اشعار و متون ادبی زیبا - نسخه قابل چاپ +- کافه کلاسیک (https://cafeclassic5.ir) +-- انجمن: تالارهای عمومی (/forumdisplay.php?fid=21) +--- انجمن: شعر , ادبیات , داستان (/forumdisplay.php?fid=54) +--- موضوع: اشعار و متون ادبی زیبا (/showthread.php?tid=80) |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
اشعار و متون ادبی زیبا - Classic - ۱۳۸۸/۶/۲۹ عصر ۱۱:۲۱ -= هر چه بادا باد =-
می خوردن و شاد بودن آيين منست فارغ بودن ز کفر و دین؛ دین منست گفتم به عروس دهر کابین تو چیست گفتــا دل خـرم تـو کابین مـن است *** امشب می جام یـک منی خواهم کرد خود را به دو جام می غنی خواهم کرد اول سه طلاق عقل و دین خواهم کرد پس دختر رز را به زنـی خواهم کرد
***
چندان بخورم شراب کاین بوی شراب آید ز تراب چون روم زیر تراب گر بر سر خـاک من رسد مخموری از بوی شراب من شود مست و خراب *** در پای اجل چو من سرافکنده شوم وز بیخ امید عمر بـرکنده شوم زینهار گلم بجز صراحی نـکنید باشد که ز بوی می دمی زنده شوم *** آنان که اسیر عقل و تمییز شدند در حسرت هست و نیست ناچیز شدند رو باخبرا تو آب انــگور گـُـزین کان بـی خـبران بغوره میویز شدند *** ای صاحب فتوا ز تو پر کارتریم با این همه مستی ز تو هُشیار تریم تو خون کسان خوری و ما خون رزان انصاف بـده کـدام خونخوار تریم؟ *** شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی هر لحظه به دام دگری پــا بستی گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم آیا تو چنان که می نمایی هستی ؟ *** گویند که دوزخی بود عاشق و مست قولی است خلاف، دل در آن نتوان بست گر عاشق و مست ، دوزخی خواهد بود فردا باشد بهشـت همچون کف دست ! *** گویند بهشت و و حور عین خواهد بود و آنجا می ناب و انگبین خواهد بود گر ما می و معشوقه گزیدیم چه باک آخر نه به عاقبت همین خواهد بود ؟
***
گویند بهشت و حور و کوثر باشد جوی می و شير و شهد و شکر باشد پر کــن قـدح بـاده و بـر دستم نِه نـقدی ز هزار نـسیه بـهتـر باشد *** گویند بهشت عدن با حور خوش است من می گویم که آب انگور خوش است اين نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار که آواز دهل برادر از دور خوش است *** مـن هیچ ندانم که مرا آن که سرشت از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت جامی و بتی و بربطی بر لب کشت اين هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت *** چون آمدنم به من نبد روز نخست وین رفتن بی مراد عزمی ست درست بر خیز و میان ببند ای ساقی چست کاندوه جهان به می فرو خواهم شست *** جــز راه قـلـنـدران مـیخـانه مـپوی جز باده و جز سماع و جز یار مجوی بر کف قدح باده و بر دوش سبوی می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی *** ساقـی غـم مـن بلند آوازه شده است سرمستی مـن برون ز اندازه شده است با مـوی سپید سـر خوشم کـز می تو پيرانه سرم بهار دل تازه شده است *** حکیم عمر خیام نیشابوری RE: اشعار زیبا و دلبرانه - shahrzad - ۱۳۸۸/۶/۳۱ عصر ۰۵:۱۲ این بیت شعر نغز و عاشقانه از مولانا استاد عرفان همواره در ذهن من جاریست: چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را که کس مرغان وحشی را از این خوش تر نمی گیرد RE: اشعار زیبا و دلبرانه - بانو - ۱۳۸۸/۶/۳۱ عصر ۰۹:۱۰ (۱۳۸۸/۶/۳۱ عصر ۰۵:۱۲)shahrzad نوشته شده: گمانم اشتباه لپی کوچکی رخ داده باشد... بیت حافظ .... چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را که کس مرغان وحشی(در برخی نسخ: آهوی وحشی) را ازین خوشتر نمی گیرد بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم که سرتاپای حافظ را چرا در زر نمی گیرد...؟ اما شعر زیباست....شک ندارم... با مهر RE: اشعار زیبا و دلبرانه - shahrzad - ۱۳۸۸/۶/۳۱ عصر ۱۱:۵۱ (۱۳۸۸/۶/۳۱ عصر ۰۹:۱۰)بانو نوشته شده: به گمانم مسئله فراموشی من جدی است بانوی عزیز. از تصحیح شما مشکرم. ولی دیگر این ابیات متعلق به مولاناست: گر رود دیده و عقل و خرد و جان، تو مرو که مرا دیدن تو بهر از ایشان، تو مرو آفتاب و فلک اندر کنف سایه توست گر رود این فلک و اختر تابان، تو مرو RE: اشعار زیبا و دلبرانه - shahrzad - ۱۳۸۸/۷/۷ عصر ۰۸:۰۲
تا شمع تو افروخت پروانه شدم با صبر ز دیدن تو بیگانه شدم در روی تو بیقرار شد مردم چشم یعنی که پری دیدم و دیوانه شدم مولوی RE: اشعار زیبا و دلبرانه - Classic - ۱۳۸۸/۷/۷ عصر ۰۸:۲۲ من لذت شباب ندیدم به عمر خویش از دیگران حدیث جوانی شنیده ام رهی معیری
اشعار زیبا و دلبرانه - بانو - ۱۳۸۸/۷/۸ صبح ۰۱:۱۴ همراه خود نسیم صبا می برد مرا یارب چو بوی گل به کجا می برد مرا...؟ سوی دیار صبح رود کاروان شب باد فنا به ملک بقا می برد مرا با بال شوق، ذره به خورشید می رسد پرواز دل به سوی خدا می برد مرا گفتم که بوی عشق که را می برد ز خویش؟ مستانه گفت دل: که مرا... می برد مرا... برگ خزان رسیده بی طاقتم رهی.... یک بوسه نسیم...، زجا می برد مرا... از راست به چپ: عزت الله انتظامی، پرویز خطیبی،عطاالله زاهد، رهی معیری، سپهر و حمید قنبری
RE: اشعار زیبا و دلبرانه - shahrzad - ۱۳۸۸/۷/۸ عصر ۱۰:۵۷ همه عمر برندارم سر از این خمار مستی سعدی با مهر برای بانوی عزیز RE: اشعار زیبا و دلبرانه - Classic - ۱۳۸۸/۷/۱۰ صبح ۰۱:۴۹
شیخ بهایی
RE: اشعار زیبا و دلبرانه - shahrzad - ۱۳۸۸/۷/۱۳ عصر ۰۹:۵۲ بیا با من مدارا کن که من مجنونم و مستم اگر از عاشقی پرسی بدان دلتنگ آن هستم بیا از غم شکایت کن که من هم درد تو هستم اگر از حال من پرسی بدان نازک دل و خسته ام بیا از درد حکایت کن که من محتاج آن هستم اگر از زخم دل پرسی بدان مرهم بر آن بستم RE: اشعار زیبا و دلبرانه - سروان رنو - ۱۳۸۸/۷/۱۳ عصر ۱۰:۵۵ و چند تک بیتی زیبا :
ریشه ی نخل کهنسال از جوان افزون ترست .... بیشتر دلبستگی باشد به عالم ، پیر را صائب تبریزی صائب تبریزی از طلا گشتن پشیمان گشته ایم .... مرحمت فرموده ما را مس کنید ! لا ادری نیکویی با بدنهادان ، عمر ضایع کردن است .... کی ز آرایش عروس زشت زیبا می شود ؟ سیار RE: اشعار زیبا و دلبرانه - بانو - ۱۳۸۸/۷/۱۴ عصر ۰۷:۲۳
(مرحوم عماد خراسانی) دلم آشفتۀ آن مایۀ ناز است هنوز مرغ پر سوخته در پنجۀ باز است هنوز... جان به لب آمد و لب، بر لب جانان نرسید دل به جان آمد و او، بر سر ناز است هنوز... گرچه بیگانه زخود گشتم و دیوانۀ عشق یار، عاشق کش و بیگانه نواز است هنوز... خار گردیدم و بر آتش من، آب نزد غافل از حسرت ارباب نیاز است هنوز... همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع قصۀ ما دوسه دیوانه، دراز است هنوز... گرچه رفتی، ز دلم حسرت روی تو نرفت در این خانه، به امید تو باز است هنوز... این چه سوداست عمادا، که تو در سر داری...؟! این چه سوزیست که در پردۀ ساز است هنوز...؟
و یک ترانه به لهجه مشهدی که توسط استاد شجریان هم به شیرینی اجرا شد...
با مهر...بانو RE: اشعار زیبا و دلبرانه - shahrzad - ۱۳۸۸/۷/۱۷ عصر ۱۰:۱۳ در عشق گشتم فاش تو، وز همگنان قلاش تر وز دلبران خوش باش تر، مستان سلامت می کنند RE: اشعار زیبا و دلبرانه - shahrzad - ۱۳۸۸/۷/۱۹ عصر ۰۵:۲۹ بر تو چون ساحل آغوشم گشودم در دلم بود که دلدار تو باشم وای بر من که ندانستم از اول روزی آید که دل آزار تو باشم
فروغ فرخ زاد
RE: اشعار زیبا و دلبرانه - Savezva - ۱۳۸۸/۷/۲۰ صبح ۰۸:۲۲ حضرت خیام می فرمایند: گويند کسان بهشت با حور خوش است من ميگويم که آب انگور خوش است اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار کاواز دهل شنيدن از دور خوش است RE: اشعار زیبا و دلبرانه - سروان رنو - ۱۳۸۸/۷/۲۰ صبح ۰۹:۲۶ خیام واقعا محشره ... این مرد حسابی از زمان خودش جلو بوده ؛ من بد کنم و تو بد مکافات دهی
گویند روزی حضرت خیام بساط عیش و مستی گسترده بود و مشغول صفا . ناگهان بادی آمد و جام می او را انداخت و شکست . خیام نگاهی به آسمان کرد و گفت:
ابریق مرا شکستی ربی بر من در عیش را ببستی ربی من می خورم و تو میکنی بد مستی ؟! خاکم به دهن ، مگر تو مستی ربی ؟! ناگهان صورتش سیاه شد.باز رو به آسمان کرد و گفت: ناکرده گنه در این جهان کیست بگو ؟ آن کس که گنه نکرد ، چون زیست بگو ؟ من بد کنم و تو بد مکافات دهی پس فرق میان من و تو چیست بگو ؟! صورتش دوباره سفید شد. اینجا بود که از خداوند خواست که او را نزد خودش ببرد و سرش را بر زمین گذاشت و بمرد !! RE: اشعار زیبا و دلبرانه - shahrzad - ۱۳۸۸/۷/۲۰ صبح ۱۱:۵۱ (۱۳۸۸/۷/۲۰ صبح ۰۹:۲۶)سروان رنو نوشته شده: به حق که در خارق العاده بودن خیام و عقاید روشنفکرانه اش شکی نیست. ولی فکر نمی کنید که این داستان بیشتر به خرافه شبیه است؟ شاید این قصه ساخته ذهن همان مخالفان خرافه پرداز او بوده که خواسته اند اشعار و سخنان او را رنگ توجیه ببخشند. قرآن که مهین کلام خوانند آن را گه گاه نه بر دوام خوانند آن را بر گرد پیاله آیتی هست مقیم کاندر همه جا مدام خوانند آن را RE: اشعار زیبا و دلبرانه - Classic - ۱۳۸۸/۷/۲۰ عصر ۱۲:۲۳ البته مهم نیست که این داستان واقعی بوده یا نه ، همین وجه افسانه ای داستان ، باز زیباست.
و یا اینجا که گل و خاک را همان باقیمانده تن افراد بشر می داند و تمثیل زیبایی به کار می برد:
و یا آنجا که خوشی های دنیای اکنون را بر وعده های آن جهانی ترجیح می دهد :
اشعار زیبا و دلبرانه - بانو - ۱۳۸۸/۷/۲۰ عصر ۰۶:۳۹ زمانیکه صحبت از حکیم عمر خیام باشد، بد نیست پای منتقدی بنام را نیز به میان کشید...صادق هدایت که خود به اندازه کافی در میان دوستداران ادبیات معاصر ایران جای بازکرده و چه تعصب کور باشد و چه برخورد صرفا منطقی، نمی توان به سادگی از کنار مجموعه گزینش شده و تصحیح او بر رباعیات خیام تحت عنوان ((ترانه های خیام)) گذر کرد... هدایت این مجموعه را در 22 سالگی اش گردآورد...جوان بود اما خام نه که پژوهشی عمیق همراه با دقتی خاص روحیه اش بر ظرائف این کتاب انجام داده بود...
هدایت از میان نسخی که به نام خیام منتشر شده اند، با بررسی یکدستی سبک و محتوی و قدرت شعرو کلام سراینده، تنها رباعیات 13 گانۀ ((مونس الاحرار)) و نیز دو رباعی از کتاب ((مرصاد العباد)) را اصیل دانسته و در قبول یکسان بودن شاعر برای اینهمه رباعی منسوب به وی تردید کرده است.((از 80 رباعی الی 1200 رباعی تا کنون تحت عنوان خیام منتشر شده است!)) و مقوله ای دیگر اینکه آیا حکیم عمر خیام منجم، ریاضی دان و حکیم و فیلسوف همان شاعر رباعیات مذکور است یا خیر؟! می توان گفت اگر منظور از مطالعه این اشعار تنها لذت باشد و آموختن، تفاوتی نمی کند شاعر، خود به راستی که باشد! به قول هدایت (( ما عجالتا این ترانه ها را به اسم همان خیام منجم و ریاضی دان ذکر می کنیم، چون مدعی دیگری پیدا نکرده تا ببینیم این اشعار مربوط به همان خیام منجم و عالم است و یا خیام دیگری گفته! برای این کار باید دید طرز فکر و فلسفۀ او چه بوده است...)) از آنجا که تعداد ابیات نسبت داده شده به وی از حساب و عدد بدر رفته و هر کجا رباعیی می بینیم پی بندش می خوانیم حکیم عمر خیام، آنچنان تنوع فکر و مضمون بالا می زند که با استناد به نسخ پر بیت، باز نمی توان به قدرت و قطعیت، وحدتی برای تفکر و فلسفه و بینش شاعر قائل شد... به قول هدایت : (( مضمون این رباعیات روی فلسفه و عقاید مختلف است از قبیل: الهی، طبیعی، دهری، صوفی، خوش بینی، بدبینی، تناسخی، افیونی، بنگی، شهوت پرستی، مادی، مرتاضی، لامذهبی، رندی و قلاشی، خدایی، وافوری و....!!)) و خلاصه که دقت در انتخاب منبع برای مطالعۀ اشعار خیام، مسئله ای کم اهمیت نیست... عده ای گفته بودند خیام در خلال عمر چندین بار تغییر رویه داده و افکارش سمت و سوهای گوناگون کاویده و باز هدایت با استناد به رباعیاتی یکدست و هم محتوی مربوط به دو دوره سنی مختلف شاعر( با توجه به قایل شدن شاعری واحد به دلیل انتخاب مرجعی یکدست تر از رباعیات) افکار اورا بر یک روال و ثابت می داند... دو رباعی از دوران جوانی حکیم اینگونه اند: هرچند که رنگ و روی زیباست مرا.....چون لاله رخ و چو سرو، بالاست مرا معلوم نشد که در طربخانۀ خاک........نقاش ازل بهر چه آراست مرا.....؟ ------------------ امروز که نوبت جوانی من است........می نوشم ازآن که زندگانی من است عیبم مکنید، گرچه تلخ است خوش است........ تلخ است، چراکه زندگانی من است و این دو رباعی که براساس مضمون، قاعدتا باید مربوط به دوران کهولت وی باشند: افسوس که نامۀ جوانی طی شد..........وآن تازه بهار زندگانی دی شد حالی که ورا نام جوانی گفتند............. معلوم نشد که او کی آمد، کی شد....؟! ----------------- من دامن زهد و توبه طی خواهم کرد.............با موی سپید، قصد می خواهم کرد پیمانۀ عمر من به هفتاد رسید..........این دم نکنم نشاط، کی خواهم کرد...؟! و به قول هدایت، ((این رباعیات برفرض هم از خود خیام نباشد، از پیروان خیلی زبردست او خواهد بود که مستقیما از فکر فیلسوف و شاعر بزرگ الهام گرفته اند....)) در خاتمه بگویم، امروز بزرگداشت حافظ بود، اما کلام به سمت خیام میل کرد و اینگونه گشت...پس به حرمت لسان الغیب، مطلب را با غزلی از وی می بندم... نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید...........فغان که بخت من از خواب در نمی آید صبا به چشم من انداخت، خاکی از کویش.........که آب زندگی ام در نظر نمی آید قد بلند تورا تا ببر نمی گیرم............درخت بخت مرادم ببر نمی آید مگر به روی دلآرای یار ما ور نی.............به هیچ وجه دگر کار بر نمی آید مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید..............وزان غریب بلاکش خبر نمی آید ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا...........ولی چه سود یکی کارگر نمی آید! بسم حکایت دل هست با نسیم سحر..............ولی به بخت من امشب سحر نمی آید دراین خیال بسر شد، زمان عمر و هنوز....................بلای زلف سیاهت بسر نمی آید ز بس که شد دل حافظ، رمیده از همه کس............کنون ز حلقۀ زلفش بدر نمی آید
با مهر بانو RE: اشعار زیبا و دلبرانه - shahrzad - ۱۳۸۸/۷/۲۵ عصر ۰۵:۱۲ او شراب بوسه می خواهد ز من من چه گویم قلب پر امید را؟ او به فکر لذت و غافل که من طالبم آن لذت جاوید را
فروغ فرخ زاد RE: اشعار زیبا و دلبرانه - Classic - ۱۳۸۸/۷/۲۵ عصر ۱۱:۳۹ خب ، چندی پیش روز حافظ بود و به جاست ، با شعری از استاد غزل پارسی ، یادی از شیخ شیراز کنیم: کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب .... تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند بی شک اگر حافظ و دیوان اش را از زبان پارسی بگیریم ، بخش اعظم زیبایی و غنای این زبان را از آن ستانده ایم. حافظ ، رند و هوشمندانه می سراید و سبک او فقط مخصوص خودش است. زیبایی ظاهری و معنوی برخی از شعرهای لسان الغیب ، بی نظیر است: آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست ..... عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی شعرهای زیبای حافظ ، پر از مفاهیم و معانی و تعابیر زیباست و مملو از پیام هایی است که هیچگاه غبار زمان بر آنها نمی نشیند. درست مانند پیام های فیلم های کلاسیک که هیچگاه کهنه نخواهند شد. معناهایی که حتی در زندگی ماشینی امروز هم روشنگر و کارگر است : مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو ..... یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو چه قدر مایه شرمندگی است که تاکنون حتی یک فیلم سینمایی ، در مورد این شاعر فرهیخته ایرانی ساخته نشده بر سر تربت ما گر گذری ، همّت خواه ...... که زیارت گه رندان جهان خواهد بود
RE: اشعار زیبا و دلبرانه - shahrzad - ۱۳۸۸/۸/۱ عصر ۰۳:۴۵ امروز بی مقدمه قطعه شعری از حمید مصدق را به یاد آوردم و در پی آن پاسخ فروغ فرخ زاد به آن را. بد ندیدم که هر دو قطعه را در اینجا بیاورم: تو به من خنديدي و نمي دانستي من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم باغبان از پي من تند دويد سيب را دست تو ديد غضب آلود به من كرد نگاه سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك و تو رفتي و هنوز، سالهاست كه در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم و من انديشه كنان غرق در اين پندارم كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
" جواب زيباي فروغ فرخ زاد به حميد مصدق":
من به تو خنديدم چون كه مي دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي پدرم از پي تو تند دويد و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه پدر پير من است من به تو خنديدم تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك دل من گفت: برو چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را ... و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام حيرت و بغض تو تكرار كنان مي دهد آزارم و من انديشه كنان غرق در اين پندارم كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
RE: اشعار زیبا و دلبرانه - Classic - ۱۳۸۸/۸/۳ عصر ۰۱:۵۷ ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی ........ چیزی به یار مانی ، از یار ما چه دیدی ؟ خندان و تازه رویی ، سرسبز و مشک بویی ......... همرنگ یار مایی یا رنگ از او خریدی ؟! ای گل چرا نخندی کز هجر باز رستی ......... ای ابر چون نگریی کز یار خود بریدی ؟ ای باد شاخهها را در رقص اندرآور .......... بر یاد آن که روزی بر وصل میوزیدی بنگر بدین درختان چون جمع نیکبختان ............ شادند ، ای بنفشه از غم چرا خمیدی ؟
مولوی اشعار زیبا و دلبرانه - بانو - ۱۳۸۸/۸/۷ عصر ۰۵:۱۳ بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟ گره از کار فروبستۀ ما بگشایی؟ نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی گذری کن؛ که خیالی شدم از تنهایی گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو من به جان آمدم، اینک تو چرا می نایی...؟ بسکه سودای سر زلف تو پختم به خیال عاقبت چون سر زلف تو، شدم سودایی همه عالم به تو می بینم و این نیست عجب به کی بینم، که تویی چشم مرا بینایی پیش از این گر دگری در دل من می گنجید، جز تورا نیست کنون در دل من گنجایی.... جز تو اندر نظرم هیچ کسی می ناید وین عجب تر که تو خود، روی به کس ننمایی گفتی از لب بدهم کام عراقی روزی وقت آن است که آن وعده؛ وفا فرمایی....
فخرالدین ابراهیم همدانی متخلص به عراقی ( قرن هفتم هجری قمری)
RE: اشعار زیبا و دلبرانه - سروان رنو - ۱۳۸۸/۸/۲۰ صبح ۱۲:۳۱ ما بدان مقصد عالي نتوانيم رسيد .... هم مگر لطف شما پيش نهد گامي چند چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب .... فرصت عیش نگهدار و بزن جامی چند قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست .... بوسهای چند برآمیز به دشنامی چند زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر ... تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو .... نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند ای گدایان خرابات خدا یار شماست .... چشم انعام مدارید ز انعامی چند پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش .... که مگو حال دل سوخته با خامی چند حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت .... کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند حافظ شیرین سخن
اشعار زیبا و دلبرانه - بانو - ۱۳۸۸/۸/۲۰ صبح ۰۹:۵۰ به یاد شادروان ایرج بسطامی...آواز افشاری بود گمانم... اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد؛ دلم صد بار میگوید: که چشم از فتنه بر هم نه ! تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی رفیـقـانـم سفر کردند هـر یـاری بـه اقصـایی بـه دریـایـی درافـتـادم که پایانـش نـمیبینم فـراقـم سـخت میآیـد ولـیـکن صبـر میبـاید مپـرسم دوش چون بـودی، بـه تاریـکی و تنهایی شبان آهسته مینالم مگر دردم نهان ماند دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت ((سعدی شیرازی)) RE: اشعار زیبا و دلبرانه - Classic - ۱۳۸۸/۸/۲۰ عصر ۰۶:۰۹ (۱۳۸۸/۸/۲۰ صبح ۱۲:۳۱)سروان رنو نوشته شده: (۱۳۸۸/۸/۲۰ صبح ۰۹:۵۰)بانو نوشته شده: چقدر زیبا .... RE: اشعار زیبا و دلبرانه - Classic - ۱۳۸۸/۸/۲۳ عصر ۰۷:۰۸ زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست .... پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست نرگسش (1) عربده جوی و لبش افسوس کنان .... نیم شب دوش به بالین من آمد ، بنشست سر فرا گوش من آورد به آواز حزین .... گفت : ای عاشق دیرینه ی من ؛ خوابت هست ؟!
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند .... کافر عشق بود گر نشود باده پرست ! حافظ (1) نرگس : چشم
RE: اشعار زیبا و دلبرانه - بانو - ۱۳۸۸/۸/۲۳ عصر ۰۸:۴۹ (۱۳۸۸/۸/۲۳ عصر ۰۷:۰۸)IranClassic نوشته شده: هرچه کوشیدم دلم نیامد از این شعر بگذرم...سالها قبل بود که این شعر را با صدای مرحوم بسطامی بر روی یکی از قویترین آهنگهای ساخته شده تا کنون(این حرف را به جرات می گویم) در دستگاه همایون از حمید متبسم شنیدم...تصویری ترین غزل حافظ بر روی یک اثر کاملا توصیفی...اگر آلبوم بوی نوروز را در اختیار دارید که چه بهتر وگرنه می توان از این لینک،هم کل اثر و هم تنها این آهنگ(تصنیف باده شبگیر) را شنید...به سازبندی متفاوت کار و ارکستراسیون بی نظیر آن توجه کنید...چک چک های اول قطعه، ساز کمانچه است که با انگشت نواخته می شود به جای آرشه و این تکنیک بعدها رونقی یافت و کمانچه هم مانند ویولون گسترده تر نواخته شد... جلوی اشکهایم را به سختی گرفتم...ممنون کلاسیک عزیز... http://iranava.ir/App/TrackDetails.aspx?TrackId=4118&CdId=444&PackageId=370 RE: اشعار زیبا و دلبرانه - Classic - ۱۳۸۸/۹/۹ صبح ۱۲:۳۴ بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت ..... و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست .... گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت یار اگر ننشست با ما ، نیست جای اعتراض .... پادشاهی کامران بود ، از گدایی عار داشت گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن .... شیخ صنعان ، خرقه رهن خانه خمار داشت چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت .... شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت حافظ
اشعار زیبا و دلبرانه - بانو - ۱۳۸۸/۹/۹ صبح ۰۸:۲۲ (شاهد افلاکی) چون زلف تو ام جانا، در عین پریشانی چون باد سحرگاهم، در بی سر و سامانی من خاکم و من گردم، من اشکم و من دردم؛ تو مهری و تو نوری، تو عشقی و تو جانی! خواهم که تورا در بر، بنشانم و بنشینم؛ تا آتش جانم را، بنشینی و بنشانی ای شاهد افلاکی، در مستی و در پاکی؛ من چشم تورا مانم، تو اشک مرا مانی! در سینه سوزانم، مستوری و مهجوری در دیده بیدارم، پیدایی و پنهانی من زمزمه عودم، تو زمزمه پردازی... من سلسله موجم، تو سلسله جنبانی... از آتش سودایت، دارم من و دارد دل داغي که نمی بینی، دردی که نمی دانی دل با من و جان بی تو، نسپاری و بسپارم... کام از تو و تاب از من، نستانم و بستانی... ای چشم رهی سویت، کو چشم رهی جویت...؟ روی از من سرگردان، شاید(1) که نگردانی...
