[-]
جعبه پيام
» <سروان رنو> نگاهی به فیلم نشانی از شر ( اورسن ولز ) ... https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...https://cafeclassic5.ir/showthread.php?tid=46&pid=4539
» <رابرت> متأسفانه "علی‌اصغر رضایی‌نیک" صداپیشه مکمل‌گو بر اثر سکته قلبی درگذشت. نمونه مصاحبه و خاطراتش: https://www.aparat.com/v/tTSqn
» <سروان رنو> مانند بهار و نوروز , سالی نو را به امید بهتر شدن و شکوفا شدن آغاز می کنیم [تصویر: do.php?imgf=org-685bcf6ba2581.png]
» <mr.anderson> سال نو همه هم کافه ای های عزیز مبارک! سال خوب و خرمی داشته باشید!
» <rahgozar_bineshan> سالی پر از شادکامی و تن درستی و شادی را برای همه دوستان آرزومندم!
» <BATMAN> به نظرم شرورترین شخصیت انیمیشنی دیزنی اسکاره/ چه پوستر جذابی! https://s8.uupload.ir/files/scar_vrvb.jpg
» <جیمز باند> من هم از طرف خودم و سایر همکاران در MI6 نوروز و سال نو را به همه دوستان خوش ذوق کافه شاد باش میگم.
» <ریچارد> سلا دوستان.گوینده بازیگراورسولاکوربیرودرسریال سرقت پول کیست
» <ترنچ موزر> درود بر دوستان گرامی کافه کلاسیک ، فرا رسیدن بهار و سال جدید را به همه شما سروران شادباش میگم و آرزوی موفقیت را در کار و زندگی برایتان دارم
» <دون دیه‌گو دلاوگا> در سال گذشته بنده کم‌کار بودم در کافه، ولی از پُست‌های دوستان خصوصاً جناب رابرت و کوئیک و "Dude" بسیار بهره بردم. تشکر و بیش باد!
Refresh پيام :


ارسال پاسخ 
 
رتبه موضوع
  • 3 رای - 3.33 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
خاطرات سودا زده من
نویسنده پیام
رابرت آفلاین
دوست قدیمی
***

ارسال ها: 113
تاریخ ثبت نام: ۱۴۰۰/۶/۲۰
اعتبار: 26


تشکرها : 1265
( 1522 تشکر در 113 ارسال )
شماره ارسال: #33
خاطره واقعاً سودا زده...

* این خاطره ربطی به هنر، ادبیات و حتی گذشته های دور ندارد؛ اما خیلی دوست دارم آن را با هم‌کافه‌ای‌ها به اشتراک بگذارم. اگر فرصتش را داشتید، بخوانید. پیشاپیش از طولانی بودن آن عذر می‌خواهم.

مهر ماه سال ۱۴۰۰

هفتم مهر است و من هنوز روی تخت بیمارستان هستم. در این دو-سه ماه، زندگی روی سگیِ سگیِ سگی خودش را به من نشان داده است! موج کرونای دلتا مردم را خسته کرده است. فقط در عرض دو ماه و اندی، زیر و زبر من و همکاران سابق یکی شده است. محمد ک (همکار سیمای استان‌ها) از ۲۹ تیر در به در دنبال رمدیسیور برای دختر ۱۷ ساله‌اش است. دریغ  از دارو... مقداری گیر آورده و دخترک را به بیمارستان رسانده است؛ غافل از اینکه خودش هم مبتلا شده و تنها ۵ روز بعد آن، تن ورزشکارش را به آغوش خاک خواهیم سپرد.

همه همکاران و مخصوصاً مستندسازان شهرستانی پکر شده‌اند؛ آخر محمد، حداقل ۱۹ سال بی‌وقفه و بی‌منت از تولیدات آنها حمایت کرده است. به فاصله ۴ روز خانم خ، از دیگر همکاران سیمای استان‌ها با حمله آسمی به بیمارستانی در رشت می‌رود. او دو سال پیش برای رهایی از هوای آلوده تهران، انتقالی گرفته بود. صبح فردایش، جنازه او به سردخانه منتقل می‌شود.

اواسط همان روز، خانم فرزانه معصومیان (گوینده خبر رادیو) با وجود آن همه انرژی مثبتش، پس از یک هفته بیماری و رفتن به کما، زندگی را بدرود می‌گوید.

