[-]
جعبه پيام
» <رابرت> "آن مرد ده سال دیرتر آمد و زود رفت..." در خاطرات سودا زده من http://cafeclassic5.ir/showthread.php?ti...6#pid45086
» <Dude> می دانستم که، چنین فیلمی از تلویزیون پخش شده بود. ولی هیچ علاقه ای به دوباره دیدنش نداشتم، حیف! وانتظار دیدن داگلاس را هم نداشتم. Running 1979
» <Emiliano> امّا اگه لطف کنید، لینک اون ارسالهٔ ایشون رو اینجا بذارید، بدون سوار کردن این عپ، می‌شه تماشا یا ذخیره‌ش کرد. زحمتشو می‌کشید؟
» <Emiliano> درود «آکتورز» عزیز. من ماه‌هاست «اینستاگرام» رو از گوشیم پیاده کرده‌م و دوسم ندارم دوباره برم سمتش.
» <اکتورز> فرید شبخیز در اینستاگرامش تیتراژ برنامەی تلویزیون کابلی را کە در فضای نت موجود نبود بلاخرە ارائە داد تا نوستالژی بازها لذت شنیدن دوبارەاش را تجربە کنند
» <Papillon> درود و ارادت خدمت شما اکتورز گرامی دوست گرامی و بزرگوار
» <اکتورز> اثر جدید عمو مارتی هم با بازی دیکاپریو گویا رفتە روی پردە نقرەای ، ببینیمش شاید حال دلمان جا بیاید
» <اکتورز> درود بر همەی دوستان گرامی بخصوص جناب پاپیلون دوست قدیمی کە هم اکنون آنلاین هستند ، قربان ارادت
» <رابرت> به مناسبت بیست و هفتمین سالروز درگذشت مرحوم علی حاتمی http://cafeclassic5.ir/showthread.php?ti...1#pid45081 حتماً مطالب ارزشمند جستار "و اما عشق... علی حاتمی" را مطالعه بفرمایید.
» <Dude> درباره فیلم مستر آندرسون، به گمانم، دوستان در جایی از همین کافه درباره Vincent and Me 1990 نوشته بودند. درباره دختری که، دلالی کارهایش را، به عنوان نقاشی جوانی های ونگوگ
Refresh پيام :


ارسال پاسخ 
 
رتبه موضوع
  • 2 رای - 4 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
خاطرات سودا زده من
نویسنده پیام
رابرت آفلاین
دوست قدیمی
***

ارسال ها: 99
تاریخ ثبت نام: ۱۴۰۰/۶/۲۰
اعتبار: 23


تشکرها : 1079
( 1273 تشکر در 99 ارسال )
شماره ارسال: #15
آنا...

من و بسیاری از هم نسلانم پیش از آن که ایلسا را در کازابلانکا دیده باشیم، آنا را در انیمیشن خانواده دکتر ارنست دیده ایم. زنی حدوداً 35 ساله که یادآور مادران یک یک مان بود. آنا تمام قد از شوهرش (دکتر ارنست) حمایت می کرد و البته این مانع نبود تا دل مشغولی ها و نگرانی هایش درمورد آینده سه فرزندش در این جزیره مسحورکننده، اما بی رحم را به اطلاع ارنست نرساند. آنا زنی شهری و پرستاری با کلاس بود که به ناگهان و به خاطر یک توفان سهمگین، همراه خانواده اش از یک جزیره وحشی و ناشناس سر درآورد. او در بد شرایطی گرفتار شده بود.

از یک طرف، فلونه بازیگوش و سر به هوا که از بازی با انواع حشرات و جانورهای ریز و درشت ترسی نداشت، موجب هراس و چندش گاه و بی گاه مادر می شد.

از سوی دیگر فرانتسِ نوجوان و مغرور که نومیدی تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود و بعد از نابینا شدن موقت توسط حشره ای ناشناس، نومیدتر هم شد!

از دیگر سو، جک خردسال که آن قدر کم سن و سال بود که حتی نمی دانست در چه وضعیتی گرفتار شده اند و دور و برش چه خبر است!