پ.ن: یکی از نمونه های خوب بکارگیری صنعت لف و نشر مرتب و مشوش در غزل معاصر (1) شاید= شایسته است RE: اشعار زیبا و دلبرانه - Classic - ۱۳۸۸/۹/۱۱ صبح ۱۲:۲۶
پی نوشت : بانو جان آواتار تازه مبارک است. راستی شهرزاد مدتی است که از کافه خارج شده و تاکنون مراجعت نکرده ! اگر صلاح می دونید آگهی بدیم ؟! RE: اشعار زیبا و دلبرانه - سروان رنو - ۱۳۸۸/۹/۱۱ عصر ۱۲:۱۰ یک مطلب جالب در سایت کلوب دیدم ( البته در منابع مختلفی آمده و منبع اصلی آن مشخص نیست ) آیا می دانید بر روی پیام گیر تلفنی خانه هر کدام از شاعران چه ضبط شده است ؟ پیغام گیر فردوسی نمی باشم امروز اندر سرای که رسم ادب را بیارم به جای به پیغامت ای دوست گویم جواب چو فردا بر آید بلند آفتاب
پیغام گیر خیام این چرخ فلک عمر مرا داد به باد ممنون توام که کرده ای از من یاد رفتم سر کوچه ، منزلِ کوزه فروش آیم چو به خانه پاسخت خواهم داد
پیغام گیر منوچهری از شرم به رنگ باده باشد رویم در خانه نباشم که سلامی گویم بگذاری اگر پیغام پاسخ دهمت زان پیش که همچو برف گردد رویم
پیغام گیر مولانا هر سماع از خانه ام رفتم برون.. رقصان شوم شوری برانگیزم به پا.. خندان شوم شادان شوم برگو به من پیغام خود...هم نمره و هم نام خود فردا تو را پاسخ دهم..جان تو را قربان شوم
پیغام گیر بابا طاهر تلیفون کرده ای جانم فدایت الهی مو به قوربون صدایت چو از صحرا بیایُم نازنینُم فرستم پاسخی از دل برایت
پیغام گیر حافظ رفته ام بیرون من از کاشانه ی خود ، غم مخور تا مگر بینم رخ جانانه ی خود ، غم مخور بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بُگذاری پیام زآن زمان کو باز گردم خانه ی خود ، غم مخور
پیغام گیر سعدی از آوای دل انگیز تو مستم نباشم خانه و شرمنده هستم به پیغام تو خواهم گفت پاسخ فلک را گر فرصتی دادی به دستم
پیغام گیر نیما چون صداهایی که می آید شباهنگام از جنگل از شغالی دور گر شنیدی بوق بر زبان آر آن سخن هایی که خواهی بشنوم در فضایی عاری از تزویر ندایت چون انعکاس صبح آزا کوه پاسخی گیرد ز من از دره های یوش بر آبگینه ای از جیوه ء سکوت سنگواره ای از دستان آدمیت آتشی و چرخی که آفرید تا کلید واژه ای از دور شنوا در آن با من سخن بگو که با همان جوابی گویم تآنگاه که توانستن سرودی است ای صدا و سخن توست سرآغاز جهان دل سپردن به پیامت چاره ساز انسان گر مرا فرصت گفتی و شنودی باشد به حقیقت با تو همراز شوم بی نیاز کتمان
پیغام گیر فروغ نیستم.. نیستم..اما می آیم.. می آیم ..می آیم با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار می آیم.. می آیم ..می آیم و آستانه پر از عشق می شود و من در آستانه به آنها که پیغام گذاشته اند سلامی دوباره خواهم داد
RE: اشعار زیبا و دلبرانه - Classic - ۱۳۸۸/۹/۱۸ صبح ۱۲:۴۹ گرگ نزديک چراگاه و شبان رفته به خواب بره دور از رمه و عزم چرايي دارد مور هرگز به در قصر سليمان نرود تا که در لانه ي خود برگ و نوايي دارد گُهر وقت بدين خيرگي از دست مده آخرين دّر گران مايه بهايي دارد فرخ آن شاخک نورسته که در باغ وجود وقت رُستن هوس نشو ونمايي دارد صرف باطل نکند عمر گرامي پروين آن که چون پير خرد راهنمايي دارد پروین اعتصامی
RE: اشعار زیبا و دلبرانه - سروان رنو - ۱۳۸۸/۹/۱۹ صبح ۱۲:۱۴ (۱۳۸۸/۹/۱۸ صبح ۱۲:۴۹)IranClassic نوشته شده: گرگ نزديک چراگاه و شبان رفته به خواب
بره دور از رمه و عزم چرايي دارد این تیکه اش رو پدر بیژن ( پارسا پیروز فر ) در سریال تاریخی در چشم باد ، چندین بار زمزمه می کرد ... زیباست اشعار زیبا و دلبرانه - بانو - ۱۳۸۸/۹/۲۵ صبح ۰۸:۲۳ شیرینی لبان تو فرهادی آورد دلخواهی آنقدر که غمت شادی آورد جز عشق دلنشین تو، کارام جان ماست دامی ندیده ایم که آزادی آورد دل را خراب کرد و به گنج هنر رسید عشقٍ خرابکارٍ تو آبادی آورد...! مقبول باد عُذرٍ کمند افکنان عشق؛ چشم غزال رغبتِ صیّادی آورد! گر عشق ورز و مست، نمی خواهدم خدای ؛ باری چرا جمال پریزادی آورد؟! ای جان سرابنوش نگاهت! بگو، دلم ؛ رو با کدام سوی در این وادی آورد؟! کوه غمت به تیشه ی جان می کند دلم؛ شیرینی لبان تو فرهادی آورد... (اسماعیل خوئی، امرداد 38- مشهد)
RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بانو - ۱۳۸۸/۱۰/۵ صبح ۰۹:۲۴ نمی دانم دوستان با چه فلسفه هایی در این تالار گرد آمده اند، متریالیسم، اگزیستانسیالیسم، پست مدرنیسم و و و ....اما، این عزاداری اصیل، تقدیم به تمامی گوشهای خسته از عربده های زشت و خزعبلات (به ظاهر مداحان!) ناآگاه امروز.... بند اول: باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است باز اين چه رستخيز عظيم است كز زمين بي نفح صور، خاسته تا عرش اعظم است اين صبح تيره باز دميد از كجا كزو كار جهان و خلق جهان جمله در هم است گويا طلوع مي كند از مغرب آفتاب كاشوب در تمامي ذرات عالم است گر خوانمش قيامت دنيا بعيد نيست اين رستخيز عام كه نامش محرم است در بارگاه قدس كه جاي ملال نيست سرهاي قدسيان همه بر زانوي غم است جن و ملك بر آدميان نوحه مي كنند گويا عزاي اشرف اولاد آدم است باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است بند دوم: كشتي شكست خورده ز طوفان كربلا در خاك و خون فتاده به ميدان كربلا گر چشم روزگار بر او فاش مي گريست خون مي گذشت از سر ايوان كربلا نگرفت دست دهر گلابي به غير اشك زآن گل كه شد شكفته به بستان كربلا از آب هم مضايقه كردند كوفيان خوش داشتند حرمت مهمان كربلا بودند ديو و دد همه سيراب و مي مكيد، خاتم ز قحط آب سليمان كربلا... زآن تشنگان هنوز به عيوق مي رسد فرياد العطش ز بيابان كربلا آه از دمي كه لشكر اعداء نكرد شرم كردند رو به خيمه ي سلطان كربلا آندم فلك بر آتش غيرت سپند شد كز خوف خصم در حرم افغان بلند شد بند سوم: كاش آن زمان سرادق گردون نگون شدي وين خرگه بلند ستون بي ستون شدي كاش آن زمان بر آمدي از كوه تا به كوه سيل سيه كه روي زمين تيره گون شدي كاش آن زمان ز آه جگر سوز اهل بيت يك شعله برق خرمن گردون دون شدي كاش آن زمان كه اين حركت كرد آسمان سيماب وار روي زمين بي سكون شدي كاش آن زمان كه پيكر او شد درون خاك جان جهانيان همه از تن برون شدي كاش آن زمان كه لشكر آل نبي شكست عالم تمام غرقه ي درياي خون شدي اين انتقام گر نفتادي به روز حشر با اين عمل معامله ي دهر چون شدي آل نبي چو دست تظلم بر آورند اركان عرش را به تزلزل در آورند بند چهارم: بر خوان غم چو عالميان را صلا زدند اول صلا به سلسله ي انبيا زدند نوبت به اوليا چو رسيد آسمان طپيد زان ضربتي كه بر سر شير خدا زدند پس آتشي ز اخير الماس ريزه ها افروختند و بر حسن مجتبي زدند وانگه سرادقي كه فلك محرمش نبود كندند از مدينه و بر كربلا زدند پس ضربتي كزان جگر مصطفي دريد بر حلق تشنه ي خلف مرتضي زدند وز تيشه ي ستيزه در آن دشت، كوفيان پس نخلها ز گلشن آل عبا زدند اهل حرم دريده گريبان گشوده مو فرياد بر در حرم كبريا زدند روح الامين نهاده به زانو سر حجاب تاريك شد ز ديدن او چشم آفتاب بند پنجم: چون خون حلق تشنه ي او بر زمين رسيد جوش از زمين به ذوره ي چرخ برين رسيد نزديك شد كه خانه ي ايمان شود خراب از بس شكست ها كه به اركان دين رسيد نخل بلند او چو خسان بر زمين زدند طوفان بر آسمان ز غبار زمين رسيد باد آن غبار چون به مزار نبي رساند گرد از مدينه بر فلك هفتمين رسيد يكباره جامه در خم گردون به نيل برد چون اين خبر به عيسي گردون نشين رسيد پر شد فلك ز غلغله چون نوبت خروج از انبيا به حضرت روح الامين رسيد كرد اين خيال و هم غلط كار كآن غبار تا دامن جلال جهان آفرين رسيد هست از ملال گرچه بري ذات ذوالجلال او در دل است و هيچ دلي نيست بي ملال بند ششم: ترسم جزاي قاتل او چون رقم زنند يكباره بر جريده ي رحمت قلم زنند ترسم كزين گناه شفيعان روز حشر دارند شرم از گنه خلق دم زنند دست عقاب حق بدر آيد زآستين چون اهل بيت دست بر اهل ستم زنند آه از دمي كه با كفن خون چكان ز خاك آل علي چو شعله ي آتش علم زنند فرياد از آن زمان كه جوانان اهل بيت گلگون كفن به عرصه ي محشر قدم زنند جمعي كه زد به هم صفشان شور كربلا در حشر صف زنان صف محشر به هم زنند از صاحب عزا چه توقع كنند باز آن نا كسان كه تيغ به صيد حرم زنند پس بر سنان كنند سري را كه جبرئيل شويد غبار گيسويش از آب سلسبيل بند هفتم: روزي كه شد به نيزه سر آن بزرگوار خورشيد سر برهنه برآمد ز كوهسار موجي به جنبش آمد و بر خاست كوه كوه ابري به جنبش آمد و بگريست زار زار گفتي تمام زلزله شد خاك مطمئن گفتي فتاد از حركت چرخ بيقرار عرش آنچنان به لرزه درآمد و چرخ نيز افتاد در گمان كه قيامت شد آشكار آن خيمه اي كه گيسوي حورش طناب بود شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار جمعي كه پاس محملشان داشت جبرئيل گشتند بي عماري و محمل شترسوار با آنكه سر زد اين عمل از امت نبي روح الامين زروي نبي گشت شرمسار وانگه ز كوفه خيل الم رو به شام كرد نوعي كه عقل گفت قيامت قيام كرد بند هشتم: بر حربگاه چون ره آن كاروان فتاد شور و نشور واهمه را در گمان فتاد هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فكند هم گريه بر ملائك هفت آسمان فتاد هر جا كه بود آهوئي از دشت پا كشيد هر جا كه بود طايري از آشيان فتاد شد وحشتي كه شور قيامت ز ياد رفت چون چشم اهل بيت بر آن كشتگان فتاد هر چند بر تن شهدا چشم كار كرد بر زخمهاي كاري تير و سنان فتاد ناگاه چشم دختر زهرا در آن ميان بر پيكر شريف امام زمان فتاد بي اختيار نعره ي هذا حسين از او سر زد چنان كه آتش از او در جهان فتاد پس با زبان گله آن بضعت بتول رو بر مدينه كرد كه يا ايها الرسول بند نهم: اين كشته ي فتاده به هامون حسين توست وين صيد دست و پا زده در خون حسين توست وين ماهي فتاده به درياي خون كه هست زخم از ستاره بر تنش افزون حسين توست اين غرقه ي محيط شهادت كه روي دشت از موج خون او شده گلگون حسين توست اين شاه كم سپاه كه با خيل اشك و آه خرگه از اين جهان زده بيرون حسين توست اين قالب طپان كه چنين مانده بر زمين شاه شهيد ما شده مدفون حسين توست اين خشك لب فتاده ي ممنوع از فرات كز خون او زمين شده جيهون حسين توست وين نخل تر كز آتش جانسوز تشنگي دود از زمين رسانده به گردون حسين توست پس روي در بقيع به زهرا خطاب كرد وحش زمين و مرغ هوا را كباب كرد بند دهم: كاي مونس شكسته دلان حال ما ببين ما را غريب و بي كس و بي آشيان ببين اولاد خويش را كه شفيعان محشرند در ورطه ي عقوبت اهل جفا ببين در خلد بر حجاب دو كون آستين فشان وندر جهان، مصيبت ما برملا ببين ني ني درآچو ابر خروشان كربلا طغيان سيل فتنه و موج بلا ببين تنهاي كشتگان همه در خاك و خون نگر سرهاي سروران همه بر نيزه ها ببين آن سركه بود بر سر و دوش نبي مدام يك نيزه اش ز دوش مخالف جدا ببين آن تن كه بود پرورشش در كنار تو غلطان به خاك معركه ي كربلا ببين يا بضعة الرسو ل ز ابن زياد داد كو خاك اهل بيت رسالت به باد داد بند يازدهم: اي چرخ غافلي كه چه بيداد كرده اي وز كين چها در اين ستم آباد كردهاي بر طعنت اين بس است كه برعترت رسول بيداد كرده خصم و تو امداد كرده اي اي زاده ي زياد نكردست هيچ گاه نمرود اين عمل كه تو شداد كرده اي كام يزيد داده اي از كشتن حسين(ع) بنگر كه را به قتل كه دلشاد كرده اي بهر خسي كه بار درخت شقاوت است در باغ دين چه با گل و شمشاد كرده اي با خصم دين نتوان كرد آنچه تو با مصطفي و حيدر و اولاد كرده اي حلقي كه سوده لعل لب خود نبي بر آن آزرده اش به خنجر فولاد كرده اي ترسم تو را دمي كه به محشر درآورند از آتش تو دود به محشر درآورند بند دوازدهم: خاموش محتشم كه دل سنگ آب شد بنياد صبر و خانه ي طاقت خراب شد خاموش محتشم كه از اين حرف سوزناك مرغ هوا و ماهي دريا كباب شد خاموش محتشم كه از اين شعر خون چكان در ديده اشك مستمعان، خون ناب شد خاموش محتشم كه از اين نظم گريه خيز روي زمين به اشك جگرگون كباب شد خاموش محتشم كه فلك بسكه خون گريست دريا هزار مرتبه گلگون حباب شد خاموش محتشم كه به سوز تو آفتاب از آه سرد ماتميان ماهتاب شد خاموش محتشم كه ز ذكر غم حسين جبريل را ز روي پيمبر حجاب شد تا چرخ سفله بود خطايي چنين نكرد بر هيچ آفريده جفايي چنين نكرد (ترجيع بند محتشم كاشاني در دوازده بند- قرن دهم) RE: - Classic - ۱۳۸۸/۱۰/۳۰ صبح ۱۰:۳۱ زیباترین شش دقیقه سینما
فصل آخر كتاب دنيويكردنها Profanations
جورجو آگامبن / مترجم: امید مهرگان
سانچو پانزا وارد سينمايي ميشود در يك شهرستان. او بهدنبال دُن كيشوت است و او را ميبيند كه در صندلي كناري نشسته است، و به پرده خيره است. سالن تقريباً پُر است؛ در بالكن ــ كه يك جور تراس عظيم است ــ بچههاي شلوغ كنار هم چپيدهاند. بعد از چند تلاش ناموفق براي رسيدن به دن كيشوت، سانچو با اكراه روي يكي از صندليهاي پاييني، بغل دختركي (دولسينا؟) كه به او آبنبات چوبي تعارف ميكند، مينشيند.
پرده روشن شده است؛ فيلمي تاريخي است: روي پرده، شواليهها با زره و نيزه دارند بهپيش ميرانند. ناگهان، زني ظاهر ميشود؛ او در خطر است. دن كيشوت بهيكباره برميخيزد، شمشيرش را از نيام ميكشد، به سوي پرده ميشتابد، و، با چند حمله، شروع ميكند پارچه را پارهكردن. زن و شواليهها هنوز روي پرده قابلديدناند، اما شكافي كه شمشير دن كيشوت گشوده است بزرگ و بزرگتر ميشود، و بيرحمانه تصاوير را ميبلعد.
در پايان، هيچ از پرده نمانده است، و فقط داربست چوبيِ نگهدارنده آن را هنوز ميتوان ديد. تماشاچيانِ ازجادررفته و عصبانيْ سالن را ترك ميكنند، اما بچههاي روي بالكن به هورا و شادي ديوانهوارشان براي دن كيشوت ادامه ميدهند. فقط دخترك، آن پايين در سالن، با حالتي سرزنشبار به او خيره ميشود.
ما بايد با تخيلاتمان چه كنيم؟ آنها را دوست بداريم و به آنها ايمان داشته باشيم تا حد اجبار به ويرانكردن و باطلساختنشان. اما وقتي، در نهايت، آنها تهي و تحققنيافته از كار درميآيند، وقتي پوچيِ آنچه را از آن ساخته شدهاند نشان ميدهند، فقط آن زمان است كه ميتوانيم بهاي حقيقتشان را بپردازيم و دريابيم كه دولسينا ــ كسي كه ما نجاتاش دادهايم ــ نميتواند ما را دوست داشته باشد.
منبع: وبلاگ زیستن برای گفتن
RE: - سروان رنو - ۱۳۸۸/۱۱/۱ عصر ۱۲:۱۱ گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر حافظ اشعار و متون ادبی زیبا - بانو - ۱۳۸۸/۱۱/۳ عصر ۰۷:۲۸ یکی از مثنوی های دلنشین ایرج میرزا را می نویسم... ایرج میرزا از آن دسته شعراییست که در تاریخ ادبیات ما آنگونه که باید، معرفی نشده است، که اگر هجویه و اگر رکیک سروده، به جایش اشعاری بسیار سلیس،دلنشین و شیرین و نزدیک به زبان و سلیقه مردم نیز دارد، جایی خواندم از پایبندی محکم وی به اصول اخلاقی در زندگی شخصی، از پرهیز از هرزه گویی اش در حضور دوستان... در خاطرات یکی از شعرا آمده که ایرج با ملک الشعرای بهار سالهای سال قهر بود چراکه بهار در حضور جمع، دوبار دو شوخی بسیار رکیک می کند و ایرج به عکس اشعارش تاب این لودگی را نیاورده و کار به قهر و رنجش می کشد و قطع رفت و آمد (درست به عکس آنچه در سریال شهریار نشانمان دادند؛ که شهریار ایرج را ارشاد می کند و بهار هم بر وی سر تاسف می جنباند و ...!) برایم جالب است...شعر بهار را متین می دانیم و شعر ایرج را لوده و شخصیت این افراد،.... الله اعلم! هدیه عاشق عاشقی محنت بسیار کشید تا لب دجله، به معشوقه رسید نشده از گل رویش سیراب که فلک، دسته گلی داد به آب نازنین، چشم به شط دوخته بود... فارغ از عاشق دلسوخته بود... دید در روی شط آید به شتاب؛ نوگلی چون گل رویش شاداب! گفت: به به! چه گل رعناییست! لایق دست چو من زیباییست! حیف از این گل که برد آب اورا کند از منظره، نایاب اورا! زین سخن، عاشق معشوقه پرست، جست در آب، چو ماهی از شست! خوانده بود این مثل آن مایۀ ناز که نکویی کن و در آب انداز! خواست کازاد کند از بندش اسم گل برد و در آب افکندش گفت رو تا که ز هجرم برهی نام بی مهری، بر من ننهی! مورد نیکی خاصت کردم از غم خویش، خلاصت کردم باری آن عاشق بیچاره، چو بط، دل به دریا زد و افتاد به شط! دید آبیست فراوان و درست به نشاط آمد و دست از جان شست دست و پایی زد و گل را بربود سوی دلدارش پرتاب نمود... گفت: کای آفت جان سنبل تو، ما که رفتیم، بگیر این گل تو! بکنش زیب سر، ای دلبر من، یاد آبی که گذشت از سر من..... جز برای دل من بوش مکن عاشق خویش، فراموش مکن.... خود ندانست مگر عاشق ما که ز خوبان، نتوان جست وفا... عاشقان را همه گر آب برد؛ خوب رویان، همه را، خواب برد.....! پ.ن: این شعر را بانو قمرالملوک وزیری در قالب تصنیف، اجرا کرده اند. RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سروان رنو - ۱۳۸۸/۱۱/۳ عصر ۱۱:۰۷ (۱۳۸۸/۱۱/۳ عصر ۰۷:۲۸)بانو نوشته شده: چقدر زیبا و تراژیک . مخصوصا این سکانس پایانی اش . RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Classic - ۱۳۸۸/۱۱/۲۵ صبح ۱۲:۳۹ برخی مواقع اشعار و جملات زیبایی در جاهای مختلف می بینیم. حتی ممکن است پشت کامیون ها یا بالای سردر مغازه ها باشد و یا در امضای برخی کاربران در فروم های اینترنتی. یاد دارم در غروبی سرد سرد می گذشت از کوچه ما دوره گرد داد می زد:کهنه قالی می خرم دست دوم جنس عالی می خرم کاسه و ظرف سفالی می خرم گر نداری کوزه خالی می خرم اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهی کشید بغضش شکست اول ماه است و نان در خانه نیست ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟ بوی نان تازه هوشش برده بود اتفاقا مادرم هم روزه بود خواهرم بی روسری بیرون دوید گفت:آقا سفره خالی می خرید؟ بي قرار توام و در دل تنگم گله هاست
گر چشمان تو جز در پي زيبايي نيست
دل بکن آيينه اينقدر تماشايي نيست حاصل خيره در آيينه شدن ها آيا دو برابر شدن غصه آدم ها نيست؟ آنکه يک عمر به شوق تو در اين کوچه نشست حال وقتي به لب پنجره مي آيي نيست خواستم با غم عشقش بنويسم شعري گفت هر خواستني عين توانايي نيست
زندگی بافتن یک قالی است نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی نقشه را اوست که تعیین کرده ، تو در این بین فقط می بافی نقشه را خوب ببین ! نکند آخر کار ، قالی زندگیت را نخرند !
RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سروان رنو - ۱۳۸۸/۱۱/۲۵ عصر ۰۶:۲۸ نبرد رستم و ویروس (طنز)
------------------------------------------------
كنون رزم virus و رستم شنو
دگرها شنيدستي اين هم شنو كه اسفنديارش يكي disk داد چو تهمينه فرياد رستم شنود
متن از khobaneparsigo.blogfa.com
اشعار و متون ادبی زیبا - بانو - ۱۳۸۹/۱/۲۹ عصر ۰۵:۵۰
از غزلیات ناب مرحوم شهریار، سالها قبل عبدالوهاب شهیدی آنرا اجرا کرده بودند... از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
((تصویر مرحوم نیما یوشیج به همراه پسرشان شراگیم و نیز شهریار با دخترشان. این عکس توسط مرحوم سیروس طاهباز به علیرضا پنجه ای اهدا شده است.)) RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سامورایی - ۱۳۸۹/۴/۲۲ عصر ۰۸:۴۷ با تشکر از بانوی گرامی بابت مثنوی زیبایی که از ایرج شیرین سخن گذاشتند واشاره ای که به قمرالملوک وزیری کردند.حالا که بحث به این جا کشید،بد نیست یادی هم از عشق میان ایرج میرزا و قمر بکنیم. این طور که از روایات برمیاد،ایرج میرزا علاوه بر دوستی و آشنایی نزدیکی که با قمر داشته،عاشق این قمری خوش خوان طبیعت-به تعبیر شهریار- هم بوده و البته قمر هم میل به این رابطه ی عاشقانه داشته-چه آن که بنا به گفته ی مرتضی خان نی داوود(خالق آهنگ مرغ سحر و کسی که صدا و آواز قمر رو کشف می کنه وروایتش از عشق پنهانی که به قمر پیدا کرده ،بسیار شورانگیزه) قمر بسیار عاشق پیشه بوده و زود عاشق می شده و دل میباخته. ایرج میرزا ابیاتی در ستایش قمر داره که عشقش به قمرو کاملا نشون می ده: قمر آن نيست كه عاشق بَرَد از ياد او را يادش آن گل نه ، كه از ياد برد باد او را مَلَكي بود قمر پيش خداوند عزيز مرتعي بود فلك خرّم و آزاد او را چون خدا خلق جهان كرد به اين طرز و مثال دقتي كرد و پسنديده نيافتاد او را ديد چيزي كه به دل چنگ زند در او نيست لاجَرَم دل ز قمر كَند و فرستاد او را حسن هم داد خدا بر وي و حسن عجبي گر چه بس بود همان حسن خدا داد او را بلبل از رشك وي اينگونه گلو پاره كند ورنه از بهر چه است اين همه فرياد او را؟ هم چنین به این ابیات هم می شود اشاره کرد: ای نوگل باغ زندگانی ای برتر وبهتر از جوانی ای شبنم صبح در لطافت ای سبزه ی تازه در نظافت مام تو چون آفتاب زاده نامت از چه رو قمر نهاده قمر بعد از مرگ ایرج میرزا سروده ای از «امیر جاهد» با نام «امان از این دل» را خواند که امیر جاهد این شعر را در سوگ ایرج سروده بود: ای گنج دانش ایرج کجایی در سینه ی خاک پنهان چرایی تا بوده در این دنیای فانی کی برده از خوبان به جز رنج جدایی استاد شهریار هم در شعری که برای قمر سروده به این عشق ایرج وقمر اشاره داره،شهریار در جایی از این شعر می گه: ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام برخیز که باز آن بت بیدادگر این جاست. شعر کامل استاد شهریار با نام یک شب با قمر که بیت بالایی،یکی از ابیات این شعره هم بسیار زیباست که این جا نوشتم. از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اینجاست شمعی که به سویش من جانسوخته از شوق پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم یک دسته چو من عاشق بی پا و سر اینجاست هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا جائی که کند ناله عاشق اثر اینجاست مهمان عزیزی که پی دیدن رویش همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست ساز خوش و آواز خوش و باده دلکش آی بیخبر آخر چه نشستی خبر اینجاست ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام برخیز که باز آن بت بیداد گر اینجاست آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود بازآمده چون فتنه دور قمر اینجاست ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بهزاد ستوده - ۱۳۸۹/۴/۲۴ صبح ۱۱:۲۰ محتسب* مستی به ره دید و گریبانش گرفت مست گفت ای دوست،این پیراهن است افسار نیست گفت:مستی، زان سبب افتان و خیزان می روی گفت:جرم راه رفتن نیست،ره هموار نیست گفت:میباید تو را تا خانه ی قاضی برم گفت:روصبح آی،قاضی نیمه شب بیدار نیست گفت:نزدیک است والی را سرای،آنجا شویم گفت:والی از کجا در خانه ی خمار** نیست گفت:تا داروغه را گوییم،در مسجد بخواب گفت:مسجد خوابگاه مردم بد کار نیست گفت:دیناری بده پنهان و خود را وارَهان گفت:کار شرع کار درهم و دینار نیست گفت:از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم گفت:پوسیده است،جز نقشی ز پود و تار نیست گغت:آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه گفت:در سر عقل باید،بی کلاهی عار نیست گفت:می بسیار خوردی زان چنین بی خود شدی گفت:ای بیهوده گوی، حرف کم و بسیار نیست گفت:باید حد زند هشیار مردم مست را گفت:هشیاری بیار،اینجا کسی هشیار نیست پروین اعتصامی RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سروان رنو - ۱۳۸۹/۴/۲۴ عصر ۰۷:۰۵ (۱۳۸۹/۴/۲۲ عصر ۰۸:۴۷)سامورایی نوشته شده: من صدای قمر رو زیاد نشنیدم اما فکر می کنم تا حدودی تون صداش شبیه سوسن باشه. درسته ؟ (۱۳۸۹/۴/۲۴ صبح ۱۱:۲۰)بهزاد ستوده نوشته شده: یکی از زیباترین اشعار فارسی معاصر . عجب مست حاضر جوابی بود . یادمه دوران مدرسه همین که به این شعر می رسیدیم ، کلمه محتسب منو یاد داروغه ناتینگهام ( کارتون رابین هود ) می انداخت و اونو اینطور مجسم می کردم . آخه اونم مثل محتسب ها خوب زورگیری می کرد ! RE: اشعار و متون ادبی زیبا - منصور - ۱۳۸۹/۴/۲۴ عصر ۰۷:۳۵ شعری که میخونید شعری است از شهریار قنبری (فرزند مرحوم حمید قنبری گوینده) که در سال 1355 , توسط آهنگ ساز بزرگ تاریخ سینمای ایران اسفندیار منفرد زاده ساخته و پرداخته شد و توسط فرهاد و به مدت 5 دقیقه و 23 ثانیه اجرا گردیدو خودتون میدونید که صدای فرهاد چه عظمتی به کار می بخشید بوی عیدی ، بوی توپ بوی کاغذ رنگی بوی تند ماهی دودی وسط سفره ی نو بوی یاس جانماز ترمه ی مادر بزرگ با اینا زمستو سر میکنم با اینا خستگیمو در میکنم شادی شکستن قلک پول وحشت کم شدن سکه عیدی از شمردن زیاد بوی اسکناس تا نخورده ی لای کتاب با اینا زمستونو سر میکنم با اینا خستگیمو در میکنم فکر قاشق زدن یه دختر چادر سیا شوق یه خیز بلند از روی بُته های نور برق کفش جفت شده تو گنجه ها با اینا زمستونو سر میکنم با اینا خستگیمو در میکنم عشق یک ستاره ساختن با دولک ترس ناتموم گذاشتن جریمه های عید مدرسه بوی گُلٍ محمدی که خشک شده لای کتاب با اینا زمستونو سر میکنم با اینا خستگیمو در میکنم بوی باغچه بوی حوض عطر خوب نذری شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن توی جوی لاجرودی هوس یه آبتنی با اینا زندگیمو سر میکنم با اینا خستگیمو در می کنم با اینا زمستونو سر میکنم با اینا خستگیمو در می کنم (نقل از کتاب جاودانه های 2 با گردآوری مسعود ذاکر) از اینجا هم میتونید آهنگ رو گوش کنید که مجددا در یک کنسرت اجرا شده است http://www.persiangig.com/pages/download/?dl=http://parsig.persiangig.com/audio/Booye-eydi-farhad.mp3 RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سامورایی - ۱۳۸۹/۴/۲۴ عصر ۱۱:۳۵ (۱۳۸۹/۴/۲۴ عصر ۰۷:۰۵)سروان رنو نوشته شده: این شاید بیشتر تجربه حسی باشه.به هر حال قمر،قمره،سوسن هم سوسنه.(عجب جمله ی نغزی).من یه چندتا آهنگ از قمر دارم.ولی متاسفانه دسترسی به اینترنت پرسرعت ندارم.وگرنه آپلودشون می کردم.ولی یه وبلاگ هست،آهنگ های قمرو داره: http://ghamarelmolok.blogfa.com/ RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اسکورپان شیردل - ۱۳۸۹/۴/۲۵ صبح ۰۱:۵۶ یکی از انواع شعر، مربع است که جزو انواع فانتزی شعر محسوب می شود و در قدیم شاعران وقتی به هم می رسیدند ، برای روکم کنی! و نشان دادن مهارتشان در شعر و شاعری ، از این جور شعرا می سرودند. نمونه شعر مربع:
به جانت نگارا که داری وفا نگارا وفا کن به دل بی جفا که داری به دل دوستی مرمرا وفا بی جفا مرمرا خوشترا
همانطور که می بینید این دو بیت ،از نظر افقی و عمودی یکسان خوانده می شود. ضمنا بنده تابحال مورد مشابهی برای این نوع شعر پیدا نکرده ام.
RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بهزاد ستوده - ۱۳۸۹/۴/۲۶ صبح ۰۲:۴۹
RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اسکورپان شیردل - ۱۳۸۹/۴/۲۶ عصر ۰۵:۴۵ به کورش چه خواهیم گفت اگر سر برآرد زخاک اگر باز پرسد ز ما چه شد دین زرتشت پاک چه شد ملک ایران زمین کجایند مردان این سرزمین به کورش چه خواهیم گفت اگر دید وپرسید از حال ما چه کردید برّنده شمشیر خوشدستتان کجایند میران سرمستتان چه آمد سر خوی ایران پرستی چه کردید با کیش یزدان پرستی به شمشیر حق،نیست دستی که بر تخت شاهی نشسته است چرا پشت شیران شکسته است در ایران زمین شاه ظالم کجاست هواخواه آزادگی پس چرا بیصداست چرا خامش و غم پرستید؛های کمر را به همت نبستید؛های چرا اینچنین زار و گریان شدید سر سفره خویش میهمان شدید چه شد عرق میهن پرستیتان چه شد غیرت و شور و مستیتان سواران بیباک ما را چه شد ستوران چالاک ما را چه شد جرا ملک ، تاراج می شود جوانمرد ، محتاج می شود چرا حال ایران زمین ناخوشست چرا دشمنش اینچنین سرکش است چرا بوی آزادگی نیست؛وای بگو دشمن میهنم کیست؛های بگو کیست این ناپاک مرد که بر تخت من اینچنین تکیه کرد که تا غیرتم باز جوش آورد زگورم صدای خروش آورد
RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Savezva - ۱۳۸۹/۴/۲۷ عصر ۰۱:۰۳
اشعار و متون ادبی زیبا - بانو - ۱۳۸۹/۵/۲ عصر ۰۹:۰۹ 2 مرداد، درگذشت احمد شاملو. شاعر، محقق، روزنامه نگار... (1304-1379) گمنام نیست پس بسنده می کنم به شعر شبانه از مجموعه ابراهیم در آتش و بعد یک ترانه... مرا --------------------------------------------- ترانه " یه شب مهتاب" با آهنگ مرحوم اسفندیار منفرد زاده و صدای فرهاد مهراد... یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب منو می بره ، کوچه به کوچه باغ انگوری ، باغ آلوچه دره به دره ، صحرا به صحرا اونجا که شبا ، پشتِ بیشه ها یه پری میاد ، ترسون و لرزون پاشو می ذاره ، تو آبِ چشمه شونه می کنه ، موی پریشون یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب منو می بره ، تهِ اون دره اونجا که شبا ، یکه و تنها تک درخت بید ، شاد و پرامید می کنه به ناز ، دستشو دراز که یه ستاره ، بچکه مثِ یه چیکه بارون ، به جای میوه ش نوکِ یه شاخه ش ، بشه آویزون یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب منو می بره ، از توی زندون مثِ شب پره ، با خودش بیرون می بره اونجا ، که شب سیاه تا دم سحر ، شهیدای شهر با فانوسِ خون ، جار می کشن تو خیابونا ، سر میدونا : عمو یادگار ، مردِ کینه دار مستی یا هشیار ؟ خوابی یا بیدار ؟ مستیم و هشیار ، شهیدای شهر خوابیم و بیدار ، شهیدای شهر آخرش یه شب ، ماه میاد بیرون از سر اون کوه ، بالای دره روی این میدون ، رد میشه خندون یه شب ماه میاد... یه شب ماه میاد... RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Scarlett - ۱۳۸۹/۵/۵ عصر ۰۵:۳۵ دشت ها آلوده ست در لجن زار ، گل لاله نخواهد رویید . در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟ فکر نان باید کرد و هوایی که در آن نفسی تازه کنیم گل ِ گندم خوب است گل ِ خوبی زیباست ای دریغا که همه مزرعه ی دلها را علف هرزه ی کین پوشانده است هیچ کس فکر نکرد که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست و همه مردم شهر بانگ برداشته اند که چرا سیمان نیست و کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست و زمانی شده است که به غیر از انسان هیچ چیز ارزان نیست از : حمید مصدق RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اسکورپان شیردل - ۱۳۸۹/۵/۹ صبح ۰۱:۰۸ شاعریم و از پی الهام ها RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دشمن مردم - ۱۳۸۹/۵/۱۰ صبح ۰۷:۳۱ دوستان عزیز اشعاری از آنا آخماتووا (آنّا آندرییوا گارینکو) شاعر روسی انتخاب کردم .همانطور که مستحضر هستید ادبیات روسیه از پربارترین و زیباترین ادبیات در سراسر جهان محسوب می شود. خاطره ها سه دوره دارند: اوایل چنان نزدیکند که می گوییم
انگار همین دیروز بود.
جان در پناهشان می آرامد
و جسم در سایه شان سر پناهی می یابد.
خندهای است که فرو ننشسته و اشکی که همچنان جاری ست
لکه جوهری روی میز که هنوز هست
و بوسه خداحافظی که گرمی اش در دل احساس می شود...
اما چنین حسی دیری نمی پاید...
*
زمانی میرسد که درآن سر پناهدیگر نیست
در جایی پرت به جایش خانه ای تنهاست
با زمستانی سردسرد و تابستانی سوزان
خانه ای سراسر خاک گرفته و لانه عنکبوت ها گشته
جایی که نامه های عاشقانه آتشین خاکستر می شوند
و عکس ها رنگ می بازند
آدم ها طوری آن جا می روند که به گورستانی
باز که می گردند دست ها را با صابون می شویند
اشكها روانشان را پاك كمي كنند و سخت آه مي كشند...
RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سامورایی - ۱۳۸۹/۵/۱۲ عصر ۱۲:۰۷ پارسال یکی از همین روزهای تابستونی بود که مثل بقیه ی روزهای اون تابستون دل گرفته بودم .تو روزایی که خبر روتین، تایید کشته شدن آدما بود،هجرتشون به اون دنیا، یه خبر هجرت که نه به اون دنیا. به دنیای غربت،دل گرفته ترم کرد. خبر اومد استاد شفیعی کدکنی برای تدریس به دانشگاه پرینستون امریکا رفتند وهمه چیز حکایت از یک هجرت همیشگی داشت،از نوع هجرت خیلی هایی که هرکدوم به گوشه از دنیا رفتند و دور از وطن آرمیدند. آنها که نمی خواستند «در وطن خویش غریب» باشند، رو به غریبی در غربت آوردند. ما هم چون همیشه فقط نظاره کردیم وعبور نسیم وار مرد کوچه باغ های نیشابور رو از این کویر پرگون به امید رساندن سلام ها به شکوفه ها و باران دیدیم و باور نکردیم.این دوری نه ماه طول کشید واین اواخر بود که خبر اومد استاد بعد از یک سال تدریس برگشتند به کشور واین بار باور کردیم،چرا که ایمان داشتیم به این شعر شاملو که «شاعران خود شاخه ای ز جنگل خلقند». صحبت از محمدرضا شفیعی کدکنی است که جاش در این جستار حسابی خالیست.متولد 1318 در کدکن نیشابور.دکترای زبان وادبیات پارسی از دانشگاه تهران،شاعر،محقق،نویسنده واستاد دانشگاه.از مجموعه شعر های شفیعی «در کوچه باغ های نیشابور» شهرت بیشتری دارد. در این جا چند شعر از ایشون رو قرار میدم: در آینه دوباره نمایان شد با ابر گیسوانش در باد با آن سرود سرخ اناالحق ورد زبان اوست تو در نماز عشق چه خواندی؟ که سال هاست بالای دار رفتی و این شحنه های پیر از مرده ات هنوز پرهیز می کنند نام تو را به رمز رندان سینه چاک نیشابور در لحظه های مستی مستی وراستی! آهسته زیر لب تکرار می کنند وقتی تو روی چوبه ی دارت خموش ومات بودی ما انبوه کرکسان تماشا با شحنه های مامور مامورهای معذور هم سان وهم سکوت ماندیم خاکستر تو را باد سحرگهان هرجا که برد مردی ز خاک رویید در کوچه باغ های نیشابور مستان نیمه شب به ترنم آواز های سرخ تو را باز ترجیع وار زمزمه کردند نامت هنوز ورد زبان هاست. *********************************** هیچ می دانی چرا چون موج در گریز از خویشن پیوسته می کاهم؟ زانکه بر این پرده ی تاریک این خاموش نزدیک آنچه می خواهم نمی بینم وآنچه می بینم نمی خواهم. *************************** موج موج خزر از سوگ سیه پوشانند بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموشانند بنگر آن جامه کبودان افق،صبح دمان روح باغ اند کزین گونه سیه پوشانند چه بهاری است خدا را که در این دشت ملال لاله ها آینه ی خون سیاووشانند آن فرو ریخته گل های پریشان در باد کز می جام شهادت همه مدهوشانند نامشان زمزمه ی نیمه شب مستان باد تا نگویند که از یاد فراموشانند گرچه زین زهر سمومی که گذشت از سر باغ سرخ گل های بهاری همه بی هوشانند باز در مقدم خونین تو ای روح بهار بیشه در بیشه درختان همه آغوشانند. ******************************* این شعر پایینی رو هم این اواخر منتشر کردند: طفلی به نام شادی، دیریست گمشده ست با چشم های روشن براق با گیسویی بلند به بالای آرزو هرکس از او نشانی دارد ما را کند خبر این هم نشان ما یک سو خلیج فارس سوی دگر خزر. RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اسکورپان شیردل - ۱۳۸۹/۵/۲۱ صبح ۰۷:۴۷ بهار بود که در بوستان عشق و امید شکوفه های گل آرزوی من بشکفت چو رقص سایه نرگس به نغمه های نسیم نگاه تو سخن از شعله نهان می گفت بهار بود که پیمان جاودان بستیم بهار بود که لبهای ما بهم پیوست بهار بود که آهنگ خنده های امید به روی ناله غم راه زندگانی بست بهار بود که با عطر سنبل وحشی شراره های تمنا به اشک تو آمیخت نسیم،رنگ غم از گونه چمن می شست شراب هستی من بر لبان تو می ریخت بهار بود که در دامن شقایقها به اشک دیده نوشتی:همیشه مال منی به چشم من ، نگه بیقرار تو می گفت گلی،بهار منی،عشق بی زوال منی بهار بود،گل من چو مرغی ازسر شاخ ترانه های وفا از لب من و تو شنید "هنوز اول عشق است" خواند و زار گریست میان گریه ز شادی چو شمع می خندید بهار هست و تو هستی و یاد مهر تو هست ولی به چهر وفا،رنگ زندگانی نیست از آن بهار هوسباز عشق و مستی ما بجز خزان جدایی دگر نشانی نیست لعبت والا http://zamaaneh.com/parsipur/2007/09/post_72.html
RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بهزاد ستوده - ۱۳۸۹/۵/۲۳ صبح ۰۷:۳۵
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست مصرع ناقص من کاش که کامل می شد شعر در وصف تو از سوی تو نازل می شد شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست واژه در دست من آنگونه که می خواهم نیست من که حیران تو حیران توام می دانم نه فقط من که در این دایره سرگردانم همه ی عالم و آدم به تو می اندیشد شک ندارم که خدا هم به تو می اندیشد کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است راز ایجاز خدا نقطه ی بسم الله است کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست «پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست» کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر درید کعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت قلم خواجه ی شیراز کم آورد، نوشت: «ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه» راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید «ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید می رسد دست شکوه تو به سقف ملکوت ای که فتح ملکوت است برای تو هبوط نه فقط دست زمین از تو تو را می خواهد سالیانی ست که معراج خدا می خواهد- زیر پای تو بهزانوی ادب بنشیند لحظه ای جای یتیمان عرب بنشیند دم به دم عمر تو تلمیح خدا بود علی رقص شمشیر تو تفریح خدا بود علی وای اگر تیغ دو دم را به کمر می بستی وای اگر پارچه ی زرد به سر می بستی در هوا تیغ دو دم نعره ی هو هو می زد نعره ی حیدریه «أینَ تَفرو» می زد بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار پا در این دایره بگذار عدم را بردار بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی یازده مرتبه در آینه تکرار شدی راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید «ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید.
RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سم اسپید - ۱۳۸۹/۵/۳۰ صبح ۱۰:۵۹ شعر زیبای احمد شاملو در تیتراژ پایانی فیلم بن بست ساخته پرویز صیاد (1358): همه RE: اشعار و متون ادبی زیبا - محمد - ۱۳۸۹/۶/۹ عصر ۰۶:۱۴ همای رحمت
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را - که به ما سوا فکندی همه سایه ی هما را دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین - به علی شناختم من, به خدا قسم, خدا را مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ - به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را برو ای گدای مسکین در خانه علی زن - که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من - چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا به جز از علی که آرد پسری ابوالعجایب - که علم کند به عالم شهدای کربلا را چو به دوست عهد بندد ز میان پاک بازان - چو علی که می تواند که به سر برد وفا را نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت - متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را به دو چشم خون فشانم, هله ای نسیم رحمت - که ز کوی او غباری به من آر توتیا را به امید آن که شاید برسد به خاک پایت - چه پیام ها سپردم, همه سوز دل, صبا را چو تویی قضای گردان, به دعای مستمندان - که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را چه زنم چو نای هر دم, ز نوای شوق او دم - که لسان غیب خوش تر بنوازد این نوا را همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی - به پیام آشنایی بنوازد آشنا را ز نوای مرغ یاحق بشنو که در دل شب - غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا
شهریار RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بهزاد ستوده - ۱۳۸۹/۶/۱۰ صبح ۰۹:۳۴ تیغ بر فرق عدالت زده و خندیدند خون به ابعاد غریبی علی پاشیدند زاغها از دل شب کنده و بر روز زدند روز و شب، گوشه محراب به هم پیچیدند زخم بر سلسله باور و ایمان افتاد همه افلاک از این زخم به خود لرزیدند شب پر از رخوت نامردی مردم گردید آسمان، ماه، ستاره، همگی خوابیدند صبح، امّا دو سه تا کاسه شیر آوردند کودکانی که علی را همه شب میدیدند هق هق چاه شناور شده در گریه نخل همه از هم فقط از درد علی پرسیدند RE: اشعار و متون ادبی زیبا - اسکورپان شیردل - ۱۳۸۹/۶/۱۰ صبح ۱۰:۵۶ دلا بايد که هردم يا علي گفت - نه هر دم بل دمادم يا علي گفت
یه صدق دل همیشه یاد او كرد - به هر پیچ و به هر خم یا علی گفت
ز ليلايي شنيدم يا علي گفت - به مجنوني رسيدم يا علي گفت
مگر اين وادي دارالجنون است - که هر ديوانه ديدم يا علي گفت؟
نسيمي غنچه اي را باز ميکرد - به گوش غنچه آندم يا علي گفت
سرشک لاله را گل شستشو داد - گل از این لطف شبنم یا علی گفت
چمن با ریزش باران رحمت - دعایی کرد نمنم، یا علی گفت
به خود لرزید شاخ بید مجنون - به خاک افتاد و از غم یا علی گفت
خروش رعد و فریاد فلکها - ز بیتابی مسلم یا علی گفت
یقین خالق زمان آفرینش - به گوش کل عالم یا علی گفت
که در روز ازل قالوبلا را - هر آنچه بود عالم يا علي گفت
خمير خاک آدم چون سرشتند - چو بر ميخاست آدم يا علي گفت
زبطن حوت یونس گشت آزاد - زبـس در ظلمت یـم یـا علی گفت
سبا هم تخت شه برباد داده - سلیمان بسکه محکم یا علی گفت
چه نوح ازموج طوفان ایمنی خواست - توسل جســت هر دم یا علی گفت
به هنگام فکندن داخل نار - خليل الله اعظم يا علي گفت
شنیدم کودکی، شیرین زبانی - چو میجوشید زمزم یا علی گفت
عصا در دست موسي اژدها شد - کليم آنجا مسلم يا علي گفت
مسيحا گر دم از اعجاز ميزد - زبس بيچاره مريم يا علي گفت
کجا مرده به آدم زنده ميشد - يقين عيسي بن مريم يا علي گفت
نزول وحی چون فرمود سبحان - ملك در اولیـن دم ، یـا علی گفت
رسول الله شنید از پرده غیب - ندائـی آمد آن هم یـا علـی گفت
پيمبر در عروج از آسمانها - بقصد قرب اعظم يا علي گفت
به هنگام فرو رفتن به طوفان - نبي الله اکرم يا علي گفت
وفاداری شروط عشقبازی است - که جان را داده میثم یا علی گفت
مگر خيبر زجايش کنده ميشد - يقين آنجا علي هم يا علي گفت
علي در خُم به دوش آن پيمبر - قدم بنهاد و آندم يا علي گفت
علي را ضربتي کاري نميشد - گمانم ابن ملجم يا علي گفت
به فرقش كی اثر میكرد شمشیر - یقینم قاتلش هم یا علی گفت RE: اشعار و متون ادبی زیبا - موسيو وردو - ۱۳۸۹/۶/۱۳ صبح ۰۲:۲۷ سلام اميدوارم تو كافه تكراري نباشه . . . اول به سراغ يهوديها رفتند. برتولت برشت RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kassandra - ۱۳۸۹/۶/۱۳ عصر ۰۶:۲۶ كــوچـــه RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kassandra - ۱۳۸۹/۶/۱۴ عصر ۰۸:۴۲
RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دلشدگان - ۱۳۸۹/۶/۱۷ عصر ۰۳:۱۴ ای قوم به حج رفته ، کجایید ، کجایید معشوق همین جاست ، بیایید ، بیایید معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟ گر صورت بیصورت معشوق ببینید هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید ده بار از آن راه بدان خانه برفتید یک بار از این خانه بر این بام برآیید آن خانه لطیف است ، نشانهاش بگفتید از خواجه آن خانه نشانی بنمایید یک دسته گل کو ، اگر آن باغ بدیدیت؟ * یک گوهر جان کو ، اگر از بحر خدایید؟ با این همه آن رنج شما گنج شما باد افسوس که بر گنج شما پرده شمایید *بدیدیت : بدیدید حضرت مولانا دو سه ماه پیش که برای اولین بار داستان امید را خواندم ، چنان تحت تاثیر قرار گرفتم که به خودم قول دادم در ماه مبارک رمضان این داستان را در کافه کلاسیک بنویسم ، که به لطف خدا انجام شد .در پایان امیدواریم پروردگار متعال همه ما را هم ، مورد لطف و رحمت خویش قرار بدهد . داستان امید شخصی را به جهنم می بردند ، در راه بر می گشت و به عقب خیره می شد . ناگهان خدا فرمود : او را به بهشت ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا ؟ پروردگار فرمود : او چند بار به عقب نگاه کرد ... او امید به بخشش داشت. RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kassandra - ۱۳۸۹/۶/۱۸ صبح ۱۱:۵۳ امیر خسرو دهلوی - هنوز
دل ز تن بردی و در جانی هنوز
دردها دادی و درمانی هنوز آشکارا سینه را بشکافتی همچنان در سینه پنهانی هنوز ملک دل کردی خراب از تیغ ناز اندران ویرانه سلطانی هنوز هر دو عالم قیمت خود گفته ای نرخ بالا کن که ارزانی هنوز پیری و شاهد پرستی ناخوش است خسروا تا کی پریشانی هنوز RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kassandra - ۱۳۸۹/۶/۱۸ عصر ۰۸:۳۴ متن ترانه زیبای دلریخته از شهیار قنبری
روز پاییزی میلاد تو در یادم هست روز خاکستری سرد سفر یادت نیست ناله ناخوش از شاخه جدا ماندن من در شب آخر پرواز خطر یادت نیست تلخی فاصله ها نیز به یادت ماندست نیزه بر باد نشسته است و سپر یادت نیست یادم هست ، یادت نیست یادم هست ، یادت نیست خواب روزانه اگر در خور تعبیر نبود پس چرا گشت شبانه در به در یادت نیست من به خط و خبری از تو قناعت کردم قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست یادم هست ، یادت نیست یادم هست ، یادت نیست عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید کوزه ای دادمت ای تشنه مگر یادت نیست تو که خودسوزی هر شبپره را می فهمی باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست تو به دل ریختگان چشم نداری بیدل آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست یادم هست ، یادت نیست یادم هست ، یادت نیست خواب روزانه اگر در خور تعبیر نبود پس چرا گشت شبانه در به در یادت نیست من به خط و خبری از تو قناعت کردم قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست یادم هست ، یادت نیست یادم هست ، یادت نیست RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kassandra - ۱۳۸۹/۶/۱۹ عصر ۱۰:۱۱ شعري زيبا و بسيار پرمعنا از مولوي روزها فکر من این است و همه شب سخنم از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا آنچه از عالم عِلوی است من آن می گویم مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک کیست آن گوش که او می شنود آوازم کیست در دیده که از دیده برون می نگرد تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی می وصلم بچشان تا در زندان ابد من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم تو مپندار که من شعر به خود می گویم RE: اشعار و متون ادبی زیبا - موسيو وردو - ۱۳۸۹/۶/۲۱ صبح ۰۴:۲۶ When I am with you, we stay up all night.When you’re not here, I can’t go to sleep.
RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دلشدگان - ۱۳۸۹/۶/۲۱ صبح ۱۱:۵۰ (۱۳۸۹/۶/۱۹ عصر ۱۰:۱۱)Kassandra نوشته شده: با تشکر از Kassandra عزیز بابت شعرهای زیبایشان . مطلبی را درباره این غزل خواندم که بد نیست به آن اشاره شود . ( منبع : شرکت نرم افزار رایورز ) توضیح : این غزل از غزلیات منسوب به مولانا می باشد . این غزل که از معروفترین غزلیات فارسی است و در همه جا به نام مولانا شهرت دارد، در نسخه های قدیمی دیوان کبیر وجود ندارد و با همه زیبایی و بلندی مضمون که در برخی از ابیات آن هست، تناقضهایی در خلال آن دیده می شود و ابیات با یکدیگر همخوانی ندارند . پرسشهایی از نوع " از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟ " با اندیشه خیامی بستگی دارد نه با طرز فکر مولانا، که می داند از کجا آمده و آمدنش بهر چیست . شاید برخی از ابیات این غزل از آن مولاناست و دیگران بیتهایی بر آن افزوده اند . آنچه این معنی را تایید می کند وجود یکی از ابیات این غزل است در یکی از جنگهای قرن هفتم که نزدیک به عصر مولانا کتابت شده و بسیاری از غزلیات مولانا در آن ثبت شده است . از این غزل فقط یک بیت بی ذکر نام گوینده درآن جنگ آمده که زیباترین بیت غزل* و دارای حال و هوای مولاناست : می وصلم بچشان، تا در زندان ابد ************ از سر عربده مستانه به هم درشکنم و هرکس با نوع صور خیال مولانا آشنایی داشته باشد می داند که چنین تصویری با عناصری ماخوذ و از وسیعترین مفاهیم هستی ( ازل و ابد ) جز از او نیست . توضیحات : * زیباترین بیت غزل : این تنها نظر نویسنده بوده و ممکن است دیگران با این نظر موافق نباشند . عالم علوی : ( در مقابل عالم سفلی ) جهان بالا، آسمان باغ ملکوت : علم ملکوت، عالم باطن( در مقابل عالم ملک و ظاهر) درجات عوالم : ملک ( ناسوت ) ، جبروت ، ملکوت ، لاهوت RE: اشعار و متون ادبی زیبا - موسيو وردو - ۱۳۸۹/۶/۲۳ صبح ۰۷:۰۴ هميشه پشت هر مرد موفقي يه زن موفق وجود داره و پشت سر هر زن موفقي كه ميبينيم يه مرد وجود داره كه هر چي تلاش كرده جلوي پيشرفت خانومش رو بگيره نتونسته RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دشمن مردم - ۱۳۸۹/۶/۲۴ صبح ۰۷:۱۷ ایران یا پرسیا (البته به صورت پرشیا نوشته می شه) زمانی مهد تمدن جهان به شمار می رفت .در دل این آب و خاک کسانی زاده شدند که در جهان به عنوان پدر حقوق بشر شناخته شدند.متاسفانه انگار که همه قدر این اشخاص را می دانند جز مملکت خودمان.یکی از این اشخاص حضرت مولاناست البته حتی بعضی ایشان رو به بی دینی نیز محکوم کرده اند اما چه باک که این اشخاص نیازی به توجیه و تفسیر این افراد ندارند و از هر اتهامی مبرا هستند
آرامگاه مولوی در قونیه، ترکیه این شاه بیت که در آغاز مثنوی معنوی آمده تقدیم به تمامی عاشقان این حضرت بشنو از نی چون حکایت می کند RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دلشدگان - ۱۳۸۹/۶/۲۵ صبح ۰۷:۰۲ آب طلب نكــــرده همیشــه مـــــراد نیست شعری از (فاضل نظری) از بــاغ می برنــــد چـراغانی ات كننــــد تا كـاج جشــن های زمستانی ات كننــد ****** پوشاندهاند «صبح» تو را «ابرهای تار» تنهــا به این بهانـــه كه بارانی ات كنند ****** یوسف! به این رهـا شدن از چاه دل مبند این بار می برند كه زنــــدانی ات كنند ****** ای گل گمان مكن به شب جشن می روی شاید به خاك مـردهای ارزانی ات كنند ****** یك نقطـه بیش فرق رحـیم و رجـیم نیست از نقطه ای بترس كه شیطانی ات كنند ****** آب طلب نكــــرده همیشــه مـــــراد نیست گاهی بهانهای است كه قربانی ات كنند RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دشمن مردم - ۱۳۸۹/۶/۲۸ عصر ۱۲:۴۱ شهریارا تا بود از آب ،آتش را گزند/باد خاک پاک ایران جوان مهد امان می نویسم به بهانه سالگرد درگذشت بزرگ مرد ایرانی ، استاد شعر و ادب پارسی استاد شهریار کس نیست در این گوشه فراموشتر از من RE: اشعار و متون ادبی زیبا - بهزاد ستوده - ۱۳۸۹/۷/۶ صبح ۱۱:۵۰ شعري حكمت آموز از ديوان پنج گنج نظامي
كودكي از جمله ي آزادگان رفت برون با دو سه همزادگان پاي چو در راه نهاد آن پسر پويه همي كرد و در آمد به سر پايش از آن پويه در آمد زدست مهر دل و مهره ي پشتش شكست شد نفس آن دو سه همسال او تنگتر از حادثه ي حال او آن كه ورا دوستترين بود گفت : در بن چاهيش ببايد نهفت تا نشود راز چو روز آشكار تا نشويم از پدرش شرمسار عاقبت انديشترين كودكي دشمن او بود در ايشان يكي چون كه مرا زين همه دشمن نهند تهمت اين واقعه بر من نهند زين پدرش رفت و خبردار كرد تا پدرش چاره ي آن كار كرد هر كه در او جوهر دانايي است بر همه چيزش توانايي است دشمن دانا كه غم جان بود بهتر از آن دوست كه نادان بود ____________________________________________
اين شعر زيبا را توي يكي از كتابهاي فارسي دبستان فكر مي كنم داشتيم كه عاشق ان بودم ....يادش بخير
RE: اشعار و متون ادبی زیبا - موسيو وردو - ۱۳۸۹/۷/۸ عصر ۰۹:۳۱ زندگي كن RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Classic - ۱۳۸۹/۷/۲۰ عصر ۱۱:۰۶ بيستم مهر ماه ، به گواهي تقويم ، روز بزرگداشت حافظ است . خواجه شمس الدين محمد حافظ شيرازي ، چيره ترين غزل سراي سبك عراقي ، كه ابيات گرانسنگ و روح نوازش سالهاست كه رامشگر جان هاي خسته و دل هاي شيدا است ، براي فارسي زبانان چهره اي شناخته شده و دوست داشتني است . " فال حافظ " شايد ، بهترين مدعاي حافظ دوستي ايرانيان است . وضويي مي گيرند ، و ديوان خواجه را باز مي كنند ... و دل به زمزمه غزل او مي سپارند : ... تو اهل فضلي و دانش ، همين گناهت بس ... شاه شمشاد قدان خسرو شيرين دهنان ... كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكل ها ... اگر آن ترك شيرازي به دست آرد دل ما را ... دوش در حلقه ما قصه گيسوي تو بود ... دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند ... خدايا منعمم گردان به درويشي و خرسندي ... در نظربازي ما بي خبران حيرانند ... با ما منشین و گرنه بدنام شوی ... روشن از پرتوي رويت نظري نيست كه نيست ... حافظ از مشرب قسمت گله نا انصافي است ... منبع: پارس نمودار ( با اندکی تغییر ) بر سر تربت ما چون گذری همت خواه .... که زیارتگه رندان جهان خواهد بود RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ساب زیرو - ۱۳۸۹/۸/۷ عصر ۰۷:۵۶ دریا صبور و سنگین می خواند و می نوشت خواب نیستم خاموش اگر نشسته ام مرداب نیستم روزی که برخروشم و زنجیر بگسلم روشن شود که آتشم و آب نیستم RE: اشعار و متون ادبی زیبا - تیرانداز ولگرد - ۱۳۸۹/۸/۸ صبح ۱۰:۱۷ برای زیستن دوقلب لازم است قلبی که دوست بداری وقلبی که دوستش بداری RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ساب زیرو - ۱۳۸۹/۸/۹ عصر ۱۰:۴۸ در سقوط هم می توان سهمگین و باصلابت و مقتدر بود این را آبشار به من گفت RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kassandra - ۱۳۸۹/۸/۱۳ عصر ۰۳:۳۴ در آن سالهاي نوجواني كه نوشته هاي فهيمه رحيمي را تقريبا همه جا مي شد ديد و خواند، بيشتر رمانهايش را مي خواندم. گرچه نتوانستم با همه انها ارتباط خوبي برقرار كنم اما هيچوقت هم-چه در آن دوران و چه امروز كه اين همه سال از آن روزها گذشته-نتوانسته ام زيبايي خاص و دلچسب پنجره را انكار كنم: ایستاده بودم منتظر به امید دستی که پنجره ام را به روی روشنایی باز کند و تو آنرا گشودی با سخاوت خورشید و رحمت باران.
برگرفته از مقدمه رمان پنجره نوشته فهميه رحيمي RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ساب زیرو - ۱۳۸۹/۸/۱۴ صبح ۰۳:۳۶ Yesterday's world is a dream Like a river that runs through my mind Made of fields and the white pebble stream That I knew as a child Butterfly wings in the sun Taught me all that I needed to see For they sang, sang to my heart "Oh look at me, oh look at me" "Free as the wind, free as the wind" "That is the way you should be" Love was the dream of my life And I gave it the best I know how So it always brings tears to my eyes When I think of it now Gone like the butterfly days And the boy that I once used to be But my heart still hears a voice Tellin' me "look, look and you'll see" "Free as the wind, free as the wind" "That is the way you should be" There's no regret that I feel For the bittersweet taste of it all If you love, there's a chance you may fly If you fall, well you fall Rather the butterfly's life To have lived for a day and been free For my heart still hears that voice Tellin' me "look and you'll see" "Free as the wind, free as the wind" "That is the way you should be" "Free as the wind, free as the wind" "That is the way you should be" RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Kassandra - ۱۳۸۹/۸/۱۴ عصر ۰۲:۴۲ باد دوباره شروع به وزيدن كرد. باد شرق بود كه از آفريقا مي وزيد. نه بوي بيابان را مي آورد و نه خطر حمله مغربيها را همراه داشت. در عوض عطر آشناي او را مي آورد و هم بوسه هايش را-بوسه اي كه آرام آرام از آن دورها آمده بود و حالا بر لبان او مي آرميد. پسر لبخندي زد، اين اولين باري بود كه لبخند مي زد. او گفت: "فاطمه من مي آيم." برگرفته از كيمياگر نوشته پائولو كوييلو RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دشمن مردم - ۱۳۸۹/۸/۱۶ صبح ۰۷:۵۷ خاموشتر از گذشته محو سکوت شده ام… RE: اشعار و متون ادبی زیبا - ساب زیرو - ۱۳۸۹/۸/۱۸ صبح ۱۲:۴۳ | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
موج دریا را نباشد اختیار خویشتن | دست بردار از عنان گیر و دار خویشتن | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
زهد خشک از خاطرم هرگز غباری برنداشت | مرکب نی بار باشد بر سوار خویشتن | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
خار دیوار گلستانم که از بیحاصلی | میکشم خجلت ز اوج اعتبار خویشتن | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
خلوتی چون خانهی آیینهداری پیش دست | بهرهای بردار از بوس و کنار خویشتن | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
میتوانی آتش شوق مرا خاموش کرد | گر دلت خواهد، به لعل آبدار خویشتن | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
دیدن آیینه را موقوف خواهی داشتن | گر بدانی حال من در انتظار خویشتن | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
بس که چون آیینه صائب دیدهام نادیدنی | میشمارم زنگ کلفت را بهار خویشتن |
به نام مهربانترین مهربانان الف: اشتیاق برای رسیدن به نهایت آرزوها |
ناله را هر چند می خواهم که آرام بر کشم ...
سینه می گوید که من تنگ آمدم ، فریاد کن ...
صورت زيباي ظاهر هيچ نيست اي برادر سيرت زيبا بيار
رخ میانِ هاله ی عفت نهفتن مشکل است ...
گر نه زیر چادری پنهان شدن دشوار نیست ...
زنهار میازار ز خود هیچ دلی را ...
از هیچ دلی نیست که راهی به خدا نیست ...
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
آن طفل که چون پیر ازین قافله درماند
وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت
از پیش و پس قافله ی عمر میندیش
گه پیشروی پی شد و گه بازپسی رفت
ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت
رفتی و فراموش شدی از دل دنیا
چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت
رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد
بیدادگری آمد و فریادرسی رفت
این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت
این سروده زیبا و در عین حال دردانگیز ((استاد علی اکبر دهخدا)) هم از اون شعرهاست که پس از هر بار زمزمه کردنش حرارتی رو که از سینه بیرون میاد رو کاملا احساس میکنی ...
به راستی که با چه دردی و با چه ایمانی این شعر رو در اون روزها سروده بوده ...
میدونم که همه دوستان با این سروده ارزشمند آشنایند ، مروری بر این شعر زیبا خالی از لطف نیست :
ای مرغ سحر! چو این شب تار / بگذاشت ز سر سیاهکاری،
وز نفحه ی روح بخش اسحار / رفت از سر خفتگان خماری،
بگشود گره ز زلف زرتار / محبوبه ی نیلگون عماری،
یزدان به کمال شد پدیدار / و اهریمن زشتخو حصاری ،
یاد آر ز شمع مرده یاد آر ...
ای مونس یوسف اندرین بند / تعبیر عیان چو شد ترا خواب،
دل پر ز شعف، لب از شکرخند / محسود عدو، به کام اصحاب ،
رفتی برِ یار و خویش و پیوند / آزادتر از نسیم و مهتاب،
زان کو همه شام با تو یک چند / در آرزوی وصال احباب ،
اختر به سحر شمرده یاد آر ...
چون باغ شود دوباره خرّم / ای بلبل مستمند مسکین
وز سنبل و سوری و سپرغم / آفاق، نگار خانه ی چین،
گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم / تو داده ز کف زمام تمکین
ز آن نوگل پیشرس که در غم / ناداده به نار شوق تسکین،
از سردی دی فسرده، یاد آر ...
ای همره تیهِ پور عمران / بگذشت چو این سنین معدود،
و آن شاهد نغز بزم عرفان / بنمود چو وعدِ خویش مشهود،
وز مذبح زر چو شد به کیوان / هر صبح شمیم عنبر و عود،
زان کو به گناهِ قوم نادان / در حسرت روی ارض موعود،
بر بادیه جان سپرده ، یاد آر ...
چون گشت ز نو زمانه آباد / ای کودک دوره ی طلائی
وز طاعت بندگان خود شاد / بگرفت ز سر خدا ، خدائی ،
نه رسم ارم ، نه اسم شدّاد، / گِل بست زبان ژاژخائی ،
زان کس که ز نوک تیغ جلاد / مأخوذ به جرم حق ستائی
پیمانه ی وصل خورده یاد آر ...
در پناه حق ...
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم ازوست عاشقم بر همه عالم كه همه عالم ازوست
بخشش
جبران خليل جبران
... برخي از مردم بسیار دارند اما اندک میبخشند
و ميبخشند برای آنکه شهرت کسب کنند
اما این خواستهها باعث بیهودگی بخشش آنان میشود.
برخی اندک دارند اما همه را میبخشند،
آنان به زندگی و به گشاده دستی زندگانی ایمان دارند.
گنجینههایشان هرگز تهی نمیشود و تا ابد لبریز است.
و برخی از مردم با شادی میبخشند،
و شادی برای آنان پاداش همان بخشش است.
برخی با اندوه می بخشند و با درد، غسل تعمید میکنند.
و هستند کسانی که بی اندوه و درد میبخشند و شادی نمیجویند و نمیخواهند بخششان بر سر زبانها بیفتد.
آنان همچون ریحان که در دره بوی خوش میپراکند،
آنچه دارند میبخشند.
خداوند با عملشان سخن میگوید و از پس چشمانشان بر زمین لبخند میزند.
به نیازمندان بخشیدن چه زیبا است.
و زیباتر از آن، به کسی بخشیدن است که از ما نمیخواهد اما نیاز او را میدانیم.
آن کس که دست و دل خود را برای بخشش بگشاید و به دنبال نیازمندان باشد،
شادیِ بالاتر و لذت آورتر از بخشش به دست می آورد.
آیا آنچه امروز اندوختهاید تا ابد از آن شما خواهد بود؟
بی شک روزی خواهد رسید که د اراییتان را از دست میدهید!
اکنون بخشش کنید تا بخشش فصلی از فصول زندگیتان
باشد و نه از آنِ بازماندگان شما ...
وجود های انسانی کاملا فهیم کسانی هستند که با سکوت شان حکیم ، و با حرکت شان پادشاه می شوند. (چوانگ زو،فیلسوف چینی)
نماز عشق دو رکعت است که وضوی آن جز به خون دل نشاید ...
عارف نامی : حلاج
باری اگر روزی کسی از من بپرسد
چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟
من می گشایم پیش رویش دفترم را
گریان و خندان بر می افرازم سرم را
آنگاه می گویم که بذری نو فشانده است
تا بشکفد تا بردهد بسیار مانده است
در زیر این نیلی سپهر بیکرانه
چندان که یارا داشتم در هر ترانه
نام بلند عشق را تکرار کردم
با این صدای خسته شاید خفته ای را
در چارسوی این جهان بیدار کردم
من مهربانی را ستودم
من با بدی پیکار کردم
پژمردن یک شاخه گل را رنج بردم
مرگ قناری در قفس را غصه خوردم
وز غصه مردم شبی صدبار مردم
شرمنده از خود نیستم گرچون مسیحا
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن
من با صبوری بر جگر دندان فشردم
اما اگر پیکار با نابخردان را
شمشیر باید می گرفتم
بر من نگیری من به راه مهر رفتم
در چشم من شمشیر در مشت
یعنی کسی را می توان کشت
در راه باریکی که از آن می گذشتیم
تاریکی بی دانشی بیداد میکرد
ایمان به انسان شب چراغ راه من بود
شمشیر دست اهرمن بود
تنها سلاح من در این میدان سخن بود
شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت
اما دلم چون چوب تر از هر دو سر سوخت
برگی از این دفتر بخوان شاید بگویی
آیا که از این می تواند بیشتر سوخت
شبهای بی پایان نخفتم
پیغام انسان را به انسان باز گفتم
حرفم نسیمی از دیار آشتی بود
در خارزار دشمنی ها
شاید که طوفان گران بایست می بود
تا برکند بنیان این اهریمنیها
پیران پیش از ما نصیحت وار گفتند
دیر است دیراست تاریکی روح زمین را
نیروی صد چون ما ندایی در کویر است
نوح دگر میباید و طوفان دیگر
دنیایی دیگر ساخت باید
وزنو در آن انسان دیگر
اما هنوز این مرد تنهای شکیبا
با کوله بار شوق خود ره می سپارد
تا از دل این تیرگی نوری برآرد
در هر کناری شمع شعری می گذارد
اعجاز انسان را هنوز امید دارد
شمع دانی که دم مرگ به پروانه چه گفت ؟
گفت ای عاشق بیچاره فراموش شوی ...
سوخـت پـروانه ولی خوب جـوابش را داد
دیـری نکشد تـو نیز خـامـوش شـوی ...
در میان اشعار کهن ایرانی این مسمط زیبای استاد منوچهری دامغانی چون جواهری می درخشد ...
نگاه وی به طبیعت وه که تا چه اندازه خیال انگیز است ... تا این چند روزه هم به سر نیامده ، پاییز را دریابیم که به راستی فصل زیباییست ...
بخشی از سروده منوچهری دامغانی را با هم مروری دوباره کنیم :
خیزید و خز آرید که هنگام خزانست باد خنک از جانب خوارزم وزانست
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست گویی به مثل پیرهن رنگرزانست
دهقان به تعجب سر انگشت گزانست
کاندر چمن و باغ ، نه گل ماند و نه گلنار
طاووس بهاری را، دنبال بکندند پرش ببریدند و به کنجی بفکندند
خسته به میان باغ به زاریش پسندند با او ننشینند و نگویند و نخندند
وین پر نگارینش بر او باز نبندند
تا بگذرد آذر مه و آید (سپس) آذار
شبگیر نبینی که خجسته به چه دردست کرده دو رخان زرد و برو پرچین کردست
دل غالیه فامست و رخش چون گل زردست گوییکه شب دوش می و غالیه خوردست
بویش همه بوی سمن و مشک ببردست
رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار
مرحوم اخوان ثالث شعر خوب و آشنا زیاد داره و من در کنار همه اون سروده های ارزشمند و مشهورشون به این تک بیت هم تعلق خاطری سخت دارم !
گر چه گلچین نگذارد که گلی باز شود تو بخوان مرغ چمن بلکه دلی باز شود ...
مهدی اخوان ثالث
زندگی، هنر اخذ نتایج کافی از مقدمات ناکافی است. (ساموئل باتلر)
این جملات رو باید با طلا که هیچ ، با الماس نوشت .زندگی، هنر اخذ نتایج کافی از مقدمات ناکافی است. ساموئل باتلر
استعداد بزرگ بدون اراده بزرگ وجود ندارد . بالزاک
روح های برجسته وقتی حداقل کار کنند ، حداکثر کار را انجام می دهند. (لئوناردو داوینچی)
آنهائی که به همه چیز فکر میکنند برای هیچ چیز نمیتوانند تصمیم بگیرند
(یک ضرب المثل ایرانی- ایتالیائی)
بجای اینکه به تاریکی لعنت بفرستید یک شمع روشن کنید
(کنفسیوس)
اگر بر یک ناتوان خشمگین شوی دلیل بر آنست که قوی نیستی
(هرمان هسه)
دو طریقه آسان برای فکر نکردن وجود دارد، یکی شک کردن در همه امور و دیگری باور کردن همه چیز .
نام شاملو با کسانی که با شعر و ادب پارسی آشنا هستند نامی آشنا و دوست داشتنی است او معتقد بود که شعر همه چیز است .در 85 هشتادو پنجمین سالروز تولدش یادش را گرامی میدارم و روحش شاد.
دهانت را میبویند
مبادا که گفته باشی دوستت میدارم.
دلت را میبویند
روزگارِ غریبیست، نازنین
و عشق را
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه میزنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بُنبستِ کجوپیچِ سرما
آتش را
به سوختبارِ سرود و شعر
فروزان میدارند.
به اندیشیدن خطر مکن.
