RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ساب زیرو - ۱۳۸۹/۸/۲۳صبح ۰۲:۲۵

چه خوش افسانه مي گويي به افسون هاي خاموشي
مرا از ياد خود بستان بدين خواب فراموشي

ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگيرم
كه من خود غرقه خواهم شد درين درياي مدهوشي

مي از جام مودت نوش و در كار محبت كوش
به مستي ، بي خمارست اين مي نوشين اگر نوشي

سخن ها داشتم دور از فريب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودي مجال حرف در گوشي

نمي سنجد و مي رنجند ازين زيبا سخن سايه
بيا تا گم كنم خود را به خلوت هاي خاموشي




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۸/۲۴صبح ۰۱:۰۲

خورشید شامگاهی آسمان را ترک گفته است

و بر قله ((یاگامی)) روشنایی به سیاهی می گراید ...

می پنداشتم مردی دلیرم ...

اما آستین قبای نازکم از اشک نمناک است ...

                                                                     (( هی تو مارو ))




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ساب زیرو - ۱۳۸۹/۸/۲۴صبح ۰۱:۴۸

از آدمها بت نسازید ، تا روزی مجبور به شکستن آنها نشوید




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۸/۲۵صبح ۰۴:۲۰

زندگی را در بهای عشق تو سودا اگر توانستمی

وه که مردن تا چه اندازه ساده می بود ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۸/۲۵عصر ۰۳:۱۶

خواستم لذت حاصل از خواندن این سروده زیبای جناب آقای عبدالهی رو با دوستان تقسیم کنم :

يک شبي مجنون نمازش را شکست
بي وضو در کوچه ليلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده اي زد بر لب درگاه او
پر زليلا شد دل پر آه او

گفت يا رب از چه خوارم کرده اي
بر صليب عشق دارم کرده اي

جام ليلا را به دستم داده اي
وندر اين بازي شکستم داده اي

نشتر عشقش به جانم مي زني
دردم از ليلاست آنم مي زني

خسته ام زين عشق
، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد اين بازيچه ديگر نيستم
اين تو و ليلاي تو
... من نيستم

گفت
: اي ديوانه ليلايت منم
در رگ پيدا و پنهانت منم

سال ها با جور ليلا ساختي
من کنارت بودم و نشناختي

عشق ليلا در دلت انداختم
صد قمار عشق يک جا باختم

کردمت آواره
ء صحرا نشد
گفتم عاقل مي شوي اما نشد

سوختم در حسرت يک يا ربت
غير ليلا برنيامد از لبت

روز و شب او را صدا کردي ولي
ديدم امشب با مني گفتم بلي


مطمئن بودم به من سرميزني
در حريم خانه ام در ميزني

حال اين ليلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بيقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو ليلا کشته در راهت کنم

مرتضی عبداللهی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۸/۲۷صبح ۰۹:۲۴

نمی خواهم بمیرم 

نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟ 
کجا باید صدا سر داد ؟ 
                 در زیر کدامین آسمان ، 
                            روی کدامین کوه ؟ 
که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه 
که از افلاک عالم بگذرد  پژواک این فریاد ! 
کجا باید صدا سر داد ؟ 

فضا خاموش و درگاه قضا دور است 
زمین کر ، آسمان کور است 
نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟ 

اگر زشت و اگر زیبا 
اگر دون و اگر والا 
من این دنیای فانی را 
هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم . 

به دوشم گرچه بار غم توانفرساست 
وجودم گرچه  گردآلود سختی هاست 

نمی خواهم از این جا دست بردارم  ! 
تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین بسته است . 
دلم با صد هزاران رشته ، با این خلق 
                            با این مهر ، با این ماه 
                            با این خاک با این آب ... 
                                                     پیوسته است . 

مراد از زنده ماندن ، امتداد خورد و خوابم نیست 
توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست 
هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست . 

جهان بیمار و رنجور است . 
دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست 
اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است . 

نمی خواهم بمیرم، تا محبت را به انسانها بیاموزم 
بمانم تا عدالت را برافرازم ، بیفروزم 

خرد را ، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم 
به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم 
چه فردائی ، چه دنیائی ! 
              جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ... 
   
نمی خواهم بمیرم ، ای خدا  ! 
                             ای آسمان  ! 
                                     ای شب  ! 
نمی خواهم 
             نمی خواهم 
                          نمی خواهم 
                                     مگر زور است ؟

                                              "فریدون مشیری"



شگفتا :وقتی که بود نمی دیدم ،وقتی می خواند نمی شنیدم،وقتی که دیدم که نبود،وقتی شنیدم که نخواند! چه غم انگیزاست وقتی چشمه سردو زلال در برابرت، می جوشد و می خروشد و می خواند ومی نالد، تشنه آتش باشی ونه آب، و چشمه خشکید , از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد و به هوا رفت، و آتش کویر را تافت، و در خود گداخت واز زمین آتش روئید واز آسمان آتش بارید تو تشنه آب گردی و تشنه آتش وبعد، عمری گداختن ازغم نبودن کسی که تا بود از غم نبودن تو می گداخت.

                                                                          دکتر علی شریعتی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اسکورپان شیردل - ۱۳۸۹/۸/۲۹صبح ۰۴:۴۱

پاسخ (از دفتر شعر "دیوار")

فروغ فرخزاد 

 

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم

زیرا چو زاهدان سیه كار خرقه پوش

پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم

پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا

نام خدا نبردن از آن به كه زیر لب

بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا

ما را چه غم كه شیخ شبی در میان جمع

بر رویمان ببست به شادی در بهشت

او می گشاید ... او كه به لطف و صفای خویش

گوئی كه خاك طینت ما را ز غم سرشت

توفان طعنه ،خنده ما را ز لب نشست

كوهیم و در میانه دریا نشسته ایم

چون سینه جای گوهر یكتای راستیست

زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم

مائیم ... ما كه طعنه زاهد شنیده ایم

مائیم ... ما كه جامه تقوی دریده ایم

زیرا درون جامه بجز پیكر فریب

زین هادیان راه حقیقت ندیده ایم!

آن آتشی كه در دل ما شعله می كشید

گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود

دیگر بما كه سوخته ایم از شرار عشق

نام گناهكاره رسوا نداده بود

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان

در گوش هم حكایت عشق مدام  ما

((هرگز نمیرد آنكه دلش زنده شد بعشق

ثبت است در جریده عالم دوام ما))

 

دفتر شعر "دیوار" به نظر من یکی از زیباترین و عاشقانه ترین دفترهای فروغ است. شعر "پاسخ" نیز در این میان ، چون نگینی است که بر تارک این تاج زمردین نشسته است. 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۸/۳۰عصر ۰۱:۴۸

هفت جا ، نفس خويش را حقير ديدم :
نخست ، وقتي ديدمش كه به پستي تن مي داد تا بلندي يابد.
دوم ، آن گاه كه در برابر از پاافتادگان ، مي پريد.
سوم ، آنگاه كه ميان آساني و دشوار مختار شد و آسان را برگزيد.
چهارم ، آن كه گناهي مرتكب شد و با يادآوري اين كه ديگران نيز همچون او دست به گناه ميزنند ، خود را دلداري داد.
پنجم ، آنگاه كه از ناچاري ، تحميل شده اي را پذيرفت و شكيبايي اش را ناشي از توانايي دانست.
ششم ، آن گاه كه زشتي چهره اي را نكوهش كرد ، حال آن كه يكي از نقاب هاي خودش بود.
هفتم ، آنگاه كه آواي ثنا سرداد و آن را فضيلت پنداشت.
                                                                                          
جبران خليل جبران




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۹/۱صبح ۱۲:۲۶

خداوند بي‌نهايت است و لامکان و بي زمان

اما به قدر فهم تو کوچک مي‌شود

و به قدر نياز تو فرود مي‌آيد، و به قدر آرزوي تو گسترده مي‌شود،

و به قدر ايمان تو کارگشا مي‌شود،

و به قدر نخ پير زنان دوزنده باريک مي‌شود،

و به قدر دل اميدواران گرم مي‌شود…

پــدر مي‌شود يتيمان را و مادر.

برادر مي‌شود محتاجان برادري را.

همسر مي‌شود بي همسر ماندگان را.

طفل مي‌شود عقيمان را.

اميد مي‌شود نااميدان را.

راه مي‌شود گم‌گشتگان را.

نور مي‌شود در تاريکي ماندگان را.

                                                                 ملاصدرا




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۹/۳عصر ۱۲:۴۲

عجب صبری خدا دارد ...

اگر من جای او بودم.

همان یک لحظه اول ،

که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ،

جهانرا با همه زیبایی و زشتی ،

بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم.


عجب صبری خدا دارد ...

اگر من جای او بودم .

که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ،

نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ،

بر لب پیمانه میکردم .


عجب صبری خدا دارد ...

اگر من جای او بودم .

که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامۀ رنگین

زمین و آسمانرا

واژگون ، مستانه میکردم .


عجب صبری خدا دارد ...

اگر من جای او بودم .

نه طاعت می پذیرفتم ،

نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ،

پاره پاره در کف زاهد نمایان ،

سبحۀ، صد دانه میکردم .


عجب صبری خدا دارد ...

اگر من جای او بودم .

برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،

هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،

آواره و ، دیوانه میکردم .


عجب صبری خدا دارد ...

اگر من جای او بودم .

بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان ،

سراپای وجود بی وفا معشوق را ،

پروانه میکردم .


عجب صبری خدا دارد ...

اگر من جای او بودم .

بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،

تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ،

گردش این چرخ را

وارونه ، بی صبرانه میکردم .


عجب صبری خدا دارد ...

اگر من جای او بودم.

که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنۀ این علم عالم سوز مردم کش ،

بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،

در این دنیای پر افسانه میکردم .


عجب صبری خدا دارد ...

چرا من جای او باشم .

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ،تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد ...

و گر نه من بجای او چو بودم ،

یکنفس کی عادلانه سازشی ،

با جاهل و فرزانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد ... عجب صبری خدا دارد ...


                                                                                                               رحیم معینی کرمانشاهی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دشمن مردم - ۱۳۸۹/۹/۴عصر ۰۶:۴۳

در خلوت روشن با تو گریسته ام

برای خاطر زندگان

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام

زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال

عاشق ترین زندگان بوده اند

دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیر یافته با تو سخن می گویم

بسان ابر که با طوفان

بسان علف که با  صحرا

بسان باران که با دریا




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۹/۵عصر ۰۳:۲۷

در میان اشعار زیبای مهدی اخوان ثالث ، این شعر میراث او ، وه که گویای حقیقتیست که در این سرزمین نسل به نسل منتقل میشود ...

میدانم که همه دوستان با این شعر آشنایند و دمساز ....

مروری دوباره می کنیم با هم :

میراث

کتاب: آخر شاهنامه
مهدی اخوان ثالث

پوستینی کهنه دارم من
یادگاری ژنده‌پیر از روزگارانی غبار آلود
سالخوردی جاودان مانند
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود

جز پدرم آیا کسی را می‌شناسم من
کز نیاکانم سخن گفتم؟
نزد آن قومی که ذرات شرف، در خانه‌ی خونشان
کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیّت، تنگ
خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم

جز پدرم آری
من نیای دیگری نشناختم هرگز
نیز او چون من سخن می‌گفت
همچنین دنبال کن تا آن پدر جدّم
کاندر اخم جنگلی، خمیازه‌ی کوهی
روز و شب می‌گشت، یا می‌خفت


این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ
تا مُذهّب دفترش را گاهگه می‌خواست
با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید
رعشه می‌افتادش اندر دست
در بَنان درفشانش کِلک شیرین سِلک می‌لرزید
حِبرش اندر مَحبَر پر لیقه چون سنگ سیه می‌بست
زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست:
«هان، کجایی، ای عموی مهربان! بنویس
ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم
مادیان سرخ یال ما سه کرّت تا سحر زایید
در کدامین عهد بوده ست اینچنین، یا آنچنان، بنویس»

لیک هیچت غم مباد از این
ای عموی مهربان، تاریخ!
پوستینی کهنه دارم من که می‌گوید
از نیاکانم برایم داستان، تاریخ

من یقین دارم که در رگهای من
خون رسولی یا امامی نیست
نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت:
«کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست»

پوستینی کهنه دارم من
سالخوردی جاودان مانند
مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم، که شب تا روز
گویدم چون و نگوید چند

سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون
بس پدرم از جان و دل کوشید
تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد
او چنین می گفت و بودش یاد
داشت کم کم شبکلاه و جبّه‌ی من نو ترک می‌شد
کشتگاهم برگ و بر می داد
ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم
پوستین کهنه‌ی دیرینه‌ام با من
اندرون، ناچار، مالامال نور معرفت شد باز
هم بدان سان کز ازل بودم

باز او ماند و سه پـ .ـستان و گل زوفا
باز او ماند و سکنگور و سیه دانه
و آن بایین حجره زارانی
کآنچه بینی در کتاب تحفه‌ی هندی
هر یکی خوابیده او را در یکی خانه

روز رحلت پوستینش را به ما بخشید
ما پس از او پنج تن بودیم
من بسان کاروانسالارشان بودم
کاروانسالار ره نشناس
اوفتان، خیزان
تا بدین غایت که بینی، راه پیمودیم

سالها زین پیشتر من نیز
خواستم کاین پوستین را نو کنم بنیاد
با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد
«این مباد! آن باد!»
ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست


پوستینی کهنه دارم من
یادگار از روزگارانی غبار آلود
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود

های، فرزندم
بشنو و هُش‌دار
بعدِ من این سالخورد جاودان مانند
با بَر و دوش تو دارد کار
لیک هیچت غم مباد از این

کو ،کدامین جبّه‌ی زربَفت رنگین می‌شناسی تو
کز مُرَقّع پوستین کهنه‌ی من پاکتر باشد؟
با کدامین خلعتش آیا بدل سازم
که‌ام نه در سودا ضرر باشد؟

[لاله جانم]
آی دختر جان!
همچنانش پاک و دور از رقعه‌ی آلودگان می‌دار




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۹/۵عصر ۰۴:۳۹

بچه ها شوخی شوخی به سوی قورباغه ها سنگ پرتاب می کنند

و قورباغه ها جدی جدی می میرند ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۹/۵عصر ۰۶:۵۳

(۱۳۸۹/۹/۵ عصر ۰۶:۴۵)ژان والژان نوشته شده:  

زيباترين عشق فقط عشق الهي است و بس نه عشق زميني به قول شاعر (تو را عشق خودي چون زآب و گل/ ربايد همي صبر و آرام دل). تدبر در آفرينش هستي ذهن انسان را با خالقش آشنا ميكند.امام علي مي فرمايد (جاي تعجب است كه آدمي در پرتو پيه اي مي بيند- اشاره به ساختمان چشم- وبا جنبش گوشتي در دهان حرف مي زند.)خدايي كه خالق تمام زيبايي هاي عالم است. در حالي اين سطور را مي نويسم كه از عظمتش حيرانم وچشماني اشك بار دارم. و به ياد اين شعر زيبا هستم-ملكا ذكر تو گويم كه تو پاكي و خدايي/ نروم جز به همان ره كه توام راهنمايي.

جناب والژان عزیز!

شما در پی این اندام تنومند چه قلب نازکی دارید ! (یادی از فیلم زیبای کمال الملک ! )




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۹/۶صبح ۱۰:۲۷

چکامه ای زیبا از حضرت مولانا که هنرمند عزیز جناب آقای سراج هم دلنشین اجراش کردن ...

مروری با دوستان و همراهان گرامی :

این کیست این این کیست این هذا جنون العاشقین
از آسمان خوشتر شده در نور او روی زمین

بیهوشی جانهاست این یا گوهر کانهاست این
یا سرو بستانهاست این یا صورت روح‌الامین

سر مستی جان جهان معشوقه چشم و دهان
ویرانی کسب و دکان یغماجی تقوی و دین

خورشید و ماه از وی خجل گوهر نثار سنگ دل
کز بیم او پشمین شود هر لحظه کوه آهنین

خورشید اندر سایه‌اش افزون شده سرمایه‌اش
صد ماه اندر خرمنش چون نر طایر دانه‌چین


بسم الله ای روح‌البقا ...  بسم الله ای شیرین لقا ...
بسم الله ای شمس‌الضحی ...  بسم‌الله ای عین الیقین ...

هین رویها را تاب ده هین کشت دل را آب ده
نعلین برون کن بر گذر بر تارک جانها نشین

ای هوش ما از خود برو وی گوش ما مژده شنو
وی عقل ما سرمسمت شو وی چشم ما دولت ببین

ایوب را آمد نظر یعقوب را آمد پسر
خورشید شد جفت قمر در مجلس آ عشرت گزین

من کیسها می‌دوختم در حرص زر می‌سوختم
ترک گدا رویی کنم چون گنج دیدم در کمین

ای شهسوار امر قل ای پیش عقلت نفس کل
چون کودکی کز کودکی وز جهل خاید آستین

چون بیندش صاحب نظر صد تو شود او را بصر
دستک زنان بالای سر گوید که یا لخم‌المعین

در سایه سدره نظر جبریل خو آمد بشر
در خورد او نبود دگر مهمانی عجل سمین

بر خوان حق ره یافت او با خاصگان دریافت او
بنهاده بر کف‌ها طبق بهر نهر نثارش خور عین

این نامه اسرار جان تا چند خوانی بر چپان
این نامه می‌پرد عیان تا کف اصحاب الیمین ...


این قصه را با من بخوان :

الفبــــای زنــــدگی ...

تالار   کافه کلاسیک
اشعار و متون ادبی زیبا - نسخه قابل چاپ

+- تالار کافه کلاسیک (https://cafeclassic5.ir)
+-- انجمن: تالارهای عمومی (/forumdisplay.php?fid=21)
+--- انجمن: شعر , ادبیات , داستان (/forumdisplay.php?fid=54)
+--- موضوع: اشعار و متون ادبی زیبا (/showthread.php?tid=80)


اشعار و متون ادبی زیبا - Classic - ۱۳۸۸/۶/۲۹ عصر ۱۱:۲۱

  -=  هر چه بادا باد  =-

 

می خوردن و شاد بودن آيين منست

فارغ بودن ز کفر و دین؛ دین منست

گفتم به عروس دهر کابین تو چیست

گفتــا دل خـرم  تـو کابین  مـن  است

 ***

امشب می  جام یـک منی خواهم  کرد

خود را به دو جام می غنی خواهم کرد

اول سه طلاق عقل و دین خواهم  کرد

پس دختر رز را به زنـی خواهم   کرد

 

 ***

 

چندان بخورم شراب کاین بوی شراب

آید  ز تراب  چون  روم   زیر  تراب

گر بر سر خـاک  من  رسد  مخموری

از بوی شراب من شود مست و خراب

***

در پای اجل چو من سرافکنده شوم

وز بیخ  امید  عمر  بـرکنده   شوم

زینهار  گلم  بجز  صراحی  نـکنید

باشد که ز بوی می دمی زنده شوم

*** 

آنان   که  اسیر  عقل  و  تمییز  شدند

در حسرت هست و نیست ناچیز شدند

رو  باخبرا  تو  آب   انــگور  گـُـزین

کان  بـی خـبران  بغوره  میویز  شدند

 ***

ای   صاحب  فتوا  ز  تو  پر کارتریم

با  این همه مستی  ز تو  هُشیار  تریم

تو خون کسان خوری و ما خون رزان

انصاف  بـده    کـدام   خونخوار تریم؟

***

شیخی  به  زنی فاحشه گفتا مستی

هر لحظه به دام دگری  پــا  بستی

گفتا شیخا هر آن چه  گویی  هستم

آیا تو چنان  که  می  نمایی  هستی ؟

***

گویند که  دوزخی  بود  عاشق  و مست

قولی است خلاف، دل در آن نتوان بست

گر عاشق و مست ، دوزخی  خواهد  بود

فردا  باشد  بهشـت  همچون  کف  دست !

***

گویند بهشت و و حور عین خواهد بود

و آنجا می  ناب  و  انگبین  خواهد بود

گر ما می  و معشوقه  گزیدیم  چه باک

آخر نه  به  عاقبت  همین  خواهد  بود ؟

 

*** 

 

گویند بهشت  و حور و   کوثر  باشد

جوی می و شير و شهد و شکر  باشد

پر کــن  قـدح  بـاده  و بـر دستم   نِه

نـقدی  ز  هزار  نـسیه  بـهتـر  باشد

***

گویند بهشت  عدن با حور خوش است

من می گویم که آب انگور خوش است

اين نقد  بگیر و دست از آن  نسیه  بدار

که آواز  دهل  برادر از دور خوش است

***

مـن هیچ  ندانم که مرا آن که  سرشت

از اهل بهشت  کرد  یا  دوزخ  زشت

جامی و بتی  و  بربطی بر لب  کشت

اين هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت

***

چون   آمدنم  به  من  نبد روز  نخست

وین رفتن بی مراد عزمی ست  درست

بر خیز و میان  ببند  ای  ساقی  چست

کاندوه جهان به می  فرو خواهم  شست

*** 

جــز راه  قـلـنـدران  مـیخـانه   مـپوی

جز باده و جز سماع و جز یار  مجوی

بر کف  قدح  باده  و  بر دوش  سبوی

می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی

***

ساقـی غـم  مـن  بلند  آوازه  شده  است

سرمستی مـن برون ز اندازه شده است

با  مـوی  سپید  سـر خوشم  کـز می  تو

پيرانه  سرم  بهار  دل  تازه  شده  است

***

حکیم عمر خیام نیشابوری




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - shahrzad - ۱۳۸۸/۶/۳۱ عصر ۰۵:۱۲

این بیت شعر نغز و عاشقانه از مولانا استاد عرفان همواره در ذهن من جاریست:

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی را از این خوش تر نمی گیرد




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - بانو - ۱۳۸۸/۶/۳۱ عصر ۰۹:۱۰

(۱۳۸۸/۶/۳۱ عصر ۰۵:۱۲)shahrzad نوشته شده:  

این بیت شعر نغز و عاشقانه از مولانا استاد عرفان همواره در ذهن من جاریست:

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی را از این خوش تر نمی گیرد

گمانم اشتباه لپی کوچکی رخ داده باشد...

بیت حافظ ....

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی(در برخی نسخ: آهوی وحشی) را ازین خوشتر نمی گیرد

بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم

که سرتاپای حافظ را چرا در زر نمی گیرد...؟

اما شعر زیباست....شک ندارم...

با مهر




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - shahrzad - ۱۳۸۸/۶/۳۱ عصر ۱۱:۵۱

(۱۳۸۸/۶/۳۱ عصر ۰۹:۱۰)بانو نوشته شده:  

[quote='shahrzad' pid='581' dateline='1253626935']

گمانم اشتباه لپی کوچکی رخ داده باشد...

بیت حافظ ....

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی(در برخی نسخ: آهوی وحشی) را ازین خوشتر نمی گیرد

بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم

که سرتاپای حافظ را چرا در زر نمی گیرد...؟

اما شعر زیباست....شک ندارم...

با مهر

به گمانم مسئله فراموشی من جدی است بانوی عزیز. از تصحیح شما مشکرم.

ولی دیگر این ابیات متعلق به مولاناست:

گر رود دیده و عقل و خرد و جان، تو مرو

که مرا دیدن تو بهر از ایشان، تو مرو

آفتاب و فلک اندر کنف سایه توست

گر رود این فلک و اختر تابان، تو مرو




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - shahrzad - ۱۳۸۸/۷/۷ عصر ۰۸:۰۲

 

تا شمع تو افروخت پروانه شدم

با صبر ز دیدن تو بیگانه شدم

در روی تو بیقرار شد مردم چشم

یعنی که پری دیدم و دیوانه شدم

مولوی




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - Classic - ۱۳۸۸/۷/۷ عصر ۰۸:۲۲

من لذت شباب ندیدم به عمر خویش        از دیگران حدیث جوانی شنیده ام

 رهی معیری

 




اشعار زیبا و دلبرانه - بانو - ۱۳۸۸/۷/۸ صبح ۰۱:۱۴

همراه خود نسیم صبا می برد مرا

یارب چو بوی گل به کجا می برد مرا...؟

سوی دیار صبح رود کاروان شب

باد فنا به ملک بقا می برد مرا

با بال شوق، ذره به خورشید می رسد

پرواز دل به سوی خدا می برد مرا

گفتم که بوی عشق که را می برد ز خویش؟

مستانه گفت دل: که مرا... می برد مرا...

برگ خزان رسیده بی طاقتم رهی....

یک بوسه نسیم...، زجا می برد مرا...

از راست به چپ: عزت الله انتظامی، پرویز خطیبی،عطاالله زاهد، رهی معیری، سپهر و حمید قنبری




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - shahrzad - ۱۳۸۸/۷/۸ عصر ۱۰:۵۷

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی...

سعدی

با مهر برای بانوی عزیز




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - Classic - ۱۳۸۸/۷/۱۰ صبح ۰۱:۴۹

زاهد مست

 

در میکده دوش ، زاهدی دیدم مست            تسبیح به  گردن و صراحی در دست

گفتم ز چه در میکده جا کردی ؟ گفت        از میکده هم به سوی حق راهی هست !

شیخ بهایی




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - shahrzad - ۱۳۸۸/۷/۱۳ عصر ۰۹:۵۲

بیا با من مدارا کن که من مجنونم و مستم

اگر از عاشقی پرسی بدان دلتنگ آن هستم

بیا از غم شکایت کن که من هم درد تو هستم

اگر از حال من پرسی بدان نازک دل و خسته ام

بیا از درد حکایت کن که من محتاج آن هستم

اگر از زخم دل پرسی بدان مرهم بر آن بستم




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - سروان رنو - ۱۳۸۸/۷/۱۳ عصر ۱۰:۵۵

 و چند تک بیتی زیبا :

 

ریشه ی نخل کهنسال از جوان افزون ترست ....   بیشتر دلبستگی باشد به عالم ، پیر را

صائب تبریزی

آدمی پیر چو شد ، حرص جوان می گردد  ....   خواب در وقت سحرگاه ، گران می گردد

صائب تبریزی

از طلا گشتن پشیمان گشته ایم  .... مرحمت فرموده ما را مس کنید !

لا ادری

نیکویی با بدنهادان ، عمر ضایع کردن است  ....  کی ز آرایش عروس زشت زیبا می شود ؟

سیار




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - بانو - ۱۳۸۸/۷/۱۴ عصر ۰۷:۲۳

 

(مرحوم عماد خراسانی)

دلم آشفتۀ آن مایۀ ناز است هنوز   مرغ پر سوخته در پنجۀ باز است هنوز...

جان به لب آمد و لب، بر لب جانان نرسید   دل به جان آمد و او، بر سر ناز است هنوز...

گرچه بیگانه زخود گشتم و دیوانۀ عشق   یار، عاشق کش و بیگانه نواز است هنوز...

خار گردیدم و بر آتش من، آب نزد   غافل از حسرت ارباب نیاز است هنوز...

همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع   قصۀ ما دوسه دیوانه، دراز است هنوز...

گرچه رفتی، ز دلم حسرت روی تو نرفت    در این خانه، به امید تو باز است هنوز...

این چه سوداست عمادا، که تو در سر داری...؟!   این چه سوزیست که در پردۀ ساز است هنوز...؟

 

و یک ترانه به لهجه مشهدی که توسط استاد شجریان هم به شیرینی اجرا شد...

با مهر...بانو




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - shahrzad - ۱۳۸۸/۷/۱۷ عصر ۱۰:۱۳

در عشق گشتم فاش تو، وز همگنان قلاش تر

وز دلبران خوش باش تر، مستان سلامت می کنند




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - shahrzad - ۱۳۸۸/۷/۱۹ عصر ۰۵:۲۹

بر تو چون ساحل آغوشم گشودم

در دلم بود که دلدار تو باشم

وای بر من که ندانستم از اول

روزی آید که دل آزار تو باشم

 

فروغ فرخ زاد

 




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - Savezva - ۱۳۸۸/۷/۲۰ صبح ۰۸:۲۲

حضرت خیام می فرمایند:

گويند کسان بهشت با حور خوش است

                                                     من ميگويم که آب انگور خوش است

اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار

                                                     کاواز دهل شنيدن از دور خوش است




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - سروان رنو - ۱۳۸۸/۷/۲۰ صبح ۰۹:۲۶

خیام واقعا محشره ... این مرد حسابی از زمان خودش جلو بوده ؛

من بد کنم و تو بد مکافات دهی
گویند روزی حضرت خیام بساط عیش و مستی گسترده بود و مشغول صفا  [تصویر: alcoholic.gif] . ناگهان بادی آمد و جام می او را انداخت و شکست . خیام نگاهی به آسمان کرد و گفت:

ابریق   مرا    شکستی           ربی                                    

بر من  در   عیش را  ببستی      ربی

من   می   خورم و  تو میکنی بد مستی ؟!

خاکم به دهن  ،  مگر تو مستی  ربی ؟!

ناگهان صورتش سیاه شد.باز رو به آسمان کرد و گفت:

ناکرده گنه در این جهان کیست    بگو    ؟                            

آن کس که گنه نکرد ، چون زیست  بگو  ؟

من بد کنم و  تو بد    مکافات    دهی

پس  فرق میان من و تو چیست   بگو ؟!

صورتش دوباره سفید شد. اینجا بود که از خداوند خواست که او را نزد خودش ببرد و سرش را بر زمین گذاشت و بمرد !!




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - shahrzad - ۱۳۸۸/۷/۲۰ صبح ۱۱:۵۱

(۱۳۸۸/۷/۲۰ صبح ۰۹:۲۶)سروان رنو نوشته شده:  

خیام واقعا محشره ... این مرد حسابی از زمان خودش جلو بوده ؛

من بد کنم و تو بد مکافات دهی
گویند روزی حضرت خیام بساط عیش و مستی گسترده بود و مشغول صفا  [تصویر: alcoholic.gif] . ناگهان بادی آمد و جام می او را انداخت و شکست . خیام نگاهی به آسمان کرد و گفت:

ابریق   مرا    شکستی           ربی                                    

بر من  در   عیش را  ببستی      ربی

من   می   خورم و  تو میکنی بد مستی ؟!

خاکم به دهن  ،  مگر تو مستی  ربی ؟!

ناگهان صورتش سیاه شد.باز رو به آسمان کرد و گفت:

ناکرده گنه در این جهان کیست    بگو    ؟                            

آن کس که گنه نکرد ، چون زیست  بگو  ؟

من بد کنم و  تو بد    مکافات    دهی

پس  فرق میان من و تو چیست   بگو ؟!

صورتش دوباره سفید شد. اینجا بود که از خداوند خواست که او را نزد خودش ببرد و سرش را بر زمین گذاشت و بمرد !!

به حق که در خارق العاده بودن خیام و عقاید روشنفکرانه اش شکی نیست. ولی فکر نمی کنید که این داستان بیشتر به خرافه شبیه است؟ شاید این قصه ساخته ذهن همان مخالفان خرافه پرداز او بوده که خواسته اند اشعار و سخنان او را رنگ توجیه ببخشند.

قرآن که مهین کلام خوانند آن را

گه گاه نه بر دوام خوانند آن را

بر گرد پیاله آیتی هست مقیم

کاندر همه جا مدام خوانند آن را




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - Classic - ۱۳۸۸/۷/۲۰ عصر ۱۲:۲۳

البته مهم نیست که این داستان واقعی بوده یا نه ، همین وجه افسانه ای داستان ، باز  زیباست.

گر کار فلک به عدل سنجیده بُدی          احوال فلک جمله پسندیده بُدی
ور عدل بُدی بکارها در گردون       کی خاطر اهل فضل رنجیده بُدی

و یا اینجا که گل و خاک را همان باقیمانده تن افراد بشر می داند و تمثیل زیبایی به کار می برد:

هان کوزه‌گرا  ، بپای  اگر هشیاری         تا چند کنی بر گل مردم ، خواری 
انگشت فریدون و کف کیخسرو        بر چرخ نهاده ای ، چه می‌پنداری ؟!

و یا آنجا که خوشی های دنیای اکنون را بر وعده های آن جهانی ترجیح می دهد :

من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت          از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت        این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت




اشعار زیبا و دلبرانه - بانو - ۱۳۸۸/۷/۲۰ عصر ۰۶:۳۹

زمانیکه صحبت از حکیم عمر خیام باشد، بد نیست پای منتقدی بنام را نیز به میان کشید...صادق هدایت که خود به اندازه کافی در میان دوستداران ادبیات معاصر ایران جای بازکرده و چه تعصب کور باشد و چه برخورد صرفا منطقی، نمی توان به سادگی از کنار مجموعه گزینش شده و تصحیح او بر رباعیات خیام تحت عنوان ((ترانه های خیام)) گذر کرد... هدایت این مجموعه را در 22 سالگی اش گردآورد...جوان بود اما خام نه که پژوهشی عمیق همراه با دقتی خاص روحیه اش بر ظرائف این کتاب انجام داده بود...

هدایت از میان نسخی که به نام خیام منتشر شده اند، با بررسی یکدستی سبک و محتوی و قدرت شعرو کلام سراینده، تنها رباعیات 13 گانۀ ((مونس الاحرار)) و نیز دو رباعی از کتاب ((مرصاد العباد)) را اصیل دانسته و در قبول یکسان بودن شاعر برای اینهمه رباعی منسوب به وی تردید کرده است.((از 80 رباعی الی 1200 رباعی تا کنون تحت عنوان خیام منتشر شده است!))

و مقوله ای دیگر اینکه آیا حکیم عمر خیام منجم، ریاضی دان و حکیم و فیلسوف همان شاعر رباعیات مذکور است یا خیر؟! می توان گفت اگر منظور از مطالعه این اشعار تنها لذت باشد و آموختن، تفاوتی نمی کند شاعر، خود به راستی که باشد! به قول هدایت (( ما عجالتا این ترانه ها را به اسم همان خیام منجم و ریاضی دان ذکر می کنیم، چون مدعی دیگری پیدا نکرده تا ببینیم این اشعار مربوط به همان خیام منجم و عالم است و یا خیام دیگری گفته! برای این کار باید دید طرز فکر و فلسفۀ او چه بوده است...))

از آنجا که تعداد ابیات نسبت داده شده به وی از حساب و عدد بدر رفته و هر کجا رباعیی می بینیم پی بندش می خوانیم حکیم عمر خیام، آنچنان تنوع فکر و مضمون بالا می زند که با استناد به نسخ پر بیت، باز نمی توان به قدرت و  قطعیت، وحدتی برای تفکر و فلسفه و بینش شاعر قائل شد... به قول هدایت : (( مضمون این رباعیات روی فلسفه و عقاید مختلف است از قبیل: الهی، طبیعی، دهری، صوفی، خوش بینی، بدبینی، تناسخی، افیونی، بنگی، شهوت پرستی، مادی، مرتاضی، لامذهبی، رندی و قلاشی، خدایی، وافوری و....!!))

و خلاصه که دقت در انتخاب منبع برای مطالعۀ اشعار خیام، مسئله ای کم اهمیت نیست... عده ای گفته بودند خیام در خلال عمر چندین بار تغییر رویه داده و افکارش سمت و سوهای گوناگون کاویده و باز هدایت با استناد به رباعیاتی یکدست و هم محتوی مربوط به دو دوره سنی مختلف شاعر( با توجه به قایل شدن شاعری واحد به دلیل انتخاب مرجعی یکدست تر از رباعیات) افکار اورا بر یک روال و ثابت می داند...

دو رباعی از دوران جوانی حکیم اینگونه اند:

هرچند که رنگ و روی زیباست مرا.....چون لاله رخ و چو سرو، بالاست مرا

معلوم نشد که در طربخانۀ خاک........نقاش ازل بهر چه آراست مرا.....؟

------------------

امروز که نوبت جوانی من است........می نوشم ازآن که زندگانی من است

عیبم مکنید، گرچه تلخ است خوش است........ تلخ است، چراکه زندگانی من است 

و این دو رباعی که براساس مضمون، قاعدتا باید مربوط به دوران کهولت وی باشند:

افسوس که نامۀ جوانی طی شد..........وآن تازه بهار زندگانی دی شد

حالی که ورا نام جوانی گفتند............. معلوم نشد که او کی آمد، کی شد....؟!

-----------------

من دامن زهد و توبه طی خواهم کرد.............با موی سپید، قصد می  خواهم کرد

پیمانۀ عمر من به هفتاد رسید..........این دم نکنم نشاط، کی خواهم کرد...؟! 

و به قول هدایت، ((این رباعیات برفرض هم از خود خیام نباشد، از پیروان خیلی زبردست او خواهد بود که مستقیما از فکر فیلسوف و  شاعر بزرگ الهام گرفته اند....)) 

در خاتمه بگویم، امروز بزرگداشت حافظ بود، اما کلام به سمت خیام میل کرد و اینگونه گشت...پس به حرمت لسان الغیب، مطلب را با غزلی از وی می بندم...

نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید...........فغان که بخت من از خواب در نمی آید

صبا به چشم من انداخت، خاکی از کویش.........که آب زندگی ام در نظر نمی آید

قد بلند تورا تا ببر نمی گیرم............درخت بخت مرادم ببر نمی آید

مگر به روی دلآرای یار ما ور نی.............به هیچ وجه دگر کار بر نمی آید

مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید..............وزان غریب بلاکش خبر نمی آید

ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا...........ولی چه سود یکی کارگر نمی آید!

بسم حکایت دل هست با نسیم سحر..............ولی به بخت من امشب سحر نمی آید

دراین خیال بسر شد، زمان عمر و هنوز....................بلای زلف سیاهت بسر نمی آید

ز بس که شد دل حافظ، رمیده از همه کس............کنون ز حلقۀ زلفش بدر نمی آید

 

با مهر

بانو




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - shahrzad - ۱۳۸۸/۷/۲۵ عصر ۰۵:۱۲

او شراب بوسه می خواهد ز من

من چه گویم قلب پر امید را؟

او به فکر لذت و غافل که من

طالبم آن لذت جاوید را

 

فروغ فرخ زاد




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - Classic - ۱۳۸۸/۷/۲۵ عصر ۱۱:۳۹

خب ، چندی  پیش روز حافظ بود و به جاست ، با شعری از استاد غزل پارسی ، یادی از شیخ شیراز کنیم:

کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه  نقاب     ....   تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

بی شک اگر حافظ و دیوان اش را از زبان پارسی بگیریم ، بخش اعظم زیبایی و غنای این زبان را از آن ستانده ایم. حافظ ، رند و هوشمندانه می سراید و سبک او فقط مخصوص خودش است. زیبایی ظاهری و معنوی برخی از شعرهای لسان الغیب ، بی نظیر است:

آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست  .....  عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

شعرهای زیبای حافظ ، پر از مفاهیم و معانی و تعابیر زیباست و مملو از پیام هایی است که هیچگاه غبار زمان بر آنها نمی نشیند. درست مانند پیام های فیلم های کلاسیک که هیچگاه کهنه نخواهند شد. معناهایی که حتی در زندگی ماشینی امروز هم روشنگر و کارگر است :

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو  ..... یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو

چه قدر مایه شرمندگی است که تاکنون حتی یک فیلم سینمایی ، در مورد این شاعر فرهیخته ایرانی ساخته نشده :huh:

بر سر تربت ما گر گذری ، همّت خواه   ......  که زیارت گه رندان جهان خواهد بود




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - shahrzad - ۱۳۸۸/۸/۱ عصر ۰۳:۴۵

امروز بی مقدمه قطعه شعری از حمید مصدق را به یاد آوردم و در پی آن پاسخ فروغ فرخ زاد به آن را. بد ندیدم که هر دو قطعه را در اینجا بیاورم:

تو به من خنديدي و نمي دانستي

من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلود به من كرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

و تو رفتي و هنوز،

سالهاست كه در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت

 

" جواب زيباي فروغ فرخ زاد به حميد مصدق":

 

من به تو خنديدم

چون كه مي دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي

پدرم از پي تو تند دويد

و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه

پدر پير من است

من به تو خنديدم

تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و

سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك

دل من گفت: برو

چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را ...

و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام

حيرت و بغض تو تكرار كنان

مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت

 

 




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - Classic - ۱۳۸۸/۸/۳ عصر ۰۱:۵۷

ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی   ........  چیزی به یار مانی ، از یار ما چه دیدی ؟

خندان و تازه رویی ، سرسبز و مشک بویی ......... همرنگ یار مایی یا رنگ از او خریدی ؟!

ای گل چرا نخندی کز هجر باز رستی  .........  ای ابر چون نگریی کز یار خود بریدی ؟

ای باد شاخه​ها را در رقص اندرآور ..........  بر یاد آن که روزی بر وصل می​وزیدی

بنگر بدین درختان چون جمع نیکبختان ............  شادند ، ای بنفشه از غم چرا خمیدی ؟

 

مولوی




اشعار زیبا و دلبرانه - بانو - ۱۳۸۸/۸/۷ عصر ۰۵:۱۳

بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟                                   گره از کار فروبستۀ ما بگشایی؟

نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی                        گذری کن؛ که خیالی شدم از تنهایی

گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو                 من به جان آمدم، اینک تو چرا می نایی...؟

بسکه سودای سر زلف تو پختم به خیال                  عاقبت چون سر زلف تو، شدم سودایی

همه عالم به تو می بینم و این نیست عجب                  به کی بینم، که تویی چشم مرا بینایی

پیش از این گر دگری در دل من می گنجید،            جز تورا نیست کنون در دل من گنجایی....

جز تو اندر نظرم هیچ کسی می ناید              وین عجب تر که تو خود، روی به کس ننمایی

          گفتی از لب بدهم کام عراقی روزی

                 وقت آن است که آن وعده؛ وفا فرمایی....

 

فخرالدین ابراهیم همدانی متخلص به عراقی ( قرن هفتم هجری قمری)

 




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - سروان رنو - ۱۳۸۸/۸/۲۰ صبح ۱۲:۳۱

ما بدان مقصد عالي نتوانيم رسيد   ....  هم مگر لطف شما پيش نهد گامي چند

چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب  ....   فرصت عیش نگه‏دار و بزن جامی چند

قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست     ....      بوسه‏ای چند برآمیز به دشنامی چند

زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر    ...        تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند

عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو    ....    نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند

ای گدایان خرابات خدا یار شماست    ....    چشم انعام مدارید ز انعامی چند

پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش   ....    که مگو حال دل سوخته با خامی چند

حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت   ....    کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند

حافظ شیرین سخن

 




اشعار زیبا و دلبرانه - بانو - ۱۳۸۸/۸/۲۰ صبح ۰۹:۵۰

به یاد شادروان ایرج بسطامی...آواز افشاری بود گمانم...

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم 
چراغ عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد؛
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم...

دلم صد بار می‌گوید: که چشم از فتنه بر هم نه !
دگــر ره دیـده می‌افـتـد بــر آن بــــالای فـتـانـم

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه بـاغبان گویـد که دیگر سرو ننشانم

رفیـقـانـم سفر کردند هـر یـاری بـه اقصـایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم

بـه دریـایـی درافـتـادم که پایانـش نـمی‌بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم

فـراقـم سـخت می‌آیـد ولـیـکن صبـر می‌بـاید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

مپـرسم دوش چون بـودی، بـه تاریـکی و تنهایی
شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم!

شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند
بـه گوش هر که در عالـم رسیـد آواز پنـهانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
مـن آزادی نـمی‌خـواهـم کـه بـا یـوسـف بـه زندانم...!

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هـنـوز آواز می‌آیـد بـه مـعنـی از گـلـستـانـم

((سعدی شیرازی))




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - Classic - ۱۳۸۸/۸/۲۰ عصر ۰۶:۰۹

(۱۳۸۸/۸/۲۰ صبح ۱۲:۳۱)سروان رنو نوشته شده:  

عیب مِی جمله چو گفتی هنرش نیز بگو    ....    نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند

 حافظ شیرین سخن

(۱۳۸۸/۸/۲۰ صبح ۰۹:۵۰)بانو نوشته شده:  

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت        مـن آزادی نـمی‌خـواهـم کـه بـا یـوسـف بـه زندانم...!

 ((سعدی شیرازی))

چقدر زیبا .... :heart::heart::heart:




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - Classic - ۱۳۸۸/۸/۲۳ عصر ۰۷:۰۸

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست   ....   پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش (1) عربده جوی و لبش افسوس کنان    ....   نیم شب دوش به بالین من آمد ، بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزین   ....    گفت :  ای عاشق دیرینه ی  من ؛ خوابت هست  ؟!

 

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند    ....    کافر عشق بود گر نشود باده پرست  !

حافظ

(1) نرگس : چشم




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - بانو - ۱۳۸۸/۸/۲۳ عصر ۰۸:۴۹

(۱۳۸۸/۸/۲۳ عصر ۰۷:۰۸)IranClassic نوشته شده:  

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست   ....   پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان    ....   نیم شب دوش به بالین من آمد ، بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزین   ....    گفت :  ای عاشق دیرینه ی  من ؛ خوابت هست  ؟!

 

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند    ....    کافر عشق بود گر نشود باده پرست  !

 حافظ

هرچه کوشیدم دلم نیامد از این شعر بگذرم...سالها قبل بود که این شعر را با صدای مرحوم بسطامی بر روی یکی از قویترین آهنگهای ساخته شده تا کنون(این حرف را به جرات می گویم) در دستگاه همایون از حمید متبسم شنیدم...تصویری ترین غزل حافظ بر روی یک اثر کاملا توصیفی...اگر آلبوم بوی نوروز را در اختیار دارید که چه بهتر وگرنه می توان از این لینک،هم کل اثر و هم تنها این آهنگ(تصنیف باده شبگیر) را شنید...به سازبندی متفاوت کار و ارکستراسیون بی نظیر آن توجه کنید...چک چک های اول قطعه، ساز کمانچه است که با انگشت نواخته می شود به جای آرشه و این تکنیک بعدها رونقی یافت و کمانچه هم مانند ویولون گسترده تر نواخته شد... جلوی اشکهایم را به سختی گرفتم...ممنون کلاسیک عزیز...

http://iranava.ir/App/TrackDetails.aspx?TrackId=4118&CdId=444&PackageId=370




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - Classic - ۱۳۸۸/۹/۹ صبح ۱۲:۳۴

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت    .....  و اندر آن برگ و نوا خوش ناله​های زار داشت

گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست  ....   گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت

یار اگر ننشست با ما ، نیست جای اعتراض   ....   پادشاهی کامران بود ، از گدایی عار داشت

گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن   ....      شیخ صنعان ، خرقه رهن خانه خمار داشت

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت  ....  شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت

حافظ




اشعار زیبا و دلبرانه - بانو - ۱۳۸۸/۹/۹ صبح ۰۸:۲۲

(شاهد افلاکی)

چون زلف تو ام جانا، در عین پریشانی             چون باد سحرگاهم، در بی سر و سامانی

 من خاکم و من گردم، من اشکم و من دردم؛      تو مهری و تو نوری، تو عشقی و تو جانی! 

خواهم که تورا در بر، بنشانم و بنشینم؛                    تا آتش جانم را، بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی، در مستی و در پاکی؛                 من چشم تورا مانم،  تو اشک مرا مانی!

در سینه سوزانم،  مستوری و مهجوری                      در دیده بیدارم، پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم، تو زمزمه پردازی...                      من سلسله موجم،  تو سلسله جنبانی...

از آتش سودایت، دارم من و دارد دل            داغي که نمی بینی، دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو، نسپاری و بسپارم...          کام از تو و تاب از من، نستانم و بستانی...

ای چشم رهی سویت،  کو چشم رهی جویت...؟

 روی از من سرگردان، شاید(1) که نگردانی...

 

پ.ن: یکی از نمونه های خوب بکارگیری صنعت لف و نشر مرتب و مشوش در غزل معاصر

(1) شاید= شایسته است




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - Classic - ۱۳۸۸/۹/۱۱ صبح ۱۲:۲۶

 

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما

چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما ؟

 

ما مریدان ، روی سوی قبله چون آریم چون ؟

روی ، سوی خانه خمار دارد پیر ما

 

در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم

کاین چنین رفته‌ست در عهد ازل تقدیر ما

 

عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است

عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما

 

روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد

زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما

 

با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی

آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما ؟

تیر آه ما ز گردون بگذرد ، حافظ خموش

رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما

پی نوشت : بانو جان آواتار تازه مبارک است. راستی شهرزاد مدتی است که از کافه خارج شده و تاکنون مراجعت نکرده ! اگر صلاح می دونید  آگهی بدیم ؟!




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - سروان رنو - ۱۳۸۸/۹/۱۱ عصر ۱۲:۱۰

یک مطلب جالب در سایت کلوب دیدم ( البته در منابع مختلفی آمده و منبع اصلی آن مشخص نیست )

آیا می دانید بر روی پیام گیر تلفنی خانه هر کدام از  شاعران چه ضبط شده است ؟

پیغام گیر فردوسی

نمی باشم امروز اندر سرای

که رسم ادب را بیارم به جای

به پیغامت ای دوست گویم جواب

چو فردا بر آید بلند آفتاب      

 

     پیغام گیر خیام

      این چرخ فلک عمر مرا داد به باد

    ممنون توام که کرده ای از من یاد

    رفتم سر کوچه ، منزلِ کوزه فروش

    آیم چو به خانه پاسخت خواهم داد

         

    پیغام گیر منوچهری

    از شرم به رنگ باده باشد رویم

    در خانه نباشم که سلامی گویم

    بگذاری اگر پیغام پاسخ دهمت

    زان پیش که همچو برف گردد رویم

 

         پیغام گیر مولانا

    هر سماع از خانه ام رفتم برون.. رقصان شوم

    شوری برانگیزم به پا.. خندان شوم شادان شوم

    برگو به من پیغام خود...هم نمره و هم نام خود

    فردا تو را پاسخ دهم..جان تو را قربان شوم

    

 

    پیغام گیر بابا طاهر

     تلیفون کرده ای جانم فدایت

    الهی مو به قوربون صدایت

    چو از صحرا بیایُم نازنینُم

    فرستم پاسخی از دل برایت

         

    پیغام گیر حافظ

    رفته ام بیرون من از کاشانه ی خود ، غم مخور

    تا مگر بینم رخ جانانه ی خود ، غم مخور

    

    بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بُگذاری پیام

    زآن زمان کو باز گردم خانه ی خود ، غم مخور

     

    پیغام گیر سعدی

    از آوای دل انگیز تو مستم

    نباشم خانه و شرمنده هستم

    به پیغام تو خواهم گفت پاسخ

    فلک را گر فرصتی دادی به دستم

    

    پیغام گیر نیما

      چون صداهایی که می آید

    شباهنگام از جنگل

    از شغالی دور

    گر شنیدی بوق

    بر زبان آر آن سخن هایی که خواهی بشنوم

    در فضایی عاری از تزویر

    ندایت چون انعکاس صبح آزا کوه

    پاسخی گیرد ز من از دره های یوش

     
    پیغام گیر شاملو

    بر آبگینه ای از جیوه ء سکوت

    سنگواره ای از دستان آدمیت

    آتشی و چرخی که آفرید

    تا کلید واژه ای از دور شنوا

    در آن با من سخن بگو

    که با همان جوابی گویم

    تآنگاه که توانستن سرودی است

     
    پیغام گیر سایه

    ای صدا و سخن توست سرآغاز جهان

    دل سپردن به پیامت چاره ساز انسان

    گر مرا فرصت گفتی و شنودی باشد

    به حقیقت با تو همراز شوم بی نیاز کتمان

     

    پیغام گیر فروغ

    نیستم.. نیستم..اما می آیم.. می آیم ..می آیم

    با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار می آیم.. می آیم ..می آیم

    و آستانه پر از عشق می شود

    و من در آستانه به آنها که پیغام گذاشته اند

    سلامی دوباره خواهم داد

 

 




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - Classic - ۱۳۸۸/۹/۱۸ صبح ۱۲:۴۹


گرگ نزديک چراگاه و شبان رفته به خواب

بره دور از رمه و عزم چرايي دارد

مور هرگز به در قصر سليمان نرود

تا که در لانه ي خود برگ و نوايي دارد

گُهر وقت بدين خيرگي از دست مده

آخرين دّر گران مايه بهايي دارد

فرخ آن شاخک نورسته که در باغ وجود

وقت رُستن هوس نشو ونمايي دارد

صرف باطل نکند عمر گرامي پروين

آن که چون پير خرد راهنمايي دارد

پروین اعتصامی




RE: اشعار زیبا و دلبرانه - سروان رنو - ۱۳۸۸/۹/۱۹ صبح ۱۲:۱۴

(۱۳۸۸/۹/۱۸ صبح ۱۲:۴۹)IranClassic نوشته شده:  گرگ نزديک چراگاه و شبان رفته به خواب  

بره دور از رمه و عزم چرايي دارد

این تیکه اش رو پدر بیژن ( پارسا پیروز فر ) در سریال تاریخی در چشم باد ، چندین بار زمزمه می کرد ... زیباست :heart:




اشعار زیبا و دلبرانه - بانو - ۱۳۸۸/۹/۲۵ صبح ۰۸:۲۳


شیرینی لبان تو فرهادی آورد                      دلخواهی آنقدر که غمت شادی آورد

 جز عشق دلنشین تو، کارام جان ماست               دامی ندیده ایم که آزادی آورد

دل را خراب کرد و به گنج هنر رسید                    عشقٍ خرابکارٍ تو آبادی آورد...!

 مقبول باد عُذرٍ کمند افکنان عشق؛                        چشم غزال رغبتِ صیّادی آورد!

گر عشق ورز و مست، نمی خواهدم خدای ؛           باری چرا جمال پریزادی آورد؟!

ای جان سرابنوش نگاهت! بگو، دلم ؛                رو با کدام سوی در این وادی آورد؟!

کوه غمت به تیشه ی جان می کند دلم؛                  شیرینی لبان تو فرهادی آورد...

 (اسماعیل خوئی، امرداد 38- مشهد) 

 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بانو - ۱۳۸۸/۱۰/۵ صبح ۰۹:۲۴

نمی دانم دوستان با چه فلسفه هایی در این تالار گرد آمده اند، متریالیسم، اگزیستانسیالیسم، پست مدرنیسم و و و ....اما، این عزاداری اصیل، تقدیم به تمامی گوشهای خسته از عربده های زشت و خزعبلات (به ظاهر مداحان!) ناآگاه امروز....

بند اول:

باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است

باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز اين چه رستخيز عظيم است كز زمين

بي نفح صور، خاسته تا عرش اعظم است

اين صبح تيره باز دميد از كجا كزو

كار جهان و خلق جهان جمله در هم است

گويا طلوع مي كند از مغرب آفتاب

كاشوب در تمامي ذرات عالم است

گر خوانمش قيامت دنيا بعيد نيست

اين رستخيز عام كه نامش محرم است

در بارگاه قدس كه جاي ملال نيست

سرهاي قدسيان همه بر زانوي غم است

جن و ملك بر آدميان نوحه مي كنند

گويا عزاي اشرف اولاد آدم است

باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است

باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

بند دوم:

كشتي شكست خورده ز طوفان كربلا

در خاك و خون فتاده به ميدان كربلا

گر چشم روزگار بر او فاش مي گريست

خون مي گذشت از سر ايوان كربلا

نگرفت دست دهر گلابي به غير اشك

زآن گل كه شد شكفته به بستان كربلا

از آب هم مضايقه كردند كوفيان

خوش داشتند حرمت مهمان كربلا

بودند ديو و دد همه سيراب و مي مكيد،

خاتم ز قحط آب سليمان كربلا...

زآن تشنگان هنوز به عيوق مي رسد

فرياد العطش ز بيابان كربلا

آه از دمي كه لشكر اعداء نكرد شرم

كردند رو به خيمه ي سلطان كربلا

آندم فلك بر آتش غيرت سپند شد

كز خوف خصم در حرم افغان بلند شد

 بند سوم:

كاش آن زمان سرادق گردون نگون شدي

وين خرگه بلند ستون بي ستون شدي

كاش آن زمان بر آمدي از كوه تا به كوه

سيل سيه كه روي زمين تيره گون شدي

كاش آن زمان ز آه جگر سوز اهل بيت

يك شعله برق خرمن گردون دون شدي

كاش آن زمان كه اين حركت كرد آسمان

سيماب وار روي زمين بي سكون شدي

كاش آن زمان كه پيكر او شد درون خاك

جان جهانيان همه از تن برون شدي

كاش آن زمان كه لشكر آل نبي شكست

عالم تمام غرقه ي درياي خون شدي

اين انتقام گر نفتادي به روز حشر

با اين عمل معامله ي دهر چون شدي

آل نبي چو دست تظلم بر آورند

اركان عرش را به تزلزل در آورند

بند چهارم:

بر خوان غم چو عالميان را صلا زدند

اول صلا به سلسله ي انبيا زدند

نوبت به اوليا چو رسيد آسمان طپيد

زان ضربتي كه بر سر شير خدا زدند

پس آتشي ز اخير الماس ريزه ها

افروختند و بر حسن مجتبي زدند

وانگه سرادقي كه فلك محرمش نبود

كندند از مدينه و بر كربلا زدند

پس ضربتي كزان جگر مصطفي دريد

بر حلق تشنه ي خلف مرتضي زدند

وز تيشه ي ستيزه در آن دشت، كوفيان

پس نخلها ز گلشن آل عبا زدند

اهل حرم دريده گريبان گشوده مو

فرياد بر در حرم كبريا زدند

روح الامين نهاده به زانو سر حجاب

تاريك شد ز ديدن او چشم آفتاب

بند پنجم:

چون خون حلق تشنه ي او بر زمين رسيد

جوش از زمين به ذوره ي چرخ برين رسيد

نزديك شد كه خانه ي ايمان شود خراب

از بس شكست ها كه به اركان دين رسيد

نخل بلند او چو خسان بر زمين زدند

طوفان بر آسمان ز غبار زمين رسيد

باد آن غبار چون به مزار نبي رساند

گرد از مدينه بر فلك هفتمين رسيد

يكباره جامه در خم گردون به نيل برد

چون اين خبر به عيسي گردون نشين رسيد

پر شد فلك ز غلغله چون نوبت خروج

از انبيا به حضرت روح الامين رسيد

كرد اين خيال و هم غلط كار كآن غبار

تا دامن جلال جهان آفرين رسيد

هست از ملال گرچه بري ذات ذوالجلال

او در دل است و هيچ دلي نيست بي ملال

بند ششم:

ترسم جزاي قاتل او چون رقم زنند

يكباره بر جريده ي رحمت قلم زنند

ترسم كزين گناه شفيعان روز حشر

دارند شرم از گنه خلق دم زنند

دست عقاب حق بدر آيد زآستين

چون اهل بيت دست بر اهل ستم زنند

آه از دمي كه با كفن خون چكان ز خاك

آل علي چو شعله ي آتش علم زنند

فرياد از آن زمان كه جوانان اهل بيت

گلگون كفن به عرصه ي محشر قدم زنند

جمعي كه زد به هم صفشان شور كربلا

در حشر صف زنان صف محشر به هم زنند

از صاحب عزا چه توقع كنند باز

آن نا كسان كه تيغ به صيد حرم زنند

پس بر سنان كنند سري را كه جبرئيل

شويد غبار گيسويش از آب سلسبيل

بند هفتم:

روزي كه شد به نيزه سر آن بزرگوار

خورشيد سر برهنه برآمد ز كوهسار

موجي به جنبش آمد و بر خاست كوه كوه

ابري به جنبش آمد و بگريست زار زار

گفتي تمام زلزله شد خاك مطمئن

گفتي فتاد از حركت چرخ بيقرار

عرش آنچنان به لرزه درآمد و چرخ نيز

افتاد در گمان كه قيامت شد آشكار

آن خيمه اي كه گيسوي حورش طناب بود

شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار

جمعي كه پاس محملشان داشت جبرئيل

گشتند بي عماري و محمل شترسوار

با آنكه سر زد اين عمل از امت نبي

روح الامين زروي نبي گشت شرمسار

وانگه ز كوفه خيل الم رو به شام كرد

نوعي كه عقل گفت قيامت قيام كرد

بند هشتم:

بر حربگاه چون ره آن كاروان فتاد

شور و نشور واهمه را در گمان فتاد

هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فكند

هم گريه بر ملائك هفت آسمان فتاد

هر جا كه بود آهوئي از دشت پا كشيد

هر جا كه بود طايري از آشيان فتاد

شد وحشتي كه شور قيامت ز ياد رفت

چون چشم اهل بيت بر آن كشتگان فتاد

هر چند بر تن شهدا چشم كار كرد

بر زخمهاي كاري تير و سنان فتاد

ناگاه چشم دختر زهرا در آن ميان

بر پيكر شريف امام زمان فتاد

بي اختيار نعره ي هذا حسين از او

سر زد چنان كه آتش از او در جهان فتاد

پس با زبان گله آن بضعت بتول

رو بر مدينه كرد كه يا ايها الرسول

بند نهم:

اين كشته ي فتاده به هامون حسين توست

وين صيد دست و پا زده در خون حسين توست

وين ماهي فتاده به درياي خون كه هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسين توست

اين غرقه ي محيط شهادت كه روي دشت

از موج خون او شده گلگون حسين توست

اين شاه كم سپاه كه با خيل اشك و آه

خرگه از اين جهان زده بيرون حسين توست

اين قالب طپان كه چنين مانده بر زمين

شاه شهيد ما شده مدفون حسين توست

اين خشك لب فتاده ي ممنوع از فرات

كز خون او زمين شده جيهون حسين توست

وين نخل تر كز آتش جانسوز تشنگي

دود از زمين رسانده به گردون حسين توست

پس روي در بقيع به زهرا خطاب كرد

وحش زمين و مرغ هوا را كباب كرد

بند دهم:

كاي مونس شكسته دلان حال ما ببين

ما را غريب و بي كس و بي آشيان ببين

اولاد خويش را كه شفيعان محشرند

در ورطه ي عقوبت اهل جفا ببين

در خلد بر حجاب دو كون آستين فشان

وندر جهان، مصيبت ما برملا ببين

ني ني درآچو ابر خروشان كربلا

طغيان سيل فتنه و موج بلا ببين

تنهاي كشتگان همه در خاك و خون نگر

سرهاي سروران همه بر نيزه ها ببين

آن سركه بود بر سر و دوش نبي مدام

يك نيزه اش ز دوش مخالف جدا ببين

آن تن كه بود پرورشش در كنار تو

غلطان به خاك معركه ي كربلا ببين

يا بضعة الرسو ل ز ابن زياد داد

كو خاك اهل بيت رسالت به باد داد

بند يازدهم:

اي چرخ غافلي كه چه بيداد كرده اي

وز كين چها در اين ستم آباد كردهاي

بر طعنت اين بس است كه برعترت رسول

بيداد كرده خصم و تو امداد كرده اي

اي زاده ي زياد نكردست هيچ گاه

نمرود اين عمل كه تو شداد كرده اي

كام يزيد داده اي از كشتن حسين(ع)

بنگر كه را به قتل كه دلشاد كرده اي

بهر خسي كه بار درخت شقاوت است

در باغ دين چه با گل و شمشاد كرده اي

با خصم دين نتوان كرد آنچه تو

با مصطفي و حيدر و اولاد كرده اي

حلقي كه سوده لعل لب خود نبي بر آن

آزرده اش به خنجر فولاد كرده اي

ترسم تو را دمي كه به محشر درآورند

از آتش تو دود به محشر درآورند

بند دوازدهم:

خاموش محتشم كه دل سنگ آب شد

بنياد صبر و خانه ي طاقت خراب شد

خاموش محتشم كه از اين حرف سوزناك

مرغ هوا و ماهي دريا كباب شد

خاموش محتشم كه از اين شعر خون چكان

در ديده اشك مستمعان، خون ناب شد

خاموش محتشم كه از اين نظم گريه خيز

روي زمين به اشك جگرگون كباب شد

خاموش محتشم كه فلك بسكه خون گريست

دريا هزار مرتبه گلگون حباب شد

خاموش محتشم كه به سوز تو آفتاب

از آه سرد ماتميان ماهتاب شد

خاموش محتشم كه ز ذكر غم حسين

جبريل را ز روي پيمبر حجاب شد

تا چرخ سفله بود خطايي چنين نكرد

بر هيچ آفريده جفايي چنين نكرد

(ترجيع بند محتشم كاشاني در دوازده بند- قرن دهم) 




RE: - Classic - ۱۳۸۸/۱۰/۳۰ صبح ۱۰:۳۱

 
زیباترین شش دقیقه سینما
 
 
فصل آخر كتاب دنيوي‌كردن‌ها Profanations

 
جورجو آگامبن / مترجم: امید مهرگان

 
سانچو پانزا وارد سينمايي مي‌شود در يك شهرستان. او به‌دنبال دُن كيشوت است و او را مي‌بيند كه در صندلي كناري نشسته است، و به پرده خيره است. سالن تقريباً پُر است؛ در بالكن ــ كه يك جور تراس عظيم است ــ بچه‌هاي شلوغ كنار هم چپيده‌اند. بعد از چند تلاش ناموفق براي رسيدن به دن كيشوت، سانچو با اكراه روي يكي از صندلي‌هاي پاييني، بغل دختركي (دولسينا؟) كه به او آب‌نبات چوبي تعارف مي‌كند، مي‌نشيند.
پرده روشن شده است؛ فيلمي تاريخي است: روي پرده، شواليه‌ها با زره و نيزه دارند به‌پيش مي‌رانند. ناگهان، زني ظاهر مي‌شود؛ او در خطر است. دن كيشوت به‌يك‌باره برمي‌خيزد، شمشيرش را از نيام مي‌كشد، به سوي پرده مي‌شتابد، و، با چند حمله، شروع مي‌كند پارچه را پاره‌‌كردن. زن و شواليه‌ها هنوز روي پرده قابل‌ديدن‌اند، اما شكافي كه شمشير دن كيشوت گشوده است بزرگ‌ و بزرگ‌تر مي‌شود، و بي‌رحمانه تصاوير را مي‌بلعد.
در پايان، هيچ از پرده نمانده است، و فقط داربست چوبيِ نگهدارنده آن را هنوز مي‌توان ديد. تماشاچيانِ ازجادررفته و عصبانيْ سالن را ترك مي‌كنند، اما بچه‌هاي روي بالكن به هورا و شادي ديوانه‌وارشان براي دن كيشوت ادامه مي‌دهند. فقط دخترك، آن پايين در سالن، با حالتي سرزنش‌بار به او خيره مي‌شود.
ما بايد با تخيلات‌مان چه كنيم؟ آنها را دوست بداريم و به آنها ايمان داشته باشيم تا حد اجبار به ويران‌كردن و باطل‌ساختن‌شان. اما وقتي، در نهايت، آنها تهي و تحقق‌نيافته از كار در‌مي‌آيند، وقتي پوچيِ آنچه را از آن ساخته شده‌اند نشان مي‌دهند، فقط آن زمان است كه مي‌توانيم بهاي حقيقت‌شان را بپردازيم و دريابيم كه دولسينا ــ كسي كه ما نجات‌اش داده‌ايم ــ نمي‌تواند ما را دوست داشته باشد.
 
 
منبع:  وبلاگ زیستن برای گفتن



RE: - سروان رنو - ۱۳۸۸/۱۱/۱ عصر ۱۲:۱۱

گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر            بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر
خرم آن روز که با دیده گریان بروم              تا زنم آب در میکده یک بار دگر
معرفت نیست در این قوم خدا را سببی      تا برم گوهر خود را به خریدار دگر
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت    حاش لله که روم من ز پی یار دگر
گر مساعد شودم دایره چرخ کبود             هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند              غمزه شوخش و آن طره طرار دگر
راز سربسته ما بین که به دستان گفتند     هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت       کندم قصد دل ریش به آزار دگر
بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست       غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر

حافظ




اشعار و متون ادبی زیبا - بانو - ۱۳۸۸/۱۱/۳ عصر ۰۷:۲۸

یکی از  مثنوی های دلنشین ایرج میرزا را می نویسم... ایرج میرزا از آن دسته شعراییست که در تاریخ ادبیات ما آنگونه که باید، معرفی نشده است، که اگر هجویه و اگر رکیک سروده، به جایش اشعاری بسیار سلیس،دلنشین و شیرین و نزدیک به زبان و سلیقه مردم نیز دارد، جایی خواندم از پایبندی محکم وی به اصول اخلاقی در زندگی شخصی، از پرهیز از هرزه گویی اش در حضور دوستان... در خاطرات یکی از شعرا آمده که ایرج با ملک الشعرای بهار سالهای سال قهر بود چراکه بهار در حضور جمع، دوبار دو شوخی بسیار رکیک می کند و ایرج به عکس اشعارش تاب این لودگی را نیاورده و کار به قهر و رنجش می کشد و قطع رفت و آمد (درست به عکس آنچه در سریال شهریار نشانمان دادند؛ که شهریار ایرج را ارشاد می کند و بهار هم بر وی سر تاسف می جنباند و ...!) برایم جالب است...شعر بهار را متین می دانیم و شعر ایرج را لوده و شخصیت این افراد،.... الله اعلم!

هدیه عاشق

عاشقی محنت بسیار کشید     تا لب دجله، به معشوقه رسید

نشده از گل رویش سیراب     که فلک، دسته گلی داد به آب

نازنین، چشم به شط دوخته بود...    فارغ از عاشق دلسوخته بود...

دید در روی شط آید به شتاب؛       نوگلی چون گل رویش شاداب!

گفت: به به! چه گل رعناییست!       لایق دست چو من زیباییست!

حیف از این گل که برد آب اورا          کند از منظره، نایاب اورا!

زین سخن، عاشق معشوقه پرست،      جست در آب، چو ماهی از شست!

خوانده بود این  مثل آن مایۀ ناز           که نکویی کن و در آب انداز!

خواست کازاد کند از بندش        اسم گل برد و در آب افکندش

گفت رو تا که ز هجرم برهی        نام بی مهری، بر من ننهی!

مورد نیکی خاصت کردم           از غم خویش، خلاصت کردم

باری آن عاشق بیچاره، چو بط،         دل به  دریا زد و افتاد به شط!

دید آبیست فراوان و درست          به نشاط آمد و دست از جان شست

دست و پایی زد و گل را بربود      سوی دلدارش پرتاب نمود...

گفت: کای آفت جان سنبل تو،            ما که رفتیم، بگیر این گل تو!

بکنش زیب سر، ای دلبر من،          یاد آبی که گذشت از سر من.....

جز برای دل من بوش مکن        عاشق خویش، فراموش مکن....

خود ندانست مگر عاشق ما           که ز خوبان، نتوان جست وفا...

عاشقان را همه گر آب برد؛          خوب رویان، همه را، خواب برد.....!

پ.ن: این شعر را بانو قمرالملوک وزیری در قالب تصنیف، اجرا کرده اند.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سروان رنو - ۱۳۸۸/۱۱/۳ عصر ۱۱:۰۷

(۱۳۸۸/۱۱/۳ عصر ۰۷:۲۸)بانو نوشته شده:  

  ...   ما که رفتیم، بگیر این گل تو ....

 جز برای دل من بوش مکن .... عاشق خویش، فراموش مکن....

چقدر زیبا و تراژیک ."lllo  مخصوصا این سکانس پایانی اش  ashk.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Classic - ۱۳۸۸/۱۱/۲۵ صبح ۱۲:۳۹

برخی مواقع اشعار و جملات زیبایی در جاهای مختلف می بینیم. حتی ممکن است پشت کامیون ها یا بالای سردر مغازه ها باشد و یا در امضای برخی کاربران در فروم های اینترنتی.

یاد دارم در غروبی سرد سرد                  می گذشت از کوچه ما دوره گرد

داد می زد:کهنه قالی می خرم              دست دوم جنس عالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم              گر نداری کوزه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست           عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در خانه نیست          ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

بوی نان تازه هوشش برده بود                اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید               گفت:آقا سفره خالی می خرید؟

بي قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بي تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستي و بين من تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقي دارد
بال وقتي قفس پر زدن چلچله هاست
بي تو هر لحظه مرا بيم فرو ريختن است
مثل شهری که به روي گسل زلزله هاست
باز مي پرسمت از مساله دوري و عشق
و سکوت تو جواب همه مساله هاست

   

گر چشمان تو جز در پي زيبايي نيست
دل بکن آيينه اينقدر تماشايي نيست
حاصل خيره در آيينه شدن ها آيا
دو برابر شدن غصه آدم ها نيست؟
آنکه يک عمر به شوق تو در اين کوچه نشست
حال وقتي به لب پنجره مي آيي نيست
خواستم با غم عشقش بنويسم شعري
گفت هر خواستني عين توانايي نيست

 

زندگی بافتن یک قالی است

نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی

نقشه را اوست که تعیین کرده ، تو در این بین فقط می بافی

نقشه را خوب ببین !

نکند آخر کار ، قالی زندگیت را نخرند !





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سروان رنو - ۱۳۸۸/۱۱/۲۵ عصر ۰۶:۲۸

 
نبرد رستم و ویروس (طنز)
------------------------------------------------
كنون رزم virus و رستم شنو

دگرها شنيدستي اين هم شنو

كه اسفنديارش يكي disk داد
بگفتا به رستم كه اي نيكزاد

در اين 
disk باشد يكي file
 ناب
كه بگرفتم از 
site 
افراسياب

برو حال  مي كن بدين 
disk
 هان!
كه هم نون و هم آب باشد در آن

تهمتن روان شد سوي خانه اش 
شتابان به ديدار رايانه اش

چو آمد به نزد 
mini tower 
اش
بزد ضربه بر دكمه 
power
 اش

دگر صبر و آرام و طاقت نداشت
مران 
disk را در drive 
اش گذاشت

نكرد هيچ صبر و نداد هيچ لفت 
يكي 
list از root
 ديسكت گرفت

در ان 
disk ديدش يكي file 
بود
بزد 
enter
 آنجا و اجرا نمود

كز ان يك 
demo 
گشت زان پس عيان
به فيلم و به موزيك و شرح  و بيان

به ناگه چنان سيستمش كرد 
hang 

كه رستم در آن ماند مبهوت و منگ

چو رستم دگر باره 
reset نمود
همي كرد هنگ و همان شد كه بود

تهمتن كلافه شد و داد زد
ز بخت بد خويش فرياد زد

چو تهمينه فرياد رستم شنود
بيامد كه ليسانس رايانه بود 

بدو گفت رستم همه مشكلش
وز ان 
disk 
و برنامه خوشگلش

چو رستم بدو داد قيچي و ريش 
يكي 
bootable   
ديسك آورد پيش

يكي 
toolkit اندر آن disk 
بود
بر آورد آن را و اجرا نمود

همي گشت 
toolkit 
هارد اندرش
چو كودك كه گردد پي مادرش

به ناگه يكي رمز 
virus 
يافت
پي حذف امضاي ايشان شتافت

چو 
virus 
را نيك بشناختش
مر از 
boot sector 
بر انداختش

يكي ضربه زد بر سرش 
toolkit
 
كه هر بايت ان گشت هشتاد 
bit
 

به خاك اندر افكند 
virus
 را
تهمتن به رايانه زد بوس را

چنين گفت تهمينه با شوهرش
كه اين بار بگذشت از پل خرش

دگر باره اما خريت مكن
ز رايانه اصلا تو صحبت مكن

قسم خورد رستم به پروردگار
نگيرد دگر 
disk از اسفنديار

 

 متن از  khobaneparsigo.blogfa.com




اشعار و متون ادبی زیبا - بانو - ۱۳۸۹/۱/۲۹ عصر ۰۵:۵۰

از غزلیات ناب مرحوم شهریار، سالها قبل عبدالوهاب شهیدی آنرا اجرا کرده بودند...

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران...

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی؛
تو بمان و دگران، وای به حال دگران...!

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند، کران تا به کران

می روم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده‌ی کوته نظران...

دل چون آینه‌ی اهل صفا می‌شکنند
که ز خود بی‌خبرند این ز خدا بیخبران...

دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه‌ی شوریده سران

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران!

ره بیداد گران، بخت من آموخت ترا !
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران...؟!

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن...
کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری؛
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران...

   ((تصویر مرحوم نیما یوشیج به همراه پسرشان شراگیم و نیز شهریار با دخترشان. این عکس توسط مرحوم سیروس طاهباز به علیرضا پنجه ای اهدا شده است.))




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سامورایی - ۱۳۸۹/۴/۲۲ عصر ۰۸:۴۷

با تشکر از بانوی گرامی بابت مثنوی زیبایی که از ایرج شیرین سخن گذاشتند واشاره ای که به قمرالملوک وزیری کردند.حالا که بحث به این جا کشید،بد نیست یادی هم از عشق میان ایرج میرزا و قمر بکنیم.

این طور که از روایات برمیاد،ایرج میرزا علاوه بر دوستی و آشنایی نزدیکی که با قمر داشته،عاشق این قمری خوش خوان طبیعت-به تعبیر شهریار- هم بوده و البته قمر هم میل به این رابطه ی عاشقانه داشته-چه آن که بنا به گفته ی مرتضی خان نی داوود(خالق آهنگ مرغ سحر و کسی که صدا و آواز قمر رو کشف می کنه وروایتش از عشق پنهانی که به قمر پیدا کرده ،بسیار شورانگیزه) قمر بسیار عاشق پیشه بوده و زود عاشق می شده و دل میباخته.

ایرج میرزا ابیاتی در ستایش قمر داره که عشقش به قمرو کاملا نشون می ده:

قمر آن نيست كه عاشق بَرَد از ياد او را    يادش آن گل نه ، كه از ياد برد باد او را

مَلَكي بود قمر پيش خداوند عزيز    مرتعي بود فلك خرّم و آزاد او را

چون خدا خلق جهان كرد به اين طرز و مثال    دقتي كرد و پسنديده نيافتاد او را

ديد چيزي كه به دل چنگ زند در او نيست    لاجَرَم دل ز قمر كَند و فرستاد او را

حسن هم داد خدا بر وي و حسن عجبي    گر چه بس بود همان حسن خدا داد او را

بلبل از رشك وي اينگونه گلو پاره كند    ورنه از بهر چه است اين همه فرياد او را؟

هم چنین به این ابیات هم می شود اشاره کرد:

ای نوگل باغ زندگانی      ای برتر وبهتر از جوانی

ای شبنم صبح در لطافت   ای سبزه ی تازه در نظافت

مام تو چون آفتاب زاده    نامت از چه رو قمر نهاده

قمر بعد از مرگ ایرج میرزا سروده ای از «امیر جاهد» با نام «امان از این دل» را خواند که امیر جاهد این شعر را در سوگ ایرج سروده بود:

ای گنج دانش ایرج کجایی         در سینه ی خاک پنهان چرایی

تا بوده در این دنیای فانی          کی برده از خوبان به جز رنج جدایی

استاد شهریار هم در شعری که برای قمر سروده به این عشق ایرج وقمر اشاره داره،شهریار در جایی از این شعر می گه:

ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام    برخیز که باز آن بت بیدادگر این جاست.

شعر کامل استاد شهریار با نام یک شب با قمر که بیت بالایی،یکی از ابیات این شعره هم بسیار زیباست که این جا نوشتم.

از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست     آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست

آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید        چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست

آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت       آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اینجاست

شمعی که به سویش من جانسوخته از شوق       پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست

تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم        یک دسته چو من عاشق بی پا و سر اینجاست

هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا        جائی که کند ناله عاشق اثر اینجاست

مهمان عزیزی که پی دیدن رویش         همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست

ساز خوش و آواز خوش و باده دلکش        آی بیخبر آخر چه نشستی خبر اینجاست

ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام      برخیز که باز آن بت بیداد گر اینجاست

آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود         بازآمده چون فتنه دور قمر اینجاست

ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید      کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بهزاد ستوده - ۱۳۸۹/۴/۲۴ صبح ۱۱:۲۰

محتسب* مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت ای دوست،این پیراهن است افسار نیست

گفت:مستی، زان سبب افتان و خیزان می روی

گفت:جرم راه رفتن نیست،ره هموار نیست

گفت:میباید تو را تا خانه ی قاضی برم

گفت:روصبح آی،قاضی نیمه شب بیدار نیست

گفت:نزدیک است والی را سرای،آنجا شویم

گفت:والی از کجا در خانه ی خمار** نیست

گفت:تا داروغه را گوییم،در مسجد بخواب

گفت:مسجد خوابگاه مردم بد کار نیست

گفت:دیناری بده پنهان و خود را وارَهان

گفت:کار شرع کار درهم و دینار نیست

گفت:از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم

گفت:پوسیده است،جز نقشی ز پود و تار نیست

گغت:آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه

گفت:در  سر عقل باید،بی کلاهی عار نیست

گفت:می بسیار خوردی زان چنین بی خود شدی

گفت:ای بیهوده گوی، حرف کم و بسیار نیست

گفت:باید حد زند هشیار مردم مست را

گفت:هشیاری بیار،اینجا کسی هشیار نیست

                                                        پروین اعتصامی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سروان رنو - ۱۳۸۹/۴/۲۴ عصر ۰۷:۰۵

(۱۳۸۹/۴/۲۲ عصر ۰۸:۴۷)سامورایی نوشته شده:  

با تشکر از بانوی گرامی بابت مثنوی زیبایی که از ایرج شیرین سخن گذاشتند واشاره ای که به قمرالملوک وزیری کردند.حالا که بحث به این جا کشید،بد نیست یادی هم از عشق میان ایرج میرزا و قمر بکنیم.

من صدای قمر رو زیاد نشنیدم اما فکر می کنم تا حدودی تون صداش شبیه سوسن باشه. درسته ؟

(۱۳۸۹/۴/۲۴ صبح ۱۱:۲۰)بهزاد ستوده نوشته شده:  

محتسب* مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت ای دوست،این پیراهن است افسار نیست

گفت:مستی، زان سبب افتان و خیزان می روی

گفت:جرم راه رفتن نیست،ره هموار نیست

 

یکی از زیباترین اشعار فارسی معاصر . عجب مست حاضر جوابی بود . یادمه دوران مدرسه همین که به این شعر می رسیدیم ، کلمه محتسب منو یاد داروغه ناتینگهام ( کارتون رابین هود ) می انداخت و اونو اینطور مجسم می کردم . آخه اونم مثل  محتسب ها خوب زورگیری می کرد !




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۸۹/۴/۲۴ عصر ۰۷:۳۵

شعری که میخونید شعری است از شهریار قنبری (فرزند مرحوم حمید قنبری گوینده) که در سال 1355 , توسط آهنگ ساز بزرگ تاریخ سینمای ایران اسفندیار منفرد زاده ساخته و پرداخته شد و توسط فرهاد و به مدت 5 دقیقه و 23 ثانیه اجرا گردیدو خودتون میدونید که صدای فرهاد چه عظمتی به کار می بخشید

بوی عیدی  ، بوی توپ     بوی کاغذ رنگی

 بوی تند ماهی دودی      وسط سفره ی نو

  بوی یاس جانماز         ترمه ی مادر بزرگ

با اینا زمستو سر میکنم       با اینا خستگیمو در میکنم

شادی شکستن قلک پول

وحشت کم شدن سکه عیدی از شمردن زیاد

بوی اسکناس تا نخورده ی لای کتاب

با اینا زمستونو سر میکنم      با اینا خستگیمو در میکنم

فکر قاشق زدن یه دختر چادر سیا

شوق یه خیز بلند از روی بُته های نور

برق کفش جفت شده تو گنجه ها

با اینا زمستونو سر میکنم     با اینا خستگیمو در میکنم

عشق یک ستاره ساختن با دولک

ترس ناتموم گذاشتن جریمه های عید مدرسه

بوی گُلٍ محمدی که خشک شده لای کتاب

با اینا زمستونو سر میکنم      با اینا خستگیمو در میکنم

بوی باغچه بوی حوض         عطر خوب نذری

شب جمعه پی فانوس         توی کوچه گم شدن

توی جوی لاجرودی          هوس یه آبتنی

با اینا زندگیمو  سر میکنم     با اینا خستگیمو در می کنم

با اینا زمستونو سر میکنم     با اینا خستگیمو در می کنم

(نقل از کتاب جاودانه های 2 با گردآوری مسعود ذاکر)

از اینجا هم میتونید آهنگ رو گوش کنید که مجددا در یک کنسرت اجرا شده است

http://www.persiangig.com/pages/download/?dl=http://parsig.persiangig.com/audio/Booye-eydi-farhad.mp3




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سامورایی - ۱۳۸۹/۴/۲۴ عصر ۱۱:۳۵

(۱۳۸۹/۴/۲۴ عصر ۰۷:۰۵)سروان رنو نوشته شده:  

 من صدای قمر رو زیاد نشنیدم اما فکر می کنم تا حدودی تون صداش شبیه سوسن باشه. درسته ؟

این شاید بیشتر تجربه حسی باشه.به هر حال قمر،قمره،سوسن هم سوسنه.(عجب جمله ی نغزی).من یه چندتا آهنگ از قمر دارم.ولی متاسفانه دسترسی به اینترنت پرسرعت ندارم.وگرنه آپلودشون می کردم.ولی یه وبلاگ هست،آهنگ های قمرو داره:

http://ghamarelmolok.blogfa.com/




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اسکورپان شیردل - ۱۳۸۹/۴/۲۵ صبح ۰۱:۵۶

یکی از انواع شعر، مربع است که جزو انواع فانتزی شعر محسوب می شود و در قدیم شاعران وقتی به هم می رسیدند ، برای روکم کنی! و نشان دادن مهارتشان در شعر و شاعری ، از این جور شعرا می سرودند.

نمونه شعر مربع: 

 

به جانت  نگارا     که داری   وفا 

نگارا   وفا کن   به دل   بی جفا

که داری به دل  دوستی مرمرا 

وفا   بی جفا    مرمرا   خوشترا 

 

همانطور که می بینید این دو بیت ،از نظر افقی و عمودی یکسان خوانده می شود.  ضمنا بنده تابحال مورد مشابهی برای این نوع شعر پیدا نکرده ام. 

 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بهزاد ستوده - ۱۳۸۹/۴/۲۶ صبح ۰۲:۴۹

از عليّ آموز اخلاص‌ عمل‌     شير حقّ را دان‌ منزّه‌ از دغل‌

 در غزا بر پهلواني‌ دست‌ يافت‌     زود شمشيري‌ بر آورد و شتافت‌

 او خدو انداخت‌ بر روي‌ عليّ     افتخار هر نبيّ و هر وليّ

 او خدو انداخت‌ بر روئي‌ كه‌ ماه‌     سجده‌ آرد پيش‌ او در سجده‌ گاه‌

 در زمان‌ انداخت‌ شمشير آن‌ علي    ‌ كرد او اندر غزايش‌ كاهلي‌

 گشت‌ حيران‌ آن‌ مبارز زين‌ عمل    ‌ از نمودن‌ عفو و رحم‌ بي‌ محل‌

 گفت‌ بر من‌ تيغ‌ تيز افراشتي    ‌ از چه‌ افكندي‌ مرا بگذاشتي‌

 آن‌ چه‌ ديدي‌ بهتر از پيكار من‌     تا شدي‌ تو سست‌ در اشكار من‌

 آن‌چه‌ ديدي‌ كه چنين‌خشمت‌ نشست    ‌ تا چنين‌ برقي‌ نمود و باز جست‌

 آن‌ چه‌ ديدي‌ كه‌ مرا ز آن‌ عكس‌ ديد     در دل‌ و جان‌ شعله‌اي‌ آمد پديد

 آن‌ چه‌ ديدي‌ بهتر از كون‌ و مكان‌     كه‌ به‌ از جان‌ بود و بخشيديم‌ جان‌

 در شجاعت‌ شير ربّانيستي‌     در مروّت‌ خود كه‌ داند كيستي‌

 در مروّت‌ ابر موسائي‌ به‌ تيه‌     كامد از وي‌ خوان‌ و نان‌ بي‌ شبيه‌

...

 اي‌ علي‌ كه‌ جمله‌ عقل‌ و ديده‌اي‌     شمّه‌اي‌ واگو از آن‌ چه‌ ديده‌اي‌

 تيغ‌ حلمت‌ جان‌ ما را چاك‌ كرد     آب‌ علمت‌ خاك‌ ما را پاك‌ كرد

 بازگو دانم‌ كه‌ اين‌ اسرار هوست    ‌ زانكه‌ بي‌شمشير كشتن‌ كار اوست‌

 صانع‌ بي‌ آلت‌ و بي‌ جارحه‌     واهب‌ اين‌ هديه‌ها بي‌ رابحه‌

 صد هزاران‌ مي‌چشاند روح‌ را   كه‌ خبر نبود دل‌ مجروح‌ را

 صد هزاران‌ روح‌ بخشد هوش‌ را     كه‌ خبر نبود دو چشم‌ و گوش‌ را

....

 باز گو اي‌ باز عرش‌ خوش‌ شكار      تا چه‌ ديدي‌ اين‌ زمان‌ از كردگار

 چشم‌ تو ادراك‌ غيب‌ آموخته‌     چشمهاي‌ حاضران‌ بر دوخته‌

 آن‌ يكي‌ ماهي‌ همي‌ بيند عيان    ‌ و آن‌ يكي‌ تاريك‌ مي‌بيند جهان‌

 و آن‌ يكي‌ سه‌ ماه‌ مي‌بيند بهم‌ اين‌   سه‌   كس‌   بنشسته‌   يك‌ موضع‌   نَعَم‌

 چشم‌ هر سه‌ باز و چشم‌ هر سه‌ تيز     در تو آميزان‌  و از من‌ در گريز

 سحر عين‌ است‌ اين عجب‌ لطف‌ خفي‌ است‌     بر تو نقش‌ گرگ‌ و بر من‌ يوسفي‌ است‌

 عالم‌ ار هجده‌ هزار است‌ و فزون‌     هر نظر را نيست‌ اين‌ هجده‌ زبون‌

....

 راز بگشا اي‌ عليّ مرتضي‌     اي‌ پس‌ از سوءُ القَضا حُسْنُ القَضا

 يا تو واگو آنچه‌ عقلت‌ يافته‌ است    ‌ يا بگويم‌ آنچه‌ بر من‌ تافته‌ است‌

 از تو بر من‌ تافت‌ چون‌ داري‌ نهان    ‌ مي‌فشاني‌ نور چون‌ مه‌ بي‌زبان‌

 ليك‌ اگر در گفت‌ آيد قرص‌ ماه‌     شبروان‌ را زودتر آرد به‌ راه‌

 از غلط‌ ايمن‌ شوند و از ذهول‌     بانگ‌ مه‌ غالب‌ شود بر بانگ‌ غول‌

 ماه‌ بي‌گفتن‌ چو باشد رهنما     چون‌ بگويد شد ضيا اندر ضيا

 چون‌ تو بابي‌ آن‌ مدينة‌ علم‌ را     چون‌ شعاعي‌ آفتاب‌ حلم‌ را

 باز باش‌ اي‌ باب‌ بر جوياي‌ باب    ‌ تا رسند از تو قُشور اندر لُباب‌

 باز باش‌ اي‌ باب‌ رحمت‌     تا ابد بارگاه‌ ما لَهُ كُفْوًا أحَدْ




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اسکورپان شیردل - ۱۳۸۹/۴/۲۶ عصر ۰۵:۴۵

به کورش چه خواهیم گفت

اگر سر برآرد زخاک

اگر باز پرسد ز ما

چه شد دین زرتشت پاک

چه شد ملک ایران زمین

کجایند مردان این سرزمین

به کورش چه خواهیم گفت

اگر دید وپرسید از حال ما

چه کردید برّنده شمشیر خوشدستتان

کجایند میران سرمستتان

چه آمد سر خوی ایران پرستی

چه کردید با کیش یزدان پرستی

به شمشیر حق،نیست دستی

که بر تخت شاهی نشسته است

چرا پشت شیران شکسته است

در ایران زمین شاه ظالم کجاست

هواخواه آزادگی

پس چرا بیصداست

چرا خامش و غم پرستید؛های

کمر را به همت نبستید؛های

چرا اینچنین زار و گریان شدید

سر سفره خویش میهمان شدید

چه شد عرق میهن پرستیتان

چه شد غیرت و شور و مستیتان

سواران بیباک ما را چه شد

ستوران چالاک ما را چه شد

جرا ملک ، تاراج می شود

جوانمرد ، محتاج می شود

چرا حال ایران زمین ناخوشست

چرا دشمنش اینچنین سرکش است

چرا بوی آزادگی نیست؛وای

بگو دشمن میهنم کیست؛های

بگو کیست این ناپاک مرد

که بر تخت من اینچنین تکیه کرد

که تا غیرتم باز جوش آورد

زگورم صدای خروش آورد

1 

 کورش کبیر




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Savezva - ۱۳۸۹/۴/۲۷ عصر ۰۱:۰۳

 

ز ایـــران و از ترک و از تازیـــان

نژادی پدیـــد آید اندر میــــــان

نه دهـقـان ، نه تـرک و نه تـازی بود

ســخن ها بـــه کـــردار بازی بود

هـمـه گـنـج ها زیر دامـان نهـنـد

بکوشـند و کوشش به دشـمن دهـنـد

به گـیـتـی کـسـی را نـمانـــد وفــــــا

روان و زبـــانـهـا شــود پــر جــفـا

بــریــزنــد خــون از پــی خواســتـه

شـــــود روزگــــار بــد آراســتـــه

زیــان کســان از پـی سـود خـویـش

بجـویـنـد و دیــن انـدر آرنـد پـیـش

فردوسی




اشعار و متون ادبی زیبا - بانو - ۱۳۸۹/۵/۲ عصر ۰۹:۰۹

2 مرداد، درگذشت احمد شاملو. شاعر، محقق، روزنامه نگار... (1304-1379)

گمنام نیست پس بسنده می کنم به شعر شبانه از مجموعه ابراهیم در آتش و بعد یک ترانه...

مرا
تو
بي سببي
نيستي
به راستي
صلت كدام قصيده اي
اي غزل؟
ستاره باران ِ‌جواب كدام سلامي
به آفتاب
از دريچه ي تاريك؟
كلام از نگاه تو شكل مي بندد
خوشا نظر بازيا كه تو آغاز مي كني!
پس ِ پشت ِ‌مردمكانت
فرياد كدام زنداني ست
كه آزادي را
به لبان برآماسيده
گل سرخي پرتاب مي كند؟
ورنه
اين ستاره بازي
حاشا
چيزي بدهكار آفتاب نيست.
نگاه از صداي تو ايمن مي شود
چه مومنانه نام مرا آواز ميكني!
و دلت
كبوتر ِ آشتي ست،
درخون تپيده
به بام ِ‌تلخ.
با اين همه
چه بالا
چه بلند
پرواز مي کنی...

---------------------------------------------

ترانه " یه شب مهتاب" با آهنگ مرحوم اسفندیار منفرد زاده و صدای فرهاد مهراد...

یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب

 منو می بره ، کوچه به کوچه

باغ انگوری ، باغ آلوچه

دره به دره ، صحرا به صحرا

 اونجا که شبا ، پشتِ بیشه ها

یه پری میاد ، ترسون و لرزون

 پاشو می ذاره ، تو آبِ چشمه

 شونه می کنه ، موی پریشون

یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب

منو می بره ، تهِ اون دره

اونجا که شبا ، یکه و تنها

تک درخت بید ، شاد و پرامید

می کنه به ناز ، دستشو دراز

که یه ستاره ، بچکه مثِ

یه چیکه بارون ، به جای میوه ش

نوکِ یه شاخه ش ، بشه آویزون

یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب

منو می بره ، از توی زندون

مثِ شب پره ، با خودش بیرون

می بره اونجا ، که شب سیاه

تا دم سحر ، شهیدای شهر

با فانوسِ خون ، جار می کشن

تو خیابونا ، سر میدونا :

عمو یادگار ، مردِ کینه دار

مستی یا هشیار ؟ خوابی یا بیدار ؟

مستیم و هشیار ، شهیدای شهر

 خوابیم و بیدار ، شهیدای شهر

آخرش یه شب ، ماه میاد بیرون

از سر اون کوه ، بالای دره

روی این میدون ، رد میشه خندون

یه شب ماه میاد... یه شب ماه میاد...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Scarlett - ۱۳۸۹/۵/۵ عصر ۰۵:۳۵

دشت ها آلوده ست

در لجن زار ، گل لاله نخواهد رویید .

در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟

فکر نان باید کرد

و هوایی که در آن

نفسی تازه کنیم

گل ِ گندم خوب است

گل ِ خوبی زیباست

ای دریغا که همه مزرعه ی دلها را

علف هرزه ی کین پوشانده است

هیچ کس فکر نکرد

که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست

و همه مردم شهر

بانگ برداشته اند

که چرا سیمان نیست

و کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست

و زمانی شده است

که به غیر از انسان

هیچ چیز ارزان نیست

از : حمید مصدق




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اسکورپان شیردل - ۱۳۸۹/۵/۹ صبح ۰۱:۰۸

شاعریم و از پی الهام ها

می رویم و گوشه ای كز می كنیم



ما برای گفتن یك شعر طنز

هی عبور از خط قرمز می كنیم



مثل آن خواننده غیر مجاز

كی تقاضای مجوز می كنیم؟



لاجرم چون اكثر ایرانیان

همدگر را خوب سنتز می كنیم



ابتدا داروی مسهل می خوریم

بعد از آن خواهش ز قابض می كنیم



بهر اسكن بر سر كوه دنا

تبلیغ لاستیك بارز می كنیم



ما به ظاهر مؤمنیم و كار زشت

پشت پرده- مثل واعظ- می كنیم



اتفاقی، زیر چشمی یك نظر

بر جینیفر خان! لوپز می كنیم



در سیاست دكترین داریم ما

پول‌ها ما صرف این تز می كنیم



چای می نوشیم با شیخ عرب

دعوی هَل مِن مبارز می كنیم



گر خلیج فارس را نامد عرب

نفت در حلق معارض می كنیم!



پاچه خواری می كنیم از كاسترو

چند ماچ از هوگو چاوز می كنیم



با پوتین عهد اخوت بسته ایم

باج دادن هست جایز، می كنیم



مشكلات مملكت خالی سرِ

این قلم بر دست مغرض می كنیم



هر كسی گوید به زشتی هجو ما

در نشیمنگاهش پونز می كنیم!



بعد از انشای چنین شعری قبیح

معذرتخواهی ز حافظ می كنیم




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دشمن مردم - ۱۳۸۹/۵/۱۰ صبح ۰۷:۳۱

دوستان عزیز اشعاری از آنا آخماتووا  (آنّا آندرییوا گارینکو) شاعر روسی انتخاب کردم .همانطور که مستحضر هستید   ادبیات روسیه از  پربارترین و  زیباترین ادبیات  در سراسر جهان محسوب می شود.

خاطره ها سه دوره دارند:

اوایل چنان نزدیکند که می گوییم

 

 

 

انگار همین دیروز بود.

 

 

 

جان در پناهشان می آرامد

 

 

 

و جسم در سایه شان سر پناهی می یابد.

 

 

 

خندهای است که فرو ننشسته و اشکی که همچنان جاری ست

 

 

 

لکه جوهری روی میز که هنوز هست

 

 

 

و بوسه خداحافظی که گرمی اش در دل احساس می شود...

 

 

 

اما چنین حسی دیری نمی پاید...

 

 

 

*

 

 

 

زمانی میرسد که درآن سر پناهدیگر نیست

 

 

 

در جایی پرت به جایش خانه ای تنهاست

 

 

 

با زمستانی سردسرد و تابستانی سوزان

 

 

 

خانه ای سراسر خاک گرفته و لانه عنکبوت ها گشته

 

 

 

جایی که نامه های عاشقانه آتشین خاکستر می شوند

 

 

 

و عکس ها رنگ می بازند

 

 

 

آدم ها طوری آن جا می روند که به گورستانی

 

 

 

باز که می گردند دست ها را با صابون می شویند

 

 

 

اشكها روانشان را پاك كمي كنند و سخت آه مي كشند...

 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سامورایی - ۱۳۸۹/۵/۱۲ عصر ۱۲:۰۷

پارسال یکی از همین روزهای تابستونی بود که مثل بقیه ی روزهای اون تابستون دل گرفته بودم .تو روزایی که خبر روتین، تایید کشته شدن آدما بود،هجرتشون به اون دنیا، یه خبر هجرت که نه به اون دنیا. به دنیای غربت،دل گرفته ترم کرد.

خبر اومد استاد شفیعی کدکنی برای تدریس به دانشگاه پرینستون امریکا رفتند وهمه چیز حکایت از یک هجرت همیشگی داشت،از نوع هجرت خیلی هایی  که هرکدوم به گوشه از دنیا رفتند و دور از وطن آرمیدند. آنها که نمی خواستند «در وطن خویش غریب» باشند، رو به غریبی در غربت آوردند.

ما هم چون همیشه فقط نظاره کردیم وعبور نسیم وار مرد کوچه باغ های نیشابور رو از این کویر پرگون به امید رساندن سلام ها به شکوفه ها و باران دیدیم و باور نکردیم.این دوری نه ماه طول کشید واین اواخر بود که خبر اومد استاد بعد از یک سال تدریس برگشتند به کشور واین بار باور کردیم،چرا که ایمان داشتیم به این شعر شاملو که «شاعران خود شاخه ای ز جنگل خلقند».

صحبت از محمدرضا شفیعی کدکنی است که جاش در این جستار حسابی خالیست.متولد 1318 در کدکن نیشابور.دکترای زبان وادبیات پارسی از دانشگاه تهران،شاعر،محقق،نویسنده واستاد دانشگاه.از مجموعه شعر های شفیعی «در کوچه باغ های نیشابور» شهرت بیشتری دارد.

در این جا چند شعر از ایشون رو قرار میدم:

در آینه دوباره نمایان شد

با ابر گیسوانش در باد

با آن سرود سرخ اناالحق

ورد زبان اوست

تو در نماز عشق چه خواندی؟

که سال هاست

بالای دار رفتی و این شحنه های پیر

 از مرده ات هنوز پرهیز می کنند

نام تو را به رمز

رندان سینه چاک نیشابور

در لحظه های مستی

مستی وراستی!

آهسته زیر لب تکرار می کنند

وقتی تو روی چوبه ی دارت

خموش ومات بودی

ما انبوه کرکسان تماشا

با شحنه های مامور

مامورهای معذور

هم سان وهم سکوت ماندیم

خاکستر تو را

باد سحرگهان

هرجا که برد

مردی ز خاک رویید

در کوچه باغ های نیشابور

مستان نیمه شب

به ترنم

آواز های سرخ تو را باز ترجیع وار زمزمه کردند

نامت هنوز ورد زبان هاست.

***********************************

هیچ می دانی چرا چون موج

در گریز از خویشن پیوسته می کاهم؟

زانکه بر این پرده ی تاریک

این خاموش نزدیک

آنچه می خواهم نمی بینم

وآنچه می بینم نمی خواهم.

***************************

موج موج خزر از سوگ سیه پوشانند

بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموشانند

بنگر آن جامه کبودان افق،صبح دمان

روح باغ اند کزین گونه سیه پوشانند

چه بهاری است خدا را که در این دشت ملال

لاله ها آینه ی خون سیاووشانند

آن فرو ریخته گل های پریشان در باد

کز می جام شهادت همه مدهوشانند

نامشان زمزمه ی نیمه شب مستان باد

تا نگویند که از یاد فراموشانند

گرچه زین زهر سمومی که گذشت از سر باغ

سرخ گل های بهاری همه بی هوشانند

باز در مقدم خونین تو ای روح بهار

بیشه در بیشه درختان همه آغوشانند.

*******************************

این شعر پایینی رو هم این اواخر منتشر کردند:

طفلی به نام شادی،

دیریست گمشده ست

با چشم های روشن براق

با گیسویی بلند به بالای آرزو

هرکس از او نشانی دارد

ما را کند خبر

این هم نشان ما

یک سو خلیج فارس

سوی دگر خزر.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اسکورپان شیردل - ۱۳۸۹/۵/۲۱ صبح ۰۷:۴۷

بهار بود که در بوستان عشق و امید

شکوفه های گل آرزوی من بشکفت

چو رقص سایه نرگس به نغمه های نسیم

نگاه تو سخن از شعله نهان می گفت

بهار بود که پیمان جاودان بستیم

بهار بود که لبهای ما بهم پیوست

بهار بود که آهنگ خنده های امید

به روی ناله غم راه زندگانی بست

بهار بود که با عطر سنبل وحشی

شراره های تمنا به اشک تو آمیخت

نسیم،رنگ غم از گونه چمن می شست

شراب هستی من بر لبان تو می ریخت

بهار بود که در دامن شقایقها

به اشک دیده نوشتی:همیشه مال منی

به چشم من ، نگه بیقرار تو می گفت

گلی،بهار منی،عشق بی زوال منی

بهار بود،گل من چو مرغی ازسر شاخ

ترانه های وفا از لب من و تو شنید

"هنوز اول عشق است" خواند و زار گریست

میان گریه ز شادی چو شمع می خندید

بهار هست و تو هستی و یاد مهر تو هست

ولی به چهر وفا،رنگ زندگانی نیست

از آن بهار هوسباز عشق و مستی ما

بجز خزان جدایی دگر نشانی نیست 

                                                             لعبت والا

http://zamaaneh.com/parsipur/2007/09/post_72.html

 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بهزاد ستوده - ۱۳۸۹/۵/۲۳ صبح ۰۷:۳۵

  کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

مصرع ناقص من کاش که کامل می شد

شعر در وصف تو از سوی تو نازل می شد

شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست

واژه در دست من آنگونه که می خواهم نیست

من که حیران تو حیران توام می دانم

نه فقط من که در این دایره سرگردانم

همه ی عالم و آدم به تو می اندیشد

شک ندارم که خدا هم به تو می اندیشد

کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است

راز ایجاز خدا نقطه ی بسم الله است

کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست

«پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست»

کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید

خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر درید

کعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت

قلم خواجه ی شیراز کم آورد، نوشت:

«ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه

مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه»

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست

کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید

«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید 

    می رسد دست شکوه تو به سقف ملکوت

ای که فتح ملکوت است برای تو هبوط

نه فقط دست زمین از تو تو را می خواهد

سالیانی ست که معراج خدا می خواهد-

زیر پای تو بهزانوی ادب بنشیند

لحظه ای جای یتیمان عرب بنشیند

دم به دم عمر تو تلمیح خدا بود علی

رقص شمشیر تو تفریح خدا بود علی

وای اگر تیغ دو دم را به کمر می بستی

وای اگر پارچه ی زرد به سر می بستی

در هوا تیغ دو دم  نعره ی هو هو می زد

نعره ی حیدریه «أینَ تَفرو» می زد

بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار

پا در این دایره بگذار عدم را بردار

بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی

یازده مرتبه در آینه تکرار شدی

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست

کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید

«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید.

  




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سم اسپید - ۱۳۸۹/۵/۳۰ صبح ۱۰:۵۹

شعر زیبای احمد شاملو در تیتراژ پایانی فیلم بن بست ساخته پرویز صیاد (1358):

همه
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد

آی عشق آی عشق
چهره ی آبیت پیدا نیست

و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون

آی عشق آی عشق
چهره ی سرخت پیدا نیست

غبار تیره ی تسکینی
بر حضور وَهن
و دنجِ رهایی
بر گریز حضور
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه ی برگچه
بر ارغوان

آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - محمد - ۱۳۸۹/۶/۹ عصر ۰۶:۱۴

                                              همای رحمت

 

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را - که به ما سوا فکندی همه سایه ی هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین - به علی شناختم من, به خدا قسم, خدا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ - به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را

برو ای گدای مسکین در خانه علی زن - که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من - چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا

به جز از علی که آرد پسری ابوالعجایب - که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاک بازان - چو علی که می تواند که به سر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت - متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

به دو چشم خون فشانم, هله ای نسیم رحمت - که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت - چه پیام ها سپردم, همه سوز دل, صبا را

چو تویی قضای گردان, به دعای مستمندان - که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چو نای هر دم, ز نوای شوق او دم - که لسان غیب خوش تر بنوازد این نوا را

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی - به پیام آشنایی بنوازد آشنا را

ز نوای مرغ یاحق بشنو که در دل شب - غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا

                                                                                                                                

                                                                                                            شهریار




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بهزاد ستوده - ۱۳۸۹/۶/۱۰ صبح ۰۹:۳۴

تیغ بر فرق عدالت زده و خندیدند

خون به ابعاد غریبی علی پاشیدند

زاغ‏ها از دل شب کنده و بر روز زدند

روز و شب، گوشه محراب به هم پیچیدند

زخم بر سلسله باور و ایمان افتاد

همه افلاک از این زخم به خود لرزیدند

شب پر از رخوت نامردی مردم گردید

آسمان، ماه، ستاره، همگی خوابیدند

صبح، امّا دو سه تا کاسه شیر آوردند

کودکانی که علی را همه شب می‏دیدند

هق هق چاه شناور شده در گریه نخل

همه از هم فقط از درد علی پرسیدند




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اسکورپان شیردل - ۱۳۸۹/۶/۱۰ صبح ۱۰:۵۶


دلا بايد که هردم يا علي گفت - نه هر دم بل دمادم يا علي گفت 

یه صدق دل همیشه یاد او كرد  -  به هر پیچ و به هر خم  یا علی گفت 

ز ليلايي شنيدم يا علي گفت - به مجنوني رسيدم يا علي گفت 

مگر اين وادي دارالجنون است - که هر ديوانه ديدم يا علي گفت؟ 

نسيمي غنچه اي را باز ميکرد - به گوش غنچه آندم يا علي گفت 

سرشک لاله را گل شستشو داد  -  گل از این لطف شبنم یا علی گفت 

چمن با ریزش باران رحمت  -   دعایی کرد نم‌نم، یا علی گفت 

به خود لرزید شاخ بید مجنون  -  به خاک افتاد و از غم یا علی گفت 

خروش رعد و فریاد فلک‌ها  -  ز بی‌تابی مسلم یا علی گفت 

یقین خالق زمان آفرینش  -  به گوش کل عالم یا علی گفت 

که در روز ازل قالوبلا را - هر آنچه بود عالم يا علي گفت 

خمير خاک آدم چون سرشتند - چو بر ميخاست آدم يا علي گفت 

زبطن حوت یونس گشت آزاد -  زبـس در ظلمت یـم یـا علی  گفت 

سبا هم تخت شه برباد داده  -   سلیمان بس‌که محکم یا علی گفت 

چه نوح ازموج طوفان ایمنی خواست  -  توسل جســت هر دم  یا علی  گفت 

به هنگام فکندن داخل نار - خليل الله اعظم يا علي گفت 

شنیدم کودکی، شیرین زبانی  - چو می‌جوشید زمزم یا علی گفت 

عصا در دست موسي اژدها شد - کليم آنجا مسلم يا علي گفت 

مسيحا گر دم از اعجاز ميزد - زبس بيچاره مريم يا علي گفت 

کجا مرده به آدم زنده ميشد - يقين عيسي بن مريم يا علي گفت 

نزول وحی چون فرمود سبحان - ملك  در اولیـن دم ، یـا علی گفت 

رسول الله شنید از پرده غیب - ندائـی آمد آن هم یـا علـی  گفت 

پيمبر در عروج از آسمانها - بقصد قرب اعظم يا علي گفت 

به هنگام فرو رفتن به طوفان - نبي الله اکرم يا علي گفت 

وفاداری شروط عشق‌بازی است  -  که جان را داده میثم یا علی گفت 

مگر خيبر زجايش کنده ميشد - يقين آنجا علي هم يا علي گفت 

علي در خُم به دوش آن پيمبر - قدم بنهاد و آندم يا علي گفت 

علي را ضربتي کاري نميشد - گمانم ابن ملجم يا علي گفت 

به فرقش كی اثر میكرد شمشیر - یقینم قاتلش هم یا علی  گفت




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - موسيو وردو - ۱۳۸۹/۶/۱۳ صبح ۰۲:۲۷

سلام

اميدوارم تو كافه تكراري نباشه

.

.

.

اول به سراغ يهودي‌ها رفتند.

من يهودي نبودم، اعتراضي نکردم .

پس از آن به لهستاني‌ها حمله بردند.

من لهستاني نبودم و اعتراضي نکردم .
 

آن‌گاه به ليبرال‌ها فشار آوردند.

من ليبرال نبودم، اعتراض نکردم.

سپس نوبت به کمونيست‌ها رسيد.

کمونيست نبودم، بنابراين اعتراضي نکردم .

سرانجام به سراغ من آمدند.:ccco

هر چه فرياد زدم کسي نمانده بود که اعتراضي کند.

برتولت برشت




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kassandra - ۱۳۸۹/۶/۱۳ عصر ۰۶:۲۶

كــوچـــه

اثری ماندگار از زنده یاد فریدون مشیری



بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن كوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.

در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:

یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید، تو به من گفتی:
از این عشق حذر كن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر كن،
آب، آیینة عشق گذران است،
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!

با تو گفتم:‌ حذر از عشق!؟ ندانم!
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!

روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد،
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم،

باز گفتم كه : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!

اشكی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت

اشك در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!

یادم آید كه : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه كشیدم.
نگسستم، نرمیدم.

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه كنی دیگر از آن كوچه گذر هم


بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!



كــوچـــه

سروده "هما میرافشار"

(پاسخی به اثر فریدون مشیری)

بی تو طوفان زده دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه‌سان می‌گذری غافل از اندوه درونم؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره‌ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی ...
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم،
دگر از پا نشستم
گوئیا زلزله آمد،
گوئیا خانه فروریخت سر من

بی تو من در همه شهر غریبم
بی تو، کس نشنود از این دل بشکسته صدائی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی

تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من
که ز کوی‌ات نگریزم
گر بمیرم ز غم دل
به تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدایی؟!
نتوانم، نتوانم
بی تو من زنده نمانم



Room

اما هیچ فکر کردین که اگر زنده یاد آقا فریدون خان مشیری
میخواست اون شعر معروف و محبوب "کوچه" رو امروزه بگه،چطوری می سرود؟

آخه امروز دیگه همه چی کامپیوتری شده و فکر کنم این مضمون بیشتر به دوره و زمونه ی فعلی میاد ... 

بی تو Online شبی باز از آن Room گذشتم
همه تن چشم شدم، دنبال ID ی تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از Case وجودم
شدم آن User دیوانه که بودم

وسط صفحه Room ،Desktop یاد تو درخشید
Ding صد پنجره پیچید

شکلکی زرد بخندید
یادم آمد که شبی با هم از آن Chat بگذشتیم

Room گشودیم و در آن PM دلخواسته گشتیم
لحظه ای بی خط و پیغام نشستیم

تو و Yahoo و Ding و دنگ
همه دلداده به یک Talk بد آهنگ

Windows و Hard و Mother Board
آریا دست برآورده به Keyboard

تو همه راز جهان ریخته در طرز سلامت
من بدنبال معنای کلامت

یادم آمد که به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این Room نظر کن

Chat آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به Email ی نگران است

باش فردا که PM ات با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این Log Out ،Room کن

باز گفتم حذر از Chat ندانم
ترک Chat کردن هرگز نتوانم نتوانم

روز اول که Email ام به تمنای تو پر زد
مثل Spam تو Inbox تو نشستم

تو Delet کردی ولی من نرمیدم نه گسستم
باز گفتم که تو یک Hacker و من User مستم

تا به دام تو درافتم Room ها رو گشتم و گشتم
تو مرا Hack بنمودی. نرمیدم. نگسستم

Room ی از پایه فرو ریخت
Hacker ی Ignore تلخی زد و بگریخت

Hard بر مهر تو خندید
PC از عشق تو هنگید

رفت در ظلمت شب آن شب و شبهای دگرهم
نگرفتی دگر از User آزرده خبر هم

نکنی دگر از آن Room گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن Room گذشتم




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kassandra - ۱۳۸۹/۶/۱۴ عصر ۰۸:۴۲

 

لیلی مجنون قرن 21

دید مجنون دختری مست و ملنگ
در خیابان با جوانانی مشنگ

خوب دقت کرد در سیمای او
دید آن دختر بُود لیلای او

با دلی پردرد گفتا این چنین
حرف ها دارم بیا (پیشم بشین)

من شنیدم تازگی چت می کنی
با جوانی اهل تربت می کنی

نامه های عاشقانه می دهی
با ایمیل از ( توی) خانه می دهی

عصرها اطراف میدان ونک
می پلاسی با جوانان ونک

موی صاف خود مجعد می کنی
با رپی ها رفت و آمد می کنی

بینی خود را نمودی چون مویز
جای لطفاً نیز می گویی (پلیز)

خرمن مو را چرا آتش زدی؟
زیر ابرو را چرا آتش زدی؟

چشم قیس عامری روشن شده
دختری چون تو مثال زن شده

دامن چین چین گلدارت چه شد؟
صورت همچون گل ِ نارت چه شد؟

ابروی همچون هلالت هم پرید؟
آن دل صاف و زلالت هم پرید؟

قلب تو چون آینه شفاف بود
کی در آن یک ذرّه ( شین و کاف) بود

دیگر آن لیلای سابق نیستی
مثل سابق صاف و عاشق نیستی

قبلنا عشق تو صاف و ساده بود
مهر مجنون در دلت افتاده بود

تو مرا بهر خودم می خواستی
طعنه ها کی می زدی از کاستی؟

زهرماری هم که گویا خورده ای
آبروی هرچه دختر برده ای

رو به مجنون کرد لیلا گفت : هان
سورۀ یاسین درِ‌ ِگوشم نخوان

تو چه داری تا شوم من چاکرت؟
مثل قبلن ها شوم اسپانسرت ؟

خانه داری ؟ نه ، اتول ؟ نه ، پس بمیر
یا برو دیوانه ای دیگر بگیر

ریش و پشم تو رسیده روی ناف
هستی از عقل و درایت هم معاف

آن طرف اما جوان و خوشگل است
بچه پولدار است گرچه که ول است

او سمندی زیر پا دارد ولی
تو به زحمت صاحب اسب شـَلی

خانه ات دشت و بیابان خداست
خانۀ او لااقل آن بالاهاست

با چنین اوضاع و احوالت یقین
خوشه ات یک می شود ، حالا ببین

او ولی با این همه پول و پله
خوشۀ سه می شود سویش یله

گرچه راحت هست از درک و شعور
پول می ریزد به پای من چه جور

عشق بی مایه فطیر است ای بشر
گرچه باشی همچو یک قرص قمر

عاشق بی پول می خواهم چکار
هی نگو عشقم ، عزیزم ، زهر مار

راست می گویند، تو دیوانه ای
با اصول عاشقی بیگانه ای

این همه اشعار می گویی که چه؟
دربیابان راه می پویی که چه؟

بازگرد امروز سوی کوه و دشت
دورۀ عشاق تاریخی گذشت

تازه شیرین هم سر ِ عقل آمده
قید فرهاد جـُلمبر! را زده

یا همین عذرا شده شکل گوگوش
کرده از سرتا نوک پایش روتوش

با جوانان رپی دم خور شده
نان وامق کاملاً آجر شده

ویس هم داده به رامین این پیام
بین ما هرچه که بوده شد تمام

پس ببین مجنون شده دنیا عوض
راه تهرن را نکن هرروزه گز

اکس پارتی کرده ما را هوشیار
گرچه بعدش می شود آدم خمار

بیخیال من برو کشکت بساب
چون مرا هرگز نمی بینی به خواب

گفت با «جاوید» مجنون این چنین:
حال و روز لیلی ما را ببین

بشکند این «‌ دست شور بی نمک»
کرده ما را دختر قرتی اَنک

حال که قرتی شده لیلای من
نیست دیگر عاشق و شیدای من

می روم من هم پی ( کیسی ) دگر
تا رود از کله ام عشقش به در

فکر کرده تحفه اش آورده است
یا که قیس عامری یک برده است

آی آقای نظامی شد تمام
قصۀ لیلی و مجنون ، والسلام

خط بزن شعری که در کردی زما
چون شده لیلای شعرت بی وفا




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دلشدگان - ۱۳۸۹/۶/۱۷ عصر ۰۳:۱۴

        ای قوم به حج رفته ، کجایید ، کجایید                  معشوق همین جاست ، بیایید ، بیایید

        معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار                    در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟

       گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید                      هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

       ده بار از آن راه بدان خانه برفتید                         یک بار از این خانه بر این بام برآیید

       آن خانه لطیف است ، نشان‌هاش بگفتید             از خواجه آن خانه نشانی بنمایید

       یک دسته گل کو ، اگر آن باغ بدیدیت؟              یک گوهر جان کو ، اگر از بحر خدایید؟

       با این همه آن رنج شما گنج شما باد                  افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

 *بدیدیت : بدیدید                                                   حضرت مولانا

دو سه ماه پیش که برای اولین بار داستان امید را خواندم ، چنان تحت تاثیر قرار گرفتم که به خودم قول دادم در ماه مبارک رمضان این داستان را در کافه کلاسیک بنویسم ، که به لطف خدا انجام شد .در پایان امیدواریم پروردگار متعال همه ما را هم ، مورد لطف و رحمت خویش قرار بدهد .

داستان امید 

شخصی را به جهنم می بردند ، در راه بر می گشت و به عقب خیره می شد . ناگهان خدا فرمود : او را به بهشت ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا ؟ پروردگار فرمود : او چند بار به عقب نگاه کرد ... او امید به بخشش داشت.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kassandra - ۱۳۸۹/۶/۱۸ صبح ۱۱:۵۳

امیر خسرو دهلوی - هنوز
 
دل ز تن بردی و در جانی هنوز
دردها دادی و درمانی هنوز
آشکارا سینه را بشکافتی
همچنان در سینه پنهانی هنوز
ملک دل کردی خراب از تیغ ناز
اندران ویرانه سلطانی هنوز
هر دو عالم قیمت خود گفته ای
نرخ بالا کن که ارزانی هنوز
پیری و شاهد پرستی ناخوش است
خسروا تا کی پریشانی هنوز



RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kassandra - ۱۳۸۹/۶/۱۸ عصر ۰۸:۳۴

متن ترانه زیبای دلریخته از شهیار قنبری

روز پاییزی میلاد تو در یادم هست

روز خاکستری سرد سفر یادت نیست

ناله ناخوش از شاخه جدا ماندن من

در شب آخر پرواز خطر یادت نیست

تلخی فاصله ها نیز به یادت ماندست

نیزه بر باد نشسته است و سپر یادت نیست

یادم هست ، یادت نیست

یادم هست ، یادت نیست

خواب روزانه اگر در خور تعبیر نبود

پس چرا گشت شبانه در به در یادت نیست

من به خط و خبری از تو قناعت کردم

قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست

یادم هست ، یادت نیست

یادم هست ، یادت نیست

عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید

کوزه ای دادمت ای تشنه مگر یادت نیست

تو که خودسوزی هر شبپره را می فهمی

باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست

تو به دل ریختگان چشم نداری بیدل

آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست

یادم هست ، یادت نیست

یادم هست ، یادت نیست

خواب روزانه اگر در خور تعبیر نبود

پس چرا گشت شبانه در به در یادت نیست

من به خط و خبری از تو قناعت کردم

قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست

یادم هست ، یادت نیست

یادم هست ، یادت نیست




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kassandra - ۱۳۸۹/۶/۱۹ عصر ۱۰:۱۱

شعري زيبا و بسيار پرمعنا از مولوي

روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم

مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم

آنچه از عالم عِلوی است من آن می گویم
رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم

مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

کیست آن گوش که او می شنود آوازم
یا کدام است سخن می کند اندر دهنم

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم

می وصلم بچشان تا در زندان ابد
به یکی عربده مستانه به هم درشکنم

من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم

تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - موسيو وردو - ۱۳۸۹/۶/۲۱ صبح ۰۴:۲۶

When I am with you, we stay up all night.When you’re not here, I can’t go to sleep.

Praise God for those two insomnias!
:ttt1.....And the difference between them




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دلشدگان - ۱۳۸۹/۶/۲۱ صبح ۱۱:۵۰

(۱۳۸۹/۶/۱۹ عصر ۱۰:۱۱)Kassandra نوشته شده:  

شعري زيبا و بسيار پرمعنا از مولوي

روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

با تشکر از Kassandra عزیز بابت شعرهای زیبایشان . مطلبی را درباره این غزل خواندم که بد نیست به آن اشاره شود . ( منبع : شرکت نرم افزار رایورز )

 توضیح : این غزل از غزلیات منسوب به مولانا می باشد . این غزل که از معروفترین غزلیات فارسی است و در همه جا به نام مولانا شهرت دارد، در نسخه های قدیمی دیوان کبیر وجود ندارد و با همه زیبایی و بلندی مضمون که در برخی از ابیات آن هست، تناقضهایی در خلال آن دیده می شود و ابیات با یکدیگر همخوانی ندارند . پرسشهایی از نوع " از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟ " با اندیشه خیامی بستگی دارد نه با طرز فکر مولانا، که می داند از کجا آمده و آمدنش بهر چیست . شاید برخی از ابیات این غزل از آن مولاناست و دیگران بیتهایی بر آن افزوده اند . آنچه این معنی را تایید می کند وجود یکی از ابیات این غزل است در یکی از جنگهای قرن هفتم که نزدیک به عصر مولانا کتابت شده و بسیاری از غزلیات مولانا در آن ثبت شده است . از این غزل فقط یک بیت بی ذکر نام گوینده درآن جنگ آمده که زیباترین بیت غزلو دارای حال و هوای مولاناست :

می وصلم بچشان، تا در زندان ابد    ************     از سر عربده مستانه به هم درشکنم

و هرکس با نوع صور خیال مولانا آشنایی داشته باشد می داند که چنین تصویری با عناصری ماخوذ و از وسیعترین مفاهیم هستی ( ازل و ابد ) جز از او نیست .

توضیحات :

* زیباترین بیت غزل : این تنها نظر نویسنده بوده و ممکن است دیگران با این نظر موافق نباشند .

عالم علوی : ( در مقابل عالم سفلی ) جهان بالا، آسمان

باغ ملکوت : علم ملکوت، عالم باطن( در مقابل عالم ملک و ظاهر)

درجات عوالم : ملک ( ناسوت ) ، جبروت ، ملکوت ، لاهوت




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - موسيو وردو - ۱۳۸۹/۶/۲۳ صبح ۰۷:۰۴

هميشه پشت هر مرد موفقي يه زن موفق وجود داره:lovve: و پشت سر هر زن موفقي كه ميبينيم يه مرد وجود داره كه هر چي تلاش كرده جلوي پيشرفت خانومش رو بگيره نتونسته:ccco




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دشمن مردم - ۱۳۸۹/۶/۲۴ صبح ۰۷:۱۷

ایران یا پرسیا  (البته به صورت پرشیا نوشته می شه) زمانی مهد تمدن جهان به شمار می رفت .در دل این آب و خاک کسانی زاده شدند که در جهان به عنوان پدر حقوق بشر شناخته شدند.متاسفانه انگار که همه قدر این اشخاص را می دانند جز مملکت خودمان.یکی از این اشخاص حضرت مولاناست البته حتی بعضی ایشان رو به بی دینی نیز محکوم کرده اند اما چه باک که این اشخاص نیازی به توجیه و تفسیر این افراد ندارند و از هر اتهامی مبرا هستند

 

آرامگاه مولوی در قونیه، ترکیه 

این شاه بیت  که در آغاز  مثنوی  معنوی آمده تقدیم به تمامی عاشقان این حضرت

بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند

کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم

هر کسی از ظن خود شد یار من
از دورن من نجست اسرار من

سر من از ناله ی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست

آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد

نی حریف هر که از یاری برید
پرده هاایش پرده های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟

نی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند

محرم این هوش جز بی هوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو:"رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست"

هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد

درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید_ والسلام




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دلشدگان - ۱۳۸۹/۶/۲۵ صبح ۰۷:۰۲

 آب طلب نكــــرده همیشــه مـــــراد نیست

شعری از  (فاضل نظری)

از بــاغ می ‌برنــــد چـراغانی ‌ات كننــــد

   تا كـاج جشــن های زمستانی ‌ات كننــد

 ******

   پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهای تار»

    تنهــا به این بهانـــه كه بارانی ‌ات كنند

******

   یوسف! به این رهـا شدن از چاه دل مبند

    این بار می ‌برند كه زنــــدانی‌ ات كنند

******

  ای گل گمان مكن به شب جشن می ‌روی

   شاید به خاك مـرده‌ای ارزانی ‌ات كنند

******

 یك نقطـه بیش فرق رحـیم و رجـیم نیست

  از نقطه‌ ای بترس كه شیطانی ات كنند

******

  آب طلب نكــــرده همیشــه مـــــراد نیست

   گاهی بهانه‌ای است كه قربانی ‌ات كنند




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دشمن مردم - ۱۳۸۹/۶/۲۸ عصر ۱۲:۴۱

شهریارا تا بود از آب ،آتش را گزند/باد خاک پاک ایران جوان مهد امان

می نویسم به بهانه سالگرد  درگذشت  بزرگ مرد ایرانی ، استاد شعر و ادب پارسی استاد شهریار

کس نیست در این گوشه فراموشتر از من
وز گوشه نشینان توخاموشتر از من
هر کس به خیالیست هم آغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من
می*نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوشتر از من
افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتاده*تر از من نه و مدهوشتر از من
بی ماه رخ تو شب من هست سیه*پوش
اما شب من هم نه سیه*پوشتر از من
گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوشتر از من
بیژن*تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک
خونم بفشان کیست سیاوشتر از من
با لعل تو گفتم که علاجم لب نوشی است
بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من
آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل؟
دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بهزاد ستوده - ۱۳۸۹/۷/۶ صبح ۱۱:۵۰

                    شعري حكمت آموز از ديوان پنج گنج نظامي

كودكي از جمله ي آزادگان                              رفت برون با دو سه همزادگان
پاي چو در راه نهاد آن پسر                              پويه همي كرد و در آمد به سر
پايش از آن پويه در آمد زدست                          مهر دل و مهره ي پشتش شكست
شد نفس آن دو سه همسال او                        تنگتر از حادثه ي حال او
آن كه ورا دوستترين بود گفت :                          در بن چاهيش ببايد نهفت
تا نشود راز چو روز آشكار                                 تا نشويم از پدرش شرمسار
عاقبت انديشترين كودكي                                 دشمن او بود در ايشان يكي
چون كه مرا زين همه دشمن نهند                      تهمت اين واقعه بر من نهند
زين پدرش رفت و خبردار كرد                              تا پدرش چاره ي آن كار كرد
هر كه در او جوهر دانايي است                           بر همه چيزش توانايي است
دشمن دانا كه غم جان بود                                بهتر از آن دوست كه نادان بود
____________________________________________
اين شعر زيبا  را توي يكي از كتابهاي فارسي دبستان فكر مي كنم داشتيم  كه عاشق ان بودم ....يادش بخير



RE: اشعار و متون ادبی زیبا - موسيو وردو - ۱۳۸۹/۷/۸ عصر ۰۹:۳۱

زندگي كن


هنوز هم بعد از اين همه سال، چهره‌ي ويلان را از ياد نمي‌برم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت مي‌کنم، به ياد ويلان مي‌افتم ...

ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانه‌ي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق مي‌گرفت و جيبش پر مي‌شد، شروع مي‌کرد به حرف زدن ...

روز اول ماه و هنگامي‌که که از بانک به اداره برمي‌گشت، به‌راحتي مي‌شد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.


ويلان از روزي که حقوق مي‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته مي‌کشيد، نيمي از ماه سيگار برگ مي‌کشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش...

من يازده سال با ويلان هم‌کار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل مي‌شدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ مي‌کشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگي‌اش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟

هيچ وقت يادم نمي‌رود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهره‌اي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟

بهت زده شدم. همين‌طور که به او زل زده بودم، بدون اين‌که حرکتي کنم، ادامه دادم:
همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
ويلان با شنيدن اين جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟
 
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟

گفتم نه

گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟
گفتم: نه !

گفت: اصلا عاشق بودي؟

گفتم: نه
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
با درماندگي گفتم: آره، ...... نه، ..... نمي دونم !!!

ويلان همين‌طور نگاهم مي‌کرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ....
 حالا که خوب نگاهش مي‌کردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جمله‌اي را گفت. جمله‌اي را گفت که مسير زندگي‌ام را به کلي عوض کرد.

ويلان
پرسيد: مي‌دوني تا کي زنده‌اي؟
جواب دادم: نه !
ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Classic - ۱۳۸۹/۷/۲۰ عصر ۱۱:۰۶

بيستم مهر ماه ، به گواهي تقويم ، روز بزرگداشت حافظ است . خواجه شمس الدين محمد حافظ شيرازي ، چيره ترين غزل سراي سبك عراقي ، كه ابيات گرانسنگ و روح نوازش سالهاست كه  رامشگر جان هاي خسته و دل هاي شيدا است ، براي فارسي زبانان چهره اي شناخته شده و دوست داشتني است .

" فال حافظ " شايد ، بهترين مدعاي حافظ دوستي ايرانيان است . وضويي مي گيرند ، و ديوان خواجه را باز مي كنند ... و دل به زمزمه غزل او مي سپارند :

... تو اهل فضلي و دانش ، همين گناهت بس ... شاه شمشاد قدان خسرو شيرين دهنان ... كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكل ها ... اگر آن ترك شيرازي به دست آرد دل ما را ... دوش در حلقه ما قصه گيسوي تو بود ... دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند ... خدايا منعمم گردان به درويشي و خرسندي ... در نظربازي ما بي خبران حيرانند ... با ما منشین و گرنه بدنام شوی  ... روشن از پرتوي رويت نظري نيست كه نيست ... حافظ از مشرب قسمت گله نا انصافي است ...

منبع: پارس نمودار ( با اندکی تغییر )

:heart:   بر سر تربت ما چون گذری همت خواه   ....    که زیارتگه رندان جهان خواهد بود   :heart:




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ساب زیرو - ۱۳۸۹/۸/۷ عصر ۰۷:۵۶

دریا 

صبور و سنگین

می خواند و می نوشت

خواب نیستم

خاموش اگر نشسته ام

مرداب نیستم

روزی که برخروشم و زنجیر بگسلم

روشن شود که آتشم و آب نیستم




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - تیرانداز ولگرد - ۱۳۸۹/۸/۸ صبح ۱۰:۱۷

برای زیستن دوقلب لازم است

قلبی که دوست بداری  وقلبی که دوستش بداری




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ساب زیرو - ۱۳۸۹/۸/۹ عصر ۱۰:۴۸

در سقوط 

هم می توان سهمگین و باصلابت و مقتدر بود

این را

آبشار 

به من گفت




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kassandra - ۱۳۸۹/۸/۱۳ عصر ۰۳:۳۴

در آن سالهاي نوجواني كه نوشته هاي فهيمه رحيمي را تقريبا همه جا مي شد ديد و خواند، بيشتر رمانهايش را مي خواندم. گرچه نتوانستم با همه انها ارتباط خوبي برقرار كنم اما هيچوقت هم-چه در آن دوران و چه امروز كه اين همه سال از آن روزها گذشته-نتوانسته ام زيبايي خاص و دلچسب پنجره را انكار كنم:

ایستاده بودم منتظر به امید دستی که پنجره ام را به روی روشنایی باز کند و تو آنرا گشودی با سخاوت خورشید و رحمت باران.
دانه ام را از کویر نادانی برون آوردی و در دشت علم رویاندی. من با دست های تو بارور شدم و رشد کردم. تو مرا به انتهای دشت بردی، در آنجا اقاقی هایی دیدم که نور می پاشند و از دیار شب گذر می کردند.
تو یک اقاقی به دستم دادی و راهم را روشن نمودی، اینک ما ایستاده ایم، من و تو، تا که باز کنیم پنجره بسته را بر روی طالبان نور.
روبرویمان دریچه ای است که به دشت رو شنایی گشوده می شود.
.

 

برگرفته از مقدمه رمان پنجره نوشته فهميه رحيمي




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ساب زیرو - ۱۳۸۹/۸/۱۴ صبح ۰۳:۳۶

Yesterday's world is a dream

Like a river that runs through my mind

Made of fields and the white pebble stream

That I knew as a child

Butterfly wings in the sun

Taught me all that I needed to see

For they sang, sang to my heart

"Oh look at me, oh look at me"

"Free as the wind, free as the wind"

"That is the way you should be"

Love was the dream of my life

And I gave it the best I know how

So it always brings tears to my eyes

When I think of it now

Gone like the butterfly days

And the boy that I once used to be

But my heart still hears a voice

Tellin' me "look, look and you'll see"

"Free as the wind, free as the wind"

"That is the way you should be"

There's no regret that I feel

For the bittersweet taste of it all

If you love, there's a chance you may fly

If you fall, well you fall

Rather the butterfly's life

To have lived for a day and been free

For my heart still hears that voice

Tellin' me "look and you'll see"

"Free as the wind, free as the wind"

"That is the way you should be"

"Free as the wind, free as the wind"

"That is the way you should be"




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kassandra - ۱۳۸۹/۸/۱۴ عصر ۰۲:۴۲

باد دوباره شروع به وزيدن كرد. باد شرق بود كه از آفريقا مي وزيد. نه بوي بيابان را مي آورد و نه خطر حمله مغربيها را همراه داشت. در عوض عطر آشناي او را مي آورد و هم بوسه هايش را-بوسه اي كه آرام آرام از آن دورها آمده بود و حالا بر لبان او مي آرميد.

پسر لبخندي زد، اين اولين باري بود كه لبخند مي زد.

او گفت:

"فاطمه من مي آيم."

برگرفته از كيمياگر نوشته پائولو كوييلو




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دشمن مردم - ۱۳۸۹/۸/۱۶ صبح ۰۷:۵۷

خاموشتر از گذشته محو سکوت شده ام…
چند برگ کاغذ،يک خودکار نيمه تمام،
و دلي که هيچگاه همراه من نبوده است در کنارم نشسته اند…
غافله دقايق از مقابلم مي گذرد..
.با حسرت نگاهش مي کنم.
ديگر حرفهايم براي کاغذ تازگي ندارد
دفترها خط مرا نمي خوانندو
کلمات که از ناشناخته ترين نقطه ي خيالم فرياد مي کشند
هيچ حسي را در کسي بيدار نمي کنند




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ساب زیرو - ۱۳۸۹/۸/۱۸ صبح ۱۲:۴۳

موج دریا را نباشد اختیار خویشتن   دست بردار از عنان گیر و دار خویشتن
زهد خشک از خاطرم هرگز غباری برنداشت   مرکب نی بار باشد بر سوار خویشتن
خار دیوار گلستانم که از بی‌حاصلی   می‌کشم خجلت ز اوج اعتبار خویشتن
خلوتی چون خانه‌ی آیینه‌داری پیش دست   بهره‌ای بردار از بوس و کنار خویشتن
می‌توانی آتش شوق مرا خاموش کرد   گر دلت خواهد، به لعل آبدار خویشتن
دیدن آیینه را موقوف خواهی داشتن   گر بدانی حال من در انتظار خویشتن
بس که چون آیینه صائب دیده‌ام نادیدنی   می‌شمارم زنگ کلفت را بهار خویشتن




به نام مهربانترین مهربانان

الف: اشتیاق برای رسیدن به نهایت آرزوها

ب: بخشش برای تجلی روح و صیقل جسم

پ: پویاپی برای پیوستن به خروش حیات

ت: تدبیر برای دیدن افق فرداها

ث: ثبات برای ایستادن در برابر باز دارنده ها

ج: جسارت برای ادامه زیستن

چ: چاره اندیشی برای گریز از گرداب اشتباه

ح: حق شناسی برای تزکیه نفس

خ: خودداری برای تمرین استقامت

د: دور اندیشی برای تحول تاریخ

‌ذ: ذکر گوپی برای اخلاص عمل

ر: رضایت مندی برای احساس شعف

ز: زیرکی برای مغتنم شمردن دم ها

ژ: ژرف بینی برای شکافتن عمق دردها

س: سخاوت برای گشایش کارها

ش: شایستگی برای لبریز شدن در اوج

ص: صداقت برای بقای دوستی

ض: ضمانت برای پایبندی به عهد

ط: طاقت برای تحمل شکست

ظ: ظرافت برای دیدن حقیقت پوشیده در صدف

ع: عطوفت برای غنچه نشکفته باورها

غ: غیرت برای بقای انسانیت

ف: فداکاری برای قلب های دردمند

ق: قدر شناسی برای گفتن ناگفته های دل

ک: کرامت برای نگاهی از سر عشق

گ: گذشت برای پالایش احساس

ل: لیاقت برای تحقق امیدها

م: محبت برای نگاه معصوم یک کودک

ن: نکته بینی برای دیدن نادیده ها

و: واقع گرایی برای دستیابی به کنه هستی

ه: هدفمندی برای تبلور خواسته ها

ی: یکرنگی برای گریز از تجربه دردهای مشترک




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۹/۷ عصر ۰۳:۴۸

ناله را هر چند می خواهم که آرام بر کشم ...

                                                     سینه می گوید که من تنگ آمدم ، فریاد کن ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ژان والژان - ۱۳۸۹/۹/۷ عصر ۰۶:۴۱

صورت زيباي ظاهر هيچ نيست          اي برادر سيرت زيبا بيار




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۹/۷ عصر ۰۷:۲۲

رخ میانِ هاله ی عفت نهفتن مشکل است ...

                                       گر نه زیر چادری پنهان شدن دشوار نیست ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۹/۸ صبح ۰۹:۲۱

زنهار میازار ز خود هیچ دلی را ...

                                         از هیچ دلی نیست که راهی به خدا نیست ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ژان والژان - ۱۳۸۹/۹/۹ صبح ۰۲:۲۲

سعدي اگر عاشقي كني و جواني       عشق محمد بس است و آل محمد




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دشمن مردم - ۱۳۸۹/۹/۹ عصر ۰۴:۴۸

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت

دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت

شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ

زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت

 آن طفل که چون پیر ازین قافله درماند

وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت

از پیش و پس قافله ی عمر میندیش

 گه پیشروی پی شد و گه بازپسی رفت

ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم

دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت

رفتی و فراموش شدی از دل دنیا

چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت

رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد

بیدادگری آمد و فریادرسی رفت

این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست

دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۹/۱۰ عصر ۰۲:۴۱

این سروده زیبا و در عین حال دردانگیز ((استاد علی اکبر دهخدا)) هم از اون شعرهاست که پس از هر بار زمزمه کردنش حرارتی رو که از سینه بیرون میاد رو کاملا احساس میکنی ...

به راستی که با چه دردی و با چه ایمانی این شعر رو در اون روزها سروده بوده ...

میدونم که همه دوستان با این سروده ارزشمند آشنایند ، مروری بر این شعر زیبا خالی از لطف نیست :

یاد آر ز شمع مرده یاد آر

ای مرغ سحر! چو این شب تار / بگذاشت ز سر سیاهکاری،
وز نفحه ی روح بخش اسحار / رفت از سر خفتگان خماری،
بگشود گره ز زلف زرتار / محبوبه ی نیلگون عماری،
یزدان به کمال شد پدیدار / و اهریمن زشتخو حصاری ،
یاد آر ز شمع مرده یاد آر ...

ای مونس یوسف اندرین بند / تعبیر عیان چو شد ترا خواب،
دل پر ز شعف، لب از شکرخند / محسود عدو، به کام اصحاب ،
رفتی برِ یار و خویش و پیوند / آزادتر از نسیم و مهتاب،
زان کو همه شام با تو یک چند / در آرزوی وصال احباب ،
اختر به سحر شمرده یاد آر ...

چون باغ شود دوباره خرّم / ای بلبل مستمند مسکین
وز سنبل و سوری و سپرغم / آفاق، نگار خانه ی چین،
گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم / تو داده ز کف زمام تمکین 

ز آن نوگل پیشرس که در غم / ناداده به نار شوق تسکین،
از سردی دی فسرده، یاد آر ...

ای همره تیهِ پور عمران / بگذشت چو این سنین معدود،
و آن شاهد نغز بزم عرفان / بنمود چو وعدِ خویش مشهود،
وز مذبح زر چو شد به کیوان / هر صبح شمیم عنبر و عود،
زان کو به گناهِ قوم نادان / در حسرت روی ارض موعود،
بر بادیه جان سپرده ، یاد آر ...

چون گشت ز نو زمانه آباد / ای کودک دوره ی طلائی
وز طاعت بندگان خود شاد / بگرفت ز سر خدا ، خدائی ،
نه رسم ارم ، نه اسم شدّاد، / گِل بست زبان ژاژخائی ،
زان کس که ز نوک تیغ جلاد / مأخوذ به جرم حق ستائی
پیمانه ی وصل خورده یاد آر ...

در پناه حق ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ژان والژان - ۱۳۸۹/۹/۱۰ عصر ۰۴:۴۶

به جهان خرم از آنم كه جهان خرم ازوست      عاشقم بر همه عالم كه همه عالم ازوست




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۹/۱۱ صبح ۰۱:۱۰

بخشش
جبران خليل جبران

... برخي از مردم بسیار دارند اما اندک می‌بخشند
و مي‌بخشند برای آنکه شهرت کسب کنند
‏اما این خواسته‌ها باعث بیهودگی بخشش آنان می‌شود.
برخی اندک دارند اما همه را می‌بخشند،
‏آنان به زندگی و به گشاده دستی زندگانی ایمان دارند.
گنجینه‌هایشان هرگز تهی نمی‌شود و تا ابد لبریز است.
و برخی از مردم با شادی می‌بخشند،
‏و شادی برای آنان پاداش همان بخشش است.
‏برخی با اندوه می بخشند و با درد، غسل تعمید می‌کنند.
و هستند کسانی که بی اندوه و درد می‌بخشند و شادی ‏نمی‌جویند و نمی‌خواهند بخششان بر سر زبان‌ها بیفتد.
آنان همچون ریحان که در دره بوی خوش می‌پراکند،
آنچه دارند می‌بخشند.
‏خداوند با عملشان سخن می‌گوید و از پس چشمانشان بر زمین لبخند می‌زند.
‏به نیازمندان بخشیدن چه زیبا است.
‏و زیباتر از آن، به کسی بخشیدن است که از ما نمی‌خواهد اما نیاز او را می‌دانیم.
‏آن کس که دست و دل خود را برای بخشش بگشاید و به دنبال نیازمندان باشد،
‏شادیِ بالاتر و لذت آورتر از بخشش به دست می آورد.
‏آیا آنچه امروز اندوخته‌اید تا ابد از آن شما خواهد بود؟
بی شک روزی خواهد رسید که د ‏ارایی‌تان را از دست ‏می‌د‏هید!
‏اکنون بخشش کنید تا بخشش فصلی از فصول زندگی‌تان
‏باشد و نه از آنِ بازماندگان شما ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دزیره - ۱۳۸۹/۹/۱۱ صبح ۰۴:۵۵

وجود های انسانی کاملا فهیم کسانی هستند که با سکوت شان حکیم ، و با حرکت شان پادشاه می شوند.     (چوانگ زو،فیلسوف چینی)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۹/۱۲ عصر ۰۲:۴۶

نماز عشق دو رکعت است که وضوی آن جز به خون دل نشاید ...

                                                                              عارف نامی : حلاج




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دشمن مردم - ۱۳۸۹/۹/۱۲ عصر ۰۷:۴۳

باری اگر روزی کسی از من بپرسد
چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟

من می گشایم پیش رویش دفترم را
گریان و خندان بر می افرازم سرم را

آنگاه می گویم که بذری نو فشانده است
تا بشکفد تا بردهد بسیار مانده است

در زیر این نیلی سپهر بیکرانه
چندان که یارا داشتم در هر ترانه

نام بلند عشق را تکرار کردم

با این صدای خسته شاید خفته ای را
در چارسوی این جهان بیدار کردم

من مهربانی را ستودم
من با بدی پیکار کردم

پژمردن یک شاخه گل را رنج بردم
مرگ قناری در قفس را غصه خوردم

وز غصه مردم شبی صدبار مردم

شرمنده از خود نیستم گرچون مسیحا
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن

من با صبوری بر جگر دندان فشردم

اما اگر پیکار با نابخردان را
شمشیر باید می گرفتم

بر من نگیری من به راه مهر رفتم

در چشم من شمشیر در مشت
یعنی کسی را می توان کشت

در راه باریکی که از آن می گذشتیم
تاریکی بی دانشی بیداد میکرد

ایمان به انسان شب چراغ راه من بود
شمشیر دست اهرمن بود

تنها سلاح من در این میدان سخن بود

شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت
اما دلم چون چوب تر از هر دو سر سوخت

برگی از این دفتر بخوان شاید بگویی
آیا که از این می تواند بیشتر سوخت

شبهای بی پایان نخفتم
پیغام انسان را به انسان باز گفتم

حرفم نسیمی از دیار آشتی بود

در خارزار دشمنی ها
شاید که طوفان گران بایست می بود

تا برکند بنیان این اهریمنیها
پیران پیش از ما نصیحت وار گفتند

دیر است دیراست تاریکی روح زمین را
نیروی صد چون ما ندایی در کویر است

نوح دگر میباید و طوفان دیگر

دنیایی دیگر ساخت باید
وزنو در آن انسان دیگر

اما هنوز این مرد تنهای شکیبا

با کوله بار شوق خود ره می سپارد
تا از دل این تیرگی نوری برآرد

در هر کناری شمع شعری می گذارد
اعجاز انسان را هنوز امید دارد




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۹/۱۳ صبح ۰۳:۵۲

شمع دانی که دم مرگ به پروانه چه گفت ؟

                                     گفت ای عاشق بیچاره فراموش شوی ...

سوخـت پـروانه ولی خوب جـوابش را داد

                                     دیـری نکشد تـو نیز خـامـوش شـوی ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۹/۱۳ عصر ۰۱:۳۲

در میان اشعار کهن ایرانی این مسمط زیبای استاد منوچهری دامغانی چون جواهری می درخشد ...

نگاه وی به طبیعت وه که تا چه اندازه خیال انگیز است ... تا این چند روزه هم به سر نیامده ، پاییز را دریابیم که به راستی فصل زیباییست ...

بخشی از سروده منوچهری دامغانی را با هم مروری دوباره کنیم :

خیزید و خز آرید که هنگام خزانست              باد خنک از جانب خوارزم وزانست

آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست          گویی به مثل پیرهن رنگ‌رزانست

                           دهقان به تعجب سر انگشت گزانست

                          کاندر چمن و باغ ، نه گل ماند و نه گلنار

طاووس بهاری را، دنبال بکندند                  پرش ببریدند و به کنجی بفکندند

خسته به میان باغ به زاریش پسندند          با او ننشینند و نگویند و نخندند

                                 وین پر نگارینش بر او باز نبندند

                                تا بگذرد آذر مه و آید (سپس) آذار

شبگیر نبینی که خجسته به چه دردست        کرده دو رخان زرد و برو پرچین کردست

دل غالیه فامست و رخش چون گل زردست      گوییکه شب دوش می و غالیه خوردست

                            بویش همه بوی سمن و مشک ببردست

                              رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۹/۱۷ صبح ۱۱:۲۹

مرحوم اخوان ثالث شعر خوب و آشنا زیاد داره و من در کنار همه اون سروده های ارزشمند و مشهورشون به این تک بیت هم تعلق خاطری سخت دارم !

گر چه گلچین نگذارد که گلی باز شود       تو بخوان مرغ چمن بلکه دلی باز شود ...

                                                                                              مهدی اخوان ثالث    




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دزیره - ۱۳۸۹/۹/۱۸ صبح ۰۸:۳۴

زندگی، هنر اخذ نتایج کافی از مقدمات ناکافی است. (ساموئل باتلر)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سروان رنو - ۱۳۸۹/۹/۱۸ عصر ۱۰:۱۵

زندگی، هنر اخذ نتایج کافی از مقدمات ناکافی است. ساموئل باتلر

استعداد بزرگ بدون اراده بزرگ وجود ندارد . بالزاک

این جملات رو باید با طلا که هیچ ، با الماس نوشت . mmmm:



RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دزیره - ۱۳۸۹/۹/۲۰ صبح ۰۸:۳۴

روح های برجسته وقتی حداقل کار کنند ، حداکثر کار را انجام می دهند. (لئوناردو داوینچی)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۸۹/۹/۲۰ صبح ۱۰:۵۴

آنهائی که به همه چیز فکر میکنند برای هیچ چیز نمیتوانند تصمیم بگیرند

(یک ضرب المثل ایرانی- ایتالیائی)

بجای اینکه به تاریکی لعنت بفرستید یک شمع روشن کنید

(کنفسیوس)

اگر بر یک ناتوان خشمگین شوی دلیل بر آنست که قوی نیستی

(هرمان هسه)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دزیره - ۱۳۸۹/۹/۲۰ عصر ۰۵:۳۲

دو طریقه آسان برای فکر نکردن وجود دارد، یکی شک کردن در همه امور و دیگری باور کردن همه چیز .




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دشمن مردم - ۱۳۸۹/۹/۲۱ صبح ۰۸:۲۱

  نام شاملو با کسانی که با شعر و ادب  پارسی  آشنا هستند نامی آشنا و دوست داشتنی است او معتقد بود که شعر همه چیز است  .در 85  هشتادو پنجمین سالروز تولدش یادش را گرامی میدارم  و روحش شاد.

دهانت را می‌بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.
دلت را می‌بویند

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و عشق را
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه می‌زنند.

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بُن‌بستِ کج‌وپیچِ سرما
آتش را
به سوخت‌بارِ سرود و شعر
فروزان می‌دارند.
به اندیشیدن خطر مکن.

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

آن که بر در می‌کوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است.

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابانند
بر گذرگاه‌ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون‌آلود

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند
و ترانه را بر دهان.

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کبابِ قناری
بر آتشِ سوسن و یاس

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

ابلیسِ پیروزْمست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سم اسپید - ۱۳۸۹/۹/۲۲ صبح ۱۲:۵۵

هرگز نخواب کوروش دارا جهان ندارد

سارا زبان ندارد

بابا ستاره اي در هفت آسمان ندارد

کارون ز چشمه خشکيد

البرز لب فروبست

حتما دل دماوند آتش فشان ندارد

ديو سياه دربند آسان رهيد و بگريخت

رستم در اين هياهو گرز گران ندارد

روز وداع خورشيد زاينده رود خشکيد

زيرا دل سپاهان نقش جهان ندارد

بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند

گويي که آرش ما تير و کمان ندارد

درياي مازني ها بر کام ديگران شد

نادر ز خاک برخيز ميهن جوان ندارد

دارا کجاي کاري دزدان سرزمينت

بر بيستون نويسند دارا جهان ندارد

آييم به دادخواهي فريادمان بلند است

اما چه سود که اينجا نوشيروان ندارد

سرخ و سپيد و سبزست اين بيرق کياني

اما صد آه و افسوس شير ژيان ندارد

کو آن حکيم توسي شهنامه اي سرايد

شايد که شاعر ما ديگر بيان ندارد

هرگز نخواب کوروش اي مهر آريايي

بي نام تو وطن نيز نام و نشان ندارد

شاعر: ؟




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دشمن مردم - ۱۳۸۹/۹/۲۳ صبح ۰۷:۵۸

چقدر زود پیر می شویم و  چقدر دیر عاقل




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اسکورپان شیردل - ۱۳۸۹/۹/۲۵ عصر ۱۲:۰۲

محتشم کاشانی را به ترجیع بند معروفش می شناسند ، اما وی اشعار دیگری نیز در رثای سالار شهیدان دارد که در ذیل نمونه ای از آن را می بینیم :

 

این زمین پربلا را نام دشت کربلاست            

ای دل بی‌درد آه آسمان سوزت کجاست

این بیابان قتلگاه سید لب تشنه است    

ای زبان وقت فغان وی دیده هنگام بُکاست

این فضا دارد هنوز از آه مظلومان اثر            

گر ز دود آه ما عالم سیه گردد رواست

این مکان بوده است روزی خیمه‌گاه اهل‌بیت     

کز حباب اشگ ما امروز گردش خیمه‌هاست

کشتی عمر حسین اینجا به زاری گشته غرق    

بحر اشگ ما درین غرقاب بی‌طوفان چراست

اینک قبه‌ی پر نور کز نزدیک ودور  

پرتو گیتی فروزش گمرهان را ره‌نماست

اینک حایر حضرت که در وی متصل            

زایران را شهپر روحانیان در زیر پاست

اینک سده‌ی اقدس که از عز و شرف

قدسیان را ملجاء و کروبیان را ملتجاست

اینک مرقد انور که صندوق فلک      

پیش او با صد هزاران در و گوهر بی‌بهاست

اینک تکیه‌گاه خسرو والا سریر       

کآستان روب درش را عرش اعظم متکاست

اینک زیر گل سرو گلستان رسول     

کز غم نخل بلندش قامت گردون دوتاست

اینک خفته در خون گلبن باغ بتول     

کز شکست او چو گل پیراهن حور اقباست

این چراغ چشم ابرار است کز تیغ ستم                        

همچو شمعش با تن عریان سر از پیکر جداست

این سرور سینه‌ی زهراست کز سم ستور        

سینه‌ی پر علمش از هر سو لگدکوب بلاست

این انیس جان پیغمبر حسین‌بن علی است         

کز سنان‌بن انس آزرده تیغ جفاست

این عزیز صاحب دل ابا عبدالهست                

کز ستور افتاده بی‌یاور به دشت کربلاست

این حبیب ساقی کوثر وصی بی‌سراست          

کز عروس روزگارش زهر در جام بقاست

این سرافراز بلنداختر که در خون خفته است                 

نایب شاه ولایت تاج فرق اولیاست

این سهی سرو گزین کز پشت زین افتاده است  

جانشین شاه مردان شهسوار لافتاست

این مه فرخنده طلعت کاین زمینش مهبط است               

قرةالعین علی چشم و چراغ اوصیاست

این در رخشنده گوهر کاین مقامش مخزنست    

درةالتاج شه دین تاجدار هل اتاست

این دل آرام ولی حق امیرالمومنین        

کامکارانت منی نامدار انماست

این گزین عترت حیدر امام المتقین     

پادشاه کشور دین پیشوای اتقیاست

پا درین مشهد به حرمت نه که فرش انورش     

لاله رنگ از خون فرق نور چشم مرتضی است

دوست را گر چشم ازین حسرت نگرید وای وای           

کز تاسف دشمنان را بر زبان واحسرتاست

مردم و جن و ملک ز آه نبی در آتشند            

آری آری تعزیت را گرمی از صاحب عزاست

می‌شود شام از شفق ظاهر که بر بام فلک        

سرنگون از دوش دوران رایت آل عباست

طفل مریم بر سپهر از اشگ گلگون کرده سرخ            

مهد خود در شام غم همرنگ طفل اشک ماست

خاکسارانی که بر رود علی بستند آب

گو نگه دارید آبی کآتش او را در قفاست

تیره گشت از روبهان ماوای شیری کز شرف              

کمترین جای سگانش چشم آهوی ختاست

ای دل اینجا کعبه‌ی وصل است بگشا چشم جان            

کز صفا هر خشت این آیینه گیتی نماست

زین حرم دامن کشان مگذر اگر عاقل نه‌ای                   

کآستین حوریان جاروب این جنت سر است

رتبه‌ی این بارگه بنگر که زیر قبه‌اش            

کافر صد ساله را چشم اجابت از دعاست

یا ملاذالمسلمین در کفر عصیان مانده‌ام           

از خداوندم امید رحمت و چشم عطاست

یا امیرالمومنین از راندگان درگهم        

وز در آمرزگارم گوش بر بانک صلاست

یا امام‌المتقین از عاصیان امتم           

وز رسولم چشم خشنودی و امید رضاست

یا معزالمذنبین غرق کبایر گشته‌ام                  

وز تو در خواهی مرادم در حریم کبریاست

یا شفیع‌المجرمین جرمم برونست از عدد                      

وز تو مقصودم شفاعت پیش جدت مصطفاست

یا امان الخائفین اینجا پناه آورده‌ام                  

وز تو مطلوبم حمایت خاصه در روز جزاست

یا اباعبدالله اینک تشنه‌ی ابر کرم                   

از پی یک قطره پویان برلب بحر سخاست

یا ولی‌الله گدای آستانت محتشم                      

بر در عجز و نیاز استاده بی‌برگ و نواست

مدتی شد کز وطن بهر تو دل بر کنده است                   

وز ره دور و درازش رو در این دولتسرا است

دارد از درماندگی دست دعا بر آسمان                        

وز قبول توست حاصل آن چه او را مدعاست

از هوای نفس عصیان دوست هر چند ای امیر              

جالس بزم گناه و راکب رخش خطاست

چون غبار آلود دشت کربلا گردیده است                      

گرد عصیان گر ز دامانش بیفشانی رواست




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۹/۲۷ عصر ۱۱:۴۷

سروده ای از ارنستو چگوارا ...

کلمه نجات

می توانستم شاعری باشم
ولگردِ قمارخانه های بوينس آيرس
مَحفِل نشينِ خواب و زن و امضاء وُ
اعتياد.
نوحه سرايِ گذشته های مُرده
گذشته های دور
گذشته های گيج.

اما تا کی... ؟

از امروز گفتن وُ
برای مردم سرودن
دشوار است،
و ما می خواهيم
از امروز و از اندوهِ آدمی بگوييم
و غفلتی عظيم
که آزادی را از شما ربوده است.

می توانستم شاعری باشم
بی درد، پُرافاده، خودپسند،
پرده بردارِ پتيارگانی
که بر ستمديدگانِ ترس خورده
حکومت می کنند.

می دانم!
گلوله را با کلمه می نويسند،
اما وقتی که از کلمات
شَقی ترين گلوله ها را می سازند،
چاره چريکی چون من چيست؟

کلمات
راهگشایِ آگاهیِ آدمی ست
و ما نيز
سرانجام
بر سر  معنایِ زندگی متحد خواهيم شد:
کلمه، کلمه نجات!
مردم
ترانه ای از اين دست می طلبند.

................................................................................................

با تشکر از انجمن ادبی شفیقی ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دزیره - ۱۳۸۹/۹/۳۰ صبح ۱۰:۵۹

فهمیدن در عقل همچون روشن شدن یک لامپ الکتریکی در اتاق یا برق زدن یک صاعقه در فضا به یکبارگی صورت می گیرد.فهمیدن در روح به گونه سر زدن افتاب از افق شرق است.

در این دنیا افتاب همواره در سر زدن است و بهار همواره در رسیدن و دل مدام در فهمیدن.

چه بسیارند کسانی که میدانند چه بگویند اما هیچ نگفته اند ، از ان رو که نمی دانسته اند چگونه باید گفت.(شریعتی)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۰/۳ عصر ۰۵:۵۱

از فتحعلیشاه قاجار بیشتر با عهدنامه های ننگین گلستان و ترکمنچای یاد می کنیم ... برای من اما جالب بود وقتی این تک بیت سروده ایشان را مطالعه می کردم ، گفتم دوستان نیز با این شعر از او آشنا گردند که چندان خالی از ظرافت نیست :

(( به آبادی دل چه کوشی ؟ این خانه عشق است

                                                            آبادیش به این است که آباد نباشد ...))




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۰/۶ عصر ۰۷:۱۹

وه که چه تعبیر زیباییست از عشق به روایت شیخ اشراق  :

(( عشق را از عشقه گرفته اند... 


عشقه آن گیاهی است که درباغ پدید آید در بن درخت ٬

اول بیخ در زمین سخت کند ٬

پس سر برآرد و خود را در درخت می پیچد ٬

و همچنان میرود تا جمله درخت را فرا گیرد ٬

و چنانش در شکنجه کشد که نم در میان رگ درخت نماند٬ 

و هر غذا که به واسطه آب و هوا به درخت می رسد به تاراج می برد

تا آنگاه که درخت خشک شود...

همچنان است در عالم انسانیت ٬

که خلاصه موجودات است ... ))

                                                            شیخ اشراق : شهاب الدین سهروردی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۰/۸ عصر ۱۲:۰۵

دعوت می کنم به همراهی در زمزمه دو سروده ارزشمند از شاعر بزرگ جناب آقای (( پابلو نرودا )) :

شعر زیبای (( هوا را از من بگير ، اما ؛ خنده ات را نه .))

((نان را از من بگير ، اگر ميخواهي ،
هوا را از من بگير ، اما ؛
خنده ات را نه .

گل سرخ را از من مگير
سوسني را كه ميكاري ،
آبي را كه به ناگاه
در شادي تو سر ريز ميكند ،
موجي ناگهاني از نقره را
كه در تو ميزايد .

از پس ِ نبردي سخت باز ميگردم
با چشماني خسته
كه دنيا را ديده است
بي هيچ دگرگوني ،
اما خنده ات كه رها ميشود
و پرواز كنان در آسمان مرا مي جويد
تمامي درهاي زندگي را
به رويم ميگشايد .

عشق من ، خنده ي تو
در تاريكترين لحظه ها مي شكفد
و اگر ديدي ، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خيابان جاري است ،
بخند ، زيرا خنده ي تو
براي دستان من
شمشيري است آخته .

خنده ي تو ، در پاييز
در كناره ي دريا
موج كف آلوده اش را
بايد برافروزد،
و در بهاران ، عشق من ،
خنده ات را ميخواهم
چون گلي كه در انتظارش بودم .

بخند بر شب
بر روز ، بر ماه ،
بخند بر پيچاپيچ خيابان هاي جزيره ، بر اين پسر بچه ي كمرو
كه دوستت دارد ،
اما آنگاه كه چشم ميگشايم و ميبندم،
آنگاه كه پاهايم ميروند ، و باز ميگردند
نان را ، هوا را ،
روشني را ، بهار را ،
از من بگير
اما خنده ات را هرگز !
تا چشم از دنيا نبندم .))

.............................................................

و شعری دیگر از همین کتاب : شعری دلنشین با عنوان ((بانو )) که پابلو نرودا آنرا برای همسرش (( ماتیلدا)) سروده ...

تقدیم به همه بانوان محترم کافه ، با اندکی تلخیص :

((تو را بانو ناميده ام

بسيارند از تو بلندتر ٬ بلندتر .

بسيارند از تو زلالتر ٬ زلالتر .

بسيارند از تو زيباتر ٬ زيباتر .

اما بانو تويی .

از خيابان که می گذری

نگاه کسی را به دنبال نمی کشانی .

کسی تاج بلورينت را نمی بيند .

کسی بر فرش سرخ زرين زير پايت ٬

نگاهی نمی افکند .

و زمانی که پديدار می شوی

تمامی رودخانه ها به نغمه در می آيند .

در تن من ٬ زنگ ها آسمان را می لرزانند ٬

و سرودی جهان را پر می کند .

تنها تو و من ٬

تنها تو و من ٬ عشق من ٬

به آن گوش می سپريم . ))




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دزیره - ۱۳۸۹/۱۰/۱۲ صبح ۰۸:۱۵

طبایع جز کشش کاری ندانند      حکیمان این کشش را عشق خوانند

گر اندیشه کنی از راه بینش       به عشق است ایستاده افرینش

                                                                       مولانا

من از مولوی ممنونم که بر خلاف شمس تنها ،بال در بال چند روح معراجی و استثنایی به طیران روحی و تکامل وجودی خویش در اسمان عشق و عرفان و عروج الهی مشغول نشد ونگفت گور پدر این عوام کاالانعام،ومن گنگ خواب دیده ام و عالم تمام کر .

ایستاد و معطل شد تا شصت هزار بیت مثنوی سخن با ما حرف بزند.

                                                                                        شریعتی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دزیره - ۱۳۸۹/۱۰/۱۹ صبح ۱۰:۱۱

اگر روی اسبی شرط ببندید قمار است ،اگر شرط ببندید میتوانید سه تا پیک بیاورید سرگرمی است،اگر شرط ببندید که پنبه سه واحد ترقی خواهد کرد ،کسب و کار است.تفاوت را میبینید.shakkk! (بلاکی شراد)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۰/۲۱ صبح ۰۹:۱۳

به هنگام جوانی به خویش می گفتم : که شیر ، شیر است اگر چه پیر بود

کنون شده ام پیر و به خود می گویم : که پیر ، پیر است اگر چه شیر بود ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۰/۲۳ عصر ۱۲:۰۴

در ادبیات و سینما (( عاشق شدن با یک نگاه )) چندان بی سابقه نیست !

جدا کردن بیتی از شعرهای حضرت مولانا جلال الدین از میان انبوه بیت های خیال انگیزش دشوار است آنچنان که با گزینش یکی به دیگران ستم نشود !

اما در اینجا که محفلی ادبی با زمینه ای سینمایی است ! با هم مروری می کنیم بر سروده ای از ایشان در دیوان شمس که (( عاشق شدن با یک نگاه )) را مولوی وار بیان می دارند در نهایت ایجاز و زیبایی :

(( اول نظر گر چه سرسری بود 

                             سرمایه و اصل دلبری بود ...))

................................................

اصلاحیه پست :

(( اول نظر ار چه سرسری بود 

                             سرمایه و اصل دلبری بود ...))

با تشکر از تذکر بانوی عزیز ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۰/۲۵ صبح ۰۹:۱۲

و یادی از سهراب :

(( شب سردي است و من افسرده
راه دوري است و پايي خسته
تيرگي هست و چراغي مرده
مي كنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سايه اي از سر ديوار گذشت
غمي افزود مرا بر غم ها
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز كند پنهاني
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر سحر نزديك است
هر دم اين بانگ برآرم از دل
واي اين شب چه قدر تاريك است
خنده اي كو كه به دل انگيزم ؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم ؟
صخره اي كو كه بدان آويزم ؟
مثل اين است كه شب نمناك است
ديگران را هم غم هست به دل
غم من ليك غمي غمناك است ... )) 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اسکورپان شیردل - ۱۳۸۹/۱۰/۲۶ عصر ۰۶:۵۷

سلام.

در این زمستان سرد و بارانی که طبیعت به خوابی آرام فرو رفته است ، گویا کافۀ کوچک و صمیمی ما هم به خوابی طولانی فرو رفته است.(در خوشبینانه ترین حالت ، گمانم بر اینست که دارد خود را برای بهاری دل انگیز و سبز آماده می کند.) 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

نه می دانم شاعرش کیست و نه نامش چیست؟ فقط یک جورهایی به دلم نشست. امیدوارم شما هم همین حس را پیدا کنید.

از ورایِ حسِّ توخالیِ سرما
زمستانِ کُشندۀ امسال
اینک
در کوچۀ تنهایی ام
بویِ رستگاریِ خاکِ خیس
ضرب آهنگِ قطرات
و خاطرۀ شکوفه هایِ نارسِ بوسه
...
ترانه ای از دور
حواسِ مرا جذبِ معنیِ پنهانِ خویش میکند
انگار صدایِ لطیفی
قلبِ شکسته ام را باز میخواند :
- بارون بارونه .. زمینا تَر میشه
...
آه ..
باران زیباست
سرمایِ زمستان امّا ..
آغوشِ ترا به یادم میآورد :
- خدایِ من
...
گویی این صدایِ توست ..
که از ماورایِ زمان
میخواندم :
- تو این زمستون
یا من رو بکش .. یا اون رو نستون
...
حالا وقتِ کوچِ پرندۀ خوشبختی
انگار
انکارِ واقعیّت ها ..
تسلیم شدن در برابرِ فریبِ ضرب المثل :
- زمستون میره .. پشتش بهاره!!
...
در گیرم آیا ..
کدامین نسیمِ بهاری ..
تو را به آغوشِ پر التهابم باز میگرداند؟




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۰/۲۷ عصر ۰۸:۱۵

 نجوای چند هایکو با دوستان و همراهان کافه  :

(( صدای زنگی پیام آور وقت خوابست 
با انديشه ی او در سر اما 
چگونه توانم خفت ؟ ))  

                                       بانو كاسا

...............................................................

(( نخستين روز سال 
جدا از ديگران
با بوريای كهنه ی خويش چه آسوده ام))

                                                             تای گی

.....................................................................

(( نمی دانم به چه می اندیشند آدمیان زادگاهم
می دانم اما گلهای آنجا هنوز
همان عطر همیشگی را دارند )) 

                                           کی تسورایوکی

.......................................................................

((گل که پژمرده شود

برگ دیگر عزیز نیست

ترس هر روزه ام این است ... ))

و

((صبح و شام...

اما روزگاری پیش از این

بینمان فاصله ای نبود ... ))

                                        امی لاول

........................................

((بی هیچ صدایی
به زمین می افتند برگها
 شب پاییزی ... ))

                                عباس حسین‌نژاد

........................................

(( همپاى پژمردن من 
علف ها سر سبزتر مىشوند
خاموشى نزديك است ... )) 
  
                                اوگورا ميوجى

              ( در بستر بیماری 3 ماه قبل از مرگ )

........................................................

((آدم برفي احساساتي 

از گرمي آفتاب لذت مىبَرَد 

و ميداند كه خطا ميكند ...)) 
 
                                        سوزان هايان از کانادا

.......................................

((شكسته ميشود و شكسته ميشود

زير ضرب امواج دريا له ميشود

ماه اما ، خود را دوباره شكل ميدهد ... )) 
 
                                                        آرون مور

..........................................................

((به ماه كه می نگرم
تابان بر هزاران هزار كوره راه درد
 می بينم تنها من نيستم گرفتار خزان ... ))

                                                        اوئه چيساتو


      











RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۱/۱ صبح ۱۲:۴۷

صنم انــدر بــلـــد کـفــر پـــرستند و صلیب          مـوی و روی تــو در اسلام صلیب و صنمند

هر شکن از سر گیسوی تو زندان دلیست          تـا نـگــویی کـه اسیران کمند تو  کمند ...

                                                                                            شیخ اجل : سعدی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سروان رنو - ۱۳۸۹/۱۱/۱ صبح ۰۱:۱۹

(۱۳۸۹/۱۱/۱ صبح ۱۲:۴۷)دن ویتو کورلئونه نوشته شده:  

هر شکن از سر گیسوی تو زندان دلیست          تـا نـگــویی کـه اسیران کمند تو  کمند ...

این مصرع اول رو درست نوشتی ؟ یا نسخه ای بوده که اینو نوشته باشه ؟! tajob2

این دو روایت زیر رو من دیده ام اما اون یکی رو نه  idont

1- هر خم از زلف پریشان تو زندان دلیست

2- هر خم از جعد پریشان تو زندان دلیست




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۱/۱ صبح ۰۱:۵۵

(۱۳۸۹/۱۱/۱ صبح ۰۱:۱۹)سروان رنو نوشته شده:  

(۱۳۸۹/۱۱/۱ صبح ۱۲:۴۷)دن ویتو کورلئونه نوشته شده:  

هر شکن از سر گیسوی تو زندان دلیست          تـا نـگــویی کـه اسیران کمند تو  کمند ...

این مصرع اول رو درست نوشتی ؟ یا نسخه ای بوده که اینو نوشته باشه ؟! tajob2

این دو روایت زیر رو من دیده ام اما اون یکی رو نه  idont

1- هر خم از زلف پریشان تو زندان دلیست

2- هر خم از جعد پریشان تو زندان دلیست

سروان عزیز !  والا باید عرض کنم که هر چند سلول های خاکستری این حقیر تحت تاثیر ورود به دوران کهنسالی گاهی آنچنان که باید یاریگر نیستند و نمونه آن در تذکر به جای بانوی عزیز و اصلاح سروده حضرت مولانا متجلی شد اما در این مورد بخصوص از شیخ اجل ، نقل قول توسط عالم برحسته ای چون جناب آقای (( حسین مکی )) صورت گرفته و تصور من بر این است که با سابقه درخشان تحقیقی ایشان و تسلط و عشقی که به ادبیات دارند نقل قول ایشان به اصل نزدیکتر است ... تا دیگر عزیزان و بزرگواران را نظر چه باشد ...

البته  2 مورد اشاره شده توسط شما بسیار زیبا و خیال انگیزند  ... ممنون ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۱/۱ عصر ۰۳:۳۷

تا با سروان رنوی عزیز سخن از شکن زلف و پریشانی آن است ، مروری بر این سروده جناب آقای (( کمال اجتماعی جندقی )) هم خالی از لطف نیست :

دیدم که به پیش چشمم آن شوخ          دارد نظـــری بــــه سوی اغیـــار

در خشم شدم ، ولـی بـه نــرمی           گفتم : به فدای چشمت ای یار

خـــواهم کـــه دل از تــــو باز گیرم           از بس کـــه تــو می دهیش آزار

گفتــا کـــه دلت کجاست ؟ گفتم:          گردیـــده بــــه زلف تـــــو گرفـــتار

بـــا نــاز و غــرور خنـــده ای کـــرد           بــگشـــود گــــره ز زلــــف زرتـــار

از هــر شکنش هــزار دل ریـــخت          گفـتا : دل خود بجوی و بردار ...!




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دزیره - ۱۳۸۹/۱۱/۲ صبح ۰۹:۰۴

زندگانی اشتی ضدهاست       مرگ ان کاندر میانشان جنگ خاست

جنگ اضداد است این عصرجهان

                                              صلح اضداد است عمر جاودان

رنج و غم را حق پی ان افرید

                                              تا بدین ضد خوش دلی اید پدید

پس به ضد نور دانستی تو نور

                                              ضد،ضد را می نماید در صدور

صد هزاران ضد،ضد را می کشد

                                               بازشان حکم تو بیرون میکشد

از عدمها سوی هستی هر زمان

                                                هست یارب کاروان در کاروان

صورت از بی صورتی اید برون

                                                باز شد انا الیه راجعون 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۱/۲ عصر ۰۳:۱۵

چندی قبل می خواستم دربخش دوبله تقاضای ردیابی قطعه ای را از دوستان داشته باشم اما با توجه به سابقه این حقیر و نیز موضوع تقاضا کمی تامل کردم و امروز تصمیم گرفتم که در همین بخش ادبی آنرا مطرح کنم که البته به این وادی هم سخت مرتبط است ...

وارد بحث کیفیت و ارزش ها در سینماهای ملل مختلف نمیشوم که مجالی دیگر می طلبد و افرادی فرهیخته و اگاهتر از من را لازم است اما ظاهرا در سالیان دور در سینمای هند فیلمی ساخته شده که نامش در ایران ترجمه شده بوده : (( سایه من ... )) ( البته این حقیر مطمئن به این نام نیست و یکی از بستگان مرحوم که زمانی این فیلم را در سینما دیده بوده آنرا بدین نام می شناخت )

من در مورد کیفیت فیلم و موضوعش اطلاع چندانی ندارم و خود این مساله چندان هم مهم نیست اما زمانی در کاستی قسمتی از دیالوگهای دوبله این فیلم را موجود داشتم که آغشته بود به نوای خواننده زن فیلم ... تجربه عجیبی بوده دوبله این فیلم ...

در میان آوازهای فیلم گاه گفتگوهای کاراکتر های زن و مرد فیلم با ابیات و شعرهای بس خیال انگیز از شاعران ایرانی با ظرافت های انتخابی بسیار زیبا ، رد و بدل میشد که به نظر من هنر دوبله این فیلم را بس تحسین انگیز جلوه میداد و نشان از وقوف مترجم و مدیر دوبلاژ آن به زیبایی های ادبیات ایرانی داشت ...

در یکی از این دیالوگها بیتی بس زیبا از شاعر ارزنده جناب (( مجذوب تبریزی )) نقل میشد و من بیت مذکور را به صورت ضخیمتر در میان ابیات دیگر تقدیم می کنم :

(( اگر زلفت به هر تاری اسیر تازه ای دارد         مبارک باشد اما دلبری اندازه ای دارد

تغافل برد از حد شوخ چشم من ، نمی داند             جفا قدری ، ستم حدی و ناز اندازه ای دارد

محبت را لب خاموش و گویا هر دو یکسانست          چو بلبل ، آتش پروانه هم آوازه ای دارد

اگر سودای لیلی بر سرت افتاد مجنون شو              که هر شهری به صحرای جنون دروازه ای دارد

دل (مجذوب) خود را با تغافل بیش از این مشکن      که در قانون خوبان امتحان اندازه ای دارد ...))

 ..................................................................

و یا در جایی دیگر این شعر از سوی کاراکتر زن خطاب به مرد بیان می شود :

(( تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است   جان به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است ؟))

و متاسفانه نمی دانم این شعر از کیست ولی ظاهرا در اصل چنین بوده و در جریان دوبله فیلم عوض شده :

تا تو نگاه مي كني كار من آه كردن است      جان به فداي نگهت اين چه نگاه كردن است ...

....................................................................

و یا این شعر زیبا  و عاشقانه از شاعر شهیر (( عبدالرحمان جامی )) که بخشی از آن توسط کاراکتر مرد به شخصیت زن فیلم تقدیم میشود :

(( گفتی بگوی عاشق و بیمار کیستی             من عاشق توام تو بگو یار کیستی ؟

بستی کمر به کینه و کشیدی به غمزه تیغ       جانم فدای تو در پی آزار کیستی ؟ 

دارم دلـــی ز هجـــر تــــو هـــر دم فگـــارتـر              تا خــــود تـــو مــرهم دل افگــــار کیستــی

هـــر شب مــن و خیــال تــو و کنج محنتـی             تا بــــا که ای و مونس و غمخوار کیستی

من با غـــم تـــو یــــار بعهد و وفای خــویـش           ای  بی وفا تو یــــار وفـــــــــا دار کیستــی

تا چنــــــد گـــرد کـــوی تو گـردم گهی بپرس           کاینجـــا چـــه میکنـــــی و طلبکـار کیستی

جامی مـــدار چشم خـــلاصی ز قیـــــد عشق        انــــدیشه کـــن به بین کــــه گـرفتار کیستی))

خیلی جالبه که در اون زمان بزرگان دوبله تا به اونجا پیش رفته بودن که در متن دیالوگهای یک فیلم از برگزیده شعرهای فارسی استفاده کرده اند و حاصل کارشون اینچنین در یادها ماندگار بوده ...

در صورتیکه هر یک از  عزیزان به فایل صوتی این قسمت از فیلم دسترسی داشت ممنون خواهم شد که حس خوب دوباره شنیدنش را به من و دیگر دوستان مرحمت کند ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۱/۴ عصر ۰۳:۲۲

در وبلاگ ارزنده ادبستان با پاسخ زیبای خانم فروغ فرخزاد به شعر زیبای سیب سروده جناب آقای حمید مصدق مواجه شدم و حیفم اومد از حسی که مرا در برگرفت رو از دوستانی که احتمالا چون من از وجود این پاسخ اطلاع ندارند ، دریغ کنم ...

با تشکر از دست اندرکاران وبلاگ (( ادبستان )) ...

حميد مصدق :

تو به من خنديدي و نمي دانستي

من به چه دلهره از باغچه همسايه

سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلود به من كرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

و تو رفتي و هنوز،

سالهاست

كه در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تكرار كنان

مي دهد آزارم

و من انديشه كنان

غرق در اين پندارم

كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت ؟!!



جواب زيباي فروغ فرخ زاد :

من به تو خنديدم

چون كه مي دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسايه

سيب را دزديدي

پدرم از پي تو تند دويد

و نمي دانستي

باغبان باغچه همسايه

پدر پير من ست

من به تو خنديدم

تا كه با خنده به تو

پاسخ عشق تو را

خالصانه بدهم

بغض چشمان تو ليك

لرزه انداخت به دستان من و

سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك

دل من گفت: برو

چون نمي خواست به خاطر سپرد

گريه تلخ تو را...

من كه رفتم و هنوز

سالها هست كه در ذهن من آرام آرام

حيرت و بغض تو تكرار كنان

مي دهد آزارم

و من انديشه كنان

غرق در اين پندارم

كه چه مي شد اگر

باغچه خانه ما سيب نداشت ... ؟


اندر حکایت (( عاشقیت ! )) مجنون و عشقبازی او با نام معشوق به روایت ((نورالدین عبدالرحمان جامی )) در منظومه لیلی و مجنون از کتب هفتگانه مثنوی ایشان:

دید مجنون را یکی صحرانورد               در میان بادیه بنشسته فرد 

ساخته بر ریگ ز انگشتان قلم             می زند حرفی به دست خود رقم 

گفت ای مفتون شیدا چیست این        می نویسی نامه سوی کیست این؟

هرچه خواهی در سوادش رنج برد       باد صرصر خواهدش حالی سترد 

کی به لوح ریگ باقی ماندش              تاکس دیگر پس از تو خواندش 

گفت مشق نام لیلی می کنم            خاطر خود را تسلی می کنم 

می نویسم نامش اول وز قفا               می نگارم نامه عشق و وفا 

نیست جز نامی از او در دست من        زان بلندی یافت قدر پست من 

ناچشیده جرعه ای از جام او                عشق بازی می کنم با نام او

..................................................................

وه که تا چه اندازه خیال انگیز است ... و این همانا هنر شعر شرق و بخصوص ایران زمین است ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دزیره - ۱۳۸۹/۱۱/۴ عصر ۰۵:۰۶

چیزهای ساده ،خارق العاده ترین چیزها هستند و فقط خردمندان میتوانند انها را ببینند.

هنگامی که نمی توان به عقب برگشت فقط باید در جستجوی بهترین راه برای جلو رفتن بود.

سعی کن زمان حال را با در سهای گذشته و ارزوهای اینده طی کنی.راز اینده در زمان حال است.

                        پائولو کوئلو




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۱/۴ عصر ۰۵:۱۱

هایکویی زیبا از سرزمین آفتاب تابان :

(( تنها زمانی  کوتاه در کنار یکدیگر بودیم

و پنداشتیم که عشق

هزاران سال می پاید ... ))

                                              یاکاموکی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۱/۵ عصر ۰۳:۴۹

این دلنوشته ها از سینماگر شاعر مرحوم (( حسین پناهی )) است که روحش قرین رحمت حق باد ... دوستی امروز برایم ایمیل کرده بود حیفم اومد در این جمع سینمایی آورده نشه :

((

ازآجیل سفره عید

چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند

آنها که لال مانده اند ؛می شکنند

دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !

------------------------------------------------

من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
وآب ازآب تکان نمی خورد!

--------------------------------------------------

بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد

شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ!

--------------------------------------------------------

با اجازه محیط زیست

دریا، دریا دکل می‌کاریم

ماهی‌ها به جهنم!

کندوها پر از قیر شده‌اند

زنبورهای کارگر به عسلویه رفته‌اند

تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند

چه سعادتی!

داریوش به پارس می‌نازید

ما به پارس جنوبی!

---------------------------------------------------

  رخش،گاری کشی می کند
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب ،ته جوب به خود پیچید
گردآفرید،از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!

--------------------------------------------------------

صفر را بستند

تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!

روحش شاد ... 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Classic - ۱۳۸۹/۱۱/۵ عصر ۰۴:۰۵

(۱۳۸۹/۱۱/۵ عصر ۰۳:۴۹)دن ویتو کورلئونه نوشته شده:  

این دلنوشته ها از سینماگر شاعر مرحوم (( حسین پناهی )) است که روحش قرین رحمت حق باد ... دوستی امروز برایم ایمیل کرده بود حیفم اومد در این جمع سینمایی آورده نشه :

بسیار زیباست . قدر این مرد را در دوران زنده بودنش کمتر کسی دانست. بسیار متفاوت بود. جمله ای بسیار زیبای دیگری  دارد که در عکس زیر می بینید: :heart:




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اسکورپان شیردل - ۱۳۸۹/۱۱/۵ عصر ۰۶:۰۵

(۱۳۸۹/۱۱/۵ عصر ۰۳:۴۹)دن ویتو کورلئونه نوشته شده:  

این دلنوشته ها از سینماگر شاعر مرحوم (( حسین پناهی )) است

پدر خواندۀ گرامی!

اشعاری که نوشته اید متعلق به مرحوم پناهی نیست بلکه سرودۀ شاعر معاصر فرا نو - آقای اکبر اکسیر است.

[تصویر: 1295965984_200_2f1c26984a.jpg]

اینهم نمونه ای دیگر از اشعار فرا نوئی اکبر اکسیر:

شير مادر، بوي ادكلن مي‌داد

دست پدر، بوي عرق

(گفتم بچه‌ام نمي‌فهمم)

نان، بوي نفت مي‌داد

زندگي، بوي گند

(گفتم جوانم نمي‌فهمم)

حالا كه بازنشسته‌ شده‌ام

هر چيز، بوي هر چيز مي‌دهد، بدهد

فقط پارك، بوي گورستان

و شانه تخم مرغ، بوي كتاب ندهد!




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۱/۶ صبح ۰۹:۱۰

(۱۳۸۹/۱۱/۵ عصر ۰۶:۰۵)اسکورپان شیردل نوشته شده:  

(۱۳۸۹/۱۱/۵ عصر ۰۳:۴۹)دن ویتو کورلئونه نوشته شده:  

این دلنوشته ها از سینماگر شاعر مرحوم (( حسین پناهی )) است

پدر خواندۀ گرامی!

اشعاری که نوشته اید متعلق به مرحوم پناهی نیست بلکه سرودۀ شاعر معاصر فرا نو - آقای اکبر اکسیر است.

به اخوی یوناتان شیردل یعنی اسکورپان شیردل از دره گل سرخ ...

از  ویتو کورلئونه سر دسته بازنشسته خانواده کورلئونه !

ارادتمندم ... همونطور که عرض کردم دوستی این اشعار رو برای این حقیر ایمیل کرده بودند و سروده مرحوم آقای پناهی معرفی کرده بودند ... از راهنمایی های شما ممنونم و در عین حال در اولین فرصت  نیز در این مورد بررسی هایی خواهم کرد ...

بابت معرفی جناب آقای اکسیر و نمونه شعر زیباشون سپاسگزارم مجددا ...

شاد باشید و سلامت در پناه حق ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۱/۷ صبح ۱۲:۵۵

سروده ای زیبا از  حاج محمد تقی  فصیح الملک مشهور به شوریده شیرازی:

هرچه کُنی بُکن مَکن ترک من ای نگار من  

هرچه بَری بِبر مَبر سنگدلی به کار من

هرچه هِلی بِهل مَهل پرده به روی چون قمر  

هرچه دَری بِدر مَدر پردۀ اعتبار من

هرچه کِشی بِکش مَکش باده به بزم مدعی  

هرچه خوری بخور مخور خون من ای نگار من

هرچه دَهی بِده مَده زلف به باد ای صنم  

هرچه نَهی بِنه مَنه پای به رهگذار من

هرچه کُشی بُکش مَکُش صید حرم که نیست خوش  

هرچه شَوی بِشو مَشو تشنه بخون زار من

هر چه بُری بِبر مَبُر رشتۀ الفت مرا  

هرچه کَنی بِکن مَکن خانۀ اختیار من

هرچه رَوی بُرو مَرو راه خلاف دوستی  

هرچه زَنی بِزَن مَزَن طعنه به روزگار من

.................................................................

در پناه حق ... 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۱/۸ صبح ۰۲:۱۵

شعری زیبا از مرحوم ابوالقاسم لاهوتی کرمانشاهی به نام (( نشد یک لحظه از یادت جدا دل ...))

((نشد یک لحظه از یادت جدا دل             زهی دل،آفرین دل،مرحبا دل

زِ دستش یک دم آسایش ندارم              نمیدانم چه باید کرد با دل

هزاران بار منعش کردم از عشق             مگر برگشت از راه خطا دل

به چشمانت مرا دل مبتلا کرد                 فلاکت دل،مصیبت دل،بلا دل

از این دلداده من بستان خدایا                زِدستش تا به کی گویم خدا دل

درون سینه آهی هم ندارد                     ستمکش دل ، پریشان دل ، گدا دل

به تاری گردنش را بسته زلفت                فقیرو عاجزو بی دست وپا دل

بشد خاک و زِ کویت بر نخیزد                  زهی ثابت قدم دل،با وفا دل.

ز عقل و دل دگر از من مپرسید               چو عشق آمد کجا غقل و کجا دل

تو « لاهوتی» ز دل نالی ، دل از تو          حیا کن یا تو ساکت باش یا دل ... ))

هنرمند بزرگ کشورمون جناب آقای (( اکبر گلپایگانی )) این شعر رو به زیبایی هر چه تمامتر اجرا کردن که می دونم اکثر دوستان با این آهنگ موانست دارن فقط محض تجدید خاطرات :

http://www.mediafire.com/?jyoojmbykmy#2

و اما دوستان ، شخصیت مرحوم جناب اقای لاهوتی  مثل مرحوم عارف قزوینی دارای خصوصیاتی خاص بوده از دوستان دعوت می کنم در دنیای نت گشت و گزاری برای کسب اطلاعات از ایشون داشته باشن ...

خدا روحشون رو قرین رحمت کناد ...

شاد باشین و سلامت ...

در پناه حق ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دزیره - ۱۳۸۹/۱۱/۹ صبح ۱۱:۲۳

من یقین دارم که برگ

                          کاین چنین خود را رها کردست در اغوش باد

فارغ است از یاد مرگ

لا جرم چندان که در تشویش از این بیداد نیست

پای تا سر،زندگیست

ادمی هم مثل برگ

میتواند زیست بی تشویش مرگ

گر ندارد همچو او ،اغوش مهر باد را

می تواند یافت لطف     هرچه بادا باد را        (فریدون مشیری)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۸۹/۱۱/۹ عصر ۰۶:۰۷

اینگونه در غروب غریبانه غرور

                                       یاد طلوع گاه به گاه که مانده ای

درگیرودار وحشت این مردم بی عاطفه

                                      مجنون چشمهای سیاه که مانده ای

این شهر را خسوف عشق فرا گرفته است

                                       دیگربه شوق صورت ماه که مانده ای

اینجا تمام رهگذرانش غریبه اند

                                        هی چشم انتظار که مانده ای

با احترام وتقدیم به همه عزیزان کافه


عزیزم چرا دنیا نمی فهمد

که انجا پای دیوار دختری ارام و غمگین میدهد جان

          مردکی با صورتی ارام و مهتابی امان میخواهد از طوفان

                نسیمی سرد و بی پروا  میزند سیلی به گوش کودکی تنها

چرا دنیا نمی فهمد

   که در خانه ای در انتهای کوچه ای تاریک و تنگ

       عده ای هستند که می خواهند مرگ خود را از خدا

             یا کلاغی روی بام میکند راز و نیاز 

                  یا که انجا اسب تنها می دود شیهه کشان

چرا دنیا نمی فهمد

                        که انها با دلی غمگین و درد الود به او دل بسته اند

با احترام -تقدیم به همه عزیزان کافه



بکش رها کنم از این حصار فولادی

       تنم اسیرتو  این توییکه جلادی

            کلافه هستم از این ازدحام افتها

                واز هجوم ملخهای مرگ این ابادی

ازاین که تو باکره مانده ای درون این مرداب

       که فصل چیدن خود را خبر نمی دادی

              تو از دیار بهشتی نه از قبیله ما

                   تو مثل یک حوریی اگر چه ادمیزادی

هزار حیف که عمرم درون زندانها   تمام شد و نگهبان نگفت

                                                                               هی   تو ازادی

بزن درخت عمرم به جلادی  مر رها کن ازاین میله فولادی

( من از اسارت سلول سخت میترسم واز صدای کسی که به من نگفت ازادی

                                                                                                    کلافه ام




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۱/۱۰ عصر ۰۶:۳۶

هایکویی زیبا از شاعری گمنام :

(( شب هنگام باز می آیم

تا به رویا دیدارت کنم .

کسی مرا نخواهد دید و بازم نخواهد پرسید

خاطر آسوده دار و در را باز بگذار ... ))




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۸۹/۱۱/۱۱ عصر ۰۸:۰۸

   در حسرت نان


همه ما فارسی اول ابتدایی یادمونه  اول کتاب میخوندیم

بابا اب داد      بابا نان داد

اما الان یه کم تغییرکرده

بابا اب داد       بابا نان داد

اگر گذرت سر سفره خالی ما افتاد  خواهی دید که واژه نان را فقط در کتاب اول ابتدایی میشود پیدا کرد

                                وسپس باید نوشت

بابا دندان دارد

                   اما نان ندارد که بخورد 

                                                                     با تقدیم احترامات کافه ای 

 

 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۱/۱۲ صبح ۰۹:۳۶

تضمین سروده های دیگران در اشعار شاعران ما رسم خوشایندیست و نمونه های ماندگار از این هنر هم کم نیستند ... همه ما تضمین سروده (( خیالی بخارایی )) را توسط ادیب داشمند (( شیخ بهایی)) بزرگ به یاد داریم ...

من سال ها پیش با تضمینی هنرمندانه از شعر معروف شیخ اجل سعدی توسط مرحوم جناب آقای محمد حسین شهریار مواجه شدم که به نظرم به راستی استادانه انجام شده ...

سالهاست که مرا سخت با خود همراه کرده این سروده تا با شما دوستان چه کند ...

(( ای که از کلک هنر نقش دل انگيز خدايی

حيف باشد مه من کاينهمه از مهر جدايی

گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجايی

«من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفايی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپايی»



مدعی طعنه زند در غم عشق تو زيادم

وين نداند که من از بهر عشق تو زادم

نغمهء بلبل شيراز نرفته است زيادم

«دوستان عيب کنندم که چرا دل بتو دادم

بايد اول بتو گفتن که چنين خوب چرايی»



تير را قوت پرهيز نباشد ز نشانه

مرغ مسکين چه کند گر نرود از پی دانه

پای عشاق نتوان بست به افسون و فسانه

« ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجائيم در اين بهر تفکر تو کجايی»



تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت

عمر، بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت

سر و جان و زر و جاهم همه گو، رو به سلامت

«عشق و درويشی و انگشت نمايی و ملامت

همه سهل است تحمل نکنم بار جدايی»



درد بيمار نپرسند به شهر تو طبيبان

کس درين شهر ندارد سر تيمار غريبان

نتوان گفت غم از بيم رقيبان به حبيبان

«حلقه بر در نتوانم زدن از بيم رقيبان

اين توانم که بيايم سر کويت بگدايی»



گِرد گلزارِ رخ تست غبار خط ريحان

چون نگارين خطِ تذهيب بديباچه قرآن

ای لبت آيت رحمت دهنت نفطه ايمان

«آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پريشان

که دل اهل نظر برد که سريست خدايی»



هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجويم

همه چون نی بفغان آيم و چون چنگ بمويم

ليک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببويم

«گفته بودم چو بيايی غم دل با تو بگويم

چه بگويم که غم از دل برود چون تو بيايی»



چرخ امشب که بکام دل ما خواسته گشتن

دامنِ وصل تو نتوان برقيبان تو هشتن

نتوان از تو برای دل همسايه گذشتن

«شمع را بايد از اين خانه برون بردن و کشتن

تا که همسايه نداند که تو در خانهء مايی»



سعدی اين گفت و شد ازگفتهِ خود باز پشيمان

که مريض تب عشق تو هدر گويد و هذيان

بشب تيره نهفتن نتوان ماه درخشان

«کشتن شمع چه حاجت بود از بيم رقيبان

پرتو روی تو گويد که تو در خانهء مايی»



نرگس مست تو مستوری مردم نگزيند

دست گلچين نرسد تا گلی از شاخ تو چيند

جلوه کن جلوه که خورشيد بخلوت ننشيند

«پرده بردار که بيگانه خود آن روی نه بيند

تو بزرگی و در آئينهء کوچک ننمايی»



نازم آن سر که چو گيسوی تو در پای تو ريزد

نازم آن پای که از کوی وفای تو نخيزد

شهريار آن نه که با لشکر عشق تو ستيزد

«سعدی آن نيست که هرگز ز کمند تو گريزد

که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهايی»
))

شاد باشین و سلامت در پناه حق ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۸۹/۱۱/۱۲ عصر ۰۵:۳۸

مرگ وزندگی

             روزی دو خواهر بودند به اسمهای زندگی و مرگ

          زندگی کفش سیاه پوشیده بود و مرگ کفش سفید

  از قضا دو خواهر باهم عهد کردند که هیچوقت ازهم جدا نشوند وتا اخر عاشق

  کسی نشوندو همدیگر را رها نکنندوباکسی ازدواج نکنند

    مدتی بعد ازاین عهد دو خواهر به گشت و گذارکنار دریا رفته بودند انجا ماهیگیرانی

   مشغول کار بودند -ناگهان زندگی پس از دیدن یکی از ماهیگیران عاشق و دلبسته

   او شد و باهمان ماهیگیر ازدواج کرد

    ازان روز مرگ تنها ماند وبه دنبال خواهرش به راه افتاد و سراغ خواهرش را از همه 

  ماهیگیران میپرسید و هر کدام که بلد نبودند سریع انهارو هم میکشت

   بالاخره دو خواهر هیشوقت همدیگر را پیدا نکردند

   ( نمایی از فیلم مداد نجاراثر انتون ریخا در توصیف مرگ و زندگی مثل دو خواهر)

  

 

  




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۱/۱۲ عصر ۰۵:۴۷

فکر می کنم شعر زیر که سروده (( عبرت نائینی )) است ، از آن شعرهاست که روح آدمی را می نوازد ...

چون نور، كه از مهر جدا هست و جدا نيست
                                        عالم همه آياتِ خدا هست و خدا نيست

ما پرتوِ حقيم و نه اوييم و هموييم
                                       چون نور كه از مهر جدا هست و جدا نيست

در آينه بينيد اگر صورتِ خود را
                                       آن صورتِ آيينه شما هست و شما نيست

هر جا نگرى جلوه‏گهِ شاهد غيبى است
                                       او را نتوان گفت كجا هست و كجا نيست

اين نيستىِ هست‏نما را به حقيقت
                                       در ديده ما و تو بقا هست و بقا نيست

جانِ فلكى را، چو رهيد از تن خاكى
                                       گويند گروهى كه فنا هست و فنا نيست

هر حكم كه او خواست براند به سرِ ما
                                       ما را گر از آن حكم رضا هست و رضا نيست

از جانبِ ما شكوه و جور از قبلِ دوست
                                       چون نيك ببينيم روا هست و روا نيست

كو جرأت گفتن كه عطا و كرم او
                                        بر دشمن و بر دوست چرا هست و چرا نيست

درويش كه در كشور فقرست شهنشاه
                                       پيش نظر خلق گدا هست و گدا نيست

بى‏مهرى و لطف از قبلِ يار به عبرت
                                       از چيست ندانم كه روا هست و روا نيست



................................................................

در پناه حق ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۸۹/۱۱/۱۵ عصر ۰۶:۳۴

من بازهم دیر رسیدم شاید بهتر بود با قطار قبلی می امدم

روزی کنار رود اب کلید حل مشکلات من افتاد توی اب و بدجنس ترین ماهیها انرا ربود و به

دور دستها برد

من به دنبال ان ماهی به راه افتادم اما صیادی شاه ماهی مشکلات مرا صید کرد

" من باز هم دیر رسیدم شاید بهتر بود با قایق قبلی می امدم





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۱/۱۸ صبح ۰۱:۵۰

سلام بر دوستان ...
یکی از سریال های خاطره انگیز دهه شصت همونطور که دوستان قبلا هم اعلام کردن سریالی بود به نام (( راه قدس)) که
شعر خونده شده در اول اون سریال بسیار دلنشین بود و در شرایط اون زمون و احساسات حاکم بر جامعه درگیر جنگ یه جورایی حضورش رو تا هم اکنون در یاد و خاطرات ما حفظ کرده ...
با هم به متن کامل این شعر زیبا مروری دوباره می کنیم و من بر این باورم که در دوبله اون سریال و تیتراژش کلمات مناسبتر انتخاب شده بودن و با حس بیشتری ما رو همراه می کردن :
گویا این شعر توسط خواننده ای لبنانی به نام "فیروز " اجرا شده بوده و در اون سریال هم مورد استفاده قرار گرفته بوده :
" فیروز " خواننده لبنانی در میان آثار هنری خود شماری سرود انقلابی برای فلسطین و فلسطینیان خوانده است . ترانه " شهر نماز " از دل انگیزترین و حماسی ترین کارهای وی به شمار می آید .

از برایت ای شهر نماز
من نماز می گزارم
از برایت ای شکوهمند ترین منزلگاه
ای گلواژه شهرها
ای " قدس " ، ای شهر نماز
من نماز می گزارم .

چشمهایمان همه روز
به سویت ره می سپارند
و در رواق پرستشگاه ها گام بر می دارند
کلیساهای دیرین را در آغوش می گیرند
و غم را از چهره مساجد می زدایند
آه ای شب " اسراء "
ای راه آنان که زان سو به آسمان ره سپردند
چشمهایمان همه روز
به سویت ره می سپارند
و من نماز می گزارم

کودک ، در غار نشسته است
و مادرش " مریم " آن دو سیمای گریان
از برای آوارگان می گریند
از برای آنان که به دفاع برخاستند
و بر دروازه های شهر شهید افتادند ، می گریند
و صلح ، در سرزمین صلح شهید شد
و بر گذرگاه ها ، رخوت ناتوانی چیره گشت
آنگاه که شهر " قدس " فرو افتاد
عشق ، واپس نشست ( عشق نیز عقب نشینی کرد ...)
و جنگ ، در قلب جهان موطن گزید !

خشم خروشان می تازد
ومن سرشار از ایمانم
من بر غم ها خواهم تاخت
خشم خروشان از هر سو
با اسب های سرکش و هراس انگیز
چونان سیمای ظفرمند خدا می تازد
دروازه شهرمان بسته نخواهد شد
از این رو که من می روم تا نماز بگزارم

بردرها خواهم کوبید
درها را باز خواهم کرد
و تو ، ای رود اردن ، خشک خواهی شد و دیگر بار
با آب زلال " قدس " روان خواهی گشت
و جای پای وحشیان را پاک خواهی کرد
خشم خروشان خواهد تاخت
و تندیس قدرت را ویران خواهد کرد
خانه از آن ماست
" قدس " از آن ماست
و با دستهایمان فر و شکوه " قدس " را باز خواهیم گرداند

از ما درود بر " قدس "
از ما درود بر " قدس "

...................................................
اگر چنانچه دوستانی به دکلمه فارسی این شعر رو که در عنوانبندی سریال ((طریق القدس))خوش نشسته بود ، دسترسی دارن من و دیگر دوستان رو هم بی نصیب نگذارن ...
سپاس ...


RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۸۹/۱۱/۱۸ صبح ۱۱:۵۵

من

    دنیای تصویرما

                     دنیای تصویرشما

                                         دنیای تصویر ما

                                                          دنیای تصویر"من"

اصلا"عجیب نیست اگه فقط یک ادم تودنیا بود دیگه "من"معنی نداشت

اصلا"عجیب ترهم نیست حالاکه این همه" ادم"




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۱/۱۸ عصر ۰۵:۰۸

(۱۳۸۹/۱۱/۱۸ صبح ۱۱:۵۵)Lino Ventura نوشته شده:  

من

    دنیای تصویرما

                     دنیای تصویرشما

                                         دنیای تصویر ما

                                                          دنیای تصویر"من"

اصلا"عجیب نیست اگه فقط یک ادم تودنیا بود دیگه "من"معنی نداشت

اصلا"عجیب ترهم نیست حالاکه این همه" ادم"

سلام لینوی عزیز !

اگر براتون ممکن بود راجع به سراینده اشعاری که مرحمت می فرمایین و نیز راجع به خود شعر ها  چنانچه اطلاعاتی موجود بود لطفا دریغ نفرمایین ...

من هنوز نتونستم مشکلم رو با این مساله که نیاز هست یا نیاز نیست بدونیم یک سخن و شعر توسط چه کسی بیان شده و در چه موقعیتی  ، حل کنم !




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۱/۲۰ عصر ۰۴:۰۶

شعری زیبا و آکنده از احساس سروده ملا محسن فیض کاشانی :

دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی
                                                         ز کدام باده ساقی به من خراب دادی

چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه
                                                        مژه‌های شوخ خود را چه به غمزه آب دادی

دل عالمی ز جا شد چه نقاب بر گشودی
                                                        دو جهان به هم بر آمد چه به زلف تاب دادی

در خرمی گشودی چه جمال خود نمودی
                                                        ره درد و غم ببستی چه شراب ناب دادی

ز دو چشم نیم مستت می ناب عاشقان را
                                                        ز لب و جوی جبینت شکر و گلاب دادی

همه کس نصیب خود را برد از زکات حسنت
                                                        به من فقیر و مسکین غم بی‌حساب دادی

همه سرخوش از وصالت من و حسرت و خیالت
                                                        همه را شراب دادی و مرا سراب دادی

ز لب شکر فروشت دل “فیض” خواست کامی
                                                         نه اجابتی نمودی نه مرا جواب دادی

.......................................................

اگر دوستان به اجرای صوتی این شعر زیبا در قالب موسیقی دسترسی داشتند ما رو نیز بی نصیب نگذارند لطفا ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۱/۲۲ عصر ۰۳:۵۷

آیا تو میدانی

چه آتشی در دل موجهاست

که گاه اینگونه خشمگین می خروشند ؟

موج ها سکوت سرد تو را خشم می گیرند

ای ساحل ساکت ...

سالیان سال قبل این سروده را از گوشه روزنامه ای بر دفترم ثبت کرده ام و نمی دانم سراینده آن جناب آقای (( علیرضا خلیفه زاده )) از گناوه با این طبع لطیف پس از آن دیگر  چه اشعاری را از دل بر کاغذ آورده اند . امیدوارم در هر کجا که هستند موفق باشند و دلشاد ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۸۹/۱۱/۲۵ عصر ۰۶:۵۹

      نوشته ها ی زیر رو بخاطر اینکه تک جمله ای هستن تحت عنوان متفرقه تقدیم همه عزیزان میکنم

                                           نوشته های متفرقه

پروانه اغلب فراموش میکنه زمانی کرم بوده است

تابادشروع به وزیدن میکند میوه هنوز خبرندارد که وقت افتادن است

 بیش از این نمیشه تو برزخ منتظر ماند حتی اگر قرار باشه ایستگه بعدی جهنم باشه

ازمیان کسانی که برای دعای باران به طبیعت میروند تنها انان که با خود چتری همراه میبرند به کاروخدای خود ایمان دارند

ترجیح میدم به جای انکه در مسجدبشینم و به کفشهایم فکرکنم -درخیابان قدم بزنم و به خدا فکر کنم

ایا تابه حال فکر کرده ای که کرم خاکی بعداز مرگ کجا دفن میشود

ایا میدانی که گل را برای ادامه حیات به خاک میسپارند

نمیدانم کدام پل در کجای جهان شکسته که کسی به خانه اش نمیرسد

سکوت سنگین مترسک چراغ سبزی است برای کلاغها

ایا فکر کرده ای که فقر سیاه است مانند چشمانت اما اصلا"زیبا نیست

درپیانو دگمه سیاه برای غم است و دگمه سفید برای شادی عین زندگی

در روزگار جهل شعور خود یک جرم است

چه دنیای کثیفی شده که من اخرین امید کسی شده ام

باورم نمیشه اینقدر کرم تو زمین وجود داشته باشند

 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۱/۲۶ صبح ۱۲:۱۶

سروده ای زیبا از (( صفای اصفهانی )) که نشانه هایی از لطافت طبع ایشان در آن مشهود است ،تقدیم به دوستان :

(( من پرّ کاه و غم عشق ، همسنگ کوه گران شد

                                                در زیر این بار اندوه ، ای دل مگر می توان شد ؟

تا شد غمش هاله دل ، بر مه رسد ناله دل

                                                 دل رفت و دنباله دل ، جانم به حسرت روان شد

ره بردم از دل به کویش ، دل بستم از جان به مویش

                                                 عشق من و حُسن رویش ، افسانه و داستان شد

در بند زلفی و خالی ، گشتم چو مویی و نالی

                                                  گر بدر من شد هلالی ، زان ماه لاغر میان شد ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۸۹/۱۱/۲۶ عصر ۰۷:۱۴

     اه...

              نمیدانم ارزوهای بربادرفته ام چه خواهدشد

               ایا مثل یک قطره اشک بر گونه ام خواهد ماند

                 یا مثل زخمی دهن باز کرده یا مثل یک کوله بار برپشتم سنگینی خواهدکرد

   اه...

         چه زود به اشکال ادما نزدیک شدیم ودر حجم کوچک شهر قدکشیدیم

            وچه باوقاحت از فصلهای کاغذهای دورشدیم

    اه...

         کدامین ابرسهم مرا از باران خواهد داد

             کدامین ایینه مرا در تکرار خود گم خواهد کرد

                باید رفت تا انتها رفت و ایمان اورد به اغاز فصلی سرد و دردناک             

 


      منبع:دفتر قدیمی ام که نمیدانم از کیست 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۸۹/۱۱/۲۶ عصر ۰۸:۱۸

مرابه دست غرورت سپردی ورفتی

               شبی که بارش باران مدام نم نم بود

  گناه از تو ومن نبود زندگی این بود

                نوشته بود جدایی به برگ تقدیرم

 تو رفتی و چمدانت دوباره جامانده است

               خدا کند که بیایی وگرنه میمیرم

تموم شهر پر است از هجوم شایعه ها

             عجیب شایعه ایست این که بی تو میمیرم

 


بنابه امر دن ویتوی عزیز باید اسم منابع ونویسنده رو بنویسم اماشرمنده که نوشته های من همگی یتیم هستن

همه این نوشته ها از دفتر قدیمی این حقیر هستند که نام نویسنده رو نمیدانم


میدانم حالا بعدازان همه سال-ان همه بیخبری طولانی دیگرهیچ نامه ای را

جواب نخواهی داد

کم نیستند مثل منی که نامه هایشان بی امضا است

اگربتوانی مرا ببخشی

                   لابدمیپرسی ازان همه سال نامهربانی کجابودی

   به کدامین دلیل دوباره باورت کنم

   مگر نمی خواستی سرم به سنگ بخورد و برگردم

                      سرشکسته برگشتم سرشکسته ترم نکن

بگذار نامه هایم بوی خاطرات قدیمی مان را بگیرد "با همان امضای اشنا"




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۱/۲۹ صبح ۱۰:۰۹

هنگامیکه با تند باد حوادث جهان ، دست به گریبانی

و با سرسختی طوفان زندگی ، در نبرد

تا می توانی ایستادگی کن

ولی آنگه که نه پای رفتنت ماند و نه تاب ایستادن

بنشین و صبر کن

و بدان که :

طوفان های زندگی را هم دورانیست

و تندبادهای زمانه را زمانی ...

می گذرد ...

مهم این است که تو برای برخاستن مهیا باشی ...

                                                                             ((جلیل محمودی))




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۸۹/۱۱/۲۹ عصر ۰۶:۱۲

دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره

                               لبای خشکیده ئ من دیگه حرفی واسه گفتن نداره

چشمای همیشه گریون اخه شستن نداره

                              تن فردا دیگه جایی واسه موندن نداره

                                                                                                   "نمایی از فیلم بوتیک "

چه سرنوشت غم انگیزی

کرم ابریشم یک عمر به فکر تنیدن قفس به دور خود شد

                افسوس که یک لحظه به فکر پریدن ازاین قفس نشد


             




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۸۹/۱۱/۲۹ عصر ۰۸:۲۱

درختها

   درختها میشنوند ترانه هایم را که گامهای اواره میخواند!وقتی که سقف سکوت ثانیه-

- هایم فر ریخت راز ویرانی ام را از درختها بپرسید

          فرصتی نیست شاید دیگر دریچه های صبح به رویم باز نشود ودر شبی سرد

    بی انکه مجالی برای بدرود داشته باشم کتاب فرسوده عمرم بسته شود و به

     قابی کهنه تبعید شوم

             اری فرصتی شایدنباشد بیا کوچه هارو کنار بزنیم انجا کاغذی به حرفهای ما

         گوش خواهد می دهد

پی نوشت: معذرت میخوام از اینکه هی موج منفی میفرستم




اشعار و متون ادبی زیبا - بانو - ۱۳۸۹/۱۱/۲۹ عصر ۰۸:۵۰

دوستان خوب و اهل ادب؛

به فضایی دسترسی پیدا کرده ام که دیوان اکثر شعرا در آن به شکل آن لاین وجود دارد و ازطرفی یک تفاوت عمده دیدم که مرا مجذوب کرد.... چنانچه در شعری ایرادی ناشی از بی دقتی تایپیست یا تفاوت نسخه های موجود دیده شود امکان درج نظر خواننده در پایین هر شعر وجود داشته و مدیر سایت به نظرات ترتیب اثر داده و شعر به شکل صحیح خود درج می گردد. امید که مطلوب طبع دوستان شاعر مسلک کافه قرار گیرد.

حافظ

خیام

سعدی

فردوسی

مولوی

نظامی

پروین اعتصامی

عطار نیشابوری

سنایی

وحشی بافقی

رودکی سمرقندی

ناصرخسرو قبادیانی

منوچهری دامغانی

فرخی سیستانی

خاقانی

مسعود سعد سلمان

انوری ابیوردی

اوحدی مراغه ای

خواجوی کرمانی

عراقی

صائب تبریزی

شیخ محمود شبستری

عبدالرحمان جامی

هاتف اصفهانی

ابوسعید ابوالخیر

ملک الشعرای بهار

باباطاهر عریان

محتشم کاشانی

شیخ بهایی

سیف فرغانی

فروغی بسطامی

عبید زاکانی

امیرخسرو دهلوی

شهریار

عبدالواسع جبلی

فخرالدین اسعد گرگانی

فیض کاشانی

سلمان ساوجی

رهی معیری

اقبال لاهوری

بیدل دهلوی

قاآنی

کسایی

عرفی

با مهر... بانو




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اسکورپان شیردل - ۱۳۸۹/۱۲/۱ عصر ۰۲:۰۵

دون ویتوی گرامی از بنده خواسته است که در این بخش حضور بیشتری داشته باشم. البته با توجه به ماهیت این سایت ، بنده ترجیح می دهم بیشتر در قسمت های مربوط به سینمای کلاسیک عرایضم را بیان کنم ؛ با اینحال نمیتوانم روی پدرخوانده گرامی را زمین بیندازم ، زیرا از ایشان بعید نیست مافیوزی های خود را به سراغ من بفرستد و یک شب که بیدار می شوم ببینم کلۀ خونین اسب ششصدهزار دلاری ام در کنار بنده لالا کرده است!

اگر به طالع بینی علاقه داشته باشید و طالع متولدین تیر ماه را مشاهده کنید خواهید دید که یکی از ویژگی های متولدین این ماه ، علاقه شدید به جمع آوری لوازم و وسایل عتیقه و قدیمی است، طوریکه دلشان نمی آید هیچکدام از وسیله های قدیمی شان را دور بیندازند . بنده نیز از این قاعدۀ کلی مستثنی نیستم و هیچکدام از وسایل قدیمی خود را دور نمی ریزم و به مصداق ضرب المثل "هرچیز که خوار آید ؛ روزی به کار آید" همۀ آنها را در گنجه ای مخصوص نگهداری می کنم.(بگذریم که با اینکار تابحال چقدر موجبات رنجش اهل و عیال و زحمت خود را فراهم نموده ام)

منظور از این روده درازی چیست؟ این همه رشته بافتم تا بگویم : چند روز پیش به یاد ایام شباب ، محتویات این گنجه را وارسی می کردم چشمم به دفتر شعری افتاد که مربوط به روزگار جوانی بنده بود. در صفحۀ اول آین دفتر چهل برگ ، تاریخ 21 سال پیش رادرج کرده بودم دقیق تر که بگویم ، نهم اردیبهشت 68 . در این دفتر – همانند دفتر جناب لینو ونتورا- اشعاری را نوشته بودم که اکثرا از صفحات مجلات قدیمی استخراج کرده بودم ؛ مثل اطلاعات هفتگی دهۀ 50 شمسی. در آن زمان این مجله صفحه ای داشت به نام " دختر شعر من " ( و در مواردی که شاعر زن بود ، " مرد شعر من ") این صفحه ، زندگی شاعران معاصر را بررسی می کرد که اکثرا رنگ و بویی عاشقانه داشت. شاعرانی را که به یادم مانده است زندگینامه اشان را چاپ کرده بود همچون رهی معیری ، ابوالحسن ورزی ، محمد نوعی ، شهریار ، فریدون مشیری ، حسن هنرمندی ، لعبت والا ، سیمین بهبهانی و فروغ .

متاسفانه بعضی از اشعاری که در دفتر خود نوشته ام بدون ذکر نام شاعر آن است. (باز هم مانند جناب لینو خان!) اما اشعاری زیبایند از شاعران معاصر که ارزش خواندن دارند.

***

این شعر که نام شاعر آن از یادم رفته است شاعر از عشق نافرجام خود می گوید ؛ در روزی که همسرش آن نامه ها – تنها یادگار رنگ پریدۀ آن عشق- را پیدا کرد.

با یکی دست لرزان فکندم

بسته نامه ها را به پایش

تا بدست خود آن را بسوزد

شمعی افروختم از برایش

خشمگین در کنارش نشستم

او چو پرخاش و بیتابی ام دید

لب فرو بست و آن بسته برداشت

با شتابی فراوان گشودش

چون زبیتابی من خبر داشت

نامه ها را روی زمین ریخت

دید چون آن همه سردی از من

تیره شد روی تابنده او

شد نگاهش پر از پرسش و بیم

بر لبش خشک شد خنده او

اشکی افتاد و آن خنده را شست

اشک ریزان زهر نامه میخواند

جمله ای چند و میسوخت آنرا

من بر او چون پلنگی غضبناک

دوخته چشم آتشفشان را

با نگاهی پر از خشم و کینه

چشمش از اشک لبریز می شد

لیکن از گریه پرهیز میکرد

گاهی از خواندن نامه خویش

خنده ای حسرت آمیز میکرد

درد می ریخت از خنده او

شعله ور شد همه نامه هایش

من بر آن شعله ها گشته خیره

می گذشت از سر دردناکم

فکرهایی غم انگیز و تیره

عشق من بود اینها که می سوخت

سوخت چون آخرین نامه ، گردید

خیره چشمش بخاکستر او

تکیه بر دست خود داد سر را

بسته شد چشم افسونگر او

قطره اشکی ز مژگانش آویخت

طاقتم چون سر آمد گرفتم

باده ای تلخ چون زندگانی

تا بنوشم بناکامی دل

یا به بدرود عشق و جوانی

اشک و خون بود در شیشه من

چون تهی گشت جام من از می

سر نهادم بپایش زمستی

در پناه می آسوده گشتم

از همه ماجراهای هستی

ساعتی مست و مدهوش ماندم

چون بخویش آمدم دیدم او نیست

من پریشان و تنها و رنجور

خستگی بود و تنهایی و درد

مرغ شب ناله میکرد از دور

شمع ، غمناک و آهسته میسوخت

شعله ای بود باقی از آن شمع

زرد چون آخرین نور خورشید

پشت آن شعله زرد و لرزان

چشم گریان او می درخشید

محو شد چون بسویش دویدم

گِرد آن شعله خاکستری سرد

مانده باقی از آن نامه ها بود

نامه هایی که نزد من از او

آخرین یادگار وفا بود

یادگاری که بر باد دادم

زآن همه نامه ی رفته بر باد

پاره کوچکی بر زمین بود

روی آن پاره این جمله خواندم

جان شیرین وفایت همین بود؟!

لحظه دیگر او نیز میسوخت ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۸۹/۱۲/۱ عصر ۰۷:۰۲

این روزها

این ترانه عاشقانه نیست

شعراز "جان بان بوی"--"ریچی سامبورا

داشتم پرسه میزدم تنهاچهره ای درمیان طبیعت

سعی میکردم خودم را از شر باران حفظ کنم

که پادشاه ولگرد را با تاجی از فوم بر سرم دیدم

به این فکر افتادم شاید عاقبت من هم همین باشد

اوه چمدانی پراز رویا درجستجوی سر پناهی

به اتاق متلی در بولوار امد

حدس میزنم میخواست برای خودش یک "جیمزدین" باشد

هیچکس در این روزها نمیخواهد خودش باشد

ترجیح میدهم بمیرم تا پژمرده شوم

این روزها نردبانی در خیابان نیست

حتی معصومیت نیز سوار قطارشبانه شده

این روزهاکسی به جز ما نمانده

باید به شب بخیر گفتن تو گوش میدادم

منظور تو واقعا" خداحافظی بود

هیچگاه سقوط را نیازموده ای

زمانی که می پنداری سرپا ایستاده ای در واقع زانو زده ای

حدس میزنم که کور بوده ام

ان شبها که در لباس مبدل می قصیدیم را به یاد داری

دلقکها لبخندهایی بر لب داشتند که هرگز پژمرده نمی شدند

اری این یک ترانه عاشقانه نیست

پی نوشت: این شعر برگردان اهنگ مشهور پاپ میباشد البته با کمی گلچین کردن و دوری از اضافه نویسی





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۸۹/۱۲/۱ عصر ۰۸:۳۳

                 فصلی از سینمای زنده یاد حاتمی

           شهر شهر فرنگه     خوب تماشا کن   سیادت داره    از همه رنگه

          شهر شهر فرنگه     تودنیا هزار شهر قشنگه  

         شهرهارو ببین با گنبد ومنار  با مردم موطلا   با مردم چشم سیاه

         که همه یه جوری می خندن  وهمه اسون دل می بندن

          وتوی همه شهرها هنوز گل در میاد

         اسمون ابیه همه جا     ولی اسمون اون وقتا ابی تر بود

         رو بوم ها همیشه کفتر بود

         حیاطا باغ بودن      ادما سر دماغ  بودن

         بچه ها چاق بودن  جوونا قلچماق بودن

         حوض پر ابی بود    مرد میرابی بود

         شبا مهتابی بود   روزا افتابی بود

         حالی بود حالی بود   نونی بود   ابی بود

        چی بگم نون گندم مال مردم اگه بود نمی رفت ازپایین به خدا

         اگرم مشکلی بود اجیل مشکل گشا حلش میکرد

         بچه ها بازی می کردن تو کوچه

         جم جمک برگ خزون    حمومک مورچه داره

         بازی مرد خدا           کو  کجاس  مرد خدا

         سلامی بود علیکی بود    حال جواب سلامی بود

         اگه سرخاب سفیداب رو لپ دخترها نبود

         لپ دخترها مثل گل انار گل گلی بود

         سفره ها اگه همه هفت رنگ نبودن

         همه اشپزخونه ها دود می کرد

        خروس ها خروس بودن    حال اواز داشتن

       روغن ها روغن بودن     گوشتی بود     دنبه ای بود  ای شب جمعه ای بود

        برکت داشت پول ها    پول ها به جون بسته نبود

        ادم از دست خودش خسته نبود

       نونی بود  پنیری بود  پسته ای بود  قصه ای بود

پی نوشت

 این متن از فیلم حسن کچل ساخته زنده یاد علی حاتمی سال 1349می باشد

تقدیم به همه عزیزان و دوستداران کافه

تقدیم به روح علی حاتمی که ایرانی ماند ایرانی ساخت ایرانی رفت




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۲/۲ صبح ۱۲:۳۴

(۱۳۸۹/۱۲/۱ عصر ۰۲:۰۵)اسکورپان شیردل نوشته شده:  

دون ویتوی گرامی از بنده خواسته است که در این بخش حضور بیشتری داشته باشم. البته با توجه به ماهیت این سایت ، بنده ترجیح می دهم بیشتر در قسمت های مربوط به سینمای کلاسیک عرایضم را بیان کنم ؛ با اینحال نمیتوانم روی پدرخوانده گرامی را زمین بیندازم ، زیرا از ایشان بعید نیست مافیوزی های خود را به سراغ من بفرستد و یک شب که بیدار می شوم ببینم کلۀ خونین اسب ششصدهزار دلاری ام در کنار بنده لالا کرده است! 

ممنونم اسکورپان عزیز ... خیلی ممنونم ... لطف کردید و بر این حقیر و دوستان منت گذاشتید ...

در این شکی نیست که تقریبا اکثریت قریب به اتفاق دوستان کافه زمانی را به تورق کتاب ها و دیوان اشعار می پردازند و یا می پرداخته اند ... حالا به هزاران دلیل  ریز و درشت کمتر برای این سنت دلخواه زمان می یابیم ... چه خوب است یافتن مجالی در گوشه دنجی از این کافه و دور هم جمع شدن و با هم گفتن از نوشته ها و سروده هایی که هر یک زمانی بر دلمان نشسته اند ...

خود من نیز در این چند روز گذشته با کند و کاو انباری 5 دفتر روزگاران گذشته را بیرون آورده ام و گرد و غبارانشان را پس از مدتها پاک کرده ام و با هر ورقش سفری کرده ام به سالیان سال قبل ...

دوران دانشجویی ... دوران سربازی ... پیش از ازدواج و سالیان نخستین پس از ازدواج  که آهسته آهسته در میان نگارش سطوری بر آنها فاصله های طولانی افتاد ...

ظاهرا همین نوشته های دوستان عزیز باعث شده که باز برگردیم به ان روزها ...

 و این حس خوبیست ...

برای این حس خوب از همه بچه های کافه سپاسگزارم و بخصوص از : بانو ، کاساندرای کم پیدا ،  رزای گرامی ، دزیره عزیز ، لویی همان سروان  فرهیخته سعدی شناس و لینوی گرامی و  دوست بزرگوار ژان والژان ، جناب ((سم اسپید )) که خیلی کم در این گوشه تالار افتخار نوشتن می دهند و شما اسکورپان  عزیز ...

ممنون از همگی شما ...

لطفا همگی همراه باشید در ادامه این رسم خوشایند ...

..........................................................

و اما شعر امشب :

چندی قبل در تاپیک ویژه جنگ جهانی نوشته ای حاکی از انزجارم از جنگ رقم زدم ...

اجازه بدهید شعری از دفترهای قدیمیم را تقدیم کنم به همه دوستان تا با خواندن آن همیشه به یاد  داشته باشیم که بشریت چه روزهایی را پشت سر گذاشته ...

 در این سروده پر احساس میشود به گوشه ای از آنچه بر روح و روان و دل مردم آن روزگار می گذشته  پی برد ...

ای کاش  جنگ افروزان همه جهان دریابند که (( بنی ادم اعضای یک پیکرند ... ))

و چه خوش فرموده مولانا : (( ددی بگذار آخر مردمانیم ...))

............................................

((ترانه غم انگیز پناهندگان ...))

گویا درین شهر بیست کرور آدم است

که برخی در خانه های  زیبا می زیند و دیگران در دخمه ها

با این همه ما را جایی نیست ، عزیز من ، ما را جایی نیست ...

روزی ما هم وطنی داشتیم و مهربانش می پنداشتیم

به نقشه بنگر ، در آن خواهی یافتش

اما دیگر نمی شود به وطن بازگشت ، عزیز من ، نمی شود به وطن بازگشت ...

در گورستان دهکده زادگاه من درختی همیشه بهار است

که هر بهاران از نو شکوفه می کند

اما گذرنامه های قدیم دیگر اعتباری ندارند ، عزیز من ، دیگر اعتباری ندارند ...

قونسول روی میز کوفت و مرا گفت :

 (( اگر گذرنامه نداری رسما در شمار مردگانی ...))

اما هنوز ما زنده ایم آخر ، عزیز من ، هنوز ما زنده ایم آخر ...

به کمیته مهاجران رفتم ، چارپایه ای دادند که بنشینم

و مودبانه خواستند که سال دیگر سری بزنم

اما امروز کجا برویم ، عزیز من ، امروز کجا برویم ؟

به مجلس سخنرانی سر کشیدم ، سخنران برخاست و گفت :

(( مبادا که وارد مملکت شوند ، نان ما را خواهند دزدید ))

از تو و من بود که سخن می راند ، عزیز من ، از تو و من بود که سخن می راند ...

پنداشتم غرش رعد است که در آسمان می ترکد

اما هیتلر بود که بر سر اروپا نهیب می زد : (( باید بمیرند ...))

آه ! مقصودش ما هستیم ، عزیز من ، مقصودش ما هستیم ...

یک سگ خانگی می گذشت لباس پوشیده و قلاده دار

و گربه ای که از در باز خانه ای به درون رفت

آخر از آلمان فراری نبودند ؛ عزیز من ، از آلمان فراری نبودند ...

به سوی بندر شتافتم و کنار سکو ایستادم

ماهیان در آب می جستند ، چه آزاد بودند !

فقط ده قدم فاصله بود ، عزیز من ، فقط ده قدم فاصله بود ...

به جنگل پناه بردم  ، مرغان بر درخت ها می خواندند

هرگز سیاستمدار نداشته اند که به هوای دل خویش می سرائیدند

آخر آنها از نژاد بشر نیستند ، عزیز من ، آنها از نژاد بشر نیستند ...

به خواب می دیدم آسمانخراشی هزار طبقه پیش رویم است

با هزاران روزن و هزاران در و پنجره

اما یکی هم از آن ما نبود ، عزیز من ، یکی هم از آن ما نبود ...

در بیابانی درندشت زیر بارش سرد برف می گریختم

ده هزار سرباز از این سو بدان سو می شتافتند

در پی من و تو بودند ، عزیز من ، در پی من و تو بودند ...

                                                            آدن  W.H.Auden




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۲/۲ عصر ۰۳:۵۳

دست های ما کوتاه بود و خرماها بر نخیل

ما دست های خود را بریدیم

و به سوی خرماها پرتاب کردیم

خرما فراوان بر زمین ریخت

ولی ما دیگر دست نداشتیم ...

                                                    کیومرث منشی زاده


انقلابی کسی نیست که روزی ده بار به دشمن حمله کند و عده ای از افراد دشمن را بکشد .

انقلابی کسی است که حتی هنگامیکه پیروزی همچون چراغی کم نور در نقطه ای دوردست کورسو می زند ، آنرا مانند خورشیدی در پیش چشم خود روشن ببیند ...

                                                                                  (( ارنستو چگوئه وارا ))




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۸۹/۱۲/۲ عصر ۰۸:۰۲

                                                             حسرت

                                    وقتی تنها میشوم وکسی را به جز خدا نمی بینم

       بلند میشوم می ایستم به روبرو نگاه میکنم

      وقتی به عقب نگاه میکنم یک "دریا" حسرت پشت سرم می بینم . و وقتی به روبرو خیره میشوم

      یک " کوه" ارزو مقابلم پدیدار میشه  وبا خود می اندیشم و به این نتیجه میرسم

   اگه برگردم عقب غرق" حسرت"و موج ان میشوم و اگر به جلو بروم بالا رفتن از"کوه" برام مشکل میشه 

من هم از مرگ میترسم وهم نمی ترسم

نمی ترسم که ازان می ترسم و میترسم از ان که بمیرم و به ارزوهام نرسم




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۲/۲ عصر ۱۱:۲۶

یک عمر طولانی ممکن است به اندازه کافی خوب نباشد  ولی یک زندگی مفید حتما به اندازه کافی طولانی است ...

                                                                            بنیامین فرانکلن




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۸۹/۱۲/۳ عصر ۰۶:۱۷

                                                 مرگ انسانیت

ازهمان روزی که دست حضرت قابیل

گشت الوده به خون حضرت هابیل

ازهمان روزی که فرزندان ادم

صدرپیغام اوران حضرت باری تعالی

زهرتلخ دشمنی در خونشان جوشید

ادمیت مرده بود گرچه ادم زنده بود

ازهمان روزی که یوسف رابرادرها به چاه انداختند

واز همان روزی که باشلاق خون دیوارچین راساختند

ادمیت مرده بود

بعد هی دنیاپرازادم شد و این اسیاب گشت و گشت

قرنها از مرگ ادم هم گذشت

ای دریغ ادمیت برنگشت

قرن ما روزگار مرگ انسانیت است

سینه دنیا زخوبی ها تهی است

صحبت از ازادگی پاکی مروت ابلهی ست

روزگار مرگ انسانیت است

من که

از پژمردن یک شاخه گل

ازنگاه ساکت یک کودک بیمار

ازفغان یک قناری در قفس

ازغم یک مرد در زنجیر

حتی قاتلی بر دار

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

و اندر این ایام زهرم در پیاله زهر ماری که سبوست

مرگ اورا از کجا باور کنم

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای جنگل را بیابان میکند

دست خون الود را در پیش چشم خلق پنهان میکند

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد  روا

انچه این نامردمان بر جان انسان میکنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم درجهان یکسر نرست

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبتها صبور

صحبت از مرگ محبت مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانیت است

    تقدیم به عزیزان                        

                                           " فریدون مشیری"







RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۸۹/۱۲/۳ عصر ۰۷:۳۱

                                            با چشم ها

ای کاش می توانستم خون رگهای خود را

من

قطره  قطره قطره

بگریم

تاباورکم کنند

ای کاش میتوانستم یک لحظه

میتوانستم

ای کاش

برشانه های خود بنشانم

این خلق بی شما را

گرد حباب خاک بگردانم

تابا دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست

و باورم کنند

ای کاش میتوانستم

 

                           "   احمد شاملو"




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۸۹/۱۲/۴ صبح ۱۱:۰۴

                                           شکل مرگها

                                  در میان گونه گونه مرگها

                              تلخ تر مرگی ست مرگ برگها

                              زانکه در هنگامه ی اوج و هبوط

                              تلخی مرگ است با شرم سقوط

                                وز دگرسو  خوشترین مرگ جهان

                                زانچه بینی اشکارا و نهان

                                 رو به بالا و ز پستیها رها

                         خوشترین مرگی ست مرگ شعله ها

                                                          دکتر شفیعی کدکنی" م شرک"                   








RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۸۹/۱۲/۴ عصر ۰۱:۱۸

                                            لحظه دیدار

                                    لحظه دیدار نزدیک است

                                     بازمن دیوانه ام مستم

                                    باز میلرزد دلم دستم

                            بازگویی در جهان دیگری هستم

                                            های...

                          نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ

                                             های...

                           نپریشی صفای زلفکم را دست

                                 وابرویم را نریزی دل

                                  ای نخورده مست

                            لحظه دیدار نزدیک است

                                                                                  "مهدی اخوان ثالث"

 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - FONDA - ۱۳۸۹/۱۲/۴ عصر ۰۹:۴۸

مهتاب


 می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.

نگران با من استاده سحر.
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر.
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند.

نازک آرای تن ساق گلی
که به جان اش کشتم
و به جان دادم اش آب.
ای دریغا! به برم می شکند.

دست ها می سایم
تا دری بگشایم.
بر عبث می پایم
که به در کس آید.
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند.

می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود:
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.

نيما يوشيج




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۲/۵ صبح ۰۹:۵۷

زمین گلف

آنچنان از کارخانه دور نیست

که (( کودکان)) کارگر

نتوانند ببینند بازی ((مردان)) را ...

                                                        سارا کلگورن




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۸۹/۱۲/۵ عصر ۰۸:۲۶

            موجوداتی هستندکه بیش ازاین چیزی نمی طلبند.جاندارانی هستندکه

            چون اسمان لاجوردی داشته باشندمیگویندهمین بس است.متفکرانی

            وجوددارندکه درشگفتی فرومیروند.درکون ومکان سیروسیاحت میکنند.با

           رخشندگی بسیارازادمیان فارغند.نمی فهمندکه ادمی درهمان هنگام که

           میتواندزیردرختان باصفابنشیندودرتخیل فرو رود میتوانداندیشه اش رابه

          گرسنگی اینان-به تشنگی انان-به برهنگی فقیران درزمستان-به خمیدگی

        لنفاوی یک ستون فقرات کوچک-به بستربیمار-به کلبه تاریک-به زندان سیاه چال

       -به لباسهای پاره دختران جوان لرزان مشغول سازد.اینها ارواحی ارام ومخوفند

      که رضایی بیرحمانه دارند.

                                       "کتاب بینوایان اثر ویکتورهوگو"

تقدیم به همه عزیزان کافه علی الخصوص"ژان والژان"عزیز که داستان متعلق به

ایشان میباشد






RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۸۹/۱۲/۷ عصر ۰۱:۴۰

      بسيار گل از كف من برده است باد

     اما من غمین

      گلهاي ياد كسي را پرپر نمي كنم

      من مرگ هيچ عزيزي را باور نميكنم

     سالها ميگذرد

    روزها از پي هم مي ايد

     پاييز در راه است

     اينها راباور میکنم

     دوري تو راباور نمي کنم

                                    زنده ياد "احمدشاملو"




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۸۹/۱۲/۷ عصر ۰۶:۲۷

                                                    سایه های شگفت

       توازکدامین گوهری

       که هزاران هزارسایه های شگفت خود را درتو می اویزند

       و این چگونه تواند بود

       که هر سایه ای را صورتی

      وهر صورتی را طرزی و طرازی دیگر می بینم

      وتو تنها یک ذات

      وتو تنها یک چیز

     و هر سایه ای را از تو نقشی دیگر

                                                 بخشی از غزل شماره53"ویلیام شکسپیر"




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۸۹/۱۲/۷ عصر ۰۹:۴۳

        دزدی در شب خانه فقیری می جست

      فقیر از خواب بیدار شد گفت : ای مردک!

      انچه تو در تاریکی می جویی ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم

                                                                                               "عبید زاکانی"




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۲/۸ صبح ۰۱:۰۷

به گفته امیر المونین علی (ع) :

خوشا آن کس که چون سگان زندگی کند . در این حیوان ده خصلت است که مومن به داشتن آنها سزاوار است :

نخست آنکه سگ را درمیان مردمان قدری نیست و این ، همان حال مسکینان و بیچارگان است...

دوم آنکه مالی و ملکی از آن او نیست و این ، همان  صفت مجردان است ...

سوم آنکه او را خانه و لانه ای معین نیست و هرجا که رود رفته است و این علامت متوکلان است ...

چهارم آنکه اغلب اوقات گرسنه است و این عادت صالحان است ...

پنجم آنکه اگر او صد تازیانه از دست صاحب خود خورد ، در خانه او را رها نمی سازد و این ، صفت مریدان است ...

ششم آنکه شب هنگام به جز اندکی نمی آرامد و این حالت محبان و دوستداران است ...

هفتم آنکه رانده می شود و ستم می کشد ، لیک چون بخوانندش بدون دلگیری باز می گردد و این نشانه فروتنان است ...

هشتم آنکه به هر خوراک که صاحبش به او می دهد ، راضی است و این حال قانعان است ...

نهم آنکه بیشتر لب فرو بسته و خاموش است و این علامت خائفان است ...

 دهم آنکه چون بمیرد ، میراثی از خود بجای نگذارد و این علامت زاهدان است ... 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دزیره - ۱۳۸۹/۱۲/۸ صبح ۰۹:۱۴

هر کس که در زندگی چرایی دارد با هر چگونه ای خواهد ساخت. ( نیچه ) 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۸۹/۱۲/۸ عصر ۰۷:۵۰

          کاروان

           این هم حکایتی ایست

        امادراین زمانه که درمانده هرکسی از بهرنان شب

        دیگربرای عشق و حکایت مجال نیست

       امشب هزار دختر همسال تو

       ولی خوابیده اند گرسنه ولخت روی خاک

       زیباست رقص و نازسرانگشت های تو برپرده ساز

      اما هزار دختربافنده این زمان

      باچرک وخون و زخم سرانگشت هایشان

      جان می کنند در قفس تنگ کارگاه

       ازبهردستمزد حقیری که بیش ازان

       پرتاب میکنی تو به دامان یک گدا

       وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست

       ازخون و زندگانی انسان گرفته رنگ

       اینجا به خاک خفته هزار ارزوی پاک

       دست هزار کودک شیرین بی گناه

       چشم هزار دختر بیمار ناتوان

                                                 هوشنگ ابتهاج"سایه"             




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۲/۹ صبح ۰۹:۲۲

سالیان سال قبل در پرسه های میان بخش های ادبی مجلات و روزنامه های ان زمان با شعر زیبای زیر مواجه شدم ... هنوز پس از گذر سال ها هر از چندگاهی که (( دلم می خواهد )) متنی را زیر لب زمزمه کنم بی اختیار این سروده دلنشین نیز برای خود جایی می یابد ...

امیدوارم احساس خوب این نوشته بر دل دیگر دوستان نیز جاری شود ...

(( یک نفر اینجا هست

که دلش می خواهد

سوزنی بردارد

ــ سوزن کوچکی از جنس بلور ــ

و دلش می خواهد

یک سبد قوس و قزح

با خودش بردارد ...

به خیابان برود

هر کجا کوچه دلگیری هست ...

هر کجا لب هایی غمگینند

(( کوک شل )) هایی از جنس تبسم بزند ...

هر کجا اشکی هست

پرده را چین بکشد

تا که خورشید بتابد به اتاق ...

هر کجا تاریک است

از نخ نقره ، شهابی بدهد

توی گلدان غم و دلزدگی ، نرگسی سبز کند ...

بین دل ها

پل روبان بزند ...

یک نفر اینجا هست

که دلش می خواهد

همه جا حاشیه سرخ محبت باشد ... ))

                                                      سروده سرکار خانم (( منصوره رضیئی ))




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۸۹/۱۲/۹ عصر ۰۶:۲۴

                   زشت و زیبا

                   نمی دانم چه رازی ست

                   نمی خواهم بدانم

                  ان هنگام که باران می بارد

                 بیش از اینکه محو زیبایی ان شوم

                 محو چکه چکه کردن سقف خانه ام میشوم

                نمی دانم چه سری ست

                نمی خواهم بدانم

                ان هنگام که باران ان رحمت الهی

               شوق باریدن می کند

               بیش ازانکه فکر قدم زدن زیر باران باشم

              فکر سوراخ ته کفشهایم می باشم

             اری

             بی شک قدم زدن زیر باران خیلی زیباست اما نه با کفشهای سوراخ شده

             این است زشت و زیبا

                                          "ناشناس"




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۸۹/۱۲/۹ عصر ۰۸:۲۹

            ادمی رنج می برد ممکن است

          اما کاری به ان نداشته باشید

          وازستاره"الده باران"رابنگرید

          که چگونه اوج می گیرد

          مادر دیگرشیر در پستان ندارد

         نوزادجان می دهد

        بسیار خوب

        امامن از این مطلب چیزی نمیدانم

       بیاییدوتماشاکنید

       که این خط مدور که برکنده ی درخت کاج است

        وقتی زیر میکروسکوپ دیده میشود

       به صورت چه کل ستاره هایی نمایان میشود

       این متفکران دوست داشتن را از یاد میبرند

       منطقه" البروج" چنان در اینان اثرمی بخشد

      که از نگریستن به کودکی که اشک می ریزد بازشان می دارد

                                  

                                                                        کتاب بینوایان اثر"ویکتورهوگو"




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۸۹/۱۲/۱۰ عصر ۰۷:۵۸

      

        روزی پسری در دهی طالب ازدواج با دختر کدخدا شد از این رو به خواستگاری

        دخترکدخدارفت.کدخدا پس از چند سوال یک شرط گذاشت وگفت:من سه تا

       گاومیش دارم اگر تو بتوانی دم یکی ازانها رو بگیری من دخترم رو بهت میدم

       پسره خیلی خوشحال شد و زود پذیرفت.

       فردای ان روز پسره اماده انجام این شرط شد.کدخدا به ترتیب گاومیشهایش

      را سمت پسره فرستاد.

      چون گاومیش اولی خیلی هیکلی بود پسره ترسید وکنار رفت وبا خودگفت:

     اشکالی نداره فعلا"دو تا فرصت دیگه دارم

     گاومیش دومی به پسره حمله کرد وچون شاخهای بزرگی داشت سریع رفت

     کنار ومنتظر حیوان بعدی شد.

    پسره بادیدن گاومیش سومی خیلی خوشحال شدچون لاغر ونحیف بود.اخرین

    گاومیش نیز به اوحمله کردوپسره اماده گرفتن دم حیوان شد.بارسیدن گاومیش

    به پشت ان پریداما درکمال تعجب دید:

     گاومیش سومی اصلا"(دم) نداشته .

    نتیجه اخلاقی:بعضی ها نقره رو در انتظار طلا از دست می دهند.

    پی نوشت:اول از همه ازبابت الفاظ عذر میخوام.البته میگم" بلا نسبت"

      

      





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۲/۱۲ صبح ۰۹:۵۹

دل نوشته هایی از مجموعه سلام، خداحافظ
اثر هنرمند مرحوم جناب اقای حسین پناهی

… من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می‌ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش‌ها می‌ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان‌ها می‌ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زنها می‌ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی ز آئینه می‌ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می‌ترسم!
من می‌ترسم
پس هستم
اینچنین می گذرد روز و روزگار من!
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می‌ترسم! …

........................................................

… پشت این پنجره، جز هیچ بزرگ هیچی نیست …

..........................................................

… همه چی از یاد آدم میره
مگه یادش، که همیشه یادشه …

...............................................................

… شک دارم به ترانه‌ای که
زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند! …

........................................................

… من یاد گرفتم
چه جوری شبا
از رویاهام یک خدا بسازم و …
دعاش کنم که
عظمتتو جلال
امشب هم گذشت و کسی ما رو نکشت
بعدش هم چشمامو میبندم و دلو می‌سپرم
به صدای فلوت یدی کوره
که هفتاد سال تمومه عاشق یه دختر چارده ساله بوره
منم عشق سیاهمو سوت میزنم
تا خوابم ببره …

...........................................................

… من حسینم
پناهیم
خودمو می‌بینم
خودمو میشنُفَم
خودمو فکر می‌کنم
تا هستم جهان ارثیه‌ی بابامه
سلاماش، همه‌ی عشقاش، همه‌ی درداش، تنهاییاش
وقتی هم نبودم
مال شما
اگه دوست داری با من ببین
یا بذار باهات ببینم
با من بگو
یا بذار با تو بگم
سلامامونو، عشقامونو، دردامونو، تنهاییامونو …

...................................................

… شام که نیس
خب زحمت خوردنشم ندارم
در عوض
چشم من و پوتینای مچاله و پیریه که
رفیق پرسه‌های بابام بودن
بعدشم واسه اینکه قلبم نترکه
چشمارو میبندم و کله رو ول میکنم رو بالشی که پر از گریه‌های نَنَمه
گریه که دیگه عار نیست
خواب که دیگه کار نیست …

.....................................................
… هی هی
دل بده تا پته دلمو واست رو کنم
میدونی؟
همیشه این دلم به اون دلم میگه
دکی
تو این دنیای هیشکی به هیشکی
این یکی دستت باید اون یکی دستتو بگیره
ورنه خلاصی
خلاص! …

...................................................

… آری، گلم دلم
حرمت نگه دار
که این اشک‌ها خون بهای عمر رفته من است
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود
و همیشه گریه می‌کرد …
بی‌مجال اندیشه به بغض‌های خود
تا کی مرا گریه کند؟ تا کی !؟ …

آلبوم: سلام، خداحافظ
شعر و صدای: حسین پناهی
و پرویز پرستویی

 

http://www.4shared.com/file/qmholhKT/HosseinPanahiSalamKhodaHafezWM.html  

با تشکر از وب سایت ارزنده عاشقانه

و مدیر محترمش آقا مهدی عزیز ... 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دزیره - ۱۳۸۹/۱۲/۱۲ صبح ۱۱:۲۹

           شجاع

حیف،

  می دانم که دیگر،

بر نمی داری از ان خواب گران، سر،

تا ببینی

     خورده سال سالخورد خویش را

کاین زمان ،چندان شجاعت یافته ست،  تا بگوید:

راست می گفتی پدر.        (فریدون مشیری)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۸۹/۱۲/۱۲ عصر ۱۲:۲۱

مندلسون (آهنگساز ) عاشق دختری بسیار زیبا بود ... اما دختر به دلیل زشتی صورت و قوزی که پشت این مرد بود از او نفرت داشت... در نهایت روزی ، وی در خلوتی ناخواسته وقتی رودروی دختر ایستاد و چشمان دختر پائین بود تا صورت زشت او را نبیند به آن خانم گفت : من قبل از اینکه به دنیا بیایم در آسمانها بودم، دختری زشت و گوژپشت را نشانم دادند که  می گریست... طاقت نیاوردم ، به آفریدگار گفتم زشتی او را و گوژ او را به من ده تا شاهد اشکهایش نباشم و این شد که من آنم... میگویند آن دختر زیبا تحت تاثیر همین سخن با او ازدواج کرد و تا آخر عمر شیفته او بود تا از دنیا رفتند.

نتیجه اخلاقی این حکایت: مردها با چشم خود گول میخورند و زنها با گوش




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - راتسو ریــزو - ۱۳۸۹/۱۲/۱۲ عصر ۰۷:۲۷

تــــو ...

کاش تاریک شود

تیره وتار

و نبیند خورشید

چشم زیبای تو را

و تو مهتاب شوی

روشنی ظلمت شب

 

کاش مرداب شود

پر شود از نی زار

همه ی خاک زمین

و تو دریا شوی

و به موجی ببری من و دل را

تا آغاز جهان

 

کاش مرگم برسد

دستم از لمس تو کوتاه

تنم تشنه ی گور

و تو عیسی شوی

بدمی در تن من نور حیات

 

کاش زمستان برسد

سرد شود

تن خورشید بمیرد

و تو آتش شوی

گرم کنی جان و تنم را

در هم آغوشی گلبرگ و نسیم

 

کاش آدم شوم

خسته از نور بهشت

و تو حوا شوی

ببری من را تا روی زمین

در دل بستر سرد ابلیس

تیره

تاریک

نمور

و تو مهتاب شوی ...

                                      راتسو ریِــزو -  پاییز ۱۳۸۶




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بانو - ۱۳۸۹/۱۲/۱۴ عصر ۰۶:۱۷

(۱۳۸۹/۱۲/۱۲ عصر ۱۲:۲۱)منصور نوشته شده:  مندلسون (آهنگساز ) عاشق دختری بسیار زیبا بود ...

با تشکر از منصور گرامی...

گاه در عالم هنر نوابغی پا به عرصۀ گیتی می نهند که از هر ملیتی زبان به تحسینشان می گشایند. یکی از این چهره ها، فیلیکس مندلسون (با نام کامل Jacob Ludwig Felix Mendelssohn) است. در عالم موسیقی کلاسیک، اگر بخواهیم دو کودک نابغه را مثال بزنیم بی شک یکی موتزارت است و دیگری مندلسون.

مندلسون در سوم فوریه 1809 در هامبورگ آلمان متولد شد. پدرش بانکدار بود و پدربزرگش یک فیلسوف یهودی. به هرشکل، این خانواده با تغییر کیش از یهودیت به مسیحیت، در 1812 به برلین کوچ کردند.

از 6 سالگی نزد مادرش تعلیم پیانو می دید و پس از تعویض استاد، از 1817 بود که آموزش آهنگسازی را آغاز نمود. نخستین اجرای عظیم صحنه ای وی زمانی رخ داد که 9 سال بیشتر نداشت. در این زمان بود که گوته اندیشمند و شاعر نامدار آلمان مندلسون را دید و برایش آینده ای زیبا را پیش بینی نمود... گوته از مندلسون نوجوان خواسته بود در زمان کسالتش برایش پیانو بنوازد و اورا تسکین دهد... " بیا و روح مرا بنواز با نواختنت..."

اولین سمفونی اش را در 15 سالگی نوشت و آن شاهکاری که همه اورا اول به آن خاطر می شناسند یعنی اورتوری بر رویای نیمه شب تابستان( A Midsummer Night's Dream) ویلیام شکسپیر، را در 17 سالگی نگاشت. و بعد سفر در سرتاسر اروپا و نگارش سمفونی هایش که یکی پس از دیگری تنظیم شدند البته هرکدام با صرف زمان و دقت بالا که در مجموع و در کل حیات هنری اش سر جمع شدند 5 سمفونی. دو کنسرت پیانو و یک کنسرت ویولون مشهور نیز در کارنامه دارد. قطعه رویای نیمه شب تابستان در بر گیرنده بخشی با نام مارش عروسی (Wedding March) است که گویا هنوز در عروسیهای مجلل بخشی از اجرای زندۀ ارکستر حاضر در مجالس است. انتخاب این مارش توسط ویکتوریا ملکۀ جوان آلمان یادآوری شیرین بر ماندگاری کار وی بود. (دو مارش عروسی مشهور وجود دارد، یکی این اثر و دیگر مارش ریچارد واگنر- Wedding March)

مندلسون نیز مانند سایر هنرمندان، طبعی شکننده داشت... مرگ خواهرش چنان اورا تحت تاثیر قرار داد که پس از یک بیماری 7 ماهه، در 4 نوامبر 1847 در لایپزیک درگذشت.

از مهمترین آثار مندلسون می توان به سمفونی ایتالیایی، آوازهای بی کلمه، کریستوس و سمفونی پنجم اشاره نمود.

یکی از دوستان خواستار ایجاد تاپیکی مستقل برای موسیقی کلاسیک شده بودند، به دو دلیل عمده از این کار عذر می خواهم و خواهشمندم این بی قانونی هرازگاه بانو را در نگاشتن بی نظم این مطالب جسته و گریخته در تالارهای غیرمرتبط ببخشید... چه، نه دانش کافی و بی نقص در این زمینه دارم و نه شناختی از سلایق دوستان. کاش اگر عزیزی علاقمند در کافه حضور دارند، آستین همت بالا زده و برای راه اندازی این تالار اقدام نماید.

با سپاس و مهر... بانو




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۹۰/۱/۲ صبح ۰۸:۰۰

چه غم انگيز است وقتي که چشمه اي سرد و زلال در برابرت مي جوشد و مي خواند و مي نالد ،

تو تشنه ي آتش باشي و نه آب.

 و چشمه که خشکيد ، و چشمه که از آن آتش که تو تشنه ي آن بودي ،بخار شد و به هوا رفت

و آتش کوير را تافت و در خود گداخت و از زمين آتش روييد و از آسمان آتش باريد

تو تشنه ي آب گردي و نه آتش ...

 و بعد ، عمري گداختن از غم نبودن کسي که تا بود ، از غم نبودن تو مي گداخت ...

                                                                                 دکتر علی شریعتی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۹۰/۱/۳ عصر ۰۸:۵۸

سروده زیبایی از عرفی شیرازی ...

چه شب است یا رب امشب که زپی سحر ندارد
 
                                          من و این همه دعاها که یکی اثر ندارد

همه زهر داده پیکان خورم و رطب شمارم
 
                                          چه کنم که نخل حرمان به ازین اثر ندارد

تو بکش بکش به خنجر بنگر به جان عاشق

                                           که به غیر عشقبازی گنه دگر ندارد

غلط آنکه گویند به دل ره است دل را
 
                                           دل من زغصه خون شد دل تو خبر ندارد

دم آخر است عرفی به رخش نظاره ای کن

                                           که امید بازگشتن کس ازین سفر ندارد

و اندر احوالات شاعر :

عرفی شیرازی، جمال‏الدین محمد

( ملیت: ایرانی قرن:10)
(999 -963 ق)، شاعر، متخلص به عرفى. در شیراز به دنیا آمد و در زادگاهش به تحصیل علم و دانش پرداخته، و به قدر توان در موسیقى و خط نسخ مهارت بدست آورد. از جوانى به سرودن شعر تمایل داشت، دیرى نپایید كه در شیراز شهرت یافت و به محافل ادبى آن شهر، چون محفل ادبى كه در دكان طراحى میرمحمود طرحى شیرازى برگزار مى‏شد، راه پیدا كرد و در آنجا با شاعرانى چون غیرتى شیرازى، عارف لاهیجى، قیدى شیرازى، تقیاى شوشترى و تقى‏الدین اوحدى بلیانى آشنایى یافت. در اوان جوانى از راه دریا به هندوستان مهاجرت كرد و با فیضى دكنى برخورد كرد و مصاحبت وى را اختیار نمود و سپس توسط وى با حكیم مسیح‏الدین ابوالفتح گیلانى آشنا شد و در قصیده‏اى مدح او را گفت. ابوالفتح گیلانى نیز او را به عبدالرحیم خانخانان، سهپسالار ادب‏پرور جلال‏الدین اكبرشاه، معرفى كرد و از آنجا در سلك مداحان ویژه‏ى اكبرشاه در لاهور درآمد. عرفى همچنان در لاهور به سر برد تا درگذشت. پس از چندى پیكرش را به نجف منتقل كردند. شهرت او در قصیده‏سازى است و آن به چند سبب است: نخست به علت توانایى در تتبع شیوه‏ى استادان پیش از خود، دو دیگر براى آوردن سخن روان به همراه نازك‏خیالى‏ها و همچنین براى گنجاندن اندیشه‏هاى علمى و نكته‏هایى كه از آن مى‏توان استخراج كرد. عرفى در قالب‏هاى دیگر شعر نیز طبع‏آزمایى كرده، اما مهارت او در قصیده، دیگر سروده‏هاى وى را تحت‏الشعاع قرار داده است. «كلیات» اشعار عرفى مشتمل بر چهارده هزار بیت شامل قصیده و رباعى و مثنوى و قطعه است. جمال‏الدین دو مثنوى به نامهاى «مجمع الابكار» و «فرهاد و شیرین» و رساله‏اى به نثر درباره‏ى تصوف به نام «نفیسه» نیز نگاشته است. عرفى در سرودن قصاید و غزلیات و قطعات وترجیع و تركیب مهارت داشت. مخصوصا غزلهاى او از حیث اشتمال بر تأثرات قلبى شاعر و غمزدگى و نومیدى و همچنین مضامین جدید قابل توجه است، و او یكى از بهترین شاعران سبك هندى است.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۹۰/۱/۱۳ عصر ۰۹:۴۱

به راه آمدنت ای بهار سرد ملول

چه روزها که نشستم

چه ماه ها که گذشت

تمام سال ، سراسر ــ تمام سال دراز

برای آمدنت انتظار می بردم

و این کشنده شیرین ــ امید ، امید عبث

به هر بهار که بی عاقبت بهاری بود

مرا نوید بهاران دیگری می داد ...

