سلام و احترام خدمت دوستان گرامی

سوالات یکی از دوستان گرانقدر که مدتی است در کافه حضور ندارند، را به نیابت از ایشان مطرح می‌کنم

1

    این فیلم به گمانم آلمانی در یک شب اوایل دهه هشتاد از شبکه 3 پخش شد درباره یک راننده کامیون ترانزیت بود که بدون اینکه متوجه باشه محموله ای از مواد و تجهیزات رادیو اکتیو متعلق به قاچاقچیان بین المللی رو حمل میکنه و در طول مسیر ها توسط اونها و رابطین و افراد تحت نفوذشون محموله از گذرگاه های مرزی عبور داده میشه.درحالیکه خود راننده مطلع از آنچه که حمل میکنه نیست. بعد چند روز بعلت ناخوشی زیاد به دکتر مراجعه میکنه و پزشک بعد از معاینه دقیق به او میگه بصورت کوتاه اما شدید و یا بصورت مزمن و به آهستگی در معرض تشعشع پرتوهای رادیواکتیو قرار گرفته است. مرد که متوجه تمام اتفاقات و جریانات میشه و از طرفی زندگی اش رو نابود شده میبینه محموله رو مخفی و در صدد انتقام بر میاد و میخواد حداقل از طریق گرفتن پول هنگفت از قاچاقچیان که درصدد کشتنش هستند بعد از مرگش خانواده اش بدون سختی زندگی کنن .قرار محموله رو در حین حرکت قطار و پرتاب کیسه های محموله روی پلها میزاره و..

 2

این فیلم یک عصر جمعه اواخر دهه شصت یا اوایل هفتاد پخش شد درباره یک نویسنده / شاعر یا معلم آفریقایی که خاطرات بچگی اش رو که همراه مادر یا مادربزرگش در یک روستای دورافتاده آفریقا در میان تاریکی دشتهای ساوانا بیان میکنه که چطور همواره توسط مادر بزرگش به تحصیل و درس خواندن تشویق میشه اما وقتی در مدرسه معلم موضوع انشایی به بچه ها میگه و موقعی که پسرک انشای خود رو سر کلاس میخونه بهش اتهام زده میشه که این نوشته خودت نیست و در حین گریه و ناامیدی مادربزرگ اون رو دلداری میده و تشویق به بازگشت به مدرسه و ادامه تلاش و درس و تحصیل میکنه

3

فیلمی که با توجه به داستان و لباسهای سفید محلی احتمالا هندی؟ یا پاکستانی بود و عصر جمعه دهه شصت پخش شد درباره یک جوان خلافکار که گرفتار در باندهای تبهکار است و با مادرش زندگی میکنه ولی یک روز به واسطه اتفاقی به مادر قول میده دست از شرارت و دزدی و کارهای خلاف برداره . آدم خوب و مسلمون و پابند به شعائر دینی میشه و به بقیه کمک میکنه اما نه رقبا و نه گروه های تبهکار دست از سرش برنمیدارن و با تهدید یا تطمیع خواهان پیوستن دوباره او برای انجام کاری هستن. اما اون به قولی که داده پابنده صحنه آخر فیلم زمانی بود که مرد جوان با لباس محلی یک دست سفید در یک جشن عید مذهبی در سالنی مملو از جمعیت وسط ازدحام چاقو میخوره و در شلوغی جمعیت میمیره

4

فیلمی احتمالا استرالیایی که عصر جمعه اواخر دهه شصت یا اوایل هفتاد پخش شد. درباره یک پیرمرد تنها و منزوی و بدخلق که همراه زنش در خونه ای بالای تپه کنار شهر زندگی میکنه و به خاطر موضوعاتی از ساکنین شهر دلخوشی نداره . در طول فیلم افرادی از سکنه شهر برای صحبت با پیرمرد بر سر مسئله ای و جلب رضایتش به بالای تپه میرن اما در اینجا بصورت ناخواسته و غیر منتظره نفر اول بعد بحث و جدل لفظی به شکل تصادفی کشته میشه و درحالیکه اوضاع از کنترل زوج پیر خارج شده، زنجیره ای ازقتل نفرات بعد که به بالای تپه میان تا خبری از سایرین بگیرند شکل میگیره و در پایان فیلم پیرمرد توسط گلوله هلیکوپتر پلیس از پا درمیاد

5

فیلمی آلمانی که عصر جمعه دهه شصت پخش شد و برای مدتی رفاه این کشور خلوتی متروها خیابانها اتوبوسهای شیک و تمیزی شهر نقل مهمانی ها و جمع های فامیلی بود درباره یک زوج سالمند که میخواهند شب سال نو نزد فرزندانشان باشند و از اقامتگاه سالمندان فرار و در طول شب در شهر و مسیرهای مختلف مترو و اتوبوس ها پرسه می زنند و وقتی به خانه می رسند می بینند کسی آنجا نیست و درحالیکه خسته و کاملا ناامید شده اند ناگهان چراغ های منزل روشن و فرزندان شان که گویا از قبل مطلع و منتظر آمدنشان بودند اونها رو غافلگیر می کنند یادمه اسم یکیشون احتمالا آقای مورگان یا مزگان که تو ذهن بچگی ام مژگان میشنیدم

6

تصاویر پراکنده از یک فیلم سینمایی پخش شده در عصر جمعه دهه شصت احتمالا از برنامه کودکان شبکه یک درباره دو بچه دورگه در کشور های مستعمره آفریقایی بود که از دست یک شکارچی سفید پوست و قاچاقچی پوست حیوانات که با ماشین شبیه لندرور همواره اونها رو در شهرهای مختلف تعقیب میکرد فرار میکردند

7

یک سریال کوتاه احتمالا چند قسمتی انگلیسی یا استرالیایی پخش شده از برنامه کودک شبکه دو در دهه شصت پخش شد تقریبا در سبکی شبیه سریال جانی جونز که فقط قسمت اولش رو دیدم و همیشه ذهنم مشغول بود که ادامه سرنوشت پسرک چی میشه

فیلمی درباره زندگی پسر بچه ای که همراه پدرش که سوارکار مسابقات اسب دوانی بود . پدرو پسر هر دو عاشق اسب و مسابقات هستن و گاهی به اتفاق هم به تماشای مسابقات اسب دوانی میرن و روی اسبهای خوب و اینکه کدوم اسب و سوار خوب هستند صحبت میکنند . همراه نمایش خشونتها زد و بندها شرط بندی های پشت صحنه مسابقات جاهایی که سوارکاران حین مسابقه به همدیگه ضربه یا شلاق میزنن . در حین مسابقه پدرش در دور نهایی و نزدیک خط پایان درحالیکه پسرک مدام در حال تشویقش هست حین رقابت از اسب به زمین میخوره و جابجا میمیره و پسرک گویی تمام دنیا رو از دست داده میبینه که ناباورانه روشو با پارچه می پوشانند و درحالیکه که بهش میگه پدر پاشو بلند شو پدر دوستان پدرش تک تک بهش تسلیت میگن