تالار   کافه کلاسیک
سکانس آخر .... - نسخه قابل چاپ

+- تالار کافه کلاسیک (https://cafeclassic5.ir)
+-- انجمن: تالارهای تخصصی (/forumdisplay.php?fid=10)
+--- انجمن: سینمای کلاسیک جهان (/forumdisplay.php?fid=11)
+--- موضوع: سکانس آخر .... (/showthread.php?tid=651)


سکانس آخر .... - برو بیکر - ۱۳۹۳/۹/۱۷ عصر ۰۴:۲۰

این جستار جدید را تقدیم می دارم به منصور و زاپاتا که از ستونهای کافه می باشند

درود بر اهالی کافه

قطعا همه عاشقان سینما هنگام تماشای یک فیلم خوب از اواسط آن در فکر آن هستید که فیلم چگونه به پایان می رسد؟ بنظر من پایان یک می تواند یکی از مولفه های مهم در رتبه فیلم باشد. البته مقصود من از پایان فیلم ، پایان داستان نیست. زیرا گاهی اوقات پایان برخی از داستانها بسیار تلخ می باشد. شاید تا به امروز برخی از دوستان هرگز به این موضوع فکر نکرده اند که بسیاری از فیلمهایی که از آنها بعنوان شاهکار یاد می گردد بخشی از محبوبیتش مدیون پایانی زیبا می باشد ( همانطور که عرض کردم بخشی از محبوبیت ) شخصا وقتی کارگردانی سکانش و یا حتی صحنه پایانی فیلمش را بسیار هوشمندانه و خلاقانه به پایان می برد آن فیلم در ذهنم ماندگارتر خواهد ماند و وقتی تیتراژ پایانی آنرا می بینم از اینکه وقت خود را هدر نداده ام احساس رضایتمندی می کنم.

عکس این موضوع نیز صادق است. بسیار پیش آمده است که برخی از آثار ماندگار سینما را علیرقم آنکه کارگردان تمام ابزارهای لازم را اهم از هنرپیشه خوب ، فیلمبردار خوب ، و ..... را در اختیار داشته است بدلیل عدم ابتکار در صحنه های پایانی ارزش فیلم خود را بشدت پایین آورده است و مخاطب علیرقم اینکه در طول فیلم از فیلم رضایت داشته است اما در لحضات پایانی آه از نهادش بر می آید و ناراضی از سالن سینما بیرون می آید.

این جستار را به این دلیل استارت زدم تا دوستان برداشت و نظر خود را از سکانس های پایانی فیلمهایی که از آن رضایت داشته اند را با سایر دوستان به اشتراک بگذارند. همچنین برعکس ، چون موضوع جستار اختصاص به سکانس پایانی دارد دوستان می توانند در خصوص سکانسهای پایانی فیلمهایی که از آن رضایت نداشته اند هم مطلب بنویسند و حتی توقع و انتظار خود را در خصوص پایان فیلمهای ماندگار سینما ابراز دارند و حتی می توان پا را فراتر گذاشت و پیشنهاد یک سکانس خوب برای فیلمی که از سکانس پایانی آن رضایت نداشته اید را بدهند.

این جستار می تواند به هرنوع فیلم داخلی یا خارجی و یا حتی سریالها اشاره داشته باشد. بویژه در خصوص فیلمهای اخیر سینمای داخلی که متاسفانه اغلب کارگردانان وطنی به یک سوژه قدیمی روی آورده اند و آن اینکه فیلم خود را بدون آنکه پایان مشخصی داشته باشد به پایان می برند تا به اصطلاح مخاطب فیلم را با تفکرات و دیدگاهش با سلیقه خود یک پایان خیالی برایش تصور کند. شیوه ای که بخاطر تکرار بیش از اندازه دیگر در سینمای ایران بسیار لوث شده است.

امیدوارم با مشارکت دوستان این جستار جدید یک جستار پربار شود. زنگ اول را نیز خود بصدا در می آورم.

نام فیلم: متخصص

کارگردان: مایکل وینر

محصول : سال 1972

هنرپیشگان اصلی : چارلز برانسون - جان مایکل وینسنت

متخصص بنظر من دارای یک موضوع معمولی و ساده است اما آنچه که آنرا کمی متمایز نموده است سکانس پایانی فیلم می باشد که در چند ثانیه به تصویر کشیده می شود. آرتور بیشاپ یک آدم کش حرفه ای است که برای سازمان خود ماموریتهای مهمی را انجام می دهد. استیو مکنا فرزند یکی از قربانیان آرتور می باشد که از سوی سازمان بعنوان دستیار آرتور ماموریت می یابد تا او را در ماموریتهایش همراهی کند. در یکی از ماموریتها آرتور دستور دارد تا شخصی که به ایتالیا گریخته است را بکشد. استیو نیز ماموریت می یابد تا پس از اتمام کار آرتور را بکشد. او تمام انگیزه های لازم را برای این موضوع دارد. آرتور علیرقم آنکه متوجه موضوع می گردد اما ماموریت را همراه با استیو با موفقیت به اتمام می رساند و با توجه به علاقه استیو به خودش فکر نمی کند که استیو او را بکشد.

در سکانس قبل از پایان فیلم او باریختن زهر در نوشیدنی آرتور او را مسموم و به قتل می رساند. مخاطبین فیلم کاملا غافلگیر می شوند و متعجبند چطور آرتور با آنهمه هوش و زکاوت خود و با توجه به اطلاع قبلی اینگونه مغلوب استیو جوان می گردد. آرتور از شدت درد بخود می پیچد و در حالیکه همه منتظر وقایع بعد از این ماجرا هستند فیلم در یک سکانس 30 ثانیه ای به پایان می رسد.

     

سکانس پایانی:

استیو خرسند از موفقیت خود هنگامیکه سوار اتومبیل بیشاپ می شود یادداشتی را می خواند که آرتور آنرا نوشته است. آرتور که پیش بینی چنین ماجرایی را کرده بود بمبی را در اتومبیل جاسازی کرده بود که چند ثانیه پس از ورود به اتومبیل منفجر می گردد. او در یادداشت خود خطاب به استیو نوشته بود که اگر این یادداشت را میخوانی یعنی من با تو برنگشتم و این  به این معناست که رشته دوستی ما پاره شده  و اتومبیل تا سیزده ثانیه دیگر منفجر می شود . بازی تمام. متن اصلی یادداشت:

"If you read this it means I didn't make it back. It also means you've broken a filament controlling a thirteen second delay trigger. End of game.

     

پایانی که ذهن بیننده را در چند ثانیه نسبت به هوش و زرنگی آرتور تغییر می دهد و انتقامی لذت بخش از سوی قهرمان فیلم تنها لحظاتی پس از به قتل رسیدن. اگر این فیلم را به دو نیمه تقسیم کنیم بنظر من یک نیمه آن تمام فیلم منهای سکانس پایانی است و نیمه دیگر همین سکانس کوتاه و پایانی فیلم می باشد ( البته این یک نظر کاملا شخصی می باشد).  پایانی کوتاه و زیبا . فکر نمی کنم بتوان پایان دیگری برای این فیلم متصور گردید. پایانی تلخ اما جذاب برای دو هنرپیشه اصلی فیلم که در چند ثانیه پایانی فیلم به فاصله ای اندک بدست یکدیگر به قتل می رسند.

     




RE: سکانس های پایانی .... - فرانکنشتاین - ۱۳۹۳/۹/۱۸ صبح ۰۶:۳۸

با تشکر از بروبیکر عزیز بخاطر این تاپیک زیبا . وقتی صحبت از سکانس پایانی یک فیلم میشود به نظر من هیچ فیلمی به اندازه روشنایی های شهر روی من تاثیر نگذاشته . فیلمی صامت از چاپلین که قلب ملیونها نفر رو شکست .  

           "حالا می تونی ببینی ؟ "




RE: سکانس های پایانی .... - برو بیکر - ۱۳۹۳/۹/۱۸ عصر ۰۵:۴۰

نام فیلم : ساعت بیست و پنجم

کارگردان: هانری ورنوی

محصول : سال 1966

هنرپیشه های اصلی : آنتونی کوئین ، ویرنا لیزی

در اواسط دهه شصت هنگامیکه سالهای اولیه دوران متوسطه تحصیل خود را می گذراندم فیلمی را در پایگاه بسیج محلمون با دستگاه ویدئوی تی سون دیدم که تا هفته ها تحت تاثیر آن قرار گرفته بودم. بویژه سکانس پایانی فیلم که به اندازه کل فیلم به روی اعصاب و روانم تاثیر گذاشته بود. نمی دانم چند نفر از اعضای کافه این فیلم را دیده اند اما دیدن این فیلم آنهم در شرایطی که خودمون درگیر یک جنگ خانمانسوز بودیم تاثیری مضاعف بر روحیه مخاطب می گذاشت. ساعت بیست و پنجم از جمله فیلمهایی است که پایانی بسیار تحسین برانگیز و ماندگاری دارد. بی شک توانایی های آنتونی کوئین در زیبائی های این فیلم بی تاثیر نبود.

یوهان موریتس یک کشاورز ساده روستایی اهل روستای فونتا ما در رومانی است. او صاحب دو فرزند است و زیبایی همسرش سوزانا برای او دردسر ساز می شود. سر کمیسر روستا وقتی با مقاومت سوزانا در برقراری رابطه مواجه می شود یوهان را یک یهودی معرفی می کند و او را بازداشت و به اردوگاه کار اجباری می فرستند. تلاشهای یوهان برای اثبات اینکه او یک مسیحی است و یهودی نیست بی فایده است تا اینکه از اردوگاه فرار می کند و به مجارستان می گریزد. اما آنجا توسط آلمانها دستگیر و مجددا به اردوگاه کار اجباری دیگری فرستاده می شود. سوزانا به هر دری میزند تا شوهرش را برگرداند. از طرفی طی مدتی که تنها زندگی میکند اجازه تعرض هیچ مردی را به خود نمی دهد.

   

در آنجا یوهان توسط یکی از کارشناسان علم ژنتیک کشف می شود و آلمانها اعلام می کند او گونه ای نادر از نژاد آریایی اصیل می باشد. عکس یوهان بعنوان یک آلمانی اصیل با یونیفورم ارتش آلمان به روی تمام نشریات و روزنامه های اروپا چاپ می شود. آلمان در حال شکست خوردن در جنگ است که یوهان مجددا فرار می کند و اینبار اسیر کمپ متفقین می گردد و یکسال و نیم در آنجا بسر می برد.

یوهان سرنوشت تلخی داشت. او در برزخی گرفتار بود که تحملش برای هر بیننده ای سخت بود چه برسد به خود او. یوهان مسیحی بود اما مسیحیان می گفتند یهودیست. وقتی از کمیته کمک به یهودیان برای اعزام به آمریکا کمک می خواست آنها می گفتند تو یهودی نیستی. به هر کجا که می گریخت زندان و کار اجباری در انتظارش بود. از طرفی همسرش سوزانا با دو فرزندش روزگار سختی را در روستا می گذراندند و در انتظار یوهان بودند.

   

   

سربازان متجاوز به رومانی به سراغ سوزانا می روند و در یک شب او را به زور با خود می برند و به او مشروب می دهند و لباسهایش را پاره می کنند و او را مورد تجاوز قرار می دهند. در نتیجه این تجاوز او صاحب فرزند دیگری می شود.

سرانجام برای یوهان دادگاهی توسط متفقین تشکیل می شود و او را به جرم آنکه آلمانها وی را بعنوان نژاد برتر دانسته اند محاکمه می کنند. اما وکیل مدافع او نامه همسر یوهان را در دادگاه قرائت می کند. نامه ای که در آن سوزانا شرح حال خود از تجاوز را برای یوهان شرح داده بود و در آن اظهار شرمساری نموده بود و نوشته بود که اگر بخاطر فرزندانش نبود قطعا خودکشی میکرد. وکیل مدافع   از ظلمی که در طول هشت سال جنگ بر یوهان و خانواده اش گذشته است پرده بر می دارد و یوهان آزاد می شود تا به نزد خانواده اش برگردد.

   

سکانس آخر:

قطار صلیب سرخ در ایستگاه توقف می کند و یوهان مات و مبهوت از قطار پیاده می شود تا پس از هشت سال خانواده خود را ببیند. در ایستگاه سوزانا با چهره ای شکسته همراه با سه فرزندش در انتظار یوهان است. دوفرزند اصلی یوهان با چهره ای شرقی و کودکی دو ساله با موهای بور و چهره ای غربی ( که حاصل تجاوز بود) در ایستگاه منظر یوهان بودند. یوهان آرام آرام به آنها نزدیک می شود. چهره سوزانا کاملا شرمسار و خجالت زده است. در همین لحظه خبرنگار روزنامه نیز که در پی چاپ مطالبی علیه محکومین دادگاه نورنبرگ است نیز از راه می رسد و تصمیم به ثبت این لحظه تاریخی دارد.