به راه آمدنت در بهار شورانگیز

چه روزها که نشستم

چه سال ها که گذشت

و انتظار مرا پاسخی بهار نداشت ...

از آن بهار که رفتی تو ای سفر کرده

از آن بهار شکوفان سبز و رویایی

که باغ زیر قدمهایمان نفس می زد

که سبزه پای تو را با نیاز می بوسید

در آن بهاران شکوفان

از آن بهار طلایی

و آن همه رویا

دریغ ، باغ و بهاری ندیده ام دیگر ...

                                                             (( قدرت شریفی ))




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۹۰/۱/۱۴ صبح ۰۸:۱۵

بی تو خاکسترم 

بی تو ای دوست !

بی تو تنها و خاموش

مهری افسرده را بسترم ...


بی تو در آسمان ؛ اخترانند

دیدگان شررخیز دیوان .

بی تو نیلوفران آذرانند .

بی تو خاکسترم

بی تو ای دوست ...


بی تو این چشمه سار شب آرام

چشم گرینده آهوانست

بی تو این دشت سرشار

دوزخی جاودانست ...


بی تو مهتاب تنهای دشتم

بی تو خورشید سرد غروبم .

بی تو بی نام و بی سرگذشتم .

بی تو خاکسترم

بی تو ای دوست ...


بی تو این خانه تاریک و تنهاست

بی تو ای دوست

خفته بر لب سخن هاست ...

بی تو خاکسترم

بی تو

ای دوست ...

                                   محمود مشرف آزاد تهرانی ( م. آزاد) 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۹۰/۱/۱۹ صبح ۰۱:۵۸

اجرایی از شعر خاطره انگیز (( کوچه ))  توسط  خواننده ای به نام آرش رو در انجمنی تقدیم دوستان کرده بودم ، فکر کردم شاید شنیدن این اجرا برای دوستان کافه هم خالی از لطف نباشه ...

تقدیم با احترام :

https://www.4shared.com/account/audio/wOzU_JJ3/Koocheh_Farzin.html

با تشکر از دوست عزیزمون اسکورپان شیردل بابت معرفی مشخصات خواننده آهنگ و آلبوم مورد نظر ...

یا جق ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۹۰/۱/۱۹ عصر ۰۴:۲۵

بر لوح جان نوشته ام از گفته پدر 

                                              روز ازل که تربت او باد عنبرین

کای طفل اگر به صحبت بیچاره ای رسی

                                             شوخی مکن به چشم حقارت بر او مبین

بر شیر از آن شدند بزرگان دین سوار

                                              کاهسته تر از مور گذشتند بر زمین

گر در جهان دلی ز تو خرم نمی شود 

                                            باری چنان مکن که شود خاطری غمین ...    


                                                              عماد فقیه 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۹۰/۱/۲۱ صبح ۰۸:۱۶

امروز دوستی با ایمیل متن زیر را با عنوان (( به همین آسانی )) مرحمت کرده بود و  مرا که هنوز از تاثیر باران زیبای دیروز سرخوش بودم را به دل نشست ... خواستم با دیگر دوستان در حس خوب بارها خواندنش شراکت کنم :

عشقبازی به همین آسانی است
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کارهموارۀ باران با دشت
برف با قلۀ کوه
رود با ریشۀ بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه‌ای با آهو
برکه‌ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبیعت با ما

عشقبازی به همین آسانی است…

شاعری با کلماتی شیرین
دستِ آرام و نوازش‌بخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
و چراغ شب یلدای کسی با شمعی
و دلآرام و تسلا و مسیحای کسی یا جمعی

عشقبازی به همین آسانی است…
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حرّاج کنی
رنج‌ها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آن‌ها بزنی
مشتری‌هایت را با خود ببری تا لبخند
عشقبازی به همین آسانی است…

هر که با پیش سلامی در اول صبح
هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری
هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی
نمک خنده بر چهره در لحظۀ کار
عرضۀ سالم کالای ارزان به همه
لقمۀ نان گوارایی از راه حلال
و خداحافظی شادی در آخر روز
و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا
و رکوعی و سجودی با نیت شکر







RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۹۰/۲/۹ عصر ۱۱:۲۶

مرحوم (( محمد حسین صفای اصفهانی ))متولد 1269  و متوفی به سال 1322 هجری قمری چهره ای ممتاز و شناخته شده در تاریخ ادبیات ایران بوده و غزل های وی که  دارای  سبکی خاص و تا زمان خودش بی سابقه بوده موجب شده که عموم اهل فن بر این باور باشند که او با این سبک بیان قیود سنگین نظم فارسی را سنگینتر و کار را بر گوینده شعر دشوارتر نموده اما با توانایی و زبردستی از عهده ریزه کاری های فن خود برآمده است .

گویند قصایدی که در نعت و ستایش ائمه اطهار می سروده را در مسجد گوهرشاد و در مقابل گنبد مطهر ثامن الحجج  (( حضرت رضا(ع) )) با کمال خضوع و خشوع می خوانده و به منزل باز می گشته است .

همه ما با این سروده زیبای جناب (( صفای اصفهانی )) با صدای زیبای جناب آقای شجریان آشنا هستیم:

دل بردی از من به يغما، ای ترک غارتگر من

ديدی چه آوردی ای دوست، از دست دل بر سر من 

عشق تو در دل نهان شد، دل زار و تن، ناتوان شد 

رفتی چو تير و کمان شد، از بار غم پيکر من 

می‌سوزم از اشتياقت، در آتشم از فراقت 

کانون من، سينه من، سودای من، آذر من 

من مست صهبای باقی، زان ساتکين رواقی 

فکر تو در بزم ساقی، ذکر تو رامشگر من  

دل در تف عشق افروخت، گردون لباس سيه دوخت 

از آتش آه من سوخت، در آسمان اختر من  

گبر و مسلمان خجل شد، دل فتنه آب و گل شد 

صد رخنه در ملک دل شد، ز انديشه کافر من  

شکرانه کز عشق مستم، ميخواره و می‌پرستم

آموخت درس الستم، استاد دانشور من  

در عشق، سلطان بختم، در باغ دولت، درختم

خاکستر فقر تختم، خاک فنا افسر من  

اول دلم را صفا داد، آيينه‌ام را جلا داد 

آخر به باد فنا داد، عشق تو خاکستر من 

تا چند در های و هويی، ای کوس منصوری دل 

ترسم که ريزد بر خاک، خون تو در محضر من  

بار غم عشق او را گردون نيارد تحمل 

چون می‌تواند کشيدن اين پيکر لاغر من 

دلم دم ز سر صفا زد، کوس تو بر بام ما زد

سلطان دولت لوا زد، از فقر در کشور من  

اما مرحوم رهی معیری نیز سروده ای دلنشین با همین فرم دارد که با نام (( کوی رضا)) مشهور است و به نظر این حقیر سروده بسیار زیبائیست :

تا دامن از من کشیدی ای سر و سیمین تن من

هر شب ز خونابه دل پر گل بود دامن من

جانا رخم زرد خواهی جانم پر از درد خواهی

دانم چه ها کرد خواهی ای شعله با خرمن من

بنشین چو گل درکنارم تا بشکفد گل ز خارم

ای روی تو لاله زارم وی موی تو سوسن من

تا در دلم جا گرفتی ، در سینه مأوا گرفتی

بوی گل و سوسن آید از چاک پیراهن من

ای جان و دل مسکن تو خون گریم از رفتن تو

دست من و دامن تو اشک غم و دامن من

من کیستم بی نوایی با درد و غم آشنایی

هر لحظه گردد بلایی چون سایه پیر امن من

قسمت اگر زهر اگر مل بالین اگر خار اگر گل

غمگین نباشم که باشد کوی رضا مسکن من

گر باد صرصر غباری انگیزد از هر کناری

گرد کدورت نگیرد آیینه روشن من

تا عشق و رندی است کیشم یکسان بود نوش و نیشم

من دشمن جان خویشم گر او بود دشمن من

ملک جهان تنگنایی با عرصه همت ما

خلد برین خار زاری با ساحت گلشن من

پیرایه خاک و آبم روشنگر آفتابم

گنجم ولی در خرابم ویرانه من تن من

ای گریه دل را صفا ده رنگی به رخسار ما ده

خاکم به باد فنا ده ای سیل بنیان کن من

وی مرغ شب همرهی کن زاری به حال رهی کن

تا بردلم رحمت آرد صیاد صید افکن من

................................................................

در پناه حق ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - رامین_جلیلوند - ۱۳۹۰/۲/۱۰ عصر ۱۱:۳۳

(۱۳۹۰/۱/۱۴ صبح ۰۸:۱۵)دن ویتو کورلئونه نوشته شده:  

                                   محمود مشرف آزاد تهرانی ( م. آزاد) 


گل من، پرنده ای باش و به باغِ باد بگذر

مه من، شکوفه ای باش و به دشتِ آب بنشین


 

گلِ باغِ آشنایی، گلِ من، کجا شکفتی

که نه سرو می شناسد

نه چمن سراغ دارد؟


 

نه کبوتری که پیغامِ تو آورد به بامی

نه به دست باد مستی گل آتشین جامی

نه بنفشه ای

                 نه جویی.

نه نسیمِ گفت و گویی

نه کبوترانِ پیغام

نه باغ های روشن!


 

گل من، میان گلهای کدام دشت خفتی

به کدام راه خواندی

به کدام راه رفتی؟

 

گل من،

تو راز ما را به کدام دیو گفتی؟

که بریده ریشه ی مهر، شکسته شیشه ی دل؟


 

منم این گیاه تنها،

                        به گلی امید بسته

همه شاخه ها شکسته

به امید ها نشستیم و به یاد ها شکفتیم

و در آن سیاه منزل،

                         به هزار وعده ماندیم

                         و به یک فریب خفتیم

گل من، پرنده ای باش و به باغِ باد بگذر

مه من، شکوفه ای باش و به دشتِ آب بنشین


 

گلِ باغِ آشنایی، گلِ من، کجا شکفتی

که نه سرو می شناسد

نه چمن سراغ دارد؟


 

نه کبوتری که پیغامِ تو آورد به بامی

نه به دست باد مستی گل آتشین جامی

نه بنفشه ای

                 نه جویی.

نه نسیمِ گفت و گویی

نه کبوترانِ پیغام

نه باغ های روشن!


 

گل من، میان گلهای کدام دشت خفتی

به کدام راه خواندی

به کدام راه رفتی؟

 

گل من،

تو راز ما را به کدام دیو گفتی؟

که بریده ریشه ی مهر، شکسته شیشه ی دل؟


 

منم این گیاه تنها،

                        به گلی امید بسته

همه شاخه ها شکسته

به امید ها نشستیم و به یاد ها شکفتیم

و در آن سیاه منزل،

                         به هزار وعده ماندیم

                         و به یک فریب خفتیم




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۹۰/۲/۲۷ عصر ۱۲:۲۶

سروده زیبای زیر را که متاسفانه شاعرش معلوم نیست امروز دوستی برایم فرستاده بود ...

چند بار خوانده ام آن را پشت سر هم ...

براستی ادم را به فکر می برد . حیفم آمد با دوستان در حس خوب خواندنش شراکت نکنم ....

((

كوك كن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
كوك كن ساعتِ خویش !
كه مـؤذّن، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
كوك كن ساعتِ خویش !
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
كه سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند
كوك كن ساعتِ خویش !
كه سحرگاه كسی
بقچه در زیر بغل،
راهیِ حمّامی نیست
كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش !
رفتگر مُرده و این كوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
كوك كن ساعتِ خویش !
ماكیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
كوك كن ساعتِ خویش !
كه در این شهر، دگر مستی نیست
كه تو وقتِ سحر، آنگاه كه از میكده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر
و در این شهر سحرخیزی نیست ...

))




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۹۰/۳/۲۶ عصر ۰۳:۳۴

هایکویی زیبا از سرزمین آفتاب تابان :

(( تو می پنداری

که شبی تنها خفتن و به زاری گریستن

تا چه  اندازه دیرگذر خواهد بود ...))

                                               موتوتوشی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دزیره - ۱۳۹۰/۴/۱۳ عصر ۰۱:۳۵

من همیشه مشاهده کرده ام که ادعاهای مردم درست به نسبت عکس لیاقت انهاست.

                           (ژوزف لوئی لاگرانژ ریاضیدان ایتالیایی-فرانسوی)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ماری - ۱۳۹۰/۴/۱۵ عصر ۱۲:۳۸

یه روز بهم گفت: می‌خوام باهات دوست باشم؛ آخه می‌دونی؟!… من اینجا خیلی تنهام
بهش لبخند زدم و گفتم : آره می‌دونم! فکر خوبیه!من هم خیلی تنهام
یه روز دیگه بهم گفت: می‌خوام تا ابد باهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟!… من اینجا خیلی تنهام
بهش لبخند زدم و گقتم: آره می‌دونم! فکر خوبیه! من هم خیلی تنهام
یه روز دیگه گفت: می ‌خوام برم یه جای دور، جایی که هیچ مزاحمی نباشه
بعد که همه چیز روبراه شد تو هم بیا… آخه می‌دونی؟ …من اینجا خیلی تنهام
بهش لبخند زدم و گفتم : آره می‌دونم فکر خوبیه! من هم خیلی تنهام
یه روز تو نامه‌ش نوشت:من اینجا یه دوست پیدا کردم !اخه میدونی؟!…من اینجا خیلی تنهام
براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم:آره می‌دونم فکر خوبیه! من هم خیلی تنهام
روز بعد نوشت: من این دوستمو خیلی دوسش دارم …آخه می‌دونی؟!… من اینجا خیلی تنهام
براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم : آره می‌دونم فکر خوبیه!من هم خیلی تنهام
یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت: من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی کنم! آخه می‌دونی؟!… من اینجا خیلی تنهام
براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم:آره می‌دونم! فکر خوبیه! من هم خیلی تنهام
حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم
ولی چیزی که نمی دونه اینه که
من هنوزم ……..خیلی تنهام




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۹۰/۵/۵ عصر ۱۲:۵۲

(۱۳۹۰/۴/۱۳ عصر ۰۱:۳۵)دزیره نوشته شده:  

من همیشه مشاهده کرده ام که ادعاهای مردم درست به نسبت عکس لیاقت انهاست.

                           (ژوزف لوئی لاگرانژ ریاضیدان ایتالیایی-فرانسوی)

- از دیدگاه یک ریاضیدان : من همیشه مشاهده کرده ام که ادعاهای مردم درست به نسبت عکس لیاقت اونهاست (براساس برهان خلف ریاضیات)

- از دیدگاه یک مورخ : من همیشه مشاهده کردم که ادعاهای مردم عاقبت خوشی نداشته است (براساس نص صریح تاریخ)

- از دیدگاه یک فیلسوف : من همیشه مشاهده کرده ام که ادعاهای مردم در حقیقت ادعا نیست ، تبلور ذهنی آنهاست که بر زبان یا کاغذ منتقل میشود تا درصورت داشتن نیروی کافی بر ذهن یا اعمال طرف مقابل تاثیرگذار باشد (براساس عقاید فلسفه دکارت)

- از دیدگاه یک پزشک : من همیشه مشاهده کرده ام که ادعاهای مردم درصورت نداشتن بازخور منجر به فرایند ترشح اسید معده و بعضا زخم معده خواهد شد. معده و مغز ارتباط تنگاتنگی باهم دارند و هرگونه اضطراب ، اندوه و هیجان مستقیما در ترشحات بزاق معده و ایجاد زخمهای اثنی عشر و معده دخالت دارند (براساس کشفیات سده اخیر جامعه پزشکی)

- از دیدگاه یک شاعر : این مدعیان در طلبش بی خبرانند / کان را که خبر شد خبری باز نیامد

- از دیدگاه یک روحانی : من همیشه مشاهده کرده ام که ادعائی که به دور از واقع باشد مدعی را رسوا خواهد کرد

- از دیدگاه یک عاشق : مهم نیست ادعا درست باشد یا غلط و یا حقیقت داشته باشد یا نداشته باشد مهم جلب رضایت معشوق است. اگر آن جلب شد ، دیگر خود ادعا و صحت و سقمش اهمیت چندانی ندارد

- از دیدگاه یک منتقد سینمائی : من همیشه مشاهده کرده ام که ادعاهای یک کارگردان در دفاع از فیلمش معمولا طوریست که خود منجر به آشکار شدن خیلی از نواقص مخفی فیلم می گردد.

- از دیدگاه یک دوبلور حرفه ای ایران : من همیشه مشاهده کرده ام که ادعای بهترین بودن فلانی و بهمانی از زبان خودشان تماما خواب و رویاست ، چون جائی که من هستم و نفس می کشم دیگران در رده های بعد  قرار می گیرند.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۵/۲۵ عصر ۰۵:۳۲

زنده یاد حسین پناهی

از آجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛ خورده شدند
آنها که لال مانده اند؛ می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال؛ سکوت دندان شکن است !

من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
و آب از آب تکان نمی خورد!

بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر، مهر مادر، جانشین ندارد
شیر مادر نخورده، مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله، بتمرگ!

با اجازه محیط زیست
دریا، دریا دکل می‌کاریم
ماهی‌ها به جهنم!
کندوها پر از قیر شده‌اند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفته‌اند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی!
داریوش به پارس می‌نازید
ما به پارس جنوبی!

رخش، گاری کشی می کند
رستم، کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب، ته جوب به خود پیچید
گردآفرید، از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه، سریال جنگی می سازد

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک میکنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت...

وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!
صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!

روحش شاد و یادش گرامی بادcryyy! 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اسکورپان شیردل - ۱۳۹۰/۵/۲۶ صبح ۰۵:۰۶

(۱۳۹۰/۵/۲۵ عصر ۰۵:۳۲)الیشا نوشته شده:  

 زنده یاد حسین پناهی

یک بار قبلا هم گفتم . این اشعار متعلق به مرحوم پناهی نیستند بلکه متعلق به آقای اکبر اکسیر هستند. برای اینکه این اشتباه -حداقل در این کافه- دیگر تکرار نشود فایل پی دی افی از زندگینامه و منتخب اشعار اکبر اکسیر تهیه کرده ام که تقدیم دوستان میکنم.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۵/۲۶ صبح ۱۱:۳۶

( خیام )

عمرت تا کی بخود پرستی گذرد

یا در پی نیستی و هستی گذرد

می نوش که عمری که اجل در پی اوست

آن به که بخواب یا مستی گذرد







این قافله عمر عجب میگذرد

دریاب دمی که با طرب میگذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آرپیاله راکه شب میگذرد








افسوس که نامه جوانی طی شد

و آن تازه بهار زندگانی دی شد

آن مرغ طرب که نام او بود شباب

افسوس ندانم که کی آمد کی شد




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۵/۲۸ عصر ۰۵:۰۶

(حافظ)

من حاصل عمر خود ندارم جز غم

در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم

یک همدم باوفا ندیدم جز درد

یک مونس نامزد ندارم جز غم











جز نقش تو در نظر نیامد ما را

جز کوی تو رهگذر نیامد ما را

خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت

حقا که به چشم در نیامد ما را






RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۹۰/۶/۱ عصر ۰۴:۴۴

  سکوت


چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان


نه به دستی ظرفی را چرک میکنند


نه به حرفی دلی را آلوده


تنها به شمعی قانعند


واندکی سکوت
......

                                   زنده یاد حسین پناهی

پی نوشت:

مردی که درسکوت به دنیا امد درسکوت زندگی کرد ودرسکوت رفت مثل شعرش

روحش شاد ویادش عزیز




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۶/۲ عصر ۱۲:۴۰

خیام

چون بلبل مست راه در بستان یافت

                                                  روی گل و جام باده را خندان یافت

آمد بز بان حال در گوشم گفت

                                           دریاب که عمر رفته را نتوان یافت












در پرده اسرار کسی را ره نیست

                                               زین تعبیه جان هیچکس اگه نیست

جز در دل خاک هیچ منز لگه نیست

                                                می خور که چنین فسانه ها کوته نیست




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۹۰/۶/۵ عصر ۰۵:۵۷

چراغ

      بيراهه رفته بودم


       آن شب 


       دستم را گرفته بود و مي کشيد


       زين بعد همه عمرم را


        بيراهه خواهم رفت


                              زنده یاد حسین پناهی 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۶/۷ صبح ۰۹:۴۵

( خیام )

اکنون که گل سعادت پر بار است

دست تو ز جام می چرا بیکار است


می خور که زمانه دشمنی غدار است

در یافتن روز چنین دشوار است










تا چند زنم بروی دریاها خشت

بیزار شدم زبت پرستان کنشت

خیام که گفت دوزخی خواهد بود

که رفت بدوزخ و که آمد زبهشت





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۹۰/۶/۷ عصر ۰۴:۲۴

ویرجینیا وولف


اوهمیشه به یونانیان غبطه می خوردکه درجای امنی مختص خودشان قراردارند

درانجاسرنوشت هم مهربان بوده وانها را ازخطرابتذال مصون داشته است

اوریپید را سگها خوردند

سنگی به اشیل اصابت کرد و اورا کشت

سافو از فراز پرتگاهی پایین پرید

چیزی بیش ازاین درباره انها نمی دانیم

شعرشان را داریم وبس

اماویرجینیا وولف خود را در رودخانه غرق کرد

افسوس که خواهرزاده اش"کوئنتین بل" او را ازخطر ابتذال مصون نداشته است

واین حسرت همیشه باقی ماند

                                                                   "خواننده معمولی ص32"




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۹۰/۶/۷ عصر ۰۵:۴۴

درباره " دنیل دوفو"

ویرجینیا وولف درباره "دنیل دوفو" میگوید:

توجه به تاریخ تولد دوفو 

اجدادش

شغل فروشندگی لباس زیر

زن و شش فرزندش

چانه نوک تیزش

میتواند وقت گیر تر از خواندن "رابینسن کروسو"ازابتدا تا انتها باشد

                                                                    "دومین مجموعه خواننده معمولی ص42"

پی نوشت:

این فقط اظهار نظرنویسنده درمورد "دوفو"میباشدوبنده توهینی به ایشان روانمی دارم




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۹۰/۶/۸ عصر ۰۵:۲۶

سالها بعد یاد تو از خاطرم خواهد گذشت و نخواهم دانست کجایی .

اما آرزوی من برای خوشبختی تو, تو را در خواهد یافت.....

و احساس خواهی کرد , اندکی شادتر و اندکی خوشبخت تری و نخواهی دانست که چرا ...




اشعار و متون ادبی زیبا - بانو - ۱۳۹۰/۶/۱۲ عصر ۰۶:۴۰

خلقت زن - شل سیلور استاین 
 
از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا اين همه وقت صرف اين يکی می فرماييد ؟
خداوند پاسخ داد : دستور کار او را ديده ای ؟
او بايد کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستيکی نباشد!
بايد دويست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جايگزينی باشند،
بايد بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذاي شب مانده کار کند!
بايد دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جايش بلند شد ناپديد شود.
بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشيده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند
و شش جفت دست داشته باشد
فرشته از شنيدن اين همه مبهوت شد
گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد !

خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نيستند؛ مادرها بايد سه جفت چشم هم داشته باشند !

-اين ترتيب، اين می شود يک الگوي متعارف برای آنها؟!  خداوند سری تکان داد و فرمود : بله

يک جفت برای وقتی که از بچه هايش می پرسد که چه کار می کنيد، از پشت در بسته هم بتواند ببيندشان، يک جفت بايد پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!
و جفت سوم همين جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند بتواند بدون کلام به او بگويد او را می فهمد و دوستش دارد!
فرشته سعی کرد جلوي خدا را بگيرد ...
اين همه کار براي يک روز خيلی زياد است. باشد فردا تمامش بفرماييد
خداوند فرمود : نمی شود !!
چيزی نمانده تا کار خلق اين مخلوقی را که اين همه به من نزديک است، تمام کنم
از اين پس می تواند هنگام بيماری، خودش را درمان کند، يک خانواده را با يک قرص نان سير کند و يک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگيرد
فرشته نزديک شد و به زن دست زد...
اما ای خداوند، او را خيلی نرم آفريدی!
بله نرم است، اما او را سخت هم آفريده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد
فرشته پرسيد : فکر هم می تواند بکند ؟
خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد
آن گاه فرشته متوجه چيزي شد و به گونه زن دست زد
ای وای، مثل اينکه اين نمونه نشتی دارد! به شما گفتم که در اين يکی زيادی مواد مصرف کرده ايد !
خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نيست، اشک است !!
فرشته پرسيد : اشک ديگر چيست ؟
خداوند گفت : اشک وسيله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا اميدی، تنهايی، سوگ و غرورش
فرشته متاثر شد
شما نابغه‌ايد ای خداوند، شما فکر همه چيز را کرده ايد، چون زن ها واقعا" حيرت انگيزند
زن ها قدرتي دارند که مردان را متحير می کنند
همواره بچه ها را به دندان می کشند
سختی ها را بهتر تحمل می کنند
بار زندگی را به دوش می کشند
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند
وقتی مي خواهند جيغ بزنند، با لبخند مي زنند
وقتی می خواهند گريه کنند، آواز می خوانند
وقتی خوشحالند گريه می کنند
و وقتی عصبانی اند می خندند
برای آنچه باور دارند می جنگند
در مقابل بی عدالتی می ايستند
وقتی مطمئن اند راه حل ديگری وجود دارد، نه نمی پذيرند
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هايشان کفش نو داشته باشند
براي همراهی يک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند
بدون قيد و شرط دوست می دارند
وقتی بچه هايشان به موفقيتی دست پيدا می کنند گريه می کنند و و قتی دوستانشان پاداش می گيرند، می خندند
در مرگ يک دوست، دل شان می شکند
در از دست دادن يکی از اعضای خانواده اندوهگين می شوند
با اينحال،

وقتی می بينند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستيد.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و بوسيدن می تواند هر دل شکسته اي را التيام بخشد
کار زن ها بيش از بچه به دنيا آوردن است، آنها شادی و اميد به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو مي بخشند
زن ها چيزهای زيادی برای گفتن و برای بخشيدن دارند

خداوند گفت : اين مخلوق عظيم فقط يك عيب دارد
فرشته پرسيد : چه عيبی ؟
خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند...!




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۶/۱۲ عصر ۰۹:۲۷

خیام

از کوزه گری کوزه خریدم باری

آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری

شاهی بودم که جام زرینم بود

اکنون شده ام کوزه هر خماری

***

گرچه غم و رنج من درازی دارد

عیش و طرب تو سرفرازی دارد

بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک

در پرده هزار گونه بازی دارد




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۹۰/۶/۱۳ صبح ۰۹:۰۸

سه روایت :



روایت اول از آقای حمید مصدق  :

تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت

روایت دوم از خانم فروغ فرخزاد :

من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت

روایت سوم از شاعری جوان به  نام آقای جواد نوروزی :

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان 
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

..........................

یا حق




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۹۰/۶/۱۳ عصر ۰۷:۵۴

وابستگی

وابسته ام

             وچون وابسته ام من دیگرمن نیستم

                                                                                                

                                                                                       "جان میدلتن مری"




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۶/۱۴ صبح ۱۰:۱۱

دیوار

(فروغ فرخزاد)

آرزو

کاش بر ساحل رودی خاموش

عطر مرموز گیاهی بودم

چون بر آنجا گذرت می افتد

بسرا پای تو لب می سودم





کاش چون نای شبان می خواندم

بنوای دل دیوانه تو

خفته بر هودج مواج نسیم

می گذشتم ز در خانه تو






کاش چون یاد دل انگیز زنی

می خزیدم به دلت پر تشویش

ناگهان چشم ترا می دیدم

خیره بر جلوه زیبای خویش





کاش در بستر تنهای تو

پیکرم شمع گنه می افروخت

ریشه زهد تو و حسرت من

زین گنه کاری شیرین می سوخت





کاش از شاخه سرسبز حیات

گل اندوه مرا می چیدی

کاش در شعر من ای مایه عمر

شعله راز مرا می دیدی

فروغ فرخزاد




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۹۰/۶/۱۴ صبح ۱۱:۰۹

 

ارزش

"پل نیومن"

همیشه 25 درصداز یک سهم بزرگ خیلی بهتراز100درصداز یک سهم

کوچیکه.

            " نمایی از فیلم بیلیاردباز"




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۹۰/۶/۱۵ صبح ۱۲:۰۱

سلام بر همه دوستان عزیز ...
در طی سالیان سال قبل که من برای مدتی در جنوب و بوشهر حضور داشتم این حالت از اجرای شعرهای مرحوم ها (( فایز )) و (( مفتون )) رو اصطلاحا (( شروه خوانی )) می نامیدند .
در این حالت خبری از موسیقی نیست و خواننده اشعار با حالتی سوزناک و پر از احساس اشعار آن دو بزرگوار رو اجرا میکنه و اگر در کنار خواننده همخوانانی وجود داشته باشند اغلب به مویه کردن در انتهای دوبیتی ها بسنده می کنند ... ( خاطره ای دارم از دوستان در اون دوران که بکی از بر و بچه های بوشهر به شوخی و یا به جد می گفت : در یکی از دوره های جشنواره موسیقی فجر یک مینی بوس پر از بوشهر به تهران مراجعه کرده بودند و در جواب مسئولی که پرسیده بود آیا همه این مسافرین مینی بوس خواننده شروه هستند ، جواب شنیده بوده که : نه عامووو ! فقط فلانی شروه میخونه و این بیست نفر دیگه فقط اون (( میم )) آخر رو میکشند !
ظاهرا مشهور ترین شروه خوان جنوب که ساکنین اونجا به ایشون مباهات می کنند مرحوم (( بخشو بوشهری )) بوده که صدایی به راستی گرم داشته و بسیار با احساس شروه خوانی می کرده ... این حقیر هنگام مراجعت از بوشهر کاست دلنشینی با صدای ایشون همراه آوردم که متاسفانه در طی این سالهای گذشته یه جورایی مفقود شد ... اگر دوستان عزیز کسی به شروه خوانی های مرحوم (( بخشو بوشهری )) دسترسی داشت من و دیگر جماعت علاقمند رو هم دریابه لطفا ...
و در پایان جسارت می کنم و چند بند از متن مشهورترین قطعاتی که اغلب در اجراهای شروه خوانی به آنها پرداخته میشود رو با تکیه بر حافظه دستخوش پریشانی تقدیم می کنم تا بلکه انگیزه ای باشه برای پیگیری دوستان علاقمند که راهشون به سرزمین دشتستان و تنگستان میفته و میتونن با تهیه این اجراها به هرچه غنی تر شدن ذخایر این تاپیک ارزشمند کمک کنند و در عین حال باعث آشنایی هر چه بیشتر همه دوستان با فرهنگ و باورها و ادبیات و موسیقی بخشی خوشنام از مملکنمون گردند ...

(( خبر اومد که دشتستان بهاره
زمین از خون احمد لاله زاره
برید سی مادر پیرش بگویید
که احمد یک تن و دشمن هزاره ...))
ظاهرا منظور از احمد اشاره به مرحوم (( شیخ احمد تنگستانی )) بوده که همه ما دلاوری های ایشون رو در سریال دلیرات تنگستان به یاد داریم ...
البته در بعضی اجراها (( ... زمین از خون فایز لاله زاره ... )) هم گفته شده ...

...........................................

(( پسین گینی ز بندر بار کردم
غلط کردم که پشت بر یار کردم ...
رسیدم بر سر بست چغادک
نشستم گریه بسیار کردم ))
و چغادک محلی است نرسیده به بوشهر ...

...............................................

(( هر آن کس یار خواهد یار بسیار
ولیکن فرق دارد یار با یار ...
دل من سایه قد تو میخواست ...
وگرنه سایه دیوار بسیار ... ))

............................................

(( شب تار است و گرگون می برن میش
دو زلفونت پریشان کن بیو پیش !
اگر همسایه ها بیدار گشتن
بگو خیر خدا دادم به درویش ! ))

.....................................

(( به مجنون گفت روزی ساربانی
چرا بیهوده در صحرا روانی ...
اگر با لیلیت باشد سر و کار
شده آن بی وفا با دیگری یار ...
به هر جا که رسیدی حستجو کن ...
کمی از خاک آن بردار و بو کن ...
هرآن منزل که بوی عشق برخاست
یقین کن مدفن لیلی همانجاست ...))

.....................

یا حق ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۶/۱۵ عصر ۰۲:۴۷

غزلیات پر غوغای مولانا

حاصل عمرم سه سخن بیش نیست

خام بدم   پخته شدم   سوختم

خیام

چون حاصل آدمی در این شورستان

جز خوردن غصه نیست تا کندن جان

خرم دل آنکه زین جهان زود برفت

و آسوده کسی که خود نیامد بجهان




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دزیره - ۱۳۹۰/۶/۱۶ صبح ۰۶:۴۰

فواره وار ، سربه هوایی و سر به زیر

                                               چون تلخی شراب دل ازار و دلپذیر

ماهی تویی و اب ، من و تنگ روزگار

                                              من در حصار تنگ و تو در مشت من اسیر

پلک مرا برای تماشای خود ببند

                                              ای رد پای گمشده باد  در  کویر

ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود

                                              ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر

مرداب زندگی همه را غرق می کند

                                              ای عشق ، همتی کن و دست مرا بگیر

چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش

                                             با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر

                                                                                      (فاضل نظری)

*فاضل نظری ،متولد1358 در استان مرکزی ودارای مدرک کارشناسی ارشد در رشته مدیریت صنعتی است .از او سه مجموعه شعر با نامهای "اقلیت" و "گریه های امپراطور" و" ان ها" به چاپ رسیده است. غزلهای او محبوب است.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سروان رنو - ۱۳۹۰/۶/۱۶ عصر ۱۰:۳۴

پیشنهاد می کنم که به جای گذاشتن شعر به تنهایی , اول شعر بذاریم بعد در موردش بحث کنیم. اینطوری هم لذت بخش تر و هم مفیدتره. مثلا در مورد معنی شعر , تفسیرها , صنایعی ادبی ای که توش به کار رفته , جهان بینی  و ... خلاصه مو رو از ماست بکشیم و پدر صاحاب شاعر رو حسابی در بیاریم !

فردوسی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۹۰/۶/۱۷ عصر ۱۲:۲۰

سبد:

 انسان هابه شیوه هندیان بر زمین راه می روند
با یک سبد در جلو و یک سبد در پشت
در سبد جلو، صفات نیک خود را می  گذارند و در سبد پشتی، عیب های

 خود را نگه می دارند. به همین دلیل در طول روزهای زندگی خود، چشمان

 خود را برصفات نیک خود می دوزند وفشارها را درسینه شان  حبس می

کنند. در همین موقع بی رحمانه،در پشت سر همسفرشان که پیش روی

انهاست حرکت می کند، تمامی عیوب او را می بینند

بدین صورت است که درباره خود بهتر از او داوری می کنند بی آنکه بدانند

کسی که پشت سر انها راه می رود به انها با همین شیوه می اندیشد.

                                                                                                                           "پائولو"




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۶/۱۹ عصر ۱۲:۱۹

(خیام)

چون بلبل مست راه دربستان یافت

روی گل و جام باده را خندان یافت

آمد بزبان حال در گوشم گفت

دریاب که عمر رفته را نتوان یافت




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۹۰/۶/۲۶ صبح ۰۶:۴۶

گفتي كه : مي بوسم تو را گفتم تمنا مي كنم

گفتي كه : گر بيند كسي ؟ گفتم كه : حاشا مي كنم

گفتي: ز بخت بد اگر ، ناگه رقيب آيد ز در ؟

گفتم كه : با افسونگري ، او را ز سر وا مي كنم

گفتي كه : تلخي هاي من گر ناگوار افتد مرا

گفتم كه: با نوش لبم ،آنرا گوارا مي كنم

گفتي : چه مي بيني بگو در چشم چون آيينه ام ؟

گفتم كه : من خود را در او عريان تماشا مي كنم

گفتي كه : از بي طاقتي ،دل قصد يغما مي كند

گفتم كه : با يغماگران ، باري مدارا مي كنم

گفتي كه : پيوند تو را با نقد هستي مي خرم

گفتم كه : ارزان تر از اين من با تو سودا مي كنم

گفتي : اگر از كوي خود ، روزي تو را گويم برو؟

گفتم كه: صد سال دگر امروز و فردا ميكنم

(سیمین بهبهانی)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - میثم - ۱۳۹۰/۶/۲۶ صبح ۱۱:۳۱

مهر خوبان

***

مهر خوبان دل و دین از همه بی پروا برد

رخ شطرنج نبرد آن چه رخ زیبا برد

***

تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت

از سمک تا به سُهایش کشش لیلی برد

***

من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه

ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد

***

من خس بی سر و پایم که به سیل افتادم

او که می رفت مرا هم به دل دریا برد

***

 جام صهبا به کجا بود ، مگر دست که بود

که در این بزم بگردید و دل شیدا برد

***

خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود

که به یک جلوه ز من نام و نشان یکجا برد

***

خودت آموختی ام مهر و خودت سوختی ام

با برافروخته رویی که قرار از ما برد

***

همه یاران به سر راه تو بودیم ولی

خم ابروت ، مرا دید و ز من یغما برد

***

همه دل باخته بودیم و هراسان که غمت

همه را پشت سر انداخت ، مرا تنها برد

***

محمدحسين طباطبايي





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۹۰/۶/۲۶ عصر ۱۲:۴۷

شاعر
"این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست"
در تنهايی درگذشت ...

 
استاد بزرگ زبان و ادبیات فارسی دکتر خسرو فرشیدورد پس از عمری تلاش و خدمت برای پژوهش و بررسی زبان فارسی و نگارش کتابهای متعدد در این مورد ، چندی قبل در تنهایی و بیماری در "سرای سالمندان نیکان" در تهران به دیار باقی شتافته اند .متاسفانه خبر درگذشت این استاد ارزشمند و از مفاخر فرهنگی این دیار آنچنان که باید و شاید  در رسانه ها منعکس نشده است.
دکتر فرشیدورد از استادان پیشکسوت دانشکده زبان و ادبیات فارسی و دارای شهرت جهانی و دیدگاههای ویژه در عرصه دستور زبان بود..مقالات و کتابهای فراوان و بسیار ارجمندی در حوزه دستور زبان فارسی و زبان شناسی و نقد ادبی و تحقیقات ادبی از آن استاد درگذشته برجای مانده است.

فرشیدورد چند سال قبل از دانشگاه تهران بازنشسته شد. وی مدتی را با بستگانش زندگی کرد و چندی پیش به سرای سالمندان نیکان منتقل شد که در آنجا دار فانی را وداع گفت. دکتر فرشیدورد به زبان و شعر فارسی عشق و غیرت فراوان داشت. این شعر که از مشهورترین سروده های استاد نیز هست به خوبی عشق او به ایران و فرهنگ این سرزمین را نشان می دهد:

این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن کشور نو آن وطــــن دانش و صنعت
هرگز به دل انگیــــــــــزی ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست

در دامن بحر خزر و ساحل گیلان
موجی است که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری است که در نافه ی آهوی ختن نیست
آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
هرجا که روم هیچ کجا خانه من نیست
آوارگی وخانه به دوشی چه بلایی ست
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست
هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بی شبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چوتهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست
هر چند که سرسبز بود دامنه آلپ
چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست
این کوه بلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
این شهرعظیم است ولی شهرغریب است
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست

یادش گرامی ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سروان رنو - ۱۳۹۰/۶/۳۰ صبح ۱۲:۱۲

(۱۳۹۰/۶/۲۶ عصر ۱۲:۴۷)دن ویتو کورلئونه نوشته شده:  

شاعر
"این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست"
در تنهايی درگذشت ...

:heart: یادش جاوید ...

این ترانه زیبا با صدای ستــار :

http://www.4shared.com/get/OMiAMbBz/khak.html




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - میثم - ۱۳۹۰/۶/۳۰ عصر ۱۲:۱۸

 

من می نویسم
تا اشیا را منفجر کنم ، نوشتن انفجار است
می نویسم تا روشنایی را بر تاریکی چیره کنم
و شعر را به پیروزی برسانم
می نویسم تا خوشه های گندم بخوانند
تا درختان بخوانند.

 
می نویسم تا گل سرخ مرا بفهمد
تا ستاره ، تا پرنده
گربه ، ماهی و صدف
مرا بفهمد.


می نویسم
تا دنیا را از دندان های هلاکو
از حکومت نظامیان
از دیوانگی اوباشان
                             
رهایی بخشم


می نویسم
تا زنان را از سلول های ستم
از شهرهای مرده
از ایالت های بردگی
از روزهای پرکسالت و تکراری برهانم

 

می نویسم
تا واژه را از تفتیش
از بو کشیدن سگ ها
و از تیغ سانسور
                     
برهانم


می نویسم
تا زنی را که دوست دارم
از شهر بی شعر
شهر بی عشق
شهر اندوه و افسردگی
                              
رها کنم
می نویسم تا از او ابری نمبار بسازم.

تنها زن و نوشتن
ما را از مرگ می رهاند.
                                          
                                           
نزار قبانی (ترجمه احمد پوری)





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۶/۳۰ عصر ۰۱:۳۱

( مولانا )

از شبنم عشق خاک آدم گل شد

بس فتنه و شور در جهان حاصل شد

صد نشتر عشق بر رگ روح زدند

یک قطره از آن چکید و نامش دل شد

..................

( مهری رحمانی )

خوشا بر من که محبوبی را بر گزیده ام که در قلب مردمان هم جای دارد. پس در شایستگی او برای مهرورزی تردیدی نیست.

..........

من هر کسی را که به محبوب من مهر ببخشد سپاس خواهم گفت.

.........

بیایید روز چهاردهم فوریه - روز عشق - را جهانی کنیم. چرا که عشق شرق و غرب نمی شناسد ایدئولوژی و فرهنگ محدودی ندارد. از قید زمان و مکان آزاد است. عشق حقیقتی است که از دل آدمی بر می آید و جهان را سر ریز از برکت خویش می کند.

عشق آبی است و در پایان به آسمان می رسد.

مهری رحمانی متولد 1329 در شهر تهران در دانشگاه تهران در رشته زیست شناسی تحصیل کرده و در همین رشته تدریس می نماید. اما مطالعات آزاد و مستمر او درباره همه علومی است که به شناخت آدمی کمک می کنند. .مثل : روانشناسی - جامعه شناسی - هنر - ادبیات و حتی تاریخ و فلسفه.او بر این عقیده است که اگر از چشم یک رشته از دانش به انسان بنگریم تصویری یک بعدی از او بدست خواهیم آورد . آثار این نویسنده و شاعر و منتقد ادبی و هنری ( که دستی هم بر هنر نقاشی دارد)

نمونه های زیر می باشد :

1- سهراب جانی که ناشناخته رفته ( انتشارات البرز )

2- حدیث مهر از طعم میوه ممنوعه ( انتشارات البرز )

3- نامه های عاشقانه یک زن ( انتشارات البرز )

4- درد تکرار (رمان) - ( انتشارات البرز )

5- دارم شبیه خودم می شوم (شعر) - ( نشر نخستین )

6- سالار های غمگین - ریشه های فرزندسالاری در ایران ( نشر پیکان )

(حافظ)

گشته ام در جهان و آخر کار

دلبری بر گزیده ام که مپرس

:heart::heart::lovve::lovve:





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - میثم - ۱۳۹۰/۷/۲ عصر ۰۶:۳۷

http://up3.iranblog.com/images/edvqbhrjkaih33m39kxw.jpg

**********

به من از روزاي كوتاه ، شباي سرد زمستون

زوزه ی سگ هاي ويلون ، شب خلوت خيابون

زير سقفاي شكسته ، رگ تند باد و بارون

گنجه هاي پرِ هيچی ، حسرت يه لقمه ی نون

بگو ؛

        بگو با همیم ولي ،

           ولي از دوريت نگو ، منو نترسون


به من از سرفه ی برگا ، سينه ی زخمي پاييز

ترس گنجشكاي عاشق ، از مترسك هاي جاليز

سر موندن و نرفتن ، بوته با گُلاش گلاويز

پٍُر پَرهاي شكسته ست ، قفساي زرد پاييز

بگو ؛

        بگو با همیم ،

           ولي از دوريت نگو ، منو نترسون


به من از دستاي تب دار ، لباي تناسه بسته

روی ریگ داغ دویدن ، با پای زخمی و خسته

ديدن مردي كه زيرِ ، سايه ی خودش نشسته

با همه آوارگي هاش ، دل به موندن تو بسته

بگو ؛

        بگو با همیم ،

           ولي از دوريت نگو ، منو نترسون

**********

این شعر را صالح علا در شروع برنامه هفتگی اش ، پنجشنبه شب گذشته در رادیو پیام خواند. احتمالا سروده خودش است مگر اینکه خلافش ثابت شود!




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اسکورپان شیردل - ۱۳۹۰/۷/۲ عصر ۰۷:۲۲

(۱۳۹۰/۷/۲ عصر ۰۶:۳۷)میثم نوشته شده:  

به من از روزاي كوتاه ، شباي سرد زمستون

زوزه ی سگ هاي ويلون ، شب خلوت خيابون

زير سقفاي شكسته ، رگ تند باد و بارون

گنجه هاي پرِ هيچی ، حسرت يه لقمه ی نون

بگو ؛

        بگو با همیم ولي ،

           ولي از دوريت نگو ، منو نترسون


به من از سرفه ی برگا ، سينه ی زخمي پاييز

ترس گنجشكاي عاشق ، از مترسك هاي جاليز

سر موندن و نرفتن ، بوته با گُلاش گلاويز

پٍُر پَرهاي شكسته ست ، قفساي زرد پاييز

بگو ؛

        بگو با همیم ،

           ولي از دوريت نگو ، منو نترسون


به من از دستاي تب دار ، لباي تناسه بسته

روی ریگ داغ دویدن ، با پای زخمی و خسته

ديدن مردي كه زيرِ ، سايه ی خودش نشسته

با همه آوارگي هاش ، دل به موندن تو بسته

بگو ؛

        بگو با همیم ،

           ولي از دوريت نگو ، منو نترسون

**********

این شعر را صالح علا در شروع برنامه هفتگی اش ، پنجشنبه شب گذشته در رادیو پیام خواند. احتمالا سروده خودش است مگر اینکه خلافش ثابت شود!

این شعر رو ستار هم اجرا کرده. جزو ترانه های زیبای او هم هست. این هم لینک دانلودش 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - مگی گربه - ۱۳۹۰/۷/۵ صبح ۰۳:۳۴

 
" لبخند ها "
 
زمانی بود که تو لبریز لبخند بودی
 
لبخندهایی از شگفتی ، شوق یا شیطنت
 
و گاهی لبخندی تلخ و کوتاه اما به هر حال لبخند بود
 
امروز هیچ لبخندی برایت نمانده است
 
من دشتی خواهم یافت که در آن بروید هزاران گل لبخند
 
و یک بغل از زیباترین لبخندها برایت می آورم
 
ولی تو می گویی به لبخند نیازی نداری
 
چرا که بی اندازه خسته ای از لبخندهای بیگانه و لبخندهای من
 
من خود نیز خسته ام از لبخندهای بیگانه
 
من نیز خسته ام از لبخندهای خود
 
لبخندهای دروغین که در فراسویشان پنهان می شوم
 
لبخندهایی که مرا عبوس تر می کنند
 
در حقیقت من هیچ لبخندی نیست
 
تو در زندگی من آخرین لبخندی
 
لبخندی بر چهره ای که هرگز متبسم نمی شود
 
شاعر: یوگنی یفتوشنکو
 
از مجموعه شعر " پیوندهای ناپیدا "



RE: اشعار و متون ادبی زیبا - میثم - ۱۳۹۰/۷/۷ عصر ۰۶:۲۶

http://up1.iranblog.com/images/wor6z5q2ckf1hz4bn.jpg


القصيدة تطرح اسئلتها            شعر پرسش می کند


يسرني جدا..             بسیار خرسندم

بان ترعبكم قصائدي             که شعرهایم شما را به وحشت افکنده

وعندكم, من يقطع الاعناق..                با آن همه جلاد گردن زن!


يسعدني جدا .. بان ترتعشوا             بسیار خوشبختم که به لرزه افتاده ای

من قطرة الحبر..             از یک قطره مرکّب

و من خشخشة الاوراق..             و صدای خش خش کاغذ


يا دولة.. تخيفها اغنية             ای حکومتی که می هراسی از ترانه

و كلمة من شاعر خلاق..             و واژه ای ، از شعر نو آور


يا سُلطة..             ای حکومتی که

تخشى على سلطتها             می هراسی بر حکومتت

من عبق الورد ... و من رائحة الدراق             از شمیم گل ... و از رایحه هلو


يا دولة..             ای حکومتی که

تطلب من قواتها المسلحة             نیروهای مسلح را فرمان می دهی

ان تلقي القبض على الاشواق...              تا شوق را بازداشت کنند...


يطربني..             به وجد می آیم

ان تقفلوا ابوابكم             وقتی که درها را بسته اید

و تطلقوا كلابكم             و سگ ها را رها کرده اید

خوفا على نسائكم             

من ملك العشاق..             از بیم پادشاه عشق ، بر زنان خویش


يسعدني             خوشحالم

ان تجعلوا من كتبي مذبحة             که کتاب هایم را قربانگاه کرده اید

و تنحروا قصائدي             و شعرهایم را سر می برید.

كأنها النياق..            (شعرهایم را چون شتر ذبح می کنید)


فسوف يغدو جسدي            پیکر من روزی بارگاهی می شود

تكية.. يزورها العشاق            که دلدادگان به زیارتش می شتابند.


يقرؤني رقيبكم..           مزدور خود را به سوی من خوانده اید

و هو يسن شفرة الحلاقة..           که آن تیغ سانسور است

كأنما رقيبكم           من دشمنم با شما

-في اصله- حلاق..           در اصل سانسور


ليس هناك سُلطة            هیچ قدرتی نیست که بتواند

يمكنها ان تمنع الخيول من صهيلها            اسب ها را از شیهه کشیدن

وتمنع العصفور ان يكتشف الافاق            و گنجشک ها را از یافتن سرزمین ها باز دارد 

فالكلمات وحدها..            

ستربح السباق..           در این رقابت ، تنها واژگان برنده خواهند بود ...


ستقتلون كاتبا..            چه بسا نویسنده ای را بکشید ،

لكنكم لن تقتلوا الكتابة..            اما نوشتن را نخواهید کشت

وتذبحون, ربما, مغنيا            خواننده ای را ، چه بسا ، سر ببرید

لكنكم لن تذبحوا الربابة..            اما چنگ را سر نتوانید برید.


تسع وتسعون امرأة..            نود و نه زن را در حرمسرایتان

تقبع في حريمكم            کنار هم گرد آورده اید ، در یک اتاق

فالنهد قرب النهد..           سینه به سینه

والساق قرب الساق..           ساق به ساق

و كل شيئ جاهز            همه چیز آماده است،

وثيقة النكاح.. او وثيقة الطلاق..            قباله ازدواج و برگه طلاق


و الخمر في كؤوسكم           باده در پیمانه هایتان

و النار في الاحداق           همچون اجاق

و تمنعون دائما قصائدي            اما شعر مرا پیوسته ممنوع کرده اید

حرصا على مكارم الاخلاق!!            برای حراست از مبانی اخلاق!!


انتظروا زيارتي..            پس چشم به راه من باشید

فسوف آتيكم بدون موعد            که بی خبر خواهم آمد

كأنني المهدي..            مانند مهدی ،

او كأنني البراق..            یا همچون بُراق ...


انتظروا زيارتي            چشم به راه من باشید ...

فلست محتاجا الى معرف            که من نیازی به معرف ندارم

فالناس في بيوتهم يعلقون صورتي..            مردم ، همه عکس مرا خواهند آویخت ...

لا صورة السلطان..            در خانه هاشان ، به جای تصویر پادشاه

انتظروني.. ايها الصيارفة            منتظرم باشید ، ای گروه دلالان!

يا من بنيتم من فلوس النفط.            ای که از پول نفت ، بنا کرده اید

اهراما من النفاق..            اهرامی از نفاق ،

يا من جعلتم شعرنا .. ونثرنا..            و شعر و نثر ما را بدل کرده اید

دكانة ارتزاق..            به دکان ارتزاق!


انتظروا زيارتي..            چشم به راه من باشید ،

فالشعر يأتي دائما            که شعر پیوسته بیرون می تراود

من عرق الشعب, ومن ارغفة الخبز            از عرق جبین مردمان ... و از گرده های نان

ومن اقبية القمع..            و از سیاهچاله های سرکوب

ومن زلازل الاعماق..            و از زلزله های برآمده از ژرفاها.


مهما رفعتم عاليا اسواركم            هر اندازه دیوارها را بلند سازید

لن تمنعوا الشمس من الاشراق..            خورشید را از طلوع کردن باز نخواهید داشت.

*********

شاعر : نزار قبانی

مترجم : مهدی سرحدی / از مجموعه شعر «چه کسی معلم تاریخ را کشت؟»





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - حمید هامون - ۱۳۹۰/۷/۸ صبح ۰۸:۵۷

می خواهم از کسی بنویسم که برایم محبوبترین فرد در شاخه های مرتبط  با سینما و ادبیات  است.

آقای نوستالژی، احساس، حافظه و سینما :استاد پرویز دوایی

کسی که بهترین و زیباترین لحظه های حسی ام را با نوشته هایش داشته ام.

کسی که به قول عزیزی : نوشته هایش (خراب) احساسم می کند، با نوشته هایش مهربان تر می شوم و عاشق تر.........

کسی که اگر فقط یک خشنودی بابت زندگی  کردنم داشته باشم و در صورت نبودنم، حسرت غرق نشدن در دنیایش را داشتم، شعر (دستم نمی رود که بنویسم نوشته)های این نازنین بود.

بارها آرزو کرده ام که یعنی می شود زمانی از نزدیک زیارتش کنم و محکم بغلش کنم و دستش و رویش را ببوسم و بگویم که استاد! چه کرده ای با ما با نوشته هایت، احساست و شعرهایت..........

وقتی در شماره ی 400 مجله ی فیلم، از مرگ سخن گفت، تمام بدنم به لرزه افتاد و چشم هایم اشک آلود شد. خدا سایه اش را 100 سال دیگر بر سر ما نگاه دارد...........

انتخاب نوشته ای از او به عنوان (متن ادبی زیبا) برای من که با کارهایش زندگی می کنم  بسیار سخت است.تقریبا غیر ممکن.سوگلی نوشته هایش برای من (چشم عسلی) است. از کتاب بولوار دلهای شکسته. کتاب هایش را بخوانید اگر مثل من دلی نازک دارید، اگر گذشته بازید و عاشق سینما که اگر نخوانید، چیزی کم دارید: باغ، سبز پری، بازگشت یکه سوار، ایستگاه آبشار، بولوار دلهای شکسته و امشب در سینما ستاره. ترجمه های زیبایی هم دارد:بچه ی هالیوود، استلا، تنهایی پرهیاهو و کلی ترجمه ی سینمایی که خارج از این مجال است.

گفتم که نمی توانم به عنوان (متن ادبی زیبا) بخشی از نوشته هایش را گزینش کنم.اما خود ایشان در کتابهایش نقل قولهای فراوانی را از این و آن آورده است که زیبایند و فوق العاده......

گاهی هم مرجع حیرت انگیزی را کشف می کند و نقل قولی ساده را از آن می آورد که در عین سادگی، بسیار زیباست.نمونه اش :

((....بعد بیدار شدم و دیگر راست بود.

همه چیز را دیدم: آسمان گلهای سرخ،

خانه ی داودی ها، درخت پرتقال،

کتاب سیب، همه را دیدم و همه را

دوست داشتم و با همه تا آخر عمر زندگی کردم....))

به مرجع این نوشته دقت کنید!:

این شعر، برگرفته از یک مجموعه ی اشعار کودکان، اثر دیک لینک، شاعر هشت ساله است!.(از کتاب بازگشت یکه سوار)

و یا :

((... امروز خیال داشتم کار کنم،

ولی پرنده ای قهوه ای بر درخت سیب می خواند،

و پروانه ای بر سر مزرعه می پرید،

و همه ی برگ ها مرا صدا می زدند،

و باد زمزمه کنان بر زمین می وزید،

و رنگین کمانی دست نورانی اش را به سویم دراز کرده بود،

و کار من زمین ماند ...))

نوشته ای از ریچارد لوگالی ین (از کتاب امشب در سینما ستاره).............

بازهم تاکید می کنم که خواندن نوشته های این بزرگمرد نازنین را از دست ندهید.

با احترام.حمید هامون




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۷/۱۰ صبح ۰۹:۵۰

با سلام خدمت شما سروران عزیز

(فروغ فرخزاد)

[تصویر: froogh.jpg]

بیوگرافی و زندگینامه

: فروغ‌ فرخزاد شاعره‌ معاصر در سال‌ 1313 شمسي‌ در تهران‌ به‌ دنيا آمد. فروغ‌ پس‌از پايان‌ كلاس‌ سوم‌ دبيرستان‌ به‌ هنرستان‌ بانوان‌ رفت‌ و خياطي‌ و نقاشي‌ ياد گرفت‌. درشانزده‌ سالگي‌ به‌ پرويز شاپور يكي‌ از بستگان‌ مادرش‌ كه‌ پانزده‌ سال‌ از او بزرگتر بود دل‌ باخت‌ و عليرغم‌ مخالفت‌ خانواده‌ با او ازدواج‌ كرد و به‌ اهواز رفت‌; ولي‌ كمتر از دو سال‌بعد از همسرش‌ طلاق‌ گرفت‌ و به‌ تهران‌ بازگشت‌ . فروغ‌ شاعري‌ را از هفت‌ سالگي‌ آغاز كرد و نخستين‌ مجموعه‌ شعر او در سال‌ 1331چاپ‌ شد. دومين‌ مجموعه‌ شعر فروغ‌ (ديوار) در بيست‌ و يك‌ سالگي‌ اين‌ شاعره‌ چاپ‌ شد و بدليل‌ برخي‌ گستاخي‌ها و سنت‌ شكني‌ ها مورد نقد و سرزنش‌ ادبا قرار گرفت‌. فروغ‌ فرخزاد يك‌ سال‌ بعد عليرغم‌ ملامت‌ شخصيتهاي‌ ادبي‌، سومين‌ مجموعه‌ شعر خود بنام‌ عصيان‌ را چاپ‌ كرد; اين‌ سه‌ مجموعه‌ شعر اشعاري‌ بودند زنانه‌ ، سركش‌، رومانتيك‌ وبحث‌ انگيز. فروغ‌ سپس‌ جذب‌ فعاليتهاي‌ سينمائي‌ شد و در سال‌ 1338 براي‌ مطالعه‌ و تجربه‌ سينما به‌ انگلستان‌ رفت‌. وي‌ پس‌ از بازگشت‌ در سال‌ 1341 فيلم‌ مستندي‌ از جذاميان‌ تبريز بنام‌ ( خانه‌ سياه‌ است‌) تهيه‌ كرد كه‌ اين‌ فيلم‌ در سال‌ 1342 برنده‌ جايزه‌ بهترين‌ فيلم‌ مستند فستيوال‌ اوبرهاوزن‌ ايتاليا شد. فروغ‌ در روز دوشنبه‌ 24 بهمن‌ 1345 دراثر سانحه‌ تصادف‌ رانندگي‌ در سن‌ سي‌ ودو سالگي‌ در گذشت‌. آثار: مهم‌ترين‌ آثار فروغ‌ فرخزاد عبارت‌ است‌ از: اسير(1331) ،ديوار ( 1335) ،عصيان‌( 1336) تولدي‌ ديگر( 1342) ايمان‌ بياوريم‌ به‌فصل‌ سرد( 1352) برگزيده‌ اشعار( 1353) گزينه‌ اشعار( 1364) كه‌ سه‌ كتاب‌ اخير پس‌ ازمرگ‌ وي‌ منتشر شدند.

[تصویر: farokhzad.jpg]
تهران - خیابان دربند - گورستان ظهیر الدوله

( اسیر )

ترا مي خواهم و دانم كه هرگز

به كام دل در آغوشت نگيرم

توئي آن آسمان صاف و روشن

من اين كنج قفس، مرغي اسيرم

 

ز پشت ميله هاي سرد و تيره

نگاه حسرتم حيران برويت

در اين فكرم كه دستي پيش آيد

و من ناگه گشايم پر بسويت

 

در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت

از اين زندان خامش پر بگيرم

به چشم مرد زندانبان بخندم

كنارت زندگي از سر بگيرم

 

در اين فكرم من و دانم كه هرگز

مرا ياراي رفتن زين قفس نيست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

دگر از بهر پروازم نفس نيست

 

ز پشت ميله ها، هر صبح روشن

نگاه كودكي خندد برويم

چو من سر مي كنم آواز شادي

لبش با بوسه مي آيد بسويم

 

اگر اي آسمان خواهم كه يكروز

از اين زندان خامش پر بگيرم

به چشم كودك گريان چه گويم

ز من بگذر، كه من مرغي اسيرم

 

من آن شمعم كه با سوز دل خويش

فروزان مي كنم ويرانه اي را

اگر خواهم كه خاموشي گزينم

پريشان مي كنم كاشانه اي را

روحش شاد :heart:cryyy!:lovve:




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دزیره - ۱۳۹۰/۷/۱۳ صبح ۰۹:۵۶

  ای کاش اهمیت در نگاه تو باشد، نه در ان چیزی که بدان مینگری!

                                                                                  (اندره ژید)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۷/۱۵ عصر ۱۰:۴۷

با سلام خدمت شما سروران عزیز

احمد شاملو

چندبار امید بستی و دام برنهادی


تا دستی یاری دهنده، کلمه ای مهر آمیز،


نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری؟


چند بار دامت را تهی یافتی؟


 از پای منشین، آماده شو! که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری!

....................

درلحظه

به تو دست می سایم و جهان را در می یابم

به تو می اندیشم و زمان را لمس میکنم

معلق و بی انتها عریان می ورزم می بارم می تابم

آسمان ام ستارگان و زمین و گندم

عطر آگینی که دانه می بندد

رقصان در جان سبز خویش از تو عبور میکنم

چنان که نتدری از شب می درخشم

و فرو می ریزم.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۷/۲۵ عصر ۰۱:۵۱

با سلام خدمت شما سروران عزیز

:heart:

( وداع )

فروغ فرخ زاد

می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه ی خویش

بخدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه ی خویش

می برم تا که درآن نقطه ی دور

شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکه ی عشق

زین همه خواهش بی جا و تباه

می برم تا ز تو دورش سازم

ز تو ای جلوه ی امید محال

می برم زنده به گورش سازم

تا از این پس نکند یاد وصال

ناله می لرزد می رقصد اشک

آه بگذار که بگریزم من

از تو ای چشمه ی جوشان گناه

 شاید آن به که بپرهیزم من

بخدا غنچه ی شادی بودم

دست عشق آمد و از شاخم چید

شعله ی آه شدم صد افسوس

که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست

می روم خنده به لب خونین دل

می روم از دل من دست بدار

ای امید عبث بی حاصل

طهران - مهر ماه 1333

روحش شادcryyy!

هنگامی که دست روزگار سنگین

و شب بی آواز است

زمان عشق ورزیدن و اعتماد است.

و چه سبک است دست روزگار و چه پر آواز است شب

هنگامی که آدمی عشق می ورزد

و به همگان اعتماد دارد.

خلیل جبران

19 دسامبر 1916




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - چارلز کین - ۱۳۹۰/۸/۶ عصر ۰۱:۲۷

درود فراوان بر همگی دوستان.

در این ادینه ی پاییزی،خالی از لطف نیست که با شعر بسیار زیبای زنده یاد مهدی اخوان ثالث (م.امید) در وصف پاییز، حال و حوای پاییزی به کافه بدهیم.

باغ من.

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش                                                                    

ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش.

باغ بی برگی، روز و شب تنهاست،

با سکوت پاک غمناکش.

 

ساز او باران ، سرودش باد.

جامه اش شولای عریانی ست.

ور جز اینش جامه ای باید،

بافته بس شعله ی زر تار پودش باد.

گو بروید ، یا نروید ، هر چه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد.

باغبان و رهگذاری نیست.

باغ نومیدان ،

چشم در راه بهاری نیست.

 

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد،

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید،

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟

داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید

 

باغ بی برگی

خنده اش خونیست اشک آمیز.

جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن

پادشاه فصلها،پاییز.

مهدی اخوان ثالث (م.امید) تهران خرداد 1335

جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن

پادشاه فصلها،پاییز.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۸/۸ صبح ۰۹:۲۸

با سلام خدمت شما سروران عزیز

بمناسبت 7 آبـان رور جهانی بزرگداشت کـوروش بـزرگ

"منشور کوروش بزرگ" یک استوانهٔ سفالین پخته شده ‌است که در تاریخ ۱۸۷۸ میلادی، در پی کاوش در محوطهٔ باستانی بابِل، کشف شد. در آن کوروش بزرگ رفتار خود را با اهالی بابِل، پس از پیروزی شرح داده ‌است. این سند به عنوان "نخستین منشور حقوق بشر "شناخته شده و به سال ۱۹۷۱ میلادی، سازمان ملل آن را به بسیاری از زبان‌های رسمی سازمان منتشر کرد. نمونهٔ بدلی این استوانه، در مقر اصلی سازمان ملل، در شهر نیویورک نگهداری می‌شود. این منشور ارزشمند در شهریور ماه سال ۱۳۸۹ طی مراسمی رسمی از طرف موزه بریتانیا به ایران قرض داده شد، که آن را برای بازدید عموم در موزهٔ ایران باستان در معرض نمایش قرار دادند و در تاریخ ۲۷ فروردین سال ۱۳۹۰ به لندن بازگردانده شد. آنچه در ادامه ی  می خوانید همان متن مشهور منشور کـوروش بـزرگ است که به قلم "صادق علی حق پرست" بصورت شعر نوشته شده است که به شما دوستان و تمام کسانیکه به ایران و ایرانی بودن عشق می ورزند تقدیم می گردد.

منشور کـوروش بـزرگ به زبان شعر


جهان در سیاهی فرو رفته بود
به بهبود گیتی امیدی نبود

نه شایسته بودی شهنشاه مرد
رسوم نیاکان فراموش کرد

بناکرد معبد به شلاق و زور
نه چون ما برای خداوند نور

پی کار ناخوب دیوان گرفت
خلاف نیاکان به قربان گرفت

نکرده اراده به خوبی مهر
در آویخت با خالق این سپهر

در آواز مردم به جایی رسید
که کس را نبودی به فردا، امید

به درگاه مردوک یزدان پاک
نهادند بابل همه سر به خاک

شده روزمان بدتر از روز پیش
ستمهای شاهست هر روز بیش

خداوند گیتی و هفت آسمان
ز رحمت نظرکرد بر حالشان

برآن شد که مردی بس دادگر
به شاهی گمارد در این بوم وبر

چنین خواست مردوک تا در جهان
به شاهی رسد کوروش مهربان

سراسر زمینهای گوتی وماد
به کوروش شه راست کردار داد

منم کوروش و پادشاه جهان
به شاهی من شادمان مردمان

منم شاه گیتی شه دادگر
نیاکان من شاه بود و پدر

روان شد سپاهم چو سیلاب و رود
به بابل که در رنج و آزار بود

براین بود مردوک پروردگار
که پیروز گردم در این کارزار

سرانجام بی جنگ و خون ریختن
به بابل درآمد، سپاهی ز من

رها کردم این سرزمین را زمرگ
هم امید دادم همی ساز وبرگ

به بابل چو وارد شدم بی نبرد
سپاه من آزار مردم نکرد

اراده است اینگونه مردوک را
که دلهای بابل بخواهد مرا

مرا غم فزون آمد از رنجشان
ز شادی ندیدم در آنها نشان

نبونید را مردمان برده بود
به مردم چو بیدادها کرده بود

من این برده داری برانداختم
به کار ستمدیده پرداختم

کسی را نباشد به کس برتری
برابر بود مسگر ولشکری

پرستش به فرمانم آزاد شد
معابد دگر باره آباد شد

به دستور من صلح شد برقرار
که بیزار بودم من از کارزار

به گیتی هر آن کس نشیند به تخت
از او دارد این را نه از کار بخت

میان دو دریا در این سرزمین
خراجم دهد شاه و چادر نشین

ز نو ساختم شهر ویرانه را
سپس خانه دادم به آواره ها

نبونید بس پیکر ایزدان
به این شهر آورده از هر مکان

به جای خودش برده ام هر کدام
که دارند هر یک به جایی مقام

ز درگاه مردوک عمری دراز
بخواهند این ایزدانم به راز

مرا در جهان هدیه آرامش است
به گیتی شکوفایی دانش است

غم مردمم رنج و شادی نکوست
مرا شادی مردمان آرزوست

چو روزی مرا عمر پایان رسید
زمانی که جانم ز تن پر کشید

نه تابوت باید مرا بر بدن
نه با مومیایی کنیدم کفن

که هر بند این پیکرم بعد از این
شود جزئی از خاک ایران زمین

فرمان دادم تا بدنم را بدون این که مومیایی کنند و یا در تابوت بگذارند در گور قرار دهند تا ذرات تنم خاک ایران شود

>> کورش کبیر <<

:ttt1:ttt1:ttt1


RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دزیره - ۱۳۹۰/۸/۱۲ عصر ۰۵:۴۱

"مجهول ماندن ، رنج بزرگ روح ادمی است . یک روح هر چه زیباتر است و هر چه داراتر به اشنا نیازمند تر است."

                                                        (برگرفته از کویر)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۸/۱۳ صبح ۱۲:۳۷

 با سلام خدمت شما سروران عزیز

 شعر از دوست خوبم ( بهنوش سلگی ) با تشکر

سکوتی میکنم تلخ تر از مُردن برای

آرزوهایی که بود و حالا

نیست..

خیالهایی که بود و حالا

نیست..

امیدهایی که بود و حالا

نیست..

آه میکشم فراتر از درد زخم باز شده برای

رنج هایی که میکشم و

می خندم..

خیانت هایی که میبینم و

می گذرم..

ظلمهایی که در حقم میشودو

تحمل میکنم..


...................

سالهاست

به خود میگویم

این نیز میگذرد...

عمرم گذشت و

این و آن نگذشتند

در سینه ی تنگم

انبار گشته اند

امروز غم هایم

دیگر نمیدانم با کدامین جمله

روزهایم را بگذرانم..؟؟

سرگشته و حیران

غرق در افکار حود

باز میگویم::


این نیز بگذرد....







RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۸/۲۰ عصر ۰۳:۲۸

با سلام خدمت سروران عزیز:heart:

شعر "عشق ما" از شاعر "ستاره چگینیان":lovve:

عشق ما ٬

در آغوش واژه ها

جاری نیست

عشق ما٬

زلزله ی

تمدنٍ تنهایی ست

سخــن از

پهلوانٍ احساسی ست

که زانو زده بر پایٍ

خمار آلودْ

چشم تو

وبه اتکاءکمند موهایم

شب همه شب

به هم نشینی مهتاب می رود

***‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ***

مقدسْ تن تو

تنها بتِ مرموز معبد است

قلب تپنده ی این غریب را

زیر پیراهن آسمانیت

مأوا بده

بگذار تکان خلوتت

مرا زممنوعیت رخوت رها کند

چه شعف شناوری

وقتی اطلسی وار

با نازو نیاز

صبح وشــام

تورا در خودم تکرار کرده ام

لینک دانلود




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - راتسو ریــزو - ۱۳۹۰/۸/۲۱ عصر ۰۴:۵۲

با پوزش از دوستان کافه نشین

مطلبی رو که می خونید نه شعره ، نه متن ادبیه و نه زیباست ؛ اما به خوبی و زیبایی خودتون ببخشید و تحمل کنید:

داستان دلبران


ترک (بر وزن کلک) فاصله ها بر پل پیوند میان من و تو

مرگ تلخ آرزوی رفته بر باد شب خاطره هاست

یاد یاری که سبب بود میان من و عشق

گل سرخ پرپر پرحسرت باغچه هاست

ماه بیدار شب افروز که شبهای غزل بود میان من و یار

شاخه ی خشک فروزنده به یمن قدم صاعقه هاست

شب پرواز گل گریه میان من و ماه

شب غمگین غزل خوانی بیتاب پر چلچله هاست

قصه شمع و پر سوخته رازیست میان من و دل

داستان دلبران از زبان شهرزاد شهر بی عاطفه هاست

زمستان 85 - راتسو ریــزو




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۸/۲۲ عصر ۱۱:۱۸

با سلام خدمت شما سروران عزیزmmmm:

بازی عـــــوض شــده
این دوستانی که دم از جنگ می زنند                    از تیرهای نخورده چرا لنگ می زنند
همسفره های خلوت آن روزهای ببین                    این روزها چه ساده به هم انگ می زنند
هرفصل از وحشت رسوا شدن هنوز                      ما را به رنگ جماعتشان رنگ می زنند
یوسف بدنامی خود اعتراف کن                           کز هر طرف به پیرهنت چنگ می زنند
بازی عوض شده و همان هم قطارها                     از داخل قطار به ما سنگ می زنند
بیهوده دل نبندید به این تخت روی آب                     روزی تمام اسکله ها زنگ می زنند

شاعر

(بهــزاد بمــانی)

لینک دانلود این شعر با اجرای عصار




من درد مشترکم مرا فریاد کن - اسکارلت اُهارا - ۱۳۹۰/۸/۲۳ عصر ۰۲:۳۸

از زنده یاد استاداحمد شاملو:

اشک رازی است
لبخند رازی است
عشق رازی است

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که بینی
یا چیزی چنان که بدانی...

من درد مشترکم
مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده،
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست.

در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بودند.

دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیر یافته! با تو سخن می گویم
بسان ابر که با طوفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من
ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.


شنیدن شعر باصدای استاد
http://www.mediafire.com/?fm416un0lht03ez


RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بهمن مفید - ۱۳۹۰/۸/۲۵ صبح ۰۱:۲۸

با سلام خدمت دوستان کافه:heart:

بیا برویم روبرویِ بادِ شمال
                          آنسوی پَرچینِ گریه ها ، سرپناهی خیس از مژه های ماه را بلدم که بیراههء دریا نیست
                          دگر از اینهمه " سلامِ " ضرب شده بر آداب لاجَرَم ، خسته ام ، بیا برویم...
                          آنسوی هرچه حرف و حدیثِ امروز است ، همیشه سکوتی برای آرامش و فراموشیِ ما ، باقیست
                          میتوانیم بدون تکلمِ خاطره ای حتی ، کامل شویم
                          میتوانیم دمی در برابر جهان ، به یک واژهء ساده قناعت کنیم
                          من حدس میزنم از آوازِ آن همه سال و ماه ، هنوز بیت ساده ای از غربتِ گریه را به یاد آورم
                          من خودم هستم
                          بیخود این آینه را روبروی خاطره مگیر
                          هیچ اتفاق خاصّی رخ نداده ست

                                             تنها شبی هفت ساله خوابیدم    
                                                                                                              

 و

                                                       بامدادان هزار ساله برخواستم

نیما یوشیج




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۸/۲۹ صبح ۱۱:۴۴

با سلام خدمت شما سروران عزیز

[تصویر: 1321775550_865_ede6d26c8d.jpg]

مجموعه شعر معاصر ایران- چاپ اول:1390- ناشر:نشر ثالث

( بودن )

گر بدین سان زیست باید پست

من چه بی شرم ام اگر فانوس عمرم را به رسوای نیاویزم

بر بلند کاج خشک کوچه ی بن بست

گر بدین سان زیست باید پاک

من چه ناپاک ام اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه

یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک

احمد شاملو - 1332

( از مرگ... )

هرگز از مرگ نهر اسیده ام

اگر چه دستان اش از ابتذال شکننده تر بود

هراس من-باری-همه از مردن در سرزمینی ست

که مزد گور کن از بهای آزادی آدمی افزون باشد

جستن یافتن و آن گاه

به اختیار برگزیدن

واز خویشتن خویش

بارویی پی افکندن

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش تر باشد

حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم

احمد شاملو - دی1341

روحش شادcryyy!




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۹/۲ صبح ۱۰:۲۹

با سلام خدمت شما سروران عزیز:lovve:

شاید شما هم از اون دسته آدمایی هستین که


احساساتشون رو با ترانه و آهنگای خاصی همراه میکنن.


شاید با یه آهنگ و یه شعر زیبا با تمام وحود گریه کنید..


نه گریه ی تلخ...!


یه گریه ی شیرین..


یه گریه ای که طولانی نیست..


اما پر از بغضه..


یه دنیاست برای خودش..


[تصویر: 1322031271_865_f2c84f5baf.jpg]


شعر ( باور )

حرفامو باور کن بدجور گرفتارم .. هم بغض بارونم هر لحظه میبارم


این بی قراری ها تقصیر چشماته .. ای که نمیبینی تو قلب من جاته..


حرفامو باور کن .. بیرنگ و بینورم .. از حس پروازم یک آسمون دورم..


این خستگیهامو ای کاش که میدیدی .. من بی تو پژمردم اما نفهمیدی


حرفامو باور کن .. حرفی بزن با من .. این حس دلگیرو با یک نگاه بشکن..


این فاصله عشقو ..  از یاد تو برده .. اسمم به دست تو انگاری خط خورده..


باور کنی یا نه درگیر تقدیرم .. یک روز از این روزا من بی تو میمیرم..


 پیام مقامی

لینک دانلود این شعر با اجرای پیام مقامی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۹/۶ صبح ۰۸:۴۸

با سلام خدمت شما سروران عزیز mmmm:

شعر از دوست خوبم ندا احمدی:heart:باتشکر

"ستاره "

قرن هاست غرق دروغم!
می درخشم و
میفریبم
آدمک ها را

غرق در توهم درخشانی من
می میرند؛
بی آنکه بدانند ،
من مردم!

این فاصله دور و قرن ها دروغ!
،کاش
میدانستید
ستاره کی مرد!

لینک دانلود

[تصویر: 1322370942_865_8abab28404.jpg]

:lovve:




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۹/۷ عصر ۰۶:۵۷

با سلام خدمت شما سروران عزیزmmmm:

شعر "حس پنهان"  از دوست خوبم "جواد شیدا":heart: 


تو حس پنهانی
مانند یک شعر
درونم جاری
می نویسم تو را
خلاصه در چند جمله کوتاه
در نگاه اول
تو مغرور مثل یک مرد
و اما بعد...
تنها سکوتی در یک راز
که چشمانت حرف دل را میزند فریاد
هرچه که هست...
توحس پنهانی درونم
و گاهی در نگاهی عمیق تر
تو همان انعکاسی در آیینه
که رو به من لبخند میزند...


شعر "یک روز سرد" از دوست خوبم "ستاره چگینیان":heart:

[تصویر: 1322493469_865_2a45574c16.jpg]

روزی از این روزها

روزهای سرد

روزهایی پُر از تازیانه ی وحشت

توأم ز یاد مرگ٬

دیگر نخواهم بود

و من دیگر ٬

در وسعت هیچ عشقی گم نخواهم شد

و این همه عاشق نخواهم بود

این چنین که سرشارم از مِهر٬

و آتشی خونین

که می جهد وُ می شکافد درونم را



***


دیگر نخواهم بود تا برای ظهر عاشورا بگریم باز

تا ببرم دستم را به سوی نخل های سبز

و قلبم را که همیشه می سپارم بدست آن آقای سبز٬

دیگران خواهند سپرد به دست ِخاک


***


روزی از این روزها ساده وُ معمولی

که پُر است از هیاهوی شاد وُ بچگانه

در یک سپیده دم

مرا در آغوش شنها می گذارند شاید

وشاید بسترم جنگل باشد یارود

هر کجا باشم

روزی است درست مثل امروز

که مادران پچ پچ می کنند در گوش دخترکهاشان

دخترکانِ معصوم

و آهوان در دشت

می خرامند آرام ٬

و عاشقان در بستر می گریند

و مرغان تسبیح می گویند

و مادرم اگر باشد

رخت های صبوریش را با دست می شوید

دستانی که پُر از لطف است

و هر صبح

بویی از آن به مشام می رسد

مثل گل سوسن

لینک دانلود





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - میثم - ۱۳۹۰/۹/۱۲ عصر ۰۶:۱۸

http://www.up98.org/upload/server1/01/z/1jk34hnimdqp3zq5uup.jpg

از حلب تا کاشغر
میدان ظلمت بود
آن روزی
که تو خون واژه را با نور آغشتی
تو سخن را سحر کردی
در سحر دوشیزگی دادی.

آه!

عاشق را همیشه بغض این غم هاست
که به قربانگاه فردای شقایق می برد.
ای سبز!

تو

در ظلامی آنچنان ظالم
واژه ها را از پلیدی های تکرار تهی
با نور می شستی
«نور زیتونی» که نه شرقی ست نه غربی *

لیکن ای عاشق!

بی گمان
گنجای آوازی چنان را
در جهان
بیهوده می جستی.

«محمدرضا شفیعی كدكنی»

* : تلمیح به آیه 35 سوره مبارکه نور




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۹/۱۴ صبح ۱۱:۰۶

با سلام خدمت شما سروران عزیز:heart:

آرشیو الیشا

[تصویر: 1323069920_865_17aec7a499.jpg]

:: قدیمی ترین تابلو از واقعه عاشورا در سال 61 هجری ::

[تصویر: 1323070445_865_c1a7c8b027.jpg]

محــرم تــو

ما را نسیم پرچم تو زنده می کند

زخمی است دل که مرهم تو زنده می کند

خشکیده بود چند صباحی قنات اشک

این چشمه را ولی غم تو زنده می کند

آه ای قتیل اشک، نفس های مرده را

شور تو، روضه و دم تو زنده می کند

ای خونبهای عشق، چه خوش گفت پیر ما:

اسلام را محرم تو زنده می کند

ما با غذای نذریتان رشد کرده ایم

جان را عطای حاتم تو زنده می کند

آقا جسارت است، ولی داغ شیعه را

انگشتر تو، خاتم تو زنده می کند

بالای تل هم آتش این قوم خفته را

آن خواهر مکرم تو زنده می کند

این کشته فتاده به هامون حسین اوست

خود را به اسم اعظم تو زنده می کند

فردای محشر و غم و طوفان وتشنگی

ما را امید زمزم تو زنده می کند

شاعر:عباس احمدی

[تصویر: 1323070471_865_3020ec7160.jpg]

فرا رسیدن تاسوعا و عاشورای حسینی را حضور تمامی دوستان اهل دل
و ارجمند در گروه کافه کلاسیک، تسلیت و تعزیت عرض نموده و امیدواریم
عزاداری یكایك شما عزیزان مورد قبول حضرت حق قرار گیرد.

[تصویر: 1323070357_865_82f2ca0e47.jpg]

التماس دعا




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دزیره - ۱۳۹۰/۹/۱۶ عصر ۰۳:۳۴

سالها پیش از این، زیر یک سنگ،در گوشه ای از زمین

من فقط یک کمی خاک بودم ، همین

یک کمی خاک که دعایش

دیدن اخرین پله اسمان بود.

ارزویش همیشه        پر زدن تا ته کهکشان بود.

خاک هر شب دعا کرد

از ته دل خدا را صدا کرد

                        یک شب اخر دعایش اثر کرد

                        یک فرشته تمام زمین را خبر کرد

و خدا تکه ای خاک برداشت

  اسمان را در ان کاشت

خاک را توی دستان خود ورز داد

روح خود را به او قرض داد

خاک،توی دست خدا نور شد       پر گرفت از زمین دور شد

راستی

من همان خاک خوشبخت          من همان نور هستم

پس چرا گاهی اوقات

این همه از خدا دور هستم؟!.....

                                          (عرفان نظر اهاری)

 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - میثم - ۱۳۹۰/۹/۱۷ عصر ۰۶:۲۰

http://www.up98.org/upload/server1/01/z/85b4rvvc8yilqktv731.jpg

به عزای عاجلت ای بی نجابت باغ

بعد از آنکه رفته باشی جاودان بر باد

هر چه هر جا ابر خشم از اشک نفرت باد آبستن

همچو چشم حسرت خاموش بار من.

ای درختان عقیم  

ریشه تان در خاک های هرزگی مستور

یک جوانه ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند

ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود

یادگار خشکسالی های گرد آلود

هیچ بارانی شما را شست نتواند.

************

بندهای پایانی شعر زیبای پیوندها و باغ اثر مهدی اخوان ثالث




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۹۰/۹/۱۷ عصر ۰۷:۰۴

سال قبل عزیزی شعر محتشم کاشانی را در چنین ایامی در این فاروم قرار داد و من به شخصه ترجیح میدهم امسال دومین شعر بزرگ عاشورا (از نظر خودم و بعد از شعر محتشم) یعنی شعر خط خون اثر علی موسوی گرمارودی را در منظر دوستان قرار دهم. این شعر که در دهه 60 معمولا در هر عاشورائی از زبان خود استاد گرمارودی از تلویزیون پخش میشد سالهاست در بستری از زمان خاک میخورد و. این شعر بدون شک یکی از نابترین و بی بدیل ترین اشعاری است که حسین(ع) را آنگونه که بود و آنگونه که میخواست معرفی میکند. اشعار امروزین ما معمولا بجای عزت دادن به حسین موجب ذلت حسینند چون دائما از فلاکت و بیچارگی او و خاندانش در روز کربلا از تشنگی از گرسنگی از درماندگی  او میگویند آنگونه مداحان و نوحه سرایان بیسواد دائما در منبرها فریاد میکنند. حسین نمرد که ما برای اصغرش گریه کنیم. حسین نرفت که ما فقط به تشنه بودنش اشک بریزیم.(و واعظ ما بر منبر به اشتباه  بگوید : گریه کن مسلمان ، گریه ثوابست!! ) هدف حسین در تمامی شعرها و مدیحه سرائیها و روضه های امروزین ما گم شده است و هرکس صرفا دنبال قطره اشکی است که به زور از شنونده بازستاند که پولی را که میگیرد حلال کند وگرنه حسین این نیست که ما دائما فریاد برآریم باوفا اصغر من ای عزیز اکبر من. حسین یعنی این شعر

توصیه من به دوستان اینست که با صدای بلند این شعر رابخوانند تا بدانیم حسین که بود و چرا رفت

درختان را دوست می دارم
که به احترام تو قیام کرده اند
و آب را
که مهر مادر توست

خون تو شرف را سرخگون کرده است:
شفق ، آینه دار نجابتت
و فلق محرابی
که تو در آن نماز صبح شهادت گزارده ای.

در فکر آن گودالم
که خون تو را مکیده است
هیچ گودالی را چنان رفیع ندیده بودم
در حضیض هم می توان عزیز بود
از گودال بپرس!

***

شمشیری که بر گلوی تو آمد
هر چیز و همه چیز را
به دو پاره کرد:
هر چه در سوی تو حسینی شد
و دیگر سو یزیدی.

اینک ماییم و سنگ ها
ماییم و آبها
درختان، کوهساران، جویباران، بیشه زاران
که برخی یزیدی
وگرنه حسینی اند
خونی که از گلوی تو تراوید
همه چیز و هرچیز را در کائنات به دوپاره کرد!
در رنگ!

اینک هر چیز یا سرخ است
یا حسینی نیست!

***

آه ای مرگ تو معیار!
مرگت چنان زندگی را به سخره گرفت
و آن را بی قدر کرد
که مردنی چنان،
غبطه بزرگ زندگانی شد!

خونت
با خونبهای حقیقت
در یک طراز ایستاد
و عزمت ضامن دوام جهان شد
- که جهان با دروغ می پاشد -
و خون تو امضای "راستی" است.

***

تو را باید در راستی دید
و در گیاه
هنگامی که می روید
در آب
وقتی می نوشاند
در سنگ
چون ایستادگی است
در شمشیر
آن زمان که می شکافد
و در شیر
که می خروشد

در شفق که گلگون است
در فلق که خنده خون است
در خواستن
برخاستن

تو را باید در شقایق دید
در گل بویید
تو راباید از خورشید خواست
در سحر جست
از شب شکوفاند
با بذر پاشاند
با باد پاشید
در خوشه ها چید

تو را باید تنها در خدا دید
هر کس هر گاه، دست خویش
از گریبان حقیقت بیرون آورد
خون تو از سرانگشتانش تراواست

ابدیت آینه ای ست :
پیش روی قامت رسای تو در عزم
آفتاب لایق نیست
وگرنه می گفتم
جرقه نگاه توست

***

تو تنهاتر از شجاعت
در گوشه روشن وجدان تاریخ
ایستاده ای
به پاسداری از حقیقت
و صداقت
شیرین ترین لبخند
بر لبان اراده توست

چندان تناوری و بلند
که به هنگام تماشا
کلاه از سر کودک عقل می افتد

بر تالابی از خون خویش
در گذرگه تاریخ ایستاده ای
با جامی از فرهنگ
و بشریت رهگذار را می آشامانی
- هر کس را که تشنه شهادت است -

***

نام تو خواب را بر هم می زند
آب را توفان میکند
کلامت قانون است
خرد در مصاف عزم تو جنون
تنها واژه تو خون است ، خون
ای خداگون!

مرگ در پنجه تو
زبون تر از مگسی ست
که کودکان به شیطنت در مشت می گیرند

و یزید بهانه ای
دستمال کثیفی
که خلط ستم را در آن تف کردی
و در زباله تاریخ افکندی

یزید کلمه نبود
دروغ بود
زالویی درشت
که اکسیژن هوا را می مکید

مخنثی که تهمت مردی بود
بوزینه ای با گناهی درشت:
"سرقت نام انسان"

و سلام بر تو
که مظلوم ترینی
نه از آن جهت که عطشانت شهید کردند
بل از این رو که دشمنت این است

***

مرگ سرخت
تنها نه نام یزید را شکست
و کلمه ستم را بی سیرت کرد
که فوج کلام را نیز در هم می شکند

هیچ کلام بشری نیست
که در مصاف تو نشکند
ای شیرشکن!

خون تو بر کلمه فزون است
خون تو در بستری از آن سوی کلام
فراسوی تاریخ
بیرون از راستای زمان
می گذرد
خون تو در متن خدا جاری است

***

یا ذبیح الله
تو اسماعیل برگزیده خدایی
و رویای به حقیقت پیوسته ابراهیم
کربلا میقات توست
محرم میعاد عشق
و تو نخستین کسی
که ایام حج را
به چهل روز کشاندی
- و اتممناها بعشر -

آه
در حسرت فهم این نکته خواهم سوخت
که حج نیمه تمام را
در استلام حجر وانهادی
و در کربلا
با بوسه بر خنجر تمام کردی

مرگ تو
مبدا تاریخ عشق
آغاز رنگ سرخ
معیار زندگی است

 ***
 
خط تو با خون تو آغاز می شود
از آن زمان که تو ایستادی
دین راه افتاد

و چون فرو افتادی
حق برخاست

و تو شکستی و " راستی " درست شد
و از روانه ی خون تو
بنیاد ستم سست شد

در پاییز مرگ تو
بهاری جاودانه زایید
گیاه رویید
درخت بالید


و هیچ شاخه ای نیست
که شکوفه سرخ ندارد
و اگر ندارد
شاخه نیست
هیزمی است ناروا بر درخت مانده

***

تو راز مرگ را گشودی
کدام گره، با ناخن عزم تو وا نشد؟
شرف به دنبال تو لابه کنان می دود

تو فراتر از حمیتی
نمازی، نیتی
یگانه ای، وحدتی

آه ای سبز!
ای سبز سرخ!

ای شریفتر از پاکی
نجیب تر از هر خاکی
ای شیرین سخت
ای سخت شیرین!

تو دهان تاریخ را آب انداخته ای
ای بازوی حدید
شاهین میزان
مفهوم کتاب، معنای قرآن!

نگاهت سلسله تفاسیر،
گامهایت وزنه خاک
و پشتوانه افلاک

کجای خدا در تو جاری ست
کز لبانت آیه می تراود؟

عجبا!
حیرانی مرا با تو پایانی نیست
چگونه با انگشتانه ای از کلمات
اقیانوسی را می توان پیمانه کرد؟

***

بگذار بگریم
خون تو در اشک ما تداوم یافت
و اشک ما صیقل گرفت
شمشیر شد
و در چشمخانه ستم نشست

تو قرآن سرخی
"خون آیه" های دلاوریت را
بر پوست کشیده صحرا نوشتی
و نوشتارها
مزرعه ای شد
با خوشه های سرخ
و جهان یک مزرعه شد
با خوشه ، خوشه ، خون
و هر ساقه:
دستی و داسی و شمشیری
و ریشه ستم را وجین کرد
و اینک
و هماره
مزرعه سرخ است

***
یا ثارالله
آن باغ مینوی که تو در صحرای تفته کاشتی
با میوه های سرخ
با نهرهای جاری خوناب
با بوته های سرخ شهادت
و آن سروهای سبز دلاور،
باغی ست که باید با چشم عشق دید

اکبر را
صنوبر
بوفضایل را
و نخلهای سرخ کامل را

***

حر، شخص نیست
فضیلتی ست،
از توشه بار کاروان مهر جدامانده
آن سوی رود پیوستن
و کلام و نگاه تو
پلی ست
که آدمی را به خویش بازمی گرداند

و توشه را به کاروان

و اما دامنت:
جمجمه های عاریه را
در حسرت پناه یافتن
مشتعل می کند
از غبطه سر گلگون حر
که بر دامن توست


ای قتیل!
بعد از تو
"خوبی" سرخ است
و گریه سوگ
خنجر
و غمت توشه ی سفر
به ناکجاآباد

و رد خونت
راهی
که راست به خانه ی خدا می رود...

تو از قبیله خونی
و ما از تبار جنون
خون تو در شن فرو شد
و از سنگ جوشید

ای باغ بینش
ستم ، دشمنی زیباتر از تو ندارد
و مظلوم، یاوری آشناتر از تو

تو کلاس فشرده تاریخی
کربلای تو
مصاف نیست
منظومه بزرگ هستی است
طواف است

***

پایان سخن
پایان من است
تو انتها نداری...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - میثم - ۱۳۹۰/۹/۱۹ عصر ۰۵:۰۱

http://www.up98.org/upload/server1/01/z/xe6y89m5li5j65b42mj.jpg

ای حسین ، ای شهید بزرگ، آمده ام با تو راز و نیاز کنم. دل پر درد خود را به سوی تو بگشایم. از انقلابیون دروغین گریخته ام. از تجار ماده پرست که به اسلحه انقلاب مسلح شده اند بیزارم. از کسانی که با خون شهیدان تجارت می کنند متنفرم. از این ماکیاولی صفتانی که به هیچ ارزش انسانی پایبند نیستند و همه چیز مردم را، حیات و هستی و شرف خلق را و حتی نام مقدس انقلاب را ، فدای مصالح شخصی و اغراض پست مادی خود می کنند گریزانم ...

ای حسین ، دلم گرفته و روحم پژمرده؛ در میان طوفان حوادث که همچون پر کاه ما را به این طرف و آن طرف می کشاند، مایوس و دردمند، فقط بر حسب وظیفه به مبارزه ادامه می دهم و گاهگاهی آنقدر زیر فشار روحی کوفته می شوم که برای فرار از درد و غم دست به دامان شهادت می زنم تا از میان این گرداب وحشتناکی که همه را و انقلاب را فرا گرفته است لااقل گلیم انسانی خود را بیرون بکشم و این عالم دون و این مدعیان دروغین را ترک کنم و با دامنی پاک و کفنی خونین به لقاء پروردگار نائل آیم ... 

ای حسین ، روزگار درازی بود که هر انقلابی را مقدس می شمردم و نام آن را با یاد تو توام می کردم و در قلب خود جای می دادم و به عشق تو آن را دوست می داشتم و به قداست تو آن را مقدس می شمردم و در راه کمک به آن از هیچ چیزی حتی بذل حیات و هستی خود دریغ نمی کردم ... اما تجربه، درس بزرگ و تلخی به من داد که اسلحه و کشتار و انقلاب و حتی شهادت به خودی خود نباید مورد احترام و تقدیس قرار گیر. مقاومت فلسطینی برای ما به صورت بت درآمده بود و بی چون و چرا آن را می پذیرفتیم و می پرستیدیم و راهش را، کارش را و توجیهاتش را قبول می کردیم. اما دریافتیم که بیش از هر چیز، انسانیت و ارزش های انسانی و خدایی ارزش دارد و هیچ چیز نمی تواند جای آن را بگیرد. باید انسان را شناخت، باید هدف را بر اساس سلسله ارزش ها معین نمود و معیار سنجش را فقط و فقط بر مبنای انسانیت و ارزش های خدایی قرار داد. 

ای حسین ،  دردمندم، دلشکسته ام و احساس می کنم که جز تو و راه تو دارویی دیگر تسکین بخش قلب سوزانم نیست ... 

ای حسین ، من برای زنده ماندن تلاش نمی کنم، از مرگ نمی هراسم، به شهادت دل بسته ام و از همه چیز دست شسته ام، ولی نمی توانم بپذیرم که ارزش های الهی و حتی قداست انقلاب، بازیچه سیاستمداران و تجار ماده پرست شده است.

از دل نوشته های شهید مصطفی چمران - 1976





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - میثم - ۱۳۹۰/۹/۲۴ عصر ۰۶:۴۲


و جنگ

مردان جنگ

مردان فکر

مردان روزنامه و تاریخ

تجویز مرگ و ماتم و قحطی

از «هابز» این افاده به جا مانده است

انسان، گرگ است، گرگ انسان است.

در چاه آب مردم بومی  

«سِر»های با تمدن و فرهنگ

«سیانور» ریختند

به فرمان علم، کاری است مثل کارهای دیگر عالم

انسان نه گرگ انسان تنها بلکه گرگ حیوان است

گرگ آب و گیاه است گرگ عشق و ایمان است.

وحشی گری، آدم خوری  

اخلاق با آن کتابهای قطورش

و «اومانیسم» «اگوست کنت»

تبلیغ مذهب انسانی!

*****

فرازی از شعر بلند و زیبای «شمشیر معشوقه ی قلم»

http://up5.iranblog.com/images/8tuksl9lbrvr31im7b8e.jpg




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - میثم - ۱۳۹۰/۹/۲۷ عصر ۱۲:۲۱

http://www.ketabnews.com/ketabnewscontent/media/image/2008/01/3123_orig.jpg

مخدوم مهربان؛ از آن زمان که شیشه مودت با سنگ تفرقه و دوری شکسته و نه از آن جانب بَریدی و نه از این جانب سلامی و درودی! شکر خدای را که مایه ی حلالی از معاش داری و هم انتعاشی در وصال؛ نه چون ما دل فکار و در چمن سراب گرفتار؛ شکر خدای را که شما را طرب داد و ما را تعب! شما را شوخ چشمی در بر و ما را دو چشم انتظار بر در؛ و میدانی که فرق است میان آنکه یارش در بر و دو چشم انتظارش بر در ؛ اشکم شراب! جگرم کباب! اگر شما را هوس چنین بزمی و به یاد تماشای بیدلان عزمی است؛ بی تکلفانه به کلبه مان گذری و به چشم یاری به شهیدان کویت نظری؛ ماییم و نوای بینوایی!  بسم اله اگر حریف مایی.
 


منشئات قائم مقام




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۹/۲۸ صبح ۰۹:۳۴

باسلام خدمت شما سروران عزیزmmmm:

[تصویر: 1324274087_865_865b859769.jpg]

مجموعه سروده ها:فروغ فرخ زاد-نوبت چاپ:مهر1383-نشرشادان

شعر "عروسک کوکی "

بیش از اینها آه آری
بیش از اینها می توان خاموش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل
یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک میگوید
می توان
بر جای باقی ماند
 در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر
می توان فریاد زد
 با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه
دوست می دارم
می توان در بازوان چیره ی یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره ی چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان دربستر یک مست ‚ یک
دیوانه ‚ یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف
 می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد
می توان
در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم ترا در پیله قهرش
دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون
آب در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی مانده یک روز
نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند
می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت
 می
توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
 با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
آه من بسیار خوشبختم

شاعر "فروغ فرخزاد"ashk

روحش شاد و یادش گرامی

فروغ فرخ زاد




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Papillon - ۱۳۹۰/۹/۳۰ صبح ۱۲:۲۱

به یاد آن یگانه یار...

                              قلب مادر

                            داد مــعـشــوقــه بــه عــاشــق پــیــغــام     کــه کــنــد مــادر تــو بــا مــن جـنگ

                            هـــر کـــجــــــا بــیــنــدم از دور کــــــــنــد    چـــهــره پــر چـیـن و جـبین پـر آژنگ

                            بــــا نــــگــــاه غــــضـــب آلــود زنــــــــــــد     بــر دل نـــــازک مــن تــیــر خــدنــگ

                            از در خـــــانــــــه مـــــرا طـــــــرد کــــنـــد     هــمــچـو سـنگ از دهـن قلماسنگ

                            مــادر ســنـــگ دلــــت تــا زنـده ســـــــت     شـهـد در کـام مـن و تـسـت شرنگ

                            نـــشـــــوم یــــک دل و یــــک رنـــــگ تـــرا     تــا نــــســازی دل او از خــون رنـــگ

                            گـــر تــو خــــواهـــی بـه وصــالــم بـرسی     بـاید ایـن ساعـت بـی خـوف و درنگ

                            روی و ســـیــــنــه تــــنــــگــــــش بـــدری     دل بــرون آری از آن ســـیــنــه تـنگ

                            گــــــرم و خــــونـــیـــن بــه مــنـش بازآری     تـا بــــرد ز آیــنــه قـــلــــبـــم زنــــگ

                            عــــاشــــق بـــی خـــرد نـــــا هـــنــجـــــار    نـه بل آن فاسـق بی عصمت و ننگ

                            حــــــرمــــت مـــــادری از یــــــــاد بــــبــــرد    خـــیـــره از بــــاده و دیـــوانـه ز بـنگ

                            رفـــت و مـــــادر را افــــکــند به خــــــــــاک    ســیــنــه بـدریـد و دل آورد به چنـگ

                            قـــصــد ســـر مــنــزل مــعــشـوق نــــــمود    دل مــــــــادر بـه کـفــش چون نارنگ

                            از قـــــضــــا خــــورد دم در بــه زمــــــــیــــن    و انـــدکـــی ســـوده شـد او را آرنگ

                            وان دل گــــرم کـــه جــان داشــت هـنـــــوز    اوفــتــاد از کــــف آن بــی فـــرهــنگ

                             از زمـــیـــن بــاز چـــو بــرخـاست نــــمــــود    پـــی بـــرداشــتـــن آن آهــــنــــــــگ

                            دیـــد کـــز آن دل آغـــشــتــه بــه خـــــــــون    آیــد آهــســتــه بـــرون ایـــن آهـــنگ

                            آه دســــــت پـــــــســــــرم یــــافــت خـراش   آخ پـــای پــســرم خــورد بــه ســنــگ

                                                                                                                          ایرج میرزا




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۹/۳۰ عصر ۰۲:۲۴

با سلام خدمت دوستان کافه:heart:

گفتگو با خدا …

این مطلب اولین بار در سال ۲۰۰۱ توسط زنی به نام ( ریتا ) در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت، این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت ۴ روز بیش از پانصد هزار نفر به( سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما )سر زدند این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد

[تصویر: 1324464202_865_372b090b8b.jpg]

Interview with god
گفتگو با خدا

I dreamed I had an Interview with god
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم 

So you would like to Interview me? “God asked”
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟

If you have the time “I said”
گفتم : اگر وقت داشته باشید 

God smiled
خدا لبخند زد

My time is eternity
وقت من ابدی است 

What questions do you have in mind for me?
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟

What surprises you most about humankind?
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟

Go answered …
خدا پاسخ داد …

That they get bored with childhood
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند 

They rush to grow up and then long to be children again
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند  

That they lose their health to make money
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند

And then lose their money to restore their health
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند 

By thinking anxiously about the future That
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند 

They forget the present
زمان حال فراموش شان می شود 

Such that they live in neither the present nor the future
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال 

That they live as if they will never die
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد 

And die as if they had never lived
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند 

God’s hand took mine and we were silent for a while
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم 

And then I asked …
بعد پرسیدم …

As the creator of people what are some of life’s lessons you want them to learn?
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟

God replied with a smile
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد 

To learn they cannot make anyone love them
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد 

What they can do is let themselves be loved
اما می توان محبوب دیگران شد 

learn that it is not good to compare themselves to others
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند 

To learn that a rich person is not one who has the most
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد 

But is one who needs the least
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد

To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love
یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم 

And it takes many years to heal them
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد 

To learn to forgive by practicing forgiveness
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن  

To learn that there are persons who love them dearly
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند  

But simply do not know how to express or show their feelings
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند 

To learn that two people can look at the same thing and see it differently
یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند 

To learn that it is not always enough that they are forgiven by others
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند  

They must forgive themselves
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند 

And to learn that I am here
و یاد بگیرن که من اینجا هستم 

Always
همیشه

ashk




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۱۰/۳ عصر ۰۱:۲۳

با سلام خدمت دوستان کافه:heart:

جشن کریسمس و آغاز سال 2012 میلادی،
بر تمام مسیحیان ایران زمین و جهانیان، پیشاپیش مبارک باد

 [تصویر: 1324719571_865_3dc8518f5b.jpg]


با سلام و عرض تبریك خدمت یكایك شما عزیزان در گروه کافه کلاسیک، بخصوص هموطنان محترم مسیحی كه در ایام میلاد مبارک حضرت عیسی مسیح (ع) و همچنین آغاز سال نو میلادی 2012 و جشن زیبای كریسمس قرار دارند و با این امید كه همگی شما همواره شادمان و تندرست باشید، از خداوند متعال لحظات پر امید و لذت بخشی را برای شما آرزو می كنم.

شعر "شب برفی کریسمس"

خانه ای کوچک و زیبا
در جنگلی بزرگ
با درختانی بلند
و پوشیده از برف
به غیر از آدم برفی
که لبخندی بر لب دارد
همه کنار آتش بخاری جمع اند
و چه شادمانه و خوشبخت
سال نو را با هم
و در کنار درخت کاج تزئین شده
جشن می گیرند
و بیرون
دانه های بلورین برف
آرام آرام پایین می آیند
در شب برفی کریسمس...

Hail Mary Full of Grace
The Lord is with Thee
Blessed art thou among women
and blessed is the fruit of thy womb, Jesus
Holy Mary, Mother of God
pray for us sinners
now and at the hour of our death
Amen

[تصویر: 1324719909_865_3a37130589.jpg]

روح خداوند
شب است و لحظه ی حرمان مریم** وطفلی خفته در دامان مریم
وجود نازنينش بكر و بي عيب** خدا می داند و وجدانِ مریم
مسیح خالق و پیغمبر صلح** گلی خوشبوی از بُستانِ مریم
همان طفلی که از روح خداوند** نهالش تنجه زد در جانِ مریم
نه دستی بهر تیمار وجودش** نه دارویی که بُد درمانِ مریم
دلش در معرض اوهام وحشی** ولی چون کوه بُد پیمانِ مریم
ندای لا تَخَف لا تَحَزنوهآ** زسوی خالقِ سبحانِ مریم
شفا بخش دل پردرد او شد** بشد لطف خدا از آنِ مریم
بُوَداو روح «جاوید» خداوند** نبشته این چنین فرمانِ مریم

Merry Christmas

[تصویر: 1324720101_865_720873d473.gif]




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Papillon - ۱۳۹۰/۱۰/۳ عصر ۱۱:۳۸

    وفـــــــا

وفـــا در گـــل رخـــان عــطــر اســت در گـــل      مــن ایـــن را خـــوانــده ام وقــتــی بــه دفـتـر

   وفــای گــل رخـــان و عــــطــــر گــلــهـــــــا       بـه لــطــــف و خـــاصــیــت هـــســتـند هم بر

گـــل ســرخ انــدر ایــن بــســتان زیــاد اســـت       یـــکــی بـــی عــطـــر و آنـــدیــگـــر معـطـر

گـــل ســرخــی کــه تــــنـــــهـــــا رنـــگ دارد       نــگـــردد بــــا گــــل خـــوشـــبــــو بــــرابــر

نــــظــــربــــازی کــــنــی بـــا او تــــو از دور       کــه در او نــیـــســـت چــیــزی غــیر مـنظـر

اگــــر آن مــنــظــر زیـــــبـــــا از او رفــــــت       از او رفـــتــســت هـــــــر پـــیـــرایـــه و فــر

شــــود یـــا طـــعــمـــه جـــاروب دهــقـــــــان        و یــــــا بـــــازیـــچــــه بـــــــــــاد سـتـمـگــر

بــــه هـــر صـــورت چــو شـد پژمرده امروز        فــــرامــوشـــش کــــنـــی تــــــا روز دیـگــر

ولــــــی آن گــــل کـــه رنــــگ و بـوی دارد       چــــو رنـــــگش رفــت از بـویش خوری بر

گـــــــــــلابــــی مــانــد از او راحـــت افــــزا        اســــــانــــســـی زایـــــد از او روح پـــــرور

پـــــــس از رفـــتــن هـــم او را مــی کــند یاد        چــــو عـــطــرش را زنــی بــر سـیـنه و سـر

بــه یــاد آری كــه وقــتــی او گـــلـــــی بـــود        وز او روی چـــمــــن پــــر زیــــب و زیــور

گــــــل روی نـــگــــار بـــــا وفــــــا هــــــــم        اگـــــــر پــــــژمـــــرده شـــد از دور اخـــتــر

وفـــــای او كـــه بـــاشــــد جـــای عــطـــرش        شــــــود در صــــفـــحــــه قــلــبــت مــصـور

بـــــه یـــــاد مــهــربــانــی هـــایــش افــتی        زنـــد مـــهــــر نـــخــســتــیـن از دلت سر

از آن چـــــــشــمـــی كـــه از او دیده بودی        بـــه آن چــشــمــش بــیــنــی تـــا بـه آخــر




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - میثم - ۱۳۹۰/۱۰/۴ عصر ۰۴:۲۶

این روزها، مصادف است با تولد پیامبر دین مسیحی (البته به روایت کاتولیکها و پروتستانها و نه ارتدوکس ها). این نوشته بر آمده از عمق جان بزرگمردی است که راستگویی اش تاریخ را می لرزاند. بی مناسبت با این روزهای خودمان ندیدمش!

http://www.up98.org/upload/server1/01/z/ccxhzqjkooxzrksw0orc.jpg


خداوند پسر خودش را قربانی کرد تا گناهان انسان بخشیده شود. با یک حرکت به انجیل پایان بخشیده شد! قربانی گناه در تهوع آورترین و وحشیانه ترین شکلش، قربانی کردن بیگناه به خاطر گناهان گناهکار! عجب ارتداد سیاه و وحشتناکی!

***

پولس با آن گستاخی خاخام وارش منطق این ادراک وقیحانه را به این شکل پایه گذاری کرد: «اگر مسیح رستاخیز نمی کرد، ایمانمان بر باد می شد» و ناگهان انجیل به نفرت انگیزترین نویدهای تحقق نیافته تبدیل گشت، به تعالیم گستاخانه بی مرگی فردی. پولس خود هنوز آنرا به عنوان پاداش آموزش می داد.

***

خداوندی که پولس اختراع کرد، خداوندی که «دانایی این دنیایی را نابود می کند»، در واقع نمایانگر عزم جزم و قاطعانه شخص پولس در این کار است: بخشیدن نام "خدا" به خواست و اراده شخصی خود. خداوند به صورتی که پولس او را خلق کرده، نفی خداوند است.

***

نقد ادراک مسیحیت از خدا ناگزیر ما را به همان نتیجه می رساند. انسان برای اینکه به خاطر وجود خودش شاکر باشد به خدا نیاز دارد. چنین خدایی باید بتواند کمک کند و آسیب زند، گاه دوست و گاه دشمن باشد، خواه خوب باشد خواه مخرب ستایش می شود. حال در مسیحیت، اخته کردن ضدطبیعی خدا، تبدیل آن به خدای "فقط خوب"، بر ضد هر چیز خواستنی است. خدای مخرب کمتر از خدای کمک کننده مورد نیاز نیست. از این گذشته ما هستی خود را مدیون مدارا به هر قیمتی و دوست داشتن همه انسانها نیستیم. فایده خدایی که چیزی از خشم ، کین خواهی ، سرزنش ، مکر و عذاب نمی داند چیست؟ هیچ کس چنین خدایی را درک نخواهد کرد. پس چرا باید به این خدا باور داشت؟

***

این خدا خبرچین و بزدل و فروتن می شود، "آرامش جان"، دست کشیدن از نفرت، خویشتن داری، حتی "عشق" به دوست و دشمن را توصیه می کند. پیوسته در حال اخلاقی کردن است و به درون غار فضیلت شخصی می خزد، ذات فردی، جهان وطن می شود.... صرفا خدایی "خوب" می شود!

***

خدایان از این دو حالت خارج نیستند: یا خواست و اراده معطوف به قدرت هستند و خدایان یک قوم و جمع اند یا ظرفیتی برای قدرت ندارند و در این صورت ناگزیر "خوب" می شوند.

***

«به راستی می گویم که شماری از آنها – حواریون - خواهند بود که در اینجا خواهند ایستاد و تا به قدرست رسیدن پادشاهی پروردگار را رویت نکنند مزه مرگ را نخواهند چشید» (مرقس 11:9). به به از این دروغ! ای شیرمرد!

«داوری نکن تا داوری نشوی ، با هر معیار بسنجی سنجیده می شود» (متی 1:7). عجب ادراکی از عدالت و قاضی عادل!

«بگذار هر آنکس که از پی من آید، خود را انکار کند، صلیبش را بر دوش کشد و از پی من آید، زیرا این است مسیحی» (مرقس 34:8). اخلاق مسیحی با همین "زیرا" هایش رسوا می شود. "دلیل" هایش رسوایش می کنند.

***

اگر کسی تصور کند که رهبران جنبش مسیحیت فاقد هوش و درایت بوده اند مطلقا خود را فریب داده. آه آنها باهوشند! تا حد تقدس باهوشند این پدران خوب کلیسا! چیزی که فاقدش بودند، چیزی کاملا متفاوت است. طبیعت فراموش کرده جهیزیه مناسبی از غرایز پاک و شرافتمندانه بدانها بخشد. اسلام هزاران بار حق داشت که به مسیحیت نفرت می ورزید؛ پیش فرض اسلام انسان است.

***

"جنگ پنهان با رم، صلح و دوستی با اسلام"؛ اینگونه احساس و عمل می کرد، آن روح آزاد و بزرگ، آن نابغه امپراطوران آلمان، فردریک دوم.

***

پرورش تناقض گویی، هنر خودانکاری، اراده معطوف به دروغگویی به هر قیمتی، نفرت از غرایز خوب و صادقانه، نفرت از انسان دوستی! اینها از برکات مسیحیت اند! من مسیحیت را بزرگترین نفرین می دانم، درونی ترین و یکتا فساد بزرگ، آن را ننگ فناناپذیر انسان می نامم. روز جنایتی که این بلا آغاز شد مشخص است. پس از نخستین روز مسیحیت! چرا نه پس از آخرین روزش؟ پس از امروز؟ ارزیابی دوباره تمامی ارزش ها!





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - میثم - ۱۳۹۰/۱۰/۵ عصر ۱۲:۳۰

نزدیک شو اگر چه نگاهت ممنوع است.

زنجیره ی اشاره همچنان از هم پاشیده است

که حلقه های نگاه

در هم قرار نمی گیرد.

دنیا نشانه های ما را

در حول و حوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده است.

نزدیک شو اگر چه حضورت ممنوع است.

وقت صدای ترس

خاموش شد گلوی هوا

و ارتعاشی دوید در زبان

که حنجره به صفت هایش بدگمان شد.

تا اینکه یک شب از خم طاقی یک صدایت

لرزید و ریخت در ته ظلمت

و گنبد سکوت در معرق درد برآمد.

یک یک درآمدیم در هندسه انتظار

و هر کدام روی نیمکتی یا زیر طاقی

و گوشه میدانی خلوت کردیم:

سیمای تابخورده که خاک را چون شیارهایش

آراسته است.

و خیره مانده است در نفرتی قدیمی

که عشق را همواره آواره خواسته است

تنها تو بودی انگار که حتی روی نیمکتی نمی بایست بنشینی

و در تراوت خاموشی و فراموشی بنگری .

 

«محمد مختاری»




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۱۰/۵ عصر ۰۷:۰۷

با سلام خدمت دوستان کافه

[تصویر: 1324914488_865_7555fd3515.jpg]

شعر "عروسک کوکی "

بیش از اینها آه آری
بیش از اینها می توان خاموش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل
یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک میگوید
می توان
بر جای باقی ماند
 در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر
می توان فریاد زد
 با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه
دوست می دارم
می توان در بازوان چیره ی یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره ی چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان دربستر یک مست ‚ یک
دیوانه ‚ یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف
 می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد
می توان
در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم ترا در پیله قهرش
دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون
آب در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی مانده یک روز
نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند
می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت
 می
توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
 با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
آه من بسیار خوشبختم

ashkفروغ فرخ زادashk

لینک دانلود

[تصویر: 1324914605_865_a9f3527135.jpg]




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - میثم - ۱۳۹۰/۱۰/۶ صبح ۱۰:۳۷

<!--[if gte mso 10]>

 http://www.up98.org/upload/server1/01/z/9kti83bd3abd8qtv42.jpg

آن سوی افلاک - مقام حکیم آلمانی، نـیــچـه

 


          هــــر کــجـــا اسـتـیـزه ای بـــود و نـــبـود

          کــس نـــدانــد سِــرّ ایــن چـــرخ کـــبـــود

هـــر کــجـا مــرگ آوَرَد پــیــغـامِ زیــسـت         

ای خوش آن مردی که داند مرگ چیست         

          هــــر کـــجــا مــانــنــد بــاد، ارزان حـیـات

          بــــی ثـــبـــات و بـــا تـــمنـــای ثـــبــــات

چــشـم مــن صـد عــالــم شـش روزه دید          

تــا حـــدِ ایـــن کـــائـــنـــات آمـــد پـــدیـــد         

          هـــر جـــهـــان را مـــاه و پــرویــنــی دگــر

          زنــــدگـــی را رســـم و آیـــیــــنــــی دگــر

وقــــت هــــر عــــالــــم روان مــانـــنـــد زو         

دیـــر یـــاز ایـــنـــجـــا و آنـــجـــا تـــنــــد رو         

          ســـال مـــا ایــنــجــا مـَـهــی آنــجــا دمــی

          بــیــشِ ایــن عــالــم بــه آن عــالــم کـمـی

عـــقـــل مــــا انــــدر جـــهـــان ذو فـــنـــون          

در جـــــهــــانِ دیــــگـــری خــــوار و زبــــون         

          بـــر ثـــغـــور ایـــن جــهــان چـــون و چــنــد

          بــــــود مــــــردی بــــا صـــدای دردمــــنــــد

دیـــــده ی او از عــــقـــابــــان تــــیــــزتــــر          

طـــلـــعـــت او شـــاهــــد ســــوز جــــگـــر         

          دم بـــــــــه دم ســــــــوز درون او فـــــــزود

          بــر لـبــش بــیـتــی کــه صـد بــارش سرود

«نه جبریلی نه فردوسی نه حوری نی خداوندی          

کف خــاکـی که می ســوزد ز جــان آرزومنـدی»         

          مـن بــه رومـی گــفتـم این فرزانه کیست

          گـــفـــت ایـــن فــرزانه ی آلـمــانوی ست

در مــیــان ایــن دو عــالــم جــای اوسـت          

نــغــمــه ی دیــریــنــه انــدر نـای اوسـت         

          بـــاز ایــــن حـــلـــاج بــــی دار و رســــن

          نـــوع دیـــگــر گــفــتــه آن حــرف کــهــن

حــرف او بـی بـاک و افــکـارش عـظـیــم         

غــربــیــان از تــیــغ گــفــتــارش دو نـیـم         

          هـم نــشـیــن بـر جـذبه ی او پـی نــبــرد

          بــنــده ی مــجــذوب را مــجــنــون شمرد

عــاقــلان از عـشـق و مستی بی نصیب          

نـــبـــض او دادنـــد در دســـت طــبــیــب         

          با پـزشکان چـیـسـت غـیـر از ریـو و رنـگ

          وای از مــجـدوبــی کــه زاد انـدر فــرنــگ

ابـــن سـیــنــا بـــر بــیــاضــی دل نــهـــد          

رگ زَنـَــــد یـــــا حـــبِّ خــواب آور دهــــد         

          بــود حــلاجــی بــه شـهــر خود غــریــب

          جـان ز مـلا بــر دو کـشــت او را طــبــیـب

مـَـــردِ ره دانــــی نـــبــــود انـــدر فــرنــگ          

پــس فــزون شــد نــغمـه اش از تار چنـگ         

          راهــــــرو را کــــس نـــشــان از ره نــــداد

          صـــــد خـــــلـــــل در واردات او فـــــتـــــاد

نــقـــد بـــود و کـــس عـــیـــار او را نــکـرد          

کـــــاردانـــــی مـــرد کـــــار او را نــــکـــرد         

          عــاشــقــی در راه خــود گـمـگـشـتـه یی

          سـالــــکــی در راه خــود گـمـگـشـتـه یی

مـســتــی او هـر زجـاجـی را شـکـسـت          

از خــدا بــبــرید و هم از خــود گــسسـت         

          خــواســت تــا بــیــنــد به چـشم ظاهری

          اخـــتـــلــاط قــــاهــــری بــــا دلــــبــــری

خــــواســت تـــا از آب و گـــل آیـــد بــرون          

خــوشــه یـی کـز کــشــت دل آیـد بــرون         

          آنــچــه او جــویــد مــقــام کـبـــریــاســت

          ایــن مـقـام از عــقــل و حکمت ماوراست

زنــدگــی شـــرح اشــارات خــودی است          

لا و الا از مـــــقــــامـــــات خـــودی است         

          او بــه لا درمـــانــــد و تـــــا الا نــــرفـــت

          از مـــقــام عــبـــدُهُ ، بـــیـــگانـــه رفـــت

بــــا تـــجـــلـــی هــم کـنـار و بـی خـبـر          

دورتـــر چـــون مــیــوه از بــیــخ شــجــر         

          چــشــم او جــز رؤیــت آدم نـخــواسـت

          نــعــره بــی بــاکــانــه زد آدم کـجاست؟

ور نــــه او از خــــاکــــیـــان بــیــزار بــود          

مـــثـــل مــوســی طــالــب دیـــدار بــود         

          کــــاش بـــــودی در زمــــان احـــمـــدی

          تـــا رســیــــدی بــــر سُــرُورِ سَــرمَــدی

عــقــل او بــا خـویــشـتـن در گفتگوست          

تــو ره خــود رو کــه راه خــود نــکــوست         

          پــیــش نـه گــامـی کــه آمــد آن مـقـام

          «کــانــدرو بـی حـرف مـی رویــد کــلام»

 

***


کلیات اشعار فارسی اقبال لاهوری، انتشارات سینایی، چاپ هفتم، صفحه 354

 

<!--[if gte mso 9]> Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4

 

 

هــــر کــجـــا اسـتـیـزه ای بـــود و نـــبـود

کــس نـــدانــد سِــرّ ایــن چـــرخ کـــبـــود

هـــر کــجـا مــرگ آوَرَد پــیــغـامِ زیــسـت

ای خوش آن مردی که داند مرگ چیست

هــــر کـــجــا مــانــنــد بــاد، ارزان حـیـات

بــــی ثـــبـــات و بـــا تـــمنـــای ثـــبــــات

چــشـم مــن صـد عــالــم شـش روزه دید

تــا حـــدِ ایـــن کـــائـــنـــات آمـــد پـــدیـــد

هـــر جـــهـــان را مـــاه و پــرویــنــی دگــر

زنــــدگـــی را رســـم و آیـــیــــنــــی دگــر

وقــــت هــــر عــــالــــم روان مــانـــنـــد زو

دیـــر یـــاز ایـــنـــجـــا و آنـــجـــا تـــنــــد رو

ســـال مـــا ایــنــجــا مـَـهــی آنــجــا دمــی

بــیــشِ ایــن عــالــم بــه آن عــالــم کـمـی

عـــقـــل مــــا انــــدر جـــهـــان ذو فـــنـــون

در جـــــهــــانِ دیــــگـــری خــــوار و زبــــون

بـــر ثـــغـــور ایـــن جــهــان چـــون و چــنــد




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرومته - ۱۳۹۰/۱۰/۶ عصر ۰۴:۴۳

http://www.up98.org/upload/server1/01/y/180r3uubljbfwh8v3dpx.jpg

میلادت بشارت آفتاب بود

و شکوه زیستن

بر بلندای قامت "ارشاد"

میلادت فریاد دادخواهی هابیل بود

و مژده حیات "انسان"

که در شبستان بی ستاره زئوس

حضور ستاره وار پرومته را

مژدگانی می طلبید

میلادت

زایش عشق بود و آگاهی

و تبسمی بر چهره انسان

طلوع خورشیدی اساطیری

در شب یلدای جهل

به خاطر آزادی.

                                                شاعر: علی فیضی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۱۰/۷ عصر ۰۳:۰۵

با سلام خدمت دوستان کافه:lovve:

شعر: من مست و تو ديوانه ما را که برد خانه ... (مولانا):heart:

من مست و تو ديوانه ما را که برد خانه

صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پيمانه

 در شهر يکي کس را هشيار نمي بينم

هر يک بتر از ديگر شوريده و ديوانه

 هر گوشه يکي مستي دستي زده بر دستي

وان ساقي سرمستي با ساغر شاهانه

 اي لولي بربط زن تو مست تري يا من

اي پيش تو چو مستي افسون من افسانه

 از خانه برون رفتم مستيم به پيش آمد

در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

 چون کشتي بي لنگر کژ ميشد و مژ ميشد

وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

 گفتم که رفيقي کن با من که منت خويشم

گفتا که بنشناسم من خويش ز بيگانه

 گفتم : ز کجايي تو؟ تسخر زد و گفت اي جان

نيميم ز ترکستان نيميم ز فرغانه

 نيميم ز آب و گل نيميم ز جان و دل

نيميم لب دريا نيمي همه دردانه

 من بي دل و دستارم در خانه خمارم

يک سينه سخن دارم هين شرح دهم يا نه

 تو وقف خراباتي دخلت مي و خرجت مي

زين وقف به هوشياران مسپار يکي دانه

شعر: سیر نمی شوم زتو ، ای مه جان فزای من ... (مولانا)

سیر نمی شوم زتو ، ای مه جان فزای من

جور مکن جفا مکن ، نیست جفا سزای من
 
با ستم و جفا خوشم ، گرچه درون آتشم

چونکه تو سایه افکنی بر سرم ای همای من
 
در شکنید کوزه را ، پاره کنید مشک را

جانب بحر می روم ، پاک کنید راه من
 
آب حیات موج زد دوش ز صحن خانه ام

یوسف من فتاد دی همچو قمر به چاه من
 
چند بزارد این دلم ، وای دلم خراب دل

چند بنالد این لبم پیش خیال شاه من
 
آن نفس این زمین بود ، چرخ زنان چو آسمان

ذره به ذره رقص در نعره زنان که های من
 
خرمن من اگر بشد ، غم نخورم چه غم خورم

صد چو مرا بس است و بس خرمن نور ماه من
 
سیر نمی شوم زتو نیست جز این گناه من

سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه من




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۹۰/۱۰/۹ صبح ۰۸:۰۴

به یاد الیور عزیز که اشاره ایشان به بخشی از شعر مادر سروده جناب آقای شهریار موجبات آوردن متن کامل این شعر را در اینجا فراهم آورد . سپاس از یار غار استن ...

(( ای وای مادرم ... 

آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزي بيمار خويش بود
اما گرفته دور و برش هاله ئي سياه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگي ما همه جا وول ميخورد
هر کنج خانه صحنه ئي از داستان اوست
در ختم خويش هم بسر کار خويش بود
بيچاره مادرم
هر روز ميگذشت از اين زير پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از اين بغل کوچه ميرود
چادر نماز فلفلي انداخته بسر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هرجا شده هويج هم امروز ميخرد
بيچاره پيرزن ، همه برف است کوچه ها
او از ميان کلفت و نوکر ز شهر خويش
آمد بجستجوي من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پيت نفت گرفته بزير بال
هر شب در آيد از در يک خانه فقير
روشن کند چراغ يکي عشق نيمه جان
او را گذشته ايست ، سزاوار احترام :
تبريز ما ! بدور نماي قديم شهر
در ( باغ بيشه ) خانه مردي است باخدا
هر صحن و هر سراچه يکي دادگستري است
اينجا بداد ناله مظلوم ميرسند
اينجا کفيل خرج موکل بود وکيل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در ، باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سير ميشوند
يک زن مدير گردش اين چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف ميدهم که پدر رادمرد بود
با آنهمه درآمد سرشارش از حلال
روزي که مرد ، روزي يکسال خود نداشت
اما قطارهاي پر از زاد آخرت
وز پي هنوز قافله هاي دعاي خير
اين مادر از چنان پدري يادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خيل
او يک چراغ روشن ايل و قبيله بود
خاموش شد دريغ
نه ، او نمرده ، ميشنوم من صداي او
با بچه ها هنوز سر و کله ميزند
ناهيد ، لال شو
بيژن ، برو کنار
کفگير بي صدا
دارد براي ناخوش خود آش ميپزد
او مرد و در کنار پدر زير خاک رفت
اقوامش آمدند پي سر سلامتي
يک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسيار تسليت که بما عرضه داشتند
لطف شما زياد
اما نداي قلب بگوشم هميشه گفت :
اين حرفها براي تو مادر نميشود .

