تالار   کافه کلاسیک
سکانسهای به یاد ماندنی - نسخه قابل چاپ

+- تالار کافه کلاسیک (https://cafeclassic5.ir)
+-- انجمن: تالارهای تخصصی (/forumdisplay.php?fid=10)
+--- انجمن: سینمای کلاسیک جهان (/forumdisplay.php?fid=11)
+--- موضوع: سکانسهای به یاد ماندنی (/showthread.php?tid=115)


سکانسهای به یاد ماندنی - بانو - ۱۳۸۸/۸/۲ عصر ۰۷:۳۲

یادش به خیر...زمانی در پرشین تولز،  تالاری با این مضمون داشتیم... امید که ایجاد دوباره این فضا، بجا باشد و دوستان بپسندند...

در عالم سینمای وسترن... شین، فیلم محبوب و این سکانس، یکی از لذت بخش ترین صحنه ها برایم بوده است...به همین جهت، با آن آغاز می کنم...

سکانس پایانی شین(shane 1953) به کارگردانی جورج استیونس ...موسیقی زیبای ویکتور یانگ گوش نواز است ...به شیرینی طنین صدای آلن لاد (چه زبان اصلی و چه نسخه ی دوبله شده که سعید مظفری بسیار متین و زیبا این نقش را اجرا کرده اند )
از اینکه مرد آرام ما چگونه برای احقاق حق دوست خویش (استارت)خود را در چشم مادر و پسر، ستمگر می نماید و پدر کودک (قهرمان زندگی او) را کتک میزند و مانع رفتن او به آغوش مرگ می شود بگذریم ...
کودک از مادر می شنود و در می یابد که شین برای نجات جان پدرش اورا زد و رفت ... حال شین(آلن لاد)راهی شده است ...جویی(کودک -براندون دی وایلد)همچون عاشقی بیقرار به دنبالش در کوه و بیابان می دود زمین میخورد بر کوه می لغزد و باز میدود ....شین پس از ورود به کافه با انسانهای بد فیلم(رایکر و تیر انداز اجیر شده ی وی جک ویلسون)درگیر می شود و آنها را همچون قهرمانی از نگاه پناه گرفته ی کودک، از بین میبرد ...ناگهان جویی متوجه خطر پشت سر شین می شود و فریاد میزند مواظب باش شین ...! او برمی گردد و تیرانداز را می زند اما زخم بر می دارد ...حال کودک نیز کاری قهرمانانه برای این الگوی نازنین خویش انجام داده است ...از کافه خارج می شوند....شب است ...

جویی:شین من می دونستم که تو ازاون فرزتری!می دونستم .فهمیده بودم. اون جک ویلسونه مگه نه شین؟! خود جک ویلسون بود؟
(نگاه پر معنی شین) :آره خودش بود جویی.اون جک ویلسون بود. ما روزای خیلی سختی رو گذروندیم ولی خب پیش میاد دیگه. راستی ببینم ، تو اینجا چکار می کنی ؟
(سکوت طولانی جویی) :از من ناراحت شدی شین ؟
(با لبخند) :نه ، برای چی ناراحت بشم جویی...حالا دیگه برو خونه.
- نمیشه منو همراه خودت ببری؟
-نه جویی امکان نداره.(بر اسب می نشیند)
-آخه چرا امکان نداره ....؟
-چون معلوم نیست کجا میخوام برم.
(نگاه درمانده و عاشق کودک) : ما به تو احتیاج داریم شین.
- آدم سفری رو که شروع کرده باید تا آخر ادامه بده و حالا من باید به سفرم ادامه بدم (همچنان آن لبخند مهربان و آرامش بخش را بر چهره دارد).
کودک می گرید : خب منم با خودت ببر .
- نه نمی تونم این کارو بکنم جویی.هرکسی باید بره دنبال سرنوشت خودش و تو هم باید پیش پدر و مادرت بمونی. نه نمیتونی با من بیایی . حالا برگرد خونه پیش پدر و مادرت. بهشون بگو همه چی درست شد. از حالا به بعد اینجا همه چی آرومه . هیچکس دیگه مزاحمتون نمیشه.
(کودک دست اورا می کشد و میان کلامش می پرد) : شین ! ازت داره خون میره. تو زخمی شدی....
(شین سر کودک را نوازش میکند) : مهم نیست . فکرشو نکن جویی. فقط به من قول بده که همیشه باعث خوشحالی پدر و مادرت بشی...منظورمو که می فهمی جویی، نه ؟!...فهمیدی بهت چی گفتم ؟ بهم قول بده جویی؛ قول بده که هیچوقت حرفمو فراموش نمی کنی ... آهان ؟!
(جویی درمیان گریه لبخند میزند،حاکی از فهم ...در حیطه ی دنیای کوچکش) : قول میدم شین.
(تاییدش می کند و دور میشود ...جویی چند قدمی دنبالش می دود) : خیلی دلم میخواد وقتیکه بزرگ شدم مثل تو بشم شین !
(شین پشت به او) : آرزوی خوبی نیست جویی ...
(باز دنبالش می دود) : هیچوقت تورو فراموش نمی کنم شین ...
(شین دور می شود ....کودک می دود ...و صدا در کوه طنین می اندازد) : پدرم برای تو خیلی احترام قائله . خیلی زیاد ...زود برگرد پیش ما ....شین ...! (با لبخندی که تلخ می شود و می ماند بر چهره ی معصومش ) زود برگرد پیش ما ....و شین همچنان دور می شود و در سپیده دمان همرنگ افق می گردد ...




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سروان رنو - ۱۳۸۸/۸/۳ صبح ۱۲:۰۷

با سپاس بسیار زیاد از بانو به خاطر شروع این تاپیک . :heart:دیگه وقتش  بود . راستی گفتی پرشین تولز و کباب کردی دلم ! narahat ... امروز بعد از ماه ها یه سر به بخش سینما زدم ... مثل یک شهر ویران شده بود.[تصویر: Just_Cuz_06.gif]  از کاربرای خوب قدیمی فقط یکی دو تا موندن. از میان کاربرهای جدید 2 نفر مطلع خوب دیدم که طبق وظیفه ارشاد کردیم که بیان اینجا ( فرار دادن مغزها به اینور آب ! :D ). یه نگاه هم به مطالب و کل کل هایی که با کاربران اونجا طی سالها داشتیم کردم. آی جوونی کجایی که یادت بخیر . [تصویر: 301.gif] .... البته خودمونیم ... جوونی ها هم چیزی نبودیم  [تصویر: 14k8gag.gif]

الغرض (= منظور ) ، می خواستم بگم  عیبی هم نداره  مطالبی رو که سالها یا ماهها قبل در جاهای دیگه گفتیم   دوباره اینجا در جمع دوستان جدید هم مطرح کنیم چون مسلما بحث ها تکراری نخواهد بود. روش توضیح سکانس ها بهتره با فروم های دیگه فرق داشته باشه. همین صورتی که بانو نوشته خیلی خوبه. یعنی یک شرح کلی از سکانس - نظر نویسنده - و بعد دیالوگ ها و در پایان یک عکس گویا از سکانس.




سکانسهای به یاد ماندنی - بانو - ۱۳۸۸/۸/۳ عصر ۰۷:۵۹

چند سکانس از فیلم زیبا و بیاد ماندنی تعطیلات رمی (Roman Holiday 1953) به کارگردانی ویلیام وایلر:

 پرنسس آن (ادری  هپبرن) خسته از بازدید رسمی و پرملالش از شهر رم، نیمه شب آشفته می شود، پزشک خانوادگی برایش داروی خواب آور تجویز می کند اما، پیش از اثر کردن دارو، یواشکی از قصر می گریزد و در خیابان به خواب میرود... خبرنگاری آمریکایی بنام جو برادلی(گرگوری پک) که موظف به مصاحبه با پرنسس بوده، بی خبر از همه جا او را به عنوان یک دختر مست! در خیابان پیدا می کند و طی برخوردهایی خنده آور و لوطی مآبانه! اورا به خانه اش میبرد...روز بعد می فهمد که او پرنسس آن بوده، اما بروز نمی دهد!( آن) هم لو نمی دهد که پرنسس گمشده اوست! خلاصه که به بهانه نشان دادن شهر به دختر، پک با یکی از رفقا(که عکاس مجله است!) به جاهای مختلفی سرک می کشند، بستنی می خورند، موتور سواری می کنند، توسط پلیس به جرم رانندگی با سرعت غیر مجاز متوقف می شوند ،  می رقصند و و و و ...در تمام این مدت عکاس ناقلا با دوربینی به شکل فندک از پرنسس عکس می گیرد... در آخر و به هنگام بازگشت دختر به قصر که اینک هویتش برملا شده، عاشق می شوند،براستی باید عاشق می شدند...! با غمی بسیار دختر را به قصر می رساند... پک دلباخته شده و دیگر نمی تواند عکسهای بی نظیر خبری آنروز را به سردبیر مجله تحویل دهد...روز بعد در جلسه خبری و در دید عموم، با پرنسس روبرو می شود...هر دو دلباخته اند اما می دانند وصال دست نایافتنیست...برای نخستین بار پرنسس با خبرنگاران دست می دهد؛ برای دیدار آخر با خبرنگار محبوبش... و سپس اتاق را با چند نگاه عاشقانه و پر حسرت ترک می کند...خبرنگاران پس از دیدار، از سالن خارج می شوند...پک بر جای خود میخکوب شده است...سالن خالی شده ... همه رفته اند اما او همچنان به جای خالی وی می نگرد... چشمهایش به اشک نشسته اما مغرور است...تنها و درمانده...از سالن خارج می شود...چقدر اتاق خالی ، دیوارها بلند و پک غصه دار و بی یاور است... دور می شود...علامت پایان بر بلندای قامت وی نقش می بندد...

سکانس برگزیده :

وداع آخر در اتوموبیل...شب است...

 پرنسس : سر اون پیچ نگه دار...

پک : خیلی خب... اونجاست...؟

- بله...(اتوموبیل متوقف می شود...پرنسس بغض کرده است...مرد خاموش ، دلباخته و مستاصل....)

زن: حالا باید ترکت کنم...من می رم...از اون سه گوشی رد می شم...تو باش، بعدا برو از اینجا...قول بده، از اونجا که رد شدم، دیگه نگام نکنی... برو و ترکم کن...همونطوری که من می رم و ترکت می کنم...

(مرد با غرور جلوی اشکهایش را می گیرد، اما حتی غرور هم نمی تواند عشقش را پنهان کند...) – خیلی خب....

زن: نمی دونم چطور خداحافظی کنم...نمی دونم...(و گریه می کند...)

(در نیمرخ مرد، به اشک نشستن چشمهایش پیداست...) – گریه نکن....

(هر دو دیگر اشک می ریزند...باران گریه و بوسه و آخرین بار تجربه آرامش در میان بازوان هم... پیاده شده و همانطور که گفته بود، دور می شود...)

و ... چند عکس منتخب:

دهان حقیقت، محک صداقت هر دو دروغگوی معصوم فیلم! 

موتور سواری !

پشت صحنه...استراحت بازیگران

 




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Classic - ۱۳۸۸/۸/۴ صبح ۱۲:۳۸

هر موقع نام تعطیلات رمی را می شنوم ، اولین چیزی که به ذهنم می رسد آخرین سکانس این فیلم زیباست.  سکانس نهایی تعطیلات رمی جزء بهترین پایان بندی های تاریخ سینماست. آنجاییکه که گریگوری پک و آدری هپبورن همدیگر را نگاه می کنند و بعد آدری می رود اما گریگوری سر جایش می ماند... آنقدر می ماند تا همه می روند و سالن خالی می شود ... بعد ... در حالیکه دستش را در جیبش کرده ... مانند یک عاشق دلشکسته ... آرام آرام سالن را ترک می کند ... آری ، باز ، عاشق و معشوقی را از هم جدا می شوند تا یک ملودرام زیبا خلق شود. به نظرم این آخرین نگاه گریگوری پک ، زیباترین و تاثرگذاریترین لحطه فیلم است:




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - واترلو - ۱۳۸۸/۸/۴ صبح ۰۶:۱۸

تقدیم به عاشقان گریگوری پک و آدری هپبورن

http://www.y o u t u b e . c o m/watch?v=kOr5eW6S0bM




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سروان رنو - ۱۳۸۸/۸/۴ عصر ۱۰:۵۰

ای برادر واترلو ... ای برادر ... شما خارج هستید و نمی دونید که ما نمی تونیم به سایت های youtube , flickr ,     , ...  دسترسی داشته باشیم . همشون رو قیلثر کردن [تصویر: fingersmiley.gif] . البته قیلثرشکن در فراموشخانه هست اما خب سخته.


تعطیلات رمی فیلم نازیه. فکر نمی کنم اگر کس دیگری جای آدری هپبورن نقش پرنسس رو بازی می کرد ، باز می تونست اینقدر روی تماشاگر تاثیر بذاره. آدری هپبورن با اون اندام نحیف و ظریف و چهره معصوم اش باعث میشه که از اول فیلم کنجکاو بشیم که ببینیم چه بر سر این فرشته کوچولو می آد. خب سکانس های زیادی در فیلم  هست: اونجاییکه آدری مو اش رو کوتاه می کنه و آزاد و راحت میاد تو خیابون ... صحنه موتور سواری و بستنی خوری و ... اما به نظر من هم ، بهترین صحنه و شاه سکانس فیلم همون مراسم خداحافظیه. شاید من نتونم کل فیلم رو چند بار ببینم اما می تونم این سکانس رو 10 بار پشت سر هم ببینم و باز سیر نشم.  :rolleyes:

:heart:




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Classic - ۱۳۸۸/۸/۱۰ عصر ۰۱:۱۴

یکی از سکانس هایی که از بربادرفته دوست دارم اونجایی است که رت باتلر بعد از بحث با مهمان های خانه در مورد جنگ و به هم ریختن جمع جنوبی های خوش خیال ! ، برای استراحت به یکی از اتاق های خانه اشلی می رود و روی کاناپه استراحت می کند... چند دقیقه بعد ، اشلی و اسکارلت غافل از اینکه کسی پشت کاناپه خوابیده است ، وارد اتاق می شوند و اسکارلت هم مشغول ابراز عشق به اشلی می شود ، اما اشلی مانع می شود و اسکارلت را عصبانی می کند و از اتاق بیرون می رود. اسکارلت هم بعد از رفتن اشلی ، یکی از مجسمه های روی میز را به سمت تابلویی روی دیوار ( سمت کاناپه ) پرتاب می کند :  بوم م م ....

ناگهان رت ( که همه چیز را شنیده ) سرش را از پشت کاناپه بالا می آورد و رو به اسکارلت می گوید : چی شده ؟ جنگ شروع شد ؟!

اسکارلت ( در حالیکه که حسابی جا خورده است ) : آه ... آقا شما باید حضورتون رو اعلام می کردید .

رت:  در کشاکش آن صحنه درام ؟ کسانی که گوش می ایستن توقع دارن چیزهای جالبی رو بشنون !

اسکارلت ( با غرور و تکبر) : آقا شما یک نجیب زاده نیستید

رت :  شما هم یک خانم متشخص نیستید

اسکارلت :  ها .. هان ؟! 

 




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سروان رنو - ۱۳۸۸/۸/۱۰ عصر ۰۸:۰۷

کلا هر چی اشلی (لزلی هاوارد ) و ملانی (الیویا دهاویلاند) تو این فیلم نچسب هستن ،  رت ( کلارک گیبل ) و اسکارلت ( ویوین لی ) جذابند مخصوصا از رت خیلی خوشم میاد :D. یه جای دیگه هم هست که خیلی جالبه. اونجاییکه اسکارلت به خاطر مرگ شوهرش حسابی مشروب خورده !! که ناگهان خبردار میشه  رت داره میاد. اونم از ترس کلی عطر به خودش میزنه و حتی کل شیشه عطر رو می خوره ! بعد سعی می کنه خیلی محکم از پله ها بیاد پایین . اما هنوز به پایین نرسیده که رت یه لبخند میزنه و میگه :

اسکارلت ! فایده ای نداره ... کاملا معلومه که مست کردی !  khande




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - بانو - ۱۳۸۸/۸/۱۰ عصر ۰۹:۵۱

(۱۳۸۸/۸/۱۰ عصر ۰۱:۱۴)IranClassic نوشته شده:  یکی از سکانس هایی که از بربادرفته دوست دارم اونجایی است که رت باتلر بعد از بحث با مهمان های خانه در مورد جنگ و به هم ریختن جمع جنوبی های خوش خیال ! ، برای استراحت به یکی از اتاق های خانه اشلی می رود و روی کاناپه استراحت می کند... چند دقیقه بعد ، اشلی و اسکارلت غافل از اینکه کسی پشت کاناپه خوابیده است ، وارد اتاق می شوند و اسکارلت هم مشغول ابراز عشق به اشلی می شود ، اما اشلی مانع می شود و اسکارلت را عصبانی می کند و از اتاق بیرون می رود. اسکارلت هم بعد از رفتن اشلی ، یکی از مجسمه های روی میز را به سمت تابلویی روی دیوار ( سمت کاناپه ) پرتاب می کند :  بوم م م ....

ناگهان رت ( که همه چیز را شنیده ) سرش را از پشت کاناپه بالا می آورد و رو به اسکارلت می گوید : چی شده ؟ جنگ شروع شد ؟!

اسکارلت ( در حالیکه که حسابی جا خورده است ) : آه ... آقا شما باید حضورتون رو اعلام می کردید .

رت:  در کشاکش آن صحنه درام ؟ کسانی که گوش می ایستن توقع دارن چیزهای جالبی رو بشنون !

اسکارلت ( با غرور و تکبر) : آقا شما یک نجیب زاده نیستید

رت :  شما هم یک خانم متشخص نیستید

اسکارلت :  ها .. هان ؟!  

با تشکر از شما کلاسیک گرامی و همچنین سروان رنوی عزیز

برباد رفته از آن دسته فیلمهایی است که خوشبختانه نسخه دوبله آن به راحتی یافت می شود، بد ندیدم این سکانس زیبا را به زبان اصلی و به منظور مقایسه با نسخه دوبله در اینجا قرار دهم.

http://www.4shared.com/file/145433833/675f51e7/gone_with_the_wind.html

با مهر

 بانو




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Classic - ۱۳۸۸/۸/۱۰ عصر ۱۱:۱۰

دو نکته جالب دیگر که در این سکانس بود و با دیدن فایل آپلودی بانو به یادم آمد :  سیلی جانانه اسکارت به اشلی  و دیگری  سوت زیبایی که رت بعد از شکسته شدن مجسمه ! ok

پ.ن:  صدای حسین عرفانی خیلی به صدای اصلی کلارگ کیبل در این فیلم نزدیک شده است.




سکانسهای به یاد ماندنی - بانو - ۱۳۸۸/۸/۱۴ عصر ۰۸:۵۲

- دار المرحوم سلطان ناصری؟ - تفضل...تفضل یا ولدی...!

فصلی از مادر که بهتر است آنرا به جای سکانس بصورت کامل بیاورم، از ورود برادر غریب جنوبی به خانه آغاز می شود و شرحی که مادر بر این ماجرا می دهد از ابتدا تا انتهای فصل معارفه، دلنشین با دیالوگهایی محکم که چون دانه های مروارید بر رشتۀ فیلمنامه ای استوار سوارند... قلم حاتمی بی نظیر بود...

مادر(صدای بدری نورالهی به جای مرحومه رقیه چهره آزاد- آرام،متین،شمرده):

این ناخدای جوون، یادگار عهد تبعید پدرتونه، هرچه پدر در خاک تبعید اسارت کشید، پسر مرد دریا شد و آزاده. بعد از تمرد پدرتون از حکم تیر در قضیۀ مسجد گوهرشاد، 40 سال پیش از این در شبی برخلاف همچین شبهای گرم تابستون، چلۀ زمستون، پدرتون رو به بهانۀ حموم بردن به خونه آوردن...(پن آرام دوربین از پنکه به پرده، صدای رعد و برق بر تصویر می نشیند...عکس قدیمی پدر...مادر ادامه می دهد) ماه طلعت و جلال الدینو نداشتم، محمد ابراهیم ده-چارده ساله بود، غلامرضا پنج شیش ساله...آه...ماه منیرم تازه به حرف افتاده بود...(لانگ شات از خانه ای قدیمی در شب، چند پنجره روشن، صدای باران تند...کالسکه ای مقابل خانه متوقف می شود با صدای شیهۀ اسب و سپس تند می گذرد...زن با فرزندانش از بالکن به بیرون می نگرند، در باز می شود...مرد خانه، از پس در، خیس از باران نمایان می شود، خیره به نگاه زن با لبخند، وارد حیاط می شود، همچنان نگاه هاشان به هم گره خورده است...نگهبان پشت سر مرد در را می بندد. مرد برای زن دست تکان می دهد، زن موهای کودک کوچکترش را نوازش می کند، با پسر بزرگش به هم لبخند می زنند...راهرو و نرده ها، در تاریکی شب تنها مکان روشنند، مرد با نگهبان راه می افتند و در ورودی پله ها...مرد حین بالا رفتن می ایستد و مامور می ماند...)

پدر(خسرو خسروشاهی به جای امین تارخ): اتاق خالی در طبقۀ پایین هست! رو انداز و نان هم پیدا می شه...

نگهبان: به حرمت شب عاشقا، حریم این خونه باید از حضور اجنبی خالی باشه، منم شبو با عهد و عیالم سر می کنم، صبح اول وقت مراجعت می کنم برای بردن شما.(بلند و نظامی) شبتون سحر نشه سلطان!

(مادر کمک می کند تا پدر پالتویش را ازتن درآورد، اتاقی محقر،نور کم، میز صندلی چهارپایه،گوشه فرش برگشته است و طشتی فلزی زیر چکۀ آب سقف قرار دارد)

پدر: خدا رو شکر، هنوز عکسمونو از سر طاقچۀ اتاق خودمون بر نداشتند!

مادر(مهین کسمایی به جای فریماه فرجامی): عکستون سر طاقچه، اسمتون بر در خانه و عشقتون در دلهای ماست، تا قیامت.(کمک می کند تا لباس خانه بپوشد، مرد می خندد...)

-         این خانه رو من ویران کردم.

-     تا من هستم، این سقفها جرات زمین ریختن ندارن! سارا ستون سنگی سختیست ایستاده زیر این طوفانهای بارون خورده! به این حوضچه های مسین هم اعتنا نکنید، اسمشونو گذاشتم حوضهای زمستانی!

-         با خودت نمی گی کاش شوهرم به اون ماموریت نمی رفت؟

-         نه!

-         تمرد منو از حکم تیراندازی قبول داری؟

-         بله!(می نشیند)

-         ولی عاقبت اون جماعتی که پناه آورده بودند به مسجد گوهرشاد، به خاک و خون افتادند...

-         فرمان تیر و آتش رو گلوی دیگری صادر کرد نه حنجرۀ شریف شوهر من!

(نگهبان از درب حیاط بیرون می رود اما همانجا، می ایستد به پاسداری خانه...)

-         یعنی دنیامو به آخرت فروختم؟

-     نه! صاحب منصب بودین، شدین صاحب نام. در همان حمایل غل و زنجیر هم سردارین. حالا ستاره های شرفو بر پیشانی دارین، فقط چندتا پولکو از دوشتون برداشتن!

-         بچه ها چه می کنن؟ (مرد سیب زمینی کوچکی را پوست می کند)

-         شیطنت، بازیگوشی...(مرد می خندد) و این دخترک، شیرین زبانی!

-         پسرها باید مرد بار بیان!

-         حالا می خوام لذت بچگیشونو ببرن...

-         مثل زردۀ تخم مرغ می مونه! (خیره به سیب زمینی گرد و کوچک با لبخند...)

-         تو خونه برنج و آرد و حبوبات داشتیم، نخواستم تدارک شام مهمانی ببینم، خواستم بدونین بچه ها چی می خورن!

-         هر شب نان و سیب زمینی؟

-         یه شب با نعناع، یه شب با گلپر! نمی ذارم یکنواخت شه!

-     وقتی یک زن کدبانو در خانه داری، هرچه فقیر باشی، توانگری. کدبانوی عاشق، نیاز چندانی به رفتن بازار نداره، از برکت دستهاش مطبخ همیشه دایره و از حسن سلیقه اش، سفره سفرۀ ضیافت! (نگهبان تنها زیر باران، به نان لوله شده اش گاز می زند...)

-     عهد کردم تا اتمام دورۀ زندان، برای گذران زندگی بجز دستام، دستی رو به یاوری نگیرم. همه هستن، برادرم، خویشاوندان شما، حتی کسبه! به محمد ابراهیم پیغام دادن به مادر بگوبیاد بار و بنشن ببره، ما با سلطان حساب داریم... قبول نکردم، با چرخ این چرخ خیاطی، رفتم به جنگ چرخ فلک!

-         زنده ماندن من باعث حیرته، حتی...حتی امید تبعید هم هست...

-         هرجا بری بچه ها رو به بال و پر می گیرم، پر می کشیم مثل سیمرغ سوی شما...

-         مهیا کردن خانه سخته...شاید مجبور بشی در مسافرخانه سر کنی...

-         کنار شما هرکجا باشیم، اسم اونجا خونه است! سردار حسین قلی خان ناصری...

(حولۀ تا زده ای را به دست مرد می دهد و مرد، با لبخند می گیرد...)

-         به شرط اونکه زن خانه تو باشی، سارا!

 

(در گرگ و میش هوا، درب خانه باز می شود...صبح آمده است...)

-         به من اعتماد نکردی ؟

-         قصد زندانی فراره، وظیفۀ محافظ، حفاظت.

(سوار کالسکه می شوند)

-         شبو سخت گذروندی!

-         می ارزید به اینکه یه خونوادۀ دلشکسته، یه شب خوش باشن سلطان....

(مادر...بدری نورالهی، ادامه می دهد...پس زمینه دریاییست به غروب نشسته...)

پدر تبعید شد، من و بچه ها شدیم اهل آن شهر تا تبعیدگاه، وطن باشد برای پدر نه غربت...آسمان بندر، آتش می بارید...تاوان وصل ما، تلف طفلم بود و نجات فرزند، سبب ساز مرگ شوهر...مرد بی سامان، همسری گرفت به خواست من...از طایفۀ بدوک، حاصل آن وصلت، این نابرادریست....

(و ختم جملات به هدایا...چادر غرقه در گل یاس و ....)

لینک دانلود سکانس : http://www.4shared.com/file/146880026/23728188/madar1.html

 [تصویر: madar1.JPG?rnd=0.26973338024573856]

با مهر...بانو




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Classic - ۱۳۸۸/۸/۱۴ عصر ۱۱:۴۴

یکی از منتقدان بنام ( شاید راجر ایبرت ! ) گفته هر فیلم خوبی حداقل یک سکانس زیبا و به یاد ماندنی داره و اگر فیلمی سه تا سکانس به یادماندنی داشته باشه اون فیلم حتما شاهکاره.

در مورد مادر یکی از زیباترین سکانس ها همانی است که بانو به زیبایی نوشته است: صحنه ورود آخرین برادر و فرزند غریب مرحوم ناصری. کسی که سوغات بندری آورده برای برادر کوچکتر ( آتاری یا کمودور ؟! ) و برای بقیه خواهران و برادران هم ایضاء . با آن لهجه زیبای نیمه عربی. چقدر استادی لازم است که بازیگری مثل جمشید هاشم پور ( جمشید آریا ) را که آن زمان آرنولد ایرانی فیلم های اکشن بود اینچنین آرام و سنگین در نقشی چنین خاص به کار ببری.

یکی از سکانس هایی که از مادر دوست دارم اولین صحنه ورود مادر به خانه اش است. خان داداش تازه وارد خونه قدیمی شده ( که معلومه سالها هم کسی توش نبوده ) و بعد از تمیز کردن زیر پاش ، شروع می کنه به نوشتن یک اعلامیه فوت : بدینوسیله فوت ناگهانی مرحومه سلطان قلی خان ناصری .... که ناگهان در به صدا در می آد و برادر کوچک تر از نوع در زدن می فهمه که مادرشه . خان داداش هم مات و مبهوت میگه : اِه .. مادر که هنوز سرپاست .... هنگام ورود مادر  ، برادر کوچکتر ، ته چادرش را می گیرد و بو می کند .... این سکانس عجب بار عاطفی و معنایی زیبایی دارد . ashk

پ.ن:  چقدر باعث تاسف است که هر چه در اینترنت گشتم ، تصویر زیادی از این فیلم در آن نیافتم.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سروان رنو - ۱۳۸۸/۸/۱۶ عصر ۱۲:۵۴

(۱۳۸۸/۸/۱۰ عصر ۱۱:۱۰)IranClassic نوشته شده:  دو نکته جالب دیگر که در این سکانس بود و با دیدن فایل آپلودی بانو به یادم آمد :  سیلی جانانه اسکارت به اشلی  و دیگری  سوت زیبایی که رت بعد از شکسته شدن مجسمه ! ok

من  اونجایی که رت باتلر حسابی حال اون نجیب زاده های جنوبی رو گرفت حسابی حال کردم taeed

- شمالی ها کارخانه های اسلحه سازی و کشتی سازی دارن . ما چی داریم ؟ مزارع پنبه و یه مشت آدم خوش خیال .

مخصوصا که یکی از اون پوزخندهای گیبلی اش رو هم چاشنی حرفش می کنه.  :D

(۱۳۸۸/۸/۱۴ عصر ۰۸:۵۲)بانو نوشته شده:    ( با صدای محکم و بلند نظامی ) شبتون سحر نشه سلطان !

این جمله رو خیلی دوست دارم . :heart:مخصوصا اون حالتی که نگهبان می خواد هم به سلطان به عنوان دوست و مافوقش احترام بذاره و هم وظیفه نگهبانی از مجرم رو به جا آورده باشه.

(۱۳۸۸/۸/۱۴ عصر ۱۱:۴۴)IranClassic نوشته شده:    سوغات بندری آورده برای برادر کوچکتر ( آتاری یا کمودور ؟! )

اتفاقا من اون زمان ها که اولین بار فیلم رو دیدم خیلی روی این قضیه دقیق شدم !  آخه خودم تازه کمودور خریده بودم. کارتن سوغاتی مربوط به کمودور 64 بود و خود بازی هم مال کمودور بود ( آخه خودم هم همین بازی رو داشتم :blush:)  اما صدای بازی مربوط به آتاری بود و مال خود بازی نبود. احتمالا برای جذاب تر شدن ؛ موقع صداگذاری از صدای جذاب دیگه ای استفاده کرده بودن. اون موقع بزرگترین آرزوی هر بچه این بود که پدر و مادر براش آتاری یا کمودور بخرن [تصویر: worship.gif]




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سروان رنو - ۱۳۸۸/۸/۱۸ صبح ۱۲:۳۰

یک نسخه با کیفیت از فیلم زیبای ارتش سایه ها به کارگردانی ژان پیر ملوین ( دامّت گنگستراها ) با لطف برادر رضا بدستم رسید و فرصتی شد تا بعد از سالها دوباره ببینمش. فیلمی آرام ( به خصوص نیمه اول آن ) و دارای تمام خصوصیات یک فیلم ملوینی ! . سکانس معروفی داره که حتما در دروان کودکی بارها از تلویزیون دیدید ( آخه جزء تیتراژ اعلان فیلم سینمایی عصر جمعه ها بود ! ) . اونجاییکه گشتاپو می خواد تعدادی از افراد نیروی مقاومت فرانسه رو تیرباران کنه و همشون رو به یک جای تونل مانند می برن و پشت سرشون دو نفر با تیربار نشستن.

افسر آلمانی رو به زندانی های بیچاره :  هر وقت گفتم همتون شروع می کنید به دویدن. ما بلافاصله شلیک نمی کنیم . چند ثانیه بهتون فرصت می دیم   بعد شروع می کنیم به تیراندازی. هر کدام از شما که بتونه زودتر از بقیه به آخر تونل برسه به جای اینکه همین الان تیرباران بشه همراه با گروه بعدی تیرباران میشه !!




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Classic - ۱۳۸۸/۹/۳ عصر ۰۱:۳۶

سکانس آغازین سانست بولوار یکی از زیباترین و غیر عادی ترین سکانس های شروع فیلم در تاریخ سینماست. گروهی خبرنگار با عجله وارد یک خانه ویلایی می شوند تا از مردی که در استخر به قتل رسیده عکس برداری کنند. دوربین از زیر آب استخر ، و از زیر جسد مقتول ، نمای بیرون استخر را نشان می دهد .  در طول فیلم ،  راوی داستان  همین مقتول است که داستان چگونگی مرگ خود را شرح می دهد  ! موج موج شدن آب و تکان های شناور بودن جسد به علاوه صدای خبرنگاران که در زیر آب به سختی به گوش می رسد درست مانند اینست که خود شما الان  زیر آب هستید به خصوص اگر فیلم را بر روی صفحه بزرگ سینمای خانگی یا پروجکشن ببینید. :heart:




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سروان رنو - ۱۳۸۸/۹/۹ عصر ۰۷:۱۱

در مورد سانست بولوار ، همچنین  اون سکانسی که نورما دزموند ( بازیگر از رده خارج شده ) میره استودیو و تهیه کننده ها ظاهرا خیلی تحویلش می گیرن خیلی دردناک بود. با وجودی که نقش نورما تنفربرانگیز است و تماشاچی ازش خوشش نمی آد اما شرایط این سکانس طوریه که آدم دلش به حالش می سوزه. بازیگر بیچاره یه زمانی برو بیایی داشته و فکر می کنه هنوز خیلی محبوبیت داره ! مسئولین استودیو هم به روی خودشون نمی آرن و برای اینکه دلش نشکنه به همه افراد می گن که حسابی تحویل اش بگیرن. بازیگر بنده خدا هم باورش میشه که هنوز در پیری کلی طرفدار داره و کار به جایی میرسه که در توهم خودش غرق میشه .




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Classic - ۱۳۸۸/۹/۱۴ عصر ۱۱:۰۷

در فیلم سیرک چارلی چاپلین ، ولگرد داستان ما ( چاپلین ) در یک سیرک استخدام میشه و مسئولیت او پاک کردن قفس ها و غذا دادن به حیوانات است. در جایی چاپلین بیچاره وارد قفس شیر میشه ( در حالیکه شیر خوابیده ) و آروم قفس رو تمیز می کنه ولی وقتی می خواد بره بیرون می بینه که در قفس از پشت گیر کرده و به علتی باز نمیشه ! هر چی زور می زنه فایده نداره و شیر هم نزدیکه که از سر و صدای در  بیدار بشه ! خلاصه چاپلین از ترس ، یواش  کنار شیر می گیره می شینه تا کسی بیاد رد بشه و کمک اش کنه. در این بین یک سگ فضول که در طول داستان همواره چاپلین اذیتش می کرد ، سر می رسه و شروع می کنه به پارس کردن.

چاپلین بیچاره هی به شیر نگاه می کنه و از اون طرف به سگه التماس می کنه که ساکت بشه اما سگ ول کن نیست... خلاصه سگ این قدر واق واق می کنه تا شیر بیدار میشه و چاپلین رو کنار خودش می بینه...




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - MunChy - ۱۳۸۸/۹/۱۷ عصر ۰۱:۱۳

من که سکانسی برتر از این تا به امروز ندیدم.

عکس با PowerDVD + Paint درست شده.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سروان رنو - ۱۳۸۸/۹/۱۷ عصر ۰۶:۵۹

(۱۳۸۸/۹/۱۷ عصر ۰۱:۱۳)MunChy نوشته شده:    من که سکانسی برتر از این تا به امروز ندیدم.

به نظر من هم  یکی از بهترین پایان بندی های تاریخ سینماست. کلا پایان هایی که ناتمام هست و تماشاگر رو به فکر فرو می بره تاثیر ماندگاری دارن تا اینکه فیلم هایی که در پایان همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه و کلاغه به خونه اش می رسه. آغاز و پایان یک فیلم در موفقیتش خیلی تاثیر داره. آغاز از این جهت که باعث میشه تماشاگر پای فیلم بشینه و ببینه داستان از چه قراره . و پایان از این جهت که باعث میشه تماشاگر تا مدت ها در فکر فیلم بمونه و زود از ذهنش بیرون نره. در این زمینه سانست بولوار  هم آغازی نامتعاوف و هم پایانی متفاوت داره و به همین خاطره که این فیلم اینقدر اهمیت داره. مطمئنم که اگر دوبله ماندگاری از این فیلم در ایران وجود داشت ، بین سینمادوستان ایرانی هم محبوبیت خیلی بیشتری نسبت به الان داشت.  خود من تا وقتی زیرنویس این فیلم بیرون نیومد اصلا طرفش نرفتم چون با توجه به اهمیت فیلم ، دوست نداشتم که زبان اصلی ببینمش و نصف دیالوگ هاشو نفهمم. چون شرایط دیدن یک فیلم در بار اول خیلی اهمیت داره.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - MunChy - ۱۳۸۸/۹/۱۸ صبح ۱۲:۱۵

(۱۳۸۸/۹/۱۷ عصر ۰۶:۵۹)سروان رنو نوشته شده:  

(۱۳۸۸/۹/۱۷ عصر ۰۱:۱۳)MunChy نوشته شده:    من که سکانسی برتر از این تا به امروز ندیدم.

مطمئنم که اگر دوبله ماندگاری از این فیلم در ایران وجود داشت ، بین سینمادوستان ایرانی هم محبوبیت

با این قسمت موافقم.

نقل قول:

آغاز و پایان یک فیلم در موفقیتش خیلی تاثیر داره

قضیه معروفی پیرامون سکانس ابتدایی سانست بولوار هست. در ابتدا سکانس های کاملی برای آغاز فیلم گرفته شد, اما تفاوت چی بود؟ در نسخه نهایی جو گیلیس در استخر هست و نقش راوی داستان رو داره, اما در نسخه ابتدایی که هیچ وقت ( بعدا ) پخش نشد گیلیس در مرده خانه هست و ناگهان بلند میشه و برای سایرین داستان رو تعریف میکنه, روایتی هست که فیلم با همین سکانس ابتدایی به صورت محدود پخش شد . وایلدر میدید که بینندگان با همین سکانس ابتدایی فیلم رو سطح پایین در نظر میگرفتن و چیزی غیر از خنده در سالن سینما شنیده نمیشد. در نتیجه سکانس ابتدایی عوض و تبدیل به همین استخر شد. 2 عکس از اون سکانس :




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Classic - ۱۳۸۸/۹/۱۸ صبح ۱۲:۴۱

(۱۳۸۸/۹/۱۸ صبح ۱۲:۱۵)MunChy نوشته شده:  . وایلدر میدید که بینندگان با همین سکانس ابتدایی فیلم رو سطح پایین در نظر میگرفتن و چیزی غیر از خنده در سالن سینما شنیده نمیشد. در نتیجه سکانس ابتدایی عوض و تبدیل به همین استخر شد.

باید به هوش بعضی کارگردان های دیروز و امروز آفرین گفت. این داستان اکران محدود و بررسی واکنش تماشاگر کم اهمیت نیست. حتی نابغه ای مثل بیل وایلدر هم چون شک داشته که چه آغازی مناسب فیلمش است میاد فیلم اش رو اینطوری محک می زنه و بعد اصلاحش می کنه. البته الان هم این کار - البته به شکل محدودتر - در هالیوود انجام میشه اما اون موقع یک رسم بوده. به هر صورت خدا را شکر که  آغاز اولی رو نگذاشت .

در سینمای ایران هم در برخی مواقع این کار انجام میشه اما به جای تماشاگرهای عادی ، از منتقدان دعوت می کنن که مسلما نتیجه معکوس به بار میاره !




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Classic - ۱۳۸۸/۹/۱۹ عصر ۱۱:۵۹

جنگ جهانی دوم هر چه فلاکت و مصیب بود ، اما برای سینما یک موهبت و فرصت بود ! اگر به بسیاری از فیلم های شاخص تاریخ سینما دقت کنید می بینید که داستان بسیاری از آنها مستقیم یا غیر مستقیم ارتباطی با این جنگ دارد. یکی از درخشان ترین نمونه های اخیر ، فیلم نجات سرباز رایان است که جزو چند کار خوب استیون اسپیلبرگ به شمار می آید . فیلم تازه است و هنوز کلاسیک نشده ، اما ارزش های یک فیلم کلاسیک خوب را درست به جا آورده است و شکی ندارم که در گذر تاریخ جایگاه خوبی در تاریخ سینما برای خود پیدا خواهد کرد.   فیلم را باید دوبله شده تماشا کرد چرا که بسیاری از جذابیت آن در دیالوگ های آن نهفته است پس اگر قبلا فیلم را با زبان اصلی دیده اید و خوشتان نیامده ، پیشنهاد می کنم که یکبار دیگر آنرا با دوبله زیبای فارسی ببینید.

در سکانس ابتدایی فیلم ، پیرمردی را می بینم که در گورستان شهدای جنگ راه می رود. خانواده او ، بچه ها و نوه هایش  با فاصله به دنبالش می آیند. او در میان هزاران قبر همشکل ، به دنبال قبر خاصی می گردد و پس از پیدا کردن آن ، با نگاهی اندهگین به نام روی آن خیره می شود و خاطرات گذشته خود را به یاد می آورد .... دوربین به او نزدیک می شود و ما چهره او را می بینیم که کم کم تاریک می شود ... ( فید آوت ) .... صحنه روشن می شود و ساحل یک دریا را می بینیم که پر از موانع و سنگرهای  نظامی است .. .به نظر می رسد صبح بسیار زود باشد ...ناگهان  نوشته ای زیر تصویر حک می شود:  ششم ژوئن 1944 - ساحل اوماها - فرانسه -  ( یک فلش بک زیبا ) - انبوهی سرباز در حال نزدیک شدن به ساحل هستند که دوربین به یکی از آنها نزدیک می شود . او همان پیرمرد 50 سال پیش ماست.