   

او از یوهان می خواهد در کنار خانواده اش بایستد تا از آنها عکس بگیرد. یوهان و سوزانا کاملا نسبت به یکدیگر احساس غریبی می کنند. خبرنگار از یوهان می خواهد دستش را به دورکمر سوزانا بیاندازد و  نیز می خواهد تا فرزند نامشروع سوزانا را در بغل بگیرد و به  یوهان می گوید بخند...... لطفا لبخند بزنید ........ بخند ......... اینطوری نه ........ از ته دل بخند........  بخند  صدای خبرنگار با جمله بخند در موزیک فیلم گم می شود. چهره یوهان با بازی بینظیر و بدون نقص آنتونی کوئین لرزه بر اندام مخاطب می اندازد. واقعا یوهان چه احساسی داشت از اینکه بعد از هشت سال بازگشته بود و اکنون در کنار همسر خود فرزند شخص دیگری را در آغوش گرفته است؟

این سکانس سالهای سال ذهن مرا به خود مشغول نمود. سال 67 جنگ ایران و عراق به پایان می رسد و سه سال بعد اسرای ایرانی به وطن خود بازگشتند. آیا می دانید .......... ؟

سکانس پایانی فیلم ساعت بیست و پنجم بنظر من یک شاهکار بود.

   

   

آنتونی کوئین یک بازی بی نظیر در این فیلم داشت. به میمیک صورت او دقت کنید و قتی خبرنگار فریاد میزند .. بخند .... لطفا لبختد بزنید ....... اینطوری نه ...... بخند.....  همچنین گویندگی استاد منوچهر اسماعیلی در این فیلم شعف مظاعفی از دیدن فیلم به شما منتقل می کند

   




RE: سکانس آخر .... - BATMAN - ۱۳۹۳/۹/۱۹ عصر ۰۹:۳۵

Dances with Wolves 1990

رقصنده با گرگها


"پایانی بر حماسه سرخ پوستان"

زمانی که "رقصنده با گرگ" به همراه "ایستاده با مشت" از دوستان سرخ پوستش خداحافظی میکند

نوجوان سرخ پوست دفترچه خاطراتی را که بطور اتفاقی ازمسیر رودخانه پیدا کرده است به "رقصنده با گرگ" میدهد

این بدان معناست که آدمی با خاطرات زنده است، بخش جدایی ناپذیر از زندگی هر انسان، که همواره و در هر جا در پی اوست


لحظه ای بعد، صدای "باد در موهایش" (جنگجوی سرخ پوست) در کوهستان طنین انداز میشود که پایان فیلم را دو چندان زیبا وحماسی میکند


رقصنده با گرگ صدای من ميشنوی؟
من "باد در موهایش" هستم، ميدونی که دوست تو هستم
تو هميشه دوست من ميمونی، بدون که تو برای هميشه دوست منی
تو برای هميشه دوست منی، ما تو رو دوست داريم رقصنده با گرگ
ما دوست داريم برای هميشه همه ما دوست تو هستيم تا ابد

در پایان دیالوگهای اثرگذار و قابل تامل، افکار هر بیننده ای را متاثر خواهد کرد

سیزده سال بعد خانه هایشان ویران و گاومیشها نابود شده بودند
آخرین دسته از "سرخ پوستان سوی آزاد" در قرارگاه رابینسون خود را تسلیم سفیدها کردند
دیگر پروش و قرق اسبها از بین رفته و منطقه سرخ پوست نشین آمریکا به تاریخ پیوسته بود





RE: سکانس آخر .... - اسکورپان شیردل - ۱۳۹۳/۹/۲۱ عصر ۰۸:۳۰

یکی از تکان دهنده ترین سکانس های پایانی ، مربوط به فیلم مه (فرانک دارابانت) است. دارابانت این فیلم را از داستانی از استفن کینگ نویسنده پرآوازه ژانر وحشت اقتباس کرده است ، اما شاید خود کینگ هم از چنین پایانی در فیلم دارابانت متحیر و غافلگیر شده است. پایان داستان در کتاب استفن کینگ به نوعی پایان باز است و او تصور خواننده را آزاد می گذارد که بیندیشد آن 5 نفر نجات یافته اند یا طعمه موجودات مرموز داخل مه شده اند. اما در فیلم ، دارابانت بیرحم تر از نویسنده کتاب است! در 5 دقیقه پایانی فیلم مه ، 5 نفر (دیوید درایتون و پسر کوچکش بیلی ، آماندا ، خانم ریپلر و هاوارد جانسون) سوار خودرویی می شوند که تنها به اندازه 90 مایل سوخت دارد. به این امید که با طی این مسافت از مه خارج شوند. اما اینطور نمی شود.سوخت ماشین تمام می شود و خودرو داخل جنگل متوقف می شود.

مسافران نومید به دنبال راهی برای فرار هستند اما گریزراهی نیست. به ناچار تصمیم سختی می گیرند . دیوید هفت تیر آماندا را که تنها 4 فشنگ در گردونه آن است به دست می گیرد و به سمت پسرش می گیرد. در آخرین لحظه پسرک چشمانش را باز میکند و با وحشت به پدرش نگاه می کند. در نمایی بیرون از اتوموبیل صدای شلیک چهار گلوله شنیده می شود.

دیوید کار سخت را انجام داده است اما برای خودش گلوله ای نمانده است. از خودرو پیاده می شود به این امید که توسط موجودات وحشتناک داخل مه کشته و بلعیده شود.

اما چه می بیند؟ در دوردست غرشی شنیده می شود اما این غرش صدای هیولاها نیست بلکه صدای موتور یک تانک است که به او نزدیک می شود. ارتش آمریکا وارد عمل شده و هیولاها را نابود می کنند و مردم را نجات می دهند. اما دیوید ... به مرگ بیهوده پسرش و دوستانش می اندیشد. خشمگین و مستاصل فریادی جگرخراش سر می دهد و فیلم به پایان می رسد.

فرانک دارابانت در پس این پایان تلخ دنبال نتیجه ای اخلاقی است. اینکه تا آخرین لحظه نباید نومید شد. نباید تصمیم عجولانه گرفت. باید برای زنده ماندن جنگید . کاری که دیوید با همه شجاعت و زیرکی اش از پس آن برنیامد.

فیلم مه در پس داستان ترسناک و هیولاییش درسهای فراوانی برای زنده ها دارد که البته نوشتن درباره آن از عهده منتقد آگاه و مطلعی بر می آید.




RE: سکانس آخر .... - زینال بندری - ۱۳۹۳/۹/۲۱ عصر ۰۹:۵۴

(۱۳۹۳/۹/۲۱ عصر ۰۸:۳۰)اسکورپان شیردل نوشته شده:  

فرانک دارابانت در پس این پایان تلخ دنبال نتیجه ای اخلاقی است. اینکه تا آخرین لحظه نباید نومید شد. نباید تصمیم عجولانه گرفت. باید برای زنده ماندن جنگید . کاری که دیوید با همه شجاعت و زیرکی اش از پس آن برنیامد.

فیلم مه در پس داستان ترسناک و هیولاییش درسهای فراوانی برای زنده ها دارد که البته نوشتن درباره آن از عهده منتقد آگاه و مطلعی بر می آید.

با تشکر از مطلب زیبایتان

این فیلم بار اولی که از تلوبزیون ایران پخش شد. دقیقا زمانی که دیوید از اتوموبیل خارج میشود و خود را اماده کشته شدن توسط هیولاها میکند به پایان میرسد و متاسفانه تلویزیون ایران با این کار نکته اخلاقی مد نظر کار گردان را به صورت کاملا وارونه به بیننده منتقل میکند.واقعا ناراحت کننده است.




RE: سکانس آخر .... - اسکورپان شیردل - ۱۳۹۳/۹/۲۱ عصر ۱۰:۱۱

(۱۳۹۳/۹/۲۱ عصر ۰۹:۵۴)زینال بندری نوشته شده:  

این فیلم بار اولی که از تلوبزیون ایران پخش شد. دقیقا زمانی که دیوید از اتوموبیل خارج میشود و خود را اماده کشته شدن توسط هیولاها میکند به پایان میرسد و متاسفانه تلویزیون ایران با این کار نکته اخلاقی مد نظر کار گردان را به صورت کاملا وارونه به بیننده منتقل میکند.واقعا ناراحت کننده است.

واقعا نمی دانم اصلا چرا تلویزیون چنین فیلم هایی را با این سطح جرح و تعدیل پخش میکند؟! مسلما کسانی که فقط پیگیر تلویزیون ایران هستند از چنین فیلم هایی سر در نمی آورند و نتیجه اش می شود چنین نقدی .




RE: سکانس آخر .... - اکتورز - ۱۳۹۳/۹/۲۲ صبح ۰۵:۰۳

به نظرم سکانس پایانی مه از بهترین و در عین حال غم انگیزترین هایی ست که دیده ام .

نمیشد که با یک تشکرخشک و خالی از این پست بگذرم بخصوص اینکه این فیلم رو وقتی دیدم اشک ازچشمانم جاری شد.

روزگاری وقتی کسی ازمن و چندنفرازدوستانم میپرسید که چه کاره اید؟ پاسخمان این بود : کارم فیلم دیدن است.

با این وجود درتمام دوران عمرم و باهرروحیه ای فیلم ببینم بازهم خیلی سخت است که فیلمی به اندازهء این فیلم و این سکانس در من تاثیرکند.

عمدهء فیلمهایی که مرا به اشک واداشته اند تقریبآ این چند فیلم بوده اند : سرزمین هیچ کس ( سکانس پایانی که گروه های امداد نمیتوانند مینهای زیرسرباز را خنثی کنند ) / اشباح گویا ( وقتی دختر زندانی بعداز15سال از زندان انجمن تفتیش عقایدآزاد میشود و چهره و شخصیتش دگرگون شده است ) / دزددوچرخه ( ازاول تاآخر برایم حزن است ) / فهرست شیندلر ( سکانس تشکر یهودیان از اسکارشیندلر و گریستن او که چرا وقتی میتوانست شاید 10نفردیگررا نجات دهد اما این کار را نکرده ) /  و شاید چند مورد دیگر در بین هزاران فیلمی که تاکنون دیده ام .

و

از وقتی که خودم پدر شده ام هربار پسر کوچکی را در فیلمی میبینم که چشم امید و افتخارش به پدرش است و وقتی ناکامی اورامیبیند و در نهایت معصومیت بغض میکند ، پسر4ساله ام را تصورمیکنم و آرزو میکنم هیچگاه خالق همچین تصویری نباشم .

وقتی در مه پسرکوچک بدست پدرش کشته شد تا نجات یابد ومرگ آسوده تری داشته باشد اما غافل ازاینکه اگر فقط چنددقیقه پدر دیرتراقدام کرده بود اکنون باعث مرگ پسرش نبود و آن نعره ها،  انگار از عمق درون من سرمیداد .

غمنامه بس است / مجددآ تشکر جناب اسکورپان برای یادآوری این سکانس فوق العاده.

پ ن : هیچ گاه از گلشیفه فراهانی خوشم نیامد اما یک بار در غربت فیلمی ازاو دیدم که بسیار محزون میگریست و درآن روزگار حال منم چندان خوب نبود و این بسیار درمن تاثیر داشت که باعث شد فیلم را نگه دارم و یک دل سیر گریه کنم که حساب آن را از فیلمهای خوب فوق سواکردم .




RE: سکانس آخر .... - اکتورز - ۱۳۹۳/۹/۲۳ صبح ۰۳:۱۱

گنج های سیرامادره 1948 / جان هیوستون .

بعداز ماهها تلاش برای یافتن و اندوختن طلا در ارتفاعات بی آب و علف مکزیک ، بلاخره ( دابزی / هاوارد و کورتین ) آنچه را که یافته اند تقسیم و به سوی آرزوهایشان راه می افتند اما :

حرس و طمع درون دابز را فراگرفته و حال که پیرمرد در دست رس نیست اقدام به کشتن کورتین میکند و فردای آن روز شاد وسرخوش ازاینکه سهم طلای دوستانش نیز نصیب او گشته .

[تصویر: 1418514530_3053_6bf8427c05.JPG]

دابزی در راه با راهزنان روبرومیشود و سرانجام کشته میشود .

کورتین که بعدازشلیک گلولهء دابز نمرده بود باوجود خونریزی خودرا به محل اقامت هاوارد در میان قبیلهء سرخ پوستان میرساند و جملگی برای دوباره به چنگ آوردن سهمشان به سوی شهر و ازانجا بسوی محلی که راهزنان ( که اکنون دستگیر شده اند ) طلاهایشان رابه باد داده اند میروند اما حاصل تلاششان فقط کیسه های تهی و طلای باد برده است .

[تصویر: 1418512942_3053_88a364d2fc.JPG]

درنهایت هاوارد که ازابتداپیرمردی شاد و قانع بوده است کورتین را امیدوار به ازنوشروع کردن میکند و هردو بااینکه مال باخته اند اما چنان ازته دل میخندند که بیننده را نیز تحریک و وادار به خنده مینمایند.

[تصویر: 1418514074_3053_7b3a73ad2e.JPG]

[تصویر: 1418513247_3053_532cb50198.JPG]

درنهایت هاوارد به عنوان پزشک به میان سرخپوستان باز میگردد و کورتین نیز بسوی زندگی جدید درخلاف جهت هاوارد میرود تا به علاقه اش ( کشاورزی و باغداری ) بپردازد ، درکنار بیوهء کودی ( از شخصیتهای داستان )  .