همان شب علی آقای م (از همکاران پخش جام جم) به فاصله ۲۴ ساعت از همسرش تمام می‌کند و یگانه دختر جوانش برای همیشه سایه پدر و مادر را از دست می‌دهد. (پیشتر در اینجا http://cafeclassic5.ir/thread-1150-post-...http://cafeclassic5.ir/thread-1150-post-43416.htm به مرحوم م اشاره کرده بودم)

ماجرا به همین جا ختم نمی‌شود. حاج حسین ت (از تدوینگران پخش اخبار سیما) هم مدت‌هاست درگیر کرونا شده است. او برای نگهداری از پدر پیرش به منزل او رفته که مبتلا می‌شود. کار تزریق واکسن پس از مدت‌ها تعلل و با زمان‌بندی کذایی شروع شده و پیرمرد هر دو دوز واکسنش را دریافت کرده است؛ اما ویروس لاکردار به بدن حاج حسین رخنه و زمین‌گیرش می‌کند. کار مداوای بی‌فرجام حاج حسین ۳۱ روز به درازا می‌کشد. هر روز بیم و امید... یک روز اوضاعش بهتر می‌شود و یک روز بدتر. یک روز خونش را عوض می‌کنند و روز دیگر کارش به دیالیز می‌کشد. پسرهایش مثل پروانه دور پدر می‌چرخند. همکاران پخش مدام برایش دعا کرده و گوسفند قربانی می‌کنند. آخر او انسانی به غایت مهربان و دلسوز بوده و هیچ کس کوچکترین بدی از او ندیده است. اما دریغ از حتی یک کمک رسمی از سازمان عریض و طویل صدا و سیما. سازمانی که حاج حسین ت، ۳۹ سال در آن به عنوان تصویربردار و تدوینگر زحمت کشیده و حتی یک رابطه استخدامی پیش پا افتاده ندارد! بدتر اینکه ریه‌اش شیمیایی بوده و به هیچ کس، حتی ما که از نزدیک‌ترین دوستانش بودیم، بروز نداده است! این ۳۱ روز جهنمی بالاخره، ظهر ۶ شهریور تمام می‌شود و حاج حسین هم می‌رود...

تنها چند روز بعد، اصغر گ (از دیگر همکاران معاونت استان‌ها) پس از ۴۰ روز بستری در بیمارستان فوت می‌کند. مرگ او هم مرثیه‌ای است. یک روز چشمش نابینا می‌شود و روز دیگر کلیه‌اش از کار می‌افتد. همسر، دختر و پسر نوجوانش نمی‌دانند، چه کنند؟ او هم سال‌ها به صورت حق‌الزحمه‌ای مشغول کار بوده است.

***

این موج کرونا خیلی سهمگین است. تعدادی از بستگان، آقای تقی‌پور که هر سال ماشین را در نمایندگی او بیمه می‌کردم، شاطر نان بربری سر کوچه و آقای شمس (همسایه روبرویی‌مان) به فاصله چند روز تسلیم بیماری می‌شوند. آقای شمس همان روزی به بیمارستان می‌رود که من و دو پسرم بستری شده‌ایم. او در کرج و ما در تهران...

***

روزهای آغازین مهر است. اول عیال مبتلا شده است و بعد پسر کوچکم که باید به کلاس اول برود. طفلک اولین روز مهر، مریض است و آهسته ناله می‌کند. اما اوضاع من و دو پسر بزرگتر بدتر است. ما به فاصله چند روز بعد کاملاً زمین‌گیر شده‌ایم و ریه هر سه‌مان در کمتر از ۲۴ ساعت، بیشتر از ۵۰ درصد درگیر شده است. واقعاً نفس‌مان بالا نمی‌آید. سرفه امان‌مان را بریده و نمی‌توانیم قدم از قدم برداریم. به زور سوار ماشین می‌شویم و دور شهر می‌گردیم تا در یک بیمارستان پذیرش بگیریم. تمام بیمارستان‌های طرف قرارداد پر از بیمار هستند. عاقبت در بیمارستان نورافشار تهران و در یک اتاق سه تخته بستری می‌شویم. پسر بزرگترم امسال کنکور داده است و نتایج را از روی تخت بیمارستان پیگیر می‌شود! دومی هم که باید به کلاس نهم برود، چیزی بروز نمی‌دهد؛ اما خیلی پکر است. اوضاع پس کوچکتر به لحاظ روحی بدتر است. زبان بسته هر روز با مادرش به بیمارستان می‌آید و پشت در ورودی بخش می‌نشیند. مادرش برای ما آب سیب و آب هویج و گوشت بلدرچین می‌آورد. هیچ ساعت ملاقاتی وجود ندارد و اگر هم چنین امکانی باشد، شخصاً اجازه نمی‌دهم تا بابا با آن بیماری دیابت و مامان با آن آریتمی قلبی‌اش به دیدن ما بیایند.