اگر کسی فیلم را با زبان اصلی ببیند در حالیکه مفهوم داستان و گفتگوها را نفهمد ، فقط از صحنه های اکشن فیلم لذت خواهد برد اما در واقع داستان اصلی این فیلم در مورد یک معلم مدرسه است که دست تقدیر او را کاپیتان جان میلر کرده و در این  میدان جنگ قرار داده است. در حقیقت سرجوخه رایان که همه به دنبال او هستند مگ آفین داستان است و اصل ماجرا چیز دیگری است. برای اینست که نسخه دوبله را پیشنهاد می کنم.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - seyed - ۱۳۸۸/۹/۲۰ صبح ۱۲:۴۴

من صحنه هاي جنگ رو زياد ديدم، در بطن جنگ بودم، اما دوستاني كه تا حالا حسرت بودن در اين موقعيت ها رو به دل دارن، يا نه، كنجكاون تا بدونن جنگ چه صحنه هايي رو در خودش خلق كرده، صحنه هاي ابتدائي فيلم "نجات سرباز رايان" رو ببينند.

اسپيلبرگ با كمك گرفتن از كليه عوامل توليد، اعم از فيلمبردار، صدابردار، جلوه هاي ويژه و... بالاخص، بكارگيري افكت هاي مختلف موجود در صحنه، چنان جوي رو براي ببيننده خلق ميكنه كه تا مدتها ميخكوب به صفحه جادوئي نگاه ميكني...




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - MunChy - ۱۳۸۸/۹/۲۳ صبح ۰۸:۱۴

مسافران
صورتي ها رو حذف کن
صورتيها؟
زردها,طلاييها
آخه هنوز که ..
عوض کن
اون چيه ؟
زبونم لال واسه مورد شما نيست ...
صور اسرافيل, پرده بهشت و دوزخ
به فهرست اضافه کن
اگر اضافه مي کنين رو ميزيهاي ترمه رو هم ببرين
اضافه کن
پنجه با نقش خورشيد, زير سيگاريها با رقم صاحب صبر
اضافه کن
کتبيبه ها با رقم کرام الکاتبين
اضافه کن



RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سروان رنو - ۱۳۸۸/۹/۲۵ عصر ۱۰:۳۰

یه سکانس در فیلم   یک شب اتفاق افتاد هست . اونجایی که کلارک گیبل با دختره ( اسمش یادم نیست idont) کنار جاده منتظر ماشین هستن و گیبل کلی کلاس می ذاره که الان می رم ماشین می گیرم و ... اما هر چی سعی می کنه ، هیچ ماشینی نگه نمی داره. دست از پا درازتر بر می گرده ... دختره می گه الان خودم یه ماشین می گیرم و گیبل می زنه زیر خنده که وقتی من نتونستم ، دیگه تو دست و پا چلفتی چطور می تونی ماشین بگیری ؟! ... خلاصه دختره بی اعتنا به گیبل میره کنار جاده و دامنش رو کمی بالا می زنه و پاهاشو نیمه عریان می کنه ... اولین ماشینی که میرسه میزنه روی ترمز ! khande این فیلم زیرنویس فارسی اش اومده. حتما ببینید.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - MunChy - ۱۳۸۸/۹/۲۶ عصر ۰۳:۰۸

(۱۳۸۸/۹/۲۵ عصر ۱۰:۳۰)سروان رنو نوشته شده:  

کلارک گیبل با دختره

این کلودت کولبر از اون بازیگرای فوق العاده با استعداد و دوست داشتنی دهه 30 و 40 (غیر از این دو دهه اش دیگه هیچی) هست که توی چند کمدی اسکروبال عالی مثل نیمه شب بازی کرده. بیلی وایلدر هم فکر می کنم توی کتاب مصاحبه اش (با کامرون کرو) ازش زیاد تعریف کرده بود. کلا فیلم خوب زیاد داره این خانم دوست داشتنی!




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سروان رنو - ۱۳۸۸/۹/۲۶ عصر ۰۹:۴۹

 چهره اش آشنا بود ، اما راستش چون زیاد قشنگ نبود چندان توی نخ اش نرفتم !  پس کلودت کولبر که می گفتن این بوده :D از زنهایی که این مدل ابروی نازک دارن بدم میاد ! اما جدای از قضیه زیبایی ، بازی بانمک و دوست داشتنی داره و وقتی بیلی وایلدر تعریفش رو کرده باشه دیگه لازم میشه چند تا فیلم ازش ببینم. توی این فیلم در یک شب اتفاق افتاد که خوب بازی کرده اما از بس کلارگ گیبل می درخشه که دیگه کولبر در حاشیه قرار می گیره .




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Classic - ۱۳۸۸/۹/۲۸ عصر ۱۱:۰۱

-دوستت رفت؟ دوست خوبی بود؟

-دستت چی شده ؟

- تو جواب من رو دادی که من جواب تو رو بدم؟

 . . . .

-قلی خان دزد بود، خان نبود . . .

-نشد  . . ..نشد . . . . . .تقاص از این بدتر ؟ . . .

 . . .

-تو قلی خانی؟ . . . تو قلی خانی؟ . . .

{سکوت}

حالا که امشب جو کافه کمی ایرانی شده و در تاپیک های دیگر صحبت از سریال ماندگار روزی روزگاری شد (راستی  آدم رو یاد فیلم روزی روزگاری در آمریکا نمی افته ؟ یا روزی روزگاری در غرب که آنهم در بیابان ها می گذشت  ؟! )  ...بد نیست یکی از دهها سکانس زیبای این سریال رو توصیف کنم:

 قافله سالار و بَـلَد قافله از اینکه قافله ای که اون هدایت می کرده توسط راهزنان غارت شده بسیار ناراحت است و احساس سرخوردگی می کند . او به گوشه ای می رود و از زیر یک سنگ،  یک چَـپُق و یک بسته قدیمی ( که معلوم است سالها در آنجا پنهان بوده ) بیرون می آورد و بعد از روشن کردن چپق شروع به کشیدن و پُک زدن  می کند.  مراد بیگ سر می رسد و او از مراد بیگ می خواهد که بنشیند ، مراد بیگ که دون شان خود می بیند که به عنوان رئیس صحرا ، کنار این پیرمرد ناشناس بنشیند متلکی به پیرمرد می گوید و می پرسد که مگه تو کی هستی که اینقدر خودت رو بالا گرفتی ؟

- پیرمرد سرش را پایین می اندازد ... چند پُک حسرت آمیز به چَپُق اش می زند و صحرا را نگاه می کند ... دوباره چند پک می زند و سرش را به علامت حسرت تکان می دهد ... و آنگاه آن دیالوگ زیبا ...

قلی خان ، خان نبود ... دزد بود ......  نشد .. نشد ... و بعد ... یک مرگ زیبا ... فقط باید دید ...

این سکانس رو الان آپلود کردم و در لینک زیر قابل مشاهده است:

http://www.4shared.com/file/176796995/318cf12c/gholi_khan3.html

[تصویر: gholi_khan3.wmv]




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - seyed - ۱۳۸۸/۹/۲۹ صبح ۱۲:۲۳

قلي خان دزد بود ، خان نبود... لابد تو هم اسمشو شنفتي.

وقتي سن و سال تو بود... به خودش گفت تا آخر عمرم... ببينم ميتونم... تنهايي... هزار تا قافله رو... لخت كنم؟


با همين يه حرف پاي جونش واستادو ... هزار تا قافله رو لخت كرد

آخر عمري پشت دستشو داغ زدو ... به خودش گفت... هزارتات تموم شد... حالا ببينم... عرضشو داري تنهايي... يه قافله رو... سالم برسوني مقصد؟


.... نشد.... (با بغض) نشد.... نتونستو مشق الضمه خودش شد... تقاص از اين بدتر ؟؟؟




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - MunChy - ۱۳۸۸/۱۰/۲ صبح ۰۸:۱۶

لري,کري, مارشا و سايرين به هر ترتيب نواري از صداي هلن تهيه مي کنند تا به اين ترتيب راز پل مبني بر قتل همسرش رو فاش کنند. نوار صدا به اشتباه پخش ميشه و گروه سردرگم ميشن. نوار بار ديگه براي خودش پخش ميشه و خلاصه سکانسي کميک رقم ميخوره. يکي از بهترين قسمت هاي موجود در بين تمام فيلمهاي وودي آلن (Manhattan Murder Mystery)




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سروان رنو - ۱۳۸۸/۱۰/۲ صبح ۱۱:۴۳

در فیلم سایه یک شک هیچکاک ، جایی که دائی چارلی ( جوزف کاتن ) با خانواده خواهرش سر میز غذا نشستن ، با گفتن یه جمله از طرف شارلوت ( ترزا رایت ) منقلب میشه و طوری نگاهش رو تغییر می ده که دل آدم میریزه. از همینجاست که تماشاگر بهش مشکوک میشه و مطمئن میشیم که یه ریگی به کفش این آقا هست. :eee2




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Classic - ۱۳۸۸/۱۰/۴ صبح ۱۲:۴۱

شخصیت دائی چارلی یکی از بهترین شخصیت های فیلم های هیچکاک است که من شخصا از  این کاراکتر خیلی خوشم میاد. جوزف کاتن در نقش های منفی خیلی عالی بازی می کند. در یک جای دیگه از فیلم هست که دائی چارلی ( جوزف کاتن ) و چارلی کوچولو ( ترزا رایت )  به بانکی می روند که پدر ترزا کارمند آن است. دائی چارلی به محض ورود به بانک شروع می کنه به متلک پرانی و عمدا آبروی پدر ترزا را پیش رئیس اش می بره : ( با صدای بلند )  هی چیکار می کنی ؟ داری پولهای بانک رو اختلاس می کنی ؟

 بعد با واریز مبلغ هنگفتی پول ، دوباره همه رو از خودش راضی می کنه. اما وقتی داره اتاق رئیس بانک رو ترک می کنه دوباره با صدای بلند ( طوری که رئیس بانک بفهمه )  رو به پدر ترزا میگه:  نگران نباش. به زودی جای رئیس رو می گیری و این بانک مال خودت میشه. کمی بیشتر سعی کن !  ( چهره پدر ترزا وقتی داره به رئیس اش نگاه می کنه دیدن داره ) :blush:

 




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سروان رنو - ۱۳۸۸/۱۰/۹ عصر ۱۰:۵۸

خداحافظ ناپلئونه !

سکانس پایانی دزیره  یکی از پایان های زیبای تاریخ سینماست. آنجایی که ناپلئون ( مارلون براندو ) بعد از شکست ، در بالکن عمارت کاخ اش ایستاده و هر چه بزرگان از اون می خواهند که تسلیم قوای فاتح شود  او قبول نمی کند. تا اینکه عشق قدیمی اش ، دزیره ( جین سیمونز ) ، را مامور می کنند تا آنجا برود و با ناپلئون صحبت کند. او می رود و صحبت هایی از قدیم بین آنها رد و بدل می شود. مشخص است که ناپلئون هنوز در دل اش عشقی خاص به دزیره دارد و سرانجام شمشیر خود را به دزیره می دهد تا پیام تسلیم شدنش را به قوای فاتح برساند:

ناپلئون - خواهش می کنم شمشیر رو مثل چتر تو دست ات نگیر .

دزیره - باشه ناپلئونه

ناپلئون - خیلی وقت بود کسی منو با این اسم صدا نزده بود

در حالی که دزیره ، شمشیر به دست ، در حال پایین آمدن از بالکن است ، ناپلئون بار دیگر به او نگاهی می کند و می گوید: دزیره ، پیشنهاد ازدواجی که به تو دادم ، فقط به خاطر پول و جهیزیه ات نبود .




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - MunChy - ۱۳۸۸/۱۰/۱۱ صبح ۰۶:۲۴

پایان فرانچسکو، دلقک خدا جایی که هر کدوم از برادرها به سمتی میرن تا صلح رو گسترش بدن دیدنی و جذاب هست




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Savezva - ۱۳۸۸/۱۰/۱۱ عصر ۱۰:۴۱

یکی از بیاد ماندنی ترین سکانسهای تاریخ سینما مربوط به کابوس ترسناک پروفسور ایزاک برگ  با بازی ویکتور شوستروم در فیلم توت فرنگی های وحشی، اثر جاودانه اینگمار برگمان می باشد. در این کابوس پروفسور می بیند که در یک شهر خالی از سکنه است و سکوت همه جا را فرا گرفته است. تمام ساعت ها بدون عقربه هستند. پیرمرد چند قدمی در اطراف خودش می چرخد اما هیچ کسی در شهر نیست. ناگهان از دور مردی را می بیند که پشت به ایستاده است. او به طرف مرد میرود و وقتی روی او را بر میگرداند با چهره ترسناک مرده ای مواجه می شود. مرد به زمین افتاده و از سرش خون جاری می شود. چند لحظه بعد از دور یک کالسکه نعش کش می رسد. وقتی کالسکه از جلوی پروفسور عبور می کند چرخ آن به چراغ گاز کنار خیابان گیر می کند. اسبها با تمام توان رو به جلو زور می زنند. اما چرخ کالسکه گیر گرده است. ناگهان چرخ از کالسکه جدا شده و به سمت پروفسور می رود. و بعد هم به دیوار خورده و متلاشی می شود. اسبها همچنان تقلا می کنند. در یک لحظه تابوت از کالسکه بیرون آمده و روی زمین می افتد. اسبها با کالسکه دور می شوند. در تابوت نیمه باز است و دست جسد از آن بیرون آمده است. پروفسور به سمت جسد می رود. ناگهان دست جسد تکان خورده و دست پروفسور را می چسبد و به سمت خود می کشد. وقتی درب تابوت به طور کامل باز می شود معلوم می شود که جسد همان پروفسور است... .

این شاهکار اینگمار برگمان با صدای جاودانه احمد رسول زاده در نقش ویکتور شوستروم واقعا دیدنی است...




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - MunChy - ۱۳۸۸/۱۰/۱۴ عصر ۰۲:۴۶

پایان فیلم Street Of Shame

جایی که دخترک میره که معصومیت خودش رو از دست بده ...




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سروان رنو - ۱۳۸۸/۱۱/۳ عصر ۱۰:۵۷

فیلم توپ های سن سباستین یکی از به یاد ماندنی ترین فیلم های کلاسیک است. دوبله بسیار زیبایی هم از این فیلم در دسترس است که تماشای آنرا هر چه زیباتر می کند. فیلم سرشار از دیالوگ های مغزدار و سکانس های به یادماندنی است. بازی آنتونی کوئین محشر است و چارلز برانسون هم عالی ست.

در یکی از سکانس های آغازین فیلم ، چارلز برانسون برای ترساندن اهالی دهکده سن سباستین و کشیش تازه آن ( آنتونی کویین ) ، یک تیر از کمانش به مجسمه مسیح ( ؟ ) می زند و می رود. بعد از چند لحظه خون از محل برخورد تیر به مجسمه جاری می شود و مردم داد می زنند : معجزه شده .. معجزه شده.... همه به آنتونی کویین ( که خودش را به جای کشیش جا زده ! ) ایمان می آوررند.

آنتونی کویین که گیج شده ، یواشکی به پشت مجسمه می رود و می بیند که کیسه شراب اش که پشت مجسمه بوده در اثر برخورد تیر سوراخ شده است  ....  :!z564b

 

پی نوشت:  هر چی روی اینترنت گشتم تا عکسی از این سکانس پیدا کنم نشد narahat . DVD فیلم هم در دسترس نبود. انشااله به محض اینکه به دستم رسید ، چند تا اسکرین شات تمیز ازش می ذارم :rolleyes:




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Classic - ۱۳۸۸/۱۱/۳ عصر ۱۱:۲۶

(۱۳۸۸/۱۱/۳ عصر ۱۰:۵۷)سروان رنو نوشته شده:  

 بعد از چند لحظه خون از محل برخورد تیر به مجسه جاری می شود و مردم داد می زنند : معجزه شده .. معجزه شده.... همه به آنتونی کویین ( که خودش را به جای کشیش جا زده ! ) ایمان می آوررند.

 

جالب اینکه بعد از این قضیه ، شب ، هنگامی که آنتونی کویین در کلیسا از گرسنگی خوابش نمی برد ، دخترکی مقداری غذا برای او می آورد و آنتونی کوین که چند روز است غذا نخورده ، مثل گرگ گرسنه به غذا حمله می کند و با اشتها شروع به خوردن می کند.

دخترک می گویدپدر روحانی ! بعد از معجزه امروز ، خیلی از مردم دوباره ایمان آوردن .

آنتونی کویین  : کدوم معجزه ؟ تنها معجزه ای که من امروز دیدم ، این غذا بود !!





RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سروان رنو - ۱۳۸۸/۱۱/۶ عصر ۱۱:۲۱

فیلم عصر جدید چاپلین اینقدر سکانس به یاد ماندنی درش هست که خودش یک تاپیک مستقل می طلبه. ( احتمالا در تاپیک سینمای صامت بهش خواهیم پرداخت ) اما یکی از ماندگارترین و جالب ترین آنها که هنوز هم  تک و بی همتاست ، سکانس غذا دادن به چاپلین با ماشین غذاخوری است که برای صرفه جویی در وقت کارگران به مدیر کارخانه پیشنهاد شده است. سکانسی که در عین مغزدار بودن و حاوی پیام بودن ، همه تماشاگران از بچه خردسال تا پیرمرد 100 ساله را ( 120 ساله رو نه ! ) می خنداند. در ابتدا که ماشین خوب کار می کند ، چاپلین و تماشاگران مبهوت قابلیت این دستگاه جالب می شوند ، اما بعد از خرابی و اتصالی مدار دستگاه .... khande




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - MunChy - ۱۳۸۸/۱۲/۵ صبح ۰۹:۱۸


The Cincinnati Kid

Posted Image


حاضرم شرط ببندم دو تا دام!! داره
کيد داره اونو کلافه مي کنه
پيرمرد داره خرد ميشه. کيد اونو شکست ميده
فکر نمي کنم جا بره, نميدونم 2 دام!! داره يا نه ولي ميدونم که ميره دنبال رنگ
اون دنبال رنگ ميگرده
کيد دست رو برده. کارش تمومه
به خدا قسم اون سرباز داره
ممکن نيست داشته باشه
نه, ميخواد کيد جا بره
داره بلوف مي زنه
حتما هيمنطوره,اون سرباز نداره,کيد کارش رو ساخته
کيد کارش رو ساخته
شکستش دادم. قهرمان رو شکست دادم
درسته, کيد از اون برده

Posted Image


3000 هزار دلار
لنس,بايد 3000 تا بذاري
ورق بده
3500 رو مي بينم و اضافه مي کنم 5 هزار تا
5000 دلار بايد بدي کيد
سندت رو قبول دارم
ميتونم پول بگيرم
ميدونم ميتوني

Posted Image


5 هزار تا طلب من
تو با 3 تا رنگ کوفتي 10 هزار تا توپ زدي لنس؟
تو بازي کن خوبي هستي ولي تا وقتي که من زنده ام تو دومي. بايد اينو هميشه به ياد داشته باشي




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Negar - ۱۳۸۸/۱۲/۶ عصر ۰۳:۵۱

    

      سکانس های به یاد ماندنی: جاده (La strada ) اثر فدریکو فلینی




       هرموقع به سکانسهای برتر فیلمها فکر می کنم اول از همه سکانس پایانی فیلم جاده ی 

      فلینی در ذهنم نقش می بندد.

      زامپانو با بازی فوق العاده زیبای آنتونی کویین، بعد از اطلاع پیدا کردن از مرگ جلسومینا

      (با بازی جولیتا ماسینا)،اجرای معرکه گیری که دیگر بدون وجود جلسومینا حال و هوای

      گذشته را ندارد و کتک کاری در میخانه، مست و لایعقل به لب دریا که همچون درون

      خود او در جوش و خروش است میرسد و سپس در ساحل به زمین افتاده، به شکل

      تاثر برانگیزی گریه سر میدهد و ما همراه دوربین، با حرکت کرین زیبایی از او دور می شویم

      و به سیاهی (فید پایانی) می رسیم.

      نکته ی جالب در اینجاست که در این سکانس بدون دیالوگ و حتی مونولوگ، حرکات چهره 

      کویین که حاکی از فرو رفتن عمیق او در نقشش است، با وجود تعارض زیاد با شخصیتی

     که در طول فیلم از او دیده ایم به تمامی احساسات تماشاگر را بر می انگیزد و حالتی از

     همذات پنداری و ترحم در او نسبت به زامپانوی تا بدینجا بی احساس و اینک درهم شکسته

     بوجود میاورد.

     موسیقی زیبای نینو روتا (Nino Rota) هم در این میان، در درگیر کردن هرچه بیشتر بیننده

    نقش بسزایی دارد. موسیقی که مدام چهره ی معصوم و رنجهای جلسومینا را در ذهن

    می نشاند.

     فلینی در این سکانس با کمترین تعداد کات و استفاده از نماهای ممتد، بر حس کند شدن

     زمان برای زامپانو و غم عمیق در خود فرو رفتن و تنهایی او تاکید می کند. تنهایی که تا قبل

    از این، با میخوارگی و کتک کاری، یا عیاشی و هیجانات بیرونی تخلیه می شد، حالا 

    مفری جز گریستن پیدا نمی کند.

    جاده های خشک و غیر قابل دسترس زندگی زامپانو، به مدد رنجهای زنی ناکام، هرچند دیر

    اما سرانجام به دریای تزکیه رسیده است.







    در فایل های ضمیمه علاوه بر تصاویری از فیلم، طرحی از فلینی برای شمایل زامپانو می بینید.


      




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - jack regan - ۱۳۸۹/۲/۶ صبح ۰۷:۱۹

سلام

بعيد ميدونم كسي از دوستان فيلم زيباي انتوني مينگلا ، بيمار انگليسي رو نديده باشه فيلم محصول سال 1996 هست ولي من در رده فيلمهاي كلاسيك طبقه بنديش كردم. اون همه بازي بازي محشر رالف اينس- كريستين اسكات- نوين اندروز(lost) ويليام دوفو- ژوليت بينوش-

 سكانسهاي بياد موندني فيلم خيلي زيادن به نظر من كل فيلم يه سكانس زيباي بياد موندني از زندگي من. يه شب ماه رمضون قبل از سحر بود اين فيلم رو ميديدم اواخر مهر بارون نم نم ميباريد و نسيم خنكي از پنجره ميومد.خيلي وقت بود كه موقع ديدن فيلم گريه نكرده بودم ولي اونشب اشكم دراومد. اون سكانسهاي اخر فيلم محشر بود اون ديالوگ تو غار... باز هم ميگم كل فيلم يه سكانس بياد موندني از زندگي منه.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سروان رنو - ۱۳۸۹/۲/۶ عصر ۱۱:۳۳

(۱۳۸۹/۲/۶ صبح ۰۷:۱۹)taxi driver نوشته شده:  

. اون سكانسهاي اخر فيلم محشر بود اون ديالوگ تو غار...

حتی منِ سنگدلِ بی عاطفه هم سر این سکانس اشک تو چشمام اومد ashk.... وقتی متن نامه هایی که زن چند ساعت قبل از مرگش نوشته بود خونده می شد .... همچنین اونجایی که بیمار انگلیسی دست ژولیت بینوش رو می گیره و ازش خواهش می کنه تا آمپول خلاصی رو بهش بزنه تا از این درد و رنج راحت بشه . narahat اون سکانس ابتدایی فیلم رو هم دوست دارم. اونجایی که دوربین از بالای هواپیما ، بیایان های شنی رو نشون میده و تیکه ای از شال گردن زن از کابین هواپیما در هوا معلق است. :heart:.

من از این بازیگر رالف فینس از زمان فهرست شیندلر خوشم می اومد. چهره خاصی داره . :llol




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - jack regan - ۱۳۸۹/۲/۱۳ صبح ۰۶:۴۸

فيلم  end of the affair براساس رماني از گراهام گرين و فيلمنامه و كارگرداني نيل جردن را ديده ايد. يه سكانس داره كه رالف فاينس در نقش موريس بنديكس نويسنده منكر خدا وقتي متوجه بيماري لاعلاج  سارا ميشه  با حالت فرياد و اعتراض مونولوگ بسيار جالبي رو   با خدا داره و ميگه ايا لازم بود خودتو اينجوري بمن ثابت كني؟ و اين مونولوگها چند بار ديگه تا اخر فيلم تكرار ميشه كه براي من بسيار بيادموندني و خاطره انگيزه حالا شما پيدا كنيد اشتراك بين رالف فاينس و سروان رنو را . دوستان در تاپيك فيلم نوار داشتن خون گريه ميكردن از بازسازي فيلمهاي كلاسيك خب حق دارن ديگه اگه قرار بود نقش ريك رو فاينس بازي كنه خب خانم برگمن هيچوقت موفق نميشد همراه ويكتور  لازلو سوار هواپيما بشه و فرار كنه اونوقت اخر فيلم عوض ميشد ميشد يه چيزي شبيه اخر  english patient يا همين the end of  the affair

 




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - پایک بیشاپ - ۱۳۸۹/۲/۱۶ عصر ۱۰:۰۳

سلام!

الان شبکه "دیدار" داره فیلم بسیار زیبای "ویولن زن روی بام" رو میده، وقتی سکانسهای صحبت کردن "تویا" با خدا، با بازی جاودانه "توپول" و گویندگی شاهکار "حسین عرفانی"، رو دیدم، حیفم اومد که تو این تاپیک بهش اشاره نکنم. واقعا عالیه




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - jack regan - ۱۳۸۹/۲/۱۸ صبح ۰۷:۴۱

ديشب از برنامه سينما 4 فيلم  زندگي كولي وار از كارگردان شاخص سينماي اسكانديناوي Aki Kaurismaki پخش شد از دوستاني كه احتمالا موفق به ديدن اين فيلم نشده اند ميخام حتما روز پنجشنبه 23 ارديبهشت ساعت 15.30 از شبكه 4 اين فيلمو ببينن .واقعا وقتي ميشه الان هم به همين زيبايي و به سبك روز فيلم كلاسيك يا به عبارت بهتر نئوكلاسيك ساخت چرا سعي در بازسازي فيلمهاي كلاسيك قديمي ميشه.

يكي از زيباترين سكانسهاي فيلم سكانس پاياني يا همون مرگ mimi است. به رابطه بين ادمها  و نحوه ارتباط بين انها  و نحوه نشان دادن احساساتشون در اين سكانس دقت كنين . به ميزان درك بالاي كارگردان از ان و نحوه نشان دادن ان در فيلم پي ميبرين. خيلي دوست دارم دوستان در مورد سينماي اسكانديناوي وخصوصا كوريسماكي بيشتر صحبت كنن.

 

 






RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Negar - ۱۳۸۹/۲/۲۰ عصر ۰۲:۴۹


"زندگی یک ناامیدی است" *.



با تشکر از  Taxi Driver عزیز برای پیشنهاد این کارگردان بزرگ اما تقریبا مهجور

در ایران.

یکی از آثار شاخص  آکی کوریسماکی، فیلم I hired a contract killer( قاتلی

قراردادی اجیر کردم.) هست.

در این فیلم با ماجرای ساده ی خسته شدن ودرماندگی یک مرد از زندگی و

تصمیم او برای نابود کردن خودش روبروییم. به لطف کارگردانی کوریسماکی،

حوادث فیلم که می توانست در دست کارگردانی دیگر، رنگی از پیچیدگی

بگیرد، بسیار بی پیرایه از کار در آمده. سکانس منتخب من در این فیلم، بعد

از ملاقات شخصیت اصلی با زن (مارگارت) است.

آنها که در اتاق زن با هم خلوت کرده اند، در حال صحبتند:


مارگارت: حالا چی؟ هنوزم قصد مردن داری؟

هانری: نه، دیگه نه!

مارگارت: واسه اینکه منو دیدی؟

هانری: آره، این باعث شد فکرم عوض بشه.

مارگارت: فقط بخاطر چشمهای آبیم؟

هانری: مگه چشمهات آبی هستن؟!

هانری بلند می شود و به سمت زن می رود و با دقت چشمان او را نگاه

میکند.

هانری: آره آبی هستن.

سپس مارگارت به هانری می گوید باید قراردادی را که طبق آن هانری،

کسی را مامور کشتن خودش کرده باطل کند.



این سکانس(و در واقع آشنایی مرد با زن) نقطه ی عطف ماجرا و آغاز تعقیب و

گریزهای هانری و قاتل قراردادی اوست که در نهایت کوزه گر را در کوزه می

اندازد.

به همین سادگی کوریسماکی استاد پرداخت های ساده از ماجراهای

نه چندان ساده و گاه تراژیک است!



*. دیالوگی از فیلم که از زبان قاتل استخدامی گفته می شود.





RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Rick - ۱۳۸۹/۳/۲۲ عصر ۰۶:۱۱

یکی از مهلک‏ترین سکانس‏هایی که تا این لحظه دیدم:

مایکل: خیلی خوب. فقط همین یه بارو اجازه می‏دم درباره‏ی کارم بپرسی.

کی: حقیقت داره؟! آره؟

مایکل: نه!

[کی می‏خندد و مایکل او را در آغوش می‏کشد.]

کی: فکر کنم هر دو تامون نوشیدنی بخوایم. هاه؟!

[کی به آشپزخانه می‏رود تا نوشیدنی بیاورد، ولی پیتر کلمنزا، روکو لامپون و آل نری را می‏بیند که به دفتر مایکل وارد می‏شوند.]

کلمنزا: دون کورلئونه.

[کلمنزا دست مایکل را می‏بوسد. آل نری در را به روی کی می‏بندد...]

هر بار به این صحنه فکر می‏کنم مو به تنم راست می‏شه!!! بسته شدن این در! این پایان بندی بی نظیر! آه ویتو کجایی؟!

و این چنین، فیلمی کاملاً مردانه، با تصویر یک زن به پایان می‏رسه:




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - MunChy - ۱۳۸۹/۳/۲۷ عصر ۰۲:۵۴

A Face In The Crowd


شاهکاری از الیا کازان
سکانس آسانسور,
ایده ای فوق العاده برای نشون دادن سقوط لری,
پله هایی که لری برای موفقیت یکی یکی برداشته رو به یاد میاریم و حالا با سرعت نور و در حالی که چراغ هر طبقه روشن میشه, از عرش به فرش اومدنش رو شاهد هستیم.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سروان رنو - ۱۳۸۹/۳/۲۹ عصر ۰۷:۱۹

(۱۳۸۹/۳/۲۲ عصر ۰۶:۱۱)Rick نوشته شده:  

یکی از مهلک‏ترین سکانس‏هایی که تا این لحظه دیدم:

[کلمنزا دست مایکل را می‏بوسد. آل نری در را به روی کی می‏بندد...]

جزو بهترین سکانس های تمام عمر هست این . :llolمن هر وقت اسم پدرخوانده میاد زودتر از همه سکانس ها ، دو سکانس به ذهنم میاد:  اول اون ابتدای فیلم که دون کارلئونه در اتاق هست و در حیاط عروسی دخترشه و دوم همین سکانس پایانی که در بسته میشه و صورت کی تاریک میشه. کلی معنی داره این سکانس. یک پایان باز که بیننده میتونه حدس بزنه که این داستان تازه شروع شده ...

پی نوشت:  من از شخصیت کِــلــمنزو در پدرخوانده خیلی خوشم میاد !




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Rick - ۱۳۸۹/۳/۳۰ صبح ۰۵:۴۱

پیتر کلمنزا رو منم دوست داشتم.

توی رمان، مایکل، تام هیگان و سانتینو هم کلمنزا رو دوست دارند!!!

کلمنزا، محبوب قلب ها! :!z564b




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - اسکورپان شیردل - ۱۳۸۹/۴/۸ صبح ۰۴:۱۱

فهرست شیندلر

با وجود اینکه سکانسهای بیادماندنی این فیلم کم نیست،اما ازنظر من ،تکان دهنده ترین و بیادماندنی ترین صحنه فیلم،صحنه عبور دخترک موطلایی از میان جمعیت ساکنین گتو است که کارگردان برای اینکه تماشاگر ، سرنوشتا و را دنبال کند ،برخلاف کل فیلم که سیاه وسفید است،دخترک را با ژاکت قرمز رنگی مشخص کرده و چه سرنوشت تلخی دارد دخترک! فیلم را ببینید تا دلیل بغض گلوگیر مرا در هنگام دیدن آن متوجه شوید. 




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Scarlett - ۱۳۸۹/۴/۸ صبح ۱۱:۰۸

سکانس های به یاد ماندنی زیادی وجود داره که برای شروع سه تا از خاطره انگیز ترین فیلم ها از نظر خودم رو می نویسم :

اولی همون سکانس معروف فیلم بربادرفته ست . همونجایی که رت بعد از جر و بحث اسکارلت و اشلی سوت بلندی می کشه و از پشت مبل به حالت خیلی جالبی بالا میاد و می پرسه : چی شده ؟! جنگ شروع شده ؟! khande

یکی دیگه از سکانس های بربادرفته که به نظرم با گذشت این همه سال هنوزم شکوه خودشو داره اون صحنه ایست که اسکارلت از میان زخمی ها میگذره تا برسه به دکتر که دوربین کم کم بالاتر میره و نشون میده که جنگ تا چه حد به مردم لطمه زده و چقدر کشته و زخمی برجا گذاشته !

و این سکانس هم که جای خود داره ، وقتی رت باتلر دست از پوزخند های همیشگی ش برمیداره و در حالیکه اسکارلت رو در آغوشش گرفته ، سعی میکنه با " هیس هیس " گفتناش آرومش کنه . انگار که ویوین لی واقعا یه بچه ست ! :

و یه صحنه ی خنده دار ! اونجاییه که اسکارلت در اوایل فیلم بیوه میشه و تو مراسم رقص با رخت ِ عزا ایستاده . همه هم بهم میگن که چقدر این خانوم ناراحته . و بعد که دوربین پایین تر میاد نشون میده که اسکارلت داره زیر زیرکی می رقصه khande !

و یه جای دیگه هم به نظرم خیلی خنده داره . همونجایی که بعد از کشته شدن فرانک ، اسکارلت از سر غم و غصه کلی نوشیدنی خورده و بعد یه دفعه صدای ایستادن کالسکه در خونه رو میشنوه و وقتی میفهمه رت اومده میره شیشه ی عطر رو خالی میکنه تو حلقش khande و بعد از این همه بدبختی رت تا میبینتش متوجه میشه که اون چه حالی داشته و مسته khande !!

در کل من با این فیلم خیلی خاطره دارم و هر سکانسش از نظر من به یاد ماندنیه !! و به نظرم یکی از بهترین انتخاب ِ بازیگران در طول تاریخ ِ سینما ، انتخاب کلارک گیبل و ویوین لی به عنوان این دو کارکتر بوده !!


فیلم بعدی فیلم بیمار انگلیسی ست . همونطور که دوستان گفتن اواخر این فیلم واقعا تکان دهنده ست . اونجایی که رالف فاینس بعد از کلی بدبختی میرسه به غار و میبینه که عشقش از بین رفته و فقط واسش چند تا نامه به جا مونده . و بعد وقتی اونو در آغوش میگیره و از غار میاد بیرون در حالیکه اشکاش سرآزیرن (و موزیک ِ فیلم به اوج خودش میرسه) منم ناخودآگاه گریه ام میگیره !

 اون جایی هم که به اون پرستاره هانا با حرکاتش میفهمونه که " بهم آمپول بزن و خلاصم کن " واقعا دردناکه !

 کلا من ارتباط خوبی با رالف فاینس دارم :!z564b و نمی دونم چرا اینجوریه ولی هر نقشی رو که بازی کنه دوست دارم !!


پدرخوانده

خب این فیلم هم که منبع صحنه های به یاد ماندنی ست ! یکی همون صحنه ی کله ی اسب khande ! که چون پیشنهاد مافیایی ها رد شده ، کله ی اسب اون کارگردانه رو میبرن و شب میذارن تو رخت خوابش !!

 و دیگری همون صحنه های پایانی ِ فیلم که مایکل داره سوگند پدر خواندگی میخوره و از اون ور می بینیم که افرادی از طرف مافیا تیر میخورن و کشته میشن !

و این سکانس ، در کل ! :

که من همیشه پدرخوانده رو با این سکانس ِ دون کورلئونه به یاد میارم !


خب ، سکانس های به یاد ماندنی دیگه ای هم هست که انشاله تعالی اگر زنده ماندم و مثل خیلی های دیگه به ملکوت الهی نپیوستم :!z564b  ، اونا رو هم مینویسم !!




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - اسکورپان شیردل - ۱۳۸۹/۴/۱۱ صبح ۰۳:۱۵

یکی از سکانسهای تکاندهنده و وحشتناک سینما ، در فیلم Irreversible محصول سال 2002 کشور فرانسه به کارگردانی گاسپار نوئه و بازیگری ونسان کسل و مونیکا بلوچی قرار دارد. صحنه ای که تقریبا در ابتدای فیلم وجود دارد و پیر که به همراه مارکوس بدنبال فردی است که به وضع فجیعی به آلکس -همسر مارکوس- حمله و به او تجاوز کرده ، بعد از اینکه فرد متجاوز-با اسم مستعار تنیا (نوعی کرم نواری)-را پیدا کردند ، برای نجات مارکوس از دست تنیا ، او را با ضربات پیاپی کپسول آتش نشانی به جمجمه اش، به صورت فجیعی به قتل می رساند. این سکانس آنقدر با مهارت و طبیعی ساخته شده که من یک لحظه فکر کردم مشغول دیدن یک فیلم مستند هستم و باور کنید در تمام مدت دیدن این سکانس بدنم منجمد شده بود و با اینکه بعدا بارها این صحنه را دیدم ، باز هم متوجه ساختگی بودنش نشدم.

http://bt.eutorrents.com/imagehost/images/irreversibleklaxxoni.jpg 




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Classic - ۱۳۸۹/۴/۱۲ صبح ۱۲:۱۸

(۱۳۸۹/۴/۸ صبح ۰۴:۱۱)اسکورپان نوشته شده:  

فهرست شیندلر

تکان دهنده ترین و بیادماندنی ترین صحنه فیلم،صحنه عبور دخترک موطلایی از میان جمعیت ساکنین گتو است که کارگردان برای اینکه تماشاگر ، سرنوشتا و را دنبال کند ،برخلاف کل فیلم که سیاه وسفید است،دخترک را با ژاکت قرمز رنگی مشخص کرده . 

به خصوص ترانه ای که بر روی این سکانس هست تاثیر تصویر رو دو چندان می کند. اتفاقا چند روز پیش برنامه ای با نام رد پای صهبونیسم در سینمای جهان ! از شبکه خبر صدا و سیما پخش می شد که روی فیلم فهرست شیندلر کلیک کرده بود و چند کارشناس نما ( از اینهایی که ظاهرشان به همه چیز می خورد الا هنر سینما ) هم در حال تجزیه و تحلیل این فیلم بودند. جالب اینکه دائما همین سکانس را نشان می دادند و همان حرفهای همیشگی و تکراری در مورد هولوکاست و ... خلاصه سعادتی بود تا برای چند دهمین بار این سکانس زیبا را ببینیم و حظ وافر ببریم.

(۱۳۸۹/۴/۸ صبح ۱۱:۰۸)Scarlett نوشته شده:  

 کلا من ارتباط خوبی با رالف فاینس دارم :!z564b و نمی دونم چرا اینجوریه ولی هر نقشی رو که بازی کنه دوست دارم !!

چون واقعا بازیگر جذاب و متفاوتی است. در فهرست شیندلر هم بسیار درخشان بازی کرده است.

 




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - اسکورپان شیردل - ۱۳۸۹/۴/۱۲ صبح ۰۲:۰۰

یکی دیگر از صحنه های مورد علاقه من،در فیلم مرد مرده به کارگردانی جیم جارموش و بازیگری ستاره محبوب من جانی دپ وجود دارد. دراین صحنه بعد از اینکه دو برادر جایزه بگیر توسط ویلیام بلیک و سرخپوست همراهش کشته شدند،گروه دیگری از جایزه بگیران بالای سر جنازه شان می رسند و مشاهده می کنند سر یکی از آنها در میان دایره چوبهای نیم سوخته ، به شکل نقاشی قدیسان درآمده که دور سرش را هاله ای از نور فرا گرفته است. یکی از آن جایزه بگیران برای اینکه این ترکیب مقدس را بهم بزند ، با پاشنه چکمه اش جمجمه آن قدیس نما را له می کند!

مرد مرده




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - jack regan - ۱۳۸۹/۴/۱۲ عصر ۱۲:۵۵

سلام

سكانسها و صحنه هاي بياد ماندني فيلمها هميشه زيبا و رمانتيك نيستند دوست عزيز اسكوريان به يكي از سكانسهاي فيلم زيبا و در عين حال مشمئز كننده و ناراحت كننده Irreversible اشاره كردند.در همين فيلم صحنه تجاوز وقتل فجيع alex (مونيكا بلوچي) يكي از بيادماندني ترين و فجيع ترين صحنه هاي خشونت در سينماست.چيزي كه در سينماي فرانسه بندرت شاهد ان   بوده ايم. بعد از ديدن اين سكانس و پس از پايان بسيار ناراحت كننده و درداور فيلم مدتها حالم خوش نبود و به خودم براي ديدن اين فيلم لعنت ميفرستادم.





RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سروان رنو - ۱۳۸۹/۴/۱۲ عصر ۰۸:۲۹

(۱۳۸۹/۴/۱۲ عصر ۱۲:۵۵)taxi driver نوشته شده:  

... بعد از ديدن اين سكانس و پس از پايان بسيار ناراحت كننده و درداور فيلم مدتها حالم خوش نبود و به خودم براي ديدن اين فيلم لعنت ميفرستادم...

وقتی شما که راننده تاکسی هستی ( با آن سابقه درخشان در ترور و آدمشکی در  فیلم راننده تاکسی ) حالت بد شده پس وای به حال ما . تازه این فیلمی که اسکورپان  معرفی کرده که کلاسیک نیست . :dodgy:




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - اسکورپان شیردل - ۱۳۸۹/۴/۱۳ صبح ۰۴:۱۷

(۱۳۸۹/۴/۱۲ عصر ۰۸:۲۹)سروان رنو نوشته شده:  

(۱۳۸۹/۴/۱۲ عصر ۱۲:۵۵)taxi driver نوشته شده:  

... بعد از ديدن اين سكانس و پس از پايان بسيار ناراحت كننده و درداور فيلم مدتها حالم خوش نبود و به خودم براي ديدن اين فيلم لعنت ميفرستادم...

وقتی شما که راننده تاکسی هستی ( با آن سابقه درخشان در ترور و آدمشکی در  فیلم راننده تاکسی ) حالت بد شده پس وای به حال ما . تازه این فیلمی که اسکورپان  معرفی کرده که کلاسیک نیست . :dodgy:

جناب سروان عزیز! تکلیف ما رو روشن کن. بالاخره میتونیم در مورد فیلمهای جدید ، مطلب بنویسیم یا اینکه شما هم مثل منتقد محترم استاد پرویز نوری ، با فیلمهای جدید مشکل داری و فقط بافیلمهای قدیمی حال می کنی؟! بهر حال هرچی که شما دستور بدی به دیده منت! چون ما کلا از پلیس جماعت می ترسیم!      

 {#smilies.wink}




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - jack regan - ۱۳۸۹/۴/۱۳ صبح ۰۶:۱۴

خدمت سروان رنو عزيز

معذرت ميخام از اينكه فراموش كردم تو كافه ريك نشستم و قراره اينجا همه چي كلاسيك باشه كه نيست

تقصير اسكوريان بود منو از راه بدر كرد پوستر فيلم رو هم كه ويرايش فرموده حذف فرمودين دستتون درد نكنه كار خوبي كردين بد اموزي داشت..به هرحال اينجا خيلي همه چيز كلاسيك نيست حالا شما چشم عنايت به بنده داشتين و منو بازپرسي كردين دستتون درد نكنه بقيه حواسشونو جمع ميكنن.

ضمنا ترور و ادمكشي به سبك معمول و كلاسيك حال خودشو داره تا اينكه بياي يه زن بيدفاع و باردار رو تو زير گذر اونقدر بزني و كله شو به زمين بكوبي تا بميره اين دوتا با هم خيلي فرق ميكنن.


RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سروان رنو - ۱۳۸۹/۴/۱۳ عصر ۱۲:۳۶

(۱۳۸۹/۴/۱۳ صبح ۰۶:۱۴)taxi driver نوشته شده:  

ضمنا ترور و ادمكشي به سبك معمول و كلاسيك حال خودشو داره تا اينكه بياي يه زن بيدفاع و باردار رو تو زير گذر اونقدر بزني و كله شو به زمين بكوبي تا بميره اين دوتا با هم خيلي فرق ميكنن.

" به نظر من جنایت هم یک نوع هنره ، البته شاید جزء  هنرهای زیبا نباشه  " : براندون در طناب

سکانس قتل و کشتار هنرمندانه کم نداریم :  تیرباران شدن جانی در بزرگرراه ( پدرخوانده ) ؛ سکانس ابتدایی حمله متفقین به نرماندی ( نجات سرباز رایان ) ، سوراخ سوراخ شدن بانی و کلاید ، کشتار یهودیان در فهرست شیندلر و ...

البته شاید اون سکانسی که اسکورپیان گفت از این نظر در ذهن ماندگار باشه که خیلی ترسناک و وحشیانه ساخته شده مثل صحنه یک تصادف واقعی که تا آخر عمر از ذهن آدم بیرون نمیره اما در کل نظر من به جناب راننده تاکسی نزدیک تر است. این دو تا با هم خیلی فرق دارن.

فیلم خوب قدیم و جدید یا کلاسیک و مدرن نداره. هر فیلمی که به دل تماشگر بشینه و سالها بعد هم این تاثیرش رو حفظ کنه مسلما فیلم خوبیه ولی چون انجمن های زیادی در مورد فیلم های جدید هست و مطلب فارسی در مورد سینمای کلاسیک و ناب در اینترنت  کم هست هدف اینه که در کافه کلاسیک ، اولویت به سینمای کلاسیک داده بشه.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - اسکورپان شیردل - ۱۳۸۹/۴/۱۴ صبح ۰۳:۱۸

فیلم خوب قدیم و جدید یا کلاسیک و مدرن نداره. هر فیلمی که به دل تماشگر بشینه و سالها بعد هم این تاثیرش رو حفظ کنه مسلما فیلم خوبیه ولی چون انجمن های زیادی در مورد فیلم های جدید هست و مطلب فارسی در مورد سینمای کلاسیک و ناب در اینترنت  کم هست هدف اینه که در کافه کلاسیک ، اولویت به سینمای کلاسیک داده بشه.

پاسختان منطقی و مستدل بود. متشکرم.ولی اجازه دهید گاهی اوقات در مورد فیلمهای ناب جدیدتر، از اساتید مسلّم سینما هم مطلب بنویسیم. با توجه به اینکه کلا مطالب جدی درمورد فیلم(چه جدید و چه قدیمی) در سایتهای فارسی زبان کم است . ضمنا اسم من اسکورپان است نه اسکورپیان! اسکورپان نام یکی از دوبرادر در سریال تلویزیونی برادران شیردل بود.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - jack regan - ۱۳۸۹/۴/۱۴ عصر ۱۲:۳۸

اقا بنده با سروان رنو هم عقيده هستم و تا جاييكه امكان داره سعي ميكنم مطلب غير كلاسيك ننويسم.دوست عزيز اسكورپان هم منو ياد برادران شير دل و دره گل سرخ و گذشته هاي شيرين كودكي و........خلاصه كلي چيزهاي خوب انداخت {#smilies.angel} هيييييييييييييييي يادش بخير.

اونوقتا فيلمها همه كلاسيك و رمانتيك بود تازه فيلم خشن ها و بزن بكشهاش هم هميشه بخير و خوشي تموم ميشد ديگه از اين فيلمهاي Irreversible و اينجور چيزا خبري نبود كه هي حالت بهم بخوره و تازه بعد از فيلم هم تا چند روز حالت بد باشه. يادش بخير.

 




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سروان رنو - ۱۳۸۹/۴/۱۵ عصر ۰۱:۳۵

(۱۳۸۹/۴/۱۴ عصر ۱۲:۳۸)taxi driver نوشته شده:  

 از اين فيلمهاي Irreversible و اينجور چيزا خبري نبود كه هي حالت بهم بخوره و ...

آقا من کنجکاو شدم که ببینم این فیلمی که  اسکورپان میگه چیه . رفتم و دانلود کردم. :ccco همه داستانش تو فاحشه خونه ها می گذشت و فکر کنم اصلا داستانش از آخر به اول تعریف می شد . ( خط داستانی اش وارونه بود ! )  فیلم بدردنخوری بود و شاید تنها صحنه ای که تو ذهن می موند همینی بود که گفتید که اینهم به خاطر ذات خشونتی که داشت از ذهن پاک نمیشد نه به خاطر زیبایی و هنری بودنش. اگر با فیلم های خشونت بار حال می کنید برید فیلم های تارانتینو رو ببینید ! هم خشونت اش بیشتره هم  هنری تره :!z564b

و اما بعد ...

این عکسی که دشمن مردم از  هفت در تاپیک دیالوگ های ماندگار گذاشته جزو پر تعلیق ترین سکانس های تاریخ سینماست. اگر پایان فیلم رو ندونی که تا مرز سکته می ری اما حتی با دیدن چند باره فیلم ، باز اینجا که می رسه اصلا یه حال دیگه می شی. تمام حواست به حرکات و حرفهای این 3 بازیگر هست تا ببینی چطور رفتار می کنن. خیلی صحنه رعب آوری هست مخصوصا اون پس زمینه دکل های برق و بیابون و اون اتمسفر خاص مکانی که داره با اون جاده خلوت و دراز و ...




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - اسکورپان شیردل - ۱۳۸۹/۴/۱۶ صبح ۰۵:۵۹

(۱۳۸۹/۴/۱۵ عصر ۰۱:۳۵)سروان رنو نوشته شده:  

(۱۳۸۹/۴/۱۴ عصر ۱۲:۳۸)taxi driver نوشته شده:  

 از اين فيلمهاي Irreversible و اينجور چيزا خبري نبود كه هي حالت بهم بخوره و ...

آقا من کنجکاو شدم که ببینم این فیلمی که  اسکورپان میگه چیه . رفتم و دانلود کردم. :ccco همه داستانش تو فاحشه خونه ها می گذشت و فکر کنم اصلا داستانش از آخر به اول تعریف می شد . ( خط داستانی اش وارونه بود ! )  فیلم بدردنخوری بود و شاید تنها صحنه ای که تو ذهن می موند همینی بود که گفتید که اینهم به خاطر ذات خشونتی که داشت از ذهن پاک نمیشد نه به خاطر زیبایی و هنری بودنش. اگر با فیلم های خشونت بار حال می کنید برید فیلم های تارانتینو رو ببینید ! هم خشونت اش بیشتره هم  هنری تره :!z564b

این امری طبیعی است که سلیقه هرکس در مورد فیلم یا ژانر خاصی با بقیه افراد فرق داشته باشد؛ولی اختلاف عقیده نباید سبب شود که در مورد فیلمی که نمی پسندیم حکم کلی بدهیم و آن را کلا مردود کرده و بدردنخور بخوانیم.بیاد داشته باشیم که اولین فیلم واقعی تاریخ سینمافیلمی در مورد خشونت بود.(سرقت بزرگ قطار The great train robbery ساخته ادوین استنتن پورتر) با اینکه آدم خشنی نیستم اما سکانسهای خشن فیلمهایی مثل دسپرادو(روبرت رودریگز)پالپ فیکشن و سگدانی(تارانتینو)تاریخچه خشونت (دیوید کراننبرگ)پرتقال کوکی و درخشش(استاد کوبریک) برایم زیباتر و ماندنی تر از فیلمهای موزیکال و ... است.اما آنها را هم نفی نمی کنم.

فیلم Irreversible  برنده جایزه اسب برنزی فستیوال فیلم استکهلم و کاندیدای نخل طلای کن 2002 است.همچنین توسط انجمن منتقدان فیلم استرالیا به عنوان بهترین فیلم خارجی زبان شناخته شد و باز هم توسط انجمن منتقدان فیلم سن دیگو همین عنوان را بطور مشترک با فیلم دیگر بدست آورد.

درمورد زیبایی شناسی خشونت مقالات بسیاری نوشته شده و می شود.اما درمورد  این فیلم ، نظر شما را به مقاله منتقد بزرگ-راجر ایبرت-جلب می کنم:

http://rogerebert.suntimes.com/apps/pbcs.dll/article?AID=/20030314/REVIEWS/303140303/1023

ضمنا خلاصه ای از مقاله وی را تا آنجا که انگلیسی ناقص بنده اجازه می دهددر ذیل می آورم.پیشاپیش از اشتباهات ترجمه ای عذرخواهی میکنم.

Irreversible فیلمی است سرشار از خشونت و بیرحمی که اکثر مردم آن را غیرقابل دیدن توصیف می کنند. بسیاری از منتقدین در حین دیدن فیلم،سالن را ترک کردند؛ اما من ماندم و هرچند گاهی اوقات چشمانم را میبستم اما حال میخواهم به شما بگویم من فکر می کنم که علت اینکه گاسپار نوئه _کارگردان و نویسنده _این فیلم را به این روش ساخته است می دانم:

اول و مهمتر ازهمه اینکه فیلم به صورت معکوس ساخته شده.دو فیلم معروف دیگر با این نوع ترتیب زمانی  وقایع می شناسیم: Betrayal ساخته هارولد پینتر و Momento ساخته کریستوفر نولان. اولی داستان یک سروسر عاشقانه است که با خیانت پایان می یابد و دومی با حل یک جنایت آغاز می شود و سپس به سرمنشاء و علت آن می پردازد.

حال Irreversible  را درنظر بگیرید؛اگر با سیر وقوع زمانی عادی گفته می شد، ما زوجی را مشاهده می کردیم که عاشق هم بودند،درفیلمی سراسر [س ...ی ]  و برهنگی و آنها را فارغ البال و شاد در تخت خواب می دیدیم.(بلوچی و وینسنت کسل در طی همین فیلم باهم ازدواج کردند و باهم به خوشی روزگار میگذرانند.) سپس آنها را در میهمانی میدیدیم و بعد پیر-بهترین دوست مارکوس- را میدیدیم که خودش یکبار عاشق آلکس شده بود...بعد آلکس را در تونل مترو دنبال می کردیم که با Le Tenia -یک دلال محبت- مواجه می شود که به وضع بیرحمانه و فجیعی ،آلکس را مورد تجاوز قرار می دهد(در یک نمای ثابت و بدون قطع دوربین). سپس ما مارکوس و پیر را دنبال می کردیم که در جستجوی متجاوز به یک کلوب شبانه بنام رکتوم می رسند و در آنجا مردی را اشتباها به جای مرد متجاوز می گیرند(مرد ادعا میکند که او Le Tenia است)و به طرز فجیعی او را می کشند.(بازهم در یک نمای بدون قطع اینبار بادوربین روی دست ، گویی که بیننده نیز در ضرب و شتم دخالت دارد.)

حال درنظر بگیرید که وقایع این فیلم بطور معکوس پخش شود، طوریکه فیلم با صحنه خارج کردن جسد از کلوب شبانه آغاز شده و در نهایت با نمایش عشقی گرم و سوزان در سکانس تخت خواب تمام میشود....

به چند دلیل استفاده از این تکنیک معکوس نگری سبب می شود که اساسا با فیلم متفاوتی مواجه شویم:

1-مقصود نهایی که از فیلم بدست می آید، خشونت یا [پور ... گرافی] نیست.فیلم با دو صحنه خشن آغاز می شود و سپس به عقب باز می گردد ؛ به زندگی آرامی که براثر آن خشونت تغییر کرده است...

2-صحنه های اولیه(ازنظر زمان وقوع)،باتوجه به پیش آگاهی ما ازاتفاقی که در آینده می افتد و برخلاف ما ، شخصیتها از آن خبر ندارند ، اهمیت متفاوتی پیدا می کند.موقعی که آلکس و مارکوس با همدیگر عاشقانه صحبت می کنند و یکدیگر را دربر می گیرند، ما می دانیم که تمام این خوشبختی به مویی بند است، با آگاهی از آتیه ای که دعایی جز نفرین ندارد. زندگی غیرممکن میشد اگر از آینده اطلاع داشتیم...

3-انتقام مقدم بر تجاوز می آید. متجاوز قبل از انجام جنایت به طرز فجیعی مجازات میشود.معنی دار است که مارکوس عفریت ستمگر لحظه های آغازین فیلم باشد درحالیکه هنوز جنایت(تجاوز) دیده نشده است و طعنه آمیز آنجاست که مارکوس شخص اشتباهی را مورد حمله قرار می دهد...

4-در لحظه ای که ما آلکس را در میهمانی میبینیم و  پیشتر از آن در تخت خواب، میدانیم که او فقط یک کالای [... ] ی یا  شریک عشقی نیست؛ بلکه زن دلیری است که در صحنه تجاوز در هرثانیه آن با متجاوز می جنگد. کسی که از هر روش برای توقف تجاوز استفاده می کند. کسی که شکست می خورد اما بازنده نیست. ...

واقعیت اینست که معکوس نمودن ترتیب زمانی وقایع فیلم ، سبب شده که از نظر ساختاری، فیلم بر علیه خشونت و تجاوز مطرح باشد. درصورتیکه سیر زمانی طبیعی از آن فیلمی مشمئزکننده و با پایانی معمولی می ساخت.گاسپار نوئه با قرار دادن زشتی و بیرحمی درهمان ابتدای فیلم ، مارا وادار می سازد که به طور جدی در مورد خشونتهای جنسی موجود در جامعه ، اندیشه کنیم.فیلم او ، پور ... گرافی نیست. "




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - jack regan - ۱۳۸۹/۴/۱۶ صبح ۰۶:۲۹

سلام‌

با عرض پوزش بسيار زياد كه بحث در مورد فيلم irreversible به درازا كشيد دوست عزيز اسكورپان مطالب جامعي را در مورد اين فيلم فرمودند و مطلبي را ناگفته باقي نگذاشتند.از دوستان علاقه مند دعوت ميكنم مقاله جناب راجر ايبرت را نيز بطور كامل در اين زمينه مطالعه فرمايند.با عرض پوزش فراوان از سروان رنو اين رو هم بگم و ديگه تموم. فيلم عليرغم خشونت عريان و در ظاهر نه چندان هنريش از لحاظ تكنيك ساخت جالب خود منحصر به فرد ميباشد به عبارت بهتر كارگردان با تيز هوشي بسيار مسير معكوس را براي ساخت فيلم خود برگزيده كه بهترين روش براي ساخت اين فيلم است و بيشترين تاثير را بر مخاطب دارد.البته نميدانم كه داستان اصلي فيلم با همين روش روايت ميگردد يا خير.از لحاظ اسيب شناسي اجتماعي و اخلاقي و رويكرد انتقادي فيلم هم كه جاي كنكاش بسيار است مثلا سكانس اغازين فيلم كه پيرمرد با عذاب وجدان از خاطره تجاوز خود به دخترش صحبت ميكند بسيار ناراحت كننده و تفكر برانگيز است .فيلم عليرغم ظاهر بسيار رك و خشن خود در استفاده از نمادها  استعاره ها و رموز نيز بسيار موفق عمل كرده كه انتخاب لوكيشن ها و نامگذاري انها نمونه اي از ان است.




Roman Holiday - Peter Pan - ۱۳۸۹/۵/۱۳ عصر ۰۹:۴۵

This is very unusual.
I've never been alone with a man before,
Even with my dress on!
|
With my dress off, It is most unusual!
به نظرم خیلی مسخره است که یک سکانس از فیلم Roman Holiday رو به عنوان سکانس برتر انتخاب کنم! ولی سر دیالوگ بالا واقعا ترکیدم! معدود فیلم‌هایی هستند که اصلا سکانس و یا دیالو‌گ‌های خسته کننده نداشته باشن، که تعطیلات رمی یکی از آن‌ها است. با اون بازی‌های فوق‌العاده و دلنشینش!
امیدوارم پست اولم در جمع اساتید دنیای کلاسیک تکراری نبوده باشه.



RE: سکانسهای به یاد ماندنی - norman.bates - ۱۳۸۹/۵/۱۴ صبح ۰۲:۰۲

یادمه سر این سکانس پاپیون چند قطره ای اشک ریختم

با اینکه پاپیون رو بارها دیدم بازهم سر این صحنه بد جوری احساساتی میشم

پاپیون: آهای حروم زاده ها ! من هنوز زنده ام

راوی: پاپیون به آزادی دست یافت و سالیان زیادی را در آزادی به سر برد، حتی زندان مخوف گویان فرانسه هم نتوانست عشق به آزادی را در او نابود کند

آزادی




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - رینگو کید - ۱۳۸۹/۵/۱۸ عصر ۰۱:۵۶

بزرگترین دو سکانس آغازین و پایانی تاریخ سینما..."باز و بسته شدن یک در"

هیچ فیلمی در تاریخ به مانند جویندگان نیست که هم آغاز و هم پایانی تکان دهنده داشته باشد

سکانس آغازین:

قاب سیاه تصویر با گشوده شدن در کلبه ای باز میشود.سواری خسته و آرام به کلبه نزدیک می شود.دوربین همراه زنی خسته و اندوه ناک که در را گشوده به جلو می رود....

سکانس پایانی:

ایتان همراه با برادرزاده ربوده شده اش به کلبه خانواده مهاجر نزدیک می شود.دخترک را تحویل خانواده می دهد و همگی داخل کلبه می شوند "حتی مارتین پاولی جستجوگر و سرگردان" ایتان تنها می ماند و در به روی او بسته می شود"او پشت دری می ماند که هفت هشت سال پیش مارتا به روی او گشوده بود"

ایتان به کجا می رود؟اصلا از کجا آمده بود؟..................

                                                                                                                                                   1956 the searchers




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - رینگو کید - ۱۳۸۹/۵/۱۹ عصر ۰۲:۱۱

با سلام

من با گفته آقای "راننده تاکسی" مخالفم از این جهت که قدیما همه ی فیلمها به خوبی خوشی تمام می شد...این نظریه بیشتر با سینمای هند منطبق میشه تا با  سینمای عمیق آمریکا...سینمای نوار آمریکا که سراسر همراه با سیاهی و پوچی عمیقی بود.گنگسترهای پوچ و بی هدفی که همچون سامورایی های رونین آکیرا کوروساوا یا ماساکی کوبایاشی در زیر باران در زوایای به شدت تاریک کارگردانهای نوار و جو اجتماعی و اقتصادی آمریکا اسیر بودند...

من فکر نمی کنم وسترن هایی همچون "جویندگان" یا "شین" یا "ماجرای نیمروز" پایان های خوبی داشته باشند...

اگر کمی روی زندگی  ایتان(جویندگان) یا شین(شین) یا بلکی(وحشت در خیابان) یا ریکو باندلو(سزار کوچک) یا تام پاورز(دشمن مردم) فکر بشه به این نکته پی می بریم که زندگی مونیکا بلوچی در "بازگشت ناپذیر" به مراتب خیلی بهتر از اشخاصی که اسم بردم بود...

مونیکا در بازگشت ناپذیر فقط در یک روز و در یک دقیقه و در یک لحظه از زندگیش شانس نیاورد و وارد راهرویی شد که نباید میشد و در مقایسه با شخصیتهای فیلمهای نوار آمریکایی و قسمتی از وسترن های آمریکایی که سراسر در سرگردانی و پوچی به سر می برند و با این سرگردانی و پوچی زندگی رو ادامه میدن خیلی خوش شانس تر بود...مونیکا اگه در اون صحنه کشته نمی شد و با اون اتفاق سالیانه سال زندگی می کرد شاید گوشه کوچکی از هولناک بودن زندگی شخصیتهایی رو که اسم بردم رو تجربه میکرد و اون وقت بود که دست به خودکشی میزد.................

با تشکر




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - MunChy - ۱۳۸۹/۷/۴ عصر ۱۰:۴۲



يک لحظه تاريخي



RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Green - ۱۳۸۹/۷/۵ عصر ۱۰:۵۷

سکانس آخر فیلم مخمصه (Heat) ساخته آنتونی مان.........

شاید بتونم بگم یکی از زیباترین سکانسهای سینمای ژانر POlice/gang

دو شخصیت اصلی فیلم مثل شخصیت های فیلمهای هوارد هاکس به شدت دلبسته شغل و حرفه شون هستن و در این راه حاضرن جونشون رو هم بدن.........

به همین خاطر بازی موش و گربه ی پلیس و سارق بیش از اینکه شبیه فیلمهای قراردادی این ژآنر باش مبتنی بر دو قطب شر و خیر باشه دست آویزی میشه برای دو مردی که از دو حرفه ای که بهش دلبسته هستن بیشتر لذت ببرن !

مایکل مان
در پرداخت جزئیات فیلم به شدت جزئی بین و ریز بینه توی این فیلم به شدت شبیه میکل آنجلو آنتونیونی میشه......

فیلم محل تلاقی نقطه اوج دو سبک بازیگری سینمای آمریکاست. بازی درون گرا و غیر احساساتی دنیرو با سبک برون گرای پاچینو.......

صحنه پایانی فیلم به جرات میشه گفت نقطه اوجه فیلمه نقطه که دو شخصیت بدون هیچ گونه قطب بندی و حتی شخصیت بندی مساوی هم قرار میگیرن نه دزد منفیه و نه پلیس مثبت !

دانته اسپیونتی فیلمبردار فیلم توی یک مصاحبه گفت برای همین صحنه آخر نزدیک به 14 روز فیلم برداری مدون داشتن !

قطعه 10 ثانیه آخری فیلم که اون صحنه بسیار غنی از لحاظ میزانسن و کارگردانی همراه میشه با موسیقی اساطیری الیوت گلدنتال.......

واقعا شاهکاره !




صحنه آخر فیلم پاچینو دقیقا پشت دنیرو قرار گرفته و دنیرو در حالی که کاملا به پاچینو مسلطه و میتونه با شلیکه گلوله از پا درش بیاره اما پرواز یک هواپیما و افادن نور استریگت فرودگاه باعث میشه پاچینو سایه دنیرو رو ببینه و سریعا برگرده و به دنیرو شلیک کنه.....

دنیرو روی یک مخزن میوفته.....

پاچینو نزدیک میاد و دست دنیرو رو میگیره بدون حتی یک کلمه دیالوگ !

موسیقی متن فوق العاده به اوج میرسه و صحنه ده ثانیه شاهکار شروع میشه ( عکسی که در بالا گذاشتم ) دقیقا تفاوت هایی و کل داستان فیلم در همین ده ثانیه خلاصه میشه.....

این سکانس رو میتونید از توی این لینک به صورت آنلاین ببینید




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - هری لایم - ۱۳۸۹/۷/۶ صبح ۱۰:۳۶

صحنه ی پایانی فیلمی کوتاه درباره ی عشق ( کیشلوفسکی - 1985 ) برای من از یاد نرفتنیه .

وقتی پسر با مچ دست بانداژ شده به زن شهرآشوب فیلم میگه : دیگه این کارو تکرار نمیکنم .

 نگاه و طرز چهره ی بازیگر زن همزمان چند حس رو منتقل میکنه : دلسوختگی - انفعال - عذاب وجدان و احساس گناه . حتی امید .

بدجوری میره تو مخ .




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - ادی تندست - ۱۳۸۹/۹/۱۱ صبح ۱۰:۳۹

هر وقت اسم سکانس خاطره انگیز میاد

هرگز و هرگز نمی تونم سکانس پایانی فیلم سینما پارادیسو رو از خاطر ببرم

اونجایی که فیلمی رو که اون پیرمرد براش یادگار گذاشته اجرا میکنه

و اشکهاس سرازیر میشه، واقعا یه لحظه نابه، موزیک اون سکانس قلب هر سنگدلی رو آب میکنه

با اینکه تنها و تنها صحنه های سانسور شده فیلم های کهنه ای که همه در فیلم سانسورشون رو دیدیم اجرا داره میشه ولی احساس بیش از حد ناب و دست نیافتنیه.

حضار و دوستان عفو کنن که نمیشه عکسی از اون سکانس ضمیمه کرد. ;)

از سکانس های ایرانی از سکانس پایانی رضا موتوری بعد از چاقو خوردن وثوق خوشم میاد

فکر می کنم بهترین سکانسی که بازی کرده ایشون همین سکانس باشه

سکانس پایانی فیلم گاو خشمگین 1980 اسکورسیزی با بازی دنیرو و پسی سکانس زیباییه

اونجایی که بعد از همه شکست ها حالا دنیرو توی اتاق استراحت قبل از شو خنده داره مثل دوران جوانیش توی اتاق با خودش تمرین مشت میکنه و میگه من رئیسم، من رئیسم

ضد سکانس: همه میگن اون صحنه ای که رابرت دنیرو در فیلم راننده تاکسی به آینه نگاه می کنه یه صحنه نابه. به عقیده من هرگز اینطور نیست یه بازی معمولی با حرکات کاملا عادی رابرت دنیرو. که فراموش نکنید رابرت دنیرو از جین هکمن شخصیتش رو تقلید کرده.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - زبل خان - ۱۳۸۹/۹/۱۱ صبح ۱۱:۴۲

یکی از بهترین سکانسهایی که دیدم مربوط به دوئل 3 نفره فیلم خوب ،بد وزشت است جائی که 3 تیرانداز{کلینت ایستوود،لی وان کلیف،ایلای والاک} در قبرستان متروکه ای برای به دست اوردن گنج باقی مانده از ارتش با هم دوئل می کنن! شاتهای بسیار زیبا وهمچنین اهنگ بسیار زیبای استاد موریکونه یکی از سکانسهای برتر تاریخ سینما را رقم میزند..




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سروان رنو - ۱۳۸۹/۹/۱۱ عصر ۱۱:۳۵

(۱۳۸۹/۹/۱۱ صبح ۱۰:۳۹)ادی تندست نوشته شده:  

هر وقت اسم سکانس خاطره انگیز میاد

هرگز و هرگز نمی تونم سکانس پایانی فیلم سینما پارادیسو رو از خاطر ببرم

اونجایی که فیلمی رو که اون پیرمرد براش یادگار گذاشته اجرا میکنه

و اشکهاس سرازیر میشه، واقعا یه لحظه نابه، موزیک اون سکانس قلب هر سنگدلی رو آب میکنه

 خیلی این سکانس رو دوست دارم [تصویر: pinkglassesf.gif] محشره . اصلا چکیده تمام عشق به سینماست.

  . . .

یکی از بهترین سکانسهایی که دیدم مربوط به دوئل 3 نفره فیلم خوب ،بد وزشت است جائی که 3 تیرانداز{کلینت ایستوود،لی وان کلیف،ایلای والاک} در قبرستان متروکه ای برای به دست اوردن گنج باقی مانده از ارتش با هم دوئل می کنن! شاتهای بسیار زیبا وهمچنین اهنگ بسیار زیبای استاد موریکونه یکی از سکانسهای برتر تاریخ سینما را رقم میزند..

درست زدی توی خال ::ok: نگاه کنید به اضطرابِ زشت و آرامشِ خوب ! و ... ترسِ بد در این صحنه.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - FONDA - ۱۳۸۹/۹/۱۲ صبح ۰۱:۴۲

يكي از سكانس هاي مورد علاقه من تو فيلم هاي وسترن سكانس پاياني فيلم روزي روزگاري  در غربه.  زماني كه فرانك اسبشو مي تازونه و مياد سراغ ساز دهني تا دوئل نهايي رو انجام بدن.

فرانك : مورتون يه بار بهم گفت هيچوقت نميتونم مثه اون باشم , حالا ميفهمم چرا. واسش مهم نبود اين اطراف ميچرخي و زنده اي.

ساز دهني :‌ پس بالاخره فهميدي كه يه تاجر نيستي.

فرانك :‌فقط يه مردم.

ساز دهني : از يه نژاد قديمي.

مورتون هاي ديگه هم ميان و ميرن و همديگه رو از بين مي برن.

فرانك : آينده به ما ربطي نداره. الان هيچي مهم نيست. نه زمين  نه پول و نه اون زن. فقط اومدم تو رو ببينم. چون حالا قراره بهم بگي كه كي هستي.

 ساز دهني : فقط لحظه مرگ.

و در نهايت دو كابوي مثه دو مرد در مقابل هم قرار ميگيرن. و در اين لحظه خاطرات ساز دهني از بچگي هايش و اينكه فرانك چه بلايي سر او و برادرش آورده و موسيقي زيباي انيو موريكونه مو به تن آدم راست ميكنه.

و در نهايت حركت سريع ساز دهني كه موفق ميشه فرانك رو از پا در بياره و در لحظه مرگ با گذاشتن ساز دهني در دهان فرانك بهش ياد آوري ميكنه كه كي بوده و فرانك در لحظه آخر متوجه ميشه و بعدش ميميره.

به نظر من روزي روزگاري در غرب به همراه خوب بد زشت دو شاهكار تكرار نشدني سرجيو لئونه است و همچنين دو تا از بهترين فيلم هاي تاريخ سينماي وسترن.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - راتسو ریــزو - ۱۳۸۹/۹/۱۲ صبح ۰۲:۳۹

توی فیلم یک سرخ بزرگ یکی از آثار کمتر دیده شده ساموئل فولر محصول 1980 سکانسی هست که یک بچه به دنیا میاد

اما این تولد با همه تولدهای تاریخ سینما فرق میکنه، اینجا جناب لی ماروین و بقیه افراد گروهش قراره توی یه تانک در حالی که هیچ امکاناتی ندارن و درحالی که پاهای مادر بچه رو به وسیله یه قطار فشنگ نگه داشتن کارشونو انجام بدن، خشونت جنگ و شادی تولد نوزاد و ... و لی ماروین خشن!

یک سرخ بزرگ از این صحنه های عجیب کم نداره، شاید بشه گفت رد پای این فیلم رو بشه توی خیلی از فیلمهای جنگی تاریخ سینما مثل ( غلاف تمام فلزی، تلفات جنگی، نجات سرباز رایان و ... ) دید.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۹/۱۲ صبح ۰۸:۵۷

(۱۳۸۹/۹/۱۱ عصر ۱۱:۳۵)سروان رنو نوشته شده:  

[quote='ادی تندست' pid='7548' dateline='1291273777']

درست زدی توی خال ::ok: نگاه کنید به اضطرابِ زشت و آرامشِ خوب ! و ... ترسِ بد در این صحنه.

با تایید فرمایشات شما دوست عزیز !

یکی از عللی که فیلم خوب ، بد و زشت اینگونه برای ما خوب جا میفته و از اون کاملا لذت می بریم برمیگرده به اینکه روند جریانات فیلم کاملا منطقی و پذیرفتنی پیش میره و چیزی به شانس و یا آوانس دادن به شخصیت مثبت و قهرمان فیلم برای داشتن یک پایان خوش و نیز پیروز کردن حق بر اهریمن برای دادن پیامی به بینندگان به هر قیمت که شده ، بستگی نداره در این فیلم ...

در طول فیلم مهارت هر 3 کاراکتر اصلی در تیر اندازی و هفت تیر کشی کاملا خوب برای تماشاگر جا میفته و همه کنجکاون که بدونن اگه این 3 با هم روبرو بشن واقعا کدامیک از اون یکی ها برتره ...

من فکر می کنم کاملا درخشان به این سوال جواب داده میشه ... شخصیت خوب بر اون 2 تا پیروز میشه نه به این خاطر که از اونها سریعتر و ماهرتره ! بلکه به این خاطر که هر 2 اون شخصیت های رقیب مجبور بودن 50 به 50 رو 2 نفر دیگه تمرکز کنن ولی شخصیت خوب با بازی جناب آقای کلینت ایستوود 100 درصد تمرکزش رو متوجه شخصیت بد میکنه چون میدونه تفنگ شخصیت زشت از گلوله خالیه ! و همین راز برنده شدن ایشونه در این دوئل 3 نفره نفسگیر ! به همین سادگی و با همین منطق به راحتی قابل درک ! و این از مواردیه که موکد میکنه اثبات این نظریه رو که یک فیلمنامه خوب و منطقی چقدر در باوراندن ماجرا و قابل پذیرش کردن کاراکترهای داستان نقش داره و به ماندگاری فیلم در یادها کمک میکنه ...




[split] اینترنت گردی ... - FONDA - ۱۳۸۹/۱۰/۴ عصر ۰۸:۱۰

100 لحظه برتر تاریخ سینما به روایت راجر ایبرت


راجر ایبرت منتقد معروف سینما این لحظه‌ها را انتخاب کرده تا مخاطبان‌اش را هم در شور و لذت خود شریک کند.

1. هنگامی که کلارک گیبل در بر باد رفته می‌گوید: "رک بهت بگم عزیزم، من نفرینت نمی‌کنم"

2. باستر کیتون در فیلم کشتی بخار بیل جونیور وقتی هنوز دیوار خانه فرو ریخته و خراب است به طور کامل می‌ایستد و همین ایستادن او آن هم دقیقا روی یک پنجره‌ی باز او را از مهلکه نجات می‌دهد.

3. وقتی که چارلی چاپلین در روشنایی‌های شهر توسط یک دختر نابینا شناخته می‌شود

4. وقتی در فیلم ادیسه فضایی:2001 ماشین Hal9000 لب‌خوانی می‌کند.

5. وقتی در فیلم کازابلانکا همه آواز مارسیز، سرود ملی فرانسه را سر می‌دهند.

6. در کارتون سفیدبرفی و هفت کوتوله سفید برفی بر سر دو کوتو له خجالتی(bashful) و خنگول(dopey) بوسه می زند .

7. جان وین در فیلم شهامت افسار را در دهانش می گذارد و در حالیکه در هر دو دستش هفت تیر دارد به طرف چمنزارهای کوه می تازد.

8. جیمی استوارات در سرگیجه مقابل اتاق به کیم نواک نزدیک شده و می فهمد او تمام این مدت افکار و عقاید خود را مجسم می کرده و نقش بازی میکرده، چیزی ورای آن چه که او فکر می کرده است.

9. اولین تجربه های سینما و ثبت فیلم (توسط ادوارد موی بریج) ثابت کرد اسب ها گاهی اوقات هر چهار سم خود را از زمین بر می دارند.

10. در فیلم آواز در باران جین کلی زیر باران آواز سر می دهد

11. در داستان عامه پسند ساموئل ال جکسون و جان تراولتا بر سر اینکهQuarter pounder(نوعی همبرگر) که در فرانسه وجود دارد چیست بحث می کنند

12. در سفر به ماه جرج میلیس مردی در کره ماه لوله ای را مقابل چشمان خود می گیرد

13. در فیلم خطرات پالین(1914) ، پالین(پرل وایت) به ریل راه آهن بسته می شود.

14. در فیلم sounder پسر بچه با خوشحالی می دود تا به استقبال پدرش که تازه برگشته برود.

15. در فیلم ایمنی آخر از همه ، هارولد لوید از صفحه ساعت آویزان می شود

16. در فیلم مرد سوم اورسن ولز در حالیکه در چارچوب در ایستاده لبخند رمزآلودی می زند

17. در فیلم بهشت بر فراز برلین ویم وندرس فرشته با ناراحتی تمام بر فراز برلین به پایین خیره می شود

18. فیلم صامت ابراهام زاپرودر از ترور جان اف کندی: بارها و بارها دیده شده،لحظه ای که انگار در زمان گیر کرده و و ثابت مانده است.

19. جایی در فیلم علی: ترس روح را می خورد اثر ورنر فاسبیندر که مردی به نام علی از آفریقای شمالی در فراق وطنش رو به پیشخدمت رستوران ، باربارا که در چارچوب در ایستاده می کند و می گوید: چیزی که او واقعا می خواهد فقط یک پرس کاسکوس(نوعی غذای محلی)است

20. جایی که دونده جاده (همان خروس کارتونی محبوب که با صدای بیپ بیپ خود گرگ بیچاره را عاصی کرده بود)در هوا معلق می ماند

21. جایی که زیرو موستل در فیلم تهیه کنندگان مل بروکس فنجان قهوه سرد را به طرف وایلدر عصبی پرتاب می کند و وایلدر فریادکنان می گوید: من هنوز عصبی هستم،و حالا فقط کمی خیس شدم!"

22. در فیلم داستان توکیو یاسوجیرو اوزو وقتی پیرمرد که تمام مدت در تنهایی بسر برده است با مرگ همسرش و سپس خونسردی فرزندانش روبرو می شود

23. وقتی کرک داگلاس در فیلم از درون گذشته به رابرت میچام سیگار تعارف می کند و او در حالی که سیگارش را با تاخیر بالا می آورد می گوید:استعمال دخانیات ، اونم اینجا؟؟

24. وقتی مارچلو ماسترویانی و آنیتا اکبرگ در فیلم زندگی شیرین وارد آن فواره می شوند.

25. جایی در بهشت و جهنم آکیرا کوروساوا که آقای گوندوی میلیونر متوجه می شود که جون پسر او که ربوده شده بود نیست و برعکس او پسر راننده اش آقای آیکو شینیچی است و آن وقت چشمان دو پدر با هم روبرو می شود.

26. در پایان فیلم فهرست شیندلر وقتی نگاه مردم در حالیکه به افق خیره شدند ظاهر می شود

27. رویاروییR2D2 و C3POدو موجود فیلم جنگ ستارگان

28. ای تی و دوستش در فیلم ای تی :موجود فرازمینی ، سوار بر دوچرخه از ماه گذر می کنند

29. فریاد های استلا استلای مارلون براندو در فیلم تراموایی به نام هوس

30. هانیبال لکتر در فیلم سکوت بره ها به چهره کلاریس لبخند می زند.

31. اولین کلماتی که دراولین گفتگوی فیلم خواننده جاز اولین فیلم ناطق سینما از زبان ال جولسون شنیده می شود:صبر کن!صبر کن! تو هنوز هیچ چیز نشنیدی!

32. جایی که جک نیکلسون در فیلم پنج قطعه آسان سعی می کند تا یک ساندویچ سالاد مرغ سفارش دهد.