[تصویر: 1418513610_3053_a719d43953.JPG]

آخرسربیننده باحس همزادپنداری با هاوارد و کورتین راضی از اتفاقاتی که رخ داده و باوجودیکه ستارهء فیلم ( همفری بوگارت ) مرده است و هرآنچه آن سه نفرمدتها برای بدست آوردنش تلاش کرده بودند به بادمیرود اما در این آخرین سکانس ، فیلم خوب و قانع کننده جمع بندی میشود و پایان .

 [تصویر: 1418513574_3053_8b561a4598.JPG]




RE: سکانس آخر .... - Joe Bradley - ۱۳۹۳/۹/۲۴ عصر ۰۱:۲۹

سلام به همه
فیلمی که میخوام در مورد آن صحبت کنم شاید به جرات بتوان گفت یکی از شاهکارهای سینمای جهان است که برای سالها ماندگار و جاودان خواهد شد ، شاید در آن سالها که این فیلم در حال ساخت بود کمتر کسی گمان میبرد با بازیگران جوان و نسبتا کم تجربه چنین اثر ماندگاری خلق شود.
شاید بسیاری از ما به دلیل دیدن این فیلم با دیگر آثار کارگردان و بازیگران فیلم آشنا شدیم و آن آثار را به تماشا نشسته ایم.

تایتانیک فیلمی عاشقانه است به کارگردانی جیمز کامرون ساخته شده در سال ۱۹۹۷ کمپانی‌های آمریکایی پارامونت پیکجرز و فاکس قرن بیستم است. این فیلم بعد از فیلم آواتار (فیلمی از همین کارگردان) پرفروش‌ترین فیلم تاریخ سینمای جهان ماجرای فیلم داستان غرق شدن تایتانیک، بزرگ‌ترین کشتی زمان خود است .

استودیو ی پارامونت اصرار داشت که ماتیو مکاناهی نقش جک داوسون را برعهده گیرد، با اصرار جیمز کامرون این نقش به لئوناردو دی کاپریوی جوان رسید. حتی تام کروز نیز خواهان حضور در این نقش بود اما دستمزد چند میلیونی او باعث شد جیمز کامرون بر انتخاب دی کاپریو مصممتر گردد. کامرون می گوید راضی نمودن خود دی کاپریو برا ی بازی در این نقش بسیار دشوار بود.

 

موسیقی جالب و به یاد ماندنی فیلم که واقعا از بهترین موسیقیهای تاریخ به شمار می رود.

بی شک یکی از شاهکار های جیمز هونر و از جمله بیادماندنی ترین آثار او موسیقی متن فیلم تایتانیک است که برای او دو جایزه اسکار موسیقی متن و ترانه فیلم را به همراه داشت .

ریتم موسیقی این فیلم بقدری زیبا و گیرا می باشد که در اعماق قلب می نشیند و شنونده را بشدت احساسی می کند…


و صدای خوب سلن دیون.

سکانس های پایانی فیلم .

لحظه یخ زدن رز و جک روی آب و در آخر غرق شدن جک.

لحظه وفاداری و عشق واقعی.

توماس اندروز به رز جلیقه نجات میدهد و افسران رز را به قایق میبرند اما او پیش جک برمیگردد.

مادر رز با قایق نجات پیدا میکند و هاکلی هم کودکی را بغل میگیرد و به قایق میرود و نجات مییابد. قایق غرق میشود و تعداد زیادی از مسافران روی آب میمانند و یخ میزنند جک ، رز را روی قطعه چوبی میگذارد و از رز قول میگیرد زنده بماند. قایقها دوباره برمی گردند تا زنده ماندهها را نجات دهند ولی فقط رز زنده بود و نجات یافت به این ترتیب جک برای زنده ماندن رز یخ میزند و میمیرد. پس از ۸۴ سال الماس دست رز است و آن را در دریا میاندازد. همان شب رز در خواب از دنیا میرود و این بار تایتانیک میزبان جشن پیوند این دو دلدادهاست. آن هم با شکوه تمام و در میان کف زدن حضاری که هیچ رشک و کینه و ترسی از زمان حیات شان در تایتانیک با خود ندارند؛ گویی در آخر عشق پیروز است و قسمت همین بود که سرانجام این دو عاشق پس از مرگ به هم برسند و جاودانه شوند.

و لحظه به هم رسیدن دوباره دو عاشق.




RE: سکانس آخر .... - Joe Bradley - ۱۳۹۳/۹/۲۷ عصر ۱۰:۲۴

سلام به همه

امروز یکی از سکانسهای جالب و پایانی که واقعا برایم جالب است  را برای دوستاران فیلم قرار می دهم.

یکی از شاهکارهای تام هنکس ، فیلم فیلادلفیا به کارگردانی : جاناتان دمی

در این فیلم  انسان  برای لحظاتی به یاد ارزش زندگی و بار و توشه برای دنیای دیگر و آخرت میافتد و نوع زندگی و نحوه برخورد تک تک ما با دیگران که شاید در بعضی از مراحل زندگی خودمان به دیگران بی توجه هستیم و فقط بعد از مرگ به جای خالی آن شخص فکر میکنیم.

و شاید مثلا کسی را از خود ناراحت و طرد کنیم.

موسیقی فیلم جایگاه ویژه ای دارد. هاوارد شور را که دیگه اساتید میشناسند.

در این فیلم سکانس های ناب بسیار وجود دارد ، اگر بخواهیم در مورد یک همچین فیلمی نقد و مطلب بنویسیم باید حداقل 2 صفحه بنویسیم ، من سعی خود را برای خلاصه نویسی و مختصر نویسی مینمایم.

در این فیلم شاهد مبارزه یک انسان که کم کم متوجه مریضی خود است و از طرف دیگر متوجه نحوه برخورد دیگران با خود و تبعیض میشود و تا آخرین لحظه به مبارزه می پردازد.

نکته جالب فیلم از نظر من این است که یک انسان که دچار تبعیض و مشکل در جامعه شده به یک سیاه پوست که به نوعی آن هم دچار همین برخورد تبعیض آمیز به دلیل رنگ پوست خود است مراجعه میکند و از او میخواهد که وکالت آن را قبول کند.

در سکانس پایانی این فیلم میبینیم که قهرمان فیلم مرده و اعضای خانواده دور هم جمع شدند و دوربین به صورت اول شخص وارد خانه میشود و به هریک از اعضا نگاه می اندازد این نگاه وکیل با باری درخشان دنزل واشنگتن است که نماینده ما در فیلم است به عبارتی این نگاه ماست که به سوی اندرو بکت میرود اما هیچکس انگار خیلی ناراحت نیست چرا که اندرو زاده شد زندگی کرد وقهرمان شد.او در قلب ماست وزندگی ادامه دارد...

و تصاویری از بازی کودکان....




RE: سکانس آخر .... - Joe Bradley - ۱۳۹۳/۹/۲۸ عصر ۰۷:۴۰

سلام به همه

یکی از صحنه ها و سکانس های پایانی فیلم که به نظر من بهتر از این میتوانست تمام شود فیلم بسیار دیدنی تعطیلات رمی یا تعطیلات در رم است که به آن اشاره میکنم.

نام فیلم : تعطیلات رمی یا تعطیلات در رم

نام بازیگران :  گریگوری پک ، آدری هپبورن

کارگردان : ویلیام وایلر

سال ساخت فیلم : 1953

ژانر فیلم : کمدی -رمانتیک -درام


تاجایی که من اطلاع دارم بهترین و بزرگترین نقش آدری هیبورن تا آن زمان در این فیلم بوده و با این فیلم به اوج رسیده است. ( آنهم به دلیل بازی در کنار گریگوری پک بزرگ و البته بازی خوب و روان خود ادری هیبورن )

در این نوع از فیلمها ما شاهد سکانس های واقعا ناب و زیبا هستیم اما سکانس آخر فیلم واقعا به دل من نشست.البته به نظر خود جو برادلی واقعی هم فکر کنم خواهان پایانی بهتر از این برای این فیلم بود و آن را واقعا در سکانس پایانی میبینیم.

زمانی که ما آنهمه سادگی و برخوردهای صادقانه وصمیمی را در فیلم میبینیم در پایان فیلم خواهان این هستیم که این دو جوان بایکدیگر ازدواج کنند نه آنکه از هم جدا و به دور بیافتند.

البته در فیلم مشاهده میکنیم که شاهزاده آن مجبور میشود که رفتار ساده و مهربان  نداشته باشد چون از طبقه مردم معمولی نمی باشد.

با اینکه این فیلم دو بازیگر اصلی دارد اما ما در فیلم کمبود و خلاء بازیگر را حس نمیکنیم.

شاهزاده آن  و جو به هم خیره میمانند و ته دل آنها انگار هر کدام انتظار برخوردی از طرف شخص مقابل را دارد اما هردو سکوت میکنند شاهزاده میرود و جو تنها باقی میماند جو آن قدر می‌ماند تا همه می‌روند و سالن خالی می‌شود. بعد در حالی که دستش را در جیبش گذاشته مانند یک عاشق دل شکسته، آرام آرام سالن را ترک می‌کند. باز هم عاشق و معشوقی از هم جدا می‌شوند و یک ملودرام زیبا خلق  می شود. آخرین نگاه جو زیباترین و تأثیرگذارترین لحظه در تمام این فیلم است.

در پایان به نوعی به یاد فیلمهایی همچون کازابلانکا میافتیم، چون یک شخص می رود و شخص دیگر تنها میماند.




RE: سکانس آخر .... - Joe Bradley - ۱۳۹۳/۹/۳۰ عصر ۰۹:۵۸

سلام به همه

نقد و سکانس پایانی امشب در مورد فیلم کازابلانکا است.

کم کم داشت یادم میرفت این سکانس پایانی رو بنویسم ، واقعا حیف  است در مورد سکانس پایانی فیلم صحبت بشه و از این فیلم کلاسیک و زیبا صحبتی نشه.

البته پیامی از غیب از طرف سروان رنو به من رسید که تا کی میخوای در مورد این وظیفه خطیر شانه خالی کنی و از فیلم اصلی کافه کلاسیک که ماهم در آن ایفای نقش نموده ایم شانه خالی کنی؟
برای همین تصمیم به نوشتن در مورد سکانس پایانی این فیلم گرفتم ، باشد که مورد قبول سروان رنو و  کلاسیک  عزیز و دیگر دوستان  باشد.

این فیلم هم به واقع سکانس و دیالگهای قوی و خوب کم ندارد و در مورد آن باید بیشتر از این ها مطلب نوشت ، اگر با توجه به سال ساخت فیلم بخواهیم در مورد آن نظر بدهیم مقایسه آن با فیلمهای امروزی اصلا در حد قیاس نمی باشد ، چراکه بیشتر صحنه های فیلمهای کلاسیک واقعی و به دور از جلوه های ویژه هستند و بازیگر و عوامل فیلم با جان و دل در  آن زحمت می کشیدند.

نام فیلم : کازابلانکا (Casablanca)
ژانر : درام /عاشقانه
کارگردان : مایکل کورتیز (Michael Cortiz)
تهیه کننده : هال بی. والیس (Hal B. Wallis)
فیلمنامه نویسان : ژولیوس جِی. اپشتین (Julius J. Epstein)
فیلیپ جی. اپشتین (Philip G. Epstein)
هاوارد کخ (Howard Koch)

بازیگران : همفری بوگارت (Humphrey Bogart)
اینگرید برگمن (Ingrid Bergman)
پل هنرید (Paul Henreid)

کلاد رینز(Claude Rains)
راد ویت (Conrad Veidt)
پیتر لر (Peter Lorre)

موسیقی : هوگو دبلیو. فریدهوفر (Hugo W. Friedhofer)

سال ساخت : 1942

نگاه های پایانی ریک و ایلزا واقعا برای بیننده حس همدردی را به وجود می آورد ، این فیلم نیز از آن دسته فیلمهایی هست که ما شاید برای آن پایانی بهتر را در نظر گرفته بودیم.

من خودم به شخصه دوست داشتم فیلم خیلی بهتر از این تمام شود. البته شاید این سکانس پایانی خودش یکی از دلایل ماندگاری این فیلم در ذهن بیننده بشود.

وداعی دوباره برای ریک و ایلزا رقم می خورد: چشمان اشکبار ایلزا، نگاه سرد و بی تفاوت لازلو و چهره درهم اما مصمم ریک. هواپیما پرواز میکند و ریک و ایلزا برای همیشه از هم جدا می شوند. در فضای مه گرفته فرودگاه تنها ریک و سروان رنو باقی مانده اند که با گفتگویی دوستانه درباره آینده در غبار محومی شوند.

و جمله پایانی در مورد این فیلم که من همیشه دوست داشتم یکسری از این قبیل فیلمها را که پایانی زیاد زیبا ندارند را بازسازی کنم و برای آنها قسمت دوم بسازم ، از کجا معلوم شایدهم سری دوم را ساختم.

به نظر من اگر برای این فیلم قسمت دوم ساخته میشد و به نوعی نشان داده میشد که این ستاره های فیلم دوباره بهم رسیده اند ، میتوانم به جرات بگویم که قسمت دوم فروش بیشتری می داشت. البته در دهه 40 رسم برآن نبود که برای فیلمها سری دوم ساخته شود.