***

هفتم مهر است و پسرها صبح مرخص شده‌اند و من تنهای تنها مانده‌ام. غذای بیمارستان افتضاح است و با مصیبت و از روی ناچاری آن را پایین می‌دهم؛ هر چند این بیماری کوفتی باعث شده اصلاً رغبت به خوردن و آشامیدن نداشته باشم! برنامه‌های شبکه‌های تلویزیون افتضاح است و من که با دل پر و به عنوان یک منتقد از صدا و سیما جدا شده‌ام و از طرفی پشت پرده بسیاری از مشکلات مدیریتی را می‌دانم، طاقت تماشای حتی چند دقیقه برنامه‌‌های آن را ندارم. خبرهای بیرون هم خوب نیستند. سیامک اطلسی چند روز پیش (۴ مهر) درگذشته است و اوضاع فتحعلی اویسی و عزت‌الله مهرآوران خوب نیست. دورادور هر سه عزیز را می‌شناسم و سابقه آشنایی با آنها مرا پریشان‌تر کرده است. با یکی از رفقا که صحبت می‌کنم، صراحتاً از عدم امیدواری به روند بهبود آقای اویسی می‌گوید. اوضاع آقای مهرآوران کمی متفاوت است. یک روز حال بهتری دارد و یک روز بدتر.

اوضاع اقتصادی هم دوباره خراب‌تر شده و نرخ ارز به سیاق چند ماه پیش ساعت به ساعت گران می‌شود...

***

هفتم مهر است و با صدای خر و پف هم‌اتاقی جدیدم که دم ظهر او را به اینجا آورده‌اند، از چرت بعد از ظهر بیدار می‌شوم. خواب کوتاه و دهشت‌آوری که به واسطه ضعف دچارش شده‌ام و مدام کابوس دیده‌ام! (شرح آن کابوس را در اینجا آورده‌ام: http://cafeclassic5.ir/thread-1150-post-...http://cafeclassic5.ir/thread-1150-post-42578.htm)

هم‌اتاقی جدید یک مرد حدوداً ۶۰ ساله است که تا ساعتی پیش در بخش مراقبت‌های ویژه همین بیمارستان بستری بوده است. با آمدن او، اوضاع از قبل هم بدتر می‌شود. این مرد بی‌نوا قادر به حرکت نیست و برای قضای حاجت، لگن زیرش می‌گذارند. او دو پسر دارد که مدام تر و خشکش می‌کنند؛ اما نکته تأسف‌بار و عجیب آن است که او با این حال زارش، بر خلاف من اشتهایی سیری‌ناپذیر دارد و مدام به پسرانش دستور می‌دهد تا انواع اطعمه و اشربه را برای او فراهم آورند! آن دو هم انصافاً فروگذار نمی‌کنند. انواع چای، دم نوش و آبمیوه و حتی غذای جامد خانگی از رستوران اطراف فراهم شده و مرد هم‌اتاقی دست ردّ به سینه هیچ کدام نمی‌زند! نمی‌دانم بیماری چنین او را به اشتها آورده یا به طور ذاتی اینگونه است! به هر حال نتیجه وحشتناک است. بعد از خوردن هر وعده و نیم‌وعده، نیاز به اجابت مزاج دارد و داستان لگن مدام تکرار می‌شود. بوی نامطبوع و غیر قابل تحمل، فضای اتاق را پر کرده و اوضاع روحی و جسمی مرا بدتر کرده است...

***

هفتم مهر است و شب فرا رسیده است. سعی می‌کنم رویم را به دیوار کنم و به هیچ چیز فکر نکنم. کارد تا آنجا به استخوانم رسیده که به مرگم راضی‌ام...

در همین اوضاع و احوال صدای سلام علیک یک نظافت‌چی مرا به خود می‌آورد. در این چند روز که بستری هستم، نظافت اتاق و سرویس بهداشتی به دفعات و منظم انجام شده است. نظافت‌چی‌های مختلفی آمده و کار خودشان را کرده‌اند و رفته‌اند؛ اما این یکی با بقیه فرق دارد. تمام گوشه‌ها و کنج‌هایی را که دیده نمی‌شوند، با وسواس تمیز می‌کند. همه جا را می‌کاود تا نکند ذره‌ای از آلودگی باقی مانده باشد.