پس اين که بود ؟
ديشب لحاف رد شده بر روي من کشيد
ليوان آب از بغل من کنار زد ،
در نصفه هاي شب .
يک خواب سهمناک و پريدم بحال تب
نزديکهاي صبح
او زير پاي من اينجا نشسته بود
آهسته با خدا ،‌
راز و نياز داشت
نه ، او نمرده است .
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خيال من
ميراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر ميشود خموش
آن شيرزن بميرد ؟ او شهريار زاد
هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد بعشق
او با ترانه هاي محلي که ميسرود
با قصه هاي دلکش و زيبا که ياد داشت
از عهد گاهواره که بندش کشيد و بست
اعصاب من بساز و نوا کوک کرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده کاشت
وانگه باشکهاي خود آن کشته آب داد
لرزيد و برق زد بمن آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هواي ناز
تا ساختم براي خود از عشق عالمي
او پنجسال کرد پرستاري مريض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد براي تو ؟ هيچ ، هيچ
تنها مريضخانه ، باميد ديگران
يکروز هم خبر : که بيا او تمام کرد .

در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود
پيچيد کوه و فحش بمن داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سياه
طوماز سرنوشت و خبرهاي سهمگين
درياچه هم بحال من از دور ميگريست
تنها طواف دور ضريح و يکي نماز
يک اشک هم بسوره ياسين چکيد
مادر بخاک رفت .
آنشب پدر بخواب من آمد ، صداش کرد
او هم جواب داد
يک دود هم گرفت بدور چراغ ماه
معلوم شد که مادره از دست رفتني است
اما پدر به غرفه باغي نشسته بود
شايد که جان او بجهان بلند برد
آنجا که زندگي ،‌ ستم و درد و رنج نيست
اين هم پسر ، که بدرقه اش ميکند بگور
يک قطره اشک ، مزد همه زجرهاي او
اما خلاص ميشود از سرنوشت من
مادر بخواب ، خوش
منزل مبارکت .
آينده بود و قصه بيمادري من
ناگاه ضجه ئي که بهم زد سکوت مرگ
من ميدويدم از وسط قبرها برون
او بود و سر بناله برآورده از مغاک
خود را بضعف از پي من باز ميکشيد
ديوانه و رميده ، دويدم بايستگاه
خود را بهم فشرده خزيدم ميان جمع
ترسان ز پشت شيشه در آخرين نگاه
باز آن سفيدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نيمه باز :
از من جدا مشو

ميآمديم و کله من گيج و منگ بود
انگار جيوه در دل من آب ميکنند
پيچيده صحنه هاي زمين و زمان بهم
خاموش و خوفناک همه ميگريختند
ميگشت آسمان که بکوبد بمغز من
دنيا به پيش چشم گنهکار من سياه
وز هر شکاف و رخنه ماشين غريو باد
يک ناله ضعيف هم از پي دوان دوان
ميآمد و بمغز من آهسته ميخليد :
تنها شدي پسر .
باز آمدم بخانه چه حالي ! نگفتني
ديدم نشسته مثل هميشه کنار حوض
پيراهن پليد مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولي دلشکسته بود :
بردي مرا بخاک کردي و آمدي ؟
تنها نميگذارمت اي بينوا پسر
ميخواستم بخنده درآيم ز اشتباه
اما خيال بود
اي واي مادرم ... ))

.....................................

و سروده ارزشمند ایشان با عنوان (( یاد پدر ... ))

که سرشارست از احساس و سخت تصویریست ...

(( دلتنگ غروبی خفه، بیرون زدم از در
در مشت گرفته مچ دست پسرم را
یارب به چه سنگی زنم از دست غریبی
این کله ی پوک و سرو مغز پکرم را
هم در وطنم بار غریبی به سر دوش
کوهی است که خواهد بشکاند کمرم را
من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز
چون شد که شکستند چنین بال و پرم را؟
رفتم که به کوی پدر و مسکن مآلوف
تسکین دهم آلام دل جان به سرم را
گفتم به سرراه همان خانه و مکتب
تکرار کنم درس سنین صغرم را
گر خود نتوانست زدودن غمم از دل
زان منظره باری بنوازد نظرم را
کانون پدر جویم و گهواره ی مادر
کان گهرم یابم و مهد هنرم را
تا قصه ی رویین تنی و تیر پرانی است
از قلعه ی سیمرغ ستانم سپرم را
با یاد طفولیت و نشخوار جوانی
می رفتم و مشغول جویدن جگرم را
پیچیدم از آن کوچه ی مانوس که در کام
باز آورد آن لذت شیر و شکرم را
افسوس که کانون پدر نیز فرو کشت
از آتش دل باقی برق و شررم را
چون بقعه ی اموات فضایی همه خاموش
اخطار کنان منزل خوف و خطرم را
درها همه بسته است و به رخ گرد نشسته
یعنی نزنی در که نیابی اثرم را
درگرد و غبار سر آن کوی نخواندم
جز سرزنش عمر هوی و هدرم را
مهدی که نه پاس پدرم داشته زین پیش
کی پاس مرا دارد و زین پس پسرم را؟
ای داد که از آن همه یار و سر و همسر
یک در نگشاید که بپرسد خبرم را
یک بچه ی همسایه ندیدم به سر کوی
تا شرح دهم قصه ی سیر و سفرم را
اشکم به رخ از دیده روان بود ولیکن
پنهان که نبیند پسرم چشم ترم را
میخواستم این شیب و شبابم بستانند
طفلیم دهند و سر پرشور وشرم را
چشم خردم را ببرند و به من آرند
چشم صغرم را و نقوش و صورم را

کم کم همه را درنظر آوردم و نا گاه
ارواح گرفتند همه دور و برم را
گویی پی دیدار عزیزان بگشودند
هم چشم دل کورم و هم گوش کرم را
یک جا همه ی گمشدگان یافته بودم
از جمله "حبیب" و رفقای دگرم را
این خنده ی وصلش به لب آن گریه ی هجران
این یک سفرم پرسد و آن یک حضرم را
این ورد شبم خواهد و نا لیدن شبگیر
وان زمزمه ی صبح و دعای سحرم را
تا خود به تقلا به در خانه کشاندم
بستند به صد دایره راه گذرم را
یکباره قرار از کف من رفت و نهادم
بر سینه ی دیوار در خانه سرم را
صوت پدرم بود که میگفت چه کردی؟
درغیبت من عایله ی در بدرم را
حرفم به زبان بود ولی سکسکه نگذاشت
تا باز دهم شرح قضا و قدرم را
فی الجمله شدم ملتمس از در به دعایی
کز حق طلبد فرصت صبر و ظفرم را
اشکم به طواف حرم کعبه چنان گرم
کز دل بزدود آن همه زنگ و کدرم را
ناگه پسرم گفت چه میخواهی از این در؟
گفتم : پسرم بوی صفای پدرم را ...
))

یا حق ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - میثم - ۱۳۹۰/۱۰/۱۰ عصر ۰۶:۲۰

http://www.up98.org/upload/server1/01/z/fd5juz98453i9ypvu5q8.jpg

بی هیچ تعارفی از ماندگارترین شاهکارهای معرفتی در تاریخ معقول انسانی است. گنجینه ای ژرف و بس غنی از آموزه های حکمت و فلسفه نظری و عملی، از زبان مردی که به واقع، جدی ترینِ مردان تاریخ انسانی است.

این کتاب علاوه بر محتوای ارزنده، در اسلوب کلام نیز از شاهکارهای مسلم ادبیات عرب شناخته میشود که همواره یکه سواران عرصه فصاحت و بلاغت در برابرش سپر انداخته اند و برخی - همچون جاحظ - به خضوع و خشوع در برابر کلامش اعتراف نموده اند.

متاسفانه کمتر مترجمی در زبان فارسی خواسته - نه اینکه حتی توانسته - این ویژگی کتاب را در برگردانش رعایت کند. تا آنجایی که می دانم دانشمند فقید معاصر دکتر سید جعفر شهیدی تنها مترجم این کتاب بود که تمام سعی خود را در این رابطه کرد. خطبه ارزشمندی از مولا ، با ترجمه استاد شهیدی :

***

در فضیلت جهاد

جهاد ، درى است از درهاى بهشت كه خدا به روى گزیده دوستان خود گشوده است، و جامه تقوى است، كه بر تن آنان پوشیده است. زره استوار الهى است كه آسیب نبیند، و سپر محكم اوست كه تیر در آن ننشیند. هر كه جهاد را واگذارد و ناخوشایند داند، خدا جامه خوارى بر تن او پوشاند و فوج بلا بر سرش كشاند، و در زبونى و فرومایگى بماند. دل او در پرده هاى گمراهى نهان، و حق از او روى گردان. به خوارى محكوم و از عدالت محروم.

من شبان و روزان، آشكارا و نهان، شما را به رزم این مردم تیره روان خواندم و گفتم: با آنان بستیزید، پیش از آن كه بر شما حمله برند و بگریزند. به خدا سوگند با مردمى در آستانه خانه شان نكوشیدند، جز كه جامه خوارى بر آنان پوشیدند. اما هیچ یك از شما خود را براى جهاد آماده نساخت و از خوارمایگى، هر كس كار را به گردن دیگرى انداخت، تا آن كه از هر سو بر شما تاخت آوردند و شهرها را یكى پس از دیگرى از دستتان برون كردند.

اكنون سربازان این مرد غامدى به انبار درآمده و حسان پسر حسان بكرى را كشته و مرزبانان را از جایگاههاى خویش رانده اند. شنیده ام مهاجم به خانه هاى مسلمانان، و كسانى كه در پناه اسلامند درآمده، گردنبند و دستبند و گوشواره و خلخال از گردن و دست و پاى زنان به در مى كرده است، حالى كه آن ستمدیدگان برابر آن متجاوزان، جز زارى و رحمت خواستن سلاحى نداشته اند. سپس غارتگران، پشتواره ها از مال مسلمانان بسته، نه كشته اى بر جاى نهاده و نه خسته، به شهر خود بازگشته اند. اگر از این پس مرد مسلمانى از غم چنین حادثه بمیرد، چه جاى ملامت است، كه در دیده من شایسته چنین كرامت است.

شگفتا! به خدا كه هماهنگى این مردم در باطل خویش، و پراكندگى شما در حق خود، دل را مى میراند، و اندوه را تازه مى گرداند. زشت بادید و از اندوه برون نیایید! كه آماج تیر بلایید، بر شما غارت مى برند و ننگى ندارید. با شما پیكار مى كنند و به جنگى دست نمى گشایید. خدا را نافرمانى مى كنند و خشنودى مى نمایید. اگر در تابستان شما را بخوانم، گویید هوا سخت گرم است، مهلتى ده تا گرما كمتر شود. اگر در زمستان فرمان دهم، گویید سخت سرد است، فرصتى ده تا سرما از بلاد ما به در شود. شما كه از گرما و سرما چنین مى گریزید، با شمشیر آخته كجا مى ستیزید؟

اى نه مردان به صورت مرد، اى كم خردان ناز پرورد! كاش شما را ندیده بودم و نمى شناختم كه به خدا، پایان این آشنایى ندامت بود و دستاورد آن اندوه و حسرت. خدایتان بمیراناد! كه دلم از دست شما پر خون است و سینه ام مالامال خشم شما مردم دون، كه پیاپى جرعه اندوه به كامم مى ریزید، و با نا فرمانى و فروگذارى جانبم، كار را به هم در مى آمیزید، تا آنجا كه قریش مى گوید پسر ابوطالب دلیر است اما علم جنگ نمى داند. خدا پدرانشان را دهاد! كدام یك از آنان پیشتر از من در میدان جنگ بوده و بیشتر از من نبرد دلیران را آزموده؟ هنوز بیست سال نداشتم كه پا در معركه گذاشتم، و اكنون سالیان عمرم از شصت فزون است. اما، آن را كه فرمان نبرند سر رشته كار از دستش برون است.

نهج البلاغه – خطبه 27 – ترجمه «جعفر شهیدی»




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۱۰/۱۱ صبح ۱۰:۱۰

با سلام خدمت دوستان کافه:heart:

[تصویر: 1325402356_865_0941d4444c.jpg]

شعر "تولدی دیگر"

همه هستی من آیه تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این
آیه ترا آه کشیدم آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن
سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح بخیر
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با
ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه یک
پنجره می خوانند
آه ...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من
می گوید
دستهایت را دوست میدارم
دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای
هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان
را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و بدینسانست
که کسی می میرد
و کسی می ماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک
نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

شاعر "فروغ فرخزاد"

لینک دانلود

همیشه همینطور است.همیشه این گونه بوده است تاآن زمان هنگام که هستند نه هنرشان و نه خودشان را بر نمی تابیم ولی گذر زمان که تاریخ نام نهادیمش به تکرار نشان داده است که تمامی شان برتر از تنگ نظری ها بوده اند.آن هنگام که رفتند ماندند و جاودانه شدند همچنان که او (( فروغ جاودانه )) شد.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۱۰/۱۷ صبح ۱۰:۳۹

با سلام خدمت شما سروران و بزرگواران عزیز

شعر:تصویری از تو

اونروز عاشق میشدم انگار با همه وجود

فرقی نداره جای تو کی پشت اون پنجره بود

من فکر میکردم که تو دلیل این علاقه ای

وقتشه برگردم ولی به زندگی واقعی

وقتی تو رو می خواستم اونقدر رفتی سمت باد

تا احتیاج من به تو مفهومشو از دست داد

تنها که بودم ساختم اون چهره ی خیالیتو

عکس تو بیشتر از خودت پر کرد جای خیالیتو

نیومدی دنیای من حتی شب تولدت

من زندگی کردم ولی با فکر تو نه با خودت

تصویری از تو ساختم اما جلوم وامیستی

ثابت کنی که خود تو به اون قشنگی نیستی

شاعر:مونا برزوییashk

مونا برزویی متولد ۱۹ اردیبهشت 63  كه از سن 14سالگی ترانه سرایی رو شروع كرده.مونا برزویی شاعر صاحب نام با سبک شعر نو و ژانر ها ی درام و رمانتیک که بیشتر با آثاری که برای شادمهر کار کرده است می شناسیم … ! مونا رمان نویس و شاعر که تا حالا برای افرادی دیگر همچون سعید مدرس و احسان خواجه امیری، علی لهراسبی کار کرده است ….

آخرین کار مونا برزویی شعر ترانه ” حالم عوض میشه ” به سفارش شادمهر نوشته شده و به اجرا در آمده است …

آرشیو الیشا

[تصویر: 1325920684_865_ea59fc40cc.jpg]

[تصویر: 1325920735_865_de954590eb.jpg]




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۱۰/۲۱ عصر ۰۱:۰۹

با سلام خدمت شما سروران عزیز

[تصویر: 1326274415_865_33cab2f515.jpg]

در آستانه اربعین حسینی؛ سالگرد چهلمین روز وداع خونین حضرت ابا عبدالله الحسین (ع) و یاران باوفایش
را به تمامی دوستان اهل دل و ارجمند در گروه کافه کلاسیک، تسلیت و تعزیت عرض نموده و
امیدواریم كه سوگواری های یكایك شما عزیزان مورد قبول حضرت حق قرار گیرد.

 سرش به نیزه به گل های چیده می ماند

به فجر از افق خون دمیده می ماند
یگانه بانوی پرچم به دوش عاشورا
به نخل سبز ز ماتم تکیده می ماند
میان خیمه ی آتش گرفته، طفل دلم
به آهویی که ز مردم رمیده می ماند
شب است گوش یتیمان ز ضربت سیلی
به لاله های ز حنجر دریده می ماند
رقیه طفل سه ساله که حوری حرم است
به آن که رنج نود ساله دیده می ماند
امام صادق حق پشت ناقه ی عریان
به زیر یوغ چو ماه خمیده می ماند
شوم فدای شهیدی که در کنار فرات
به آفتاب به خون آرمیده می ماند
هلال یک شبه ی من، ز چیست خونینی؟
نگاه تو به دل داغ دیده می ماند
حکایت احد و اشک چشم خونینش
به اختران ز گردون چکیده می ماند

شاعر:آقای احد ده بزرگی

گل خوش رنگ و بوی من حسین است

بهشت آرزوی من حسین است

مزن دم پیش من از لاله رویان

که یار لاله روی من حسین است

من آن مداح مست سینه چاکم

که ممدوح نکوی من حسین است

همه در گفتگوی این و آنند

ولیکن گفتگوی من حسین است

سخن بی پرده می گویم زمستی

می و جام و سبوی من حسین است

چو مرغ حق که از حق میزند دم

طنین های و هوی من حسین است

از آن بر تربتش سایم جبین را

که عز و آبروی من حسین است

احد گوئی از آن باشد شعارم

که پیر و نکته گوی من حسین است

شاعر:آقای احد ده بزرگی

[تصویر: 1326274538_865_42b8ceaa78.jpg]

التماس دعا





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ناخدا خورشيد - ۱۳۹۰/۱۰/۲۱ عصر ۰۸:۳۲

چندي پيش يكي از فيلم نامه نويسان كه دستي در نوشتن سريال هاي ماورايي سيما داشته است در مصاحبه اي گفت ((شيطان ما مثل گربه نره است كه مردم را گول مي زند)) او اين حرف را با توجه به اين مطلب گفته كه بنا بر اعتقادات ما شيطان نمي تواند در اين جهان دخل وتصرف كند و تنها مجاز به وسوسه ي آدميان است واز اين مي ناليد كه چرا شيطان تلوزيوني ما مثلا مثل فيلم جن گير در بدن فردي حلول نمي كند و... گذشته از اين كه هنرمندان ما ناتواني خود را در پرداخت شخصيت ها بر دوش ابر وباد ومه و خورشيد وفلك مي اندازند بايد تاسف خورد از بي اطلاعي اين به مثل نويسندگان كه از ميراث ادبي گذشته ي ما غافل اند .يكي از اين ميراث كشف الاسرار وعده الابرار است كه تصوير شيطان در ان به مراتب جالب تر است تا آنچه در فيلم جن گير مي بينيم يا جالب تر از جان ميلتون((وكيل مدافع شيطان)) ويا ولند((مرشد ومارگريتا)) به اين چند حكايت توجه كنيد

عمر خطاب روزي بر ابليس رسيد گفت دير است تا من در طلب تو ام ترا به خانه برم تا كودكان بر تو بازي كنند ابليس گفت اي عمر پيران را حرمت دار.در هفت آسمان خداي را عبادت كردم به هر آسمان صد هزار سال...اي عمر تو هفتصد هزار سال عبادت من نديده اي ومن ترا پيش بت به سجود ديده ام.

ذوالنون مصري گفت در باديه بودم ابليس را ديدم چهل روز سر از سجده بر نداشت.گفتم يا مسكين بعد از بيزاري و لعنت اين همه عبادت چيست؟گفت يا ذالنون اگر من از بندگي معزولم او از خداوندي معزول نيست.

سهل عبد الله تستري گفت...يا ابليس چرا سجود نكردي آدم را ؟ گفت يا سهل بگذار مرا از اين سخنان بيهوده اگر به حضرت راهت باشد بگوي اين بي چاره را نمي خواهي بهانه بر وي چه مي نهي؟يا سهل همين ساعت بر سر خاك ابليس بودم هزار بار آن جا سجود بردم و خاك تربت وي بر ديده نهادم به عاقبت اين ندا شنيدم لا تعب فلسنا نريدك(خود رابه سختي در نيفكن كه ما تورا نمي خواهيم)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Papillon - ۱۳۹۰/۱۰/۲۱ عصر ۱۱:۵۳

گفته اند که زاهدی ، در یکی از کوه های لبنان ، در غاری انزوا گزیده می زیست . روزها را روزه می داشت و شب هنگام ، گرده نانی بهرش می رسید که با نیمی از آن افطار می کرد و نیم دیگرش را به سحر می خورد . روزگاری دراز چنین بود و از آن کوه فرود نمی آمد . تا اینکه قضا را ، شبی ، گرده نانش نرسید . سخت گرسنه و بی تاب شد . نماز بگزارد و آن شب را چشم انتظار چیزی که گرسنگی اش را فرو نشاند ، گذراند و چیزی به دستش نرسید . در دامنه آن کوه ، روستایی بود که ساکنانش غیر مسلمان بودند . زاهد ، صبح هنگام بدانجا فرود آمد و و از پیری طعام خواست . پیر ، وی را دو گرده جوین داد . زاهد آن دو بگرفت و آهنگ کوه کرد . قضا را در خانه ی آن پیر ، سگی گر و لاغر بود . بدنبال زاهد افتاد و عوعو کنان دامن جامه اش بگرفت . زاهد یکی از آن دو گرده را برایش افکند تا دست از او بدارد . اما سگ ، گرده را خورد و بار دیگر خود را به زاهد رساند و به عوعو کردن پرداخت . زاهد ، نان دوم را نیز بدو انداخت . سگ آن را نیز خورد و بار دیگر بدنبال زاهد رفت و به عوعو پرداخت و دامن جامه اش بدرید . زاهد گفت : سبحان اله هیچ سگی را بی حیا تر از تو ندیدام . صاحب تو ، دو گرده نان بمن داد که تو هر دو را از من گرفتی . پس این زوزه و عوعو و جامه دریدنت چیست ؟ خدای تعالی سگ را بزبان آورد که : من بی حیا نیستم . چه در خانه این غیر مسلمان پرورده شده ام ، گله و خانه اش را حراست می کنم و به استخوان پاره یا تکه نانی که مرا می دهد خرسندم . گاهی نیز مرا فراموش می کند و چند روزی را بدون این که چیزی بخورم می گذرانم . گاهی هم او حتی برای خود چیزی نمی یابد و برای من نیز . با این همه ، از زمانی که خود را شناخته ام ، خانه اش را ترک نگفته ام و به در خانه ای غیر از او نرفته ام . بل عادتم این بوده است که اگر چیزی بیابم ، سپاس بگزارم و اگر نه بردباری پیشه کنم . اما تو قطع گرده نانت را به یک شب طاقت نداشتی و از در خانه روزی رسان ، به در خانه این غیر مسلمان آمدی ، روی از معشوق بتافتی وبا دشمن ریا کارش بساختی . برگو که کدام یک از ما بی حیاست ، تو یا من ؟ زاهد با شنیدن این سخنان ، دست بر سر کوفت و بیهوش بر زمین افتاد.

از کتاب کشکول شیخ بهایی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بانو - ۱۳۹۰/۱۰/۲۲ عصر ۰۶:۳۳

(۱۳۹۰/۱۰/۲۱ عصر ۰۸:۳۲)ناخدا خورشيد نوشته شده:  چندي پيش يكي از فيلم نامه نويسان كه دستي در نوشتن سريال هاي ماورايي سيما داشته است در مصاحبه اي گفت ((شيطان ما مثل گربه نره است كه مردم را گول مي زند)) او اين حرف را با توجه به اين مطلب گفته كه بنا بر اعتقادات ما شيطان نمي تواند در اين جهان دخل وتصرف كند و تنها مجاز به وسوسه ي آدميان است واز اين مي ناليد كه چرا شيطان تلوزيوني ما مثلا مثل فيلم جن گير در بدن فردي حلول نمي كند و... گذشته از اين كه هنرمندان ما ناتواني خود را در پرداخت شخصيت ها بر دوش ابر وباد ومه و خورشيد وفلك مي اندازند بايد تاسف خورد از بي اطلاعي اين به مثل نويسندگان كه از ميراث ادبي گذشته ي ما غافل اند .يكي از اين ميراث كشف الاسرار وعده الابرار است كه تصوير شيطان در ان به مراتب جالب تر است تا آنچه در فيلم جن گير مي بينيم يا جالب تر از جان ميلتون((وكيل مدافع شيطان)) ويا ولند((مرشد ومارگريتا))...

ناخدای گرامی، روی موردی انگشت گذاشتند که جای حرف و حکایت بسیار دارد.... آن شخص که درمورد شیطان چنین گفته، هم راست می گوید و هم اشتباه....

مقولۀ شیطان در آیین ما، بسیار زیبا و قابل تامل است. برخلاف آئینهایی چون مسیحیت و یهودیت که شیطانشان قدرتمند است، نیروییست ایستاده در برابر پروردگار، به نوعی یادآور ثنویت است که خدای خوبی و خدای بدی را القا می کند...شیطانی که فقط در دقیقۀ نود انگار رام پروردگار می شود، شیطانی که با خدا لج و لجبازی دارد (که نمودهایش را در ادبیات بالاخص معاصر غرب کم ندیده ایم، یکی از دم دستی ترین این اشارات ترانۀ Spanish Train سروده و اجرای کریس د-برگ است، شیطانی که باید با خدا بر سر تصاحب یک روح پوکر بازی کند و گویا سالیان دراز، از ازل تا ابد این پوکر ادامه داشته و دارد و گاه شیطان پیروز است و گاه خدا!) در انجیل یوحنا آمده است که شیطان پس از تمرد از پروردگار، برای هزار سال به جهنم تبعید شد! لذا پس از پایان هزار سال آزاد شده و می تواند به زمین یا هرکجا که دوست داشت بیاید! این شیطان قدرتمند، زخمی از پروردگار، تشنۀ انتقام، تجسم مادی می یابد، علامت و نشانه پیدا می کند، کتاب راهنما و به نوعی کاتالوگ دارد! در کتاب فلان آمده اگر فلان علامت را دیدید نماد شیطان است، درمانش نیز این است!! مبارزه با یک جسم مادی، ابزار مادی نیز می طلبد، 7 خنجر مقدس، صلیب، آب مقدس، نفس اژدها و و و (کم ندیدیم در امثال فیلمهای جن گیر، طالع نحس و این اواخر کنستانتین و...) و شیطان سابقه اش را گم نموده، انگار هرگز فرشته نبوده، انگار هرگز خدا را عبادت نکرده، موجودی وصف می شود سراسر شر و بدی و ناپاکی.... بد مطلق! در برابر خوب مطلق!

و اما اسلام...، اشاره می کنم به کتاب مقدسمان (که با فرض پذیرش اسلام، فرض کمترین تحریفات را نیز پذیرفته ایم، تحریفات را در علامت گذاری می دانند و نقطه گذاری... چه خط کوفی در اوایل پیدایش نه اعراب داشته و نه نقطه. از طرفی یادآوری می کنیم قرآن هایی به جا مانده از قرون آغازین اسلام را که هستند و قابل قیاس با قرآن معاصر...) درمجموع پذیرفته ایم کمترین تحریف در کتاب آسمانی ما رخ داده است.

طبق نص صریح قرآن، شیطان پس از تمرد از فرمان پروردگار و ماجرای وسوسۀ آدم، به همراه آدم به زمین فرستاده شد. قرآن تفاوتی میان ذات شیطان و جن با فرشتگان آورده است. اجنه و شیطان از آتشند، جسم دارند، اما این جسم به معنای تقید و پایبندی به مکان نیست. طی الارض را برای اجنه و شیاطین ممکن دانسته است. اما جسم و روح با همند، لذا شیطانی دارای جسم، بالطبع روح نیز دارد. برای حلول این روح شیطانی در جسم انسان، دو مقدمه لازم است، تخلیۀ جسم آدم از روح خودش، تخلیۀ جسم شیطان از روح خودش، حلول این روح در بدن آدم به جای روح اولیه که معلوم نیست کجا سرگردان شده (چه هنوز وقت قبض روح طرف نرسیده است ولی جسمش باید خالی شود تا شیطان وارد گردد!!) و حال جسم خود شیطان که یک جایی سرگردان شده، در قرآن آمده از آتش است، نظیر اجنه، تفسیر می گوید از روحی لطیف... می گویم فرض کنیم ماده ای نظیر پلاسما! هرچه که هست روح و جسمش به هم وابسته اند. با جسم توان حلول ندارد. عقاید بی ریشۀ امروز  نظریه ای مضحک را بیان می کنند: دو یا چند روح همزمان می توانند در یک جسم جای گیرند، صحنه ای از فیلم جن گیر را یادآوری می کنم که روح دخترک از درون جسم روی پوست شکمش نوشته بود: Help me ! این عقیده از کجا نشات گرفته و به دنیای سینما وارد شده نمی دانم. تناسخ را اسلام، مردود می داند، حلول روحی غریبه در کالبد یک مرده را هم غیر ممکن می داند، خروج ارواح از منطقه ای به نام برزخ غیرممکن است.

صحبت به درازا کشید و اصل مطلب فراموشم شد، فرق شیطان دراسلام با شیطان در مسیحیت، در آیۀ 17 سوره حشر چنین آمده است: کمثل الشیطان اذقال للانسان اکفر، فلما کفر؛ قال انی بری منک! انی اخاف الله رب العالمین!

((و مانند شیطان، آنگاه که به انسان گفت: کافر شو! پس چون آدم کفر ورزید؛ به او گفت: همانا از تو بیزارم، بدرستیکه من می ترسم از پروردگار عالمیان! ))

برای تجسم مادی یافتن شیطان نیز در قرآن آیاتی داریم، مثلا آیۀ 51 از سورۀ انفال، داستان پیش افتادن شیطان در جنگ بدر است که خود را یکی از افراد شهر مدینه نشان داد و مشرکان را به قتال تشویق کرد. ترجمۀ آیه چنین است: ((و هنگامی که شیطان، اعمالشان را درنظرشان زیبا جلوه داد، و گفت امروز هیچ غلبه کننده ای بر شما نخواهد بود و من حامی و پشتیبان شمایم، پس چون آن دو فوج نمایان شدند، بر دو پاشنه اش چرخید و گفت بدرستیکه من بیزارم از شما! همانا می بینم آنچه را که شما نمی بینید. بدرستیکه می ترسم از خدا. پروردگاری که سخت عقوبت کننده است.))

نظیر این آیه که وسوسه گری و درعین حال خداترسی شیطان را بیان می کنند در قرآن کم نیست... شیطان دین ما، فرشته ایست... بهتر می دانید که چرا سجده نکرد و چرا رانده شد و چه سوگندی یاد کرد! آیا این موجود ضعیف که صرفا قصد دارد به خدا اثبات کند موجودی که خلق کرده ای (آدم) لغزنده تر از آن است که اشرف مخلوقاتت باشد، می تواند بارگاه و قدرتی عظیم یابد؟! تجسم مادی می یابد، اما برای که و در چه زمانی؟ در جسمی حلول نمی کند، تسخیر نمی کند، اما گاه یا ظاهر می شود یا در گوش آدم نجوایی می کند... بر این باورم که رویت این فیزیک عجیب و غریب شیطان (که مثلا در داستان قوم لوط در قرآن آمده است که آن گناه را شیطان وقتی تجسم مادی یافت به این قوم آموخت) نیز به این سادگی ها نیست.

درخصوص نمود شیطان بر انسان، به حکایاتی از کتبی اشاره شد که از پایه های اعتقادات اهل تصوف است... صوفیان که خود جای تردید و شک بسیار دارند، آنقدر برای اکابر خود شان و مرتبه قائلند، که نظیر پیامبران به این اکابر قدرت رویت شیطان و فرشتگان را می دهند، بسی بیشتر از قابلیتهای بشر مادی، وحی می گیرند، ندای غیبی را با گوش مادیشان می شنوند و ..... در قرآن به پیامبر اکرم گفته شده خودت را اینگونه معرفی کن: ((بگو من بشری هستم مانند شما که (تنها تفاوتم با شما این است،) به من وحی می گردد. ))

وحی به اغیار هم ذکر شده، مادر موسی، آسیه همسر فرعون؛ مریم مادر عیسی.... اما در همۀ این موارد پای پیامبری در میان بوده است....

سالها قبل فرصتی دست داد تا چند جلد کتاب تهیه کنم، برای مطالعه بسیار مفیدند و در شرایط اجتماع امروز، شرایط راه رفتن بر روی مرزها، شرایط میل به پذیرش هرچه غیر از اصل ها و ریشه ها، شاید ضروری باشند، کتاب نخست: جمع آوری دو جلد کتاب از مرحوم علی دشتی در یک کتاب با عنوان ((پردۀ پندار و در دیار صوفیان)) به کوشش دکتر مهدی ماحوزی- انتشارات زوار ، کتاب دوم: ((سرچشمۀ تصوف در ایران)) نوشتۀ استاد سعید نفیسی-نشر پارسه، کتاب سوم و چهارم: ((جستجو در تصوف ایران)) و ((دنبالۀ جستجو در تصوف ایران)) نوشتۀ مرحوم دکتر عبدالحسین زرینکوب انتشارات امیرکبیر.

باید پذیرفت، عرفا، اکابر صوفیه به حتم خاص بوده اند، اما مجال نیست که بگویم چه همه خرافه که در کتابهایی نظیر تذکره الاولیاء عطار، به آنان نسبت داده شده که عقل سلیم نمی پذیرد و آن عارف را نیز از وجهه ای که به حتم شایسته اش است دور ساخته است... دنیای امروز، دنیایی نیست که بتوان به سادگی از کنار همۀ مسایل گذشت و گفت: لابد اینچنین بوده است دیگر!

بامهر و درود

بانو




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آوینا - ۱۳۹۰/۱۱/۱۰ عصر ۰۹:۲۶

دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند


رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد


و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند


سکوت سرشار از سخنان ناگفته است


از حرکات ناکرده


اعتراف به عشق های نهان


و شگفتی های بر زبان نیامده


در این سکوت حقیقت ما نهفته است


حقیقت تو و من





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۱۱/۱۴ عصر ۰۳:۳۷

با سلام خدمت شما سروران عزیز:heart:

شعر: شب و هوس

در انتظار خوابم و صد افسوس

خوابم به چشم باز نميآيد

اندوهگين و غمزده مي گويم

شايد ز روی ناز نمي آيد

چون سايه گشته خواب و نمي افتد

در دامهای روشن چشمانم

می خواند آن نهفته نامعلوم

در ضربه هاي نبض پريشانم

مغروق اين جوانی معصوم

مغروق لحظه های فراموشی

مغروق اين سلام نوازشبار

در بوسه و نگاه و همآغوشی

مي خواهمش در اين شب تنهايی

با ديدگان گمشده در ديدار

با درد ‚ درد ساكت زيبايی

سرشار ‚ از تمامی خود سرشار

مي خواهمش كه بفشردم بر خويش

بر خويش بفشرد من شيدا را

بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت

آن بازوان گرم و توانا را

در لا بلای گردن و موهايم

گردش كند نسيم نفسهايش

نوشد بنوشد كه بپيوندم

با رود تلخ خويش به دريايش

وحشي و داغ و پر عطش و لرزان

چون شعله هاي سركش بازيگر

در گيردم ‚ به همهمه ی در گيرد

خاكسترم بماند در بستر

در آسمان روشن چشمانش

بينم ستاره های تمنا را

در بوسه های پر شررش جويم

لذات آتشين هوسها را

می خواهمش دريغا ‚ می خواهم

می خواهمش به تيره به تنهايی

می خوانمش به گريه به بی تابی

می خوانمش به صبر ‚ شكيبايی

لب تشنه می دود نگهم هر دم

در حفره های شب ‚ شب بی پايان

او آن پرنده شايد می گريد

بر بام يك ستاره سرگردان

شاعر: زنده یاد فروغ فرخ زاد

روحش شاد




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آوینا - ۱۳۹۰/۱۱/۱۴ عصر ۰۴:۲۸

دیر فهمیدن

تو دنیا چیزایی بدتر از تنها بودن هم هست


ولی گاهی وقتا


ده سالی طول می کشه تا آدم ملتفت بشه !


اکثرِ آدما وقتی حالیشون می شه


که دیگه خیلی دیر شده !


هیچی بدتر از دیر فهمیدن نیست !


چارلز بوکوفسکی 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آوینا - ۱۳۹۰/۱۱/۱۷ عصر ۰۷:۱۱

شبِ بی خوابی ،


شبِ لبْریز از سوال،


شبِ اشک،


صدایی از درونم به زمزمه است:


 هیچ چیز همیشه گیُ ماندگار نیست...

 شبِ بی کوکب ،


 شبِ انزوا وُ بی یاوری ،


صدایی از درونم به زمزمه است:


بندها را بگشا وُ راهی شو...

شبِ آماده شُدنُ تصمیمگیری،


سکوتی نفسگیر،


انتظار سرزدنِ خورشید،


ساعتِ حرکت


 به سوی کرانه ای تازه...

مارگوت بیگل 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دزیره - ۱۳۹۰/۱۱/۲۶ صبح ۰۷:۵۶

از روی عناد، جهل ورزیدن یا از روی جهل، عناد ورزیدن ،،نه سخت است و نه پسندیده!.....




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دنی براسکو - ۱۳۹۰/۱۱/۲۶ عصر ۱۲:۲۶

زندگی تراژدی است برای آن‌کسی‌که احساس می‌کند و کمدی است برای آنکه می‌انديشد .(ژان دلابروير)



زیبارویی که می داند ، زیبای ماندنی نیست ، پرستیدنی است . اُرد بزرگ




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Papillon - ۱۳۹۰/۱۱/۲۷ عصر ۱۱:۰۰

چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش؟        زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش

بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد                 بیچارگی و زردی و کوژی و نوانیش

تا زاغ به باغ اندر بگشاد فصاحت                    بر بست زبان از طرب لحن غوانیش

شرمنده شد از باد سحر گلبن عریان              وز آب روان شرمش بربود روانیش

کهسار که چون رزمهٔ بزاز بد اکنون                 گر بنگری از کلبهٔ نداف ندانیش

چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش                چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش

بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون               چون پیر که یاد آیدش از روز جوانیش

خورشید بپوشید ز غم پیرهن خز                   این است همیشه سلب خوب خزانیش

بر مفرش پیروزه به شب شاه حبش را            آسوده و پاکیزه و بلور است اوانیش

بنگر به ستاره که بتازد سپس دیو                  چون زر گدازیده که بر قیر چکانیش

مانند یکی جام یخین است شباهنگ             بزدوده به قطر سحری چرخ کیانیش

گر نیست یخین چونکه چو خورشید بر آید        هر چند که جویند نیابند نشانیش؟

پروین به چه ماند؟ به یکی دستهٔ نرگس          یا نسترن تازه که بر سبزه فشانیش

وین دهر دونده به یکی مرکب ماند                  کز کار نیاساید هر چند دوانیش

گیتیت یکی بندهٔ بدخوست مخوانش               زیرا ز تو بدخو بگریزد چو بخوانیش

بی‌حاصل و مکار جهانی است پر از غدر           باید که چو مکار بخواندت برانیش

جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت           هرچند که تو روز و شبان نوش چشانیش

از بهر جفا سوی تو آمد، به در خویش              مگذار و ز در زود بران گر بتوانیش

دشمن، چو نکو حال شدی، گرد تو گردد          زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش

چونان که چو بز بهتر و فربه‌تر گردد                 از بهر طمع بیش کند مرد شبانیش

هرچند که دیر آید سوی تو بیاید،                   چون سوی پدرت آمد، پیغام نهانیش

فرزند بسی دارد این دهر جفا جوی                هریک بد و بی‌حاصل چون مادر زانیش

ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند            گر تو به مثل بر فلک ماه رسانیش

طاعت به گمانی بنمایدت ولیکن                     لعنت کندت گر نشود راست گمانیش

بد فعل و عوان گر چه شود دوست به آخر         هم بر تو به کار آرد یک روز عوانیش

گه غدر کند بر تو گه مکر فروشد                    صد لعنت بر صنعت و بر بازرگانیش

بر گاه نبینی مگر آن را که سزا هست             کز گاه برانگیزی و در چاه نشانیش

پند و سخن خوب بر آن سفله دریغ است         زنهار که از نار جویی بد برهانیش

پند تو تبه گردد در فعل بد او                           پرواره کژ آید چو بود کژ مبانیش

چون پند نپذرفت زخود دور کنش زود                تا جان عزیزت برهانی ز گرانیش

زیرا که چو تیر کژ تو راست نباشد                   آن به که به زودی سوی بدخواه جهانیش

آن است خردمند که جز بر طلب فضل              ضایع نشود یک نفس از عمر زمانیش

وز خلق تواضع نکند بدگهری را                       هرچند که بسیار بود گوهر کانیش

کان مرد سوی اهل خرد سست بود سخت      کز بهر طمع سست شود سخت کمانیش

در صدر خردمندان بی‌فضل نه خوب است         چون رشتهٔ لولو که بود سنگ میانیش

چون راه نجوئی سوی آن بار خدائی                کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش؟

صد بندهٔ مطواع فزون است به درگاه                از قیصری و سندی و بغدادی و خانیش

مستنصر بالله که او فضل خدای است              موجود و مجسم شده در عالم فانیش

آنکو سرش از فضل خداوند بتابد                      فردا نکند آتش و اغلال شبانیش

ایزدش عطا داد به پیغمبر ازیراک                      اوی است حقیقت یکی از سبع مثانیش

در عالم دین او سوی ما قول خدای است          قولی که همه رحمت و فضل است معانیش

با همت عالیش فلک را و زمین را                    پست است بلندی و حقیر است کلانیش

چون مرکب او تیز شود کرد نیارد                      تنین فلک روز ملاقات عنانیش

غره نکند هر که بدیده است سپاهش              این عالم ازان پس به فراخی مکانیش

ناید حسد و رشک کمین چاکر او را                  نز ملک فلانی و نه از مال فلانیش

هر کو رهیش گشت چو من بنده ازان پس         از علم و هنر باشد دینار و شیانیش

بر عالم علویش گمان بر چو فرشته                  هرچند که اینجا بود این جسم عیانیش

                                                                                                                                     از دیوان ناصر خسرو




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۹۰/۱۱/۲۹ صبح ۱۱:۳۴

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

در میان لاله و گل آشیانی داشتم ...

چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی

چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم...

درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من

داشتم آرام، تا آرام جانی داشتم

(رهی)

 

 میگویند بر سردر خانه ابوالحسن خرقانی این جمله را نوشته اند :

هرکه در این سرای درآمد نانش دهید و از ایمانش نپرسید. چرا که آنکه به درگاه ایزد باریتعالی به جان ارزد ، البته بر خوان بوالحسن به نانی بیرزد.

در جائی دیگر این عارف صوفی میگوید :

آن دوست که دیدنش بیاراید چشم 

بی دیدنش از گریه نیاساید چشم

ما را ز برای دیدنش باید چشم

گر دوست نبیند به چه کار آید چشم؟

 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - مارلنه - ۱۳۹۰/۱۲/۹ صبح ۱۲:۰۷

سلام به کافه نشینان عزیز

تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم

مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم؟!




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بتی - ۱۳۹۰/۱۲/۱۱ عصر ۰۵:۲۸

زن

نه می بینم

نه می شنوم

بله همه چیز روبراه است

----

فاحشگی

با چشم های ریز و دور

به من چشمک نزن آسمان

زنم

که به لبخندی حتی کوچک در شب

                                       فاحشه خوانده می شوم.

----

از زمین که...

از زمین که بگذرم جهنم دیگر کاری ندارد

کمی آتش و بیگاری و سین جیم

سخت است زمین

با سوختن و ساختن و سین جیم و زایمان

که هر چه می زاییم

باز هم آن کسی که باید

به دنیا نمی آید

 

 لیلی گله داران  مجموعه یوسفی که لب نزدم




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - علی بی غم - ۱۳۹۰/۱۲/۱۱ عصر ۰۷:۰۰

شعری از گروس عبدالملکیان:


از ماه

لکه ای بر پنجره مانده است

از تمام آب های جهان

قطره ای بر گونه ی تو

و مرزها آنقدر نقاشی خدا را خط خطی کردند

که خون خشک شده

دیگر نام یک رنگ است

از فیل ها

گردنبندی بر گردن هایمان

و از نهنگ

شامی مفصل بر میز

فردا صبح

انسان به کوچه می آید

و درختان از ترس

پشت گنجشکها پنهان می شوند




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Papillon - ۱۳۹۰/۱۲/۱۳ عصر ۱۱:۴۵

پوریای ولی گفت که صیدم به کمند است 

 از همت داوود نبی بخت بلند است

افتادگی آموز اگر طالب فیضی

هرگز نخورد آب زمینی که بلند است

 ***********************************

بهشت و دوزخت با تست در پوست                       چرا بیرون ز خود می جوئی ای دوست

اگر تو خوی خوش داری بهر کــــــار                      از آن خـویـت بهشت آید پـــدیــــــدار

وگــر خــوی بــدت انــدر ربـــایــــــد                          از آن جــز دوزخـــت چــیــزی نـیـایـد

دهـان تـو کـلیـدانی است هــموار                             زبــان تــو کــلــیــد آنـــرا نـــگــه دار

بهشت و دوزخت را یک کلید است                         کلیدی این چنین هرگز که دیده است

کزو گه گل دمد در باغ و گـه خار                            گـهی جـنـت گشاید زو گهی نــار

زبانت را کلیدی هـمـچــنــان دار                              بدان کت آرزو باشـد بــــگـــــردان

در این عالم نزن از نیک و بد دم                              که هم ابلیس می باید هم آدم

 پوریای ولی، مثنوی کنزالحقایق

 

 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - میثم - ۱۳۹۰/۱۲/۱۴ عصر ۰۷:۳۴


طفلی به نام «شادی»

دیریست گمشده ست

با چشمهای روشنِ براق

با گیسویی بلند،

                       به بالای آرزو


هرکس از او نشانی دارد

ما را کند خبر

این هم نشان ما:

                        «یک سو خلیج فارس ، سوی دگر خزر»


«محمدرضا شفیعی کدکنی»




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - مارلنه - ۱۳۹۰/۱۲/۱۵ عصر ۰۴:۲۱

تنها

غمگین
نشسته با ماه
در خلوت ساکت شبانگاه
اشکی به رخم دوید ناگاه
روی تو شکفت در سرشکم

دیدم که هنوز عاشقم آه

 

 

* * * * * * * * *

 

 

یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
یک روز نگشت خاطرم شاد از تو
دانی که ز عشق تو چه شد حاصل من
یک جان و هزار گونه فریاد از تو

 

 

(فریدون مشیری)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دنی براسکو - ۱۳۹۰/۱۲/۱۷ صبح ۱۱:۳۷


ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمی‌دانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطار کو خود می‌شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است







RE: اشعار و متون ادبی زیبا - علی بی غم - ۱۳۹۰/۱۲/۱۷ عصر ۰۸:۰۳

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد

بنده طلعت آن باش که آنی دارد

شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی

خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد

چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب

که به امید تو خوش آب روانی دارد:lovve:




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دنی براسکو - ۱۳۹۰/۱۲/۲۰ عصر ۰۱:۳۱

تاج از فرق فلک برداشتن

جاودان آن تاج  بر سرداشتن :

در بهشت آرزو ره یافتن،

هر نفس شهدی به ساغر داشتن،

روز در انواع نعمت ها و ناز،

شب بتی چون ماه در بر داشتن ،

صبح از بام جهان چون آفتاب ،

روی گیتی را منور داشتن ،

شامگه چون ماه رویا آفرین،

ناز بر افلاک اختر داشتن،

چون صبا در مزرع سبز فلک،

بال در بال کبوتر داشتن،

حشمت و جاه سلیمانی یافتن،

شوکت و فر سکندر داشتن ،

تا ابد در اوج قدرت زیستن،

ملک هستی را مسخر داشتن،

برتو ارزانی که ما را خوش تر است :

لذت یک لحظه "مادر" داشتن

                                                                                             فريدون مشيري

ابويزيد بسطامي را پرسيدند كه اين پايگاه به دعاي مادر يافتي، اين بزرگي و معروفي به چه يافتي؟» گفت؟ « آن را هم به دعاي مادر، كه شبي،  مادر ازمن آب خواست،  بنگريستم،  در خانه آب نبود. كوزه برداشتم، به جوي رفتم، آب بياوردم. چون بر سر مادر آمدم، خوابش برده  بود. گفتم كه اگر بيدارش كنم، من بزهكار باشم، بايستادم، تا مگر بيدار شود. تا بامداد بيدار شد. سر بر كرد و گفت چرا ايستاده اي؟ قصّه بگفتم. برخاست و نماز كرد ودست به دعا برداشت و گفت: الهي،چنان كه اين پسر،مرا بزرگ و عزيز داشت، اندر ميان خلق اورا بزرگ و عزيز گردان





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - مارلنه - ۱۳۹۰/۱۲/۲۱ عصر ۰۱:۵۲

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا 
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا

نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی     
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا

نور تویی سور تویی دولت منصور تویی   
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی  
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا...................




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۱۲/۲۱ عصر ۱۰:۵۱

با سلام

[تصویر: 1331493666_865_1b228ff610.jpg]

ماهي و تنگ بلور
سکه و سبزه و آب
نرگس و جام شراب
باز هم شادي عيد
آرزوهاي سپيد
باز ليلاي بهار
باز مجنوني بيد
باز هم رنگين کمان
باز باران بهار
باز گل مست غرور
باز بلبل نغمه خوان
باز رقص دود عود
باز اسفند و گلاب
باز آن سوداي ناب
کور باد چشم حسود
باز تکرار دعا
يا مقلب القلوب
يا مدبر النهار
حال ما گردان تو خوب
راه ما گردان تو راست
باز نوروز سعيد
باز هم سال جديد
باز هم لاله عشق
خنده و بيم و اميد

دوستان عیدتان پیشاپیش مبارک 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۱۲/۲۲ عصر ۰۴:۰۴

با سلام

سیـمیـن دانـشور

بانوی رمان ایران، دنیا را بدرود گفت ...

[تصویر: 1331554494_865_0f904da082.jpg]

دبیات ایران در این روزهای سرد و سخت زمستانی یكی دیگر از چهره‌های برجسته خود را از دست داد. چراکه سیمین دانشور نویسنده و مترجم مطرح ایران، اولین رییس كانون نویسندگان ایران و آخرین نویسنده پرتیراژ ادبیات سال‌های اخیر بود که در روز پنجشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۰ در سن ۹۰ سالگی در تهران درگذشت.

سیمین دانشور در هشتم اردیبهشت 1300 شمسی در شیراز به دنیا آمد. پدرش دكتر محمدعلی دانشور، پزشك و مادرش قمرالسلطنه حكمت، نقاش و مدیر هنرستان دخترانه هنرهای زیبای شیراز بود. دوره ابتدایی و دبیرستان را در مدرسه انگلیسی مهرآیین گذراند، سپس تحصیلاتش را در رشته ادبیات فارسی دانشگاه تهران ادامه داد و در سال 1328 با مدرك دكترای ادبیات فارسی از دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شد.

دانشور نوشتن را با مقاله‌نویسی برای رادیو‌تهران و روزنامه ایران با نام مستعار "شیرازی بی‌نام" آغاز كرد. وی رساله دكترایش را با راهنمایی فاطمه سیاح و بدیع‌الزمان فروزانفر نوشت. به گفته خودش پنج سال با راهنمایی سیاح روی دكترایش كار كرد و به پیشنهاد او اولین داستان‌هایش را برای شخصی می‌خواند كه بعدها دریافت، "صادق هدایت" بوده است. در همان‌سال‌های دانشگاه در راه سفر به شیراز با جلال‌ آل ‌احمد نویسنده/ روشنفكر مطرح آشنا شد و سال 1329 با وی ازدواج كرد.

[تصویر: 1331554684_865_1580314255.jpg]

سیمین دانشور زمانی آغاز به نوشتن کرد که ادبیات و داستان نویسی در ایران در تسلط مردان بود. "زمستان بی شباهت به زندگی ما نیست" نخستین مقاله‌ی اوست که در کلاس هشتم دبیرستان نوشته است. به کارنامه‌ی سیمین دانشور که مراجعه کنیم، بیش از هر چیز به عنوان اولین بر‌می‌خوریم. اولین زن نویسنده. اولین مجموعه‌ای که نام یک زن را بر پیشانی داشت. شاگرد اول سال ششم نهائی در سراسر ایران. اولین زن ایرانی که قصه‌های کوتاهش به زبان انگلیسی در نشریات ادبی آمریکا منتشر شد.

سیمین بهبهانی، شاعر مشهور ایران درباره تفاوت نثر سیمین دانشور با همسرش جلال‌آل احمد به دویچه وله گفته بود: "هر نویسنده‌ای خودش استقلال خودش را دارد. خانم دانشور را با جلال آل‌احمد اگر مقایسه کنید، از لحاظ سبک، از لحاظ تفکر، از لحاظ احساس، از همه‌ی این اصول نویسندگی مغایرت دارند با یکدیگر. او یک طور دیگر است، مردانه می‌نویسد. چیزهای متفکرانه. خانم آنشور آنچه می‌نویسد از روی احساس و با لطافت زنانه است. من هیچ نشان یا اثر دستی از جلال آل‌احمد در نوشته‌های خانم دانشور ندیده‌ام."

[تصویر: 1331554851_865_0b8dced16d.jpg]

گروه کافه کلاسیک درگذشت این بانوی اندیشمند را به جامعه فرهنگ و ادب ایران زمین تسلیت می گوید.

پیکر سیمین دانشور بانوی داستان‌نویسی ایران صبح دیروز از مقابل تالار وحدت
با حضور جمع کثیری از نویسندگان و اهل فرهنگ تشییع شد.

[تصویر: 1331555390_865_3da14e00f8.jpg]

[تصویر: 1331555423_865_6358b2cf58.jpg]

[تصویر: 1331555439_865_3f3f12cf72.jpg]

[تصویر: 1331555637_865_e37c205464.jpg]

[تصویر: 1331555655_865_46cdeb881b.jpg]


روحش شاد و یادش گرامی باد




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - KESSLER - ۱۳۹۰/۱۲/۲۳ عصر ۰۸:۲۵

خانم ها .... آقایون .... شب بر همگی شما خوش

امشب شب چهارشنبه سوریه 1390 و کم کم داره وقت وداع با یه سال دیگه فرامیرسه.
از چهارشنبه سوری های کودکی تا امروز کلی راه اومدیم .
یاد اون سالا
بخیر ، دوستا و همکلاسی های دوران بچگی ، شیطونیا ، ترسوندن دختر خانوما ....
دآرت زدن ، زرنیخ و کلرات ، ترکوندن آنتن آخر شب هم سیب زمینی تو آتیش انداختن ، به به

چهارشنبه سوری های بچگی

با یاد چهارشنبه سوری های دوران بچگی تو اینترنت میگشتم و قطعه شعری رو دیدم .
خیلی پسندیدمش اونو تقدیم میکنم به همه شما آتیش پاره ها :


رسیدی و پر از شادی و شوری                    آهای چارشنبه سوری!
شنیدم با جوانان جفت و جوری                    آهای چارشنبه سوری!
بساط «سرخی تــو، زردی من»                    سر هر کوی  وبرزن
تو هم چون مردمــان غرق سروری                آهای چارشنبه سوری
مش اصغر توی چادر دیدنی شد                     پی قاشق زنی شد
که باشد استتار اینجا ضروری!                     آهای چارشنبه سوری!
یکی از جیغ و داد  اهل کوچه                       کند  دندان قروچه
بگوید: داد از این حد بی شعوری!                  آهای چارشنبه سوری!
بر اعصــــــابش زند یکریز تقّه                       هیاهــــــــوی ترقّه
ندارد بیش از این تاب صبــوری                      آهای چارشنبه سوری!
مقصــر من نمی گویم تـو هستی                      ولی از  بمب دستی
چه چشمانی که شد محکوم کوری                   آهای چارشنبه سوری!
امید است اینکه  با شادی معقول                    همه خوشحال و شنگول
کنیم از شیوه‌ی این  عده   دوری                    آهای چارشنبه سوری

اگه بدونید چقدر دلم لک زده ....واسه اینکه یه بار دیگه یه همچین شعرایی رو از رادیو
و توسط اجراهای خاطره انگیز بروبچه های صبح جمعه با شما بشنوم .....
آخ که دلم خیلی لک زده.

این آخر سالی و نرسیده به جمعه آخر سال

خدا همه رفته گان اون شادی آفرینان رو بیآمرزه .... روحشون شاد .... نور به قبرشون بباره

مرحوم مقبلی ، آژیر ، نوذری ، مهرپرور ، امیرفضلی ، مرحومه مهین دیهیم و و و و و




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دنی براسکو - ۱۳۹۱/۲/۱۴ صبح ۱۱:۲۷

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!

دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !

سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!!

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد :

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .

و اگر با مردم دوستی کنی در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ناتالی وود - ۱۳۹۱/۳/۳ عصر ۰۷:۴۴

سلام

مرگ من

مرگ من روزی فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبار آلود و دور 
يا خزاني خالي از فرياد و شور  
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايه اي ز امروز ها ‚ ديروزها
ديدگانم همچو دالانهاي تار
گونه هايم همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد درد
مي خزند آرام روي دفترم
دستهايم فارغ از افسون شعر
ياد مي آرم كه در دستان من
روزگاري شعله ميزد خون شعر
خاك ميخواند مرا هر دم به خويش
مي رسند از ره كه در خاكم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب

گل به روي گور غمناكم نهند
بعد من ناگه به يكسو مي روند
پرده هاي تيره دنياي من
چشمهاي ناشناسي مي خزند
روي كاغذها و دفترهاي من
در اتاق كوچكم پا مي نهد
بعد من با ياد من بيگانه اي
در بر آينه مي ماند به جاي
تار مويي نقش دستي شانه اي
مي رهم از خويش و ميمانم ز خويش
هر چه بر جا مانده ويران مي شود
روح من چون بادبان قايقي
در افقها دور و پنهان ميشود
مي شتابند از پي هم بي شكيب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه اي
خيره ميماند به چشم راهها
ليك ديگر پيكر سرد مرا
مي فشارد خاك دامنگير خاك
بي تو دور از ضربه هاي قلب تو
قلب من ميپوسد آنجا زير خاك
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم ميشويند از رخسار سنگ
گور من گمنام مي ماند به راه
فارغ از افسانه هاي نام و ننگ

زنده یاد فروغ فرخ زاد




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ناخدا خورشيد - ۱۳۹۱/۵/۲۰ عصر ۰۱:۱۴

این جزر و مد چیست که تا ماه می‌رود؟
دریای درد کیست که در چاه می‌رود؟

 
این سان که چرخ می‌گذرد بر مدار شوم
بیم خسوف و تیرگی ماه می‌رود

 
گویی که چرخ بوی خطر را شنیده است
یک لحظه مکث کرده به اکراه می‌رود


آبستن عزای عظیمی است، کاین چنین
آسیمه سر نسیم سحرگاه می‌رود


امشب فرو فتاده مگر ماه ازآسمان
یا آفتاب روی زمین راه می‌رود؟


در کوچه‌های کوفه صدای عبور کیست؟
گویا دلی به مقصد دلخواه می‌رود


دارد سر شکافتن فرق آفتاب
آن سایه ای که در دل شب راه می‌رود

  قیصر امین پور




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آماندا - ۱۳۹۱/۵/۲۶ صبح ۱۰:۴۶

یکی از این افسانه‌ها آمده است که خیام می‌خواست باده بنوشد ولی بادی وزید و کوزه میش را شکست. پس خیام چنین سرود:

ابريق مي مرا شكستي ، ربي                             بر من در عيش را ببستي ، ربي

من مي خورم و تو مي كني بد مستي                  خاك به دهن مگر كه مستي ، ربي

 چون اين شعر كفر آميز را گفت خدا رويش را سياه كرد ، پس خيام پشيمان شد و براي پوزش از خدا اين بيت را گفت :

ناكرده كنه در اين جهان كيست بگو                         آن كس كه گنه نكرد چو كيست بگو

من بد كنم و تو بد مكافات دهي                             پس فرق ميان من و تو چيست بگو




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اسپونز - ۱۳۹۱/۵/۲۶ صبح ۱۱:۰۷

(۱۳۹۱/۵/۲۶ صبح ۱۰:۴۶)مریلین مونرو نوشته شده:  

یکی از این افسانه‌ها آمده است که خیام می‌خواست باده بنوشد ولی بادی وزید و کوزه میش را شکست. پس خیام چنین سرود:

ابريق مي مرا شكستي ، ربي                             بر من در عيش را ببستي ، ربي

من مي خورم و تو مي كني بد مستي                  خاك به دهن مگر كه مستي ، ربي

 چون اين شعر كفر آميز را گفت خدا رويش را سياه كرد ، پس خيام پشيمان شد و براي پوزش از خدا اين بيت را گفت :

ناكرده كنه در اين جهان كيست بگو                         آن كس كه گنه نكرد چو كيست بگو

من بد كنم و تو بد مكافات دهي                             پس فرق ميان من و تو چيست بگو

شادروان صادق هدایت در کتاب رباعیات خیام معتقد است این اشعار که منسوب به خیام است به هیچ وجه سروده این شاعر و دانشمند نیست.

هدایت می گوید: " این حکایت معجزه آسای مضحک بدتر از فحشهای نجم الدین رازی بمقام خیام توهین می کند، و افسانه بچگانه ای است که از روی ناشیگری به هم بافته اند. آیا می توانیم بگوییم گوینده آن چهارده رباعی محکم فلسفی که هزار زخم زبان و نیشخندهای تمسخر آمیزش دنیا و مافیهایش را دست انداخته، در آخر عمر اشک می ریزد و از همان خدایی که محکوم کرده به زبان و لغات آ خ و ن د ی استغاثه می طلبد؟ ..."




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۹۱/۵/۲۸ صبح ۰۸:۰۰

موجوداتی هستندکه بیش ازاین چیزی نمی طلبند.جاندارانی هستندکه

چون اسمان لاجوردی داشته باشندمیگویندهمین بس است.متفکرانی

وجوددارندکه درشگفتی فرومیروند.درکون ومکان سیروسیاحت میکنند.با

رخشندگی بسیارازادمیان فارغند.نمی فهمندکه ادمی درهمان هنگام که

میتواندزیردرختان باصفابنشیندودرتخیل فرو رود میتوانداندیشه اش رابه

گرسنگی اینان-به تشنگی انان-به برهنگی فقیران درزمستان-به خمیدگی

لنفاوی یک ستون فقرات کوچک-به بستربیمار-به کلبه تاریک-به زندان سیاه چال

-به لباسهای پاره دختران جوان لرزان مشغول سازد.اینها ارواحی ارام ومخوفند

که رضایی بیرحمانه دارند.

"کتاب بینوایان اثر ویکتورهوگو"

تقدیم به همه عزیزان کافه علی الخصوص"ژان والژان"عزیز که نمایشنامه متعلق به

ایشان میباشد






RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۹۱/۷/۸ صبح ۰۸:۳۱

خواهر كوچكم از من پرسید:پنج وارونه چه معنا دارد؟ ...

من به او خندیدم,

گفت: روی دیوارو درختان دیدم,

بازهم خندیدم

گفت: دیروز خودم دیدم كه مهران پسر همسایه

پنج وارونه به مینو می داد.

آنقدر خنده برم داشت كه طفلك ترسید,

بغلش كردم و بوسیدم و با خود گفتم:

بعد ها وقتی سقف كوتاه دلت لرزید

بی گمان می فهمی پنج وارونه چه معنا دارد...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ناخدا خورشيد - ۱۳۹۱/۷/۱۶ عصر ۰۶:۱۸

سرى سقطى، صوفى و عارف مشهور بغداد است. نود و هشت سال عمر كرد و در سال 251 ه. ق درگذشت. در طريقت او، محبت و شوق بسيار مهم و كارساز است. جنيد بغدادى، عارف نامدار اسلامى و خواهر زاده او، وصيت كرده بود كه او را در قبر سرى سقطى دفن كنند.  نقل است كه يك بار، يعقوب عليه السلام را به خواب ديد. گفت: اى پيغمبر خدا! اين چه شور است كه از بهر يوسف در جهان انداخته اى چون تو را محبت به خدا، كامل است، حديث يوسف را از ياد ببر. ندايى به درون او رسيد كه باش تا بنگرى. و جمال يوسف عليه السلام را به او نماياندند. نعره اى زد و بى هوش افتاد. سيزده شبانروز بى عقل افتاده بود و چون به عقل باز آمد، گفتند: اين جزاى آن كس است كه عاشقان را ملامت كند. (تذكرة الاولياء،  ، ص222)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۹۱/۷/۱۷ صبح ۰۲:۲۶

تجدید خاطره ای با سروده زیبای استاد رضا براهنی عزیز و کلیپ تصویری اجرای این شعر زیبا توسط جناب آقای محسن نامجو در حضور خود شاعر ...

http://s3.picofile.com/file/7518331498/Mohsen_namjoo_az_hush_mirawam_mp4.flv.html

((معشوق جان به بهار آغشته ی منی که موهای خیس ات را خدایان بر سینه ام می ریزند و مرا خواب می کنند
یک روزَمی که بوی شانه تو خواب می بَرَدَم
معشوق جان به بهار آغشته ی منی تو شانه بزن
هنگامه ی منی
من دستهای تو را با بوسه هایم تُک می زدم
من دستهای تو را در چینه دانم مخفی نگاه داشته ام
تو در گلوی من مخفی شدی
صبحانه پنهانی منی وقتی که نیستی
من چشمهای تو را هم در چینه دانم مخفی نگاه داشته ام
نَحرم کنند اگر همه می بینند که تو نگاه ِ گلوگاه ِ پنهانی ِ منی
آواز من از سینه ام که بر می خیزد از چینه دانم قوت می گیرد
می خوانم می خوانم می خوانم تو خواندن منی
باران که می وزد سوی چشمانم باران که می وزد باران که می وزد ، تو شانه بزن! باران که می…
یک لحظه من خودم را گم می کنم نمی بینمَم
اگر تو مرا نبینی من کیستم که ببینم؟ من نیستم که ببینم ، نمی بیننمَم
معشوق جان به بهار آغشته ی منی اگر تو مرا نبینی من هم نمی بینمم
آهو که عور روی سینه من می افتد آهو که عور آهو که عور آهو که او ، او او که آ اواو تو شانه بزن!
و بعد شیر آب را می افشاند بر ریش من و عور روی سینه ی من اواو می افتد
و شیر می خورد می گوید تو شیر بیشه بارانی منی منی و می افتد
افتادنی که مرا می افتد هنگامه منی هنگامه منی که مرا می افتد
آغشته ی منی معشوق جان به بهار آغشته ی منی تو شانه بزن
اگر تو مرا نخوابانی من هم نمی خوابانمَم
می خوانم می خوانم می خوانم اگر تو مرا نخوابانی من هم نمی خوابانمم می خوانم
خونم را بلند می کنم به گلوگاهم می خوانم خونم را مثل آوازی می خوانم
نحرم کنند اگر همه می بینند که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی
اگر تو مرا نبینی اگر تو مرا نخوابانی ، من هم نمی بینمم من هم نمی خوابانمم
زانو بزن بر سینه ام تو شانه بزن
پاهای تو چون فرق باز کرده از سر ِ زیبایی به درون برگشته بر سینه ام تو شانه بزن زانو!
من پشت پاشنه هایت را چون میوه دوقلو می بوسم می بوسم
هر پایت را در رختخواب عشق جداگانه می خوابانم بیدار می شوی می خوابانم
ببین! آری ببین تو مرا تا ته ببین زیرا اگر تو مرا نبینی من هم نمی بینمم
با وسعت نگاه بر گشته ی به دورن ، به درون برگشته ، تا ته ببین تو شانه بزن
اگر تو مرا نخوابانی من هم نمی خوابانمم نمی بینمم اگر تو مرا حالا بیا تو شانه بزن زانو
من هیچگاه نمی خوابم از هوش می روم
دیروز رفته بودم امروز هم از هوش می روم
افتادنی که مرا می افتد هنگامه ی منی که می افتد معشوق جان به بهار آغشته ی منی ، منی ، منی که مرا می افتد
و می روم از هوش منی اگر تو مرا تو شانه بزن زانو منی از هوش می…))

یا حق ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۱/۸/۲۰ صبح ۱۲:۱۳

:llerr:ttt1با درود به همه بچه های کافه کلاسیک:ttt1:llerr



« خداوند از انسان چه می خواهد؟!...»
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد
« نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!!!»


  




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۹۱/۸/۲۱ صبح ۱۰:۲۸

دوست با دوست بغیر از سخن راست نگوید

جز ره مهر و وفا یار وفادار نپوید

خرم آن دوست که چون ابر طرب بخش بهاران

از رخ دوست غبار غم ایام بشوید

به مشامی که رسد بوی دلاویز محبت

جز محبت گلی از گلشن ایام نبوید

سعی ناکرده کسی دامن مطلوب نگیرد

رنج نابرده کسی گوهر مقصود نجوید

کن رها دامن یاران دو رو را که دو رویی

شوره زاری است کز آن جز خس و خاشاک نروید

چه نیاز است به توصیف "رسا" اهل سخن را

مشک آنست که خود بوید و عطار نگوید

(دکتر قاسم رسا)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۱/۹/۲ صبح ۰۴:۰۵

:llerr:ttt1با درود به همه بچه های کافه کلاسیک:ttt1:llerr



بیاموز که رنجش خود را بی درنگ و در لحظه ای که شکل می گیرد ، ابراز کنی. هرگز اجازه نده رنجشت طولانی گردد زیرا این راهی است برای مُردن عشق


آموخته ام این عشق است که زخم ها را شفا می دهد نه زمان.



ای صبا نکهتی ازخاک ره یار بیار                                  ببراندوه دل ومژده دلدار بیار


نکته روح فزا ازدهن دوست بگو                           نامه خوش خبر ازعالم اسرار بیار


تا معطر کنم ازلطف نسیم تو مشام                               شمه ای ازنفخات نفس یاز بیا ر


به وفای توکه خاک ره آن یار عزیز                          بی غباری که پدید آید ازاغیار بیار


گردی ازرهگذر دوست بکوری رقیب                          بهر آسایش این دیده خونبار بیار


خامی وساده دلی شیوه جانبازان نیست                            خبری از برآن دلبر عیار بیار


شکر آنراکه تودرعشرتی ای مرغ چمن                        به اسیران قفس مژده گلزار بیار


کام جان تلخ شد ازصبر که کرد م بیدوست             عشوه ای زان لب شیرین شکرباربیار 


روزگاریست که دل چهره مقصود ندید                             ساقیا آن قدح آینه کردار بیار


دلق حافظ به چه ارزد به می اش رنگین کن           وآنگهش مست وخراب ازسربازار بیار


روی بنما ووجود خودم ازیاد ببر                                خرمن سوختگان راهمه گوبادببر


ماچودادیم دل ودیده به طوفان بلا                                 گوبیا سیل غم وخانه بنیاد ببر


زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات                    ای دل خام طمع این سخن ازیاد ببر


سینه گوشعله آتشکده فارس بکش                                   دیده گوآب رخ دجله بغداد ببر


دولت پیر مغان بادکه باقی سهل است                              دیگر گوبرود نام من ازیاد ببر


سعی نابرده درین راه بجائی نرسی                          مزداگر می طلبی طاعت استاد ببر


روزمرگم نفسی وعده دیدار بده                                  وانگهم تا به لحد فارغ وآزاد ببر


دوش میگفت بمژگان درازت بکشم                            یارب ازخاطرش اندیشه بیداد ببر


حافظ اندیشه کن ازنازکی خاطر یار


برواز درگهش این ناله وفریاد ببر



               





این جامۀ سیاه... - بانو - ۱۳۹۱/۹/۳ صبح ۱۰:۰۹

برای این ایام، هرچه فکر می کنم هنوز شکیل تر و رساتر از اشعار مرثیه سرایان سده های قبل نمی یابم.... که مرثیه خوانان معرکه گیر شده اند و مجالس... بالماسکه.....

سرودۀ زیر، از وصال شیرازیست، شاعر قرن دوازدهم هجری، اگر به خاطر داشته باشید سالها قبل توسط گروه سینه زنی کودکان آباده اجرا شد، متاسفانه پیدایش نکردم، اما لینک دانلود  "باز این چه شورش است که در خلق عالم است-محتشم کاشانی" که در دهۀ 60 توسط همین گروه به زیبایی اجرا شد را یافتم.... تقدیم دوستان خوب که از این مراسم خاطره دارند.

این جامۀ سیاه فلک در عزای کیست؟!           وین جیب چاک گشتۀ صبح از برای کیست؟!

 این جوی خون که از مژۀ خلق جاری‌ است                 تا در مصیبت که و بر ماجرای کیست؟!

این آه شعله‌ور که ز دل‌ها رَوَد به چرخ                      ز اندوه دل‌گداز و غم جانگزای کیست؟!

 خونی اگر نه دامن دل‌هاگرفته است              این سخت دل، به دامن ما خون‌بهای کیست؟!

 گر نیست حشر و در غم خویش است، هر کسی       در آفرینش این‌همه غوغا، برای کیست؟!

 شد خلق مختلف ز چه با نوحه متفق؟            این‌گونه جن و انس و ملک در عزای کیست؟!

 هندو و گبر و مؤمن و ترسا به یک غمند               این جانِ از جهان شده تا آشنای کیست؟!

 ذرات، از طریق صدا نوحه می‌کنند                          تا این صدا ز نالۀ انده‌فزای کیست؟!

صاحب عزا کسیست که دل‌هاست جای او         دل‌ها جز آن‌که مونس دل‌هاست، جای کیست؟!

 آری خداست در دل و صاحب عزا، خداست                 ز آن هردلی به تعزیۀ شاه کربلاست...

 (وصال شیرازی)

 ( لینک دانلود مرثیۀ "باز این چه شورش است... " با اجرای گروه نوجوانان آباده)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - حمید هامون - ۱۳۹۱/۹/۴ عصر ۱۰:۴۱

مرثیه و نوای عاشورایی ((آهنگین)) زیبای شام غریبان با شعری از محمدرضا محمدی نیکو و صدای (اگر اشتباه نکرده باشم) آقای عبدلی تقدیم به ارادتمندان آقا ابا عبدالله ...

ای که پیچید شبی در دل این کوچه صدایت // شام غریبان

ای که پیچید شبی در دل این کوچه صدایت

یک جهان پنجره بیدار شد از بانگ رسایت

تا قیامت همه جا محشر کبرای تو برپاست

ای شب تار عدم ، شام غریبان عزایت

عطش و آتش و تنهایی و شمشیر و شهادت

خبری مختصر از حادثه ی کرب و بلایت

همرهانت صفی از آینه بودند و خوش آن روز

که درخشید خدا در همه ی آینه هایت

کاش بودیم و سرودیده و دستی چو ابوالفضل

می فشاندیم سبک تر ز کفی آب به پایت

از فراسوی ازل تا ابد ای حلق بریده

می رود دایره در دایره پژواک صدایت

لینک دانلود

(توصیه می کنم دوستان علاقه مندی که این نوا را نشنیده اند تجربه ی شنیدنش را از دست ندهند...)

با احترام:حمید هامون

یا حق...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۱/۹/۱۳ عصر ۰۴:۲۵

با درود به همه بچه های کافه

شعری از علی نظری تقدیم به شما زیبافکران


از باغ می برند چراغانیت کنند

تا کاج جشن های زمستانیت کنند

پوشانده اندصبح تو راابرهای تار
تنهابه این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان نکن به شب جشن می روی
شایدبه خاک مرده ای ارزانیت کنند

یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
شایدبهانه ایست که قربانی ات کنند




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۱/۹/۱۸ صبح ۰۷:۴۵

autumn

اگر فراموش ام کنی

شعری از پابلو نرودا

می خواهم بدانی

این را که

اگر از پنجره

به ماه بلورین, شاخه سرخ

پائیز کند گذر

بنگرم

اگر در کنار آتش

دست بر خاکستر نرم

بر تن پرچروک هیزم سوخته زنم

همه چیزی مرا به سوی تو می آورد

گویی هر آنچه که هست

رایحه, روشنی و رنگ

قایق های خردی اند

راهی جزیره های تو که چشم براه من اند

اینک

اگر اندک اندک دوستم نداشته باشی

من نیز تو را از دل می برم

اندک اندک

اگر یکباره

فراموش ام کنی

در پی من نگرد

زیرا پیش از تو فراموش ات کرده ام

اگر توفان ِ بیرق هایی را

که از میان زندگی ام می گذرند

بیهوه و دیوانه بخوانی

و سر آن داشته باشی

که مرا در ساحل قلب ام

آنجا که ریشه در آن دوانده ام رها کنی

به یاد داشته باش

یک روز

در لحظه ای

دست های ام را بلند خواهم کرد

ریشه های ام را به دوش خواهم کشید

در جستجوی زمینی دیگر

autumn

اما

اگر روزی

ساعتی

احساس کنی که حلاوت جاودانه ات را

برای من ساخته اند

اگر روزی گلی

بر لبان ات بروید در جستجوی من

آه عشق زیبای من, زیبای خودِ من

در من تمامی شعله ها زبانه خواهد کشید

زیرا در درون ام نه چیزی فسرده است و نه چیزی خاموش شده

عشق من حیات از عشق تو می گیرد, محبوب ام

و تا روزی که تو زنده ای در دستان تو خواهد بود

بی این که از عشق تو جدا شود.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۱/۹/۱۸ صبح ۰۹:۲۴

با سلام

برای شمایی که پنجره دلتان به باغ مصفای روی دوست باز می شود

 

AUTUMN


برشی از کتاب ژان کریستف

اثر جاودانه ی نویسنده فرانسوی رومن رولان

 

بیچارگی در این جهان از آن است که تقریبا هرگز همدمی در آن نداریم. همسر, شاید و نیز چند دوست اتفاقی...... ما با گشاده دستی نام زیبای دوست را به هر کسی می دهیم. در واقع جز یک دوست در زندگی نمی توان داشت و کسانی که همین یکی را دارند, بسیار نادرند. اما این تفاوت چندان بزرگ است که اگر آن را از دست بدهیم, دیگر نمی دانیم چگونه زندگی کنیم. دوست بی آن که توجه کرده باشیم, زندگی ما را پر می کرد. می رود و زندگی ما از آن پس تهی است. ما نه تنها دوست را از دست داده ایم, بلکه هرگونه انگیزه ی دوست داشتن را و هرگونه دستاویز آن که چرا دوست داشته ایم.

او برای چه زیست؟ ما برای چه زیسته ایم؟

 

AUTUMN


زیبا و بالنده بمانید




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۱/۹/۱۹ صبح ۰۸:۰۷

سفر ایستگاه

از کتاب دستور زبان عشق

اثر زنده یاد دکتر قیصر امین پور

autumn

قطار می رود

تو می روی

تمام ایستگاه می رود

و من چقدر ساده ام

که سال های سال

در انتظار تو

کنار این قطار رفته ایستاده ام

و هم چنان

به نرده های ایستگاهِ رفته

تکیه داده ام.

autumn




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۱/۹/۱۹ عصر ۱۱:۲۸

با سلامی دوباره بر عزیزان کافه ی کلاسیک

AUTUMN

چرا به یادت نمی آیم ای ......

شعری از سید علی صالحی

 

چرا به یاد نمی آورم؟

به گمان ام تو حرفی برای گفتن داشتی.

هرگز هیچ شبی دیدگان تو را نبوسید.

گفتی مراقب انار و آینه باش.

گفتی از کنار پنجره, چیزی شبیه یک پرنده گذشت.

زبانِ زمستان و مراثی میله ها.

عاشق شدن در دی ماه, مردن به وقت شهریور

چرا به یاد نمی آورم؟

همیشه ی بودن, با هم بودن نیست.

گفتی از سایه روشن گریه هات

دسته گلی بنفش برای علو خواهی آورد.

یکی از همین دو سه واژه را به یاد نمی آورم.

همیشه پیش از یکی, سفرهای دیگری در پی است.

AUTUMN

چرا به یاد نمی آورم؟

مرا از به یاد آوردن آسمان و ترانه ترسانده اند.

مرا از به یاد آوردن تو و تغزل تنهایی ترسانده اند.

گفتی برای بردن بوی پیراهن ات برخواهی گشت.

من تازه از خواب یک صدف از کف هفت دریا آمده بودم.

انگار هزار کبوتر بچه ی منتظر

در پس چشمهات, دلواپسی مرا می نگریست.

 ******************************************

پی نوشت: علو در واقع همان علی, نام کوچک شاعر, در گویش جنوبی است.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۱/۹/۲۱ صبح ۰۳:۳۰

به گمانم این بار نوبت شعر کلاسیک پارسی است, آن هم از حضرت مولانا.

 

autumn

 

هر که ز حور پرسدت, رخ بنما که هم چنین

هر که ز ماه گویدت, بام برآ که هم چنین

هر که پری طلب کند, چهره ی خود بدو نما

هر که ز مشک دم زند, زلف گشا که هم چنین

هر که بگویدت ز مه ابر چگونه واشود

بازگشا گره گره, بند قبا که هم چنین

گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کرد

بوسه بده به پیش او جان مرا که هم چنین

هر که بگویدت بگو کشته عشق چون بود

عرضه بده به پیش او جان مرا که هم چنین

هر که ز روی مرحمت از قد من بپرسدت

ابروی خویش عرضه ده گشته دوتا که هم چنین

جان ز بدن جدا شود, باز درآید اندرون

هین بنما به منکران, خانه درآ که هم چنین

هر طرفی که بشنوی, ناله عاشقانه ای

قصه ی ماست آن همه, حق خدا که هم چنین

 

autumn




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۱/۹/۲۳ عصر ۱۱:۰۸

برای شما

برای شب, سکوت و اندیشه

"برای وقتی که ما در کنار تنهایی خود- که از ترکش جمعیت مجروح است- به خیال دوست خیره شده ایم."

 


autumn


احوالپرستی

از کتاب نافله ی ناز, مجموعه شطحیات احمد عزیزی


عزیز من! قسمت خوشایند حیات!

هنگام مبارک یکبار! یکبار همیشه گاهگاه!

آنجا که شادی فوران می کند! مناسبت مهربان!

موزون جذاب! کشف حیرت زای زیبا!

تبسم زنده ی در رفت و آمد! ذوق شاداب در حرکت!

معجون متناسب یوسف و زلیخا!

ترکیب تجزیه ناپذیر شیرین و فرهاد!

حاصل ضرب وامق و عذرا!

تفسیر اکنون های من که بی رنگ اند!

ترجمه لحظات جنگلی من!

شرح کامل کتاب وجود! مقدمه پرمعنی حیات!

دقایق رسیده ی خوشه های تمنا!

بیگانه ترین عطرهای برخاسته از گریبانِ اشرافی ترین نارنج های مجلل ترین باغ ها!

عالی ترین هدف های متعالی ترین حالاتِ منزوی ترین عابدانِ تنهاترین غارهای دورترین کوه های زمین!

پرشکوه ترین فتح حماسه در نبرد سرنوشت! شورانگیز بزرگ!

ناشناخته ترین انگیزه ها که در غریب ترین خواهش های گریه آورترین التماس ها پنهان است!

قشنگ ترین مصرع های پرمعنی ترین ابیاتِ غزل ترین قطعاتِ کامل ترین شاعران!

ناممکن بی اندازه وسیع!

نبرد نابرابر من و تاریخ!

نرگس خوش بوی دشت هرگز! گل بی مانند گلشن هیچگاه!

کنایه ظریف خداوند!

کرشمه ی بی تاب طبیعت! اشاره بی قرار هستی!


سلام طول می کنم و درود عرض می کنم. اگر از حال من بخواهید, تمام غربت های بیابان ها شاهدند که صاحب خسته ترین و خارخورده ترین پاهای ام

و مجنون, حقیرترین تعبیر من است.

اگر از احوالات بنده پی می برید, بحمدالله به تعمیر تفکر و اصلاح احساس مشغولم و هیچ ملالی جز ادامه ی زندگی نیست و ناسلامتی, حاصل است و بیماری بلبل است و فصل گریه گل است و کار مشکل است و غمی جانکاه در دل است.

به سکوت سلام می رسانم و از راه دور بر او درود می فرستم, سلام مرا به پونه خانم و جویبار جان عزیزم برسانید.

به قله بگویید عریضه ی مرا به آفتاب بدهد. به جای من با خوشبختی خداحافظی کنید. پرستو را سلام می رسانم. ابر سفید را سلام می رسانم. برای مزرعه نگرانم, آن سفارش مرا به دانایی یادتان نرود. سلام مرا به بینایی برسانید و بگویید که منتظر دیدارش هستم.

مواظب احساس باشید که سرما نخورد. عشق را هرگز فراموش نکنید, به گردن ما حق دارد. ضمنا دو سه دقیقه به شادی بدهکارم.


زیاده عرضی نیست که دارای ارتفاع نباشد.

قربان شما, تردید




autumn




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۱/۹/۲۵ صبح ۰۷:۵۸

 موضوع انشاء: یک لقمه نان حلال 

humanity

نان حلال خيلي خيلي خوب است. من نان حلال را خيلي دوست دارم. ما بايد هميشه دنبال نان حلال باشيم. مثل آقا تقي. آقاتقي يك ماست‌بندي دارد. او هميشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت مي‌دهد تا آبي كه در شيرها مي‌ريزد و ماست مي‌بندد حلال باشد. آقا تقي مي‌گويد: آدم بايد يك لقمه نان حلال به زن و بچه‌اش بدهد تا فردا كه سرش را گذاشت روي زمين و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بيراه نباشد.

دايي من كارمند يك شركت است. او مي‌گويد: تا مطمئن نشوم كه ارباب رجوع از ته دل راضي شده، از او رشوه نمي‌گيرم. آدم بايد دنبال نان حلال باشد. دايي‌ام مي‌گويد: من ارباب رجوع را مجبور مي‌كنم قسم بخورد كه راضي است و بعد رشوه مي‌گيرم!

humanity


عموي من يك غذاخوري دارد. عمو هميشه حواسش است كه غذاي خوبي به مردم بدهد. او مي‌گويد: در غذاخوري ما از گوشت حيوانات پير استفاده نمي‌شود و هر چه ذبح مي‌كنيم كره الاغ است كه گوشتش تُرد و تازه است و كبابش خوب در مي‌آيد. او حتماً چك مي‌كند كه كره الاغ‌ها سالم باشند وگرنه آن‌ها را ذبح نمي‌كند. عمويم مي‌گويد: ارزش يك لقمه نان حلال از همه‌ي پول‌هاي دنيا بيشتر است!! آدم بايد حلال و حروم نكند. عمو مي‌گويد: تا پول آدم حلال نباشد، بركت نمي‌كند. پول حرام بي‌بركت است.

من فكر مي‌كنم پدر من پولش حرام است؛ چون هيچ‌وقت بركت ندارد و هميشه وسط برج كم مي‌آورد. تازه يارانه‌ها را خرج مي‌كند و پول آب و برق و گاز را نداريم كه بدهيم. ماه قبل گاز ما را قطع كردند چون پولش را نداده بوديم. ديشب مي‌خواستم به پدرم بگويم: اگر دنبال يك لقمه نان حلال بودي، پول ما بركت مي‌كرد و هميشه پول داشتيم؛ اما جرأت نكردم. اي كاش پدر من هم آدم حلال خوري بود.

این بود انشای من

!!!



RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۱/۹/۲۶ صبح ۱۱:۰۶

گزیده هایی از کتاب مائده های زمینی

به قلم آندره ژید

برگردان به فارسی از پرویز شاپور و جلال آل احمد

 

 


ناتانائیل, آرزو مکن که خدا را در جایی بجز همه جا بیابی. هر آفریده ای نشانی از خداست و هیچ آفریده ای او را هویدا نمی سازد.

هماندم که آفریده ای نظر ما را به خویشتن منحصر کند, ما را از خدا برمی گرداند......

تردید بر سر دوراهی ها, تمامی عمر ما را به سرگشتگی دچار ساخته. چه بگویمت؟ چون بیندیشی, هر انتخابی هولناک است؛ و نیز آزادی ای که انسان را به هیچ وظیفه ای راهبری نکند. این راه را باید در سرزمینی انتخاب کرد که از هیچ سو شناخته نیست, و در آن هر کس کشفی می کند؛ و نیک به یاد داشته باش که همان کشف را جز برای خویشتن نمی کند ......

 

و تو نیز ای ناتانائیل, شبیه کسی هستی که برای راهنمایی خود به دنبال نوری می رود که بدست خویشتن دارد......

ناتانائیل, بکوش عظمت در نگاه تو باشد, نه در چیزی که بدان می نگری......

ناتانائیل, من شوق را به تو خواهم آموخت. وجودی هیجان انگیز, نه آرام و سربزیر. من در آرزوی هیچ آسایش دیگری جز آسایش خواب مرگ نیستم.....

ناتانائیل, علاقه هیچوقت؛ عشق. می فهمی که این هر دو, یکی نیست, هان؟ آنچه مرا با غم و اندوه و دلهره و رنج دمساز می کند, بیم از دست دادن عشق است؛ که اگر نمی بود, تاب شان نمی آوردم. بگذار هر کس از حیات خویش مراقبت کند......

 

autumm


ناتانائیل, دوست می داشتم لذتی به تو بدهم که تاکنون هیچ کس به تو نداده است. اما در ضمن این که مالک این لذتم, نمی دانم چگونه آن را به تو بدهم. می خواستم با چنان صمیمیتی تو را خطاب کنم که هیچکس دیگر تا کنون نکرده است. می خواستم در این ساعت شب, به جایی بیایم که تو در آن, چه بسا کتاب ها را پی در پی می گشایی و می بندی, و در هریک از آن کتاب ها, چیزهایی را جستجو می کنی که تا کنون درنیافته ای. به جایی که تو هنوز در آن منتظری؛ به جایی که شوق تو از احساسی ناپایدار در شرف تبدیل به اندوه است. جز به خاطر تو نمی نویسم؛ و برای تو نیز جز به خاطر این ساعات. می خواستم چنان کتابی بنویسم که در آن هر گونه فکر و هرگونه تاثر فردی از نظر تو پنهان بماند, و بپنداری که در آن جز پرتویی از شور و حرارت خویشتن نمی بینی. می خواستم خود را به تو نزدیک کنم و تو مرا دوست بداری......

ناتانائیل, شوق را به تو خواهم آموخت. کرده های ما به ما وابسته است؛ هم چنان که درخشندگی به فسفر. درست است که اعمال ما, ما را می سوزانند, ولی تابندگی ما از همین است. و اگر روح ما ارزش چیزی را داشته, دلیل بر آن است که سخت تر از دیگران سوخته است......

ناتانائیل, کاش در تو هیچ انتظاری, حتی میل هم نباشد. و فقط استعدادی برای پذیرفتن باشد. آن چه که به سوی ات می آید, منتظر باش؛ اما جز آنچه را که به سوی ات می آید, خواستار مباش. جز آن چه که داری, آرزو مکن. بفهم که در هر لحظه ای از روز, می توانی مالک خدا, با همه ملکوت اش باشی. آرزوی تو از عشق باشد و مالک شدن ات, عاشقانه. زیرا آرزویی که موثر نباشد, به چه کار می آید؟

آخر چه! ناتانائیل, تو خدا را داری و او را نمی بینی! خدا را داشتن, دیدن اوست؛ اما مردم به او نمی نگرند..... تنها خداست که نمی توان به انتظارش ماند. در انتظار خدا به سر بردن یعنی در نیافتن این که خدا در توست. خدا را با خوشبختی مسنج و همه خوشبختی ات را در لحظه ی گذرا بنه......

 

 

autumn

 


کاش دید تو در هر لحظه, نو باشد. فرزانه آن کس است که از هرچیز به شگفتی افتد.......

ناتانائیل, باید همه کتب را در خویشتن بسوزانی.....

برای من "خواندن" این که شن های ساحل نرم است, کافی نیست؛ می خواهم پای برهنه ام این نرمی را حس کند. شناختی که قبل از آن, احساسی نباشد, برای من بیهوده است......

ناتانائیل, من حتی یک بیت هم نمی توانم بسرایم مگر آن که نام دلکش تو در آن بازآید.

ناتانائیل, می خواستم چنان کنم که در حیات, تولد یابی.

ناتانائیل, آیا آن چنان که باید, درد گفته های مرا در می یابی؟ می خواستم خویشتن را باز هم به تو نزدیک تر کنم....




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۱/۹/۳۰ عصر ۰۳:۴۲




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۱/۱۰/۲ عصر ۰۷:۳۹

با درود به بچه های کافه کلاسیک

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانی، از روانپزشک پرسیدم که: شما چطور می فهمید که یک بیمار روانی به بستری شدن در

بیمارستان نیاز داره یا نه؟

روانپزشک گفت:ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخوری، یک فنجان  ویک سطل جلوی  بیمار میگذاریم و از او

میخواهیم که وان را خالی کند.

من گفتم: آهان! فهمیدم . آدم عادی باید سطل ر ابردارد چون بزرگتر است.

روانپزشک گفت: نه! آدم عادی درپوش زیر آب وان را بر می دارد . خب حالا شما میخواهید تخت تان کنار پنجره باشد؟!




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - oceanic - ۱۳۹۱/۱۰/۴ صبح ۱۰:۰۷

چه فكر ميكني؟
كه بادبان شكسته زورق به گل نشسته ايست زندگي؟
در اين خراب ريخته
كه رنگ عافيت از او گريخته
به بن بست رسيده راه بسته ايست زندگي؟
چه سهمناك بود سيل حادثه
كه همچو اژدها دهان گشود
زمين و آسمان زهم گسيخت
ستاره خوشه خوشه ريخت
و آفتاب در كبود دره هاي آب غرق شد
هوا بد است
تو با كدام باد ميروي؟
چه ابر تيره اي گرفته سينه تو را
كه با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نميشود
تو از هزاره هاي دور آمدي
در اين درازناي خونفشان
به هر قدم نشان نقش پاي توست
در اين درشتناك ديولاخ
زهر طرف تنين گام هاي استوار توست
بلند و پست اين دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفاي توست
چه تازيانه ها كه از تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها كه از تو گشت سربلند
زهي شكوه قامت بلند عشق
كه استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه كن
هنوز آن بلند دور
آن سپيده، آن شكوفه زار انفجار نور
كهرباي آرزوست
سپيده اي كه جان آدمي هماره در هواي اوست
به بوي يك نفس از آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار بيفتي از نشيب راه و باز
رو نهي بدان فراز
چه فكر ميكني؟
جهان چو آبگينه شكسته ايست
كه سرو هم درو شكسته مي نمايدت؟
چنان نشسته كوه در كمين دره هاي اين غروب تنگ
كه راه بسته مي نمايدت؟
زمان بيكرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پاي او دمي ست اين درنگ درد و رنج
به سان رود
كه در نشيب دره سر به سنگ مي زند رونده باش
اميد هيچ معجزي زمرده نيست
زنده باش

شاعر: ابتهاج




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۱/۱۰/۵ صبح ۰۲:۰۸

با درود به بچه های کافه کلاسیک


پیری گفت : اگر میخوای جوان بمانی دردهای دلت رو فقط
به كسی بگو كه دوسش داری و دوستت داره.

خندیدم و گفتم پس چرا تو جوان نماندی؟
پیرلبخندی زد و گفت: دوستش داشتم ولی
دوستم نداشت!





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۱/۱۰/۶ صبح ۰۷:۵۳



شعری زیبا از جامی تقدیم دوستداران ادبیات پارسی



اینقدر مست ام که از چشم ام شراب آید برون

از دل پر حسرت ام دود کباب آید برون


یار من در نیمه شب ار بی نقاب آید برون

زاهد صد ساله از مسجد خراب آید برون


صبحدم چون رخ نمودی, شد نماز من قضا

سجده کی باشد روا چون آفتاب آید برون؟


 

قطره‌ی درد دل جامی به دریا اوفتد

سینه سوزان، دل کباب، ماهی ز آب آید برون







I own the sun





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۱/۱۰/۶ صبح ۰۸:۱۲



blue butterflies




هیچ خوابی آنقدر عمیق نیست که من،


صدای ات را در آن نشنوم.


حالا دوباره شب های سفید متعلق به من اند.


بی‌خوابی،


بی‌خوابی شجاعانه‌ای تا سپیده دم. . .



ساموئل بکت




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ناخدا خورشيد - ۱۳۹۱/۱۰/۶ عصر ۰۵:۱۵

گزیده ی یکی از زیباترین غزل های سنایی غزنوی به انتخاب دکتر شفیعی کدکنی تقدیم به دوستان.شعری که هرچند در ظاهر در قالب نرم وعاشقانه ی غزل سروده شده اما مردانگی در ابیات آن آشکار است.(شیوه ای که یک قرن پس از او توسط مولوی به کمال رسید ،نوعی غزلیات عاشقانه-حماسی )

ای یار مقامر دل پیش آ ودمی کم زن/زخمی که زنی بر ما مردانه ومحکم زن

در چارسوی عنصر صدقافله ی غم هست/یک نعره ز چالاکی بر قافله ی غم زن

تختی که نهی دل را بر کوهه ی دریا نه/داری که زنی جان را بر گنبد اعظم زن

در بوته ی قلاشان چون پاک شدی زرشو/وندر صف مهجوران چون صبح شدی دم زن

در مجلس مستوران وندر صف مهجوران/هم جام چو رستم کش هم تیغ چو رستم زن

یاران موافق را شربت ده وپرپر ده/پیران منافق را ضربت زن ومحکم زن

گر باده دهی مارا بر تارک کیوان ده/ور رای زنی با ما در قعر جهنم زن




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۱/۱۰/۱۰ صبح ۰۱:۰۶

شعری ناب از گابریل گارسیا لورکا:


گناه


چه دلپذیر است
این که گناهان مان پیدا نیستند

 
وگرنه مجبور بودیم
هر روز خودمان را پاک بشوییم
شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم

 
و باز دلپذیر و نیکوست این که دروغ های مان
شکل مان را دگرگون نمی سازند

 
چون در این صورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم
خدای مهربان ! تو را به خاطر این همه مهرت سپاس

برگردان: محمدحسین بهرامیان

(با اندکی ویرایش)




پی نوشت: یاد فروغ افتادم و این حجم درخشان شعرش که گفت:

چه مهربان بودی ای یار,

ای یگانه ترین یار

چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی

**************************

به اندازه ی یک دنیا بغض و گلایه است توی سطر آخر شعرش


The Smile of the Heaven




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۱/۱۰/۱۰ عصر ۱۱:۴۰

برای دوست خوبم, بانو

که می دونم دلبسته رهی معیری و شعر اوست:


گریه ی بی اختیار


تو را خبر ز دل بی قرار باید و نیست
غم تو هست, ولی غمگسار باید و نیست

اسیر گریه ی بی اختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست

چو شام غم, دلم اندوهگین نباید و هست 
چو صبحدم, نفسم بی غبار باید و نیست

مرا ز باده ی نوشین نمی گشاید دل 
که می, به گرمی آغوش یار باید و نیست

درون آتش از آنم که آتشین گُلِ من
مرا چو پاره ی دل در کنار باید و نیست

به سرد مهری باد خزان نباید و هست
به فیض بخشیِ ابر بهار باید و نیست

چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق
ترا چو لاله, دلی داغدار باید و نیست

کجا به صحبت پاکان رسی ؟ که دیده ی تو
به سان شبنمِ گل, اشکبار باید و نیست

رهی به شام جدایی چه طاقتی است مرا ؟
که روز وصل, دل ام را قرار باید و نیست

تاریخ سرایش: تیرماه 1324


flowers and birds




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۱/۱۰/۱۲ صبح ۱۲:۰۸

دو شعر از بروژ آکرهای

ممکن است...


ممکن است چند روز دیگر
جیب های ام پر شود از برف

ممکن است چند روز دیگر
نامه های گرسنه برسند و
شرم, سیگاری برایم بگیراند

ممکن است ناگهان چای ام سرد شود
ممکن است زیر سیگاری در بالکن بگذارم تا پر شود از مه

سینه ام از دل
دل ام از صدا
صدای ام از گریه...

ممکن است...


mirror on the ground

چیزی نمانده

ماه
میان سکوت فرو می میرد
آسمان از ستاره تهی می شود


چیزی نمانده
تو از خواب برخیزی
پرده ی پنجره رنگ ببازد
کوچه پر شود از گام و صدا و سایه

چیزی نمانده
سرم را کف دستم بگذارم...

چه بنویسم؟

چیزی نمانده از تو جدا شوم و
دلم پوکه فشنگی گردد
شلیک شده ....


توضیح:

بروژ آکرهای, شاعر کرد عراقی متولد 1963 در شهر اربیل




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۱/۱۰/۱۳ صبح ۱۰:۰۶

با درود به همه بزرگان کافه

شب

دیریست که سکوت مرگ بار شب، قلب فریاد ها گشته و رنگ یک دست این سیاهی بی کران؛ شهامت درخشش را از ماه ربوده است.

مدت هاست که ستارگان در میان این ظلمات مخوف رنگ باخته اند و دیگر چشمک های چشمان بی نورشان،چراغی برای هیچ دل خالی از امیدی نمی شود.

دگر خط نگاه آسمان، زمین را دنبال نمی کند،زمان یاد نعره های زمین را در خاک زمینیان مدفون کرده است.

دگر یقین کرده ام که آسمان این روز های ما،به حال خاکیان نخواهد گریست و دشت شقایق ها هم تسلیم این آسمان خودخواه خواهد شد و جای خود را به کویر های تنها خواهد باخت ، درست همان گونه که سیل اشک های دیگران گور غنچه ی لبخند من گشت.

اکنون  از آن شب ها تنها خاطره ی چشم دوختن آب به چشمان پر صداقت ماه مانده است.

اکنون از ان روز ها تنها تابش خیره ی خورشید بر دل کویر ها مانده است.

اکنون خاکستر وجود زندگی با این دنیای خاکستری مانوس گشته است.

کاش  شب از نگاه آسمان رخت می بست وآسمان برای لحظه ای میگریست به حال خسته دلان زمینی،به حال این دشت شقایق و به حال گل لبخند هایی چون من.

ای غریبه ها!

مرا به آتش عشق سوزاندید و گفتید مسوز!!!!!!

و من سوختم و دم نزدم ،تنها حق من از این سوختن یک فریاد بود!!!! که آن را هم از من دریغ کردید.

در خیالم، اشک را همدم خود یافتم. من آب دیده را بر آتش عشقم پاشیدم تا شاید سکوت جایگزین فریاد این شعله ها باشد.

شعله تو ز چه فریاد می زنی؟ من در تو سوختم!!!!!

ای غریبه ها!!!!!

خسته از دنیا درپیچ و خم جهان پاییزی قلبم،به روی برگ های لهیده ای که روزی به من  نفس می دادند قدم برداشتم ، اما شما تنهایی را هم بر من حرام داشتید.

ای غریبه ها!!!!!

آموختم حرف دل از این پس با کس نگویم، روزی خواهد رسید که تمام دل تنگی هایم را به رخم خواهید کشید!!!!! روزی خواهد رسید که برای فریادی که در لحظات باقی زندگانیم  از درد تیغی که وجودم را خراشید نالیدم، بر من اّنگ نا سپاسی خواهید زد.

بی آنکه بدانید گر چه من خسته ام، اما هم چنان خرسندم با خاطره ی لبخند هایم!!!!! هم چنان خرسندم برای آنکه می دانم اشکی هست برای گریستن و آرام گرفتن!!!!! برای آنکه می دانم همیشه جاده ای از پاییز هست برای تنها شدن!!!!!!

ای غریبه ها!!!!

من یک انسانم، که از دیدن رخسار گل سرخ می خندم و هم گام با آسمان می گریم.

ای غریبه ها!!!!

من نیز یک غریبه ام.

تنها یادگار از تو

:heart:

بنگر به چشمان من که در پشت این پرده ی تار اشک،سایه ای از تو نشسته است!!!!!

سایه ی ابدی وجود تو بر خیالم تنها شوق ادامه ی من در این کویر بی کس است.

من خواستم از اسارت ها رها باشم و تو رهایم کردی ندانستم که عشق یعنی خود رهایی.

هراسانم که شب،  قلب من را برباید و تو در این تاریکی شب گم شوی. دستان  سوزان من عجیب در تمنای دستان سرد توست!!!!!

ای آشنای من که هرگز ندانستم چه زمان در کنج خالصانه ترین قسمت از وجودم دل به تو بستم، من تمام آرزو هایم را چه ساده با حضور سایه ای از تو میبازم .

من خسته ام از تنها دویدن در بیراهه ای که هیچ یادی از تو در آن نیست.

می ترسم ، این سیل اشک که به راه انداخته ام دودمانمان را بر باد دهد اما از من خورده مگیر، من امید دارم که شاید این اشک ها مرهمی باشد برای آن زخمی که با خنجرت از پشت بر من زدی و من هرگز ندانستم که تو کیستی .

آری تو رفتی و من بار ها و بار ها بر خنجر جا مانده ی تو بوسه زدم.  می نویسم تا بدانی که هنوز خنجر عشق تو بر وجود زخم خورده ی من هویداست!!!!!

می نویسم تا بدانی که که من هر گز تنها یادگار تو را از قلبم محو نخواهم کرد .

« یاد تو تا همیشه در خالصانه ترین گوشه ی قلبم آنجا  که خبری از تاریکی نیست می درخشد.»

برای هزارمین بار فریاد می زنم که :

مهتاب من ! نورت را بر تاریکی قلبم بپاش که من محتاج نور تو هستم.

در آغوش خاک

به نام او که آخرین امید هایم هم به اوست.

دگر قلمم از فریاد های قلبم نخواهد نوشت.  برای همیشه خاطره ی پرواز را در اقیانوس خیالم مدفون خواهم کردم .

دنیا امانم بده تا برای آخرین بار این قلم سرنوشت را به دست قلبم دهم تا برای آخرین لحظه بنویسد از فریاد های سکوتش.

بنویس ای دل بنویس که چه سخت بود در میان نفس ها بی نفس ماندن و چه دشوار تر بود سکوت در این دنیای فریاد ها!!!!!

بنویس ای قلم تا بدانند چه سخت است خود را در دنیای آدم ها مدفون کردن و خاکستر وجود را به باد سپردن.

من کاخ آرزو هایم را به روی حبابی ساختم و قلبم را به یک باد سپردم و عشقم را به یک سایه گفتم و فریادم را به روی سنگ نوشتم.

نه سنگ بر فریادم گریست و نه سایه آغوش گرم عشقم شد. تنها باد ،قلبم را به دست سرنوشت داد و اسیر خاک کرد وحباب ،آرزو هایم را  با خود به قعر  نابودی کشید.

اکنون  پرنده ی  امید من بی پر پرواز است وآفتاب گردان  عشق من بی آفتاب.

دگر حتی باران هم نا توان است کویر قلب مرا آباد سازد. دگر هیچ جوانه ای از این پس در این زمستان نخواهد رویید.

این بار ردپای خسته ی قدم هایم میان غربت برف گم نخواهد شد.

من از بی پناهی به این دیوار های یخی تکیه می زنم وآغوش سرد خاک، برای قلب یخ بسته ی من، سوزان ترین آغوش خواهد شد.

شور پرواز

شاید اگر پرنده می دانست که دل این حصار های آهنین قفس هرگز به یاد اشک هایش نمی گرید و دل بی رحمش با خاطره ی آواز خسته ی او به رحم نمی آید،هرگز نمی گریست و هرگز با عشق پرواز خود را به دل سنگی قفس نمی کوباند.

آسمان دگر بار دلتنگ پرنده هاست و سحرتداعی کننده ی نغمه ی پر شور گنجشک ها!

پرنده! ز چه میکوشی؟!!!

دنیای خاکستری ما دگر جایی برای پرواز نیست.

آزادی تو خود نیز معنای  تلخ اسارت میدهد.در آخر بال های تو اسیر گلوله ای خواهد شد و چشمان تودر قالب اشک، جان خواهد باخت.

تنهایی نیلوفر

باد به شوق رهایی وزید و ابر با خاطره ی زخم هایش دل آسمان را به ترنم عشق باران مه آلود کرد.

خورشید بی مهابا عاشق باران گشت و آسمان را برای همیشه واگذار ابر ها ساخت.

ای خورشید که آوازه ی عشقت به  زمین در گوش نیلوفر ها پژواک است، لبخند بزن به فریاد نیلوفر ها که روز هاشان اسیر دنیای مرداب ها گشته است.

آسمان می گرید از وهم طلوع و ستاره میخندد به آرزوی پیدا کردن یک دل سپرده!!!!!

تقدیر در عجب مانده است که این دل سپردگان در این غربت مرداب برای کدام آشنا جامه ی سرخ به تن کرده اند وبا عطر عشق می نوازند؟!!!!!

برای کدام غریبه ی خوش سخن نفیر عاشقی سر میدهند و در این مرداب تاریک روییده اند؟!!!!!!

به کدام امید خیره به آسمان تیره ی شب مانده اند و نگاه از باران نمی گیرند؟!!!!!!

بیاموز ای قلب سنگی جریان داشتن را از این نیلوفر آبی که چگونه تا آخرین شکوفه ی بهاری در میان مرداب غم بی بهانه می خندد!!!!!!!!!!!!!!!!!

وبدان که ستاره تنها در شب خوش می درخشد!!!!

قطره ها چه حقیرند

دلم پاییزیست و تمام احساس قلبم تنها بدل به اشکی نا توان می شود و از مجرای قلبم پا به دنیای آدم ها می گذارد.

دل وسیع آسمان مه گرفته است و تنها همدم  این آبی بیکران باریدن است!!

قطره با  هم سرشت باران شدن غرق دریای خروشان زمین می شود.

باد بر زمین سایه می کند و چون گلوله ای سپید رنگ از آسمان بوسه بر دل زمین می زند!

پهنه ی آفتاب بر زمین حاکم می شود وباران چون بخاری مجال نیافته برای باری به فرمان آفتاب پرواز می کند.

چه حقیر است باران!

با غرش آسمان،آسمانی بودن را از روح و روان خویش پاک می کند و با هجوم لشکری پوشیده از جامه ی سپید،خود را چو برف سرد می کند!

خورشید که بر فرق دیده ی آسمان منت می نهد،این پاکزاد به نسیان سرشتش بخار می شود و باز به آسمان می رود!!!!!!!!!!!!!!!!!!

هم آغوش

به نام او که قلمم به اذنش در حرکت است.

دگر تاب شنیدن فریاد های  قلبم را ندارم؛دگر تاب تازیانه های متوالی این روزگار بی رحم را ندارم.قلب من تنها در این آغوش سرد زمانه جای گرفته است و این آغوش یخ زده؛ هوا ی دل مرا نیز چو خود سنگ وار کرده است.

اما نمی دانم  چرا با وجود این همه سوز دل از این جهان بی کسی ها؛باز دل من هم آغوش می خواهد!!!!

همه نالان از این همه تاریکی جهان،به سوی تنهایی های خویش روانند و من در میان این همه تاریکی به دنبال نیمه ی دیگر خویشم!!! به دنبال یک فرشته ی نجات که گرمای دستش قلب مرا در میان زبانه های آتش خویش به رقص وا دارد و چشمانش دریچه ای باشد به سوی آسمان پاکی ها!به سوی صداقت تپش قلبش!

من در میان این همه غم هجران!من در میان این دنیای سنگی! در میان این کویر بی آب؛ تنها به دنبال یک جوانه ام! تنها به دنبال یک قطره آبم!!!

حتی اگر این قطره؛آبی باشد از درد هجران! اشکی باشد از زخم خیانت! من در این جهان آرزو ها بی هم آغوش یک بیگانه ام!!!! بیگانه ای ناشناخته که به دنبال یک غریبه ای آشناست در دنیا ی نا شناختگان.

زنگار آیینه

گفتند آینه در آینه خود حقیقت شو؛ نداستند که آینه هم، اکنون زنگار دارد!!

و من غافل از آن در میان زنگار ها گم گشتم.

بزرگترین اشتباه ؟ گفت : عاشق شدن       گفتم بزرگترین شکست ؟ گفت : شکست عشق

گفتم بزرگترین درد ؟ گفت : از چشم معشوق افتادن

          گفتم بزرگترین غصه ؟ گفت : یک روز چشم های معشوق رو ندیدن

                                  گفتم بزرگترین ماتم ؟ گفت : در عزای معشوق نشستن

     گفتم قشنگترین عشق ؟ گفت : شیرین و فرهاد

     گفتم زیباترین لحظه ؟ گفت : در کنار معشوق بودن

    گفتم بزرگترین رویا ؟ گفت : به معشوق رسیدن

         پرسیدم بزرگترین آرزوت ؟ اشک تو چشماش حلقه زد و با نگاهی سرد گفت : مرگ

تمام عشق

گفتمش آغازدرد عشق چیست؟گفت آغازش سراسر بندگیست

گفتمش آخر ان راهم بگو؟گفت آخرش همه شرمندگیست گفتمش درمان آن را هم

بگوگفت درمانی نداردبی دواست گفتمش یک اندکی تسکین ان گفت تسکینش همه

سوز فناست

عشق رازی است مقدس برای کسانی که عاشقند عشق برای همیشه بی کلام میماند

اما برای کسانی که عشق نمی ورزند عشق شوخی بیرحمانه ای بیش نیست

اشک

وقتی نیست نباید اشك بریزی
بایدبگذاری بغض ها روی هم جمع شوند... تا كوه شوند وسخت شوند
همین ها تو را میسازد سنگت میكند درست مثل خودش
یادت باشد حالا كه نیست
اشكهایت را ندهی كسی پاك كند میدانی؟
آخر هركسی لیاقت تو واشك هایت را ندارد

به کوه گفتم عشق چیست؟ لرزید

به ابر گفتم عشق چیست؟ بارید

به باد گفتم عشق چیست؟ وزید

به پروانه گفتم عشق چیست؟ نالید

به گل گفتم عشق چیست؟ پرپر شد

و به انسان گفتم عشق چیست؟

اشک از دیدگانش جاری شد و گفت دیوانگیست!!!

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟ 
دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌ 
ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

مردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود 
راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟

مثل من آواره شو از چاردیواری درآ! 
دردل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

خرد کن آیینه را درشعر من خود را ببین 
شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟

شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌ 
گریه کن پس شانه‌ی مردانه می‌خواهی چه کار؟

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق،
که نامی خوش‌تر از اینت ندانم.
وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری،
به غیر از زهر شیرینت نخوانم.

تو زهری، زهر گرم سینه‌سوزی،
تو شیرینی، که شور هستی از توست.
شراب جام خورشیدی، که جان را
نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست.

بسی گفتند: – «دل ازعشق برگیر!
که: نیرنگ است و افسون است و جادوست!»
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است، اما … نوشداروست!

چه غم دارم که این زهر تب‌آلود،
تنم را درجدایی می‌گدازد
از آن شادم که در هنگامه‌ی درد،
غمی شیرین دلم را می‌نوازد.

اگر مرگم به نامردی نگیرد:
مرا مهر تو در دل جاودانی‌ست.
وگر عمرم به ناکامی سرآید؛
تو را دارم که مرگم زندگانی‌ست.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۱/۱۰/۱۴ صبح ۰۲:۲۲

برای آزادمردی که عاشقانه بندگی کرد و شهادت اش, کلام روشن عشق را به سرخط خون بر تارک روزگار نوشت:


حکیم نظامی گنجوی در کتاب لیلی و مجنون می فرماید: آنگاه که کار عاشقی مجنون به نهایت رسید و پدر در کار او سخت درمانده شد, تصمیم گرفت فرزند را در موسم حج به زیارت کعبه برد و شفای دل بیمارش را از خداوندگار خواستار شود. پس آنگاه که به سایه سار خانه  ی خدا رسیدند, پدر فرزند را پند داد: ای پسر دست در حلقه خانه کعبه زن, ساعتی با خدای خلوت نما و از او آزادی از بلای عشق را طلب کن. مگر از حلقه ی غم رهایی یابی و مرا و خویش را از دام اندوه برهانی.


 

روز پنجم آفرینش, اثر استاد محمود فرشچیان

Birds

پس آنگاه:

مجنون چو حدیث عشق بشنید


اول بگریست, پس بخندید

از جای چو مار حلقه برجست


در حلقه ی زلف کعبه زد دست

می‌گفت گرفته حلقه در بر


کامروز منم چو حلقه بر در

در حلقه عشق جان فروشم


بی‌حلقه ی او مباد گوشم

گویند ز عشق کن جدائی


کاینست طریق آشنایی

من قوت, ز عشق می‌پذیرم


گر میرد عشق, من بمیرم

پرورده ی عشق شد سرشتم


جز عشق مباد سرنوشتم

آن دل که بود ز عشق خالی


سیلاب غمش براد حالی

یارب به خدایی خداییت


و آنگه به کمال پادشاییت

کز عشق به غایتی رسانم


کو ماند اگر چه من نمانم

از چشمه ی عشق ده مرا نور


و این سرمه مکن ز چشم من دور

گرچه ز شراب عشق مستم


عاشق‌تر ازین کنم که هستم

گویند که خو ز عشق واکن


لیلی‌طلبی ز دل رها کن

یارب تو مرا به روی لیلی


هر لحظه بده زیاده میلی

از عمر من آنچه هست بر جای


بستان و به عمر لیلی افزای

گرچه شده‌ام چو موی اش از غم


یک موی نخواهم از سرش کم

از حلقه ی او به گوشمالی


گوش ادبم مباد خالی

بی‌باده ی او مباد جامم


بی‌سکه ی او مباد نامم

جانم فدی جمال بادش


گر خون خوردم, حلال بادش

گرچه ز غم اش چو شمع سوزم


هم بی غم او مباد روزم

عشقی که چنین به جای خود باد


چندان که بود, یکی به صد باد

می‌داشت پدر به سوی او گوش


کاین قصه شنید, گشت خاموش

دانست که دل اسیر دارد


دردی نه دوا پذیر دارد

 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - فورست - ۱۳۹۱/۱۰/۲۵ عصر ۰۱:۴۶

سلام خدمت دوستان فعال در اين تاپيك ؛

     از آنجايي كه تا به اينجا كسي از شاعري شناخته شده ، شاعري كه اشعارش در اوج سادگي بسيار دلنشين هستند ؛ يادي نكرده ، بر خود واجب ديدم كه اين محفل را با تعدادي از اشعار ايشان گرمتر كنم .

بابا طاهر همداني ( عريان )

    اطلاع دقيقي از تاريخ تولد و وفات ايشان در دست نيست و يا بنده بيخبرم ! احتمالاً در قرن سوم تا چهارم ه.ق طاهر همداني فرزند فريدون بوده و دايه و خواهر و معشوق وي همنام بوده و جملگي فاطمه نام داشتند . ايشان همچنين صاحب فرزندي بنام فريدون بودند.

شايد خالي از لطف نباشد كه نام ايشان را بررسي كنيم و القابشان را بشناسيم و بدانيم كه دليل  نسبت دادن چنين لقبهايي چه بوده است !

     بابا طاهر * بابا ؛ در آغاز نام او قرار دارد و در آن دوران براي بيان احترام به بزرگان استفاده ميشد .

در لغت نامه دهخدا "بابا" اينگونه معني شده است : "بابا را بر پيران كامل اطلاق ميكنند كه به منزلهء پدر باشند ، چنانكه بابا افضل كاشي و بابا طاهر همداني و امثال ايشان " 

       عريان * اين لقب بيشتر دو تعبير دارد :

١- فارغ و عريان از تعلّقات دنيوي ... ٢- افسانه ي روايت شده كه اين لقب از آن ريشه گرفته است " گويند كه بابا طاهر در كوههاي زاگرس در ميان برفها لخت و عور مينشست و عبادت ميكرد ، و به شعاع چندين متر برفها آب ميشدند "

*

 اشعار مورد علاقه خودم را در خدمتتان قرار ميدهم :

تن محنت كشي ديرم ، خدايا !

دل حسرت كشي ديرم ، خدايا !

  زشوق مسكن و داد غريبي

به سينه آتشي ديرم ، خدايا !

••••••

دلي ديرم خريدار محبّت

كز او گرم است بازارمحبّت

لباسي بافتم بر قامت دل

زپود محنت و تار محبّت

••••••

محبّت آتشي در جانم افروخت

كه تا دامان محشر بايدم سوخت

عَجَب پيراهني بهرم بُريدي !

كه خياط اجل ميبايدش دوخت

•••••••

سياهي دو چشمانت مرا كُشت

درازي دو زلفانت مرا كُشت

به قتلم حاجت تير و كمان نيست

خَمِ ابرو و مژگانت مرا كُشت

•••••••

عزيزا كاسهء چشمم سرايت

ميان هر دو چشمم جاي پايت

از آن ترسم كه غافل پا نهي باز

نشيند خار مژگانم به پايت

•••••••

من آن رندم كه گيرم از شهان باج

بپوشم جوشن و بر سر نهم تاج

فرو نايد سرِ مردان به نامرد

اگر دارم كَشَند مانند حلاج 







RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۱/۱۰/۲۷ صبح ۱۲:۳۲

پنج راه برای کشتن یک مرد


روش‌های پر دردسر زیادی هست برای کشتن یک مرد

می‌توانی او را وادار کنی صلیبی چوبی را

تا بالای تپه به دوش بکشد تا به آن میخ‌اش کنی

برای اینکه کار خوب از آب درآید

نیاز به جمعیتی صندل پوش داری و

بانگ خروس،

خرقه‌ای برای دریده شدن

تکه‌ای اسفنج، اندکی سرکه و مردی که میخ‌ها را بکوبد.

یا می‌توانی از آهنی بلند

نیزه‌ای بسازی و حمله‌ور شوی

به شیوه‌ی سنتی

بکوشی تا زره آهنین‌اش را بشکافی

اما برای این کار هم

نیاز به چند اسب سفید داری

درختانی از انگلیس، مردانی با تیر و کمان و دست کم

دو پرچم، یک شاهزاده و قلعه‌ای

تا ضیافتی برایت ترتیب دهند

اگر بخواهی همچون یک اصیل‌زاده رفتارکنی

و باد هم همراهی‌ات کند

می‌توانی آتش بنزین را بر سرش بریزی

در آن صورت نیاز داری به لجنزاری طولانی با باتلاقی در آن

تازه اگر پوتین‌های سیاه، جعبه‌های مهمات، بازهم لجن و جای دندان موش و

هزاران ترانه و تعدادی کلاهِ گردِ فلزی را به حساب نیاوری

در عصر هواپیما، می‌توانی فرسنگ‌ها بر فراز سر قربانی‌ات پرواز کنی

و ترتیب کار او را تنها با فشار یک دکمه‌ی کوچک بدهی

تمام آن‌چه می‌خواهی یک اقیانوس است تا میان‌تان فاصله بیندازد

دو دولت، دانشمندان وطنی، چندین کارخانه، یک دیوانه و

سرزمینی که تا سال‌ها کسی نیازی به آن نداشته باشد.

پیش‌تر هم گفتم این راه‌ها برای کشتن یک مرد پر مشقت‌اند

راه ساده‌تر، سرراست‌تر، بسیار بی‌دردسرتر این است که:

بدانی مردی جایی در میانه‌ی قرن بیستم زندگی می‌کند و

او را به حال خود رها کنی.

از : ادوین بروک




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - فورست - ۱۳۹۱/۱۰/۲۷ صبح ۰۳:۲۳

تا ظن نبري كه مشكلي نيست مرا

در هر نفسي درد دلي نيست مرا

مشكلتر ازين چيست ؟ كه ايّام شباب

ضايع شد و هيچ منزلي نيست مرا

•••••••••••••••••••••••••••••••

رباعي بالا يكي از اندك رباعيات شيخ فخرالدين عراقي ميباشد . شاعري از ديار همدان ؛ كه در سنين نوجواني در كاروان ادب و عرفان وارد شد . او در طول زندگي خود سفرهاي زيادي داشته است ؛ در ١٧ سالگي به هندوستان رفت . آنجا مريد مولانا بهاالدين شد و طريق عرفان را در محضر وي پيمود . مولانا بهالدين قبل از مرگ خرقه بر تن شيخ كرد و او را جانشين خود ساخت . 

شيخ پس از هندوستان به سوي مكه و مدينه روان شد و مناسك حج را بجاي آورد . پس از آن روي بسوي قونيه نهاد و چند صباحي را در محفل مولانا جلاالدين رومي به سر كرد . سپس به شام رفته و تا آخرين روزهاي عمر همانجا اقامت گزيد و سرانجام در همان ديار به سال ٦٨٨ ه.ق جان به جان آفرين سپرد .

•~~¥~~•

•~¥~•

عشق شوري در نهاد ما نهاد..................

...................جان ما را در كف غوغا نهاد

گفتگويي در زبان ما فكند......................

.....................جستجويي در نهاد ما نهاد

داستان دلبران آغــــاز كرد.....................

......................آرزويي در دل شيــــدا نهاد

قصه خوبان به نوعي باز گفت...................

....................آتشــي در پير و در بُرنا نهاد

از خُمستان جرعه اي بر خاك ريخت............

......................جنبشـــي در آدم و حوّا نهاد

عقل مجنــون در كف ليلــي سپرد................

......................جـــان وامق بر لب عَذرا نهاد

بهـــر آشــــوب دل سودايـــيان....................

.....................خال فتنـــه بر رخ زيبـــــا نهاد

فتنه اي انگيخت ، شوري درفكند.................

.....................در سراي شهر ما چون پا نهاد

جاي خالي يافت از غوغا و شور..................

.................شور وغوغا كردو رخت آنجا نهاد

نــام و ننگ ما همه بر بـــاد داد....................

................... نـــــام ما ديــوانهء رســـوا نهاد

______

چون عراقي در اين ره، خام يافت

جـــان او بر آتــش ســــــودا نـهاد

ةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةة




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۱/۱۰/۲۷ عصر ۱۰:۵۶

دین عشق

Sky in My Hands


قلب من پذیرای همه ی صورت هاست:

قلب من چراگاهی است برای غزالان وحشی

و صومعه ای است برای راهبان ترسا

و معبدی است برای بت پرستان

و کعبه ای است برای حاجیان

قلب من, الواح مقدس تورات است

و کتاب آسمانی قرآن

دین من, عشق است

و ناقه ی عشق, مرا به هرکجا خواهد سوق دهد

این است ایمان و مذهب من



ترجمان الاسرار, محی الدین عربی

برگردان: استاد دکتر حسین الهی قمشه ای




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - فورست - ۱۳۹۱/۱۰/۲۸ عصر ۰۶:۱۸

يكي از قطعات سعدي. . .

هزار بوســه زند بت پرست بر سنگـــي،،،،،،،،

،،،،،،،،،كه ضر و نفع محالست ازو نشان دادن

تو بت زسنگ نه اي بل زسنگ سخت تري،،،،،،

،،،،،،،،،،كه بر دهــان تو بوسي نميتــوان دادن



يكي از غزليات سعدي ... 

 روي بپوش اي قمـــر خانگي •••••••• تا نكشد عقـــل به ديوانگي

بلعجبي هاي خيــالت ببست •••••••• چشم خردمندي و فرزانگي

با تو ببــاشم به كدام آبروي •••••••• يـا بگريزم به چه مردانگــــي

با تو برآميخـــتنم آرزوست •••••• وزهمه كس وحشت وبيگانگي

پرده برانداز شبــي شمع وار •••••••• تا همه سوزيم به پروانگي

يا ببرد خانه سعدي خيال •••••••• يا ببرد دوســـت به همخانگي


يكي از رباعيات سعدي . . .

آن ســست وفا كه يــار دل سخت من است ٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠

٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠ شمـــع دگران و آتـــــش رخت منســـت

اي با همه كس به صلح و با ما به خلاف ٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠

 ٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠ جــرم از تــو نباشد گنه از بخت منست




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - BATMAN - ۱۳۹۱/۱۰/۲۸ عصر ۰۸:۱۵

کوتاه و پر معنا (کیکاووس یاکیده)



باران که میبارد


تمام کوچه های شهر


پر از فریاد من است


که می گویم:


من تنها نیستم


تنها منتظرم!


تنها_____





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - فورست - ۱۳۹۱/۱۰/۲۸ عصر ۱۰:۰۵

بي تو مهتاب شبــي باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشــــم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم

     شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

*

در نهانــخانه ي جانم گل ياد تو درخشيـــد

باغ صد خــاطره خنديد

     عطر صد خاطره پيچيد

*

يادم آمد كه شبي باهم از آن كوچه گذشـــتيم

پرگشوديم و در آن خلوت دل خواسته گشـــتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشســـتيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سيــاهت

من همــــه محو تماشاي نگاهت

  آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمــان رام

خوشه ي ماه فرو ريختـــه در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتـــاب

شب وصحـــرا و گل و سنگ

    همه دل داده به آواز شباهنــــگ

*

يادم آيـد ، تو به من گفتي : 

" ازين عشــــــق حذر كن 

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب ، آيينــه ي عشــق گذران است

تو كه امروز نگــاهت به نگاهي نگران است

باش فـــردا ، كه دلت با دگــران است

تا فرامـــوش كني ، چندي از اين شـــهر سفر كن "

*

با تو گفتــم : 

                   حذر از عــشــــــق ؟

               حذر از عشــق !؟

  ندانــم

        سفر از پيـــش تو ؟

                                   هرگز نتــوانم

*

روز اول كه دل من به تمنّـــاي تو پر زد

چون كبـــوتر ، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدي ، من نه رميـــدم ، نه گسـســـتم

   باز گفتم كه : تو صيّــادي و من آهـــوي دشتم

تا به دام تو در افتــم ، همــه جا گشتم و گشــتـــــــم

حذر از عشق ندانم

      سفر از پيش تـــو هرگز نتوانـــم ، نتوانم ...

اشكي از شاخــه فرو ريخت 

مرغِ شب ، ناله ي تلخي زد و بگريخت !