RE: سکانس آخر .... - Joe Bradley - ۱۳۹۳/۱۰/۳ عصر ۰۳:۱۲

سلام به همه

امروز یاد یکی از بزرگترین و بهترین فیلمهای تام هنکس افتادم که در واقع چند ویژگی خوب را باهم دارد : 1 - یکی از بهترین فیلمهای جنگی 2 - یکی از بهترین فیلمهای درام 3 - از بهترین کارهای تام هنکس 4 - یکی از بهترین کارهای استیون اسپیلبرگ 

این فیلم نکات زیادی دارد و همچنین سکانس های بسیار خوب و حرفه ای ، سعی میکنم  خلاصه ای از فیلم را توضیح بدهم و سعی بر این است روی سکانس آخر تمرکز کنم.

نام فیلم : نجات سرباز رایان

بازیگران :
  تام هنکس
ادوارد برنز
تام سایزمور
بری پیپر
آدام گولدبرگ
مت دیمون
وین دیزل
پل جیاماتی

کارگردان :  استیون اسپیلبرگ

موسیقی : جان ویلیلمز

نویسنده : رابرت رودات

سال ساخت : 1998

خلاصه ای از فیلم : در جنگ جهانی دوم، 3 پسر یک خانواده ظرف مدت یک هفته کشته می‌شوند: دو برادر در هجوم متحدین به نورماندی و یکی از آن‌ها در جنگ با ژاپنی‌ها در گینه ی نو کشته می شود. پس از اینکه “ژنرال استاف” متوجه می‌شود که چهارمین برادر در فرانسه و در پشت خطوط دشمن گم شده، یک گروه نجات را جهت پیدا کردن او و بازگرداندنش به خانه تشکیل می‌دهد. “کاپیتان رنجر” (تام هنکس) که فردی آزموده و باتجربه است رهبری این گروه را که اعضای آن مردانی با احساسات متفاوت هستند و جانشان را برای “نجات سرباز رایان” (مت دمون) به خطر انداخته‌اند، به عهده دارد.

این فیلم تمام ویژگیهای یک فیلم درام را دارا میباشد و از تمام جوانب به این امر پرداخته شده ، یعنی ما در فیلم در بعضی سکانسها حس و موقعیت خنده برایمان پیش می آید و در مواقعی حالت گریه ، همچنین از جلوه های ویژه به درستی استفاده شده و از طرفی مثل این است که ما در حال تماشای فیلم مستند و واقعی هستیم و واقعست جنگ و کشتار را هم شاهد هستیم و از قهرمان پروری بی دلیل خبری نیست.

سکانس آخر فیلم واقعا جالب است و مفاهیم تمام فیلم در سکانس و لحظات پایانی در واقع به دنبال جواب دادن به تمام سکانس ها و داستان فیلم است که حس فداکاری افراد و از جان گذشتن را به یاد بیننده میاندازد.

به دلیل دوبله خوب فیلم جا دارد از دوبلورها هم یادی بشود .

منوچهر والی زاده: تام هنکس
افشین زینوری :مت دیمون 
سعید مظفری: ادوارد برنز
امیر هوشنگ زند ی:بری پپر
تورج مهرزادیان: تام سیزمور
پرویز ربیعی: دنیس فارینا
کریم بیانی: جووانی ریبیسی
نادر کی مرام: جرمی دیویس
اکبر میرطاهری: ون دیزل / کاپارازو
آبتین ممدوح: آدام گلدبرگ

پیرمردی که در گورستان سربازان کشته‌شده، در نبرد نرماندی حضور دارد، همان سرباز رایان است. او بر سر مزار میلر از همسرش می‌خواهد تصدیق کند که او مرد خوبی بوده و لیاقت فداکاری میلر و سربازانش را داشته. سپس دوربین به سنگ قبر نزدیک می‌شود و نام جان اچ. میلر نمایان می‌گردد. فیلم با نشان دادن برافراشته شدن پرچم ایالات متحده پایان می‌یابد.

در مورد پایان فیلم معانی مختلف میتوان برداشت کرد ، یکی از این معانی شاید ارزش زندگی باشد و زحمات کشیده شده افراد در طول تاریخ و نباید فقط به کشور سازنده فیلم توجه شود در بسیاری از کشورها جنگها بی دلیل به راه افتاده و خون افراد زیادی ریخته شده .

شاید در پایان فیلم خود سرباز رایان نگران این باشد که آیا توانسته است که جوابگوی خون همرزمانش در این چند سال زندگی باشد و یا خیر و آیا ارزش زنده ماندن را داشته است یا نه؟

به نوعی خود را متعهد می داند و این حس به بیننده القا میشود که ارزش زندگی را درک کرده و وقت خود را صرف کارهایی بهتر از جنگ و کشت وکشتار کند ، در کل معانی زندگی در پایان فیلم انسان را به تفکر وا می دارد . به امید صلح جانی و دوری از خشونت.

 





RE: سکانس آخر .... - اکتورز - ۱۳۹۳/۱۰/۷ صبح ۰۵:۳۵

زندگی زیباست 1997 اثر : روبرتو بنینی ( برندهء چند اسکار از مراسم سال 98 ).

[تصویر: 1419731059_3053_4f8c891935.jpg]

این فیلم داستان زندگی یک جوان یهودی ایتالیایی به نام ( گویدو ) را نمایش میدهد که از 1939 آغاز میشود و مخاطب در نیمهء اول فیلم با یک اثر بسیار زیبای کمدی روبروست .

گویدو عاشق میشود . برای بدست آوردن عشقش تلاش میکند . سرانجام یک زندگی بدون جنجال را در کنار همسر و پسرش بسر میکند تا اینکه : ( نیمهء دوم فیلم که لبخند را به تلخند جایگزین میکند ) .

یهودی ستیزی در جریان جنگ دوم جهانی گریبان گیر زندگی سادهء گویدوی کتاب فروش نیز میشود و او بهمراه پسر و عمویش به اردوگاه های کاراجباری فرستاده میشوند و البته همسر گویدو هم به خواست خودش رهسپار اردوگاه میشود.

در تمام مدتی که یهودیان در اردوگاه بسر میبرند از بدو ورود گویدو پسرش ( که روز تولدش است ) را با قصه ای من درآوردی فریب میدهد تا چیزی از حضور اجباریشان در آنجا نفهمد و به او میگوید همهء این ماجراها یک بازی برای کسب امتیاز است و این سورپریز من برای تولد توست و جایزهء نفر اول یک تانک واقعیست که من آنرا برای تو میبرم.

در مدتی که آنها در اردوگاه ساکن هستند همهء تلاش گویدو در راستای پنهان نگه داشتن پسرش از دیده شدن و کشتنش بهمراه سایر کودکان ساکن در اردوگاه است و دست آخر : ( سکانس پایانی ).

ارتش امریکا به اردوگاه حمله میکنند و آلمانها را فراری میدهند ، گویدو بدنبال یافتن همسرش در اردوگاه زنان میرود و پسرش را در جعبه ای مخفی میکند و میگوید : میروم تا آخرین امتیاز مسابقه ( بازی ) را بگیرم و این بشرطیست که تو به هیچ عنوان ترک مکان نکنی تا همه جا امن و امان باشد و دیگرصدایی در حیاط اردوگاه شنیده نشود.

گویدو نیمه های شب دستگیر و تیرباران میشود .

روز بعد پسر گویدو در حالی از جعبه خارج میشود که خود را تک و تنها در یک اردوگاه بزرگ و خالی از سکنه میبیند و از دروازهء اردوگاه تانکی وارد میشود و یک سرباز از دریچهء تانک بیرون می آید و به کودک میگوید که : تو برنده شدی .

در آخرین پلان فیلم کودک مادرش را میان زنان آواره میبیند و حقیقتآ سورپرایز میشود .

داستان فیلم از زبان پسر گویدو نقل میشود که از صدای راوی مشخص است او در دوران میانسالی رو به پیری بسر میبرد .

زندگی زیباست به نظرم در مقابل فیلم مه که مدتی پیش جناب اسکورپان مطرح کردند قرار دارد و بلعکس اتفاقی که در مه برای دیوید رخ میدهد اینجا پسر خود را بانی مرگ پدر میداند ( به نوعی اودیپی ) .

پدر در مه تمام تلاشش را میکند اما آخر سر خود باعث مرگ پسرش است اما دراینجا پدر جانش را میدهد که پسرش زنذه بماند .




RE: سکانس آخر .... - Joe Bradley - ۱۳۹۳/۱۰/۸ عصر ۰۴:۴۲

سلام به همه

در مورد سکانس های پایانی فیلم سوژه زیاد هست اما به نظرم بهتره من از فیلمهای ابتدایی که در بین مردم گُل کرد و ما با آنها خاطره داریم شروع کنم.

بر باد رفته

درام عشقی آمریکایی ساخته شده در سال ۱۹۳۹ به کارگردانی ویکتور فلمینگ است.

یک سوال منطقی ،آیا می شود در مورد سکانس پایانی فیلم صحبت شود و از فیلم بر باد رفته این بهترین فیلم تاریخ سینمای کلاسیک صحبتی نکرد؟؟؟

 با اینکه فیلم بسیار طولانی است اما بیننده را تا به انتها میخکوب می کند تا پایان آن را ببیند.


 یکی از پرفروش‌ترین و پربیننده‌ترین فیلم‌های ساخت هالیوود می‌باشد. این فیلم جوایز متعددی را از آن خود کرد، که از میان آن‌ها می‌توان به چهار جایزهٔ اسکار، بهترین فیلم، بهترین کارگردان برای ویکتور فلمینگ، بهترین هنرپیشه نقش اول زن برای ویویان لی و بهترین نقش مکمل زن برای هتی مکدانیل اشاره کرد.

پایان فیلم هم همچنان یکی از تلخ‌ترین و دوپهلوترین پایان‌های تاریخ سینماست. اسکارلت پس از مرگ ملانی و پس از این که ناگهان می‌فهمد عشق واقعی‌اش رت باتلر است نه اشلی ویکلز، به سوی او می‌شتابد. اما جمله آخر رت «راستشو بخوای اصلا برام مهم نیستی» همان چیزی است که پایان فیلم را این چنین تلخ و دوپهلو رقم می‌زند. اما بعد نوبت حرف‌های اسکارلت درباره تاراست و این که هر چه باشد، فردا روز دیگری است.
نمی‌دانیم که رت باتلر برخواهد گشت یا نه و نمی‌دانیم که آیا اسکارلت موفق به برگرداندن او خواهد شد. اما فیلم در آخرین صحنه که اسکارلت در کنار تک درختی مشت‌اش را گره کرده، ما را ارجاع می‌دهد به صحنه‌ای مشابه که در آن اسکارلت قسم می‌خورد که گرسنه نخواهد ماند و اینچنین نیز می‌شود. پس شاید راهی برای برگرداندن او وجود داشته باشد.

آخر مگر میشود در مورد فیلم به این زیبایی در آن سالهای ابتدایی سینما صحبت کرد و از دوبلوران آن یادی نکرد؟

1.    احمد رسول‌زاده (مدیریت دوبله بر باد رفته )

1.    رفعت هاشم‌پور بجای ویوین لی در نقش اسکارلت اوهارا
2.    حسین عرفانی بجای کلارک گیبل در نقش رت باتلر
3.    ناصر طهماسب بجای لسلی هاوارد در نقش اشلی ویلکز
4.    معصومه فرخنده  بجای الیویا دو هاویلند در نقش ملانی هملیتون
5.    فهیمه راستکار بجای هتی مک‌دانل در نقش مامی (کلفت سیاه‌چرده منزل اوهارا)
6.    ناصر احمدی بجای کرول نای در نقش فرانک کندی
7.    سیمین سرکوب بجای باربارا اونیل در نقش الن اوهارا (مادر اسکارلت)
8.    منصوره کاتبی بجای اولین کیز در نقش سوئلن (خواهر اسکارلت)
9.    فریبا شاهین‌مقدم بجای ان رادرفورد در نقش کارین (خواهر اسکارلت)
10.    بهرام زند در چند نقش و از جمله فرد کرین در نقش استولرت تارلتن
11.    ناصر نظامی در چند نقش و از جمله جرج ریوز در نقش برنت تارلتن
12.    بدری نوراللهی بجای یورا هوپ ریوز در نقش عمه پتی
13.    آذر دانشی در چند نقش و از جمله بارتری مک کوئین در نقش پریسی (خدمتکار کم سال سیاه) و همینطور خانم نیل
14.    آرشاک قوکاسیان بجای رند بروکس در نقش چارلز همیلتون
15.    اکبر منانی بجای (پدر اسکارلت)




RE: سکانس آخر .... - Joe Bradley - ۱۳۹۳/۱۰/۱۰ عصر ۰۳:۱۹

سلام به همه

امروز یکی از سکانس های فیلمی رو که در آن حس خوب زندگی کردن و ارزش زندگی را به انسان نشان میدهد و ما را متوجه لحظات سخت زندگی مینماید ، برای دوستان به اشتراک میگذارم.