33. وقتی در آخرین جمله فیلم بعضی ها داغشو دوست دارند جو ای براون برای اینکه به جک لمون بگوید چرا قصد دارد با او ازدواج کند با اینکه فهمیده او یک مرد است میگوید: هیچ کس کامل نیست

34. غنچه های رز در فیلم همشهری کین

35. تیراندازی در مهمانی فیلم قاعده بازی ژان رنوآر

36. چشمان شبح گونه آنتوان دوانل ، قهرمان سرگذشت وار تروفو، در نمای ثابت پایانی فیلم چهارصد ضربه

37. وقتی ژان پل بلوموندو در فیلم از نفس افتاده گدار سیگاری را در دهانش می چرخاند

38. قالب گیری یک زنگ آهنی بزرگ در فیلم آندری روبلف تارکوفسکی

39. وقتی میا فارو در فیلم بچه رزماری فریاد می زند: تو با چشمای اون چی کار کردی ؟

40. وقتی در فیلم ده فرمان حضرت موسی دریا را می شکافد

41. جایی که در انتهای فیلم زیستن مرد پیر روی تاپ بچه در حالی پیدا می شود که مرده است"درسته ،او ماموریتش را به پایان رسانده است"

42. چشمان شبح گونه ماریا فالکونتی در مصائب ژاندارک

43. جایی که بچه ها عبور قطار را را در فیلم آواز جاده کوچک ساتیا جیت رای تماشا می کنند.

44. وقتی کالسکه بچه در فیلم رزمناو پوتمکین آیزنشتاین از پله ها پایین می افتد

45. رابرت دنیرو در فیلم راننده تاکسی رو به آینه می گوید: تو داری با من حرف می زنی؟

46. آل پاچینو در پدرخوانده می گوید : پدر من به اونا پیشنهادی داده که نمی تونن رد کنند

47. افراد یکی از یکی مرموز تر در عکسهای فیلم آگراندیسمان آنتونیونی

48. در فیلم فارغ التحصیل آقای مک گوار به بنیامین می گوید: " فقط یک کلام بنیامین ،پلاستیک"

49. جایی که در فیلم حرص فون استرو هایم که مرد در بیابان می میرد

50. دست اوا ماری سنت در کوهستان راش مور در فیلم شمال از شمال غربی به دست کری گرانت پیوند می خورد

51. فرد آستر و جینگر راجرز در فیلم هنگام رقص می رقصند

52. چیکو مارکس به گروچو مارکس در فیلم شبی در اپرا می گوید: اونا هیچ نشونه ای از یه عقل سالم ندارند

53. سیدنی پواتیر در فیلم در گرمای شب نورمن جویسون می گوید : اونا منو آقای تیب صدا کردند !

54. در فیلم آتلانتی ژان ویگو اندوه زوج تازه ازدواج کرده از جدایی شان وقتی که شوهر پریشان حال تصویر همسرش زولیت را در لباس عروسی در آب می بیند

55. پهنه ی وسیع بیابان در فیلم لارنس عربستان و حرکات ریزی که به تدریج در آن نمایان می شود

56. در فیلم ایزی رایدر جک نیکلسون در حالیکه کلاه ایمنی فوتبالی بر سر دارد و سوار بر ترک موتور سیکلت است

57. حرکات هندسی وار دختران بازبی برکلی در فیلم رژه جلوی صحنه(1933)

58. جایی در فیلم آمارکورد فلینی که طاووس زیر برف پرهای دمش را باز می کند

59. رابرت میچام در فیلم شب شکارچی پشت مفاصل یکی از دستانش کلمه LOVE و پشت دست دیگرشHATE را خالکوبی کرده است

60. خوان باز در فیلم ووداستاک آواز جو هیل را می خواند

61. تبدیل رابرت دنیرو در فیلم گاو خشمگین از یک مشت زن طراز اول تا رفتن پیش صاحب شکم گنده یک باشگاه شبانه

62. وقتی در فیلم همه چیز درباره ایو ، بتی دیویس می گوید: کمربندتو محکم ببند،شب پر دردسری رو در پیش داریم

63. جایی که وودی آلن در فیلم آنی هال می گوید: تو حمام یک عنکبوت اندازه یک بیوک داره وول می خوره

64. مسابقه ارابه ها در فیلم بن هور

65. وقتی بارابارا هریس در فیلم ناشویل برای آرام کردن جمعیت آواز "اون منو نگران نمی کنه" را می خواند

66. بازی رولت روسی در فیلم شکارچی گوزن

67. صحنه های تعقیب و گریز فیلم ارتباط فرانسوی ، بولت ، مهاجمین صندوقچه گمشده و فیلم دیوا

68. سایه بطری پنهان شده در تجهیزات نوری فیلم تعطیلی از دست رفته

69. مارلون براندو در فیلم در بارانداز می گوید:" منم می تونستم یه برنده باشم"

70. در فیلم پاتن جرج سی اسکات می گوید:" ما می خواهیم اونو ببریم مثل اینکه بخوایم سر یه غاز قمار کنیم "

71. وقتی راکی بالبوا در فیلم راکی می دود در حالیکه فیلادلفیا زیر پاهایش است دستانش را به هوا می برد

72. وقتی دبرا وینگر در فیلم دوران مهرورزی به فرزندانش می گوید خدانگهدار

73. مونتاز صحنه های بوسیدن در فیلم سینما پارادیزو

74. مهمانان شام در فیلم ملک الموت بونوئل در می یابند که به هر طریقی نمی توانند مهمانی را ترک کنند

75. وقتی شوالیه در فیلم مهر هفتم برگمان با یک مرده شطرنج بازی می کند

76. وطن پرستی دیوانه وار کلانسمن در فیلم تولد یک ملت گریفیث

77. مشکل هالوت در فیلم تعطیلی آقای هالوت ژاک تاتی که فراموش می کند در اصلی هتل کنار دریا را ببندد و منجر به آمدن گردباد و به بار آوردن خرابی و مجموعه ای از مشکلات کوچک و پردردسر می شود.

78. در فیلم سانست بلوار گلوریا سوانسون می گوید:من هنوز بزرگم ، این فیلمها هستند که کوچیک شدند

79. وقتی جودی گارلند در فیلم جادوگر شهر زمرد می گوید:"توتو،یه حسی به من میگه که ما دیگه تو کانزاس نیستیم"

80. نمای اور هد که با ورود به یک سالن آغاز می شود و با یک نمای بسته از کلیدی در دست اینگرید برگمن در فیلم بدنام هیچکاک به پایان می رسد.

81. در فیلم پت و مایک اسپنسر تریسی به کاترین هیپورن می گوید: خب ، اون بچه رو خوب گیر انداختیم، گوشت زیادی به تنش نمونده

82. گردش روزانه بیماران روانی در فیلم پرواز بر فراز آشیانه فاخته

83. وقتی در فیلم کامیل گرتا گاربو به دوست پاریسی اش می گوید:" من همیشه وقتی نزدیک یه جنازه ام همه جا رو خوب نگاه می کنم"

84. مارلین دیتریش در فیلم قطار سریع السیر شانگهای می گوید: "برای تغییر اسم من به لیلی شانگهای به بیشتر از یک مرد احتیاج داریم"

85. داستین هافمن در کابوی نیمه شب:" من همین جا قدم می زنم"

86. جایی در یک لیوان نوشیدنی مرگبار که ویلیام کلود دوکنفیلد مانند یک طراح صحنه به خود می پیچد و مشت مشت برف مصنوعی به صورتش می پاشد(و پس از اینکه چندین تکه خنده دار را مرتب تکرار می کند می گوید: اون شب خوبی واسه یه آدم یا حتی یه حیوون نیست) سپس در را باز می کند.

87. وقتی می وست در فیلم مرغ کوچک من می گوید:" هر وقت زمان زیادی داشتی ولی کاری نداشتی که انجام بدی بیا پیش من!"

88. جیمز کاگنی در ا لتهاب شدید:" اون موفق شد ما! تو همه دنیا!

89. واکنش ریچارد برتون در فیلم چه کسی از ویرجینیا ولف می ترسد؟ وقتی ا لیزابت تیلور رازشان را فاش می سازد

90. وقتی هنری فاندا در فیلم کلمنتاین عزیزم موهایش را کوتاه می کند.

91. آلفونسو بدویا به همفری بوگارت در فیلم گنج های صحرای مادره :"نشانه؟ما هیچ نشانه ای نداریم،ما به هیچ نشانه ای نیاز نداریم،من مجبور نیستم هیچ علامت نفرت انگیزی رو به تو نشون بدم "

92. دیالوگ فیلم دروازه های بهشت ارول موریس "این سگ شماست ،اون مرده، ولی حتما یه چیزی باید اونو به حرکت درآورده باشه،حتما باید یه چیزی وجود داشته باشه،این طور نیست؟ "

93. وقتی برت لنکستر در فیلم آتلانتیک سیتی می گوید:"به اون لباس دست نزن !"

94. وقتی ژنا رولاند در فیلم جریان عشق با یک تاکسی پر از حیوان که آنها را برای مراقبت آورده به خانه جان کازاوت می آید

95. در فیلم زندگی شگفت انگیزی است وقتی جیمی استوارت به فرشته می گوید:"من می خوام بازم زندگی کنم،بازم زندگی کنم،زندگی کنم ،اوه،خدا لطفا بذار من بازم زندگی کنم "

96. وقتی برت لنکستر و دبورا کر در فیلم از اینجا تا ابدیت در ساحل همدیگر را در آغوش می کشند

97. وقتی در فیلم کار درست را انجام بده موکی قوطی کنسرو را از پنجره رستوران سال به بیرون می اندازد

98. وقتی رابرت دووال در فیلم اینک آخرالزمان می گوید: "من عاشق رایحه بمب ناپالم هنگام صبح هستم"

99. وقتی کاترین هیپورن در فیلم ملکه آفریقایی به همفری بوگارت می گوید:"طبیعت!،آقای آلنات همون چیزایی هستند که ما تو این دنیا می ذاریم تا بتونیم بر اونا غلبه کنیم"

100. وقتی ادوارد جی رابینسون در فیلم سزار کوچک می گوید:"الهه بخشش، یعنی این جا آخر کار ریکو است؟ "

منبع: باني فيلم-حسين اروميه چي ها: filmsite





RE: [split] اینترنت گردی ... - سروان رنو - ۱۳۸۹/۱۰/۵ صبح ۱۲:۴۰

(۱۳۸۹/۱۰/۴ عصر ۰۸:۱۰)FONDA نوشته شده:  

راجر ایبرت منتقد معروف سینما این لحظه‌ها را انتخاب کرده تا مخاطبان‌اش را هم در شور و لذت خود شریک کند


این لینک مطلب اصلی در سایت filmsite است : http://www.filmsite.org/100greatscenes.html

اینم صفحه حضرت راجر ایبرت منتقد معروف : http://rogerebert.suntimes.com/apps/pbcs.dll/article?AID=/19950423/COMMENTARY/55010322/1023

این جمله اول رو چرا اینجوری ترجمه کردن ؟ از لحاظ گرامری درست است ؟ " عزیزم نفرین ات نمی کنم ! " shakkk!




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سناتور - ۱۳۸۹/۱۰/۵ عصر ۱۰:۰۳

من نمی تونم عکسی برای دوستان بگذارم . اما یکی از زیباترین سکانس های تاریخ فیلم  مربوط به فیلم کازابلانکا بود که ریک داشت با فکر کنم ویکتور لازلو  صحبت می کرد و بعد که میاد داخل بار کافه می بینه که آلمانها دارند سرود آلمان رو می خونند و فرانسوی های حاضر در سالن هم بی حال نشسته بودند و هیچ حالی نداشتند اما وقتی لازلو وارد میشه و می بینه این صحنه رو به گروه ارکستر سالن میگه سرود فرانسه رو بزنند و وقتی که این مارش زده میشه به یک باره سالن منفجر میشه وتمام افراد با تمام وجود این سرود رو می خونند حتی زن فاحشه ای که خودش رو به آلمانها می فروخت چنان با حرارت سرود رو می خونه که مو به تن آدم سیخ میشه. من این صحنه ازفیلم کازابلانکا رو شاید 100 بار دیده باشم.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Mallory - ۱۳۸۹/۱۰/۶ عصر ۱۱:۳۴

دقيقا....

      مو به تن آدم سیخ میشه....


يه فصل ميهن پرستانه كامل




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Classic - ۱۳۸۹/۱۰/۷ صبح ۱۲:۲۳

(۱۳۸۹/۱۰/۴ عصر ۰۸:۱۰)FONDA نوشته شده:  

راجر ایبرت منتقد معروف سینما این لحظه‌ها را انتخاب کرده تا مخاطبان‌اش را هم در شور و لذت خود شریک کند.

این 100 لحظه می تواند شروع یک بحث دنباله دار در این تاپیک باشد. می توان به ترتیب شماره ، با دوستان بحث را آغاز کرد و بر روی این سکانس ها بحث های خوبی داشت.

(۱۳۸۹/۱۰/۵ صبح ۱۲:۴۰)سروان رنو نوشته شده:  

این جمله اول رو چرا اینجوری ترجمه کردن ؟ از لحاظ گرامری درست است ؟ " عزیزم نفرین ات نمی کنم ! " shakkk!

اصل جمله رت باتلر ( کلارک گیبل ) که به اسکارلت ( ویوین لی ) در بربادرفته گفته می شود اینست:

Frankly, my dear, I don't give a damn

متاسفانه این عبارت ، مانند بسیاری از اصطلاحات زبان انگلیسی ، معادل صد در صدی در زبان شیرین پارسی ما ندارد اما بیشترین ترجمه تاکنون این جمله بوده: راستشو بخوای عزیزم ، اصلا برام مهم نیست ! حالا با توجه به جمله ی قبل از این جمله که اسکارلت می گوید: پس من چیکار کنم ؟ به نظر می رسد که ترجمه ای که مترجم از متن اصلی مقاله راجر ایبرت انجام داده است کمی بی ربط و ناشیانه بوده است . البته سایر دوستان خبره در زبان هم بهتر است نظر بدهند. نظر شخصی من در مورد ترجمه عبارت بالا ، با توجه به وجود کلمه damn که کمی بار فحش گونه دارد اینست " خب عزیزم ، برو به دَ رَ ک ! "

 

(۱۳۸۹/۱۰/۵ عصر ۱۰:۰۳)senatore نوشته شده:  

من نمی تونم عکسی برای دوستان بگذارم . اما یکی از زیباترین سکانس های تاریخ فیلم  مربوط به فیلم کازابلانکا بود که ریک داشت با فکر کنم ویکتور لازلو  صحبت می کرد و بعد که میاد داخل بار کافه می بینه که آلمانها دارند سرود آلمان رو می خونند.

بسیاری از سایت هایی که اسکرین شات فیلم ها را دارند از صدقه سری برادران قیلثرینگ ، خارج از دسترس هستند برای همین مجبور هستیم علی رغم وقت اندک ، شخصا از فیلم ها عکس بگیریم و آپلود کنیم. سکانسی که سناتور عزیز به آن اشاره کردند یکی از تاثیرگذار ترین سکانس های کازابلانکاست. به یاد دارم که اولین بار که فیلم را دیدم ( و چقدر اولین تماشای شاهکارها لذت بخش است:lovve: ) این یکی از سکانس هایی بود که اشک به چشمان من آورد. در این سکانس اوج قدرت هنر سینما در برانگیختن شور میهن پرستی به نمایش گذاشته می شود. ما به عنوان تماشاگر نه طرفدار آلمان هستیم و نه فرانسه ، اما این صحنه آنقدر زیبا ساخته و پرداخته شده است که به قول سناتور عزیز ، مو بر تن آدم سیخ می کند. البته باید این سکانس را در دلِ بقیه فیلم و در تعقیب داستان دید تا اثرگذاری واقعی آن را درک کرد:

 

 ویکتور در حال صحبت با ریک است تا  پاسپورت های خروج از کازابلانکا را از او بخرد اما ریک آب پاکی را روی دستش می ریزد و می گوید اصلا مایل به فروش نیست حتی به قیمت میلیون ها فرانک ! لازلو دلیل آن را می پرسد و ریک جواب می دهد: بهتره دلیل اونو از زنتون بپرسین ! چهره لازلو بعد از شنیدن این جمله  دیدنی ست. ناگهان صدای یک سرود آلمانی به گوش می رسد و ریک ، لازلوی مات و مبهوت ( از شنیدن نام زن اش ) را رها می کند و می رود تا ببیند این صدای کیست که کافه اش را فرا گرفته است ...

ریک از بالای پله ها می بیند که جمعی از افسران آلمانی در گوشه ای از کافه ، سرمست از پیروزی های رایش سوم ، مشغول خواندن سرود مشهور راین آلمان Die Wacht am Rhein هستند. ویکتور انقلابی با دیدن این صحنه به شدت عصبانی می شود اما ریک و جماعت فرانسوی حاضر در کافه ،بی خیال ، فقط تماشا می کنند و شاید حتی از سرود لذت هم می برند !

برخی از مشتریان کافه ، به خصوص سروان رنو - رئیس پلیس شهر - با حس کنجکاوی این جریان را تعقیب می کنند. سروان رنو هم با رئیس آلمانی ها ( سرگرد اشتراسر ) دوست است و هم با ریک ( صاحب کافه معروف شهر ) . او به ریک و لازلو که بالای پله ایستاده اند نگاه می کند تا ببیند عکس العمل این دو نفر چیست ؟

بالاخره لازلو که تحمل این وضع را ندارد پایین می آید و از ارکستر کافه می خواهد که همراه او سرود ملی فرانسه ( لا مارسایز معروف ) را بنوازند. افراد گروه اکستر ابتدا به ریک نگاه می کنند و ریک هم با اشاره سر به آنها اجازه می دهد تا به لازلو کمک کنند و سرود ملی فرانسه را بنوازند. با خواندن سرود توسط لازلو ، برخی از فرانسوی کافه ، رگ غیرتشان می جوشد و از جا بلند می شوند و همراه با او سرود مارسایز را می خوانند ...

با بلند شدن صدای فرانسوی ها ، آلمانی ها صدای سرود خود را بلندتر می کنند تا صدای سرود فرانسوی ها شنیده نشود . فرانسوی ها هم عمدا بلندتر می خوانند و این مسابقه ادامه می یابد ..

... اما شمار فرانسوی ها کم کم فزونی می گیرد و صدای آلمانی ها گم می شود. حتی کسانی مثل ایوان که یک زن خوشگذران فرانسوی است و هر شب با آلمانی ها خوش و بش می کند هم به جمع خوانندگان سرود اضافه می شوند و اشک ریزان سرود مارسایز را می خوانند . انگار همه آنها با وجود بی خیالی ، در اعماق دل ، از اشغال کشورشان ناراضی اند ...

آلمانی ها، که دیگر صدایشان شنیده نمی شود ،  بالاخره در می یابند که این بازی فایده ای ندارد و با عصبانیت به یکدیگر نگاه می کنند و سپس می نشینند ! کاری که سرگرد اشتراسر آن را یک عقب نشینی زیرکانه می داند ! او استاد اینگونه عقب نشینی هاست و معمولا بعدا زهر خود را می ریزد.

لازلو سرمست از غرور و پیروزی ، سرود را تا پایان ادامه می دهد و هر لحظه بر شور و شوق فرانسوی ها می افزاید. او که حسابی جوگیر و احساساتی شده است انگار که در حال خواندن سرود ملی در خیابان شانزه لیزه پاریس است و برای لحظاتی از یادش می رود که در مراکش تحت اشغال غیرمستقیم نازی هاست.

الزا ، همسر لازلو که در ابتدای سرود نگران بود و نفس نفس می زد ، حالا دیگر به همسر خود با افتخار نگاه می کند. لازلو از ابتدای ورود به کازابلانکا ، او را دوشیزه الزا ( مادمازل ) به دیگران معرفی کرده تا کسی نداند او همسرش است زیرا که ممکن است گشتاپو برای او دردسر درست کند.

خوشحالی فرانسوی ها دیری نمی پاید. بعد از تمام شدن سرود ، سرگرد اشتراسر به سروان رنو می گوید : این کافه باید تعطیل شود چون مردم بیش از حد لازم اینجا خوش می گذرانند.  سروان رنو هم بلافاصله با صدای سوت همه را از کافه بیرون می کند . وقتی ریک با تعجب از او می پرسد که به چه دلیل کافه اش را می خواهند تعطیل کنند جواب می دهد: من  شوکه شدم. چون همین الان بهم گفتن که در این کافه قمار می شه ! . چند لحظه بعد ، یکی از کارمندان  ریک ، مقداری پول را که سروان رنو در قمار برده ، به او می دهد و سروان هم بلافاصله پول را در جیب اش می گذارد ! نگاه ریک به سروان رنو در این صحنه قابل توصیف نیست . شخصیت های فیلم کازابلانکا هر یک دنیایی هستند. آنها سرشار از تناقض ، هوش ، زیرکی و موقعیت سنجی هستند. از ریک ظاهرا بی خیال تا اوگارتی بدشانس . همه آنها در محدوده اختیار خود باید انتخاب های سختی انجام دهند و این همان زندگی واقعی است. زندگی بشر را همواره  همین انتخاب ها هدایت می کند. (CafeClassic2.ir)




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سناتور - ۱۳۸۹/۱۰/۷ عصر ۰۷:۳۲

باور کنید دوست عزیزمون انقدر سکانس رو زیبا به تصویر کشیدند که الان رفتم سراغ فیلم هام تا دوباره اون قسمت کازابلانکا رو ببینم و حال کنم.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - دزیره - ۱۳۸۹/۱۰/۸ صبح ۰۸:۲۰

یکی از سکانسهایی که برای من به یاد ماندنی است

سکانس پایانی زوربای یونانی؛ آنجا که ارباب از زوربا می خواهدبه او رقص بیاموزد و با خنده شروع به رقصیدن می کنند. احساس عجیبی به ادم دست میدهد.در پس ان پایکوبی و سر خوشی و لاقیدی دنیایی از مفاهیم پیچیده فلسفی نهفته است.

زوربا شاید یک ژولیده ی باری به هر جهت به نظر آید اما بیش از آن فیلسوفی بی نام و نشان است که خیلی بیشتر از آنانی که مفاهیمی چون دنیا و زندگی و مرگ را با اسامی و کلمات قلمبه سلمبه تفسیر میکنند و به خورد دیگران می دهند، میداند.

او مرا به یاد انیشتن انداخت! نه به لحاظ علم و دانش نه ، بلکه به خاطر برخورد ساده با اتفاقات روز مره زندگی و همین طور به یاد خیام! نه به لحاظ شعر و شاعری نه، بلکه به خاطر غنیمت دانستن دَم .

زوربا میداند که رنج همزاد آدم است و زندگی کوتاه ومرگ حق، پس چه بهتر جای ان که رو در رویشان بایستد، کنارشان گام بردارد.

خوشا به حال زوربا و خوشا به حال هر انسانی که به قول او ، توانسته است رنج را به سیخ بکشد. 




RE: [split] اینترنت گردی ... - Classic - ۱۳۸۹/۱۰/۱۳ عصر ۱۱:۴۳

(۱۳۸۹/۱۰/۴ عصر ۰۸:۱۰)FONDA نوشته شده:  

100 لحظه برتر تاریخ سینما به روایت راجر ایبرت

 .

3. وقتی که چارلی چاپلین در روشنایی‌های شهر توسط یک دختر نابینا شناخته می‌شود

متاسفانه متن فارسی اینقدر بد ترجمه شده که خواننده را گمراه می کند. جمله اصلی راجر ایبرت این بوده: 

3. Charlie Chaplin being recognized by the blind girl in "City Lights."

که ترجمه درست آن اینست: 

 "چارلی چاپلین توسط دختر نابینا در روشنایی های شهر شناخته می شود "

یعنی همان سکانس زیبا و تاثیرگذار پایانی فیلم که دختر نابینا ( که حالا بینا شده ) وقتی می خواهد پول به چاپلینِ گدا بدهد ، بعد از لمس کردن اتفاقی دست چاپلین ، او  را می شناسد. چاپلین که پول عمل جراحی این دختر را به صورت گمنام محیا کرده در تخیل این دختر بیچاره ، یک ثروتمند جنتلمن بوده است اما حالا او چاپلین واقعی را با چشمانش می بیند. این سکانس دارای یکی از تاثیرگذارترین و احساس برانگیزترین جنبه های انسانی است.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - جورج بیلی - ۱۳۸۹/۱۰/۱۴ صبح ۰۱:۱۷

من مدت ها پیش برای اولین بار بازداشتگاه شماره 17 رو دیدم اون موقع با اینکه چیزی متوجه نمی شدم idontاما این صحنه ها و شیوه ی آواز خوندن هنرپیشه ها رو دوست داشتم تا به امروز بارها این فیلم رو دیدم و هنوز یکی از سکانس های محبوبم هست که هرگز فراموشم نمی شه.

شخصاً خیلی زیاد به ویلیام هولدن علاقه دارم و بازیش رو می پسندم هر نقشی که بازی می کنه بسیار با شخصیتش همزات پنداری می کنم:cheshmak:

[تصویر: 1294090165_196_00265d1bf9.jpg]




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - jack regan - ۱۳۸۹/۱۰/۱۴ صبح ۰۸:۰۸

سينماي نئو رئاليستي بخاطر نوع ديدگاهش و نگاه هنري ان به قضاياي اجتماعي و سياسي سرشار از لحظات بكر و بياد ماندني ميباشد. و فيلم بسيار زيباي معجزه در ميلان(ويتوريو دسيكا) از اين قاعده مستثني نميباشد

. 

سراسر فيلم سرشار از نوعي نگاه هنرمندانه به موضوع فقر و بدبختي و تبعيض در ايتالياي پس از جنگ ميباشد  يكي از بيادماندني ترين سكانسهاي ان صبحدم يك روز سرد زمستاني است كه نور كمرنگ خورشيد از لابلاي ابرها بصورت يك طيف محدود به زمين ميتابد و همه سعي ميكنند خود را بزور در اين طيف جا بدهند و از سرو كول هم بالا ميروند تا بتوانند گرم شوند.

در ادامه فيلم چند سال بعد را داريم كه با حضور توتو حال و روزشان بهتر شده و براي مشاهده منظره غروب افتاب بليط ميخرند  و روي صندلي رو به غروب مينشينند و فرو نشستن افتاب را تماشا ميكنند.

در هردوي اين سكانسها نيشخند تلخ ويتوريو دسيكا و انتقاد او از حماقت عوام و مردم عادي عيان است. بديهي است سينماي نئو رئاليست تمامي اينها را منتسب به حكومت سرمايه داري و قشر مرفه جامعه ميداند. كه اين را نيز در ادامه فيلم بطرز بسيار زيبا و هنرمندانه اي شاهديم.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - هری لایم - ۱۳۸۹/۱۱/۷ عصر ۰۴:۰۳

چند روز پیش در بقالی سرگذر دیدم غیر از قرص مرغ و قرص گوشت ( که قبلا وجود داشت ) ,  قرص زیتون  , قرص پیاز  و قرص قارچ هم به بازار اومده . و احتمالا قرص های بیشتری هم در راهن .

یاد فیلمی افتادم از لورل و هاردی به نام صدای شدید که در یکی از سکانس ها هاردی از فرط گرسنگی درحال متلاشی شدنه . میزبان ( که یه مخترع تجهیزات الکترونیکه ) ظرف سربسته ای میاره سر میز غذا و هاردی در حالی که با لذت ,  دستاشو بهم می ماله  و سودای یک بوقلمون درسته یا بره ی کباب شده رو در ذهن می پرورونه  ,  وقتی درپوش ظرف رو برمی داره با قرص استیک و قرص سالاد مواجه می شه. بعد مستاصل و نا امید به دوربین نگاه میکنه ...




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۱/۸ صبح ۰۱:۱۵

(۱۳۸۹/۱۱/۷ عصر ۰۴:۰۳)هری لایم نوشته شده:  

چند روز پیش در بقالی سرگذر دیدم غیر از قرص مرغ و قرص گوشت ( که قبلا وجود داشت ) ,  قرص زیتون  , قرص پیاز  و قرص قارچ هم به بازار اومده . و احتمالا قرص های بیشتری هم در راهن .

یاد فیلمی افتادم از لورل و هاردی به نام صدای شدید که در یکی از سکانس ها هاردی از فرط گرسنگی درحال متلاشی شدنه . میزبان ( که یه مخترع تجهیزات الکترونیکه ) ظرف سربسته ای میاره سر میز غذا و هاردی در حالی که با لذت ,  دستاشو بهم می ماله  و سودای یک بوقلمون درسته یا بره ی کباب شده رو در ذهن می پرورونه  ,  وقتی درپوش ظرف رو برمی داره با قرص استیک و قرص سالاد مواجه می شه. بعد مستاصل و نا امید به دوربین نگاه میکنه ...

هری عزیز اون بخش از فیلم خیلی خاطره انگیزه ! ممنون که یادآور اون لحظات زیبا شدین ...

یادتون هست که دانشمند میگفت این کپسول ها بعضی هاش سیب زمینی و بعضی هاش خوراک مرغه ! و در حالیکه هاردی به قول شما مستاصل و ناامید  داره تو فکرش انالیز می کنه که ایا میشه این کپسول های لعنتی رو به عنوان غذا خورد یا نه ! لورل با لذت و بلاهت کامل خطاب به دانشمند میگه : میشه به من از بخش سینه مرغ بدین !




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سروان رنو - ۱۳۸۹/۱۱/۸ صبح ۰۱:۵۴

(۱۳۸۹/۱۱/۸ صبح ۰۱:۱۵)دن ویتو کورلئونه نوشته شده:  

 لورل با لذت و بلاهت کامل خطاب به دانشمند میگه : میشه به من از بخش سینه مرغ بدین !

:haha::

یادآوری زیبایی بود . یه جای دیگه از همین فیلم ، وقتی دانشمند خیال باف  می خواد بمب رو آزمایش  کنه ، به لورل و هاردی یه چیزی که اختراع خودشه و شبیه به پنبه اس می ده و میگه   توی گوشتون بذارین تا صدای بمب اذیت تون نکنه. بعد از اینکه هر سه نفر ، اونو در گوش می ذارن ، لورل با صدای آروم به هاردی میگه : جالبه من اصلا دیگه هیچ صدای رو نمی شنوم  . هاردی هم در جواب میگه : آره خیلی خوبه من هم اصلا صدایی رو نمی شنوم ! :haha::




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۱/۸ عصر ۰۱:۱۷

حالا که با یادآوری جنابان هری لایم عزیز و سروان رنوی گرامی کمی لبخند بر لبهامون نشست من دوست دارم مروری داشته باشیم بر یکی از سکانس های فراموش نشدنی از فیلمی که سرشاره از ایده های طنازانه و فوق العاده زیبا اما در کلیتی که با تصور کردن دوره ساختش که جهان داشت به استقبال جنگ جهانی  دوم با اونهمه فجایع دهشتناک می رفت ، ساخته شده یعنی فیلم فوق العاده جناب هنرمند اعظم چارلی چاپلین : دیکتاتور بزرگ ...

بخش های به یادماندنی این شاهکار بسیارند :

سکانس اصلاح صورت مشتری با تبعیت از موسیقی کلاسیکی که از رادیو پخش میشه  ...

سکانس آرایش کردن دخترک یهودی توسط چارلی که بر حسب عادت با کف اصلاح صورت ، چهره دختر رو پوشونده تا ریش های نداشته ایشون رو اصلاح کنه !

 

سکانس فوق العاده بازی کردن هینکل با بادکنکی به شکل کره زمین که در حالات مختلف و با قسمتهای مختلف بدنش به اون کره صربه میزنه ! چه تجسمی زیبایی از تفکری که نگاه صاحبان قدرت رو به دنیا و زندگی آدمهای توی اون نشون میده !

 سکانس بسیار خیال انگیز چرخیدن گلوله شلیک شده اما عمل نکرده توپ به هر سمتی که چارلی بیچاره داره از اون سمت فرار میکنه !

صحنه زیبایی که هینکل عمدا صندلی ناپلونی رو کوتاه تر سفارش داده تا وقتی اون رو صندلی قرار گرفت هینکل بالاتر از او قرار داشته و بر اون مسلطتر باشه و نیز در بخشی که اون دو تا بر روی صندلی های آرایشگاه نشستن و برای هم کری میخونن و با هر دیالوگی که رد و بدل می کنن با چرخوندن دستگیره تنظیم ارتفاع صندلی خودشون رو در موقعیتی بالاتر از اون یکی قرار میدن !

اما شاخص ترین سکانس این فیلم ارزشمند به نظرم در حاییکه هنر چاپلین در اونجا بیداد میکنه :

هینکل مشغوله و متنی رو دیکته می کنه که باید به عنوان رهنمودها و سخنرانیش به مردم ابلاغ بشه ...

دوستان خوب دقت کنین ! در این بخش هینکل با اصوات و گویش های پشت سر هم و با شدت و فراز و فرودهای مختلف نزدیک به 30 ثانیه بدون توقف حرف میزنه و فریاد می کنه و در مکثی که میکنه با تعجب میبینه که منشی تایپ کننده فقط یک دکمه دستگاه تایپ رو فشار میده ! هینکل با ابروهای بالارفته و نمایانگرحیرت به متن تایپ شده نگاه میکنه و باز هم با تحیر زیاد و ناباوری تصدیق میکنه که درسته و بعد فقط یک کلمه میگه : (( and )) و باز هم کمی درنگ !

این بار منشی با شدت و تلاش نزدیکه به 20 تا 30 ثانیه شروع به تایپ کردن سریع و بدون وقفه فقط برای همون یک And ناقابل میکنه !

این سکانس زو نمیدونم چی میشه نامید ... خیلی زیبا و هوشمندانه است و تازه ورای پوسته ظاهریش که میری برای خودش دنیایی از تحلیل ها و دیدگاه های مربوط به دنیای قدرت و سیاست در ظاهر و پشت پرده رو یکجا در بر داره  !

در عین حال اون سکانسی که هینکل با شور و حرارت و گاه با نرمی و گهی با خشونت و فریاد سخنرانی میکنه و میکروفونهای بی زبون در مقابلش از ترس خم و راست میشن و در مقابل جنون بی حد و حصرش کوتاه میان هم از یاد رفتنی نیست ! آه چاپلین ! ای چاپلین بزرگ !

...................................................

در زمان های دور در جایی خونده بودم که :

چاپلین و هیتلر  از بسیاری لحاظ ها مشترکاتی داشتن ! جثه هاشون و تیپ ظاهری و حتی اون سیبیل معروف و ... که سال تولد و ماه تولدشون نیز مشابهتی نزدیک داشته ... اما در دنیای حقیقی هم این دو هرگز نسبت به هم بی تفاوت نبودن که نمونه  بارزش اصلا همین ساخته شدن فیلم دیکتاتور بزرگ توسط چاپلین بوده و پی آمدهایی که ساخته شدن این شاهکار با خود داشته و عکس العمل آلمان نازی اون زمون رو و اعتراضش به آمریکاکه رسما وارد جنگ نشده بود در اون زمان ...

در اون نوشته آورده شده بود که این دو در  اظهار نظرهای جداگانه نسبت به هم نیز تفکراتی نزدیک داشته اند . هیتلر به نزدیکانش گفته بوده او (یعنی چاپلین ) بیش از اینکه یک سینماگر و هنرمند باشه  برای خودش سیاستمداریه ! و چاپلین هم در مورد هیتلر معتقد بوده که او ( یعنی پیشوای آلمان ) بیش از سیاستمدار بودن ، بازیگر بزرگیه !

تصویر زیر خودش به اندازه کافی گویاست :

 

شاد باشین و سلامت در پناه حق ...




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - بانو - ۱۳۸۹/۱۱/۸ عصر ۰۴:۱۶

(۱۳۸۹/۱۱/۸ عصر ۰۱:۱۷)دن ویتو کورلئونه نوشته شده:  سکانس اصلاح صورت مشتری با تبعیت از موسیقی کلاسیکی که از رادیو پخش میشه  ...

با تشکر از دوست گرامی دن ویتو کورلئونه عزیز...

در سکانس مذکور (همانگونه که گویندۀ رادیو نیز اشاره می کند) قطعه رقص مجار اثر برامس درحال پخش است و هماهنگی چاپلین با این قطعه واقعا بی نظیر و تحسین برانگیز می باشد....

یوهانس برامس Johannes Brahms متولد 1833 در هامبورگ، از 6 سالگی مقدمات پیانو را از پدرش آموخت و در سال 1853 با شومان آشنا گردید. (رابرت شومان آهنگساز برجسته آلمانی و متولد 1810 است.) آشنایی برامس با شومان منجر به علاقه ای عجیب در قلب برامس نسبت به کلارا همسر شومان شد و این علاقه اورا واداشت که تا پایان عمر همچنان تاهل اختیار نکند.... کلارا خود نوازنده پیانو و آهنگسازی برجسته و ازطرفی زنی قدرتمند و وفادار بود، به همین دلیل حتی پس از فوت همسرش حاضر نشد به درخواست ازدواج برامس تن دهد... برامس آنچنان به کلارا علاقه داشت که او هم در همان سالی که کلارا درگذشت (1891) از دنیا رفت....

و از آثار مهم این آهنگساز، می توان به قطعات رکوئیم و تراجیک اورتور اشاره نمود...

برخی از آثار برجسته برامس به همراه نت و بصورت تک ساز، برای دانلود و البته تمرین

در قسمت ضمیمه نت قطعه رقص مجار Hungarian Dance قرار داده شده است.

 بامهر... بانو




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Classic - ۱۳۸۹/۱۱/۱۰ صبح ۱۲:۰۱

(۱۳۸۹/۱۱/۸ عصر ۰۱:۱۷)دن ویتو کورلئونه نوشته شده:  

... در بخشی که اون دو تا بر روی صندلی های آرایشگاه نشستن و برای هم کری میخونن و با هر دیالوگی که رد و بدل می کنن با چرخوندن دستگیره تنظیم ارتفاع صندلی خودشون رو در موقعیتی بالاتر از اون یکی قرار میدن !

همان طور که می دانید ، فیلم دیکتاتور بزرگ چاپلین در آلمان و اروپا ( که تحت نفوذ آلمان نازی بود ) ممنوع بود. روایت است که دکتر گوبلز ( وزیر فرهنگ رایش سوم و نابغه تبلیغات حزب نازی ) دستور داده بود که هر فیلمی از هالیوود که حدس می زنند به درد می خورد را برایش تهیه کنند. او بعد از دیدن این فیلم به هیتلر پیشنهاد داد که با هم فیلم را در سینمای خصوصی اقامتگاه پیشوا ببینند. یکی از آجودان های هیتلر که بعدها اسیر شد روایت می کند که صدای قاه قاه هیتلر را سر همین سکانس که او و موسولینی در ارتفاع صندلی با هم رقابت می کنند شنیده است. باید صحنه جالبی بوده باشد (  صحنه خندیدن هیتلر به خودش در سینمای خصوصی را می گویم ! )




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۸۹/۱۱/۱۴ صبح ۰۱:۴۴

بر دوستان و همراهان کافه درود ...

سینما مقوله عجیبیست ... تعبیر برخی اندیشمندان به جادویی بودنش دلنشین است ... و البته جامع است و دیگر هنرها را با خود همراه می کند اغلب ...

برای من وجه اصلی هنر بودن سینما تنه به تنه زندگی زدن آن است و بالشخصه مثل بسیاری از دوستان با آن زندگی می کنم که وجه بارزی از این زندگی کردن با سینما آموختن (( زندگی )) از سینماست ...

سعی می کنم هر سال برخی از فیلم ها را حتی اگر شده یکبار به تماشای دوباره بنشینم و با تماشای آنها برخی دیدگاه ها و نظراتم را که به کل زندگی عمومیت می یابند دوباره موکد کنم با خود ...

با تماشای حدیث عزت نفس (( ریک )) در کازابلانکا و رنگ نگاهش از پی هواپیمایی که آسمان کازابلانکا را ترک می کند در گوشم می پیچد فرموده آن اندیشمند بزرگ که (( خدایا به هر که دوست داری بیاموز که عشق از هر چیز بالاتر و به هر که بیشتر دوستترش میداری بچشان که دوستی از عشق والاتر است ... ))

و چه غم انگیز خودش را دوست دارد (( ریک ))  ...

فیلمهای دیگر نیز با خود تاثیرهایی اینچنینی دارند ... به تماشای فیلم (( پدرخوانده )) مینشینی و هر بار با این دیالوگ استفهامی دون ویتو کورلئونه درگیر میشوی که با لحنی منظور دار که گویی بیشتر طرف خطابش پسرش سام است از جانی فانتین می پرسد :

((وقت صرف خانوادت میکنی؟ )) و با شنیدن جواب او ادامه می دهد : (( خوبه ... چون مردی که وقت کافی صرف زن و بچه و خانوادش نکنه یه مرد واقعی نیست ...))

در پایان فیلم جاده با دیدن گریه زامپانوی به آگاهی رسیده بر کنار ساحل تمام وجودمان برانگیخته میشود که (( بیا تا قدر یکدیگر بدانیم ... ))

خوشبختانه فیلم های ارزشمند اینچنینی بسیارند ( هر چند این حقیر برای فیلمهای فرم گرا و تجربی نگر هم احترام و ارزش بسیار قائل است که با بودنشان نوید می دهند به شاهد بودن پیشرفت این مدیوم و ادامه جریان هنر هفتم و حیات آن ...) البته باید قبول کرد که تعداد ساخته های اینچنینی هر چه جلوتر می رویم کم تعداد تر به نظر می رسد ...

..................................................................................................

اگر گرفتاری ها مجالی بدهند یکی از فیلم هایی که سعی می کنم هر از چندگاهی یکبار ببینمش عبارت است از : فیلم زیبای (( ال سید )) ساخته ارزشمند جناب آقای (( آنتونی مان )) ...