      اشك در چشم تو لرزيـــد

   ماه بر عشــق تو خنديــد

يادم آيــد كه دگــر از تو جوابي نشنيـــدم

پاي در دامن اندوه كشيـــدم

نگسـســــتم ، نرميــــدم

رفت در ظلمت غـــم ، آن شب و شبهــــاي دگر هم

نگرفتـــي دگر از عـــــــاشق آزرده خبر هم

نكنــي ديگـر از آن كــــوچه گذر هم ؛

        بي تـــو اما ، به چه حـالي من از آن  كوچـــــه گذشتم ...

؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛-------------؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛

جواب هما ميرافشار به فريدون مشـيري :


بي تو طوفان زده ي دشت جنـــونم

صيد افتـــاده به خونم

توچه سان ميــگذري ، غافــل از اندوه درونم

بي من از كوچه گذر كردي و رفتـــــي

بي من از شـــــهر سفر كردي و رفتي

قطره اي اشك درخشيد به چشمـــــــان سياهم

تا خم كوچـــــه به دنبال تو لغزيد نگاهم

________تو نديدي ؛

نِگهت هيچ نياُفتاد به راهـــــي كه گذشتي

چون درِ خانه ببستم ،

دگر از پـاي نشســـــتم

                   گويــيا زلـزله آمد

            گوييــا خانه فرو ريـــخت به سر من

بي تو من در همه شـــــَهر غريــــبم

  بي تـــو كس نشنود از اين دل بـشكستــه صدايـــــي

بر نخيــــــزد دگر از مُرغك پر بســته نوايـي

       تــو همه بود و نبـودي

    تــو همه شعــــــر و سرودي

چه گريــزي ز برِ من ؛

                         كه ز كــويت نگريــزم

گر بميـــرم ز غم دل ، با تو هرگز نستيـــزم

من و يك لحظه جُــــــــدايي 

                             نتوانـــم

نتوانم

بــي تـو من زنده نمـــــانم …

_______________________________________________!





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۱/۱۰/۲۸ عصر ۱۱:۴۱

دمی با جماعت رندان


ما فتنه بر توایم, تو فتنه بر آینه

ما را نگاه در تو, تو را اندر آینه

تا آینه جمال تو دید و تو حُسن خویش

تو عاشق خودی, ز تو عاشق تر آینه

************

در من نگری, همه تن ام دل گردد

در تو نگرم, همه دلم دیده شود

************

این طُرفه نگر که خود ندارم یک دل

وآنگه به هزار دل تو را دارم دوست

************

چندان ناز است ز عشق تو بر سر من

کاندر غلطم که عاشقی تو بر من

یا خیمه زند وصال تو بر سر من

یا در سر این غلط شود این سر من

************

خاک آدم هنوز نابیخته بود

عشق آمده بود و در دل آویخته بود

این باده چو شیرخواره بودم, خوردم

نِی نِی, می و شیر با هم آمیخته بود

************

همسنگ زمین و آسمان غم خوردم

نه سیر شدم نه یار دیگر کردم

آهو به مثل رام شود با مردم

تو می نشوی, هزار حیلت کردم

************

عشق ات که دوای جان هر دل ریش است

ز اندازه ی هر هوس پرستی بیش است

عشقی است که از ازل مرا در سر بود

کاری است که تا ابد مرا در پیش است

************



Sufism


اشعار بالا رو از کتاب مرصاد العباد نوشته شیخ نجم الدین رازی انتخاب کردم. به دوستانی که به مباحث عرفان و تصوف علاقه مند هستند, شدیدا توصیه می کنم این کتاب رو مطالعه بفرمایند. بخصوص فصل چهارم یعنی "در بدایت خلقت قالب انسان" که عجیب آدم رو شوریده و شیدا می کنه.


یه بخش کوچک از این فصل که خیلی به دل خودم نشست این قسمته:


اول ملامتی ای که در جهان بود, آدم بود و اگر حقیقت می خواهی اول ملامتی, حضرت جلت بود. زیرا که اعتراض اول بر حضرت جلت کردند: "اتجعل فیها من یفسد فیها" (اشاره به اعتراض فرشتگان به حق تعالی وقتی از تصمیم ذات الهی بر آفرینش انسان آگاه شدند). عجب اشارتی است این که بنای ع.ش.ق.ب.ا.ز.ی بر ملامت نهادند.


عشق آن خوش تر که با ملامت باش

آن زهد بود که با سلامت باشد


جان آدم به زبان حال با حضرت کبریایی می گفت: ما بار امانت به رسن ملامت در سفت کشیده ایم و سلامت فروخته ایم و ملامت خریده ایم. از چنین نسبت ها باک نداریم, هرچه گویند, غم نیست.


بل تا بدرند پوستین ام همه پاک

از بهر تو ای یار عیار چالاک

در عشق یگانه باش, از خلق چه باک

معشوقه تو را, و بر سر عالم خاک





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - فورست - ۱۳۹۱/۱۰/۲۹ عصر ۰۸:۰۸

از كودك فــال فروشي پرسيدم :   چـه ميـكني ؟

 - گفت : از حماقت انســانها تكـه ناني در مي آورم ؛

               من محتاج امروزم ، و آنـها فردايشــان را از من ميخواهنــد !



پيام كوتاه !!!




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۱/۱۰/۳۰ صبح ۱۰:۴۹




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Niiika - ۱۳۹۱/۱۰/۳۰ عصر ۰۴:۴۷

ما از عروسک کمتریم!
آنها مرده بودند و زندگی می کردند،
ما زندگی می کنیم و مرده ایم...


ندبه - بهرام بیضایی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - فورست - ۱۳۹۱/۱۱/۲ صبح ۰۲:۴۳


-   مرد زنداني ميخنديد ؛ 

                      شايد به زنداني بودنِ خويش ... شايــد به آزادي ما ________ 

              …                    راستــي زنــدان كـدام سـوي ميـــله هاست

||||||؟?||||||

؟?

~¥~ چه گوارا ~¥~





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۱/۱۱/۲ صبح ۰۸:۳۸

محتسب مستی به ره دید و گریبان اش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است, افسار نیست


گفت مستی زآن سبب افتان و خیزان می روی
گفت جرم راه رفتن نیست, ره هموار نیست


گفت می باید تو را تا خانه قاضی برم
گفت رو صبح آی, قاضی نیمه شب بیدار نیست


گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت والی از کجا در خانه خمار نیست؟


گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست


گفت دیناری بده پنهان و خود را وا رهان
گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست


گفت از بهر غرامت جامه­ ات بیرون کنم
گفت پوسیدست, جز نقشی ز پود و تار نیست


گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت در سر عقل باید, بی کلاهی عار نیست


گفت می بسیار خوردی, زان چنین بیخود شدی
گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست


گفت باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست
 
 

 زنده یاد پروین اعتصامی







RE: اشعار و متون ادبی زیبا - فورست - ۱۳۹۱/۱۱/۵ صبح ۱۲:۱۲

سه چيز را با احتيـاط بردار :

قدم

قلـم

قسم

سه چيز را آلـوده مـكُن :

قلب

زبـان

چشـم

امـا سه چيز را هيچگـاه و هيچوقت فراموش نكن :

خدا

مرگ

دوست

~¥~

••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - فورست - ۱۳۹۱/۱۱/۷ صبح ۱۲:۰۳


     -       "پــرده ى پنـدار"        -

عزم آن دارم كه امشب نيم مست

    پاي كوبان كوزه ي دردي به دست

سر به بــازار قلنـدر در نهم

    پس به يك ساعت ببازم هرچه هست

تا كـي از تزوير باشم خودنماي

    تا كي از پندار باشم خودپرست ؟

پــرده ي پندار مي بايد دريد

    توبــه ي زهـــاد مي بـايد شكست

وقت آن آمــد كه دستي بر زنــم

    چند خواهٓم بودن آخر پـــاي بست

ساقيـا در ده شرابـي دلگشاي

    هين كه دل برخاست غم در سرنشست

تو بگردان دور ، تا ما مَردوار

    دور گردون زيــر پـاي آريــم ، پست

مشتري را خـرقـه از سر بركشيم

    زهره را تا حشـــر گردانيـم مست

پس چو عطـــار  از جهت بيـــرون شويم

    بي جهت در رقص آييــم از الست


*****************************/•••••~¥~•••••\*******************************




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - فورست - ۱۳۹۱/۱۱/۷ عصر ۰۹:۳۲

دو نقل قول از ويليام شكسپير در مورد دنيــا كه با سينما و نمايش مرتبط است :

دنيا مانند يك تماشـاخانه است؛ هركس نقش خود را بازي ميكند و سپـس مخفي ميشود.

___

      دنيا يكسـره صحنه ى بازي است و همـه بازيگـران آن بـه نوبت مي آينــد و مي روند ،

و نقش خود را به ديگري مي سپــارند. "





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - حمید هامون - ۱۳۹۱/۱۱/۱۲ عصر ۰۵:۲۰

                                                                      همیشه با تو                                 به ایرانمͺایران جاودانه ام

معنای زنده بودن منͺ با تو بودن است

نزدیکͺ دور

سیرͺ گرسنه

رهاͺ اسیر

دلتنگͺ شاد

آن لحظه ای که بی تو سر آید مرا مباد!

مفهوم مرگ من

در راه سرفرازی توͺ در کنار تو

مفهوم زندگی است.

معنای عشق نیز

در سرنوشت من

با توͺ همیشه با توͺ برای توͺ زیستن.

                                                                                    (زنده یاد فریدون مشیری)

با احترام : حمید هامون

یا حق ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - oceanic - ۱۳۹۱/۱۱/۱۳ عصر ۰۱:۴۲


این مثنوی در ستایش کبوتر سفیدی است که در سرزمین ناریا قصد پرگشودن داشت

و در نکوهش کلاغ های است که او را خوردند.

لینک حاوی دکلمه این شعر به زبان خود شاعر:(لطفا جهت دیدن لینک دو مثبت را حذف کنید)

http://t+a+rabestan.com/files/music/sayeh/marsieh.mp3




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - BATMAN - ۱۳۹۱/۱۱/۱۴ صبح ۱۲:۱۶

نی قصه ی آن شمع چگل بتوان گفت______نی حال دل سوخته دل بتوان گفت


غم در دل تنگ من از آن است که نیست______یک دوست که با او غم دل بتوان گفت!


(رباعیات حافظ)





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - فورست - ۱۳۹۱/۱۱/۱۶ عصر ۱۰:۴۳

.

     انسان کلبه ی کوچک خوشبختی خویش را , در کنار توده ای از برف و دهانه ی آتشفشان جهان , بر پا کرده است ...

فریدریش نیچه





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آماندا - ۱۳۹۱/۱۱/۱۷ صبح ۱۱:۳۸

متني از كتاب " يك عاشقانه آرام " اثر نادر ابراهيمي

مگذار که عشق ، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود !
مگذار که حتی آب دادنِ گلهای باغچه ، به عادتِ آب دادنِ گلهای باغچه بدل شود !
عشق ، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست ، پیوسته نو کردنِ خواستنی ست که خود پیوسته ، خواهانِ نو شدن است و دیگرگون شدن. 
تازگی ، ذاتِ عشق است و طراوت ، بافتِ عشق . چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند ؟
عشق، تن به فراموشی نمی سپارد ، مگر یک بار برای همیشه .
جامِ بلور ، تنها یک بار می شکند . میتوان شکسته اش را ، تکه هایش را ، نگه داشت . اما شکسته های جام ،آن تکه های تیزِ برَنده ، دیگر جام نیست .
احتیاط باید کرد . همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز . 
بهانه ها جای حسِ عاشقانه را خوب می گیرند.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۱/۱۱/۲۲ عصر ۰۴:۳۳




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بهزاد ستوده - ۱۳۹۱/۱۱/۲۳ عصر ۰۱:۴۵

بمناسبت 46 سال خاموشی زنده یاد فروغ الزمان فرخزاد

فروغ به روایت فروغ

فروغ به روایت سهراب سپهری

فروغ به روایت احمد شاملو

روحش شاد و یادش گرامی

 فروغ به روایت بهزاد




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۱/۱۱/۲۴ صبح ۱۲:۳۵

و هیچ کس نمی دانست

که نام آن کبوتر غمگین

کز قلب ها گریخته, ایمان است.

Forough

  به یاد پریشادخت شعر پارسی


دلم برای باغچه می سوزد


کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باور کند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حسّ باغچه انگار
چیزی مجرّدست که در انزوای باغچه پوسیده ست.

حیاط خانه ی ما تنهاست
حیاط خانه ی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه می کشد
و حوض خانه ی ما خالی ست
ستاره های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک می افتند
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها
شب ها صدای سرفه می آید
حیاط خانه ی ما تنهاست

پدر می گوید :
” از من گذشته ست
من بار خود را بردم
و کار خود را کردم “
و در اتاقش ,از صبح تا غروب,
یا شاهنامه می خواند
یا ناسخ التواریخ
پدر به مادر می گوید :
” لعنت به هر چه ماهی و هر چه مرغ
وقتی که من بمیرم دیگر
چه فرق می کند که باغچه باشد
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافی ست. “

مادر تمام زندگیش
سجاده ایست گسترده
در آستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی می گردد
و فکر می کند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است .
مادر تمام روز دعا می خواند
مادر گناهکار طبیعی ست
و فوت می کند به تمام گل ها
و فوت می کند به تمام ماهی ها
و فوت می کند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد

برادرم به باغچه می گوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علف ها می خندد
و از جنازه ی ماهی ها
که زیر پوست بیمار آب
به ذره های فاسد تبدیل می شوند
شماره بر می دارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه می داند .
او مست می کند
و مشت می زند به در و دیوار
و سعی می کند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مایوس است
او نا امیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار می برد
و نا امیدیش
آنقدر کوچک است که هر شب
در ازدحام می کده گم می شود .

و خواهرم که دوست گل ها بود
و حرف های ساده ی قلبش را
وقتی که مادر او را می زد
به جمع مهربان و ساکت آنها می برد
و گاه گاه خانواده ی ماهی ها را
به آفتاب و شیرینی مهمان می کرد ….
او خانه اش در آن سوی شهر است
او در میان خانه ی مصنوعیش
با ماهیان قرمز مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی
آواز های مصنوعی می خواند
و بچه های طبیعی می سازد
او
هر وقت که به دیدن ما می آید
و گوشه های دامنش از فقر باغه آلوده می شود
حمام ادکلن می گیرد
او
هر وقت که به دیدن ما می آید
آبستن است

حیاط خانه ی ما تنهاست
حیاط خانه ی ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن می آید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خاک باغچه شان به جای گل
خمپاره و مسلسل می کارند
همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان
سرپوش می گذارند
 و حوض های کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبار های مخفی باروتند
و بچه های کوچه ی ما کیف های مدرسه شان را
از بمب های کوچک
پر کرده اند .
حیاط خانه ی ما گیج است

من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم
و فکر می کنم که باغچه را می شود به بیمارستان برد

من فکر می کنم ….
من فکر می کنم ….
من فکر می کنم ….
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود.

زنده یاد فروغ فرخزاد




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سناتور - ۱۳۹۱/۱۱/۲۴ عصر ۰۸:۱۳


به شیخ شهر، فقیری ز جوع برد پناه  بدین امیدکه از جود، خواهدش نان داد  هزار مسئله پرسیدش از مسائل و گفت:  اگر جواب ندادی نبایدت نان داد!  نداشت حال جدال آن فقیر و شیخ غیور   ببرد آبش و نانش نداد تا جان داد  عجب‌که باهمه دانایی این نمی‌دانست که حق به بنده نه روزی بشرط ایمان داد  من و ملازمت آستان پیر مغان   که جام می به کف کافر و مسلمان داد.     ادیب پیشاوری
به شیخ شهر، فقیری ز جوع برد پناه
بدین امیدکه از جود، خواهدش نان داد

هزار مسئله پرسیدش از مسائل و گفت:
اگر جواب ندادی نبایدت نان داد!

نداشت حال جدال آن فقیر و شیخ غیور
ببرد آبش و نانش نداد تا جان داد

عجب‌که باهمه دانایی این نمی‌دانست
که حق به بنده نه روزی بشرط ایمان داد

من و ملازمت آستان پیر مغان
که جام می به کف کافر و مسلمان داد.


ادیب پیشاوری




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۱/۱۲/۳ صبح ۰۲:۰۲

روز مبادا

وقتی تو نیستی

نه هست های ما چونانکه بایدند نه بایدها...

مثل همیشه آخر حرفم

و حرف آخرم را با بغض می خورم

عمری است

لبخندهای لاغر خود را ذخیره می کنم:

باشد برای روز مبادا ...

اما

در صفحه ی تقویم روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هر چه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا

روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما چه کسی می داند

شاید امروز نیز روز مبادا باشد!

وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند نه بایدها...

هر روز بی تو روز مباداست!

********************

شعری از زنده یاد دکتر قیصر امین پور

Claude Monet

نیلوفران آبی, اثری از کلود مونه




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ناخدا خورشيد - ۱۳۹۱/۱۲/۴ عصر ۰۳:۵۸

همه رنج من ازبلغاریان است/که مادامم همی باید کشیدن

همی آرند ترکان را زبلغار/زبهر پرده ی مردم دریدن

گنه بلغاریان را نیز هم نیست/بگویم گر تو بتوانی شنیدن

لب ودندان این ترکان چون ماه/بدین خوبی چه باید آفریدن؟

که از بهرلب ودندان ایشان/به دندان لب همی بایدگزیدن

خدایا این بلا وفتنه از تو ست/ولیکن کس نمی یارد چخیدن

سنایی غزنوی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۹۱/۱۲/۵ صبح ۰۷:۳۵

نغمه ی روسپی 

بده آن قوطی سرخاب مرا
رنگ به بی رنگی ی خويش
روغن ، تا تازه كنم
پژمرده ز دلتنگی خويش
بده آن عطر كه مشکين سازم
گيسوان را و بريزم بر دوش
بده آن جامه ی تنگم كه مسان
تنگ گيرندمرا در آغوش
بده آن تور كه عريانی را
در خمش جلوه دو چندان بخشم
هوس انگيزی و آشوبگری
بر سر و سینه و پستان بخشم
بده آن جام كه سرمست شوم
خنی خود خنده زنم
چهره ی ناشاد غمين
هره يي شاد و فريبنده زنم
وای از آن همنفسی ديشب من ه روانكاه و توانفرسا بود
ليک پرسيد چو از من ،‌ گفتم
نديدم كه چنين زيبا بود
وان دگر همسر چندين شب پيش
او همان بود كه بيمارم كرد
آنچه پرداخت ، اگر صد می شد
درد ، زان بيشتر آزارم كرد
پر كس بی كسم و زين ياران
غمگساری و هواخواهی نيست
لاف دلجويي بسيار زنند
جز لحظه ی كوتاهی نيست
نه مرا همسر و هم بالينی
كه كشد ست وفا بر سر من
نه مرا كودكی و دلبندی
كه برد زنگ غم از خاطر من
آه ، این کيست كه در می كوبد ؟
همسر امشب من می آيد
کاين زمان شادی او می بايد
لب من ای لب نيرنگ فروش
بر غمم پرده يي از راز بكش
تا مرا چند درم بيش دهند
خنده كن ، بوسه بزن ، ناز بكش



سيمين بهبهانی

 

--------------------------

خواب و خيال

نازنين آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمكده بالا زد و رفت
كنج تنهائي ما را به خيالی خوش كرد
خواب خورشيد به چشم شب يلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما ديد و دريغش آمد
آتش شوق درين جان شکيبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه كارش می خورد
كه چو برق آمد و در خشك و تر ما زد و رفت
رفت و از گريه ی توفانی ام انديشه نكرد
چه دلی داشت خدایا كه به دريا زد و رفت
بود ايا كه ز ديوانه ی خود ياد كند
آن كه زنجير به پای دل شيدا زد و رفت
سايه آن چشم سيه با تو چه می گفت كه دوش
عقل فرياد برآورد و به صحرا زد و رفت

هوشنگ ابتهاج  (ه.الف.سايه)

 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۱/۱۲/۶ صبح ۰۱:۵۲

"خوشبخت کسانیکه عقلشان پاره سنگ میبرد ، چون ملکوت آسمان مال آنهاست"

انجیل ماتئوس 3_5

" آسمان که معلوم نیست ، ولی روی زمینش حتمآ مال آنهاست "

صادق هدایت / س.گ.ل.ل / ( مجموعه سایه روشن )




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۱/۱۲/۶ صبح ۰۲:۱۲

تاریکی آشیانه ای است درعمق جان، ملتهب

نابینایی روئیت پذیر برفراز انسان عاشق.

کورمال کورمال و از عمق جان آغوش خویش پیش میکشد، و

انتشارنور را در غارهای خود می انبارد.

( میگل ارناندس / فرزند تاریکی )

در تاریکی سوزان / آنتونیو بوئرو بایخو

و نور در تاریکی می درخشد.

و تاریکی آن را درنیافت.

( انجیل یوحنا / باب اول / 5 )

تقدیم به همهء دوستان ( بخصوص " شوالیهء تاریکی batman " )




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ناخدا خورشيد - ۱۳۹۱/۱۲/۹ عصر ۱۲:۵۴


ششم اسفند سالروز ولادت بزرگترین غزلسرای ادبیات معاصر فارسی، سایه، است. بخشی از آخرین سروده او را که گام به 86 سالگی عمر خود نهاد ه بخوانید:
گذاشتندم و رفتند، همرهان قدیم؛
ز همرهان قدیمم، همین غم است، ندیم!
در این خزان، خبرِ سرو و گل چه می پرسی!
خبر خرابی باغ است و، بی کسی نسیم!
زمانه بی پدر و مادر است و، می ترسم!

در این بلا، ز سر انجامِ این زمینِ یتیم!
یه سیم و رز، نتوانی دلی دُرست خرید؛
اگر چه گشت درستی، شکسته ی زر و سیم.
که گفت چاره ی عالم، حکومت حکماست؟
حکیم چون به حکومت رود، کجاست حکیم!


ششم اسفند سالروز ولادت بزرگترین غزلسرای ادبیات معاصر فارسی، سایه، است. بخشی از آخرین سروده او را که دیروز گام به 86 سالگی عمر خود نهاد بخوانید: گذاشتندم و رفتند، همرهان قدیم؛ ز همرهان قدیمم، همین غم است، ندیم! در این خزان، خبرِ سرو و گل چه می پرسی! خبر خرابی باغ است و، بی کسی نسیم! زمانه بی پدر و مادر است و، می ترسم! در این بلا، ز سر انجامِ این زمینِ یتیم! یه سیم و رز، نتوانی دلی دُرست خرید؛ اگر چه گشت درستی، شکسته ی زر و سیم. که گفت چاره ی عالم، حکومت حکماست؟ حکیم چون به حکومت رود، کجاست حکیم!



RE: اشعار و متون ادبی زیبا - فورست - ۱۳۹۱/۱۲/۱۳ صبح ۱۲:۵۱

اين متن براي من بسيار ماندگاراست ، هرچند كه احتمال دارد شما دوستان بارها با آن برخورد كرده باشيد ، اما باز هم نوشتن آن در اينجا خالي از لطف نيست .

•••••••••••••••••••••••••••••

 

      با يك شكلات شروع شد . من يك شكلات گذاشتم كف دستش . او هم يك شكلات گذاشتم توي دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا كردم . سرش را بالا كرد . ديد كه مرا مي شناسد . خنديدم . گفت :  دوستيم ؟  .گفتم :«دوست دوست» گفت :« تا كجـا ؟» گفتم :« دوستي كه تا ندارد » گفت :«تا مرگ؟» خنديدم و گفتم :«من كه گفتم تا ندارد» گفت :«باشد ، تا پس از مرگ» گفتم :«نه ،نه،گفتم كه تا ندارد». گفت : «قبول ، تا آن جا كه همه دوباره زنده مي شود ، يعني زندگي پس از مرگ. باز هم با هم دوستيم. تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر جا كه باشد من و تو با هم دوستيم .» خنديدم و گفتم :«تو برايش تا هر كجا كه دلت مي خواهد يك تا بگذار . اصلأ يك تا بكش از سر اين دنيا تا آن دنيا . اما من اصلأ تا نمي گذارم » نگاهم كرد . نگاهش كردم . باور نمي كرد .مي دانستم . او مي خواست حتمأ دوستي مان تا داشته باشد . دوستي بدون تا را نمي فهميد .
      گفت : «بيا براي دوستي مان يك نشانه بگذاريم» . گفتم :«باشد . تو بگذار» . گفت :« شكلات هر بار كه همديگر را مي بينيم يك شكلات مال تو و يكي مال من ، باشد ؟» گفتم :«باشد»
      هر بار يك شكلات مي گذاشتم توي دستش ، او هم يك شكلات توي دست من . باز همديگر را نگاه مي كرديم . يعني كه دوستيم . دوست دوست . من تندي شكلاتم را باز مي كردم و مي گذاشتم توي دهانم و تند تند آن را مي مكيدم . مي گفت :«شكمو ! تو دوست شكمويي هستي » و شكلاتش را مي گذاشت توي يك صندوق كوچولوي قشنگ . مي گفتم «بخورش» مي گفت :«تمام مي شود. مي خواهم تمام نشود. مي خواهم براي هميشه بماند»
       صندوقش پر از شكلات شده بود . هيچ كدامش را نمي خورد . من همه اش را خورده بودم . گفتم : «اگر يك روز شكلات هايت را مورچه ها بخورند يا كرم ها ، آن وقت چه كار مي كني؟» گفت :«مواظبشان هستم » مي گفت «مي خواهم تا موقعي كه دوست هستيم » و من شكلات را مي گذاشتم توي دهانم و مي گفتم :«نه ، نه ، تا ندارد . دوستي كه تا ندارد.»
       يك سال ، دو سال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال و بيست سال شده است . او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شكلات ها را خورده ام . او همه شكلات ها را نگه داشته است . او آمده است امشب تا خداحافظي كند . مي خواهد برود آن دور دورها . مي گويد «مي روم ، اما زود برمي گردم» . من مي دانم ، مي رود و بر نمي گردد .يادش رفت به من شكلات بدهد . من يادم نرفت . يك شكلات گذاشتم كف دستش . گفتم «اين براي خوردن» يك شكلات هم گذاشتم كف آن دستش :«اين هم آخرين شكلات براي صندوق كوچكت» . يادش رفته بود كه صندوقي دارد براي شكلات هايش . هر دو را خورد . خنديدم . مي دانستم دوستي من «تا» ندارد . مثل هميشه . خوب شد همه شكلات هايم را خوردم . اما او هيچ كدامشان را نخورد . حالا با يك صندوق پر از شكلات نخورده چه خواهد كرد ؟
:(
_________________
دوست خوب نعمت است !




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - حمید هامون - ۱۳۹۱/۱۲/۱۶ عصر ۰۸:۵۱

به بهانه ی شنیده شدن صدای پای بهار :

کوچ بنفشه ها

 در روزهای آخر اسفند

  کوچ بنفشه های مهاجر

  زیباست

  در نیم روز روشن اسفند

  وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد

  در اطلس

 شمیم بهاران

  با خاک و ریشه

  میهن سیارشان

 در جعبه های کوچک چوبی

 در گوشه ی خیابان می آورند

  جوی هزار زمزمه در من

  می جوشد

  ای کاش

  ای کاش آدمی وطنش را

  مثل بنفشه ها

  در جعبه های خاک

  یک روز می توانست

  همراه خویشتن

 ببرد هر کجا که خواست

  در روشنای باران

  در آفتاب پاک

محمد رضاشفیعی کدکنی (م.سرشک)

پی نوشت : این شعر زیبا توسط زنده یاد فرهاد مهراد به ترانه برگردانده شده که بخشی از شعر بنا به ضرورت آهنگ تغییر یافته است...

با احترام : حمید هامون

یا حق ...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا-خيام - فورست - ۱۳۹۱/۱۲/۱۶ عصر ۰۹:۳۶

اگر نگاهي به ابتداي اين جستار بياندازيد ، مي بينيد كه به طور شگفت انگيزي دوستان ازرباعيات خيام در ارسالهايشان استفاده كرده اند و مطمئنا نشانگر اين واقعيت است كه علاقه به اشعار خيـام در بين ما و خيلي از عاشقان ادبيات پارسي مشترك است . اما اينجا مي خواهم چند مورد را در رابطه با خيام واشعارش درميان بگذارم ، شايد خالي از لطف نباشد :

    شخصي از يك كتاب فروش در لندن مي پرسد : " چه كتابي بيشتر از ساير كتب در انگليس فروش مي رود ؟"كتاب فروش پاسخ مي دهد :"تورات " ! - بعد از تورات چه ؟ 

     كتاب فروش بلافاصله مي گويد : رباعيات خيام 

جايي خوانده بودم كه : آربري / Arberry در مقدمه كتاب خودش ( ترجمه دوبيتي هاي خيام ) اينچنين گفته (نقل غير مستقيم ) :

در انگلستان خانه اي نيست كه اين اشعار زماني در آن خوانده نشده باشد ؛ حتي سربازان انگليسي در زمان هر دو جنگ جهاني كتاب خيام را با خود به ميدان نبرد مي بردند …

ولاديمر پوتين در كنفرانس هاي مطبوعاتي به كرّات از عشق و احترام و علاقه اش به اشعار عمر خيام گفته است . كتاب رباعيات را از همسرش هديه گرفته و براي روحيه بخشيدن به خود هر از چند گاهي به آن مراجعه مي كند .

(( آبراهام لينكـلن )) و (( مارتين لوتر كينگ )) قبل از خواب رباعيات خيام مي خواندند .و مارتين لوتر در سخنراني هايش از اشعار خيام استفاده ميكرد.

   اين هم يكي از رباعيات مورد علاقه خودم ، تقديم به دوستان هنر دوستم :

از آمدنم نبـــود گردون را ســود ........ وز رفتن من جلال و جاهش نفزود

وز هيچـكسي دو گوشم نشنود ........ كاين آمدن و رفتنم از بهر چه بود

_____________

برگردان شعر به زبان كوردي را نيز مي نويسم . ترجمه كل رباعيات را يكي از بزرگترين شعرا و اديبان كورد زبان به اسم ماموستـا هه ژار انجام داده است كه بسيار دقيق و با همان گيرايي و لطافت اشعار اصلي ترجمه اش صورت گرفته و براي ما كورد زبانان ؛ اين برگردان بسيار دلنشينتر از خود رباعيات اصلي است !

       چوارينه كاني خه ييـام - وه رگيراوه ي هه ژار

انتشارات سروش / چاپ ٦٩ 

به هره ى  چوه ده ست  كه وت  له بونمان  گه ردون ؟ … قازانجي  چديته رئ  له وانه ى  مردون ؟

هيــچ  كه س  نيــه  لــه م  گيــژه  ده رم خاو بيــژئ ؟. …  بؤ  بون و  ژيان و مان و بؤ مردن و چوُن ؟

 رباعيات حكيم عمر خيام درميان قشر اهل ادب و تحصيل كرده كورد زبان جايگاه ويژه اي دارد و كتاب فوق الذكر تاكنون چندين بار تجديد چاپ شده است . اين اشعار در نيمه دوم قرن ١٩م ميلادي ( حدود سال١٨٦٠) براي اولين بار به غرب راه يافت و از زبان انگليسي ( با ترجمه ادوارد فيتز جرارد ) به ساير ملل معرفي گشت . ترجمه هاي متفاوتي به انگليسي صورت گرفته ، بعضي از آنها صرفا لغوي هستند و بعضي مفهومي … بعد از شناخته شدن اين اشعار و البته درون مايه سرشار از معاني متعالي و همچنين دنياييشان توسط انديشمندان و فلاسفه غربي ، با استقبال گرمي مواجه شد . خيام و افكارش تاثير عميقي بر جامعه فرهنگي ( از فلسفه و ادب تا سينما و نمايش ) گذاشته است . به عنوان مثالي بارز مي توان از گـوتــيه شاعر و انديشمند شهير فرانسوي ياد كرد . در ادبيات نيز بازتاب پيدا كرده و - تاجايي كه در خاطر دارم - در رماني از جك لندن از وي ياد شده و افكارش منعكس گشته است . همچنين در يكي از ديالوگهاي فيلم unfaithfull /بي وفا رباعيي از او خوانده شده است . و ازين امثال و نمونه ها بسيار است .

    يكي از عوامل اصلي محبوبيت خيام - افكار - رباعياتش در غرب و فلسفه معاصر و مجامع گوناگون ، مي توان به وجود تفكر مادي گرايانه و شك و شبهاتش به اصول اعتقادي ديني غالب - اشاره نمود . همچنين در اشعار وي توجه به دنيا ، خوش گذراني و بهره بردن از عمر موج مي زند .( چيزي كه امروزه خواهان بسيار دارد !)


پس نوشت : از ذكر منبع مشخص براي گفته هايم عاجزم ، زيرا در جايي مشخص با آنها مواجه نشده ام . عذر بنده را بپذيريد .

•.    تتمه كلام براي رفع زحمت :

 اين قــافـــله عمـــر عجـب ميــگذرد 

دريـاب دمـي كـه با طــرب ميــگذرد

ساقي غم فرداي حريفان چه خوري

پيــش آر پيـالـه را كه شـب ميـــگذرد




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - کاوه - ۱۳۹۱/۱۲/۱۸ صبح ۱۱:۱۵

در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش ... دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگه یکی کوزه برآورد خروش ... کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه‌فروش

قشنگ ترین رباعی خیام، یادمه وقتی داشتم میخوندم رباعیاتش رو به این رباعی رسیدم، مو رو تنم سیخ شد و چندین دقیقه به فکر فرو رفتم...! 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Achilles - ۱۳۹۱/۱۲/۱۸ عصر ۰۲:۱۶

از فورست عزیز برای پست آخرشون در مورد خیام ممنونم ... یادمه محصل که بودیم برادر بزرگترم کاستی داشت که حتما شنیدید ... رباعیات خیام با دکلمه احمد شاملو و صدای استاد شجریان و آهنگساز این مجموعه هم فریدون شهبازیان بود ... واقعا دکلمه و ترانه های این آلبوم چقدر دلنشین و شنیدنی بودند که البته وقتی به اسامی عوامل آن نگاه میکنیم هیچ تعجبی هم نداره . اگه اشتباه نکنم همون موقع میگفتند این آلبوم تنها موردی بوده که شاملو با یک خواننده همکاری داشته .

.................

در ضمن کاوه جان هیچ معلومه کجایی ..؟ خیلی کم پیدا شدی برادر




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۱/۱۲/۱۸ عصر ۱۰:۴۵

بهارانه ای از زنده یاد فریدون مشیری:


بوی باران،بوی سبزه،بوی خاک،

   شاخه های شسته،باران خورده،پاک

                  آسمان آبی و ابر سپید،                            

          برگ های سبز بید،  عطر نرگس، رقص باد،

                                    نغمه ی شوق پرستوهای شاد،

                             خلوت گرم کبوترهای مست…

                                                     نرم نرمک می رسد اینک بهار،                  

                خوش به حال روزگار!

                 خوش به حال چشمه ها و دشت ها،        

خوش به حال دانه ها و سبزه ها،

خوش به حال غنچه های نیمه باز

                  خوش به حال دختر میخک-که می خندد به ناز-

خوش به حال جام لبریز از شراب،

                 خوش به حال آفتاب.

بهار

             ای دل من،گر چه -در این روزگار-

                  جامه ی رنگین نمی پوشی به کام،

               باده ی رنگین نمی بینی به جام،

                نقل وسبزه در میان سفره نیست،

                                                        جامت -از آن مِی که می باید-تهی است،

                                                          ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!

                                                    ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب!

                                                   ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار.

                 گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ؛

              هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آيدا در آينه - فورست - ۱۳۹۱/۱۲/۲۴ صبح ۰۲:۱۸

يكي از بهترين اشعار شـامـلــو براي من ، اين است :

  آيــدا در آينــه

لبانت

به ظرافت شعر

شهواني ترين بوسه ها را به شرمي چنان مبدل مي كند

كه جاندار غارنشين از آن سود مي جويد

تا به صورت انسان درآيد


و گونه هايت

با دو شيار مورّب

كه غرور ترا هدايت مي كنند و

سرنوشت مرا

كه شب را تحمل كرده ام

بي آنكه به انتظار صبح

مسلح بوده باشم ،

و بكارتي سربلند را

از روسپيخانه هاي داد و ستد

سر به مهر باز آورده ام


هرگز كسي اينگونه فجيع به كشتن خود برنخاست

كه من به زندگي نشستم !


و چشمانت راز آتش است


و عشقت پيروزي آدمي است

هنگامي كه به جنگ تقدير مي شتابد


و آغوشت

اندك جائي براي زيستن

اندك جائي براي مردن


و گريز از شهر

كه به هزار انگشت

به وقاحت

پاكي آسمان را متهم مي كند 

كوه با نخستين سنگ ها آغاز مي شود

و انسان با نخستين درد


در من زنداني ستمگري بود

كه به آواز زنجيرش خو نمي كرد _

من با نخستين نگاه تو آغاز شدم


توفان ها

در رقص عظيم تو

به شكوهمندي

ني لبك مي نوازند ،

و ترانه رگ هايت 

آفتاب هميشه را طالع مي كند


بگذار چنان از خواب برآيم

كه كوچه هاي شهر

حضور مرا دريابند

دستانت آشتي است

و دوستاني كه ياري مي دهند

تا دشمني

از ياد برده شود

پيشانيت آيينه اي بلند است

تابناك و بلند ،

كه خواهران هفتگانه در آن مي نگرند

تا به زيبايي خويش دست يابند


دو پرنده بي طاقت در سينه ات آواز مي خوانند

تابستان از كدامين راه خواهد رسيد

تا عطش

آب ها را گواراتر كند ؟


تا در آيينه پديدار آئي 

عمري دراز در آن نگريســــتم

من بركه ها و درياها گريســــتم

اي پري وار در قالب آدمي

كه پيكرت جز در خلواره ناراستي نمي سوزد !

حضورت بهشتي است

كه گريز از جهنم  را توجيه مي كند ،

درياي كه مرا در خود غرق مي كند

تا از همه گناهان و دروغ

شســته شوم

و سپيـده دم با دستهايت بيدار مي شود 


____________________________

پ.ن :

تقديم به تمام كساني كه هنوز اميدي به وجود عشق و احساسات پاك در دلهايشان باقيست .

•*•





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - BATMAN - ۱۳۹۱/۱۲/۲۴ صبح ۱۰:۵۵

تا توانی دلی بدست آور    دل شکستن هنر نمی باشد


(آدمها با رفتار و گفتارشون به راحتی دل همدیگرو زیر پا میزارن)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زاپاتا - ۱۳۹۲/۱/۸ عصر ۰۷:۰۸

ماهنامه هنر و ادبيات تجربه ويژه نوروز 1392 بخشي از خاطرات مفصل محمدعلي سپانلو شاعر معاصر را چاپ كرده است كه بسيار خواندني است . سپانلو صريح اما شيرين درباره شعر معاصر و شاعرانش صحبت كرده است .  بخشي از اين خاطرات  كه بنظرم خواندني تر آمد را براي دوستان نقل مي كنم


 حالا كمي درباره خانه فروغ فرخزاد صحبت كنيد:

يكي از پاتوقهايي كه كمي شيك تر بود خانه جديد فروغ بود در چاله هرز شميران ، چون خانه قبلي اش خانه اي نبود كه بشود مهمان دعوت كرد.آن نوع دكوراسيوني كه آن موقع باب شده بود استفاده از حصير ، گوني براي ديوار و سفال هاي كار همدان به صورت لوستر و آباژور را من براي اولين بار خانه فروغ ديدم.حتي اسپاگتي را براي اولين بار خانه فروغ ديدم. جالب است بدانيد آن موقع ماكاروني به اين صورت نبود و ساندويچ فقط به معني ساندويچ كالباس بود و من ساندويچ هاي متنوع را خانه فروغ ديدم.من بعد از ازدواج هم چون همسرم باردار بود بيشتر تنها خانه فروغ مي رفتم اما با همسرم هم آنجا مي رفتم.

آنجا معمولا نادر نادرپور مي آمد كه خيلي شيك و شاهزاده وار بود ، م آزاد مي آمد كه هميشه قلندروار بود ، يدالله رويايي مي آمد با نوعي تظاهر به شيكي . بعضي از دوستان فروغ بودند از فيلمسازها، البته ما ابراهيم گلستان را اصلا خانه فروغ نديديم . احمدرضا احمدي ، حسن پستا  و بعضي نقاشان مثل ماركوگريگوريان و سهراب سپهري كه به نقاشي معروف بودند و معمولا تا صبح بحث مي كردند و جاسيگاريها پر مي شد و دم صبح همه دنبال يك نخ سيگار مي گشتند و خود فروغ مي گفت شما كه مي رويد من مي روم جاسيگاري  آزاد را مي گردم براي اينكه او سيگارش را نصفه خاموش مي كند.سيروس طاهباز هم آنجا بود در آنجا فروغ بعضي از شعرهاي آخرش را خواند. دفترچه هايي من ديدم از او كه مثل دفتر مشق بچه ها مثلا چهل برگ بود، بالا هر صفحه اي يك مصرع نوشته بود و زير آن ده ها مورد آن را عوض كرده بود.يعني كار مي كرد روي شعرهايش.

يكي از چيزهايي كه يادم نمي رود كه فروغ خودش كف بيني مي كرد وقتي دست مرا ديد گفت تو زندگي ات طولاني خواهد شد، حسن پستا گفت تو كه اينجور فال مي گيري عمر خودت را بگو، گفت خط عمر من كوتاه است و زندگي من كوتاه است ، طبق آنچه در كف دستم است.اسماعيل نوري علاء به شوخي مي گفت همچين كه فروغ مرد همه زن گرفتند چون مي ترسيدند از فروغ ، چون ممكن بود مسخره شان كند كه رفتيد قاطي مرغها .با مرگ فروغ ، طاهباز زن گرفت و هم آزاد .




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۲/۱/۱۱ صبح ۰۴:۱۳

وقتی بچه بودیم زنگ یه خونه رو که میزدیم در نمیرفتیم،وامیستادیم تاصاحبخونه در رو باز کنه بعد قدم زنان از جلوش رد میشدیم!
اونم محاسبه میکرد با خودش میگفت:کسی که زنگ رو زده الان رسیده سر کوچه پس اینا نیستن!!
از همون طفولیت علم فیزیکمون خوب بود.:D

ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻓﮏ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻣﺎﮐﺎﺭﻭﻧﯽ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺑﺮﻧﺞ ﻣﯿﮑﺎﺭﻥ..
ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﯿﻦ ﺩﯾﮕﻪ!!!!!!
ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﺍﻟﺎﻥ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﮐﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺩﺍﺭﻩ:D

امروز از تلفن عمومي زنگ زدم
خونمون
صدام رو عوض کردم بابام گوشي رو
برداشت بهش گفتم
ما پسرتون رو دزديديم. هزار
دلار بيارين به اين آدرس
و گرنه پسرتون رو ميکشيم
بابام برگشت گفت : 2 هزار دلار ميدم
يه جوري بکشينش طبيعي به نظر برسه!:D


آیا می دانستید که گاهی به هم می رسیم و می گوییم 120 سال زنده باشی یعنی چه و از کجا آمده؟
idont برای چه نمی گوییم 150 یا 100 سال یا ...

در ایران و در زمان ماقبل هجوم اعراب به ایران سال کبیسه را به این صورت محاسبه می کردند که به جای اینکه هر 4 سال یکروز اضافه کنند (که البته اضافه هم میکردند) هر 120 سال یک ماه را جشن می گرفتند و کل ایران این جشن برپا بود و برای این که بعضی ها ممکن بود یکبار این جشن را ببینند و عمرشان جواب نمی داد تا این جشن ها را دوباره ببینند به همین دلیل دیدن این جشن را به عنوان بزرگترین آرزو برای یکدیگر خواستار بودند و هر کسی برای طرف مقابل آرزو می کرد تا آنقدر زنده باشی که این جشن باشکوه را ببینی و این به صورت یک تعارف و سنتی بی نهایت زیبا درآمد. که وقتی به هم می رسیدند بگویند 120 سال زنده باشی.



RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۲/۱/۱۱ صبح ۰۵:۰۸

(۱۳۹۱/۱۲/۱۸ عصر ۰۲:۱۶)Achilles نوشته شده:  

از فورست عزیز برای پست آخرشون در مورد خیام ممنونم ... یادمه محصل که بودیم برادر بزرگترم کاستی داشت که حتما شنیدید ... رباعیات خیام با دکلمه احمد شاملو و صدای استاد شجریان و آهنگساز این مجموعه هم فریدون شهبازیان بود ... واقعا دکلمه و ترانه های این آلبوم چقدر دلنشین و شنیدنی بودند که البته وقتی به اسامی عوامل آن نگاه میکنیم هیچ تعجبی هم نداره . اگه اشتباه نکنم همون موقع میگفتند این آلبوم تنها موردی بوده که شاملو با یک خواننده همکاری داشته .

جناب Achilles  عزیز

اتفاقآ من هم در کودکی و برای اولین بار اشناییم با اشعار خیام از طریق کاستی از دکلمهء اشعارش اما نه همانی که شما اشاره کردید بلکه ترجمهء کوردی اشعار ( همان ترجمهء استاد هژار که جناب فورست فرموده بودند) و با دکلمهء بسیار زیبای زنده یاد استاد شکرا.. بابان ( پدر فواد بابان گویندهء اخبار و پدر بزرگ بابک بابان گویندهء اخبار ورزشی شبکه خبر ) که متاسفانه پاییز 91 فوت کرد و با موسیقی استاد مظهر خالقی( از اساتید برجستهء آواز و موسیقی کلاسیک کوردی ).

شکرالله بابان قبل از انقلاب ابتدا رئیس رادیو کرمانشاه بودند که بعدها جایشان را با استاد مظهر خالقی  عوض کردند و به ریاست صدا و سیمای سنندج در آمدند.

زمزمهء صدای دلنشینشان و زیبایی افزون شدهء اشعار خیام با این صدای جادویی همیشه در ذهنم شناور است / روحش شاد.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - oceanic - ۱۳۹۲/۱/۲۳ عصر ۰۵:۱۴

ژاک پرور در سال 1900 در شهری نزدیک پاریس به نام نویی سورسن زاده شد. پدر، با اینکه درآمد چندانی نداشت، افراد خانواده را به سینما می برد و این گونه بود که ژاک و برادر کوچکترش، پیر با دیدن فیلم های چارلی چاپلین شیفته سینما شدند.

ژاک در پانزده سالگی تحصیل را کنار گذاشت و مشغول کار شد. در دوران سربازی، با ایو تانگی، از نقاشان برجسته سوررئال و مارسل دوئامل دوست شد و این دوستی، پس از بازگشت انها به پاریس، به همخانگی در کوچه شاتو در محله مون پارناس انجامید. جایی که بعدها به محفل شاعران سوررئالیست ( آندره برتون، لویی آراگون، روبر دسنوس، و فیلیپ سوپو) تبدیل شد.

در سال 1929، از سوررئالیسم و از جزم گرایی بیش از حد برتون دل کند و در کنار نوشتن شعر وترانه  به فعالیت های مختلف هنری پرداخت . از 1932 تا 1936 نمایشنامه های بسیاری برای گروه اکتبر و گروه تئاتر کارگری نوشت و با گارگردان های بزرگری چون اوتان-لارا، پیر پرور، رنوار و به ویژه مارسل کارنه به عنوان سناریست و تنظیم کننده متن همکاری کرد.

در سال 1946 اشعار او که از 1930 به صورت پراکنده در مجله ها به چاپ رسبیده بود، در مجموعه حرفها انتشار یافت و با استقبال بی سابقه روبرو شد. استقبالی که با مجموعه شعرهای بعدی او چون چشم انداز، جشن بزرگ بهار، باران و هوای آفتابی، روایات، درهم برهم، و از هر دری، تا زمان مرگش به سال 1977 ادامه داشت.

پرور شاعری است که به زندگی عشق می ورزد و در شعرهایش دنیایی ملموس و واقعی را به تصویر میکشد. او با انسانها از کودک، عشق، پرنده، از هر آنچه دنیایشان را می سازد و از زندگی هر روزه آنها سخن می گوید.

زبان او، زبان مردم است. زبانی روشن، موجز، صریح، با طنزی گزنده و با درونمایه های شعری که گویی برای همه جا و همه وقت سروده شده است.

J’aime mieux

Tes levres

Que mes livres

لب هایت را

بیشتر از کتابهایم

دوست دارم.

 

Un seul oiseau en cage

La liberte est en deuil

Oh ma jeunesse

Laisse a ma joie de vivre

La force de te tuer

پرنده ای تنها در قفس

آزادی در سوگواری

آه ای جوانی

بگذار تا شور زندگی

توان کشتن تو را بیابد.

 

La guerre declare

J’ai prism on courage

A deux mains

Et je l’ai etrangle.

جنگ اعلام شده

شهامتم را

دو دستی گرفتم

و خفه اش کردم.

 

Mangez sur l’herbe

Depechez-vous

Un jour ou l’autre

L’herbe manger sur vous.

روی سبزه غذا بخورید

عجله کنید

روزی هم

سبزه روی شما غذا خواهد خورد.

(همانطور که واقف هستید این شعر یادآور رباعیات خیام است که شاعر به شکلی فرانسوی ان را دوباره متولد کرده است)

 

Tant de forets arrachees a la terre

Et massacres

Achevees

Rotativees

Tant de forets sacrifiees pour la pate a papier

Des milliards de journaux attirant annuellement

L’attention des lecteurs sur les dangers du deboisement des bois et des forets.

چه جنگل ها از زمین کنده

قتل عام

نابود

و حلقه حلقه شده اند

چه جنگل ها قربانی شده اند

برای خمیر کاغذ میلیاردها روزنامه

که هر سال توجه خوانندگان خود را به

خطرات تخریب بیشه ها و جنگل ها جلب می کنند.

دوستان عکسهایی که در ان ژاک سیگار نکشد کم بود بنابراین او و مرا خواهید بخشید.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۲/۱/۲۴ عصر ۰۸:۵۱




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - فورست - ۱۳۹۲/۱/۲۸ صبح ۰۱:۰۳

يكي از اشعار بسيار زيباي ســايـه ؛

ارغــوان

هوشنگ ابتهاج اين شعر را براي درخت ارغواني سروده است كه در حياط خانه اش - زماني كه در ايران زندگي مي كرد - روييده بود . وقتي بنا داشتند كه ساختمان خانه شان را بنا كنند ؛ در خاك ،تنه ي كهنه ي ارغواني را ديدند كه چند جوانه زده است . سايه مي گويد در كل مراحل ساختمان سازي نگذاشت كه آهك و مصالح به آن قسمت بريزند تا درخت و جوانه اش از بين نرود . خلاصه اين درخت با بزرگ شدن بچه هايش رشد كرد و گل داد . سايه در دل علاقه اي خاص به اين درخت دارد ، و اين شعر زيبا را از دوري آن سروده است . ( تقديم مي كنم به دوستان هنر دوستم ،اميدوارم براي شما نيز لذت بخش باشد )

 ___________________

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

        آسمان تو چه رنگ است امروز؟

                  آفتابی ست هوا؟

                       یا گرفته است هنوز ؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

               آفتابی به سرم نیست

                       از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است

              آه این سخت سیاه

                   آنچنان نزدیک است

                         که چو بر می کشم از سینه نفس

                                         نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

                     در همین یک قدمی می ماند

                                کورسویی ز چراغی رنجور

                                     قصه پرداز شب ظلمانیست

                         نفسم می گیرد

                                که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجاست

        رنگ رخ باخته است

   آفتابی هرگز

         گوشه چشمی هم 

             بر فراموشی این دخمه نینداخته است

                    اندر این گوشه خاموش فراموش شده

                           کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

           یاد رنگینی در خاطرمن

                     گریه می انگیزد

                         ارغوانم آنجاست

                                 ارغوانم تنهاست

                                      ارغوانم دارد می گرید

            چون دل من که چنین خون ‌آلود

                         هر دم از دیده فرو می ریزد

       ارغوان

              این چه رازیست که هر بار بهار

                          با عزای دل ما می آید؟

       که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

            وین چنین بر جگر سوختگان

                           داغ بر داغ می افزاید؟

       ارغوان پنجه خونین زمین

                  دامن صبح بگیر

               وز سواران خرامنده خورشید بپرس 

                          کی بر این درد غم می گذرند ؟

  ارغوان خوشه خون

     بامدادان که کبوترها

      بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند

             جان گل رنگ مرا

                    بر سر دست بگیر

                    به تماشاگه پرواز ببر 

    آه بشتاب که هم پروازان

          نگران غم هم پروازند

             ارغوان بیرق گلگون بهار 

               تو برافراشته باش

                  شعر خونبار منی

                   یاد رنگین رفیقانم را

                      بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده ی من 

            ارغوان شاخه همخون جدا مانده من


••••••••••••••••••••

پ.ن : اميد است كه اين پي نوشت گامي در راستاي حق مولف ( Copy Right ) باشد .

دانلود دكلمه شعر ارغوان باصداي خود شاعر بهمراه نواي دل انگيز تار استاد شهناز : http://s1.picofile.com/file/7103746020/arghavan.mp3.html

دكلمه شعر را از وبلاگ http://persianson1.blogsky.com/1390/05/06/post-104/ آورده ام .

و متن را نيز از اين وبلاگ http://www.saadabadi.blogfa.com/post-26.aspx كپي كرده ام .

ايام به كامتان باد …


تسليتي عرض مي كنم سرشار از همدردي براي بوشهر و سيستان مصيبت زده عزيز ، و يادي پر از اندوه به مناسبت سالگرد انفال 185000 كورد مظلوم . 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۲/۱/۲۸ عصر ۰۳:۳۰




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دشمن مردم - ۱۳۹۲/۱/۲۸ عصر ۰۷:۴۱

اندیشیدن به تو رسم، و گفتن از تو ننگ است!

اما میخواهم برایت بنویسم

شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان!

چه گناه کبیره ای…!

میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند،

من هم مانند همه ام

راستی روسپی!

از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو،

زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند !!

اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد

و یا شوهر زندانی اش آزادشود این «ایثار» است !

مگر هردواز یک تن نیست؟

مگر هر دو جسم فروشی نیست؟

تن در برابر نان ننگ است…

بفروش ! تنت را حراج کن…

من در دیارم کسانی را دیدم

که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان

شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی

نه از دین .

شنیده ام روزه میگیری،

غسل میکنی،

نماز میخوانی،

چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری،

رمضان بعد از افطار کار می کنی،

محرم تعطیلی.

من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه،

جمعه بازار دین خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم،

غسل هم نکنم،

چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم،

پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم،

محرم هم تعطیل نکنم!

فاحشه !!

دعایم کن





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۲/۱/۲۹ صبح ۱۲:۴۵

(دوستان nnnn:همین تایپیک رو قبلآ در قسمت دیالوگهای ماندگار نیز قرار داده ام :Dاما بنظرم حیف بود که این قطعهء زیبای ادبی:!z564b رو اینجا نیز آرشیو نکنم.)

دیالوگی برجسته و زیبا از فیلم متفاوت ( شیرین ) ساختهء عباس کیارستمی اقتباسی از خسرو شیرین نظامی ، باصدای افسانه ای خسرو خسروشاهی در نقش ( صداپیشگی ) خسرو پرویز.

*****************************

کلام خسرو :


نام تو فر ما به باد میدهد فرهاد.

از هندسه هنرهاساختی در پیش چشم آدمیان ، هیچ نگفتم

برعشق خسرو عاشق شدی و ترانه ات جاری شد برزبان خلق ، هیچ نگفتم

بازی آوارگی پیش گرفتی و آوازهایت بر عشق شیرین در کوه و دشت پیچید ، هیچ نگفتم

پیش پای ما ،پادشاه ایران زمین ، خسرو پرویز ، زانو زدی و محبوب نامه خواندی ، هیچ نگفتم

اما اینک چیست این معرکهء تازه که به پاکردی

شیرین و اسب بر دوش   از دامنه تا شهر  چشمها خیره میکنی ودهان ها باز

من این فتنه خاموش کنم

من خسرو این فتنه خاموش کنم به تدبیر  به سرپنجهء تدبیر

این جنگیست میان قلب من و تیشهء تو

فرود آرتیشه ات را فرهاد تابه سخت دلیم تیشه به دونیم کنم

به ســــــــــــرپنجهء تدبیر

این نه جنگ میان پادشاه و رعیت که نبردیست میان دو عاشق    یکی میماند و یکی میمیرد

و آنکه پیروز این میدانست

کهنه سواریست که جوشن کین سخت تر پوشیده   و شمشیر انتقام سخت تر میزند           فرهااااااااااااد .


***********************************

( البته فایل صوتیش رو میخواستم آپلود کنم که سرعت اینترنتم جواب نداد )




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۲/۱/۲۹ صبح ۰۲:۲۳




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - oceanic - ۱۳۹۲/۱/۲۹ عصر ۰۶:۵۱

درود 

آلبومی ماندگار به کوشش لطفی با صدای نازنین ابتهاج

http://www.4shared.com/mp3/m1-GBqbs/665324.html?

اولین غزل دکلمه شده در این آلبوم در ستایش محمد رضا لطفی است.

متاسفانه عکسی از محمد قوی حلم پیدا نکردم که پیوست کنم.

و اما اولین غزل این آلبوم:

پیش ساز تو من از سحر سخن دم نزنم

که زبانی چو بیان تو ندارد سخنم

ره مگردان و نگه دار همین پرده ی راست

تا من از راز سپهرت گره ای باز کنم

چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی

من چه گویم که غریب است دلم در وطنم

شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت

کی بود باز که شوری به چمن در فکنم

همه مرغان هم آواز پراکنده شدند

آه از این باد بلاخیز که زد در چمنم

نی جدا زان لب و دندان چه نوایی دارد؟

من زبی همنفسی ناله به دل می شکنم

بی تو آری غزل سایه ندارد لطفی

باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم

ای کاش میشد در کافه، بخش دانلود سرا موضوعی جدید را به دکلمه شاعران با صدای خودشان اختصاص داد. دسترسی به ایجاد این امکان برایم میسر نیست. اگر چنانچه دوستان این امکان را دارند سپاسگزار خواهم شد.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۲/۲/۱ صبح ۰۲:۵۲




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۲/۲/۸ صبح ۰۵:۴۲




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۲/۲/۸ عصر ۰۶:۳۹

...................

پياده آمده ام
بي چارپا و چراغ
بي آب و آينه
بي نان و نوازشي حتي
تنها كوله اي كهنه و كتابي كال
و دلي كه سوختن شمع نمي داند

كوله بارم
پر از گريه هاي فروغ است
پر از دشت هاي بي آهو
پر از صداي سرايدار همسايه
كه سرفه هاي سرخ سل
از گلوگاه هر ثانيه اش بالا مي روند
پر از نگاه كودكاني
كه شمردن تمام ستارگان ناتمام آسمان هم

آنها را به خانه ي خواب نمي رساند

مي دانم
كوله ام سنگين و دلم غمگين است
اما تو دلواپس نباش !
نيامدم كه بمانم
تنها به اندازه ي نمباره اي كنارم باش

تمام جاده هاي جهان را
به جستجوي نگاه تو آمده ام
پياده
باور نمي كني ؟
پس اين تو و اين پينه هاي پاي پياده ي من

حالا بگو
در اين تــراكـــم تنــهايــي

مهمان بي چراغ نمي خواهي ؟


يغما گلرويي




Lonliness




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آماندا - ۱۳۹۲/۲/۸ عصر ۱۰:۱۸

"سیاه مشق " هوشنگ ابتهاج

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ،ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزارن من و توست

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست

سایه زاتشکده ماست فروغ مه مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دشمن مردم - ۱۳۹۲/۲/۹ عصر ۰۷:۳۱

صدای گام هایم در شب کوچه های بی تو نوای پوتین های جوخه اعدام را به یادم می آورد و من خاموش در برابرشان با لبخندی به پرچم




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - فورست - ۱۳۹۲/۲/۱۵ عصر ۰۵:۱۱

 

اي خداي بزرگ …
که در آشپزخانه هم هستی  . . .
و روی جلد قرص‌های مرا می‌خوانی . . .
لطفن کمی آن طرف‌تر !
باید همه‌ی این ظرف‌ها را آب بکشم
و همین‌طور که دارم با تو حرف می‌زنم
به فکر غذای ظهر هم باشم
نه ! کمک نمی‌خواهم
خودم هوای همه چیز را دارم
پذیرایی جارو می‌خواهد
غذا سر نمی‌رود
به تلفن‌ها هم خودم جواب می‌دهم
و گردگیری این قاب …
یادت هست ؟
این‌جا کوچک بودم
و تو هنوز خشمگین نبودی
و من آرام‌بخش نمی‌خوردم
درست بعد طعم توت‌فرنگی بود و خواب
که تو اخم کردی
به سیزده سالگی
ملافه
و رویاهایم
ببخش بی پرده می گویم
اما تو به جیب‌هایم
کیف دستی کوچکم
و حتی به صندوقچه‌ی قفل دار من
چشم داشتی !
ای خدای بزرگ که توی آشپزخانه‌ام نشسته‌ای
حالا یک زن کاملم
چیزی توی جیب‌هایم پنهان نمی‌کنم
کیفم روی میز باز مانده است
هر هشت ساعت یک آرام‌بخش می‌خورم
و به دکترم قول داده‌ام زیاد فکر نکنم
لطفن پایت را بردار
می‌خواهم تی بکشم !
...
" نــاهـید عــرجــونی "

پ.ن :
از خوندن اين شعر ناراحت شدم :-(




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آماندا - ۱۳۹۲/۲/۲۳ صبح ۱۱:۰۷

شعري زيبا از حميد مصدق

گاه می اندیشم

خبر ِ مرگ ِ مرا با تو چه کس می گوید ؟

آن زمان که خبر ِ مرگ مرا

از کسی می شنوی ، روی تو را

کاشکی می دیدم

شانه بالا زدنت را ،

ــ بی قید ــ

و تکان دادن ِ دستت که ،

                        ــ مهم نیست زیاد ــ

و تکان دادن ِ سر را که ،

                        ــ عجیب ! عاقبت مُرد ؟

                                                ــ افسوس !

کاشکی می دیدم !

من به خود می گویم :

            « چه کسی باور کرد

            جنگل ِ جان ِ مرا

            آتش ِ عشق ِ تو خاکستر کرد ؟ »




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - فورست - ۱۳۹۲/۲/۲۷ صبح ۰۲:۰۴

ما نمی توانیم بی گناهی هیچ كس را تأیید كنیم ، در صورتی كه می توانیم به طور قطع مجرمیت همه كس را مسلم بدانیم . " هر انساني گواهي است بر جنايت همه انسان هاي ديگر. "
این است ایمان من، و امیدواری من .
باور كنید ، ادیان از لحظه ای كه دم از اخلاق می زنند و با صدور فرمان تهدید می كنند ، به خطا می روند . برای خلق مجرمیت و مكافات احتیاجی به وجود خداوند نیست .
" همنوعان ما با كمك خود ما براي اين كار كفايت مي كنند . "
_____' آلبر كامو - سقوط '_____

________________________

بجاي اشعار و متون ادبي زيبا ، شايد امكان بيان اين موضوعات هم وجود داشته باشه …




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - فورست - ۱۳۹۲/۲/۲۹ عصر ۰۷:۲۶

اشـــارات نظــر "
ً
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست
ً
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
ً
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
ً
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست
ً
گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
ً
این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
ً
نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست
ً
سایه زاتشکده ماست فروغ مه مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست
(( ســـايـه ))
__________
پ.ن :
اين شعر با صداي سارا نائيني به آواز درآمده ؛ دوست بزرگوارم " آماندا" در ارسالي جداگانه لينك دانلودش را مرحمت كرده اند ، لطفا به اين آدرس مراجعه فرماييد :
http://cafeclassic4.ir/thread-39-post-18104.html#pid18104



RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آماندا - ۱۳۹۲/۳/۱ صبح ۱۲:۰۸

حالا که رفته ای ، بیا

بیا برویم

بعد ِ مرگت قدمی بزنیم

ماه را بیاوریم

و پاهامان را تا ماهیان رودخانه دراز کنیم

بعد

موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار

بعد

موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار

بعد

موهایت را از روی لب هایت ....

لعنتی

دستم از خواب بیرون مانده است.

گروس عبدالملکیان




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۲/۳/۲ عصر ۱۱:۲۷

مرا بازیچه ی خود ساخت, چون موسی که دریا را

فراموش اش نخواهم کرد, چون دریا که موسی را


نسیم مست وقتی بوی گل می داد, حس کردم

که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را


خیانت, قصه ی تلخی است, اما از که می نالم؟

"خودم" پرورده بودم در حواریون, یهودا را


خیانت, غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست

چه آسان ننگ می خوانند نیرنگ زلیخا را


کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست

چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را؟


نمی دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است

که وحشی می کند چشمان اش آهوهای صحرا را


چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی

فقط با پاسخ ات پیچیده تر کردی معما را

****************************

فاضل نظری

دفتر شعر "اقلیت"

یهودا




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - مري جين - ۱۳۹۲/۳/۴ صبح ۱۱:۴۶

اين اولين پست من در كافه كلاسيك هست. صبح وارد سايت شدم و ديدم كه آقاي صاحب كافه عضويت منو پذيرفته ... بسي بسي مشعوف شدم.



اين شعر سينمايي رو تقديم ميكنم به همه ساكنين كافه كلاسيك ولي شاعرش رو نميدونم كيه ؟هر كي بوده سينما رو هم دوست داشته



مونیخ ، ونیز ، کراچی ، دوشنبه ، دهلیِ نو

غــــــــروب ابری پاریس ، متروی توکیــــــــو

فقط خودش باشد ، اهل هر کجایی شد

چــه فرق دارد برلین ، دمشق یا ورشو ؟

چه فرق می کند اصلا چه رنگ می پوشد

چــــه فرق دارد با ساری است یا کیمـونـو

قدم قدم دنیا را پیاده طـــی کردی

به این امید که یک روز نیم دیگرِ تو

تــو را بیابد و یک پازل دقیق شوید

و آسمان را خورشید پر کند از نو...

قرارتان باشد باز هـــم بِکِت خواندن

و قهوه خوردن در نیم روز کافه گودو

دوباره زمزمـه ی بازگشت آلمودوار

چهارصد ضربه روی سینه­ ی تروفو

قرارتان همـــــه ی عمر ،سینما رفتن :

بوگارت ، برتون ، ردفورد ، مرلین مونرو

قرارتان همه ی روز سینما ماندن :

ریو براوو ، عصر جدید ، سـرپیـــکو

تمام شب سیگار و کتـــاب ، همراه 

صدای ناظری از چشم روشن رادیو

تهوعی ابدی در دل سیمون دوبُوار

شکوه لذت در اعتراف های روسو

و حفظ کردن یک شعر ، بعدِ هر بوسه

چــــه فرق دارد اول قصیده یا هایکو ؟

چقدر زندگـی عاشقانه ای دارید !

تمام عمر فقط رقص باشد و پیانو

چه قدر زندگیِ .... بعد می پری از خواب !

تویی و پاکت خالــی و شیشه های ولو ...

تو هیچ وقت به شیرین نمی رسی مجنون !

تو هیچ وقت به لیلـــی نمی رســی رومئو !

برای داشتنش  شهر ، شهر جنگیدی

تمــــــام عمرت بیــروت ، بصره و کوزُوو

دلت گرفته ازین قصه های عامه پسند

تمــــام دنیا سگ دانـــــیِ تارانتیـــــــنو

و آخرین سفرت هجو زندگــی باشد :

غروبِ مرده ی پاریس ، آخرین تانگو ...

وجب ، وجب دنیــــــا را پیاده طـــی کردی

قدم ، قدم دنیا را ... بس است مارکوپولو !





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - فورست - ۱۳۹۲/۳/۴ صبح ۱۱:۴۹

*
من درد مشترکم مرا فریاد کن 

..............................................
اشک رازی است

لبخند رازی است

عشق رازی است

-
اشک آن شب لبخند عشقم بود

-
قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که بینی

یا چیزی چنان که بدانی...

-
من درد مشترکم

مرا فریاد کن

-
درخت با جنگل سخن می گوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن می گویم

-
نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده،

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام 

و دست هایت با دستان من آشناست.

-
در خلوت روشن با تو گریسته ام

برای خاطر زندگان،

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام

زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال

عاشق ترین زندگان بودند.

-
دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیر یافته! با تو سخن می گویم

بسان ابر که با طوفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن می گوید

-
زیرا که من

ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من

با صدای تو آشناست.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - حمید هامون - ۱۳۹۲/۳/۴ عصر ۰۸:۰۶

علی وار بودن و زیستن

خدایا : مسؤولیت های شیعه بودن را – که علی وار بودن و علی وار زیستن و علی وار مردن است و علی وار پرستیدن  و علی وار اندیشیدن و علی وار جهاد کردن و علی وار کار کردن و علی وار سخن گفتن و علی وار سکوت کردن است – تا آنجا که در توان این بنده ناتوان علی استͺ همواره فریادم آر.

به عنوان یک من علی وار: یک روح در چند بعد : خداوند سخن بر منبرͺ خداوند پرستش در محرابͺ خداوند کار در زمینͺ خداوند پیکار در صحنهͺ خداوند وفا در کنار محمدͺ خداوند مسؤولیت در جامعهͺ خداوند قلم در نهج البلاغهͺ  خداوند پارسایی در زندگیͺ خداوند دانش در اسلامͺ خداوند ا.ن.ق.ل.اب در زمانͺ خداوند عدل در ح.کو.متͺ خداوند پدری و انسان پروری در خانهͺ و ... بنده خداͺ در همه جاͺ در همه وقت!

و به عنوان یک شیعی مسؤولͺ وفادار به :

مکتبͺ وحدت و ع.د.ا.لتͺ - که سه فصل زندگی او استͺ - و ر.ه.بری و برابری-که مذهب او است- و فدا کردن همه مصلحت هاͺ در پای حقیقت- که رفتار او است.

خدایا : این ها علی را تا خدا بالا می برندͺ و آنگاهͺ او را تا سطح کسی که از ترسͺ به خلاف شرع رای می دهد و به زورͺ با خائن بیعت می کندͺ پایین می آورند!

تسبیح گوی و.ل.ا.یت جورند و رجز خوان که : نعمت و.ل.ا.یت علی داریم!

و اما آنهاͺ آنها هنوز هم از اسارت دستگاههای تبلیغاتی سلسله های سلطنتی اموی و عباسی آزاد نشده اند.

به ا.ن.ق.ل.ا.ب ͺ   آ.ز.ا.دی و سوسیالیسم رسیده اند و هنوز علیͺ حسین و ابوذر را نمی شناسند!

زنده یاد دکتر علی شریعتی

با یک روز تاخیر :میلاد مولود کعبه تهنیت باد...

با احترام : حمید هامون

یا حق...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۹۲/۳/۶ عصر ۱۲:۰۷

امروز که محتاج توام جای تو خالیست

فردا که بیائی به سراغم نفسی نیست

بر من نفسی نیست ، نفسی نیست

در خانه کسی نیست ...

سر آن کهنه درختم که تنم غرقه برف است

حیثیت این باغ منم

خار و خسی نیست...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۲/۳/۱۳ صبح ۱۱:۰۳

آواز چنگی

عنان آمال بگشای

بگذار قلب از یاد برد آیین های سوگواری ات را

وز پی آمال ات شو, چندان که زنده ای

فزونی ده فضیلت های خویش

و مگذار قلب ات ملول باشد

از پی آمال شو و نیکی ها

از پی فرمان قلب ات شو

کلود مونه

یکی از کارهای کلود مونه به نام Lilies

*************************

متن بالا سروده ای به نام آواز چنگی است که در ضیافت های مصر باستان به همراه نواختن چنگ خوانده می شد. این سروده متعلق به حدود 1300 سال پیش از میلاد مسیح و برگرفته از یکی از پاپیروس های British Museum است.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - oceanic - ۱۳۹۲/۳/۲۷ صبح ۰۷:۴۲




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آماندا - ۱۳۹۲/۳/۲۷ صبح ۰۹:۵۶

عاشق که می شوی
لالایی خواندن هم یاد بگیر
شب های باقیمانده ی عمرت
به این سادگی ها
صبح نخواهند شد

مهديه لطيفي




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - oceanic - ۱۳۹۲/۳/۲۸ عصر ۰۱:۲۳

رزهای قرمز ایرانی تقدیم به چشمان ادب دوستان پارسی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۲/۳/۳۱ عصر ۰۹:۱۳

نمونهء صدای طنین انداز استاد عزیزم " آرام مستوفی " شاعر ، مدیردوبلاژ ، گویندهء رادیو و دوبلور توانمند کورد.

شعر : ابر بارنده

شاعر : زنده یاد استاد گوران

[تصویر: 1371836313_3053_eed8500ec5.jpg]

جهت شنیدن دکلمه شعر " هه‌وری بارشت " از "ماموستا گۆران " که توسط آرام مستوفی دکلمه شده است اینجا کلیک نمایید .

ویا از لینک زیردانلود کنید:

http://komakal.net/uploads/files/1349707376_hawri-barsht.mp3



 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۲/۴/۳ صبح ۰۲:۵۱

ترجمهء فارسی و متن کوردی قسمت کوتاهی از شعری که زنده یاد استاد هیمن موکریانی شاعر بزرگ کورد سرودن و با باصدای جادویی زنده یاد استاد حسن زیرک خوانده شده است.

[تصویر: 1372029561_3053_11c941d295.jpg]

کوردی "متن ترانه " :

حه ریف شه شخــــانی ئومیــــدی لی به ستـــــووم

هه ر موره داویم و بیهووده به ته مای جوت شه شم

گـــــــوشه ی خه می من هــــــه ر ئه ژنوکــــــــــه مه

بویــــــه وا موحــکه م گرتوومـــــــه ته نیو باوه شــــــم

***********************************

ترجمهء فارسی شعر :

حریف شـــــــــــش خـــــان امیــــدم را بستــــه

مهره می اندازم و بیهوده درانتظارجفت ششم

گـــوشــــهء غـــــــم من فقط زانــــــوی منــــــــه ( زانوی غم بغل گرفتن )

همین است که محکم گرفتــــــه ام در آغوشــم

البته در ترجمهء فارسیش یک مقدار وزنش شکسته ( شمابه بزرگی خودتان ببخشید ).

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

کوردی "شعراصلی " :

كوشتمی وشه ش خانی ئوميدی له من گرتن حه ريف
موره هه لداويم و بيهووده به هيوای دووشه شم

خوشه ويستی گوشه كه ی ته نيايی هه ر ئه ژنو كه مه
بويه روژ وشه و وها گرتوومه ته نيو با وه شم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - حمید هامون - ۱۳۹۲/۴/۱۳ عصر ۰۳:۳۰

درس تشریح

دست های چند محصل

بیرحمانه گلبرگ های گل سرخ را پرپر می کند

تا به راز زیبایی پی ببرد...

                                                            ساویتری هانسمن

×××××××××××××××

خداحافظی

محبوبم گفت : خداحافظ

و من پا به پا شدم

و نگاه به کفش هایم دوختم.

او می گفت و من می شنیدم.

حتما فکر می کرد که گوش نمی دهم

چون که حتی یک بار سرم را بلند نکردم

سرم را بلند نکردم

چون که نمی خواستم ببیند

که اشک از چشمانم سرازیرست...

                                                            کارول ان مارش

×××××××××××××××

نامه

چنان به دیدن نامه ات شاد شدم

که با خواندنش بار اول

نفهمیدم که نوشته ای

که دیگر دوستم نداری

                                                            مدستو سیلوا

××××××××××××××

انتخاب از کتاب باغ من تویی (مجموعه ی اشعار با انتخاب و ترجمه ی پرویز دوائی)

با احترام : حمید هامون

یا حق...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۲/۴/۲۴ صبح ۰۲:۳۷

حالا دیگر دیر است


من نام کوچەهای بسیاری را از یاد بردەام


نشانی خانەهای بسیاری را از یاد بردەام


و اسامی آسان نزدیکترین کسان دریا را


راستی


آیا بە همین دلیل سادە نیست


کە دیگر


هیچ نامەای بە مقصد نمیرسد؟



نشانیها / سیدعلی صالحی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آماندا - ۱۳۹۲/۴/۲۴ عصر ۱۰:۰۲

تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسونتر است

نادر ابراهیمی - بار دیگر شهری که دوست میداشتم




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۲/۴/۲۶ صبح ۰۳:۰۲

می‌بوسمت


و ماه می‌شوم


بر سینه‌ی تو


آویخته به زنجیری که


دست‌های من است

با خیالت


زندگی می‌کنم


و با خودت


عاشقی



عباس معروفی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۹۲/۴/۲۷ صبح ۰۷:۱۰

من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را
روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن
مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را
ای موافق صورت و معنی که تا چشم منست
از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را
گر به سر می‌گردم از بیچارگی عیبم مکن
چون تو چوگان می‌زنی جرمی نباشد گوی را
هر که را وقتی دمی بودست و دردی سوختست
دوست دارد ناله مستان و هایاهوی را
ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق
کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را
بوستان را هیچ دیگر در نمی‌باید به حسن
بلکه سروی چون تو می‌باید کنار جوی را
ای گل خوش بوی اگر صد قرن بازآید بهار
مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را
سعدیا گر بوسه بر دستش نمی‌یاری نهاد
چاره آن دانم که در پایش بمالی روی را

ای چشم تو دلفریب و جادو
در چشم تو خیره چشم آهو
در چشم منی و غایب از چشم
زان چشم همی‌کنم به هر سو
صد چشمه ز چشم من گشاید
چون چشم برافکنم بر آن رو
چشمم بستی به زلف دلبند
هوشم بردی به چشم جادو
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو
این چشم و دهان و گردن و گوش
چشمت مرساد و دست و بازو
مه گر چه به چشم خلق زیباست
تو خوبتری به چشم و ابرو
با این همه چشم زنگی شب
چشم سیه تو راست هندو
سعدی بدو چشم تو که دارد
چشمی و هزار دانه لولو

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۹۲/۴/۲۹ عصر ۱۰:۳۲

هرچه بینا چشم، رنج آشنائی بیشتر
هرچه سوزان عشق ، درد بیوفائی بیشتر

هرچه جان کاهیده تر، نزدیکتر پایان عمر
هرچه دل رنجیده تر سوز جدائی بیشتر

هرچه صاحبدل فزون، برگشته اقبالی فزون
هرچه سر آزاده تر، افتاده پائی بیشتر

هرچه دل رنجیده تر، زندان هستی تنگتر
هرچه تن شایسته تر، شوق رهائی بیشتر

هرچه دانش بیشتر وامانده تر در زندگی
هرچه کمتر فهم، کبر و خودنمائی بیشتر

هرچه بازار دیانت گرم، دلها سردتر
هرچه زاهد بیشتر دور از خدائی بیشتر

هرچه تن در رنج و زحمت، ناامیدی عاقبت
هرچه با یاران وفا، بی اعتنائی بیشتر

(معینی کرمانشاهی)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آماندا - ۱۳۹۲/۵/۱ صبح ۱۰:۱۱

دليل نيامدنت از اين دو حالت خارج نيست

يا نمي خواهي ام

يا

يا ابولفضل

يعني نمي خواهي ام ؟

بهرنگ قاسمي




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۲/۵/۴ صبح ۰۲:۰۸

هوشنگ ابتهاج ( سایه )

سیاه مشق

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست


گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست


روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست


گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست


گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست


این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست


نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست


سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۲/۵/۵ صبح ۰۴:۱۳

تفنگ‌ها خاموش !
کودکی می‌خواهد بخوابد
دیکتاتورها سراپا گوش !

شاعری می‌خواهد شعر بخواند :
آنکه نمی‌تواند گلی بر گیسوان معشوقش باشد
هرگز نمی‌تواند خاری شود در پای ستمکاران  .


ترجمهء فارسی شعری از لطیف هلمت شاعر کورد

[تصویر: 1374885804_3053_503450cf0a.jpg]




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - خانم لمپرت - ۱۳۹۲/۵/۵ عصر ۰۲:۵۱

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم

نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم

 

آوار ِ پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزیم ؟

هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟

 

تشویش ِ هزار «آیا» ، وسواس ِ هزار «امّا»

کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم

 

دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم

 

دردا که هدر دادیم ، آن ذات ِ گرامی را

تیغیم و نمی بّریم ، ابریم و نمی باریم

 

ما خویش ندانستیم ، بیداری مان از خواب

گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم !

 

من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته

امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم


زنده یاد حسین منزوی

دانلود آهنگ دیوار با صدای داریوش اقبالی





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ناخدا خورشيد - ۱۳۹۲/۵/۹ صبح ۰۹:۳۹

اون رنگ سرخ داشت همه ی کائنات رو می پوشوند و به من نزدیک می شدواز این که اون قدر بهش نزدیک بودم تو پوست خودم نمی گنجیدم-البته پوست که نداشتم این جوری می گم که شما راحت تر بفهمین-آروم آروم من هم داشتم سرخ می شدم واز چشم هام فواره اشک می پاشید.

خیلی زود فهمیدم که خیلی هم قرار نیست بهم نزدیک بشه انگار ،به اندازه سایه چند تا فرشته از هم فاصله داشتیم وفکر می کنم اون فرشته ها داشتن منو به اون معرفی می کردن.دقیقا نفهمیدم چی بینشون رد وبدل شد ولی از چهره خندون فرشته ها می شد حدس زد که کار ها روبه راهه.((ولی این فرشته ها که همیشه خندون ان،نکنه...))اشکم بند اومد وترس همه وجودم رو فراگرفت و دیگه نتونستم جلو خودم رو بگیرم و خیلی آروم وبا ترس ولرز گفتم:((تو این بیست سال اخیر که بیشترش رو تو ونیز بودم خیلی تحت تاثیر پرتره های اون کافر ها قرار گرفتم و حتی قانع شده بودم که یه پرتره از خودم هم بکشن که البته هیچ وقت این کار عملی نشد ،ولی خب دوس داشتم.امسال هم با اجازه ی بنده  ی حقیر شما ،پادشاهمون یه چند تا نقاشی داد بکشن که دنیای شما رو با همه ی مخلوقاتش نشون بده،البته به سبک فرنگی ها.))

با این که هیچ صدایی نمی شنیدم ولی جوابش رو تو دلم حس می کردم.

((ما صاحب شرق و غرب هستیم.))

داشتم از هیجان می ترکیدم.گفتم:((خب چرا اصلا شرق وغربی وجود داره؟چرا ما آدما وقتی هنوز زنده ایم راز این چیزا رو نمی فهمیم؟))

چون حواسم جمع نبود دقیقا نفهمیدم که تو دلم چی حس کردم.یا این بود که ((چون از عقلتون استفاده نمی کنین)) ویا این ((چون از عشقتون استفاده نمیکنید))مطمئن نیستم کدوم یکی از اینا بود.

نام من سرخ ،ارهان پاموک،ترجمه عین له غریب




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۲/۵/۱۰ صبح ۰۱:۵۱

 یار و همــــــــــسر نـگرفــــــــتم که گرو بود سرم

تو شـــــدی مــــادر و مـــن با همه پیـــــــری پسرم

تو جـــگر گوشه هـــــم از شـــــیر بریدی و هنـــوز

مــن بیچاره همان عـاشــــــــق خونـــــین جــــــگرم

خــون دل میخورم و چـشــــم نظـــــر بازم جــــــــام

جرمم این است که صاحبـــــــدل و صــــــاحبــنظرم

مــــن که با عشـــــــق نـــراندم به جوانـــــــی هوسی

هـــوس عشق و جـوانی است به پیــــــرانه ســــــرم

پدرت گــوهر خود تا به زر و سیــــم فــــــــــروخت

پـــــدر عشـــــق بســــوزد که در آمــــــد پــــــــــدرم

عشـق و آزادگـــــی و حـــــسن و جـوانی و هــــــــنر

عجـــبا هیــچ نــــــیرزید که بــــــــــی ســـــیم و زرم

هنــــــرم کاش گـــــــــــره بند زر و سیـــــــــــمم بود

که به بازار تـو کـــــــاری نگـــــــشود از هـــــــــنرم

سیـــــزده را همــــه عــــــــــالم بدر امروز از شهـــر

مــــــن خود آن ســــیزدهم کز همــــــــه عالــــــم بدرم

تـــا به دیـــــــوار و درش تـــــازه کــــــــنم عــهد قدیم

گاهـــی از کوچه ی معــــشوقه ی خود میــــــــــگذرم

تو از آن دگـــــری رو  کــــــــــه مــــرا یاد تو بــــــس

خود تو دانــــــی که مـن از کــــان جهانی دگـــــــــــرم

از شــکار دگــران چشـــــم و دلـــی دارم سـیــــــــــــر

شـــیــــــــــــرم و جــــوی شـــــــغالان نبـــود آبخــورم

خون دل مـوج زند در جـــــــــــــگرم چـــون یاقـــــوت

شـــــــهریارا چــه کنــــم لـــــــــعلــم و والا گـــهــــــرم

 


شهریار





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۲/۵/۱۲ صبح ۰۱:۴۵

با انتشار خبر بیماری شدید استاد شیرکو بیکس شاعر بزرگ کورد در این روزها مناسب دیدم این پست را قرار دهم.

[تصویر: 1375481542_3053_0ebfb95e60.jpg]

شعری از شیرکو بیکس

"ترجمه شده به فارسی توسط زنده یاد احمدشاملو"

نه کتابی به جای مانده،نه سرودی
نه مزموری به جای مانده،نه مذهبی
نه اندیشه ای به جای مانده،نه نجاتی
دانایی مرده است
خِرَد مرده است
شجاعت مرده است
و آخرین آرمان های آدمی
در سنگرهای سوخته مدفون مانده اند.

اینجا
همه چیز بر باد است
اینجا
جان و جهان مرا ربوده اند
آرمان ها و آوازهای مرا ربوده اند
مرا از بلندای برج ها
به دار آویخته اند.

قسمتی از شعر بلند دره پروانه ها از شیرکو بی‌کس، شاعر نوپرداز کُرد.

( دوستی عمیقی میان شاملو و بی کس بوده و شاملو تعداد کثیری از اشعار بی کس را به فارسی ترجمه و دکلمه کرده است )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

«پند»

شاعر : بیکس

بسیار چیزها هستند، زنگ می‌زنند و

از یاد می‌روند و

سپس می‌میرند

همچو تاج و

عصای مُرصّع و

تخت پادشاهان!

بسیار چیزهای دیگری هستند

نمی‌پوسند و

از یاد نمی‌روند و

هرگز نمی‌میرند

همچو کلاه و

عصا و

کفش‌های

چارلی چاپلین.

مترجم: بابک صحرانورد




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۲/۵/۱۴ صبح ۰۳:۲۰

شیرکو بیکس شاعر بزرگ کورد بعد از ظهر  1392/5/13 در بیمارستانی در کشور سوئد درگذشت.

[تصویر: 1375659745_3053_0251c02350.jpg]

(زاده دوم ماه مه ۱۹۴۰، مرگ در چهارم اوت ۲۰۱۳ در سوئد)

شاعر معاصر کورد است که از سوی انجمن قلم سوئد برنده جایزهء توچولسکی (Tucholsky) شد.

شیرکو در سال ۱۹۴۰ میلادی در شهرسلیمانیهء کوردستان عراق به دنیا آمد. پدرش استاد فائق بی کس  از شاعران بنام روزگار خود بود. بیکس بخاطر مشکلات سیاسی از سال ۱۹۸۷ تا ۱۹۹۲ در سوئد زندگی می‌کرد و پس از آن به عراق بازگشت.

در ۱۹۶۸ اولین مجموعه شعر شیرکو بنام مهتاب شعر منتشر شد و از آن زمان تا کنون چندین مجموعه شعر، دو نمایشنامه منظوم و ترجمه پیر مرد و دریا نوشته ارنست همینگوی و عروسی خون اثر لورکابه زبان کوردی از او به چاپ رسیده است .

از جمله دفترهای شعر این شاعر می‌توان از دو سرو کوهی، عقاب، رود، سپیده دم، آفات، کرکس، عطشم را شعله فرو می‌نشاند، دره پروانه‌ها، صلیب مار و روز شمار یک شاعر، سایه و آزادی این واژه بی‌آبرو نام برد که به زبان‌های فارسی ، فرانسوی ، عربی ، ایتالیایی ، انگلیسی و غیره ترجمه و چاپ شده اند. در ایران مجموعه‌هایی از او همچون منظومه بلند دره پروانه (ده‌ربه‌ندی په‌پووله) و آزادی، این واژه بی‌آبرو با همت  محمد رئوف مرادی ترجمه و به چاپ رسیده است .

احمد شاملو نیز تعدادی از سروده های بیکس را به فارسی ترجمه و دکلمه کرده است.

[تصویر: 1375659874_3053_d2a0b78d47.jpg]

****************************

وسیت نامهء بیکس : ( طبق وسیت قرار است در پارک آزادی در شهرسلیمانیه به خاک سپرده شود )

راستش را بخواهید من نمی خواهم در هیچکدام از تپه ها و گورستان های مشهور این شهر به خاک سپرده شوم. اول به خاطر اینکه جای خالی نمانده و دوم برای اینکه من اصولا اینگونه جاهای شلوغ را دوست ندارم.

من میخواهم اگر شهرداری شهرمان اجازه دهدمن را در جوار تندیس شهدای 1963 سلیمانی به خاک بسپارند.(فضای آنجا لذت بخش تر است و من نفسم نمی گیرد!)
من دوست دارم پس از مرگم هم همراه و همدم با مردم شهرم و صدای موسیقی و رقص و زیباییهای این پارک باشم.
میخواهم کتابخانه و دیوانهای اشعار و عکس هایم را در یک کافه تریا و باغچه ای کوچک نزدیک مزارم بگذارید تا پاتوقی شود برای شاعران و نویسندگان و دختران و پسران عاشق و همه آنها مهمان من باشند.
من از الان مانند یک رویا تمام این صحنه ها را در این پارک می بینم.
من می خواهم همزمان با صدای دلنواز ساز و آواز و مقام علی مردان و سرود " خدایا وطن را آباد کن"
در پرچم کوردستان کفن شده و به خاک سپرده شوم.
من میخواهم در مراسم خاکسپاری و تعذیه ام موسیقی نواخته شود و تابلوی هنرمندان شهرم بر روی مزارم گذاشته شود .
من میخواهم پس از مرگم جایزه ای ادبی سالانه ای به نام "بیکس" به زیباترین دیوان شعر داده شود و هزینه آن از آنچه به ارث می گذارم پرداخت شود.

روحش شاد و یادش گرامی

[تصویر: 1375660032_3053_01b769b6df.jpg]




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - خانم لمپرت - ۱۳۹۲/۵/۱۴ عصر ۰۶:۳۹

اجازه! اشک سه حرف ندارد!...اشک خیلی حرف دارد!...

این روزها بجای "شرافت" از انسانها فقط "شر" و "آفت" می بینی!...

به بهانه سالمرگ

حسین پناهی

بازیگر ،کارگردان،شاعر ونویسنده( 6شهریور 35_14 مرداد83 )

ما تماشا چیانی هستیم
که پشت درهای بسته مانده ایم !
دیر امدیم !
خیلی دیر...
پس به ناچار
حدس می زنیم ،
شرط میبندیم ،
شک میکنیم ...
و آن سوتر
در صحنه
بازی به گونه ای دیگر در جریان است .

"از کتاب نمی دانم ها"

 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۲/۵/۲۴ صبح ۰۶:۴۹

وقتي روان شناس و مستبد با هم ملاقات مي كنند !

در 1927 يعنی ده سال پس از انقلاب بلشويكی كه به سرنگونی حكومت تزار منتهی شد ، بختريف ( يكی از تاثيرگذارترين روانشناسان روسيه بعد از پاولوف در زمينه تداعی گرايی و روان شناسی تطبيقی ) به مسكو احضار شد و از او درخواست گرديد كه ژوزف استالين ديكتاتور شوروری را كه گفته مي شد به افسردگی دچار شده بود درمان كند .

بختريف به استالين گفت كه از پارانويای شديد رنج مي برد . بعدازظهر همان روز بختريف به طور مشكوك درگذشت !

براي تعيين علت مرگ اجازه كالبد شكافی داده نشد و جسد او را سوزاندند . چنين تصور شده است كه استالين دستور داده بختريف را مسموم كنند تا از او به خاطر اين تشخيص انتقام بگيرد . بعدها استالين نشر آثار بختريف را ممنوع اعلام كرد و دستور داد پسرش را تيرباران كنند !

***********************
تاريخ روان شناسی نوين
دوان شولتز و سيدنی شولتز
ترجمه ي : سيف - شريفی - علی آبادی - نجفی زند
صفحهء : 309 و 310
نشر دوران
چاپ دهم - ويرايش ششم
مهرماه 1390




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - فورست - ۱۳۹۲/۵/۲۵ عصر ۰۲:۲۴

دست بردار ازین هیکلِ غم
که ز ویرانیِ خویش است آباد.
دست بردار که تاریکم و سرد
چون فرومرده چراغ از دَمِ باد.
دست بردار، ز تو در عجبم
به دَرِ بسته چه می‌کوبی سر.
نیست، می‌دانی، در خانه کسی
سر فرومی‌کوبی باز به در.
زنده، این‌گونه به غم
خفته‌ام در تابوت.
حرف‌ها دارم در دل
می‌گزم لب به‌سکوت.
دست بردار که گر خاموشم
با لبم هر نفسی فریاد است.
به نظر هر شب و روزم سالی‌ست
گرچه خود عمر به چشمم باد است.

شاملو 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۲/۵/۳۰ صبح ۰۳:۳۵

[تصویر: 1377043457_3053_aa2e5c5cd7.jpg]

در این سرای بی کسی ، کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب ، در سحر نمی زند

نشته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ ، کز شبی چنین ، سپیده سر نمی زند

گذرگهیست پر ستم که اندر او یه غیر غم
یکی صلای آشنا ، به رهگذر نمی زند

دل خراب من دگر ، خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این ، خراب تر نمی زند

چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات
برو که هیچکس ندا ، به گوش کر نمی زند

نه " سایه " دارم و نه بر ، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر ، کسی تبر نمی زند


مشاجره از نوع اسکاتلندی

وقتی زن هفت تیر خالی را تحویل پلیس می داد گفت: "زندگی کردن توی آپارتمان تک خوابه در سن هوزه با مردی که داره ویولون زدن یاد میگیره خیلی سخته" 

***************************************
ریچارد براتیگان 
اتووس پیر و داستانهای دیگر
ترجمه ی علیرضا طاهری عراقی
ص 56

********************
عکس از: کاوه گلستان

[تصویر: 1377043827_3053_c870e62d10.jpg]


با نامه‌یه‌ تووڕه‌ بۆ خوا بنووسین
لێی بپرسین :

بۆ ئه‌وه‌نده‌ی پێ خۆشبوو ، كه‌ من‌و تۆ بۆ یه‌ك نه‌بین؟

************

ترجمهء فارسیش :

بیا با خشم نامه ای به خدا بنویسیم

و ازش بپرسیم :

چرا اینقدر دوست داشت که ما به هم نرسیم؟

( از لطیف هلمت / شاعر کورد )

[تصویر: 1377044326_3053_d7d82fc345.jpg]




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - terme - ۱۳۹۲/۵/۳۰ صبح ۰۴:۳۸

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!
بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!

سید علی صالحی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Schindler - ۱۳۹۲/۵/۳۱ صبح ۱۲:۲۲

خر گمشده!

گويند كه واعظی سخنور         درمجلس وعظ سایه گستر

از دفتر عشق نكته می راند         و افسانه عاشقی همی خواند

خر گمشده ای بر او گذر كرد         و ز گمشده اش ورا خبر كرد

زد بانگ كه كیست حاضر امروز         كز عشق نبوده خاطر افروز

نی محنت عشق دیده هرگز         نی جور بتان كشیده هرگز

برخاست ز جای، ساده مردی         هرگز ز دلش نزاده دردی

كان كس منم ای ستوده دهر         كز عشق نبوده هرگزم بهر

خر گمشده را بخواند كای یار         اینک خر تو، بیار افسار

جامی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - BATMAN - ۱۳۹۲/۶/۱ صبح ۰۴:۲۰

رباعیاتی در وصف دوستی
(اولین رباعی،بهش علاقه خاصی دارم)

حافظ
نی قصه‌ی آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت

خیام
آن به که در این زمانه کم گیری دوست
با اهل زمانه صحبت از دور نکوست
آنکس که به جمگی ترا تکیه بر اوست
چون چشم خرد باز کنی دشمنت اوست

ابراهیم منصفی
ای دوست مـرا بــه حال  خـود بـاز گذار
با خلـوتِ من تو را چکار اســت ، چکار؟
بگذار به دردِ خویــش بــاشم مشغــول
بیــزارم از این جمـــع دروغــین ، بیـــزار





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سارا - ۱۳۹۲/۶/۲ صبح ۱۲:۵۷

ارزوهایی که حرام شدند

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکرد , به لستر گفت: یک ارزو کن تا براورده کنم

لستر هم بازرنگی ارزو کرد که سه ارزوی دیگر داشته باشد

بعد با هر کدام از این سه ارزو سه ارزوی دیگر کرد

ارزوهایش شد 9تا با 3 ارزوی قبلی

بعد با هر کدام ازین 12 ارزو سه ارزو خواست

که تعداد ارزوهایش رسید به 46 یا 52 یا ......

به هرحال از هر ارزویش استفاده کرد

برای خواستن یک ارزوی دیگر

تا وقتی که تعداد ارزوهایش رسید به 5718034 ارزو

بعد ارزوهایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن و جست و خیز کردن و اواز خواندن

و ارزو کردن برای داشتن ارزوهای بیشتر و بیشتر

درحالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند عشق میورزیدند و محبت میکردند

لستر وسط ارزوهایش نشست

انها را ریخت روی هم تا شد مثل یک تپه طلا

و نشست به شمردنشان تا ......

پیر شد

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود

و ارزوهایش دوروبرش تلنبار شده بودند

 همشان نو بودند و برق میزدند

.

.

بفرمایید چندتا بردارید و به یاد لستر هم باشید

که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها

همه ارزوهایش را با خواستن ارزوهای بیشتر حرام کرد

"شل سیلور استاین"




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۲/۶/۳ صبح ۰۸:۱۳

و تو,

دختر بی بازگشت گریه ها

از یاد نبر که ساده نویسی,

همیشه نشان ساده دلی نیست.

پس اگر هنوز

بعد از گواهی گریه ها در دفترم می نویسم:

"باز می گردی"

به ساده بودن ام نخند.

اشتباه مشترک تمام شاعران این است

که پیشگویان خوبی نیستند.

یغما گلرویی

beauty




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Schindler - ۱۳۹۲/۶/۳ عصر ۰۸:۵۹

يادش به خير مادرم!

 از پيش

در جهد بود دائم، تا پايه‌کَن کند

ديوار ِ اندُهي که، يقين داشت

در دل‌ام

مرگ‌اش به جای خالي‌اش احداث مي‌کند.

خنديد و

آن‌چنان که تو گفتي من نيستم مخاطب ِ او

گفت:

" مي‌داني؟

اين جور وقت‌هاست

که مرگ، زلّه، در نهايت ِ نفرت

از پوچي‌ی ِ وظيفه‌ی شرم‌آورش

ملال

احساس مي‌کند"




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سارا - ۱۳۹۲/۶/۴ صبح ۱۲:۲۵

دیروز و فردا باهم دست به یکی کرده اند.دیروز با خاطراتش و فردا با وعده هایش....وقتی چشم گشودم امروز گذشته بود

"البر کامو"

........................................

فقر شب را بی غذا سرکردن نیست

فقر روز را بی اندیشه سرکردن است

"دکتر شریعتی"




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سارا - ۱۳۹۲/۶/۴ صبح ۰۱:۰۷

گزیده اشعاری از تاگور

ماهی در اب خاموش است و 

چارپا بر خاک هیاهو میکند و 

پرنده در اسمان اواز می خواند

ادمی

اما

خاموشی دریا و

هیاهوی خاک و 

موسیقی اسمان را با خود دارد

....................

تورا هستی ات به چشم نمی آید

آنچه می بینی سایه توست

................

بامداد

کنار پنجره می نشینم

و جهان 

به کردار رهگذران

لختی آنجا پا سست میکند و 

در برابرم سر فرود می اورد

و می گذرد

...................

خدا

نه برای خورشید

و نه برای زمین

بلکه برای گلهایی که برایمان می فرستد

چشم به راه پاسخ است

..................

نوری که به کردار کودکی عریان

شادمانه

درمیان برگهای سبز بازی میکند

نمیداند که ادمی میتواند دروغ بگوید

...............

صحرای قدرتمند

میسوزد از عشق یکی پــَر علف

که میجنبد و

 میخندد و

دور می شود

...................

گریه کنی اگر که افتاب را از دست داده ای

ستارگان را نیز

از دست بخواهی داد

...............

انسان بدتر از حیوان است

وقتی که حیوان است

....................

نمیتوانم بهترین را برگزینم

بهترین است که مرا برمیگزیند






RE: اشعار و متون ادبی زیبا - oceanic - ۱۳۹۲/۶/۱۱ عصر ۰۳:۱۲

روزی که دانش لب آب زندگی می کرد
انسان در تنبلی لطیف یک مرتع 
با فلسفه های لاجوردی خوش بود
در سمت پرنده فکر می کرد
با نبض درخت، نبض او می زد
مغلوب شرایط شقایق بود
مفهوم درشت شط در قعر کلام او تلاطم داشت
انسان در متن عناصر می خوابید
نزدیک طلوع ترس بیدار می شد
اما گاهی آواز غریب رشد در مفصل ترد لذت می پیچید
زانوی عروج خاکی می شد 
ان وقت انگشت تکامل 
در هندسه دقیق اندوه تنها می ماند
سهراب سپهری



RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۲/۶/۱۴ صبح ۱۲:۳۵


باران باشد

تو باشی

یک خیابان بی انتها باشد

به دنیا می گویم ..... خداحافظ

گروس عبدالملکیان

violin

قطاری که تو را برد

چه چیزی را با خود بر می گرداند؟

تعادل دنیا

گاهی فقط به مویی بند است

لوکوموتیورانِ تو

کاش این را می دانست

حافظ موسوی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۲/۶/۱۶ صبح ۱۲:۲۳

ملكه الیزابت

نوشتهء : مصطفی مستور

۱
همه‌اش تقصیر اسی بود. لعنت به اسی. لعنت به خودش و اون بازی مسخره‌اش. خبر مرگ‌اش یعنی بازی جدیدی آورده بود. گفت چیزهایی از رادیو شنیده و بازی را از روی اون چیزها خودش اختراع كرده. طوری می‌گفت "اختراع" انگار بیوك جی.اس.ایكس اختراع كرده بود. 
اسی گفت: "خیلی كیف می‌ده." گفت: "سر پول بازی می‌كنیم. هرچی باشه از درخت بالا رفتن و تیله بازی و دنبال گربه‌ها افتادن كه بهتره."
عیدی گفت: "م م من نیستم. م من پو پول ندارم. گفت: اَ اَ اَ اگه پول داشتم سری س س س سه‌تایی سبز آپولو سییییزده رو از داود می‌خریدم. ش ش شاید هم ت ت تمبر تكی تاج‌محل ‌رو." 
زیر درخت كُناری، لب رودخانه نشسته بودیم. هوا شرجی بود و عیدی خیس عرق شده بود. بس كه چاق بود لا‌مسب. پیراهن‌های باباش را می‌پوشید. به خاطر هیكل گنده‌اش.
اسی گفت: "پول زیادی نمی‌خواد بدی خره. اما اگه بردی، اگه تا آخرش رفتی، كلی كاسب می‌شی. می‌تونی صدتا تمبر بخری. می‌تونی همه‌ی تمبرهای داود رو با آلبوم‌ش بخری. شیر فهم شد؟" 
رسول گفت: "من هستم،" گفت: "می‌خوام با پول‌اش مجله‌ی خارجی بخرم."
عاشق عكس هنرپیشه‌های خارجی بود، رسول. مخصوصاً همفری بوگارت و سوفیالورن و گاری كوپر. توی كوچه‌ی ما فقط رسول این‌ها تلویزیون داشتند. هنرپیشه‌ها را از توی تلویزیون می‌شناخت. حتی یك بار هم سینما نرفته بود. یعنی پول‌اش را نداشت كه برود اما گاهی شب‌ها با هم می‌رفتیم خرابه‌ی پشت سالن تابستانی سینما مولن‌روژ و چندتا سنگ زیر پامان می‌گذاشتیم و از روی دیوار فیلم تماشا می‌كردیم. خیلی كیف داشت. عكس‌ها را از كریم درازه كه توی سینما مولن روژ كنترل‌چی بود، می‌خرید. عصرها می‌رفت جلو سینما مولن‌روژ و طوری زل می‌زد به عكس‌ها انگار عكس‌های اپل و فیات و ب.ام.و را توی ویترین سینما گذاشته بودند. 
گفتم: "حالا بازی چی هست؟ "
اسی گفت: "سخت نیست." گفت دیشب با قصه‌ی شب رادیو به فكر این بازی افتاده. گفت توی قصه‌ی شبِ رادیو، پیرمردِ تنهایی برای عوض كردن زندگی‌اش ـ كه خیال می‌كرد تكراری شده ـ شروع می‌كند به عوض كردن اسم چیزها. مثلا اسم صندلی‌اش را می‌گذارد ساعت. اسم ساعت دیواری‌اش را می‌گذارد چاقو. اسم آینه را می‌گذارد روزنامه. اسم تخت‌خواب‌اش را می‌گذارد اجاق. خلاصه اسم همه‌ی چیزها رو عوض می‌كند. گفت پیرمرد برای این كه اسم‌ها فراموش‌اش نشوند آن‌ها را نوشته بود روی یك برگ كاغذ.
بعد اسی ساكت شد و با رادیوش ور رفت. دنبال موج تازه‌ای می‌گشت. همیشه رادیو گوش می‌داد، اسی. یعنی همیشه رادیوش روشن بود اما بیش‌تر وقت‌ها گوش نمی‌داد. رادیو توشیبای كوچولویی داشت كه پدرش از كویت براش آورده بود. پدرش كارگر لنج بود. رادیو همیشه توی جیب‌اش بود. حتی وقتی می‌رفت مبال. شب‌ها به اخبار فارسی و عربی و فرانسوی و انگلیسی و تصنیف‌های تركی و هندی و عربی و به هر موجی كه صدای كسی از توش در می‌آمد گوش می‌داد. آن قدر گوش می‌داد تا خواب‌اش می‌برد. 
رسول گفت: "آخرش چی شد؟ پیرمرده چی شد؟ "
اسی تصنیف عربی شادی را كه پیدا كرد نیش‌اش باز شد. رادیو را گذاشت بیخ گوش‌اش و سرش را با آهنگ تكان داد.
رسول باز پرسید: "نگفتی، بالاخره پیرمرده چی شد؟" 
اسی گفت: "نمی‌دونم. آخر قصه خوابم برد."

۲
عیدی گفت: "ف ف فقط یه دفعه. اَ اَ اَ اگه بردم بازم هستم اَ اَ اما اگه باختم نیستم."
گفتم : "من هم هستم."
به خاطر عكس ماشین‌ها بود. عكس‌ها را از قماره‌ی پرویز كچل كه جلو سینما مولن روژ بود می‌خریدم. عكس‌های سیاه و سفید شش در چهار، یك ریال. رنگی، سه ریال. نه در دوازده، پنج ریال. سیزده در هجده، دوازده ریال. شانزده در بیست و یك هفده ریال. اگر برنده می‌شدم می‌توانستم پنجاه تا، یا شاید هم صدتا، عكس بخرم. 
زیر چراغ برق كوچه نشسته بودیم. پشه‌ها توی سر و سینه‌مان وول می‌خوردند و نیش‌مان می‌زدند. اسی زیر لب فحشی داد به پشه‌ها و گفت: "هر روز صبح نفری یك تومان پول می‌ذاریم. هركی تا آخر رفت، یعنی هركی از كله‌ی سحر تا آخر شب اشتباه نكرد و برنده شد پول‌ها رو ور می‌داره. . ."
رسول گفت: "یعنی همه‌ی چهار تومان رو؟ "
اسی گفت: "همه‌ی چهار تومان رو. اما اگه دو نفر برنده شدند پول‌ها رو نصف می‌كنند. اگه سه نفر برنده شدند پول‌ها تقسیم به سه می‌شه. اگه همه برنده شدیم یا همه باختیم، پول‌ها می‌مونه برای روز بعد. هیچ‌كس چیزی برنمی‌داره. شیر فهم شد؟"
اسی كف دست‌هاش را توی هوا محكم به هم زد و زیر لب گفت: "پدر سگ!" دست‌هاش را كه باز كرد لاشه‌ی پشه‌ای افتاد روی زمین. 
گفتم: "حالا باید چی كار كنیم؟"
اسی گفت: "هیچی، اسم چیز‌ها رو عوض می‌كنیم. هر شب چهارتا اسم. هركس اسم یه چیز رو باید عوض كنه. شیر فهم شد؟"
رسول گفت: "خر كه نیستیم، فهمیدیم چی گفتی." بریده‌ی روزنامه‌ای را از توی جیب‌اش بیرون آورد و تای آن را باز كرد.
عیدی با دستمال عرق سینه‌اش را گرفت و گفت: "ز ز زكّی، یعنی پو پو پول توجیبی پ پ پنج روز م م مالیده."
اسی رادیوش را گذاشت توی جیب پیراهن‌اش و دست‌اش را دراز كرد. كف دست‌اش بالا بود. 
رسول بریده‌ی روزنامه را كه عكس مارلون براندو توی آن چاپ شده بود گذاشت توی جیب‌اش و دست‌اش را گذاشت توی دست اسی. من هم دست‌ام را گذاشتم روی دست رسول. عیدی به ته كوچه نگاه كرد و بعد به لامپ تیر چراغ‌برق كه حشره‌ها توی نور آن وول می‌خوردند. شك داشت انگار. آخرسر دست‌اش را گذاشت روی دست من و گفت: "ل ل لعنت بر شِ شِ شیطون، م م من هم هستم."
اسی گفت: "بازی باید فقط بین خومون باشه، شیر فهم شد؟ خوب، از چی شروع كنیم؟"
رسول گفت: "از رادیوی خودت"
اسی گفت: "اسم‌ش رو چی بذاریم؟"
عیدی گفت: "آ آ آپولو سیزده."
اسی با اخم به او نگاه كرد و بعد با صدای بلند اعلام كرد: "از حالا به بعد رادیو می‌شه آپولو سیزده."
من گفتم: "اسی تو هم برای تمبرهای عیدی اسم بذار."
اسی نیش‌اش باز شد و گفت: "چی بذارم؟"
رسول به حشره‌ای كه جلو چشم‌هاش بال بال می‌زد نگاه كرد و گفت: "بذار سوفیالورن."
اسی انگشتان دست‌اش را مثل بلندگویی گرد كرد و گذاشت جلو دهان‌اش. باز صداش را بلند كرد. انگار داشت تعویض بازیكن‌های فوتبال را توی بلندگوی ورزشگاه امجدیه اعلام می‌كرد: "تمبر از زمین خارج و به جای ایشون سوفیالورن وارد می‌شوند." 
عیدی گوش‌هاش سرخ شدند. به من نگاه كرد و گفت: "بَ بَ برای ماشین هم اِ اِاسم بذارین." 
اسی گفت: "ام كلثوم."
گفتم: "این دیگه چه اسمیه؟"
اسی گفت: "بهترین خواننده‌ی مصریه خره. خیلی هم دل‍ت بخواد." بعد دست‌هاش را جلو دهان‌اش گذاشت و صداش را نازك كرد. دوباره ادا درآورد. "ماشین از زمین خارج و به جای ایشون ام كلثوم با شماره یك وارد زمین شد." 
گفتم: "حالا نوبت منه." و زیر چشمی به رسول نگاه كردم. "به جای فیلم می‌ذاریم كادیلاك."
رسول گفت: " كادیلاك؟"
گفتم: "تا حالا سوارشون نشده‌ای و گمون‌م تا آخر عمرت هم سوارشون نشی." 
رسول گفت: "تو چی؟ تو سوار شده‌ای؟"
گفتم: "نه، اما یكی از اون‌ها رو توی خیابون لشكر دیده‌م."

۳
روز اول كسی نباخت اما شب‌اش زیر چراغ برق چهار اسم دیگر را عوض كردیم و نفری یك تومن دیگر گذاشتیم توی جعبه‌ای كه پیش اسی بود. اسی اسم كوچه را عوض كرد با رادیو. رسول گفت به جای رودخانه می‌گذاریم سینما مولن‌روژ . عیدی اسم دوچرخه را گذاشت برج ایفل كه توی یكی از تمبرهاش آن را دیده بود. من هم اسم تیله را عوض كردم با جگوار ایكس كه كه خیلی دوست‌اش داشتم. تا دویست كیلومتر سرعت می‌رفت. عكس‌اش را توی مجله‌ای دیده بودم و آن را چسبانده بودم روی كتاب فارسی‌ام. 
روز دوم من و رسول باختیم و پول‌ها را اسی و عیدی برداشتند. روز سوم همه باختیم. روز چهارم من و رسول قلك‌هامان را شكستیم تا بتوانیم مسابقه را ادامه بدهیم. اسم‌ها تندتند عوض می‌شدند و حفظ‌كردن‌شان سخت‌تر می‌شد. عیدی آن‌ها را روی تكه كاغذی می‌نوشت و كاغذ را گذاشته بود توی جیب پیراهن‌اش. یعنی توی جیب پیراهن گشاد پدرش كه تازه به او داده بود. 
روز شد، تاج محل. به خاطر تمبر داود كه عیدی دوست‌اش داشت. شب، رومینا پاور ـ خواننده‌ی ایتالیایی ـ كه فقط اسی او را می‌شناخت. یعنی صداش را از رادیوی توشیباش شنیده بود. سینما، گاری كوپر. رسول گفت: "‌تلویزیون؟" من گفتم: "مرسدس بنز."
دو هفته بعد پدر عیدی مرا توی كوچه دید و گوش‌ام را گرفت. آن قدر محكم كشید كه من از درد روی نوك انگشتان پاهام ایستادم. و گفتم: "آ آ آ خ!"
گفت: "بزمجه، اگه این بازی مسخره رو تموم نكنید گوش‌ت رو می‌بُرم. شیر فهم شد؟"
سرم را تكان دادم و باز گوش‌ام درد گرفت. 
گفت: "به اون رفیق‌های عوضی‌ت هم بگو. شیر فهم شد؟"
دیگر سرم را تكان ندادم. گفتم: "می‌گم، می‌گم آقا."
شب اسم پدر عیدی را گذاشتم فولكس واگن 1200 كه زشت‌ترین ماشینی بود كه توی همه‌ی عمرم دیده بودم. اسی اسم مدرسه را گذاشت الویس پریسلی. اسم یك خواننده‌ی آمریكایی كه صداش را از رادیو بی‌بی‌سی شنیده بود و می‌گفت از صداش خوش‌اش آمده. اسم گربه را رسول گذاشت عشق در بعد از ظهر. گفت اسم فیلمی است با شركت گاری كوپر. عیدی هم اسم پول را گذاشت ناپلئون. لابد عكس‌اش را توی یكی از تمبرها دیده بود. خودش اما حرفی نزد. دمغ بود انگار.

۴
بعد عیدی عاشق شد. نمی‌دانم چه‌طوری اما گفت عاشق دختری به اسم زیور شده. گفت زیور این‌ها تازه به این محل آمده‌اند و همسایه‌ی دیوار به دیوار داود این‌ها شده‌اند. خانه‌ی داود این‌ها سه كوچه پایین‌تر بود. چسبیده به سیل‌بند خاكی كه جلو رودخانه كشیده بودند. داشتیم آلبوم تمبر او را ورق می‌زدیم كه گفت عاشق زیور شده. رسیده بودیم به صفحه‌ی ملكه الیزابت كه عیدی یك بلوكِ تمبرش را داشت. یعنی چهار تا سری شش‌تایی به هم چسبیده. هرسری به یك رنگ. آبی، زرد، نارنجی، سبز. بلوك الیزابت توی آلبوم عیدی یك صفحه‌ی تمام جا گرفته بود. این تنها بلوكی بود كه عیدی داشت. بقیه‌ی تمبرهاش هیچ ارزشی نداشتند. یعنی یا بلوك‌ها ناقص بودند ـ مثل بلوك مجسمه‌ی ابوالهول كه سری قهوه‌ای‌اش كم بود ـ یا تمبرها مُهر خورده بودند و یا دندانه‌هاشان كنده بود. عیدی می‌گفت داود حاضر است بلوك چهارتایی تاج محل و یك سری كلیسای جامع مهر نخورده و بیست تومان پول بدهد و در عوض بلوك ملكه الیزابت را بگیرد. 
عیدی گفت: "می می‌خوای بِ بِ بینی ش؟"
گفتم: "كی رو؟"
گفت: "ز ز ز زیور رو دیگه خ خ خره؟"
گفتم: "كجا دیدی‌ش ناقلا؟"
گفت: "با بُ بُرج ایفل رَرَرَفته بودم كنار س سینما مولن روژ. می‌خواستم ت تو سینما مولن روژ ش‍شنا كنم ك كه دی دیدم‌ش. عینهو م م م ماه. با بَ بَ برادرش اُ ووومده بود ت تماشای سینما مولن‌روژ. زیور ده سال داشت. شاید هم یازده سال. یعنی دو سال از عیدی كوچك‌تر. شاید هم سه سال. از این كه عیدی با آن هیكل‌اش عاشق شده بود خنده‌ام گرفت. 
گفت: "كُ كجاش خ خنده داره؟" 
چیزی نگفتم و زل زدم به ملكه الیزابت، كه با آن كلاه سفید خوشگل‌اش هرچند عین عروس‌ها شده بود اما انگار می‌خواست گریه كند.

۵
آن‌قدر اسم عوض كرده بودیم كه حساب‌اش پاك از دست‌مان در رفته بود. برای هر چیز كه می‌دیدیم یا نمی‌دیدیم اسم می‌گذاشتیم. وقتی می‌گفتیم خوابید منظورمان این بود كه دوید. شنا كرد یعنی نشست. شكست یعنی خورد. سوار شد یعنی خوابید. بازی كرد یعنی خندید. خورد یعنی گریه كرد. كشت یعنی دوست داشت.
خیلی وقت بود كه كسی نبرده بود. هیچ‌كس. دیگر پولی هم نداشتیم كه توی جعبه بریزیم. هیچ‌كس. اسی گفت دویست و چهل و هشت تومان پول جمع شده. اسی گفت دیگه نمی‌خواد پول اضافه كنیم. همه‌ی عكس‌هایی كه من داشتم نود و هشت تا بود اما اگر كسی برنده می‌شد، اگر كسی می‌توانست یك روز را بدون اشتباه با اسم‌ها و فعل‌های جدید حرف بزند و تا آخرش برود و برنده شود، با پول‌اش می‌توانست هزارتا عكس رنگی و سیاه و سفید ماشین، هر مدلی كه دوست داشته باشد، از پرویز كچل بخرد. عیدی می‌توانست همه‌ی تمبرها و حتی آلبوم داود را بخرد. رسول اگر برنده می‌شد می‌توانست یك كیسه‌ی پر از عكسِ همفری بوگارت و سوفیالورن و گاری كوپر از كریم درازه بخرد. اسی می‌توانست بزرگ‌ترین رادیوی دنیا را بخرد. می‌توانستیم دوچرخه‌ی رالی یا هرچیز دیگری كه عشق‌مان می‌كشید بخریم. می‌توانستیم صد بار برویم سینما. آن هم با تخمه و ساندویچ و پپسی. 
عصر خواب بودم كه با سر و صدای در بیدار شدم. كسی محكم و تند تند می‌كوبید توی در. 
پدرم گفت: "ببین كدوم الاغ داره پاشنه‌ی در رو از جا می‌كنه؟" 
پریدم توی هشتی و در را باز كردم. عیدی بود.
گفتم: "چه مرگ ته؟ سرآوردی؟"
گفت: "او او . . . . . "
گفتم: "خبر مرگ‌ت حرف‌ت رو بزن دیگه، چی شده؟"
گفت: "او . . . او . . . اومده تو . . . تو ررررادیو."
منظورش از رادیو، كوچه بود. خمیازه‌ای كشیدم و گفتم: "كی؟ كی اومده تو كوچه؟"
كف دست‌هاش را كشید روی پیراهن گشادش تا عرق‌شان خشك شود. 
گفت: "ب ب باختی، ك ك كوچه نه، رادیو."
من به ته كوچه نگاه كردم. هیچ‌كس توی كوچه نبود.
گفت: "ت . . تو ررررادیوی خ . . خودشون نه این جا. ز ز . . . زود باش بُ بُ برج ایفلِ ت رو بیار بریم س س س سراغ رادیوشون."
دوچرخه را از توی هشتی بیرون آوردم و رفتیم به سمت كوچه زیور این‌ها. من روی ترك نشسته بودم و عیدی تند تند ركاب می‌زد. سركوچه‌شان كه رسیدیم دیدم‌اش. من از روی ترك پیاده شدم و عیدی دوچرخه را نگه داشت. مات‌اش برده بود. انگار سری‌های یك بلوك مهر نخورده‌ی آپولو سیزده را روی زمین دیده باشد، خشك‌اش زد و زل زد به دختر لاغری كه با چادر سفید گلدارش داشت روی خط‌كشی‌های پیاده‌رو سیمانی لی‌لی بازی می‌كرد. بعد صدای زمین افتادن دوچرخه‌ام را شنیدم كه از دست عیدی رها شده بود روی زمین و چراغ جلوش شكست.

۶
چند روز بعد عیدی گفت دوبار با زیور حرف زده. گفت یك سنجاق سینه براش خریده و به او داده. گفت می‌خواهد یك جفت گوشواره‌ی طلا برای تولدش بخرد. 
رسول گفت: "اگه جای تو بودم فردا زنگ آخر از الویس پریسلی فرار می‌كردم و می‌بردم‌ش گاری كوپر." 
اسی گفت: "پول گوشواره‌ها رو از كجا می‌آری؟ نكنه می‌خوای سوفیالورن‌هات رو بفروشی؟ شاید هم می‌خوای برنده شی؟ می‌خوای برنده شی خپل؟"
رسول گفت: "باید بازی رو سخت‌ترش كنیم." و به عیدی نگاه كرد.
عیدی گفت: "ه ه هرچی هم س سخت كنید ب ب بازم من می‌برم."
اسی گفت: "اسم زیور رو چی بذاریم؟"
عیدی گفت: "خ خ خ خفه شو اسی!"
اسی گفت: "بازی همینه، شیر فهم شد؟"
گوش‌های عیدی از ناراحتی سرخ شده بود. به انگشتان دست‌اش نگاه كرد و بعد صورت‌اش را با آستین پیراهن‌اش پاك كرد و گفت: "م م م ملكه الیزابت. اِ اِ‍ اسم ش رو می‌ذاریم م م ملكه الیزابت."
رسول گفت: "اسم‌های خودمون رو هم باید عوض كنیم."
عیدی اسم اسی را گذاشت ابوالهول. من اسم رسول را گذاشتم فیات 1500. ماشین خیلی خوبی نبود. بد هم نبود. چهار سیلندر داشت و قدرت‌اش 167 اسب بخار بود. حداكثر سرعت‌اش صد و پنجاه كیلومتر بر ساعت بود. رسول اسم عیدی را گذاشت كینگ‌كنگ. اسی اسم من را گذاشت تام جونز. گفت خواننده‌ی انگلیسی است. گفت گمون‌م مُرده.

حفظ كردن اسم‌ها روز به روز سخت‌تر می‌شد. آن‌ها را توی دفترچه‌ای نوشته بودم و هر جا كه می‌رفتم دفترچه را با خودم می‌بردم. توی صف نانوایی یا سلمانی یا مدرسه. سعی می‌كردم حتی با اسم‌های جدید به چیزها فكر كنم. مثلاً وقتی چشم‌ام به اسكناس‌های توی دست بابام می‌افتاد با خودم می‌گفتم: چقدر ناپلئون! یا وقتی پدرِ عیدی را می‌دیدم یاد فولكس واگن 1200 می‌افتادم. وقتی مادرم می‌گفت: تیله‌هات رو از توی دست و پا بردار! من می‌نشستم و انگار یكی یكی ماشین‌های جگوار را برمی‌داشتم. كم‌كم قیافه‌ی دوچرخه‌ام شده بود عینهو برج ایفل. یعنی من این‌طور می‌دیدم‌اش. عیدی اما بیش‌تر از ما كلمه می‌دانست. می‌گفت شب‌ها آن قدر به اسم‌های جدید فكر می‌كند تا خواب‌اش بگیرد. می‌گفت دوبار اشتباهی به پدرش گفته بود فولكس واگن 1200 و پدرش دو سیلی آبدار خوابانده بود توی گوش‌اش. 
غروبی بود كه عیدی گفت می‌خواهد چند تا از تمبرهاش را به داود بفروشد. من و رسول روی سیل‌بند خاكی داشتیم تیله‌بازی می‌كردیم. رسول تیله‌اش را رها كرد و زل زد به عیدی. تیله تا لب چاله جلو آمد. عیدی گفت با پول‌اش می‌خواهد زیور را ببرد سینما. گفت با ساندویچ كالباس و پپسی و تخمه و هرچیز دیگری كه زیور بخواهد. وقتی گفت سینما، با دست به رودخانه كه اسم‌اش را سینما مولن روژ گذاشته بودیم اشاره كرد.

۷
بعد اوضاع عیدی پاك به هم ریخت. بازی را به بقیه‌ی بچه‌های كوچه و مدرسه كشاند. به پدرش و داود و حتی زیور. گفت نمی‌تواند جلو خودش را بگیرد. 
اسی به‌اش گفت: "بازی نباید لو بره، اگه لو بره دیگه تو بازی نیستی، شیر فهم شد؟" 
توی كوچه، زیر چراغ برق بودیم. لامپ نیم‌سوز شده بود و دائم روشن و خاموش می‌شد. یعنی چند دقیقه روشن بود بعد خاموش می‌شد و باز روشن می‌شد.
عیدی گفت: "دد دیشب ف ف ف فولكس واگن 1200 فلكم كرد. گ گ گفت نباید بری تو رررادیو. گفت نباید با ابوالهول و تام ج ج جونز و ف ف فیات 1500 بگردم. گفت اَ اَ اَ گه یه بار دیگه ب ب با اونا ب بینمت، م م می‌كشمت. همه تون رو می می می‌كشم." 
چراغ خاموش شد. توی تاریكی حرف می‌زدیم. همدیگر را نمی‌دیدیم و فقط صدای هم را می‌شنیدیم.
رسول گفت: "صدای چی بود!؟ صدایی شنیدم."
اسی گفت: "لابد عشق در بعد از ظهرها افتاده‌ند دنبال موش‌ها."
عیدی گفت: "می می‌خوام ببرم‌ش گا گا گاری كوپر. حتی اگه شده همه‌ی سوفیالورن‌ها رو..." این را كه گفت گمان‌م گریه‌اش گرفت چون چند دقیقه‌ای ساكت شد و ما فقط صدای بالا كشیدن دماغ‌اش را می‌شنیدیم. بس كه تاریك بود لامسب. بعد گفت: "خیلی می‌كشمش. خیلی زیاد می‌كشمش‏. ب به ج ج جون فولكس واگن 1200."
رسول گفت: "به جون مادرم صدایی شنیدم. صدای عشق در بعد از ظهرها نیست، گمون‌م صدای پای كسی بود." راست می‌گفت رسول. من هم صدا را شنیده بودم. 
چراغ كه روشن شد اسی گفت: "دیدم‌ش، خودشه، فولكس واگنه. به خدا خودش بود، رفت پشت دیوار." 
همه از ترس چسبیدیم به هم. بعد پدر عیدی از پشت دیوار بیرون زد و آمد به طرف ما.
رسول گفت: "واویلا."
از جامان تكان نخوردیم تا آمد و ایستاد درست بالای سرمان. بعد با یك دست یقه‌ی من و اسی را گرفت و با دست دیگرش گوش رسول را كشید. هر سه از زمین كنده شدیم. بعد فریاد كشید. عین غلام سگی نعره می‌زد. غلام وقتی حسابی مست می‌كرد طوری عربده می‌كشید كه زن‌ها از ترس می‌رفتند روی پشت‌بام او را تماشا می‌كردند. تا حالا همچو صدایی از پدر عیدی نشنیده بودم. همسایه‌ها ریختند توی كوچه. انگار دزد گرفته باشد هوار می‌كشید لامسب. گفت باید این بازی مسخره را تمام كنیم. گفت اگر بازی را تمام نكنیم، اگر یك بار دیگر دور و بر عیدی بپلكیم، همه‌مان را می‌كشد. گفت بچه‌اش ـ یعنی عیدی ـ دارد مشاعرش را از دست می‌دهد. لامپ تیر چراغ‌برق خاموش شده بود اما او هنوز داشت توی تاریكی فریاد می‌كشید.
صبح روز بعد من و اسی و رسول و عیدی رفتیم روی سیل‌بند.
اسی گفت: "تو می‌دونی مشاعر یعنی چی؟"
گفتم: "نمی‌دونم."
رسول گفت: "حالا چی‌كار كنیم؟"
اسی گفت: "هیچی، بازی تعطیل شد. خلاص. همه چی تموم شد. شیر فهم شد؟" 
عیدی انگار كر شده باشد حرفی نزد. زل زده بود به آن طرف رودخانه كه دود غلیظی داشت از پشت سیلوی گندم بالا می‌رفت. گمان‌ام داشتند زباله‌ها را می‌سوزاندند. 
اسی به عیدی نگاه كرد و باز گفت: "بازی تموم شد. شنیدی؟ شنیدی چی گفتم؟ همه چی تموم شد، عصر بیا همین‌جا پول‌ت‌ رو بگیر. شیر فهم شد؟"
عصر، اسی جعبه‌ی پول‌ها را آورد. من و رسول هم بودیم اما هرچه منتظر ماندیم عیدی نیامد. جعبه را باز كرد و پول‌های من و رسول را پس داد. پول‌های خودش را هم برداشت. سهم عیدی را هم گذاشت توی جعبه تا فردا توی مدرسه به او بدهد. 
نه آن روز و نه هیچ‌وقت دیگر عیدی به مدرسه نیامد. توی كوچه هم نیامد. كسی او را ندید. انگار آب شده بود رفته بود توی زمین.