شاید  درک این لحظات برای انسان شهر نشین سخت باشد اما زمانی خودمان را در طبیعت و خطرات آن میبینیم و قدرت تصمیم گیری خود را محدود میپنداریم ، همانا به یاد خدا می افتیم.

نام فیلم : خاکستری

سال تولید : 2012

کارگردان :Joe Carnahan
نویسنده : Joe Carnahan


بازیگران:
Liam Neeson
Dermot Mulroney
Frank Grillo

به دلیل اینکه فیلم نسبت به فیلمهای کلاسیک در این بخش جدید هست توضیح زیادی در مورد آن نمیدم ، چون فیلم مزه خود را از دست میدهد.

از اون دسته از فیلمها که آدم خودش رو جای شخصیت فیلم میزاره و به نوعی با آن هم ذات پنداری می کنه ، اینکه فیلم یک فیلم اکشن است به کنار اما در مورد ارزش زندگی و مسائل ایمان و اعتقادات که هر فردی در شرایط سخت به چه نوعی با آن دست و پنجه نرم میکند و اینکه درس ایستادگی تا جایی که خون در بدن جریان دارد. و اما خلاصه فیلم به نقل از ویکی پدیای فارسی:

جان رالف اتوی (با بازی لیام نیسون) در یک پالایشگاه در آلاسکا به پیشهٔ کشتن گرگ‌های خاکستری مزاحم کارکنان اشتغال‌دارد. او که همسرش را از دست داده تصمیم به خودکشی با شلیک گلوله به دهانش می‌گیرد، ولی از تصمیمش پشیمان می‌شود. روز پس‌از آن او با شماری از کارکنان استخراج‌کنندهٔ نفت سوار هواپیما می‌شود تا به منزل بازگردند، ولی هواپیما سقوط می‌کند و همهٔ سرنشینانش به جز هفت تن -که اتوی هم یکی از آنان است- کشته می‌شوند. بازماندگان خود در احاطهٔ سرما و گرسنگی می‌یابند، ولی به زودی درمیابند که مشکل بزرگتری دارند و آن مشکل وجود گله‌ای از گرگهاست.

داستان فیلم خاکستری روایت خشونت درحیات وحش میباشد. گرگ ها از انسان ها بیشتر اند. انسان ها مسلح اند، اماسلاح گرگ ها شکیبایی است، آب و هوا افتضاح و طاقت فرسا است و با این همه مصائب بیننده داستان را به امید یک پایان خوب ومنطقی دنبال میکند.جالبش اینجاست که با رسیدن تیتراژپایانی فیلم همه چیز تمام نشده و ما پس از تیتراژصحنه نهایی و درواقع حسن ختام فیلم راشاهدیم.

دیدن فیلم خالی از لطف نیست، سکانس پایانی فیلم بالشخصه برای خود من جالب و غیره منتظره بود.




RE: سکانس آخر .... - Joe Bradley - ۱۳۹۳/۱۰/۱۱ عصر ۰۲:۰۳

سلام به همه

امروز میخواهم در مورد یک فیلم دهه 80 میلادی مطلب بنویسم ، سعی بر کوتاه بودن و مفید بودن مطالب است که وقت خواننده گرفته نشود و در عوض به معنای واقعی مطالب پی ببرد.

فیلم :
درخشش

کارگردان : استنلی کوبریک
بازیگران : جک نیکلسن - شلی دووال - دنی للوید - اسکاتمن کروترز
استودیو : وارنر برادرز پیکچرز - هاوک فیلمز - پرگرین

سال تولید : ۱۹۸۰ – آمریکا

 

برای بار اول که فیلم را تماشا می کردم به خودم گفتم یعنی این فیلم هم شد فیلم ، در واقع این فیلم حرفی برای گفتن نداره و چون بازیگران زیادی در آن دیده نمیشد به نوعی حوصله آدم سر میرفت و اگر به فرض یک نوجوان کم سن وسال این فیلم را ببیند بعید است درکی از این فیلم داشته باشد ، آخه یعنی چی یک مرد یک تبر دستش گرفته و در یک هتل تنها میخواد زن خودشو بکشه و دنبال بچه خودش میکنه که اونو بگیره ، فضای سرد و ساکت فیلم حوصله آدمو سر میبره و به نوعی فیلم را ساده انگارانه قرار میدهد  اما زمانی که سن انسان بالاتر می رود و یا برای دومین بار فیلم را میبیند و به سکانسهای جالب آن توجه میکند متوجه هنری بودن و تمام و کمال بودن فیلم میشود ، در واقع یک آدم سادیستی و بحثهای روانشناسانه و آمیختگی از ژانر وحشت.

نویسنده ای به نام جک تورانس ( جک نیکلسن ) به همراه همسرش ،وندی تورانس

( شلی دووال ) و پسرش دنی ( دنی للوید )، به هتلی در منطقه سردسیر ،که در کل طول زمستان تعطیل است میروند،تا به عنوان سرایدار از تاسیسات هتل در فصل یخبندان محافظت کند. و در این مدت یک کتاب بنویسد .اما در این هتل به علت سرما و کولاک به نوعی این خانواده گرفتار می شوند و ساعات خوشی را در کنار هم سپری نمی کنند ، شاید هم نفرین این هتل است .

این فیلم تنها ساخته کوبریک در ژانر وحشت است که بر مبنای رمانی با همین نام ،نوشته استیون کینگ ساخته شده است. 
لازم به ذکر است که خود استیون کینگ از انتخاب جک نیکلسون برای بازی در این نقش ناراضی بود و دلیلش آن بود که شخصیتی که در کتاب به تصویر کشیده در ابتدا بسیار خانواده دوست ، مهربان و دوست داشتنی است و در انتها به جنون کشیده میشود اما نقشی که جک نیکلسون آن را بازی کرد انگار از همان ابتدا دیوانه بود و میخواست خون همه را بریزد.

فیلم درخشش را نمی توانیم در غالب ژانر وحشت در نظر بگیریم ، شاید به دلیل خاص بودن فیلم و عدم داشتن بعضی از استانداردهای یک فیلم ترسناک ، زیرا به نظر من این فیلم نمی خواهد تنها ما را بترساند و اهداف دیگری دارد .

و اما در مورد قسمت اصلی که همان سکانس پایانی است اگر تمام  فیلم را با دقت ندیده باشیم ، سکانسهای پایانی را به درستی درک نمیکنیم.

در پایان فیلم بر روی دیوار عکسی است که به نمایش در می آید که در آن عکس جک را می بینیم که جزء اصلی ترین بانیان هتل است و پیرو این عکس احترام هایی را در طول فیلم از سمت روح هایی که جک با آنها مواجه می شود را می بینیم که نسبت به جک ادا می شود و در واقع تمام آن روح ها جک را رئیس خود خطاب می کنند .احتمالا سازندگان فیلم می خواهند بگویند جک همان رئیس هتل است که دوباره متولد شده است  ، در این لحظه مخاطب تازه به فکر فرو می رود و به نوعی با تفکر در باره شخصیت اصلی فیلم و بازبینی دوباره آن در ذهن به حوادث و پازل فیلم توجه می کند .




RE: سکانس پایانی + شخصیت منفی - BATMAN - ۱۳۹۳/۱۰/۱۱ عصر ۰۸:۱۴

فيلمسازی که سکانس پايانی فيلمش را با الهام از سکانس پايانی «تنگه وحشت» ساخت

(در ابتدا قصدم این بود در تالار برترین شخصیتهای منفی در موردش بنویسم)


میراث من جنون  1358

(این فیلم برای بار اول بود که دیدم، در نتیجه مطالب زیر بصورت خلاصه نوشته شده)

مهدی کرمی (فخیم زاده) مبتلا به اسکیزوفرنی، با گذشته ای نه چندان دلچسب میباشد
پدر و مادرش از یکدیگر جدا شده اند و حال پدر مهدی در آسایشگاهی روانی بستری است
او خاطره خوشی از دوران نوجوانی اش ندارد، از نبود محبت نیز به شدت رنج میبرد، در گذشته مدام تحقیر شده است
حاصل همه اينها عقده های روانی است  که از گذشته و خانواده به ارث برده و نهايتا روزی سر باز ميکند
مهدی در در بخش آبدارخانه يک اداره کار میکند که در همانجا عاشق و شيفته گلی (کارمند) ميشود
او احساس میکند گلی همان نیمه گمشده اوست که اگر به وصالش برسد
تمام بی مهریهایی که در گذشته متحمل شده است جبران میشود و این عشق مرهمیست بر دردهای او
اين اتفاق به ظاهر خوش آغازگر حوادثی ميشود که پايان تلخ و غمباريی را برای گلی و خود او رقم خواهد زد
شاید احساس میکند گلی همان نیمه گمشده زندگی اوست
فکر میکنم ميراث من جنون بهترين و کاملترين شخصيت روان پريشی باشد که جناب فخيم زاده از خود به يادگار گذاشته است
کاراکتری که سالها بعد در ديگر آثار فخيم زاده (مسافران مهتاب، هم نفس، خواب و بيدار) به نوعی ديگر تکرار شدند
اما وجه تمايز اين شخصیت سينمايی با ديگر کاراکترها در  يک مورد خلاصه ميشود و آن هوش بالا و مثال زدنی این نقش سینمایی است

از او متنفر باشم یا برایش دل بسوزانم؟!


مهدي کرمی رفتاری دو گانه دارد، گاه مجنون است و از هيچ عمل زشت و غير انسانی ابايي ندارد
که همين رفتار او سبب خشم و تنفر مخاطب نسبت به او ميشود، البته بسيار هم باهوش است!


او برای خلاص شدن از شر امیر (نامزد گلی) نقشه ای زيرکانه طراحی و اجرا ميکند
وانمود مبکند مجروح و بيمار است و با اين ترفند امير را به سمت اتاقش راهنمايي ميکند (برایش تله میگذارد)
بالافاصله با ضربه ای کاريی حسابش را میرسد، بلافاصله جسد را روی کولش ميگذارد و با عجله به سمت ماشين امير ميرود


لحظاتی بعد و در حین انتقال جسد متوجه حضور ماموران پليس ميشود اما ترفندی هوشمندانه او را نجات داده و از مهلکه میگریزد


 زمانی که در دادگاه محاکمه ميشود وانمود ميکند يک انسان ساده، احمق، بدبخت و بيچاره است
نقش خود را به قدری واقعي اجرا ميکند که همکاران سابقش وحتي گلی مات و مبهوتش ميشوند!

 گاه همانند کودکی بی آزار گوشه ای نشسته و خاطرات تلخ گذشته را مرور ميکند
براستی در این لحظات دل مخاطب را به رحم میاورد!


یا زمانی که به ملاقات پدرش میرود صادقانه با او صحبت کرده و همانند کودکی معصوم به او محبت میکند

دلا مجنون کشی بهرت چه سودی؟
که اين مجنون تو خود مجنون نمودی!

سکانس پايانی فيلم که پيش از اين به آن اشاره شد بسيار حساس و مهم ميباشد


گويا نويسنده اثر بر اين باور است که برای کشتن فردی مجنون بايد خود نيز به سر حد جنون رسيده باشی
شايد اگر غير از اين بود گلی قادر نبود مهدی را به قتل برساند و از خونش ميگذشت (به او رحم میکرد)

در پایان خلاصه ای از مطالبی خواندنی از این فیلمساز قرار میگیرد

فخيم‌زاده هيچگاه مثل شکيبايی، انتظامی و عبدی جذاب و دوست داشتنی نبوده و نيست
فخيم‌زاده هيچگاه مثل فردين،  بهروز و ناصر هيبت يک قهرمان را نداشت
فخيم‌زاده هيچگاه به اندازه فنی زاده و مهدی هاشمی در نقش حل نشد، اما فخيم‌ زاده يکی است
با چشمان گرد و خيره، صدای خش‌دار، نفس‌هايی که گرمای آن را مي‌توان حتي از روی پرده سينما هم حس کرد
بدني که مثل سنگ سفت است و درنهايت جنونی که لازمه بازيگری و يا هر فن و تخصص مشتق از هنر است
فخيم‌زاده در آن دوران تحت تاثير فيلم‌های جنايي بود و اين فيلم را با نگاهي به فيلم «تنگه وحشت» 1962 ساخته جی لی تامپسون ساخته بود
فصل پايانی فيلم «ميراث من جنون» که در مرداب انزلی فيلمبرداری شده تاثيرپذيری فخيم‌زاده از «تنگه وحشت »را بيش از پيش نشان مي‌دهد

درباره گوینده نقش اول فیلم


 منوچهر اسماعیلی در این فیلم خیلی خوب جای شما صحبت می کند
لحن گویش شما را به شکلی استثنایی خوب منتقل کرده است
گویی خود شما صحبت می کنید، چطور به این لحن رسید؟ با هم در این باره صحبت کردید؟
در آن سال ها ما پاتوقی داشتیم به نام استودیو «فیلمکار» که متعلق به روبیک منصوری بود 
تنها استودیوی به اصطلاح روپای آن دوران بود، اسماعیلی جزو نوابغ دوبله ایران است و اگر از کاری خوشش بیاید و بخواهد
می تواند تاثیر  زیادی روی فیلم بگذارد، او از میراث من جنون خوش اش آمده بود به همین دلیل فوق العاده دوبله کرد
این اولین باری بود که جای من حرف می زد، بعد از آن در فیلم اشباح میرلوحی هم جای من حرف زد
دوبلوری را که به جای فرزانه تأییدی انتخاب کرده عالی است
ظاهراً دیگر اثری از این خانم نیست و کار دوبله را خیلی زود رها کرده اند، اسمشان چه بود؟
دقیق خاطرم نیست، من می خواستم خانم ژاله کاظمی در این فیلم صحبت کند
ولی در آن زمان متأسفانه ژاله در ایران نبود، اسماعیلی این خانم رابرای نقش فرزانه انتخاب کرد
 فکر می کنم «شکوه» صدایش می کردند، نام دقیق ایشان رابه خاطر نمی آورم
به هرحال از جهتی بهترین انتخاب برای آن نقش بود

پرده سینما، سینمای واقعی آن دوران


http://www.cinscreen.com/?id=830

مرجع تک بیت بالا  / وبلاگ آرزونامه و عاشقانه ها





RE: سکانس آخر .... - برو بیکر - ۱۳۹۳/۱۰/۱۵ عصر ۰۸:۰۱

استاد بزرگ جناب الفرد هیچکاک برای ثانیه به ثانیه فیلمهایش برنامه داشت. قطعا از کارگردان بزرگی چون او این انتظار می رود که سکانسهای پایانی فیلمش در خور و شان نامش باشد. استاد بخوبی بر تاثیر پذیری سکانس پایانی فیلمهایش واقف بود. گاهی پایانی تلخ را در سکانس پایانی فیلمهایش شاهدیم و گاهی پایانی خوش و گاهی پایانی طنز.