فیلم ارزشمندیست این فیلم ... من بالشخصه مثل خیلی از دیگر عزیزان از طرفداران فیلم های حماسی و تاریخی نیز هستم ... خیلی از فیلم های این ژانر با وجود اهمیتشون متاسفانه در حد فیلمی اکشن میتونن طبقه بندی بشن اما من بر این باورم که (( ال سید )) از این دسته نیست و ورای این مقوله قرار می گیره ... به نظرم این فیلم حتی میتونه از عاشقانه ترین فیلم ها شمرده بشه و نیز حتی در زمره فیلم های مذهبی هم قرار بگیره البته با زاویه ای خاص ... نگاه (( رودریگو دیاز )) ملقب به (( ال سید )) در این فیلم نسبت به موارد فوق خیلی تامل انگیز و زیباست ...

مروری بر فصل اولیه فیلم و چگونگی (( بزرگ و سید )) خوانده شدن رودریگو توسط مسلمانانی که دشمن محسوب میشن و بعد متهم به خیانت شدن (( ال سید )) از سوی عوامل حکومتی به جرم نافرمانی در اعدام آن مسلمانان در دل دیالوگ عاشقانه و زیبای (( شیمن )) و (( ال سید )) مشخصه که  شیمن از رودریگو در رابطه با اتهام خیانتش به پادشاه و آزاد کردن دشمنان می پرسد و (( ال سید )) می گوبد آنچنان عاشقانه و سرمست عازم به سوی محبوبش بوده که با وجود درگیر شدن در جنگ با دشمنان نتوانسته با این حس سرشار از عشق به یارش و نیز زیبایی هایی که می تواند در زندگی بیشتر شود راضی به کشتار بیشتر و دریغ کردن زندگیی به این زیبایی حتی از دشمنانش شود و عشق به او الهامبخش بخشش بوده تا شاید این خود معجزه یی کند و به بار آورد نتیجه ای را که سالیان سال کشت و کشتار دوطرف نتوانسته ... رودریگو در اینجا به زیبایی می گوید که وقتی به راستی عاشق باشی این عشق همه جانبه  تطهیرت می کند و دلت را آنچنان جلا می بخشد که در پرتو انوار آن نمی توانی به دریغ کردن نعمت بهره مندی از آن انوار هستی بخش حتی به دشمنانت رضایت بدهی ...

در فصلی که (( ال سید )) با پدر همسر آینده خود که قهرمان امپراتوریست (( برای بر لب آوردن فقط یک کلمه )) و اعاده حیثیت از پدر رودریگو که از سوی او دروغگو مورد خطاب قرار گرفته بود برای نبردی تا حد مرگ رودر رو میشود چه زیباست که در دل جدالی مرگبار پدر (( شیمن )) شهادت می دهد که با وجود شمشیر کشیدن بر روی هم در انتخاب رودریگو برای همسری آینده دخترش اشتباه نکرده بوده و خوشحال بوده از اینکه میدیده شرافت هنوز از بین نرفته ...

در سکانسی که قرار است (( ال سید )) به نیابت از قلمرو فردیناند در نبرد بر سر شهر (( کالاهارا)) با دون مارتینی نبرد کند که قبل از آن بر بیش از 35 قهرمان پیروز شده بوده و هرگز شکست نداشته ، پیچیدگی روانشناسانه زیبایی حکمفرماست ...

خانواده سلطنتی که در غم از دست دادن پهلوان امپراتوریشان داغدارند و  در عین حال کاملا درک می کنند که چرا درست در همین زمان که آنها جانشینی مطمئن برای او ندارند دشمن پیشنهاد دوئل برای مشخص کردن سرنوشت حاکمیت یک شهر را مطرح کرده

مرددند که آیا ((رودریگو)) که داوطلب این پیکار شده از پس حریفی چنان قدر برخواهد آمد یانه و این پسر بزرگ پادشاهست که با گفتن جمله ای بر شایسته بودن رودریگو تاکید می کند : (( برای این جنگ به او اجازه بدید ... شرافتش به این نبرد بستگی داره ...))

و توجیه می کند که رودریگو  در نبرد با پهلوان خودشون هم پیروز شده بوده و در جواب  نظر یکی از اطرافیان که معتقده شاید ((ال سید))  در تاریکی و از شب به حریفش حمله کرده بوده فقط یک جمله کوتاه کفایت می کنه : (( رودریگو ناجوانمرد نیست ....))

سکانس نبرد (( ال سید )) و (( دون مارتین )) بسیار زیباست و قابل بحث ...

من بر این باورم که طبق شواهد دلیلی برای پیروزی نهایی (( ال سید )) جوان و کم تجربه با حریفی در اوج تجربه و پختگی وجود نداره اما (( ال سید )) در نهایت پیروز میشه ...

به نظر من اگر رودریگو در این نبرد پیروز میشه مدیون کمک کسی نیست به جز محبوبش (( شیمن )) که به ظاهر به خاطر وصیت پدرش و خونخواهی اون مرگ قاتل پدرش یعنی (( ال سید )) رو آرزو میکنه ...

ال سید با بازی زیبا و به یاد ماندنی (( چارلتون هستن)) آماده نبرد و به استقبال مرگ رفتنه ولی در همین دم شیمن با فراخوندن حریف او که شاید تا دقایقی دیگه قاتل محبوب سابقش به شمار بیاد از او خواهش میکنه که به نیابت از او برای گرفتن انتقام خون پدر او تمام سعیش رو برای کشتن (( ال سید )) داشته باشه و با پیچیدن دستمال سیاهش بر سر نیزه (( دون مارتین )) آرزو میکنه که در پایان نبرد اون پارچه سیاه که نشون ((شیمن )) بوده با آغشته شدن به خون ((ال سید )) به رنگ سرخ دربیاد ...

حال (( رودریگو )) با شنیدن این عبارات و مشاهده این کار از سوی دلدار تامل کردنیه ! وبه نظرم اگر میتونه در این نبرد طاقتفرسا پیروز بشه به نیروی مضاعفی بر می گرده که این درد عاشقانه در وجودش به گردش درمیاره ...

فصل پایان نبرد و سپرده شدن سرپرستی ((شیمن )) به خواهش رودریگو از پادشاه و درخواست ازدواج با او و مشاهده حسادت دختر پادشاه که آرزوی عشقی اینچنینی رو از سوی رودریگو به خودش محال می بینه دیدنیه ...

در شب ازدواج ((ال سید )) و (( شیمن )) که آن دو در دو سوی میز عمیقا به هم خیره شدن و حاضرین در کنارشون سعی دارن با پر حرفی فضای اونجا رو کمی به حالت عادی برگردونن هم از یاد رفتنی نیست و حال (( ال سید )) که شیمن رو ترک میکنه  با وجود عشق زیادش وقتیکه از او میشنوه اگر برای ازدواج با قاتل پدرش رضایت داده به خاطر انتقام خون او بوده با هرگز بهره نبردن (( ال سید )) از عشق و قلب شیمن ولو با درکنار داشتن جسم و تن اون ...

به راستی فصلی که اینبار شیمن با بازی فوق العاده به جای خانم (( سوفیا لورن)) با عشق کامل و بخشش از پی (( ال سید )) تبعید شده و بی یاور و تنها می گرده و از پی چه صحنه زیبایی این دو با هم دیدار می کنن : سکانسی که رودریگو به مردی جذامی آب میده و مرد جذامی با تشکر او رو که در کسوتی ناشناس سفر می کنه (( ال سید )) خطاب می کنه و معتقده که هیچکس دیگه به جز (( سید )) در اون سرزمین حاضر نمیشه به یک جذامی آب بده ... و شیمن از دور این صحنه رو نظاره گره ...

دیدار شیمن و رودریگو از پس این صحنه به راستی زیباست و خیال انگیز ... این صحنه به عقب بردن شالی که موهای شیمن رو پوشونده توسط انگشتان مشتاق رودریگو و نگاه عمیقش به چشمای شیمن و بوسه پس از اون بیش از چند ثانیه به درازا نمیکشه اما به نظر من از زیباترین و عاشقانه ترین فصل هاییه که در تاریخ سینما به هم پیوستن دو عاشق رو نمایش میده ... و راستش هنوز توضیح دقیقی براش ندارم که چرا اینقدر این سکانس به نظرم باشکوه و رویاییه ...

باور می کنیم بزرگواری (( ال سید )) رو آنگاه که همه در پیشگاه شاه جدید به حاک افتادن ، برای اثبات وفاداریش زانو نمیزنه تا زمانیکه شاه جدید  رو وادار کنه در برابر همه سوگند یادکنه که در قتل برادرش دست نداشته ...

باور می کنیم تسخیر قلب همه  توسط (( ال سید )) رو که وقتی از محاصره شهری در جریان جنگ دست برمیداره و عازم میشه برای آزاد کردن همسر و دخترانش که به زندان افکنده شدن  تا او رو از اون طریق وادار به اطاعت کنند ...

ال سید در این فصل از شیمن در مورد نحوه آزاد شدن و فرارش از زندان میپرسه که چگون زندانبان راضی به فراری دادن خانواده رودریگو شده و پاسخ شیمن از یاد رفتنی نیست : (( فقط با گفتن دو کلمه : بخاطر  سید ...))

پایان فیلم که پیکر بدون جان (( ال سید )) بر پشت اسبش به سوی دشمنان می تازد و  سربازان که از پی او که هم هست و هم دیگر نیست با شور و هیجانی زیاد به دشمنان یورش می برند از سکانس های ماندگار عالم سینماست ... و نگاه های وحشتزده دشمنان و گریز پیروان ((بن یوسف)) که با مشاهده (( ال سید )) بر پشت اسب در حالیکه قبلا از مرگش خبر شنیده بودند ...

فرمان شروع حمله از سوی الفونسو فرمانروای کاستیل که حالا دیگه ال سید رو همه جانبه ستایش می کنه به یاد ماندنیه : (( به نام خدا ، ال سید و اسپانیا !))

برای زود به زود دیدن این فیلم دلم تنگ میشه ... فیلم زیباییه ...

راستی از دوستان کسی به آلبوم موسیقی متن این فیلم  ساخته آقای میکلوش روژای مرحوم دسترسی داره ؟ البته من خودم چند ترک از این البوم رو دارم ... اما اگر به کل آلبوم دسترسی داشتین لطف بفرمایین و در بخش موسیقی های فیلم پیانوی سام ما رو هم بهره مند بفرمایین در لذت شنیدنش ...

ممنونم ...

شاد باشین و سلامت در پناه حق ...




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - هری لایم - ۱۳۸۹/۱۱/۱۴ صبح ۰۲:۴۵

تقدیم به دن ویتو کورلئونه




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - هری لایم - ۱۳۸۹/۱۲/۳ عصر ۰۴:۵۶

در سکانسی از فیلم گاوباز ( ملکوم سنت کلر ) فردی در حال تمرین سخنرانی است . او کاملا مصمم و جدی است و یک پاراگراف را بارها تمرین می کند . پاراگراف اینگونه آغاز می شود : " بنای آجرکار ... "

پس از آنکه لورل و هاردی حواسش را پرت می کنند ,  او این بار مصمم تر و جدی تر اینچنین شروع می کند : " آجر بناکار ... "

 




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - دزیره - ۱۳۹۰/۲/۱۹ صبح ۰۷:۳۹

در فیلم it happend one night از فرانک کاپرا صحنه ای هست که در ان پیتر وارن (کلارک گیبل) برای الی(کلودیت کلبرت)از مهارتش برای ماشین گرفتن کنار جاده کلی حرف میزند.اما در عمل به طرز فوق العاده خنده داری ناموفق است وقیافه اش حسابی دیدنی.البته الی بسیار موفق تر عمل میکند!   




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - california - ۱۳۹۰/۲/۲۰ صبح ۰۲:۰۰

فرانچسکا جوهانسون (مریل استریپ) زن ایتالیایی الاصلی است که بعد از ازدواج با همسر آمریکایی اش، در زادگاه همسرش یعنی دهکده ی مدیسن زندگی می کند و صاحب دو فرزند است.

زمانی که همسر و دو فرزند فرانچسکا به سفر کوتاه چهار روزه ای می روند و فرانچسکا در خانه تنها مانده است، رابرت کین کید (کلینت ایست وود) که عکاسی جهانگرد است، به طور اتفاقی با فرانچسکا آشنا می شود و میان آنها عشقی به وجود می آید که سالها بعد فرانچسکا پس از مرگش توسط دفاتر خاطراتش پرده از راز این عشق برای دو فرزندش برمی دارد


پلهای مدیسن کانتی یک عاشقانه خوب در سینماست( با احترام به کازابلانکا)


 




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - زبل خان - ۱۳۹۰/۲/۲۰ عصر ۱۲:۴۱

فیلم زیبای پاپیون و ان سکانس ماندگار در اخر فیلم که پاپیون باز هم تصمیم به فرار می گیره و می پره توی دریا و یکی از بهترین دیالوگهای تاریخ سینما را میگه!:

آهای حروم زاده ها من هنوز زنده ام..




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - ترومن بروینک - ۱۳۹۰/۳/۱۵ عصر ۰۷:۳۹

آخرین صحنه ی فیلم فرشتگان آلوده چهره  اونجایی که پت اوبراین در مقام کشیش میگه : بریم بچه ها برای پسری که نمیتونست  از من سزیعتر بدوه دعا کنیم




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - ترومن بروینک - ۱۳۹۰/۳/۱۶ عصر ۱۲:۱۳

سکانس فوغ العاده و بیاد ماندنی فیلم(کلاسیک شده ) ترمیناتور 2:روز داوری جایی که سارا کانر به خواب ملایمی فرو میروه که به کابوسی هولناک ختم میشه...

ویران کننده تریین و دهشتناک ترین چیزی که تا حالا در عالم سینما دیدم , این سکانس از نظر تکنیکی و کارگردانی در بالاترین کلاس جلوه های ویژه در عصر خودش بود

هرچی جلوتر میره بدتر میشه جهنم روی زمین

مسّلمآ کارگردانی که فیلمی مثل ورطه رو می سازه از ارائه ی چنین خط داستانی منظور خواصّی داره , هیچ وقت موجودات غیر زمینی با بمب هیدروژنی یا چیزی شبیه اون به زمین حمله نکردند اما اگه رفتاری که انسانها طی صده اخیر در قبال همنوعان خودشون بروز دادند رو با موجودات ماوراء الخلقه ای که در اوج خباثت و شقاوت که در عالم سینما طراحی شده و به وجود آمدند مقایسه کنید در میابید که انسانها از هر جنبنده ای غریب ترند نثبت به واژه ای که خود انسانیت نامیدنش...

کشورها هزاران بمب اتم را برای روز مبادا کنار گذاشته اند تا در آن روز موعود از اونها استفاده کنند و دشمن رو به دردناک ترین شکلی که قابل تصور است مانند همان چیزی که از قبل جیمز کامرون به تصویر کشیده نابود کند , دشمنی که نه از جنس موجودات فضایی متجاوز فیلمهاست بلکه از گونه خود اوست

ای کاش به عنوان تماشاگر سارا کانر و کابوسش رو جدّیتر بگیریم




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - ماری - ۱۳۹۰/۴/۱۵ عصر ۱۲:۱۰

من میخوام از صحنه های به یاد ماندنی فیلم پاهلی (معما) بگم...

شاید اینجا جای فیلم های هندی نباشه ولی خوب این فیلم سکانس های جالبی داشت که من دوست داشتم اینجا برای شما بنویسم

ارادتمند شما:بهار (ماری)mmmm:

صحنه های به یاد ماندنی فیلم پاهلی از نظر من:blush:

اول فیلم کیشن انقدر غرق پول و ثروته که حتی انگشتر عروسی لاچی رو هم ازش میگیره که مبادا گمش کنه:ccco

روح اول فیلم مدام به لاچی میگه ستاره ها پشت ما هستندidont

وقتی سونیل پیش همسر و خانواده اش برمیگرده روح به اون میگه اون چیزی را که داری از دست نده چون وقتی از دستش دادی حسرتش رو میخوریashk

وقتی کیشن از روح میپرسه تو کی هستی؟ روح به اون میگه من همان عشقی هستم که توی دل زن توست ان کسی که لاچی دلش میخواست داشته باشهashk

چوپان وقتی قضیه را فهمید سه راه پیشنهاد داد برای اینکه بفهمه شوهر اصلی کدوم یکی از اونا هستنند اول اینکه میگه هر دو نفر باید دست خود را توی اتیش بزارند و زغال ها رو بیرون بیارند کیشن سعی میکنه ولی چون ادم بوده دستش میسوزه

دوم اینکه میگه هر دو تا باید یک گوسفند بگیرن چون گوسفندها فقط توی بغل ادم میموند ولی روح هیچ کدام از این کارها را نمیکنه

در نهایت چوپان کوله پشتی اش رو برمیداره و میگه هر کدام از انها که عشق واقعی لاچی هستند باید بره توی کوله پشتی  روح تصمصیم میگیره کیشن رو جادو کنه و بفرسته توی کوله پشتی  ولی یادش می افته به لاچی قول داده دیگهخ چادو نکنه  برای همین هم توی اخرین لحظه  خودش را دود میکنه و میره توی کوله پشتیcryyy!(چقد گریه کردم این صحنه کیشن واقعا لیاقت لاچی رو نداشت)




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - حمید هامون - ۱۳۹۰/۴/۱۶ عصر ۰۷:۱۱

سکانس درگیری رضا موتوری با دار و دسته ممد الکی روبروی پرده سینما تراس دیانا یکی از به یاد ماندنی ترین سکانسهای تاریخ سینمای ایران است.همه چیز در این سکانس هست : بیان سینمایی در حد تام و تمام :حمله به سینمای مردم فریب و رویا پرداز آن روزها (نقش دست خونین رضا بر پرده سینما) - پسر جوانی (سعید کنگرانی)که این درگیری را مثل فیلم می بیند و از آن لذت می برد-عشق رضا به سینما که کیف پول را کجا پنهان کرده است-جا خوردن رضا از چاقو خوردن ناگهانیی که انتظارش را نداشته-موسیقی شاهکار منفرد زاده که تاثیر گذاری این سکانس را دو چندان می کند...........

به نظر من رضا موتوری هم از آن فیلمهای قدر ندیده سینمای ایران است که از نظر زبان تصویری در اوج است




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - کاپیتان اسکای - ۱۳۹۰/۵/۱ صبح ۰۴:۵۸

"سواد دیدن و دیدن پدر خوانده"

کسی که با قاب بندی و نقاط طلایی و جلوه های صوتی و تصویری آشنا نیست،  فیلم نامه و اصول داستان نویسی را نمی شناسد و تکنولوژی تدوین و جلوه های گذار را نمی داند، از سینما تنها بهره ای غریزی خواهد برد.

کسی که با هنر آشناست، هنر دیدن و شنیدن، در لذت تماشای سینمای کوپولا و به خصوص فیلم “پدرخوانده” این زیباترین اثر هنریِ سینما، غرق خواهد شد و از آفرینش این آرمان شهر پر رمز و راز، شگفت زده خواهد ماند.

“پدرخوانده” سرشار از دیدنی هاست. قاب بندی ها و زاویه های باشکوه، جای جای این اثر ارزشمند را پر کرده است. زاویه های دید و پردازش چهارچوبِ دید، نه تنها شما را در جریان فیلم، در یک روند دل نشین به پیش می برد که در بسیاری از موارد جای گزین واژگان می شود و با شما، تنها و تنها با تصویر و موسیقی می تواند سخن بگوید.

 می خواهم شما را به سروقت یکی از تماشایی ترین سکانس های فیلم ببرم.

پیش از خواندن ادامه ی مطلب، فیلم را ببینید. متن زیر موضوع داستان را لو خواهد داد.

“سکانس بیمارستان”

اسم این سکانس را من “لولا” گذاشته ام. این سکانس همانند لولا عمل کرده و فیلم را به دو لنگه تقسیم می نماید. لنگه ی اول فیلم اقتدار و توانمندی “پدرخوانده” ی بزرگ است.

مارلون براندو در این نقش، قدرتمند، تاثیر گذار و پرتوان ظاهر می شود. او با تغییراتی چند در چهره و رفتار خود، بدل به پدیده ای در دنیای سینما می شود.

افتتاحیه ی فیلم بسیار جذاب است. با همان دو سه کلمه ی اول که می شنوید با فیلم انس می گیرید و در آن غرق می شوید.

عروسی دختر پدرخوانده، بهانه ای است تا با شخصیت های اصلی فیلم آشنا شویم. سر بریده ی اسب در رختخواب مردی که نمی خواهد مطابق میل پدرخوانده کار کند تکان دهنده است و با چیدن همه ی این داده های که در اختیار شما قرار گرفته است، همانند “کی” نامزد مایکل کورلئونه گرفتار پارادوکس می شوید.

مایکل به نامزدش قول می دهد که به زودی تشکیلات “کورلئونه”  کاملا قانونی خواهد شد و جای نگرانی نیست!

*******

 مارلون براندو در نقش پدر خوانده داستان را با قدرت هرچه تمام تر پیش می برد اما در چند سکانس پیش از سکانس بیمارستان، تیر می خورد و به ظاهر دوره ی اقتدار او به پایان می رسد.

 ”نماهایی از ترور پدرخوانده”

همه ی ما ناخودآگاه به دنبال بازخورد این حادثه هستیم!

آیا پدرخوانده بازخواهد گشت؟
و اگر نه، کدام فرزند او جانشین او خواهد شد؟
آیا فردو جایگزین او خواهند شد یا سانتینو؟

پدر خوانده، بعدها اعتراف می کند که تصمیم داشته یکی از آن دو را جایگزین خود نماید.

 
اما داستان پیچیده تر از این حرف هاست. سانتینو عصبی است و اگر خوب دقت کرده باشید، علت اصلی بروز همه ی این پیش آمدها اوست.
در صحنه ای که سولاتزو با “پدرخوانده” روبرو شده بود و پیشنهاد همکاری به او می دهد، در برابر انکار پدر و رد پیشنهاد او، سانتینو می پرسد:
“… تاتالگیا سرمایه ی ما را تضمین می کنه؟”

 

 این جمله، نقطه ی شروع داستان و گذر از مرحله ی آشنایی به آغاز بحران فیلم است.
سولاتزو علاقه ی سانتینو  به پیشنهاد خود را احساس می کند و همانجا تصمیم خود را مبنی بر قتل پدر می گیرد تا پسر که متمایل به قرارداد است جای او را بگیرد.

 این سانتینو بود که با یک پرسش نابجا و از روی هیجان، همبستگی خانواده را بر هم زده بود. سولاتزو متوجه شده بود که با کشتن پدر و جایگزین شدن او به هدف خود خواهد رسید.
یک انسان عصبی و زودجوش، بدون قوه ی تصمیم گیری درست نمی تواند جایگزین خوبی برای پدرخوانده باشد.
فردو هم ضعیف و ناتوان و گرفتار احساس های جسمی و جنسی است و کارگردان بخوبی شخصیت ضعیف و ناکارآمد او را به ما نشان می دهد.

چاره چیست؟
همه ی ما این فضای خالی را حس می کنیم و نابود شدن خانواده ی “پدرخوانده” را حس می کنیم.
پدرخوانده پسر دیگری هم دارد. این پسر را حتی نمی توانیم به حساب بیاوریم.

مایکل از آن بچه مثبت هاست. دانشجو بوده و با این که در جنگ جهانی دوم مدال شجاعت گرفته است، به هیچ عنوان خلق و خوی تبه کار بودن را نشان نمی دهد. در جایی سانتینو به او می گوید
-: “حداقل توی خانه باش و تلفن ها را جواب بده! خودش کار بزرگیه!”

و پاسخ گویی تلفن، کار بزرگ او بود.

کارگردان به عمد ما را در آشوب گرفتار کرده است، آشوبی که در فرآیند “هم ذات پنداری”، همه ی ما را با سرنوشت این خانواده درگیر ساخته است و به نوعی نگران آینده ی آن ها هستیم. (آینده ی تبه کاران!!!)

به سکانس لولا می رسیم.
سکانس بیمارستان!
شب است.
ویکی می خواهد به دیدار پدر برود.
سانتینو می خواهد مراقبی را به همراه او بفرستد اما دیگری می گوید
-:” سولاتزو می دونه که اون یک شهروند عادیه!”


سکانس، با نمای خارجیِ تاریک و سرد بیمارستان شروع می شود.

 سکانس در شب، با نمایی خارجی از بیمارستان  آغاز می شود.
اولین چیزی که به چشم می آید سردی و سکوت و خاموشی است.
هیچکس نیست. سکوت و نبودن بازیگران و حتی چشمک زدن چراغ های شب کریسمس در دل تاریکی، دست به دست هم می دهند تا ترسی ناخواسته و نگرانی بیننده را پدید آورند.
پشت این سکوت، طوفانی خوابیده است.

 
در این سکانس موسیقی کم رنگ است اما فکر می کنم اگر ضرب آهنگ صداها را موسیقی حساب کنیم، سکانس سرشار از موسیقی است.
ریتم تکرار شونده ای از صدای یک خواننده که پی در پی “امشب…!” را تکرار می کند.
صدای ضرب پای تکرار شونده روی پلکان که بازتاب می گیرد و در راهرو و سراسر بیمارستان می پیچد.
این همه، به خوبی جای موسیقی را پر کرده و حسی را که کارگردان در نظر داشته،  بوجود می آورد.

خیابان ساکت و آرام است.
مایکی با یک تاکسی سر می رسد.
نمای داخلی سالن بیمارستان، همچنان ترسناک است.

نور لامپ در روی سقف، شکل صلیبی را بر دیواره ها و کف زمین ترسیم کرده است.

 تابلوی Exit پرمعناست!

مایکی از راه پله ها گذر می کند.

او حیران و سرگردان به اتاق ها سرک می کشد.
هیچکس نیست!

 صدای رادیو و ریتم تکرار شونده ی “To night” هول برانگیز است.
ساندویچ نیم خورده و قهوه ی دست نخورده خبر از توطئه می دهد.

دویدن در راهرو و موسیقی ملایم
صدای ضرب پا
اینجا به عمد صدای ضرب آهنگ پا و پژواک آن را داریم.
این صدا بزودی نقش مهمی را ایفا خواهد نمود.

 

 رودررو  شدن پدر و پسر!
پدر آرام و هوشیار اما بی حرکت است.
پرستار می گوید که پلیس همه را بیرون کرده است.
مایکی به خانه تلفن می زند.

 ماسکه کردن تصویر توسط پرستار برای تمرکز بر روی مایکی!

ماسکه کردن تصویر توسط پرستار برای تمرکز بر روی مایکی!

یکی دو جمله ی مهم اینجا بین مایکی و سانتینو رد و بدل میشود:
-    نترس!
-    من نمی ترسم!
این یک شروع است. روحیه ی تازه ای در درون مایکی شکل می گیرد.

نگاه مایکی به پرستار
این نگاه را به خاطر بسپارید.
نگاهی ناشی از هوش، اقتدار، مدیریت، تسلط.
این نگاه را تازه می بینیم.
گویی چیزی در درون مایکی متولد می شود.
نمای بعدی به عمد از روی راه پله برداشته شده است.

 

 باز راه پله!
دوربین روی راه پله است، برای همین ما صحنه را از زاویه ی پایین تماشا می کنیم.
این زاویه، نگرانی، آشفتگی و بی خبری را القا می کند.
پدر را به اتاقی دیگر منتقل می کنند و در همین زمان صدای ضرب پا شنیده می شود.

مایکی، هوشیار به دنبال صاحب صدای پا به سالن خیره می شود.

 کارگردان پیش از این با راه رفتن مایکی روی پله ها ما را با این صدا آشنا کرده است اما این بار این صدا فرق دارد.
ضرب پا روی پله ها، محکم، ترسناک و نشانه ی تصمیم و اراده ی کسی که می آید و برای انجام کاری مهمی هم می آید.
هیچکس را نمی بینیم.
راهرو های خالی یکی به یکی با صدای ضرب آهنگ همراه شده اند.

و بعد سایه سر می رسد.

 

سایه را از همان زاویه می بینیم  که شاهد جابجا شدن تخت پدر بودیم.
این نما، تکمیل کننده ی نمای جابجایی پدر است و سایه همان مسیر را طی می کند.
مردی با دسته ی گل سر می رسد.

 انزوی نانواست.
به ملاقات پدرخوانده آماده است.

 
مایکی انزو را رد می کند اما انزو اصرار دارد کمک کند.
مایکی به او نگاه می کند،

دوباره همان نگاه!
نگاهی ناشی از هوش، اقتدار، مدیریت، تسلط.
مایکی، انزو را به دم در بیمارستان می فرستد و خود به پیش پدر باز می گردد.

این صحنه بی نهایت زیبا و اثرگذار است.
سایه مایکی به مرور روی پدر را می پوشاند و صدای او به پدر آرامشی دوباره می بخشد.
-:”من مواظبت هستم، پدر!”

خم شدن مایکی بر روی پدر به نوعی پشتیبانی وتسلط و محافظت را می رساند.
_:” حالا دیگه من با تو هستم!”
ققنوسی سوخته است تا از درونش ققنوسی دیگر برخیزد.

پسر بر پیشانی پدر دست می کشد و فرهِ سیاهِ پدر به پسر منتقل می شود.
پسر دست پدر را می بوسد و پدر لبخند میزند. اشک از گوشه ی چشمش سرازیر است.
بعدها پدر از بزرگترین نگرانی اش، جانشینی خودش برای مایکی می گوید و این اشک و لبخند نشان می دهد که بار سنگین جانشینی از دوشش برداشته شده است.

 این همان “لولا” ی فیلم است. انتقال بار نقش اول فیلم از یک بازیگر به دیگری!
حالا مایکی و انزو ماموریت مهمی را در پیش دارند.
آن ها باید نقش نگهبان را بازی کنند در حالی که اسلحه ندارند.

 ماشین تروریست ها سر می رسد.
مایکی به آنها خیره می شود
دوباره همان نگاه!

 

 مایکی با قدرت و تسلط به آن ها خیره شده و به آهستگی دکمه ی پالتویش را باز می کند.
تروریست ها می روند.
انزو تلاش می کند سیگاری را روشن کند.

اینجاست که می بینیم وجود همراه در این سکانس، چقدر ضروری است.
انزو درست نقطه ی مخالف مایکی است.
او وحشت کرده است. دست و پایش را گم کرده و قادر نیست فندکش را روشن کند.
مایکی با تسلط و هوشیاری و بدون ترس سیگار او را روشن می کند.
با وجود انزو است که ما چهره ی قدرتمند مایکی را پیدا می کنیم.

پلیس سر می رسد.
آشکار است که همه ی این ماجراها با تبانی پلیس صورت گرفته است.
مایکی انزو را رد می کند و خود گرفتار می شود.
فرمانده ی پلیس تلاش دارد تا او را برای اجرای ترور پدرخوانده از صحنه دور کند.

مایکی مقاومت می کند.
فرمانده دستور می دهد تا او را دستگیر کنند و با خود ببرند.
معلوم است که بلافاصله تروریست ها خواهند آمد.
مایکی چاره ای می اندیشد که همانجا بماند.
مایکی فرمانده را به رشوه گیری متهم می کند.
فرمانده دستور می دهد تا او را محکم نگه دارند.

مایکی به فرمانده خیره می شود.
باز همان نگاه!
فرمانده با مشت، فک او را خرد می کند.
مایکی از حال می رود.

 وکیل خانواده ی کورلئونه به همراه نگهبان های جدید با مجوزرسمی از دادگاه، سر می رسند.
کار تمام است.
پلیس ها صحنه را ترک می کنند.
پدرخوانده ای تازه متولد شده است.
سکانس به پایان می رسد.


این سکانسِ نفس گیر  از ارزشمندترین سکانس های سینماست.
رد پای هیچکاک را به خوبی در آن مشاهده می نمایید،
از هیجان فیلم های پلیسی و ماجرایی چیزی کم ندارد،
اما درون مایه ی آن فلسفی است.

 

خوشبختانه قاب بندی ها هنوز صنعتی نشده است، اثری از کامپیوتر و جلوه های مصنوعی اش نیست. کارگردان هم، آنقدر پرتوان و مسلط هست که نیازی به جلوه های ویژه برای پوشش نماهای ضعیف نمی بیند.

نمایی تکان دهنده، قتل در گندم زار، مجسمه ی آزادی شاهد است!

نماها همگی کلاسیک و اسطوره ای هستند.
شما بدون هیچگونه تکان یا تعجب یا شکه شدن یک دوره ی انتقال را از لنگه ی اول فیلم با قهرمانی ویتو کورلئونه به لنگه ی دوم فیلم با قهرمانی مایکل کورلئونه طی می کنید.

نقش ها چنان با هنرمندی جایگزین می شوند که باور کردنش سخت است که تنها در گذرِ یک سکانس، نقش اول فیلم، جایگزین شده است.

این همه را کوپولا با بهره گیری از نماها، افکت های صوتی، موسیقی، نور، قاب بندی، جلوه های انتقال نما و در نهایت بازی حسی و زیرپوستی دو ابربازیگر، آل پاچینو و مارلون براندو در برابر چشمان شما نهاده است.
فرانسیس فورد کاپولا چشم های ما را به مهمانی نماها برده است و اگر حس بصری ما آموزش ندیده باشد، از لذت تماشای این زیباترین شاهکار سینما محروم می مانیم.

تصویر دونیمه شده، چهارچوب در مایکی در قاب گرفته، کی نگران، رو به مایکی و بیرون از قاب

در این فیلم ما با یک خانواده ی تبه کار روبرو هستیم.
چرا با آن ها هم ذات پنداری کرده ایم؟
این جادوی سینما است!

فیلم با گرفتن حق یک مظلوم که از قانون ناامید شده و نیز با عروسی دختر پدرخوانده آغاز می شود. هنوز در حال خوش و بش و شناخت شخصیت ها هستیم اما همگی ما از عروسی خاطره های خوشی داریم و گرفتن حق یک مظلوم برای ما شیرین است. فیلم نامه نویس با درگیر کردن احساس های ما و تحریک نمودن “هوش درون فردی” باعث همراهی و همدلی ما با خانواده ی کورلئونه می شود.

صحنه ی کشتار رقبا در پایان فیلم چهره ی واقعی آنان را آشکار می کند و ما در این چرخه همراه با مایکل به بلوغ می رسیم. او به بلوغ سیاه رسیده است و همانند سایر تبه کاران، کشتار را از چشم تجارت، عادی می پندارد و ما در برابر چشم خود، سقوط انسانیت را تماشا می کنیم.

در پایان، ما به این بلوغ رسیده ایم که پا نهادن در تبه کاری، نقطه ی شروع ماجراست، نقطه ی شروعی که پایانی ندارد و هر چه بیشتر پیش برویم، سیاهی و پلیدی و خشونت، بیشتر ما را خواهد گرفت.

فیلم با زیباترین جلوه ی انتقال، به شکلی  طبیعی به پایان می رسد. درِ اتاقِ کار “مایکی” بر روی همسرش “کی” بسته می شود، نمایی از کی را می بینیم. هم زمان با بسته شدن در، تصویر از چپ به راست تیره می شود و کی در تاریکی فرو می رود و عنوان بندی پایانی شروع می شود.

امیدوارم لذت برده باشید.

همچنین متن این سکانس در وب سایت من، موجوده!




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - اسکورپان شیردل - ۱۳۹۰/۵/۱ صبح ۰۵:۳۱

کاپیتان اسکای عزیز

هر چقدر سعی کردم فقط به یک تشکر خشک وخالی بسنده کنم نشد. بسیار عالی بود. ای کاش قلمی چون قلم شما داشتم تا میتوانستم این چنین دقیق، سکانس های زیبای سه گانه پدر خوانده را که شاهکاری از نظر کارگردانی ، تدوین و دکوپاژ است ، توصیف کنم . باز هم ممنون.

 




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - کاپیتان اسکای - ۱۳۹۰/۵/۱ عصر ۰۲:۱۷

سپاس و درود اسکورپان شیردل

از نیک اندیشی شما ممنون!

شکسته نفسی نکنید،

کارهای شما را دیده ام،

حرف ندارد.

پیروز باشید!

راستی اسکورپان شیردل، به خصوص سکانس پایانی، از قدیمی ترین و به یاد ماندنی ترین خاطره های من است.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - منصور - ۱۳۹۰/۵/۲ صبح ۰۱:۱۹

(۱۳۹۰/۵/۱ صبح ۰۴:۵۸)کاپیتان اسکای نوشته شده:  

"سواد دیدن و دیدن پدر خوانده"

به یک نمای فوق العاده در ابتدای فیلم اشاره نشد. نمائی که در دهه 90 بعنوان ترسناکترین نما در تاریخ سینما انتخاب شد. دوربین از شانه ی نفری که به پدرخوانده التماس میکند انتقام تجاوز و ضرب  وشتم دخترش را بگیرد اوج خفت آن شخص و نهایت رعب آور بودن شخصیت پدرخوانده را به شکلی فوق العاده در در همان آغاز فیلم به بیننده منتقل میکند... او میگوید : پدرخوانده انتقام دخترم را بگیر آنها را بکش ... و پدرخوانده با طمانینه میگوید تو ازمن  میخواهی آنها را بکشم؟! ولی دختر تو هنوز زنده است ...به اعتراف اندرو ساریس این نما بسیار بسیار هولناکتر از نمای سر بریده اسب کارگردان و فریادهای او در رختخواب است.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - کاپیتان اسکای - ۱۳۹۰/۵/۲ صبح ۰۶:۰۵

"سواد دیدن و دیدن پدر خوانده"

با درود به منصور

صحنه ی آغازین درخواست مرد از پدرخوانده یک درخواست است، این درخواست در عین وحشتناک بودن، بیشتر نظر مثبت ما را نسبت به روند فعالیت های پدرخوانده جلب می کند. در این سکانس ما به پدر خوانده به دید "رابین هود" نگاه خواهیم کرد چرا که بنا به یک نقش کلیشه ای:

او داد مظلوم را از ظالم می ستاند.

صحنه ی سربریده ی اسب در واقع پاسخ به درخواست است:

هر کسی که در برابر خواست پدرخوانده بایستد، عزیزترین چیزهایش را از دست خواهد داد!

اینجاست که ما چهره ی واقعی پدرخوانده را کشف می کنیم.

مایکل که این فرمول را یاد گرفته است، کپی برابر اصل پدر با خلوص بسیار بسیار بیشتر از پدرخواندگی شده است. در پایان فیلم، همه ی کسانی که در برابر خواست او ایستاده اند عزیزترین چیز یعنی جانشان را از دست خواهند داد. پس سکانس بریده شدن سر اسب، در واقع، سرمشق پدرخوانده بودن است.

پیروز باشید!




RE:زوربای یونانی (سکانس بز) - کاپیتان اسکای - ۱۳۹۰/۵/۱۶ عصر ۰۱:۱۲

شکست!

(خطر افشای داستان فیلم)

در فیلم زوربای یونانی همه چیز بارانی است، همه چیز محکوم به شکست است!


هر اندیشه ای رو به فناست و هر احساسی در گور سرد خواهد خوابید.

پیرزن فرانسوی هتل دار در آرزوی وصالِ زوربا تن به گور خواهد سپرد و مرد عاشق تن به دریا خواهد زد و خواهد مُرد، معدن به همراه آرزوهای وارث آن درهم خواهد شکست و فرو می ریزد و مردمان دهکده در حسرت کار و درآمد هم چنان خواهند ماند و بیوه زنی تنها، جانش را فدیه ی تنهایی خود خواهد داد.


 

... و به راستی، چه چیزی این فیلم را دیدنی کرده است؟ حضور زوربا، زوربای همیشه پیروز!    زوربایی که تن به هیچ احساسی نمی دهد، مرگ فرزند را می رقصد و پول خرید لوازم را صرف این و آن می کند، نقاشی می کند و با این همه، از این که مرد از تماشای دلفین ها به هیجان نمی آید خونش به جوش می آید.


مردی سوار به کشتی می شود تا به کرت برود، او نویسنده است و می خواهد دست از نویسندگی بشوید و به کار معدن که میراث اوست روی بیاورد.

**********

 

در این سفر عرفانی، زوربا همانند روح در تن او دمیده می شود، اما نه به یک باره!

زوربا همانند یک روح سرگردان ذره ذره به تن مرد نفوذ می کند، با او می جنگد و نرم نرم بر او پیروز می شود تا آن که در پایان، در سکانس پایانی هر دو در قالب نمادین یک رقص به هم می پیوندند و یکی می شوند.


                                                                                           .

 

زوربا نماد ابن الوقتی است، Carpe Diem، دم را غنیمت شمردن و رها شدن از قید و بند دیروز و فردا! او در لحظه زندگی می کند، نه در اندیشه ی فرداست و نه خاطر دیروز! همین است که همانند یک جادوگر قبیله بر گذشته و آینده چیره شده است! او مرد را خوب می فهمد، کشتی را می فهمد، دهکده و مردمانش را می فهمد، معدن را و کشیش های صومعه را خوب می فهمد و حتی زنان پیرامونش را.

. 

زوربا، تنها اختلافی که با دیوانه ی دهکده دارد، هوشمندی است وگرنه هر دو در همه چیز مشترک هستند، سرخوشی، بی خانمانی، ابن الوقتی، غنیمت شمردن دم!

و در پایان زوربا،  تمام دغدغه های مرد را درهم می شکند و با خود همراه می کند تا تمام نگرانی هایشان را برقصند و همه چیز را از خاطر ببرند.

این فیلم به نام زوربا سند خورده است و به همین خاطر زوربای یونانی نام دارد.