روزگارِ غریبیست، نازنین
آن که بر در میکوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند
بر گذرگاهها مستقر
با کُنده و ساتوری خونآلود
روزگارِ غریبیست، نازنین
و تبسم را بر لبها جراحی میکنند
و ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کبابِ قناری
بر آتشِ سوسن و یاس
روزگارِ غریبیست، نازنین
ابلیسِ پیروزْمست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد
هرگز نخواب کوروش دارا جهان ندارد
سارا زبان ندارد
بابا ستاره اي در هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشکيد
البرز لب فروبست
حتما دل دماوند آتش فشان ندارد
ديو سياه دربند آسان رهيد و بگريخت
رستم در اين هياهو گرز گران ندارد
روز وداع خورشيد زاينده رود خشکيد
زيرا دل سپاهان نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند
گويي که آرش ما تير و کمان ندارد
درياي مازني ها بر کام ديگران شد
نادر ز خاک برخيز ميهن جوان ندارد
دارا کجاي کاري دزدان سرزمينت
بر بيستون نويسند دارا جهان ندارد
آييم به دادخواهي فريادمان بلند است
اما چه سود که اينجا نوشيروان ندارد
سرخ و سپيد و سبزست اين بيرق کياني
اما صد آه و افسوس شير ژيان ندارد
کو آن حکيم توسي شهنامه اي سرايد
شايد که شاعر ما ديگر بيان ندارد
هرگز نخواب کوروش اي مهر آريايي
بي نام تو وطن نيز نام و نشان ندارد
شاعر: ؟
چقدر زود پیر می شویم و چقدر دیر عاقل
محتشم کاشانی را به ترجیع بند معروفش می شناسند ، اما وی اشعار دیگری نیز در رثای سالار شهیدان دارد که در ذیل نمونه ای از آن را می بینیم :
این زمین پربلا را نام دشت کربلاست
ای دل بیدرد آه آسمان سوزت کجاست
این بیابان قتلگاه سید لب تشنه است
ای زبان وقت فغان وی دیده هنگام بُکاست
این فضا دارد هنوز از آه مظلومان اثر
گر ز دود آه ما عالم سیه گردد رواست
این مکان بوده است روزی خیمهگاه اهلبیت
کز حباب اشگ ما امروز گردش خیمههاست
کشتی عمر حسین اینجا به زاری گشته غرق
بحر اشگ ما درین غرقاب بیطوفان چراست
اینک قبهی پر نور کز نزدیک ودور
پرتو گیتی فروزش گمرهان را رهنماست
اینک حایر حضرت که در وی متصل
زایران را شهپر روحانیان در زیر پاست
اینک سدهی اقدس که از عز و شرف
قدسیان را ملجاء و کروبیان را ملتجاست
اینک مرقد انور که صندوق فلک
پیش او با صد هزاران در و گوهر بیبهاست
اینک تکیهگاه خسرو والا سریر
کآستان روب درش را عرش اعظم متکاست
اینک زیر گل سرو گلستان رسول
کز غم نخل بلندش قامت گردون دوتاست
اینک خفته در خون گلبن باغ بتول
کز شکست او چو گل پیراهن حور اقباست
این چراغ چشم ابرار است کز تیغ ستم
همچو شمعش با تن عریان سر از پیکر جداست
این سرور سینهی زهراست کز سم ستور
سینهی پر علمش از هر سو لگدکوب بلاست
این انیس جان پیغمبر حسینبن علی است
کز سنانبن انس آزرده تیغ جفاست
این عزیز صاحب دل ابا عبدالهست
کز ستور افتاده بییاور به دشت کربلاست
این حبیب ساقی کوثر وصی بیسراست
کز عروس روزگارش زهر در جام بقاست
این سرافراز بلنداختر که در خون خفته است
نایب شاه ولایت تاج فرق اولیاست
این سهی سرو گزین کز پشت زین افتاده است
جانشین شاه مردان شهسوار لافتاست
این مه فرخنده طلعت کاین زمینش مهبط است
قرةالعین علی چشم و چراغ اوصیاست
این در رخشنده گوهر کاین مقامش مخزنست
درةالتاج شه دین تاجدار هل اتاست
این دل آرام ولی حق امیرالمومنین
کامکارانت منی نامدار انماست
این گزین عترت حیدر امام المتقین
پادشاه کشور دین پیشوای اتقیاست
پا درین مشهد به حرمت نه که فرش انورش
لاله رنگ از خون فرق نور چشم مرتضی است
دوست را گر چشم ازین حسرت نگرید وای وای
کز تاسف دشمنان را بر زبان واحسرتاست
مردم و جن و ملک ز آه نبی در آتشند
آری آری تعزیت را گرمی از صاحب عزاست
میشود شام از شفق ظاهر که بر بام فلک
سرنگون از دوش دوران رایت آل عباست
طفل مریم بر سپهر از اشگ گلگون کرده سرخ
مهد خود در شام غم همرنگ طفل اشک ماست
خاکسارانی که بر رود علی بستند آب
گو نگه دارید آبی کآتش او را در قفاست
تیره گشت از روبهان ماوای شیری کز شرف
کمترین جای سگانش چشم آهوی ختاست
ای دل اینجا کعبهی وصل است بگشا چشم جان
کز صفا هر خشت این آیینه گیتی نماست
زین حرم دامن کشان مگذر اگر عاقل نهای
کآستین حوریان جاروب این جنت سر است
رتبهی این بارگه بنگر که زیر قبهاش
کافر صد ساله را چشم اجابت از دعاست
یا ملاذالمسلمین در کفر عصیان ماندهام
از خداوندم امید رحمت و چشم عطاست
یا امیرالمومنین از راندگان درگهم
وز در آمرزگارم گوش بر بانک صلاست
یا امامالمتقین از عاصیان امتم
وز رسولم چشم خشنودی و امید رضاست
یا معزالمذنبین غرق کبایر گشتهام
وز تو در خواهی مرادم در حریم کبریاست
یا شفیعالمجرمین جرمم برونست از عدد
وز تو مقصودم شفاعت پیش جدت مصطفاست
یا امان الخائفین اینجا پناه آوردهام
وز تو مطلوبم حمایت خاصه در روز جزاست
یا اباعبدالله اینک تشنهی ابر کرم
از پی یک قطره پویان برلب بحر سخاست
یا ولیالله گدای آستانت محتشم
بر در عجز و نیاز استاده بیبرگ و نواست
مدتی شد کز وطن بهر تو دل بر کنده است
وز ره دور و درازش رو در این دولتسرا است
دارد از درماندگی دست دعا بر آسمان
وز قبول توست حاصل آن چه او را مدعاست
از هوای نفس عصیان دوست هر چند ای امیر
جالس بزم گناه و راکب رخش خطاست
چون غبار آلود دشت کربلا گردیده است
گرد عصیان گر ز دامانش بیفشانی رواست
سروده ای از ارنستو چگوارا ...
کلمه نجات
می توانستم شاعری باشم
ولگردِ قمارخانه های بوينس آيرس
مَحفِل نشينِ خواب و زن و امضاء وُ
اعتياد.
نوحه سرايِ گذشته های مُرده
گذشته های دور
گذشته های گيج.
اما تا کی... ؟
از امروز گفتن وُ
برای مردم سرودن
دشوار است،
و ما می خواهيم
از امروز و از اندوهِ آدمی بگوييم
و غفلتی عظيم
که آزادی را از شما ربوده است.
می توانستم شاعری باشم
بی درد، پُرافاده، خودپسند،
پرده بردارِ پتيارگانی
که بر ستمديدگانِ ترس خورده
حکومت می کنند.
می دانم!
گلوله را با کلمه می نويسند،
اما وقتی که از کلمات
شَقی ترين گلوله ها را می سازند،
چاره چريکی چون من چيست؟
کلمات
راهگشایِ آگاهیِ آدمی ست
و ما نيز
سرانجام
بر سر معنایِ زندگی متحد خواهيم شد:
کلمه، کلمه نجات!
مردم
ترانه ای از اين دست می طلبند.
................................................................................................
با تشکر از انجمن ادبی شفیقی ...
فهمیدن در عقل همچون روشن شدن یک لامپ الکتریکی در اتاق یا برق زدن یک صاعقه در فضا به یکبارگی صورت می گیرد.فهمیدن در روح به گونه سر زدن افتاب از افق شرق است.
در این دنیا افتاب همواره در سر زدن است و بهار همواره در رسیدن و دل مدام در فهمیدن.
چه بسیارند کسانی که میدانند چه بگویند اما هیچ نگفته اند ، از ان رو که نمی دانسته اند چگونه باید گفت.(شریعتی)
از فتحعلیشاه قاجار بیشتر با عهدنامه های ننگین گلستان و ترکمنچای یاد می کنیم ... برای من اما جالب بود وقتی این تک بیت سروده ایشان را مطالعه می کردم ، گفتم دوستان نیز با این شعر از او آشنا گردند که چندان خالی از ظرافت نیست :
(( به آبادی دل چه کوشی ؟ این خانه عشق است
آبادیش به این است که آباد نباشد ...))
وه که چه تعبیر زیباییست از عشق به روایت شیخ اشراق :
(( عشق را از عشقه گرفته اند...
عشقه آن گیاهی است که درباغ پدید آید در بن درخت ٬
اول بیخ در زمین سخت کند ٬
پس سر برآرد و خود را در درخت می پیچد ٬
و همچنان میرود تا جمله درخت را فرا گیرد ٬
و چنانش در شکنجه کشد که نم در میان رگ درخت نماند٬
و هر غذا که به واسطه آب و هوا به درخت می رسد به تاراج می برد
تا آنگاه که درخت خشک شود...
همچنان است در عالم انسانیت ٬
که خلاصه موجودات است ... ))
شیخ اشراق : شهاب الدین سهروردی
دعوت می کنم به همراهی در زمزمه دو سروده ارزشمند از شاعر بزرگ جناب آقای (( پابلو نرودا )) :
شعر زیبای (( هوا را از من بگير ، اما ؛ خنده ات را نه .))
((نان را از من بگير ، اگر ميخواهي ،
هوا را از من بگير ، اما ؛
خنده ات را نه .
گل سرخ را از من مگير
سوسني را كه ميكاري ،
آبي را كه به ناگاه
در شادي تو سر ريز ميكند ،
موجي ناگهاني از نقره را
كه در تو ميزايد .
از پس ِ نبردي سخت باز ميگردم
با چشماني خسته
كه دنيا را ديده است
بي هيچ دگرگوني ،
اما خنده ات كه رها ميشود
و پرواز كنان در آسمان مرا مي جويد
تمامي درهاي زندگي را
به رويم ميگشايد .
عشق من ، خنده ي تو
در تاريكترين لحظه ها مي شكفد
و اگر ديدي ، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خيابان جاري است ،
بخند ، زيرا خنده ي تو
براي دستان من
شمشيري است آخته .
خنده ي تو ، در پاييز
در كناره ي دريا
موج كف آلوده اش را
بايد برافروزد،
و در بهاران ، عشق من ،
خنده ات را ميخواهم
چون گلي كه در انتظارش بودم .
بخند بر شب
بر روز ، بر ماه ،
بخند بر پيچاپيچ خيابان هاي جزيره ، بر اين پسر بچه ي كمرو
كه دوستت دارد ،
اما آنگاه كه چشم ميگشايم و ميبندم،
آنگاه كه پاهايم ميروند ، و باز ميگردند
نان را ، هوا را ،
روشني را ، بهار را ،
از من بگير
اما خنده ات را هرگز !
تا چشم از دنيا نبندم .))
.............................................................
و شعری دیگر از همین کتاب : شعری دلنشین با عنوان ((بانو )) که پابلو نرودا آنرا برای همسرش (( ماتیلدا)) سروده ...
تقدیم به همه بانوان محترم کافه ، با اندکی تلخیص :
((تو را بانو ناميده ام
بسيارند از تو بلندتر ٬ بلندتر .
بسيارند از تو زلالتر ٬ زلالتر .
بسيارند از تو زيباتر ٬ زيباتر .
اما بانو تويی .
از خيابان که می گذری
نگاه کسی را به دنبال نمی کشانی .
کسی تاج بلورينت را نمی بيند .
کسی بر فرش سرخ زرين زير پايت ٬
نگاهی نمی افکند .
و زمانی که پديدار می شوی
تمامی رودخانه ها به نغمه در می آيند .
در تن من ٬ زنگ ها آسمان را می لرزانند ٬
و سرودی جهان را پر می کند .
تنها تو و من ٬
تنها تو و من ٬ عشق من ٬
به آن گوش می سپريم . ))
طبایع جز کشش کاری ندانند حکیمان این کشش را عشق خوانند
گر اندیشه کنی از راه بینش به عشق است ایستاده افرینش
مولانا
من از مولوی ممنونم که بر خلاف شمس تنها ،بال در بال چند روح معراجی و استثنایی به طیران روحی و تکامل وجودی خویش در اسمان عشق و عرفان و عروج الهی مشغول نشد ونگفت گور پدر این عوام کاالانعام،ومن گنگ خواب دیده ام و عالم تمام کر .
ایستاد و معطل شد تا شصت هزار بیت مثنوی سخن با ما حرف بزند.
شریعتی
اگر روی اسبی شرط ببندید قمار است ،اگر شرط ببندید میتوانید سه تا پیک بیاورید سرگرمی است،اگر شرط ببندید که پنبه سه واحد ترقی خواهد کرد ،کسب و کار است.تفاوت را میبینید. (بلاکی شراد)
به هنگام جوانی به خویش می گفتم : که شیر ، شیر است اگر چه پیر بود
کنون شده ام پیر و به خود می گویم : که پیر ، پیر است اگر چه شیر بود ...
در ادبیات و سینما (( عاشق شدن با یک نگاه )) چندان بی سابقه نیست !
جدا کردن بیتی از شعرهای حضرت مولانا جلال الدین از میان انبوه بیت های خیال انگیزش دشوار است آنچنان که با گزینش یکی به دیگران ستم نشود !
اما در اینجا که محفلی ادبی با زمینه ای سینمایی است ! با هم مروری می کنیم بر سروده ای از ایشان در دیوان شمس که (( عاشق شدن با یک نگاه )) را مولوی وار بیان می دارند در نهایت ایجاز و زیبایی :
(( اول نظر گر چه سرسری بود
سرمایه و اصل دلبری بود ...))
................................................
اصلاحیه پست :
(( اول نظر ار چه سرسری بود
سرمایه و اصل دلبری بود ...))
با تشکر از تذکر بانوی عزیز ...
و یادی از سهراب :
(( شب سردي است و من افسرده
راه دوري است و پايي خسته
تيرگي هست و چراغي مرده
مي كنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سايه اي از سر ديوار گذشت
غمي افزود مرا بر غم ها
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز كند پنهاني
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر سحر نزديك است
هر دم اين بانگ برآرم از دل
واي اين شب چه قدر تاريك است
خنده اي كو كه به دل انگيزم ؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم ؟
صخره اي كو كه بدان آويزم ؟
مثل اين است كه شب نمناك است
ديگران را هم غم هست به دل
غم من ليك غمي غمناك است ... ))
سلام.
در این زمستان سرد و بارانی که طبیعت به خوابی آرام فرو رفته است ، گویا کافۀ کوچک و صمیمی ما هم به خوابی طولانی فرو رفته است.(در خوشبینانه ترین حالت ، گمانم بر اینست که دارد خود را برای بهاری دل انگیز و سبز آماده می کند.)
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
نه می دانم شاعرش کیست و نه نامش چیست؟ فقط یک جورهایی به دلم نشست. امیدوارم شما هم همین حس را پیدا کنید.
از ورایِ حسِّ توخالیِ سرما
زمستانِ کُشندۀ امسال
اینک
در کوچۀ تنهایی ام
بویِ رستگاریِ خاکِ خیس
ضرب آهنگِ قطرات
و خاطرۀ شکوفه هایِ نارسِ بوسه
...
ترانه ای از دور
حواسِ مرا جذبِ معنیِ پنهانِ خویش میکند
انگار صدایِ لطیفی
قلبِ شکسته ام را باز میخواند :
- بارون بارونه .. زمینا تَر میشه
...
آه ..
باران زیباست
سرمایِ زمستان امّا ..
آغوشِ ترا به یادم میآورد :
- خدایِ من
...
گویی این صدایِ توست ..
که از ماورایِ زمان
میخواندم :
- تو این زمستون
یا من رو بکش .. یا اون رو نستون
...
حالا وقتِ کوچِ پرندۀ خوشبختی
انگار
انکارِ واقعیّت ها ..
تسلیم شدن در برابرِ فریبِ ضرب المثل :
- زمستون میره .. پشتش بهاره!!
...
در گیرم آیا ..
کدامین نسیمِ بهاری ..
تو را به آغوشِ پر التهابم باز میگرداند؟
نجوای چند هایکو با دوستان و همراهان کافه :
(( صدای زنگی پیام آور وقت خوابست
با انديشه ی او در سر اما
چگونه توانم خفت ؟ ))
بانو كاسا
...............................................................
(( نخستين روز سال
جدا از ديگران
با بوريای كهنه ی خويش چه آسوده ام))
تای گی
.....................................................................
(( نمی دانم به چه می اندیشند آدمیان زادگاهم
می دانم اما گلهای آنجا هنوز
همان عطر همیشگی را دارند ))
کی تسورایوکی
.......................................................................
((گل که پژمرده شود
برگ دیگر عزیز نیست
ترس هر روزه ام این است ... ))
و
((صبح و شام...
اما روزگاری پیش از این
بینمان فاصله ای نبود ... ))
امی لاول
........................................
((بی هیچ صدایی
به زمین می افتند برگها
شب پاییزی ... ))
عباس حسیننژاد
........................................
(( همپاى پژمردن من
علف ها سر سبزتر مىشوند
خاموشى نزديك است ... ))
اوگورا ميوجى
( در بستر بیماری 3 ماه قبل از مرگ )
........................................................
((آدم برفي احساساتي
از گرمي آفتاب لذت مىبَرَد
و ميداند كه خطا ميكند ...))
سوزان هايان از کانادا
.......................................
((شكسته ميشود و شكسته ميشود
زير ضرب امواج دريا له ميشود
ماه اما ، خود را دوباره شكل ميدهد ... ))
آرون مور
..........................................................
((به ماه كه می نگرم
تابان بر هزاران هزار كوره راه درد
می بينم تنها من نيستم گرفتار خزان ... ))
اوئه چيساتو
صنم انــدر بــلـــد کـفــر پـــرستند و صلیب مـوی و روی تــو در اسلام صلیب و صنمند
هر شکن از سر گیسوی تو زندان دلیست تـا نـگــویی کـه اسیران کمند تو کمند ...
شیخ اجل : سعدی
(۱۳۸۹/۱۱/۱ صبح ۱۲:۴۷)دن ویتو کورلئونه نوشته شده:هر شکن از سر گیسوی تو زندان دلیست تـا نـگــویی کـه اسیران کمند تو کمند ...
این مصرع اول رو درست نوشتی ؟ یا نسخه ای بوده که اینو نوشته باشه ؟!
این دو روایت زیر رو من دیده ام اما اون یکی رو نه
1- هر خم از زلف پریشان تو زندان دلیست
2- هر خم از جعد پریشان تو زندان دلیست
(۱۳۸۹/۱۱/۱ صبح ۰۱:۱۹)سروان رنو نوشته شده:(۱۳۸۹/۱۱/۱ صبح ۱۲:۴۷)دن ویتو کورلئونه نوشته شده:هر شکن از سر گیسوی تو زندان دلیست تـا نـگــویی کـه اسیران کمند تو کمند ...
این مصرع اول رو درست نوشتی ؟ یا نسخه ای بوده که اینو نوشته باشه ؟!
این دو روایت زیر رو من دیده ام اما اون یکی رو نه
1- هر خم از زلف پریشان تو زندان دلیست
2- هر خم از جعد پریشان تو زندان دلیست
سروان عزیز ! والا باید عرض کنم که هر چند سلول های خاکستری این حقیر تحت تاثیر ورود به دوران کهنسالی گاهی آنچنان که باید یاریگر نیستند و نمونه آن در تذکر به جای بانوی عزیز و اصلاح سروده حضرت مولانا متجلی شد اما در این مورد بخصوص از شیخ اجل ، نقل قول توسط عالم برحسته ای چون جناب آقای (( حسین مکی )) صورت گرفته و تصور من بر این است که با سابقه درخشان تحقیقی ایشان و تسلط و عشقی که به ادبیات دارند نقل قول ایشان به اصل نزدیکتر است ... تا دیگر عزیزان و بزرگواران را نظر چه باشد ...
البته 2 مورد اشاره شده توسط شما بسیار زیبا و خیال انگیزند ... ممنون ...
تا با سروان رنوی عزیز سخن از شکن زلف و پریشانی آن است ، مروری بر این سروده جناب آقای (( کمال اجتماعی جندقی )) هم خالی از لطف نیست :
دیدم که به پیش چشمم آن شوخ دارد نظـــری بــــه سوی اغیـــار
در خشم شدم ، ولـی بـه نــرمی گفتم : به فدای چشمت ای یار
خـــواهم کـــه دل از تــــو باز گیرم از بس کـــه تــو می دهیش آزار
گفتــا کـــه دلت کجاست ؟ گفتم: گردیـــده بــــه زلف تـــــو گرفـــتار
بـــا نــاز و غــرور خنـــده ای کـــرد بــگشـــود گــــره ز زلــــف زرتـــار
از هــر شکنش هــزار دل ریـــخت گفـتا : دل خود بجوی و بردار ...!
زندگانی اشتی ضدهاست مرگ ان کاندر میانشان جنگ خاست
جنگ اضداد است این عصرجهان
صلح اضداد است عمر جاودان
رنج و غم را حق پی ان افرید
تا بدین ضد خوش دلی اید پدید
پس به ضد نور دانستی تو نور
ضد،ضد را می نماید در صدور
صد هزاران ضد،ضد را می کشد
بازشان حکم تو بیرون میکشد
از عدمها سوی هستی هر زمان
هست یارب کاروان در کاروان
صورت از بی صورتی اید برون
باز شد انا الیه راجعون
چندی قبل می خواستم دربخش دوبله تقاضای ردیابی قطعه ای را از دوستان داشته باشم اما با توجه به سابقه این حقیر و نیز موضوع تقاضا کمی تامل کردم و امروز تصمیم گرفتم که در همین بخش ادبی آنرا مطرح کنم که البته به این وادی هم سخت مرتبط است ...
وارد بحث کیفیت و ارزش ها در سینماهای ملل مختلف نمیشوم که مجالی دیگر می طلبد و افرادی فرهیخته و اگاهتر از من را لازم است اما ظاهرا در سالیان دور در سینمای هند فیلمی ساخته شده که نامش در ایران ترجمه شده بوده : (( سایه من ... )) ( البته این حقیر مطمئن به این نام نیست و یکی از بستگان مرحوم که زمانی این فیلم را در سینما دیده بوده آنرا بدین نام می شناخت )
من در مورد کیفیت فیلم و موضوعش اطلاع چندانی ندارم و خود این مساله چندان هم مهم نیست اما زمانی در کاستی قسمتی از دیالوگهای دوبله این فیلم را موجود داشتم که آغشته بود به نوای خواننده زن فیلم ... تجربه عجیبی بوده دوبله این فیلم ...
در میان آوازهای فیلم گاه گفتگوهای کاراکتر های زن و مرد فیلم با ابیات و شعرهای بس خیال انگیز از شاعران ایرانی با ظرافت های انتخابی بسیار زیبا ، رد و بدل میشد که به نظر من هنر دوبله این فیلم را بس تحسین انگیز جلوه میداد و نشان از وقوف مترجم و مدیر دوبلاژ آن به زیبایی های ادبیات ایرانی داشت ...
در یکی از این دیالوگها بیتی بس زیبا از شاعر ارزنده جناب (( مجذوب تبریزی )) نقل میشد و من بیت مذکور را به صورت ضخیمتر در میان ابیات دیگر تقدیم می کنم :
(( اگر زلفت به هر تاری اسیر تازه ای دارد مبارک باشد اما دلبری اندازه ای دارد
تغافل برد از حد شوخ چشم من ، نمی داند جفا قدری ، ستم حدی و ناز اندازه ای دارد
محبت را لب خاموش و گویا هر دو یکسانست چو بلبل ، آتش پروانه هم آوازه ای دارد
اگر سودای لیلی بر سرت افتاد مجنون شو که هر شهری به صحرای جنون دروازه ای دارد
دل (مجذوب) خود را با تغافل بیش از این مشکن که در قانون خوبان امتحان اندازه ای دارد ...))
..................................................................
و یا در جایی دیگر این شعر از سوی کاراکتر زن خطاب به مرد بیان می شود :
(( تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است جان به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است ؟))
و متاسفانه نمی دانم این شعر از کیست ولی ظاهرا در اصل چنین بوده و در جریان دوبله فیلم عوض شده :
تا تو نگاه مي كني كار من آه كردن است جان به فداي نگهت اين چه نگاه كردن است ...
....................................................................
و یا این شعر زیبا و عاشقانه از شاعر شهیر (( عبدالرحمان جامی )) که بخشی از آن توسط کاراکتر مرد به شخصیت زن فیلم تقدیم میشود :
(( گفتی بگوی عاشق و بیمار کیستی من عاشق توام تو بگو یار کیستی ؟
بستی کمر به کینه و کشیدی به غمزه تیغ جانم فدای تو در پی آزار کیستی ؟
دارم دلـــی ز هجـــر تــــو هـــر دم فگـــارتـر تا خــــود تـــو مــرهم دل افگــــار کیستــی
هـــر شب مــن و خیــال تــو و کنج محنتـی تا بــــا که ای و مونس و غمخوار کیستی
من با غـــم تـــو یــــار بعهد و وفای خــویـش ای بی وفا تو یــــار وفـــــــــا دار کیستــی
تا چنــــــد گـــرد کـــوی تو گـردم گهی بپرس کاینجـــا چـــه میکنـــــی و طلبکـار کیستی
جامی مـــدار چشم خـــلاصی ز قیـــــد عشق انــــدیشه کـــن به بین کــــه گـرفتار کیستی))
خیلی جالبه که در اون زمان بزرگان دوبله تا به اونجا پیش رفته بودن که در متن دیالوگهای یک فیلم از برگزیده شعرهای فارسی استفاده کرده اند و حاصل کارشون اینچنین در یادها ماندگار بوده ...
در صورتیکه هر یک از عزیزان به فایل صوتی این قسمت از فیلم دسترسی داشت ممنون خواهم شد که حس خوب دوباره شنیدنش را به من و دیگر دوستان مرحمت کند ...
در وبلاگ ارزنده ادبستان با پاسخ زیبای خانم فروغ فرخزاد به شعر زیبای سیب سروده جناب آقای حمید مصدق مواجه شدم و حیفم اومد از حسی که مرا در برگرفت رو از دوستانی که احتمالا چون من از وجود این پاسخ اطلاع ندارند ، دریغ کنم ...
با تشکر از دست اندرکاران وبلاگ (( ادبستان )) ...
حميد مصدق :
تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست
كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان
غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت ؟!!
جواب زيباي فروغ فرخ زاد :
من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي
باغبان باغچه همسايه
پدر پير من ست
من به تو خنديدم
تا كه با خنده به تو
پاسخ عشق تو را
خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر سپرد
گريه تلخ تو را...
من كه رفتم و هنوز
سالها هست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان
غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر
باغچه خانه ما سيب نداشت ... ؟
اندر حکایت (( عاشقیت ! )) مجنون و عشقبازی او با نام معشوق به روایت ((نورالدین عبدالرحمان جامی )) در منظومه لیلی و مجنون از کتب هفتگانه مثنوی ایشان:
دید مجنون را یکی صحرانورد در میان بادیه بنشسته فرد
ساخته بر ریگ ز انگشتان قلم می زند حرفی به دست خود رقم
گفت ای مفتون شیدا چیست این می نویسی نامه سوی کیست این؟
هرچه خواهی در سوادش رنج برد باد صرصر خواهدش حالی سترد
کی به لوح ریگ باقی ماندش تاکس دیگر پس از تو خواندش
گفت مشق نام لیلی می کنم خاطر خود را تسلی می کنم
می نویسم نامش اول وز قفا می نگارم نامه عشق و وفا
نیست جز نامی از او در دست من زان بلندی یافت قدر پست من
ناچشیده جرعه ای از جام او عشق بازی می کنم با نام او
..................................................................
وه که تا چه اندازه خیال انگیز است ... و این همانا هنر شعر شرق و بخصوص ایران زمین است ...
چیزهای ساده ،خارق العاده ترین چیزها هستند و فقط خردمندان میتوانند انها را ببینند.
هنگامی که نمی توان به عقب برگشت فقط باید در جستجوی بهترین راه برای جلو رفتن بود.
سعی کن زمان حال را با در سهای گذشته و ارزوهای اینده طی کنی.راز اینده در زمان حال است.
پائولو کوئلو
هایکویی زیبا از سرزمین آفتاب تابان :
(( تنها زمانی کوتاه در کنار یکدیگر بودیم
و پنداشتیم که عشق
هزاران سال می پاید ... ))
یاکاموکی
این دلنوشته ها از سینماگر شاعر مرحوم (( حسین پناهی )) است که روحش قرین رحمت حق باد ... دوستی امروز برایم ایمیل کرده بود حیفم اومد در این جمع سینمایی آورده نشه :
((
ازآجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !
------------------------------------------------
من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
وآب ازآب تکان نمی خورد!
--------------------------------------------------
بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد
شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ!
--------------------------------------------------------
با اجازه محیط زیست
دریا، دریا دکل میکاریم
ماهیها به جهنم!
کندوها پر از قیر شدهاند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفتهاند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی!
داریوش به پارس مینازید
ما به پارس جنوبی!
---------------------------------------------------
رخش،گاری کشی می کند
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب ،ته جوب به خود پیچید
گردآفرید،از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!
--------------------------------------------------------
صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!
روحش شاد ...
(۱۳۸۹/۱۱/۵ عصر ۰۳:۴۹)دن ویتو کورلئونه نوشته شده:این دلنوشته ها از سینماگر شاعر مرحوم (( حسین پناهی )) است که روحش قرین رحمت حق باد ... دوستی امروز برایم ایمیل کرده بود حیفم اومد در این جمع سینمایی آورده نشه :
بسیار زیباست . قدر این مرد را در دوران زنده بودنش کمتر کسی دانست. بسیار متفاوت بود. جمله ای بسیار زیبای دیگری دارد که در عکس زیر می بینید:
(۱۳۸۹/۱۱/۵ عصر ۰۳:۴۹)دن ویتو کورلئونه نوشته شده:این دلنوشته ها از سینماگر شاعر مرحوم (( حسین پناهی )) است
پدر خواندۀ گرامی!
اشعاری که نوشته اید متعلق به مرحوم پناهی نیست بلکه سرودۀ شاعر معاصر فرا نو - آقای اکبر اکسیر است.
اینهم نمونه ای دیگر از اشعار فرا نوئی اکبر اکسیر:
شير مادر، بوي ادكلن ميداد
دست پدر، بوي عرق
(گفتم بچهام نميفهمم)
نان، بوي نفت ميداد
زندگي، بوي گند
(گفتم جوانم نميفهمم)
حالا كه بازنشسته شدهام
هر چيز، بوي هر چيز ميدهد، بدهد
فقط پارك، بوي گورستان
و شانه تخم مرغ، بوي كتاب ندهد!
(۱۳۸۹/۱۱/۵ عصر ۰۶:۰۵)اسکورپان شیردل نوشته شده:(۱۳۸۹/۱۱/۵ عصر ۰۳:۴۹)دن ویتو کورلئونه نوشته شده:این دلنوشته ها از سینماگر شاعر مرحوم (( حسین پناهی )) است
پدر خواندۀ گرامی!
اشعاری که نوشته اید متعلق به مرحوم پناهی نیست بلکه سرودۀ شاعر معاصر فرا نو - آقای اکبر اکسیر است.
به اخوی یوناتان شیردل یعنی اسکورپان شیردل از دره گل سرخ ...
از ویتو کورلئونه سر دسته بازنشسته خانواده کورلئونه !
ارادتمندم ... همونطور که عرض کردم دوستی این اشعار رو برای این حقیر ایمیل کرده بودند و سروده مرحوم آقای پناهی معرفی کرده بودند ... از راهنمایی های شما ممنونم و در عین حال در اولین فرصت نیز در این مورد بررسی هایی خواهم کرد ...
بابت معرفی جناب آقای اکسیر و نمونه شعر زیباشون سپاسگزارم مجددا ...
شاد باشید و سلامت در پناه حق ...
سروده ای زیبا از حاج محمد تقی فصیح الملک مشهور به شوریده شیرازی:
هرچه کُنی بُکن مَکن ترک من ای نگار من
هرچه بَری بِبر مَبر سنگدلی به کار من
هرچه هِلی بِهل مَهل پرده به روی چون قمر
هرچه دَری بِدر مَدر پردۀ اعتبار من
هرچه کِشی بِکش مَکش باده به بزم مدعی
هرچه خوری بخور مخور خون من ای نگار من
هرچه دَهی بِده مَده زلف به باد ای صنم
هرچه نَهی بِنه مَنه پای به رهگذار من
هرچه کُشی بُکش مَکُش صید حرم که نیست خوش
هرچه شَوی بِشو مَشو تشنه بخون زار من
هر چه بُری بِبر مَبُر رشتۀ الفت مرا
هرچه کَنی بِکن مَکن خانۀ اختیار من
هرچه رَوی بُرو مَرو راه خلاف دوستی
هرچه زَنی بِزَن مَزَن طعنه به روزگار من
.................................................................
در پناه حق ...
شعری زیبا از مرحوم ابوالقاسم لاهوتی کرمانشاهی به نام (( نشد یک لحظه از یادت جدا دل ...))
((نشد یک لحظه از یادت جدا دل زهی دل،آفرین دل،مرحبا دل
زِ دستش یک دم آسایش ندارم نمیدانم چه باید کرد با دل
هزاران بار منعش کردم از عشق مگر برگشت از راه خطا دل
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد فلاکت دل،مصیبت دل،بلا دل
از این دلداده من بستان خدایا زِدستش تا به کی گویم خدا دل
درون سینه آهی هم ندارد ستمکش دل ، پریشان دل ، گدا دل
به تاری گردنش را بسته زلفت فقیرو عاجزو بی دست وپا دل
بشد خاک و زِ کویت بر نخیزد زهی ثابت قدم دل،با وفا دل.
ز عقل و دل دگر از من مپرسید چو عشق آمد کجا غقل و کجا دل
تو « لاهوتی» ز دل نالی ، دل از تو حیا کن یا تو ساکت باش یا دل ... ))
هنرمند بزرگ کشورمون جناب آقای (( اکبر گلپایگانی )) این شعر رو به زیبایی هر چه تمامتر اجرا کردن که می دونم اکثر دوستان با این آهنگ موانست دارن فقط محض تجدید خاطرات :
http://www.mediafire.com/?jyoojmbykmy#2
و اما دوستان ، شخصیت مرحوم جناب اقای لاهوتی مثل مرحوم عارف قزوینی دارای خصوصیاتی خاص بوده از دوستان دعوت می کنم در دنیای نت گشت و گزاری برای کسب اطلاعات از ایشون داشته باشن ...
خدا روحشون رو قرین رحمت کناد ...
شاد باشین و سلامت ...
در پناه حق ...