در اینجا به دو سکانس پایانی از دو فیلم مطرح او که آمیخته به طنز می باشد اشاره می نمایم:

1- شمال از شمال غربی:

اوج اضطراب و دلهره در پی تعقیب و گریز بین مجسمه های مشهور روسای جمهور روی کوه راشمور قطعا نیاز به یک پایان خوب دارد تا سرانجام مخاطبی که نفس در سینه اش حبس شده است یک نفس راحت بکشد. سکانس پایانی شمال از شمال غربی فقط 5 ثانیه می باشد. درست لحظه ای که میس کاندال در آستانه سقوط از بلندای صخره ای یکی از مجسمه هاست جناب تامهیل که حالا کاملا دلباخته او شده است با زحمت زیاد دستش را میگیرد اما خود آقای تامهیل هم برای محافظت و نجات میس کاندال شرایط مناسبی ندارد. در چنین شرایطی او تنها امیدش به درخواست کمک از آقای لئونارد می باشد که رئیس خود آقای وندام را لحظاتی پیش در درگیری با همین آقای تامهیلِ ماجرا جو از دست داده است.

لحظات سختی است. درحالیکه هر بیننده ای مردد است که آقای لئونارد ممکن است دلش به رحم آید اما او پایش را روی انگشتان دست تامهیل فشار میدهد تا از شر این عاشق و معشوق خلاص شود. اما صدای گلوله شلیک شده از تفنگ پلیس محلی به رهبری جناب پروفسور باعث میگردد همه یک نفس راحت بکشند.

لحظاتی بعد در حالیکه جناب تامهیل تمام زور بازوی خود را بکار میبندد تا میس کاندال را به بالا بکشد. بدون آنکه شاهد تغییری در نماها شویم و بدون استفاده از جلوه های ویژه و پیشرفته امروزی در حالیکه منتظریم میس کاندال از آن پرتگاه هولناک به بالا کشیده شود می بینیم که او توسط تامهیل از کف کوپه قطار به بالای تخت کشیده می شود و به آغوش تامهیل می رود. یک سکانس پایانی 5 ثانیه ای که به اندازه 50 دقیقه ارزش دیدن داشت. با دیدن این سکانس مخاطب در می یابد که هر دو قهرمان فیلم نه تنها از خطر نجات یافتند بلکه به هم رسیدند و فیلم در مکانی پایان می پذیرد که عشقِ بین تامهیل و کاندال در نیمه های فیلم متولد گردیده بود. هیچکاک با عرضه این سکانس پایانی بینندگان فیلم خود را تا آخرین ثانیه های فیلمش روی صندلی سینما میخکوب می کند. استاد با مهارت تمام ما را از بالای کوههای راشمور به بالای تختی کوچک در کوپه یک ترن می برد و همه را در 5 ثانیه غافلگیر می نماید. آیا پایانی زیباتر از این می توانید برای شمال از شمالغربی متصور گردید؟

2 - بیگانگان در ترن

همه چیز از درون کابین یک ترن شروع می شود و در همانجا هم به پایان می رسد. سکانس پایانی بیگانگان در ترن نیز آمیزه ای از طنز در آن نهفته است. جائیکه وقتی گای از شر برونو خلاص می شود. او وقتی مشغول معاشقه با معشوق خود آنی در ترن می باشد توسط یکی از مسافرین کنجکاو که سرگرم روزنامه خواندن بود شناسایی می شود. تنها، سوال این مسافر کنجکاو از گای برای اطمینان از شناسایی این قهرمان تنیس کافی بود تا هم خودِ گای و هم تمام بینندگان بیاد ثانیه های ابتدائی فیلم و نحوه مشابه آشنایی گای با برونو بشوند.

گای بدون آنکه پاسخی بدهد ترجیح میدهد محل نشستن خود و همجواری با این مسافر کنجکاو را تغییر دهد و از کادر برای خروج از آن واگن خارج می گردد و همه بجز آن مسافر بیخبر وقتی صندلیهای سالن سینما را ترک می کنند با لبخندی در ذهن خود می دانند چرا گای هیچ پاسخی به آن مسافر نمی دهد.سکانس آخر بیگانگان در ترن پایان خوشی را در یک ماراتن طولانی برای تبرئه گای هاینس بهمراه دارد.




RE: سکانس آخر .... - Joe Bradley - ۱۳۹۳/۱۰/۱۷ صبح ۱۲:۴۹

سلام به همه

یکی از آثار بسیار گرانقدر که واقعا کلاسیک نیز به حساب می آید فیلم بسیار زیبا و موفق پاپیون است.من شخصاچند بار این فیلم را دیده ام و برایم خاطره انگیز است .

شاید ذکر این نکته در ابتدا خالی از لطف نباشد که هافمن یکی از بزرگترین ستارگان سینما می باشد که توانایهای بسیار زیادی در ارائه نقش و کاراکترهای گوناگون دارد اما به نوعی قدر خود را ندانسته و میشود گفت تنزل درجه پیدا کرده است زیرا میتوانست کارنامه هنری بهتری داشته باشد، از طرفی دیگر استیو مک کوئین نیز تقریبا به همین شکل است ، با این تفاوت که او زودهنگام از دنیا رفت و دستش از دنیا کوتاه ماند ، هردو بازیگر از نظر شخص من دارای استیلی خاص دربازیگری بودند ، و به نوعی در نقش خود غرق شده و با پوست و گوشت خود یک شخصیتی جدید خلق کرده و با آن زندگی میکرده اند.

شاید باورش مشکل و عجیب باشد اما این فیلم واقعا من را تحت تاثیر قرار داد به ویژه 2 دفعه اول که این فیلم را دیدم به نوعی انگار شما شاهد یک فیلم مستند هستید و حس همذات پنداری واقعا به طور محسوس در این فیلم جلوه میکند .

اگر بخواهم یک جمله در مورد این فیلم بگویم باید بگویم بهترین فیلم در ستایش آزادی و تلاش انسان برای رسیدن به این هدف ، شاید این فیلم بهترین فیلم استیو مک کوئین باشد.

 جا دارد در همین ابتدا از دوبلورهای زحمت کش این فیلم تشکر شود واقعا اگر این دوبلورها نبودند شاید این فیلم جزء فیلمهایی بود که هیچ موقع دیده نمی شد و یا کمتر دیده مید مخصوصا در آنسالها که فیلم تولید شده و خبری از زیر نویس نبود ، واقعا چه میتوان گفت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

زمانی یک کار موفق است که مجموعهای از عوامل دست به دست هم بدهند و شاهکاری خلق کنند .
خسروخسروشاهی  به عنوان مدیر دوبله از منوچهر اسماعیلی به جای مک کوئین و ناصر طهماسب  به جای هافمن دعوت کرد تا نقشهای اصلی فیلم را بگویند.

در بعضی از سکانس های این فیلم انسان وادار به خنده میشود و در بعضی سکانسها میخواهد گریه کند ، فیلم عجیبی است از نظر من یک درامی است مخلوط با تراژدی و دارای بعضی از سکانس های طنز و کمدی واقعا جالب است .

یکی از نکات بارز فیلم در «پاپیون» کارگردانی پر وسواس و وصف ناپذیر فرانکلین جی. شفنر است، با بررسی صحنه و عوامل و لوکیشنها می توان این را درک کرد که به شدت بر روی فیلم وقت گذاشته شده است  که کار کارگردان به استادی تمام در این فیلم نمایان است .

بازيگران:استيو مک کوئين ( پاپيونداستين هافمن (لوئيس دگا )
کارگردان: فرانکلين جي شافنر
تهيه کننده: تد ريچموند
نويسندگان فيلم نامه: هنري چارير و دالتون ترامبو
سال تولید : 1973

داستان فيلم:«هنري چارير» يا پاپيون ( استيو مک کوئين) به اتهام قتل  محاکمه می شود  و به یکی از جزایر فرانسه فرستاده می شود اما او خود را بی گناه می داند . وي در ادامه داستان با لوئيس دگا (داستين هافمن) آشنا مي شود.

«دگا» هم به دليل جعل بعضی اوراق فرانسه، براي گذراندن محکوميت راهي «گويان» است. «دگا» پول زیادی با خود دارد و زندانیان این موضوع را می دانند و پاپیون پیشنهاد میدهد از او حفاظت کند. «دگا» ناچار مي شود پيشنهاد پاپيون را براي مراقبت از وي بپذيرد و  در برابر پول فرار او را بدهد .و به این ترتیب این دو نفر بیشتذر به هم نزدیک می شوند .

در سکانس آخر با اینکه چهره پاپیون شکسته و درهم ریخته است باز هم امیدی در دل دارد و آن هم امید آزادی و فردایی روشن است ، پس خود را به دریا می اندازد و از آنجا فرار می کند ، همین جرات و جسارت او را تا به اینجا حفظ و زنده نگه داشته است .

در نهايت پس از سال ها تلاش و ۳ بار فرار نافرجام، پاپيون موفق به فرار مي شود ولي دگا با او نمي رود و....

اگر 5 صفحه هم در مورد این فیلم بنویسم باز هیچ نگفته ام .
این فیلم برای شخص خود من از بسیاری از جهات جزء 10 فیلم مهم زندگیم محسوب میشود .




RE: سکانس آخر .... - Joe Bradley - ۱۳۹۳/۱۰/۲۹ عصر ۰۴:۰۰

سلام به همه

فیلم امروز پرواز بر فراز آشیانه فاخته یا دیوانه از قفس پرید .

در مورد این فیلم باید خیلی زودتر از اینها می نوشتم اما به دلیل مشغله های مختلف و ذهن به هم ریخته کم کم داشت یادم میرفت .البته باتوجه به نام تاپیک که سکانس آخر می باشد به نظرم اگر بیشتر در مورد سکانس آخر تمرکز کنم بهتر خواهد بود ، اگر بگویم موفق ترین اثر جک نیکلسون این فیلم است شاید اغراق نکرده باشم ، چرا که باتوجه به سن وسال جک و سال ساخت فیلم واقعا فیلم پرمحتوایی است که به نتیجه نشسته است .

 نکته ایی که به نظرم واقعا جالب به نظر می رسد این است که چرا بیشتر بار فیلم بر دوش جک نیکلسون می باشد ؟ زیرا ما در فیلم شاهد این هستیم که افراد دیگری هم در آسایشگاه هستند اما فقط بازی جک دیده میشود و به طور مثال دنی دویتو میتوانست نقش پر رنگ تری داشته باشد

و فقط شخصیت مک مورد توجه قرار نگیرد.

فیلمی ماندگار و تحسین برانگیز که تا به حال چند دفعه تماشاکرده ام و حتی از تلویزیون هم پخش شده است و واقعا انتخاب خوبی برای دیدن می باشد ، در این کافه فکر نمی کنم شخصی باشد که این فیلم را ندیده باشد و یا شاید حتی چند دفعه مشاهده کرده است ، زیرا فیلم دارای نکات ریز و درشت بسیاری است که به تماشای مکرراین فیلم می ارزد ، خود این موضوع یعنی تماشای چند باره فیلم از سوی دوستان دلیل این مدعاست که جایگاه این فیلم خاص می باشد ، چه از نظر نوع بازی و چه از نظر کارگردانی و فیلمبرداری و حتی موسیقی فیلم ، زیرا هر کدام از این عوامل خود شاخصه ای مهم هستند برای این فیلم ، نکته دیگر دوبله خوب این فیلم در ایران می باشد که با استقبال از سوی بیننده روبرو شده است و به زیبایی آن می افزاید.