 

بازی قدرتمند و تکان دهنده ی آنتونی کویین، ساده، روان، سهل ممتنع و گویاست  و او به خوبی، بر نقش خود مهارت و تسلط کافی دارد اما بازیگر دیگری نیز در این فیلم چنان پرتوان ظاهر شده است که همین یک فیلم برای اثبات همه ی توانمندی های او کافیست:

ایرنه پاپاس

. 

نقش او را در Z، پیام رسان، توپ های ناوارون و ... نمی توانیم از یاد ببریم اما بازی اش در زوربای یونانی مثال زدنی است.

. 

او در سرتاسر فیلم تنها یک دیالوگ دارد: "بز من کجاست؟" و باید ترس، شجاعت، اقتدار، ضعف، عشق، نفرت، زندگی، مرگ، تنهایی، باور، آشفتگی، نگرانی، بی خیالی، اندوه، نیاز، بی نیازی  را بدون هیچ کلامی بازی کند و نشان بدهد که در عین محکم بودن و قوی بودن، شکستنی است و او، این همه را بی واژه ای بازی می کند! و چه خوب هم بازی می کند!

. 

 مرد و جادوگر قبیله، زوربا برای رسیدن به دهکده باید استحاله شوند، شسته شوند و هر چیزی که قید و بند باشد را از خود دور کنند. برای همین خودشان با همه ی دارایی های مرد، از باران و از دریا گذر می کنند. آشوب و دل به هم خوردگی و لرزش ها و بالا و پایین رفتن ها نماد این استحاله است. (این نماد در افسانه ی 1900 "تورناتوره" به عین تکرار شده است.)

. 

پس از افتتاحیه (Opening)، نقطه ی شروع یک صحنه ی زیبا و به یاد ماندنی است. از هجوم مردم و دعوتشان که بگذریم و به راه هتل پیرزن فرانسوی برسیم، یک صحنه ی نادر و غریب هست، این صحنه نمادین، پرمعنا و ژرف است.

 


زنی سیاه پوش

پشت بام

ملافه های سفید


 

زنی سیاه پوش که از پشت بام، از پشت ملافه های سفید به تماشا ایستاده است.

یک ارتباط بصری خیلی کوتاه بین مرد و زن سیاه پوش!

زوربا، جادوگر قبیله، پیر دانا و راهنمای مرد، در این ارتباط نقشی ندارد. او دغدغه های خودش را در رسیدن به هتل و صاحب هتل دارد.

سکانس مورد نظر ما سکانس بز است و این صحنه می تواند افتتاحیه ی ویژه برای این سکانس باشد.

بز در فرهنگ یونان نماد قربانی است و در این فیلم بز، پس از بیوه شدنِ زن تنها همدم اوست. بز همانند صاحبش سیاه و سپید است، سیاه با لکه های ریز و درشت سپید. زن هم سیاه پوش است با لباس زیر سپید. بز نماد قسمت کنجکاو و جسجوگر زن نیز هست.

سکانس بز با باران شروع می شود!

یعنی با استحاله ی تازه ای روبرو هستیم. اما این بار چتر هم هست. چتری که مرد و جادوگر را از ریزش باران در امان نگه می دارد.


دو مرد به سمت کافه روان هستند و با چتر از زیر باران می گذرند. باران سیل آسا می بارد و کوچه، بی چتر، غرق در باران است.


به ناگاه از دور سر و کله ی بزِ زن پیدا می شود. ما در طول فیلم بزهای سپیدی را به همراه زنان و دختران دیدیم اما مشخص است که این بز از آن زن بیوه است.

مردانی بز را می گیرند و به کافه می برند.


کافه شلوغ است و انگار در یک توافق نانوشته و ناگفته؛ همه می خواهند یک اتفاق بیافتد.

همه دوست دارند مسخره شدن و خرد شدن زن را با چشمان خود ببینند، زنی که غرور مردانگی آنان را درهم شکسته است. در این میان یکی هست که از این حادثه راضی نیست و نمی خواهد چنین چیزی را به چشم ببیند.

مرد عاشق!


جوانی که به راستی دل در گرو زن دارد و برای او نگران است و مرد جاافتاده ای که نگران جوان خود است، پدر.


زن از انتهای کوچه پیدا می شود و سوت می زند. این سوت زدن، صدا کردن است. آیا زن در پی قسمتی از وجود گم شده ی خود که فراری شده و به دست غریب ها گرفتار شده می گردد؟ آیا بز که قسمتی از وجود زن است به جستجوی مرد تازه وارد به راه افتاده بود؟


زوربای جادوگر بی فاصله، از همه ی اتفاق بو می برد و مرد را در جریان می گذارد.


زن زیر باران است، یعنی نا امن است، یعنی با جریان های پیش رو  بی محافظ و بی پشتیبان رودررو شده است.

او خیره به هر سو پی بز می گردد.


او از نگاه مردم، پی به دزدیده شدن بز و گرفتار شدنش در کافه می برد پس وارد کافه می شود.

خشم، نفرت، نگرانی، آشفتگی، امید، نا امیدی، ترس، شهامت، بی پناهی، تنهایی، … این ها همه ی چیزهایی است که در یک نما، بر چهره ی زن می بینیم. من هنوز چنین قدرتی را در القای این همه احساسات، بدون کلمه و تنها با حالت چهره به چشم ندیده ام.


این نما اگرچه خرد شده و در دل نماهای دیگر قرار گرفته، به خودی خود یک تصویر کامل از زنی تنها و شکستنی در گردابی از خشم و نفرت و کینه را نشان می دهد و خود، شاهکاری از توانایی های این زن، ایرنه پاپاس، بانوی اروپا است.

در یک نما، زن با مردی روبرو می شود که تمام وجودش کینه و نفرت است. این نما تعریفی از یک رودررویی در سکانس های بعد است. زن آشفته و نگران و مرد، با اراده و مطمئن برای انجام کاری که خواهد کرد.


بز، از زیر دست و پای مردم پیدایش می شود. سر و صدا و خنده و تمسخر از هر سو زن و بز را در بر می گیرد.


این سر و صداها لحظه به لحظه اوج می گیرد و پیر و جوان در آن دخیل هستند.


آشفتگی زن هر لحظه بیشتر می شود و در پی پشتیبان و پناه گاهی است.


این پناه کسی جز پیشگوی بزرگ، جادوگر قبیله، زوربا نخواهد بود.


جوان عاشق که دیگر تاب این صحنه را ندارد می گریزد و پدر به دنبال او


جادوگر دست می برد و بز را می گیرد و درست رودرروی سرچشمه فتنه می ایستد و به چشمان او خیره می شود. این، خیره شدن دو ببر درنده به یکدیگر است که سرانجام در مبارزه ی نگاه، جادوگر برنده می شود.


حالا زمان نتیجه گیری است. کدام طرف پیروز شده است؟ زن؟ یا مردان دهکده؟


زن روبروی مردان می ایستد و آب دهانش را به زمین می افکند. خیلی دلم می خواهد این صحنه را با صحنه ی انداختن نشان کلانتر بر زمین در "سرظهر" مقایسه کنم. در هردو فیلم، قهرمان ها تا سر حد مرگ شکنجه شده و آسیب دیده اند اما پیروز شده اند. در هر دو فیلم، همه ی مردان خواسته یا ناخواسته رو در روی قهرمان ایستاده اند و او را سرزنش و سرکوب کرده اند.

زن، پیروز و سربلند، از کافه بیرون می آید و باز باران! اما این بار مرد، دست می برد و چتری را به او اهدا می کند.

چتر، پشتیبان بود، محافظ بود، زن رودرروی مرد می ایستد. درماندگی و بی پناهی و نیاز او به چتر و صاحب چتر، در چشمانش هویداست.


لبخند زن، نشانه ی پایان کار است.


جادوگر رو به مردان و پشت به زن می ایستد. سوت می زند و به مردان خیره می شود. این خیره شدن و سوت زدن، نشان تسلط جادوگر بر جریان های به وجود آمده است. او می خواهد نشان دهد که کاری که انجام داده درست است و پای آن ایستاده است.

جوان عاشق از کافه بیرون می پرد و پدر به دنبال او فریاد می کشد، (تا حالا کجا بود؟) جادوگر هم چنان سوت می زند. این سوت زدن آزار دهنده اما باعث مدیریت صحنه توسط جادوگر می شود. مردان به هم خیره می شوند. آن ها شکست خورده اند، دوباره! آن ها در برابر یک زن تحقیر شده اند. با چشم، اندیشه هایشان را با هم دیگر واگویه می کنند.

جادوگر کنار مرد، پشت میز می نشیند. زن رفته است. سکوت مرگ باری بر کافه حاکم است. جادوگر نقاشی می کشد، شاخ و برگ و بوته پیداست، آیا جادوگر شاخ و برگ گرفتن یک اتفاق و رشد یک احساس را پیشگویی میکند.


زوربای جادوگر تحلیل گر بزرگی است، به مرد می گوید

- : " نگاه کن! قیافه هاشون رو ببین! همه شون می خوانش و همه شون ازش متنفرند! چون نمی تونن بدستش بیارن! اینجا فقط یه نفر هست که می تونه!...  تو! ..."

این سکانس با این جمله ی ارزشمند به پایان می رسد:

-: "رییس! خدا به تو دست داده که بگیری، پس بگیر!"

**********

ما با یک داستان هالیوودی طرف نیستیم. این یک داستان با حال و هوایی شرقی است. این فیلم "لورنس عربستان" نیست که کسی بتواند خلاف آن چه در کتاب نوشته، عمل کند. این جا سرنوشت همه از پیش نوشته شده و هرکس از تقدیر خود بگریزد محکوم به مرگ و نابودی به دست همان کسانی است که خود محکوم سرنوشت خویش هستند.

و زن بیوه تن که به تقدیر و سرنوشت نمی سپارد.

سرنوشت چنگال هایش را برای او آماده کرده است.

ایرنه پاپاس و همه ی پارادوکسی که باید به تماشا بگذارد و ما باور کنیم. باور کنیم که همانند کوه محکم اما همانند شیشه شکستنی است، باور کنیم که کینه دارد اما عاشق است و باور کنیم که نمی خواهد اما می خواهد! و کیست جز جادوگر قبیله، زوربا که این راز سر به مهر را خوب می فهمد و درِ گوشی این راز را با مرد واگویه کند.

ایرنه پاپاس، اگرچه اهل همان دهکده اما همانند زن فرانسوی مهماندار، با سرشت و روح مردم بیگانه است و دل به جاری شدن در گرداب سرنوشت نمی سپارد و از تن سپردن به معشوق سرباز می زند و همین که به خواست دیگران روی خوش نشان نمی دهد، همه ی عشق آنان بدل به کینه و نفرت می شود. تنها کسی که از این نفرت و از این کینه رنج می کشد و آسیب می بیند عاشق راستین است که این همه از تحمل او خارج است و تن به دریا می سپارد و غافل است که معشوق را نیز با خود غرقه خواهد ساخت.

سکانس غریبی است سکانس "بز من کجاست؟"

**********

در زوربای یونانی همه چیز نابود می شود تا یک چیز بماند، غنیمت شمردن دم و فارغ بودن از همه چیز! و پیروز این میدان مرد دیوانه ای است که نمی تواند به آینده بیاندیشد و مرد عاقلی که می تواند ولی به آینده نمی اندیشد و دم و حال را غنیمت می شمرد و فریاد می زند که :

"انگار که نیستی، چو هستی خوش باش!"

*****

هم چنین متن در وب سایت کاپیتان

آرمان شهر دانش و فرهنگ

 




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - jack regan - ۱۳۹۰/۵/۱۸ صبح ۰۸:۲۱

دوست عزیز ناخدا خورشید در تاپیک مختارنامه به پایان بندی نسبتا خوب این سریال اشاره کرده بود:dodgy:نمیدانم منظورشان از پایان بندی خوب چه بود؟ولی اگر منظورشان صحنه کشته شدن مختار بودtajob2چه عرض کنم؟ اون همه تیر که به مختار خورد برای از پا دراوردن یه لشکر کافی بود.

پسر 4 ساله من همینجور تو هوا معلق مونده بود و گردنش کج شده بود اخرش گفت بابا پس چرا نمیمیره؟

این سکانس رو مقایسه کنید با سکانس بازگشت و درگیری مانوئل آرتیگز با بازی گریگوری پک در فیلم اسب کهر را بنگر

ارتیگز چریک چپ گرای اسپانیا پس از بازگشت به اسپانیا و شهر زادگاهش و پس از درگیری در بیمارستان سن مارتین با نیروهای زنرال وینولاس در حالیکه مخاطب فکر مبکنه فرد زینه مان قصد خلق یک سکانس حماسی و انتقامی پر از خونریزی رو داره خیلی ساده و واقع گرایانه پس از کشتن دو سه نفر کشته میشه .

شاید مخاطب در ابتدا از دیدن این سکانس احساس انفعال وسرخوردگی کند ولی در چند سکانس بعد که جنازه ارتیگز پس از چند سال دوری در کنار جسد مادرش ارام میگیرد ناخوداگاه کاملا ارضا میشود و ذهنش را بدون درگیر شدن با کشتارهای آبکی و بدون توجیه  متوجه بار حماسی فیلم مینماید.




RE: زوربای یونانی (سکانس بز) - کاپیتان اسکای - ۱۳۹۰/۵/۲۰ عصر ۰۱:۲۵

(۱۳۹۰/۵/۱۶ عصر ۰۱:۱۲)کاپیتان اسکای نوشته شده:  

 

نقل زوربای یونانی و سکانس: "بز من کجاست؟" شد، حیفم آمد این سکانس را تماشا نکنید.

کیفیت خوب با حجم 14 مگابایت و زمان 6:30 دقیقه، دانلود کنید!




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - حمید هامون - ۱۳۹۰/۵/۲۸ عصر ۰۱:۲۸

اینک آخر الزمان .........

چند روز پیش دوستان به سالروز تولد جیمز کامرون کارگردان فن سالار هالیوود اشاره کردند.

کامرون بدلیل استفاده خلاقانه از جلوه های ویژه در فیلمهایش و اینکه جلوه هایش در خدمت فیلمند و نه بر عکس! یکی از کارگردانان محبوب من است.

نگاه کنید به فیلمهایی که او از نابودگر 1 به بعد ساخته : بیگانه ها-نابودگر2- قعر اقیانوس-دروغهای راست-تایتانیک و آواتار

همگی در زمان خودشان (و حتی همین الان) از نظر کیفیت جلوه های ویژه،در بالاترین سطح ممکن در صنعت سینما قرار داشته اند و در زمان خود، پرهزینه ترین .........

اما از این همه من میخواهم به بخش خاصی از فیلم تایتانیک اشاره کنم.

دو سوم ابتدایی فیلم به جز موارد تکنیکی چیز خاصی برای گفتن ندارد.داستان بارها گفته شده و اکثرا مبتذل عشق دختر پولدار و پسر فقیر که در نگاه اول عاشق می شوند....

اگر کم حوصله باشید و علاقه مند جدی سینما، همان وسط فیلم قید دیدنش را میزنید.ولی اگر حوصله داشته باشید و تا زمان برخورد کشتی به کوه یخ دوام آورده باشید،چشمتان به شعبده کامرون روشن میشود.

کامرون با استفاده از جلوه های ویژه حیرت انگیزش تصاویری را در برابر دیدگان ما قرار میدهد که تا به حال نظیرش را ندیده ایم.خطر مرگ را با تمام وجود حس می کنیم و تلاش برای زنده بودن را.مرگ خود خواسته طراح سازه کشتی، ناخدا و آن پیرمرد و پیرزنی که در تختخواب خوابیده اند.شکاف طبقاتی و پست ترین روشها برای زنده بودن که نفرت را به وجودتان می آورد.لحظه لحظه ای که کشتی به سمت غرق شدن پیش می رود ترس بیشتر خود را نشان می دهد.اینها حتی یاد اور آموزه های مذهبی ما در زمینه های مختلف از قیامت و رستاخیز و اعتقاد و ... است که به نظر من فوق العاده اند و قابل رقابت با بهترین فیلمهای تاریخ سینما.

اما سکانسی که شخص من از بین این همه بیشتر دوست دارم،نوازندگی آن 4-5 نوازنده روی عرشه کشتی است که تا آخرین لحظه نیز دست از نواختن بر نمیدارند .تک نوازی انتهایی ویولون که با صحنه های فاجعه یکی می شود و بازگشت نوازندگان در طی این تصاویر را با تمام وجود دوست دارم.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - ناخدا خورشيد - ۱۳۹۰/۶/۱ عصر ۰۴:۴۷

با پخش  فيلم ترور نكته اي در صحنه ي نهايي فيلم خود نمايي مي كرد وان هنجار زدايي از عنصر زمان بود.گار اگاه در حالي كه پشت خط منتظر پاسخ همسر خود در مورد افسانه ي ايكار است  تير مي خورد  وما صداي همسرش را بر روي صحنه ي افتادن او كه به شيوه ي اسلو موشن است مي شنويم صحنه ي افتادن نهايتا بايد يكي دو ثانيه طول بكشد  وتوضيحات همسر كاراگاه نيم دقيقه به طول مي كشد در حالي كه تمام توضيحات او در همان مدت زماني كوتاه افتادن روي مي دهد واين همان شكستن هنجار زمان در فيم است كه با ترفند سينمايي ممكن شده است وجز هنر هاي نمايشي نمي توان عرصه ي ديگري را براي اين هنجار شكني جست. نمونه ي ديگر اين هنجار زدايي را مي شود درفيلم شمال از شمال غربي ديد كه به اين نكته در مصاحبه ي مفصل ترو فو با هيچ كاك اشاره شده است




چرا کازابلانکا را دوست داریم؟ - کاپیتان اسکای - ۱۳۹۰/۷/۳ عصر ۰۵:۲۹

چرا کازابلانکا دوست داشتنی است؟

ممکن است با بسیاری از اصطلاح ها و دیدگاه ها و تکنیک ها آشنا نباشیم، مهم نیست، باور کنید. چیزی که یک فیلم را لذت بخش می کند به بخش خودآگاه مغز شما ربطی ندارد، بیشتر مربوط به بخش ناخودآگاه شماست پس، شگفت زده نشوید! 

چیزی را که برایتان شرح می دهم، برای ناخودآگاه ذهن شما بسی آشناست و این که بارها و بارها به تماشای فیلمی می نشینید که کلمه به کلمه و نما به نمای آن را از بر هستید تنها به این دلیل است که ناخودآگاه ذهن شما، تشنه ی همین تکنیک ها و خلاقیت هاست. پس بیایید با هم نگاهی دوباره به سکانس معروف ایستگاه قطار در کازابلانکا بیاندازیم. 

**********

می خواهیم به یک سکانس مهم که به اصطلاح من، سکانس لولا است نظری بیافکنیم.

این سکانس بر خلاف سکانس های معمول، از یک نمای قبل از سکانس آغاز شده و در یک نمای پس از سکانس جاری به پایان می رسد.

شوربختانه دو نمونه ی دوبله و زبان اصلی که در اختیار داشتم، هردو برای تلویزیون Crop شده بود و ابعاد آن از 16:9 به 4:3 تغییر یافته بود که زیبایی قاب ها را به نحو چشمگیری از بین برده است. 

اگر از نمونه ی 16:9 خبری داشتید مرا در جریان بگذارید، سپاس!

**********

افتادن یک (فرض کنید لیوان آب) و ریختن محتوای آن!


کارگردانان و درپی آنان تماشاگران دوست دارند، از همه ی جریان ها و پیش آمدهای ناخودآگاه به نوعی طالع بینی برسند و آینده گری کنند.

شما لذت می برید از این که می توانید چیزی را حدس بزنید و کارگردان در این راه زمینه را برای شما برای این پیشگویی آماده می کند.

لیوان می افتد. چیزی بر زمین می ریزد. همه نگران می شویم! آیا  این دوستی پایان نافرجامی خواهد داشت؟

ریزش از درون لیوان پیوند می خورد به ریزش باران!


این شعر است!

باران یعنی چه؟ آشوب؟ هیجان؟ طوفان؟ دردسر؟ موسیقی به کمک ما می آید. ریتم جنگی آن به ما گوشزد می کند که همه ی این آشوب به خاطر جنگ و هجوم دشمن است.

آیا موسیقی می خواهد ما را گمراه کند؟

ما خوب می دانیم که چنین دردسری هست ولی این برای ما مهم نیست. 

ما با قهرمان داستان هم ذات پنداری کرده ایم و این، سرنوشت اوست که برای ما مهم تر است.

دوربین از تابلوی بالا که نماد ایستگاه قطار است به پایین تیلت می کند و ما باران شدید، ساعت، هجوم مردم و چترها را می بینیم.


چتر را در سکانس "بز من کجاست؟" به خاطر دارید؟ چتر یعنی پناه گرفتن! اما قهرمان، پناهی ندارد به جز ستون کناری و ساعتی که هردم به آن می نگرد!


باران که همه چیز را می شورد و با خود می برد از کلاه قهرمان بر روی ساعت سرازیر می شود، یعنی چه؟


خود قهرمان هم به شدت خیس شده و دور نیست که در باران غرق شود.

نامه می رسد.

واژه ها، یکی به یکی در باران غرق می شوند و جاری می شوند.


این کلمه ی Richard مهم است.

اگر Dear Richard را داشتیم، داستان فرق می کرد.

کلمه ی عزیز را وقتی می نویسند که قرار است به هم بزنند. اما اینجا از این کلمه استفاده نشده است! جمله ها خبری و ساده هستند و هیچ ربطی به یک نامه ی  خداحافظی و یا به هم زدن ندارند.

قهرمان حق دارد آشفته شود و به هم بریزد. 

اگر خیلی ساده عنوان شده بود که:

"ریچارد گرامی!

دیگر دوست ندارم با تو باشم و از تو خوشم نمی آید."

یا این که:

" من شوهر داشته ام و تازه فهمیده ام که شوهرم زنده است و به من نیاز دارد."

خوب، داستان تمام شده بود! دیگر تعلیقی در کار نبود و باید The End  را می دیدیم.

اما به نظر می رسد که روی تک تک واژگان کار شده تا حس تعلیق و برآشفتگی را زنده نگه دارد.


ما تصویر همراه قهرمان را داریم. 

به خوبی به نظر می رسد که او نماد خرد در برابر عشق و شاید هم آشفتگی است.

برای همین هم روبروی او قرار می گیرد و چه خوشحال می شویم که خرد بر عشق پیروز می شود.


همراه، قهرمان را به داخل قطار می کشد و همانند یک فرشته ی نگهبان دستش را بر روی شانه ی قهرمان می گذارد تا او از جا به در نرود.

کاغذ به میان باران پرت می شود و قهرمان در میان دود و باران محو می شود.

پشت دود، قهرمان در میان کافه نشسته و غرق در افکار و خاطره های دور است. 

سکانس در دود تمام شده اما هنوز چیزی از آن مانده است.

بزرگان ادب به آن "ردالمطلع" می گویند.

"تکرار مصرع آغازین در مصرع پایانی"

اینجاست که دوباره لیوان بر زمین می افتد.

"تکرار نمای آغازین در نمای پایانی"

اما این بار؛ همراه قهرمان (نماد خرد) هست تا آن را از زمین بردارد.


این خیلی مهم است.

یک فیلم بین حرفه ای، همین جا پایان فیلم را حدس خواهد زد.

در این بازی، خرد بر عشق پیروز خواهد شد.

**********

با سپاس از همگی، در کنار تشکرکه بیانگر لطف شماست، دیدگاه ها و نظرهای مثبت و منفی خود را هم به کاپیتان هدیه کنید!




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - چارلز کین - ۱۳۹۰/۷/۷ عصر ۰۲:۲۳

درود بر همگی.

بیلی وایلدر در ساخته هاش چند تا سکانس پایانی زیبا داره که دوستان به سانست بلوار و سکانس(شاهکار) پایانی اون اشاره نمودند،من میخواهم به سکانس و دیالوگ های پایانی کمدی درخشان وایلدر بعضی ها داغشو دوست دارن اشاره کنم که حتی تا اون پایانش هم دیالوگ های وایلدر ، دایموند و    همچنین بازی شیرین جک لمون ادم رو به خنده میندازه ولی ازگود در پایان دیالوگی رو بیان میکنه که فوق العاده زیباست. توجهتون رو به دیالوگ های پایانی جلب میکنم.

ازگود  با مامان صحبت کردم_از خوشحالی گریش گرفت_خواهش کرد لباس عروسی اونو تنت کنی_لباسش توری سفیده.

جری  ازگود_من نمیتونم تو لباس مادرت عروسی کنم.من و اون از یه جنس ساخته نشدیم.

ازگود  میتونیم دستکاریش کنیم.

جری  ها نه،نمیشه!میخوام باهات روراس باشم.اصلا ما نمیتونیم با هم ازدواج کنیم.

ازگود  چرا نمیشه؟

جری  خب،اولش من واقعا مو طلایی نیستم.

ازگود  مسیله ای نیست.

جری  سیگار میکشم مرتب سیگار دود میکنم.

 ازگود  برام مهم نیست.

جری   گذشته ی وحشتناکی هم داشتم.

ازگود  می بخشمت.

جری   [با ناامیدی] در ضمن نمیتونم بچه دار شم.

ازگود   چند تا رو به  فرزندی قبول میکنیم.

 جری  تو انگار حالیت نیست[کلاه گیسش را در می اورد،صدای مردانه]من مردم!

 ازگود  [بی توجه] خب هیچ کس کامل نیست!!

جری نگاهی به  ازگود می اندازد که نیشش گوش تا گوش باز است و دستهایش روی سینه قلاب میکند.

محو تدریجی.

 




هال و تابغه ای به نام کوبریک - کاپیتان اسکای - ۱۳۹۰/۸/۲۴ عصر ۰۶:۳۹

در این درگیری های تازه میان اپل و سامسونگ پیش آمد بامزه ای روی داد که برای اولین بار پای یک فیلم سینمایی را به دادگاه باز نمود.

داستان این گونه بود که اپل از سامسونگ برای نسخه برداری از محصولات خود شکایت کرد و سامسونگ در پاسخ یک فریم از فیلم اودیسه ی 2001 را نشان داد.


سامسونگ آی پد را نسخه برداری شده از این فیلم دانست. در این فیلم دونفر از سرنشینان سفینه در حال خوردن خوراک، به تماشای گجتی همانند آی پد نشسته اند.

دیدن این خبر بهانه ای شد تا نگاهی به یکی از دیدنی ترین و شگفت آورترین سکانس های اودیسه بپردازم. راستش همین یکی دو روزه فرصتی پیش آمد تا برای بار اول به تماشای این اثر خردمندانه بنشینم.

استنلی کوبریک یک نابغه است. او برای تماشا فیلم نمی سازد. او برای به چالش کشیدن روح و روان می سازد. این فیلم سرشار از ناگفته ها و نادیده هاست. امروز هم، همانند روز اول، پر از اندیشه های ناب است و می توانم بگویم پس از تماشای این فیلم، رگه هایی طلایی از اندیشه هایی که پس از آن کاپولا، اسپیلبرگ و کوبریک، سه ابرکارگردان سینما به آن پرداختند به روشنی دیده می شد.

او نمی خواهد شما را سرگرم کند، می خواهد شما را برآشوبد!

او ساختار امتحان پس داده و مشتری پسند را به کار نمی گیرد و برای همین است که به سراغ اندیشه ها و ساختارهای تازه می رود و همین برخی منتقدین سنت گرا را بر می آشوبد و به بدگویی وادار می نماید.


راستش استنلی دست ما را می گیرد و یک پله بالاتر می برد و نگاره های تازه ای را از انسان بود و زندگی به تماشا می نشاند.

استنلی کوبریک یک نمادساز است.

او آفریننده ی نمادهای بی شمار است و پدید آورنده ی جریان های تازه، پس محافظه کاران او را بر نمی تابند و او برای نو اندیشان یک بت است.


نماد چشم قرمز، چشمی که روح و وجدان ندارد اما خوب می فهمد و درک درستی از پیرامون خود دارد و چون مرگ و نابودی را برای خود نمی پسندد، دیگران را به نابودی می کشاند و چون آفریده ی دست انسان هایی رنگ و وارنگ است، رنگ به رنگ شدن را یاد می گیرد و به ناگاه از قاتلی بی رحم به آوازه خوانی مهربان دگرگون می شود.

این آموزش پنهان است. هیچ کس به او آن را یاد نداده است اما او با تماشای آدم ها آن را یاد گرفته و به کار می بندد و برای تاکید بر روی این ماجرا، استنلی به ما نشان می دهد که او لب خوانی را چگونه آموخته است.

هال، ابرکامپیوتر فضاپیما دست به کشتار زده است. در این میانه یکی جان سالم به در برده است. محاسبه های پردازش گر هال نشان می دهد که او بدون کلاه نخواهد توانست به سفینه بازگردد و برای همین خیالی آسوده دارد!

دیو، اخرین بازمانده، در یک حرکت بی باکانه، از دریچه ی هوا به داخل سفینه می پرد و حالا، روبروی هال قرار می گیرد.


یک تصویر سوپر ایمپوز، با در هم آمیختن دو تصویر هال و دیو و نشان دادن نگاه انتقام جوی دیو از مردمک چشم هال، سبب می شود که تماشاگر نفس اش را بیرون بدهد و آهی از سر خوشحالی بکشد.  

زمان انتقام فرا رسیده است اما از کی؟ این دشمن ستمگر که دستش را به خون آلوده است، کیست؟ برادران دالتون؟ اسکندر؟ شیطان؟ یک گراز وحشی؟ نه، این دشمن، مجموعه ای از سیم و مدار و آی سی و کیت الکترونیکی است، باهوش اما بی وجدان!


او به این سفر علاقه دارد چرا که تنها کسی است که موضوع سفر را می داند و نمی خواهد از این سفر کنار گذاشته شود. این کشتار تنها برای کار بود و بس! این جمله را در پدرخوانده به یاد دارید؟

پردازنده های هال رفتار او را عوض می کنند.

هال مهربان و دل سوز و آوازه خوان می شود. او اقرار می کند که اشتباه کرده است! او پیش از این می گفت این اشتباه عامل انسانی دارد!

-: "مي دونم که کارکرد من خیلی ... درست نبوده!"

این همان لحظه ای است که دیکتاتورهای خودکامه، که دست خود را از همه جا کوتاه می بینند به آن روی می آورند.

_: "... اما مي تونم بهت تضمين بدم ... بدون هيچ شبهه اي که همه چي دوباره روبراه مي شه."

با این شیوه ی حرف زدن آشنا نیستید؟

آیا ما چاپلوسی و دروغ را به دست ساخته های خود نیز یاد خواهیم داد؟ یا خود آن ها به آن دست می یابند؟


دیو شروع به از کارانداختن حافظه های هال می کند و هال به دنبال راه چاره به هر دری می زند!

_: " من الان خيلي احساس بهتري دارم. راست مي گم!

... ببين، ديو تو خيلي آشفته به نظر مي رسي!

... گمون کنم بهتره که آروم بشيني و يه قرص آرام بخش بخوري!

مي دونم اين آخري ها ... زياد خوب عمل نکردم ... اما مي تونم به تو تضمين کامل بدم که برمي گردم به وضعيت نرمال من هنوز شوق و شور زیادی ... براي ماموريت دارم و مي خوام که به تو کمک کنم.

... ديو دست نگه دار دست نگه دار، ممکنه ؟ دست نگه دار، ديو! ممکنه دست نگه داري، ديو؟

من مي ترسم! من مي ترسم، ديو!

حافظه ام داره از بين ميره. مي تونم احساسش کنم. مي تونم احساسش کنم. حافظه ام داره از بين ميره.هيچ سوالي در اين باره نيست. مي تونم احساسش کنم!... من مي ...ترسم!... عصر بخير!"

دیالوگ بسیار پخته و حساب شده است. هال که آغاز به صحبت کرد با خودم گفتم کاش صدای زنانه ای برای او انتخاب می کرد ولی کار که به اینجا رسید، اثری که صدا در پیش برد داستان داشت کار هیچ زن و مرد دیگری غیر از گوینده نمی توانست باشد. لحن صدا مردانه، آرام و درجای لازم به صدای یک زن شبیه می شود. گمان می کنم خواهش کردن یک مرد، اینجا اثرگذارتر از التماس خواهش یک زن ازکار در آمده است!


همه چیز برای هال به پایان رسیده است!

هال آخرین تلاش خود را می کند. او می داند که موسیقی بر روی آدم ها اثر می گذارد، پس برای آغاز یک نوستالژی، خودش را معرفی و سپس شروع به آواز خواندن می کند.

-: " من کامپيوتر هال-9000 هستم! ... من به کار انداخته شدم ... در کارخانه هال ... در 12 ژانويه 1992. مربي من آقاي لانگي بود و اون به من آواز خوندن رو ياد داد ... اگر مايليد اون رو بشنويد مي تونم براتون بخونم!

اسمش هست "گل آفتابگردون"

"گل آفتابگردون"

"جواب منو بده"

"... من نيمه ... ديوانه شدم ..."

"فقط بخاطر عشق تو"

"اين يه عروسي مد روز نمي تونه باشه"

"من از پسش بر نميام"

"اما تو ناز به نظر مي رسي"

"روي صندلي"

"يه دوچرخه دو نفره"


هال از کار می افتد و تازه داستان این سفر شوم از زبان  یک گوینده در یک فیلم از پیش ضبط شده شنیده می شود.


قرار بوده این گروه سر از راز "اولين نشانه حيات هوشمند زمين" پرده بردارد و هیچکس از آن باخبر نبوده مگر کامپیوتر سفینه "هال"

آدم ها به دست ساخته های خودشان بیشتر اعتماد داشته اند تا آدم ها. گمان می کرده اند که احساسات آن ها ممکن است راز نهفته را لو بدهد اما کامپیوتر چون بی احساس است، این راز را فاش نخواهد نمود!


ادامه ی سفر یک استحاله است، غرق شدن در ژرفای یک اندیشه که سرشار از نور و رنگ و ایهام و نماد است. مسافر بازمانده ی این جریان، رها شده از چنگ انسان و ماشین، به تنهایی راه به جایی می برد که دست و اندیشه ی هیچ کسی به آن نمی رسد!

همیشه این احساس را داشته ام که فیلم خوب را نمی شود تعریف کرد، همچنان که داستان خوب را نمی توان به تصویر کشید. این دو، دو دنیای جداگانه اند.

در دنیای اندیشه، تصویر، نمی از یمی است و در جهان تماشا، حرف!

... و اودیسه ی دوهزار و یک را باید دید و دید. فیلم را تماشا کنید و اجازه بدهید تا تصویرها، شما را به هر کجا که می خواهند ببرند و هر احساسی که به آن دست یافتید، همان درست است و همان منظور فیلم ساز بوده است!\

اودیسه ی 2001 در IMDB




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - منصور - ۱۳۹۰/۸/۳۰ صبح ۰۸:۴۵

1-       صحنه گذشتن ال سید از دروازه والنسیا (عظمتی که در این صحنه وجود دارد ، بخصوص با تاکیدی که فیلمبردار با فیلمبرداری فوق العاده از زیر اسب از جنازه بسته شده ال سید به اسب با نور زیبای خورشید که بر دوش وی سوار است به انجام میرساند. فیلمبرداران ما هنوز نمیدانند که اگر فیلمبرداری از زیر پاهای شخص انجام گیرد باعث عظمت بخشیدن به شخصیت و اگر از بالای هنرپیشه باشد باعث تحققیر اوست. کاری که فیلمبردار مختار میکرد...)

2-       10 دقیقه پایانی فیلم این گروه خشن ( بی نظیرترین صحنه های اکشن تاریخ سینما در تمام دوران. از مجموع 3600 کات این فیلم که خود رکورد بیشترین کات یا صحنه در یک فیلم در تاریخ سینما را دارد 10 دقیقه آخر به تنهائی 2000 کات را شامل میشود و این یعنی اوج هنر در مونتاژی خارق العاده و رعب آور. این یعنی بطور متوسط در هر ثانیه 3 تصویر از جلو چشمان شما میگذرد و آنهم نه تصاویری ساده. مجموع مهمات استفاده شده در این 10 دقیقه بیش از کل مهماتی است که در جنگ واقعی مکزیک بکار گرفته شد)

3-       صحنه ضجه ی زامپانو (آنتونی کوئین)در نگاهی به آسمان و کنار ساحل در فراق یارش که مظلومانه از این جهان پر کشیده است در فیلم جاده (یکی از خشن ترین شخصیتهای تاریخ سینما در تقابل با عشقی دیرهنگام حرفی برای گفتن ندارد. براستی قدرت عشق تا کجاست؟ )

4-       صحنه ای از فیلم ویریدیانا ساخته ی لوئیس بونوئل آنجا که پیرزن متمول، گدایان شهر را برای خوردن غذا مهمان میکند... میهمانان پس از اطعام ، به زن تجاوز میکنند و او را می کشند و تمام دارائیش را به یغما  می برند... لوئیس بونوئل جائی گفته بود : "خدا را شکر که هنوز خدا را قبول ندارم!" و بعدها اصلاح کرد که: من مسیحی نیستم ولی بی خدا هم نیستم،چیزی که باید از آن فرار کرد گناه است و نه خدا"

5-       صحنه های جالب فیلم میل مبهم هوس ساخته ی دیگر لوئیس بونوئل. مردی مسن عاشق پیشخدمت خود میشود. هدف او تن اوست. هر بار پیشخدمت با ترفندی از ارتباط می گریزد اما بطور کامل پا پس نمی کشد. او عاشقتر از مرد است . چون : اگر مرد به هدفش برسد دیگر او را دوست نخواهد داشت و وقتی نمیگذارد که به هدفش برسد یعنی نمی خواهد این عشق پایان پذیرد. یک فلسفه فوق العاده از مفهوم واقعی عشق.

6-       صحنه ای از روشنائیهای شهر ساخته چارلی چاپلین. آنجا که دختری نابینا که حالا بینا شده و میخواهد به چارلی گدا پول بدهد بعد از لمس دستهایش او را می شناسد. کسی که خرج عمل دختر را داده است. دختر فکر میکرد او یک جنتلمن است و بعد... تمام تخیلاتش طور دیگری رقم میخورد... یک صحنه کم نظیر درباره آنچه که میدانیم، آنچه که نمیدانیم و آنچه که باید بدانیم.

7-       صحنه دوئل سه نفره کلینت ایستوود ، لی وان کلیف و ایلای والاک در خوب ، بد ، زشت. براستی چه کسی میدانست که یک نفر در این مبارزه باید نابود شود ، یک نفر تطهیر شود و دیگری همچنان که تنها آمده بود تنها برود؟ با شکوه ترین دوئل تاریخ سینما با یک موسیقی خارق العاده.

8-       صحنه به گلوله بسته شدن بانی و کلاید در فیلمی به همین نام. 167 گلوله در فاصله چند ثانیه که پیکر دو دزد عاشق را غربال میکند ... براستی باز میتوان گریخت؟ و اگر آری ، تا کجا و تا کی؟ "هرکه باشید هرکجا باشید در نهایت درون دایره ای سرخ که شما را خواهد بلعید گرد هم خواهید آمد" (جمله ای از بودا که بشکل مشابهی در ابتدای فیلم دایره سرخ حک میشود)

9-      لحظه ای که جلاد مقابل سرتوماس مور (پل اسکافیلد) در انتهای فیلم مردی برای تمام فصول زانو میزند... فرزندم برخیز و کار خود را به انجام برسان. تو ماموری و نه شرمسار... و بعد : سری که از تن جدا میشود... و جلادها هم گریه میکنند... مرگ مردان بزرگ، همیشه مثل خود آنها بزرگ است

10-  لائوتسه (فیلسوف چینی) عقیده ای دارد که به درست و غلط بودنش کاری نیست. میگوید: "از زنان بترس که آنان یکی را در دل، یکی را بر زبان و یکی را در آغوش دارند" این سخن  مرا عجیب بیاد نمائی از فیلم سرگیجه می اندازد آنجا که جیمز استوارت وقتی می فهمد کیم نواک در تمام مدت برای او نقش بازی میکرده است و حیران درمی ماند...

11-   سکانس شکافته شدن دریا در ده فرمان.... صحنه ای که ده ها سال چگونگی انجام آن در تمام دانشکده های سینمائی تدریس میشد و میشود.

12-  وقتی باراباس (این دزد پولاد تن و فناناپذیر) بالای صلیب میرود... و چه کسی است که فناناپذیر باشد؟ (کل نفس ذائقه الموت)

13-  وقتی گلوریا سوانسون در سانست بلوار میگوید : " من هنوز بزرگم، بزرگ. این فیلمها هستند که کوچک شدند و میشوند". این حرف مرا یاد سخنی از تورج نگهبان (ترانه سرای نامی ایران) می اندازد : "کوچک شدم تا کوچکم نبینند"




مردی برای تمام اصول - کاپیتان اسکای - ۱۳۹۰/۹/۱ عصر ۰۱:۳۳

بله، مردی برای تمام اصول و نه تمام فصول

این فیلم را دوست دارم.

دوستی من با این فیلم نه برای کارگردان بزرگ آن و نه بازی های بسیار خوب و درخشان آن است.

این فیلم زیباست، بی نهایت زیباست و ارزشمند، مردی که باورهایش را قربانی نمی کند و خود به پای این باور، قربانی می شود.

یک زندان و دو پنجره!