سرویس بهداشتی دقیقاً پایین تخت من است و الآن که آن را تمیز می‌کند، کاملاً او را زیر نظر دارم. چند بار زمین را می‌شورد. در حالی که زیر لب ترانه‌ای محلی زمزمه می‌کند، شیرهای آب و آیینه را برق می‌اندازد. واقعاً برق می‌اندازد! مدام با خود صحبت می‌کند و می‌خندد! چشم در چشم می‌شویم و او سر صحبت را باز می‌کند. ۴۰ سال دارد و بچه دهات اطراف فومن است. کار اصلی‌اش نقاشی ساختمان است و به خاطر کسادی کار در دوران کرونا به نظافت کاری در این محیط پر خطر روی آورده است. مدام لبخند دارد و از باغ کوچک پدری‌اش در دهات‌شان تعریف می‌کند. نمی‌دانم چه چیزی و چه انرژی عجیبی در وجود این نظافت‌چی فومنی نهفته است؟! هر چه هست حال مرا دگرگون کرده و کاملاً تغییر داده است. کار او در اتاق ما حدود چهل دقیقه طول می‌کشد؛ اما بعد از رفتن او نه اتاق آن اتاق قبلی است و نه من همان آدم قبلی هستم! زیر و رو شده‌ام. نمی‌دانم چرا؟ دیگر دوست ندارم به این زودی‌ها بمیرم و پیش محمد، حاج حسین، علی م، آقای تقی‌پور، آقای شمس، شاطر نانوایی بربری سر کوچه و سیامک اطلسی بروم! ترجیح می‌دهم به خانه برگردم تا ظرف چند روز دیگر سرمشق "بابا نان داد" پسر کوچکتر را ببینم.

***

دی ماه سال ۱۴۰۱

الآن که این‌ها را می‌نویسم، دیگر فتحعلی اویسی و عزت‌الله مهرآوران به علاوه هزاران نفر دیگر در بین ما نیستند. اتفاقات تلخ و شیرین فراوان -و البته بیشتر تلخ- روی داده است. نرخ ارز بالاتر رفته و ...

من حتی اسم آن نظافت‌چی ۴۰ ساله فومنی را نمی‌دانم؛ اما تأثیری که او در آن روزها بر من گذاشت، تجربه‌ای عجیب، شیرین و تکرار ناشدنی است...

امیدوارم همه در لحظات نا امیدی زندگی با یک نظافت‌چی ۴۰ ساله فومنی روبرو شوند...

   


يا رادَّ ما قَدْ فات... (ای برگرداننده آنچه از دست رفته است...)
۱۴۰۱/۱۰/۱۴ عصر ۰۱:۲۵
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : باربوسا, کوئیک, آرلینگتون, مراد بیگ, BATMAN, سروان رنو, مارک واتنی, Emiliano, پیرمرد, rahgozar_bineshan, مموله, مورفیوس, شارینگهام, ماهی گیر, آدمیرال گلوبال, اکتورز
ارسال پاسخ 


پیام در این موضوع
خاطرات سودا زده من - سروان رنو - ۱۴۰۰/۶/۳۰, عصر ۱۰:۰۹
پیش شماره - رابرت - ۱۴۰۰/۶/۳۱, عصر ۰۹:۳۵
خارج از نوبت - رابرت - ۱۴۰۰/۷/۱۸, عصر ۱۱:۳۲
آنا... - رابرت - ۱۴۰۱/۲/۵, عصر ۰۵:۲۷
RE: آنا... - مموله - ۱۴۰۱/۲/۵, عصر ۰۹:۳۵
RE: خاطرات سودا زده من - سروان رنو - ۱۴۰۲/۲/۳۱, صبح ۰۱:۱۸
RE: خاطرات سودا زده من - Classic - ۱۴۰۲/۳/۱, صبح ۱۱:۰۵
RE: خاطرات سودا زده من - سناتور - ۱۴۰۲/۳/۴, عصر ۰۳:۲۳
RE: خاطرات سودا زده من - سروان رنو - ۱۴۰۲/۱۱/۲۵, عصر ۱۰:۳۵