این فیلم که جزء لیست 250 فیلم برتر سینما جهان قرار دارد ،  حتی جزء 20 فیلم معتبر سایت imdb قرار دارد. در واقعا جایگاه خوبی در تاریخ سینما دارد و می توان گفت یکی از فیلمهایی است که به درستی مورد اقتباس قرار گرفته .فیلم به نوعی برای افراد درونگرا زیبایی خاص خودش را دارد و این فیلم رمز و رازهای خودش را دارد.

   
کارگردان:میلوش فورمن
تهیه‌کننده: مایکل داگلاس/شول زائِنتز
نویسنده رمان:کن کیسی
فیلمنامه:لورنس هاوبن /بو گَلدمن
 
بازیگران: جک نیکلسون /لوئیز فِلِه چر/ویل سمپسون/براد دوریف
موسیقی: جک نیچه
فیلم‌برداری :هاسکل وکسلر
تدوین: شلدون کان /لینزی کینگمن

جوایز فیلم
•    نامزد 9 اسکار در سال 1976
•    برنده اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد (جک نیکلسون)
•    برنده اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن (لوئیس فلچر)
•    برنده اسکار بهترین کارگردان (میلوش فورمن)
•    برنده اسکار بهترین تهیه کننده (مایکل داگلاس)
•    برنده اسکار بهترین فیلم نامه اقتباسی
•    برنده 6 جایزه گلدن گلوب سال 1976
•    نامزد 10 جایزه و برنده 6 جایزه از بفتا 1976

فیلم پرواز بر فراز آشیانه فاخته یا همان فیلم دیوانه از قفس یرید یکی از بهترین فیلم های تاریخ سینما محسوب می گردد،چه از نظر کارگردانی و وجوه تکنیکی کار و چه از نظر فیلمنامه و چه از لحاظ بازیگری ، جایگاه  جک نیکلسون در فیلم واقعا خاص هست ، خصوصا با آن دیالوگها خاص فیلم و حرکاتی را که به جا اجرا می کند .

داستان فیلم  :

((پرواز بر فراز آشیانه فاخته)) محصول ۱۹۷۵ امریکا، داستان شخصیتی منحصر به فرد با نام «مک مورفی» را روایت می کند که به اتهام ناروای تجاوز جنسی زندانی شده و سپس به بهانه ضرب و جرح نگهبانان زندان، به بیمارستان روانی ایالت منتقل شده است. او را به اینجا آورده اند تا از سلامت روانی او اطمینان پیدا کنند. در طول داستان مک با یک سرخ پوست دوست میشود که به آن رئیس می گویند .

در صحنه های آخر فیلم مورفی می خواهد پرستار آسایشگاه را خفه کند که مسئولین و نگهبانان آسایشگاه مانع میشوند و او را تحت شوک الکترونیکی قرار میدهند که مانند یک تکه گوشت بی حرکت می شود .

سکانس پایانی :

در سکانس پایانی آنجایی که مک رو به بخش منتقل کردند و رئیس از خواب بلند میشه و وضعیت مک رو میبینه ، خیلی جالب هیچ کسی توقع نداره که مک رو با بالش خفه کنه و این نقطه اوج فیلمه ، و بالاخره آبخوری رو از جا میکنه و پنجره رو میشکنه و فرار میکنه  با شنیدن صدای شکستن شیشه یکی از دیوانه ها(که از قضیه اطلاع نداشته) بلند فریاد میزنه:

 
     هی٬مک مورفی فرار کرد.....
     اون رفت٬مک مورفی فرار کرد....
                
      دیوانه از قفس پرید...

فرار رئیس و مرگ مورفی هر کدام به نوعی خلاصی و رهایی از قید و بند و به نوعی نشان از زندگی دوباره است ، زیرا فیلم  جو نظام سلطه را به نمایش می گذارد و شکستن سلطه امپریالیستی جالب است ، زیرا این آسایشگاه است که زندگی را برای افراد تعیین می کند حتی اگر بداند افراد بی گناه و سالم هستند .

شخصیت مک مورفی هم جالب است ، شخصی که خود را زرنگ به حساب می آورد اما  وارد جمعی میشود که بیشتر آنها از لحاظ ذهنی سالم هستند .

در صحنه ایی در فیلم  دیالوگی را از او میشنویم که خیلی جالب است : مک مورفی خطاب به دیوانه های تیمارستان: فکر مي کنيد که چي هستيد، خداي من؟ ديوونه يا يه همچين چيزي؟!نيستيد. شما ديوونه نيستيد. شما از نصف اون الاغ هايي که بيرون توي خيابون ها راه ميرن ديوونه تر نيستيد .

فیلم روایتگر دیوانگی و جنون است که به نوعی  افرادی را نشان میدهد که  در سلامت به سر می برند اما برای  مشکلات زندگی خود را به دیوانگی زده اند . پرواز بر فراز آشيانه فاخته  فيلمي بي نظير درباره ي مردي است كه به ايجاد تغيير در زندگي خود و ديگران مصمم است و از اين كه در برابر حاكميت جاري بايستد، نمي ترسد.
جک نیکلسون به صورتی در فیلم بازی میکند و در نقش خود غرق میشود که بیننده راهی به جز قبول کاراکتر او ندارد ،
کن کیسی نویسنده رمان پرواز بر فراز آشیانه فاخته  که فیلم فورمن از روی  آن ساخته شد، کتابش را در سال ۱۹۶۲ نوشت. نویسندگی را در دانشگاه استفورد تحصیل کرد و اما از دانشگاه اورگان فارغ التحصیل شد .

و در پایان هم رییس به خاطر اینکه دیوانه هایی که تمام امیدشان مک مورفی است ، آن تکه گوشت خورد شده ای که روزی مک مورفی بود را نبینند ، و آخرین امیدشان را هم از دست ندهند ،او را خفه می کند و از آسایشگاه می گریزد، دیوانه ها ی هنوز امید وار به معجزه مک مورفی ، شاد و سرخوش فریاد دیوانه از قفس پرید را سر می دهند.

نکته جالب این است که فیلم در گرگ و میش شروع می شود و در گرگ ومیش تمام می شود .

در پایان یادی می کنیم از دوبلورهای زحمت کش و گرامی که فیلمها را برای ما خاطره انگیز و ماندگار و هم قابل فهم می نمایند.

 دوبله فیلم به مدیریت  خسرو خسروشاهی

جک نیکولسون / رندل پاتریک مک مورفی / ناصر طهماسب
لوئیز فلچر / پرستار راچد / رفعت هاشم پور
ویلیام ردفیلد / هاردینگ / پرویز ربیعی
برد دوریف / بیلی بیبیت / خسرو خسروشاهی
دین آر. بروکس / دکتر اسپایوی / حسین معمارزاده
دنی دوویتو / مارتینی / ظفر گرایی
ناتان جورج / واشینگتن / محمد بهره مندی
مل لمبرت / رئیس لنگرگاه / جواد پزشکیان
سیدنی لاسیک / چارلی چزویک / پرویز نارنجیها
کریستوفر لوید / تیبر / ناصر نظامی
ویل سمپسون / رئیس برامدن / خسرو شمشیرگران
ماریا اسمال / کندی / مینو غزنوی
وینسنت اسکیاولی / فردریکسون / بهرام زند
یکی از دکترها (کراوات سیاه و قرمز) / سیامک اطلسی
دو تا از دکترها (جوان با عینک و سبیل،مسن با عینک و کچل) / بهرام زند




RE: سکانس آخر .... - برو بیکر - ۱۳۹۳/۱۱/۱ عصر ۰۵:۰۷

فیلم افسانه 1900 و پایانی تراژدیک اما تحسین برانگیز

نویسنده و کارگردان: جورپه تورنا توره

سال تولید: 1998

هنرپیشه اصلی: تیم راث

فیلم افسانه 1900 از جمله فیلمهای سنگین و پرمعنای سینما محسوب میگردد ، با موضوعی ناب که کمتر دیده ام در جایی به آن پرداخته شود. این فیلم سرگذشت پسری را بتصویر می کشد که در سال 1900 وقتی نوزادی بیش نبود توسط یکی از کارگران یک کشتی بزرگ در کشتی پیدا می شود و بدلیل مجهول الهویه بودن نام 1900 را روی او می گذراند .1900  در همان کشتی بزرگ و رشد پیدا میکند و تا پایان عمرش هیچوقت پایش را از کشتی به بیرون نمی گذارد. او در کشتی بصورت خودجوش و غریزی پیانو یاد می گیرد و استعداد بینظیرش در نواختن پیانو موجب حیرت کارکنان کشتی می گردد و کارش در کشتی می شود نواختن پیانو برای مسافرین. مهارت او در خلق قطعات زیبای جاز و قطعات احساسی و عاشقانه باعث اشتهار او می شود.

جدای از سکانس آخر فیلم که بسیار حیرت انگیز بتصویر کشیده می شود فیلم سرشار است از سکانسهای ماندگار و دیالوگهای پر معنا،  قبل از پرداختن به سکانس آخر جای دارد به یکی از سکانسهای زیبای این فیلم در باب مهارت 1900 در نواختن پیانو که برایم بسیار لذت بخش بود اشاره ای داشته باشم . اشتهار 1900 در پیانو زدن بویژه در سبک جاز که تسلط و سرعت را می طلبد آوازه او را به خارج از کشتی می کشاند و  باعث کنجکاوی بهترین پیانومن جهان جناب جلی مورتن مغرور که خود را ابداع کننده موسیقی جاز می دانست میگردد و او برای اینکه تبحر خود را به رخ همه بکشد تصمیم می گیرد مسافرتی با کشتی داشته باشد و در آنجا 1900 را دعوت به دوئل با پیانو نماید و بدین ترتیب روی او را کم کند. مسابقه شروع می شود و هریک در نواختن قطعاتی از جاز هر بار سرعت انگشتان خود را بیشتر و بیشتر می کنند تا مهارت خود را به رخ دیگری بکشد . اما هربار که جلی قطعه ای را اجرا می کند پس از او 1900 پشت پیانو می نشیند و همان قطعه را با تنظیمی زیباتر و سرعتی بالاتر می نوازد . جلی به خشم می آید و آخرین قطعه ، که ترکیبی از موسیقی جاز با تم شرقی می باشد را که از ساخته های خودش می باشد را با سرعت بالا و برای اولین بار اجرا می کند تا تیر خلاص را به 1900 بزند. بعد از او 1900 در کمال خونسردی  پشت پیانو می نشیند و از یکی از تماشاچیان یک نخ سیگار مطالبه می کند. دوستان او متعجب می شوند و می گویند تو که هیچوقت سیگار نمی کشیدی. 1900 یک نخ سیگار را می گیرد و می گذارد کنار پیانو و شروع میکند همان قطعه را با سرعتی بسیار بالاتر و بسیار زیباتر اجرا می کند.

   

سرعت حرکت انگشتان او روی کلاویه های پیانو بقدری بالا می رود که دوربین قادر به ثبت آن نیست و همگان با تعجب مشغول دیدن و شنیدن اجرای او با سرعتی بینظیر هستند. 1900 با نواختن پیانو طوفانی بپا می کند و اطرافیانش را مبهوت  خود می نماید .وقتی قطعه به پایان می رسد 1900 سیگار را از روی پیانو بر می دارد و در حالیکه هیچکس نمی داند او چکار می خواهد بکند سیگار را آهسته به یکی از سیمهای پیانو می چسباند و سیگار در کمال تعجب روشن میگردد و آنرا به جلی تقدیم می کند . این یعنی آنقدر سرعت پیانو زدن 1900 بالا بوده که سیمهای پیانو از برخورد چکش به آنها بقدری داغ شده اند که قادر به روشن کردن سیگار می شوند. جلی با دیدن چنین صحنه ای زدن پیانو را برای همیشه کنار می گذارد و شکست را می پذیرد.

1900 در کشتی با یک نگاه عاشق یکی از مسافرین می شود و قطعات او پس از ایجاد چنین عشقی رنگ و بوی دیگری بخود می گیرد و فوق العاده احساسی می شود. او در خیال خود و با فکر کردن به عشقش قطعات بینظیری را خلق می کند. 1900 معتقد است روح هر شخصی را میتوان با موسیقی ترسیم کرد . اما سکانس پایانی فیلم:

بنظر من فیلم افسانه 1900 کاملا متکی است به سکانش آخرش. بعبارتی این سکانس آخر فیلم است که به فیلم معنا می دهد و میتوان گفت فیلم بدون سکانس آخرش هیچ مفهوم و معنایی ندارد و باید گفت تورناتوره با سکانس آخرش ذهن مخاطب خود را به یک پارادکس بزرگ در دنیا دعوت می کند. سکانسی که باید گفت در خور و شان فیلم بود و عملا نمی توان پایان دیگری برای آن نوشت:

کشتی ای که 1900 در آن زندگی میکرد دیگر فرسوده شده است و به پایان عمرش رسیده است و باید امحا گردد. از طرفی 1900 هم که در همان کشتی زندگی میکرده درون آن پنهان شده است و چون از خشکی میترسد حاضر نیست کشتی را ترک کند . دنیای او درون آن کشتی می باشد و او هرگز پایش را به خشکی نگذاشته است. درون کشتی مواد منفجره کار میگذارند تا برای حفظ محیط زیست آن کشتی فرسوده را برای همیشه نابود کنند.