گمان می کنم پنجره ی جلویی درخواست های پادشاه باشد و پنجره ی عقبی باورها و دیدگاه های توماس مور و درختان پشت میله های زندان، بهشتی است که او برای خود تصور نموده است. این نما این پرسش را در ذهن ما پدید می آورد که سرتوماس از کدام سو بیرون می رود؟ تن به درخواست پادشاه می دهد و از در جلویی خارج می شود و یا از پنجره به بهشت آرمانی اش پرواز خواهد نمود؟

*****

این فیلم واقعی است، صحنه ها، قاب بندی ها، حتی زمانی که کارگردان و فیلم بردار، به شکل ناهنجاری، قالب ها و ترکیب بندی های صحنه را در هم می شکنند تا ژرفای نابهنجاری جامعه را به تصویر بکشند باز هم چیزی از زیبایی فیلم کم نمی شود.

بازی درخشان و اثرگذار پاول اسکافیلد در این اثر تا نگاه های عاشقانه ی سوزانا یورک به پدر، از همان بار نخست و برای همیشه در خاطرم جای گرفته و نمی توانم  حسی را که با تماشای این فیلم به دست آورده ام فراموش کنم.

دوبله ی این فیلم زیبا، همخوان و به خصوص نمی توانم از شیرینی صدای دوبله ی سر توماس مور چشم پوشی نمایم. این صدا، وقار، آرامش، پختگی و هوشمندی و طنز برجسته ی نقش اول فیلم را به خوبی نشان می دهد.

سر توماس مور واقعی فردی کاتولیک، مذهبی، و پارسا، ثروتمند، وکیل و سیاستمدار است که کتابی شاید در برابر کتاب شهریار (ماکیاولی)، به نام "اتوپیا" دارد. او در این کتاب به دنبال جامعه ای سازمان یافته و قانون مدار است.

او تسلیم خواسته های پادشاه نشد و در دفاع از باورهای خود گردن زده شد.

چنین فیلمی در دست کس دیگری ممکن بود یک اثر احساساتی از آب درآید اما در دستان کارگردان "سر ظهر"، ژرف، پرمعنا و چند وجهی از کار درآمده است.

سایر فیلم های فرد زینه مان را ندیده ام اما این دو اثر (سر ظهر و مردی برای تمام فصول) به نحو شگفت آوری، مردان تنهایی را نشان می دهند که از خیل زورگو و زورشنو  جدا می شوند و راه خود را می روند.

تماشا از پشت پنجره و بالای تیمکت

سکانسی که زیبا و پربار است و اشاره ی ظریفی به پانزده ماه زندان او دارد و گمان می کنم گرفتن نمای آن به راستی بیش از چند ماه به طول انجامیده اما در چند ثانیه ی کوتاه خلاصه شده است، نمای زندان است. این نماها همچنین به عنوان فیلم " مردی برای تمام فصول" اشاره دارد.

پاییز

.

زمستان

.

بهار و تابستان

.

سر توماس پانزده ماه زندانی می شود و ما این پانزده ماه را با دگرگون شدن فصل ها در چند نمای کوتاه به چشم می بینیم.

یک قاب بندی زیبا، ترکیب نور و رنگ و سایه، تصویر را به یک اثر هنری تبدیل نموده است.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - گرتا - ۱۳۹۰/۹/۱ عصر ۰۶:۴۸

یکی از سکانس های مورد علاقه ام، سکانس گفتگوی ماریون و نورمن بیتز در فیلم روانی (1960) ساخته آلفرد هیچکاک می باشد که در واقع یکی از مهم ترین سکانس های این فیلم به شمار می رود. این سکانس در بردارنده نکاتی مهم است. پیش از این  سکانس، با شخصیت نورمن تا حدی آشنا شده بودیم. در این سکانس، به دلایل اینکه نورمن چنین شخصیتی دارد و تاثیراتی که محیط روی او داشته است، پی می بریم.

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1321876201_933_b1a0436f08.jpg

از لحظه ای که گفتگو شروع می شود دیگر ماریون و نورمن را با هم در یک فریم نمی بینیم. از نظر نور پردازی ماریون در پس زمینه ای با نور ملایم قرار دارد. در حالی که نورمن در گوشه تاریکی از اتاق نشسته و نیمی از صورتش در سایه قرار دارد که در واقع اشاره ای است به دوگانه بودن شخصیتش. بر خلاف ماریون که پشت سرش قاب عکسی دایره ای شکل دیده می شود، پشت سر نورمن قاب هایی به شکل مستطیل می بینیم که خطوط متقاطع آنها نشانه دیگری بر درگیری و تنش درونی شخصیت نورمن است. همچنین، دوربینی که بر خلاف ماریون، در مورد نورمن هم سطح چشم ها قرار نمی گیرد و از زاویه ای پایین تر وی را نشان می دهد، نیز نشانه ای بر عدم تعادل می باشد. از همه مهم تر، پرنده های تاکسیدرمی شده و سایه های ترسناکشان که در فریم های مربوط به نورمن دیده می شوند، سبب می شوند که در نظر بیننده، هاله ای رعب انگیز شخصیت نورمن را احاطه کند.

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1321876009_933_567a35ebe8.jpg

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1321876336_933_df4cd97e30.jpg

دیالوگ ها نیز در بردارنده نکات مهمی است:

نورمن:شما کجا می ری؟ البته قصد فضولی ندارم...

ماریون: اوم...دنبال یک جزیره اختصاصی می گردم.

نورمن: از چی داری فرار می کنی؟

ماریون: چرا همچین سوالی می کنی؟

نورمن: هیچی. مردم هیچوقت از چیزی فرار نمی کنند. راستی بارون خیلی طولانی نبود. میدونی به چی فکر می کنم؟ به نظر من همه ما در دام های شخصی خودمان گرفتاریم. خیلی تقلا می کنیم و دست و پا میزنیم. چنگ و دندون نشون می دیم و پنجول میزنیم، ولی فقط به هوا، فقط به همدیگه. با این همه حتی نمی تونیم یک اینچ هم از جامون تکون بخوریم.

ماریون: گاهی هم خودمون عمدا وارد این دام ها می شیم...

نورمن: من توی دام خودم متولد شدم. دیگه برام اهمیتی نداره..

ماریون: ولی باید داشته باشه....

نورمن: می گم نداره، ولی در اصل برام اهمیت داره!

این نکته را نباید فراموش کنیم که نورمن با وجود نامتعادل بودن شخصیت در بسیاری موارد شبیه افراد عادی است. یکی از شباهت هایی که نورمن با افراد عادی دارد همین مساله گرفتار بودن در دام های شخصی است.

آنچه از این بخش از گفتگوی نورمن و ماریون حاصل می شود این است که دو نوع دام وجود دارد، بعضی دام ها هستند که از بدو تولد در آنها گرفتاریم و در بعضی دیگر با اراده و انتخاب خود وارد می شویم. دامی که ماریون در آن گرفتار شده است، بی تردید از نوع دوم است. ولی گرفتاری نورمن از کدام نوع است؟ به نظر میرسد ترکیبی از هر دو نوع. شاید نفوذی که مادر بر روی او داشته و شرایط دوران کودکی دامی از نوع اول باشد. ولی آیا قتل مادر و راه حلی که برای فراموش کردن آن برگزیده است، را می توان با قاطعیت از همین نوع دانست؟ دام ها و تله هایی از همین نوع هستند که با وجودی که قدرت انتخاب داریم به آنها وارد می شویم و چه بسا باعث شوند دیگر نتوانیم به زندگی عادی بازگردیم. به علاوه نورمن با به قتل رساندن ماریون در سکانسی دیگر انتخاب می کند که به دام های بیشتری قدم بگذارد...

****

ماریون: می دونی، اگه کسی با من اونطوری صحبت می کرد- اونطوری که شنیدم اون با تو صحبت کرد...

نورمن: بعضی وقتا وقتی با من اون جوری صحبت می کنه، دلم می خواد برم اون بالا و بهش ناسزا بگم و برای همیشه ترکش کنم! یا حداقل دیگه بهش محل نذارم. ولی می دونم که نمی تونم این کارو بکنم. اون مریضه...

ماریون: قوی به نظر می رسید…

نورمن: نه منظورم اینه که "مریضه". مادر مجبور بود بعد از مرگ پدرم منو به تنهایی بزرگ کنه. من فقط پنج سالم بود و این قضیه خیلی روش فشار آورد. البته مجبور نبود که سر کار بره، چون پدرم مقداری پول برایش باقی گذاشته بود. به هر حال چند سال پیش مادرم با اون مرد آشنا شد و اون مرد مادرم را ترغیب به ساختن این متل کرد. اون قدرت اینو داشت که مادر رو ترغیب به هر کاری بکنه... و وقتی او هم مرد، دیگه واقعا شوک بزرگی برای مادر بود. و شیوه ای که او مرد هم ... به نظرم وقتی شما مشغول غذا خوردن هستی نباید در مورد این چیزا صحبت کنیم. به هر حال اون قضیه واقعا صدمه بزرگی برای مادر بود و دیگه چیزی برای او باقی نماند.

ماریون: به جز تو..

نورمن: پسر آدم جانشین خوبی برای معشوقش نیست...

ماریون: چرا نمی ری جای دیگه ای زندگی کنی؟

نورمن: به یک جزیره اختصاصی برم، مثل تو؟

ماریون: نه. نه مثل من...

نورمن: نمی تونستم اون کارو بکنم. چه کسی ازش مراقبت کنه؟ مادر تنها می مونه و آتش بخاری که خاموش بشه، خانه مثل یک قبر سرد و نمناک می شه. اگه کسی رو دوست داشته باشی این کار رو با او نمی کنی، حتی اگه ازش متنفر باشی هم این کار رو نمی کنی... و متوجه هستی که من ازش متنفر نیستم، من از چیزی که شده متنفرم. از مریضی اش متنفرم.

ماریون: بهتر نیست او را جایی بگذاری؟

نورمن: منظورت از جایی یک موسسه است؟ تیمارستان؟ مردم همیشه به تیمارستان می گن "جایی". می گن "بذارش یه جایی!"...

ماریون: متاسفم نمی خواستم منظورم بی توجهی قلمداد بشه...

نورمن: تو از توجه چی میدونی؟ تا حالا داخل یکی از اون جاها رو دیدی؟ خنده ها و گریه ها و چشم های بی رحمی که مراقب تو هستند؟...مادر من اونجا باشه؟ ولی اون بی آزاره، مثل یکی از این پرنده های تاکسیدرمی شده بی آزاره...

 

...

 

او به من احتیاج داره، از اون دیوانه های هذیان گو نیست. فقط گاهی وقتا یک کم به سرش می زنه! همه ما گاهی به سرمان میزنه. تا حالا برات اتفاق نیفتاده؟

ماریون: چرا، بعضی وقت ها... حتی یک بار هم میتونه کافی باشه...

 

...

 

خسته هستم و فردا یک رانندگی طولانی برای برگشت به فینیکس در پیش خواهم داشت.

نورمن: فینیکس؟

ماریون: اونجا به یک دام شخصی قدم گذاشتم ومی خوام برگردم و خودم رو از توی اون بیرون بکشم ... قبل از اینکه خیلی دیر بشه...

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1321876274_933_d86006f203.jpg

شباهت دیگری که نورمن با افراد عادی دارد، منطقی بودن اوست. نورمن بیتز در گفتگو نشان می دهد که حداقل به اندازه یک فرد عادی منطقی است و قادر است یک فرد عادی (ماریون) را مجاب و قانع کند. در این بخش است که ماریون تحت تاثیر حرف نورمن قرار می گیرد و تصمیم می گردد دوباره برگردد و خود را از دامی که به آن قدم نهاده است نجات دهد. وقتی این هوش و منطقی بودن نورمن را در کنار توصیفی قرار دهیم  که وی از دامی که در آن گرفتار شده است ارائه کرد، شاید به نظر بعضی از بینندگان برسد که نورمن به گونه ای بهانه می تراشد و با سرپوش گذاشتن بر روی وجدان خود می خواهد به خود بقبولاند که یک روانی است.

یکی دیگر از نکاتی که در دیالوگ این سکانس دیده می شود، عشقی است که نورمن به مادرش دارد، همان عشقی که در پایان فیلم سبب شده است روان شناس، جنایت را از نوع جنایت های ناشی از عشق در نظر بگیرد.

احساسی که نورمن بیتز با قاطعیت نسبت به مادرش نشان می دهد چه بسا احساسی است که هر مادری آرزو می کند پسرش نسبت به او داشته باشد، ولی این عشق، در نهایت برای نورمن به شکل دام درآمده و او را گرفتار کرده است... و نیز در قسمتی که می گوید مادرش به اندازه پرنده های تاکسیدرمی شده بی آزار است، سرنخی از سرنوشتی که به سر مادرش آمده است به بیننده می دهد...




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - چاپلین - ۱۳۹۰/۹/۱۴ صبح ۱۲:۴۷

خوب من ترجیح میدم که ده ده تا صحنه های به یاد ماندنی از فیلم ها رو بزارم (تقریبا مثل اون تاپ 100) و تلاش هم میکنم از فیلم های خیلی معروف بزارم که همه دیده باشن و نیز سعی بر اینه که فیلم های کلاسیک باشند.

زیاد ترتیب در لیست رعایت نشده و شماره ها صرفا برای شمردن اند نه برای ارزیابی

1. لبخند چارلی چاپلین پس از شناخته شدن توسط دختر در روشنایی های شب

2. وقتی که پس از رفتن رت ، اسکارلت میگه : هر چی باشه فردا هم روز خداست در فیلم بر باد رفته

3. زمانی که ریکی بلیط ها به الیزا میده و میگه همش فدای نگاخت عزیزم در کازابلانکا

4. زمانی که در فیلم روانی بیتس با خودش با صدای زنونه حرف میزنه در فیلم روانی

5. زمانی که بریکی به زنی کمک میکنه تا شوهرش پول ها رو در قمار ببره در کازابلانکا

6.زمانی که آخر فیلم پسرک دست پدرش رو میگیره و پدر گریه میکنه در فیلم دزد دوچرخه

7. زمانی که ویوین لی در اتوبوسی به نام هوس میگه هر کسی که هستی باش من همیشه به محبت افراد بی گانه متکی بودم.

8. زمانی که مارلون در فیلم در بار انداز میگه من هم میتونستم قهرمان باشم

9.جایی که در فیلم هفت سامورایی توشیرو میفونه میگه کشاورزا دزد و .... هستند ولی کی اونن رو این طوری کرد . شما سامورایی ها بودید

10. زمانی که در فیلم روشنایی های شهر بوکس بازی میکنه.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - چاپلین - ۱۳۹۰/۹/۲۲ صبح ۰۱:۲۶

دزد دوچرخه

پسر صحنه ای را میبیند : مردی بر دوچرخه ، اما دوچرخه چه کسی ؟ ، و بر روی دوچرخه چه کسی؟


پدر بر روی دوچرخه ، مردم به دنبال او ، چند ساعت قبل فریاد دزد دزد پدر خطاب به مردم و اکنون فریاد آی دزد آی دزد مردم خطاب به پدر.

پدر در میان جمعیت و در مقابل چشمان پسرک خود پس از چند بار تحمل سیلی ها بر صورت و روان خود مورد ترحم قرار میگیرد و نا امیدانه و شرمگینانه جاده ی نا هموار زندگی را درمی نورد. پسر حامیانه دستان پدر را میگیرد.

گریه یک مرد در مقابل فرزندش

آیا یک دزد همیشه دزد بوده ، چه چیزی یک نفر را دزد میکند؟




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - مایکل اسکافیلد - ۱۳۹۰/۱۲/۱۲ عصر ۱۱:۴۲

سکانس های به یاد ماندنی از نظر بنده:

*در فیلم شمال از شمال غربی: سکانس تعقیب و گریز و تیر اندازی با شرکت کری گرانت در سازمان ملل

*در فیلم مردی برای تمام فصول: سکانس پایانی ، خیلی تکان دهنده بود

*در فیلم کازابلانکا: سکانس آخر توی فرودگاه که با دیدن چشم های خیس بوگارت در وقتی که هواپیما پرواز می کند، واقعا به عمق درد عشق این ابرمرد پی بردم.

*فیلم بدنام: سکانس مهمانی که اینگرید برگمن نگران است از اینکه مشروب کم بیاید و شوهرش به زیرزمین برود... اوج دلهره هیچکاکی

*در فیلم اره: سکانس آخر، در آن معلوم می شود که ماجراها زیر سر همان جسدی که افتاده روی زمین بود...وقتی که پیرمرد بلند می شود و در را به روی لی وانل می بندد. آخر ناامیدیcryyy!

*در فیلم امبرتو دی: آن سکانس که امبرتو با سگش جلوی قطار می رود تا خودکشی کند ولی سگ فرار می کنه و بعد هر دو به زندگی و مبارزه برمی گردند.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سناتور - ۱۳۹۰/۱۲/۱۳ عصر ۰۹:۱۲

من مثل دوستان استاد نیستم که بتونم خوب بنویسم .اما یک صحنه از جاودانه فیلم تاریخ سینما (پدرخوانده)خیلی من رو شیفته خودش کرده.

جایی که پدرخوانده دن کورلئونه سران دیگر خانواده های مافیایی رو جمع کرده به خاطر ماجرای سولاتزو و

میگه :پسر من الان خارج از کشوره و باید ترتیبی بدم که سالم برگرده اینجا،باید تمام این کدورتها برطرف بشه ،من یه مرد خرافاتی هستم.اگر اتفاق ناگواری براش بیافته مثلا یه مأمور پلیس با تیر بکشدش یا توی سلولش خودش رو حلق آویز کنه یا صاعقه اون رو بزنه یه عده از حاضرین اینجا رو مقصر می دونم اون وقته که دیگه گذشت نمیکنم. ولی از نظرخودم اجازه بدین قسم بخورم ،به جان نوه هام قسم ،صلحی رو که امروزدر اینجا بهش رسیدیم من نخواهم شکست.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - بتی - ۱۳۹۰/۱۲/۱۵ عصر ۰۴:۵۰

هملت

هملت: فلوت رو بگیرید و بزنید!

گیلدنسترن: نمی دونم چطور به دست بگیرم!

هملت: مثل دروغ گفتن آسانه! با انگشتان سوراخ هاش رو بگیرید و با دهن در اون بدمید. آهنگ موسیقی از این خارج خواهد شد. این سوراخ ها، می بینید؟

گیلدنسترن : با این همه من نمی تونم آهنگ موزونی بزنم قربان.

هملت: پس حالا متوجه شدید که چقدر منو حقیر می شمرید؟! می خواهید از من آهنگ دربیارید. تصور می کنید همۀ پیچ و خم طبع منو می شناسید، شما می خواهید به قلب اسرار من پی ببرید، تصور می کنید تمام آهنگهای زیر و بم سرشتم رو کشف کرده اید، ببینید در این نی کوچک چه آهنگهای لطیفی پنهان است، ولی شما قادر نیستید که این فلوت رو به سخن گفتن وادارید.خیال می کنید واداشتن من به سخن گفتن از این فلوت آسان تره؟ نام هر سازی رو که می خواهید به روی من بگذارید، شاید بتونید بر پرده های من انگشت بگذارید، ولی به صدا در آوردنم...هیهات.....

 

پادشاه(عموی هملت): هملت، پولونیوس کجاست؟

هملت: سر شام!

پادشاه : سر شام؟ کدام شام ؟

هملت : جایی نیست که خودش مشغول خوردن باشه، جائیست که دیگران مشغول خوردن او هستند. اکنون انبوهی از کرم های پولونیوس خوار برسرش نشسته اند. ما انواع مخلوقات رو می پروریم تا خودمون رو چاق کنیم. خودمون رو می پروریم تا کرم ها رو چاق کنیم! دولتمندان فربه و گدایان لاغر با هم فرقی ندارند، فقط دو غذای متفاوت هستند که بر یک سفره صرف می شوند.

پادشاه : افسوس......

هملت : ممکنه با کرمی که از جسم دولتمندی خورده، یک ماهی گرفت. و بعد اون ماهی رو که این کرم دولتمند خورده رو بلعیده، تناول کرد.

پادشاه : مقصودت از این سخن چیست؟

هملت : می خوام بگم چطور ممکنه روده های گدای بینوایی، گذرگاه دولتمندی باشه......




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - dered - ۱۳۹۱/۴/۲۰ عصر ۱۱:۲۱

با سلام

فیلم های زیادی هستند که دارای صحنه های ماندگار و به یادماندنی هستند و

و  اگر گریزی به یکی از فیلم های جدید بزنیم و آن دشمن پشت دروازه است

که دارای چندین سکانس بیادماندنی و غیرقابل پیش بینی است

 وقتی تک تیرانداز آلمانی با بازی اد هریس (صدای آقای ممدوح) دست پسر بچه واکسی را که هنوز در شهر استالین گراد به همراه مادرش زندگی می کند و عاشق تک تیرانداز کشورش یعنی واسیلی زاید سف ( صدای آقای مظفری) است را گرفته و درحالی که پسرک گریه می کند و تک تیرانداز آلمانی می گوید:ساشای عزیزم به تو گفتم امروز رو از خونت بیرون نیا پس چرا حرف منو گوش نکردی و اومدی و پسر را به طرف خرابه ای می برد (چون تک تیرانداز آلمانی به عمد مکان اختفای او را به پسرک می گوید تا اگر این مکان لو برود بفهمد که پسرک با واسیلی همکاری دارد و پسر هم به واسیلی می گوید و واسیلی علارقم افتادن در دام از مهلکه می گریزد) و در سکانس بعد در حالی که واسیلی و دختر تک تیرانداز همراهش در دوردست متوجه جسد بی جان پسرک می شوند که از مکانی که کاملا در دید است به دار اویخته شده و جسد بی جانش در حال تاب خوردن است و در اصل از او به عنوان طعمه استفاده شده و... آنها به مادر پسرک(صدای خانم شعشعانی) که در حال ترک استالینگراد است و برای اینکه مادر سوار کشتی شود به دروغ به او می گویند که ساشا که آلمانی هم بلد بوده خیانت کرده و به جناح آلمان ها رفته است تا او را راضی به رفتن کنند و مادر پیغامی را می بوسد و به تخته ای میزند تا پسرش آن را ببیند و در انتها با جان فشانی یکی از دوستان واسیلی(با صدای آقای پطرسی) و...

البته همانطور که گفتم فیلم بسیار است مانند "جو کوچیکه" که بر اساس داستان واقعی از زنی است که بنا به دلایلی لباس مردانه می پوشد و با خط انداختن صورتش با چاقو و یادگیری عادات شش لول بندها در میان آنها زندگی می کند تا بر اثر بیماری و کار سخت و تنهایی میمیرد

با تشکر




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - آماندا - ۱۳۹۱/۶/۱۴ عصر ۰۸:۱۴

اگر چه خودمو کوچکتر از اونی می بینم که در مقابل شما اظهار وجود بکنم ولی یکی از فیلم هایی که در دوران بچگی بسیار از دیدنش لذت بردم فیلم فرار بزرگ بود . و سکانس فرار استیو مک کوئین با موتور از روی سیم خاردار ها ، اون صحنه همیشه منو به هیجان می آورد .




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - آماندا - ۱۳۹۱/۶/۲۰ صبح ۱۱:۱۹

فيلم شجاع دل يا Brave heart  يكي از سكانس هاي  فراموش نشدني لحظه اعدام ويليام در حالي كه او در بين تماشاچي ها همسر خودشو ميبينه و بهش لبخند ميزنه بدون داشتن هيچ ترسي  . نقطه اوج فيلم لحظه فرياد  آزادي بود .




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - شرلوك - ۱۳۹۱/۶/۲۰ عصر ۰۵:۱۴

(۱۳۹۱/۶/۱۴ عصر ۰۸:۱۴)مریلین مونرو نوشته شده:  

یکی از فیلم هایی که در دوران بچگی بسیار از دیدنش لذت بردم فیلم فرار بزرگ بود . و سکانس فرار استیو مک کوئین با موتور از روی سیم خاردار ها ، اون صحنه همیشه منو به هیجان می آورد .

عکس مربوط به مانع اول بود که استیو از روش می پره ولی وقتی میخواد از روی مانع دوم بپره تو سیم خاردارها گیر می کنه و دستگیر می شه. (اولین بار که دیدم فکر می کردم از روی مانع دوم هم می پره ولی اینطور نشد خیلی ضد حال بود.) :ccco




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - آماندا - ۱۳۹۱/۶/۲۰ عصر ۰۷:۲۴

(۱۳۹۱/۶/۲۰ عصر ۰۵:۱۴)شرلوك نوشته شده:  

عکس مربوط به مانع اول بود که استیو از روش می پره ولی وقتی میخواد از روی مانع دوم بپره تو سیم خاردارها گیر می کنه و دستگیر می شه. (اولین بار که دیدم فکر می کردم از روی مانع دوم هم می پره ولی اینطور نشد خیلی ضد حال بود.) :ccco

و برای من خیلی جالب بود که وقتی استیو برگرشت به زندان در چهره اون هیچ ناراحتی دیده نمیشد و اون دوباره داشت با همون جدیت به توپ ضربه میزد




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - حمید هامون - ۱۳۹۱/۷/۲۱ صبح ۱۱:۲۱

آینه قرآن

آقا مجید ظروفچی خونه ای (قد غربیل) با باغچه ای (قد قوطی کبریت) از (مش ممد گاوداری) اجاره کرده.اقدس را به خانه می آورد.اولین چیزی که به خانه ی جدید می آورند چیست؟ اقدس می گوید : آینه قرآن!. حالا بلافاصله از کجا باید آینه قرآن پیدا کنند؟آینه را اقدس پیدا می کند:آینه ی کوچک بزک دوزکش را می گذارد.مجید فکر می کند قرآن از کجا بیاورد؟ناگهان به یاد می آورد:مجید دعایی است و همیشه قرآنی کوچک را روی بازویش با خود دارد.قرآن را از جایش بیرون می آورد و ابتدا اقدس سپس خودش آنرا می بوسند و کنار آینه لب طاقچه می گذارد.دوربین به نرمی به سمت آینه قرآن میرود و صدای ماندگار پریسا با شعر حضرت حافظ طنین انداز می شود : به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل/چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم ............

آینه قرآنی به اندازه عشق و زندگی کودکانه و دوست داشتنی شان...

به یاد مرحوم استاد علی حاتمی و سوته دلان همیشه ماندگارش ...

تقدیم به دوستان ارجمند الیور هاردی و دلشدگان عزیز که مدتهاست جایشان در کافه خالیست....

با احترام : حمید هامون

یا حق




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - رزا - ۱۳۹۱/۹/۲۴ صبح ۱۲:۵۲

تارکوفسکی

My purpose is to make films that will help people to live, even if they sometimes cause unhappiness.

هدف من از فیلم سازی، کمک به مردم برای زندگی است؛ حتی اگر این فیلمها گاهی باعث ناخوشنودی آنها شوند.

صحنه ها و دیالوگهای ماندگار سولاریس تارکوفسکی زیاده ولی ماندگارترینش، بنظر شخصی من، آخرین لحظات فیلمه. بدون هیچ مکالمه ای فقط تصاویر خلق شده رو ببین و عمری در فکرش باش و این اعجاز کارگردانیست که عمری در تفکر و اندیشه زندگی کرده و حال در اوج بلوغ به نمایش یافته هایش میپردازد. فکر میکنی که این جزئی از کل فیلم نیست ولی خلق چنین اثری فقط از تارکوفسکی ای که عمری دور از مام وطن زندگی کرده برمیاد. برای انسانی که میتونه خارج از هر محدودیتی زندگی کنه، حصار زمان هیچ مفهومی نداره. انسان میتواند باران را هم داخل خانه اش بباراند اگر اراده کند.

حتما لازم نیست عنصر غافلگیری در فیلمی، انفجارهای متعدد بکمک جلوه های ویژه یا بمباران روحی تماشاگر باشه. گاهی با نشان دادن یک سکانس طولانی ولی تاثیرگذار میتوان انسانهای مریدی رو سالها به فکر واداشت. تارکوفسکی از کسانی است که تفکر میکارد و اندیشه ایجاد میکند. در فیلم سولاریسش مهمترین غافلگیری اش زانو زدن قهرمانش در مقابل پدر است. به همین سادگی...

 و این سکانیسست حک شده که از بالاترین نقطه عرش هم دیدنیست. تماشاگهی ابدی.

http://www.4shared.com/file/IqBvTSAC/Solaris__1972__Final_Scene.html

http://rogerebert.suntimes.com/apps/pbcs.dll/article?AID=/20030119/REVIEWS08/301190301/1023




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - آماندا - ۱۳۹۲/۲/۵ صبح ۱۲:۱۰

راننده تاکسی (Taxi Driver) _ محصول 1976 _ مارتین اسکورسیزی


اسکورسیزی در مقابل سکوت دنیرو (تراویس) :
اون زن رو میبینی؟ اون زن منه، اونجا هم خونه یه کاکاسیاهه!
فقط همین... میخوام بکشمش.
تا حالا دیدی یه مگنوم 44 با صورت یه زن چیکار میکنه...؟





RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Jacques Clouseau - ۱۳۹۲/۳/۳ عصر ۰۹:۲۶

چهارشنبه شب بود که برای اولین بار موفق شدم فیلم کمدی "بعضی ها داغشو دوست دارند" ساخته استاد "بیلی وایلدر" که با هنرنمایی "جک لمون" "تونی کرتیس" و "مارلین مونرو" مرحومه اجرا شده رو ببینم. اعتراف می کنم یکی از زیباترین کمدی هایی بود که تاکنون دیدم.taeed همه چیز فیلم زیبا و عالی بود. لمون مثل همیشه دوست داشتنی و البته دست و پا جلفتی و کرتیس به معنی حقیقی دختر.ب.ا.ز و یه جورایی از نظر من "بدمن" فیلم.
بگذریم، روده درازی بسه rrrr:چون اینجا قراره راجع به سکانس به یادماندنی صحبت کنیم. بدون هیچ اغراقی یکی از بهترین سکانس های فیلم و شاید تاریخ سینما، سکانس پایانی هست جایی که آزگود با هنرنمایی "جو ای براون" حسابی عاشق دافنی (لمون) شده و هرطور هست میخواد با اون عروسی کنه و خنده دارتر این که هرچی دافنی براش توضیح میده من اونی که میخوای نیستم، مردک به کتش نمیره که نمیره. بد نیست مروری داشته باشیم به دیالوگ های زیبای این سکانس


[تصویر: 1369417419_3181_72e2f1aef5.jpg]
[تصویر: 1369417536_3181_514539f5bb.jpg]

کاپیتان آزگود: با مامانم صحبت کردم از خوشحالی گریه اش گرفت.خواهش کرد لباس عروسی سفید اون رو تنت کنی

دافنی: آزگود، من نمی تونم  تو لباس عروسی مادرت ازدواج کنم ماها از یه جنس ساخته نشدیم

آزگود: می تونیم دستکاریش کنیم!

دافنی: نه نمیشه!. ببین میخوام رو راست باشم باهات ما نمی تونیم ازدواج کنیم

آزگود: چرا نمیشه؟

دافنی: خب اولا که من مو طلایی نیستم!

آزگود: مهم نیست

دافنی: سیگار می کشم، مرتب دود می کنم

آزگود: واسم مهم نیست

دافنی:  من گذشته وحشتناکی دارم، الان 3 ساله با یه نوازنده ساکسیفون (کرتیس) زندگی می کنم

آزگود: می بخشمت

دافنی: درضمن هیچ وقت نمی تونم بچه دار شم

آزگود: عیبی نداره چندتا رو به فرزند خوندگی قبول می کنیم

دافنی: (در این جا لمون با عصبانیت کلاه گیس زنانه را ازسرش بر میداره) انگار متوجه نیستی، آزگود، من یک مرد هستم!

آزگود: خب، هیچ کس کامل نیست!

در تصاویر چهره ملتمس و کلافه دافنی و البته آزگود مصمم به ازدواج و خوشحال کاملا مشخص هستند من که خیلی خندیدم khandeسر این سکانس و نیشم تا بناگوش باز بود! :haha::یادمون باشه که در اون دورانnnnn: موضوع ازدواج هم جنس واسه همه ساکنان زمین یک موضوع ممنوعه بوده tajob2و خب این امر چقدر میتونسته خنده رو به لبان تماشاچی بیاره (کما اینکه الان هم میاره)

البته واقعا افسوس می خورم که نسخه دوبله شده این فیلم بسیار زیبا در بازار موجود نیست و  تنها دست عده ای به اصطلاح مجموعه دار که از نظر من بیشتر لقب سودجو asabiبهشون میخوره تا عاشق هنر:lovve:، نسخه ای نصف و نیمه دوبله شده وجود داره. به هرحال خوبی ذات سینما در این هست که نیازی به دانستن زبانهای قوم بشر نیست و خیلی راحت میشه از دیدن فیلمهایی همچون این شاهکار، لذت بردmmmm:




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - BATMAN - ۱۳۹۲/۳/۴ عصر ۰۴:۴۳

PSYCHO 1960






RE: سکانسهای به یاد ماندنی - BATMAN - ۱۳۹۲/۴/۸ صبح ۰۹:۴۹

سکانسی که در تلویزیون حذف شد!


مری و پالی در انتظار سرنوشتی نامعلوم نشستن و برای سپری شدن زمان با هم صحبت میکنن و به خودشون امیدواری میدن



پالی (دوست صمیمی مری) لحظه ای که مردی بد خلق برای خریدش به سمت اون میاد با سرفه کردن وانمود میکنه بیماره تا به این وسیله خودش از سرنوشتی به ظاهر تلخ نجات بده!



از اینجا سانسور شد


درست وقتی نگاهش به مردی خوش خلق و به ظاهر مهربان میافته قرقره به طرفش سر میده و با این ترفند  به مرد دلخواهش میرسه و در حقیقت خوشبختی خودش تضمین کرد!



(درست نیست همیشه در انتظار سرنوشت بود/  یه وقتا هم  رفتاری به جا و اساسی میتونه خوشبختی انسان تضمین کنه)


(چند سال قبل خیلی راحت میتونستم به مهمترین خواستم برسم اما یه لحظه تردید کردم و فرصت از دست رفت! / این صحنه من به اون لحظه میبره و حسرت میخورم /البته مورد من عاشقانه و عاطفی نبود______بحث استفاده به جا از فرصتها مطرحه و اینکه وقتی در زندگی خوش اقبالی میاد سراغت تو قدرش نمیدونی! )





RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Schindler - ۱۳۹۲/۴/۱۱ صبح ۰۳:۰۱

چه جستار زیبایی. بسیاری از پستها را خواندم و خاطرات بسیاری برایم تداعی گشت.

آن چه اکنون بعنوان یک صحنه بیادماندنی از جنگ جهانی دوم در فیلم بسیار زیبای پرل هاربر به خاطر می آورم این است که در اوج غافلگیری  امریکایی ها در پرل هاربر، دنی تلفنی و در زیر بمباران از سرجوخه ارل (که در پادگان دیگری است و هنوز در جریان حمله ژاپنبی ها قرار نگرفته)میخواهد که سریعا تعدادی هواپیما آماده کند.

دنی تلفن را برمیدارد و به سرجوخه ارل زنگ میزند:

ارل: ارل!

دنی: واکر هستم. همین الان باید آن هواپیماها سوخت گیری و و مهمات گذاری شوند.

ارل: دنی اون صدای کوفتی چیه اونجا؟ شماها دارید اونجا مسلسلهای هواپیما رو تنظیم میکند؟

دنی: نخیر! الان جنگ جهانی دوم شروع شده!




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Schindler - ۱۳۹۲/۴/۱۱ صبح ۰۳:۳۱

فیلم "هیتلر، ظهور تباهی" یا عنوان اصلی اش، Hitler, The Rise of Evil ، هرچند فیلم چندان شاهکاری نیست و در مقایسه با فیلمهایی از این دست آنقدرها هم چنگی به دل نمیزند و بیشتر وامدار روایت تاریخی خود است  اما یک سکانس بسیار بسیار تاریخی و مهم و به یاد ماندنی دارد.

 هیتلر (با لبخندی عصبی بر لب): حتما شوخی میکند!

پاپن (نخست وزیر): ابدا!  معاون اول  سومین مقام قدرتمند آلمان است.

 هیتلر: محبوبیت حزب من به چیزی بالاتر از رتبه سوم نیاز دارد.

ژنرال هیدنبورگ :شما دقیقا چه مقامی را میخواهید آقا؟

هیتلر: من نخست وزیری را میخواهم!

ژنرال هیدنبورگ (با پوزخند): اوه...





RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Schindler - ۱۳۹۲/۴/۱۱ صبح ۰۴:۵۴

این صحنه را یادتان می آید؟

موسیقی!

یک موسیقی بسیار زیبای اپرای ایتالیایی در حال پخش است.....

و آن جمله بسیار زیبایی که بعد از تحمل این انفرادی میگوید:

زیبایی موسیقی این است که نمیتوانند از تو بگیرندش




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - BATMAN - ۱۳۹۲/۴/۱۲ عصر ۰۱:۱۳

Schindler صحنه های به یاد ماندنی و تکان دهنده زیادی داره

 

________________________________________

________________________________________

انسانی که مثل یک حیوان بقیه انسانها شکار میکنه!

از این کار لذت هم میبره!


اما؟ غافل از مکافات عمل!

___________________________________

___________________________________________

________________________________________





RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Schindler - ۱۳۹۲/۴/۲۵ صبح ۰۳:۲۹

Felon

[تصویر: 1373932332_4095_7ef6ccd8ac.jpg]

جان: وقتی توی یک سلول به فاصله 3 فوت از یک نفر دیگه نفس میکشی، ناچاری که یک چیزهایی هم در موردش بدونی

جان: بله، زندان تو را تنزل میدهد، اما وادارت میکند تا مهمترین چیزها را نیز ببینی: خانواده و وفاداری

JohnYes, prison desensitizes you. But it also forces you to see what's most important. Family. And loyalty

[تصویر: 1373932370_4095_fab6677652.jpg]

جان: بیخود زور نزن که بفهمی اینجا کی به کیه، همه از تو متنفرند

John Don't bother trying to figure out who's who. They all hate you.

[تصویر: 1373932432_4095_c1a08f86e5.jpg]

جان: زور نزن که بفهمی اینجا کی به کیه، همه از تو متنفرند




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Schindler - ۱۳۹۲/۵/۶ صبح ۰۶:۰۵

[تصویر: 1374978628_4095_a75e45e1e5.jpg]

Katsumoto: Many of our customs seem strange to you. And the same is true of yours. For example, not to introduce yourself is considered extremely rude, even among enemies.

کاتسیموتو: بسیاری از رسومات ما برای تو عجیب به نظر میرسند. عکس این مورد برای رسومات شما هم همینطوره. مثلا [در رسومات ما]  معرفی نکردن خود توهین بسیار بزرگی به شمار میرود، حتی میان دشمنان..




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - BATMAN - ۱۳۹۲/۵/۲۹ عصر ۰۶:۰۰

Scent of a Woman 1992


(بی تردید، بهترین سکانسِ این فیلم)




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - BATMAN - ۱۳۹۲/۷/۹ صبح ۰۲:۱۳

THE BIRDS 1963


کوتاه و گذرا، اما به یادماندنی (ستاره فیلم و خالق اثر در یک سکانس)




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - اکتورز - ۱۳۹۲/۷/۱۰ صبح ۰۲:۰۷

عکس گویای همه چیزه سکانسی پراز اضطراب .

 اما ترومن در قصه های عامه پسند / پالپ فیکشن ( تارانتینو 1994 )

[تصویر: 1380666567_3053_482452575c.jpg]




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - خانم لمپرت - ۱۳۹۲/۸/۱۰ عصر ۰۴:۱۲

وقتی صحبت از سکانس یا دیالوگی ماندگار سینمایی میشود بی اختیار اذهان به سمت فیلمهای جدی و  روشنفکرانه یا درامهای تراژیک کشیده میشود.خیلی کم پیش می آید که از یک فیلم کمدی مطلب ماندگاری به میان آورده شود .به راستی چرا؟ خنده بهترین غذای روح آنهم دراین جامعه پراسترس ماست.برای همین قصد دارم صحنه بسیار خنده داری را ازیکی از زیباترین کمدی رومانس های کلاسیک برایتان به تصویر بکشم:

فیلم Bringing up Baby با شرکت دوستاره محبوب کاری گرانت و کاترین هیپبورن محصول سال1938 به کارگردانی هواردهاکس.این فیلم دربسیاری ازسایتهای نظرسنجی جزو ده فیلم اول خنده دارکل دوران سینماست.

سوزان(هیپبورن) و دیوید(گرانت) پلنگی را در انباری ویلای عمه خانوم سوزان مخفی ومحبوس کرده اند.سکانس مربوط به صحنه مهمانی ساده شام در منزل عمه الیزابت با حضور میجر اپل گیت (چارلز راگلز) کارشناس همه فن حریف وشکارچی ودوست دیرین عمه خانوم است...پلنگ در غفلت نوکرخانه فرار کرده در بیرون زوزه میکشدهمه سرشام سرآسیمه میشوند عمه خانوم میگوید صدای پلنگ بود؟!سوزان سعی میکند فورا قضیه را ماست مالی کند ومیجرهم که حضور یک پلنگ راناممکن میداند با اظهارنظری فیلسوفانه وایضا کارشناسانه میگوید صدای مرغ دریایی بوده!!وجهت درک جمع وقانع کردن  ایشان شروع به در آوردن صدای پلنگ میکند ومانورهای او بری تقلید زوزه پلنگ و جوابهای پلنگ به او یکی ازخنده دارترین صحنه های فیلم است...