من یقین دارم که برگ
کاین چنین خود را رها کردست در اغوش باد
فارغ است از یاد مرگ
لا جرم چندان که در تشویش از این بیداد نیست
پای تا سر،زندگیست
ادمی هم مثل برگ
میتواند زیست بی تشویش مرگ
گر ندارد همچو او ،اغوش مهر باد را
می تواند یافت لطف هرچه بادا باد را (فریدون مشیری)
اینگونه در غروب غریبانه غرور
یاد طلوع گاه به گاه که مانده ای
درگیرودار وحشت این مردم بی عاطفه
مجنون چشمهای سیاه که مانده ای
این شهر را خسوف عشق فرا گرفته است
دیگربه شوق صورت ماه که مانده ای
اینجا تمام رهگذرانش غریبه اند
هی چشم انتظار که مانده ای
با احترام وتقدیم به همه عزیزان کافه
عزیزم چرا دنیا نمی فهمد
که انجا پای دیوار دختری ارام و غمگین میدهد جان
مردکی با صورتی ارام و مهتابی امان میخواهد از طوفان
نسیمی سرد و بی پروا میزند سیلی به گوش کودکی تنها
چرا دنیا نمی فهمد
که در خانه ای در انتهای کوچه ای تاریک و تنگ
عده ای هستند که می خواهند مرگ خود را از خدا
یا کلاغی روی بام میکند راز و نیاز
یا که انجا اسب تنها می دود شیهه کشان
چرا دنیا نمی فهمد
که انها با دلی غمگین و درد الود به او دل بسته اند
با احترام -تقدیم به همه عزیزان کافه
بکش رها کنم از این حصار فولادی
تنم اسیرتو این توییکه جلادی
کلافه هستم از این ازدحام افتها
واز هجوم ملخهای مرگ این ابادی
ازاین که تو باکره مانده ای درون این مرداب
که فصل چیدن خود را خبر نمی دادی
تو از دیار بهشتی نه از قبیله ما
تو مثل یک حوریی اگر چه ادمیزادی
هزار حیف که عمرم درون زندانها تمام شد و نگهبان نگفت
هی تو ازادی
بزن درخت عمرم به جلادی مر رها کن ازاین میله فولادی
( من از اسارت سلول سخت میترسم واز صدای کسی که به من نگفت ازادی
کلافه ام
هایکویی زیبا از شاعری گمنام :
(( شب هنگام باز می آیم
تا به رویا دیدارت کنم .
کسی مرا نخواهد دید و بازم نخواهد پرسید
خاطر آسوده دار و در را باز بگذار ... ))
در حسرت نان
همه ما فارسی اول ابتدایی یادمونه اول کتاب میخوندیم
بابا اب داد بابا نان داد
اما الان یه کم تغییرکرده
بابا اب داد بابا نان داد
اگر گذرت سر سفره خالی ما افتاد خواهی دید که واژه نان را فقط در کتاب اول ابتدایی میشود پیدا کرد
وسپس باید نوشت
بابا دندان دارد
اما نان ندارد که بخورد
با تقدیم احترامات کافه ای
تضمین سروده های دیگران در اشعار شاعران ما رسم خوشایندیست و نمونه های ماندگار از این هنر هم کم نیستند ... همه ما تضمین سروده (( خیالی بخارایی )) را توسط ادیب داشمند (( شیخ بهایی)) بزرگ به یاد داریم ...
من سال ها پیش با تضمینی هنرمندانه از شعر معروف شیخ اجل سعدی توسط مرحوم جناب آقای محمد حسین شهریار مواجه شدم که به نظرم به راستی استادانه انجام شده ...
سالهاست که مرا سخت با خود همراه کرده این سروده تا با شما دوستان چه کند ...
(( ای که از کلک هنر نقش دل انگيز خدايی
حيف باشد مه من کاينهمه از مهر جدايی
گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجايی
«من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفايی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپايی»
مدعی طعنه زند در غم عشق تو زيادم
وين نداند که من از بهر عشق تو زادم
نغمهء بلبل شيراز نرفته است زيادم
«دوستان عيب کنندم که چرا دل بتو دادم
بايد اول بتو گفتن که چنين خوب چرايی»
تير را قوت پرهيز نباشد ز نشانه
مرغ مسکين چه کند گر نرود از پی دانه
پای عشاق نتوان بست به افسون و فسانه
« ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجائيم در اين بهر تفکر تو کجايی»
تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت
عمر، بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت
سر و جان و زر و جاهم همه گو، رو به سلامت
«عشق و درويشی و انگشت نمايی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدايی»
درد بيمار نپرسند به شهر تو طبيبان
کس درين شهر ندارد سر تيمار غريبان
نتوان گفت غم از بيم رقيبان به حبيبان
«حلقه بر در نتوانم زدن از بيم رقيبان
اين توانم که بيايم سر کويت بگدايی»
گِرد گلزارِ رخ تست غبار خط ريحان
چون نگارين خطِ تذهيب بديباچه قرآن
ای لبت آيت رحمت دهنت نفطه ايمان
«آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پريشان
که دل اهل نظر برد که سريست خدايی»
هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجويم
همه چون نی بفغان آيم و چون چنگ بمويم
ليک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببويم
«گفته بودم چو بيايی غم دل با تو بگويم
چه بگويم که غم از دل برود چون تو بيايی»
چرخ امشب که بکام دل ما خواسته گشتن
دامنِ وصل تو نتوان برقيبان تو هشتن
نتوان از تو برای دل همسايه گذشتن
«شمع را بايد از اين خانه برون بردن و کشتن
تا که همسايه نداند که تو در خانهء مايی»
سعدی اين گفت و شد ازگفتهِ خود باز پشيمان
که مريض تب عشق تو هدر گويد و هذيان
بشب تيره نهفتن نتوان ماه درخشان
«کشتن شمع چه حاجت بود از بيم رقيبان
پرتو روی تو گويد که تو در خانهء مايی»
نرگس مست تو مستوری مردم نگزيند
دست گلچين نرسد تا گلی از شاخ تو چيند
جلوه کن جلوه که خورشيد بخلوت ننشيند
«پرده بردار که بيگانه خود آن روی نه بيند
تو بزرگی و در آئينهء کوچک ننمايی»
نازم آن سر که چو گيسوی تو در پای تو ريزد
نازم آن پای که از کوی وفای تو نخيزد
شهريار آن نه که با لشکر عشق تو ستيزد
«سعدی آن نيست که هرگز ز کمند تو گريزد
که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهايی» ))
شاد باشین و سلامت در پناه حق ...
مرگ وزندگی
روزی دو خواهر بودند به اسمهای زندگی و مرگ
زندگی کفش سیاه پوشیده بود و مرگ کفش سفید
از قضا دو خواهر باهم عهد کردند که هیچوقت ازهم جدا نشوند وتا اخر عاشق
کسی نشوندو همدیگر را رها نکنندوباکسی ازدواج نکنند
مدتی بعد ازاین عهد دو خواهر به گشت و گذارکنار دریا رفته بودند انجا ماهیگیرانی
مشغول کار بودند -ناگهان زندگی پس از دیدن یکی از ماهیگیران عاشق و دلبسته
او شد و باهمان ماهیگیر ازدواج کرد
ازان روز مرگ تنها ماند وبه دنبال خواهرش به راه افتاد و سراغ خواهرش را از همه
ماهیگیران میپرسید و هر کدام که بلد نبودند سریع انهارو هم میکشت
بالاخره دو خواهر هیشوقت همدیگر را پیدا نکردند
( نمایی از فیلم مداد نجاراثر انتون ریخا در توصیف مرگ و زندگی مثل دو خواهر)
فکر می کنم شعر زیر که سروده (( عبرت نائینی )) است ، از آن شعرهاست که روح آدمی را می نوازد ...
چون نور، كه از مهر جدا هست و جدا نيست
عالم همه آياتِ خدا هست و خدا نيست
ما پرتوِ حقيم و نه اوييم و هموييم
چون نور كه از مهر جدا هست و جدا نيست
در آينه بينيد اگر صورتِ خود را
آن صورتِ آيينه شما هست و شما نيست
هر جا نگرى جلوهگهِ شاهد غيبى است
او را نتوان گفت كجا هست و كجا نيست
اين نيستىِ هستنما را به حقيقت
در ديده ما و تو بقا هست و بقا نيست
جانِ فلكى را، چو رهيد از تن خاكى
گويند گروهى كه فنا هست و فنا نيست
هر حكم كه او خواست براند به سرِ ما
ما را گر از آن حكم رضا هست و رضا نيست
از جانبِ ما شكوه و جور از قبلِ دوست
چون نيك ببينيم روا هست و روا نيست
كو جرأت گفتن كه عطا و كرم او
بر دشمن و بر دوست چرا هست و چرا نيست
درويش كه در كشور فقرست شهنشاه
پيش نظر خلق گدا هست و گدا نيست
بىمهرى و لطف از قبلِ يار به عبرت
از چيست ندانم كه روا هست و روا نيست
................................................................
در پناه حق ...
من بازهم دیر رسیدم شاید بهتر بود با قطار قبلی می امدم
روزی کنار رود اب کلید حل مشکلات من افتاد توی اب و بدجنس ترین ماهیها انرا ربود و به
دور دستها برد
من به دنبال ان ماهی به راه افتادم اما صیادی شاه ماهی مشکلات مرا صید کرد
" من باز هم دیر رسیدم شاید بهتر بود با قایق قبلی می امدم
من
دنیای تصویرما
دنیای تصویرشما
دنیای تصویر ما
دنیای تصویر"من"
اصلا"عجیب نیست اگه فقط یک ادم تودنیا بود دیگه "من"معنی نداشت
اصلا"عجیب ترهم نیست حالاکه این همه" ادم"
(۱۳۸۹/۱۱/۱۸ صبح ۱۱:۵۵)Lino Ventura نوشته شده:من
دنیای تصویرما
دنیای تصویرشما
دنیای تصویر ما
دنیای تصویر"من"
اصلا"عجیب نیست اگه فقط یک ادم تودنیا بود دیگه "من"معنی نداشت
اصلا"عجیب ترهم نیست حالاکه این همه" ادم"
سلام لینوی عزیز !
اگر براتون ممکن بود راجع به سراینده اشعاری که مرحمت می فرمایین و نیز راجع به خود شعر ها چنانچه اطلاعاتی موجود بود لطفا دریغ نفرمایین ...
من هنوز نتونستم مشکلم رو با این مساله که نیاز هست یا نیاز نیست بدونیم یک سخن و شعر توسط چه کسی بیان شده و در چه موقعیتی ، حل کنم !
شعری زیبا و آکنده از احساس سروده ملا محسن فیض کاشانی :
دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی
چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه
مژههای شوخ خود را چه به غمزه آب دادی
دل عالمی ز جا شد چه نقاب بر گشودی
دو جهان به هم بر آمد چه به زلف تاب دادی
در خرمی گشودی چه جمال خود نمودی
ره درد و غم ببستی چه شراب ناب دادی
ز دو چشم نیم مستت می ناب عاشقان را
ز لب و جوی جبینت شکر و گلاب دادی
همه کس نصیب خود را برد از زکات حسنت
به من فقیر و مسکین غم بیحساب دادی
همه سرخوش از وصالت من و حسرت و خیالت
همه را شراب دادی و مرا سراب دادی
ز لب شکر فروشت دل “فیض” خواست کامی
نه اجابتی نمودی نه مرا جواب دادی
.......................................................
اگر دوستان به اجرای صوتی این شعر زیبا در قالب موسیقی دسترسی داشتند ما رو نیز بی نصیب نگذارند لطفا ...
آیا تو میدانی
چه آتشی در دل موجهاست
که گاه اینگونه خشمگین می خروشند ؟
موج ها سکوت سرد تو را خشم می گیرند
ای ساحل ساکت ...
سالیان سال قبل این سروده را از گوشه روزنامه ای بر دفترم ثبت کرده ام و نمی دانم سراینده آن جناب آقای (( علیرضا خلیفه زاده )) از گناوه با این طبع لطیف پس از آن دیگر چه اشعاری را از دل بر کاغذ آورده اند . امیدوارم در هر کجا که هستند موفق باشند و دلشاد ...
نوشته ها ی زیر رو بخاطر اینکه تک جمله ای هستن تحت عنوان متفرقه تقدیم همه عزیزان میکنم
نوشته های متفرقه
پروانه اغلب فراموش میکنه زمانی کرم بوده است
تابادشروع به وزیدن میکند میوه هنوز خبرندارد که وقت افتادن است
بیش از این نمیشه تو برزخ منتظر ماند حتی اگر قرار باشه ایستگه بعدی جهنم باشه
ازمیان کسانی که برای دعای باران به طبیعت میروند تنها انان که با خود چتری همراه میبرند به کاروخدای خود ایمان دارند
ترجیح میدم به جای انکه در مسجدبشینم و به کفشهایم فکرکنم -درخیابان قدم بزنم و به خدا فکر کنم
ایا تابه حال فکر کرده ای که کرم خاکی بعداز مرگ کجا دفن میشود
ایا میدانی که گل را برای ادامه حیات به خاک میسپارند
نمیدانم کدام پل در کجای جهان شکسته که کسی به خانه اش نمیرسد
سکوت سنگین مترسک چراغ سبزی است برای کلاغها
ایا فکر کرده ای که فقر سیاه است مانند چشمانت اما اصلا"زیبا نیست
درپیانو دگمه سیاه برای غم است و دگمه سفید برای شادی عین زندگی
در روزگار جهل شعور خود یک جرم است
چه دنیای کثیفی شده که من اخرین امید کسی شده ام
باورم نمیشه اینقدر کرم تو زمین وجود داشته باشند
سروده ای زیبا از (( صفای اصفهانی )) که نشانه هایی از لطافت طبع ایشان در آن مشهود است ،تقدیم به دوستان :
(( من پرّ کاه و غم عشق ، همسنگ کوه گران شد
در زیر این بار اندوه ، ای دل مگر می توان شد ؟
تا شد غمش هاله دل ، بر مه رسد ناله دل
دل رفت و دنباله دل ، جانم به حسرت روان شد
ره بردم از دل به کویش ، دل بستم از جان به مویش
عشق من و حُسن رویش ، افسانه و داستان شد
در بند زلفی و خالی ، گشتم چو مویی و نالی
گر بدر من شد هلالی ، زان ماه لاغر میان شد ...
اه...
نمیدانم ارزوهای بربادرفته ام چه خواهدشد
ایا مثل یک قطره اشک بر گونه ام خواهد ماند
یا مثل زخمی دهن باز کرده یا مثل یک کوله بار برپشتم سنگینی خواهدکرد
اه...
چه زود به اشکال ادما نزدیک شدیم ودر حجم کوچک شهر قدکشیدیم
وچه باوقاحت از فصلهای کاغذهای دورشدیم
اه...
کدامین ابرسهم مرا از باران خواهد داد
کدامین ایینه مرا در تکرار خود گم خواهد کرد
باید رفت تا انتها رفت و ایمان اورد به اغاز فصلی سرد و دردناک
منبع:دفتر قدیمی ام که نمیدانم از کیست
مرابه دست غرورت سپردی ورفتی
شبی که بارش باران مدام نم نم بود
گناه از تو ومن نبود زندگی این بود
نوشته بود جدایی به برگ تقدیرم
تو رفتی و چمدانت دوباره جامانده است
خدا کند که بیایی وگرنه میمیرم
تموم شهر پر است از هجوم شایعه ها
عجیب شایعه ایست این که بی تو میمیرم
بنابه امر دن ویتوی عزیز باید اسم منابع ونویسنده رو بنویسم اماشرمنده که نوشته های من همگی یتیم هستن
همه این نوشته ها از دفتر قدیمی این حقیر هستند که نام نویسنده رو نمیدانم
میدانم حالا بعدازان همه سال-ان همه بیخبری طولانی دیگرهیچ نامه ای را
جواب نخواهی داد
کم نیستند مثل منی که نامه هایشان بی امضا است
اگربتوانی مرا ببخشی
لابدمیپرسی ازان همه سال نامهربانی کجابودی
به کدامین دلیل دوباره باورت کنم
مگر نمی خواستی سرم به سنگ بخورد و برگردم
سرشکسته برگشتم سرشکسته ترم نکن
بگذار نامه هایم بوی خاطرات قدیمی مان را بگیرد "با همان امضای اشنا"
هنگامیکه با تند باد حوادث جهان ، دست به گریبانی
و با سرسختی طوفان زندگی ، در نبرد
تا می توانی ایستادگی کن
ولی آنگه که نه پای رفتنت ماند و نه تاب ایستادن
بنشین و صبر کن
و بدان که :
طوفان های زندگی را هم دورانیست
و تندبادهای زمانه را زمانی ...
می گذرد ...
مهم این است که تو برای برخاستن مهیا باشی ...
((جلیل محمودی))
دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره
لبای خشکیده ئ من دیگه حرفی واسه گفتن نداره
چشمای همیشه گریون اخه شستن نداره
تن فردا دیگه جایی واسه موندن نداره
"نمایی از فیلم بوتیک "
چه سرنوشت غم انگیزی
کرم ابریشم یک عمر به فکر تنیدن قفس به دور خود شد
افسوس که یک لحظه به فکر پریدن ازاین قفس نشد
درختها
درختها میشنوند ترانه هایم را که گامهای اواره میخواند!وقتی که سقف سکوت ثانیه-
- هایم فر ریخت راز ویرانی ام را از درختها بپرسید
فرصتی نیست شاید دیگر دریچه های صبح به رویم باز نشود ودر شبی سرد
بی انکه مجالی برای بدرود داشته باشم کتاب فرسوده عمرم بسته شود و به
قابی کهنه تبعید شوم
اری فرصتی شایدنباشد بیا کوچه هارو کنار بزنیم انجا کاغذی به حرفهای ما
گوش خواهد می دهد
پی نوشت: معذرت میخوام از اینکه هی موج منفی میفرستم
دوستان خوب و اهل ادب؛
به فضایی دسترسی پیدا کرده ام که دیوان اکثر شعرا در آن به شکل آن لاین وجود دارد و ازطرفی یک تفاوت عمده دیدم که مرا مجذوب کرد.... چنانچه در شعری ایرادی ناشی از بی دقتی تایپیست یا تفاوت نسخه های موجود دیده شود امکان درج نظر خواننده در پایین هر شعر وجود داشته و مدیر سایت به نظرات ترتیب اثر داده و شعر به شکل صحیح خود درج می گردد. امید که مطلوب طبع دوستان شاعر مسلک کافه قرار گیرد.
با مهر... بانو
دون ویتوی گرامی از بنده خواسته است که در این بخش حضور بیشتری داشته باشم. البته با توجه به ماهیت این سایت ، بنده ترجیح می دهم بیشتر در قسمت های مربوط به سینمای کلاسیک عرایضم را بیان کنم ؛ با اینحال نمیتوانم روی پدرخوانده گرامی را زمین بیندازم ، زیرا از ایشان بعید نیست مافیوزی های خود را به سراغ من بفرستد و یک شب که بیدار می شوم ببینم کلۀ خونین اسب ششصدهزار دلاری ام در کنار بنده لالا کرده است!
اگر به طالع بینی علاقه داشته باشید و طالع متولدین تیر ماه را مشاهده کنید خواهید دید که یکی از ویژگی های متولدین این ماه ، علاقه شدید به جمع آوری لوازم و وسایل عتیقه و قدیمی است، طوریکه دلشان نمی آید هیچکدام از وسیله های قدیمی شان را دور بیندازند . بنده نیز از این قاعدۀ کلی مستثنی نیستم و هیچکدام از وسایل قدیمی خود را دور نمی ریزم و به مصداق ضرب المثل "هرچیز که خوار آید ؛ روزی به کار آید" همۀ آنها را در گنجه ای مخصوص نگهداری می کنم.(بگذریم که با اینکار تابحال چقدر موجبات رنجش اهل و عیال و زحمت خود را فراهم نموده ام)
منظور از این روده درازی چیست؟ این همه رشته بافتم تا بگویم : چند روز پیش به یاد ایام شباب ، محتویات این گنجه را وارسی می کردم چشمم به دفتر شعری افتاد که مربوط به روزگار جوانی بنده بود. در صفحۀ اول آین دفتر چهل برگ ، تاریخ 21 سال پیش رادرج کرده بودم دقیق تر که بگویم ، نهم اردیبهشت 68 . در این دفتر – همانند دفتر جناب لینو ونتورا- اشعاری را نوشته بودم که اکثرا از صفحات مجلات قدیمی استخراج کرده بودم ؛ مثل اطلاعات هفتگی دهۀ 50 شمسی. در آن زمان این مجله صفحه ای داشت به نام " دختر شعر من " ( و در مواردی که شاعر زن بود ، " مرد شعر من ") این صفحه ، زندگی شاعران معاصر را بررسی می کرد که اکثرا رنگ و بویی عاشقانه داشت. شاعرانی را که به یادم مانده است زندگینامه اشان را چاپ کرده بود همچون رهی معیری ، ابوالحسن ورزی ، محمد نوعی ، شهریار ، فریدون مشیری ، حسن هنرمندی ، لعبت والا ، سیمین بهبهانی و فروغ .
متاسفانه بعضی از اشعاری که در دفتر خود نوشته ام بدون ذکر نام شاعر آن است. (باز هم مانند جناب لینو خان!) اما اشعاری زیبایند از شاعران معاصر که ارزش خواندن دارند.
***
این شعر که نام شاعر آن از یادم رفته است شاعر از عشق نافرجام خود می گوید ؛ در روزی که همسرش آن نامه ها – تنها یادگار رنگ پریدۀ آن عشق- را پیدا کرد.
با یکی دست لرزان فکندم
بسته نامه ها را به پایش
تا بدست خود آن را بسوزد
شمعی افروختم از برایش
خشمگین در کنارش نشستم
او چو پرخاش و بیتابی ام دید
لب فرو بست و آن بسته برداشت
با شتابی فراوان گشودش
چون زبیتابی من خبر داشت
نامه ها را روی زمین ریخت
دید چون آن همه سردی از من
تیره شد روی تابنده او
شد نگاهش پر از پرسش و بیم
بر لبش خشک شد خنده او
اشکی افتاد و آن خنده را شست
اشک ریزان زهر نامه میخواند
جمله ای چند و میسوخت آنرا
من بر او چون پلنگی غضبناک
دوخته چشم آتشفشان را
با نگاهی پر از خشم و کینه
چشمش از اشک لبریز می شد
لیکن از گریه پرهیز میکرد
گاهی از خواندن نامه خویش
خنده ای حسرت آمیز میکرد
درد می ریخت از خنده او
شعله ور شد همه نامه هایش
من بر آن شعله ها گشته خیره
می گذشت از سر دردناکم
فکرهایی غم انگیز و تیره
عشق من بود اینها که می سوخت
سوخت چون آخرین نامه ، گردید
خیره چشمش بخاکستر او
تکیه بر دست خود داد سر را
بسته شد چشم افسونگر او
قطره اشکی ز مژگانش آویخت
طاقتم چون سر آمد گرفتم
باده ای تلخ چون زندگانی
تا بنوشم بناکامی دل
یا به بدرود عشق و جوانی
اشک و خون بود در شیشه من
چون تهی گشت جام من از می
سر نهادم بپایش زمستی
در پناه می آسوده گشتم
از همه ماجراهای هستی
ساعتی مست و مدهوش ماندم
چون بخویش آمدم دیدم او نیست
من پریشان و تنها و رنجور
خستگی بود و تنهایی و درد
مرغ شب ناله میکرد از دور
شمع ، غمناک و آهسته میسوخت
شعله ای بود باقی از آن شمع
زرد چون آخرین نور خورشید
پشت آن شعله زرد و لرزان
چشم گریان او می درخشید
محو شد چون بسویش دویدم
گِرد آن شعله خاکستری سرد
مانده باقی از آن نامه ها بود
نامه هایی که نزد من از او
آخرین یادگار وفا بود
یادگاری که بر باد دادم
زآن همه نامه ی رفته بر باد
پاره کوچکی بر زمین بود
روی آن پاره این جمله خواندم
جان شیرین وفایت همین بود؟!
لحظه دیگر او نیز میسوخت ...
این روزها
این ترانه عاشقانه نیست
شعراز "جان بان بوی"--"ریچی سامبورا
داشتم پرسه میزدم تنهاچهره ای درمیان طبیعت
سعی میکردم خودم را از شر باران حفظ کنم
که پادشاه ولگرد را با تاجی از فوم بر سرم دیدم
به این فکر افتادم شاید عاقبت من هم همین باشد
اوه چمدانی پراز رویا درجستجوی سر پناهی
به اتاق متلی در بولوار امد
حدس میزنم میخواست برای خودش یک "جیمزدین" باشد
هیچکس در این روزها نمیخواهد خودش باشد
ترجیح میدهم بمیرم تا پژمرده شوم
این روزها نردبانی در خیابان نیست
حتی معصومیت نیز سوار قطارشبانه شده
این روزهاکسی به جز ما نمانده
باید به شب بخیر گفتن تو گوش میدادم
منظور تو واقعا" خداحافظی بود
هیچگاه سقوط را نیازموده ای
زمانی که می پنداری سرپا ایستاده ای در واقع زانو زده ای
حدس میزنم که کور بوده ام
ان شبها که در لباس مبدل می قصیدیم را به یاد داری
دلقکها لبخندهایی بر لب داشتند که هرگز پژمرده نمی شدند
اری این یک ترانه عاشقانه نیست
پی نوشت: این شعر برگردان اهنگ مشهور پاپ میباشد البته با کمی گلچین کردن و دوری از اضافه نویسی
فصلی از سینمای زنده یاد حاتمی
شهر شهر فرنگه خوب تماشا کن سیادت داره از همه رنگه
شهر شهر فرنگه تودنیا هزار شهر قشنگه
شهرهارو ببین با گنبد ومنار با مردم موطلا با مردم چشم سیاه
که همه یه جوری می خندن وهمه اسون دل می بندن
وتوی همه شهرها هنوز گل در میاد
اسمون ابیه همه جا ولی اسمون اون وقتا ابی تر بود
رو بوم ها همیشه کفتر بود
حیاطا باغ بودن ادما سر دماغ بودن
بچه ها چاق بودن جوونا قلچماق بودن
حوض پر ابی بود مرد میرابی بود
شبا مهتابی بود روزا افتابی بود
حالی بود حالی بود نونی بود ابی بود
چی بگم نون گندم مال مردم اگه بود نمی رفت ازپایین به خدا
اگرم مشکلی بود اجیل مشکل گشا حلش میکرد
بچه ها بازی می کردن تو کوچه
جم جمک برگ خزون حمومک مورچه داره
بازی مرد خدا کو کجاس مرد خدا
سلامی بود علیکی بود حال جواب سلامی بود
اگه سرخاب سفیداب رو لپ دخترها نبود
لپ دخترها مثل گل انار گل گلی بود
سفره ها اگه همه هفت رنگ نبودن
همه اشپزخونه ها دود می کرد
خروس ها خروس بودن حال اواز داشتن
روغن ها روغن بودن گوشتی بود دنبه ای بود ای شب جمعه ای بود
برکت داشت پول ها پول ها به جون بسته نبود
ادم از دست خودش خسته نبود
نونی بود پنیری بود پسته ای بود قصه ای بود
پی نوشت
این متن از فیلم حسن کچل ساخته زنده یاد علی حاتمی سال 1349می باشد
تقدیم به همه عزیزان و دوستداران کافه
تقدیم به روح علی حاتمی که ایرانی ماند ایرانی ساخت ایرانی رفت
(۱۳۸۹/۱۲/۱ عصر ۰۲:۰۵)اسکورپان شیردل نوشته شده:دون ویتوی گرامی از بنده خواسته است که در این بخش حضور بیشتری داشته باشم. البته با توجه به ماهیت این سایت ، بنده ترجیح می دهم بیشتر در قسمت های مربوط به سینمای کلاسیک عرایضم را بیان کنم ؛ با اینحال نمیتوانم روی پدرخوانده گرامی را زمین بیندازم ، زیرا از ایشان بعید نیست مافیوزی های خود را به سراغ من بفرستد و یک شب که بیدار می شوم ببینم کلۀ خونین اسب ششصدهزار دلاری ام در کنار بنده لالا کرده است!
ممنونم اسکورپان عزیز ... خیلی ممنونم ... لطف کردید و بر این حقیر و دوستان منت گذاشتید ...
در این شکی نیست که تقریبا اکثریت قریب به اتفاق دوستان کافه زمانی را به تورق کتاب ها و دیوان اشعار می پردازند و یا می پرداخته اند ... حالا به هزاران دلیل ریز و درشت کمتر برای این سنت دلخواه زمان می یابیم ... چه خوب است یافتن مجالی در گوشه دنجی از این کافه و دور هم جمع شدن و با هم گفتن از نوشته ها و سروده هایی که هر یک زمانی بر دلمان نشسته اند ...
خود من نیز در این چند روز گذشته با کند و کاو انباری 5 دفتر روزگاران گذشته را بیرون آورده ام و گرد و غبارانشان را پس از مدتها پاک کرده ام و با هر ورقش سفری کرده ام به سالیان سال قبل ...
دوران دانشجویی ... دوران سربازی ... پیش از ازدواج و سالیان نخستین پس از ازدواج که آهسته آهسته در میان نگارش سطوری بر آنها فاصله های طولانی افتاد ...
ظاهرا همین نوشته های دوستان عزیز باعث شده که باز برگردیم به ان روزها ...
و این حس خوبیست ...
برای این حس خوب از همه بچه های کافه سپاسگزارم و بخصوص از : بانو ، کاساندرای کم پیدا ، رزای گرامی ، دزیره عزیز ، لویی همان سروان فرهیخته سعدی شناس و لینوی گرامی و دوست بزرگوار ژان والژان ، جناب ((سم اسپید )) که خیلی کم در این گوشه تالار افتخار نوشتن می دهند و شما اسکورپان عزیز ...
ممنون از همگی شما ...
لطفا همگی همراه باشید در ادامه این رسم خوشایند ...
..........................................................
و اما شعر امشب :
چندی قبل در تاپیک ویژه جنگ جهانی نوشته ای حاکی از انزجارم از جنگ رقم زدم ...
اجازه بدهید شعری از دفترهای قدیمیم را تقدیم کنم به همه دوستان تا با خواندن آن همیشه به یاد داشته باشیم که بشریت چه روزهایی را پشت سر گذاشته ...
در این سروده پر احساس میشود به گوشه ای از آنچه بر روح و روان و دل مردم آن روزگار می گذشته پی برد ...
ای کاش جنگ افروزان همه جهان دریابند که (( بنی ادم اعضای یک پیکرند ... ))
و چه خوش فرموده مولانا : (( ددی بگذار آخر مردمانیم ...))
............................................
((ترانه غم انگیز پناهندگان ...))
گویا درین شهر بیست کرور آدم است
که برخی در خانه های زیبا می زیند و دیگران در دخمه ها
با این همه ما را جایی نیست ، عزیز من ، ما را جایی نیست ...
روزی ما هم وطنی داشتیم و مهربانش می پنداشتیم
به نقشه بنگر ، در آن خواهی یافتش
اما دیگر نمی شود به وطن بازگشت ، عزیز من ، نمی شود به وطن بازگشت ...
در گورستان دهکده زادگاه من درختی همیشه بهار است
که هر بهاران از نو شکوفه می کند
اما گذرنامه های قدیم دیگر اعتباری ندارند ، عزیز من ، دیگر اعتباری ندارند ...
قونسول روی میز کوفت و مرا گفت :
(( اگر گذرنامه نداری رسما در شمار مردگانی ...))
اما هنوز ما زنده ایم آخر ، عزیز من ، هنوز ما زنده ایم آخر ...
به کمیته مهاجران رفتم ، چارپایه ای دادند که بنشینم
و مودبانه خواستند که سال دیگر سری بزنم
اما امروز کجا برویم ، عزیز من ، امروز کجا برویم ؟
به مجلس سخنرانی سر کشیدم ، سخنران برخاست و گفت :
(( مبادا که وارد مملکت شوند ، نان ما را خواهند دزدید ))
از تو و من بود که سخن می راند ، عزیز من ، از تو و من بود که سخن می راند ...
پنداشتم غرش رعد است که در آسمان می ترکد
اما هیتلر بود که بر سر اروپا نهیب می زد : (( باید بمیرند ...))
آه ! مقصودش ما هستیم ، عزیز من ، مقصودش ما هستیم ...
یک سگ خانگی می گذشت لباس پوشیده و قلاده دار
و گربه ای که از در باز خانه ای به درون رفت
آخر از آلمان فراری نبودند ؛ عزیز من ، از آلمان فراری نبودند ...
به سوی بندر شتافتم و کنار سکو ایستادم
ماهیان در آب می جستند ، چه آزاد بودند !
فقط ده قدم فاصله بود ، عزیز من ، فقط ده قدم فاصله بود ...
به جنگل پناه بردم ، مرغان بر درخت ها می خواندند
هرگز سیاستمدار نداشته اند که به هوای دل خویش می سرائیدند
آخر آنها از نژاد بشر نیستند ، عزیز من ، آنها از نژاد بشر نیستند ...
به خواب می دیدم آسمانخراشی هزار طبقه پیش رویم است
با هزاران روزن و هزاران در و پنجره
اما یکی هم از آن ما نبود ، عزیز من ، یکی هم از آن ما نبود ...
در بیابانی درندشت زیر بارش سرد برف می گریختم
ده هزار سرباز از این سو بدان سو می شتافتند
در پی من و تو بودند ، عزیز من ، در پی من و تو بودند ...
آدن W.H.Auden
دست های ما کوتاه بود و خرماها بر نخیل
ما دست های خود را بریدیم
و به سوی خرماها پرتاب کردیم
خرما فراوان بر زمین ریخت
ولی ما دیگر دست نداشتیم ...
کیومرث منشی زاده
انقلابی کسی نیست که روزی ده بار به دشمن حمله کند و عده ای از افراد دشمن را بکشد .
انقلابی کسی است که حتی هنگامیکه پیروزی همچون چراغی کم نور در نقطه ای دوردست کورسو می زند ، آنرا مانند خورشیدی در پیش چشم خود روشن ببیند ...
(( ارنستو چگوئه وارا ))
حسرت
وقتی تنها میشوم وکسی را به جز خدا نمی بینم
بلند میشوم می ایستم به روبرو نگاه میکنم
وقتی به عقب نگاه میکنم یک "دریا" حسرت پشت سرم می بینم . و وقتی به روبرو خیره میشوم
یک " کوه" ارزو مقابلم پدیدار میشه وبا خود می اندیشم و به این نتیجه میرسم
اگه برگردم عقب غرق" حسرت"و موج ان میشوم و اگر به جلو بروم بالا رفتن از"کوه" برام مشکل میشه
من هم از مرگ میترسم وهم نمی ترسم
نمی ترسم که ازان می ترسم و میترسم از ان که بمیرم و به ارزوهام نرسم
یک عمر طولانی ممکن است به اندازه کافی خوب نباشد ولی یک زندگی مفید حتما به اندازه کافی طولانی است ...
