مسعود کیمیایی به عنوان یک هنرمند مولف دغدغه های خاص خودش رو داره و دنیای خاص خودش رو می سازه ، دنیایی که چه در فیلم هاش، چه در فیلم نوشت ها (به قول خودش) و چه در رمان ها و شعرهاش قابل ردیابی و بررسیه ... ولی به عنوان شروع ، مقاله زیر نوشته کیومرث پوراحمد رو که به نظرم واقعا خوندنی بود براتون نوشتم، امیدوارم لذت ببرید:
یادمان نرود که ...
آن وقتها که کمتر از بیست سال داشتم از فیلم های ایرانی بدم می آمد، بدمان می آمد ،کسرشاء نمان می شد که برویم فیلمهای ایرانی ببینیم ... بد بود، چرت و پرت بود. سرهم بندی شده ، زشت، ناهنجار، بد قواره و از همه بدتر بی شناسنامه بود. از ایرانی بودن فقط زبان فارسی را داشت . به همین خاطر به آن فیلمها می گفتند : فیلم فارسی و جوری شده بود که فیلم فارسی فحش بود، از صدتا فحش هم بدتر!
آن وقتها که کمتر از بیست سال داشتم ، جان فورد را دوست داشتم، دوست داشتیم و هوارد هاکس را و بیلی وایلدر را ... و همیشه حسرت می خوردیم که چرا یک فیلمساز ایرانی نیست که دوستش بداریم. که به او افتخار کنیم، که با شور و هیجان درباره اش حرف بزنیم. که برایش سینه چاک کنیم و هورا بکشیم، از ته دل ... و حسرت می خوردیم !
آن وقتها که کمتر از بیست سال داشتم ، سرباز بودم. توی پادگان شاه آباد غرب خدمت می کردم. جمعه ها که تعطیل بود می کوبیدیم، می رفتیم کرمانشاه که برویم سینما.
یک جمعه که آمدیم کرمانشاه ، دیدیم جلوی سینما ایران خیلی شلوغ است. یک فیلم ایرانی نشان میداد. سر در سینما و عکس های فیلم را که نگاه میکردیم جور دیگری بود. انگار فرق داشت . مردم هم که از سینما بیرون می آمدند چهره شان یک جور دیگر بود ... کارگردان فیلم اسمش مسعود کیمیایی بود، هیچ فیلمی از او ندیده بودیم. اما خیلی بیگانه نبود. می دانستیم قبلا یک فیلم ساخته بود که با فیلم فارسی بیگانه بود ... و ما رفتیم به تماشای قیصر در سینما ایران کرمانشاه ... از سینما که آمدم بیرون دیگر یادم نیست که کی و چطور چند کیلومتر راه تا پادگان پیاده رفتم ... هیچ چیز یادم نیست ، فقط همین یادم هست که مسعود کیمیایی ما را پرتاب کرد به جایی، به جاهایی که قبلا دیده بودیم و می شناختیم. پرتاب کرد بین آدم هایی که قبلا دیده بودیم و می شناختیم ... همه چیز و همه کس همان طور بود که بود. اما در عین حال به کلی یک جور دیگر بود ، دنیای دیگری بود ... چه طور بگویم ؟
و آن شب که بعد از ظهرش قیصر را دیده بودم ... و نه آن شب، که تا شب های زیاد قیصر رهایم نکرد. تا زمانی آپارات سینما ایران با قیصر می چرخید بارها از پادگان فرار کردم و به دیدار قیصر شتافتم ، قیصر صدایم می کرد! فرار می کردم با هر جان کندنی که بود، به هر خفتی که بود، می ارزید.
... آن روز که مامور آشپزخانه بودم و قاطی دل و روده و آشغال مرغ ها پشت کامیون پنهان شدم و فرار کردم. آن بار که یکی از چهار صفحه گرامافونم را، صفحه ای که بیشتر دوستش داشتم -( به زمانی که محبت شده همچو افسانه )- را به نگهبان باج دادم و رفتم. آن روز که کیسه گردو و بادام و کشمش سوغاتی مادرم ( همین بی بی ) را به نگهبان باج دادم و رفتم و آن روز ابری که سیم خاردار شلوارم را از بالا تا پایین جر داد و در تمام طول راه در آن سرمای استخوان سوز ، پالتوی گرمم را روی دستم انداختم که پارگی شلوارم پیدا نباشد ... و توی شهر که باید چهارچشمی مواظب دژبان ها می بودیم که گیر نیفتیم، آخر دژبان ها چه می دانستند که قیصر ما را طلبیده است.
... و بعد از این همه تازه برگشت به پادگان اول مکافاتهای دیگری بود: زندان به جرم فرار و غیبت ... اما توی زندان اصلا بد نمی گذشت ، در فراغت زندان فرصت بسیار بود که قیصر را بارها و بارها در خیال تماشا کنیم ...
حالا دیگر قیصر مثل برادر ، مثل پاره تن به ما نزدیک بود . قیصر پناه ما بود. قیصر گره کور همه بغضها و خفتهای سالیان ما را باز می کرد ، قیصر همه پچ پچ های در گلو مانده ما را نعره می کشید. قیصر انتقام همه ما را می گرفت. قیصر به ما اعتماد به نفس می داد ... قیصر (( قیصر )) ما بود !
یک سال بعد، در یک روستای پرت در جزیره قشم در خدمت سپاهیگری بودم. بودیم . ما بودیم و عکس های قیصر و موسیقی آن و ... و سالهای سال ما بودیم و قیصر و نه تنها که همه سینمای ایران ، که قیصر نقطه عطف آن شد ...
و آن وقتها که بیست ساله بودم دیگر حسرت نمی خوردم، آن وقت دیگر مسعود کیمیایی و آینده سینمای ایران فورد و هاکس را پس زده بود، چیزی متولد شده بود که همه دل ما را به خود مشغول می کرد ... و ما از قیصر بسیار آموختیم. آموختیم که ما چیزهایی داریم که با ارزش و دلپذیر است و باید یادمان نرود که حداقل در فیلم هایمان حفظ شان کنیم ... پس یادمان نرود !
کیومرث پوراحمد
ادامه دارد ...