بیچاره مادر که باید شیطنت های دردانه دخترش را تحمل کند، به پسر نوجوانش امید تزریق کند، مراقب طفل خردسالش بوده و از همه مهم تر مانند کوه پشتیبان شوهرش باشد. مادری که در مواجهه با گرگ های درنده تاسمانی، ترس را کنار گذاشته و برای نجات جان دو کودکش یک تنه و به سان شیری زخمی با لشگری از گرگ ها می جنگد.

تازه وقتی خانواده دکتر ارنست در جزیره پاگیر شده و با زیر و بم آن آشنا می شوند، نگرانی های آنا رنگ دیگری به خود می گیرند. آشنایی با پیرمردی بد اخم به نام کاپیتان مورتون که پایبند به اصول اخلاقی نیست و حالا مادر باید مراقب بدآموزی های او نسبت به فرزندانش باشد!

***

من و هم نسلانم در آن سال های جنگ و موشک، مادران مظلوم خود را در هیبت آنا می دیدیم. مادران ما هم باید چشم بر آرزوهایشان می بستند و در آن شرایط بحرانی، مراقب جگرگوشه ها و همسران شان می بودند. بعضی حتی همسران شان را که برای جنگ رفته بودند، در کنار نداشتند و شرایطی مانند آنا در نبودِ چند روزه ارنست و فرانتس را تجربه می کردند...

آنا با صدای زیبا و پر احساس شهلا ناظریان برای ما جان گرفته و عینیت یافته بود.

خانم ناظریان روحت شاد که از همان کودکی، خاطرات متعددی برای ما به جا گذاشتی...

خانم ناظریان روحت شاد که با وجود بیماری سخت، انگیزه ای ستودنی و مثال زدنی داشتی و با بیماری مبارزه می کردی و حتی تا این اواخر فعال بودی. هر چند نقش هایی که می گفتی از نظر حجم اندک بودند، اما به یقین برای همیشه ماندگار خواهند بود...

خانم ناظریان نمی دانم وقتی مثل سابق نمی توانستی برگه های دیالوگ را با دو دست جابجا کنی، رنج می کشیدی یا نه؟ و نمی دانم در درونت از این مشوش می شدی که نکند روزی نتوانی یک جمله، یک کلمه و یا یک حرف را درست ادا کنی و زبان یاری ات نکند؟

اما می دانم تا آخر جنگیدی و می دانم بی نظیر بودی و می دانم از آن ستاره هایی بودی که حتی نمونه شان طلوع نخواهد کرد...

روح مرحوم حسین عرفانی شاد و دخترانت به سلامت که این راه را با هم پیمودید.


قسمتی که مادر به تنهایی با گرگ های درنده می جنگد


يا رادَّ ما قَدْ فات... (ای برگرداننده آنچه از دست رفته است...)
۱۴۰۱/۲/۵ عصر ۰۵:۲۷
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : Classic, مموله, مارک واتنی, شارینگهام, سروان رنو, لوک مک گرگور, Emiliano, سنباد, Kathy Day, مورفیوس, باربوسا, مراد بیگ, ماهی گیر, کلانتر چانس, آدمیرال گلوبال
ارسال پاسخ 


پیام در این موضوع
خاطرات سودا زده من - سروان رنو - ۱۴۰۰/۶/۳۰, عصر ۱۰:۰۹
پیش شماره - رابرت - ۱۴۰۰/۶/۳۱, عصر ۰۹:۳۵
خارج از نوبت - رابرت - ۱۴۰۰/۷/۱۸, عصر ۱۱:۳۲
آنا... - رابرت - ۱۴۰۱/۲/۵ عصر ۰۵:۲۷
RE: آنا... - مموله - ۱۴۰۱/۲/۵, عصر ۰۹:۳۵
RE: خاطرات سودا زده من - سروان رنو - ۱۴۰۲/۲/۳۱, صبح ۰۱:۱۸
RE: خاطرات سودا زده من - Classic - ۱۴۰۲/۳/۱, صبح ۱۱:۰۵
RE: خاطرات سودا زده من - سناتور - ۱۴۰۲/۳/۴, عصر ۰۳:۲۳