سه روز بعد جنازه‌ی عیدی را ماهی‌گیرها پیدا كردند. گفتند لای نیزارهای كنار رودخانه پیداش كرده‌اند. شكم‌اش. شكم‌اش به اندازه‌ی لاستیك چرخ جلو فوردهای قدیمی بالا آمده بود. گمان‌ام آمده بود برای خودش و زیور بلیت سینما بخرد. آلبوم‌اش را كنار رودخانه پیدا كردیم. برگ‌هاش. كثیف شده بود برگ‌هاش. و تمبرهاش. خیس شده بود تمبرهاش. از شیب، از شیبِ سیل‌بند كه بالا می‌آمدیم، می‌آمدیم. آلبوم را ورق زدم. ورق زدم آلبوم را. بلوك چهارتایی تاج‌محل و سری، و سری مهر نخورده، و سری مهر نخورده‌ی كلیسای جامع درست توی همان صفحه، صفحه‌ای بود كه ملكه الیزابت قبلاً بود. با آن كلاه. با آن كلاه سفید خوشگل‌اش. كه تور داشت. كه تور سفید داشت. كه او را مثل عروس‌ها كرده بود. كه از پشت تور انگار داشت گریه می‌كرد.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۲/۶/۱۹ صبح ۰۱:۵۹

زمستان

مهدی اخوان ثالث

( لینک دانلود دکلمهء شعر باصدای خود شاعر در انتهای پست قرار داده شده است )

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است.

کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم

زچشم دوستان دور یا نزدیک

مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناحوانمردانه سرد است...آی...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!


منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم

منم من سنگ تیپا خورده رنجور 

منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور

نه از رومم نه از زنگم همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در بگشای دلتنگم

حریفا میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد


تگرگی نیست مرگی نیست

صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است


من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد سحر شد بامداد آمد

فریبت می دهد برآسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست


حریفا! گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است

حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر درها بسته سرها در گریبان دستها پنهان

نفس ها ابر دل ها خسته و غمگین

درختان اسکلت های بلور آجین

زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهروماه

زمستان است

تهران ، دی ماه 1334


http://s1.picofile.com/file/7217707418/02_Mehdi_Akhavan_Sales_Zemestaan.mp3.html




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۲/۶/۲۲ صبح ۰۱:۴۳

حتی قطره‌ اشکی هم نریخت زن
یک‌ راست رفت سراغِ بند رخت و
ژاکتش را برداشت و رفت
انگار دست دراز کرده باشد

 و ماه را
از آسمانِ تابستان
برداشته باشد
مرد باورش نمی‌شد
چشم روی هم نگذاشت آن‌شب

 و فردا شب و فردای فردا شب هم
دو هفته گذشت و
ماه برگشت و
مرد تازه فهمید زن برنمی‌گردد
از جا بلند شد
در آینه خودش را دید
انگار از پنجره‌ای نیمه باز
آسمانِ بی ‌ماه را دیده باشد
بعد

یادش آمد که زن ژاکتش را برده است

يانيس ريتسوس

************************************************

هوای خوب

مثل
زن خوب است
هميشه نيست
زماني كه هم است
ديرپا نيست

مرد اما
پايدار تر است
اگر بد باشد
می تواند مدت ها بد بماند
و اگر خوب باشد
به اين زودی بد نمی شود

اما زن عوض می شود
با
بچه
سن
رژيم
حرف
ماه
بود و نبود آفتاب
وقت خوش

زن را بايد پرستاری كرد
با عشق
حال آن كه مرد
می تواند نيرومند تر شود
اگر به او نفرت بورزند

چارلز بوکوفسکی

[تصویر: 1379023914_3053_ddf06fa8df.jpg]




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۲/۷/۳ صبح ۰۸:۴۷



این که مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست؛

ماهیِ کوچکی است که دارد نهنگ می شود...

ماهی کوچکی که طعم تُنگ آزارش می دهد و بوی دریا هوایی اش کرده است...

قلب ها همه نهنگ اند در اشتیاق اقیانوس...

اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!..

آدم ها ماهی ها را در تُنگ دوست دارند و قلب ها را در سینه...

اما ماهی وقتی در دریا شناور شد, ماهی است

و قلب وقتی در خدا غوطه خورد، قلب است...

هیچکس نمی تواند نهنگی را در تُنگی نگه دارد؛

تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟

و چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله می شود

و وقتی دریا مختصر می شود

و وقتی قلب خلاصه می شود

و آدم قانع...

این ماهی کوچک، اما بزرگ خواهد شد و این تُنگ، تَنگ خواهد شد و این آب ته خواهد کشید.

تو اما کاش قدری دریا می نوشیدی و کاش نقبی می زدی از تُنگ سینه به اقیانوس...

کاش راه آبی به نامنتها می کشیدی و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی...

کاش...

بگذریم...

دریا و اقیانوس به کنار،

نامنتها و بی نهایت پیشکش...

کاش لااقل آب این تُنگ را گاهی عوض می کردی...

این آب مانده است و بو گرفته است...

و تو می دانی آب هم که بماند می گندد...

آب هم که بماند لجن می بندد.

و حیف از این ماهی که در گل و لای بلولد

و حیف از این قلب که در غلط بغلتد!..

*****************

عرفان نظر آهاری




قلب و دریا




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۹۲/۷/۳ عصر ۱۲:۰۰

یک زنی رفت پیش رمالی / تا بگیرد برای خود فالی

گفت ای شیخ پاک گوهر من / کرده از من کناره شوهر من

دختری دیده چارده ساله / کرده نزدش روانه دلاله

دخترک گلعذار و سیمین تن است / راست در خوشگلی بعکس من است

خانه ای سمت سنگلج دارد / ملک بسیار در کرج دارد

ثلث باغات شهریار از اوست / نیمدانگ قنات غار ازوست

نیمی از آسیاب ورد آباد / وز بلوکات پیر مرد آباد

اینهمه ارث دارد از مادر / دارد این جمله غیر ارث پدر

از جمیع علوم باخبر است / کاردان و صاحب هنر است

دیپلم دارد از علوم فرنگ / با سواد است و با کمال و قشنگ

باری ای شیخ ، شوهر بنده / دل به او بسته و ز من کنده

رحم فرما بحال مضطر من / که ز من قهر کرده شوهر من

شیخ بگرفت رمل و اصطرلاب / ریخت در پیش و باز کرد کتاب

گفت از بهر این خیال بلند / هست لازم لوازماتی چند

قدری از مغز مرده ی تازه / شاخ افعی و میخ دروازه

چشم خرچنگ و موی بیضه فیل / قدری از خاک پای عزرائیل

قلوه ی مور و ناخن میمون / بول گنجشک و اشک بوقلمون

روده کدخدای ارزق چشم / مژه ی خرس پیر ، موقع خشم

ده نخود مرگ موش سائیده / پنجه ی گربه ی نزائیده

پیه کفتار و سنگدان کلاغ / پشکل اشتر و پهین الاغ

ریز در کاسه ی سر مرده / مرده ای را که مرده شو برده

پس بر او پاش یک کمی سیماب / روی سیماب هم کمی تیزاب

اگر آن جمله را خورد شوهر / پاک دل برکند از آن دختر

زن بی علم چونکه این بشنید / رفت و یکدسته پیرزن را دید

هرچه در خانه داشت جارو کرد / تا فراهم اساس جادو کرد

خویشتن را فقیر و رسوا ساخت / تا محالات را مهیا ساخت

ریخت اندر غذای شوهر خویش / تا کند خاص خویش همسر خویش

شوهر زان غذای سمی خورد / شب بنالید و صبحگاه بمرد

زن چو این دید زار و محزون شد / بسکه فریاد کرد مجنون شد

شوهر مرده ، خانه ی خالی / نه در او فرش مانده نه قالی

کهنه رندی شنید این فریاد / گفت لعنت به هرچه جاهل باد

مادر قوم ، باهنر باید / تا که فرزند باهنر زاید

چشم امید از آن سرای ببند / که در او نیست دخت دانشمند

وه چه خوش گفت در گلستان باز / حضرت شیخ سعدی شیراز :

"زن بد در سرای مرد نکو / هم در این عالم است دوزخ او"

حسین مسرور اصفهانی (سخنیار)

از کتاب دریای گوهر. جلد سوم . (گزیده اشعار شعرا و گویندگان معاصر. دکتر مهدی حمیدی شیرازی)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - کنتس پابرهنه - ۱۳۹۲/۷/۶ صبح ۱۲:۱۹

شعری در حال و هوای پاییز تقدیم به دوستان.


کاش چون پائیز بودم … کاش چون پائیز بودم
کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم

برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد

آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد

اشک هایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد

وه … چه زیبا بود اگر پائیز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

شاعری در چشم من می خواند … شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد

در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من …

همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته

پیش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی

پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام:
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پائیز بودم … کاش چون پائیز بودم
 

فروغ فرخزاد


 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۹۲/۷/۶ عصر ۱۰:۰۴


:می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که  
*پدر تنها قهرمان بود *
* عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد *
*بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود  *
*بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند *
*تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند *
*تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود *
*و معنای خداحافـظ ، تا فردا بود...*



RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۹۲/۷/۶ عصر ۱۰:۲۲

یادی از او....

*این روزها "بــی" در دنیای من غوغا میکند*
بــی‌کس ، بــی‌مار ، بــی‌زار ، بــی‌چاره ، بــی‌تاب ، بــی‌دار ، بــی‌یار ،
بــی‌دل ، بـی‌ریخت، بــی‌صدا ، بــی‌جان ، بــی‌نوا
بــی‌حس ، بــی‌عقل ، بــی‌خبر ، بـی‌نشان ، بــی‌بال ، بــی‌وفا ، بــی‌کلام
،بــی‌جواب ، بــی‌شمار ، بــی‌نفس ، بــی‌هوا ، بــی‌خود، بــی‌داد ، بــی‌روح
، بــی‌هدف ، بــی‌راه ، بــی‌همزبان 
*بــی‌تو بــی‌تو بــی‌تو......*



RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۹۲/۷/۶ عصر ۱۰:۵۷

می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
 *!!بگذار منتـظـر بمانند *




دنیا را بغل گرفتیم گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد

خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۹۲/۷/۶ عصر ۱۱:۳۶



*من اگه خـــــــــــــــــــــدا بودم ...*
* یه بار دیگه تمـــــــــــــــوم بنده هام رو میشمردم *
* ببینم که یه وقت یکیشون تنــــــــــــــها نمونده باشه ...*
*!!!و هوای دو نفره ها رو انقدر به رخ تک نفره ها نمی کشیدم*

 

می دانی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۹۲/۷/۶ عصر ۱۱:۵۸


                    *مگه اشك چقدر وزن داره...؟ *
         
  *که با جاري شدنش ، اينقدر سبک مي شيم...*



*می کوشم غــــم هایم را غـــرق کنم اما*
* بی شرف ها یاد گرفته اند شــنا کنند ...*



RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۹۲/۷/۷ صبح ۱۲:۳۸


*وقتی کسی اندازه ات نیست *
* دست بـه اندازه ی خودت نزن...*




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۲/۷/۹ صبح ۰۱:۱۱

ﺧﻠﻖ ﺭﺍﺗﻘﻠﯿﺪﺷﺎﻥ ﺑﺮﺑﺎﺩ ﺩﺍﺩ / ﺍﯼ ﺩﻭ ﺻﺪ ﻟﻌﻨﺖ ﺑﺮﺍﯾﻦ ﺗﻘﻠﯿﺪ ﺑﺎﺩ

ﺩﻝ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺗﺮﺳﺎﻳﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ / ﺧﻮﺩ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﻮﺕ ﺗﻘﻠﻴﺪ ﻋﺎﻡ


 مولانا

[تصویر: 1380577166_3053_196635196b.jpg]




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - BATMAN - ۱۳۹۲/۷/۹ صبح ۰۴:۲۳

سعدی


از دشمنان شکایت به دوستان بریم
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟!




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۹۲/۷/۱۵ صبح ۱۲:۰۷



دولورس: توزن شجاعی هستی


پیرزن:وقتی آدم به چیزی نیازپیدا میکنه خود به خود قوی هم میشه.


                                                                                                         پرده سوم"یرما"

                                                                                                 فدریکو گارسیا لورکا





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۹۲/۷/۱۵ صبح ۱۲:۳۷

یرما:

من زن بی حیایی نیستم.خوب سرم میشه که بچه از زن و مرد بوجودمیاد...

 اما ای کاش میشد به تنهایی بچه دار بشم.


                                                                          نمایشنامه "یرما"

                                                 فدریکوگارسیا لورکا

                                                                                   




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۹۲/۷/۱۵ صبح ۰۱:۲۲


خوان:

      بیادوتایی اززندگی مون لذت ببریم توی آرامش بدون دردسرزندگی کنیم.بیا بغلم کن


یرما:

  همه چیزایی که میخوای همینه؟

خوان:

          خودتو میخوام.فقط خودتو

یرما:

     تومنو اینطورمیخوای-مثل کفتری که برای شامت میخوری

خوان:

     منو ببوس.

یرما:

    نه ابدا".هرگزاین کارو نمیکنم.


بعدازاینکه یرما بادستای خودش "خوان"(شوهرش)راخفه میکند....

یرما:

   پژمرده-پژمرده

حالا دیگه راحت شدم.تنها.تنهای تنها

حالا راحت میخوابم

دیگه دلم شورنمیزنه که خون تازه ای تووجودم میجوشه یانه که صاحب بچه میشم یا نه

حالا دیگه تنم برای همیشه پژمرده است

من پسرمو کشتم.بادستهای خودم پسرموکشتم.


                               پرده آخر نمایشنامه "یرما"

                                     فدریکو گارسیا لورکا




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ناخدا خورشيد - ۱۳۹۲/۷/۱۸ عصر ۱۲:۵۴

برای گرامی بتمن

((هرکه همت در آن بست ومهمات آخرت مهمل گذاشت همچو آن مرد است که از پیش اشتر مست بگریخت وبه ضرورت خویشتن در چاهی آویخت ودست در دو شاخ زد که بر بالای آن روییده بود و پای هاش برجایی قرارگرفت.در این میان بهتر بنگریست هر دو پای برسرچهارماربود که سر از سوراخ بیرون گذاشته بودند،نظر به قعر چاه افکند اژهایی سهمناک دید دهان گشاده وافتادن او را انتظار می کرد.به سر چاه التفات نمود موشان سیاه وسفید بیخ آن شاخ ها بی فتور می بریدند.و او در اثنای این محنت تدبیری می اندیشید و خلاص خود راطریقی می جست.پیش خود زنبور خانه ای وقدری شهد یافت،چیزی از آن به لب برد از نوعی در حلاوت آن مشغول گشت که از کار خود غافل ماند ونه اندیشید که پای او بر سر چهار مار است ونتوان دانست که کدام وقت در حرکت آیند وموشان در بریدن شاخ جد بلیغ می نمایند والبته فتوری در آن راه نمی یافت وچندان که شاخ بگسست در کام اژها افتاد))




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - فورست - ۱۳۹۲/۸/۳ عصر ۰۴:۵۶


یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد

                           دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست

                           خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد

کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی

                            حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست

                            تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

                             مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند

                              کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

                             عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت

                             كس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد

حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش

                            از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۲/۸/۴ صبح ۰۳:۴۱

نزار قبانی ( شاعر سوری ) 1923-1998

همه به لبخندم حسودى مى كنند بشارت مى دهم شب را بدون اشك نمى خوابم .

[تصویر: 1382745603_3053_ab68d8991e.jpg]

تو را زنانه می خواهم

زیرا تمدن زنانه است

شعر زنانه است

ساقه گندم زنانه است

شیشه عطر

حتی پاریس زنانه است و بیروت با تمام زخم هایش زنانه است

تو را سوگند به آنان که می خواهند شعر بسرایند

زن باش

تو را سوگند به آنان که می خواهند خدا را بشناسند

زن باش .




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۲/۸/۴ صبح ۰۴:۲۶

در قسمتی از نمایش هملت ، شاه از هملت می پرسد که پولونیوس، وزیرِ دربار، را پس از کشتن کجا خاک کرده است. پاسخ هملت بسیار زیباست.


********************************
 شاه: خب، هملت، پولونیوس کجاست؟

هملت: سرشام.

شاه: سرشام! کجا؟

هملت: نه در جایی که سرگرمِ خوردن باشد، بلکه آنجا که می خورندش. انجمنی از کرم های سیاست مدار به جانش افتاده اند. در زمینه ی خورد و خوراک یگانه سرور و سالار شما کرم است...

شاه: افسوس! افسوس!

هملت: هرکس می تواند با کرمی که شاهی را خورده است ماهی بگیرد، و باز از آن ماهی که کرم را خورده است خود بخورد.

شاه: منظورت از این سخن چیست؟

هملت: هیچ، جز آنکه به شما نشان دهم چگونه ممکن است گذار شاهی از روده های گدایی بیافتد.

 ویلیام شکسپیر/ هملت/ ترجمه: م.ا.به‌آذین- تهران: انتشارات دات، 1383. 156صفحه. 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۲/۸/۵ عصر ۰۴:۲۸

 

اگر دری میان ما بود

می کوفتم, در هم می کوفتم

اگر میان ما دیواری بود

بالا می رفتم, پایین می آمدم

 

فرو می ریختم اگر

کوه بود

دریا بود

پا می گذاشتم بر نقشه ی جهان

و نقشه ای دیگر می کشیدم

اما میان ما هیچ نیست

هیچ

و تنها با هیچ, هیچ کاری نمی شود کرد

 

شهاب مقربین

Beauty





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۲/۸/۲۸ صبح ۰۵:۱۹

باید
خودم را
بگذارم کنارِ خودم
و پیاده‌رو را
تا آخرین سنگفرش

شانه به شانه راه برویم...
غروبی آرام
برای یک تنهایی دونفره .



سید محمد مرکبیان


[تصویر: 1384825772_3053_981b8ff8af.jpg]




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۲/۹/۵ صبح ۰۷:۰۸

[تصویر: 1385436931_3053_de56c6464e.JPG]




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۲/۹/۶ صبح ۰۳:۲۲

یک شعر از احمدرضا احمدی

« چراغ‌های سالن سینما »

نمی‌دانستیم

باید

با چه کسی

ازدواج کنیم

که خوشبخت شویم

در فیلم‌های

هالیوودی

دیده بودیم

سه چهار دقیقه

قبل از اینکه

چراغ‌های سالن سینما

روشن شود

مرد و زن

به هم می‌رسیدند

چراغهای سالن

که روشن می‌شد

نه زنی بود

نه مردی بود

زن و مرد

محو شده بودند

ما هراس

داشتیم

اگر عروسی کنیم

و چراغ‌های خیابانها

روشن شوند

نه ما باشیم

نه عروسان

... مجرد ماندیم.

از مجموعه‌ی « دفترهای واپسین دفتر هفتم به رنگ آبی نیلی »

ـــــــــــــــــــــ

ترجمهء کوردی همان شعر توسط یکی از دوستانم .


چراکانی هۆڵی سینه‌ما

ئه‌حمه‌دڕه‌زائه‌حمه‌دی

و : حسێن جه‌وانشیر

نه‌مانده‌زانی

ده‌بێ

کێ بخوازین

هه‌تاکوبه‌خته‌وه‌ربین

له‌ فیلمه‌

هالیوودیه‌کان

دیبوومان

سێ چووارخوله‌ک

پێش ئه‌وه‌ی

چراکانی هۆڵی سینه‌ما

دابگیرسێنن

پیاووژن

به‌یه‌ک ده‌گه‌یشتن

چراکان

که‌ داده‌گیرسان

نه‌ ژنێ بوو

نه‌ پیاوێ بوو

ژن وپیاو

وه‌نداببوون

ئێمه‌

ده‌ترساین

ئه‌گه‌ر

زه‌ماوه‌ندکه‌ین و

چرای شه‌قامه‌کان

دابگیرسێن

نه‌ ئێمه‌ مابین و

نه‌ بووکه‌کان

ته‌نیا ماینه‌وه‌ .

***




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - terme - ۱۳۹۲/۹/۹ عصر ۱۰:۵۱

یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا،  آب ، زمین
مهربان باشم،  با مردم شهر
و فراموش کنم،  هر چه گذشت
خانه ی دل،  بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم

یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی  خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست

یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی

یاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت......ـ

فریدون مشیری




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - terme - ۱۳۹۲/۹/۱۳ عصر ۱۰:۳۴

امروز طبق معمول این چند وقت که حالم اصلا خوب نبست به یه متن قشنگ تو یکی از این سایتا برخوردم خوشم اومد گفتم اینجا هم بزارم دوستان استفاده کنن

دل آدم ...چه گرم می شود گاهی ساده... به یک دلخوشی کوچک...

به یک احوالپرسی ساده...
به یک دلداری کوتاه ...
به یک "تکان سر"...یعنی...تو را می فهمم...

... به یک گوش دادن خالی ...بدون داوری!
به یک همراهی شدن کوچک ...
به حتی یک همراهی کردن ممتد آرام ...
به یک پرسش :"روزگارت چگونه است ؟"

به یک دعوت کوچک به صرف یک فنجان چای !
... به یک وقت گذاشتن برای تو...
به شنیدن یک "من کنارت هستم "...
به یک هدیه ی بی مناسبت ...
به یک" دوستت دارم "بی دلیل ...

به یک غافلگیری:به یک خوشحال کردن کوچک ...
به یک نگاه ...
به یک شاخه گل...
دل آدم گاهی ...چه شاد است ...
به یک فهمیده شدن ...درست !

به لبخند!
به یک سلام !
به یک تعریف به یک تایید به یک تبریک ...!!!

و ما چه بی رحمانه این دلخوشی های کوچک و ساده را از هم هم دریغ میکنیم و تمام محبت و دوست داشتن مان را گذاشته ایم کنار تا به یک باره همه آنها را پس از مرگ نثار هم کنیم



RE: اشعار و متون ادبی زیبا - terme - ۱۳۹۲/۹/۱۵ صبح ۰۵:۴۵

شعر كوچه

اثري ماندگار از قریدون مشیری

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن كوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.

در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:

یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید، تو به من گفتی:
از این عشق حذر كن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر كن،
آب، آیینة عشق گذران است،
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!

با تو گفتم:‌ حذر از عشق!؟ ندانم!
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!

روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد،
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم،

باز گفتم كه : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!

اشكی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت

اشك در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!

یادم آید كه : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه كشیدم.
نگسستم، نرمیدم.

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه كنی دیگر از آن كوچه گذر هم

بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!

شعر كــوچـــه

كــوچـــه

سروده "هما میرافشار"

(پاسخی به اثر فریدون مشیری)

بی تو طوفان زده دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه‌سان می‌گذری غافل از اندوه درونم؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره‌ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی ...
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم،
دگر از پا نشستم
گوئیا زلزله آمد،
گوئیا خانه فروریخت سر من

بی تو من در همه شهر غریبم
بی تو، کس نشنود از این دل بشکسته صدائی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی

تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من
که ز کوی‌ات نگریزم
گر بمیرم ز غم دل
به تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدایی؟!
نتوانم، نتوانم
بی تو من زنده نمانم




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۲/۹/۲۲ صبح ۰۵:۰۱

( به شێك له شێعری ناڵه ی جودایی / ماموستا هێمن )

ساقیــــــا كوشتمی خه م و مه ینه ت

ده وه ره له و شه ڕابه مه ستــــــم كه

نامه وێ جــــــام و ساغه ر و پیـــــــاڵه

به شی خۆم بۆ له لوێچی ده ستم كه

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ترجمهء شعر " نالهء جدایی " اثر استاد هیمن .

ساقیا کشت غــــــــم و محنتت

د بیا به این شــــراب مستم کن

نخواهم جام و ساغـــــــر و پیاله

سهم خود در این کف دستم کن

( انصافآ ترجمه به شعر لطمه میزنه )




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - BATMAN - ۱۳۹۲/۹/۲۳ صبح ۰۵:۲۹




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرشیا - ۱۳۹۲/۱۰/۴ صبح ۰۸:۲۴


گرم شو از مهر و ز کین سرد باش

چون مه و خورشید جوانمرد باش

"نظامی"

- اگر گرسنه ای, تنها بر سفره ی جوانمرد بنشین, او نام تو را نخواهد پرسید. اگر غریبی و گمشده, تنها بر سفره ی جوانمرد بنشین, او از ایمان تو نخواهد پرسید.

جوانمرد کسی است که می گوید از نام و ایمان کسان نپرسید و بی پرسشی, نان دهید. اوست که می گوید کسی که بر خوانِ خدا به جان ارزد, البته بر سفره ی جوانمرد به نان می ارزد.

*****

- جوانمرد گفت: خدایا, چرا این همه باخبرم می کنی از هر خار جهان و هر خون جهان و از هر اندوهش؟ چرا جهانِ به این بزرگی را در تن کوچک من جا داده ای؟

خدا گفت: جهان را در تو جا داده ام؛ زیرا جوانمرد نخواهی شد, مگر آن که جهانمرد باشی.

*****

- ممکن را به ممکن رساندن کار مردان است, اما کار جوانمردان آن است که ناممکن را ممکن سازند.

هزاران معجزه میان آسمان و زمین معطل است. دستی باید تا معجزه ها را فرود آورد. و آن دست جوانمرد است.

*****

- آن مرد طبیب بود و می گفت: جهان بیمارستانی است بی سر و سامان. هر کس بیماریی دارد و هرکس دوایی می خواهد. هزاران هزار بیماری, افسوس, اما هزاران هزار دوا را چطور می توان یافت؟

جوانمرد اما گفت: ما همه تنها یک بیماری داریم: خواب؛ و دوایی نیست, جز بیداری.

بیدار شویم تا جهان بیمار نباشد.

*****

- جوانمرد می گفت: عمری است که از خدا شرمنده ام؛ زیرا روزی ادعای دوستیِ خدا کردم و گفتم: خدایا, شصت سال است که درِ دوستی تو را می زنم و در شوق تو می سوزم و تو پاسخم نمی دهی.

خدا گفت: اگر تو شصت سال درِ دوستی ام را زده ای, من از ازل درِ دوستی ات را زده ام, و از اشتیاقی که به تو داشتم آفریدمت.

جوانمرد گفت: هیچ کس نیست که در دوستی از خدا پیش افتد.

خدا در همه چیز قدیم است و در دوستی قدیمی ترین.

*****

- ای جوانمرد جهان را دوست تر داری یا آخرت را؟ بهشت را دوست تر می داری یا دنیا را؟ زندگی را یا مرگ را؟

- در سرای دنیا, زیر خاربنی با خداوند زندگی کردن را دوست تر دارم تا در بهشت زیر درخت طوبی و بی خبر باشم از او.

*****

- غریب آن نیست که تن اش در این جهان غریب باشد, غریب آن است که دل اش در تن غریب است. و ما این چنینیم با دلی غریب در تن خویش.

*****

- راهی که به بهشت می رود, نزدیک است؛ من به آن راه دوردست می روم, راهی که تنها به خدا می رسد .........

*****

گزیده هایی از کتاب جوانمرد, نام دیگر تو

به قلم خانم عرفان نظر آهاری

عرفان




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۹۲/۱۰/۵ صبح ۰۷:۵۵

عید آمد و ما خانه ی خود را نتکاندیم
گردی نستردیم و غباری نفشاندیم

دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز
از بیدلی آن را ز در خانه براندیم

هر جا گذری غلغله ی شادی و شور است
ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم

آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما
پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم

احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم
و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم

من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر
سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم

صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ ز جویی نجهاندیم

ماننده ی افسونزدگان، ره به حقیقت
بستیم و جز افسانه ی بیهوده نخواندیم

از نه خم گردون بگذشتند حریفان
مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم

 

اخوان ثالث




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - terme - ۱۳۹۲/۱۰/۵ صبح ۱۰:۱۶

حمید مصدق خرداد 43:

تو به من خندیدی و نمی دانستی؛


من به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدم؛

باغبان از پی من تند دوید؛

سیب را دست تو دید؛

غضب آلود به من کرد نگاه؛


سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک؛


و تو رفتی و هنوز؛


سال هاست که در گوش من آرام آرام؛


خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم؛


و من اندیشه کنان غرق در این پندارم؛


که چرا باغچۀ کوچک ما سیب نداشت؛



بعدها فروغ فرخزاد جواب حمید مصدق را اینطور داده است:

من به تو خندیدم؛

چون که می دانستم؛

تو به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدی؛


پدرم از پی تو تند دوید؛


و نمی دانستی باغبان باغچۀ همسایه؛


پدر پیر من است؛


من به تو خندیدم؛


تا که با خندۀ خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم؛


بغض چشمان تو لیک؛


لرزه انداخت به دستان من و


سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک؛


دل من گفت: برو!


چون نمی خواست به خاطر بسپارد؛


گریۀ تلخ تو را؛


و من رفتم و هنوز؛


سال هاست که در ذهن من آرام آرام؛


حیرت و بغض تو تکرار کنان؛


می دهد آزارم؛


و من اندیشه کنان غرق در این پندارم؛


که چه می شد اگر باغچۀ خانه ما سیب نداشت؛



و از آنها جالب تر جوابیۀ یک شاعر جوان به اسم جواد نوروزی بعد از سال ها به این دو شاعر است:

دخترک خندید و

پسرک ماتش برد!

که به چه دلهره از باغچۀ همسایه، سیب را دزدیده؛


باغبان از پی او تند دوید؛


به خیالش می خواست؛


حرمت باغچه و دختر کم سالش را؛


از پسر پس گیرد!


غضب آلود به او غیظی کرد!


این وسط من بودم؛


سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم


من که پیغمبر عشقی معصوم،


بین دستان پر از دلهرۀ یک عاشق


و لب و دندان


تشنۀ کشف و پر از پرسش دختر بودم


و به خاک افتادم


چون رسولی ناکام!


هر دو را بغض ربود...


دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:


«او یقیناً پی معشوق خودش می اید!»


پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:


«مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد!»


سال هاست که پوسیده ام آرام آرام!


عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز!


جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم


همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:


این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت؛




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۲/۱۰/۱۳ صبح ۰۵:۱۳

قطعه شعری از : یغما گلرویی . 

صدام را اعدام نکنید!

او را به «حلبچه» ببرید
و بگذارید نفس‌های عمیق بکشد.
نفس‌هایی عمیق،
عمیق،
نفس‌هایی به عمقِ گورهای دسته‌جمعی
کردستان...
صدام را اعدام نکنید!
او را به «شلمچه» بفرستید
و بگویید آن‌قدر گریه کند
تا نخل‌های سوخته‌ی خوزستان
دوباره سبز شوند...
صدام را اعدام نکنید!
او را به مادرانی بسپارید
که هنوز
با هر صدای زنگی گمان می‌کنند
فرزندانِ مفقودشان
به خانه برگشته‌اند.

[تصویر: 1388713537_3053_157c37463a.jpg]




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۲/۱۰/۲۵ عصر ۱۱:۲۶




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۲/۱۰/۲۶ صبح ۰۷:۱۵




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۲/۱۰/۲۷ صبح ۰۷:۲۵




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۲/۱۰/۲۸ صبح ۰۷:۲۴




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۲/۱۰/۲۸ عصر ۰۹:۵۹




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۲/۱۰/۲۹ عصر ۱۰:۲۲




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۲/۱۰/۳۰ عصر ۱۱:۲۹




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - عمر مختار - ۱۳۹۲/۱۱/۳ عصر ۰۵:۲۰

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم             بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم            به گفت وگوی تو خیزم به جست وجوی تو باشم

به مجمعی که در آیند شاهدان دو عالم            نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم              ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم                جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم زدست ساقی رضوان         مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهل است با وجود تو  رفتن            وگر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم      




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سرگرد راینهارت - ۱۳۹۲/۱۱/۴ صبح ۱۲:۰۳

نادره پیری ز عرب هوشمند

گفت به عبدالملک از روی پند

گر دو سه سال است از این پیش باز

تا به کنون کز تو جهان راست ناز

زیر همین قبه و این بارگاه

پیش همین مسند و این تکیه گاه

در سپری چون سپر اسمان

غیرت خورشید سری خون چکان

سر که هزارش سرو افسر فدا

صاحب دستار رسول خدا

بودم و دیدم که زابن زیاد

رفت و چها رفت که چشمم مباد

باز به چندی سر ان بد سیر

بود زمختار به روی سپر

باز چو مصعب سرو سردار شد

دستخوش او سر مختار شد

این سر مصعب به مجازات کار

تا چه کند بر تو دگر روزگار

اه که یک دیده بیدار نیست

هیچکس از درد خبر دار نیست

داغ همینم که از این بند و بست

این چه طلسمی است که نتوان شکست

عبدالملک مروان بعد از شنیدن این شعر دستور داد بنای دارالحکومه کوفه را خراب کنند که نحسی ان دامنش را نگیرد.




[split] ترجمه شعری در مورد هیتلر !! - اکتورز - ۱۳۹۲/۱۱/۸ صبح ۰۳:۴۶

این شعر برمی گرده به دوره ای كه هنوز متحدین سنگر رو خالی نكرده بودن !!

شعری از Wislawa Szymborskaa

ترجمه : فرزین فرزام .

''اولین عکس هیتلر''

این کوچولوی نازنین حوله پیچ،

اسمش چی یه؟

آدولفِ ریزه میزه س این.

بچه ی آقا وَ خانوم هیتلره.

قراره حقوق دان بشه یا تِنور اپرای وین؟

این دستای ناز کوچیک مال کی ین؟

این گوشا و این چشما، این دماغ قدّ عدس

این شکم پر از شیر،

مال کی ین؟ مال کی ین؟

یه نقاشه یا یه پزشک؟ یه تاجره یا یه کشیش؟ 

نمی دونیم!

دستای نازش عاقبت کجا می خوان مشغول بشن ؟

به کارِ باغ ؟ تو مدرسه ؟ تو اداره؟ یا رو تن عروس خانم 

- دختر شهردار مثلن - ؟

***

فرشته خوی نازنین! آفتاب عمر مادر! ای قندِ عسل!

درست یه سالِ پیش، تو روزی که به دنیا پا گذاشت

هر کدوم از نشانه های طالع خوش که بخوای

تو آسمونا و زمین پیدا می شد:

آفتابِ دلنشین عصرای بهار، گل های ناز شمعدونی شکفته پشت پنجره،

موسیقی ملایم آکاردئون که تو حیاط پیچیده بود،

خلاصه که

طالع سعد، پیچیده لای زرورق!

و آخرم درست قبلِ زایمان

رویای پاک مادرش:

کبوتر وحشی که تو رویا بیاد به معنی خبرهای خوب و خوشه

اگه بتونن بگیرنش یعنی قراره مهمون عزیزی که

این همه چشم به راهشن به زودی از راه برسه. 

تق تق تق! 

کی یه؟ کی یه؟ 

آدولف دلبندتونه. پشت دره.

***

یه پستونک، یه پوشک، یه جغجغه، یه پیش بند

بچه ی ما چه سر حاله،

خدا رو شکر! بزنیم به چوب، سلامته.

شبیه ماس. به پدرش، به مادرش رفته دیگه.

مثل یه بچه گربه ی توی سبد، ناز و ملوس،

عین همه کوچولوهای نازنازی

تو آلبومای عکس خانواده گی. 

ششش! ششش! ششش!

گریه نکن عزیز من! قندِ عسل!

ببین، الان قراره دوربین از زیر پارچه ی مخمل سیاه صدا کنه .

***

آتلیه : کلینگِر.

خیابونِ گرابن.

شهرستانِ بِرنائو.

برنائو خب کوچیکه اما کی می گه که قدر و ارزش نداره؟

تاجراش درستکارن، همسایه ها خونگرمن

بوی مطبوع خمیر و عطر صابون تو هواش چرخ می خوره.

نه هنوز صدای زوزه ی سگی توی هواش پیچیده

نه صدای کوبش چکمه ی تقدیر رو کسی می شِنوه

آقای معلم تاریخ هم، یقه رو شل کرده

رو سر تمرین ها

خمیازه پشت خمیازه.

[تصویر: 1390868116_3053_ad069f5a0c.jpg]




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - کنتس پابرهنه - ۱۳۹۲/۱۱/۱۱ صبح ۰۱:۱۳

در کتاب درسی سال‌های دور شعری از ایرج میرزا آمده بود که می‌گفت،

به علي گفت مادرش روزی               كه بترس و كنار حوض مرو

رفت و افتاد ناگهان در حوض             بچه جان حرف مادر‌ت بشنو

این ابیات برای فروغ فرخزاد الهام سرودن شعر دیگری شد به نام “به علی گفت مادرش روزی …”.

                                  

به علی گفت مادرش روزی...

علی کوچیکه

علی بونه گیر

نصف شب از خواب پرید

چشماشو هی مالید با دس

سه چار تا خمیازه کشید

پا شد نشس

چی دیده بود ؟

چی دیده بود ؟

خواب یه ماهی دیده بود

یه ماهی ، انگار که به کپه دو زاری

انگار که یه طاقه حریر

با حاشیهء  منجوق کاری

انگار که رو برگ گل لاله عباسی

خامه دوزیش کرده بودن

قایم موشک بازی میکردن تو چشاش

دو تا نگین گرد صاف الماسی

همچی یواش

همچی یواش

خودشو رو آب دراز میکرد

که باد بزن فرنگیاش

صورت آبو ناز میکرد

بوی تنش ، بوی کتابچه های نو

بوی یه صفر گنده و پهلوش یه دو

بوی شبای عید و آشپزخونه و نذری پزون

شمردن ستاره ها ، تو رختخواب ، رو پشت بون

ریختن بارون رو آجر فرش حیاط

بوی لواشک ، بوی شوکولات

انگار تو آب ، گوهر شب چراغ میرفت

انگار که دختر کوچیکه ی شاپریون

تو یه کجاوه ی بلور

به سیر باغ و راغ میرفت

دور و ورش گل ریزون

بالای سرش نور باران

شاید که از طایفه ی جن و پری بود ماهیه

شاید که از اون ماهیای ددری بود ماهیه

شاید که یه خیال تند سرسری بود ماهیه

هرچی که بود

هرچی که بود

علی کوچیکه

 محو تماشاش شده بود

واله و شیداش شده بود

همچی که دست برد که به اون

رنگ روون

نور جوون

نقره نشون

دست بزن

برق زد و بارون زد و آب سیا شد

شیکم زمین زیر تن  ماهی وا شد

دسه گلا دور شدن و دود شدن

شمشای نور سوختن و نابود شدن

باز مث هر شب رو سر علی کوچیکه

دستمال آسمون پر از گلابی

نه چشمه ای نه ماهی ای نه خوابی

باد توی بادگیرا نفس نفس میزد

زلفای بیدو میکشید

از روی لنگای دراز گل آغا

چادر نماز کودریشو پس میزد

رو بند رخت

پیرهن زیرا و عرق گیرا

دس میکشیدن به تن همدیگه و حالی به حالی میشدن

انگار که از فکرای بد

هی پر و خالی میشدن

سیرسیرکا

سازا رو کوک کرده بودن و ساز میزدن

همچی که باد آروم میشد

قورباغه ها از ته باغچه  زیر آواز میزدن

شب مث هر شب بود و چن شب پیش و شبهای دیگه

امو علی

تو نخ یه دنیای دیگه

علی کوچیکه

سحر شده بود

نقره ی نابش رو میخواس

ماهی خوابش رو میخواس

راه آب بود و قرقر آب

علی کوچیکه و حوض پر آب

" علی کوچیکه

علی کوچیکه

نکنه تو جات وول بخوری

حرفای ننه قمرخانم

یادت بره گول بخوری

تو خواب ، اگه ماهی دیدی خیر باشه

خواب کجا؟ حوض پر از آب کجا؟

کاری نکنی که اسمتو

توی کتابا بنویسن

سیا کنن طلسم تو

آب مث خواب نیس که آدم

از این سرش فرو بره

از اون سرش بیرون بیاد

تو چار راهاش وقت خطر

صدای سوت سوتک پاسبون بیاد

شکر خدا پات رو زمین محکمه

کور و کچل نیسی علی ، چی چیت کمه ؟

میتونی بری شابدوالعظیم

ماشین دودی سوار بشی

قد بکشی ، خال بکوبی ، جاهل پامنار بشی

حیفه آدم این همه چیزای قشنگو نبینه

الا کلنگ سوار نشه

شهر فرنگو نبینه

فصل ، حالا فصل گوجه و سیب و خیار و بستنیس

چن روز دیگه ، تو تکیه ، سینه زنیس

ای علی ای علی دیوونه

تخت فنری بهتره ، یا تخت مرده شور خونه ؟

گیرم تو هم خودتو به آب شور زدی

رفتی و اون کولی خانومو به تور زدی

ماهی چیه ؟ ماهی که ایمون نمیشه ، نون نمیشه

اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمیشه

دس که به ماهی بزنی

از سر تا پات بو میگیره

بوت تو دماغا میپیچه

دنیا ازت رو میگیره

بگیر بخواب ، بگیر بخواب

که کار باطل نکنی

با فکرای صد تا یه غاز

حل مسائل نکنی

سر تو بذار رو ناز بالش ، بذار بهم بیاد چشت

قاچ زینو محکم چنگ بزن که اسب سواری پیشکشت ."

حوصله ی آب دیگه داشت سر میرفت

خودشو میریخت تو پاشوره ، در میرفت

انگار میخواس تو تاریکی

داد بکشه : " اهای زکی !

این حرفا ، حرف اون کسونیس که اگه

یه بار تو عمرشون زد و یه خواب دیدن

خواب پیاز و ترشی و دوغ و چلوکباب دیدن

ماهی چیکار به کار یه خیک شیکم تغار داره

ماهی که سهله ، سگشم

از این تغارا عار داره

ماهی تو آب میچرخه و ستاره دس چین میکنه

اونوخ به خواب هر کی رفت

خوابشو از ستاره سنگین میکنه

میبرتش ، میبرتش

از توی این دنیای دلمرده ی چاردیواریا

نق نق نحس ساعتا ، خستگیا ، بیکاریا

دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی

درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگی

دنیای بشکن زدن و لوس بازی

عروس دوماد بازی و ناموس بازی

دنیای هی خیابونارو الکی گز کردن

از عربی خوندن یه لچک به سر حظ کردن

دنیای صبح سحرا

تو توپخونه

تماشای دار زدن

نصف شبا

رو قصه ی آقا بالاخان زار زدن

دنیائی که هر وخت خداش

تو کوچه هاش پا میذاره

یه دسه خاله خانباجی از عقب سرش

یه دسه قداره کش از جلوش میاد

دنیائی که هر جا میری

صدای رادیوش میآد

میبرتش ، میبرتش ، از توی این همبونه ی کرم و کثافت و مرض

به آبیای پاک و صاف آسمون میبرتش

به سادگی کهکشون میبرتش . "

آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا فروش میداد

علی کوچیکه

نشسته بود کنار حوض

حرفای آبو گوش میداد

انگار که از اون ته ته ها

از پشت گلکاری نورا ، یه کسی صداش میزد

آه میکشید

دس عرق کرده و سردش رو یواش به پاش میزد

انگار میگفت : " یک دو سه

نپریدی ؟ هه هه هه

من توی اون تاریکیای ته آبم بخدا

حرفمو باور کن ، علی

ماهی خوابم بخدا

دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن

پرده های مرواری رو

این رو و اون رو بکنن

به نوکرای باوفام سپردم

کجاوه ی بلورمم آوردم

سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم

به سبزه زارای همیشه سبز دریا میرسیم

به گله های کف که چوپون ندارن

به دالونای نور که پایون ندارن

به قصرای صدف که پایون ندارن

یادت باشه از سر راه

هف هش تا دونه مرواری

جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری

یه قل دو قل بازی کنیم

ای علی ، من بچه ی دریام ، نفسم پاکه  ، علی

دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه ، علی

هر کی که دریا رو به عمرش ندیده

از زندگیش چی فهمیده ؟

خسته شدم ، حال بهم خورده از این بوی لجن

انقده پابپا نکن که دو تایی

تا خرخره فرو بریم توی لجن

بپر بیا ، و گرنه ای  علی کوچیکه

مجبور میشم بهت بگم نه تو ، نه من . "

آب یهو بالا اومد و هلفی کرد و تو کشید

انگار که آب جفتشو ست و تو خودش فرو کشید

دایره های نقره ای

توی خودشون

چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن

موجا کشاله کردن و از سر نو

به زنجیرای ته حوض بسته شدن

قل قل قل تالاپ تالاپ

قل قل قل تالاپ تالاپ

چرخ میزدن رو سطح آب

تو تاریکی ، چن تا حباب

" علی کجاس؟ "

" تو باغچه "

" چی میچینه.؟ "

" الوچه ."

آلوچه ی باغ بالا

جرئت داری ؟ بسم الله




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ناخدا خورشيد - ۱۳۹۲/۱۱/۱۷ صبح ۱۱:۱۶

شعری از استاد علی معلم دامغانی شاعر فحل روزگار ما وتقدیم به همه ی هم کویری ها

کویر و وای کویرا چه حیرتی ست تورا

به هیچ دل نسپاری چه غیرتی ست تو را

به قعر شب به ره پیچ پیچ می مانی

به وهم محض به حیرت به هیچ می مانی

اگرچه خار عدم در نفس شکسته تو را

وجود همچو غباری به رخ نشسته تو را

وجودی و نه وجودی عدم دقیق تر است

عدم نه ای و وجودت شکی عمیق تر است

به هست وبود نه پس را نه پیش را مانی

نمود محض وجودی تو خویش را مانی

چه بیم فهم کس و درک ناکس است مرا

کویر عین کویر است این بس است مرا

من از کویر می آیم کویر خاموشی ست

کویر از همه جز عاشقی فراموشی ست

کویر کهنه شرابی ست در سبوی زمین

کویر عقده ی تلخی ست در گلوی زمین

کویر تشنه شور است وشور شوریده است

کویر تعبیه در دل کویر در دیده است

                           




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیزا دولیتل - ۱۳۹۲/۱۱/۱۷ عصر ۰۲:۵۱

اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها، شاد و خندان باز گرد

باز گرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسب های چوبکی

خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن مانا ترند

درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس

روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود

با وجود سوز و سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت

گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی با پا روی برگ

همکلاسیهای من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید

همکلاسیهای درد و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار

بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود

کاش می شد باز کوچک می شدیم
لا اقل یک روز کودک می شدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش

ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر

ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن


[تصویر: 1391685893_4722_ada4de0158.jpg]

[تصویر: 1391685934_4722_a8a3d00d14.jpg]


شاید فردا دیر باشد
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق  کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .
 
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .
 
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .
 
روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .
 
روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .
 
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .
 
معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا ؟ "
 
 "من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! "
 
 "من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . "
 
دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .
 
معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .
 
آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند  با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال
بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .
 
او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود ... پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .
 
کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .
 
به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : " آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ "
 
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : " چرا"
 
 سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز
که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .
 
پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ
فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .
 
خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .
 
مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . "
 
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : " من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . "
 
همسر چاک گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . "
 
مارلین گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . "
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :" این همیشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه
نداشته باشد . "
 
معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .
 
سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد
افتاد .
 بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.
 
اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بود
که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟
هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود .
 
بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید
 
دوست خوبم 
اميدوارم هميشه خوبيهاي من رو به ياد داشته باشي و بديهام رو ببخشي و از ياد ببري ...
صميمانه برات آرزوي موفقيت و شادكامي دارم 
شاد و تندرست باشید 





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بانو - ۱۳۹۲/۱۱/۱۹ عصر ۰۷:۲۳

در سالروز درگذشت شاعری گرانقدر و آزاده، سیاوش کسرائی، همان کسی که "آرش کمانگیر" را از مهجوریت تاریخی اش بدر آورد و با زبانی تازه بر تارک ادبیات حماسی معاصر ایران نشاند... که این چند سطرش حتی برای لرزاندن سخت ترین دلها نیز به پاس وطن کافیست:

"آری آری،

جانِ خود در تیر کرد آرش...

کارِ صدها، صدهزاران تیغۀ شمشیر کرد آرش..."

یاد می کنم از چند دوبیت از ایشان که سالها قبل در تصنیفی به نام اشک مهتاب، به آهنگسازی و تنظیم مرحوم حسن یوسف زمانی و با صدای استاد شجریان به گوش رسیدند... افسوس که سالها بعد، توسط خانم شکیلا، در نهایت بی دقتی و با چند اشتباه فاحش در بیان لغات بازخوانی شد و حرمتش شکست...

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست،

همه دریا از آنِ ما کن ای دوست

دلم دریا شد و دادم به دستت؛

مکِش دریا به خون، پروا کن ای دوست...

 ***

کنارِ چشمه ای بودیم در خواب،

تو با جامی ربودی ماه از آب

چو نوشیدیم از آن جام گوارا؛

تو نیلوفر شدی، من اشک مهتاب...

 ***

تنِ بیشه پر از مهتابه امشب،

پلنگِ کوه ها در خوابه امشب

به هر شاخی، دلی سامون گرفته

دلِ من در تنم، بیتابه امشب...

***

مرحوم کسرائی در پنجم اسفند ماه 1305 در هشت بهشت اصفهان چشم به جهان گشود و در نوزدهم بهمن ماه 1374 در شهر وین (کشور اتریش) از دنیا رفت. منظومۀ آرش داستانی بود که از دل اوستا و آثارالباقیۀ ابوریحان بیرونی زنده شد و نه شاهنامۀ فردوسی... روایتی به زبانی نو یافت که نه حماسیست طبق تعریف کهن و نه تغزلیست بازهم به تعابیر کهن. کسرائی از شعرای نیمایی معاصر بود و شاید یکی از برجسته ترین سرایندگان به این لحن.

از راست: هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرائی، نیمایوشیج، احمد شاملو و مرتضی کیوان

روحش شاد...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۲/۱۱/۱۹ عصر ۱۱:۲۰

توجه : 2 ساعت بعد از اینکه این پست را قرار دادم از طرف سرکار بانو بهم یادآوری شد که زمان بندی رعایت نشده است ، ضمن اینکه از موضوع یادروز فوت مرحوم کسرایی نیز خارج شده ام .

مطمئنآ دوستان میدانند همیشه سعی کرده ام درقرار دادن پست جدید رعایت زمان پست قبلی را نگه داشته باشم مگر در موارد نه چندان خاص و یا مانند اکنون که متوجه نشده ام، بهمین منظور همین جا از بانو ی گرامی عذر خواهی میکنم و ایشان مختارند که پست بنده را حذف نمایند زیرا این حقیر توانایی این کار را ندارم وگرنه شخصآ اقدام مینمودم .

شرمندهء شما شدم بانو .shrmmm!

امیدوارم رفع دلخوری شده باشد و پوزش برادرکوچکتان را بپذیرید . 

(۱۳۹۲/۱۱/۱۹ عصر ۰۷:۲۳)بانو نوشته شده:  

....... افسوس که سالها بعد، توسط خانم شکیلا، در نهایت بی دقتی و با چند اشتباه فاحش در بیان لغات بازخوانی شد و حرمتش شکست........

متاسفانه این خانم شکیلا در سقط کردن آثار ناب موسیقی استاد است .

همین ترانهء فلکلور کوردی (( کراس کوده ری ئه وریشه م )) که از زیباترین کارهای زنده یاد استاد " علی مردان " است را ایشان با بیش از 10 غلط لغوی در تلفظ ، خوانده است .

چه کاری و چه اسراری است که ایشان و سایر خوانندگان آن وری و این وری ترانهء کوردی یا آذری یا به هر زبان دیگری بخوانند آن هم غلط ! صرفآ اگر بخاطر خود شیرینی یا شاید تهاجم فرهنگی نیست و یا هر تعبیر دیگری که بشود از آن کرد . (  و برعکس این ایرادیست به کار هنرمندانی بااین زبانها که بخواهند آثارشان را خارج از زبان مادری و به زبانی که در آن تسلط کامل ندارند ارائه دهند. )

سالهاست داستان مینویسم و در طول این 16 ، 17 سال شاید تنها 3 داستان به زبان فارسی نوشتم و تنها عمر یکی از آنها به امروز رسیده است.

من کورد زبان اگر شاهکار ادبی بنویسم اولآ : برای کتابخانهء زبان خودم بنویسم هنر و خدمت کرده ام / دوم اینکه هرچه خوب هم بنویسم تازه میشوم صادق هدایت و امثالهم که فارس زبان ها خودشان از آثار آنها بهره برده اند و دیگر نیازی به من ندارند و سوم اینکه من با کلی لهجه و اشتباه عمرآ اگر بتوانم با هم عصران فارس زبانم در ادبیات فارسی رقابت کنم ( نمیشود / من فارسی بلد نیستم و همین الانشم کلی اشتباه در نوشته های فارسیم میشود پیدا کرد / استثناء هایی مانند ابراهیم یونسی و محمد قاضی هم اگر بوده اند به خاطر شرایط آن دورهء ایران است که نتواسته اند آثارشان را به زبان کوردی چاپ و نشر کنند و محدودیتهایی بوده که باعث رشد آنها در مواضع دیگر شده است / همان دوران در بغداد بسیاری از دیوان شاعران و رمان نویسندگان بزرگ به زبان کوردی به چاپ میرسید ، توسط مرحوم ملا کریم مدرس و پسرش فاتح عبدالکریم) .

پ ن : اولین پستم در کافه کلاسیک 2 سال پیش در تاپیک ( سیگار و سینما ) بود که قسمتی از یک داستان کوتاه خودم ( از آن استثناء ها که فارسی نوشته ام ) و مرتبط با موضوع تاپیک که روز بعد دیدم توسط بانو ی گرامی ویرایش شده است .

بعدها متوجه شدم حتی ویرایش بانو نیز اصلاحی بر اشتباه فاحش نوشتاری آن پست نشده است .

در جایی نوشته ام ( در اصل مسئله یه چیز دیگه بود ) / من نوشته بودم ( مثئله ) و بانو ویرایش کرده بود ( مثل ) که همهء اینها باهم فرق دارند و هنوز آن پست را ویرایش نکرده ام ( حتی دراقدام چند هفته پیش جناب کلاسیک که اجازهء ویرایش داده بودند یادم نبود که سراغش بروم ) .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

در کل ادبیات هر ملتی برای آن ملت شناسنامه و هویت تاریخی میشود و عزیز است و برای سایر ملتها نهایتآ سرگرمی و لذت است و به همین خاطر به نظر من هر فرد ( هنرمند و هنردوست ) در قبال هویت ملی خود موظف است بهترین ها را ارائه دهد نه که آثار پیشینش را نیز خراب کند .

خصوصآ در ایران که کشوری چند ملیتی است و همه در کنار هم میشویم ایــرانـی و باید برای ارزش های هم احترام قائل باشیم نه به هنر هم بپریم مانند آن خانم که در بالا ذکر نامش بود و امثال ( منصور و نامجو و نجفی و .......... / ).




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - oceanic - ۱۳۹۲/۱۱/۲۴ صبح ۱۱:۵۲


دوباره می سازمت وطن !
اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم ،
اگر چه با استخوان خویش
دوباره می بویم از تو گل ،
به میل نسل جوان تو
دوباره می شویم از تو خون ،
به سیل اشک روان خویش
دوباره ، یک روز آشنا ،
سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ می زنم ،
ز آبی آسمان خویش
اگر چه صد ساله مرده ام ،
به گور خود خواهم ایستاد
که بردرم قلب اهرمن ،
ز نعره ی آنچنان خویش
کسی که « عظم رمیم » را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می بخشدم شکوه ،
به عرصه ی امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز ،
مجال تعلیم اگر بود ،
جوانی آغاز می کنم
کنار نوباوگان خویش
حدیث حب الوطن ز شوق
بدان روش ساز می کنم
که جان شود هر کلام دل ،
چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی ،
بجاست کز تاب شعله اش
گمان ندارم به کاهشی ،
ز گرمی دمان خویش
دوباره می بخشی ام توان ،
اگر چه شعرم به خون نشست
دوباره می سازمت به جان ،
اگر چه بیش از توان خویش

سیمین بهبهانی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۳/۲/۱۸ عصر ۰۹:۳۴

 یه روزی آقـــای کـــلاغ،
یا به قول بعضیا جناب زاغ

رو دوچرخه پا می‌زد،
رد شدش از دم باغ

 

پای یک درخت رسید،
صدای خوبی شنید

نگاهی کرد به بالا،
صاحب صدا رو دید

یه قناری بود قشنگ،
بال و پر، پر آب و رنگ

وقتی جیک جیکو می‌کرد،
آب می‌کردش دل سنگ

 

قلب زاغ تکونی خورد،
قناری عقلشو برد

توی فکر قناری،
تا دو روز غذا نخورد

 

روز سوم کلاغه،
رفتش پیش قناری

گفتش عزیزم سلام،
اومدم خواستگاری!

 

نگاهی کرد قناری،
بالا و پایین، راست و چپ

پوزخندی زد به کلاغ،
گفتش که عجب! عجب

منقار من قلمی،
منقار تو بیست وجب

واسه چی زنت بشم؟
مغز من نکرده تب

کلاغه دلش شیکست،
ولی دید یه راهی هست

برای سفر به شهر،
بار و بندیلش رو بست

یه مدت از کلاغه،
 
هیچ کجا خبر نبود

وقتی برگشت به خونه،
از نوکش اثر نبود

داده بود عمل کنن،
منقار درازشو

فکر کرد این بار می‌خره،
 
قناریه نازشو
باز کلاغ دلش شیکست،
نگاه کرد به سر و دست

آره خب، سیاه بودش!
اینجوری بوده و هست
دوباره یه فکری کرد،
رنگ مو تهیه کرد
خودشو از سر تا پا،
رفت و کردش زرد زرد
رفتش و گفت: قناری!
اومدم خواستگاری
شدم عینهو خودت،
بگو که دوسم داری
اخمای قناریه،
دوباره رفتش تو هم!
 
کله‌مو نگاه بکن،
گیسوهام پر پیچ و خم
موهای روی سرت،
وای که هست خیلی کم
فردا روزی تاس می‌شی!
زندگی‌مون میشه غم
کلاغ رفتش به خونه
نگاه کرد به آیینه
نکنه خدا جونم!
سرنوشت من اینه؟!
ولی نا امید نشد،
رفت تو فکر کلاگیس
گذاشت اونو رو سرش،
تفی کرد با دو تا لیس
کلاه گیسه چسبیدش،
خیلی محکم و تمیز
روی کله‌ی کلاغ،
نمی‌خورد حتی یه لیز
 
نگاه که خوب می‌کنم،
می‌بینم گردنتو
یه جورایی درازه،
نمی‌شم من زن تو
کلاغه رفتشو من،
نمی‌دونم چی جوری
وقتی اومدش ولی،
گردنش بود اینجوری
 
خجالت نمی‌کشی؟
با اون گوشتای شیکم!؟
دوست دارم شوهر من،
باشه پیمناست دست کم!
دیگه از فردا کلاغ،
حسابی رفت تو رژیم
می‌کردش بدنسازی،
بارفیکس و دمبل و سیم
بعدش هم می‌رفت تو پارک،
می‌دویید راهای دور
آره این کلاغ ما،‌
خیلی خیلی بود صبور
 
واسه ریختن عرق،
می‌کردش طناب‌بازی
ولی از روند کار،
نبودش خیلی راضی
پا شدو رفتش به شهر،
دنبال دکتر خوب
دو هفته بستری شد،
که بشه یه تیکه چوب
قرصای جور و واجور،
رژیمای رنگارنگ
تمرینهای ورزشی،
لباسای کیپ تنگ
آخرش اومد رو فرم،
هیکل و وزن کلاغ
با هزار تا آرزو،
اومدش به سمت باغ
 
وقتی از دور میومد،
شنیدش صدای ساز
تنبک و تنبور و دف،
شادی و رقص و آواز
دل زاغه هری ریخت!
نکنه قناریه؟
شایدم عروسی
بازای شکاریه!
 
دیدش ای وای قناری،
پوشیده رخت عروس
یعنی دامادش کیه؟
طاووسه یا که خروس؟
هی کی هست لابد تو تیپ،
حرف اولو می‌زنه!
توی هیکل و صورت،
صد برابر منه
کلاغه رفتشو دید،
شوهر قناری رو
شوکه شد، نمی‌دونست،
چیز اصل کاری رو!
می‌دونین مشکل کار،
از همون اول چی بود؟
کلاغه دوچرخه داشت،‌
صاحب بی ام و نبود



RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Papillon - ۱۳۹۳/۲/۲۸ عصر ۱۰:۳۴

زان پیش که غمهات شبیخون آرند   فرمای کــــه تا باده گلگون آرند

تو زر نه ای ای غافل نادان کـــه ترا    در خــاک نهند و بـاز بیرون آرند

گر باده بــــکوه بر دهی رقص کند    ناقص بـــــود آنکه باده را نقص کند

از باده مرا توبه چــــــه میفرمایی    روحیست که او تربیت شخص کند

می خور که ز دل قلت و کثرت ببرد     و اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد

پرهیز مکن زکیمیایی کــــــــه از او     یک جرعه خوری هزار علت ببرد

از می طرب و نشاط و مـــــــردی خیزد    وز طبع کنب خشکی و سردی خیزد

گر باده خوری تو سرخ رو خواهی شد    کــــــز خوردن سبزه روی زردی خیزد

این رباعیات متعلق است به فیلسوف ، ریاضی دان ، ستاره شناس و رباعی سرای ایرانی حکیم عمر خیام که امروز 28 اردیبهشت سالروز تولد او و روز بزرگداشت این بزرگمرد ایرانی است . اسم کامل خیام از آنجا که نام تمامی ادیبان این مرز و بوم دارای « دین » است ، غیاث‌الدین ابوالفتح عُمَر بن ابراهیم خَیام نیشابوری است و لقب او « حجةالحق » بوده است . شهرت جهانی او بیشتر بخاطر تدوین تقویم و علم ریاضیات بوده و شهرت او در داخل ایران نیز سرودن رباعی ( چهار تایی ) می باشد . آن طور که پیداست او از شاعر نامیدن خود بواسطه آنکه اکثر شاعران برای تملق شاهان و حاکمان زمان خود شعر میگفتند بیزار بوده است . درباره احوال و آثار خیام در فضای مجازی مطالب و نوشته ها بسیار است . به نظر من این همه « کلمات » و « آرایه های ادبی » که خیام درباره « می » و « معشوق » و « دنیا » و « آخرت » و « دین » از خود بجا گذاشته است از یک انسان دائم الخمر و شراب خوار بعید است . خیام  مسئله «گذشت زمان» را با زبانی جاودانه به نسل های پس از خود گوش زد کرد با زبانی که اگر غیر از این بود قطعا فراموش میشد . رباعی های خیام هم در ظاهر و هم در باطن دارای معانی گسترده ای هستند و این ویژگی با آرایه های ادبی همچون کنایه ، تلمیح  ، تضاد ، مراعات النظیر و ... آراسته شده و با کوتاه بودن رباعی برای هر ذهن چه نوجوان و چه بزرگسال زیبا و شنیدنی و تفکر برانگیز است . مثلا رباعی های بالا را در نظر بگیرید و با این رباعی ها مقایسه کنید

می گر چه حرامست ولی تا کــــــه خورد    آنگاه چه مقدار و دگر با که خورد

هر گاه که این سه شرط شد راست بگو    می را نخورد مردم دانا کـه خورد

گر باده خوری تو با خردمندان خور    یا با صنمی لاله رخ و خندان خــور

بسیار مخور ورد مکن فاش مساز    اندک خور گه گاه خور و پنهان خور

چه زیبا در مدح و نکوهش باده در اینجا رباعی سروده است .

معمار برجسته ایرانی هوشنگ سیحون آرامگاه و بنای یادبود خیام را طراحی کرده که ترکیبی زیبا از سنت و مدرنیته است. در کتیبه‌های لوزی‌شکل و کاشی‌کاری شده بنای یادبود خیام، بیست رباعی از خیام به خط تعلیق توسط مرتضی عبدالرسولی در ۱۳۳۹ ش نگاشته است. که تحت نظارت طراح و معمار بنا٬ مهندس سیحون انجام شده و نمونه‌ای منحصر به فرد از کاربرد خط تعلیق در کتیبه‌نگاری بناها به‌شمار می‌رود. خط تعلیق هر چند امروزه فراموش شده اما نخستین خط ایرانی است و در روزگار خیام در میان کاتبان کاربرد فراوانی داشت.

هوشنگ سیحون خود در باره این بنا می‌گویند: آرامگاه خیام در باغ امامزاده محروق نیشابور قرار داشت اولین کاری که باید انجام می‌دادم این بود که به گونه‌ای طراحی کنم که آرامگاه خیام و امامزاده محروق تداخل پیدا نکنند به همین منظور من برای باغ محوری عرضی تعریف کردم تا آرامگاه را که در گوشه شمال شرقی باغ قرار داشت از امامزاده جدا کنم. از طرفی دیگر در چهار مقاله عروضی گفتاری از خیام آمده مبنی‌بر اینکه ایشان گفته‌اند که: من آرزو دارم مزارم در جایی باشد که در بهاران برگ گل روی مزارم بریزد. بنابراین من مکانی در باغ را که اختلاف ارتفاع سه متری نسبت به درختان زردآلوی باغ داشت انتخاب کردم چون این مکان سه متر پائین‌تر قرار دارد فصل بهار شکوفه‌های زردآلو روی مزار می‌ریزد. خیام ریاضیدان، منجم و ادیب بود؛ سعی داشتم که این سه جنبه شخصیتی در مزارش تجلی پیدا کند من ده پایه برای آرامگاه در نظر گرفتم عدد ده اولین عدد دو رقمی است و پایه و اساس بسیاری از اعداد می‌باشد از هر پایه دو تیغه بر پایه مدل ریاضی خاصی به صورت مورب بالا می‌رود و با دیگر تیغه‌ها برخورد می‌کنند و از روبه‌رو بر روی پایه مقابلشان پائین می‌آید همه این تیغه‌های مورب در محور عمودی وسط برج همدیگر را قطع می‌کنند سطح پیچیده حاصله بر اثر یک فرمول ریاضی به وجود آمده که نشانه جنبه ریاضیان خیام است از طرف دیگر تقاطع تیغه‌ها در سقف آرامگاه یک ستاره به وجود می‌آورد که نشانه ستاره‌شناسی خیام محسوب می‌شود.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۹۳/۳/۲ صبح ۱۱:۳۱

دوستان ما بخوبی واقف هستند که داستان بزرگ لیلی و مجنون توسط چند تن از بزرگان ادب ما (هرکدام با اندکی تفاوت) روایت گردیده است اما نسخه اصل مربوط به نظامی گنجوی است. کسانی چون عبدالرحمن جامی ،امیر خسرو دهلوی ، درویش اشرف مراغی ، هاتفی بروجردی ،مکتبی شیرازی ،مثالی کاشانی ، هلالی جغتائی ، قاسمی گنابادی ، عبدالله بخارائی ، موجی بدخشانی ، مهدی استرآبادی ،نویدی شیرازی ، صرفی کشمیری ، حزین لاهیجی ، محمد صادق اصفهانی ، صبای کاشانی و ...

در اینجا در سلسله الذهب جامی بخشی از روایت لیلی و مجنون رو ذکر میکنم

وقتی لیلی با پای خود به دیدار مجنون میرود ، طالب دیدار او نیست. چون لیلی به بالین مجنون می شتابد مجنون سایه ای بر سر خود می بیند.

مجنون می پرسد: کیستی؟

لیلی میگوید: من همانم که دلداده اوئی و بخاطر او آواره ی بیابان ها شده ای

مجنون در پاسخ می گوید: اکنون در حالتی هستم که جز عشق تو جائی برای هیچ کس حتی تو در دلم نیست. دوست دارم بعد ازین تنها باشم.

در کتاب هزار حکایت صوفیان (از آثار قرن ششم) این چنین آمده است:

پس از مرگ شوهر لیلی ، خویشان مجنون از او میخواهند با لیلی ازدواج کند اما می گوید :

من عشق لیلی را میخواهم نه خود لیلی را

در همان کتاب اینچنین آمده است:

مجنون را پس از مرگش به خواب می بینند. از او می پرسند خداوند با تو چه کرد؟

می گوید: مرا بخاطر صدق محبت به لیلی آمرزید و عشق ما را حجتی قرار داد برای آنان که ادعای عشق دارند. خداوند هر نفسی را که در عشق لیلی زدم به ذکر برداشت و هر قدمی که در وفای او برداشتم عبادت انگاشت

 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ادی فلسون - ۱۳۹۳/۳/۱۷ صبح ۱۲:۴۶

هر چه مینویسم برای اوست و بخاطر او.......... این جمله را احمد شاملو در وصف زنی گفته که قریب به سی و هشت سال عاشق اش بوده ، تا اخرین  ساعات حیات اش .....

آیدا سرکیسیان باید آدم نازنینی باشد ، چون احمد شاملو عاشق اش بوده و به گمانم همین یک دلیل کافی باشد ! دکلمه های معروف شاملو با آن صدای گرم اش بر اشعار خود یا مثلا لورکا را من هم مثل خیلی از علاقمندان او دوست داشته و دارم ، اما یکی دو سال پیش آلبوم : آفتاب های همیشه : به دستم رسید ، مجموعه ای از اشعار و ترجمه های او با دکلمه و صدای آیدا.

صدای آیدا شاملو در سن هفتاد و یک سالگی و ده سال پس از مرگ محبوب اش ، در حالی عاشقانه های او را که در وصف خودش سروده شده اند میخواند، واقعا شنیدنی است ، صدایی که میشود توامان حزن و اندوه و اشتیاق و عشق را هنگام شنیدن اش احساس کرد.

: آفتاب های همیشه : با همکاری و آهنگ و صدا سازی سعید سالاری منش و محمد رضا اصغری و دکلمه آیدا شاملو در سال 1389 توسط موسسه آوا خورشید منتشر شد.

دو ترانه از این آلبوم را همیشه میشنیدم و دوست داشتم ، هر چند بقیه هم شنیدنی و زیبا بودند. یکی :اشتیاق: بود ، که اگر اشتباه نکنم باید ترجمه قسمتی از یک شعر بلند از  آندره مارول باشد و دیگری : درنگ : که از مجموعه آیدا در آینه انتخاب شده است.

اشتیاق

...........

اگر زمان و مکان در اختیار ما بود
ده سال پیش از توفان نوح عاشقت می‌شدم
و تو می‌توانستی

تا قیامت برایم ناز کنی
یکصد سال به ستایش چشمانت می‌گذشت
و سی هزار سال صرف ستایش تن ات
و تازه در پایان عمر

به دلت راه می‌یافتم

..............................................................................

درنگ

..............

کيستي که من
اين گونه
به اعتماد
نام خود را
با تو مي گويم
کليد خانه ام را
در دستت مي گذارم
نان شادي هايم را
با تو قسمت مي کنم
به کنارت مي نشينم و
بر زانوي تو
اين چنين آرام 
به خواب مي روم؟

کیستی که من

اینگونه به جد

در دیار رویاهای خویش

با تو درنگ می کنم............

..............................................................................................

دانلود دکلمه ها

http://cinemarexdream.persiangig.com/audio/01-aida-%20Eshtiagh.mp3/download

......................................................

http://cinemarexdream.persiangig.com/audio/03-aida-%20Derang.mp3/download





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دهقان فداکار - ۱۳۹۳/۴/۴ صبح ۱۱:۳۳

یا سلام خدمت دوستان عزیز من خیلی وقته یه شعر پیداکردم که نمیدونم اثر کیه وحتی ابیات اون هم مرتب نیستن یعنی ممکنه بیت اول با بیت پنجم یا ششم جابه جا شده باشه چون هربیت این شعر در پاورقی یه مجله (هر صحفه یک بیت)سرگرمی به صورت بی نام چاپ شده بوداگه کسی اطلاعاتی داره لطفا راهنمایی کنه.روز خوش


دوستی یعنی مهربی چون وچرا                        دوستی یعنی کوشش بی ادعا

دوستی یعنی خواندن از چشمان او                   حرفهای دل بدون گفتگو

دوستی یعنی مهر بی اما اگر                            دوستی یعنی رفتن با پای سر

دوستی یعنی یک نگاه                                      دیدن افتادگان زیر پا    

دوستی یعنی دل تپیدن بهر اوست                     دوستی یعنی جان من قربان اوست

دوستی یعنی روح را آراستن                             بی شمار افتادن وبرخاستن

دوستی یعنی زشتی زیبا شده                          دوستی یعنی گنگی گویاشده

دوستی یعنی دربهاری برگ ریز وزرد وسخت      دوستی یعنی تاب آخرین برگ درخت

دوستی یعنی آهویی آرام و رام                         دوستی صیاد بدون تیر و دام  

دوستی یعنی گل به جای خار باش                    پل به جای این همه دیوار باش 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۹۳/۴/۱۶ صبح ۰۷:۵۵

زن : بگو آ
مرد : آ
زن : مهربون تر، آ
مرد:  آ
زن : آهسته تر، آ
مرد : آ
زن : من یه آی لطیف تر می خوام، آ
مرد : آ
زن : با صدای بلند اما لطیف، آ
مرد : آ
زن : بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی دوستم داری
مرد : آ
زن : بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی هرگز فراموشم نمی کنی
مرد : آ
زن : بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی خوشگلم
مرد : آ
زن : بگو آ، یه جوری که انگار می خوای اعتراف کنی خیلی خری
مرد : آ
زن : بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بگی برام می میری
مرد : آ
زن : بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی بمون
مرد : آ
زن : بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی لباسات رو درآر
مرد : آ
زن : بگو آ، یه جوری که انگار می خوای ازم بپرسی چرا دیر اومدی
مرد : آ ؟
زن : بگو آ، مثل این که بخوای بهم بگی سلام
مرد : آ
زن : بگو آ، مثل این که بخوای بهم بگی خداحافظ
مرد : آ
زن : بگو آ، مثل این که ازم بخوای یه چیزی برات بیارم
مرد : آ
زن : بگو آ
مرد  :آ

( از نمایش "داستان خرسهای پاندا" اثر ماتئی ویسنیک )

دوستان " آ " را با توجه به قدرت هنری خود در اجرای نمایش با توجه به پرسشهائی که شده است  با لحنهای مختلف ادا کنید




اشعار و متون ادبی زیبا - بانو - ۱۳۹۳/۵/۳ عصر ۰۴:۵۰

دیشب، به یمنِ برنامۀ وزین و زیبای رادیو هفت، با غزلی آشنا شدم که در قالبی پاپ-اصیل اجرا شد....

شعر لحظاتی نفسم را برید، به سرعت جستجو کردم، یک شاعر جوان... کسی که هنوز به سی سال هم نرسیده است! علیرضا بدیع. متولد 64 نیشابور است و دانشجوی ارشد ادبیات. اینها را در وبلاگش نوشته بود. طبق وبلاگ، این غزل در سال 87 نوشته شده، یعنی فقط 23 سال داشته است. حس می کنم، شعر برای این سن و سال، بزرگ است. درشت نوشته....

امید که بپسندید.

تو ماهی و من، ماهیِ این برکه ی کاشی...

اندوهِ بزرگی ست، زمانی که نباشی!

 

آه از نفس پاک تو و صبح نشابور،

از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی...

 

پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار؛

فیروزه و یاقوت* به آفاق بپاشی!

 

ای باد سبک سار! مرا بگذر و بگذار!

هشدار! که آرامش ما را نخراشی...

 

هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم!

اندوه بزرگی ست چه باشی... چه نباشی...

*در ترانه "الماس" خوانده می شود.

**************

لینک ترانه با صدای حجت اشرف زاده




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - کنتس پابرهنه - ۱۳۹۳/۵/۷ عصر ۰۱:۰۹

تا جایی که به یاد دارم هر زمان از مولوی بزرگ شعری می شنیدم به خاطر شوری که در شعر اوست ناخود آگاه زبانم به تحسین گشوده میشد. اشعار مولانا از ضرباهنگ خاصی برخوردار است که غزلیات شعرای دیگر فاقد آن است و همین ضرباهنگ است که انسان را به وجد می آورد.غزلهایش را بارها می خوانی و میشنوی و نه تنها خسته کننده و ملال آور نمیشود که هر بار لذتش دو چندان میشود.          

شعر زیبای برقص آ تقدیم به دوستان عزیز

آمد بهار جان‌ها ای شاخ تر به رقص آ

چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ

ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر

ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ

چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی

از پا و سر بریدی بی‌پا و سر به رقص آ

تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی

گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به رقص آ

از عشق تاجداران در چرخ او چو باران

آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ

ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته

رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ

در دست جام باده آمد بتم پیاده

گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ

پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد

یوسف ز چاه آمد ای بی‌هنر به رقص آ

تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد

هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ

کی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی

کای بی‌خبر فنا شو ای باخبر به رقص آ

طاووس ما درآید وان رنگ‌ها برآید

با مرغ جان سراید بی‌بال و پر به رقص آ

کور و کران عالم دید از مسیح مرهم

گفته مسیح مریم کای کور و کر به رقص آ

مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است

اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ

محسن چاوشی بیت هایی از این غزل را به زیبایی خوانده که در ادامه تقدیم می شود

دانلود آهنگ برقص آ




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۳/۷/۲ صبح ۰۲:۵۵

زندگی زیباست چشمی باز کن
گردشی در کوچه باغ راز کن

هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بدبینی خود را شکست

علت عاشق ز علتها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست

من میان جسمها جان دیده ام
درد را افکنده درمان دیده ام

دیده ام بر شاخه احساسها
می تپد دل در شمیم یاسها

زندگی موسیقی گنجشکهاست
زندگی باغ تماشای خداست

گر تو را نور یقین پیدا شود
می تواند زشت هم زیبا شود

حال من در شهر احساسم گم است
حال من عشق تمام مردم است

زندگی یعنی همین پروازها
صبحها، لبخندها، آوازها

ای خطوط چهره ات قرآن من
ای تو جان جان جان جان من

با تو اشعارم پر از تو می شود
مثنوی هایم همه نو می شود

حرفهایم مرده را جان می دهد
واژه هایم بوی باران می دهد

مولانا

**********************

[تصویر: 1411514412_3053_3ae461a225.jpg]

کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز

با همان موهای درهم و گردن های باريک و پاهای لاغر
به تبسم های معصوم دخترکی ميانديشند که يک شب او را
باد با خود برد

فروغ فرخزاد

************************

بود در محفل ما دلبرکی ناز به رقص

آن دلارای پریچهره به هر ساز به رقص

مرکز حسن و شعاع قمر از اول شب
تا سحر بود در آن دایره تکتاز به رقص

بود دلبر پی صید دل من ، ورنه نبود
آن همه چابک و چالاک ، از آغاز به رقص

************************

رقص آن نبود که هر زمان برخیزی 
بی درد چو گرد از میان برخیزی 
رقص آن باشد کز دو جهان برخیزی 

دل پاره کنی ور سر جان برخیزی


:heart:




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - هانا اشمیت - ۱۳۹۳/۷/۱۰ صبح ۱۲:۱۲

                           

                            شب سردی ست و من افسرده

                                        راه دوری ست و پایی خسته

                                                 تیرگی هست و چراغی مرده

                                                                         میکنم تنها از جاده عبور

                                                                                   دور ماندند ز من آدمها

                                                                                          سایه ای از سر دیوار  گذشت

                                                                                                         غمی افزود مرا بر غمها

                                                         فکر تاریکی  و این ویرانی

                                                                   بی خبر آمد تا با دل من

                                                                           قصه ها ساز کند پنهانی

                                                                                    نیست رنگی که بگوید با من

                                                                                              اندکی صبر سحر نزدیک است

                                                                                                       هردم این بانگ بر آرم از دل

                                                                                                              وای این شب چقدر تاریک است

                                      خنده ای کو که به دل انگیزم

                                             قطره ای کو که به دریا ریزم

                                                    صخره ای کو که بدان آویزم

                                                                       مثل این است که شب نمناک است

                                                                                  دیگران را هم غم هست به دل

                                                                                            غم من لیک غمی غمناک است

 

                                 هردم این بانگ برآرم از دل

                                            وای این شب چقدر تاریک است

                                                        اندکی صبر سحر نزدیک است

                    

                                                                                                           سهراب سپهری

                                          تقدیم به دوستان عزیزم در کافه کلاسیک

                                                             هانا اشمیت

                                                                                         

                                       




اشعار و متون ادبی زیبا - پیرمرد - ۱۳۹۳/۷/۱۱ عصر ۱۱:۰۵

بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم 

می‌رمد* و نمی‌رود ناقه به زیر محملم


بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی

بار دلست همچنان ور به هزار منزلم


ای که مهار می‌کشی صبر کن و سبک مرو

کز طرفی تو می‌کشی وز طرفی سلاسلم


بارکشیده جفا پرده دریده هوا

راه ز پیش و دل ز پس واقعه‌ایست مشکلم


معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود

گر چه به شخص غایبی در نظری مقابلم


آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو

تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم


ذکر تو از زبان من فکر تو از جنان من

چون برود که رفته‌ای در رگ و در مفاصلم


مشتغل توام چنان کز همه چیز غایبم

مفتکر توام چنان کز همه خلق غافلم


گر نظری کنی کند کشته صبر من ورق

ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم


سنت عشق سعدیا ترک نمی‌دهی بلی

کی ز دلم به دررود خوی سرشته در گلم



داروی درد شوق را با همه علم عاجزم 

چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم 

به یاد همه دوستانی که ترک انجمن کرده اند و بازنگشته اند

*در بیشتر تصحیح های موجود غزلیات سعدی می رمد به صورت می رود یا می روم نوشته شده اما با توجه به مفهوم بیت می رمد منطقی تر به نظر می رسد، مضافا این که رمد و رود در دستنوشته ها بخصوص دستنوشته های قدیمی بسیار شبیه به هم نوشته می شوند.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - هانا اشمیت - ۱۳۹۳/۷/۱۳ عصر ۱۰:۲۴

                       فریدون فرخ فرشته نبود 

                                  ز مشک ز عنبر سرشته نبود

                        به داد و دهش یافت آن نکویی

                                  تو داد و دهش کن فریدون تویی

                                                                                 فردوسی




اشعار و متون ادبی زیبا - پیرمرد - ۱۳۹۳/۷/۲۲ عصر ۰۵:۵۵

از در درآمدی و من از خود به درشدم

گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم


گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست

صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم


چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب

مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم


گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم


دستم نداد قوت رفتن به پیش یار

چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم


تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم

از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم


من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت

کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم


بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان

مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم


او را خود التفات نبودش به صید من

من خویشتن اسیر کمند نظر شدم


گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

به مناسب رؤیت پدیدآورنده و فرد شمارۀ یک این انجمن پس از سه سال غیبت و به امید بازگشت دیگر غائبان




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kurt Steiner - ۱۳۹۳/۸/۲ عصر ۰۱:۴۸

به نام خدا

و با سلام به دوستان کافه کلاسیک 

.

.

با آرزوی بهروزی، تقدیم به همه دوستان

.

.

اشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام                 خارم ولی به سایهٔ گل آرمیده‌ام

با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق              همچون بنفشه سر به گریبان کشیده‌ام

چون خاک در هوای تو از پا فتاده‌ام                  چون اشک در قفای تو با سر دویده‌ام

من جلوهٔ شباب ندیدم به عمر خویش             از دیگران حدیث جوانی شنیده‌ام

از جام عافیت می نابی نخورده‌ام                   وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده‌ام

موی سپید را فلکم رایگان نداد                       این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام

ای سرو پای بسته به آزادگی مناز                   آزاده من که از همه عالم بریده‌ام

گر می‌گریزم از نظر مردمان رهی                     عیبم مکن که آهوی مردم‌ ندیده‌ام

.

رهی معیری : متولد دهم اردیبهشت ۱۲۸۸ خورشیدی

.

 

.

 هفده سال بیشتر نداشت که اولین رباعی خود را سرود :

.

کاش امشبم آن شمع طرب می‌آمد وین روز مفارقت به شب می‌آمد
آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست ای کاش که جانِ ما به لب می‌آمد

بدون تردید او  یکی از چند چهره ممتاز غزل‌سرای معاصر است و درباره او گفته میشود همان سادگی و روانی و طراوت غزلهای سعدی را در بیشتر غزلهای او می‌توان دریافت . اشعار او در بیشتر روزنامه‌ها و مجلات ادبی منتشر میشد و مجموعه‌ای از آن با عنوان سایه در سال ۱۳۴۵ به چاپ رسید . در سال‌های آخر عمر در برنامه گلهای رنگارنگ رادیو، در انتخاب شعر با داوود پیرنیا همکاری داشت و پس از او نیز تا پایان زندگی آن برنامه را سرپرستی می‌کرد .

شعر معروف یاد ایامی که در کنسرت استاد شجریان تحت نام سایه از او یاد شده است از ایشان میباشد :

.

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم         در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه وار         پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود         عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس در گهی         چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود         در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بی عشقی زجانم برده طاقت ورنه من         داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم «رهی» باشد زتنهایی خموش         نغمه‌ها بودی مرا تا هم زبانی داشتم

.

ویکی پدیا

.

.

kurt steiner




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kurt Steiner - ۱۳۹۳/۸/۵ صبح ۱۱:۳۶

به نام خدا

و با سلام به دوستان کافه کلاسیک 

.

.

با آرزوی بهروزی

.

.

                                                                                              ابر  از  دهقان  که  ژاله  میروید  از  او

                                                                                              دشت از مجنون که ناله میروید از او

.

                                                                                              خُلد  از  صوفی  و  حورعین  از  زاهد

                                                                                              ما و دِلکی که ناله میروید از او


ابوسعید ابوالخیر - عارف و شاعر قرن چهارم و پنجم

روزی با جمعی صوفیان به در آسیابی رسیدند . اسب بازداشت و ساعتی توقف کرد . پس گفت : می‌دانید که این آسیاب چه می‌گوید؟ می‌گوید که تصوف این است که من دارم . درشت می‌ستانم و نرم باز می‌دهم و گردِ خود طواف می‌کنم . سفر در خود می‌کنم تا آنچه نباید از خود دور کنم  - اسرارالتوحید -

.

من بی تو دمی قرار نتوانم کرد        احسان تو را شمار نتوانم کرد
گر بر سر من زبان شود هر مویی     یک شکر تو از هزار نتوانم کرد

.

 .
به وی گفتند: ای شیخ!  فلان مرد بر روی آب راه می رود بی آنکه غرق شود!
شیخ گفت: کار ساده ای است چرا که وزغ نیز چنین می کند!
باز گفتند: کسی را سراغ داریم که در هوا پرواز می کند!
شیخ گفت: این نیز کار ساده ای است چرا که مگس و پشه هم، چنین کنند!
یکی دیگر از مریدان صدا کرد که ای شیخ و ای مراد! من کسی را می شناسم که در یک چشم بر هم زدن از شهری به شهری می رود!
شیخ تبسمی کرد و گفت: این کار از کارهای دیگر آسانتر است چرا که شیطان نیز در یک چشم بر هم زدن از مشرق به مغرب می رود .  چنین اموری را هیچ ارزشی نیست .
آنگاه بپاخاست و به طوری که همگان بشنوند گفت:
مرد آن بود که در میان همنوعان بنشیند و برخیزد و بخوابد و بخورد، در میان بازار داد و ستد کند, با مردم معاشرت نماید و یک لحظه هم دل از یاد خدا غافل نسازد!


اسرارالتوحید
- حکایت آخر برگرفته از وبلاگ نجوی دل، رباعی دوم و حکایت اول برگرفته از ویکیپدیا . همچنین رباعی اول یغیر از ابوسعید ابوالخیر
منسوب به بابا افضل کاشانی میباشد  -

.

.

kurt steiner

<!--[if gte mso 9]>

دشت از مجنون که ناله میروید از او

ابر از دهقان که ژاله میروید از او

ما و دلکی که ناله میروید از او

خلد از صوفی و حورعین از زاهد

<!--[if gte mso 9]> Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA


RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۳/۸/۷ صبح ۰۱:۵۹

دیشب تو را در خواب دیدم

دستانم را گرفته بودی و بر فراز مرغزارهای ابی  وسبز در پرواز بودیم.

لبخندت ب شیرینی امید و نور چشمانت چون خورشید وجودت درخشان بود.

آه رویای من با من بمان که دیگر تنها نیستم.

دیگر شبی نیست  که در نور ماه تورا نبینم.

دیگر روزی نیست  که در سودایت نباشم.

گویی خلسه ای جاودان مرا در برگرفته که از خواب مرگ شیرین تر است.

تنهایی مرا ترک گفته و این معجزه توست.

چون نور در  ظلماتی، گرم و دلپذیر و من دیگر اشک نمیریزم.

چون تو با منی و با تو میمانم تا ابد و حتی مرگ هم نمیتواند جدایمان سازد.

اری  عشق هرگز نمی میرد.

هرگز

هرگز




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اسپونز - ۱۳۹۳/۸/۷ عصر ۱۰:۰۰

(۱۳۹۳/۴/۴ صبح ۱۱:۳۳)دهقان فداکار نوشته شده:  

یا سلام خدمت دوستان عزیز من خیلی وقته یه شعر پیداکردم که نمیدونم اثر کیه وحتی ابیات اون هم مرتب نیستن یعنی ممکنه بیت اول با بیت پنجم یا ششم جابه جا شده باشه چون هربیت این شعر در پاورقی یه مجله (هر صحفه یک بیت)سرگرمی به صورت بی نام چاپ شده بوداگه کسی اطلاعاتی داره لطفا راهنمایی کنه.روز خوش


دوستی یعنی مهربی چون وچرا                        دوستی یعنی کوشش بی ادعا

دوستی یعنی خواندن از چشمان او                   حرفهای دل بدون گفتگو

دوستی یعنی مهر بی اما اگر                            دوستی یعنی رفتن با پای سر

دوستی یعنی یک نگاه                                      دیدن افتادگان زیر پا    

دوستی یعنی دل تپیدن بهر اوست                     دوستی یعنی جان من قربان اوست

دوستی یعنی روح را آراستن                             بی شمار افتادن وبرخاستن

دوستی یعنی زشتی زیبا شده                          دوستی یعنی گنگی گویاشده

دوستی یعنی دربهاری برگ ریز وزرد وسخت      دوستی یعنی تاب آخرین برگ درخت

دوستی یعنی آهویی آرام و رام                         دوستی صیاد بدون تیر و دام  

دوستی یعنی گل به جای خار باش                    پل به جای این همه دیوار باش 

دوست عزیز

این اشعار متعلق به شادروان دکتر مجتبی کاشانی با تخلص «سالک» می باشد که البته قدری دستکاری شده است. در ادامه این شعر زیبا تقدیم می گردد به همه اعضای خونگرم کافه کلاسیک:

اي‌ كه‌ مي‌پرسي‌ نشان‌ عشق‌ چيست‌            عشق‌ چيزي‌ جز ظهور مهر نيست‌
عشق‌ يعني‌ مهر بي‌اما، اگر                           عشق‌ يعني‌ رفتن‌ با پاي‌ سر
عشق‌ يعني‌ دل‌ تپيدن‌ بهر دوست‌                   عشق‌ يعني‌ جان‌ من‌ قربان‌ اوست‌
عشق‌ يعني‌ مستي‌ از چشمان‌ او                   بي‌لب‌ و بي‌جرعه، بي‌مي، بي‌سبو
عشق‌ يعني‌ عاشق‌ بي‌زحمتي‌                      عشق‌ يعني‌ بوسه‌ بي‌شهوتي‌
عشق‌ يار مهربان‌ زندگي‌                               بادبان‌ و نردبان‌ زندگي‌
عشق‌ يعني‌ دشت‌ گلكاري‌ شده‌                    در كويري‌ چشمه‌اي‌ جاري‌ شده‌
يك‌ شقايق‌ در ميان‌ دشت‌ خار                        باور امكان‌ با يك‌ گل‌ بهار
در خزاني‌ بر گريز و زرد و سخت‌                      عشق، تاب‌ آخرين‌ برگ‌ درخت‌

عشق‌ يعني‌ روح‌ را آراستن‌                            بي‌شمار افتادن‌ و برخاستن‌
عشق‌ يعني‌ زشتي‌ زيبا شده‌                        عشق‌ يعني‌ گنگي‌ گويا شده‌
عشق‌ يعني‌ ترش‌ را شيرين‌ كني‌                    عشق‌ يعني‌ نيش‌ را نوشين‌ كني‌
عشق‌ يعني‌ اينكه‌ انگوري‌ كني‌                       عشق‌ يعني‌ اينكه‌ زنبوري‌ كني‌
عشق‌ يعني‌ مهرباني‌ درعمل‌                         خلق‌ كيفيت‌ به‌ كندوي‌ عسل‌
عشق، رنج‌ مهرباني‌ داشتن‌                          زخم‌ درك‌ آسماني‌ داشتن‌
عشق‌ يعني‌ گل‌ بجاي‌ خارباش‌                       پل‌ بجاي‌ اين‌ همه‌ ديوار باش‌
عشق‌ يعني‌ يك‌ نگاه‌ آشنا                             ديدن‌ افتادگان‌ زيرپا
زيرلب‌ با خود ترنم‌ داشتن‌                              برلب‌ غمگين‌ تبسم‌ كاشتن‌

عشق، آزادي، رهايي، ايمني‌                         عشق، زيبايي، زلالي، روشني‌
عشق‌ يعني‌ تنگ‌ بي‌ماهي‌ شده‌                    عشق‌ يعني‌ ماهي‌ راهي‌ شده‌
عشق‌ يعني‌ مرغهاي‌ خوش‌ نفس‌                   بردن‌ آنها به‌ بيرون‌ از قفس‌
عشق‌ يعني‌ برگ‌ روي‌ ساقه‌ها                       عشق‌ يعني‌ گل‌ به‌ روي‌ شاخه‌ها
عشق‌ يعني‌ جنگل‌ دور از تبر                          دوري‌ سرسبزي‌ از خوف‌ و خطر
آسمان‌ آبي‌ دور از غبار                                  چشمك‌ يك‌ اختر دنباله‌دار
عشق‌ يعني‌ از بديها اجتناب‌                           بردن‌ پروانه‌ از لاي‌ كتاب‌
عشق‌ زندان‌ بدون‌ شهروند                             عشق‌ زندانبان‌ بدون‌ شهربند
در ميان‌ اين‌ همه‌ غوغا و شر                          عشق‌ يعني‌ كاهش‌ رنج‌ بشر

اي‌ توانا ناتوان‌ عشق‌ باش‌                             پهلوانا، پهلوان‌ عشق‌ باش‌
پورياي‌ عشق‌ باش‌ اي‌ پهلوان‌                         تكيه‌ كمتر كن‌ به‌ زور پهلوان‌
عشق‌ يعني‌ تشنه‌اي‌ خود نيز اگر                    واگذاري‌ آب‌ را بر تشنه‌تر
عشق‌ يعني‌ ساقي‌ كوثر شدن‌                       بي‌پر و بي‌پيكر و بي‌سرشدن‌
نيمه‌ شب‌ سرمست‌ از جام‌ سروش‌                 در به‌ در انبان‌ خرما روي‌ دوش‌
عشق‌ يعني‌ خدمت‌ بي‌منتي‌                         عشق‌ يعني‌ طاعت‌ بي‌جنتي‌
گاه‌ بر بي‌احترامي‌ احترام‌                              بخشش‌ و مردي‌ به‌ جاي‌ انتقام‌
عشق‌ را ديدي‌ خودت‌ را خاك‌ كن‌                    سينه‌ات‌ را در حضورش‌ چاك‌ كن‌
عشق‌ آمد خويش‌ را گم‌ كن‌ عزيز                    قوتت‌ را قوت‌ مردم‌ كن‌ عزيز

عشق‌ يعني‌ مشكلي‌ آسان‌ كني‌                   دردي‌ از درمانده‌اي‌ درمان‌ كني‌
عشق‌ يعني‌ خويشتن‌ را گم‌ كني‌                   عشق‌ يعني‌ خويش‌ را گندم‌ كني‌
عشق‌ يعني‌ خويشتن‌ را نان‌ كني‌                   مهرباني‌ را چنين‌ ارزان‌ كني‌
عشق‌ يعني‌ نان‌ ده‌ و از دين‌ مپرس‌                 در مقام‌ بخشش‌ از آئين‌ مپرس‌
هركسي‌ او را خدايش‌ جان‌ دهد                     آدمي‌ بايد كه‌ او را نان‌ دهد
در تنور عاشقي‌ سردي‌ مكن‌                         در مقام‌ عشق‌ نامردي‌ مكن‌
لاف‌ مردي‌ مي‌زني‌ مردانه‌ باش‌                      در مسير عاشقي‌ افسانه‌ باش‌
دين‌ نداري‌ مردي‌ آزاده‌ شو                            هرچه‌ بالا مي‌روي‌ افتاده‌ شو
در پناه‌ دين‌ دكانداري‌ مكن‌                             چون‌ به‌ خلوت‌ مي‌روي‌ كاري‌ مكن‌
جام‌ انگوري‌ و سرمستي‌ بنوش‌                      جامه‌ تقوي‌ به‌ تردستي‌ مپوش‌

عشق‌ يعني‌ ظاهر باطن‌نما                           باطني‌ آكنده‌ از نور خدا
عشق‌ يعني‌ عارف‌ بي‌خرقه‌اي‌                       عشق‌ يعني‌ بنده‌ بي‌فرقه‌اي‌
عشق‌ يعني‌ آن‌ چنان‌ در نيستي‌                    تا كه‌ معشوقت‌ نداند كيستي‌
عشق‌ باباطاهر عريان‌ شده‌                          در دوبيتي‌هاي‌ خود پنهان‌ شده‌
عشق يعني‌ آن دوبيتي‌هاي‌ او                     مختصر، ساده، ولي‌ پرهاي‌ و هو
عشق‌ يعني‌ جسم‌ روحاني‌ شده‌                  قلب‌ خورشيدي‌ نوراني‌ شده‌
عشق‌ يعني‌ ذهن‌ زيباآفرين‌                          آسماني‌ كردن‌ روي‌ زمين‌
هركه‌ با عشق‌ آشنا شد مست‌ شد              وارد يك‌ راه‌ بي‌ بن‌بست‌ شد
هركجا عشق‌ آيد و ساكن‌ شود                    هرچه‌ ناممكن‌ بود ممكن‌ شود
در جهان‌ هر كار خوب‌ و ماندني‌ است‌             ردپاي‌ عشق‌ در او ديدني‌ست‌
«سالك» آري‌ عشق‌ رمزي‌ در دل‌ست‌            شرح‌ و وصف‌ عشق‌ كاري‌ مشكل‌ست‌
عشق‌ يعني‌ شور هستي‌ دركلام‌                  عشق‌ يعني‌ شعر، مستي‌ والسلام‌

‌ ‌مجتبي‌ كاشاني‌ - «سالك»




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پیرمرد - ۱۳۹۳/۸/۱۵ عصر ۰۹:۴۳

من درد تو را زدست آسان ندهم
دل برنکنم زدوست تا جان ندهم

از دوست به یادگار دردی دارم
که آن درد به صد هزار درمان ندهم

 ***

اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست زعالم کم باد


دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم ، که هزار آفرین بر غم باد

توصیه می کنم این اشعار را با صدای گرم شهرام ناظری در آلبوم یادگار دوست بشنوید، که خود از آن خاطره بسیار دارم.

http://sound.tebyan.net/newindex.aspx?pid=73064&categoryID=5737




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اسپونز - ۱۳۹۳/۸/۲۰ عصر ۰۲:۰۶

احمدک

معلم چو آمد به ناگه کلاس،       چو شهری فروخفته خاموش شد
سخنهای ناگفته ی کودکان،       به لب نارسیده، فراموش شد
**********
معلم زکار مداوم مدام،              غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و درعنفوان شباب،      جوانی از او رخت بر بسته بود
**********
سکوت کلاس غم آلود را،           صدای درشت معلم شکست
ز جا احمدک جست و بند دلش،  بدین بی خبر بانک ناگه گسست
**********
بیا احمدک درس دیروز را،           بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت
ولی احمدک درس ناخوانده بود،  به جز آنچه دیروز آنجا شنفت
**********
عرق چون شتابان سرشک یتیم،خطوط خجالت به رویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش،       به روی تن لاغرش لرزه داشت
**********
زبانش به لکنت بیفتاد و گفت      « بنی آدم اعضای یکدیگر اند»
وجودش به یکباره فریاد کرد         « که در آفرینش ز یک گوهرند»
**********
در اقلیم ما رنج بر مردمان،          زبان دلش گفت بی اختیار
« چوعضوی به دردآوردروزگار        دگرعضوها را نماند قرار»
**********
توکز،کز،توکز،وای یادش نبود،       جهان پیش چشمش سیه پوش شد
سرش رابه سنگینی ازروی شرم،به پائین بیفکند و خاموش شد
**********
زاعماق مغزش بجز درد ورنج ،     نمی کرد پیدا کلام دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش،       نمی داد جز آن پیام دگر
**********
ز چشم معلم شراری جهید،      نماینده ی آتش خشم او
درونش پرازنفرت وکینه گشت،    غضب می درخشید درچشم او
**********
چرا احمد کودن بی شعور          (معلم بگفتا به لحن گران )
نخواند ی چنین درس آسان،بگو  مگر چیست فرق تو با دیگران
*********
عرق ازجبین،احمدک،پاک کرد،   خدایا چه می گوید آموزگار؟
نمی بیند آیا که دراین میان        بود، فرق مابین دار وندار
**********
چه گوید ؟ بگوید حقایق بلند،     به شهری که از چشم خود بیم داشت
بگوید كه فرق است ما بین او      و آن کس که بی حد زر و سیم داشت
**********
به آهستگی احمد بی نوا،         چنین زیر لب گفت با قلب چاک
که آنها به دامان مادر خوشند      و من بی وجودش نهم سر به خاک
**********
به آنهاجزازروی مهروخوشی،       نگفته کسی تاکنون یک سخن
ندارندکاری بجزخوردوخواب،         به مال پدر تکیه دارند و من
**********
من ازروی اجبارواز ترس مرگ،      کشیدم از آن درس بگذشته دست
کنم باپدرپینه دوزی وکار،            ببین دست پر پینه ام شاهد است
**********
سخنهای او رامعلم برید،            هنوز او سخنهای بسیار داشت
دلی از ستمکاری ظالمان،         نژند و ستم دیده و زار داشت
**********
معلم بکوبید پا بر زمین              -كه این پیک قلب پر از کینه است -
به من چه که مادرزکف داده ای؟  به من چه که دستت پر از پینه است؟
**********
یكی پیش ناظم رود باشتاب،     به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او،           زچوبی که بهر کتک آورد
**********
دل احمد آزرده و ریش گشت،    چو او این سخن از معلم شنفت
زچشمان اوکورسوئی جهید،      به یاد آمدش شعر سعدی و گفت
**********
ببین، یادم آمد دمی صبر کن      تامل ، خدا را ، تامل ، دمی
«توکزمحنت دیگران بی غمی     نشاید که نامت نهند آدمی»

علی اصغر اصفهانی (سلیم)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پیرمرد - ۱۳۹۳/۸/۲۰ عصر ۰۸:۵۱

گر یکی از عشق برآرد خروش 

بر سر آتش نه غریبست جوش


پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق

دامن عفوش به گنه بربپوش


بوی گل آورد نسیم صبا

بلبل بی‌دل ننشیند خموش


مطرب اگر پرده از این ره زند

بازنیایند حریفان به هوش


ساقی اگر باده از این خم دهد

خرقه صوفی ببرد می فروش


زهر بیاور که ز اجزای من

بانگ برآید به ارادت که نوش


از تو نپرسند درازای شب

آن کس داند که نخفته‌ست دوش


حیف بود مردن بی عاشقی

تا نفسی داری و نفسی بکوش


سر که نه در راه عزیزان رود 

بار گرانست کشیدن به دوش 


سعدی اگر خاک شود همچنان

ناله زاریدنش آید به گوش



هر که دلی دارد از انفاس او 

می‌شنود تا به قیامت خروش

این شعر را با صدای زیبای حسام الدّین سراج و آهنگسازی تهمورس پورناظری  از آلبوم دل آرا بشنوید که بسیار استادانه ساخته و پرداخته شده است. 

لینک این نوا: http://sound.tebyan.net/newindex.aspx?pid=150301&MusicID=63534

لینک کلّ آلبوم: http://sound.tebyan.net/newindex.aspx?pid=73064&categoryID=6628




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kurt Steiner - ۱۳۹۳/۸/۲۲ عصر ۰۹:۳۳

به نام خدا

و با سلام به دوستان کافه کلاسیک 

.

.

با آرزوی بهروزی، تقدیم به همه دوستان

.

بخشهایی از ترجمه خطبه 83 نهج البلاغه - از خطبه هاى شگفت آور امام عليه السّلام  كه به آن خطبه  غرّا  گويند

.

 شناخت صفات الهى

.
ستايش خداوندى را سزاست، كه به قدرت، والا و برتر، و با عطا و بخشش نعمت‏ ها به پديده‏ ها نزديك است. اوست بخشنده تمام نعمت‏ ها، و دفع كننده تمام بلاها و گرفتارى‏ ها. او را مى‏ ستايم در برابر مهربانى‏ ها و نعمت‏ هاى فراگيرش. به او ايمان مى‏ آورم چون مبدأ هستى و آغاز كننده خلقت آشكار است. از او هدايت مى‏ طلبم چون راهنماى نزديك است، و از او يارى مى ‏طلبم كه توانا و پيروز است، و به او توكّل مى ‏كنم چون تنها ياور و كفايت كننده است. و گواهى مى‏ دهم كه محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بنده و فرستاده اوست. او را فرستاده تا فرمان‏ هاى خدا را اجرا كند و بر مردم حجّت را تمام كرده، آنها را در برابر اعمال ناروا بترساند.

سفارش به پرهيزكارى

.
سفارش مى‏ كنم شما بندگان خدا را به تقواى الهى، كه براى بيدارى شما مثل‏هاى پند آموز آورده، و سر آمد زندگانى شما را معيّن فرمود، و لباس‏هاى رنگارنگ بر شما پوشانده، و زندگى پر وسعت به شما بخشيده، و با حسابگرى دقيق خود، بر شما مسلّط است. در برابر كارهاى نيكو، به شما پاداش مى ‏دهد، و با نعمت‏هاى گسترده و بخشش ‏هاى بى ‏حساب، شما را گرامى داشته است، و با اعزام پيامبران و دستورات روشن، از مخالفت با فرمانش شما را بر حذر داشته است. تعداد شما را مى ‏داند، و چند روزى جهت آزمايش و عبرت براى شما مقرّر داشته، كه در اين دنيا آزمايش مى‏ گرديد، و برابر اعمال خود محاسبه مى ‏شويد.

دنيا شناسى

.
آب دنيا همواره تيره، و گل آلود است. منظره‏اى دل فريب و سر انجامى خطرناك دارد. فريبنده و زيباست اما دوامى ندارد. نورى است در حال غروب كردن، سايه‏ اى است نابود شدنى، ستونى است در حال خراب شدن، آن هنگام كه نفرت دارندگان به آن دل بستند و بيگانگان به آن اطمينان كردند، چونان اسب چموش پاها را بلند كرده، سوار را بر زمين مى ‏كوبد، و با دام‏ هاى خود آنها را گرفتار مى ‏كند، و تيره اى خود را به سوى آنان، پرتاب مى ‏نمايد، طناب مرگ به گردن انسان مى‏ افكند، به سوى گور تنگ و جايگاه وحشتناك مى‏ كشاند تا در قبر، محل زندگى خويش، بهشت يا دوزخ را بنگرد، و پاداش اعمال خود را مشاهده كند.
و همچنان آيندگان به دنبال رفتگان خود گام مى ‏نهند، نه مرگ از نابودى انسان دست مى‏ كشد و نه مردم از گناه فاصله مى ‏گيرند كه تا پايان زندگى و سر منزل فنا و نيستى آزادانه به پيش مى‏ تازند.

وصف رستاخيز

.
تا آنجا كه امور زندگانى پياپى بگذرد، و روزگاران سپرى شود، و رستاخيز بر پا گردد، در آن زمان، انسانها را از شكاف گورها، و لانه‏ هاى پرندگان، و خانه درندگان، و ميدان‏ هاى جنگ، بيرون مى‏ آورد كه با شتاب به سوى فرمان پروردگار مى‏ روند، و به صورت دسته‏ هايى خاموش، وصف‏ هاى آرام و ايستاده حاضر مى ‏شوند لباس نياز و فروتنى پوشيده درهاى حيله و فريب بسته شده و آرزوها قطع گرديده است. دل‏ها آرام، صداها آهسته، عرق از گونه‏ ها چنان جارى است كه امكان حرف زدن نمى ‏باشد، اضطراب و وحشت همه را فرا گرفته، بانگى رعد آسا و گوش خراش، همه را لرزانده، به سوى پيشگاه عدالت، براى دريافت كيفر و پاداش مى‏ كشاند.

.
وصف احوال بندگان خدا

.
بندگانى كه با دست قدرتمند خدا آفريده شدند، و بى اراده خويش پديد آمده، پرورش يافتند، سپس در گهواره گور آرميده متلاشى مى‏ گردند.
و روزى به تنهايى سر از قبر بر مى ‏آورند، و براى گرفتن پاداش به دقت حساب رسى مى ‏گردند، در اين چند روزه دنيا مهلت داده شدند تا در راه صحيح قدم بر دارند، راه نجات نشان داده شده تا رضايت خدا را بجويند، تاريكى‏ هاى شك و ترديد از آنها برداشته شد، و آنها را آزاد گذاشته ‏اند تا براى مسابقه در نيكوكارى‏ ها، خود را آماده سازند، تا فكر و انديشه خود را به كار گيرند و در شناخت نور الهى در زندگانى دنيا تلاش كنند.

عبرت از مرگ

.
او را در سرزمين مردگان مى ‏گذارند، و در تنگناى قبر تنها خواهد ماند. حشرات درون زمين، پوستش را مى ‏شكافند، و خشت و خاك گور بدن او را مى ‏پوساند، تند بادهاى سخت آثار او را نابود مى ‏كند، و گذشت شب و روز، نشانه‏ هاى او را از ميان بر مى ‏دارد، بدن‏ها پس از آن همه طراوت متلاشى مى‏ گردند،
و استخوان‏ها بعد از آن همه سختى و مقاومت، پوسيده مى ‏شوند. و ارواح در گرو سنگينى بار گناهانند، و در آنجاست كه به اسرار پنهان يقين مى ‏كنند، امّا نه بر اعمال درستشان چيزى اضافه مى‏ شود و نه از اعمال زشت مى ‏توانند توبه كنند. آيا شما فرزندان و پدران و خويشاوندان همان مردم نيستيد كه بر جاى پاى آنها قدم گذاشته‏ايد و از راهى كه رفتند مى‏ رويد و روش آنها را دنبال مى‏ كنيد امّا افسوس كه دلها سخت شده، پند نمى‏ پذيرد، و از رشد و كمال باز مانده، و راهى كه نبايد برود مى‏ رود، گويا آنها هدف پندها و اندرزها نيستند و نجات و رستگارى را در به دست آوردن دنيا مى‏ دانند. بدانيد كه بايد از صراط عبور كنيد، گذرگاهى كه عبور كردن از آن خطرناك است، با لغزش‏هاى پرت كننده، و پرتگاه‏هاى وحشت‏زا، و ترس‏هاى پياپى.

مثل‏هاى پند آموز   

.
وه چه مثال‏هاى بجا، و پندهاى رسايى وجود دارد اگر در دل‏هاى پاك بنشيند، و در گوش‏ هاى شنوا جاى گيرد، و با انديشه‏ هاى مصمّم و عقل‏هاى با تدبير بر خورد كند. پس، از خدا چونان كسى پروا كنيد كه سخن حق را شنيد و فروتنى كرد، گناه كرد و اعتراف كرد، ترسيد و به اعمال نيكو پرداخت، پرهيز كرد و پيش تاخت، يقين پيدا كرد و نيكوكار شد، پند داده شد و آن را به گوش جان خريد، او را ترساندند و نافرمانى نكرد، به او اخطار شد و به خدا روى آورد،
پاسخ مثبت داد و نيايش و زارى كرد، بازگشت و توبه كرد، در پى راهنمايان الهى رفت و پيروى كرد، راه نشانش دادند و شناخت، شتابان به سوى حق حركت كرده و از نافرمانى ‏ها گريخت، سود طاعت را ذخيره كرد، و باطن را پاكيزه نگاه داشت، آخرت را آبادان و زاد و توشه براى روز حركت، هنگام حاجت و جايگاه نيازمندى، آماده ساخت، و آن را براى اقامتگاه خويش، پيشاپيش فرستاد. اى بندگان خدا براى هماهنگى با اهداف آفرينش خود، از خدا پروا كنيد، و آن چنان كه شما را پرهيز داد از مخالفت و نافرمانى خدا بترسيد، تا استحقاق وعده‏ هاى خدا را پيدا كنيد، و از بيم روز قيامت بر كنار باشيد.

الگوى پرهيزگارى

.
از خدا چون خردمندان بترسيد كه دل را به تفكّر مشغول داشته، و ترس از خدا بدنش را فرا گرفته، و شب زنده دارى خواب از چشم او ربوده، و به اميد ثواب، گرمى روز را با تشنگى گذارنده، با پارسايى شهوات را كشته، و نام خدا زبانش را همواره به حركت در آورده. ترس از خدا را براى ايمن ماندن در قيامت پيش فرستاده، از تمام راه ‏هاى جز راه حق چشم پوشيده، و بهترين راهى كه انسان را به حق مى‏ رساند مى‏ پيمايد. چيزى او را مغرور نساخته، و مشكلات و شبهات او را نابينا نمى‏ سازد، مژده بهشت، و زندگى كردن در آسايش و نعمت سراى جاويدان و ايمن‏ترين روزها، او را خشنود ساخته است. با بهترين روش از گذرگاه دنيا عبور كرده، توشه آخرت را پيش فرستاده، و از ترس قيامت در انجام اعمال صالح پيش قدم شده است، ايام زندگى را با شتاب در اطاعت پروردگار گذرانده، و در فراهم آوردن خشنودى خدا با رغبت تلاش كرده، از زشتى ‏ها فرار كرده، امروز رعايت زندگى فردا كرده، و هم اكنون آينده خود را ديده است. پس بهشت براى پاداش نيكوكاران سزاوار و جهنّم براى كيفر بدكاران مناسب است، و خدا براى انتقام گرفتن از ستمگران كفايت مى ‏كند، و قرآن براى حجّت آوردن و دشمنى كردن، كافى است.

هشدار از دشمنى شيطان

.
سفارش مى ‏كنم شما را به پروا داشتن از خدا، خدايى كه با ترساندن‏ هاى مكرّر، راه عذر را بر شما بست، و با دليل و برهان روشن، حجت را تمام كرد، و شما را پرهيز داد از دشمنى شيطانى كه پنهان در سينه‏ ها راه مى يابد، و آهسته در گوش‏ها راز مى ‏گويد، گمراه و پست است، وعده ‏هاى دروغين داده، در آرزوى آنها به انتظار مى ‏گذارد، زشتى‏ هاى گناهان را زينت مى ‏دهد، گناهان بزرگ را كوچك مى‏ شمارد، و آرام آرام دوستان خود را فريب داده، راه رستگارى را بر روى در بند شدگانش مى‏ بندد، و در روز قيامت آنچه را كه زينت داده انكار مى ‏كند، و آنچه را كه آسان كرده، بزرگ مى‏ شمارد، و از آنچه كه پيروان خود را ايمن داشته بود سخت مى‏ ترساند.

شگفتى‏ هاى آفرينش انسان

.

مگر انسان، همان نطفه و خون نيم بند نيست كه خدا او را در تاريكى ‏هاى رحم و خلاف‏ هاى تو در تو، پديد آورد تا به صورت چنين در آمد، سپس كودكى شيرخوار شد، بزرگتر و بزرگتر شده تا نوجوانى رسيده گرديد، سپس او را دلى فراگير، و زبانى گويا، و چشمى بينا عطا فرمود تا عبرت‏ها را درك كند، و از بدی‏ها بپرهيزد، و آنگاه كه جوانى در حد كمال رسيد، و بر پاى خويش استوار ماند، گردن كشى آغاز كرد، و روى از خدا گرداند، و در بيراهه گام نهاد، در هوا پرستى غرق شد، و براى به دست آوردن لذّت‏هاى دنيا تلاش فراوان كرد، و سر مست شادمانى دنيا شد، هرگز نمى ‏پندارد مصيبتى پيش آيد و بر اساس تقوى فروتنى ندارد، ناگهان سرمست و مغرور در اين آزمايش چند روزه، مرگ او را مى ‏ربايد، او را كه در دل بد بختى‏ ها، اندكى زندگى كرده، و آنچه را كه از دست داده عوضى به دست نياورده است، و آنچه از واجبات را كه ترك كرد، قضايش را بجا نياورد، كه درد مرگ او را فراگرفت، روزها در حيرت و سرگردانى، و شب‏ها با بيدارى و نگرانى مى‏ گذراند.

پند آموزى از گذشتگان

.
اى بندگان خدا كجا هستند آنان كه ساليان طولانى در نعمت‏ هاى خدا عمر گذراندند تعليم شان دادند و دريافتند، مهلتشان دادند و بيهوده روزگار گذراندند از آفات و بلاها دورشان داشتند اما فراموش كردند، زمانى طولانى آنها را مهلت دادند، نعمت‏هاى فراوان بخشيدند، از عذاب دردناك پرهيزشان دادند،
و وعده ‏هايى بزرگ از بهشت جاويدان به آنها دادند. اى مردم از گناهانى كه شما را به هلاكت افكند، از عيب‏هايى كه خشم خدا را در پى دارد، بپرهيزيد. دارندگان چشمهاى بينا، و گوش‏ هاى شنوا، و سلامت و كالاى دنيا آيا گريزگاهى هست يا رهايى و جاى امنى، پناهگاهى و جاى فرارى هست آيا باز گشتى براى جبران وجود دارد نه چنين است پس كى باز مى ‏گرديد به كدام سو مى ‏رويد و به چه چيز مغرور مى ‏شويد همانا بهره هر كدام از شما زمين به اندازه طول و عرض قامت شماست، آنگونه كه خاك آلوده بر آن خفته باشد. اى بندگان خدا هم اكنون به اعمال نيكو پردازيد، تا ريسمان‏هاى مرگ بر گلوى شما سخت نشده، و روح شما براى كسب كمالات آزاد است، و بدن‏ها راحت، و در حالتى قرار داريد كه مى‏ توانيد مشكلات يكديگر را حل كنيد. هنوز مهلت داريد، و جاى تصميم و توبه و باز گشت از گناه باقى مانده است. عمل كنيد پيش از آن كه در شدّت تنگناى وحشت و ترس و نابودى قرار گيريد، پيش از آن كه مرگ در انتظار مانده، فرا رسد، و دست قدرتمند خداى توانا شما را برگيرد.

.

وقتى كه امام اين خطبه را ايراد فرمود، بدنها به لرزه در آمد، اشكها سرازير و دل‏ها ترسان شد، كه جمعى آن را غرّاء ناميدند

.

http://moudeomam.com/nahjolbalagheh/khotbeha/863-khotbehaye-nahjolbalaghe550.html

.

.

kurt steiner




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kurt Steiner - ۱۳۹۳/۸/۲۵ عصر ۰۵:۲۸

به نام خدا

و با سلام به دوستان کافه کلاسیک 

.

.

با آرزوی بهروزی، تقدیم به همه دوستان

.

.

دیشب شب رویای تو بود و تو نبودی ....

.

.

.

                                                           دیشب شب رویای تو بود و تو نبودی                 

                                                                                               با من يله يلداي تو بود و تو نبودي

                                                           دل زير لب آهسته تمناي تو مي‌كرد

                                                                                                       بر لب همه نجواي تو بود و تو نبودي   

                                                           ديشب كه شب از آيينه‌ي ماه گل انداخت

                                                                                                     گل سايه‌ي سيماي تو بود و تو نبودي

                                                           در باغ نظر مردم بينايي چشمم

                                                                                                         مشتاق تماشاي تو بود و تو نبودي

                                                           ديشب نفس باغچه در سايه‌ي مهتاب

                                                                                                      خوش بو ز غزل‌هاي تو بود و تو نبودي

                                                           بالنده‌تر از بال بلنداي خيالم

                                                                                                             كوتاهي بالاي تو بود و تو نبودي

                                                           ديشب چمن خواب من از بوي تو آشفت

                                                                                                         خرم گل من جاي تو بود و تو نبودي

                                                           با من همه جا همسفر و همسر و همسير

                                                                                                           انديشه‌ي پوياي تو بود و تو نبودي

                                                           ديشب ز لب چشمه صداي تو شنيدم

                                                                                                          در گوش من آواي تو بود و تو نبودي

                                                           گفتي كه غزال غزل زخمي عشقم

                                                                                                        دل وسعت صحراي تو بود و تو نبودي

                                                           ديشب من و ياد تو غريبانه نخفتيم

                                                                                                       در سر همه سوداي تو بود و تو نبودي

                                                           بر موج جنون كشتي سرگشته‌ي جانم

                                                                                                               طوفاني درياي تو بود و تو نبودي

                                                           ديشب لبم از سوز سخن‌هاي تو مي‌سوخت

                                                                                                        در من همه غوغاي تو بود و تو نبودي

                                                           دل آتش ني از سفر سوختن آورد

                                                                                                            آتش همه از ناي تو بود و تو نبودي

.

.

.

نصرالله مردانی  متولد کازرون در سال ۱۳۲۶

.

شاعر معاصر که تحت تاثیر غزلهای نو محسن پزشکیان به غزل روی آورد . از آثار وی می‌توان به کتاب‌های قانون عشق، خون نامهٔ خاک، آتش نی، ستیغ سخن، چهارده نور ازلی، گل باغ آشنایی اشاره نمود که کتاب خون نامهٔ خاک در سال ۱۳۶۴ به عنوان کتاب برگزیدهٔ سال انتخاب شد.

آخرین اثر نصرالله مردانی دائرةالمعارف شعر فارسی برای ائمه (ع) است که به علت بیماری و مرگ او به اتمام نرسید . وی که در اواخر عمر از بیماری‎ جان كاهـی‎ رنـج‎ می‎ برد روز  19 اسفنـد 1382 پـس‎ از زیـارت‎ بـارگـاه ملكوتی‎ حضرت‎ اباعبدالله ‎الحسین‎ و عـلمـدار كربلا حضرت‎ ابوالفضل ‎العباس‎ علیهم ‎‎السـلام در شهر مقدس‎ كربلا در سن 56 سلگی جان‎‎‎ به‎ جان آفرین تسلیم‎ كرد .

.

برخی اشعار این شاعر خوب کشورمان در کتب درسی آمده است مانند :

.

شب رفت و سپیده سر کشیده  ------------ کتاب فارسی پنجم دبستان

ای خدای بزرگ و هستی بخش -------------- کتاب دینی چهارم دبستان

مادر ای مریم بزرگ زمان --------------------- کتاب فارسی اول دبیرستان

بر دوش زمانه لحظه ها سنگین بود  -------------- ادبیات سوم دبرستان

.

قطعه شعر ذیل از او در کتاب دبیرستان درج شده‌ است  :

.

از خوان خون گذشتند صبح ظفر سواران

پیغام فتح دارند آن سوی جبهه یاران

در شط سرخ آتش، نعش ستاره می‌سوخت

خون‌نامهٔ نبرد است آیین پاسداران

در کربلای ایثار مردانه در ستیزند

رزم‌آوران اسلام با خیل نابکاران

در شام سرد سنگر روشن چراغ خون است

ای آب دیده، تر کن لبهای روزه‌داران

در رزمگاه ایمان با اسب خون بتازند

تا وادی شهادت این قوم سربداران

ویکیپدیا

.

.

kurt steiner




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - هانا اشمیت - ۱۳۹۳/۹/۱ صبح ۱۲:۳۶

 سلام بر دوستان فرهیخته

 این شعر زیبا از احمد شاملو تقدیم به شما هنردوستان


....

بیتوته ی کوتاهی ست جهان
در فاصله گناه و دوزخ
خورشید همچون دشنامی بر می آید و روز
شرمساری جبران ناپذیری ست
آه پیش از آن که در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی۰۰۰
درختان
جهل معصیت بار نیاکانند
و نسیم
وسوسه ای نابکار
مهتاب پاییزی
کفری ست که جهان را می آلاید
چیزی بگوی
پیش ازآن که در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی۰۰۰
هر دریچه ی نغز به چشم انداز عقوبتی می گشاید
عشق رطوبت چندش انگیز پلشتی ست
و آسمان
سرپناهی
تا به خاک بنشینی و بر سرنوشت خویش گریه ساز کنی
آه۰۰۰
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی
هر چه باشد
چشمه ها از تابوت می جوشند
و سوگواران ژولیده
آبروی جهانند
عصمت به آینه مفروش که فاجران نیازمند ترانند
خامش منشین خدارا
پیش
از آن که در اشک غرقه شوم

از عشق چیزی بگوی!



                                                                                                  با احترام

                                                                                                هانا اشمیتrrrr:




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kurt Steiner - ۱۳۹۳/۹/۱۳ عصر ۰۵:۳۸

به نام خدا

و با سلام به دوستان کافه کلاسیک 

.

.

با آرزوی بهروزی، تقدیم به همه دوستان

.

.

lز متون زیبا و کهن ادب فارسی :

.

طایفه ی رندان به خلاف و انکار درویشی به در آمدند و سخنان ناسزا گفتند، حکایت پیش پیر طریقت برد که چنان حالتی رفت، گفت: ای فرزند، خرقه ی درویشان جامه ی رضاست، هر که در این کسوت تحمل نامرادی نکند مدعی است و خرقه بر وی حرام :


دریای فراوان نشود تیره به سنگی 

عارف که برنجد تنک آب است هنوز 

.

گر گزندت رسد تحمل کن

که بعفو از گنه پاک شوی

.

ای برادر چو عافیت خاک است

خاک شو پیش از آنکه خاک شوی

.

گلستان سعدی

.

.

و متنی از کلیله و دمنه که در آن فرا رسیدن شب با توصیفی زیبا اینگونه بیان میشود :

.

آورده‌اند که جماعتی از بوزنگان در کوهی بودند، چون شاه سیارگان بافق مغربی خرامید و جمال جهان آرای را بنقاب ظلام بپوشانید سپاه زنگ به غیبت او بر لشگر روم چیره گشت و شبی چون کار عاصی روز محشر درآمد. باد شمال عنان گشاده و رکاب گران کرده بر بوزنگان شبیخون آورد. بیچارگان از سرما رنجور شدند. پناهی می‌جستند، ناگاه یراعه ای - کرم شب تاب - دیدند در طرفی اگنده، گمان بردند که آتش است، هیزم بران نهادند و می‌دمیدند.

برابر ایشان مرغی بود بر درخت بانگ می‌کرد که : آن آتش نیست. البته بدو التفات نمی نمود. در این میان مردی آنجا رسید، مرغ را گفت : رنج مبر که بگفتار تو یار نباشند و تو رنجور گردی، و در تو تقدیم و تهذیب چنین کسان سعی پیوستن همچنانست که کسی شمشیر بر سنگ آزماید و شکر در زیر آب پنهان کند. مرغ سخن وی نشنود و از درخت فرود آمد تا بوزنگان را حدیث یراعه بهتر معلوم کند، بگرفتند و سرش جدا کردند.

.

.


kurt steiner




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۳/۹/۱۷ صبح ۰۴:۳۹

گیسوانت زیر باران، عطر گندمزار... فکرش را بکن!
با تو آدم مست باشد، تا سحر بیدار... فکرش را بکن!

در تراس خانه رویارو شوی با عشق بعد از سالها
بوسه و گریه، شکوه لحظه ی دیدار... فکرش را بکن!

سایه ها در هم گره، نور ملایم، استکان مشترک
خنده خنده پر شود خالی شود هربار... فکرش را بکن!

خانه ی خشتی، قدیمی، قل قل قلیان، گرامافون، قمر
تکیه بر پشتی زده یار و صدای تار... فکرش را بکن!

از سماور دستهایت چای و از ایوان لبانت قند را...
بعد هم سیگار و هی سیگار و هی سیگار... فکرش را بکن!

اضطراب زنگ، رفتم واکنم در را، که پرتم میکنند
سایه ها در تونلی باریک و سرد و تار... فکرش را بکن!

ناگهان دیوانه خانه... ــ وَ پرستاری که شکل تو نبود
قرصها گفتند: دست از خاطرش بردار! فکرش را نکن!

غلامرضا سلیمانی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۹۳/۱۰/۷ صبح ۰۸:۵۷

 متاسفانه آنچه ما از مرحوم فریدون مشیری بیاد داریم شعر کوچه (بی تو مهتاب شبی ... ) است. مشیری شعرهائی لطیف و زیبای بسیاری دارد. اشعار او طغیان احساسات بشری در برابر ناملایمات زمان است. این ناملایمات از بی وفائی معشوق را شامل است تا بی وفائی خدا! نگاه های حسرت بار او بر نهایت آرزوها (اوتوپیا) یک سمفونی بشری است که تا انسان انسان است تغییری در آنها نمیتوان ایجاد کرد.