بنیامین فرانکلن
مرگ انسانیت
ازهمان روزی که دست حضرت قابیل
گشت الوده به خون حضرت هابیل
ازهمان روزی که فرزندان ادم
صدرپیغام اوران حضرت باری تعالی
زهرتلخ دشمنی در خونشان جوشید
ادمیت مرده بود گرچه ادم زنده بود
ازهمان روزی که یوسف رابرادرها به چاه انداختند
واز همان روزی که باشلاق خون دیوارچین راساختند
ادمیت مرده بود
بعد هی دنیاپرازادم شد و این اسیاب گشت و گشت
قرنها از مرگ ادم هم گذشت
ای دریغ ادمیت برنگشت
قرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا زخوبی ها تهی است
صحبت از ازادگی پاکی مروت ابلهی ست
روزگار مرگ انسانیت است
من که
از پژمردن یک شاخه گل
ازنگاه ساکت یک کودک بیمار
ازفغان یک قناری در قفس
ازغم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
و اندر این ایام زهرم در پیاله زهر ماری که سبوست
مرگ اورا از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکند
دست خون الود را در پیش چشم خلق پنهان میکند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
انچه این نامردمان بر جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم درجهان یکسر نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
تقدیم به عزیزان
" فریدون مشیری"
با چشم ها
ای کاش می توانستم خون رگهای خود را
من
قطره قطره قطره
بگریم
تاباورکم کنند
ای کاش میتوانستم یک لحظه
میتوانستم
ای کاش
برشانه های خود بنشانم
این خلق بی شما را
گرد حباب خاک بگردانم
تابا دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند
ای کاش میتوانستم
" احمد شاملو"
شکل مرگها
در میان گونه گونه مرگها
تلخ تر مرگی ست مرگ برگها
زانکه در هنگامه ی اوج و هبوط
تلخی مرگ است با شرم سقوط
وز دگرسو خوشترین مرگ جهان
زانچه بینی اشکارا و نهان
رو به بالا و ز پستیها رها
خوشترین مرگی ست مرگ شعله ها
دکتر شفیعی کدکنی" م شرک"
لحظه دیدار
لحظه دیدار نزدیک است
بازمن دیوانه ام مستم
باز میلرزد دلم دستم
بازگویی در جهان دیگری هستم
های...
نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ
های...
نپریشی صفای زلفکم را دست
وابرویم را نریزی دل
ای نخورده مست
لحظه دیدار نزدیک است
"مهدی اخوان ثالث"
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر.
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر.
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند.
نازک آرای تن ساق گلی
که به جان اش کشتم
و به جان دادم اش آب.
ای دریغا! به برم می شکند.
دست ها می سایم
تا دری بگشایم.
بر عبث می پایم
که به در کس آید.
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند.
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود:
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
نيما يوشيج
زمین گلف
آنچنان از کارخانه دور نیست
که (( کودکان)) کارگر
نتوانند ببینند بازی ((مردان)) را ...
سارا کلگورن
موجوداتی هستندکه بیش ازاین چیزی نمی طلبند.جاندارانی هستندکه
چون اسمان لاجوردی داشته باشندمیگویندهمین بس است.متفکرانی
وجوددارندکه درشگفتی فرومیروند.درکون ومکان سیروسیاحت میکنند.با
رخشندگی بسیارازادمیان فارغند.نمی فهمندکه ادمی درهمان هنگام که
میتواندزیردرختان باصفابنشیندودرتخیل فرو رود میتوانداندیشه اش رابه
گرسنگی اینان-به تشنگی انان-به برهنگی فقیران درزمستان-به خمیدگی
لنفاوی یک ستون فقرات کوچک-به بستربیمار-به کلبه تاریک-به زندان سیاه چال
-به لباسهای پاره دختران جوان لرزان مشغول سازد.اینها ارواحی ارام ومخوفند
که رضایی بیرحمانه دارند.
"کتاب بینوایان اثر ویکتورهوگو"
تقدیم به همه عزیزان کافه علی الخصوص"ژان والژان"عزیز که داستان متعلق به
ایشان میباشد
بسيار گل از كف من برده است باد
اما من غمین
گلهاي ياد كسي را پرپر نمي كنم
من مرگ هيچ عزيزي را باور نميكنم
سالها ميگذرد
روزها از پي هم مي ايد
پاييز در راه است
اينها راباور میکنم
دوري تو راباور نمي کنم
زنده ياد "احمدشاملو"
سایه های شگفت
توازکدامین گوهری
که هزاران هزارسایه های شگفت خود را درتو می اویزند
و این چگونه تواند بود
که هر سایه ای را صورتی
وهر صورتی را طرزی و طرازی دیگر می بینم
وتو تنها یک ذات
وتو تنها یک چیز
و هر سایه ای را از تو نقشی دیگر
بخشی از غزل شماره53"ویلیام شکسپیر"
دزدی در شب خانه فقیری می جست
فقیر از خواب بیدار شد گفت : ای مردک!
انچه تو در تاریکی می جویی ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم
"عبید زاکانی"
به گفته امیر المونین علی (ع) :
خوشا آن کس که چون سگان زندگی کند . در این حیوان ده خصلت است که مومن به داشتن آنها سزاوار است :
نخست آنکه سگ را درمیان مردمان قدری نیست و این ، همان حال مسکینان و بیچارگان است...
دوم آنکه مالی و ملکی از آن او نیست و این ، همان صفت مجردان است ...
سوم آنکه او را خانه و لانه ای معین نیست و هرجا که رود رفته است و این علامت متوکلان است ...
چهارم آنکه اغلب اوقات گرسنه است و این عادت صالحان است ...
پنجم آنکه اگر او صد تازیانه از دست صاحب خود خورد ، در خانه او را رها نمی سازد و این ، صفت مریدان است ...
ششم آنکه شب هنگام به جز اندکی نمی آرامد و این حالت محبان و دوستداران است ...
هفتم آنکه رانده می شود و ستم می کشد ، لیک چون بخوانندش بدون دلگیری باز می گردد و این نشانه فروتنان است ...
هشتم آنکه به هر خوراک که صاحبش به او می دهد ، راضی است و این حال قانعان است ...
نهم آنکه بیشتر لب فرو بسته و خاموش است و این علامت خائفان است ...
دهم آنکه چون بمیرد ، میراثی از خود بجای نگذارد و این علامت زاهدان است ...
هر کس که در زندگی چرایی دارد با هر چگونه ای خواهد ساخت. ( نیچه )
کاروان
این هم حکایتی ایست
امادراین زمانه که درمانده هرکسی از بهرنان شب
دیگربرای عشق و حکایت مجال نیست
امشب هزار دختر همسال تو
ولی خوابیده اند گرسنه ولخت روی خاک
زیباست رقص و نازسرانگشت های تو برپرده ساز
اما هزار دختربافنده این زمان
باچرک وخون و زخم سرانگشت هایشان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
ازبهردستمزد حقیری که بیش ازان
پرتاب میکنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
ازخون و زندگانی انسان گرفته رنگ
اینجا به خاک خفته هزار ارزوی پاک
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان
هوشنگ ابتهاج"سایه"
سالیان سال قبل در پرسه های میان بخش های ادبی مجلات و روزنامه های ان زمان با شعر زیبای زیر مواجه شدم ... هنوز پس از گذر سال ها هر از چندگاهی که (( دلم می خواهد )) متنی را زیر لب زمزمه کنم بی اختیار این سروده دلنشین نیز برای خود جایی می یابد ...
امیدوارم احساس خوب این نوشته بر دل دیگر دوستان نیز جاری شود ...
(( یک نفر اینجا هست
که دلش می خواهد
سوزنی بردارد
ــ سوزن کوچکی از جنس بلور ــ
و دلش می خواهد
یک سبد قوس و قزح
با خودش بردارد ...
به خیابان برود
هر کجا کوچه دلگیری هست ...
هر کجا لب هایی غمگینند
(( کوک شل )) هایی از جنس تبسم بزند ...
هر کجا اشکی هست
پرده را چین بکشد
تا که خورشید بتابد به اتاق ...
هر کجا تاریک است
از نخ نقره ، شهابی بدهد
توی گلدان غم و دلزدگی ، نرگسی سبز کند ...
بین دل ها
پل روبان بزند ...
یک نفر اینجا هست
که دلش می خواهد
همه جا حاشیه سرخ محبت باشد ... ))
سروده سرکار خانم (( منصوره رضیئی ))
زشت و زیبا
نمی دانم چه رازی ست
نمی خواهم بدانم
ان هنگام که باران می بارد
بیش از اینکه محو زیبایی ان شوم
محو چکه چکه کردن سقف خانه ام میشوم
نمی دانم چه سری ست
نمی خواهم بدانم
ان هنگام که باران ان رحمت الهی
شوق باریدن می کند
بیش ازانکه فکر قدم زدن زیر باران باشم
فکر سوراخ ته کفشهایم می باشم
اری
بی شک قدم زدن زیر باران خیلی زیباست اما نه با کفشهای سوراخ شده
این است زشت و زیبا
"ناشناس"
ادمی رنج می برد ممکن است
اما کاری به ان نداشته باشید
وازستاره"الده باران"رابنگرید
که چگونه اوج می گیرد
مادر دیگرشیر در پستان ندارد
نوزادجان می دهد
بسیار خوب
امامن از این مطلب چیزی نمیدانم
بیاییدوتماشاکنید
که این خط مدور که برکنده ی درخت کاج است
وقتی زیر میکروسکوپ دیده میشود
به صورت چه کل ستاره هایی نمایان میشود
این متفکران دوست داشتن را از یاد میبرند
منطقه" البروج" چنان در اینان اثرمی بخشد
که از نگریستن به کودکی که اشک می ریزد بازشان می دارد
کتاب بینوایان اثر"ویکتورهوگو"
روزی پسری در دهی طالب ازدواج با دختر کدخدا شد از این رو به خواستگاری
دخترکدخدارفت.کدخدا پس از چند سوال یک شرط گذاشت وگفت:من سه تا
گاومیش دارم اگر تو بتوانی دم یکی ازانها رو بگیری من دخترم رو بهت میدم
پسره خیلی خوشحال شد و زود پذیرفت.
فردای ان روز پسره اماده انجام این شرط شد.کدخدا به ترتیب گاومیشهایش
را سمت پسره فرستاد.
چون گاومیش اولی خیلی هیکلی بود پسره ترسید وکنار رفت وبا خودگفت:
اشکالی نداره فعلا"دو تا فرصت دیگه دارم
گاومیش دومی به پسره حمله کرد وچون شاخهای بزرگی داشت سریع رفت
کنار ومنتظر حیوان بعدی شد.
پسره بادیدن گاومیش سومی خیلی خوشحال شدچون لاغر ونحیف بود.اخرین
گاومیش نیز به اوحمله کردوپسره اماده گرفتن دم حیوان شد.بارسیدن گاومیش
به پشت ان پریداما درکمال تعجب دید:
گاومیش سومی اصلا"(دم) نداشته .
نتیجه اخلاقی:بعضی ها نقره رو در انتظار طلا از دست می دهند.
پی نوشت:اول از همه ازبابت الفاظ عذر میخوام.البته میگم" بلا نسبت"
دل نوشته هایی از مجموعه سلام، خداحافظ
اثر هنرمند مرحوم جناب اقای حسین پناهی
… من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره میترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیشها میترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبانها میترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زنها میترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی ز آئینه میترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم میترسم!
من میترسم
پس هستم
اینچنین می گذرد روز و روزگار من!
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار میترسم! …
........................................................
… پشت این پنجره، جز هیچ بزرگ هیچی نیست …
..........................................................
… همه چی از یاد آدم میره
مگه یادش، که همیشه یادشه …
...............................................................
… شک دارم به ترانهای که
زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند! …
........................................................
… من یاد گرفتم
چه جوری شبا
از رویاهام یک خدا بسازم و …
دعاش کنم که
عظمتتو جلال
امشب هم گذشت و کسی ما رو نکشت
بعدش هم چشمامو میبندم و دلو میسپرم
به صدای فلوت یدی کوره
که هفتاد سال تمومه عاشق یه دختر چارده ساله بوره
منم عشق سیاهمو سوت میزنم
تا خوابم ببره …
...........................................................
… من حسینم
پناهیم
خودمو میبینم
خودمو میشنُفَم
خودمو فکر میکنم
تا هستم جهان ارثیهی بابامه
سلاماش، همهی عشقاش، همهی درداش، تنهاییاش
وقتی هم نبودم
مال شما
اگه دوست داری با من ببین
یا بذار باهات ببینم
با من بگو
یا بذار با تو بگم
سلامامونو، عشقامونو، دردامونو، تنهاییامونو …
...................................................
… شام که نیس
خب زحمت خوردنشم ندارم
در عوض
چشم من و پوتینای مچاله و پیریه که
رفیق پرسههای بابام بودن
بعدشم واسه اینکه قلبم نترکه
چشمارو میبندم و کله رو ول میکنم رو بالشی که پر از گریههای نَنَمه
گریه که دیگه عار نیست
خواب که دیگه کار نیست …
.....................................................
… هی هی
دل بده تا پته دلمو واست رو کنم
میدونی؟
همیشه این دلم به اون دلم میگه
دکی
تو این دنیای هیشکی به هیشکی
این یکی دستت باید اون یکی دستتو بگیره
ورنه خلاصی
خلاص! …
...................................................
… آری، گلم دلم
حرمت نگه دار
که این اشکها خون بهای عمر رفته من است
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود
و همیشه گریه میکرد …
بیمجال اندیشه به بغضهای خود
تا کی مرا گریه کند؟ تا کی !؟ …
آلبوم: سلام، خداحافظ
شعر و صدای: حسین پناهی
و پرویز پرستویی
http://www.4shared.com/file/qmholhKT/HosseinPanahiSalamKhodaHafezWM.html
با تشکر از وب سایت ارزنده عاشقانه
و مدیر محترمش آقا مهدی عزیز ...
شجاع
حیف،
می دانم که دیگر،
بر نمی داری از ان خواب گران، سر،
تا ببینی
خورده سال سالخورد خویش را
کاین زمان ،چندان شجاعت یافته ست، تا بگوید:
راست می گفتی پدر. (فریدون مشیری)
مندلسون (آهنگساز ) عاشق دختری بسیار زیبا بود ... اما دختر به دلیل زشتی صورت و قوزی که پشت این مرد بود از او نفرت داشت... در نهایت روزی ، وی در خلوتی ناخواسته وقتی رودروی دختر ایستاد و چشمان دختر پائین بود تا صورت زشت او را نبیند به آن خانم گفت : من قبل از اینکه به دنیا بیایم در آسمانها بودم، دختری زشت و گوژپشت را نشانم دادند که می گریست... طاقت نیاوردم ، به آفریدگار گفتم زشتی او را و گوژ او را به من ده تا شاهد اشکهایش نباشم و این شد که من آنم... میگویند آن دختر زیبا تحت تاثیر همین سخن با او ازدواج کرد و تا آخر عمر شیفته او بود تا از دنیا رفتند.
نتیجه اخلاقی این حکایت: مردها با چشم خود گول میخورند و زنها با گوش
تــــو ...
کاش تاریک شود
تیره وتار
و نبیند خورشید
چشم زیبای تو را
و تو مهتاب شوی
روشنی ظلمت شب
کاش مرداب شود
پر شود از نی زار
همه ی خاک زمین
و تو دریا شوی
و به موجی ببری من و دل را
تا آغاز جهان
کاش مرگم برسد
دستم از لمس تو کوتاه
تنم تشنه ی گور
و تو عیسی شوی
بدمی در تن من نور حیات
کاش زمستان برسد
سرد شود
تن خورشید بمیرد
و تو آتش شوی
گرم کنی جان و تنم را
در هم آغوشی گلبرگ و نسیم
کاش آدم شوم
خسته از نور بهشت
و تو حوا شوی
ببری من را تا روی زمین
در دل بستر سرد ابلیس
تیره
تاریک
نمور
و تو مهتاب شوی ...
راتسو ریِــزو - پاییز ۱۳۸۶
(۱۳۸۹/۱۲/۱۲ عصر ۱۲:۲۱)منصور نوشته شده: مندلسون (آهنگساز ) عاشق دختری بسیار زیبا بود ...
با تشکر از منصور گرامی...
گاه در عالم هنر نوابغی پا به عرصۀ گیتی می نهند که از هر ملیتی زبان به تحسینشان می گشایند. یکی از این چهره ها، فیلیکس مندلسون (با نام کامل Jacob Ludwig Felix Mendelssohn) است. در عالم موسیقی کلاسیک، اگر بخواهیم دو کودک نابغه را مثال بزنیم بی شک یکی موتزارت است و دیگری مندلسون.
مندلسون در سوم فوریه 1809 در هامبورگ آلمان متولد شد. پدرش بانکدار بود و پدربزرگش یک فیلسوف یهودی. به هرشکل، این خانواده با تغییر کیش از یهودیت به مسیحیت، در 1812 به برلین کوچ کردند.
از 6 سالگی نزد مادرش تعلیم پیانو می دید و پس از تعویض استاد، از 1817 بود که آموزش آهنگسازی را آغاز نمود. نخستین اجرای عظیم صحنه ای وی زمانی رخ داد که 9 سال بیشتر نداشت. در این زمان بود که گوته اندیشمند و شاعر نامدار آلمان مندلسون را دید و برایش آینده ای زیبا را پیش بینی نمود... گوته از مندلسون نوجوان خواسته بود در زمان کسالتش برایش پیانو بنوازد و اورا تسکین دهد... " بیا و روح مرا بنواز با نواختنت..."
اولین سمفونی اش را در 15 سالگی نوشت و آن شاهکاری که همه اورا اول به آن خاطر می شناسند یعنی اورتوری بر رویای نیمه شب تابستان( A Midsummer Night's Dream) ویلیام شکسپیر، را در 17 سالگی نگاشت. و بعد سفر در سرتاسر اروپا و نگارش سمفونی هایش که یکی پس از دیگری تنظیم شدند البته هرکدام با صرف زمان و دقت بالا که در مجموع و در کل حیات هنری اش سر جمع شدند 5 سمفونی. دو کنسرت پیانو و یک کنسرت ویولون مشهور نیز در کارنامه دارد. قطعه رویای نیمه شب تابستان در بر گیرنده بخشی با نام مارش عروسی (Wedding March) است که گویا هنوز در عروسیهای مجلل بخشی از اجرای زندۀ ارکستر حاضر در مجالس است. انتخاب این مارش توسط ویکتوریا ملکۀ جوان آلمان یادآوری شیرین بر ماندگاری کار وی بود. (دو مارش عروسی مشهور وجود دارد، یکی این اثر و دیگر مارش ریچارد واگنر- Wedding March)
مندلسون نیز مانند سایر هنرمندان، طبعی شکننده داشت... مرگ خواهرش چنان اورا تحت تاثیر قرار داد که پس از یک بیماری 7 ماهه، در 4 نوامبر 1847 در لایپزیک درگذشت.
از مهمترین آثار مندلسون می توان به سمفونی ایتالیایی، آوازهای بی کلمه، کریستوس و سمفونی پنجم اشاره نمود.
یکی از دوستان خواستار ایجاد تاپیکی مستقل برای موسیقی کلاسیک شده بودند، به دو دلیل عمده از این کار عذر می خواهم و خواهشمندم این بی قانونی هرازگاه بانو را در نگاشتن بی نظم این مطالب جسته و گریخته در تالارهای غیرمرتبط ببخشید... چه، نه دانش کافی و بی نقص در این زمینه دارم و نه شناختی از سلایق دوستان. کاش اگر عزیزی علاقمند در کافه حضور دارند، آستین همت بالا زده و برای راه اندازی این تالار اقدام نماید.
با سپاس و مهر... بانو
چه غم انگيز است وقتي که چشمه اي سرد و زلال در برابرت مي جوشد و مي خواند و مي نالد ،
تو تشنه ي آتش باشي و نه آب.
و چشمه که خشکيد ، و چشمه که از آن آتش که تو تشنه ي آن بودي ،بخار شد و به هوا رفت
و آتش کوير را تافت و در خود گداخت و از زمين آتش روييد و از آسمان آتش باريد
تو تشنه ي آب گردي و نه آتش ...
و بعد ، عمري گداختن از غم نبودن کسي که تا بود ، از غم نبودن تو مي گداخت ...
دکتر علی شریعتی
سروده زیبایی از عرفی شیرازی ...
چه شب است یا رب امشب که زپی سحر ندارد
من و این همه دعاها که یکی اثر ندارد
همه زهر داده پیکان خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل حرمان به ازین اثر ندارد
تو بکش بکش به خنجر بنگر به جان عاشق
که به غیر عشقبازی گنه دگر ندارد
غلط آنکه گویند به دل ره است دل را
دل من زغصه خون شد دل تو خبر ندارد
دم آخر است عرفی به رخش نظاره ای کن
که امید بازگشتن کس ازین سفر ندارد
و اندر احوالات شاعر :
عرفی شیرازی، جمالالدین محمد
( ملیت: ایرانی قرن:10)
(999 -963 ق)، شاعر، متخلص به عرفى. در شیراز به دنیا آمد و در زادگاهش به تحصیل علم و دانش پرداخته، و به قدر توان در موسیقى و خط نسخ مهارت بدست آورد. از جوانى به سرودن شعر تمایل داشت، دیرى نپایید كه در شیراز شهرت یافت و به محافل ادبى آن شهر، چون محفل ادبى كه در دكان طراحى میرمحمود طرحى شیرازى برگزار مىشد، راه پیدا كرد و در آنجا با شاعرانى چون غیرتى شیرازى، عارف لاهیجى، قیدى شیرازى، تقیاى شوشترى و تقىالدین اوحدى بلیانى آشنایى یافت. در اوان جوانى از راه دریا به هندوستان مهاجرت كرد و با فیضى دكنى برخورد كرد و مصاحبت وى را اختیار نمود و سپس توسط وى با حكیم مسیحالدین ابوالفتح گیلانى آشنا شد و در قصیدهاى مدح او را گفت. ابوالفتح گیلانى نیز او را به عبدالرحیم خانخانان، سهپسالار ادبپرور جلالالدین اكبرشاه، معرفى كرد و از آنجا در سلك مداحان ویژهى اكبرشاه در لاهور درآمد. عرفى همچنان در لاهور به سر برد تا درگذشت. پس از چندى پیكرش را به نجف منتقل كردند. شهرت او در قصیدهسازى است و آن به چند سبب است: نخست به علت توانایى در تتبع شیوهى استادان پیش از خود، دو دیگر براى آوردن سخن روان به همراه نازكخیالىها و همچنین براى گنجاندن اندیشههاى علمى و نكتههایى كه از آن مىتوان استخراج كرد. عرفى در قالبهاى دیگر شعر نیز طبعآزمایى كرده، اما مهارت او در قصیده، دیگر سرودههاى وى را تحتالشعاع قرار داده است. «كلیات» اشعار عرفى مشتمل بر چهارده هزار بیت شامل قصیده و رباعى و مثنوى و قطعه است. جمالالدین دو مثنوى به نامهاى «مجمع الابكار» و «فرهاد و شیرین» و رسالهاى به نثر دربارهى تصوف به نام «نفیسه» نیز نگاشته است. عرفى در سرودن قصاید و غزلیات و قطعات وترجیع و تركیب مهارت داشت. مخصوصا غزلهاى او از حیث اشتمال بر تأثرات قلبى شاعر و غمزدگى و نومیدى و همچنین مضامین جدید قابل توجه است، و او یكى از بهترین شاعران سبك هندى است.
به راه آمدنت ای بهار سرد ملول
چه روزها که نشستم
چه ماه ها که گذشت
تمام سال ، سراسر ــ تمام سال دراز
برای آمدنت انتظار می بردم
و این کشنده شیرین ــ امید ، امید عبث
به هر بهار که بی عاقبت بهاری بود
مرا نوید بهاران دیگری می داد ...
به راه آمدنت در بهار شورانگیز
چه روزها که نشستم
چه سال ها که گذشت
و انتظار مرا پاسخی بهار نداشت ...
از آن بهار که رفتی تو ای سفر کرده
از آن بهار شکوفان سبز و رویایی
که باغ زیر قدمهایمان نفس می زد
که سبزه پای تو را با نیاز می بوسید
در آن بهاران شکوفان
از آن بهار طلایی
و آن همه رویا
دریغ ، باغ و بهاری ندیده ام دیگر ...
(( قدرت شریفی ))
بی تو خاکسترم
بی تو ای دوست !
بی تو تنها و خاموش
مهری افسرده را بسترم ...
بی تو در آسمان ؛ اخترانند
دیدگان شررخیز دیوان .
بی تو نیلوفران آذرانند .
بی تو خاکسترم
بی تو ای دوست ...
بی تو این چشمه سار شب آرام
چشم گرینده آهوانست
بی تو این دشت سرشار
دوزخی جاودانست ...
بی تو مهتاب تنهای دشتم
بی تو خورشید سرد غروبم .
بی تو بی نام و بی سرگذشتم .
بی تو خاکسترم
بی تو ای دوست ...
بی تو این خانه تاریک و تنهاست
بی تو ای دوست
خفته بر لب سخن هاست ...
بی تو خاکسترم
بی تو
ای دوست ...
محمود مشرف آزاد تهرانی ( م. آزاد)
اجرایی از شعر خاطره انگیز (( کوچه )) توسط خواننده ای به نام آرش رو در انجمنی تقدیم دوستان کرده بودم ، فکر کردم شاید شنیدن این اجرا برای دوستان کافه هم خالی از لطف نباشه ...
تقدیم با احترام :
https://www.4shared.com/account/audio/wOzU_JJ3/Koocheh_Farzin.html
با تشکر از دوست عزیزمون اسکورپان شیردل بابت معرفی مشخصات خواننده آهنگ و آلبوم مورد نظر ...
یا جق ...
بر لوح جان نوشته ام از گفته پدر
روز ازل که تربت او باد عنبرین
کای طفل اگر به صحبت بیچاره ای رسی
شوخی مکن به چشم حقارت بر او مبین
بر شیر از آن شدند بزرگان دین سوار
کاهسته تر از مور گذشتند بر زمین
گر در جهان دلی ز تو خرم نمی شود
باری چنان مکن که شود خاطری غمین ...
عماد فقیه
امروز دوستی با ایمیل متن زیر را با عنوان (( به همین آسانی )) مرحمت کرده بود و مرا که هنوز از تاثیر باران زیبای دیروز سرخوش بودم را به دل نشست ... خواستم با دیگر دوستان در حس خوب بارها خواندنش شراکت کنم :
عشقبازی به همین آسانی است
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کارهموارۀ باران با دشت
برف با قلۀ کوه
رود با ریشۀ بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمهای با آهو
برکهای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبیعت با ما
عشقبازی به همین آسانی است…
شاعری با کلماتی شیرین
دستِ آرام و نوازشبخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
و چراغ شب یلدای کسی با شمعی
و دلآرام و تسلا و مسیحای کسی یا جمعی
عشقبازی به همین آسانی است…
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حرّاج کنی
رنجها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آنها بزنی
مشتریهایت را با خود ببری تا لبخند
عشقبازی به همین آسانی است…
هر که با پیش سلامی در اول صبح
هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری
هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی
نمک خنده بر چهره در لحظۀ کار
عرضۀ سالم کالای ارزان به همه
لقمۀ نان گوارایی از راه حلال
و خداحافظی شادی در آخر روز
و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا
و رکوعی و سجودی با نیت شکر
مرحوم (( محمد حسین صفای اصفهانی ))متولد 1269 و متوفی به سال 1322 هجری قمری چهره ای ممتاز و شناخته شده در تاریخ ادبیات ایران بوده و غزل های وی که دارای سبکی خاص و تا زمان خودش بی سابقه بوده موجب شده که عموم اهل فن بر این باور باشند که او با این سبک بیان قیود سنگین نظم فارسی را سنگینتر و کار را بر گوینده شعر دشوارتر نموده اما با توانایی و زبردستی از عهده ریزه کاری های فن خود برآمده است .
گویند قصایدی که در نعت و ستایش ائمه اطهار می سروده را در مسجد گوهرشاد و در مقابل گنبد مطهر ثامن الحجج (( حضرت رضا(ع) )) با کمال خضوع و خشوع می خوانده و به منزل باز می گشته است .
همه ما با این سروده زیبای جناب (( صفای اصفهانی )) با صدای زیبای جناب آقای شجریان آشنا هستیم:
دل بردی از من به يغما، ای ترک غارتگر من
ديدی چه آوردی ای دوست، از دست دل بر سر من
عشق تو در دل نهان شد، دل زار و تن، ناتوان شد
رفتی چو تير و کمان شد، از بار غم پيکر من
میسوزم از اشتياقت، در آتشم از فراقت
کانون من، سينه من، سودای من، آذر من
من مست صهبای باقی، زان ساتکين رواقی
فکر تو در بزم ساقی، ذکر تو رامشگر من
دل در تف عشق افروخت، گردون لباس سيه دوخت
از آتش آه من سوخت، در آسمان اختر من
گبر و مسلمان خجل شد، دل فتنه آب و گل شد
صد رخنه در ملک دل شد، ز انديشه کافر من
شکرانه کز عشق مستم، ميخواره و میپرستم
آموخت درس الستم، استاد دانشور من
در عشق، سلطان بختم، در باغ دولت، درختم
خاکستر فقر تختم، خاک فنا افسر من
اول دلم را صفا داد، آيينهام را جلا داد
آخر به باد فنا داد، عشق تو خاکستر من
تا چند در های و هويی، ای کوس منصوری دل
ترسم که ريزد بر خاک، خون تو در محضر من
بار غم عشق او را گردون نيارد تحمل
چون میتواند کشيدن اين پيکر لاغر من
دلم دم ز سر صفا زد، کوس تو بر بام ما زد
سلطان دولت لوا زد، از فقر در کشور من
اما مرحوم رهی معیری نیز سروده ای دلنشین با همین فرم دارد که با نام (( کوی رضا)) مشهور است و به نظر این حقیر سروده بسیار زیبائیست :
تا دامن از من کشیدی ای سر و سیمین تن من
هر شب ز خونابه دل پر گل بود دامن من
جانا رخم زرد خواهی جانم پر از درد خواهی
دانم چه ها کرد خواهی ای شعله با خرمن من
بنشین چو گل درکنارم تا بشکفد گل ز خارم
ای روی تو لاله زارم وی موی تو سوسن من
تا در دلم جا گرفتی ، در سینه مأوا گرفتی
بوی گل و سوسن آید از چاک پیراهن من
ای جان و دل مسکن تو خون گریم از رفتن تو
دست من و دامن تو اشک غم و دامن من
من کیستم بی نوایی با درد و غم آشنایی
هر لحظه گردد بلایی چون سایه پیر امن من
قسمت اگر زهر اگر مل بالین اگر خار اگر گل
غمگین نباشم که باشد کوی رضا مسکن من
گر باد صرصر غباری انگیزد از هر کناری
گرد کدورت نگیرد آیینه روشن من
تا عشق و رندی است کیشم یکسان بود نوش و نیشم
من دشمن جان خویشم گر او بود دشمن من
ملک جهان تنگنایی با عرصه همت ما
خلد برین خار زاری با ساحت گلشن من
پیرایه خاک و آبم روشنگر آفتابم
گنجم ولی در خرابم ویرانه من تن من
ای گریه دل را صفا ده رنگی به رخسار ما ده
خاکم به باد فنا ده ای سیل بنیان کن من
وی مرغ شب همرهی کن زاری به حال رهی کن
تا بردلم رحمت آرد صیاد صید افکن من
................................................................
در پناه حق ...
(۱۳۹۰/۱/۱۴ صبح ۰۸:۱۵)دن ویتو کورلئونه نوشته شده:محمود مشرف آزاد تهرانی ( م. آزاد)
گل من، پرنده ای باش و به باغِ باد بگذر
مه من، شکوفه ای باش و به دشتِ آب بنشین
گلِ باغِ آشنایی، گلِ من، کجا شکفتی
که نه سرو می شناسد
نه چمن سراغ دارد؟
نه کبوتری که پیغامِ تو آورد به بامی
نه به دست باد مستی گل آتشین جامی
نه بنفشه ای
نه جویی.
نه نسیمِ گفت و گویی
نه کبوترانِ پیغام
نه باغ های روشن!
گل من، میان گلهای کدام دشت خفتی
به کدام راه خواندی
به کدام راه رفتی؟
گل من،
تو راز ما را به کدام دیو گفتی؟
که بریده ریشه ی مهر، شکسته شیشه ی دل؟
منم این گیاه تنها،
به گلی امید بسته
همه شاخه ها شکسته
به امید ها نشستیم و به یاد ها شکفتیم
و در آن سیاه منزل،
به هزار وعده ماندیم
و به یک فریب خفتیم
گل من، پرنده ای باش و به باغِ باد بگذر
مه من، شکوفه ای باش و به دشتِ آب بنشین
گلِ باغِ آشنایی، گلِ من، کجا شکفتی
که نه سرو می شناسد
نه چمن سراغ دارد؟
نه کبوتری که پیغامِ تو آورد به بامی
نه به دست باد مستی گل آتشین جامی
نه بنفشه ای
نه جویی.
نه نسیمِ گفت و گویی
نه کبوترانِ پیغام
نه باغ های روشن!
گل من، میان گلهای کدام دشت خفتی
به کدام راه خواندی
به کدام راه رفتی؟
گل من،
تو راز ما را به کدام دیو گفتی؟
که بریده ریشه ی مهر، شکسته شیشه ی دل؟
منم این گیاه تنها،
به گلی امید بسته
همه شاخه ها شکسته
به امید ها نشستیم و به یاد ها شکفتیم
و در آن سیاه منزل،
به هزار وعده ماندیم
و به یک فریب خفتیم
سروده زیبای زیر را که متاسفانه شاعرش معلوم نیست امروز دوستی برایم فرستاده بود ...
چند بار خوانده ام آن را پشت سر هم ...
براستی ادم را به فکر می برد . حیفم آمد با دوستان در حس خوب خواندنش شراکت نکنم ....
((
كوك كن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
كوك كن ساعتِ خویش !
كه مـؤذّن، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
كوك كن ساعتِ خویش !
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
كه سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند
كوك كن ساعتِ خویش !
كه سحرگاه كسی
بقچه در زیر بغل،
راهیِ حمّامی نیست
كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش !
رفتگر مُرده و این كوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
كوك كن ساعتِ خویش !
ماكیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
كوك كن ساعتِ خویش !
كه در این شهر، دگر مستی نیست
كه تو وقتِ سحر، آنگاه كه از میكده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر
و در این شهر سحرخیزی نیست ...
))
هایکویی زیبا از سرزمین آفتاب تابان :
(( تو می پنداری
که شبی تنها خفتن و به زاری گریستن
تا چه اندازه دیرگذر خواهد بود ...))