مکس که از دوستان نزدیک 1900 می باشد و سالها پیش در همان کشتی در کنار 1900 ترامپت می نواخت بطور اتفاقی متوجه می شود که کشتی را می خواهند منفجر کنند او حدس می زند که احتمالا 1900 هنوز در کشتی می باشد و از کسانیکه میخواهند کشتی را منفجر کنند خواهش می کند تا فرصتی را در اختیار او بگذارند تا یکبار دیگر داخل کشتی را جستجو کند. او 1900 را در کشتی پیدا می کند و تمام تلاش خود را برای متقاعد نمودن 1900 جهت خروج از کشتی می کند اما نهایتا این 1900 می باشد که مکس را متقاعد می کند که دنیای او به پایان رسیده است و تصمیم دارد همزمان با مرگ کشتی به استقبال مرگ خود برود. دیالوگهای رد وبدل شده بین 1900 و مکس دیالوگهای فوق العاده سنگین و پرمعنایی می باشد . در دیالوگهای پایانی در سکانس آخر  ، 1900 به روزی اشاره میکند که تصمیم داشت از کشتی پیاده شود و به شهر برود اما در میانه پله ها متوقف میگردد و ضمن پشیمانی ، مجددا به کشتی باز می گردد او به مکس می گوید:

- همه چیز خوب بود منم خوشحال  بودم با پالتویی که تنم بود خوش قیافه شده بودم و پیاده شدم. همه چیز تضمین شده بود. مشکل این نبود. مکس ، چیزی که من دیدم منو متوقف نکرد . چیزی که ندیدم متوقفم کرد. متوجه میشی؟ چیزی که ندیدم انتهای اون شهر بود. هیچ پایانی وجود نداشت.

چیزی که ندیدم این بود که همه این چیزها کی و کجا جمع میشن و به پایان میرسند. پایان دنیا. یه پیانو رو در نظر بگیر کلیدها شروع میشن و به پایان می رسند. تعدادشون 88 تاست کسی بیشتر یا کمتر نمی گه کلیدها بی انتها نیستند ولی تویی که بی انتهایی و میتونی بی نهایت آهنگ بسازی من اینو دوست دارم و میتونم باهاش زندگی کنم. ولی تو منو جایی میبری و جلوی چشمهام چیزی میگذاری که میلیونها میلیونها کلید داره . مکس ، کلیدها پایانی ندارند اون کیبورد بی انتهاست و اگه اون کیبورد بی انتها باشه با اون کیبورد نمی تونی آهنگ بسازی ، روی صندلی اشتباهی نشستی اون پیانوی خداست.

خدای من فقط اون خیابونها رو دیدی؟ هزاران هزار خیابون وجود داره ، چجوری میخوای یکیسون رو انتخاب کنی؟ یه زن ، یه خونه ، یه روش برای مردن. من توی این کشتی بدنیا اومدم و دنیا منو نادیده گرفت و هر روز آرزوی 2000 نفر توی این کشتی جا میموند و لی همه چیز بین دماغه و عقب کشتی خلاصه میشد. من یاد گرفتم اینطوری زندگی کنم. خشکی؟ خشکی کشتی ایست که برای من خیلی بزرگه مثل یه زنی که خیلی زیباست یه پلی که خیلی طولانیه یه آهنگیه که نمیدونم چجوری بسازمش هرگز نمیتونم از این کشتی پیاده بشم هرگز نمیتونم از زندگیم بیرون بیام. در نهایت از نظر بقیه من یه مرده ام. ولی تو استثنایی فقط تو میدونی من اینجام. ولی متاسفم دوست من ، من پیاده نمی شم.

   


مکس ناامیدانه کشتی را ترک می کند و به کسانیکه می خواهند کشتی را منفجر کنند می گوید کسی داخل کشتی نیست. لحظاتی بعد کشتی منفجر می شود و افسانه 1900 بدین ترتیب به پایان می رسد تا هر مخاطبی با دیدن این سکانس علیرغم آنکه میداند 1900 افسانه ای بیش نبوده است اما از اینکه یک نابغه اینگونه به زندگیش پایان میدهد متاثر گردد. سکانس پایانی 1900 را باید به لیست فیلمهایی که دارای سکانس پایانی شاهکارگونه هستند اضافه کنید.

پی نویس: افسانه 1900 فیلم عمیق و بزرگیست. اگر ندیده اید حتما ببینید. و اگر هم دیده اید امیدوارم توانسته باشم با احساس و رابطه ای که با این فیلم برقرار نمودم برایتان یک فیلم خوب را یادآوری کرده باشم. صادقانه عرض کنم وقتی از تقابل بین جلی و 1900 در نواختن پبانو می نوشتم از بکاربردن واژه دوئل که به ذهنم رسید بسیار لذت بردم اما وقتی در خصوص این فیلم سرچ کردم دیدم اغلب کسانیکه درباره این فیلم نوشته اند تصادفا به این سکانس اشاره نموده بودند و درست بر قضا از واژه دوئل نیز استفاده کرده بودند. همانطور که صادقانه عرض کردم این تشابه کاملا تصادفی بوده و مطالب همگی برگرفته از احساسات و برداشتهای شخصی خود از این فیلم می باشد.

اما نکته ای که در خصوص این فیلم می خواهم خدمت دوستان عرض کنم چیزیست که تاکنون هیچکس درموردش ننوشته است. اغلب منتقدین (حتی در مراجعه به سایتهای خارجی) جوزپه تورنا توره را بخاطر بتصویر کشیدن چنین سوژه ناب و غیرتکراری ستایش نموده اند زیرا تورناتوره هم نویسندگی و هم کارگردانی فیلم را بعهده داشته است ( البته از خالق سینما پارادیزو قطعا همین توقع می رود) اما بروبیکر ناخودآگاه با دیدن این فیلم بیاد یکی دیگر از شاهکارهای سینما می افتد که تاحدودی این فیلم را منبعث از آن میداند.

نمی دانم دوستان فیلم زیبای معمای گاسپارهاوزر را بیاد دارند یا خیر. وقتی 1900 نمی تواند با دنیای خارج از کشتی ارتباط برقرار کند به مکس میگوید وقتی روی پلکان کشتی بوده تا از کشتی خارج شود نگاهی به شهر میکند و می گوید چیزی که ندیدم انتهای اون شهر بود. این درست دیالوگی بود که گاسپارهاوزر در دیدگاهش از دنیا بیان میکند. 1900 و گاسپارهاوزر مشترکات زیادی داشتند. او در یک کشتی به بلوغ می رسد و کاسپارهاوزر در یک زیرزمین تنگ و تاریک و در نهایت فلسفه هر دو  و نیز جهانبینی هردویشان از دنیا به یک شکل بود و در پایان هر دو هم بدلیل آنکه نمی توانند با دنیای ما ارتباط برقرار کنند به استقبال مرگ می روند. (البته این یک نظر شخصی است ، و برداشت و سلیقه بنده در خصوص مشتبهات بین این دو فیلم می باشد ممکن است اهالی فلسفه نظر دیگری داشته باشند.) به تمام اینها معصومیت و مظلومیت مشترک بین چهره ایندو را نیز اضافه کنید که قطعا می توان آنرا حاصل بازی دوهنرپیشه مختلف از دو نسل مختلف دانست:




RE: سکانس آخر .... - برو بیکر - ۱۳۹۳/۱۲/۱۴ عصر ۰۶:۳۸

مرد سوم

کارگردان : کارول رید

سال تولید : 1949

شاید مشهورترین سکانس مرد سوم همان سکانس ملاقات مارتینز با هری لایم در چرخ و فلک و دیالوگهای رد و بدل بین ایندو باشد. اما سکانس آخر این فیلم همه مخاطبین را در لایه های درونی فیلم غرق می کند. در واقع روند فیلم به گونه ای پیش می رود که هر بیننده ای که برای بار اول این فیلم را می بیند احساس می کند پایان خوشی در انتظار آنا (دوست دختر هری ) و مارتینز می باشد.

در سکانس پایانی وقتی برای بار دوم همه در مراسم تشیع جنازه هری شرکت می کنند مارتینز سوار بر ماشین افسر پرونده می شود تا با رفتن به فرودگاه انگستان را به مقصد آمریکا ترک نماید. او در جدال بین احساس و وظیفه سرانجام بر احساس خود غلبه نموده بود و باعث به دام افتادن و نهایتا کشته شدن قدیمی ترین دوست خود هری شده بود.

 

در بازگشت از گورستان در نمای زیبایی از خیابانی خلوت که به درختان بی برگی مزین شده است مارتینز ، آنای غمگین را می بیند که پیاده در حال بازگشت به شهر است. کمی جلوتر ماشین توقف می کند و مارتینز از ماشین پیاده می شود تا با آنا صحبت کند و جناب سرگرد به تنهایی به شهر باز میگردد. باید خیلی خوشبین باشیم که فکر کنیم  مکالمه عاشقانه ای در آن خیابان غم گرفته بین ایندو رد و بدل خواهد شد و یا شاید  مارتینز ،  آنا را با خود به آمریکا خواهد برد.

اما آنا که توقع نداشت مارتینز به قدیمی ترین دوست خود پشت کند و او را مسبب کشته شدن هری میدانست کاملا بی اعتنا و بدون آنکه حتی نیم نگاهی به مارتینز داشته باشد از مقابل او عبور می کند و مانند یک غریبه که گویی هرگز او را ندیده است از کادر دوربین خارج می شود و پایانی تحسین برانگیز را برای یکی از کلاسیک ترین فیلمهای سینما رغم می زند.

 

فیلم با این سکانس به پایان می رسد اما چالشها در ذهن مخاطبین ادامه دارد.....  اینکه آیا مارتینز کار درستی کرد؟ ....  آیا وفاداری آنا به هری علیرغم آنکه او میدانست هری فرد خلافکاریست و او را نیز با ظاهر سازی در مرگ اولیه بازی داده است منطقی بود؟ ....  و هزاران اگر و امای دیگر .....

اما اگر آنا وقتی می رسید به مارتینز می ایستاد و دست در دست یکدیگر مطابق میل مخاطب از کادر دوربین خارج می گردیدند چه بر سر پایان فیلم می آمد؟؟؟؟  آیا آنوقت این سکانس مانند امروز ماندگار میگردید؟؟؟




RE: سکانس آخر .... - برو بیکر - ۱۳۹۴/۵/۲۲ عصر ۰۴:۱۱

پس فطرت های لعنتی

کارگردان: کوئنتین تارنتینو

سال تولید: 2009

بازخوانی سکانس پایانی فیلم پس فطرتهای لعنتی با لحنی متفاوت :

حقش بود ، بیش از یکساعت حرص خوردم تا دلم خنک شود، سرهنگ هانس لاندا را می گویم ، یکی نبود بهش بگه کی دلش میاد این فرشته زیبا رو را خفه کند؟ سرهنگ هانس لاندا آبروی هر چی افسر گشتاپو  بود را برد ، هانس کجا و کسلر کجا؟

پس فطرت های لعنتی یا پس فطرت های  ... هرچی ...  ، (چقدر اسم های متفاوت از این فیلم شنیدیم) یکی از فیلمهای نادری بود که در سال 2009 ساخته شد اما طعم و رنگ و بویش مثل فیلمهای کلاسیک گشتاپو محور قدیمی بود. مخصوصا نیمه پایانی فیلم.

   

با دیدن سرهنگ هانس لاندا خودبخود بیاد کسلر خودمون افتادم، نمیدونم چه رازی در ذات این افسران گشتاپو نهفته است که آدم وقتی فیلمشونو میبینه میترسه وای بحال اینکه باهاشون روبرو بشیم ، آدم احساس میکنه همه چیز رو درباره مون میدونن.

با  زیرکی تمام سیندرلای فیلمو از روی لنگه کفش بجا مانده در آن رستوران پیدا میکنه و ناجوانمردانه خفه اش میکنه. اما آخر و عاقبت افسر گشتاپویی که به آرمانهای خود وفادار نباشد و به پیشوا خیانت کند چیزی نیست بجز نقش یک سوآستیکای ناب به روی پیشانی اش.

   

سکانس آخر پس فطرت های لعنتی یکی از ماندگار ترین سکانس های یک فیلم خوب است. سرهنگ هانس لاندا به طمع اعطای مدال افتخار توسط دولت آمریکا و یک ویلای بزرگ در یک جزیره در اطراف آمریکا  و بازنشستگی نظامی با حقوق و مزایای فراوان و در امان بودن از دست نازیها فریب می خورد و به پیشوا خیانت می کند.

او سلاح خود را به الدورین تحویل می دهد و خود را با وعده های فریبنده تسلیم می کند ، اما آلدورین با او مانند هر نازیِ به دام افتاده رفتار می کند و روی پیشانی او علامت سوآستیکا را با چاقوی خود حک می کند.

و در نهایت در ثانیه های پایانی فیلم آلدورین به دوست خود می گوید: این بهترین اثر هنری من است. ......... و فیلم پایان می یابد.

یک سکانس پایانی ماندگار ......