شعر زیر یکی از شاهکارهای فریدون مشیری است که باید هر جمله اش را با جان دل خواند

 

بشر، در گوشه محراب خواهش هاي جان افروز

نشسته در پس سجاده ی صد نقش حسرت هاي هستي سوز

 به دستش خوشه ی پربار تسبيح تمناهاي رنگارنگ

 نگاهي مي كند، سوي خدا، از آرزو لبريز

 به زاري از ته دل يك «دلم مي خواست» مي گويد

 شب و روزش دريغ رفته و ای كاش آينده است

 من امشب هفت شهر آرزوهايم چراغان است

 زمين و آسمانم نورباران است

 كبوتر هاي رنگين بال خواهش ها

 بهشت پر گل انديشه ام را زير پر دارند

 صفاي معبد هستي تماشايي است

 ز هر سو ، نوشخند اختران در چلچراغ ماه مي ريزد

 جهان در خواب

 تنها من، در اين معبد، در اين محراب:

 دلم مي خواست بند از پاي جانم باز مي كردند

 كه من، تا روي بام ابرها پرواز مي كردم،

 از آنجا با كمن كهكشان، تا آسمان عرش مي رفتم

 در آن درگاه، درد خويش را فرياد مي كردم!

 كه كاخ صدستون كبريا لرزد

 مگر يك شب از اين شب هاي بي فرجام

 ز يك فرياد بي هنگام

 به روي پرنيان آسمان ها، خواب در چشم خدا لرزد

 دلم مي خواست؛ دنيا رنگ ديگر بود

 خدا با بنده هايش مهربان تر بود

 از اين بيچاره مردم ياد مي فرمود!

 دلم مي خواست زنجيري گران، از بارگاه خويش مي آويخت

 كه مظلومان، خدا را پاي آن زنجير

 ز درد خويشتن آگاه مي كردند

 چه شيرين است وقتي بي گناهي داد خود را از خداي خويش مي گيرد

 چه شيرين است اما من،

 ....

 دلم مي خواست دنيا خانه مهر و محبت بود

 دلم مي خواست مردم، در همه احوال با هم آشتي بودند

 طمع در مال يكديگر نمي كردند

 كمر بر قتل يكديگر نمي بستند

 مراد خويش را در نامرادي هاي يكديگر نمي جستند،

 ازين خون ريختن ها، فتنه ها، پرهيز مي كردند

 چو كفتاران خون آشام، كمتر چنگ و دندان تيز مي كردند!

 چه شيرين است وقتي سينه ها از مهر آكنده است

 چه شيرين است وقتي آفتاب دوستي، در آسمان دهر تابنده است

 چه شيرين است وقتي زندگي خالي ز نيرنگ است

 دلم مي خواست دست مرگ را از دامن اميد ما، كوتاه مي كردند

 در اين دنياي بي آغاز و بي پايان

 در اين صحرا كه جز گرد و غبار از ما نمي ماند

 خدا، زين تلخكامي هاي بي هنگام بس مي كرد

 نمي گويم پرستوي زمان را در قفس مي كرد

 نمي گويم به هر كس بخت و عمر جاودان مي داد

 نمي گويم به هر كس عيش و نوش رايگان مي داد

 همين ده روز هستي را امان مي داد

 دلش را ناله تلخ سيه روزان تكان مي داد

 دلم مي خواست عشقم را نمي كشتند

 صداي آرزويم را –كه چون خورشيد تابان بود- مي ديدند

 چنين از شاخسار هستيم آسان نمي چيدند

 گل عشقي چنان شاداب را پرپر نمي كردند

 به باد نامرادي ها نمي دادند

 به صد ياری نمي خواندند

 به صد خواری نمي راندند

 چنين تنها به صحراهاي بي پايان اندوهم نمي بردند

 دلم مي خواست يكبار دگر او را كنار خويش

 به ياد اولين ديدار در چشم سياهش خيره مي ماندم

 دلم يكبار ديگر همچو ديدار نخستين ، پيش پايش دست و پا مي زد

 شراب اولين لبخند در جام وجودم هاي و هو مي كرد

 غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو مي كرد

 دلم مي خواست دست عشق –چون روز نخستين- مستي ام را زيرو رو مي كرد

 دلم مي خواست سقف معبد هستي فرو مي ريخت

 پليدي ها و زشتي ها ، به زير خاك مي ماندند

 بهاري جاودان آغوش وا مي كرد

 جهان در موجي از زيبايي و خوبي شنا مي كرد

 بهشت عشق مي خنديد

 به روي آسمان آبي آرام

 پرستوهاي مهر و دوستي پرواز مي كردند.

...

 مگو: «اين آرزو خام است»

 مگو: «روح بشر همواره سرگردان و ناكام است»

 اگر اين كهكشان از هم نمي پاشد

 وگر اين آسمان در هم نمي ريزد

 بيا تا ما «فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو در اندازيم.»

 به شادي «گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم»




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kurt Steiner - ۱۳۹۳/۱۰/۹ عصر ۱۰:۵۹

به نام خدا

و با سلام به دوستان کافه کلاسیک 

.

.

با آرزوی بهروزی، تقدیم به همه دوستان

.

.

چند مطلب و عنوان مناسبتی  :

.

کودکان با دلهای پاک در دعاهای خود، چه میگویند ...

.

 نیایشی از نجوای شبانه :

.

.

آفتاب فردا که برآید؛ نسیم شکفتن را حس خواهم کرد . روزهای آینده، حضور متبرک ندای تو در آسمان جانِ من است . ستارگان چشمهایم را زیر باران نگاهت خواهم شمرد و رویش وجودم را به تماشا خواهم نشست .

 ای مهربان همیشگی ...

کتاب سال شمسی از نیمه گذشته است و آفتاب ملایم رجب شریف، شانه های روحم را نوازش میکند . این نردبان شریف محبت تا عمق آسمان بالا رفته است و سیاهی فراموشی نمیگذارند؛ دستهایم را به پله های آن بگیرم و صعود کنم . اما مینشینم و تصویر گذشته را مرور میکنم بر چیزهایی که گناه رشد کرده اند و لاله عباسی های رجب در میان شاخسارهای زرد پرچین؛ پنهان مانده اند . بر بال نسیم بازگشت سوار میشوم و تا آسمان پر می گشایم ...

.

http://www.4shared.com/mp3/JkQ-WAqvce/Najva_e_Shabaneh.html

.

ماه رمضان

.

ماهی که از هزار ماه برتر است ...

ماه مبارک رمضان برای بسیاری از مسلمانان ملل دنیا، همراه با آداب و رسوم زیبا و مملو از یاد خداست ....

رمضان تجلی و ابتسم -  طوبی للعبد اذا اغتنم
فالخیر وفیر ان صرم - ینجی الماثوم من النار
رمضان تضوّأ فی الکون - و تلألأ فی ساح العین
هو مدّ لنا کف العون -  للفوز بحب الغفار
هو شهر الله و مضیفه -  بالاجر الوافر  زیرينه
عاهن عجبا ما اجزله - من رزق وفّره الباری
عشنا من قبل لعصیانا  - و الیوم نشد الارکان
فاوان  التوبة  قد  آن -  لنکفر انفع للعار

.

http://www.4shared.com/video/NQjXONrJba/___.html

.

و ... شعری برای مادر

.

نرفت از سرم هـــــرگز هواي تو مادر
هنوز مي تپد اين دل براي تو مـــــــــادر

چســـــــان زبان بگشايم كه خجلت آهنگم
نكرده ام دل و جـــــــــان را فداي تو مادر ...

سمیع (رفیع)

.

مادر ... كه گفته است دلم باز در هوای تو نیست ؟ مگر تمام وجودم فقط برای تو نیست ؟ چرا همیشه صدا می زنی مرا ؟ مادر ! مگر تپیدن قلبم همان صدای تو نیست ؟ ترانه ها همه زیباست مادرم! اما , ترانه ای به قشنگی لای لای تو نیست . سعادتِ منِ فرزند از كرامت تست، مگر سعادت فرزند از دعای تو نیست ؟ ببخش كودك خود تا خدا ببخشاید، مگر رضای خداوند در رضای تو نیست . به از بهشت مگر خلقتی خدا دارد، مگر بهشت خداوند زیر پای تو نیست ؟

شاعر : مرتضی کیوان هاشمی

.

http://tearmajnoon.blogfa.com/post-625.aspx

.

مادرم، قدمهایت را بر روی چشمانم بگذار تا چشمانم بهشت را نظاره کنند …

.

.

شادمان باش تو ای مادر من             ای گرانقدرترین گوهر من

به جهان زحمت من بر سر تو            سایه رحمت تو بر سر من

                            مادرم بــــر تو مبارک بــادا

                           جشن میلاد گل عاطفه ها

مادران را همه تقدیر کنیم                  از محبت همه را سیر کنیم

چون به پای من و تو پیرشوند            جان فـدای ره این پیر کنیم

                            مادرم بــــر تو مبارک بــادا

                            جشن میلاد گل عاطفه ها

زیر پای تو بهشت ابـدی                     همه ی عمر برایم مددی

هرچه تقصیر و قصورم دیدی             متحمل شدی و دم نزدی

                            مادرم بـــر تو مبارک بــادا

                           جشن میلاد گل عاطفه ها

.

.

http://tanzesadegh.blogfa.com/post-60.aspx

 http://vajh.persianblog.ir/post/98/

.

.

kurt steiner





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۰/۱۰ عصر ۰۹:۰۳

این ابیات را از حافظ نقل می کنم که استاد بی همتای آواز ایران محمدرضا شجریان در آلبوم گنبد مینا غزل اول را به همراه سنتورنوازی زنده یاد پرویز مشکاتیان و غزل دوم را به همراه ارکستر سمفونیک در مقام دشتی اجرا کرده است.


دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد


چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد



آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت

آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد



اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار

طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد



برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر

وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد



ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده غیب

نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد



آن که پرنقش زد این دایره مینایی

کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد




فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت



یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد



[تصویر: 1420047142_5616_0a885af8dc.jpg]



دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم


و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم


از دل تنگ گنهکار برآرم آهی

کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم


مایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست

می‌کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم


بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه

تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم


خورده‌ام تیر فلک باده بده تا سرمست

عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم


جرعه جام بر این تخت روان افشانم

غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم



حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا



من چرا عشرت امروز به فردا فکنم


لینک دانلود:

http://snd1.tebyan.net/1387/11/2009021113433395.mp3




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۰/۱۳ عصر ۰۹:۴۷

این ابیات را به یاد همۀ آزادمردان این بوم و بر که برای آزادی و آزادگی از دورۀ مشروطه تا بحال در خون خود غلتیدند بویژه سردار تنهای جنگل میرزا کوچک خان که به وی ارادتی خاص دارم، ذکر می کنم.

این چکامه را علی‌اکبر دهخدا در سوگ جهانگیرخان صوراسرافیل پس از رؤیت وی در رؤیا در جامه ای سپید که علی اکبر را ندا می دهد، "چرا نگفتی که او جوان اوفتاد"، سروده‌است:

یادآر ز شمع مرده یادآر

ای مرغ سحر! چو این شب تار

بگذاشت زسر سیاهکاری

وز نفحه ی روحبخش اسحار

رفت از سرخفتگان خماری

بگشود گره ز زلف زرتار

محبوبه نیلگون عماری

یزدان به کمال شد پدیدار

و اهریمن زشتخو حصاری

یادآر زشمع مرده! یادآر!


ای مونس یوسف اندر این بند!

تعبیر عیان چو شد تو را خواب،

دل پر ز شعف، لب از شکر خند

محسود عدو، به کام اصحاب

رفتی بر یار و خویش و پیوند

آزادتر از نسیم و مهتاب

زان کو همه شام با تو یک چند

در آرزوی وصال احباب

اختر به سحر شمرده، یادآر!


چون باغ شود دوباره خرم

ای بلبل مستمند مسکین!

وز سنبل و سوری و سپرغم

آفاق نگارخانه چین

گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم

تو داده زکف زمام تمکین،

زان نوگل پیشرس که در غم

نا داده به نار شوق تسکین،


از سردی دی فسرده، یادآر!


ای همره تیه پورعمران

بگذشت چو این سنین معدود،

وان شاهد نغز بزم عرفان

بنمود چو وعد خویش مشهود،

وز مذبح زر چو شد به کیوان،

هر صبح شمیم عنبر و عود،

زان کو به گناه قوم نادان،

در حسرت روی ارض موعود


بر بادیه جان سپرده یادآر!


چون گشت زنو زمانه آباد

ای کودک دوره طلایی

وز طاعت بندگان خودشاد

بگرفت ز سرخدا خدایی!

نه رسم ارم، نه اسم شداد

گل بست زبان ژاژ خایی

زان کس که زنوک تیغ جلاد

ماخوذ به جرم حق ستایی


تسنیم وصال خورده، یادآر




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۳۹۳/۱۰/۱۴ صبح ۰۳:۲۹

همه ی آنهایی که مرا می شناسند


میدانند چه آدم حسودی هستم ؛


و همه ی آنهایی که تو را می شناسند....


لعنت به همه آنهایی که تو را می شناسند !

نزار قبانی

[تصویر: 1420329180_3053_ba8eb4d39a.jpg]

در مقابل :

 خسرو پرویز : و تو میدانی که پادشاه نیز بر او( شیرین ) عاشق است ؟

فرهاد : اینکه پادشاه نیز براوعاشقست عجیب نیست ، در عجبم که چرا جهان براو عاشق نیست !!!

( شیرین به روایت کیارستمی )




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۰/۱۵ عصر ۰۸:۴۹

از شاعران توانمند غزلسرای ایران خواجوی کرمانی است که به علت قرارگیری در فاصلۀ زمانی بین دو شاعر برجستۀ شیرازی، سعدی و حافظ، نامش تحت الشعاع نام نامی این دو نامدار قرار گرفته است. در عظمت او همین بس که حافظ در وصفش می سراید:

استاد سخن سعدیست نزد همه کس اما    دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو

آهنگساز برجستۀ فقید، پرویز مشکاتیان در نکوداشتی از نام این شاعر، آهنگ هایی را بر مبنای اشعار این شاعر ساخته که زنده یاد ایرج بسطامی اجرای این غزلیات را به نیکویی تمام، در آلبوم افق مهر به اتمام رسانده.

در دلم بود کزین پس ندهم دل بکسی    

چکنم باز گرفتار شدم در هوسی


نفس صبح فرو بندد از آه سحرم

گر شبی بر سر کوی تو برآرم نفسی


بجهانی شدم از دمدمهٔ کوس رحیل

که کنون راضیم از دور ببانگ جرسی


نیست جز کلک سیه روی مرا همسخنی

نیست جز آه جگر سوز مرا همنفسی


عاقبت کام دل خویش بگیرم ز لبت

گر مرا بر سر زلف تو بود دسترسی


بر سر کوت ندارم سر و پروای بهشت

زانکه فردوس برین بیتو نیرزد بخسی


تشنه در بادیه مردیم باومید فرات

وه که بگذشت فراتم ز سر امروز بسی


هر کسی را نرسد از تو تمنای وصال

آشیان بر ره سیمرغ چه سازد مگسی



خیز خواجو که گل از غنچه برون می‌آید



بلبلی چون تو کنون حیف بود در قفسی

***

صبح وصل از افق مهر بر آید روزی


وین شب تیرهٔ هجران بسر آید روزی



دود آهی که بر آید ز دل سوختگان

گرد آئینهٔ روی تو در آید روزی



هر که او چون من دیوانه ز غم کوه گرفت

سیلش از خون جگر بر کمر آید روزی



وانکه او سینه نسازد سپر ناوک عشق

تیر مژگان تواش بر جگر آید روزی



می‌رسانم بفلک ناله و می‌ترسم از آن

که دعای سحرم کارگر آید روزی



عاقبت هر که کند در رخ و چشم تو نگاه

هیچ شک نیست که بیخواب و خور آید روزی



هست امیدم که ز یاری که نپرسد خبرم

خبری سوی من بیخبر آید روزی



بفکنم پیش رخش جان و جهان را ز نظر

گرم آن جان جهان در نظر آید روزی





همچو خواجو برو ای بلبل و با خار بساز

که گل باغ امیدت ببر آید روزی

***

گفتا تو از کجائی کاشفته می‌نمائی


گفتم منم غریبی از شهر آشنائی



گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری

گفتم بر آستانت دارم سر گدائی



گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی

گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی



گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی

گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی



گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی

گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی



گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی

گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی



گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم

گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی



گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی

گفتم از آنکه هستم سرگشته‌ئی هوائی



گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند

گفتم حدیث مستان سری بود خدائی

***


ای خوشا مست و خراب اندر خرابات آمده


فارغ از سجاده و تسبیح و طاعات آمده



نفی را اثبات خود دانسته و اثبات نفی

و ایمن از خویش و بری از نفی و اثبات آمده



کرده ورد بلبل مست سحر خیز استماع

باز با مرغ صراحی در مناجات آمده



روح قدسی در هوای مجلس روحانیان

صبحدم مستانه بر بام سماوات آمده



عقل با زلف چلیپا از تنازع دم زده

روح با راح مصفا در مقالات آمده



گشته مستانرا سر کوی مغان بیت الحرام

عاشقانرا گوشهٔ مسجد خرابات آمده



عارفان را نغمهٔ چنگ مغنی ره زده

صوفیان را باده صافی مداوات آمده



شهسوار چرخ بین نزدش پیاده وانگهی

رخ نهاده پیش اسب او و شهمات آمده




یک ره از ایوان برون فرمای خواجو را ببین



بر سر کوی تو چون موسی بمیقات آمده


 



RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۹۳/۱۰/۱۶ صبح ۱۱:۳۶

به جانت نگارا که داری وفا

نگارا وفا کن به دل بی جفا

که داری به دل دوستی مرمرا

وفا بی جفا مرمرا خوشترا

به این نوع شعر ، شعر مربع گفته میشود. اگر بخشهای همرنگ را بشکل عمودی هم بخوانید همان شعر اصلی میشود. سرودن چنین قالبهایی کار بسیار سختی است و از عهده هر شاعری برنمی آید.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - خانم لمپرت - ۱۳۹۳/۱۰/۱۶ عصر ۰۴:۴۵

(۱۳۹۳/۱۰/۱۶ صبح ۱۱:۳۶)منصور نوشته شده:  

به جانت نگارا که داری وفا

نگارا وفا کن به دل بی جفا

که داری به دل دوستی مرمرا

وفا بی جفا مرمرا خوشترا

ضمن سپاس فراوان از جناب منصور گرامی که شعربسیار زیبای مربع را در ارسالشان پیشکش نمودند وبنده اول باربود که با این قالب جالب  شعری برخورد کرده و بسیارمتلذذ گشتم خاطر نشان کنم که جناب اسکورپان شیردل نیز در ارسالی از آن یاد نموده بودند http://cafeclassic4.ir/thread-80-post-4487.html#pid4487

شعری که این دو نازنین ارسال داشتند منسوب به منوچهری دامغانی شاعر قرن پنجم هجری میباشد و فی الواقع در زمانه خودش و چه بسا در زمان حال یک ایده بدیع و نوپردازانه وخارق العاده است. با تبریک به حسن انتخاب هردو گرامیان،نمونه دیگری از این قالب مربع شعری منسوب به اهلی شیرازی شاعر قرن نهم تقدیم این دو بزرگوار وتمامی شعردوستان کافه کلاسیک مینمایم:

از چهره ی          افروخته                گل را                    مشکن 

افروخته             رخ مرو تو               دیگر                     به چمن

گل را                دیگر                    خجل مکن             ای مه من

مشکن             به چمن               ای مه من               قدر سمن


پاینده باشید...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سارا - ۱۳۹۳/۱۰/۱۸ عصر ۰۵:۱۰

دیوونه کیه؟

عاقل کیه؟

جونور کامل کیه؟

واسطه نیار، به عزتت خمارم

حوصله هیچکسی رو ندارم

کفر نمیگم سوال دارم

یک تریلی محال دارم

تازه داره حالیم میشه چیکاره ام

میچرخم و میچرخونم سیاره ام

تازه دیدم حرف حسابت منم

طلای نابت منم

تازه دیدم که دل دارم بستمش

راه دیدم نرفته بود رفتمش

جوونه ی نوشکفته رو، رستمش

ویروس که بود حالیش نبود هستمش

جواب زنده بودنم مرگ نبود، جون شما بود؟

مردن من مردن یک برگ نبود، تورو بخدا بود؟

اون همه افسانه و افسون ولش؟

این دل پرخون ولش؟

دلهره گم کردن گدار مارون ولش؟

تماشای پرنده ها بالای کارون ولش؟

خیابونا، سوت زدنا،شپ شپ بارون ولش؟

دیوونه کیه؟

عاقل کیه؟

جونور کامل کیه؟

گفتی بیا زندگی خیلی زیباست، دویدم

چشم فرستادی برام ببینم که دیدم

پرسیدم این اتیش بازی تو اسمون معناش چیه؟

کنار این جوب روون معناش چیه؟

این همه راز ، این همه رمز

این همه سر و اسرار معماست؟

اوردی حیروون کنی که چی بشه؟ نه والله

مات و پریشونم کنی که چی بشه نه بالله

پریشونت نبودم؟

من....حیرونت نبودم؟

تازه داشتم میفهمیدم که فهم من چقد کمه

اتم تو دنیای خودش حریفه صدتا رستمه

گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه

انجیر میخواد دنیا بیاد ،اهن و فسفرش کمه

چشمای من اهن انجیر شدن ،حلقه ای از حلقه زنجیر شدن

عمو زنجیربف زنجیرتو بنازم

چشم منو انجیرتو بنازم.

دیوونه کیه؟

عاقل کیه؟

جونور کامل کیه؟

.

.

.

حسین پناهی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - BATMAN - ۱۳۹۳/۱۰/۱۹ عصر ۰۷:۲۴

شعری زیبا درباره دوستی

از دوست مخواه غير ديدارش را ///// بفکن زنظر معايب کارش را
ميباش چو زنبور که بر گل چو رسد ///// گيرد عسلش را و نهد خارش را

ابوالقاسم حالت





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۰/۲۱ عصر ۱۰:۱۹

تلفیق نیک شعر شعرای سلف با موسیقی فاخر ایرانی، حکایت از آمیختگی ذاتی این دو هنر  دارد. در ذیل ابتدا غزلی زیبا از استاد سخن و پس از آن غزلی از خواجۀ شیراز را با صدای پختۀ صدیق تعریف هنرآموختۀ مکتب زنده یاد استاد رضوی سروستانی از آلبوم گلگشت ساختۀ پشنگ کامکار بشنوید.

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست 

یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست



به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس

که به هر حلقه زلف تو گرفتاری هست



گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست

در و دیوار گواهی بدهد کاری هست



هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید

تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست



صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم

همه دانند که در صحبت گل خاری هست



نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس

که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست



باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد

آب هر طیب که در کلبه عطاری هست



من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود

جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست



من از این دلق مرقع به درآیم روزی

تا همه خلق بدانند که زناری هست



همه را هست همین داغ محبت که مراست

که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست




عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند 

داستانیست که بر هر سر بازاری هست 

لینک تصنیف

چندان که گفتم غم با طبیبان 


درمان نکردند مسکین غریبان



آن گل که هر دم در دست بادیست

گو شرم بادش از عندلیبان



یا رب امان ده تا بازبیند

چشم محبان روی حبیبان



درج محبت بر مهر خود نیست

یا رب مبادا کام رقیبان



ای منعم آخر بر خوان جودت

تا چند باشیم از بی نصیبان




حافظ نگشتی شیدای گیتی 

گر می‌شنیدی پند ادیبان





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - BATMAN - ۱۳۹۳/۱۰/۲۲ صبح ۰۲:۱۸

آری آغاز دوست داشتن است ///// گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم ///// که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا حذر کردن ///// شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب بجای می ماند ///// عطر سکر آور گل یاس است

فرخ زاد




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۱/۱ عصر ۰۹:۵۳

رباعیات زیادی به ابوسعید ابوالخیر منسوب است امّا چون حدود بیش از یک قرن پس از وفاتش توسط نواده اش محمّد ین منور نگاشته شده، نمی توان به قطع گفت که این ابیات از آن خود شیخ است و یا دیگری. در هر حال بسیار زیباست و هر یک به مثابۀ کلامی آتشین است.

باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ       گر کافر و گبر و بت‌پرستی باز آ

این درگه ما درگه نومیدی نیست      صد بار اگر توبه شکستی باز آ

***

تا چند کشم غصهٔ هر ناکس را    وز خست خود خاک شوم هر کس را


کارم به دعا چو برنمی‌آید راست      دادم سه طلاق این فلک اطلس را

***


یا رب به محمد و علی و زهرا    یا رب به حسین و حسن و آل‌عبا

کز لطف برآر حاجتم در دو سرا      بی‌منت خلق یا علی الاعلا

***

ای شیر سرافراز زبردست خدا       ای تیر شهاب ثاقب شست خدا


آزادم کن ز دست این بی‌دستان   دست من و دامن تو ای دست خدا

***

وا فریادا ز عشق وا فریادا              کارم بیکی طرفه نگار افتادا


گر داد من شکسته دادا دادا   ور نه من و عشق هر چه بادا بادا




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۳/۱۱/۳ عصر ۱۱:۱۸

بانگ شادی از حریمش دور باد
هر که زاری آفرید
هر کسی لبخند را ممنوع کرد
هر که در تجلیل غم اصرار کرد
طعم شادی از حریمش دور باد
هر که درک عشق و زیبایی نداشت
هر که گل
پروانه
پرواز پرستو را ندید
هر کسی آواز را انکار کرد
شهر شادی از حریمش دور باد
هر که دیوار آفرید
هر که پلها را شکست
هر که با دلها چنان رفتار کرد
هر که انسان را چنین بیمار کرد
هر که دورش از حریم یار کرد

***********

ذهن ما زندان است
ما در آن زندانی
قفل آن را بشکن
در آنرا بگشای
و برون آی ازین
دخمه زندانی

نگشائی گل من
خویش را حبس در آن خواهی کرد
همدم جهل در آن خواهی شد
همدم دانش و دانایی محدوده خویش
و در این ویرانی
همچنان تنگ نظر می مانی...

*******

ذهن ما باغچه است
گل در آن باید کاشت
و نکاری ،گل من
علف هرز در آن می روید
زحمت کاشتن یک گل سرخ
کمتر از  زحمت برداشتن
هرزگی آن علف است

گل بکاریم بیا تا مجال علف هرز فراهم نشود
بی گل آرایی ذهن

نازنین ! نازنین ! نازنین

هرگز آدم ، آدم نشود

مجتبی کاشانی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - oceanic - ۱۳۹۳/۱۱/۴ عصر ۰۹:۱۱




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - کنتس پابرهنه - ۱۳۹۳/۱۱/۵ عصر ۰۲:۴۷

 

کتیبه

فتاده تخته سنگ آن سوی تر، انگار کوهی بود.

و ما این سو نشسته، خسته انبوهی

زن و مرد و جوان و پیر

همه با یکدگر پیوسته لیک از پای

و با زنجیر

اگر می کشیدت سوی دلخواهی

به سویش می توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود

-تا زنجیر-

***

ندانستیم

ندایی بود در رؤیای خوف و خستگیهامان

و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم.

چنین می گفت:

" فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری

بر او رازی نوشته است، هر کس جفت...."

چنین می گفت چندین بار

صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی

می خفت.

و ما چیزی نمی گفتیم.

و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم .

پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی

گروهی شک و پرسش ایستاده بود.

و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی

و حتی در نگه مان نیز خاموشی

و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود.

***

شبی که لعنت از مهتاب می بارید

و پاهامان ورم می کرد و می خارید

یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین تر از ما بود, لعنت کرد گوشش را

و نالان گفت: «باید رفت.»

و ما با خستگی گفتیم: «لعنت بیش بادا!

گوشمان را چشممان را نیز باید رفت»

و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود

یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت , آنگه خواند:

ـ «کسی راز مرا داند

که از این رو به آن رویم بگرداند.»

و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم.

و شب شط جلیلی بود پر مهتاب

***

هلا یک...دو ....سه......دیگر بار

هلا، یک، دو، سه، دیگر بار

عرق ریزان، عزا، دشنام ـ گاهی گریه هم کردیم

هلا، یک، دو، سه، دیگر بارها بسیار

چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی

و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال

ز شوق، و شور مالامال

***

یکی از ما که زنجیرش سبک تر بود

به جهد ما درودی گفت و بالا رفت

خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند

(و ما بی تاب)

لبش را با زبان تر کرد (ما نیز آنچنان کردیم)

و ساکت ماند

نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند

دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد

نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم:

_«بخوان!»او همچنان خاموش

_ «برای ما بخوان!»خیره به ما ساکت نگا می کرد

پس از لختی

در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد ,

فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که می افتاد

نشاندیمش

به دست ما و دست خویش لعنت کرد.

ـ چه خواندی، هان؟»

مکید آب دهانش را و گفت آرام:

ـ «نوشته بود

همان،

کسی راز مرا داند،

که از این رو به آن رویم بگرداند.»

***

 نشستیم

و

به مهتاب و شب روشن نگه کردیم

و شب شط علیلی بود.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۳/۱۱/۷ صبح ۰۷:۱۶

بعد از من

هر کسی که به تو می رسید

در موج موهایت غرق می شد

و من این طرف

بعد از تو

دستم به هیچ کاری نمی رفت

دل من دریا بود اما

تو آنقدرها ناگهان رفتی

که من ...

دست هایم را لای موهایت

جا گذاشتم!

برتولت برشت




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۳/۱۱/۱۰ عصر ۰۵:۱۱

من در دنياي ممنوع زندگي مي‌کنم

بوئيدن گونه دلبندم ، ممنوع

ناهار با فرزندان سر يک سفره ، ممنوع

همکلامي با مادر و برادر

بي‌نگهبان و ديواره سيمي ، ممنوع

بستن نامه‌اي که نوشته‌اي

يا نامه سربسته تحويل گرفتن ، ممنوع

خاموش کردن چراغ ، آنگاه که پلک‌هايت به هم مي‌آيند ، ممنوع

بازي تخته نرد ، ممنوع

اما چيزهاي ممنوعي هم هست

که مي‌تواني گوشه قلبت پنهان کني

عشق ، انديشيدن ، دريافتن . . .

 ناظم حکمت

قلب ، مهمانخانه نیست که آدم‌ ها بیایند

دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند!

قلب ، لانه‌ ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود

و در پاییز باد آن را با خودش ببرد!

قلب؟

راستش نمی دانم چیست،

اما این را می دانم که فقط جای آدم های خیلی خوب است!

 نادر ابراهیمی

پنبه آتش گرفته‌ای است‌

قلب من

کف مزن‌

شعله‌ورش مکن

باد را ببین‌

چگونه درختان را دور می‌زند

و سوی دلم می‌خزد

کف مزن‌

شعله‌ورش مکن

قلبم را

در آتش این جزیره تاریخ بگذار تا بسوزد

کف مزن‌

شعله‌ورش مکن‌

باد را ببین

چگونه مرا در دهان گرفته و بر آب می‌رود

 شمس لنگرودی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - هانا اشمیت - ۱۳۹۳/۱۱/۱۵ صبح ۰۱:۴۱

                                  بارانی ...

با همه بی سر و سامانی ام

باز به دنبال پریشانی ام

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست

در پی ویران شدنی آنی ام

آمده ام بلکه نگاهم کنی

عاشق آن لحظه توفانی ام

دلخوش گرمای کسی نیستم

آمده ام تا تو بسوزانی ام

آمده ام با عطش سالها

تا تو کمی عشق بنوشانی ام

ماهی برگشته ز دریا شدم

تا که بگیری و بمیرانی ام

خوب ترین حادثه می دانمت

خوب ترین حادثه می دانی ام؟

حرف بزن بغض مرا باز کن

دیر زمانی ست که بارانی ام

حرف بزن حرف بزن سالهاست

تشنه یک صحبت طولانی ام

استاد محمد علی بهمنی

این شعر حزن آلود را در حالی که گوش به یکی از قطعات زیبای سینما پارادیزو ساخته انیو موریکونه سپردم برای شما دوستان خوبم تایپ کردم .امید آن دارم که شما نیز هنگام خواندن این قطعه زیبا خود را به موسیقیی دلنشین مهمان کنید ...:heart:

                                                                                هانا rrrr: از اخترک ب 612

                                                                                      




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۱/۱۶ صبح ۰۷:۰۵

عطار نیشابوری در ایام جوانی برای آموختن طب راهی هندوستان می شود و دل به دختری از پارسیان هند می بندد، پس از ازدواج با او به نیشابور باز می گردد و همسرش بیمار می شود و جان می دهد. عطار این بار در جستجوی عشق حقیقی به تصوّف روی می آورد و اشعار او بیشتر متعلّق به این دوره از زندگی اوست. شعر زیر نمونه ای از طبع پویای اوست که دو تن از هنرمندان این سرزمین، شهرام ناظری در مایۀ بیات زند در آلبوم گل صد برگ و علی رضا افتخاری، در مایۀ ابوعطا در آلبوم سرمستان آن را به نیکوترین وجهی اجرا کرده اند و از قضا در هر دو مورد، زنده یاد جلال ذوالفنون، استاد بی ریا و متواضع موسیقی، با سه تار خود همنواز آواز بوده است.

عزم آن دارم که امشب نیم مست / پای کوبان کوزهٔ دردی به دست

سر به بازار قلندر در نهم /پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم خودنمای /تا کی از پندار باشم خودپرست

پردهٔ پندار می‌باید درید /توبهٔ تزویر می‌باید شکست 

وقت آن آمد که دستی بر زنم /چند خواهم بودن آخر پای‌بست

ساقیا در ده شرابی دلگشای /هین که دل برخاست غم در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار /دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم /زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو عطار از جهت بیرون شویم / بی جهت در رقص آییم از الست




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۱/۲۴ عصر ۰۷:۱۴

بعضی از شعرا تنها به یک یا چند بیت مشهورند و بعضی از افراد، شاعر نیستند امّا تنها چند بیت جاودانه سروده اند. یکی از این افراد لطفعلی خان زند شاهزادۀ برومند، خوش سیما امّا ناکام و نگون بخت ایران است که قربانی سبعیّت سفّاکی ددمنش به نام آغامحمّدخان قاجار شد که شرح ماوقع آن از حرمت قلم خارج است. لطفعلی خان در لحظات آخر زندگیش رباعی ای را فی البداهه سرود که خان بد طینت قاجار نیز نتوانست در برابر صلابت و زیبایی این رباعی بی تفاوت بماند و دستور ثبت آن را داد. و این است ابیات لطفعلی خان:

یا رب ستدی ملک ز منِ همچو منی/دادی به مخنّثی نه مردی نه زنی

از گردش روزگار معلومم گشت/پیش تو چه دف زنی، چه شمشیر زنی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اسپونز - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶ صبح ۱۲:۱۵

(۱۳۹۳/۱۱/۲۴ عصر ۰۷:۱۴)پیرمرد نوشته شده:  

بعضی از شعرا تنها به یک یا چند بیت مشهورند و بعضی از افراد، شاعر نیستند امّا تنها چند بیت جاودانه سروده اند.

همین طور بعضی از اشعار هستند که بسیار مشهورند ولی شاعر آنها به قطعیت معلوم نیست. مانند:

به دو زلف یار دادم دل بی قرار خود را         چه کنم سیاه کردم همه روزگار خود را

یا

گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو        شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو

پی نوشت: شاعر بیت اول به درستی مشخص نیست. در جایی شاعر آن را محمد علی سلمانی خواندم. حال محمد علی سلمانی که بوده؟ الله اعلم.

بیت دوم هم منسوب به زرین تاج قزوینی برغانی (طاهره قره العین) می باشد ولی محققان زیادی این شعر را از شاعری دیگر می دانند




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۹۳/۱۱/۲۸ صبح ۰۷:۴۸

شعر معروف "دست"
به شخصه هرگاه به انتهای این شعر میرسم چشمهایم خیس میشود
 
 
از دل و دیده،گرامی تر هم آیا هست؟
دست
آری، ز دل و دیده گرامی تر : دست
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان
بی گمان دست گران قدرتر است
هرچه حاصل كنی از دنیا ، دستاوردست
هرچه اسباب جهان باشد ، در روی زمین
دست دارد همه را زیر نگین
سلطنت را كه شنیدست چنین؟
شرف دست همین بس كه نوشتن با اوست
خوش ترین مایه ی دلبستگی من با اوست
در فروبسته ترین دشواری ، در گرانبارترین نومیدی
بارها بر سر خود بانگ زدم  : هیچت ار نیست مخور خون جگر
دست كه هست
بیستون را یاد آور ، دستهایت را بسپار به كار
كوه را چون پرِ كاه از سر راهت بردار
وه چه نیروی شگفت انگیزیست
دست هایی كه به هم پیوسته ست
به یقین ، هركه به هر جای در آید از پای
دست هایش بسته ست
دست در دست كسی
یعنی: پیوند دو جان
دست در دست كسی
یعنی: پیمان دو عشق
دست در دست كسی داری اگر
دانی ، دست
چه سخن ها كه بیان می كند از دوست به دوست
لحظه ای چند كه از دست طبیب
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد
نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست
پرچم شادی و شوق است كه افراشته ای
لشكر غم خورد از پرچم دست تو شكست
دست، گنجینه ی مهر و هنر است:
خواه بر پرده ی ساز
 خواه در گردن دوست
خواه بر چهره ی نقش
خواه بر دنده ی چرخ
خواه بر دسته ی داس
خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی
آنچه آتش به دلم می زند ، اینك، هردم سرنوشت بشرست
داده با تلخی غمهای دگر دست به هم
بار این درد و دریغ است كه ما
تیرهامان به هدف نیك رسیدست ، ولی
دست هامان، نرسیدست به هم!
 
فریدون مشیری



RE: اشعار و متون ادبی زیبا - برو بیکر - ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ عصر ۰۷:۴۴

در یکی از روزهای زمستانی سال 1356 مصادف با یکی از مراسمهای مذهبی در مسجد محلمون کودکی همسن و سال خودم پشت میکروفن بلندگو رفت و این شعر زیبا را به زیبایی تمام و بصورت دکلمه خواند. آنروز زیاد مفهوم ابیات آنرا نمی دانستم. آنقدر شیفته نحوه اجرای آن گشتم تا تصمیم گرفتم من هم مانند او این شعر را دکلمه کنم.

از سال 1356 تا سال 1359 بمدت سه سال این شعر را بارها و بارها در اعیاد مذهبی در مساجد و حتی مدرسه و در اردوهای پرورشی، تربیتی که در اوایل انقلاب به وفور برای دانش آموزان برگزار می گردید اجرا نمودم و بابت آن جوایز زیادی را دریافت نمودم. آخرین بار نیز آنرا در تابستان سال 59 در سالن آمفی تاتر تابستانی اردوگاه رامسر اجرا نمودم. شعر دارای مفاهیم عمیقی ست و امروز پس از 35 سال بصورت اتفاقی آنرا در فضای مجازی یافتم و به دوستان تقدیم می کنم:

دلم را دار خواهم زد

در این معبد!‌

در این تنها تجلی گاه نیک و بد! 
در این غوغای آتشناک صدها عابد و موبد!
در این صحرای بی اندازه و بی حد!
به روی پشته ای از استخوان ها جار خواهم زد!
دلم را دار خواهم زد! دلم را دار خواهم زد!
 

درون من دلی از خشم بی اندازه میباشد! 
درون من دلی از زخم های تازه می باشد
درون من دلی از کفر ... از یک کفر تاریک است.
دلی از آتش و خون و شرنگ و شورش و سوداست.
دلی از زشتی و شوریدگی و هرزه پوئی هاست.
 

دلم مانند یک صحراست
به رویش جوی خونی خشک و باریک است
دلم از جنس یک گرگ است!  یک گرگ پژوهنده !...
درنده ... سخت پوینده ...  که میسازد برایت بمب آتش زا 
که میگیرد به دستش شاخه ای از گل ... گل مریم!
و می کوبد بفرقت زندگانی را !
به لبهایش بود لبخند ... لبخند ژکوندی وار
ولی چشمش بود از کینه آکنده 
 

دلم از جنس شیطان است .
بلی شیطان! همان که اولین خصم قدیم نسل انسان است
که دنیا از وجودش تلخ می گرید!
که ایمان از وجودش سخت گریان است .
دلم را عاقبت با تیغ یا شمشیر خواهم زد!
دلم را تیر خواهم زد!‌  دلم را سیر خواهم زد!
 

دلم را غرق در خون می کنم یک روز یا یک شب.
جهاد اکبرم این است.
نبرد نفس میدانید ، اول جنگ آئین است
نبرد پر شکوه تیرگی با تابش دین است 
 

ببین ! چشم حقیقت تلخ می گرید..!
ببین ! پای شرافت ، سخت می لرزد...!
ببین از آتش جهل بشر، قرآن چه می سوزد!!!
ببین! بر روی انسان زخم زشتی هاست !
ببین ! امروز هم در بین انسانها علی تنهاست!
ببین فرق علی واران دنیا، باز خونین است!
 

اگر از من تو می پرسی  تمام کارها زیر سر این خصم بدکین است!
تمام سرکشی ها ، ظلم ها ،‌ جنگ و شقاوت ها
پلیدی ها ، سیاهی ها ، جنا یت ها ، خیانت ها 
شرارتها ، رذالت ها ، تمام حق کشی ها ٬ فتنه ورزی ها ٬ تباهیها
تمامش کار این شیطان دیرین است!
همین شیطان نفس تو همین نفسی که تعلیمت دهد:
ای جانور برخیز ! بقا در جنگ میباشد 
محبت واژه ای چون کیمیا مجعول 
قیامت یاوه ای دیرین
حقیقت در شکم - یا زیر آن ٬ دیگر نه چیزی بیش
سلامت٬ باده پیمائی 
سعادت شهوت افروزی است...!
 

همین نفسی که فرمان میدهد آتش بزن ! ویرانه کن! بَر کن! 
همین نفسی که میگوید ترا ... آدم بکش ...
همین نفسی که میخواهد بسوزد سر بسر عالم 
همین نفسی که فرمان میدهد بر زشتی و طغیان 
همین نفسی که از بُن میکند گلهای ایمان را 
همین نفسی که اندازد ز پا هر لحظه یک انسان
همین دل!  این دل سوزان!
بلی ... اینگونه میروید ز عمق آدمی حرمان 
 

دلم را عاقبت با خشم ... با یک خشم خواهم زد ! دلم را زخم خواهم زد 
عروسی می کنم آن روز با زیباترین ایمان و می کارم درون باغ روحم ٬ بوته قرآن
کنار نعش دل با هر رگ خود تار خواهم زد: دلم را دار خواهم زد! دلم را دار خواهم زد 





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پیر چنگی - ۱۳۹۳/۱۱/۳۰ عصر ۰۳:۵۰

گاه تزریق امیدوانگیزه میتواند جماعتی خاموش ودلمرده رااحیانماید. چنانکه عکس آن نیزمفروض است مثالی نقض که مبین این مدعاست هماناتک بیت ماندگاری از مخلص هندوستانی استکه سروده: درمجلس خود راه مده همچومنی را - افسرده دل افسرده کند انجمنی را - من ستایشگرشعروادبیات کهن ایران زمینم ولی گاهی دراشعار شعرای معاصرنیزسرکی میکشم.  بهتراست دراین روزواپسین هفته ازرخوت خمودگی واندوه جان وروان خسته را اندکی رهاسازیم بنابراین ازدفتراشعارمعاصر-شعرزیبا،کوتاه وساده زیرکه امیدبخش ومهرانگیزاست تقدیم به خوانندگان این بخش مینمایم:

با هر چه عشق

نام تو را می‌توان نوشت

با هر چه رود

راه تو را می‌توان سرود

بیم از حصار نیست

که هر قفل کهنه را

با دست‌های روشن تو می‌توان گشود

«محمدرضا عبدالملکیان»




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - BATMAN - ۱۳۹۳/۱۲/۳ عصر ۰۶:۴۱

اگر چو ماه، به وقت سحر برون رفتی

   

 به شب كه تيره شود آسمان، دوباره بيا

شبی به خلوت من از پی نظاره بیا
 به چشمهای درخشان تر از ستاره بیا
اگر چو ماه به وقت سحر برون رفتی
به شب که تیره شود آسمان دوباره بیا

دو گوش خویش به پروین و زهره آذین کن
به خلوت شب من با دو گوشواره بیا
به پیش جمع کلامی مخواه از لب من
به چشم من نظری کن به یک اشاره بیا
اگر که گریه ی ما را ندیده یی هرگز
شبی به خلوت من از پی نظاره بیا

مهدی سهیلی / دوباره بیا




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - رضا خوشنویس - ۱۳۹۳/۱۲/۱۱ عصر ۰۹:۴۱

هر شعری با خط خوش زیباتر است

[تصویر: 1425319691_6112_4c7a3c96a7.jpg]




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - رضا خوشنویس - ۱۳۹۳/۱۲/۱۴ عصر ۰۹:۵۰

[تصویر: 1425381743_6112_04d2243a2a.jpg]




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۲/۲۴ عصر ۰۳:۲۳

غزل زیبای زیر را از سعدی با صدای صدیق تعریف و در تصنیفی به نام فریاد از آلبوم فراق بشنوید:

فریاد من از فراق یارست
و افغان من از غم نگارست
بی روی چو ماه آن نگارین
رخساره من به خون نگارست
خون جگرم ز فرقت تو
از دیده روانه در کنارست
درد دل من ز حد گذشتست
جانم ز فراق بی‌قرارست
کس را ز غم من آگهی نیست
آوخ که جهان نه پایدارست
از دست زمانه در عذابم
زان جان* و دلم همی فگارست
سعدی چه کنی شکایت از دوست
چون شادی و غم نه برقرارست

*شاید اگر سعدی شیرین سخن به جای جان از نام ژان استفاده می کرد، با حال من مناسبت بیشتری داشت.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - رضا خوشنویس - ۱۳۹۳/۱۲/۲۹ عصر ۱۰:۲۳

[تصویر: 1426877595_6112_7b5bdaee57.jpg]




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kurt Steiner - ۱۳۹۴/۱/۱۱ صبح ۱۲:۰۶

به نام خدا

و با سلام به دوستان کافه کلاسیک 

.

.

با آرزوی بهروزی، تقدیم به همه دوستان

.

بیاد شاعر خوب کشورمان که اردیبهشت ماه، یادآور زادروز اوست  ...

.

وقتی تو نیستی

نه هست های ما چونان که بایدند، نه باید ها

مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض می خورم ...

.

.

حرف‌های ما هنوز ناتمام

تا نگاه می‌کنی 
وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی!

پیش از آن‌که با خبر شوی
لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌ شود

آی
ای دریغ و حسرت همیشگی


ناگهان چقدر زود دیر می‌شود!

.

.

kurt steiner




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - فورست - ۱۳۹۴/۲/۹ صبح ۰۳:۳۹

     سلام و درود خدمت دوستان بزرگوار قدیمی و عرض ادب و خوشامدگویی به همه عزیزانی که تابحال فرصت اشنایی باهاشون رو نداشته ام و در این مدت که غیبت ناخواسته گریبانم رو گرفته بود ، به محفل گرم و دوستانه کافه تشریف آوردن .
     شاید بعد از مدتها که اینجا ارسالی تقدیم حضور نکرده ام ، عرف و ادب حکم کند که با شعر یا متنی دلگرم کننده و امیدبخش فعالیت ناچیزم را از سر بگیرم ؛ اما متاسفانه با شعری بلند و سیاه ، البته قوی و با ارزش آمده ام .

     با توجه به اینکه در این جستار از جناب رضا براهنیکمتر خوانده ایم ( فقط یک ارسال از دن ویتو بزرگ ) ، دوست دارم که شما را به خواندن شعری که من بسیار به آن علاقه دارم ، دعوت کنم .

*

*

      می سوزیم

*

ما در پناه بال که امروز می پریم؟

بالای آبشار که را می بینیم؟

این کیست این که دست تکان می دهد     از پل؟

رنگین کمان کیست که از اصطکاک فواره های آب از آفتاب وَ از زخمهای ما خَم می شود؟

آهوبره از پرتگاه که افتادةست؟

و سیبهای سرخ به آن خوبی    از شاخه ریختند!   چرا؟

این کرمها به بستر گلها چه می کنند؟

امروز روز کیست؟

ما در پناه بال که امروز می پریم؟

*

این راهها این راهها

این راهها اگر همه سنجیده در برابر ما گسترده اند از آنِ کیستند؟ بگویید!

ما راههای که را راه می رویم؟

*

آری   گاهی       احساس می کنیم رسیدیم

اما وقتی که سرد شد عرقِ راههای داغ

در دوردست    وَ در ذهن   انگار صحنه را برای رویت بینندگاندنامرئی می چرخانند

می بینیم بسیار تند آمده ایم

انگار رد شده ایم از جایی که باید رسیدنمان را اعلام کرده باشند

آری، همیشه آن سوی مقصد پیاده شدیم

_ آن سوی قله ها و در اعماق پرتگاه

آن سوی گل آن سوی زن آن سوی عطر موی زنانه   آن سوی جوان _

از قله هل از قله ها از قله ها چگونه گذشتیم؟

زنگ عبور قافله ها از قله را انگار بعد از سقوط قافله ها می نواختند

و صحنه را برای رویت بینندگان نامرئی می چرخاندند

*

_ بسیار خوب    حالا     باید چکار کرد؟ _

وقتی که ما اصرار می کنیم می گویند : "بسیار خوب" نگویید

برگردید   به مبدا تقاطعِ مبداها

وَ

از مقطعی که در آن صدها هزار دایره مدهوش می شوند راه بیفتید!

شاید این بار ، بارِ آخرتان باشد _

_ آخر چگونه؟   ما رد شدیم از قله ها!   وزنگ را شما زده بودید! _

_ نه!    برگردید!   شاید رسیدنِ آخر را    از خویش بی خبر از راه بی خبر برسید! _

می گوییم : "بسیار خوب" نمی گوییم    زیرا که صحنه دگرگون شد

اما بگویید    امروز روز کیست؟   در برج کیستیم؟   و در پناه بال که امروز می پریم؟

*

ای قله! ما خوابهای تو را می بینیم    آیا تو نیز ما را یا خوابهای ما را می بینی؟

*

پیش از فراگرفتن نت روی سازها تصنیف می زدیم    وَ مهمانها کف می زدند    با هلهله

پیش از فراگرفتنِ نت   تشویق می شدیم   پیش از فراگرفتنِ نت اول

و می دویدیم   پیش از فراگرفتن نتِ پاها

راز شکستِ ما در این شگردِ ماست

گفتند :_ مردم به جای باده ناب، آب می خورند و مَست می شوند

اما شما؟    آخر چکاره اید؟ _

_ ما هیچ کاره ایم   بسیار خوب   ولی حرف می زنیم _

گفتند :_ "بسیار خوب" نگویید _

نمی گوییم   آسیمه سر همه جا می دویم    و خستگی نمی دانیم

*

ای قله!    ما خوابهای تو را می بینیم   آیا تو نیز ما را یا خوابهای ما را می بینی؟

*

و عطر بوی زنانه نابود می شود

آهوبره از پرتگاه می افتد پایین

خورشیدها چگونه چشم تو را کور کرده اند    آهوبره؟

و کهکشان منظر تو خالی است    آهوبره!

*

تا اینکه فکر کردیم پایانِ این دویدنِ ما باید در مبدا پریدنِ ما باشد

وقتی که خواستیم از روی خاک برخیزیم

دیدیم این دویدنِ ما در جا دویدنِ ما بودةست

*

گفتیم :_ بسیار خوب   در جا دویدنِ ما هم کاریست

گفتند :_ ساکت!    گفتیم :_ ما به شما چیزی نگفته ایم!

گفتند :_ می گذرد از خیال شما چیزهای عجیبی مثلِ ... _"بسیار خوب" نگفتیم _

گفتند :_ ساکت!

آنگاه دیدیم رقص غریبی را می رقصیم

آنگونه که پیش از فراگرفتن نت روی سازها تصنیف می زدیم

و مهمانها کف می زدند وَ می رقصیدند

بر روی ریگ داغ می رقصیدیم    پیش از شروع پریدن می رقصیدیم

چون اسبهای زُبده و تعلیم دیده و درگیر    می رقصیدیم    و مهمانها می خندیدند

خون روی ریگ داغ فرو می ریخت

سر بی کلاه    شلوارها همه شُل    دامن به دست    بر گرده بار فریضه

و آفتاب که از عمق، تابه های بیابان را می تاباند

بر روی تابه های بیابان می رقصیدیم

فریاد می زدیم که ما کارهای عالی و عالی تری در پیش داریم

وقت مکالمه با باغها، گلها و رودها و دریا را    وقت تامل بر عمر و ماه و زمان را نداشته ایم

بازآفرینی دریای یادهای جهان را    اتلافِ وقتِ شما می دانیم

گفتند :_ حرفهای شما مفهوم نیست!    آیا شما زبان ما را می فهمید؟ _

ما حرفهایمان را تکرار کردیم

از هر دو سو دچار سوتفاهم بودیم

گفتیم :_ ما با هم مکالمه داریم _

گفتند :_ مورچه ها هم با هم مکالمه دارند یا داشتند _

گفتیم :_ با عرض معذرت این حرفهای شما مفهوم است _

گفتند :_ حرفهای شما    حتی مفهوم بودنِ این حرفهای شما    نا مفهوم است _

گفتیم :_ بسیار خوب    حرفی نمی زنیم _

گفتند :_ این نیز یکسره نامفهوم است     "بسیار خوب" نیز نگویید _

*

این تابه های بیابان این تابه های بیابان این رقص

*

تا اینکه باد وزید آسمان فریاد زد :_ پایان کجاست؟ _

آنگاه بال بلندی آمد    آویختیو به آن بال    برخاستیم

هرگز سوال نکردیم :    ما در پناه بال که این بار مب پریم

رفتیم

و یک جهان خط خطی از زیر پایمان فریاد می زد و در پشت سر نابود می شد

با سرعتی که جهان می رفت انگار می رفت تا برود تا ابد برود

وقتی که باز گمان کردیم آنجا رسیده ایم دیدیم رد شده ایم از جایی که باید رسیدنمان را اعلام کرده باشند

*

در ارتفاع پشت سری روی قله ها بالای آبشار     دستی سفید باز تکان می خورد

و زنگ می زدند

پل بسته بود و، دست تکان می خورد     و زنگ می زدند

آهوبره از قله داشت پرتاب می شد     و زنگ می زدند

رنگین کمانی از پشت سر گسترده می شد     و زنگ می زدند

پاهای سوخته را روی ریگ داغ نهادیم

گفتیم :_ دیگر شما نگویید    ما خود می گوییم هرگز "بسیار خوب" نمی گوییم

و برمی گردیم      به مبدا تقاطع مبداها

تا باز راه بیفتیم از مقطعی که در آن صدها هزار دایره مدهوش می شوند

حالا   ما نیز جای باده ناب آب می خوریم وَ مست می شویم

این کرمها به بستر گلها چه می کنند؟

این تابه های بیابان این تابه هاب بیابان این رقص

*

*

با عرض معذرت این نکته گفتنی ست:

روزی از آسمان روشن پیش از غروب زنی زیبا را انداختند پایین

انگار در ابتدای سقوطشاز قله در خواب بود

دیدیم     در بین آسمان و زمین بیدار شد    وَ سعی کرد باز بخوابد

اما بیداریِ سقوط مجالش نداد

افتاد    بر پشت بام قصر کبوتر

صدها پرنده او را بر بالهای خویش نشاندند، بردند

و عطر موی زنانه در باد می وزید در پرتگاه وَ با بال می وزید

آنگاه از وسط میدان از زیر سنگها پسری رویید

بی سن و ساده و زیبا    با صورتی سپید    و چشمهای مِشگی

ما را که دید، گفت :_ این جا چه می کنید؟

گفتیم :_ آیینِ رقص بر روی تابه های بیابان تمام شد

حالا فقط می سوزیم

آمد      وَ ایستاد و تماشامان کرد

گفتیم :_ چیزی بگو!

در ابتدا    چیزی نگفت    فقط لبخند زد

وقتی که داشتیم مایوس می شدیم گفت، _بسیار خوب_

ما گفتیم : دیگر "بسیار خوب" نمی گوییم     دستور داده اند نگوییم_

برگشت

می گریست

و رفت

می دانیم در زیر خاک پنهان شده است

*

*

حالا فقط می سوزیم

آماده می شویم      می سوزیم

"بسیار خوب" گفتنِ پسر بی سن      لحنی غریب داشت

با لحن دیگران متفاوت بود      با لحن ما هم

یک پرسش جدید پیدا شده ست :

_ کی، با بالهای شخصی خود پرواز می کنید؟ _

نمی دانیم

شاید کسی که پاسخ این را می دانست در زیر خاک پنهان شده ست

می سوزیم

آماده می شویم

می سوزیم

                                                                                                72/3/10 - تهران

*

_______________________________

پ.ن : از کتاب "خطاب به پروانه ها " - نشر مرکز - چاپ پنجم 1391




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دکــس - ۱۳۹۴/۲/۱۷ صبح ۱۰:۱۲

در بندر آبی چشمانت
باران رنگ‌های آهنگین می‌وزد٬
خورشید و بادبانهای خیره کننده
سفر خود را در بی نهایت تصویر می‌کنند.

در بندر آبی چشمانت
پنجره‌ای گشوده به دریا٬
و پرنده‌هایی در دوردست
به جستجوی سرزمینهای به ‌دنیا نیامده.

در بندر آبی چشمانت
برف در تابستان می‌آید
کشتی‌هایی با بار فیروزه
که دریا را درخود غرقه می‌سازند
بی آنکه خود غرق شوند.
در بندر آبی چشمانت
بر صخره‌های پراکنده می‌دوم چون کودکی
عطر دریا را به درون می‌کشم
و خسته بازمی‌گردم چون پرنده‌ای.

در بندر آبی چشمانت
سنگ‌ها آواز شبانه می‌خوانند
در کتاب بسته‌ی چشمانت
چه کسی هزار شعر پنهان کرده است؟

ای‌کاش٬ ای‌کاش دریانوردی بودم
ای‌کاش قایقی داشتم
تا هرشامگاه در بندرآبی چشمانت
بادبان برافرازم.

نِزار قبانی
ترجمه‌ی احمد پوری




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ژیگا ورتوف - ۱۳۹۴/۲/۲۰ عصر ۰۳:۰۳

سال ها پیش در مجلسی بودیم  و عزیزانی که هر کدام اینک این سوی و آنسوی جهان ویلان و سرگردان . زنده یاد نصرت رحمانی این شعر محمد زهری را خواند ، در کمال زیبایی ، آن چنان که گویی تمام کلمات شعر در ذهن من حکاکی شدند . هنوز فراموشم نشده ، هنوز زنده ، هنوز صدای نصرت است که در گوشم زنگ می زند :

نامرد



سراغی نیست
ز مرد ِ مرد

به ایوان پلید خانه ی بی زاد و رود ما ، چراغی نیست
اجاق نسل ما کور است و درد ما همه این درد
***
تپش در کوه و جوشش در بیابان است
عصیر خون گرمی در کمرگاه بهاران است

ولی از جنبشی خالیست رگ هامان
عطش های شگرف شهوت اجداد

- بنای آفرینش های جاویدان -
فروکش کرده در ما ، سالهای سال

نه بذری ، بذر
نه خاکی ، خاک

عقیم از زادنیم و عاجز از بنیاد
سترون پاک
***
سراغی نیست
زمرد ِ مرد
همه نامرد ِ نامردیم و درد ما همه این درد




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kurt Steiner - ۱۳۹۴/۲/۲۲ عصر ۰۶:۱۱

به نام خدا

و با سلام به دوستان کافه کلاسیک 

.

.

با آرزوی بهروزی، تقدیم به همه دوستان

.

.



باغ‌ها را گرچه دیوار و در است
از هواشان، راه با یکدیگر است

شاخ از دیوار، سر بر می‌کشد
میل او تا باغ دیگر می‌کشد

باد می‌آرد پیام آن، بدین
وه از این پیک و پیام نازنین!

شاخه‌ها را از جدایی گر غم است
ریشه‌ها را دست در دست هم است ...

.

هوشنگ ابتهاج

.

.

kurt steiner




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kurt Steiner - ۱۳۹۴/۳/۴ عصر ۱۱:۲۱

به نام خدا

و با سلام به دوستان کافه کلاسیک 

.

.

با آرزوی بهروزی، تقدیم به همه دوستان

.

.

بر من گذشتی سر بر نکردی؛ از عشق گفتم باور نکردی ...

.

.

بر من گذشتی

سر بر نکردی
از عشق گفتم؛ باور نکردی


دل را فکندم

آسان بــه پایت
سودای مهـرش؛ در سر نکردی


گفتم گلم را

می بویی از لطف
حتی به قهرش؛ پرپر نکردی


دیدی ســبویی

پر نوش دارم
با تشنگـی ها؛ لب تـر نکردی


یادت به هر شعر

منظور من بود
زین باغ پرگل؛ منظر نکردی


هنگام مـستی

شور آفــــرین بود
لطفی که با ما دیگر نکردی

.


سیمین بهبهانی

.

.

kurt steiner




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ژیگا ورتوف - ۱۳۹۴/۳/۵ عصر ۰۸:۲۰

دکتر شفیعی کدکنی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پیرمرد - ۱۳۹۴/۳/۶ عصر ۰۵:۱۳

گفتار سعدی سهل ممتنع است امّا نه همیشه. گاهی چنان صنایع ادبی را پیاپی به کار می برد که خواننده کاملاً حیران می شود و گاهی با ساده ترین لغات و فارغ از هرگونه پیرایه ای، ابیاتی را سروده که اگر ندانیم از آن سعدی است به مخیله مان هم خطور نمی کند که او چنین ساده هم می سروده است.سالها پیش که دسترسی به فضای مجازی و جستجوی ساده در آن نبود، این بیت سعدی مرا دچار خود کرده بود

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم....چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

و به هر کس گمان می بردم که شاعر آن باشد الّا او.

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی.....عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم.....باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه.....ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان.....که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند.....تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان.....این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت.....همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا.....در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم.....چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن.....تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد.....که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده.....نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

این هم تقدیم به جلّاد نازکدل کافهnnnn:




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۹۴/۳/۷ صبح ۰۹:۲۸

این گل را برای تو چیدم .

پیش از آنکه آنرا بچینم در شکاف صخره ای ، روی دامنه پرشیب تپه ای که بالای رودخانه سرخم کرده و جز عقاب بلندپرواز را راهی بدان نیست ، آرام آرام  می روئید.

سایه شامگاهی دامن کشان پیش می آمد و در آنجا که خورشید فرو میرفت ، شبِ تیره ، طاقی از ابرهای مواج ، چون طاق نصرتی ارغوانی که در میدان پیروزی بزرگی برپا کنند ، پدید آورده است.

بادبانهای قایقها اندک اندک محو میشدند و بامهای خانه ها چنانکه گوئی از نشان دادن خود بیم دارند ، دزدانه می درخشیدند.

دلدار من ، این گل را از دامنه تپه چیدم.رنگش قرمز نیست.عطر هم نمی افشاند. زیرا ریشه آن ، از صخره ی سخت ، جز تلخی نصیبی نبرده است.

هنگام چیدن آن به خویش گفتم : " گل بیچاره ! شاید سرنوشت تو این بود که همچون خزه ها و ابرها ، از بالای قله ، به درون به درون دره عمیق سرازیر شوی ، اما دیگر چنین نخواهد شد. چون من ترا به دلدار خود ارمغان خواهم کرد تا روی قلب او که ازین دره نیز عمیق تر است جان سپاری.  تو را بدو میدهم تا روی پستانش که درون آن دنیائی در تب و تاب است بپژمری.

آسمان تو را از آن پدید آورد که روزی با دست نسیم پرپر شوی و همراه امواج رودخانه به اقیانوس بپیوندی . اما من ترا بجان دریا بدست عشق میدهم.

وقتیکه گل را چیدم باد امواج رود را می لرزانید و از روز بجز روشنائی پریده ، رنگی که اندک اندک محو میشد ، چیزی باقی نبود.

اوه ! نمیدانی دل من چقدر افسرده بود. زیرا در آن حین که به سرنوشت گل می اندیشیدم ، احساس میکردم که همراه نسیم شامگاهان ، گرداب تیره ای که در پیش پای من جای داشت روح مرا در خود فرو می برُد.

ویکتور هوگو

ترجمه: شجاع الدین شفا

 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ژیگا ورتوف - ۱۳۹۴/۳/۸ صبح ۱۱:۲۷

دکتر شفیعی کدکنی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پیرمرد - ۱۳۹۴/۳/۱۳ عصر ۰۸:۵۱

یکی از واعظان سخنور تهران بیشتر اوقات در مواعظ خود ابیاتی از این قصیدۀ زیبای سعدی را می خواند که هفتصد سال پیش از صدای پای آب سهراب سروده شده است. دریغم آمد بیتی از آن را حذف کنم.

بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار.......خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار.......که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار

بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق.......نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار

آفرینش همه تنبیه خداوند دلست.......دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار

این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود.......هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار

کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند.......نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار

خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند.......آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار

هر که امروز نبیند اثر قدرت او......غالب آنست که فرداش نبیند دیدار

تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش.......حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار

کی تواند که دهد میوهٔ الوان از چوب؟.......یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار

وقت آنست که داماد گل از حجلهٔ غیب.......به در آید که درختان همه کردند نثار

آدمی‌زاده اگر در طرب آید نه عجب.......سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار

باش تا غنچهٔ سیراب دهن باز کند.......بامدادان چو سر نافهٔ آهوی تتار

مژدگانی که گل از غنچه برون می‌آید.......صد هزار اقچه بریزند درختان بهار

باد گیسوی درختان چمن شانه کند.......بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار

ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر.......راست چون عارض گلبوی عرق کردهٔ یار

باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید.......در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟

خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز.......نقشهایی که درو خیره بماند ابصار

ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن.......همچنانست که بر تختهٔ دیبا دینار

این هنوز اول آزار جهان‌افروزست.......باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار

شاخها دختر دوشیزهٔ باغ‌اند هنوز.......باش تا حامله گردند به الوان ثمار

عقل حیران شود از خوشهٔ زرین عنب.......فهم عاجز شود از حقهٔ یاقوت انار

بندهای رطب از نخل فرو آویزند.......نخلبندان قضا و قدر شیرین کار

تا نه تاریک بود سایهٔ انبوه درخت.......زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار

سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی.......هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار

شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف.......کوزه‌ای چند نباتست معلق بر بار

هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است.......به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار

حشو انجیر چو حلواگر استاد که او.......حب خشخاش کند در عسل شهد به کار

آب در پای ترنج و به و بادام روان.......همچو در زیر درختان بهشتی انهار

گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین.......ای که باور نکنی فی‌الشجرالاخضر نار

پاک و بی‌عیب خدایی که به تقدیر عزیز.......ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار

پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور.......نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار

چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ.......انگبین از مگس نحل و در از دریا بار

نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن.......و اندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار

تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او.......همه گویند و یکی گفته نیاید ز هزار

آن که باشد که نبندد کمر طاعت او.......جای آنست که کافر بگشاید زنار

نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست.......شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار

این همه پرده که بر کردهٔ ما می‌پوشی......گر به تقصیر بگیری نگذاری دیار

ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟.......تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار

فعلهایی که ز ما دیدی و نپسندیدی.......به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار

سعدیا راست روان گوی سعادت بردند.......راستی کن که به منزل نرود کجرفتار

حبذا عمر گرانمایه که در لغو برفت.......یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار

درد پنهان به تو گویم که خداوند منی.......یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پیرمرد - ۱۳۹۴/۳/۲۰ عصر ۱۰:۳۵

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو.....یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو

گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید.....گفت با این همه از سابقه نومید مشو

گر روی پاک و مجرّد چو مسیحا به فلک.....از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو

تکیه بر اختر شب گرد مکن کاین عیار.....تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو

گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش.....دور خوبی گذران است نصیحت بشنو

چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن.....بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو

آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق.....خرمن مه به جوی خوشۀ پروین به دو جو




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زاپاتا - ۱۳۹۴/۴/۵ عصر ۰۲:۳۸

سال 1390 ،کیکاوس یاکیده دوبلور خوش آتیه دهه 70 ، آلبومی از دکلمه رباعیات حکیم عمرخیام را با صدای زیبایش عرضه کرد.

شنیدن این آلبوم با صدای یاکیده خالی از لطف نیست.

http://pop-muzic.ir/post/1756




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kurt Steiner - ۱۳۹۴/۴/۵ عصر ۰۵:۰۵

به نام خدا

و با سلام به دوستان کافه کلاسیک 

.

.

با آرزوی بهروزی، تقدیم به همه دوستان

.

.

چرا رفتی، چرا ؟ من بی قرارم ...

.

.

چرا رفتی، چرا ؟ من بی قرارم

                                به سر، سودای آغوش تو دارم




نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
                              ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟


نه هنگام گل و فصل بهارست؟
                            نه عاشق در بهاران بی قرارست؟


اگر جانت ز جانم آگهی داشت
                               چرا بی تابیم را سهل انگاشت؟
 

کنار خانه ی ما کوهسارست
                                        ز دیدار رقیبان برکنارست


چو شمع مهر خاموشی گزیند
                                 شب اندر وی به آرامی نشیند


بیا با هم شبی آنجا سرآریم
                                    دمار از جان دوری ها برآریم


خیالت گرچه عمری یار من بود
                                   امیدت گرچه در پندار من بود


دل دیوانه را دیوانه تر کن
                                 مرا از هر دو عالم بی خبر کن ...

.

.


سیمین بهبهانی

.

.

kurt steiner




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ژیگا ورتوف - ۱۳۹۴/۴/۱۱ عصر ۰۱:۵۲

گرسنگی

گرسنگی

این گرسنگی است. جانوری
همه چنگال و همه چشم.
نمی‌توان او را منصرف کرد یا فریفت.
با یک وعده غذا سیر نمی‌شود.
با ناهار یا شام
راضی نمی‌شود.
همیشه به‌خون تهدید می‌کند.
چون شیر می‌غرد، همچون مار بوآ لِه می‌کند،
همچون انسان می‌اندیشد.
نمونه‌ئی که می‌بینید
در هندوستان گرفته شده (در حومهٔ بمبئی)،
امّا در حالتی کم و بیش وحشی
در بسیاری جاهای دیگر نیز هست.
لطفاً عقب‌تر بایستید.

نیکلاس گویلن  شاعر کوبایی





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۹۴/۴/۲۳ صبح ۱۱:۴۱

4 غزل ناب از مرحوم شهریار

در دیاری که در او نیست کسی یار کسی

کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی

هر کس آزار من زار پسندید ولی

نپسندید دل زار من آزار کسی

آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد

هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی

سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من

هر که با قیمت جان بود خریدار کسی

سود بازار محبت همه آه سرد است

تا نکوشید پی گرمی بازار کسی

من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود

بخت خوابیدهٔ کس دولت بیدار کسی

غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید

کس مبادا چو من زار گرفتار کسی

تا شدم خوار تو رشکم به عزیزان آید

بارالها که عزیزی نشود خوار کسی

آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او

به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی

لطف حق یار کسی باد که در دورهٔ ما

نشود یار کسی تا نشود بار کسی

گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل

شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی

شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم

به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی

----------------------------------------------

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند

هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

میروم تا که به صاحبنظری بازرسم

محرم ما نبود دیده کوته نظران

دل چون آینه اهل صفا می شکنند

که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت

یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود

لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا

ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن

کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری

شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

--------------------------------------------

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس

آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس

گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی

آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس

مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا

ناله هائی است در این کلبه احزان که مپرس

سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر

منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس

گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود

آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس

عقل خوش گفت چو در پوست نمیگنجیدم

که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس

بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز

که پلی بسته به سر چشمه حیوان که مپرس

این که پرواز گرفته است همای شوقم

به هواداری سرویست خرامان که مپرس

دفتر عشق که سر خط همه شوق است وامید

آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس

شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر

که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس

-----------------------------------------------------

از زندگانیم گله دارد جوانیم

شرمنده جوانی از این زندگانیم

دارم هوای صحبت یاران رفته را

یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق

داده نوید زندگی جاودانیم

چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر

وز دور مژده جرس کاروانیم

گوش زمین به ناله من نیست آشنا

من طایر شکسته پر آسمانیم

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند

چون میکنند با غم بی همزبانیم

ای لاله بهار جوانی که شد خزان

از داغ ماتم تو بهار جوانیم

گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود

برخاستی که بر سر (آب و) آتش نشانیم

شمعم گریست زار به بالین که شهریار

من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

در صدای ضبط شده یک کنسرت شنیدم که هما میرافشار غزل اخیر (غزل چهارم) را بشکلی احساسی قرائت کرد. آنچنانکه مدتها فکر میکردم این شعر کار خود اوست درحالیکه بعدها آنرا بین غزلیات استاد دیدم....  این شعر را مرحوم هایده هم با صدایی حزین خوانده است. صحیح تر آنست که انتهای ابیات با الف نوشته شود. مثلا "جوانیم" بهتر است بشکل "جوانی ام" نوشته شود




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ژیگا ورتوف - ۱۳۹۴/۴/۲۳ عصر ۱۰:۳۷

ضمن تشکر از منصور گرامی ، یکی دو نکته بود مرتبط با شعرهای شهریار که در پست شماره 573 آورده شده .

بیت :

شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر

که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس

درستش این است  :

شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر

که چنانم من از این جمع پریشان که مپرس

متاسفانه چند جا از جمله سایت معروف گنجور را که نگاه کردم دیدم همین اشتباه را مرتکب شده اند. به گمانم همه به دلیل کپی پیست از یک دیگر این اشتباه را تکرار کرده اند.

کلمه " چنانچم " بی معنی و وزن شعر را بهم ریخته است .آن هم با اضافه شدن یک هجای کوتاه وسط فاعلاتن

در بیت :

گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود / برخاستی که بر سر (آب و) آتش نشانیم

(آب و ) از کجا آمده و شابد منصور گرامی با یاد یکی از غزلیات سعدی آن را وسط مصراع دوم نشانده . در صورتی که با این کار روانی شعر و وزن شعر بهم ریخته می شود.

حرف های دیگری هم هست که فعلن بماند.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ژیگا ورتوف - ۱۳۹۴/۵/۱ عصر ۱۲:۱۹

از بداهه نگاری های دوران « گزاره »


هر جا که روم جز تو مرا یاد کسی نیست

صد خرمن آتش بدل و دادرسی  نیــست


مرغی بدهانم سخنش یکسره از عشق

مرغی که بچشم تو بغیر از مگسی نیست


من خاکی خاک و تو به افلاک غـــروری

زبن خاک حقارت به توام دسترسی نیست


آزاده و آزاد و سرافراز نبـــاشــــم

آن لحظه که از عشق تومارا قفسی نیست


من غوطه ور خستۀ دریای نگاهت

دریاب من خسته که دیگر نفسی نیست






RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ژیگا ورتوف - ۱۳۹۴/۵/۹ عصر ۰۵:۵۴

 از بداهه نگاری های دوران « گزاره »


زمن نمانده دگر جز خیام خاکستر
کتاب سوخته‎ای با کلام خاکستر

ولی هنوز به عمق دلم امیدی هست
که در نگاه نپاید نظام خاکستر

خوشا وزیدن باد معطر عشقی
که شعله ور کندم با قیام خاکستر

خوشا چو خنجر آتش مرا کشد بیرون
نسیم بوسۀ یار از نیام خاکستر

هزار بار بسوزد مرا و چون ققنوس
دوباره زاده شوم در کنام خاکستر

بیا که منتظرم با طلوع تابانت
شوی تو نقطۀ پایان شام خاکستر

کنی رها همه مرغان لحظه‎هایم را
ز بند سرد بطالت ز دام خاکــستر






RE: اشعار و متون ادبی زیبا - rahgozar_bineshan - ۱۳۹۴/۵/۱۰ صبح ۰۶:۴۸

(۱۳۹۴/۴/۲۳ صبح ۱۱:۴۱)منصور نوشته شده:  

4 غزل ناب از مرحوم شهریار

 

در دیاری که در او نیست کسی یار کسی

کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی

هر کس آزار من زار پسندید ولی

نپسندید دل زار من آزار کسی

آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد

هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی

سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من

هر که با قیمت جان بود خریدار کسی

سود بازار محبت همه آه سرد است

تا نکوشید پی گرمی بازار کسی

من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود

بخت خوابیدهٔ کس دولت بیدار کسی

غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید

کس مبادا چو من زار گرفتار کسی

تا شدم خوار تو رشکم به عزیزان آید

بارالها که عزیزی نشود خوار کسی

آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او

به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی

لطف حق یار کسی باد که در دورهٔ ما

نشود یار کسی تا نشود بار کسی

گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل

شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی

شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم

به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی

----------------------------------------------

 بی گمان  دست در آغوش نگارش ببرند

هر که یک بوسه ستاند ز لب یار کسی!

اساتید کافه! این بیت معروف احیانا بیتی از همین غزل شهریار نیست؟ وزن و ردیف و قافیه که یکی است...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ژیگا ورتوف - ۱۳۹۴/۵/۱۰ عصر ۰۱:۲۹

(۱۳۹۴/۵/۱۰ صبح ۰۹:۴۲)هانیبال نوشته شده:  

(۱۳۹۴/۵/۱۰ صبح ۰۶:۴۸)rahgozar_bineshan نوشته شده:  

 بی گمان  دست در آغوش نگارش ببرند

هر که یک بوسه ستاند ز لب یار کسی!

این بیت معروف احیانا بیتی از همین غزل شهریار نیست؟ وزن و ردیف و قافیه که یکی است...

به نظر می رسه که این یک تک بیتی است که شاعری گمنام با الهام از این غزل سروده است.

ما در دواوین شعرا سروده‎های هموزن با ردیف و قافیه یکسان زیاد داریم.این شعر هم متعلق به هرکس که هست از نظر استحکام فاصله زیادی با شعر شهریار دارد .

گرید و سوزد و افروزد و نابود شود
هر که چون شمع بخندد به شب تار کسی

بی گمان دست به آغوش نگارش ببرند
هر که یک بوسه ستاند ز لب یار کسی

گر نخواهی که کسی رخنه کند در حرمت
سر نکش جان دلم برسر دیوار کسی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پیرمرد - ۱۳۹۴/۵/۱۱ عصر ۰۴:۱۷

من به آمار زمین مشکوکم تو چطور؟

اگر این سطح پر از آدمهاست
پس چرا این همه دلها تنهاست؟

بیخودی می گویند هیچ کس تنها نیست
چه کسی تنهانیست ؟ همه از هم دورند
همه در جمع ولی تنهایند

من که در تردیدم تو چطور ؟
نکند هیچکسی اینجا نیست

گفته بود آن شاعر :
هر که خود تربیت خود نکند حیوان است

 

آدم آنست که او را پدر ومادر نیست
من به آمار ، به این جمع
و به این سطح  که گویند پر  از آدمهاست
مشکوکم

نکند هیچکسی اینجا نیست
من به آمار زمین مشکوکم
چه کسی گفته که این سطح پر از آدمهاست ؟

من که می گویم نیست
گر که هست دلش از کثرت غم فرسوده ست
یا که رنجور و غریب
خسته ومانده ودر مانده براه
پای در بند و اسیر
سرنگون مانده به چاه
خسته وچشم به راه
تا که یک آدم از آنچا برسد
همه آن جا هستند
هیچکس آن جا نیست
وای از تنها یی
همه آن جا هستند
هیج کس آنجا نیست
هیچکس با او نیست
هیچکس هیچکس

من به آمار زمین مشکوکم
من به آمار زمین مشکوکم

چه عجب چیزی گفت
چه شکر حرفی زد
گفت : من تنهایم
هیچکس اینجا نیست
گفت : اگر اشک به دادم نرسد می شکنم
اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم
بر لب کلبه ی محصور وجود
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم
اگر از هجر تو آهی نکشم
اندر این تنهایی
به خدا می شکنم به خدا می شکنم

من به آمار زمین شک دارم
چه کسی گفته که این سطح پر از آدمهاست ؟




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kurt Steiner - ۱۳۹۴/۵/۱۴ عصر ۰۷:۵۹

به نام خدا

و با سلام به دوستان کافه کلاسیک 

.

.

با آرزوی بهروزی، تقدیم به همه دوستان

.

.

بدان گز بود هوش اسفندیار 

                                تو این چوب را خوار مایه مدار ...

. 

.

 

.

.

.

.

بدو گفت زال ای پسر گوش دار

.

سخن چون به یاد آوری هوش دار


همه کارهای جهان را در است مگر مرگ کانرا دری دیگر است

یکی چاره دانم من این را گزین

که سیمرغ را یار خوانم برین

گر او باشدم زین سخن رهنمای بماند به ما کشور و بوم و جای ...

.

.

.

بدو گفت مرغ ای گو پیلتن

.


تو ای نامبردار هر انجمن

.

چرا رزم جستی ز اسفندیار
که او هست رویین‌تن و نامدار
بدو گفت رستم گر او را ز بند
نبودی دل من نگشتی نژند
مرا کشتن آسان‌تر آید ز ننگ
وگر بازمانم به جایی ز جنگ
چنین داد پاسخ کز اسفندیار
اگر سر بجا آوری نیست عار
که اندر زمانه چُنویی نخاست
بدو دارد ایران همی پشت راست
بپرهیزی از وی نباشد شگفت
مرا از خود اندازه باید گرفت

.

.

اگر با من اکنون تو پیمان کنی

.

سر از جنگ جستن پشیمان کنی


نجویی فزونی ز اسفندیار
گه کوشش و جستن کارزار

ور ایندوک او را بیامد زمان

نیاندیشی از پوزش بی گمان

پس آنگه یکی چاره سازم ترا
 به خورشید سر برفرازم ترا 

.


چنین گفت سیمرغ کز راه مهر

.


بگویم کنون با تو راز سپهر

.

که هرکس که او خون اسفندیار
بریزد ورا بشکرد روزگار
همان نیز تا زنده باشد ز رنج
رهایی نیابد نماندش گنج
بدین گیتیش شوربختی بود
وگر بگذرد رنج و سختی بود

.

شگفتی نمایم هم امشب ترا
ببندم ز گفتار بد لب ترا
برو رخش رخشنده را برنشین
یکی خنجر آبگون برگزین ...

..

دو گفت شاخی گزین راست‌تر
سرش برترین و تنش کاست‌تر
بدان گز بود هوش اسفندیار
تو این چوب را خوار مایه مدار ...

.

تو خواهش کن و لابه و راستی

.


مکوب ایچ گونه در کاستی

.

مگر بازگردد به شیرین سخن
بیاد آیدش روزگار کهن
که تو چند گه بودی اندر جهان
به رنج و به سختی ز بهر مهان
چو پوزش کنی چند نپذیردت
همی از فرومایگان گیردت
به زه کن کمان را و این چوب گز
بدین گونه پرورده در آب رز ...
زمانه برد راست آن را به چشم بدانگه که باشد دلت پر ز خشم

.

.

بخشهایی کوتاه از داستان جاودانه رستم و اسفندیار . ویکی نبشته

.

.

بخاطر دارم اواسط دهه شصت در برنامه کودکان شبکه دو سیما که اوایل شب پخش میشد؛ دکتر زبان و ادبیات فارسی که متاسفانه نامش درست بخاطرم نمانده، با سادگی، شیرینی و تسلط تمام آنرا برای نوجوانان نقل میکردند و چقدر این داستانها در شبهای سرد پاییزی جذاب و دلنشین بود .

.

.

kurt steiner




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پیرمرد - ۱۳۹۴/۵/۱۵ عصر ۱۱:۳۱

چندی پیش در اینجا از افرادی گفتم که شاعر نیستند و تنها چند بیت شعر بسیار مشهور دارند، البته شعرایی چون مجذوب علیشاه نیز هستند که تنها چند بیت شعر از آنها در اذهان حک شده است. مثنوی زیبای آتش در نیستان که بیشتر تداعی گر غزل است گویا جوابیه ای به نی نامۀ مولانا در دیباچۀ مثنوی نیز هست. در بیت پنجم نیم دارای ایهام تناسب است.

یک شب آتش در نیستانی فتاد.....سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد

شعله تا سرگرم کار خویش شد.....هر نیی شمع مزار خویش شد

نی به آتش گفت که این آشوب چیست؟.....مر تو را ز این سوختن مطلوب چیست؟

گفت آتش بی سبب نفروختم .....دعوی بی معنیت را سوختم

زآن که می گفتی نیم با صد نمود.....همچنان در بند خود بودی که بود

با چنین دعوی چرا ای کم عیار.....برگ خود می ساختی هر نوبهار

مرد را دردی اگر باشد خوش است.....درد بی دردی علاجش آتش است

این مثنوی را به استثنای بیت ششم با صدای شهرام ناظری به همراه گروه سه تار نوازان به سرپرستی زنده یاد جلال ذوالفنون در مایۀ ابوعطا بشنوید.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kurt Steiner - ۱۳۹۴/۵/۱۶ عصر ۰۷:۲۳

به نام خدا

و با سلام به دوستان کافه کلاسیک 

.

.

با آرزوی بهروزی، تقدیم به همه دوستان

.

.

در جهان بال و پر خویش گشودن آموز ...

.

.

مثل آئینه مشو محو جمال دگران

                                 از دل و دیده فرو شوی خیال دگران



آتش از ناله مرغان حرم گیر و بسوز
                                 آشیانی که نهادی به نهال دگران


در جهان بال و پر خویش گشودن آموز
                                که پریدن نتوان با پر و بال دگران


مرد آزادم و آن گونه غیورم که مرا
                                 می توان کشت بیک جام زلال دگران
 

ایکه نزدیک تر از جانی و پنهان ز نگه
                                هجر تو خوشترم آید ز وصال دگران

.

محمد اقبال لاهوری 

.

.

kurt steiner




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kurt Steiner - ۱۳۹۴/۵/۱۶ عصر ۰۸:۲۱

به نام خدا

و با سلام به دوستان کافه کلاسیک 

.

.

با آرزوی بهروزی، تقدیم به همه دوستان

.

.

خدایا ! خدایا ! تو خوبی، تو خوبی ...

.

.

خدایا، خدایا، تو خوبی، تو خوبی

                                خدايا ! جهان را تو خوب آفريدي



بدي نيست در نفس هستي، خدايا !

                                 زمين و زمان را تو خوب آفريدي


خدايا ! خدايا ! تو ما را كمك كن
                                كه جانهاي ما روشنايي بگيرد


گذارد فرو خوي اهريمني را
                                شود پاك و خوي خدايي بگيرد
 

خدایا تو ما را کمک کن
                                که از کینه در ما نماند نشانی


 بگیر فتنه و دشمنی را
                                به هرکس عطا‌کن دل مهربانی
 


.

 محمود کیانوش - شاعر کودکان -

واژه های قرمز رنگ تطبیقی برای سرود میباشد . محمود کیانوش از شاعران قدیمی کودکان و از پیشگامان اشعار آهنگین کودک در میهنمان است .

.

.

kurt steiner




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kurt Steiner - ۱۳۹۴/۵/۱۸ عصر ۰۳:۵۶

به نام خدا

و با سلام به دوستان کافه کلاسیک 

.

.

با آرزوی بهروزی، تقدیم به همه دوستان

.

.

ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﻲ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺍﺳﺖ ... 

.

.

ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﻲ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺍﺳﺖ

 ﺩﺭ ﮔﺸﻮﺩﻥ ﻫﻨﺮ ﺍﺳﺖ



ﭘﺸﺖ ﻫﺮ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﮔﺮ ﺑﺎﻏﻲ ﻧﻴﺴﺖ

 ﺑﺎﻍ ﺩﻳﺪﻥ ﻫﻨﺮ ﺍﺳﺖ

.

ﮔﻔﺖ ﻫﺎﺗﻒ ﮐﻪ ﺳﺮﺍﺏ ﺍﺳﺖ ﺯﻣﻴﻦ

ﺩﻳﺪﻥِ ﻣﻴﻨَﻮﯼِ ﺁﻥ ﻫﻨﺮ ﺍﺳﺖ

.

ﻣَﻠَﮑﯽ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﻧﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﺪﺍﻥ

 ﻫﻨﺮ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﻣَﻠَﮏ ﺑﯿﻨﯽ ﻭ ﺟﺎﻥ

.

ﺩﯾﺪﻥ ﻫﻨﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﯼ ﯾﺎﺭ

ﯾﺎﺭ ﺩﯾﺪﻥ ﻫﻨﺮ ﺍﺳﺖ

 

 

.

kurt steiner




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ژیگا ورتوف - ۱۳۹۴/۵/۱۹ عصر ۰۹:۰۰

تهران تابستان 1394

تب دارد تهران
تب بالای چهل

***

خم ، ستون فقرات گل یاس .
با عصایی در دست ،
سرو ، استاده کنار نفس گرد و غبار .
آب ، قلبش تپشی دارد همرنگ غروب
و جهنم انگار
پرسه‎زن در کوچه .
و چراغانی هر چه گل سرخ ،
و چراغانی تالار بزرگ بوسه ،
و چراغانی خاموشی بوق بوق هزاران خودرو ،
و چراغانی آواز سیاووش خاموش .
آبِ جوبارۀ لبخند لجن
ساز کلهر
ساز ساکت
و صدای شهرام
همه هق هق ، همه زاری ، همه آوای محن
هیچ‎کس نیست در اندیشۀ بیماری تهران امروز
تا کند خیس و خنک پارچۀ درکش را
بگذارد ،
روی پیشانی داغ و عرق آلودۀ او

***

تب دارد تهران
از چهل افزون‎تر




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kurt Steiner - ۱۳۹۴/۵/۲۰ عصر ۰۴:۵۲

به نام خدا

و با سلام به دوستان کافه کلاسیک 

.

.

با آرزوی بهروزی، تقدیم به همه دوستان

.

.

تا تو نگاه می کنی، کار من آه کردن است ...

.

.

تا تو نگاه می کنی، کار من آه کردن است

                              ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است



شب همه بی تو کار من، شکوه به ماه کردن است

                                    روز ستاره تا سحر، تیره به آه کردن است
  


متن خبر که یک قلم، بی تو سیاه شد جهان
                                   حاشیه رفتنم دگر، نامه سیاه کردن است


چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهم
                               این هم از آب و آینه، خواهش ماه کردن است
 

ای گل نازنین من، تا تو نگاه می کنی
                                      لطف بهار عارفان، در تو نگاه کردن است


ماه عبادت است و من، با لب روزه دار از این
                                     قول و غزل نوشتنم، بیم گناه کردن است
 

از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند؟

                          این هم اگرچه شکوۀ؛ شحنه به شاه کردن است

.

....
 

.

محمد حسین شهریار

 

.

.

kurt steiner




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ژیگا ورتوف - ۱۳۹۴/۵/۲۲ عصر ۰۹:۲۱


میزگرد مروت

یک شعر کانکریت از طاهره صفارزاده


شعر کانکریت




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kurt Steiner - ۱۳۹۴/۵/۲۵ عصر ۰۷:۲۰

به نام خدا

و با سلام به دوستان کافه کلاسیک 

.

.

با آرزوی بهروزی، تقدیم به همه دوستان

.

.

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم ... 

.

.

 هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم

با کوه غمت، سنگ تر از سنگ صبورم


.

اندوه من انبوه تر از دامن الوند 

بشکوه تر از کوه دماوند، غرورم

.

 
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است

تنها سر مویی ز سر موی تو دورم

.

ای عشق، به شوق تو   گذر می کنم از خویش 

 تو قاف قرار من و   من عین عبورم

 


.

بگذار به بالای بلند تو ببالم

 کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم

.

.

قیصر امین پور - غزل دلتنگی

.

نمیدانم قیصر در چه احوالی این شعر زیبا را سرود؛ اما شعر او برایم یادآور تمام زیبایی های زندگی و الطاف حضرت حق است که بندگان خود نزدیک می باشد و از هیج مهری به آنها دریغ نمی نماید ...


 

.

kurt steiner




[split] اشعار و متون ادبی زیبا - هانا اشمیت - ۱۳۹۴/۵/۲۷ عصر ۰۶:۵۰

این شعر کوتاه را تقدیم میکنم خدمت دوستان فرهیخته ام . امید است که کاستی های بیشمارش را ( به قول فروغ نازنین) بر من ببخشایید :heart:

می خواهمت ...

می خواهمت چنان که پرنده آسمان را

          می خواهمت چنان که زخم ، درد را


                          ای تمام آنچه از شور ، در منی

                                      می خواهمت ، می خواهمت

                                                    چنان که چشم ، اشک را


 با درود و احترام

هانا :huh:




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ژیگا ورتوف - ۱۳۹۴/۵/۲۹ صبح ۰۹:۱۹

چوخ بختیار

این‎جا که منم سبزی دل سبزی باغ است
عطر خوشی پیچیده به درگاه دماغ است

این‎جا که منم پنجۀ من پنجۀ باران
آغوش عدالت پر الماس چراغ است

هرجا ، همه جا جلوۀ تشویش درخشان
این‎جا که منم راه فقط راه فراغ است

بر شاخ درختان گلستانۀ ساعی
صد کفتر بق بق بقو کن جای کلاغ است

هستم به کنار تو و در سایۀ لطفت
حرف و سخنم یک‎سره در اوج بلاغ است

هر بیت غزل‎های سخن گویی با تو
سرسبز و معطر چو غزل‎خوانی راغ است

این‎جا که منم همدم و هم صحبت با تو
شادی و طرب با دلکم سخت ایاغ است

                                            94-5-24
______________________________

دیو و دلبر

باید متافیزیک انگشت و کلاویه
متافیزیک لبخند
و متافیزیک پله‎های اوج رونده تا ملکوت را
                                                     فرا خوانم
باید مگس‎های سمج تاریک و اندوه را بتارانم
و اضطراب لزج آینه را پاک کنم
باید دل‎شوره‎های هر روزه را
در پستوی تو در توی یادها به بند کشم
و ایوان اندیشه را
مثل یک باغ‎چۀ گل تازه آب خورده مهیا کنم

باید کسی شوم که او نترسد

چراغ‎های دروغ را
این‎جا و آن‎جا روشن کنم
و امیدهای نبوده را بسیج
تا فضا را با صداهای موزارتی گلوی خود
                                                لب‌‎ریز کند

باید کسی شوم که سبزه‎های چشمش
                                        آسیب نبیند.

باید از بال‎های نداشته‎ام
باید از عطرهای مرموزی که در کتاب‎هایم
                                               پناه داده‎ام
باید از سونات‎هایی که در
                            باغ‎چه‎های کاغذی کاشته‎ام
                                                           برایش بگویم

***

وقتی بدیدارم می‎آید
باید کسی شوم که نترسد
اگر
       اگر
این دریای کزکرده در گوشۀ چشم
امانم دهد و
               بر طبل رسوایی نکوبد.

                                                94-5-28




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پیر چنگی - ۱۳۹۴/۵/۲۹ صبح ۱۰:۳۱

دوستان ارجمند درود

شعری فی البداهه سرودم  در باب حکایت حاجیان و مکه رفتن این روزها ... وحال که دریافتم دراین جستارزیبا میتوانیم تراوشات فکری خودرانیز بگنجانیم تقدیم محضرشریفتان مینمایم باشد که مقبول فتد:

در مسجدِ بازار مرا راه ندادند

گفتند که مستی و خرابی و خماری

گفتم که پی عشق بدین خانه فتادم

گفتند برو، اذن و روادید نداری

گفتم که اذان است و صلاتی بگزارم

در وقت مقرر ، من و معشوق فراری

گفتندکه پاکان طلب بانگ اذانند

حاشا تو نجسی چه صلاتی چه قراری؟!

گفتم که به زمزم روم و غسل نمایم

دست و لبم از باده شود طاهر و عاری

گفتند عجب گیر دهی! ذات نجاست!

در کوثر اگر غرق شوی سر به درآری!

گفتم که به «موسی و شبان» نیک نظر کن

گفتند تو را موعظه آخر به چه کاری

رو سوی خرابات که منزلگه رند است

بی خود به در ما نزن آخر سرِِکاری!

القصه دم خانه نمازم به قضا رفت

فاتح متولی شد و بنده متواری

«دیوانه منم من که روم خانه بخانه»

درخانه ی دل به ، که کنی شکرگزاری




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پیرمرد - ۱۳۹۴/۵/۳۱ صبح ۰۹:۴۱

[تصویر: 1440223708_5616_64c00f3bfb.jpg]

شعری از هوشنگ ابتهاج (ه.ا. سایه)  با خوانش آن توسط ایشان و آهنگی از زنده یاد محمدرضا لطفی

در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند


یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند


نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند


گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند


نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

لینک ویدئو از mp4.ir




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - هانا اشمیت - ۱۳۹۴/۶/۱ عصر ۰۸:۵۵

سلام به دوستان اهل دل :heart:

در این شب تابستانی این شعر حزن آلود از قیصر عزیز تقدیم به شما دوستان خوبم

پیشنهاد من به شما عزیزان اینه که خودتون رو به هنگام خوندن این شعر زیبا به یک قطعه موسیقی هم مهمان کنید تا لذت آن دوچندان شود :blush:

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای ، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
" بادا " مباد گشت و " مبادا " به باد رفت
" آیا " ز یاد رفت و " چرا " در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا .... در گلو شکست

با احترام

هانا از اخترک ب :huh:612





شعری از امیر خسرو دهلوی - دکــس - ۱۳۹۴/۶/۳ عصر ۰۱:۳۵

حقیر در ادبیات بی سواد و بی هنرم. اینجا جایگاه عزیزان ادیب و ادب دوست است و بنده فقط می خوانم و لذت میبرم. امروز پستی از جناب منصور عزیز ارسال شده بود که شعری زیبا در آن بود:

سحر آمدم سراغت به شکار رفته بودی :: تو که سگ نبرده بودی به چه کار رفته بودی؟

وزن این بیت را بسیار دوست دارم و یاد شعری افتادم از امیرخسرو دهلوی. جسارت کرده به محضر دوستان ادب دوست تقدیم میدارم. امیدوارم لذت کافی و وافی ببرید. (بعضی کلمات به جهت تاکید بیشتر رنگی شده) :


خبـرم رسیـد امـشـب کـه نـگـار خـواهـی آمـد
سـر مـن فـدای راهـی که سـوار خواهـی آمـد
به لبـم رسیـده جـانـم، تـو بـیـا کـه زنـده مـانم
پس از آنکـه من نمـانم، به چه کار خواهی آمد
غــم و قـصـه فـراقـت بـکشـد چـنـان کـه دانـم
اگـرم چـو بـخـت روزی بـه کـنـار خـواهـی آمـد
منـــم و دلـــی و آهــی ره تـــو درون ایـــن دل
مــرو ایـمـن انـدر ایـن ره کـه فگار خواهـی آمد
هـمـه آهـوان صـحـرا سـر خـود گـرفته بـر کـف
بـه امـیـد آن که روزی به شکـار خـواهـی آمـد
کششی کـه عـشـق دارد نگـذاردت بدینسـان
بـه جنـازه گـر نـیــایـی، بـه مـزار خـواهـی آمـد
بـه یـک آمـدن ربـودی، دل و دین و جان خسرو
چه شود اگر بدین سان دو سه بار خواهی آمد



RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پیرمرد - ۱۳۹۴/۶/۴ عصر ۰۸:۳۱

[تصویر: 1440607925_5616_f75683f7c8.png]

این شعر در تصنیفی با صدای زنده یاد ایرج بسطامی و آهنگی از زنده یاد پرویز مشکاتیان در آلبوم مژدۀ بهار در دستگاه شور اجرا شده است.

لینک تصنیف

لینک آلبوم مژدۀ بهار از سایت iralbum.ir




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۹۴/۶/۵ عصر ۱۲:۰۸

دلم برای کسی تنگ است

که آفتاب صداقت را

به میهمانی گل های باغ می آورد

و گیسوان بلندش را

 به بادها می داد

و دست های سپیدش را

به آب می بخشید

دلم برای کسی تنگ است

که آن دونرگس جادو را

به عمق آبی دریای واژگون می دوخت

و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند

دلم برای کسی تنگ است

که همچو کودک معصومی

دلش برای دلم می سوخت

و مهربانی خود را

نثار من می کرد

دلم برای کسی تنگ است

که تا شمال ترین شمال

و در جنوب ترین جنوب

درهمه حال

همیشه در همه جا

آه با که بتوان گفت

که بود با من و

پیوسته نیز بی من بود

و کار من ز فراقش فغان و شیون بود

کسی که بی من ماند

کسی که با من نیست

کسی ...
 

دگر کافی ست.

حمید مصدق

----------------------------

شبی از شبها

تو مرا گفتی :

شب باش

من که شب بودم و شب هستم و شب خواهم بود

شبِ شب گشتم

به امیدی که تو فانوس نظرگاه شب من باشی

محمد زهری

--------------------------

من نوشتم از راست

تو نوشتی از چپ

وسط سطر ، رسیدیم به هم

محمد زهری

-------------------------

تنها انسان گریان نیست

من دیده ام پرندگان را

من برگ و باد و باران را

گریان دیدم .

تنها  انسان

گریان نیست

تنها انسان نیست که می سراید

من سرودها از سنگ

نغمه ها از گیاهان شنیده ام

من خود شنیده ام سرودی از باد و برگ.

تنها انسان

سرودخوان نیست

تنها انسان نیست که دوست میدارد

دریا و بادبان

خورشید و کشتزاران

یکسر

عاشقند.

تنها انسان نیست...

م. آزاد

------------------------------

گر بدینسان زیست باید پست

من چه بی شرمم  اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم

بر بلند کاج خشک کوچه ی بن بست

گر بدینسان زیست باید پاک

من چه ناپاکم  اگر ننشانم از ایمان خود ، چون کوه

یادگاری جاودانه بر طراز بی بقای خاک

احمد شاملو




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - واتسون - ۱۳۹۴/۶/۷ عصر ۰۱:۰۹

سلام بر همه دوستان و سروران گرامی

در حدود سال 1300 شمسی هم زمان با احداث خیابان ولی عصر تهران(به طول حدود 18 کیلومتر)در دو طرف خیابان نزدیک 60000 (بعضی برآوردها کمتر است)چنار کاشته شد که اکنون حدود 6000 اصله از آن باقی مانده است.

حدود 94 سال است که این درختان میهمان و میزبان پایتخت نشینان هستند.

متنی (در حقیقت مرثیه ای) در هفته نامه پیام ساختمان(شماره 218) مشاهده کردم که اگر دوستان اجازه بفرمایند قسمتی از آن را تقدیم می کنم:(به یاد خاطراتی که در دوران خدمت سربازی، از این خیابان داشتم)

ایستاده اند ردیف به ردیف،بلند و قد کشیده،شانه به شانه هم

چتر کرده اند سایه هایشان را،بی دریغ روی سرآدمها

دل داده اند به آب روانی، نفس به نفسشان آمده در تمام این سالها

ریشه دوانده اند ،سفت وسخت در دل خاک،پا محکم کرده اند روی زمین

گذر عمر دیده اند، لب جوی و هنوز اینجا هستند.مثل دانه های گردن بند،

چنارهای ولیعصر،آویز گردن تهران شده اند از سالها پیش

دلشان اما گرمنیست.داغ دیده اند،زخم خورده اند،

آفت به جانشان نشسته و همچنان چشم دوخته اند،

به ماشین های گیجی که تند تند ،بالا و پایین می کنند آسفالت داغ این

روزهای تهران را .

 حکایت چنارهای خیابان ولیعصر حکایت یک عمر عاشقی درختانی استکه

باد هر روز غزل خداحافظی را در گوششان زمزمه می کند

آخرین بازمانده های طهران قدیم ،اما ایستاده اندهنوز ،

دل داده اند و دل بریده اند در این سال ها،خاطره ساخته اند

و خاطره شده اند و روایت عاشقی شان برقرار است همچنان.

نوشته :خانم مینا مولایی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ژیگا ورتوف - ۱۳۹۴/۶/۸ عصر ۰۹:۲۴


1

در این جنگ نابرابر
" که غم
          لشکر انگیخته "*
من خلع سلاح شده
با غلافی بر کمر
خالی از شمشیر عشق
________________
* با نگاهی به حافظ
                                       94-6-5


2

سگ ها
بسوی نیامدنت
               پارس می‎کنند
پاره شعری سویشان پرتاب می‎کنم
بو می‎کشند و
                بو می‎کشند و
                                آرام می‎شوند

                                        94-6-7




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۶/۱۱ عصر ۰۶:۴۷

با چنان هایی چنین دیگر

بی شک اینجا دیگر اقلیمی ست

آسمان دیگر، زمین دیگر

آفتاب و سایه را ذات دگر، حتی

کائنات عقل و حس را رسم و دین دیگر...

دل من چه خردسال است

ساده می نگرد

ساده می پوشد

ساده می خندد

دل من از تبار دیوارهای کاهگلی ست

ساده می افتد

ساده می شکند

ساده می میرد

دل من تنها سخت می گیرد




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۶/۱۳ عصر ۰۶:۵۷

ما، عشق‌مان همانا

ميراب کينه بود

ما، کينه کاشتيم

و تا کِشت‌مان ببار نشيند

از خون خويش و مردم

رودی کرديم.

ما، خام سوختگان

زان آتش نهفته که در سينه داشتيم

در چشم خويش و دشمن

دودی کرديم.

ما، آرمان‌هامان را

معنای واقعيت پنداشتيم

ما، بوده را نبوده گرفتيم

و از نبوده

- البته در قلمرو پندار خويش -

بودی کرديم.

ما کينه کاشتيم

و خرمن خرمن

مرگ برداشتيم

نفرين به ما !

ما مرگ را سرودی کرديم.

آیندگان / بر ما مبخشایید

هر یاد و یادبود از ما را / به گور بی‌نشان فراموشی بسپارید

و از ما اگر به یاد می‌آرید

هرگز / مگر به ننگ و به بیزاری

از ما به یاد میارید.

(توبه نامهء دکتر اسماعیل خویی، کمونیست دیروز و آزادی خواه امروز !)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ژیگا ورتوف - ۱۳۹۴/۶/۱۷ صبح ۰۸:۵۰

اسیر

من این‎جا تمام تنم شعله‎ور ، غرق آتش
من این‎جا عطش‎ناک

تو آن‎جا زلال جمیل دو صد چشمه آبی
که روی نفس‎های ابریشمین گل یاس می‎خرامی

من این‎جا گمم در خم کوچه‎های حقارت
و مصلوب برتخته‎بند مفاهیم پوچی

تو آن‎جا شفای صداهای مجروح
تو آن‎جا تجلی بشکوه هستی

من این‎جا اسیرم ، اسیرم ، اسیر
از آن‎جا بیا باز کن بند بال و پر من
به بر با خودت تا به معراج دل‎بستگی‎ها
رها کن مرا
رها کن ز جان خستگی‎ها


                            حدود ده سال پیش


               




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پیرمرد - ۱۳۹۴/۶/۱۸ عصر ۰۲:۵۶

غزلی از فروغی بسطامی که از کبار سبک بازگشت ادبی است به انضمام توضیحاتی در مورد وی از سایت گنجور قرار می دهم. این غزل را با صدای گرم هنرمندان برجستۀ کرمانشاه شهرام ناظری از آلبوم صدای سخن عشق و از آلبوم مردان خدا با صدای سید جلال الدین محمدیان در انتها قرار می دهم. این آهنگ در مایۀ نوا اجرا شده است.

میرزا عباس فروغی بسطامی غزلسرای بزرگ دوران قاجار در سال ۱۲۱۳ هجری قمری در کربلا زاده شد. بعد از فوت پدر به ایران آمد و نزد عموی خود دوستعلیخان به مازندران رفت. او ابتدا «مسکین» تخلص می‌کرد ولی پس از ورود به دستگاه شجاع‌السلطنه، تخلص خود را به نام فروغ‌الدوله از فرزندان او به «فروغی» تغییر داد. در غزلسرایی شیوهٔ سعدی را درپیش گرفت و الحق به خوبی از عهده برآمد. وی با قاآنی شیرازی معاشر و مصاحب بوده است. فروغی در ۲۵ محرم ۱۲۷۴ هجری قمری در تهران درگذشت.

لینک آهنگ مردان خدا با صدای شهرام ناظری

لینک آهنگ مردان خدا با صدای سید جلال الدین محمدیان

سایت مرجع آهنگها

مردان خدا پردۀ پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند
هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بسی دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازۀ هر کس نبریدند
مرغان نظرباز سبک‌سیر فروغی
از دام گه خاک بر افلاک پریدند



RE: اشعار و متون ادبی زیبا - جروشا - ۱۳۹۴/۶/۲۰ عصر ۰۶:۴۸

سلام به همه استادای عزیز

ترانه خیلی خیلی قشنگ ماه و ماهی که آقای دن ویتو کورلئونه در آدرس زیر معرفیش کردن مدتی در دانشگاه ما ورد زبون همه ما بود. من تاحالا نمیدونستم خواننده اش کیه وشعرش ازکیه؟ فکرمیکردم ازاون ترانه های قدیمیه که بازخونی شده.اما ایشون باعث شدن باخواننده وشاعر آشنا بشم.متشکرمmmmm:

http://cafeclassic4.ir/thread-84-post-28269.html#pid28269

پاییز برگ ریز نزدیکه و مدرسه ها و دانشگاهها به جنب و جوش میفتن هرچندکه ماترم تابستونی داشتیم وبرامون اصلا تعطیلات مفهومی نداشت ولی میخوام با یه شعرعالی از آقای علیرضا بدیع (شاعر ماه و ماهی) باهم به استقبال خزون بریم.

پاییز می‌رسد که مرا مبتلا کند

با رنگ‌های تازه مرا آشنا کند


پاییز می‌رسد که همانند سال پیش

خود را دوباره در دل قالیچه جا کند


او می‌رسد که از پس نه ماه انتظار

راز درخت باغچه را برملا کند


او قول داده است که امسال از سفر

اندوه‌های تازه بیارد، خدا کند


او می‌رسد که باز هم عاشق کند مرا

او قول داده است به قولش وفا کند


پاییز عاشق است، وَ راهی نمانده است

جز اینکه روز و شب بنشیند دعا کند


شاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل ها

یک فصل را بخاطر او جا به جا کند


تقویم خواست از تو بگیرد بهار را

تقدیر خواست راه شما را جدا کند


خش خش ... ، صدای پای خزان است، یک نفر

در را به روی حضرت پاییز وا کند...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kurt Steiner - ۱۳۹۴/۶/۲۲ عصر ۰۸:۵۵

به نام خدا

و با سلام به دوستان کافه کلاسیک 

.

.

با آرزوی بهروزی، تقدیم به همه دوستان

.

.

نک ناز ز من، نیاز از عشق ...

.

.

نک ناز ز من، نیاز از عشق 

                                    قبله منم و نماز از عشق



از لاله نماز صبح خیزد 

                                    و ز چشم شقایق، اشک ریزد


بوی تو طراود از زبانم 
                                    ریزد گل یاس از دهانم


خندند درِ زندگی برویم
                                    بندند درِ غم به گفتگویم 
 

ریزد، سحر عطر عشق بر باد
                                    شیرین کند آرزوی فرهاد


 آهسته تَرَک که یار خفته است
                                    ای مرغ مخوان، بهار خفته است
 

ای روز ! تو را به جان خورشید 

                                    ای شام ! تو را به جان ناهید



ای تشنه ! تو را به آب سوگند 

                                    ای عشق ! تو را بخواب سوگند


جز عشق، دگر سخن مگویید
                                    غیر از گل عاشقی نبویید 


آن خسته ی مانده در کویر است
                                    آهوی نگاه اگر اسیر است  
 

زان پیش که سر بریدش از تن 
                                    آبی بدهیدش از دل من

.

آبی که ز چشم عشق جوشید  

                                    آهوی دل منش بنوشید 



نوشید صدای عشق را جان  

                                    پرواز گرفت سوی جانان 


جانان من، آفتاب فرداست 
                                    عشقم، نفس صدای دریاست  


من آب ز چشم باغ نوشم 
                                    تن را به شب آفتاب پوشم ... 
 
.





.

چکامه ای از بخش پایانی سریال سربداران

.

تبدیل به mp3 از یوتیوب :

.

http://s3.picofile.com/file/8211926668/chekameh_1.mp3.html

http://s6.picofile.com/file/8211932742/chekameh_2.mp3.html

.

.

kurt steiner

<!--[if gte mso 9]>

نک ناز از من، نیاز از عشق

<!--[if gte mso 9]> Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA


RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Savezva - ۱۳۹۴/۶/۲۲ عصر ۱۰:۴۰

دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز...

-------------------

سهراب سپهری




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ژیگا ورتوف - ۱۳۹۴/۶/۲۶ عصر ۰۲:۲۹

طرح


پرنده‎ای نشسته روی شاخه‎های آب
گرفته فال
          برای من
جیک و جیک شعر
                   ریخته روی شانه‎های آب
                                             می‎رود:

"سرو چمان من
                چرا ؟
                       چرا؟
                            چرا میل چمن نمی‎کند.
هم‎دم گل نمی‎شود
هم‎دم گل نمی‎شود
                    یاد سمن نمی‎کند.
                    یاد سمن
                    یاد سمن نمی‎کند"
*

____________________________________
* یاری گرفته شده از حافظ

سقوط

از درخت سرسبز احساسم
آن‎که تا بالا رفت
میوه چینی بکند
شاخۀ نازک حس
زیر پایش شکست
اینک او
          اخم‎آلود
بر زمین افتاده است .


                          94-6-24




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ژیگا ورتوف - ۱۳۹۴/۶/۲۹ عصر ۰۴:۴۴

از زلزله و عشق خبر کس ندهد / آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای
                                                                شفیعی کدکنی

زلزله

فاخته‎ای
برای بنای لانۀ خود
در پی جای امنی بود
دریچه‌‎های دل
               به نشانه دعوت
برای او
        بگشودم
هراس‎زده
         بال زد و گریخت:
که می‎ترسم
         از مکان‎های زلزله‎خیز
زلزله‎هایی
              بالای
                     هشت ریشتر عشق




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - لبخند ساوانا - ۱۳۹۴/۷/۷ عصر ۰۴:۱۹

سلام دوستان

شعری از پل الوار هست که من خیلی دوستش دارم هر وقت می خونمش بغض غریبی تو وجودم می پیچه ولی احساس زیبایی برای من داره دلم میخواد شما را هم در این احساس ناب شریک کنم

ترجمه اش هم از شاملوی عزیزه

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب می شود دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هيچ وقت نريخت
لبخندی که محو شد و هيچ گاه نشکفت دوست می دارم

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم
برای پشت کردن به آرزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خيال دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به خاطردود لاله های وحشي
به خاطر گونه ی زرين آفتاب گردان
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که نديده ام دوست می دارم
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شيرين خا طره ها دوست می دارم

تو را به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم ديد دوست می دارم
اندازه قطرات باران، اندازه ی ستاره های آسمان دوست می دارم
تو را به اندازه خودت، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام... دوست می دارم
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زيسته ام... دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب مي شود و
برای نخستين گناه...
تو را به خاطر دوست داشتن... دوست می دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم... دوست می دارم




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - لبخند ساوانا - ۱۳۹۴/۷/۱۲ صبح ۰۸:۲۹

سلام به دوستان عزیز

با بعضی از شعرها انسان مثل پر سبک می شه و دوست داره تا بینهایت عشق سفر کنه

مرا تو بی سببی نیستی
به راستی
صلت کدام قصیده ای
ای غزل؟  

ستاره باران جواب کدام سلامی 

 به آفتاب
از دریچه ی تاریک؟ 

 کلام از نگاه تو شکل می بندد
خوشا نظر بازی که تو آغاز می کنی 

 پس پشت مردمکانت
فریاد کدام زندانی است، که آزادی را
به لبان برآماسیده ی گل سرخی پرتاب می کند؟ 

 ورنه 

ا ین ستاره بازی 

 حاشا 

 چیزی بدهکار آفتاب نیست
نگاه از صدای تو ایمن می شود 

چه مؤمنانه نام مرا آواز می کنی!  

و دلت
کبوتر آتشی ست 

در خون تپیده  

به بام تلخ 

با این همه  

چه بالا 

 چه بلند 

 پرواز می کنی

(احمد شاملو)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ژیگا ورتوف - ۱۳۹۴/۷/۱۳ عصر ۱۰:۵۰

آلزایمر


روی پل معلق دنیا
که از اندوهی ناشناخته
                          می‎لرزد
                                 ایستاده‎ام
با دهانی تاریک
                بی‎سبزه
                          بی‎تپش
و در دلم
صدای پای آهو بچگان شادی
                                 رمیده
                                    از بوی پلنگ گرسنه‎ای

*****

نمی‎دانم
چه پیش آمده است
تنها
       چندی است
شعر‎های آلزایمریم
نام ترا
        از یاد برده است.



یادداشتی برای لبخند ساوانای گرامی :

و دلت  / کبوتر آتشی ست 

درستش هست

و دلت / کبوتر آشتی است

متاسفانه این اشتباه توی صفحات وب پراکنده شده




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ژیگا ورتوف - ۱۳۹۴/۷/۱۹ صبح ۱۱:۳۷

منیرو

چند شعر کوتاه از کتاب آواز خوان دوره گرد که دو سه روز گذشته منتشر شده

اثر منیرو روانی‎پور

آواز عتیق


خیس شراب
با دهانی که آوازی عتیق سر می‎دهد
من
من می‎توانم
لابلای سنگ‎ها و کلوخ‎ها
واژه قدیمی عشق را پیدا کنم
آوازی عاشقانه بخوانم


غزل بلقیس

پاهای جوانی‎ام را بده
پاهای بیست سالگی
می‎خواهم پروانه‎ای شوم
که در کوچه‎باغی گم شد
دست‎های جوانی‎ام را بده
دست‎های بیست سالگی
می‎خواهم دست بیست سالگی‎ات را بگیرم
کنار خود بنشانم
و با دهان بیست سالگی‎ام
برای تو
غزل غزل‎های بلقیس
بخوانم


زفاف

بستری از کاه و کویر
بستر زفاف
تا بر خیزی مبهوت
خیل دخترکان کوزه به دوش
با پستان‎های عریان
و سینه‎ریزهایی از تمشک و دانه‎‎ی انار
باریکه راه کوهستان
و
غزل غزل‎های سلیمان


سفر

چمدان رویاهایم را زمین می‎گذارم
از سفر آمده‎ام
با بوسه‎ای
و یک آواز
که به پنجره‎ی اتاقم آویزان می‎کنم
تا پرنده‎ها
به پرواز
و شکوفه‎ها
به رقص
نازنین
نازنین شیراز




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ژیگا ورتوف - ۱۳۹۴/۷/۱۹ عصر ۱۲:۰۱

خزانی ها

1


برگی زرد
         از شاخ درخت
چرخ
     چرخان
              بر زمین می‎آرمد
***
فردا
     نوبت من است



2


وقتی پاییز آمد
به درخت‎ها نگاه کرد
نه از برگ
           نشان دید
نه از حوصلۀ گل
                در صحن باغ
و آن‎گاه که
        بر لب‎هام نگریست
و از لب‎خند اثر ندید
دانست
        پیش از او
همه چیز تمام شده است.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ژیگا ورتوف - ۱۳۹۴/۷/۳۰ عصر ۰۴:۵۱

خشک‎سالی


باران
     با لباس
             راه راه تندش
وقتی از راه رسید
بر هر دری کوبید
کسی در نگشود
هر قدر خواند :
                " من آمده‎ام
                              که عشق بنیاد کنم "
صدایش ناشنیده ماند
در روستای مغموم یأس‎زده
                         با درختان ایستادۀ عبوس
                                               بر پرت‎گاه هیزم.



حریف


هیچ اندوهی
               تا بحال
                      حریف دلم نشده است
این دل
      کم کسی نیست
                 ترا دارد.





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پیرمرد - ۱۳۹۴/۸/۲ عصر ۰۷:۲۵

در روزگار قدیم که وسیله ای برای ضبط گوشه های موسیقی نبود و ایرانیان نیز با نت نویسی آشنایی نداشتند، برای آموزش ردیف به هنرآموزان هر گوشه را با چند بیت شعر اجرا می کردند که هنرآموز بعداً بتواند با یادآوری این ابیات، گوشه را نیز به یاد آورد. هنوز هم این روش توسط اساتید به کار گرفته می شود.

بعضی از این ابیات چنان در قالب آن گوشه خوش می نشیند، که گویا شاعر در هنگام سرودن این بیت آن را در همین گوشه نیز اجرا می کرده است. یکی از مشهورترین چنین بیتهایی، این بیت است: "ندانمت به حقیقت که در جهان به چه مانی/جهان و هرچه در او هست، صورتند و تو باقی"  که مبین و نماد گوشۀ کرشمه در مایۀ شور است.

از نمونه های دیگر آن سه بیت اول غزل زیر است که برای گوشۀ چهارپاره یا چهارباغ در مایۀ ابوعطا انتخاب شده است و سرودۀ سیّد احمد حسینی مشهور به هاتف اصفهانی، شاعر قرن دوازدهم هجری قمری است.

چه    شود   به  چهرهٔ  زرد  من   نظری   برای خدا کنی

تو شهی و کشور جان تو را، تو مهی و ملک جهان تو را

ز  تو  گر  تفقد  و  گر  ستم،  بود  این  عنایت و   آن  کرم

همه  جا   کشی  می  لاله گون، ز   ایاغ   مدعیان  دون

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین

تو که  هاتف  از  برش  این  زمان، روی  از ملامت بیکران

 

که  اگر   کنی   همه   درد  من  به   یکی  نظاره دوا کنی

ز  ره  کرم  چه  زیان   تو   را  که  نظر   به   حال گدا کنی

همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی

شکنی   پیالهٔ   ما   که  خون  به   دل  شکستهٔ   ما کنی

همهٔ   غمم   بود   از   همین،  که   خدا   نکرده خطا کنی

قدمی  نرفته  ز  کوی  وی،  نظر  از  چه  سوی قفا کنی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ژیگا ورتوف - ۱۳۹۴/۸/۸ عصر ۰۶:۵۱

گنج قارون!!!


من و تو مذهبمان ، هر دو رهااندیشی
هر دو رنجور و بلادیدۀ ظلمت کیشی

حرف تو گر شودم سنگ مرا باکی نیست
"شیشه نزدیک‎تر از سنگ ندارد خویشی"*

گنج عشقت بدلم دارم و هستم قارون
دگرم پاک فراموش شـــــــده درویشی

غم تنهایی و بی هم‎نفسی گم شد و رفت
تو تمام کس من ، نیست مرا تشویشی

سگ هار "خود" و پارس همه روز و شب او
من ندانم به کجا رفت ، خوشـــــا بی‎خویشی

____________________________

* این مصرع از من نیست




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۸/۲۰ صبح ۱۱:۵۰

شخصی برای اولین بار یک کلم دید.
اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و...
با خودش گفت : حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادوپیچش کردن...!
اما وقتی به تهش رسید وبرگها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست...
داستان زندگی هم مثل همین کلم هست!
ما روزهای زندگی رو تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم...
و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود...!
زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۸/۲۴ عصر ۰۲:۵۶

برای همدل خود لازم نیست همه چیز را بگویی تا او اندکی از تو را بفهمد ؛

بلکه کافی است اندکی بر زبان بیاوری تا او همه ی تو را دریابد.

- محمود دولت آبادی 

.

اگر کسی برای ما بسیار ارزشمند باشد ، باید این راز را از او پنهان کنیم

چنان که گویی جنایتی را پنهان می کنیم...

این واقعیت خوشایند نیست ، اما حقیقت دارد.

حتی سگان هم طاقت مهربانی بسیار را ندارند ، تا چه رسد به آدمیان !

- آرتور شوپنهاور

.

خاطرات خیلی عجیب هستند،

گاهی اوقات می خندیم به روزهایی كه گریه می كردیم

و گاهی

گریه می كنیم

به یاد روزهایی كه می خندیدیم !

- هاروكی موراكامی

.

غمگین ترین چیز در مورد خیانت این است كه

هیچ وقت از طرف دشمنانت نیست ...

- آل پاچینو

.

به جای تاج‌ِ گل بزرگی كه پس از مرگم برای تابوتم می آوری ،

شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه كن ...

- ویلیام شكسپیر

.

آفتاب باش !

تا به جایی نخواهی بتابی، نتوانی ...

- شهریار مندنی پور

.

نه چتر با خود داشت

نه روزنامه

نه چمدان !

عاشقش شدم ...

از كجا می دانستم مسافر است !؟

- م‍ژگان عباسلو





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ژیگا ورتوف - ۱۳۹۴/۸/۲۵ عصر ۰۸:۳۷

فقر

نخست گردباد
از جیب‎هایم

               آغاز شد
بعد بسرعت
          حضورش
                   به سفره رسید
آه...اینک
چه ویرانه‎ای
           چه ویرانه‎ای
                        بر جای نهاده است!




پاریس


جامی در دست
دستی مرتعش
در ورطه گنگ دور و برت

آیا
    هیچ راهی
               بی‎راهه‎ای

برای رسیدن
          به خنده‎های تو
                             باقی مانده است ؟
                                            94-8-23




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۹/۲ عصر ۰۸:۴۸

بخش زیادی از زندگی ات را صرف این می كنی كه 

دیگران درباره ات چه فكر می كنند 

سپس پی می بری شاید یكی از مهمترین بخش های زندگی

این است كه به حرف آدمها اهمیت ندهی !

- داستین هافمن

.

فراموش كردن كسی كه دوستش داری

مثل بخاطر آوردن كسی ست كه

هرگز ندیده ای !

- برتولت برشت

.

بهترین آدم های زندگی

همان هایی هستند كه

وقتی كنارشان می نشینی

چای ات سرد می شود و

دلت گرم...

- ایلهان برك

.

برای خانهء سوخته

باز شاید بشود خانه ای بنا كرد

دل سوخته را بگو چه كنیم ؟

- نادر ابراهیمی

.

بهتر است بابت چیزی كه هستی 

ازت متنفر باشند 

تا اینكه بابت چیزی كه نیستی

محبوب باشی...

- آندره ژید

.

تلخ ترین و غم انگیزترین اشك هایی كه بر سر مزارها ریخته می شود

به خاطر حرف هایی است که گفته نشده

و كارهایی است که انجام نشده است...

- هریت بیچر استو

.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ژیگا ورتوف - ۱۳۹۴/۹/۷ عصر ۱۱:۳۸

پایان‎واره


کودکی
      در خیابان
با آکاردئونی
                بی‎حنجره


در دو سوی خیابان
            خانه‎ها ردیف
با دیوارهایی
                 بی‎پنجره


مردگان
             همه حاضر
زندگان
           همه غائب


مرغ کرچ سکوت
روی تخم صور





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پیر چنگی - ۱۳۹۴/۹/۱۰ عصر ۰۴:۱۳

بادرود فراوان. میخواهم شعری بسیارمعروف را که حتما همه دههابار خوانده اید وشاید دراین جستار زیبا نیز پیش ازاین ثبت شده باشد بازنگاری کنم؛شعری ازاختر چرخ ادب زنده یاد پروین اعتصامی. دروصف کمالاتش همین بس که این بانوی نابغه وسخندان تنهاوقتی هجده سال سن داشت در مراسم فارغ التحصیلیش سخنرانی ای نمود که مانند اشعارش فرازمانی است وهمواره طراوت وحلاوت وحقیقت درآن آمیخته است. درفرازی از سخنانش باعنوان «زن و تاریخ» گفت: -داروی بیماری مزمن شرق منحصر به تعلیم و تربیت است ، تربیت و تعلیم حقیقی است که شامل زن و مرد میباشد و باید تمام طبقات را از خوان گسترده معروف مستفیض نمود. »
و درباره علاج عارضه ادامه داد :
« پیداست برای مرمت خرابی های گذشته ، اصلاح معایب حالیه و تمهید سعادت آینده ، مشکلاتی در پیش است. ایرانی باید ضعف و ملالت را از خود دور کرده ، تند و چالاک این پرتگاه را عبور کند. »

-------------------------------------------

شعر مست و محتسب این شاعر توانا حرف ندارد.از آن سوال و جوابهای ناب ناب است.میتوان آن را دهها بار خواند و درزمانه خویش هم به گونه های متفاوت تعبیر نمودو بسیار به روح والای بزرگ بانوی پارس رحمت فرستاد. روانش شاد

محتسب مستي به ره ديد و گريبانش گرفت
مست گفت: اي دوست, اين پيراهن است, افسار نيست

گفت: مستي, زآن سبب افتان و خيزان مى روي
گفت: جر م ِ راه رفتن نيست, ره هموار نيست

گفت, مى بايد تو را تا خانه قاضي برم
گفت: رو صبح آي, قاضي نيمه شب بيدار نيست

گفت: نزديك است والي را سراي, آنجا شويم
گفت: والي از كجا در خانه خّمار نيست

گفت: تا داروغه را گوييم, در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدكار نيست

گفت: ديناري بده پنهان و خود را وارهان
گفت: كار شرع,‌كار درهم و دينار نيست

گفت: از بهر غرامت,‌جامه‌ات بيرون كنم
گفت: پوسيده است, جز نقشي ز پود و تار نيست

گفت: آگه نيستي كز سر درافتادت كلاه
گفت: در سر عقل بايد, بى كلاهي عار نيست

گفت: می بسيار خوردي زآن چنين بیخود شدي
گفت: اي بيهوده گو, حرف كم و بسيار نيست

گفت: بايد حد زند هشيار مردم, مست را
گفت: هشياري بيار, اينجا كسي هشيار نيست




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۴/۹/۱۱ عصر ۱۱:۳۱

در این سرما و باران یار خوشتر

                              نگار اندر کنار و عشق در سر

نگار اندر کنار و چون نگاری

                              لطیف و خوب و چست و تازه و تر

در این سرما به کوی او گریزیم

                              که مانندش نزاید کس ز مادر

در این برف آن لبان او ببوسیم

                              که دل را تازه دارد برف و شکر

مرا طاقت نماند از دست رفتم

                              مرا بردند و آوردند دیگر

خیال او چو ناگه در دل آید

                              دل از جا می‌رود الله اکبر

مولانا




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - جروشا - ۱۳۹۴/۹/۱۴ صبح ۰۱:۵۸

آیا این آقای محترم رو میشناسید؟ یک دبیر موفق ریاضی است

نه خیر ایشون یکی از دبیرهای ما نبوده (کاش بود) -اما اونچه که منو وادارکرد الان یادی از ایشون بکنم بخاطر داشتن مدرک کارشناسی ریاضی شون نیست ، رباعی های شاهکاریه که سرودن -بقول طرفداراشون رباعیات بدیع و غافلگیرانه!