موتوتوشی
من همیشه مشاهده کرده ام که ادعاهای مردم درست به نسبت عکس لیاقت انهاست.
(ژوزف لوئی لاگرانژ ریاضیدان ایتالیایی-فرانسوی)
یه روز بهم گفت: میخوام باهات دوست باشم؛ آخه میدونی؟!… من اینجا خیلی تنهام
بهش لبخند زدم و گفتم : آره میدونم! فکر خوبیه!من هم خیلی تنهام
یه روز دیگه بهم گفت: میخوام تا ابد باهات بمونم؛ آخه میدونی؟!… من اینجا خیلی تنهام
بهش لبخند زدم و گقتم: آره میدونم! فکر خوبیه! من هم خیلی تنهام
یه روز دیگه گفت: می خوام برم یه جای دور، جایی که هیچ مزاحمی نباشه
بعد که همه چیز روبراه شد تو هم بیا… آخه میدونی؟ …من اینجا خیلی تنهام
بهش لبخند زدم و گفتم : آره میدونم فکر خوبیه! من هم خیلی تنهام
یه روز تو نامهش نوشت:من اینجا یه دوست پیدا کردم !اخه میدونی؟!…من اینجا خیلی تنهام
براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم:آره میدونم فکر خوبیه! من هم خیلی تنهام
روز بعد نوشت: من این دوستمو خیلی دوسش دارم …آخه میدونی؟!… من اینجا خیلی تنهام
براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم : آره میدونم فکر خوبیه!من هم خیلی تنهام
یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت: من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی کنم! آخه میدونی؟!… من اینجا خیلی تنهام
براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم:آره میدونم! فکر خوبیه! من هم خیلی تنهام
حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم
ولی چیزی که نمی دونه اینه که
من هنوزم ……..خیلی تنهام
(۱۳۹۰/۴/۱۳ عصر ۰۱:۳۵)دزیره نوشته شده:من همیشه مشاهده کرده ام که ادعاهای مردم درست به نسبت عکس لیاقت انهاست.
(ژوزف لوئی لاگرانژ ریاضیدان ایتالیایی-فرانسوی)
- از دیدگاه یک ریاضیدان : من همیشه مشاهده کرده ام که ادعاهای مردم درست به نسبت عکس لیاقت اونهاست (براساس برهان خلف ریاضیات)
- از دیدگاه یک مورخ : من همیشه مشاهده کردم که ادعاهای مردم عاقبت خوشی نداشته است (براساس نص صریح تاریخ)
- از دیدگاه یک فیلسوف : من همیشه مشاهده کرده ام که ادعاهای مردم در حقیقت ادعا نیست ، تبلور ذهنی آنهاست که بر زبان یا کاغذ منتقل میشود تا درصورت داشتن نیروی کافی بر ذهن یا اعمال طرف مقابل تاثیرگذار باشد (براساس عقاید فلسفه دکارت)
- از دیدگاه یک پزشک : من همیشه مشاهده کرده ام که ادعاهای مردم درصورت نداشتن بازخور منجر به فرایند ترشح اسید معده و بعضا زخم معده خواهد شد. معده و مغز ارتباط تنگاتنگی باهم دارند و هرگونه اضطراب ، اندوه و هیجان مستقیما در ترشحات بزاق معده و ایجاد زخمهای اثنی عشر و معده دخالت دارند (براساس کشفیات سده اخیر جامعه پزشکی)
- از دیدگاه یک شاعر : این مدعیان در طلبش بی خبرانند / کان را که خبر شد خبری باز نیامد
- از دیدگاه یک روحانی : من همیشه مشاهده کرده ام که ادعائی که به دور از واقع باشد مدعی را رسوا خواهد کرد
- از دیدگاه یک عاشق : مهم نیست ادعا درست باشد یا غلط و یا حقیقت داشته باشد یا نداشته باشد مهم جلب رضایت معشوق است. اگر آن جلب شد ، دیگر خود ادعا و صحت و سقمش اهمیت چندانی ندارد
- از دیدگاه یک منتقد سینمائی : من همیشه مشاهده کرده ام که ادعاهای یک کارگردان در دفاع از فیلمش معمولا طوریست که خود منجر به آشکار شدن خیلی از نواقص مخفی فیلم می گردد.
- از دیدگاه یک دوبلور حرفه ای ایران : من همیشه مشاهده کرده ام که ادعای بهترین بودن فلانی و بهمانی از زبان خودشان تماما خواب و رویاست ، چون جائی که من هستم و نفس می کشم دیگران در رده های بعد قرار می گیرند.
زنده یاد حسین پناهی
از آجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛ خورده شدند
آنها که لال مانده اند؛ می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال؛ سکوت دندان شکن است !
من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
و آب از آب تکان نمی خورد!
بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر، مهر مادر، جانشین ندارد
شیر مادر نخورده، مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله، بتمرگ!
با اجازه محیط زیست
دریا، دریا دکل میکاریم
ماهیها به جهنم!
کندوها پر از قیر شدهاند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفتهاند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی!
داریوش به پارس مینازید
ما به پارس جنوبی!
رخش، گاری کشی می کند
رستم، کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب، ته جوب به خود پیچید
گردآفرید، از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه، سریال جنگی می سازد
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک میکنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت...
وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!
صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!
روحش شاد و یادش گرامی باد
(۱۳۹۰/۵/۲۵ عصر ۰۵:۳۲)الیشا نوشته شده:زنده یاد حسین پناهی
یک بار قبلا هم گفتم . این اشعار متعلق به مرحوم پناهی نیستند بلکه متعلق به آقای اکبر اکسیر هستند. برای اینکه این اشتباه -حداقل در این کافه- دیگر تکرار نشود فایل پی دی افی از زندگینامه و منتخب اشعار اکبر اکسیر تهیه کرده ام که تقدیم دوستان میکنم.
( خیام )
عمرت تا کی بخود پرستی گذرد
یا در پی نیستی و هستی گذرد
می نوش که عمری که اجل در پی اوست
آن به که بخواب یا مستی گذرد
این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آرپیاله راکه شب میگذرد
افسوس که نامه جوانی طی شد
و آن تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب
افسوس ندانم که کی آمد کی شد
(حافظ)
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد
یک مونس نامزد ندارم جز غم
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت
حقا که به چشم در نیامد ما را
سکوت
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک میکنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
واندکی سکوت......
زنده یاد حسین پناهی
پی نوشت:
مردی که درسکوت به دنیا امد درسکوت زندگی کرد ودرسکوت رفت مثل شعرش
روحش شاد ویادش عزیز
خیام
چون بلبل مست راه در بستان یافت
روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد بز بان حال در گوشم گفت
دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
در پرده اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچکس اگه نیست
جز در دل خاک هیچ منز لگه نیست
می خور که چنین فسانه ها کوته نیست
چراغ
بيراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و مي کشيد
زين بعد همه عمرم را
بيراهه خواهم رفت
زنده یاد حسین پناهی
( خیام )
اکنون که گل سعادت پر بار است
دست تو ز جام می چرا بیکار است
می خور که زمانه دشمنی غدار است
در یافتن روز چنین دشوار است
تا چند زنم بروی دریاها خشت
بیزار شدم زبت پرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت بدوزخ و که آمد زبهشت
اوهمیشه به یونانیان غبطه می خوردکه درجای امنی مختص خودشان قراردارند
درانجاسرنوشت هم مهربان بوده وانها را ازخطرابتذال مصون داشته است
اوریپید را سگها خوردند
سنگی به اشیل اصابت کرد و اورا کشت
سافو از فراز پرتگاهی پایین پرید
چیزی بیش ازاین درباره انها نمی دانیم
شعرشان را داریم وبس
اماویرجینیا وولف خود را در رودخانه غرق کرد
افسوس که خواهرزاده اش"کوئنتین بل" او را ازخطر ابتذال مصون نداشته است
واین حسرت همیشه باقی ماند
"خواننده معمولی ص32"
درباره " دنیل دوفو"
ویرجینیا وولف درباره "دنیل دوفو" میگوید:
توجه به تاریخ تولد دوفو
اجدادش
شغل فروشندگی لباس زیر
زن و شش فرزندش
چانه نوک تیزش
میتواند وقت گیر تر از خواندن "رابینسن کروسو"ازابتدا تا انتها باشد
"دومین مجموعه خواننده معمولی ص42"
پی نوشت:
این فقط اظهار نظرنویسنده درمورد "دوفو"میباشدوبنده توهینی به ایشان روانمی دارم
سالها بعد یاد تو از خاطرم خواهد گذشت و نخواهم دانست کجایی .
اما آرزوی من برای خوشبختی تو, تو را در خواهد یافت.....
و احساس خواهی کرد , اندکی شادتر و اندکی خوشبخت تری و نخواهی دانست که چرا ...
خلقت زن - شل سیلور استاین
از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا اين همه وقت صرف اين يکی می فرماييد ؟
خداوند پاسخ داد : دستور کار او را ديده ای ؟
او بايد کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستيکی نباشد!
بايد دويست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جايگزينی باشند،
بايد بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذاي شب مانده کار کند!
بايد دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جايش بلند شد ناپديد شود.
بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشيده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند
و شش جفت دست داشته باشد
فرشته از شنيدن اين همه مبهوت شد
گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد !
خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نيستند؛ مادرها بايد سه جفت چشم هم داشته باشند !
-اين ترتيب، اين می شود يک الگوي متعارف برای آنها؟! خداوند سری تکان داد و فرمود : بله
يک جفت برای وقتی که از بچه هايش می پرسد که چه کار می کنيد، از پشت در بسته هم بتواند ببيندشان، يک جفت بايد پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!
و جفت سوم همين جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند بتواند بدون کلام به او بگويد او را می فهمد و دوستش دارد!
فرشته سعی کرد جلوي خدا را بگيرد ...
اين همه کار براي يک روز خيلی زياد است. باشد فردا تمامش بفرماييد
خداوند فرمود : نمی شود !!
چيزی نمانده تا کار خلق اين مخلوقی را که اين همه به من نزديک است، تمام کنم
از اين پس می تواند هنگام بيماری، خودش را درمان کند، يک خانواده را با يک قرص نان سير کند و يک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگيرد
فرشته نزديک شد و به زن دست زد...
اما ای خداوند، او را خيلی نرم آفريدی!
بله نرم است، اما او را سخت هم آفريده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد
فرشته پرسيد : فکر هم می تواند بکند ؟
خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد
آن گاه فرشته متوجه چيزي شد و به گونه زن دست زد
ای وای، مثل اينکه اين نمونه نشتی دارد! به شما گفتم که در اين يکی زيادی مواد مصرف کرده ايد !
خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نيست، اشک است !!
فرشته پرسيد : اشک ديگر چيست ؟
خداوند گفت : اشک وسيله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا اميدی، تنهايی، سوگ و غرورش
فرشته متاثر شد
شما نابغهايد ای خداوند، شما فکر همه چيز را کرده ايد، چون زن ها واقعا" حيرت انگيزند
زن ها قدرتي دارند که مردان را متحير می کنند
همواره بچه ها را به دندان می کشند
سختی ها را بهتر تحمل می کنند
بار زندگی را به دوش می کشند
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند
وقتی مي خواهند جيغ بزنند، با لبخند مي زنند
وقتی می خواهند گريه کنند، آواز می خوانند
وقتی خوشحالند گريه می کنند
و وقتی عصبانی اند می خندند
برای آنچه باور دارند می جنگند
در مقابل بی عدالتی می ايستند
وقتی مطمئن اند راه حل ديگری وجود دارد، نه نمی پذيرند
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هايشان کفش نو داشته باشند
براي همراهی يک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند
بدون قيد و شرط دوست می دارند
وقتی بچه هايشان به موفقيتی دست پيدا می کنند گريه می کنند و و قتی دوستانشان پاداش می گيرند، می خندند
در مرگ يک دوست، دل شان می شکند
در از دست دادن يکی از اعضای خانواده اندوهگين می شوند
با اينحال،
وقتی می بينند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستيد.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و بوسيدن می تواند هر دل شکسته اي را التيام بخشد
کار زن ها بيش از بچه به دنيا آوردن است، آنها شادی و اميد به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو مي بخشند
زن ها چيزهای زيادی برای گفتن و برای بخشيدن دارند
خداوند گفت : اين مخلوق عظيم فقط يك عيب دارد
فرشته پرسيد : چه عيبی ؟
خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند...!
خیام
از کوزه گری کوزه خریدم باری
آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
شاهی بودم که جام زرینم بود
اکنون شده ام کوزه هر خماری
***
گرچه غم و رنج من درازی دارد
عیش و طرب تو سرفرازی دارد
بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک
در پرده هزار گونه بازی دارد
سه روایت :
روایت اول از آقای حمید مصدق :
تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
روایت دوم از خانم فروغ فرخزاد :
من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
روایت سوم از شاعری جوان به نام آقای جواد نوروزی :
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
..........................
یا حق
وابستگی
وابسته ام
وچون وابسته ام من دیگرمن نیستم
"جان میدلتن مری"
دیوار
(فروغ فرخزاد)
آرزو
کاش بر ساحل رودی خاموش
عطر مرموز گیاهی بودم
چون بر آنجا گذرت می افتد
بسرا پای تو لب می سودم کاش چون نای شبان می خواندم بنوای دل دیوانه تو خفته بر هودج مواج نسیم می گذشتم ز در خانه تو کاش چون یاد دل انگیز زنی می خزیدم به دلت پر تشویش ناگهان چشم ترا می دیدم خیره بر جلوه زیبای خویش کاش در بستر تنهای تو پیکرم شمع گنه می افروخت ریشه زهد تو و حسرت من زین گنه کاری شیرین می سوخت کاش از شاخه سرسبز حیات گل اندوه مرا می چیدی کاش در شعر من ای مایه عمر شعله راز مرا می دیدی فروغ فرخزاد ارزش
"پل نیومن" همیشه 25 درصداز یک سهم بزرگ خیلی بهتراز100درصداز یک سهم کوچیکه. " نمایی از فیلم بیلیاردباز" سلام بر همه دوستان عزیز ... غزلیات پر غوغای مولانا حاصل عمرم سه سخن بیش نیست خام بدم پخته شدم سوختم خیام چون حاصل آدمی در این شورستان جز خوردن غصه نیست تا کندن جان خرم دل آنکه زین جهان زود برفت و آسوده کسی که خود نیامد بجهان فواره وار ، سربه هوایی و سر به زیر چون تلخی شراب دل ازار و دلپذیر ماهی تویی و اب ، من و تنگ روزگار من در حصار تنگ و تو در مشت من اسیر پلک مرا برای تماشای خود ببند ای رد پای گمشده باد در کویر ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر مرداب زندگی همه را غرق می کند ای عشق ، همتی کن و دست مرا بگیر چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر (فاضل نظری) *فاضل نظری ،متولد1358 در استان مرکزی ودارای مدرک کارشناسی ارشد در رشته مدیریت صنعتی است .از او سه مجموعه شعر با نامهای "اقلیت" و "گریه های امپراطور" و" ان ها" به چاپ رسیده است. غزلهای او محبوب است. پیشنهاد می کنم که به جای گذاشتن شعر به تنهایی , اول شعر بذاریم بعد در موردش بحث کنیم. اینطوری هم لذت بخش تر و هم مفیدتره. مثلا در مورد معنی شعر , تفسیرها , صنایعی ادبی ای که توش به کار رفته , جهان بینی و ... خلاصه مو رو از ماست بکشیم و پدر صاحاب شاعر رو حسابی در بیاریم ! سبد: انسان هابه شیوه هندیان بر زمین راه می روند
خود را نگه می دارند. به همین دلیل در طول روزهای زندگی خود، چشمان خود را برصفات نیک خود می دوزند وفشارها را درسینه شان حبس می کنند. در همین موقع بی رحمانه،در پشت سر همسفرشان که پیش روی انهاست حرکت می کند، تمامی عیوب او را می بینند بدین صورت است که درباره خود بهتر از او داوری می کنند بی آنکه بدانند کسی که پشت سر انها راه می رود به انها با همین شیوه می اندیشد. "پائولو"
RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۹۰/۶/۱۴ صبح ۱۱:۰۹
RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۹۰/۶/۱۵ صبح ۱۲:۰۱
در طی سالیان سال قبل که من برای مدتی در جنوب و بوشهر حضور داشتم این حالت از اجرای شعرهای مرحوم ها (( فایز )) و (( مفتون )) رو اصطلاحا (( شروه خوانی )) می نامیدند .
در این حالت خبری از موسیقی نیست و خواننده اشعار با حالتی سوزناک و پر از احساس اشعار آن دو بزرگوار رو اجرا میکنه و اگر در کنار خواننده همخوانانی وجود داشته باشند اغلب به مویه کردن در انتهای دوبیتی ها بسنده می کنند ... ( خاطره ای دارم از دوستان در اون دوران که بکی از بر و بچه های بوشهر به شوخی و یا به جد می گفت : در یکی از دوره های جشنواره موسیقی فجر یک مینی بوس پر از بوشهر به تهران مراجعه کرده بودند و در جواب مسئولی که پرسیده بود آیا همه این مسافرین مینی بوس خواننده شروه هستند ، جواب شنیده بوده که : نه عامووو ! فقط فلانی شروه میخونه و این بیست نفر دیگه فقط اون (( میم )) آخر رو میکشند !
ظاهرا مشهور ترین شروه خوان جنوب که ساکنین اونجا به ایشون مباهات می کنند مرحوم (( بخشو بوشهری )) بوده که صدایی به راستی گرم داشته و بسیار با احساس شروه خوانی می کرده ... این حقیر هنگام مراجعت از بوشهر کاست دلنشینی با صدای ایشون همراه آوردم که متاسفانه در طی این سالهای گذشته یه جورایی مفقود شد ... اگر دوستان عزیز کسی به شروه خوانی های مرحوم (( بخشو بوشهری )) دسترسی داشت من و دیگر جماعت علاقمند رو هم دریابه لطفا ...
و در پایان جسارت می کنم و چند بند از متن مشهورترین قطعاتی که اغلب در اجراهای شروه خوانی به آنها پرداخته میشود رو با تکیه بر حافظه دستخوش پریشانی تقدیم می کنم تا بلکه انگیزه ای باشه برای پیگیری دوستان علاقمند که راهشون به سرزمین دشتستان و تنگستان میفته و میتونن با تهیه این اجراها به هرچه غنی تر شدن ذخایر این تاپیک ارزشمند کمک کنند و در عین حال باعث آشنایی هر چه بیشتر همه دوستان با فرهنگ و باورها و ادبیات و موسیقی بخشی خوشنام از مملکنمون گردند ...
(( خبر اومد که دشتستان بهاره
زمین از خون احمد لاله زاره
برید سی مادر پیرش بگویید
که احمد یک تن و دشمن هزاره ...))
ظاهرا منظور از احمد اشاره به مرحوم (( شیخ احمد تنگستانی )) بوده که همه ما دلاوری های ایشون رو در سریال دلیرات تنگستان به یاد داریم ...
البته در بعضی اجراها (( ... زمین از خون فایز لاله زاره ... )) هم گفته شده ...
...........................................
(( پسین گینی ز بندر بار کردم
غلط کردم که پشت بر یار کردم ...
رسیدم بر سر بست چغادک
نشستم گریه بسیار کردم ))
و چغادک محلی است نرسیده به بوشهر ...
...............................................
(( هر آن کس یار خواهد یار بسیار
ولیکن فرق دارد یار با یار ...
دل من سایه قد تو میخواست ...
وگرنه سایه دیوار بسیار ... ))
............................................
(( شب تار است و گرگون می برن میش
دو زلفونت پریشان کن بیو پیش !
اگر همسایه ها بیدار گشتن
بگو خیر خدا دادم به درویش ! ))
.....................................
(( به مجنون گفت روزی ساربانی
چرا بیهوده در صحرا روانی ...
اگر با لیلیت باشد سر و کار
شده آن بی وفا با دیگری یار ...
به هر جا که رسیدی حستجو کن ...
کمی از خاک آن بردار و بو کن ...
هرآن منزل که بوی عشق برخاست
یقین کن مدفن لیلی همانجاست ...))
.....................
یا حق ...
RE: اشعار و متون ادبی زیبا - الیشا - ۱۳۹۰/۶/۱۵ عصر ۰۲:۴۷
RE: اشعار و متون ادبی زیبا - دزیره - ۱۳۹۰/۶/۱۶ صبح ۰۶:۴۰
RE: اشعار و متون ادبی زیبا - سروان رنو - ۱۳۹۰/۶/۱۶ عصر ۱۰:۳۴
RE: اشعار و متون ادبی زیبا - Lino Ventura - ۱۳۹۰/۶/۱۷ عصر ۱۲:۲۰
با یک سبد در جلو و یک سبد در پشت
در سبد جلو، صفات نیک خود را می گذارند و در سبد پشتی، عیب های
(خیام)
چون بلبل مست راه دربستان یافت
روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد بزبان حال در گوشم گفت
دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
گفتي كه : مي بوسم تو را گفتم تمنا مي كنم
گفتي كه : گر بيند كسي ؟ گفتم كه : حاشا مي كنم
گفتي: ز بخت بد اگر ، ناگه رقيب آيد ز در ؟
گفتم كه : با افسونگري ، او را ز سر وا مي كنم
گفتي كه : تلخي هاي من گر ناگوار افتد مرا
گفتم كه: با نوش لبم ،آنرا گوارا مي كنم
گفتي : چه مي بيني بگو در چشم چون آيينه ام ؟
گفتم كه : من خود را در او عريان تماشا مي كنم
گفتي كه : از بي طاقتي ،دل قصد يغما مي كند
گفتم كه : با يغماگران ، باري مدارا مي كنم
گفتي كه : پيوند تو را با نقد هستي مي خرم
گفتم كه : ارزان تر از اين من با تو سودا مي كنم
گفتي : اگر از كوي خود ، روزي تو را گويم برو؟
گفتم كه: صد سال دگر امروز و فردا ميكنم
(سیمین بهبهانی)
مهر خوبان
***
مهر خوبان دل و دین از همه بی پروا برد
رخ شطرنج نبرد آن چه رخ زیبا برد
***
تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت
از سمک تا به سُهایش کشش لیلی برد
***
من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه
ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد
***
من خس بی سر و پایم که به سیل افتادم
او که می رفت مرا هم به دل دریا برد
***
جام صهبا به کجا بود ، مگر دست که بود
که در این بزم بگردید و دل شیدا برد
***
خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود
که به یک جلوه ز من نام و نشان یکجا برد
***
خودت آموختی ام مهر و خودت سوختی ام
با برافروخته رویی که قرار از ما برد
***
همه یاران به سر راه تو بودیم ولی
خم ابروت ، مرا دید و ز من یغما برد
***
همه دل باخته بودیم و هراسان که غمت
همه را پشت سر انداخت ، مرا تنها برد
***
محمدحسين طباطبايي
شاعر
"این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست"
در تنهايی درگذشت ...
استاد بزرگ زبان و ادبیات فارسی دکتر خسرو فرشیدورد پس از عمری تلاش و خدمت برای پژوهش و بررسی زبان فارسی و نگارش کتابهای متعدد در این مورد ، چندی قبل در تنهایی و بیماری در "سرای سالمندان نیکان" در تهران به دیار باقی شتافته اند .متاسفانه خبر درگذشت این استاد ارزشمند و از مفاخر فرهنگی این دیار آنچنان که باید و شاید در رسانه ها منعکس نشده است.
دکتر فرشیدورد از استادان پیشکسوت دانشکده زبان و ادبیات فارسی و دارای شهرت جهانی و دیدگاههای ویژه در عرصه دستور زبان بود..مقالات و کتابهای فراوان و بسیار ارجمندی در حوزه دستور زبان فارسی و زبان شناسی و نقد ادبی و تحقیقات ادبی از آن استاد درگذشته برجای مانده است.
فرشیدورد چند سال قبل از دانشگاه تهران بازنشسته شد. وی مدتی را با بستگانش زندگی کرد و چندی پیش به سرای سالمندان نیکان منتقل شد که در آنجا دار فانی را وداع گفت. دکتر فرشیدورد به زبان و شعر فارسی عشق و غیرت فراوان داشت. این شعر که از مشهورترین سروده های استاد نیز هست به خوبی عشق او به ایران و فرهنگ این سرزمین را نشان می دهد:
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن کشور نو آن وطــــن دانش و صنعت
هرگز به دل انگیــــــــــزی ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست
در دامن بحر خزر و ساحل گیلان
موجی است که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری است که در نافه ی آهوی ختن نیست
آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
هرجا که روم هیچ کجا خانه من نیست
آوارگی وخانه به دوشی چه بلایی ست
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست
هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بی شبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چوتهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست
هر چند که سرسبز بود دامنه آلپ
چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست
این کوه بلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
این شهرعظیم است ولی شهرغریب است
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
یادش گرامی ...
(۱۳۹۰/۶/۲۶ عصر ۱۲:۴۷)دن ویتو کورلئونه نوشته شده:شاعر
"این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست"
در تنهايی درگذشت ...
یادش جاوید ...
این ترانه زیبا با صدای ستــار :
http://www.4shared.com/get/OMiAMbBz/khak.html
من می نویسم
تا اشیا را منفجر کنم ، نوشتن انفجار است
می نویسم تا روشنایی را بر تاریکی چیره کنم
و شعر را به پیروزی برسانم
می نویسم تا خوشه های گندم بخوانند
تا درختان بخوانند.
می نویسم تا گل سرخ مرا بفهمد
تا ستاره ، تا پرنده
گربه ، ماهی و صدف
مرا بفهمد.
می نویسم
تا دنیا را از دندان های هلاکو
از حکومت نظامیان
از دیوانگی اوباشان
رهایی بخشم
می نویسم
تا زنان را از سلول های ستم
از شهرهای مرده
از ایالت های بردگی
از روزهای پرکسالت و تکراری برهانم
می نویسم
تا واژه را از تفتیش
از بو کشیدن سگ ها
و از تیغ سانسور
برهانم
می نویسم
تا زنی را که دوست دارم
از شهر بی شعر
شهر بی عشق
شهر اندوه و افسردگی
رها کنم
می نویسم تا از او ابری نمبار بسازم.
تنها زن و نوشتن
ما را از مرگ می رهاند.
نزار قبانی (ترجمه احمد پوری)
( مولانا )
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
بس فتنه و شور در جهان حاصل شد
صد نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره از آن چکید و نامش دل شد
..................
( مهری رحمانی )
خوشا بر من که محبوبی را بر گزیده ام که در قلب مردمان هم جای دارد. پس در شایستگی او برای مهرورزی تردیدی نیست.
..........
من هر کسی را که به محبوب من مهر ببخشد سپاس خواهم گفت.
.........
بیایید روز چهاردهم فوریه - روز عشق - را جهانی کنیم. چرا که عشق شرق و غرب نمی شناسد ایدئولوژی و فرهنگ محدودی ندارد. از قید زمان و مکان آزاد است. عشق حقیقتی است که از دل آدمی بر می آید و جهان را سر ریز از برکت خویش می کند.
عشق آبی است و در پایان به آسمان می رسد.
مهری رحمانی متولد 1329 در شهر تهران در دانشگاه تهران در رشته زیست شناسی تحصیل کرده و در همین رشته تدریس می نماید. اما مطالعات آزاد و مستمر او درباره همه علومی است که به شناخت آدمی کمک می کنند. .مثل : روانشناسی - جامعه شناسی - هنر - ادبیات و حتی تاریخ و فلسفه.او بر این عقیده است که اگر از چشم یک رشته از دانش به انسان بنگریم تصویری یک بعدی از او بدست خواهیم آورد . آثار این نویسنده و شاعر و منتقد ادبی و هنری ( که دستی هم بر هنر نقاشی دارد)
نمونه های زیر می باشد :
1- سهراب جانی که ناشناخته رفته ( انتشارات البرز )
2- حدیث مهر از طعم میوه ممنوعه ( انتشارات البرز )
3- نامه های عاشقانه یک زن ( انتشارات البرز )
4- درد تکرار (رمان) - ( انتشارات البرز )
5- دارم شبیه خودم می شوم (شعر) - ( نشر نخستین )
6- سالار های غمگین - ریشه های فرزندسالاری در ایران ( نشر پیکان )
(حافظ)
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری بر گزیده ام که مپرس
**********
به من از روزاي كوتاه ، شباي سرد زمستون
زوزه ی سگ هاي ويلون ، شب خلوت خيابون
زير سقفاي شكسته ، رگ تند باد و بارون
گنجه هاي پرِ هيچی ، حسرت يه لقمه ی نون
بگو ؛
بگو با همیم ولي ،
ولي از دوريت نگو ، منو نترسون
به من از سرفه ی برگا ، سينه ی زخمي پاييز
ترس گنجشكاي عاشق ، از مترسك هاي جاليز
سر موندن و نرفتن ، بوته با گُلاش گلاويز
پٍُر پَرهاي شكسته ست ، قفساي زرد پاييز
بگو ؛
بگو با همیم ،
ولي از دوريت نگو ، منو نترسون
به من از دستاي تب دار ، لباي تناسه بسته
روی ریگ داغ دویدن ، با پای زخمی و خسته
ديدن مردي كه زيرِ ، سايه ی خودش نشسته
با همه آوارگي هاش ، دل به موندن تو بسته
بگو ؛
بگو با همیم ،
ولي از دوريت نگو ، منو نترسون
**********
این شعر را صالح علا در شروع برنامه هفتگی اش ، پنجشنبه شب گذشته در رادیو پیام خواند. احتمالا سروده خودش است مگر اینکه خلافش ثابت شود!
(۱۳۹۰/۷/۲ عصر ۰۶:۳۷)میثم نوشته شده:به من از روزاي كوتاه ، شباي سرد زمستون
زوزه ی سگ هاي ويلون ، شب خلوت خيابون
زير سقفاي شكسته ، رگ تند باد و بارون
گنجه هاي پرِ هيچی ، حسرت يه لقمه ی نون
بگو ؛
بگو با همیم ولي ،
ولي از دوريت نگو ، منو نترسون
به من از سرفه ی برگا ، سينه ی زخمي پاييز
ترس گنجشكاي عاشق ، از مترسك هاي جاليز
سر موندن و نرفتن ، بوته با گُلاش گلاويز
پٍُر پَرهاي شكسته ست ، قفساي زرد پاييز
بگو ؛
بگو با همیم ،
ولي از دوريت نگو ، منو نترسون
به من از دستاي تب دار ، لباي تناسه بسته
روی ریگ داغ دویدن ، با پای زخمی و خسته
ديدن مردي كه زيرِ ، سايه ی خودش نشسته
با همه آوارگي هاش ، دل به موندن تو بسته
بگو ؛
بگو با همیم ،
ولي از دوريت نگو ، منو نترسون
**********
این شعر را صالح علا در شروع برنامه هفتگی اش ، پنجشنبه شب گذشته در رادیو پیام خواند. احتمالا سروده خودش است مگر اینکه خلافش ثابت شود!
این شعر رو ستار هم اجرا کرده. جزو ترانه های زیبای او هم هست. این هم لینک دانلودش
القصيدة تطرح اسئلتها شعر پرسش می کند
يسرني جدا.. بسیار خرسندم
بان ترعبكم قصائدي که شعرهایم شما را به وحشت افکنده
وعندكم, من يقطع الاعناق.. با آن همه جلاد گردن زن!
يسعدني جدا .. بان ترتعشوا بسیار خوشبختم که به لرزه افتاده ای
من قطرة الحبر.. از یک قطره مرکّب
و من خشخشة الاوراق.. و صدای خش خش کاغذ
يا دولة.. تخيفها اغنية ای حکومتی که می هراسی از ترانه
و كلمة من شاعر خلاق.. و واژه ای ، از شعر نو آور
يا سُلطة.. ای حکومتی که
تخشى على سلطتها می هراسی بر حکومتت
من عبق الورد ... و من رائحة الدراق از شمیم گل ... و از رایحه هلو
يا دولة.. ای حکومتی که
تطلب من قواتها المسلحة نیروهای مسلح را فرمان می دهی
ان تلقي القبض على الاشواق... تا شوق را بازداشت کنند...
يطربني.. به وجد می آیم
ان تقفلوا ابوابكم وقتی که درها را بسته اید
و تطلقوا كلابكم و سگ ها را رها کرده اید
خوفا على نسائكم
من ملك العشاق.. از بیم پادشاه عشق ، بر زنان خویش
يسعدني خوشحالم
ان تجعلوا من كتبي مذبحة که کتاب هایم را قربانگاه کرده اید
و تنحروا قصائدي و شعرهایم را سر می برید.
كأنها النياق.. (شعرهایم را چون شتر ذبح می کنید)
فسوف يغدو جسدي پیکر من روزی بارگاهی می شود
تكية.. يزورها العشاق که دلدادگان به زیارتش می شتابند.
يقرؤني رقيبكم.. مزدور خود را به سوی من خوانده اید
و هو يسن شفرة الحلاقة.. که آن تیغ سانسور است
كأنما رقيبكم من دشمنم با شما
-في اصله- حلاق.. در اصل سانسور
ليس هناك سُلطة هیچ قدرتی نیست که بتواند
يمكنها ان تمنع الخيول من صهيلها اسب ها را از شیهه کشیدن
وتمنع العصفور ان يكتشف الافاق و گنجشک ها را از یافتن سرزمین ها باز دارد
فالكلمات وحدها..
ستربح السباق.. در این رقابت ، تنها واژگان برنده خواهند بود ...
ستقتلون كاتبا.. چه بسا نویسنده ای را بکشید ،
لكنكم لن تقتلوا الكتابة.. اما نوشتن را نخواهید کشت
وتذبحون, ربما, مغنيا خواننده ای را ، چه بسا ، سر ببرید
لكنكم لن تذبحوا الربابة.. اما چنگ را سر نتوانید برید.
تسع وتسعون امرأة.. نود و نه زن را در حرمسرایتان
تقبع في حريمكم کنار هم گرد آورده اید ، در یک اتاق
فالنهد قرب النهد.. سینه به سینه
والساق قرب الساق.. ساق به ساق
و كل شيئ جاهز همه چیز آماده است،
وثيقة النكاح.. او وثيقة الطلاق.. قباله ازدواج و برگه طلاق
و الخمر في كؤوسكم باده در پیمانه هایتان
و النار في الاحداق همچون اجاق
و تمنعون دائما قصائدي اما شعر مرا پیوسته ممنوع کرده اید
حرصا على مكارم الاخلاق!! برای حراست از مبانی اخلاق!!