جناب آقای جلیل صفربیگی متولد بهمن 53 درایلام بیشتر ازسی عنوان کتاب شعر و ترجمه و تحقیق دارند. همشهری هاشون میگن ایشون «خیام ایلام» هستن!

من دوتا رباعی زیبا از آقای صفربیگی تقدیمتون میکنم:

گیسوی تو قصه ای پر از تعلیق است

جمعی است که حاصلش فقط تفریق است

موهات چلیپایی و ابرو کوفی

خط لب تو چقدر نستعلیق است

*******************************:lovve:

در اوج یقین اگر چه تردیدی هست

در هر قفسی کلید امیدی هست

چشمک زدن ستاره در شب، یعنی

توی چمدان ماه خورشیدی هست

******************************:blush:

اما میدونین جالبیش چیه ایشون هم واقفن که تو ایران آدم از معلمی و شاعری به نون و نوایی نمیرسه بس که ارزش معنوی برای این دوتاقشر قائل شدن ارزش مادی روفاکتورگرفتن! واس همین خودشون اقرار کردن که:

در شعر خود اعتراض میکاشت جلیل

هی پنجره‌های باز میکاشت جلیل

میلیونر شهر می‌شد امروز اگر

جای کلمه پیاز میکاشت جلیل!

امیدوارم تموم اقشار فرهنگی این مملکت همیشه سربلندو مرفه وشاد زندگی کنند.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - هانا اشمیت - ۱۳۹۴/۹/۱۸ عصر ۰۹:۴۴

سونات مهتاب بتهوون با طعم گس شعری از فروغ نازنین rrrr:

http://doholchi.com/wp-content/uploads/2014/0011/04%20part%203%20Doholchi%20Classic.zip

بر او ببخشایید
بر او که گاه گاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
و حفره های خالی از یاد می برد
و ابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد
بر او ببخشایید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحّرک
در دیدگان کاغذیش آب می شود
بر او ببخشایید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطر های منقلب شب
خواب هزار سالهٔ اندامش را
آشفته می کند
بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصوّر ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهُده اش
نومیدوار از نفوذ نفسهای عشق می لرزد
ای ساکنان سرزمین سادهٔ خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه های هستی ِ بارآور شما
در خاکهای غربت او نقب می زنند
و قلب زود باور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند .




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - oceanic - ۱۳۹۴/۹/۲۳ صبح ۱۱:۱۷

Let’s suppose that you were able, every night, to dream any dream you wanted to dream. And that you could, for example, have the power within one night to dream 75 years of time, or any length of time you wanted to have.
 And you would, naturally, as you began on this adventure of dreams, you would fulfil all your wishes. You would have every kind of pleasure you could conceive . And after several nights of 75 years of total pleasure each you would say Well, that was pretty great. But now let’s have a surprise. Let’s have a dream which isn’t under control. Where something is going to happen to me that I don’t know what it’s going to be.” And you would dig that and come out of it and say “Wow, that was a close shave, wasn't it?” And then you would get more and more adventurous, and you would make further and further gambles as to what you would dream, and finally, you would dream where you are now. You would dream the dream of living the life that you are actually living today.

That would be within the infinite multiplicity of choices you would have
and when you are ready to wake up, you'er going to wake up. and If you're not ready you're going to stay pretending that you're just a "poor little me

If you awaken from this illusion and you understand that black implies white, self implies other, life implies death or shall I say death implies life, you can feel yourself – not as a stranger in the world, not as something here on probation , not as something that has arrived here by fluke - but you can begin to feel your own existence as absolutely fundamental

What you are basically, deep, deep down, far, far in, is simply

the fabric and structure of existence itself

Alan Watts




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - BATMAN - ۱۳۹۴/۹/۳۰ صبح ۰۴:۲۳

شب یلدا

 یلدایی دیگر از راه رسید، این طولانی ترین شب سال رو به همه دوستان تبریک میگم

    گــذشـت پــائــیـز آمـــد فـصــل سرمـــا                                                             

                                                            ســـر آغـــازش شـــب زیـبـــای یـلــــدا

            چــه شبهـای درازی دارد ایــن فصـل                                                                            

                                                          یــقیــن زلـــف سیـاه گـیســـوی یـلــــدا

   در ایـــن فـصــل زمستــان یـکدلـی بـه                                                                 

                                                         محـــبــت دوسـتــی سـیــمــای یـلـــدا

شــب یـلـــــدا عـجــب نیــکــو فـتــــاده                                                             

                                                       بـــه مــاه دی کـــه آیـــد بـــــوی یـلـــدا

در ایــــام گــذشتــه کـــرسی عـــشـق                                                             

                                                        بـپــــا بـــــود از شــــب والای یـلـــدا

بـــه روی کــرسـی و سیـنـی فــراوان                                                              

                                                     عـیـان بــود از صفــا صد خـوی یـلـــدا

لـحــاف و مـنــقـل و آتــش بــه خـانــه                                                              

                                                       نــشسـتـه دور هـــم هــمســوی یـلـــدا

ز بــــرف و داسـتـــان راه مــــانــده                                                                    

                                                 سـخـنـها رفـتــــه از سرمــای یـلـــدا

ز سنـجــد آش کـشـک و قـصه گـفـتـن                                                                   

                                                     بـسـی دریــــــای قــصـه پــــای یـلـــدا

ز نـــو رسمـی بـپـــا از بـهــــر فــــردا                                                                    

                                                  صـفــــا و خـرمـــــی فـــردای یـلـــدا

 مبــارک بـــاد فـصـل بـــرف و بــاران                                                                       

                                                بـــه یٌــمـن نــعـمـت دیـمــــــای یـلـــدا

 مقــدم شکـــر ایـــزد کــن بــه عــالــم                                                                    

                                                    ز حـــاصـل پـــر ثـمــــر دارای یـلـــدا

سلام ای فـصل سرد و برف و بــاران                                                                       

                                                  خـــوش آمــد گـویـمـت فصل زمستان

 اگــــر چـــه زحــمـتـی را نــیـــز داری                                                                     

                                                   ولـکــن رحـمـت آری بــــاغ و بـستان

شب یلدا




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kurt Steiner - ۱۳۹۴/۱۰/۱۱ عصر ۱۱:۵۰

به نام خدا

و با سلام به دوستان کافه کلاسیک 

.

.

با آرزوی بهروزی، تقدیم به دوستان محترم کافه کلاسیک

.

.

من همی کندم ، نه تیشه ! کوه را  ...

.

.

من همان نایم که گر خوش بشنوی

                                    شرح دردم با تو گوید مثنوی



یک نفس دَردم ، هزار آواز بین

                                    روح را شیدایی ِ پرواز بین
  


من همان جامم که گفت آن غمگسار

                                    با دل خونین ، لب خندان بیار



من خَمُش کردم خروش چنگ را

                                    گر چه صد زخم است این دلتنگ را

 

من همان عشقم که در فرهاد بود

                                    او نمی دانست و خود را می ستود

.


من همی کندم ، نه تیشه ! کوه را

                                    عشق ، شیرین می کند اندوه را

 

در رخ ِ لیلی نمودم خویش را

                                    سوختم مجنون ِ خام اندیش را

.


می گِرِستم در دلش با درد دوست

                                    او گمان می کرد اشک ِ چشم ِ اوست !  ...

 

ناز ، اینجا می نهد روی نیاز
 

                                    گر دلی داری ، بیا اینجا بباز !

.

امیر هوشنگ ابتهاج

 

.

.

kurt steiner




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - BATMAN - ۱۳۹۴/۱۰/۱۴ عصر ۰۷:۵۰

ما در هيچ حال قلب هايمان خالی از غم نخواهد شد

چرا که غم وديعه ایست طبيعی که ما را پاک نگه می دارد

انسان هاي بی اندوه به معنای متعالی کلمه

هرگز " انسان " نبوده اند و نخواهند بود

از اين صافی انسان ساز نترس !

نادر ابراهیمی

___________________________________

یک شاخه گل پژمرده باز هم میتونه زیبا باشه، مثل غمهایی که برامون شیرین و خوشایندن 

درست شبیه به سکانس پایانی از یک فیلم ENDING




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - خانم لمپرت - ۱۳۹۴/۱۰/۲۰ صبح ۱۱:۵۳

شعر گفتن یک جوشش است، مانند فوران آتش فشانی از احساسات که از اعماق مذاب اندیشه با ریتمی موسیقایی بیرون می جهد. به شعرهای سفارشی اصلا اعتقادی ندارم، پیکره شان نشان می دهد که انگار از سیمان سرد و بیروح ساخته شده آن طراوت و نابی کاه گل دیوار ذهن در آن نیست که کوچه باغی از گل و بلبل بیافریند.

در گذشته ذهنم بسیار آزاد بود و فارغ از دغدغه هایی چند و چیزهایی شعر مانند می سرودم . یکی از این شعر گونه ها را خیلی دوست دارم، به اسم "گیتار و فلوت"  قبلا هم در جستاری گذاشته بودم که ناخواسته حذفش کردم و حالا می خواهم دوباره آن را در اینجا جاری کنم چون قصد دارم تقدیم کنمش به شاعران کافه، به ویژه شاعره جوانمان که می دانم این روزها چه سفت و سخت گرفتار امتحانات دانشگاهی است، به عنوان یک زنگ تفریح میان مطالعات درسی:blush:و به پاس شعرهای قشنگی که برای کافه و کاربرانش سروده است؛

امیدوارم مقبول شما عزیزان نیز واقع شود این دوئت گیتار و فلوت:

شعر من همرنگ چشمان تو بود
چشم تو رنگین کمانی از عسل
طعمی از مستی می در یک غزل

شعر من پژواک آهنگ صدات
مخمل نرم صدایت در سکوت
خوش طنین پیوند گیتار و فلوت


شعر من بوی دل انگیز تو داشت
بوی تو بارانی از عطر گلاب
یک شمیم مستی آور چون شراب


شعر من بحر طویل موی تو
طره موی تو شبهای سراب
با خط تیز شـــــعاع آفتاب


شعر من در غنچه لبهای توست
لب؟! لبت جامیست از شهد و شکر
بوسه خواه و پرفریب و پر شرر

شعر من آیینه روی تو شد
روی تو اما چو ماهی در خسوف
تو که رفتی و شدی گم در حروف



حال من تنها و تنها شعر من





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آمادئوس - ۱۳۹۴/۱۰/۲۲ عصر ۰۹:۱۴

از تاریخ بلعمی ( ترجمه و خلاصه ای از تاریخ طبری، به قلم ابوعلی بلعمی)
پس گیومرث گفت: سخن پند و حکمت از هر که گوید بپذیرید، به مرد منگرید، به قیمتِ سخن نگرید. و حق از هر جای که باشد به حق دارید تا خدای عزّ و جلّ نگهدار شما باشد از آفتها.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - کلئوپاترا - ۱۳۹۴/۱۰/۳۰ عصر ۱۰:۴۶

چه  با لباس در وان نشسته باشی

و خیس ...

به پیشنهاد هیچکاک برای همکاری در فیلم جدیدش فکر کنی،

و چه چنگ در تشت ،

کهنه ی کرامت پسر هفتمت را بشویی

و ترانه ی سینه سی مرمری که شوهرت می خواند را با عشق زمزمه کنی،

باز حین خوابیدن ، 

چند دقیقه به سقف خیره خواهی شد.

بین زن و سقف رازی نگفته هست

که هم سکینه می داند چیست

هم کیم نوواک

هم برگمن


رسول ادهمی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۱۱/۴ صبح ۰۹:۰۲

مشکل من این نیست که مجردم و شاید مجرد بمانم
مشکل من این است که تنها هستم و شاید تنها بمانم.


- شارلوت برونته

مي بخشم، نه كه مقدس باشم
از کینه ورزی خسته ام.


- پائولو كوئيلو

بخشیدن کسی که به تو بدی کرده
تغییر گذشته نیست، تغییر آینده است.


- گاندی

چیزی به نام یک روز بد نداریم
تنها لحظات ناخوشایندی هستند
که در روزهای خوب اتفاق می افتند.


- میچل دیویس

ایمان آوردن راحت تر از فکر کردن است
برای همین است که تعداد مذهبیون بسیار بیشتر از متفکران است.


- برتراند راسل

هیچ فیلسوفی تاکنون
هیچ روحانی را نکشته است
در حالیکه روحانیون فلاسفه زیادی را کشته اند.


- دنیس دیدرو

مردم حرفی را که زدید
و کاری را که انجام دادید فراموش می کنند،
ولی احساسی را که در آنها ایجاد کردید
هیچ وقت فراموش نمی کنند.

- مایا آنجلو

مجازات آدم دروغگو اين نيست كه كسي باورش نمي كند
بلكه اين است كه خودش نمي تواند حرف كسي را باور كند.


- جورج برنارد شاو




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دلینجر - ۱۳۹۴/۱۱/۸ عصر ۰۳:۱۳

نام شعر: تماشا

سر گیسوی تو در مشت گره خورده ی باد
خبر از خانه ی ویران شده در مه می داد

من همان نامه ی نفرین شده بودم که مرا
بارها خط زد و تا کرد ولی نفرستاد

داس بر ساقه ی گندم زدی و بی خبری
آه یک مزرعه در پشت سرت راه افتاد

هر چه فریاد زدم ، کوه جوابم می کرد
غار در کوه چه باشد ؟ : دهنی بی فریاد

داشتم خواب شفایی ابدی می دیدم
که تو از راه رسیدی مرض مادرزاد

بغض من گریه شد و راه تماشا را بست
از تو جز منظره ایی تار ندارم در یاد

احسان افشاری



نام شعر:خواب مثل کابوس

سرم را می‌گذارم روی بالین، که تا شاید سراغم را بگیرد
اقلا ً در میان خواب دستت، بیاید نبض داغم را بگیرد:

دلم هرچند آغوشی‌ست ناچیز، برایت بستر ِ سبزی‌ست برخیز
بیا یک دفعه پیش از آن که پائیز، بیاید جان باغم را بگیرد

شب‌است و در خیابان هایِ خسته، میان برف ها چترم شکسته
کمر را باد-برفی سخت بسته، که تا از من چراغم را بگیرد

میان حجم انبوهِ سیاهی، شدم در کوچه های شهر راهی
از آن بالا مگر لطفی، نگاهی، غم و رنجِ فراقم را بگیرد

الهی آتناآن ماه،آمین! به یک‌دم می‌پرم از خوابِ سنگین
که نزدیک است در پایان کابوس، سگی ولگرد ساقم را بگیرد

نمی‌یابم ترا و می‌فشارم، دو دستم را به سر، شعری بگویم
غم بی‌تو به سر بردن عزیزم، نباید اشتیاقم را بگیرد

اکرام بسیم



نام شعر:بی تو

با توام امشب و مي ترسم از آن سان بي تو
كه پس از اين شب و شب هاي فراوان بي تو

آه اگر اين شب بي سايه به پايان برسد
چه كنم با تب فرداي هراسان بي تو

خوش به حال من خوشبخت سر افشان با تو
بد به حال من بدبخت پريشان بي تو

با توام امشب و مي خوانم از اندوه اتاق
بهت فردا شب اين كلبه حيران بي تو

تو نباشي و نريزي و نپاشي در آن
به چه كار آيدم اين خانه ويران بي تو؟

به تماشاي عبور چه كسي باز شود
چشم اين پنجره رو به خيابان بي تو؟

چشم اين پنجره خيس تماشا دارد
صبح از آينه گرداني باران بي تو

اتفاقي كه قرارست بيفتد اين است:
دل ويران و سر بي سروسامان بي تو

چشمم از گريه چه سيلي كه نينداخت به راه
به كجا مي رود اين رود شتابان بي تو؟

بهروز یاسمی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دلینجر - ۱۳۹۴/۱۱/۹ صبح ۱۱:۲۵

نام شعر:دختر چادر سفید

دختر ِ چادر سفید ِ سینی ِ چایی به دست!
ای که هرگز در خیالم هم نمی آیی به دست!

معذرت میخاهم از اینکه به خابت آمدم
خسته ام از بی تو بودن، درد ِ تنهایی بد است

می نشستی روبرویم کاش، دلتنگ ِ توام
می روی با ناز و هی با عشوه می آیی بد است

من غریبه نیستم کافی ست یک فنجان ِ چای
بیش از این من را اگر شرمنده بنمایی بد است

می کشم حالا که قلیان ِ بلور آورده ای
گرچه دکتر گفته تنباکوی ِ نعنایی بد است

از حسودان ترس دارم با شکوفه دادنت
ای هلوی ِ چار فصل ِ من! شکوفایی بد است

آی دریا چشم ِ جنگل پلک ِ ابرو ابر و مه!
رحم کن بالا بلا! این قدر زیبایی بد است

اینهمه بر شانه موهای ِ شرابی را نریز
باد هم آشفته این اندازه گیرایی بد است

شور ِ شیرین! حق بده فرهاد ِ بی تابت شوم
با وجود ِ اینهمه خسرو، شکیبایی بد است

با خود آوردم غزل، قابل ندارد مال ِ تو
پس زدن آنهم برای ِ قلب ِ اهدایی بد است

چون که سهم ِ عشق ِ ما دنیای ِ بیداری نشد
قرنها هم بعد ِ خابت پلک بگشایی بد است

شهراد ميدرى‬


نام شعر:مسیح خستگان

بی تو به جان رسیده ام ، حال مرا نظاره کن
کار ز دست مــی رود ، نبض مرا شماره کن

ای تومسیح خستگان! راحتِ روح وجان جان
گرکه شفا نمی دهی ، مـــرگ مرا نظاره کن

زهرفراق خورده را ، شربتِ وصل هم بده
چون شده ای طبیب من،دردببین وچاره کن

پلک به هـــم نمی زند ، چشم امیدواری ام
منتـــظرعنـــایتـــــم ، جانب من اشاره کن

ای توسپیده ی سحر ، سینه ی شام را بدر
خیمــه ی سبزچرخ را ، قتلگه ستاره کن

آبِ حیاتِ من تویی ،کشته ومرده ی توام
چون به رهت فداشوم،جان به تنم دوباره کن

نــالــه ی سینه سوزمن ، هیچ اثرنمی کند
از دَم گــــرم همّـتی همرهِ این شراره کن

چشـــم خمـــارکن ، ولی جام نگاه پُربده
عاشق سربه راه را،رندِ شرابخواره کن

من نه به اختیارخود،پای زجمع می کشم
غیرتِ عشق گویدم کزهمه کس کناره کن

ای که زتربیت کنی لعل وعقیق،سنگ را
اشک چوگوهرمرا ، لایق گوشواره کن

چون رهِ عشق می روی،یکدله بایدت شدن
راه اگردهد دلت ، پشت به استخاره کن

تن چه دهی به پیرهن،ای دل ناصبورمن؟
دوست ز راه می رسد،جامه زشوق پاره کن

محمد قهرمان





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - BATMAN - ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ صبح ۰۶:۲۷

Forough Farrokhzad

فروغ فرخزاد

 آسمان همچو صفحه دل من /// روشن از جلوه های مهتابست 

امشب از خواب خوش گریزانم /// که خیال تو خوشتر از خوابست

سپیده عشق

(نقاشی فروغ فرخزاد کاری از بزرگمهر حسین پور)

همه چیز درباره فروغ فرخزاد / گالری تصاویر

   (ایرج گرگین در حال اجرای برنامه رادیویی)

گفتگوی رادیویی ایرج گرگین با فرخزاد 1343

راجع به زندگی، شرح حالتان ؟!

والا حرف زدن در این مورد به نظر من یک کار خیلی خسته کننده و بی فایده ای است

خوب، این یک واقعیتی است که هر آدمی که به دنیا می آید، بالاخره یک تاریخ تولدی دارد، اهل شهر یا دهی است

توی مدرسه ای درس خوانده، یک مشت اتفاقات خیلی معمولی و قراردادی توی زندگیش اتفاق افتاده که بالاخره برای همه می افتد 

مثل توی حوض افتادن دورۀ بچگی، یا مثلا تقلب کردن دوره مدرسه، عاشق شدن دوره جوانی، عروسی کردن ، از این جور چیزها دیگر !

اما اگر منظور از این سوال توضیح دادن یک مشت مسائلی است که به کار آدم مربوط می شود، که در مورد من شعر است

پس باید بگویم که هنوز موقعش نشده چون من کار شعر را بطور جدی هنوز تازه شروع کرده ام

شعر امروز باید صاحب چه خصوصیاتی باشد؟ نکات ضعف ومثبت آن، وضع شعر امروز؟

من خیلی از شما تشکر می کنم که گفتید « شعر امروز» و نگفتید « شعر نو» چون درستم همین است که شعر، نو و کهنه ندارد

آنچه شعر امروز را از شعر دیروز جدا میکند و به آن شکل تازه ای می دهد همان جدایی است

 که به اصطلاح میان فرم های مادی و معنوی زندگی امروز با دیروز وجود دارد

من فکر می کنم، کار هنری یک جور بیان کردن و ساختن مجدد زندگی است و زندگی هم چیزی است که یک ماهیت متغیر دارد

جریانی است که مرتب در حال شکل عوض کردن و رشد و توسعه است، در نتیجه این بیان که همان هنر می شود درهر دوره روحیه خودش را دارد

اگر غیر از این باشد اصلا درست نیست، هنر نیست یک جور تقلب است ادامه

فایل صوتی مصاحبه فروغ فرخزاد با ایرج گرگین

 ایرج گرگین در کنار شماری از کارکنان وقت رادیو و تلویزیون ایران

از سمت راست/ ایرج گرگین، ابراهیم رشیدپور، ایران بزرگمهر، ملوک نصیری، سبکبار، کوکب پرنیان

محمد سلطانی، فرنگیس اردلان، ایراندخت پرتوی، اردشیر جمالی، مانی 

نشسته/ فروزنده اربابی، تقی روحانی، آذر پژوهش، داریوش نراقی

Radio__farda

مجموعه ای از آثار فرخزاد

Etela__resan




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - هستی گرا - ۱۳۹۴/۱۱/۱۹ صبح ۰۶:۰۳

 

 

 

“هر کس روزنه ای است به سوی خداوند، اگر اندوهناک شود. اگر به شدت اندوهناک شود.” 1

“باید قبل از مردن ناخن هایم را در خاک فرو برم تا وقتی مرا به زور روی زمین می کشند به یادگار شیار هایی بر زمین حفر کرده باشم.

 باید قبل از رفتن خودم را جا بگذارم ....اگر امروز چیزی از خودم باقی نگذارم چه کسی در آینده از وجود من در گذشته با خبر خواهد شد؟

 اگر جای پای مرا دیگران نبینند من دیگر نیستم... اما من نمی خواهم نباشم نمی خواهم آمده باشم و رفته با شم و هیچ غلطی نکرده باشم .
آدمی که مشهور نیست وجود ندارد یعنی وجود دارد اما فقط برای خودش نه دیگران
و کسی که فقط برای خودش وجود دارد تنهاست و من از تنهایی می ترسم....” !!!2

مصطفی مستور_روی ماه خداوند را ببوس.

.

.

.

پ.ن:

1:تجربه شده است.

2:در گذشته شاید ولی اکنون بر این باور نیستم،آنچه مشخص است این است که مفید، مفید است و مشهور،مشهور.گاهی مشهور، مفید و  مفید، مشهور است ولی الزاما اینگونه نیست پس این مفید بودن است که مهم است نه مشهور بودن.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ليندا - ۱۳۹۴/۱۱/۲۰ عصر ۰۹:۴۸

برد دزدی را سوی قاضی عسس

خلق بسیاری روان پیش و پس

گفت قاضی:کاین خطا کاری چه بود؟

دزد گفت:از مرد آزاری چه سود؟

گفت:بد کردار را بد، کیفر است

گفت:بدکردار از منافق بهتر است

گفت:هان!بر گوی،شغل خویشتن

گفت:هستم همچو قاضی راهزن

قسمتی از دزد و قاضی(قصاید پروین اعتصامی)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سروان رنو - ۱۳۹۴/۱۱/۲۱ صبح ۱۲:۱۵

با سپاس و خوش آمدگویی به کاربر تازه وارد , لیندا

دوستانی که پست هایی مانند لیندا می گذارند بد نیست در کنار شعر , یک متن تحلیلی و توضیحی کوتاه و عکسی مناسب هم چاشنی پست نمایند تا دل خوانندگان روشن تر و پست هم گیرا تر شود.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۱۱/۲۱ عصر ۱۱:۵۰

(۱۳۹۴/۱۱/۲۱ صبح ۱۲:۱۵)سروان رنو نوشته شده:  

با سپاس و خوش آمدگویی به کاربر تازه وارد , لیندا

دوستانی که پست هایی مانند لیندا می گذارند بد نیست در کنار شعر , یک متن تحلیلی و توضیحی کوتاه و عکسی مناسب هم چاشنی پست نمایند تا دل خوانندگان روشن تر و پست هم گیرا تر شود.

سروان توقع داری طفلک بیاد شعر رو تحلیل کنه و مثلاً راجع به دزدی قاضی ها صحبت کنه ؟! khhnddh




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Memento - ۱۳۹۴/۱۱/۲۷ عصر ۰۸:۴۶

.

اخیرا یک کانال جالب توی تلگرام پیدا کردم که پست های بامزه ای میذاره. گفتم چند نمونه اش رو به اشتراک بذارم.

.

telegram.me/dialogism




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بانو الیزا - ۱۳۹۴/۱۲/۲ صبح ۱۰:۱۱

شب آرامی بود

می‌روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه ؟

مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید، هدیه‌اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا

لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین

با خودم می گفتم:

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده‌ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می‌گردد؟

هیچ!!!

زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره‌ها می‌ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می‌ماند

زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

زندگی، فهم نفهمیدن‌هاست

زندگی، پنجره‌ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی‌ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی‌ها داد

زندگی شاید آن لبخندی‌ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات‌ست، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی‌ست

من دلم می‌خواهد

قدر این خاطره را دریابیم.

1212




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۱۲/۳ عصر ۰۶:۰۴

 بالاخره همه یک روزی می میرند و صد سال که بگذرد دیگر

هیچ کس درباره ی این که دیگران که بودند و چطور مردند

سوال نمی کند. پس بهتر است همان طور که دلت می خواهد

زندگی کنی و همان طور که دوست داری بمیری.

- کنزابورو اوئه

بدا بحال ملتی که قهرمان پرست است و خوشا بحال ملتی

که یکایک قهرمانند.

- برتولت برشت

 آنجایی که آزادی وجود ندارد، اگر رای دادن چیزی را تغییر

می داد اجازه نمی دادند رای بدهید.

- مارک تواین

 از کسی که کتابخانه دارد و کتاب های زیادی می خواند نترس.

از کسی بترس که تنها یک کتاب دارد و  آن را مقدس می پندارد.


- فریدریش نیچه

اینكه نظری را همه می پذیرند ، نمی تواند دلیلی بر درست بودن

آن نظر باشد. در حقیقت، با توجه به نادانی اكثریت نوع بشر،

امكان نادرست بودن نظری كه همگان آن را می پذیرند بیشتر

است تا عكس آن.

- برتراند راسل

 آدمها خسته تر و پریشان تر از آنند که فکر کنند و این است

که به خرافات پناه می برند.

- کافکا

به شخصیت خود بیشتر از آبرویتان اهمیت دهید ؛ زیرا

شخصیت شما جوهر وجود شما و آبرویتان تصورات دیگران

نسبت به شماست.

- جان وودن

آیا من دشمنان خود را نابود نمی کنم هنگامی که با آنها

طرح دوستی می ریزم ؟ 

- آبراهام لینکلن

در زندگی همیشه غمگین بودن از شاد بودن آسان تر است.

ولی من اصلا از آدم هایی خوشم نمی آید که آسان ترین راه را

انتخاب می کنند. شاد باش و برای آن که شاد شوی هر کاری از

دستت بر می آید بکن.

- آنا گاوالدا




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - هانا اشمیت - ۱۳۹۴/۱۲/۷ عصر ۱۱:۲۳

جدیدترین سروده هانا  : تقدیم به دوستان خوبم :heart: امیدوارم تلخی این شعر و همین طور کاستی های بیشمارش را بر من ببخشید .shrmmm!

خط پایان

 

به بادها سپردی ! دستان خسته مرا ...

ای من ِ یأس زده ، ای عطسه بلا ...

این جا کجا بود ، این جا که جا

گذاشتیم ،

اینجا میانِ ِ ...

هق هق دردها !

اینجا میان

من و آینه ...

حائل اشک است

و یک نگاه تیره

اینجا سکوت است که به حرف می آید

آخر که دیده است که فریاد ،

در کلام گنجد

اینجا دیوارها هم روایتت می کنند

اسارت را تنها دیوارها تفسیر می کنند.

اینجا زمهریر تنهایی است

 پایان بودن ، اضمحلال اجباری است 

اینجا پنجره هم یک دریچه ی زشت و بی روح است

یک دریچه مثل ِ گودال نمناک گور است !

اینجا وسعت آسمان دیگر ،

وسعت  آبی نیست

وسعت دلتنگی های بشر ،

در خط پایان زندگی است  .


 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۹۴/۱۲/۸ عصر ۱۰:۴۳

سر بگذار بر درد بازوان من،
دست نگاهم را بگیر،
مرا دچار حادثه‌ای کن که با عشق نسبت دارد،
من عجیب از روزگار رنجیده ام ...

از: نیکی فیروزکوهی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - هانا اشمیت - ۱۳۹۴/۱۲/۱۴ صبح ۰۱:۲۷

http://www.dl.dostpersian.ir/audio/bekalam/In%20The%20Mood%20For%20Love_www.Dostpersian.ir.mp3

این موسیقی زیبا به همراه این شعر سوزناک سعدی عزیز تقدیم به شما دوستان فرهیخته ام در یکی از آخرین شبهای زمستان 94 !

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود

وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم

چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم

وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل

وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا

طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - هانا اشمیت - ۱۳۹۴/۱۲/۱۴ عصر ۰۲:۱۸

http://www.dl.dostpersian.ir/audio/bekalam/In%20The%20Mood%20For%20Love_www.Dostpersian.ir.mp3

شعر جدید هانا : تقدیم به دوستان خوبم :lovve:

سکوت ناتمام ...

دیگر مپرس ، که از من نشانی نمانده ست

میان هزار ها راز

قلب تاریکم

به نجوای آهسته ای

مرده است

دیگر از دستها ی سردم

سراغ عشق یگانه را مگیر

میان این منجلاب درد

تمام یکرنگی و یگانگی

مرده است

تاول دردم

در شرف ترکیدن

زخمه ی تارم

در آخرین زجه ی  مردن

آن روزهای خوش را

کجا گم کرده ام

در دالان کدام شب

 به بن بست اصابت کرده ام

نمی دانم ، همین قدر میدانم

که تمام یکرنگی ها مرد

و من را که شعرش

 میان سیل اشک ها برد

تمام می ­شوی ،

تو با تمام دردهای تکراری من ،

 نگاه بی کلام می شوی...

آی رفیق روزهای خوب

رفیق رفتنهای دور

تمام می شوی تمام

میان این سکوتهای  ناتمام

...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۱۲/۱۵ صبح ۱۱:۲۷


 

مردم می گویند که درد کشیدن آدم را شریف و پاک می کند.
این دروغ است.
درد فقط آدمی را بی رحم می کند.

- سامرست موام


كیفیت زندگی شما را دو چیز تعیین می‌كند،
كتابهایی كه می‌خوانید و انسانهایی كه ملاقات می‌كنید.

- مارشال مك لوهان



گیریم تا آخر عمر تنها بمانی و شریکی برای زندگیت پیدا نکنی.
تحمل این موضوع بسیار آسان تر از آنست که شب و روز با کسی
سر و کار داشته باشی که حتی یکی از هزاران حرف تو را نمی ‌فهمد.

- جورج اورول


دیگر وقت آن نیست که بدانیم چه کسی جهان را آفریده است

باید دید چه کسانی به خراب کردن آن مشغولند.

- نوام چامسکی



مشکل دنیا این است که احمق ها کاملا به خود یقین دارد،
در حالی که دانایان سرشار از شک و تردیدند.

- برتراند راسل


ﻗﺎﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ درد ﻫﻤﻪ ﺑﺨﻮﺭﺩ؛
ﻫﺮ ﻛﺲ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺩش ﺭﺍﻫﯽ ﺑﯿﺎﺑﺪ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ.

- زیگموند فروید


مرده ها بیشتر از زنده ها گل دریافت می کنند
چون افسوس قوی تر از قدرشناسی است.

- آنه فرانک


مردهای خوب هرگز نصیب زن های خوب نمی شوند.
چرا که زن ها عاشق مردهای بد می شوند
و با مردهای خوب، درددل می کنند !

- ویکتور هوگو




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - رویای شرقی - ۱۳۹۴/۱۲/۲۰ صبح ۰۱:۲۷

"هنوز در سفرم.
خیال می‌کنم
در آب‌های جهان قایقی است
و من - مسافر قایق - هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه‌های فصول می‌خوانم
و پیش می­‌رانم.
مرا سفر به کجا می‌برد؟




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۱۲/۲۰ عصر ۰۹:۵۴

داستان مرد روستایی در مثنوی مانند بسیاری از داستانهای دیگر در این مجموعه ی عظیم ، آدم را غافلگیر می کند. مردی روستایی به شهر می آید و برای خرید مایحتاج خود به دکانی وارد می شود و این خود باب آشنایی میان مرد روستایی و صاحب دکان می شود. مرد شهری از روی مهمان نوازی، مرد روستایی را دعوت می کند تا به خانه اش برود و پس از رفع خستگی به روستا برگردد. مرد روستایی دعوت شهری را می پذیرد و به خانه ی او می رود و چند روز و چند شب آنجا بیتوته می کند، هنگام رفتن، مرد روستایی، دوست شهری خود را دعوت می کند تا به اتفاق عیال و فرزندان خود به روستا بیاید تا از خجالت محبت های او در آید . مرد روستایی چندین بار دیگر به شهر می آید و هر بار را چند روزی در منزل مرد شهری بسر می برد و علیرغم همه ی بی اعتنایی های زن صاحبخانه، با خونسردی در خانه ی مرد شهری می ماند و هر بار وقت رفتن مرد و عیال شهری را به ده دعوت می کند. تا اینکه مرد شهری تصمیم می گیرد به اتفاق عیال و فرزندان به روستا، نزد دوست روستایی اش برود. اما وقتی مرد شهری به همراه زن و فرزند خویش به روستا می رود و سراغ خانه ی دوست روستایی خود را می گیرد مرد روستایی وانمود می کند که اصلا این مرد را نمی شناسد و آنها را به خانه ی خود راه نمی دهد طوریکه آنها مجبور می شوند شب را در باران و سرما و در خطر حمله ی گرگان به سر برند و مجدداً به شهر باز گردند. اما کجای این داستان غیر منتظره و غافلگیر کننده است ؟ شاید این اولین باریست که روستایی  - نماد سادگی و بی ریایی و مهمان نوازی - به این شکل تصویر می شود اما مولوی در این داستان چند هدف را دنبال می کند اول اینکه مولانا عقیده دارد که انسان هیچگاه نباید از مکان بزرگ به مکان کوچکتر مهاجرت نماید که این خود باعث محدود شدن و از بین رفتن وسعت اندیشه ی او می گردد. دوم اینکه همواره کسی که در مکان کوچکی زندگی می کند احساس می کند که مردمان در شهرهای بزرگ سعی در فریب او را دارند و در برخورد با این آدم ها نوعی پیش دستی نموده و پیش از آنکه او دست بکار شود خود علیه فرد مقابل دست به دسیسه می زند که این خود ناشی از حقارت فکر و کوچکی اندیشه ی آدمی است و تحلیل آخر اینکه وسعت نگاه هر انسان به اندازه ی وسعت دید اوست و فرد روستایی (نمادی از انسان با وسعت دید کم) بدلیل دامنه اندک نگاهش از اندیشه ای بس کوچک برخوردار است. پس زیستن در روستا (مکان های کوچک ) رفته رفته عقل را به سمت فنا و نیستی سوق می دهد. چنانکه مولوی در بیت زیر پیام شعر را اینچنین به خواننده القاء می نماید:

ده مرو ده مرد را احمق کند

عقل را بی نور و بی رونق کند




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آقای همساده - ۱۳۹۵/۱/۷ عصر ۰۲:۵۶

[تصویر: 1458991570_4325_4b213a56c8.jpg]




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - جروشا - ۱۳۹۵/۱/۱۱ عصر ۰۴:۰۹

تقدیم به مادرهای عزیزی که در دامانشون دسته گل های همیشه بهار، پرورش میدهند:

عشق مادری

-

روزی روزگاری پسر کوچکی با مادرش تک و تنها زندگی میکردند. اونها خیلی فقیر بودند. پسرک بسیار خوشگل و فوق العاده باهوش بود و همچنان که بزرگتر میشد خوشگلتر و باهوشتر هم میشد! ولی مادرش غمگین و غمگین تر میشد .

یکروز پسرک از مادرش پرسید: « مادر برای چی همیشه ناراحت و غمگینی؟! »

مادر با اندوه پاسخ داد: « پسرم یکبار پیشگویی بمن گفت هرکس دندونهایی شبیه دندونهایی که تو داری، داشته باشه در آینده خیلی مشهور میشه. »

پسر با حیرت پرسید: «مادر دوست نداری من بزرگ شدم مشهور بشم؟! »

مادر جواب داد: « پسرجون آخه کدوم مادری دوست نداره فرزندش مشهور بشه؟! من همیشه ناراحت و نگرانم مبادا وقتی که مشهور شدی منو ترک کنی و فراموشم کنی... »

پسر با شنیدن این درد دل مادر زد زیر گریه. مدتی همانطور مقابل مادرش ایستاد و سپس دوان دوان به سمت خانه رفت. جایی بیرون خانه یک تخته سنگ از روی زمین برداشت و باهاش محکم ضربه ای به دندانهایش زد. دو دندان جلوییش شکست و در یک آن دهانش پر از خون شد.

مادر به سمت او دوید و درحالیکه از کار پسرش شوکه شده بود، پرسید: « پسرم این چه کاری بود کردی؟! »

در پاسخ پسرک دست مادرش را محکم در دست نگهداشت و گفت: « مادر اگه قراره این دندونها باعث درد و رنج شما بشن من اصلا اونها رو نمیخوام. اونها فایده ای برای من ندارن. من نمیخوام دندونام منو مشهور کنند من میخوام با خدمتگزاری به شما مشهور بشم و با دعای خیر شما... »

دوستان عزیزم این پسرک کسی نبود جز چاناکیا معلم، فیلسوف و مصلح بزرگ هندی... امیدوارم دعای خیر پدرمادرها همیشه بدرقه راهتون باشه و شما هم قدرشناس زحمات و محبتهاشون باشید...

منبع




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۵/۱/۱۳ صبح ۰۷:۵۶




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آمادئوس - ۱۳۹۵/۱/۱۷ عصر ۰۹:۴۴

ای خواجه مکن تا بتوانی طلب علم/       کاندر طلب راتب هر روزه بمانی ( راتب=مواجب)
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز/      تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
********************************************
مولانا عبید زاکانی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دختر لر - ۱۳۹۵/۱/۲۶ عصر ۰۵:۱۱

بیقرار تو ام و در دل تنگم گله هاست .... آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب ..... در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد  ..... بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است .... مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز میپرسمت از مساله دوری و عشق ..... و سکوت تو جواب همه مساله هاست

فاضل نظری




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - مراد بیگ - ۱۳۹۵/۲/۲ صبح ۰۱:۵۷

حریم عاشقی

دل غم آزمودم زخم دارد

تمام تارو پودم زخم دارد

خدایا دستهای آسمان کو؟

که احساس کبودم زخم دارد

چونان درد آزمای مرگ هستم

که سنگ یادبودم زخم دارد

چرا باور نداری نامه ام را؟

ببین بود و نبودم زخم دارد

کجایی آی طرح محو پرواز؟

پرو بال صعودم زخم دارد

حریم عاشقی آنجاست آنجا

ولی پای ورودم زخم دارد

کسی با سوز و آهم آشنا نیست

صدای چنگ و عودم زخم دارد

گلوگاه و هجوم دردهایم

سراپای سروردم زخم دارد




نقل قول هایی از آلفرد هیچکاک - BATMAN - ۱۳۹۵/۲/۷ صبح ۰۳:۳۰

Alfred Hitchcock

نشریه «سایت اند ساوند» در نوشتاری گزیده ای از سخنان «آلفرد هیچکاک» را آورده است که نتیجه دوران فعالیت وی در سینما است  

هیچکاک این نکته ها را در گفت و گو با دوستان ، سر صحنه فیلمبرداری و با منتقدان و تماشاگران آثارش عنوان کرده است

تنها راه خلاص شدن از شر ترس هایم این است که آنها را فیلم کنم

من آدم انسان دوستی هستم. به مردم چیزی را می‌دهم که آنها می‌خواهند

مردم دوست دارند وحشت زده بشوند، خب، من هم آنها را می‌ترسانم

آدم کش ها در فیلم ها همیشه خیلی تر و تمیز و شیک نشان داده شده اند

کاری که من انجام می دهم این است نشان دهم کشتن یک انسان، می تواند چه قدر سخت و کثیف باشد

دیالوگ ها، صداهایی هستند مثل دیگر سر و صداهای فیلم و از زبان کسانی خارج می شوند

که در حقیقت، چشم هایشان مشغول روایت داستان است

این برای من یک موهبت است که مقداری ترس در خودم حس کنم

چون به نظرم یک قهرمان شجاع نمی تواند یک فیلم دلهره آور بسازد

فیلم خوب فیلمی است که حتی اگر صدایش را هم قطع کنید، تماشاگران کاملا در جریان داستان قرار گیرند

ادامه جملات هیچکاکی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - o Kiana o - ۱۳۹۵/۲/۸ صبح ۰۸:۱۹

لطفا نظر بدين نوشته خودمه

"در ميان تاريكي ها تو را مي جويم
در شگفتم كه چرا نميتوانم دستانم را به تو بسپارم
شايد من سفر كرده اي در عالم خيالم ...اما با كدام افسون؟
شايد بايد در آب هاي زرگون آفتاب غرق شوم
و يا در افسانه ي عشقت گم
نميدانم..."




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۵/۲/۱۰ صبح ۰۶:۵۱




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بانو الیزا - ۱۳۹۵/۳/۱۸ عصر ۰۲:۳۸

12

امشب اندوه تو


بیش از همه شب


شد یارم...

وای از این حال پریشان


که من امشب دارم...!


***مهدی اخوان ثالث




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - هانا اشمیت - ۱۳۹۵/۷/۶ صبح ۱۲:۰۹

با سلام و شب بخیر خدمت دوستان عزیزم

این شعر پاییزی تقدیم به شما عزیزان

پاییز آمده ست که خود را ببارمت!
پاییز: نام ِ دیگر ِ «من دوست دارمت»

بر باد می دهم همه ی بود ِ خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت!

باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو...
وقتی که در میان خودم می فشارمت

پایان تو رسیده گل ِ کاغذی ِ من
حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت

اصرار می کنی که مرا زودتر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت!

پاییز من، عزیز ِ غم انگیز ِ برگریز!
یک روز می رسم... و تو را می بهارمت!!!

سید مهدی موسوی





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - BATMAN - ۱۳۹۵/۷/۲۹ صبح ۰۲:۱۴

در نهان به آنانی دل میبندیم که دوستمان ندارند

در آشکارا از آنانی که دوستمان دارند غافلیم

شاید این است دلیل تنهایی ما    





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - زرد ابری - ۱۳۹۵/۸/۱ عصر ۰۸:۵۷




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بوچ کسیدی - ۱۳۹۵/۱۰/۲ عصر ۰۲:۱۹

چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد

چه نکوتر آنکه مرغ‍‍ــی ز قفـس پریده باشد

پـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودند

چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد

من از آن یکی گـُزیدم که بجـز یکـی ندیدم

که میان جمله خوبان به صفت گُـزیده باشد

عجب از حبیـبم آید که ملول می نماید

نکند که از رقیبان سـخنی شـنیده باشد

اگر از کسی رسیده است به ما بدی بماند

به کسی مبـاد از ما که بدی رسـیده باشد

صادق سرمد


چـه خـوش است راز گـفتن ، بـه حریـف نـکتـه سنـجی
کـه سخن نگفتـه بـاشی، به سخن رسیده بـاشد ...

http://scontent.cdninstagram.com/t51.2885-15/s480x480/e35/11326028_698309456936942_2022145897_n.jpg?ig_cache_key=MTA3NDA5NjQ2MTE0MDIxNTQ3Ng%3D%3D.2


به چه نغمه ای سپارد دل خود کسی که گوشش

سخنان دلنشین از , لب تو شنیده باشد ؟


شبی دیدم کنار بوستانی


                          فتاده یک نی از دست شبانی


نشستم با تانی در کنارش


                         گرفتم از رخش گرد وغبارش


نهادم برلبش لبهای لرزان


                          دمیدم بر درونش آه سوزان


 


زسوز آه من نی ناله ها کرد


                        به صحرا شور و غوغایی به پا کرد


بنال ای نی که دنیا را بقا نیست 


                        چو آرامش در این دار فنا نیست


 


بنال ای نی نماند جاودانه


                        بجز عشق و نوای عاشقانه


بنال ای نی به لحن نای داوود


                       که هر نالیدنش ذکر خدا بود


بنال ای نی که یاردلربا رفت


                       نمیدانم که از پیشم کجا رفت


 


بیا تااز پی اش باهم بگردیم


                           که هردو آشنا با آه و دردیم


بنال ای نی که یارم زار وخسته 


                         به پشت پرده غیبت نشسته


بنال ای نی به بهر صبح و هرشام 


                        چو تنها اشک ریزد آن دل آرام


 


بنال ای نی که شب غرق سکوت است


                      خیالش میبردهوش من ازدست


بنال ای نی که ابر پاره پاره


                       چو قایقهاست بر دریا کناره


روم امشب برآن قایق نشینم


                       مگر یار خود از آنجا ببینم


 


بنال ای نی ز غمهایم گذر کن


                        که تنها ناله برآن منتظر کن


بنال ای نی توباشب زنده داران


                        به شبهای دل انگیز بهاران


بنال ای نی که نامحرم به خواب است


                      دعادرخلوت شب مستجاب است


 


بنال ای نی چو لغزو عکس مهتاب


                         بروی صفحه ی لغزنده آب


بنال ای نی که بردل افکند شور


                         نوای ناشناس مرغی از دور


بنال ای نی که یارم در نماز است


                         سراپا نازو در حال نیاز است


 


بنال ای نی که بس آزرده ام من


                          که ردپای او گم کرده ام من


نشانم ده حریم سامرا را 


                          مگر پیدا کنم آن دلربا را


 


بنال ای نی که باز افکنده رعشه


                        نسیم باغ برساق بنفشه


نهاده سربزانو بر لب جو 


                          ز شبنم اشکها بر عارض او


مگر او هم چومن گم کرده یارش


                           روم یک لحظه بنشینم کنارش


 


بنال ای نی گل بی خار من کو؟ 


                            نشینم چوبنفشه برلب جو


 مگرعکس رخش درآب بینم 


                            دگر اورا مگر در خواب بینم


که من آلوده ام او پاک ومعصوم 


                              از اینرو گشته ام نا کام ومحروم


 


بنال ای نی که آوای شباهنگ


                              زند بر قلب زارعاشقان چنگ


میان شاخه های بید مجنون


                              زبس نالد ز منقارش چکد خون


 


لب آب است و آوای وزغها 


                           منم درفکر او بنشسته تنها


به زیر چتر انبوه درختان


                            که رقصند از نسیمی همچو مستان


بروی سبزه ها آرام گیرم 


                             مگر یک لحظه آرامش پذیرم


مگردر خواب گیرم دامن او


                             بپرسم جایگاه و مسکن او


 


توای دلدار ناپیدا کجایی؟


                          کجایی ای گل زهرا کجایی؟


نسیم باغ با عطر اقاقی 


                        همی گوید که دنیا نیست باقی


بنال ای نی گذرگاه است اینجا


                          گذرگاه و سر راه است اینجا


مگر یار من ازاینجا گذشته  


                          که باغ از عطر او مدهوش گشته؟


 


بنال ای نی که این دنیا سراب است


                         بنای زندگانی ها بر آب است


بنال ای نی چو آید بوی نرگس


                          به خوبی عطر او را میکنم حس


چو جانم دوست دارم جستجویش


                          گلی گم کرده ام اینجاست بویش


 


چوعطرش با گل نرگس درآمیخت


                           زشور وصل او قلبم فرو ریخت


که ردپایی از دلدارم اینجاست


                          نشانی از گل بی خارم اینجاست


 


بنال ای نی هماهمنگ دل من


                          به آه وناله حل کن مشکل من


به پای هرگلی درباغ وبستان


                           بنال ای نی چو من از داغ هجران


خدایا در فراقش ناله تاکی؟


                           به سینه داغها چون لاله تاکی؟


نه من تنها زهجرانش پریشان


                            که باشد عالمی پابند ایشان


 


گرفتاران گیسویش جهانی ست


                             کمند زلف او چون آسمانی ست


بنال ای نی به باغات مدینه


                              که پنهان آتشی دارم به سینه


 


چوخوش آید به گوشم نغمه ی حور


                              تو گویی سایه اش می بینم از دور


 


مگر میگردد آن یار دل آرا


                              به دور قبر ناپیدای زهرا


خدایا رازها در پرده تا کی؟


                             زغیبت قلبها آزرده تاکی؟


 


بنال ای نی بگو با شور وفریاد


                              که یامهدی جهان پر شد ز بیداد


 گجایی ای گل زهرا کجایی؟


                              تو ای مهرآفرین لطف خدایی


بشررا ذکر حق از یاد رفته


                             زباطل زندگی برباد رفته


 


به جان هم فتاده نسل آدم


                          همه جنگ است وخونریزی دمادم


دگرفکر تعاون در بشر نیست


                         کسی رااز کسی دیگر خبر نیست


 دراین عصر اتم گمراه مردم


                          همه نامهربان دور از ترحم!


همه بی روح وبی ایمان ومرده


                          بدین دنیای فانی دل سپرده


 


بیا ای یار انسانهای خسته


                           تسلی بخش دلهای شکسته


بیا خود چاره بیچارگان باش 


                           فروغ کلبه آوارگان باش


 


بیا تا قلبها آرام گیرد


                         پریشان عالمی سامان گیرد


بنال ای نی شب هجران سحر کن


                          فغان ازغیبت آن منتظر کن


 


من و نی ناله کردیم وشفق زد


                             شبی از دفتر عمرم ورق زد


 شبان آمد که گیرد نی زدستم


                               لب از نی برگرفتم, دم ببستم


مبادا راز من گوید به چوپان 


                               عیان گردد همه اسرار پنهان


 


"حسان"




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بوچ کسیدی - ۱۳۹۵/۱۰/۲ عصر ۰۲:۳۵

"بنال ای نی که من غم دارم امشب"

بنال ای نی که من غم دارم امشب


نه دلسوز و نه همدم دارم امشب.


دلم زخم است از دست غم یار


هم از غم چشم مرهم دارم امشب.


همه چیزم زیادی میکند، حیف!!!


که یار از این میان کم دارم امشب.


چوعصری آمد از در ،گفتم ای دل


همه عیشی فراهم دارم امشب.

 

ندانستم که بوم شام رنگین


به بام روز خرم دارم امشب.


برفت و کوره ام در سینه افروخت


ببین آه دمادم دارم امشب.

 

به دل جشن عروسی وعده کردم


ندانستم که ماتم دارم امشب.


درآمد یار و گفتم دم گرفتی


دمم رفت و همه غم دارم امشب.


به امید اینکه گل تا صبحدم هست


به مژگان اشک شبنم دارم امشب.


مگر آبستن عیسی است طبعم


که در دل بار مریم دارم امشب.


سر دل کندن از لعل نگارین


عجب نقشی به خاتم دارم امشب.


اگر روئین تنی باشم به همت


غمی همتای رستم دارم امشب.


غم دل با که گویم شهریارا


که محرومش زمحرم دارم امشب.

شهریار




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Gavino - ۱۳۹۵/۱۰/۷ صبح ۱۲:۳۱

جامعه ای که در آن پزشکان مورد احترام هستند مردم آن بیمارند.
جامعه ای که نظامیان در آن مورد احترام هستند مردم آن وحشی اند.
جامعه ای که معلم ها در آن مورد احترام هستند مردم آن جامعه بافرهنگ هستند.

(گاندی)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - هانا اشمیت - ۱۳۹۵/۱۰/۳۰ صبح ۱۲:۱۶

درود بر دوستان فرهیخته ام

شاید این قطعه شعر تلخ در این شب زمستانی سرد به همراه این موسیقی زیبا که دیر زمانی است توسط جناب دن ویتو به اشتراک گذاشته شده ، برای لحظاتی تداعی گر حالی حزن انگیز اما خوش باشد.

http://s7.picofile.com/file/8245371784/Fausto_Papetti_Love_story.mp3.html

زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای

منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم

منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور

منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم

حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست، مرگی نیست

حدیثی گر شنیدی، قصه سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟

فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است

حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان

نفسها ابر، دلها خسته و غمگین

درختان اسکلتهای بلور آجین

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است.

شعر نیاز به معرفی نداره از شاعر ارجمند مهدی اخوان ثالث . یادش گرامی باد.

rrrr: هانا از اخترک ب 612




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Gavino - ۱۳۹۵/۱۲/۱ عصر ۰۹:۴۳

هیچ مگسی در اندیشه فتح ابرها نیست،
 و هیچ گرگی، گرگ دیگر را به خاطر اندیشه اش نمیکشد ... 

هیچ کلاغی به طاووس، رشک نمیبرد، و قناری میداند قار قار هم شنیدن دارد ...

هیچ موشي، به فیل بخاطر بزرگی اش حسادت نمیکند؛ و زنبور میداند که گل، مال پروانه هم هست ...

و رودخانه به قورباغه هم اجازه خواندن میدهد.
 کوه از مرگ نمیترسد و هیچ سنگی به سفر فکر نمیکند ...

زمین میچرخد تا آفتاب به سمت دیگری هم بتابد و خاک در رویاندن، زشت و زیبا نمیکند ...

هیچ موجودی در زمین، بیشتر از انسان همنوعانش را قضاوت نمیکند، و همنوعانش را به خاک و خون نمیکشد ...

" ای انسان ؛ دنیا فقط براي تو نيست ... "

.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - مراد بیگ - ۱۳۹۵/۱۲/۳۰ عصر ۰۹:۰۹

فرخنده باد بر همگان مقدم بهار

از همه سوی جهان جلوه ی او می بینم

جلوه ی اوست جهان کز همه سو می بینم

چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل

چهره ی اوست که با دیده ی او می بینم

تا که در دیده ی من کون و مکان آینه گشت

هم در آن آینه آن آینه رو* می بینم

او صفیری که ز خاموشی شب می شنوم

و آن هیاهو که سحر بر سر کو می بینم

چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل

آن نگارین همه رنگ و همه بو می بینم


تا یکی قطره چشیدم منش از چشمه ی قاف

کوه در چشمه و دریا به سبو می بینم

زشتیی نیست به عالم که من از دیده ی او

چون نکو مینگرم جمله نکو می بینم

با که نسبت دهم این زشتی و زیبائی را

که من این عشوه در آیینه ی او می بینم

در نمازند درختان و گل از باد وزان

خم به سرچشمه و در کار وضو می بینم

جوی را شَدّه یی* از لؤلؤ دریای فلک

باز دریای فلک در دل جو می بینم

ذرّه خشتی که فراداشته کیهان عظیم

باز کیهان به دل ذره فرو می بینم

غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک

خار را سوزن تدبیر و رفو می بینم

با خیال تو که شب سربنهم بر خارا

بستر خویش به خواب از پر قو می بینم

با چه دل در چمن حسن تو آیم که هنوز

نرگس مست ترا عربده جو می بینم

این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست

کز فلک پنجه ی قهرش به گلو می بینم

آسمان راز به من گفت و به کَس باز نگفت

شهریار این همه زان راز مگو می بینم

 

*آینه رو:آینه چهره

*شَدّه:چندرشته نخ به هم پیچیده که به یک اندازه آن ها را بریده باشند، همچنین رشته ای که دانه های گرانبها را بدان کشیده و به گردن یا جامه آویزند.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kathy Day - ۱۳۹۶/۱/۱۶ عصر ۰۷:۳۵

گل امید... 


 

هوا هوای بهار است و باده باده ء ناب
به خنده خنده بنوشیم جرعه جرعه شراب

******
در این پیاله ندانم چه ریختی ، پیداست
که خوش به جان هم افتاده اند آتش و آب

******
فرشته روی من ، ای آفتاب صبح بهار
مرا به جامی از این آب آتشین دریاب

******
به جام هستی ما ، ای شراب عشق بجوش
به بزم ساده ما ، ای چراغ ماه بتاب

******
گل امید من امشب شکفته در بر من
بیا و یک نفس ای چشم سرنوشت بخواب

******
مگر نه خاک ره این خرابه باید شد
بیا که کام بگیریم ازین جهان خراب

فریدون مشیری...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرنسس آنا - ۱۳۹۶/۱/۲۳ عصر ۰۱:۳۰

به عقیده خیام هر کس که در این دنیا بتواند شاد زندگی کند و از زندگیش لذت ببرد، بطور حتم بعد از مرگش نیز در بهشت خواهد بود.

زیرا کسی که زندگی شادی داشته باشد به طور طبیعی نه به کسی ظلم می کند و نه تفکرات منفی نسبت به دیگران دارد.

پس دنیا و آخرتش برای او بهشت خواهد بود.

بنابراین نباید زندگی را به خود سخت گرفت.......

گردون نگری ز قد فرسوده ماست

جیحون اثری ز اشک پالوده ماست

دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست

فردوس دمی ز وقت آسوده ماست

(پی نوشت: ولی جناب خیام تو این دوره زمونه ما، بعضی وقت ها میخواهیم لذت ببریم اما نمیشهkhhnddh)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بوچ کسیدی - ۱۳۹۶/۲/۲ عصر ۱۱:۳۴

شعر " شهریار " در بزرگداشت " مولوی "

http://tabnakfarhangi.ir/files/fa/news/1394/6/27/3358_611.jpg

" شهریار " سناریو یی در ذهن خود مجسم کرده که در آن تمام شعرای قرون مختلف با اشعار خود به استقبال مولوی به تبريز می روند از رودکی و فردوسی تا عطار و حافظ  ، کسانی که به    اندازه سر سوزن دل در گرو شعر وادبیات دارند  حوصله کنند و حتما این شعر را بخوانند .

-----------------------------------------------------------------------

می رسدهردم صدای بالشان 

می رویم ای جان به استقبالشان


کاروان کوی دلبر می رسد

هر زمانم ذوق دیگر می رسد


های و هیهای شتربانان شنو

شور و شهناز هدی خوانان شنو


عارفان بسته قطار قافله

سوی ما با زاد و راه و راحله


نامنظم می رسد بانگ جر

در شما افتادشان گویی نفس


کاروان ایستاد گویی هوشدار

صیحه مُلاست ای دل گوش دار


شهر تبریز است و کوی دلبران

ساربانا بار بگشا ز اشتران


شهر تبریز است و مشکین مرزوبوم  

مهد شمس و کعبه مُلای روم


کاروانا خوش فرود آی و درآی

ای به تار قلب ما بسته درآی


شهر ما امشب چراغان می کند

آفتاب چرخ مهمان می کند


شب کجا و میهمان آفتاب

این به بیداریست یا رب یا به خواب


شهر ما از شور لبریز آمده ست

وه که مولانا به تبریز آمده است


امشب آن دلبر میان شمس ماست

آنچه بخت و دولت است از بهر ماست


آنکه آنجا میزبان شمس ماست

یک شب اینجا میهمان شمس ماست


اینک از در می رسد سلطان عشق 

مرحبا ای حسن بی پایان عشق


پا به چشم من نه ای جان عزیز

جان به قربان تو مهمان عزیز


در دل ویران ما گنجی بیا

گر چه در عالم نمی گنجی بیا


تو بیا ای ماه مهر آیین ما

ای تو مولانا جلال الدین ما


ما همه ماهی و تو دریای ما

آبروی دین ما دنیای ما


سعدیا کنزاللغه، قاموس تو

او همه دریا و اقیانوس، تو


هر چه فردوسی بلند آوا بود

چون رسد پیش تو مشتش وا بود


گر نظامی نقشبند زر ناب

زر نابش پیش تو نقشی بر آب


بیدلان آغوش جانها واکنید 

اشک شوق قرنها دریا کنید


ماهی دریای وحدت می رسد

شاه اقلیم ولایت می رسد


امشب ای تبریزیان غیرت کنید

آستین معرفت بالا زنید


هفت قرن از وی شکرخایی کنیم

یک شبش باری پذیرایی کنیم


کاروان عرشیان مهمان ماست

قدسیان بنشسته پای خوان ماست


چشم بندیم و خود از سر واکنیم

با روان عرشیان رویا کنیم


خیمه ها بینم به ایین وشکوه

دایره چون رشته ای از تل و کوه


خیمه سبز و بلند تهمتن

زآن فردوسی است آن والا سخن


خیمه مُلا سپید و تابناک

منعکس در وی صفای جان پاک


خانگاهی رشک فردوس برین

خیمه ها چون غرفه های حور عین


حوریانش طرفه رفت و رو کنند

عطرش از گیسوی عنبر بو زنند


بر در هر خیمه نرمین تخت پوست 

تا نشاند دوست را پهلوی دوست


با تبرزینی که عشق چیره دست

شاخ غول نفس را با آن شکست


بر سر بشکشته شاخ غولها

خرقه ها آویزه و کشکولها


بر فراز خرقه ها بسته رده

تاجهای ترمه ای سوزن زده


بر در و دیوار با کلک صفا

قصه هایی نقش از عشق و وفا


صوفیان را خرقه تقوی به دوش

در تکاپو بینم و در جنب و جوش


خانقه را عشرت آیین می کنند

شمع ها را عنبرآگین می کنند


پرسه را شیخ شبستر می زند

هو زنان هر گوشه ای سر می کشد


 

وآن عقب آتش بسان تل گل

دیگ جوش شمس حق در قل و قل


شیخ صنعان دوده دار خانقاه

دود و دم را خیمه چون خرگاه ماه


دیگ جوش شمس خود معجون عشق

می پزد بر سینه کانون عشق


آبش از طبع روان مولوی

بنشن از عرفان شمس معنوی

غلغل از چنگ و چغور لولیان

جوشش از رقص و سماع صوفیان


سبزه اش از خط سبز شاهدان

دم در او داده دعای زاهدان

ادویه در وی نظامی بیخته

ملحش از تک بیت صائب ریخته


عمعق آلو از بخارا داده است

لیمویش ملای صدرا داده است


زیره اش از مطبخ شاه ولی

شعله اش از غیرت مولا علی


هیمه اش از همت آزادگان

دودش از آه دل دلدادگان


سوز عشقش پخته و پرداخته 

کاسه اش از چشم عاشق ساخته


سفره را شیخ شبستر میزبان

گلشن رازش دعای سفره خوان


مرحبا ای عاشقان بیقرار

مرحبا ای چشمهای اشکبار


جان و دل را صحنه رفت وروکنید

ز سرشک آب از مژه جارو کنید


عود سوزید و سمن سایی کنید

با صد آیینه خود آرایی کنید


پرده پندارها بالا زنید

غرفه های چشم جانها واکنید


شانشین چشم دل خالی کنید

شاه را تصویر آن بالا زنید


سینه ها سازید چون آیینه پاک

بو که بینم آن جمال تابناک


دورباش شاه پشت در رسید

پیر دربان هو حق از دل برکشید


چشم جان بیدار این دیدار دار

پرده را برداشت پیر پرده دار

 

اینک آمد از در آن دریای نور

موسی گویی فرود آید ز طور


زیر یک بازو گرفته بوسعید

بازوی دیگر جنید و بایزید


خیمه بر سر داشته خیام از او

غاشیه بر دوش شیخ جام از او


طلعتی آیینه دریای نور 

قامتی هیکل نمای کوه طور


گیسوانی هاله صبح ازل

حلقه خورشید حسن لم یزل


چشم می بیند به سیمای مسیح

گوش می پیچد در آیات فصیح


چون توانم نقش آن زیبا کشید

چشم من حیران شد و او را ندید


او همه سر است چون فاشش کنم 

وصفی از خورشید و خفاشش کنم


کس نداند فاش کرد اسرار او

هر کسی از ظن خود شد یار او


وصف حال من در او بیحال به 

هم زبان راز داران لال به


دست شوق از آستین های عبا

بر شد و شد جامه ها بر تن قبا


خرقه پوشان محو استغنای او

خرقه از سر برده پیش پای ا و


شمس کتفش بوسه داد و پیش راند  

بردش آن بالا و بر مسند نشاند


دست حق گویی در آغوشش کشید 

پرده ای از نور سرپوشش کشید


عشق می بارد جمال پیر را

می ستاید حسن عالمگیر را


می رسند از در صفاکیشان او

پادشاهانند درویشان او


عارفان چون رشته های لعل و دُر

شمس را صحن و سرای دیده پر


گوش تا گوش فضای خانگاه

پر شد از پروانگان مهر و ماه


شمس حق خود خرقه بازی می کند

شاه را مهمان نوازی می کند


 صائبا بانگ خوش آمد می زند

یاری شیخ شبستر می کند


مثنوی خوانان حکایت می کنند  

وز جداییها شکایت می کنند


شمع و مشعل نورباران می کنند

حوریان گویی گل افشان می کنند


  بر در و دیوار می رقصد شعاع 

صوفیان در شور رقصند و سماع


خواند خاقانی قصیدت ناتمام

ساز آهنگ غزل دارد همام


شرح شورانگیز عشق شهریار

در غزل می پیچد و سیم سه تار


عارفان بینی و انفاس و عقول

سر فرو بر سینه لطف و قبول


پیش در شیخ بهایی یک طرف

دست بر سینه سنایی یک طرف


ابن سینا می برد قلیان شاه

فخر رازی انفیه گردان شاه


آبداری عهده فیض دکن

دهلوی استاده پای کفشکن


شاعر طوس آب بسته کشته را

هم غزالی پنبه کرده رشته را


رودکی گهگاه رودی می زند

خوش سمرقندی سرودی می زند


بوی جوی مولیان آید همی

یاد یار مهربان   آید همی


سعدی آن گوشه قیامت می کند

وصف آن رخسار و قامت می کند


خواجه با ساز خوش و آواز خوش 

خوش فکنده شوری از شهناز خوش


شیخ عطار آن میان با مشک و عود

چشم بد را می کند اسفند دود


مجلس آرایی نظامی را رسد

آن سخن پرداز نامی را رسد


نظم مجلس با نظامی داده اند

جام پیمودن به جامی داده اند


می کشد خیام خم می به دوش

بر شود فریاد فردوسی که نوش


مستی ما از شراب معنوی است

نقل ما نای و نوای مثنوی است


هدیه ما اشک ما و عشق ما

عشوه ابروی او سرمشق ما


چشم ازاین رویای خوش وامی کنیم 

عشق را با عقل سودا می کنیم


شاهنامه طبل ما و کوس ماست 

مثنوی چنگ و نی و ناقوس ماست


در نی خلقت خدا تا دردمید

نیز نی نالان تر از ملا که دید


یا رب این نی زن چه دلکش می زند

نی زدن گفتند آتش می زند


آتش است این بانگ نای و نیست باد

هر که   این آتش ندارد  ،  نیست باد


این قلندر وه چه غوغا می کند

گنبد گردون پر آوا می کند


چون کتاب خلقت است این مثنوی

کهنگی در دم در او یابد نوی


جزو و کل از نو به هم انداخته

محشری چون آفرینش ساخته


هر ورق صد صحنه سازی می کند 

هر سخن صد نقش بازی می کند


هر سخن چندین خبر از مبتداست

باز خود مبدای چندین منتهاست


چون سخن هم مبتدا شد هم خبر

یک جهان مفهوم می گیرد به بر


هم به ان قرآن که اوراپاره سی است

مثنوی  قرآن ِ شعر پارسی است


شاهد اندیشه ها شیدای او

مغزها مستغرق دریای او


مولوی خاطر به عشق شمس باخت

وین همه دیوان به نام شمس ساخت


نی همین بر طبع ملا آفرین

آفرین بر شمس ملا آفرین


شمس ما کز بی زبانی شکوه کرد

در زبان شعر ملا جلوه کرد


دل به دردش آمد از داغ زبان

حق بدو داد این زبان جاودان


جاودان است این کتاب مثنوی

جاودان باش ای روان مولوی


جشن قرن هفتم ملای روم گرچه

برپا گشته در هر مرز و بوم


لیک ملا شمس را جویا بود

هر کجا شمس است آنجا می رود


شمس چون تبریزی و از آن ماست

روح ملا هم یقین مهمان ماست


 

                            -----  شهریار -----




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرنسس آنا - ۱۳۹۶/۲/۹ عصر ۰۱:۱۰

فیه مافیه

مولانا

گفت: پیلی را آوردند بر سرچشمه ای که آب خورد. خود را در آب می دید و میرمید.

او می پنداشت که از دیگری می رمد، نمیدانست که از خود می رمد.

همه اخلاق بد، از ظلم و کین و حسد و حرص و بی رحمی و کبر، چون در توست، نمیرنجی.

چون آن را در دیگری می بینی، می رمی و می رنجی!!




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بوچ کسیدی - ۱۳۹۶/۲/۲۱ صبح ۰۸:۴۸

گفتمش شیرین ترین آواز چیست؟

چشم غمگینش به رویم خیره ماند

قطره قطره اشکش از مژگان چکید

لرزه افتادش به گیسوی بلند

زیر لب غمناک خواند

ناله زنجیرها بر دست من

گفتمش:

آن گه که از هم بگسلد

خنده تلخی به لب آمدو گفت:

آرزویی دلکش است اما دریغ

بخت شورم ره بر این امید بست

و آن طلایی زورق خورشید را

صخره های ساحل مغرب شکست

من به خود لرزیدم از دردی که تلخ

دردل من با دل او می گریست

گفتمش:

بنگر در این دریای کور

چشم هر اختر چراغ زورقی است

سر به سوی آسمان برداشت گفت:

چشم هر اختر چراغ زورقی است

لیکن این شب نیز دریایی است ژرف

ای دریغا شب روان کز نیمه راه

میکشد افسون شب در خوابشان

گفتمش:

فانوس ماه

میدهد از چشم بیداری نشان

گفت:

اما در شبی این گونه گنگ

هیچ آوایی نمی آید به گوش

گفتمش:

اما دل من می تپد

گوش کن اینک صدای پای اوست

گفت:

ای افسوس در این دام مرگ

باز صید تازه ای را می برند

این صدای پای اوست

گریه ای افتاد در من بی امان

در میان اشکها پرسیدمش :

خوش ترین لبخند چیست ؟

شعله ای در چشم تاریکش شکفت

جوش خون در گونه اش آتش فشاند

گفت:

لبخندی که عشق سربلند

وقت مردن بر لب مردان نشاند

من زجا بر خاستم

بوسیدمش.

 

هوشنگ ابتهاج




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بوچ کسیدی - ۱۳۹۶/۲/۲۴ صبح ۱۱:۳۶

می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود.

همان دلهای بزرگی که جای من در آن است

آنقدر تنگ میشود که حتی یادت می رود من آنجایم.

دلتنگی هایت را از خودت بپرس.

و نگران هیچ چیز نباش!

هنوز من هستم. هنوز خدایت همان خداست! هنوز روحت از جنس من است!

اما من نمی خواهم تو همان باشی!

تو باید در هر زمان بهترین باشی.

نگران شکستن دلت نباش!

میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.
و جنسش عوض نمی شود ...

و میدانی که من شکست ناپذیر هستم ...

و تو مرا داری ...

برای همیشه!

چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...

چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...

چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،
صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!

درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!

دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...

می خواهم شاد باشی ...

این را من می خواهم ...

تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.

من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)

و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...

نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.

شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟

اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!

فقط کافیست خوب گوش بسپاری!

و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!

پروردگارت ...

با عشق !




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرنسس آنا - ۱۳۹۶/۲/۳۱ عصر ۰۴:۳۹

 با سلام و آرزوی خوبی و شادی برای همه دوستان

تعدادی از اشعار حکیم عمر خیام نیشابوری براتون قرار دادم.

البته نظرها در مورد خیام متفاوت است.

صرفا برای زیبایی اشعار و یادی از این ریاضی دان، فیلسوف، ستاره شناس

و رباعی سرا، این پست رو ارسال کردم.

امیدوارم خوشتون بیاد.

************************

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو دانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده درافتد نه تو مانی و نه من

(البته این رباعی بیشتر منسوب به ابوسعید ابوالخیر است)

_________________________

این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا ياد نگشت
روزي كه نيامدست و روزي كه گذشت

_________________________

نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است

_________________________

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما و نی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

_________________________

ساقي گل و سبزه بس طربناک شده‌ست
درياب که هفته دگر خاک شده‌سـت
مي نوش و گلي بچين که تا درنگري
گل خاک شده‌ست و سبزه خاشاک شده‌ست

__________________________

قومی متفکرند اندر ره دین

قومی به گمان فتاده در راه یقین

می ترسم از آنکه بانگ آید روزی

کای بی خبران راه نه آنست و نه این

___________________________

آن قصر که جمشيد در او جام گرفـت
آهو بـچـه کرد و روبه آرام گرفـت
بـهرام کـه گور مي‌گرفتي همه عمر
ديدي کـه چگونه گور بهرام گرفـت

________________________________________________

نشان دهنده پایدار بودن تفکرات حکیم عمر خیام در طول دوره جوانی، میانسالی و پیری

******

هرچند که رنگ و بوی زیباست مرا / چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا

معلوم نشد که در طریخانه خاک / نقاش ازل بهر چه آراست مرا

*********

جوانی

امروز که نوبت جوانی من است / می نوش از آن که کامرانی من است

عیبم مکنید گرچه تلخ است خوش است / تلخ است از آن که زندگانی من است

**********

میانسالی

افسوس که نامه جوانی طی شد / وآن تازه بهار زندگانی دی شد

آن مرغ طرب که نام او بود شباب / افسوس ندانم که کی آمد کی شد

**********

پیری

من دامن زهد و توبه طی خواهم کرد / با موی سپید قصد می خواهم کرد

پیمانه عمر من به هفتاد رسید / این دم نکنم نشاط کی خواهم کرد

__________________________________________________

هرگز دل من ز علم محروم نشد / کم ماند ز اسرار که معلوم نشد

هفتاد و دوسال فکر کردم شب و روز / معلومم شد که هیچ معلوم نشد

ب

مجسمه خیام در چهارطاقی دانشمندان ایرانی در دفتر سازمان ملل متحد




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۹۶/۳/۱۶ صبح ۱۱:۱۳

گر تن بدهی ،دل ندهی ،کار خراب است
چون خوردن نوشابه که در جام شراب است

گر دل بدهی ،تن ندهی باز خراب است
این بار نه جام است و نه نوشابه، سراب است

اینجا به تو از عشق و وفا هیچ نگویند
چون دغدغه ی مردم این شهر حجاب است

تن را بدهی ،دل ندهی فرق ندارد
یک آیه بخوانند، گناه تو ثواب است

ای کاش که دلقک شده بودم نه که شاعر
در کشور من ارزش انسان به نقاب است

(فروغ فرخزاد)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - kramer - ۱۳۹۶/۳/۱۹ عصر ۱۲:۲۴

انسان تنها یک جسم دارد

پوسته ای تنها چون شیئی پوسیده

و به آن مینگرد روح

پوستی زخمی و سوراخ که می پوشاند مهره ها و استخوانها را

پس به پرواز درآی از مردمک تا رواق آسمان

تا پره چرخ های یخ زده

تا آنجا که گردونه ها در پروازند

من خواب می بینم روحی گونه گون را

در جامه ای دیگر

که به آتش می سوزد و دگرگون می شود

از هول به امیدی تازه

بی سایه

چون آتشی که می گردد گرد زمین

و تاب آن ندارد فراموش کند برگهای یاس بنفش را

Zerkalo (The Mirror), 1975

The Mirror, 1975




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۹۶/۳/۳۰ صبح ۰۹:۴۴

چند سال قبل بطور اتفاقی وقتی به لغتنامه دهخدا مراجعه کردم و صفحات اول جلد مقدمه ( اولین جلد از سری 16 جلدی لغتنامه) را ورق زدم و مقالات بزرگان تاریخ ادبیات ایران (همچون نفیسی ، شهیدی و ...) را نگاهی گذرا کردم به یک مقاله فوق العاده برتر که مقالات دیگران در برابر چنان مقاله تحقیقی و پژوهشی درخصوص زبان فارسی مثل ستارگانی در برابر ماه بود برخوردم کنجکاو شدم نام نویسنده و محقق را بدانم. چندین صفحه که ورق زدم به یک نام برخوردم : دکتر احسان یارشاطر

نمیدانم دوستانی که در این جمع هستند یا خواننده این بخش هستند با این نام آشنا هستند یا خیر اما به شما تا همین حد بگویم که پروفسور احسان یار شاطر در ادبیات و تاریخ زبان فارسی و در رشته خود حتی از پروفسور مهدی سمیعی در رشته خودش سرتر است. به شخصه او را بزرگترین دانشمند زنده ایران میدانم که البته پس از انقلاب به خارج از کشور مهاجرت کرده است...

در بزرگی پروفسور یارشاطر همین بس که وی اولین کسی است که در آمریکا به درجه استادی ( پس از جنگ جهانی دوم) رسیده . او نویسنده کتاب 16 جلدی تاریخ ادبیات ایران و از شاگردان محققان بزرگ شرق والتر هنینگ و مری بویس بوده است. او ویراستار کتاب قدیمی تاریخ ایران کمبریج هم هست. در سال 1347 وی با بودجه 2 میلیون دلاری سازمان برنامه و بودجه کار تدوین دانشنامه ایرانیکا (بزرگترین دانشنامه جهان که درخصوص تمام جزئیات ایران و تاریخ تمامی تاریخهای ایران) است را شروع کرد. با وقوع انقلاب بودجه این دانشنامه از طرف دولت ایران قطع شد و وی بناچار تمام آثار و داشته های ادبی خود را به قیمت سه میلیون دلار فروخت و صرف ادامه ایرانیکا کرد ضمن اینکه بنیاد ملی علوم انسانی آمریکا هم بخش کوچکی از هزینه ها را تقبل کرد. ایرانیکا قرار است 45 جلد شود که تاکنون 16 جلد از آن از طرف یارشاطر و گروهش به رشته تحریر درآمده که در این میان بارها صرفا مقالاتی از این دانشنامه توسط برخی موسسات مانند امیرکبیر (آنهم پیش از انقلاب) چاپ شده است. در تدوین ایرانیکا 40 ویراستار و 1650 پژوهشگر از سرتاسر جهان زیر نظر یارشاطر مشغول تدوین ایرانیکا هستند... یارشاطر مرکز ایرانشنانسی نیویورک را بنیاد نهاو و کتابخانه مرحوم نفیسی را بطور کامل خرید و به این موسسه واگذار کرد.... و....




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بوچ کسیدی - ۱۳۹۶/۵/۲۶ عصر ۰۴:۴۳

از قضا روزی مرا شد سوی قبرستان گذار
دیدم اندر خواب حسرت خفتگان بی شمار

گلشنی ، اما ز تاراج فنا اندر خزان
گلسِتانی خوش ، ولی پژمرده اندر نوبهار


هر طرف زیبا رخی شمشاد قد ، عناب لب
رو بخاک افتاده از تیغ اجل بی برگ و بار

تازه دامادان شبستان عدم را کرده فرش
در گذار نوعروسان باز چشم انتظار

نوعروسان گشته هم آغوش با داماد مرگ
خال بر اعضا ز مور و چنبر گیسو ز مار

یک طرف مستان جام نخوت و جهل و غرور
سر برآورده بزیر خاک از خواب خمار

آندر آن گلزار ناکامی شدم سر گرم سیر
کرده بر احوال یک یک باز چشم اعتبار

جمله را خاموش دیدم از سخن گفتن ولیک
شرح حال خود نمودندی از این بیت آشکار :

« السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
بر شما خوش باد این غمخانه نا ماندنی »




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Classic - ۱۳۹۶/۷/۲۰ عصر ۰۱:۱۵

دوش رفتم به در میکده خواب آلوده   ....   خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده

آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش ... گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده


شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرام ...  تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده

به هوای لب شیرین پسران چند کنی .... جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده

به طهارت گذران منزل پیری و مکن ... خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده

پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی ... که صفایی ندهد آب تراب آلوده


گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست ... که شود فصل بهار از می ناب آلوده

آشنایان ره عشق در این بحر عمیق ... غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش ...  آه از این لطف به انواع عتاب آلوده

*

روز حافظ گرامی باد




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بوچ کسیدی - ۱۳۹۶/۷/۲۳ عصر ۰۹:۲۳

                                            

  گلی از شاخه اگر می چینیم

برگ برگش نکنیم


و به بادش ندهیم


لااقل لای کتاب دلمان بگذاریم


و شبی چند از آن


هی بخوانیم و ببوسیم و معطر بشویم


شاید از باغچه کوچک اندیشه مان گل روید ...

"سهراب سپهری"

http://media.sarpoosh.com/images/9607/96-07-c07-1104.jpg




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بوچ کسیدی - ۱۳۹۶/۷/۲۶ عصر ۰۹:۰۱


"Mon Amour"


"عشق من"



قطعه ی موسیقی "آرانژوئه” که برای گیتار و ارکستر نوشته شده است، یکی از شاهکار های معروف آهنگساز اسپانیایی “ژواکن رودریگو” است که در سال ۱۹۳۹ در طی آخرین اقامت آهنگساز در پاریس نگاشته شده است.

این آهنگ در وصف زیبایی و عظمت باغ‌ها و کاخ سلطنتی آرانخوئز (حدود ۵۰ کیلومتری جنوب مادرید) است که زادگاه این آهنگساز نابیناست و بیانگر احساس درونی وی در ابتدای جنگ داخلی اسپانیاست.از این آهنگ اجراهای مختلفی وجود دارد که از میان آن‌ها می‌توان به اجرای نانا موسکوری، گئورگی زامفیر آهنگساز رومانیایی، دالیدا، خوزه فلیسیانو، آندره‌‌ بوچلی، فاستو پاپتی، پاکو دلو چیا، سارا برایتمن و… اشاره کرد.

...............................

French
mon amour

Mon amour, sur l’eau des fontaines, mon amour
Ou le vent les amènent, mon amour
Le soir tombé, qu’on voit flotté
Des pétales de roses

Mon amour et des murs se gercent mon amour
Au soleil au vent à l’averse et aux années qui vont passant
Depuis le matin de mai qu’ils sont venus
Et quand chantant, soudain ils ont écrit sur les murs du bout de leur fusil
De bien étranges choses

Mon amour, le rosier suit les traces, mon amour
Sur le mur et enlace, mon amour
Leurs noms gravés et chaque été
D’un beau rouge sont les roses

Mon amour, sèche les fontaines, mon amour
Au soleil au vent de la plaine et aux années qui vont passant
Depuis le matin de mai qu’il sont venus
La fleur au cœur, les pieds nus, le pas lent
Et les yeux éclairés d’un étrange sourire

Et sur ce mur lorsque le soir descend
On croirait voir des taches de sang
Ce ne sont que des roses !
Aranjuez, mon amour

*************************

عشق من،بر آب چشمه ساران،عشق من


جایی که باد آن ها را می آورد،عشق من

هنگام شب، که شناور می بینیم

گلبرگ های گل سرخ را

عشق من و دیوارها شکاف بر می دارند عشق من

از تابش خورشید، وزش باد، رگبار و سال هایی که می گذرند

از صبح ماه می که آنها آمدند

و در حالی که آواز می خواندند، ناگهان با ته تفنگ هایشان بر روی دیوارها نوشتند

از چیزهای بسیار عجیب

عشق من، بوته ی گل سرخ نشانه ها را دنبال می کند، عشق من

بر روی دیوار و در هم می تند، عشق من

اسم های حکاکی شده شان را و هر تابستان

گلهای سرخ قرمزی زیبایی به خود می گیرند

عشق من، چشمه ها را خشک کن، عشق من

در خورشید، بادی که در دشت ها می وزد و سال هایی که می گذرند

از صبح ماه می که آنها آمدند

گلی در قلب، پاهای برهنه، قدم های آرام

و چشمانی درخشنده از لبخندی عجیب

و بر روی این دیوار هنگامی که شب به اتمام می رسد

گمان می کنیم که لکه های خون را می بینیم

که جز گل های سرخ نیستند

عشق من،

.....................................

دانلود ترانه

 Free Download



 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۹۶/۸/۱ عصر ۰۶:۵۲

دلم هوای این را کرده که پس از مدتها شعری در اینجا بنویسم. هرچه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید. بخاطر افسردگی که مدتی است گرفتارش هستم. دیوان خواجوی کرمانی را پس از سالها از کتابخانه برداشتم و نیت کردم و باز کردم که شعری مناسب احوالم بیاید.... این شعر آمد

چون سایبان آفتاب از مشک تاتاری کند  /  روز بد من بد روز را همون شب تاری کند

از خستگان دل می برد ، لیکن نمی ارزد نگه  /  سهل است دل بردن ولی ، باید که دلداری کند

زینسان که من دینا و دین ، درکار عشقش کرده ام /  یاری بود کو هر زمان ، با دیگری یاری کند

تا کی خورم خون جگر ، در انتظار وعده اش  /  گر میدهد کام دلم ، چندم جگرخواری کند

گویند اگر زاری کنی دیگر نیازارد تو را  /  سلطان چه غم دارد اگر بازاری ای زاری کند

همچون کمر خود را به زر ، بر وی توان بستن ولی  /  چون زر نبیند در میان، آهنگ بیزاری کند

بر عاشقان خسته دل هر شب شبیخون آورد  /  چون زورمند است و جوان ، خواهد که عیاری کند

گو غمزه را پندی بده ، تا ترک غمازی کند  /   یا طره را بندی بنه ، تا ترک طراری کند




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۹۶/۸/۱۶ عصر ۰۸:۲۲

چند روز پیش که برای خرید به فروشگاه محل رفته بودم با دیدن یک اعلامیه ترحیم خشکم زد...

مراسم ختم مرحوم مغفور عاقلان فردا از ساعت فلان تا فلان در حسینیه فلان

قطرات اشک بر گوشه چشمهایم نشسته بود و دوست نداشتم کسی ببیند...

پاهایم سست شد طوری که گوشه ای نشستم و دست روی چشمها گذاشتم و با بغضی که از اعماق جان برون می آمد گریستم...

در دوره تحصیلی راهنمائی معلمی داشتیم که استاد ادبیات بود. نامش چون علمش عاقلان بود. باسواد و بسیار فهیم. در کلاسش دوست داشتم اظهار فضل کنم و هر بیتی که میخواند را من ادامه دهم. گاهی از دستم شاکی میشد و بعد میخندید...یک نابغه ادبیات.

سالها بعد در اوایل دهه 70 کسی به من گفت که استاد ادبیات ما در دبیرستان عاقلان است. یادی کردم و نامه ای نوشتم و نوشتم که اگر مرا فراموش کرده ای من همانی هستم که در کلاست اظهار فضل میکردم و... تقدیر از او و زحماتش...

آن دوست گفت وقتی نامه شما را به او دادم نشست روی صندلی... و گریه کرد ... و با دستمال بزرگش اشکهایش را پاک کرد و ... و کلماتی نوشت و داخل پاکت گذاشت و سفارش کرد که بدست شما برسانم...

دو تصویر زیر پشت و روی نامه معلم من است.

همه هست آرزویم که بنوشم از کفت جام

که بدان قرار گیرد ، دل بیقرار و آرام

همه عمر پایبندم به وفای بی وفایان

چه کنم که از فراقست دل من خراب و بدنام


هنوز هم چشمهایم خیس محبت اوست

چه کنم که از فراقت دل من خراب و بدنام

(من حتی نمیدانستم او نزدیک ما زندگی میکند و ... چقدر ما به هم دوریم در عین نزدیکی)

خداوندش رحمت کند





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بانو الیزا - ۱۳۹۶/۸/۲۴ عصر ۱۲:۱۱

پاییز همواره از نگاه من دو ویژگی خاص رو به همراه داره : یکی رنگ های زیبایی که در طبیعت حتی دلنشین تر از بهار می درخشند و دوم اینکه در این فصل احساسات ما آدمها قویتر میشه یعنی اگه عاشقیم ، عاشق تر میشیم . اگه تنهاییم تنهاتر میشیم . اگه دلتنگ کسی یا چیزی یا زمانی هستیم در این فصل بیشتر احساس می کنیم  . در این فصل نا خودآگاه یاد خیلی چیزا میفتیم و در عین اینکه از طبیعت لذت میبریم با حسرت عمیقی میگیم اگه اونطوری بود زندگی چقدر قشنگ تر بود...

این کافه از روز اول محفل گرمی برای به اشتراک گذاشتن دانش و احساسات و خاطرات بزرگانی بوده که خیلی هاشون امروز به دلایلی دیگه در جمع ما نیستند .امیدوارم هر کجا هستند سالم و تندرست باشند و روزگار بر وفق مرادشون باشه و بتونیم بار دیگر از حضور گرم این عزیزان فیض ببریم :rolleyes:


کنون که فتنه فرا رفت و فرصتست ای دوست

بیا که نوبت انس است و الفتست ای دوست

دلم به حال گل و سرو و لاله می سوزد

ز بسکه باغ طبیعت پرآفتست ای دوست

مگر تاسفی از رفتگان نخواهی داشت

بیا که صحبت یاران غنیمتست ای دوست

عزیز دار محبت که خارزار جهان

گرش گلی است همانا محبتست ای دوست

به کام دشمن دون دست دوستان بستن

به دوستی که نه شرط مروتست ای دوست

فلک همیشه به کام یکی نمیگردد

که آسیای طبیعت به نوبتست ای دوست

بیا که پرده پاییز خاطرات انگیز

گشوده اند و عجب لوح عبرتست ای دوست

مآل کار جهان و جهانیان خواهی

بیا ببین که خزان طبیعتست ای دوست

گرت به صحبت من روی رغبتی باشد

بیا که با تو مرا حق صحبت است ای دوست

به چشم باز توان شب شناخت راه از چاه

که شهریار چراغ هدایت است ای دوست

( همون طور که در مصرع پایانی نوشته : شعر چراغ هدایت از شهریار عزیز هست )

این تصاویر زیبای پاییزی هم از فیلم دوست داشتنی دردسر هری اثر آلفرد هیچکاک به عاریه گرفتم 


 




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بانو الیزا - ۱۳۹۶/۱۰/۴ عصر ۱۲:۲۰

چیزها دیده ام ...

مردی دیدم میگفت زن حرام است

و حرم سرا داشت!

زنی دیدم میگفت چشم مردان کثیف است

و هر روز حریص چشمی نو بود!

 

جوانی دیدم

پر جوش

پر تپش

پاهایش همه حبس!

بالهایش شکسته!

 

پیر مردی دیدم آزاد آزاد ..

ولی راه نمیرفت!

 

دلی را دیدم پر احساس

پر از موسیقی

پر از نور

پر از آینه

خانه نشین شده بود و تنها!

 

مغزی دیدم

پر از فلسفه

پر از علم

در بند بود!

 

من گاوی دیدم برای گوسفندان عر عر میکرد!

من گوسفندی دیدم

فقط معده داشت

و کاه میخورد!

 

من الاغی دیدم

سخنران بود

فلسفه میخواند

ریاست میکرد!

 

مردی دیدم کُلیه بر دست،

زنی دیدم شرافتش را حراج کرده بود

دختری دیدم دستهای پدر را میبوسید

و میگفت

همه عروسکها زشتند!

 

کودکی دیدم

به یک دانه موز چشم دوخته بود

و پدری که جیبش را میگشت!

 

مادری دیدم که استخوان میخرید

برای ضیافتهای شبانه!

 

کودکی دیدم

در صف چهار راه

کاپوت ماشینها را میبوسید،

دختری دیدم گل فروش

عشوه می آمد و میخندید

و اشکهای دیشبش هنوز خشک نشده بود!

 

دوره گردی را دیدم داد میزد " شیرمال خرمایی "

و شب گرسنه میخوابید!

 

رودی دیدم خشک

دریاچه ای دیدم سپید

خانه ای دیدم خراب

میراثی را دیدم که ویران میشد!

 

پاها خسته

چشمها بسته

دلها کور

مغزها تهی

همه رخوت

همه سستی

اعتیاد

و اینها همه کافیست

تا تو آزاد باشی ...





RE: اشعار و متون ادبی زیبا - هانا اشمیت - ۱۳۹۶/۱۰/۱۳ صبح ۰۱:۱۰

امشب از باده خرابم کن و بگذار بمیرم
غرق دریای شرابم کن و بگذار بمیرم

زندگی تلخ تر از زهر بود گر تو نباشی
بعد ازین مرده حسابم کن و بگذار بمیرم

تا به کی حلقه شوم سر بدر خانه بکوبم
از در خانه جوابم کن و بگذار بمیرم

قصه ی عشق بگوش من دیوانه چه خوانی؟
بس کن افسانه و خوابم کن و بگذار بمیرم

گر چه عشق تو سرابی ست فریبنده و سوزان
دلخوش ای مه، به سرابم کن و بگذار بمیرم

اشک گرمم که به نوک مژه چون شمع بلرزم
شعله شو، یکسره آبم کن و بگذار بمیرم

خسته شد دیده ام از دیدن امواج حوادث
کور چون چشم حبابم کن و بگذار بمیرم

شعر از استاد شهریار




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرنسس آنا - ۱۳۹۶/۱۲/۶ عصر ۰۵:۳۹

نوجوان بودی و شعرت همه آفاق گرفت

در نود سالگی ات نیز همانی سایه

چشم بد دور از این شعبده در کار هنر

آفتابی تو که در سایه نهانی سایه

محمدرضا شفیعی کدکنی

---------------------------------------------------

به سان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش

6 اسفند زادروز هوشنگ ابتهاج (90 ساله شد) :heart: 




خوش به حال غنچه های نیمه باز - مراد بیگ - ۱۳۹۶/۱۲/۲۹ عصر ۰۹:۲۰

فرخنده باد بر همگان مقدم بهار

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ‌های سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک می‌رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار

خوش به حال چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز
خوش به حال دختر میخک که می‌خندد به ناز

خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب

ای دل من گرچه در این روزگار
جامه ی رنگین نمی‌‌پوشی به کام
باده ی رنگین نمی‌بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌‌باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

فريدون مشيري




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بوچ کسیدی - ۱۳۹۷/۱/۸ عصر ۰۱:۵۷

http://avangardsite.ir/wp-content/uploads/1248321_139.jpg

وطنم تنم چه باشد که بگویمت تنی تو
که تو جانی و سراپا همه جان روشنی تو

وطنم تو بوی باران به شب ستاره باران
که خوشی و خوشترینی به مذاق میگساران

من اگر سروده باشم وطنم تو شعر نابی
من اگر ستاره باشم وطنم تو آفتابی

وطنم ، وطنم، وطنم ایران
همه جانی به تنم وطنم ایران

وطنم خوشا نسیمت که وزیدنش گل از گل
وطنم خوشا شمیمت که دمیدنش تغزل

وطنم که شعر حافظ شده وصله تن تو
که شکفته شعر سعدی به بهار دامن تو

وطنم درودی از من به تو و به عاشقانت
که سپرده ام به پیکت به نسیم مهربانت

....

 حسین منزوی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سروان رنو - ۱۳۹۷/۲/۲۸ عصر ۰۲:۰۸

28 اردیبهشت زادروز حکیم عمر خیام نیشابوری :heart:

گر یک نفست ز زندگانی گذرد

مگذار که جز به شادمانی گذرد

هشدار , که سرمایه سودای جهان

عمرست , چنان کش گذرانی گذرد


چون چرخ به کام يک خردمند نگشت 
خواهي تو فلک هفت شُمَر خواهي هشت 

 
چون بايد مُرد و آرزوها همه هِشت 
چه مور خورد بگور و چه گرگ به دشت 

 Image result for ‫خیام نیشابوری‬‎




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بوچ کسیدی - ۱۳۹۷/۷/۱۴ عصر ۰۵:۰۱

شعر زیبای حضرت مولانا


معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا

کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا

ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد

باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا

یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی

غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا

هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی

نک سرده ی مهمان شد تا باد چنین بادا

زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه

هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا

زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش

عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا

شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد

خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا

https://scontent-atl3-1.cdninstagram.com/vp/edc7a6433be2d94cc044717807109a45/5C297A60/t51.2885-15/e35/23969785_551577181856365_2121472127759548416_n.jpg




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ماتیلدا - ۱۳۹۸/۸/۳۰ صبح ۰۳:۰۳

من ترک عشق شاهد و ساغر نمی کنم

صد بار توبه کردم و دیگر نمی کنم

باغ بهشت و سایه  طوبی و  قصر حور

با خاک کوی دوست برابر نمی کنم

تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است

گفتم کنایتی  و مکرر  نمی کنم

هرگز  نمی شود ز سر  خود خبر مرا

تا در میان  میکده  سر  بر نمی کنم

شیخم به طنز گفت حرام است می، مخور

گفتم به چشم، گوش به هر خر نمی کنم

پیر  مغان  حکایت  معقول می کند

معذورم  ار  محال تو  باور  نمی کنم

این تقویَم بس است که با شاهدان شهر

ناز و کرشمه بر سر منبر نمی کنم

ناصح به طعنه گفت رو ترک عشق کن

محتاج جنگ نیست برادر نمی کنم

حافظ جناب پیر مغان جای دولتست

من ترک خاک بوسی این در نمی کنم




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - پرنسس آنا - ۱۳۹۹/۲/۲۸ عصر ۰۱:۳۵

http://s13.picofile.com/file/8397409934/khurshid.jpg

خورشيد خانم آفتاب كن
شبو اسير خواب كن
مجمر نور و بردار
يخ زمين و آب كن


گل هاي باغچه خوابن/غمري هاي پير و خسته
قناري هاي عاشق/بال صداشون بسته
فواره هاي خاكي/تن نميدن به پرواز
شمع و گل و پروانه/جا نميشن تو آواز

سوار اسب نو شو/زمين و اندازه كن
دستمال آبي بردار/قلبامونو تازه كن


خورشيد خانم آفتاب كن
شبو اسير خواب كن
مجمر نور و بردار
يخ زمين و آب كن


خورشيد تن طلايي
زمين برات هلاكه
نگو طلا كه پاكه/چه منتش به خاكه
زمين كه عاشق توست/حيف تو شب بميره
حيف سراغتو از ستاره ها بگيره


ايرج جنتي عطايي




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آلبرت کمپیون - ۱۴۰۰/۴/۲۲ صبح ۰۹:۰۵

از باغ چنان رخت ببستیم و گذشتیم

 شاخی ز درختی نشکستیم و گذشتیم

دامن کش ما بود فریب غم ناموس

 زین کشمکش بیهده رستیم و گذشتیم

هر گه که بما راحتیان راه گرفتند

لختی دل آن طائفه خستیم و گذشتیم

پا بست در آتش زدن و رفتن از این دشت

خود را بدل سوخته بستیم و گذشتیم

گفتند که از کعبه گذشتن نه ز هوش است

گفتیم که ما مردم مستیم و گذشتیم

صد جا به کمند آمده بودیم درین راه

چون برق ز بند همه جستیم و گذشتیم

هر گاه که چشم من و عرفی بهم افتاد

در هم نگریستیم و گریستیم و گذشتیم

عرفی شیرازی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آلبرت کمپیون - ۱۴۰۰/۵/۴ عصر ۱۰:۳۷

میعاد در لجن

رقصيد

پرزد

رميد

از لب انگشت او پريد

گفتم: خط

پروانه مسين پرواز کرد

چرخيد، چرخيد

پرپر زنان چکيد؛

کف جوی پر لجن

تابيد، سوخت فضا را نگاهها برهم رسيد

در هم خزيد

در سينه عشق های سوخته فرياد می کشيد

ای ياس، ای اميد

آسيمه سر بسوی "سکه" تاختيم

از مرز هست و نيست

تا جوی پر لجن با هم شتافتيم

آنگه نگاه را به تن سکه بافتيم

پروانه مسين، آئينه وار برپا نشسته بود

در پهنه لجن !

و هردو روی آن خط بود

خطی بسوی پوچ

خطی به مرز هيچ...

از هم گريختيم

بر خط سرنوشت خونابه ريختيم

نصرت رحمانی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - oceanic - ۱۴۰۰/۵/۸ صبح ۰۹:۳۵



می خواهم زندگی کنم

به کوه نگاه کنم

مثل آدم

سوار اتوبوس شوم

چای بنوشم

با بچه ام بازی کنم

اما

شعر می گویم

درباره همین چیزهای که می خواهم

و نمی توانم

علیرضا روشن




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آلبرت کمپیون - ۱۴۰۰/۵/۲۱ صبح ۰۸:۲۰

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن

تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی

این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد

آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه

این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع

این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خوهم که به نیکی دعای سیف

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

سیف فرغانی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آلبرت کمپیون - ۱۴۰۰/۵/۳۱ عصر ۰۳:۴۵

بامداد کاذب

کاخ عمرت همه ویران شده ای هموطنم

زندگی بر تو چه زندان شده ای هموطنم

زیر رگبار هزاران غم و آژیر ستم

غصهء مرگ تو آسان شده ای هموطنم

باز غم بر سر غم آمد و ما لال شدیم

آخ اینک که زمستان شده ای هموطنم

برگ و باری که در آن نیست دگر تاب و توان

باز همبستر طوفان شده ای هموطنم

صبح کاذب چقدر جلوهء جادویی داشت

نگر امروز چه عریان شده ای هموطنم

نه چراغی نه نظامی نه امید سحری

بر سرت این چه شبستان شده ای هموطنم

مفتی و محتسب و طالب و سوداگر دین

هر یکی حاکم دوران شده ای هموطنم

با چه تعبیر کنم خاطرهء رویاها

خواب آشفته پریشان شده ای هموطنم

وقت آن است که دیگر ننشینیم خموش

چون شب حادثه لرزان شده ای هموطنم

تو بیا در پی یک نظم نوین برخیزیم

که وطن یکسره ویران شده ای هموطنم

خلیل رئوفی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - رابرت - ۱۴۰۰/۶/۲۹ عصر ۰۸:۳۸

این شعر علیرضا آذر به دو دلیل خیلی نظر من را جلب کرد:

اول: فضاسازی خیلی خوب

دوم: استفاده از کلمات و واژه های جدید به دفعات

زندگی یک چمدان است که می آوریش

بار و بندیل سبک می کنی و می بریش

خودکشی، مرگ قشنگی که به آن دل بستم

دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم

گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم

به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم

گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم

قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم

چمدان دست تو و ترس به چشمان من است

این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است

قبل رفتن دو سه خط فحش بده، داد بکش

هی تکانم بده، نفرین کن و فریاد بکش

قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم

طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم

مثل سیگار، خطرناک ترین دودم باش

شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش

مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن

هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن

مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز

مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز

من خرابم بنشین، زحمت آوار نکش

نفست باز گرفت، این همه سیگار نکش

آن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم

آنقدر داغ به جانم که دماوند منم

توله گرگی که در اندیشه ی شریانِ منی

کاسه خونی، جگری سوخته مهمان منی

چَشم بادام، دهان پسته، زبان شیر و شکر

جام معجونِ مجسم شده این گرگ پدر

تا مرا می نگرد قافیه را می بازم

بازی منتهی العافیه را می بازم

سیبِ سیب است تَن انگیزه ی هر آه منم

رطب عرشِ نخیل او قدِ کوتاه منم

ماده آهوی چمن، هوبره ی سینه بلور

قاب قوسِین دهن، شاپریه قلعه ی دور

مظهر جانِ پلنگم که به ماهی بندم

و به جز ماه دل از عالم و آدم کندم

ماهِ بیرون زده از کنگره ی پیرهنم

نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم

خنده های نمکینت، تب دریاچه ی قم

بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم

مویِ بَرهم زده ات، جنگل انبوه از دود

و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود

قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند

شاعران با لب تو قافیه پرداز شدند

هر پسر بچه که راهش به خیابان تو خورد

یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد

من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم

و از آن روز که در بندِ توام آزادم

چشممان خورد به هم، صاعقه زد پلکم سوخت

نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت

سَرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید

سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید

دوزخِ نی شدم و شعله دواندم به تنت

شعله پوشیدم و مشغولِ پدر سوختنت

به خودم آمدم انگار تویی در من بود

این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

پیش چشم همه از خویش یَلی ساخته ام

پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام

ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست

ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست

آس ِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند

کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند

چایِ داغی که دلم بود به دستت دادم

آنقدر سرد شدم، از دهنت افتادم

و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد

و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهد

تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم

از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم

تو نباشی من از اعماق غرورم دورم

زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم

تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم

شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیم

هر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت

من تو را دو... دهنه روی دهانم زد و رفت

همه شهر مهیاست مبادا که تو را

آتش معرکه بالاست مبادا که تو را

این جماعت همه گرگند مبادا که تو را

پی یک شام بزرگند مبادا که تو را

دانه و دام زیاد است مبادا که تو را

مرد بد نام زیاد است مبادا که تو را

پشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را

نا نجیبان همه هستند مبادا که تو را

تا مبادا که تو را باز مبادا که تو را

پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را

دل به دریا زده ای پهنه سراب است نه

برف و کولاک زده راه خراب است نرو

بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم

با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم

بی تو پتیاره ی پاییز مرا می شکند

این شب وسوسه انگیز مرا می شکند

بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست

گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیست

بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست

و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست

پسری خیر ندیدهَ م که دگر شک دارم

بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم

می پرم، دلهره کافیست خدایا تو ببخش

خودکشی دست خودم نیست، خدایا تو ببخش

علیرضا آذر




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آلبرت کمپیون - ۱۴۰۰/۸/۴ عصر ۰۵:۴۱

آنان که طلبکار خدایید، خدایید

حاجت به طلب نیست شمایید، شمایید

چیزی که نکردید گم از بهر چه جویید

کس غیر شما نیست، کجایید، کجایید

در خانه نشینید و مگردید به هر در

زیرا که شما خانه و هم خانه خدایید

ذاتید و صفایید گهی عرش و گهی فرش

در عین بقایید و مبرا ز فنایید

اسمید و حروفید و کلامید و کتابید

جبریل امینید و رسولان سمایید

خواهید ببینید رخ اندر رخ معشوق

زنگار ز آیینه به صیقل بزدایید

تا بود که همچون شه رومی به حقیقت

خود را به خود از قوت آیینه نمایید

مولانا




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - مورچه سیاه - ۱۴۰۰/۱۰/۳۰ صبح ۰۱:۱۳

«هوا بس ناجوانمردانه سرد است»

زمستان


سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت‌،


سرها در گریبان است‌.


کسی سر بر نیارد کرد پاسخ ‌گفتن و دیدار یاران را.


نگه جز پیش پا را دید نتواند،


که ره تاریک و لغزان است‌.


و گر دست محبّت سوی کس یازی‌،


به اکراه آورد دست از بغل بیرون‌؛


که سرما سخت سوزان است‌.


نفس‌، کز گرمگاه سینه می‌آید برون‌، ابری شود تاریک‌.


چو دیوار ایستد در پیش چشمانت‌.


نفس کاین است‌، پس دیگر چه داری چشم‌


ز چشم‌ِ دوستان دور یا نزدیک‌؟


مسیحای جوانمرد من‌! ای ترسای پیر پیرهن‌چرکین‌!


هوا بس ناجوانمردانه سرد است‌... آی‌...


دمت گرم و سرت خوش باد!


سلامم را تو پاسخ‌گوی‌، در بگشای‌!


منم من‌، میهمان هر شبت‌، لولی‌وش‌ِ مغموم‌.


منم من‌، سنگ‌ِ تیپا خورده رنجور.


منم‌، دشنام پست آفرینش‌، نغمه ناجور.


نه از رومم‌، نه از زنگم‌، همان بیرنگ‌ِ بیرنگم‌.


بیا بگشای در، بگشای‌، دلتنگم‌.


حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد.


تگرگی نیست‌، مرگی نیست‌.


صدایی گر شنیدی‌، صحبت سرما و دندان است‌.



اخوان ثالت




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - آلبرت کمپیون - ۱۴۰۰/۱۲/۵ صبح ۱۲:۲۳

گزیده ای از شاهنامه فردوسی بزرگ

شاهنامه در اصل غمنامه ای است که فردوسی به مناسبت یورش و تازش تازیان وحشی به نیابوم اهورایی مان ایران، سروده است. پیداست که وی قصد داشته ایرانیان به خواب رفته زمان خود را با فرهنگ و آیین اصیل آریایی آشنا کند. تا شاید این قوم، از تاریکی و ظلمت چند صد ساله بیرون آمده و دوباره ایران بزرگ و نامیرا چون ققنوسی سر از خاکستر بیرون آورد و حیاتی دوباره پیدا کند. 

که آتش بدانگاه محراب بود

پرستنده را دیده پر آب بود

نیا را همی بود آیین و کیش

پرستیدن ایزدی بود پیش

بدانگه بدی آتش خوبرنگ

چو مر تازیان راست محراب سنگ

از این مارخوار اهرمن چهرگان

ز دانایی و شرم بی بهرگان

ازین زاغ ساران بی‌ آب و رنگ

نه هوش و نه دانش، نه نام و نه ننگ

نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد

همی‌ داد خواهند گیتی به باد

چنین گشت پرگار چرخ بلند

که آید بدین پادشاهی گزند

شود خوار هر کس که هست ارجمند

فرومایه را بخت گردد بلند

پراگنده گردد بدی در جهان

گزند آشکارا و خوبی نهان

به هر کشوری در ستمگاره‌ای

پدید آید و زشت پتیاره‌ای

ﻋﺮﺏ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﺳﺖ

ﮐﺞ ﺍﻧﺪﯾﺶ ﻭ ﺑﺪ ﺧﻮﯼ ﻭ ﺍﻫﺮﯾﻤﻦ ﺍﺳﺖ

ﭼﻮ ﺑﺨﺖ ﻋﺮﺏ ﺑﺮ ﻋﺠﻢ ﭼﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖ

ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺗﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖ

ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﻪ ﺷﺪ ﺭﺳﻢ ﻭ ﺭﺍﻩ

ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ ﻧﺘﺎﺑﺪ ﺩﮔﺮ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺎﻩ

ﺯ ﻣﯽ نشئه ﻭ ﻧﻐﻤﻪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﺭﻓﺖ

ﺯ ﮔﻞ ﻋﻄﺮ ﻭ ﻣﻌﻨﯽ ﺯ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺭﻓﺖ

ﺍﺩﺏ ﺧﻮﺍﺭ ﮔﺸﺖ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺷﺪ ﻭﺑﺎﻝ

ﺑﺑﺴﺘﻨﺪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻭ ﺑﺎﻝ

ﺟﻬﺎﻥ ﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﯼ ﺍﻫﺮﯾﻤﻨﯽ

ﺯﺑﺎﻥ ﻣﻬﺮ ﻭﺭﺯﯾﺪﻩ، ﺩﻝ ﺩﺷﻤﻨﯽ

ﮐﻨﻮﻥ ﺑﯽ ﻏﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﻪ ﻣﯽ

ﮐﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺳﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﺁﻭﺍﯼ ﻧﯽ

ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺰﻡ ﺍﯾﻦ ﻫﺮﺯﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﺎﻡ

ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﮔﺮﺩﺵ ﺁﺭﯾﻢ ﺟﺎﻡ

ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺸﮑﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﯿﺎﻩ

ﻫﺪﺭ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﺏ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﻨﺎﻩ

ﭼﻮ ﺑﺎ ﺗﺨﺖ ﻣﻨﺒﺮ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﻮﺩ

ﻫﻤﻪ ﻧﺎﻡ ﺑﻮﺑﮑﺮ ﻭ ﻋﻤﺮ ﺷﻮﺩ

ﺯ ﺷاش ﺷﺘﺮ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺳﻮﺳﻤﺎﺭ

ﻋﺮﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﺎﺭ

ﮐﻪ فر ﮐﯿﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ ﺁﺭﺯﻭ

ﺗﻔﻮ ﺑﺮﺗﻮ ﺍﯼ ﭼﺮﺥ ﮔﺮﺩﻭﻥ ﺗﻔﻮ

ﺩﺭﯾﻎ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﮐﻪ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ

ﮐﻨﺎﻡ ﭘﻠﻨﮕﺎﻥ ﻭ ﺷﯿﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ

چو بخت عرب بر عجم چیره شد

همی بخت ساسانیان تیره شد

بر آمد ز شاهان جهان رو قفیز

نهان شد زر و گشت پیدا پشیز

دگرگونه شد چرخ گردون بچهر

ز آزادگان پاک ببرید مهر

به ایرانیان زار و گریان شدم

ز ساسانیان نیز بریان شدم

دریغ آن سر و تاج و آن مهر وداد

که خواهد شدن تخت شاهی بباد

کز این پس شکست آید از تازیان

ستاره نگردد مگر بر زیان

تبه گردد این رنج های دراز

نشیبی دراز است پیشش فراز

نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر

ز اختر همه تازیان راست بهر

ز پیمان بگردند و ز راستی

گرامی شود کژی و کاستی

رباید همی این از آن آن از این

ز نفرین ندانند باز آفرین

نهانی بتر ز آشکارا شود

دل مردمان سنگ خارا شود

شود بنده ی بی هنر شهریار

نژاد و بزرگی نیاید بکار

به گیتی نماند کسی را وفا

روان و زبان ها شود پر جفا

ز دهقان و از ترک و از تازیان

نژادی پدید آید اند میان

نه دهقان نه ترک و نه تازی بود

سخن ها به کردار بازی بود

نه جشن و نه رامش نه گوهر نه نام

بکوشش ز هر گونه سازند دام

بریزند خون از پی خواسته

شود روز گار بد آراسته

زیان کسان از پی سود خویش

بجویند و دین اندر آرند پیش

نباشد بهار و زمستان پدید

نیارند هنگام رامش نبید

بناهای آباد گردد خراب

ز باران و از گردش آفتاب

پی افکندم از نظم کاخی بلند

که از باد و باران نیابد گزند

نمیرم از این پس که من زنده ام

که تخم سخن را پراکنده ام

بسی رنج بردم در این سال سی

عجم زنده کردم به دین پارسی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۴۰۰/۱۲/۱۸ صبح ۰۸:۱۳

هرچه کُنی ، بکُن ، مکُن ترک من ای نگار من

هرچه بَری ، ببَر ،مبَر سنگدلی به کار من

هرچه هِلی ، بهِل ، مهِل پرده به روی چون قمر

هرچه دری ، بدَر ، مدَر پرده اعتبار من

هرچه کِشی ، بکِش ، مکِش باده به بزم مدعی

هرچه خوری ، بخور ، مخور خون من ای نگار من

هرچه دهی ، بده ، مده زلف به باد ای نسیم

هرچه نهی ، بنه ، منه پای به رهگذار من

هرچه کُشی ، بکُش ، مکُش صید حرم که نیست خوش

هرچه شوی ، بشو ، مشو تشنه به خون زار من

هرچه بُری ، ببُر ، مبُر رشته الفت مرا

هرچه کَنی ، بکَن ، مکَن خانه اختیار من

هرچه خری ، بخر ، مخر عشوه ی حاسد مرا

هرچه تنی ، بتن ، متن با تن خاکسار من

هرچه روی ، برو ، مرو راه خلاف دوستی

هرچه زنی ، بزن ، مزن طعنه به روزگار من

(شوریده شیرازی)




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سناتور - ۱۴۰۰/۱۲/۲۱ عصر ۰۲:۲۴


یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.

شعر از نظامی




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - کلانتر چانس - ۱۴۰۱/۴/۱۲ صبح ۱۰:۰۱

به نظرم یکی از زیباترین سروده های شادروان قیصر امین پور هستش:

گاهی گمان نمی کنی ، ولی خوب می شود        گاهی نمی شود، که نمی شود، که نمی شود

گاهی بساط عیش خودش جور می شود        گاهی دگر تهیه بدستور می شود

گه جور می شود خود آن بی مقدمه            گه با دو صد مقدمه ناجور می شود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است           گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود

گاهی گدایِ گدایی و بخت باتو یار نیست         گاهی تمام شهر گدایِ تو می شود

گاهی برای خنده دلم تنگ می شود              گاهی دلم تراشه‌­ای از سنگ می شود

گاهی تمامِ آبی این آسمان ما                  یکباره تیره گشته و بی رنگ می شود

گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود             از هرچه زندگیست، دلت سیر می شود

گویی به خواب بود جوانی­مان، گذشت                گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود

کاری ندارم کجایی، چه می کنی؟                بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود



(۱۴۰۰/۱۲/۱۸ صبح ۰۸:۱۳)منصور نوشته شده:  

هرچه کُنی ، بکُن ، مکُن ترک من ای نگار من

هرچه بَری ، ببَر ،مبَر سنگدلی به کار من

هرچه هِلی ، بهِل ، مهِل پرده به روی چون قمر

هرچه دری ، بدَر ، مدَر پرده اعتبار من

هرچه کِشی ، بکِش ، مکِش باده به بزم مدعی

هرچه خوری ، بخور ، مخور خون من ای نگار من

هرچه دهی ، بده ، مده زلف به باد ای نسیم

هرچه نهی ، بنه ، منه پای به رهگذار من

هرچه کُشی ، بکُش ، مکُش صید حرم که نیست خوش

هرچه شوی ، بشو ، مشو تشنه به خون زار من

هرچه بُری ، ببُر ، مبُر رشته الفت مرا

هرچه کَنی ، بکَن ، مکَن خانه اختیار من

هرچه خری ، بخر ، مخر عشوه ی حاسد مرا

هرچه تنی ، بتن ، متن با تن خاکسار من

هرچه روی ، برو ، مرو راه خلاف دوستی

هرچه زنی ، بزن ، مزن طعنه به روزگار من

(شوریده شیرازی)

موسیقی چینش واژگان در این شعر زیبا بیداد می کنه، سپاس منصور خان!




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - کلانتر چانس - ۱۴۰۱/۵/۱۹ عصر ۱۲:۲۶

با آسمانی شدن استاد امیر هوشنگ ابتهاج ادبیات معاصر فارسی یکی از ستارگان بی نظیرش رو از دست داد.

هوشنگ ابتهاج

شعر زیبای ارغوان:

ارغوان،

شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی‌ست هوا؟

یا گرفته‌است هنوز؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آسمانی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می‌بینم دیوار است

آه این سخت سیاه

آن چنان نزدیک است

که چو بر می‌کشم از سینه نفس

نفسم را بر می‌گرداند

ره چنان بسته که پروازِ نگه

در همین یک قدمی می‌ماند

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی‌ست

نفسم می‌گیرد

که هوا هم اینجا زندانی‌ست

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است.

اندر این گوشه خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

باد رنگینی در خاطرمن

گریه می‌انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می‌گرید…

چون دل من که چنین خون آلود

هر دم از دیده فرو می‌ریزد

ارغوان،

این چه رازی‌ست که هر بار بهار

با عزای دل ما می‌آید؟

که زمین هر سال از خون

پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می‌افزاید؟

ارغوان پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این دره غم می‌گذرند؟

ارغوان خوشه خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره باز سحر غلغله می‌آغازند

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازندارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش؛

تو بخوان نغمه ناخوانده من

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من…




دو کاج - رابرت - ۱۴۰۱/۱۲/۲۳ عصر ۰۸:۲۲

شعر دو کاج برای چند سال در کتاب فارسی درسی چهارم دبستان دهه ۶۰ منتشر می‌شد. ظاهراً پس از مدتی آن را حذف و شاعر آن (محمد جواد محبت) پایانی دگرگون و شاد برای آن سرود که در کتاب فارسی پنجم دبستان آوردند.

دو کاج (نسخه جدید)

 در کنار خطوط سیم پیام، خارج از ده دو کاج روئیدند

سالیان دراز رهگذران، آن دو را چون دو دوست می‌دیدند

روزی از روزهای پائیزی، زیر رگبار و تازیانه باد

یکی از کاج‌ها به خود لرزید، خم شد و روی دیگری افتاد

گفت ای آشنا ببخش مرا، خوب در حال من تأمل کن

ریشه‌هایم ز خاک بیرون است، چند روزی مرا تحمل کن

کاج همسایه گفت با نرمی

دوستی را نمی‌برم از یاد

شاید این اتفاق هم روزی

ناگهان از برای من افتاد

مهربانی به گوش باد رسید

باد آرام شد، ملایم شد

کاج آسیب دیده‌ی ما هم

کَم‌کَمک پا گرفت و سالم شد

میوه‌ی کاج‌ها فرو می‌ریخت

دانه‌ها ریشه می‌زدند آسان

ابر باران رساند و چندی بعد

ده ما نام یافت کاجستان

متأسفانه، صبح امروز (۲۳ اسفند) محمد جواد محبت، شاعر دو کاج و دیگر شعرهای نوستالوژیک کتاب‌های درسی، در سن ۷۹ سالگی درگذشت.

او که خود انسانی خوش‌ذوق و صلح‌طلب بود، کار خود را با معلمی در قصر شیرین آغاز کرده و در سال ۱۳۵۲ جایزه شعر فروغ را دریافت کرده بود. روحش شاد...




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سروان رنو - ۱۴۰۱/۱۲/۲۴ عصر ۰۴:۰۳

(۱۴۰۱/۱۲/۲۳ عصر ۰۸:۲۲)رابرت نوشته شده:  

شعر دو کاج برای چند سال در کتاب فارسی درسی چهارم دبستان دهه ۶۰ منتشر می‌شد. ظاهراً پس از مدتی آن را حذف و شاعر آن (محمد جواد محبت) پایانی دگرگون و شاد برای آن سرود که در کتاب فارسی پنجم دبستان آوردند.

به به ... چه شعری .. چه نقاشی و خط زیبایی ... :heart:

واقعا چه شاهکارهایی در کتاب های درسی ما بود ؛  یار مهربان ... دانه انار ... روباه و زاغ ...

هم  وزن و ریتم عالی داشتند طوری که بعد از دهها سال فراموش نمی کنیم و هم پندآموز بودند.

البته من نسخه اول شعر که کاج سنگدل را با تبر تکه تکه می کنند بیشتر می پسندم eeiikk




قطعه‌ای از نزار قبانی - رابرت - ۱۴۰۲/۱/۲۴ عصر ۰۸:۰۲

‏لَيسَ كُلّ شَيء في القَلبِ يُقال؛ لِذلِكَ خَلقَ الله التنهيدة، الدُموع، النَوم الطَويل، الإبتِسامة البارِدة، وَ رَجفةُ اليدين.

هر آن‌چه در قلب می‌گذرد را نمی‌توان گفت؛ برای همین خدا “آه”، “اشک”، “خواب طولانی”، “لبخند سرد” و “لرزش دستان” را خلق کرد.

                                                       نزار قبانی




داستانی کوتاه از داریوش و گوبریاس - ایلموسترو - ۱۴۰۲/۲/۲۲ عصر ۱۲:۱۴

مدتی از بازگشت شاه بردیا، فرزند بزرگ شهنشاه افسانه ای-کوروش-میگذشت که نگاره ای شگفت آور از سوی هوتنِ خردمند توسط یک چاپار به دستت رسید؛

او گئوماتِ مغ است نه پادشاه بردیا! این را از دخترم فیدیما که در پرده سرای اوست شنیدم! بی درنگ سپهدار داریوش را خبر کن و به اینجا بشتاب گوبریاس1!باید ایران زمین را از تباهی این بدنهاد بزداییم! چشم به راه شما هستم...

گئومات مردم را با نام و نشان بردیا فریب میداد و هم تو و هم داریوش به این پیش آمد بدگمان شده بودید.

به چهره ی اندیشمندانه اش نگریستی.مانند همیشه، بنای ره نامه2 ای دیگر ریخته بود. او را به نیکی می شناختی؛ یار غارت بود... .

گفت:« از سرآغاز این پادشاهی را شوم می پنداشتم. گمانم به باور دگرگون شد. نکند به بانو آتوسا گزندی برسد!؟ چه کنم گوبریاس؟ اندیشه ات چیست؟ ». خندیدی و پاسخش دادی: « آشفته ی دلبر ناپیدایت مباش ای برادر! ». با گونه های گلگون و ترش رویی نگاهت کرد: « مبادا این راز نهفته را با کسی بازگو کنی!آن هنگام تو را خواهم کشت! وای اگر بفهمند دل در گرو شهدخت دوخته ام! ». این بار به شرمش بلند تر خندیدی: « بیم نداشته باش که در این راه همیارت خواهم بود. » .

چهره اش دوباره دگرگون شد. می توانستی به آسانی ریزگان3 ره نامه را از چشمان سیاهش بفهمی پس پس درنگ سزاوار نبود. همان دم با پنج تن از همدلان به سوی پایتخت تاختید.

به کوشک که رسیدید، همگان پیشوازتان شدند. دریافتید که مغ به خوابگاه ها گریخته.

درمیان راهرو ها می گشتی تا آن فریبکار پلید را بیابی.آوایی به گوشت رسید، کسی داشت کلون یکی از درب ها را می انداخت. دریافتی که گئومات نابکار پشت درب است. به پاسار4 سختی درب را شکستی و داخل شدی. میکوشید از ایوان بگریزد که از پشت میان بازوانت نگاهش داشتی. بلند نام داریوش را خواندی. دیری نپایید که اندام ستبرش نمایان شد. به نشانه ی نگاهت دشنه را بالا برد و بر دل سیاه مغ دغل باز فرود آورد.

بد یمنی ها، به چالاکی خون گئومات از میان رفتند و روزگار فرخنده گشت.مردمان به بزم نشستند و فرمانروایی داریوش را جشن گرفتند.

داریوش و شهدخت آتوسا پیوند زناشویی بستند و در آن میان، تو با لبخندی گرم گواه دلدادگی شان بودی.

چه زیبا بود آن شادمانی!


1:گوبریاس:نام یکی از بزرگان پارسی بود که در سال ۵۲۲ پیش از میلاد، با کمک تعدادی از رؤسای هفت خانوادهٔ بزرگ پارسی با کشتن گئومات مغ که به عنوان بردیا فرزند کوروش بزرگ بر تخت نشسته بود، سلطنت را به داریوش بزرگ و خاندان هخامنشی بازگرداند.

2:نقشه

3:جزئیات

4:لگد

امیدوارم لذت برده باشید




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۴۰۲/۱۰/۵ عصر ۰۸:۱۸

رابرت عزیز در این ارسال می‌گوید

: متاسفانە سالهاست سیاست در تمام ارکان زندگی ما ایرانیان رسوخ کردە است.


 ( گروس عبدالملکیان ) در این شعر میگوید:

اینجا خاورمیانە است

و هرکجای خاک را بِکَنی

دوستی ، عزیزی ، برادری

بیرون میزند.

٭٭٭

پ ن : مگر می‌شود اینجا توجە نکرد ، سیاسی نبود ، چشمانت را ببندی و گوشهایت را بگیری و در کل خنثی باشی!؟




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - mr.anderson - ۱۴۰۲/۱۰/۲۳ صبح ۱۱:۳۱

(۱۴۰۱/۱۲/۲۴ عصر ۰۴:۰۳)سروان رنو نوشته شده:  

(۱۴۰۱/۱۲/۲۳ عصر ۰۸:۲۲)رابرت نوشته شده:  

شعر دو کاج برای چند سال در کتاب فارسی درسی چهارم دبستان دهه ۶۰ منتشر می‌شد. ظاهراً پس از مدتی آن را حذف و شاعر آن (محمد جواد محبت) پایانی دگرگون و شاد برای آن سرود که در کتاب فارسی پنجم دبستان آوردند.

به به ... چه شعری .. چه نقاشی و خط زیبایی ... :heart:

واقعا چه شاهکارهایی در کتاب های درسی ما بود ؛  یار مهربان ... دانه انار ... روباه و زاغ ...

هم  وزن و ریتم عالی داشتند طوری که بعد از دهها سال فراموش نمی کنیم و هم پندآموز بودند.

البته من نسخه اول شعر که کاج سنگدل را با تبر تکه تکه می کنند بیشتر می پسندم eeiikk

متاسفانه فکر می کنم نسل جدید هم دیگه اون شور و طرز فکر در مورد طبیعت و زندگی را ندارند.




RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اکتورز - ۱۴۰۲/۱۲/۲ عصر ۱۱:۰۸

بهترین روزگار و بدترین ایام بود. دوران عقل و زمان جهل بود. روزگار اعتقاد و عصربی‌باوری بود. موسم نور و ایام ظلمت بود. بهار امید بود و زمستان نا امیدی .

همەچیز در پیش روی گستردە بود و چیزی در پیش روی نبود.

همە بەسوی بهشت میشتافتیم و همە در جهت عکس رە میسپردیم.

الغرض ، آن دورە چنان بە عصر حاضر شبیە بود کە بعضی مقامات جنجالی آن ، اصرار داشتند در اینکە مردم باید این وضع را ، خوب یا بد ، در سلسلە مراتب قیاسات ، فقط با درجەی عالی بپذیرند .

( داستان دو شهر _ چارلز دیکنز )