انتظروا زيارتي.. پس چشم به راه من باشید
فسوف آتيكم بدون موعد که بی خبر خواهم آمد
كأنني المهدي.. مانند مهدی ،
او كأنني البراق.. یا همچون بُراق ...
انتظروا زيارتي چشم به راه من باشید ...
فلست محتاجا الى معرف که من نیازی به معرف ندارم
فالناس في بيوتهم يعلقون صورتي.. مردم ، همه عکس مرا خواهند آویخت ...
لا صورة السلطان.. در خانه هاشان ، به جای تصویر پادشاه
انتظروني.. ايها الصيارفة منتظرم باشید ، ای گروه دلالان!
يا من بنيتم من فلوس النفط. ای که از پول نفت ، بنا کرده اید
اهراما من النفاق.. اهرامی از نفاق ،
يا من جعلتم شعرنا .. ونثرنا.. و شعر و نثر ما را بدل کرده اید
دكانة ارتزاق.. به دکان ارتزاق!
انتظروا زيارتي.. چشم به راه من باشید ،
فالشعر يأتي دائما که شعر پیوسته بیرون می تراود
من عرق الشعب, ومن ارغفة الخبز از عرق جبین مردمان ... و از گرده های نان
ومن اقبية القمع.. و از سیاهچاله های سرکوب
ومن زلازل الاعماق.. و از زلزله های برآمده از ژرفاها.
مهما رفعتم عاليا اسواركم هر اندازه دیوارها را بلند سازید
لن تمنعوا الشمس من الاشراق.. خورشید را از طلوع کردن باز نخواهید داشت.
*********
شاعر : نزار قبانی
مترجم : مهدی سرحدی / از مجموعه شعر «چه کسی معلم تاریخ را کشت؟»
می خواهم از کسی بنویسم که برایم محبوبترین فرد در شاخه های مرتبط با سینما و ادبیات است.
آقای نوستالژی، احساس، حافظه و سینما :استاد پرویز دوایی
کسی که بهترین و زیباترین لحظه های حسی ام را با نوشته هایش داشته ام.
کسی که به قول عزیزی : نوشته هایش (خراب) احساسم می کند، با نوشته هایش مهربان تر می شوم و عاشق تر.........
کسی که اگر فقط یک خشنودی بابت زندگی کردنم داشته باشم و در صورت نبودنم، حسرت غرق نشدن در دنیایش را داشتم، شعر (دستم نمی رود که بنویسم نوشته)های این نازنین بود.
بارها آرزو کرده ام که یعنی می شود زمانی از نزدیک زیارتش کنم و محکم بغلش کنم و دستش و رویش را ببوسم و بگویم که استاد! چه کرده ای با ما با نوشته هایت، احساست و شعرهایت..........
وقتی در شماره ی 400 مجله ی فیلم، از مرگ سخن گفت، تمام بدنم به لرزه افتاد و چشم هایم اشک آلود شد. خدا سایه اش را 100 سال دیگر بر سر ما نگاه دارد...........
انتخاب نوشته ای از او به عنوان (متن ادبی زیبا) برای من که با کارهایش زندگی می کنم بسیار سخت است.تقریبا غیر ممکن.سوگلی نوشته هایش برای من (چشم عسلی) است. از کتاب بولوار دلهای شکسته. کتاب هایش را بخوانید اگر مثل من دلی نازک دارید، اگر گذشته بازید و عاشق سینما که اگر نخوانید، چیزی کم دارید: باغ، سبز پری، بازگشت یکه سوار، ایستگاه آبشار، بولوار دلهای شکسته و امشب در سینما ستاره. ترجمه های زیبایی هم دارد:بچه ی هالیوود، استلا، تنهایی پرهیاهو و کلی ترجمه ی سینمایی که خارج از این مجال است.
گفتم که نمی توانم به عنوان (متن ادبی زیبا) بخشی از نوشته هایش را گزینش کنم.اما خود ایشان در کتابهایش نقل قولهای فراوانی را از این و آن آورده است که زیبایند و فوق العاده......
گاهی هم مرجع حیرت انگیزی را کشف می کند و نقل قولی ساده را از آن می آورد که در عین سادگی، بسیار زیباست.نمونه اش :
((....بعد بیدار شدم و دیگر راست بود.
همه چیز را دیدم: آسمان گلهای سرخ،
خانه ی داودی ها، درخت پرتقال،
کتاب سیب، همه را دیدم و همه را
دوست داشتم و با همه تا آخر عمر زندگی کردم....))
به مرجع این نوشته دقت کنید!:
این شعر، برگرفته از یک مجموعه ی اشعار کودکان، اثر دیک لینک، شاعر هشت ساله است!.(از کتاب بازگشت یکه سوار)
و یا :
((... امروز خیال داشتم کار کنم،
ولی پرنده ای قهوه ای بر درخت سیب می خواند،
و پروانه ای بر سر مزرعه می پرید،
و همه ی برگ ها مرا صدا می زدند،
و باد زمزمه کنان بر زمین می وزید،
و رنگین کمانی دست نورانی اش را به سویم دراز کرده بود،
و کار من زمین ماند ...))
نوشته ای از ریچارد لوگالی ین (از کتاب امشب در سینما ستاره).............
بازهم تاکید می کنم که خواندن نوشته های این بزرگمرد نازنین را از دست ندهید.
با احترام.حمید هامون
با سلام خدمت شما سروران عزیز
(فروغ فرخزاد)
بیوگرافی و زندگینامه
: فروغ فرخزاد شاعره معاصر در سال 1313 شمسي در تهران به دنيا آمد. فروغ پساز پايان كلاس سوم دبيرستان به هنرستان بانوان رفت و خياطي و نقاشي ياد گرفت. درشانزده سالگي به پرويز شاپور يكي از بستگان مادرش كه پانزده سال از او بزرگتر بود دل باخت و عليرغم مخالفت خانواده با او ازدواج كرد و به اهواز رفت; ولي كمتر از دو سالبعد از همسرش طلاق گرفت و به تهران بازگشت . فروغ شاعري را از هفت سالگي آغاز كرد و نخستين مجموعه شعر او در سال 1331چاپ شد. دومين مجموعه شعر فروغ (ديوار) در بيست و يك سالگي اين شاعره چاپ شد و بدليل برخي گستاخيها و سنت شكني ها مورد نقد و سرزنش ادبا قرار گرفت. فروغ فرخزاد يك سال بعد عليرغم ملامت شخصيتهاي ادبي، سومين مجموعه شعر خود بنام عصيان را چاپ كرد; اين سه مجموعه شعر اشعاري بودند زنانه ، سركش، رومانتيك وبحث انگيز. فروغ سپس جذب فعاليتهاي سينمائي شد و در سال 1338 براي مطالعه و تجربه سينما به انگلستان رفت. وي پس از بازگشت در سال 1341 فيلم مستندي از جذاميان تبريز بنام ( خانه سياه است) تهيه كرد كه اين فيلم در سال 1342 برنده جايزه بهترين فيلم مستند فستيوال اوبرهاوزن ايتاليا شد. فروغ در روز دوشنبه 24 بهمن 1345 دراثر سانحه تصادف رانندگي در سن سي ودو سالگي در گذشت. آثار: مهمترين آثار فروغ فرخزاد عبارت است از: اسير(1331) ،ديوار ( 1335) ،عصيان( 1336) تولدي ديگر( 1342) ايمان بياوريم بهفصل سرد( 1352) برگزيده اشعار( 1353) گزينه اشعار( 1364) كه سه كتاب اخير پس ازمرگ وي منتشر شدند.
تهران - خیابان دربند - گورستان ظهیر الدوله
( اسیر )
ترا مي خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگيرم
توئي آن آسمان صاف و روشن
من اين كنج قفس، مرغي اسيرم
ز پشت ميله هاي سرد و تيره
نگاه حسرتم حيران برويت
در اين فكرم كه دستي پيش آيد
و من ناگه گشايم پر بسويت
در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگي از سر بگيرم
در اين فكرم من و دانم كه هرگز
مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نيست
ز پشت ميله ها، هر صبح روشن
نگاه كودكي خندد برويم
چو من سر مي كنم آواز شادي
لبش با بوسه مي آيد بسويم
اگر اي آسمان خواهم كه يكروز
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم كودك گريان چه گويم
ز من بگذر، كه من مرغي اسيرم
من آن شمعم كه با سوز دل خويش
فروزان مي كنم ويرانه اي را
اگر خواهم كه خاموشي گزينم
پريشان مي كنم كاشانه اي را
روحش شاد
ای کاش اهمیت در نگاه تو باشد، نه در ان چیزی که بدان مینگری!
(اندره ژید)
با سلام خدمت شما سروران عزیز
احمد شاملو
چندبار امید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاری دهنده، کلمه ای مهر آمیز،
نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری؟
چند بار دامت را تهی یافتی؟
از پای منشین، آماده شو! که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری!
....................
درلحظه
به تو دست می سایم و جهان را در می یابم
به تو می اندیشم و زمان را لمس میکنم
معلق و بی انتها عریان می ورزم می بارم می تابم
آسمان ام ستارگان و زمین و گندم
عطر آگینی که دانه می بندد
رقصان در جان سبز خویش از تو عبور میکنم
چنان که نتدری از شب می درخشم
و فرو می ریزم.
با سلام خدمت شما سروران عزیز
( وداع )
فروغ فرخ زاد
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه ی خویش
بخدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش
می برم تا که درآن نقطه ی دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه ی عشق
زین همه خواهش بی جا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه ی امید محال
می برم زنده به گورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه ی جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه ی شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله ی آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم خنده به لب خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
طهران - مهر ماه 1333
روحش شاد
هنگامی که دست روزگار سنگین
و شب بی آواز است
زمان عشق ورزیدن و اعتماد است.
و چه سبک است دست روزگار و چه پر آواز است شب
هنگامی که آدمی عشق می ورزد
و به همگان اعتماد دارد.
خلیل جبران
19 دسامبر 1916
درود فراوان بر همگی دوستان.
در این ادینه ی پاییزی،خالی از لطف نیست که با شعر بسیار زیبای زنده یاد مهدی اخوان ثالث (م.امید) در وصف پاییز، حال و حوای پاییزی به کافه بدهیم.
باغ من.
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش.
باغ بی برگی، روز و شب تنهاست،
با سکوت پاک غمناکش.
ساز او باران ، سرودش باد.
جامه اش شولای عریانی ست.
ور جز اینش جامه ای باید،
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد.
گو بروید ، یا نروید ، هر چه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد.
باغبان و رهگذاری نیست.
باغ نومیدان ،
چشم در راه بهاری نیست.
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد،
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید،
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز.
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها،پاییز.
مهدی اخوان ثالث (م.امید) تهران خرداد 1335
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها،پاییز.
با سلام خدمت شما سروران عزیز
بمناسبت 7 آبـان رور جهانی بزرگداشت کـوروش بـزرگ
"منشور کوروش بزرگ" یک استوانهٔ سفالین پخته شده است که در تاریخ ۱۸۷۸ میلادی، در پی کاوش در محوطهٔ باستانی بابِل، کشف شد. در آن کوروش بزرگ رفتار خود را با اهالی بابِل، پس از پیروزی شرح داده است. این سند به عنوان "نخستین منشور حقوق بشر "شناخته شده و به سال ۱۹۷۱ میلادی، سازمان ملل آن را به بسیاری از زبانهای رسمی سازمان منتشر کرد. نمونهٔ بدلی این استوانه، در مقر اصلی سازمان ملل، در شهر نیویورک نگهداری میشود. این منشور ارزشمند در شهریور ماه سال ۱۳۸۹ طی مراسمی رسمی از طرف موزه بریتانیا به ایران قرض داده شد، که آن را برای بازدید عموم در موزهٔ ایران باستان در معرض نمایش قرار دادند و در تاریخ ۲۷ فروردین سال ۱۳۹۰ به لندن بازگردانده شد. آنچه در ادامه ی می خوانید همان متن مشهور منشور کـوروش بـزرگ است که به قلم "صادق علی حق پرست" بصورت شعر نوشته شده است که به شما دوستان و تمام کسانیکه به ایران و ایرانی بودن عشق می ورزند تقدیم می گردد.
منشور کـوروش بـزرگ به زبان شعر
جهان در سیاهی فرو رفته بود
به بهبود گیتی امیدی نبود
نه شایسته بودی شهنشاه مرد
رسوم نیاکان فراموش کرد
بناکرد معبد به شلاق و زور
نه چون ما برای خداوند نور
پی کار ناخوب دیوان گرفت
خلاف نیاکان به قربان گرفت
نکرده اراده به خوبی مهر
در آویخت با خالق این سپهر
در آواز مردم به جایی رسید
که کس را نبودی به فردا، امید
به درگاه مردوک یزدان پاک
نهادند بابل همه سر به خاک
شده روزمان بدتر از روز پیش
ستمهای شاهست هر روز بیش
خداوند گیتی و هفت آسمان
ز رحمت نظرکرد بر حالشان
برآن شد که مردی بس دادگر
به شاهی گمارد در این بوم وبر
چنین خواست مردوک تا در جهان
به شاهی رسد کوروش مهربان
سراسر زمینهای گوتی وماد
به کوروش شه راست کردار داد
منم کوروش و پادشاه جهان
به شاهی من شادمان مردمان
منم شاه گیتی شه دادگر
نیاکان من شاه بود و پدر
روان شد سپاهم چو سیلاب و رود
به بابل که در رنج و آزار بود
براین بود مردوک پروردگار
که پیروز گردم در این کارزار
سرانجام بی جنگ و خون ریختن
به بابل درآمد، سپاهی ز من
رها کردم این سرزمین را زمرگ
هم امید دادم همی ساز وبرگ
به بابل چو وارد شدم بی نبرد
سپاه من آزار مردم نکرد
اراده است اینگونه مردوک را
که دلهای بابل بخواهد مرا
مرا غم فزون آمد از رنجشان
ز شادی ندیدم در آنها نشان
نبونید را مردمان برده بود
به مردم چو بیدادها کرده بود
من این برده داری برانداختم
به کار ستمدیده پرداختم
کسی را نباشد به کس برتری
برابر بود مسگر ولشکری
پرستش به فرمانم آزاد شد
معابد دگر باره آباد شد
به دستور من صلح شد برقرار
که بیزار بودم من از کارزار
به گیتی هر آن کس نشیند به تخت
از او دارد این را نه از کار بخت
میان دو دریا در این سرزمین
خراجم دهد شاه و چادر نشین
ز نو ساختم شهر ویرانه را
سپس خانه دادم به آواره ها
نبونید بس پیکر ایزدان
به این شهر آورده از هر مکان
به جای خودش برده ام هر کدام
که دارند هر یک به جایی مقام
ز درگاه مردوک عمری دراز
بخواهند این ایزدانم به راز
مرا در جهان هدیه آرامش است
به گیتی شکوفایی دانش است
غم مردمم رنج و شادی نکوست
مرا شادی مردمان آرزوست
چو روزی مرا عمر پایان رسید
زمانی که جانم ز تن پر کشید
نه تابوت باید مرا بر بدن
نه با مومیایی کنیدم کفن
که هر بند این پیکرم بعد از این
شود جزئی از خاک ایران زمین
فرمان دادم تا بدنم را بدون این که مومیایی کنند و یا در تابوت بگذارند در گور قرار دهند تا ذرات تنم خاک ایران شود
>> کورش کبیر <<
"مجهول ماندن ، رنج بزرگ روح ادمی است . یک روح هر چه زیباتر است و هر چه داراتر به اشنا نیازمند تر است."
(برگرفته از کویر)
با سلام خدمت شما سروران عزیز
شعر از دوست خوبم ( بهنوش سلگی ) با تشکر
...................
سالهاست
به خود میگویم
این نیز میگذرد...
عمرم گذشت و
این و آن نگذشتند
در سینه ی تنگم
انبار گشته اند
امروز غم هایم
دیگر نمیدانم با کدامین جمله
روزهایم را بگذرانم..؟؟
سرگشته و حیران
غرق در افکار حود
باز میگویم::
این نیز بگذرد....
با سلام خدمت سروران عزیز
شعر "عشق ما" از شاعر "ستاره چگینیان"
عشق ما ٬
در آغوش واژه ها
جاری نیست
عشق ما٬
زلزله ی
تمدنٍ تنهایی ست
سخــن از
پهلوانٍ احساسی ست
که زانو زده بر پایٍ
خمار آلودْ
چشم تو
وبه اتکاءکمند موهایم
شب همه شب
به هم نشینی مهتاب می رود
*** ***
مقدسْ تن تو
تنها بتِ مرموز معبد است
قلب تپنده ی این غریب را
زیر پیراهن آسمانیت
مأوا بده
بگذار تکان خلوتت
مرا زممنوعیت رخوت رها کند
چه شعف شناوری
وقتی اطلسی وار
با نازو نیاز
صبح وشــام
تورا در خودم تکرار کرده ام
با پوزش از دوستان کافه نشین
مطلبی رو که می خونید نه شعره ، نه متن ادبیه و نه زیباست ؛ اما به خوبی و زیبایی خودتون ببخشید و تحمل کنید:
داستان دلبران
ترک (بر وزن کلک) فاصله ها بر پل پیوند میان من و تو
مرگ تلخ آرزوی رفته بر باد شب خاطره هاست
یاد یاری که سبب بود میان من و عشق
گل سرخ پرپر پرحسرت باغچه هاست
ماه بیدار شب افروز که شبهای غزل بود میان من و یار
شاخه ی خشک فروزنده به یمن قدم صاعقه هاست
شب پرواز گل گریه میان من و ماه
شب غمگین غزل خوانی بیتاب پر چلچله هاست
قصه شمع و پر سوخته رازیست میان من و دل
داستان دلبران از زبان شهرزاد شهر بی عاطفه هاست
زمستان 85 - راتسو ریــزو
با سلام خدمت شما سروران عزیز
بازی عـــــوض شــده
این دوستانی که دم از جنگ می زنند از تیرهای نخورده چرا لنگ می زنند
همسفره های خلوت آن روزهای ببین این روزها چه ساده به هم انگ می زنند
هرفصل از وحشت رسوا شدن هنوز ما را به رنگ جماعتشان رنگ می زنند
یوسف بدنامی خود اعتراف کن کز هر طرف به پیرهنت چنگ می زنند
بازی عوض شده و همان هم قطارها از داخل قطار به ما سنگ می زنند
بیهوده دل نبندید به این تخت روی آب روزی تمام اسکله ها زنگ می زنند
شاعر
(بهــزاد بمــانی)
لینک دانلود این شعر با اجرای عصار
با سلام خدمت دوستان کافه
بیا برویم روبرویِ بادِ شمال
آنسوی پَرچینِ گریه ها ، سرپناهی خیس از مژه های ماه را بلدم که بیراههء دریا نیست
دگر از اینهمه " سلامِ " ضرب شده بر آداب لاجَرَم ، خسته ام ، بیا برویم...
آنسوی هرچه حرف و حدیثِ امروز است ، همیشه سکوتی برای آرامش و فراموشیِ ما ، باقیست
میتوانیم بدون تکلمِ خاطره ای حتی ، کامل شویم
میتوانیم دمی در برابر جهان ، به یک واژهء ساده قناعت کنیم
من حدس میزنم از آوازِ آن همه سال و ماه ، هنوز بیت ساده ای از غربتِ گریه را به یاد آورم
من خودم هستم
بیخود این آینه را روبروی خاطره مگیر
هیچ اتفاق خاصّی رخ نداده ست
تنها شبی هفت ساله خوابیدم
و
بامدادان هزار ساله برخواستم
نیما یوشیج
با سلام خدمت شما سروران عزیز
مجموعه شعر معاصر ایران- چاپ اول:1390- ناشر:نشر ثالث
( بودن )
گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرم ام اگر فانوس عمرم را به رسوای نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه ی بن بست
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاک ام اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک
احمد شاملو - 1332
( از مرگ... )
هرگز از مرگ نهر اسیده ام
اگر چه دستان اش از ابتذال شکننده تر بود
هراس من-باری-همه از مردن در سرزمینی ست
که مزد گور کن از بهای آزادی آدمی افزون باشد
جستن یافتن و آن گاه
به اختیار برگزیدن
واز خویشتن خویش
بارویی پی افکندن
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش تر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم
احمد شاملو - دی1341
روحش شاد
با سلام خدمت شما سروران عزیز
شعر ( باور )
پیام مقامی
لینک دانلود این شعر با اجرای پیام مقامی
با سلام خدمت شما سروران عزیز
شعر از دوست خوبم ندا احمدیباتشکر
"ستاره "
قرن هاست غرق دروغم!
می درخشم و
میفریبم
آدمک ها را
غرق در توهم درخشانی من
می میرند؛
بی آنکه بدانند ،
من مردم!
این فاصله دور و قرن ها دروغ!
،کاش
میدانستید
ستاره کی مرد!
با سلام خدمت شما سروران عزیز
شعر "حس پنهان" از دوست خوبم "جواد شیدا"
شعر "یک روز سرد" از دوست خوبم "ستاره چگینیان"
روزی از این روزها
روزهای سرد
روزهایی پُر از تازیانه ی وحشت
توأم ز یاد مرگ٬
دیگر نخواهم بود
و من دیگر ٬
در وسعت هیچ عشقی گم نخواهم شد
و این همه عاشق نخواهم بود
این چنین که سرشارم از مِهر٬
و آتشی خونین
که می جهد وُ می شکافد درونم را
***
دیگر نخواهم بود تا برای ظهر عاشورا بگریم باز
تا ببرم دستم را به سوی نخل های سبز
و قلبم را که همیشه می سپارم بدست آن آقای سبز٬
دیگران خواهند سپرد به دست ِخاک
***
روزی از این روزها ساده وُ معمولی
که پُر است از هیاهوی شاد وُ بچگانه
در یک سپیده دم
مرا در آغوش شنها می گذارند شاید
وشاید بسترم جنگل باشد یارود
هر کجا باشم
روزی است درست مثل امروز
که مادران پچ پچ می کنند در گوش دخترکهاشان
دخترکانِ معصوم
و آهوان در دشت
می خرامند آرام ٬
و عاشقان در بستر می گریند
و مرغان تسبیح می گویند
و مادرم اگر باشد
رخت های صبوریش را با دست می شوید
دستانی که پُر از لطف است
و هر صبح
بویی از آن به مشام می رسد
مثل گل سوسن
از حلب تا کاشغر
میدان ظلمت بود
آن روزی
که تو خون واژه را با نور آغشتی
تو سخن را سحر کردی
در سحر دوشیزگی دادی.
آه!
عاشق را همیشه بغض این غم هاست
که به قربانگاه فردای شقایق می برد.
ای سبز!
تو
در ظلامی آنچنان ظالم
واژه ها را از پلیدی های تکرار تهی
با نور می شستی
«نور زیتونی» که نه شرقی ست نه غربی *
لیکن ای عاشق!
بی گمان
گنجای آوازی چنان را
در جهان
بیهوده می جستی.
«محمدرضا شفیعی كدكنی»
* : تلمیح به آیه 35 سوره مبارکه نور
با سلام خدمت شما سروران عزیز
آرشیو الیشا
:: قدیمی ترین تابلو از واقعه عاشورا در سال 61 هجری ::
محــرم تــو
ما را نسیم پرچم تو زنده می کند
زخمی است دل که مرهم تو زنده می کند
خشکیده بود چند صباحی قنات اشک
این چشمه را ولی غم تو زنده می کند
آه ای قتیل اشک، نفس های مرده را
شور تو، روضه و دم تو زنده می کند
ای خونبهای عشق، چه خوش گفت پیر ما:
اسلام را محرم تو زنده می کند
ما با غذای نذریتان رشد کرده ایم
جان را عطای حاتم تو زنده می کند
آقا جسارت است، ولی داغ شیعه را
انگشتر تو، خاتم تو زنده می کند
بالای تل هم آتش این قوم خفته را
آن خواهر مکرم تو زنده می کند
این کشته فتاده به هامون حسین اوست
خود را به اسم اعظم تو زنده می کند
فردای محشر و غم و طوفان وتشنگی
ما را امید زمزم تو زنده می کند
شاعر:عباس احمدی
فرا رسیدن تاسوعا و عاشورای حسینی را حضور تمامی دوستان اهل دل
و ارجمند در گروه کافه کلاسیک، تسلیت و تعزیت عرض نموده و امیدواریم
عزاداری یكایك شما عزیزان مورد قبول حضرت حق قرار گیرد.
التماس دعا
سالها پیش از این، زیر یک سنگ،در گوشه ای از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم ، همین
یک کمی خاک که دعایش
دیدن اخرین پله اسمان بود.
ارزویش همیشه پر زدن تا ته کهکشان بود.
خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدا را صدا کرد
یک شب اخر دعایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
و خدا تکه ای خاک برداشت
اسمان را در ان کاشت
خاک را توی دستان خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک،توی دست خدا نور شد پر گرفت از زمین دور شد
راستی
من همان خاک خوشبخت من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات
این همه از خدا دور هستم؟!.....
(عرفان نظر اهاری)
به عزای عاجلت ای بی نجابت باغ
بعد از آنکه رفته باشی جاودان بر باد
هر چه هر جا ابر خشم از اشک نفرت باد آبستن
همچو چشم حسرت خاموش بار من.
ای درختان عقیم
ریشه تان در خاک های هرزگی مستور
یک جوانه ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند
ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود
یادگار خشکسالی های گرد آلود
هیچ بارانی شما را شست نتواند.
************
بندهای پایانی شعر زیبای پیوندها و باغ اثر مهدی اخوان ثالث
سال قبل عزیزی شعر محتشم کاشانی را در چنین ایامی در این فاروم قرار داد و من به شخصه ترجیح میدهم امسال دومین شعر بزرگ عاشورا (از نظر خودم و بعد از شعر محتشم) یعنی شعر خط خون اثر علی موسوی گرمارودی را در منظر دوستان قرار دهم. این شعر که در دهه 60 معمولا در هر عاشورائی از زبان خود استاد گرمارودی از تلویزیون پخش میشد سالهاست در بستری از زمان خاک میخورد و. این شعر بدون شک یکی از نابترین و بی بدیل ترین اشعاری است که حسین(ع) را آنگونه که بود و آنگونه که میخواست معرفی میکند. اشعار امروزین ما معمولا بجای عزت دادن به حسین موجب ذلت حسینند چون دائما از فلاکت و بیچارگی او و خاندانش در روز کربلا از تشنگی از گرسنگی از درماندگی او میگویند آنگونه مداحان و نوحه سرایان بیسواد دائما در منبرها فریاد میکنند. حسین نمرد که ما برای اصغرش گریه کنیم. حسین نرفت که ما فقط به تشنه بودنش اشک بریزیم.(و واعظ ما بر منبر به اشتباه بگوید : گریه کن مسلمان ، گریه ثوابست!! ) هدف حسین در تمامی شعرها و مدیحه سرائیها و روضه های امروزین ما گم شده است و هرکس صرفا دنبال قطره اشکی است که به زور از شنونده بازستاند که پولی را که میگیرد حلال کند وگرنه حسین این نیست که ما دائما فریاد برآریم باوفا اصغر من ای عزیز اکبر من. حسین یعنی این شعر
توصیه من به دوستان اینست که با صدای بلند این شعر رابخوانند تا بدانیم حسین که بود و چرا رفت
درختان را دوست می دارم
که به احترام تو قیام کرده اند
و آب را
که مهر مادر توست
خون تو شرف را سرخگون کرده است:
شفق ، آینه دار نجابتت
و فلق محرابی
که تو در آن نماز صبح شهادت گزارده ای.
در فکر آن گودالم
که خون تو را مکیده است
هیچ گودالی را چنان رفیع ندیده بودم
در حضیض هم می توان عزیز بود
از گودال بپرس!
***
شمشیری که بر گلوی تو آمد
هر چیز و همه چیز را
به دو پاره کرد:
هر چه در سوی تو حسینی شد
و دیگر سو یزیدی.
اینک ماییم و سنگ ها
ماییم و آبها
درختان، کوهساران، جویباران، بیشه زاران
که برخی یزیدی
وگرنه حسینی اند
خونی که از گلوی تو تراوید
همه چیز و هرچیز را در کائنات به دوپاره کرد!
در رنگ!
اینک هر چیز یا سرخ است
یا حسینی نیست!
***
آه ای مرگ تو معیار!
مرگت چنان زندگی را به سخره گرفت
و آن را بی قدر کرد
که مردنی چنان،
غبطه بزرگ زندگانی شد!
خونت
با خونبهای حقیقت
در یک طراز ایستاد
و عزمت ضامن دوام جهان شد
- که جهان با دروغ می پاشد -
و خون تو امضای "راستی" است.
***
تو را باید در راستی دید
و در گیاه
هنگامی که می روید
در آب
وقتی می نوشاند
در سنگ
چون ایستادگی است
در شمشیر
آن زمان که می شکافد
و در شیر
که می خروشد
در شفق که گلگون است
در فلق که خنده خون است
در خواستن
برخاستن
تو را باید در شقایق دید
در گل بویید
تو راباید از خورشید خواست
در سحر جست
از شب شکوفاند
با بذر پاشاند
با باد پاشید
در خوشه ها چید
تو را باید تنها در خدا دید
هر کس هر گاه، دست خویش
از گریبان حقیقت بیرون آورد
خون تو از سرانگشتانش تراواست
ابدیت آینه ای ست :
پیش روی قامت رسای تو در عزم
آفتاب لایق نیست
وگرنه می گفتم
جرقه نگاه توست
***
تو تنهاتر از شجاعت
در گوشه روشن وجدان تاریخ
ایستاده ای
به پاسداری از حقیقت
و صداقت
شیرین ترین لبخند
بر لبان اراده توست
چندان تناوری و بلند
که به هنگام تماشا
کلاه از سر کودک عقل می افتد
بر تالابی از خون خویش
در گذرگه تاریخ ایستاده ای
با جامی از فرهنگ
و بشریت رهگذار را می آشامانی
- هر کس را که تشنه شهادت است -
***
نام تو خواب را بر هم می زند
آب را توفان میکند
کلامت قانون است
خرد در مصاف عزم تو جنون
تنها واژه تو خون است ، خون
ای خداگون!
مرگ در پنجه تو
زبون تر از مگسی ست
که کودکان به شیطنت در مشت می گیرند
و یزید بهانه ای
دستمال کثیفی
که خلط ستم را در آن تف کردی
و در زباله تاریخ افکندی
یزید کلمه نبود
دروغ بود
زالویی درشت
که اکسیژن هوا را می مکید
مخنثی که تهمت مردی بود
بوزینه ای با گناهی درشت:
"سرقت نام انسان"
و سلام بر تو
که مظلوم ترینی
نه از آن جهت که عطشانت شهید کردند
بل از این رو که دشمنت این است
***
مرگ سرخت
تنها نه نام یزید را شکست
و کلمه ستم را بی سیرت کرد
که فوج کلام را نیز در هم می شکند
هیچ کلام بشری نیست
که در مصاف تو نشکند
ای شیرشکن!
خون تو بر کلمه فزون است
خون تو در بستری از آن سوی کلام
فراسوی تاریخ
بیرون از راستای زمان
می گذرد
خون تو در متن خدا جاری است
***
یا ذبیح الله
تو اسماعیل برگزیده خدایی
و رویای به حقیقت پیوسته ابراهیم
کربلا میقات توست
محرم میعاد عشق
و تو نخستین کسی
که ایام حج را
به چهل روز کشاندی
- و اتممناها بعشر -
آه
در حسرت فهم این نکته خواهم سوخت
که حج نیمه تمام را
در استلام حجر وانهادی
و در کربلا
با بوسه بر خنجر تمام کردی
مرگ تو
مبدا تاریخ عشق
آغاز رنگ سرخ
معیار زندگی است
***
خط تو با خون تو آغاز می شود
از آن زمان که تو ایستادی
دین راه افتاد
و چون فرو افتادی
حق برخاست
و تو شکستی و " راستی " درست شد
و از روانه ی خون تو
بنیاد ستم سست شد
در پاییز مرگ تو
بهاری جاودانه زایید
گیاه رویید
درخت بالید
و هیچ شاخه ای نیست
که شکوفه سرخ ندارد
و اگر ندارد
شاخه نیست
هیزمی است ناروا بر درخت مانده
***
تو راز مرگ را گشودی
کدام گره، با ناخن عزم تو وا نشد؟
شرف به دنبال تو لابه کنان می دود
تو فراتر از حمیتی
نمازی، نیتی
یگانه ای، وحدتی
آه ای سبز!
ای سبز سرخ!
ای شریفتر از پاکی
نجیب تر از هر خاکی
ای شیرین سخت
ای سخت شیرین!
تو دهان تاریخ را آب انداخته ای
ای بازوی حدید
شاهین میزان
مفهوم کتاب، معنای قرآن!
نگاهت سلسله تفاسیر،
گامهایت وزنه خاک
و پشتوانه افلاک
کجای خدا در تو جاری ست
کز لبانت آیه می تراود؟
عجبا!
حیرانی مرا با تو پایانی نیست
چگونه با انگشتانه ای از کلمات
اقیانوسی را می توان پیمانه کرد؟
***
بگذار بگریم
خون تو در اشک ما تداوم یافت
و اشک ما صیقل گرفت
شمشیر شد
و در چشمخانه ستم نشست
تو قرآن سرخی
"خون آیه" های دلاوریت را
بر پوست کشیده صحرا نوشتی
و نوشتارها
مزرعه ای شد
با خوشه های سرخ
و جهان یک مزرعه شد
با خوشه ، خوشه ، خون
و هر ساقه:
دستی و داسی و شمشیری
و ریشه ستم را وجین کرد
و اینک
و هماره
مزرعه سرخ است
***
یا ثارالله
آن باغ مینوی که تو در صحرای تفته کاشتی
با میوه های سرخ
با نهرهای جاری خوناب
با بوته های سرخ شهادت
و آن سروهای سبز دلاور،
باغی ست که باید با چشم عشق دید
اکبر را
صنوبر
بوفضایل را
و نخلهای سرخ کامل را
***
حر، شخص نیست
فضیلتی ست،
از توشه بار کاروان مهر جدامانده
آن سوی رود پیوستن
و کلام و نگاه تو
پلی ست
که آدمی را به خویش بازمی گرداند
و توشه را به کاروان
و اما دامنت:
جمجمه های عاریه را
در حسرت پناه یافتن
مشتعل می کند
از غبطه سر گلگون حر
که بر دامن توست
ای قتیل!
بعد از تو
"خوبی" سرخ است
و گریه سوگ
خنجر
و غمت توشه ی سفر
به ناکجاآباد
و رد خونت
راهی
که راست به خانه ی خدا می رود...
تو از قبیله خونی
و ما از تبار جنون
خون تو در شن فرو شد
و از سنگ جوشید