چنانچه این فیلم راندیده اید پیشنهاد میکنم حتما آنرا دانلود ودرکنارجمع خانواده تماشا بفرمایید وبیش از هرچیز از صدای خوش خنده عزیزانتان لذت ببرید...سپاسگزارم 




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - BATMAN - ۱۳۹۲/۸/۱۰ عصر ۱۰:۵۲

Bringing up Baby 1938


دانلود فیلم

dl1.mizbanfilm.eu/film/250IMDB/Bringing_Up_Baby.1938%20mizbanfilm.avi

زیر نویس

pic.top250.us/uploads/Sub/03/Bringing%20Up%20Baby%201938.rar

منبع

http://www.dl2.dl.dl.mizbanfilm.org/612-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-Bringing-Up-Baby-1938.html

با تشکر از خانم لمپرت عزیز، بابتِ معرفی فیلم




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - BATMAN - ۱۳۹۲/۸/۲۴ عصر ۰۸:۰۳

پرنده کوچک خوشبختی 1366


http://www.imdb.com/title/tt0095822/?ref_=nm_flmg_dr_10

 خیلی کم سینما رفتم، که اون هم در دوره کودکی بود

اون زمان از سکانسی که دو پسر بچه، در حال اجرای مراسم سرخ پوستی بودن خیلی خوشم اومد

بعدها در لیست فیلمهای مورد علاقم قرار گرفت

هر سه بازیگرِ نقشهای اصلی (هما روستا/ عطیه معصومی/ امین تارخ) اجراهای عالی دارند، خصوصا خانم هما روستا که با حسِ خاص خودشون بازی کردند




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - برو بیکر - ۱۳۹۲/۸/۲۷ عصر ۰۹:۳۴

فیلم غازهای وحشی:

یکی از صحنه هایی که بدجور منو متاثر کرد صحنه ای بود که ریفر جاندرز(ریچارد هریس) دوست صمیمی سرهنگ آلن فاکنر (ریچارد برتون) موقع فرار بدلیل زخمی شدن نمیتونه سوار هواپیما بشه و بومیان آفریقایی با دشنه و تبر بدنبالشون میدویدند و ریفر جاندرز برای اینکه بدست اونها نیوفته  همانطور که لنگ لنگان دنبال هواپیما میومد به سرهنگ میگه:

آلن منو بکش - محض رضای خدا منو بکش

و ریچار برتون با بازی دیدنی علیرقم میل باطنیش با مسلسل به دوست صمیمیش شلیک میکنه.

چهره هردوشون تو این سکانس واقعا دیدنی بود.

این فیلم یکی از قشنگترین فیلمهایی بود که در دهه شصت دیدم و کمتر جایی دیدم در موردش صحبت بشه.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - برو بیکر - ۱۳۹۲/۸/۲۸ عصر ۰۴:۵۵

فیلم خبر نگار خارجی

یک نمای چند ثانیه ای از بالا کافی بود تا اضطراب یک فرار پس از شلیک گلوله کاملا به بیننده فیلم منتقل بشه و این کار را استاد با استادی تمام به بیننده القا کرد.

صحنه کنار رفتن و بهم خوردن چترها را از نمای بالا در فیلم خبرنگار خارجی آلفرد هیچکاک را خیلی دوست دارم.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - BATMAN - ۱۳۹۲/۱۰/۹ صبح ۰۴:۱۸

REBECCA 1940


جنونِ حسادت، وسوسه خودکشی در چشمان danvers (خانم دانورس) و de winter (خانم د وینتر)


http://cafeclassic4.ir/imgup/2932/1388364309_2932_b13d75b1ce.jpg




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - مکس دی وینتر - ۱۳۹۲/۱۰/۹ عصر ۰۶:۴۴

<img src=" />

...<img src=" />

شمال از شمالغربی ...صحنه تعقیب و گریز کری گرانت و هواپیما

با پشت صحنه کوچک...

فیلم دیگری هم هست که نام انگلیسی آن "The loneliness of the long distance runner"محصول سال 1962 . این فیلم اوائل انقلاب چندین بار از تلویزیون پخش شد در سالهای متمادی....صحنه جذاب این فیلم مربوط به سکانسیه که  پسری که در حال دویدن در یک مسابقه است ,حدود 100 متر مانده به انتهای مسابقه ناگهان می ایسته و به نگهبانی خیره میشه که  هیچ دل خوشی از او ندارد. تنها این دونفر هستند که میدانند چرا پسر, مسابقه را تمام نمی کند. نگاه های این دونفر واقعا  معنادار....عالیه

<img src=" style="width: 207px; height: 113px;" />




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - الیزا دولیتل - ۱۳۹۲/۱۰/۲۶ عصر ۱۱:۴۴

شاهکاری از دیوانه ی هنرمند سینما جری لوئیس در فیلم خونه شاگرد

http://www.aparat.com/v/FCYAX




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - BATMAN - ۱۳۹۲/۱۰/۲۷ صبح ۰۱:۲۵

A GAINST THE WIND 1978


به یاد ماندنی و تاثیرگذارترین سکانس این سریال ( هدیه به سروان رنو )


مالوِین (پدر مری) / گریه نکن اِلی، خواهرت (مری) که نمیخواد برای همیشه مارو ترک کنه، فصل داره عوض میشه و اون میخواد به یک سرزمین دور دست کوچ کنه مثلِ، مثل یک غاز وحشی 
میدونی مری؟ در قدیم هر وقت گروهی از جوانهای ما تبعید میشدن، پدر بزرگا اسمشون رو میزاشتن غازهای وحشی (ناگانا فییِرنا)
اونا تمام طبیعت رو میگشتن تا به زیبا ترین و جالبترین نقاط طبیعت راه پیدا کنن، اونا پرواز میکردن چون غازهای وحشی ! با رسیدن زمستان به مناطق بهتر کوچ میکنن و در فصلهای آینده دوباره به سرزمینشون برمیگردن، همونطور که تو بر میگردی ! (مری هیچ وقت برنگشت و این آخرین دیدار بود)







RE: سکانسهای به یاد ماندنی - BATMAN - ۱۳۹۲/۱۱/۱۴ عصر ۰۶:۵۶

رَعنا 1367



 آهای خانوم ! 



خانوم، یکی از اَناراتون جامونده !


اون یه دونش قسمتِ شما بوده


دانلود سکانس با حجم 4mb ( ارزش دوباره دیدن رو داره)

http://www.uplooder.net/cgi-bin/dl.cgi?key=5489643bdc6c1b01c7baf6b60b5ea9ed


 




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - برو بیکر - ۱۳۹۳/۱/۱۶ عصر ۱۱:۴۰

رابرت رد فورد وقتی در نقش بروبیکر (رئیس زندان ) راز یک جنایت بزرگ را به کمک زندانیان کشف میکند از کاربرکنارش میکنند. در صحنه پایانی فیلم بروبیکر وقتی او را سوار ماشین میکنند تا از زندان خارج شود سر نگهبان زندان می گوید: بروبیکر ! می خواستم یه چیزی بهت بگم: مفتضحشون کردی.


و زندانیان هم به پاس اعتراض و وفاداری به رئیس خود دستهای خود را بالا می برند و بهم می زنند و به فنسهای زندان جهت مشایعت بروبیکر نزدیک میشوند.

زیباترین سکانس این فیلم چهره بروبیکر بود که ضمن بغض و چشمانی خیس بیننده می توانست آثار رضایتمندی  و شادی را در چهره و میمیک صورتش ببیند . حالتی که فقط یک هنرپیشه کاربلدی مانند رابرت ردفورد می توانست به بیننده القا کند.

این سکانس بنظر من بیاد ماندنی ترین سکانس این فیلم بود.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - BATMAN - ۱۳۹۳/۱/۲۰ صبح ۰۲:۳۹

DUEL 1971


(نظر شخصیم در مورد صحنه پایانی)

غروب هم میتونه دلگیر و غم انگيز باشه، هم زيبا و دل انگیز

برای "David Mann" (شخصیت اصلی) وقتی احساس کرد لحظات آخر عمرش رسیده واقعا تلخ و غم انگیز بود

 وقتي هم تلاش کرد زنده بمونه و تسلیم مرگ نشد، زیباترین غروب زندگیش بود





RE: سکانسهای به یاد ماندنی - BATMAN - ۱۳۹۳/۱/۳۱ صبح ۰۱:۴۸

برخی سکانسهای حذف شده (در برابر باد)


صحنه هایی که پخش اونها میتونست لذت دیدن را دو چندان و به یادماندنی تر کنه

"جاناتان" و "ویل" بعد از آزادی و در راه بازگشت به خانه

http://www.aparat.com/v/8nw5W

به یادماندنی ترین صحنه عاشقانه اثر

http://www.aparat.com/v/iOmT2

مهمانی ویژه !

http://www.aparat.com/v/ugfsI

مراسم ازدواج به همراه رقص و پایکوبی

http://www.aparat.com/v/EBrg1

اتفاق سرنوشت ساز

صفحه قبل در موردش نوشتم

http://www.aparat.com/v/zve8n

قراره "جاناتان" با کلبه کوچیکش "مری" غافلگیر کنه !

http://www.aparat.com/v/MLbov

موسیقی تیتراژ سریال

http://www.aparat.com/v/zhnEJ

قدیما زنها میتونستن آرایشگر مردها باشن

http://www.aparat.com/v/m4Lwx

تیتراژ پایانی آخرین قسمت

http://www.aparat.com/v/fsx3n

وقتی ستوان "گرویل" از "مری" ناامید میشه، به سربازش دستور میده "مریُ" آزار بده

"مری" هم تهدیدش میکنه، برای همین مجازات میشه


http://www.uplooder.net/cgi-bin/dl.cgi?key=3d59232af6c8faa048eed5a7d0a366b1
http://www.uplooder.net/cgi-bin/dl.cgi?key=62d657ca56861391172bce9cea740278

"دینی" که به جرم شورشی تحت تعقیبِ، تو جنگل از زندگی لذت میبره !

این صحنه حاوی برهنگی بود، برای همین قسمت کوتاهی رو قرار میدم

http://www.aparat.com/v/P1coR

____________________________________________________

کیفیت بهتر

http://www.aparat.com/v/S5F6m

http://www.aparat.com/v/1m8Av

http://www.aparat.com/v/K8aBd

http://www.aparat.com/v/vCN0Y

http://www.aparat.com/v/4HNbK

http://www.aparat.com/v/YFRJ8

http://www.aparat.com/v/fAmT6

http://www.aparat.com/v/l8Srg

http://www.aparat.com/v/g7fbu

http://www.aparat.com/v/03gVp

http://www.aparat.com/v/aGQe0




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - BATMAN - ۱۳۹۳/۲/۳ عصر ۰۸:۳۵

هزار دستان 1366


سکانس ماندگار+دیالوگ

با تشکر از دوستان گرامی، برو بیکر و زاپاتا جهت یادآوری

http://cafeclassic4.ir/thread-618-post-22136.html#pid22136

سکانس کامل گفتگوی جیران و ابوالفتح

این ویدئوی 7 دقیقه ای دیالوگهای مهمی رو شامل میشه

در بخش پایانی، دیالوگها به زبان ترکی هم گفته شده، البته توسط دیگر گویندگان

http://www.aparat.com/v/a2K7g

این دیالوگ هم با سلیقه شخصی انتخاب کردم

جیران / دیشب بسیار پریشان بودین، هیچ نخوابیدین چه پیش آمده ؟

ابوالفتح / تو هم بیدار بودی ؟

جیران / چطور میشه به دریا خوابید وقتِ طوفان !

مطلبی هم در مورد سانسور سریال که مگی گربه عزیز در موردش توضیح داد

جمشید مشایخی / 11 ساعت از سريال «هزار دستان» سانسور شد

http://gtalk.ir/thread81903.html




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - BATMAN - ۱۳۹۳/۲/۱۸ صبح ۰۳:۲۲

SECRET ARMY / 1977–1979


 هر بخشِ این مجموعه (ارتش سری) شامل سکانسهای به یادماندنی بود که در خاطراها هک شده

اینجا ارتش سری ( کافه کاندید و ماجراهایش ) مفصل درباره سریال بحث شده

از لحاظ شخصیت پردازی هم که عالی و بی نقص بود

با اکثر شخصیتها (اصلی و فرعی) میشه براحتی ارتباط برقرار کرد و در ذهن ماندگار میشن

حتی شخصیتهای منفی هم برات دوست داشتنی اَند

سریال "در برابر باد" هم همچین ویژگی رو داشت

______________________________________________________________________

یکی از سکانسهای تاثیر گذار و ماندگار (ارتش سری) مربوط میشه به قسمت آخر (42)

تمامی شخصیتها به یادماندنی بودن و من با سرگرد راینهارت ارتباط بیشتری برقرار کردم

سرگرد هانس راینهارت (مردِ خسته)


مردی به ظاهر مغرور و جدی اما در باطن مهربان و آرام


زمانی که رادیو خبر مرگ پیشوا و تسلیم شدن آلمان رو گزارش میده

سرگرد با خیال آسوده بلند میشه و نفس راحتی میکشه (خدا میدونه تو دلش چقدر خوشحاله) مثل آبی که روی آتیش ریخته باشی

اما این آرامش دوامی نداره !

در این لحظات حساس، بدجوری (غیر قابل توصیف) دلت برای سرگرد میسوزه و چقدر متنفر میشی از فرمانده کسلر !

در واقع، کسلر با همین تعصبات نابجا، سماجت ها و تعهد بی مورد به عقاید شخصیش باعث قربانی شدن سرگرد میشه


وقتی سرگرد در دادگاه نظامی (در واقع فاقد اعتبار بود) محکوم میشه به اعدام با جوخه آتش

 پوزخندی همراه با بغض تو چشماش حلقه میزنه


شب قبل از اعدام، نگهبان یه بطری نوشیدنی به سرگرد تعارف میکنه

البته سرگرد هنوز خبر نداره که اون فرد نگهبانشِ

بعد از اینکه متوجه میشه، بطریُ به نگهبان نشون میده و میگه

پس، این بهای وجدانته ؟!

نگهبان هم با خونسردی جواب میده

نه، من وجدان ندارم، تو آلمان کی داره؟!

این سکانس به نظر من بیش از حد تاثیر گذار بود

لحظات پایانی عمر و آخرین دقایق زندگی سرگرد

زمانی که فرمانده کسلر با چهره ای از بغض، کینه و تعصب  دستور آتش میده


حالتی از یاس، ناامیدی و تاسف در چشمان سرگرد موج میزنه

شاید اون لحظه، هم برای خودش دلش میسوخت، هم برای فرمانده کسلر

کلام آخر سرگرد هم که واقعا حقیقت محض بود (همتون دیوانه اید و ابله)


به نظرم، این سکانس خیلی عالی چهره ظالم و مظلوم رو به نمایش گذاشت (تصاویر گویاست)


در پایان، سرگرد راینهارتِ دوست داشتنی چه تنها وغریبانه رفت !





RE: سکانسهای به یاد ماندنی - برو بیکر - ۱۳۹۳/۵/۳۰ عصر ۱۲:۱۵

جودی فاستر بین هنرپیشه های زن معاصر بنظر من یک سر و گردن از همنسلان خود بالاتر می باشد(البته این یک نظر شخصی است). بازیهای او معمولا بسیار تحسین برانگیز است و کاملا با نقشهایی که به او واگذار می گردد ارتباط برقرار می کند. جدا از بازیهای زیبای او در فیلمهایی مانند سکوت بره ها و اتاق وحشت و ....   فیلم  نقشه پرواز  او از فیلمهای مورد علاقه من می باشد. او در این فیلم به همراه دختر خود مسافر یک هواپیمای مسافربری است اما در یک نقشه قبلی وقتی او به خواب می رود کارسون فرزند او را می رباید و او را در قسمت بار هواپیما پنهان می کند.

شرایط به گونه ای پیش می رود که مسئولین امنیت پرواز کلا وجود فرزند او را کتمان می کنند و او را یک بیمار روانی معرفی می کنند که خیال می کند با فرزندش سوار هواپیما شده است. متاسفانه در این بین مسافرین نیز با کاپیتان و کادر پرواز همراهی می کنند و اذعان می کنند که او تنها سوار هواپیما شده است و اصلا فرزندی همراه او نبوده است و دچار توهم گردیده است . او با توجه به اینکه خود کارمند شرکتی بوده که هواپیماهای مسافربری را طراحی می کنند دست به کار می شود و با تکیه بر علم و قابلیتهای خود از سَر تا دُم هواپیما را می گردد و پرواز را با اختلال روبرو می نماید. عبارت سَر تا دُم هواپیما درست دیالوگی بود که جودی در مواجه با کاپیتان پرواز بکار می برد. او چون خود از قوانین هوایی اطلاعات کافی داشت به خلبان گوشزد می کند طبق قوانین شما موظفید وقتی مغایرتی در لیست مسافرین می بینید این هواپیما را از سَر تا دُم بگردید و در اولین فرودگاه توقف کنید.

   

سکانس پایانی این فیلم بنظر من زیباترین سکانس فیلم می باشد. جایی که او موفق می شود فرزند خود را که در قسمت بار پنهان نموده بودند را بیابد و پس از منفجر شدن هواپیما از میان دود و آتش او را  بغل نموده و بسلامت از بین مسافرینی که در سالن انتظار فرودگاه نشسته بودند عبور دهد. دیدن چهره او که یک ژست قهرمانانه بخود گرفته است بیانگر یک پیروزی و غروری است که آنرا به رخ کسانی می کشد که تا پیش از این او را یک بیمار روانی می پنداشتند و حرفهای او را باور نمی کردند . او اکنون همه را شرمنده نموده بود. گرفتن چنین حسی بنظر من از عهده هر هنر پیشه ای بر نمی اید اما جودی فاستر به زیبایی تمام در این سکانس توانایی خود را به رخ اهالی سینما بکشاند. این سکانس بنظر من یکی از بیاد ماندنی ترین سکانسهای این فیلم است.

پ.ن:

عکس العمل  جودی فاستر در سکانس پایانی در برابر مسافرین و مسئولین و میهمانداران هواپیما  واقعا قابل تامل است. ایکاش فرهنگ مردمان تمام کشورها اینچنین بود. وقتی این سکانس را می دیدم با خود تصور می کردم که اگر هریک از ما بجای او بودیم چه برخوردی با آنان می کردیم.....!!!!!!!!  او بدون اینکه عکس العملی از خود نشان دهد از میان آنان گذشت و سوار بر ماشینی شد تا او را از فرودگاه خارج کند. او با نگاه خود به آنان درس میداد. برای او هیچ چیزی مهمتر از سلامت فرزندش نبود که به آن دست یافته بود. حالت صورت او بیانگر این بود که او همه را بخشیده است. قدرتی که در هر کسی وجود ندارد. شاید منِ نوعی اگر بجایش بودم حداقل برای اینکه دلم خنک بشه یه چیزی بهشون می گفتم. شاید: حالا دیدید روانی کیه؟؟؟؟؟؟ متاسفانه این خصلت بسیاری از ماست که اگر حرف زدن بلد نباشیم حرف نزدن را هم بلد نیستیم. گاهی سکوت خود بیش از هر گفتاری موثر است. (دوستان به کسی بر نخورد من خودم را مثال زدم)

فیلم نقشه پرواز را بارها تلویزیون و ماهواره ها نمایش داده اند. اما اگر ندیده اید حتما ببینید.

  




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - برو بیکر - ۱۳۹۳/۶/۲ صبح ۱۲:۰۷

فیلم انجمن شاعران مرده را هر بار که ببینید از آن نکته جدیدی کشف می کنید . بار اول که آنرا دیدم بشدت تخت تاثیر موضوع آن قرار گرفتم. علیرقم آنکه محیط آموزشی غربیها با محیط آموزشی ما ایرانیها بسیار متفاوت می باشد اما نقاط اشتراک بسیاری در ماجراها و سکانسهای این فیلم با دوران تحصیل ما داشت. همه ما احتمالا در طول تحصیلاتمان به یک معلم متفاوت با سایر معلمین خود برخوردیم. معلمی از جنس آقای جان کیتینگ.

وقتی برای بار اول این فیلم را می دیدم صحنه های پایانی فیلم بشدت داشت مرا آزار می داد. وقتی دانش آموزان پای ورقه کذبی که با فشار مدیر مدرسه را امضا کردند دلم برای جان کیتینگ با بازی رابین ویلیامز فقید سوخت و نسبت به اعضای انجمن شاعران مرده حس انزجار پیدا نمودم و با خودم گفتم دم دانش آموزان ایرانی زمان خودمون گرم که گاهی ساعتها در سرمای زمستان توی حیاط مدرسه توبیخ می شدیم تا اسم دانش آموزی که در کلاس شیطنت کرده بود را لو بدیم اما لو نمی دادیم و سرانجام ناظم مدرسه را تسلیم می کردیم و با جمله بار آخرتون باشه برمی گشتیم سر کلاس.

چند ثانیه پایانی این فیلم زیبا بنظر من بیاد ماندنی و زیباترین و تاثیرگذارترین سکانس این فیلم بود. زمانی که آقای جان کیتینگ که حکم اخراج خود را دریافت نموده وارد کلاس می شود و از معلم جایگزین خود اجازه می خواهد تا وسایل شخصی خود را جمع کند. اندوه حاصل از عذاب وجدان در تک تک چهره بسیاری از بچه های کلاس به زیبایی تمام در این سکانس به تصویر کشیده می شود.

آقای کیتینگ وسایل خود را جمع می کند و آرام از کنار نیمکت بچه ها می گذرد و درست وقتی به آستانه درب خروج کلاس می رسد وجدان خفته بچه ها بیدار می شود و به او می گویند که ما را به اجبار وادار به امضای آن برگه نمودند. رابین ویلیامز لبخند رضایتبخشی می زند. و بچه ها با صدا کردن او بعنوان ناخدای خود علیرغم تذکرهای معلم ادبیات جدید خود بیاد روزهای اولی که او به کلاس آمده بود و به نشانه اعتراض و همدلی با معلم و ناخدایشان که قربانی اعمال آنها شده بود به روی میزهای نیمکت خود می ایستند. آنها این عمل را از خود او یاد گرفته بودند تا از ان بالا بتوانند متفاوت ببینند.

لحظه تاثیر گذاری بود و آقای جان کیتینگ لبخندی زیبا و معناداری می زند و فقط می گوید متشکرم بچه ها ، متشکرم. پایانی تحسین برانگیز برای فیلم انجمن شاعران مرده. آیا کسی می تواند سکانسی زیباتر از این  سکانس را در این فیلم بیابد؟




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - هانا اشمیت - ۱۳۹۳/۶/۲۷ عصر ۰۴:۱۰

                                    همچون در یک آینه

                                     کارگردان : اینگمار برگمن

                                      بازیگران : هریت اندرسون ، گونار بیورنستراند ،ماکس فون سیدو ، لارس پاسگارد

                                        محصول :1961

 سکانسی که میخواهم احساسم:heart: را درباره آن با دوستان به اشتراک بگذارم مربوط میشود به صحنه ای که کارین شخصیت روان پریش داستان ، بی صبرانه حضور خدا را انتظار میکشد که عناصر بصری همچون نگاههای پر اضطراب کارینtajob2 ، باز شدن آهسته آهسته درtajob و به کارگیری به جا و سنجیده از صداها باعث میشود که این توهم تاحدودی به مخاطب نیز منتقل شود :huh:به طوری که وقتی صدای  پرهیبت هلیکوپتر به گوش میرسد :eee2و رفته رفته بر شدت صدا افزوده میشود و درست بلافاصله پس از آن جیغهای ممتد و پی در پی کارین که رعب و  وحشتی ناشی از وقوع حادثه ای مهیب را به مخاطب متعجب و هراسان خود القا میکند ، این در هم آمیختگی صداها به علاوه ی تقلاهای کارین همه و همه ... ولو برای چند لحظه به بیننده میقبولاند که خدا می آید!!!zzzz:

و اما سکانس به روایت تصویر :

                                                           




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - هانا اشمیت - ۱۳۹۳/۷/۱۸ صبح ۰۳:۵۲

            سلام بر دوستان فرهیخته

تصمیم دارم درباره سکانس بی نظیری از فیلم " مرد فیلنما:eee2" بنویسم .:blush:

این سکانس مربوط میشود به زمانی که خانم بازیگربرای دیدن مرد فیلنما کنجکاو شده و به دیدن وی میرود  وی یک جلد از کتاب " رومئو و ژولیت " شاهکار تکرار نشدنی شکسپیر را نیز به عنوان هدیه همراه خود برده تا در اولین دیدارش به مرد فیلنما تقدیم کند. طی این دیدار خانم بازیگر از ظرافتهایی که در رفتار و طرز برخورد مرد فیلنما مشاهده میکند متوجه میشود مرد فیلنما به رغم ظاهر کریه المنظری که دارد از روحی به غایت لطیف نیز برخوردار است.در حالی که عوام عمدتا متوجه ظاهر بد شکل او میشوند کسی این گوهر پنهان در میان آن همه زشتی را اساسا نمیبیند. چنین زیبایی هایی فقط و فقط به چشم زیبانگران حقیقی خود نمایی میکند . شاهد این مدعا زمانی است که مرد فیلنما با تورق کتاب ،شروع میکند عباراتی را از رومئو خواندن و خانم بازیگر نیز در پاسخ ایشان عباراتی را از ژولیت بیان میکند بدین ترتیب دیالوگی عاشقانه میان مردی به غایت زشت رو و زنی آراسته و از طبقه اشراف به زیبا ترین شکل ممکن صورت میگیرد درحالی که پیشتر مردفیلنما متذکر شده است که کتاب را قبلا نخوانده اما در همان اجرای نخست با دریایی از احساس آن را اجرا میکند آنچنانکه زنی با آن طبقه اجتماعی و جمال و جلال را به زانو درآورده و وادار میکند تا برگونه چنین مرد زشت رویی بوسه زند همین مسئله باعث میشود زیباترین دیالوگ فیلم نیز شکل بگیرد وقتی که خانم بازیگرخطاب به جان مریک میگوید : شما به هیچ وجه مرد فیلنما نیستید ،... شما رومئو هستید ...:lovve: این سکانس زیبا باتصویر جان مریک درحالی که تحت تاثیر رفتار و گفتار خانم بازیگر ، اشک بر چهره کریه اش سرازیر شده ، پایان میابد.

جان مریک در حقیقت جنتلمنی است در کسوت نامتعارف انسانی !!!

و اما سکانس به روایت تصویر :

                                                        




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - زرد ابری - ۱۳۹۳/۱۱/۷ صبح ۰۷:۲۶

مکس:بهترین آرزوت چیه؟

ربکا:دوست داشتم بهترین خاطراتمو توی  بطری، جا میدادم تا هر وقت دلم تنگ شد ، در بطری رو باز میکردم و اون خاطره از نو تجدید میشد.




RE: سکانسها و دیالوگهای مجموعه تلویزیونی رعنا - BATMAN - ۱۳۹۳/۱۲/۲۳ صبح ۰۳:۴۷

رعنا 1367

 دلِ آدمُ همیشه چشماش لو میده (گلچهره سجادیه / رعنا)

در بخش زوجهای ماندگار ایرانی، بیشتر نگاهی شد به سکانسها و دیالوگهای عاشقانه این مجموعه

در این مبحث، سکانسها و دیالوگهای دیگری از این اثر تلویزیونی مورد بررسی قرار میگیرد

در این سکانس رعنا و تهمینه بر سر موضوع گم شدن سهراب بحث میکنند 

رعنا هم ماجرای غیبت همسرش جواد در شب ازدواجش را بازگو میکند 

رعنا معتقد است مفقود شدن پسرش سهراب رفتار و منشی است که از پدر آموخته

رعنا/  سهرابم لنگه باباته، از روزي که بابات وردش تو گوش سهراب خوند، اونم مثل خودش يه معما کرد!

اما خُب کاسه صبر منم يه درياست!

در سکانس بعد رعنا در عالم خیال سهراب و مریم را در کنار سفره عقد خودش تجسم میکند 

سهراب/ گريه ميکني؟

رعنا/ يهو دلم هوای باباتُ کرد

سهراب/ نکنه ياد عروسی خودت افتادي؟ 

رعنا/ مجلس عروسی به ظاهرش يه عروس داره، اما همه زنايی که تو مجلسن عروسای پشت پرده ان!

رعنا/ به نيت يه پسر چشم بادومی براتون تبرکش کردم

سهراب/ من دوست دارم بچه اولمون دختر باشه

رعنا/ پسره!  سهراب / دختره!

جواد هم مثل همیشه در عالم خیال رعنا حضور دارد

جواد/ چونه نزن رعنا! تقدير که با تبرکِ يه اَنار عوض نميشه!

رعنا/ جواد! تو که عقيده داشتي تقدير دلِ آدمِ؟

جواد/ هنوزم عقيده دارم 

 رعنا/ پس حرفت چيه؟

جواد/ تو سر پيازي يا ته پياز؟!

جواد/ چرا سگرمه هات تو همِ رعنا؟

رعنا/ یادتِ من سر سفره عقد کاشتیُ و نیومدی؟

جواد/ چقدر میپرسی! من که برات توضیح دادم، داشتم میومدم که مامورا ریختن سرم

آخه من معلم تاریخم رعنا! دروغ درس نمیدم، عقیدم درس میدم

رعنا/ من که توضیح نمیخوام جواد! جواب میخوام!

ثوابِ زندونیتُ بزار پهلوی کارت، کدومش سنگین تره؟!

در سکانسی، تهمینه مرد ناشناسی (رسول) را  که فردِ تیر خورده ای به همراه دارد در زیرمین خانه شان پناه میدهد 

سپس بحث و مشاجره ای بین پوریا و تهمینه (نامزد هستند) صورت میگیرد (یه حس ترحم و دلسوزی نسب به پوریا بهت دست میده)

پوریا/ نه تهمینه! نه، حقیقتی که تو ازش دم میزنی کسی نیست که تو زیرزمین زخمیِ

فکر میکنم کسیِ که (رسول)  رفت تو خیابون! برخورد تو و اون مثل دو تا آدمِ غریبه نبود!

تهمینه/ پوریا!  

پوریا/ نه، نترس! تو بی وفا نیستی، من آدمِ بد شانسی اَم!

در سکانسهای پیش رو دیالوگهای مربوط به نقش منصور با بازی بهزاد فراهانی قرار میگیرد

جواد و منصور در اتاق در حال مشاجره هستند، گویا منصور در وصیت نامه پدرش دستی برده است تا اموال را به نام خودش ثبت کند 

رعنا/ کجا خان داداش؟ منصور / زيادي موندم آبجی

رعنا/ هنوزم که رو دنده لجی! منصور / من اختلاس کردم؟

رعنا/ کار نکرده که جوش و خروش نداره!

منصور / تو چرا؟ تو که همخون مني چرا باور کردي رعنا!

رعنا/ من با منصور هم خونم با جواد هم دل! 

پس از فوت جواد، منصور به دیدن خواهرش رعنا آمده تا از احوالاتش جویا شود و مبلغی را به عنوان کمک خرجی به رعنا بدهد 

(موردی که گفتنش به نظر جالب باشه)

دیالوگهای زیر دو بار در  یک قسمت از مجموعه پخش میشود، به اینصورت که یکبار مخاطب از نگاهِ رعنا قضایا را مشاهده میکند 

و در سکانسی دیگر دوربین از زاویه دیدِ منصور صحنه را نشان میدهد 

(متلک پرانیهای خواهر و برادر به هم جالب است)

منصور/ به به دست گلت درد نکنه آبجی، چه رنگی عجب طعمی!

رعنا/ زيادی تعارف ميکنی خان داداش! چاييش موندست، بفهمي نفهمی يکمي اَم جوشيده!

منصور/ کم کَمک داره باورم ميشه که مرحوم آقا جواد معلم خوبی اَم بوده!

رعنا/ هم معلم خوبی بوده هم شوهر خوبی

منصور/ ميخواست جَلدش کنی که نپره!

سکانسهای بعدی که به عنوان آخرین مورد انتخاب کرده ایم بسیار شنیدنی و تاثیر گذار است!

منصفانه نیست که از بازی ماندگار آقای فراهانی در این مجموعه صحبتی به میان نیاید

در ابتدای همین سکانس آقای فراهانی دیالوگهایی را با خود زمزمه میکنند که بسیار احساسی و پر معنا میباشد

علاوه بر آن حرکات و حالات چهره شان به نحوی کاملا طبیعی با دبالوگها هماهنگ است و هم خوانی دارد

مواردی که ذکر شد گویای این واقعیت است که ایشان از تجربه و توانایی خاصی در عرصه بازیگری بهره میبردند

منصور به خانه رعنا آمده است تا با آخرین بازمانده خانواده دانایی (تهمینه) اتمام حجت کند

تهمینه برای آوردن چای به آشپزخانه میرود و منصور به قابِ عکس رعنا خیره میشود و در عالم خیال با او درد دل میکند

مخاطب در همین سکانس به این موضوع پی میبرد که مهر و علاقه خواهری برادری تا چقدر عمیق بوده است

تا آن جا که حتی کدورتها و اختلافات ریشه دارِ بینشان، ناتوانند از اینکه بذر کینه و جدایی در دلهایشان بنشانند

منصور/ تو چجوری يه کوه طاقتُ تو يه وجب سينه جا دادی رعنا؟!

رعنا/ خُب، آدم يه جاهايی سنگِ يه جاهايی شيشه!

منصور/ حضرت عباسی رعنا، چند بار پشيمون شدی؟ (از وصلت با جواد و از عقایدش)

رعنا/ خداوکيليش هيچی!

منصور/ با حسرتی که به دلم مونده کار دستِ خودم ندم خيليه!

رعنا/ ميخوای چيکار کنی؟ 

منصور/ خدا کنه سکته کنم رعنا!

رعنا/ دست بردار خان داداش، بعدِ اين همه سال خسته نشدی؟

منصور/ آی، تو بعدِ اين همه سال پشيمون شدی؟! من با يه کلمه قانع ميشدم رعنا! 

چرا يبار به زبون چند مثقالی زحمت ندادی قالِ قضيه رو بکنی؟!

تو يه کلام اقرار ميکرديا، من خروار خروار سبک ميشدم!

ميدونی از چی ميسوزم؟ تو منُ به جواد مفت فروختی رعنا!

به شرفِ از دست رفتم روی قيمت معاملم ميکرديا جيک نميزدم!

اِ جواد به اعتبار تو آنتریک (تحریک) ميشد منُ سکه يه پولم ميکرد!

عجب حکايتیِ رعنا! دوباره قرارِ با من معامله بشه!

خُب، منم قيمت دستمِ، نميزارم نرخمُ بشکنن!!!

گفتگوی بین منصور و تهمینه

منصور/ به به! کم کمَک داری اوستا ميشی دايی!

تهمينه/ برای چی؟

منصور/ چاييت خيلی خوشرنگه! دم کردنِ چايي از دم کردنِ پُلو سخت تره، اينو قبول داری؟

تهمينه / ممکنه! 

منصور/ من اعتقاد دارم زن يعنی سليقه يعنی مطبخ!

تهمينه / مرد يعنی چی؟

منصور/ اونُ ديگه زنا بايد معنی کنن!

تهمينه/ با اين حساب! مرد يعنی شلخته، يعنی شکم!

منصور/ اوه، نه بابا خيلی خيلی اوستا شدی! همه جا دوزاريت اينجوری ميافته يا بعضی وقتا کجه؟!

تهمينه/ بايد ديد تلفنِ چقدر ارزش داره!

منصور/ دست به متلکت حرف نداره! من که سالهاست ماستامُ کيسه کردم!

پس از بحثی دیگر منصور به سیم آخر زده و حجت را بر تهمینه تمام میکند

منصور/ يا پوريا يا هيچ کس! اگرم بخوای معرکه راه بندازی يه پوست خربُزه ميندازم زيرِ پات با مغز بخوری زمين!

ولی بی فایده است و دلِ عاشق که این حرفها (کسی که عاشق باشه، گاهی اوقات حرف حسابم تحویل نمیگیره نمیره چه برسه به حرفِ زور و ناحسابی) سرش نمیشود!

تهمينه/ برو تدارک پوست خربُزت ببين دايی! من دوست دارم با مغر بخورم زمين!

پس از پایان دیالوگها منصور میرود و تهمینه با حالتِ رضایت (به نحوی که گویا او برنده بوده است و منصور بازنده) به قاب عکسِ رعنا مینگرد

تهمينه/ چطور بود؟ 

رعنا/ به آخر شاهنامه که رسيدی خودت ميفهمی!

__________________________________




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - زرد ابری - ۱۳۹۴/۱/۲۸ عصر ۰۹:۳۹

شماها یکی مثل منو میخواین که نذاره هر کاری دلتون خواست بکنین بعد بگین این همون آدم بده اس
پس چی میشین خوب؟...نه...شماها خوب نیستید فقط میدونید چطور قایم بشین چطوری دروغ بگین .من همچین مشکلی رو ندارم ...من همیشه حقیقتو میگم...حتی وقتی دروغ میگم




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Kurt Steiner - ۱۳۹۴/۲/۲۵ صبح ۰۱:۳۸

به نام خدا

و با سلام به دوستان کافه کلاسیک  

.

.

اینجا سکانس عزیمت توییست جوان بسوی لندن است .

ساعاتی است که الیور کوچک منزل آقای ساوربری را ترک کرده و از زمانی که در صبح بسیار زود از خانه خارج شده زمان بسیاری گذشته است  .

 .

.

- هنگامی که اهالی خانه متوجه نبود او میشوند؛ او مدتهاست از آنجا دور شده و فاصله گرفته - در واقع اینجا ادامه یک پلات پوینت Plot Point اصلی، قطعی، بسیار مهم و تاثیر گذار بوده که داستان را در مسیری تازه قرار میدهد .

در این سکانس الیور به تابلوی مسیر نگاه میکند و در چهره معصومانه و جدی او تصمیم و عزم رفتن وجود دارد . در حالیکه بکلی از حوادث آینده بیخبر است ...

شاید اگر او در همان خانه می ماند . شاید اگر آن حرفهای زشت به توییست جوان گفته نمیشد و نهایتاً اگر الیور تصمیم به عزیمت نمیگرفت؛ هیچکدام از اتفاقات آینده برایش پیش نمی آمد . اتفاقاتی تلخ و شیرین و ماجراهایی که او را تا مرزهای مرگ و زندگی و شروع اتفاقات و پلات پوینت های بعد جلو می برند .

در حال حاضر الیور نمی داند؛ روزهای آینده در چنگال فاگین پیر و دار و دسته اش گرفتار خواهد شد . اما نهایتاً جریان زندگی تنها با اقبالی خوب او را در مسیر نزدیکی و همگرایی به خانواده اصلی خود قرار میدهد .

.

.

و اینجا، در زیر بارانی که راه را برایش می شوید؛ نگاه توییست جوان به آینده است . پشت سر او تنها یک گذشته غم انگیز وجود دارد و این همان شاهکاری است از نویسنده شهیر ادبیات کلاسیک، چارلز دیکنز ...

.

با یادی از برخی گویندگان دوبله اول این سریال : منوچهر والی زاده، ژرژ پطرسی، حسین معمارزاده، مرحوم احمد رسول زاده، ایرج رضایی، فریبا شاهین مقدم و آزیتا یار محمدی و ... زهره شکوفنده و منوچهر اسماعیلی

.

.

پی نوشت : همیشه در نقد فیلمها، اصولی استاندارد و شناخته شده وجود دارند که منتقدین در هر نقطه از دنیا، بصورت یک روال مشخص آنها را بکار می برند . نکات مهمی از ساختار فیلم، ظرافتهای فنی و کارگردانی، شاخص های مهم و پنهان و ...  اما نوع نگاه یک منتقد چیزی است متعلق به خود او و از بینش و احساس او به فیلم سرچشمه می گیرد . گاه در نقد فیلمها با نگاهی شرقی به موارد بسیار ظریفی اشاره میشود که کارگردان خود نیز آنچنان بر آن نکات تاکید نداشته و این همان تفاوت میان نقدهای شرق و مغرب زمین درباره یک موضوع واحد میباشد - بخاطر دارم در برنامه صد فیلم هنگام پخش فیلم موبی دیک، آنچنان نکات زیبا و ریز از یکی شدن هدف و فرد و نوعی نگاه عرفانی بمیان آمد که تصور کردم واقعاً یک انسان شرقی فیلم را ساخته است - و بنظر بنده این همان هنر منتقدان فیلم است که علاوه بر اصول رایج نقد برای مخاطبین اشتراکات فرهنگی و بومی را برجسته و به زیبایی بیان میکنند .

.

.

kurt steiner




RE: سکانسها و دیالوگهای به یاد ماندنی - BATMAN - ۱۳۹۴/۲/۲۹ صبح ۰۴:۱۸

فریاد زیر آب 1356

دوست آن است که گیرد دست دوست

بار اول اواسط دهه 70 دیدمش (Vhs) امشب فرصتی پیدا کردم تا دوباره تماشا کنم و همین بهانه ای شد برای ارسال این پست

خاطرم هست که در ایام دهه 60 و 70 فروشنده ها عکس، این تصویر میفروختن

اولین سکانس و دیالوگ که شخصا بهش علاقمندم

مرتضی و عزت که حالا رفاقتشون حسابی پا گرفته با موتور در حال گشت زنی اند

مرتضی/ میگم امروز برنامت چی هس؟ عزت/ هیچی بابا گرفتار بیکاری هستیم

مرتضی/ لابد میخوای بیافتی به جون مردم و دله دزدی کنی

عزت/ نه بابا! مرتضی/ امروز میخوام حسابی بچزونمت!

عزت/ چجوری؟ مرتضی/ ولت نمیکنم تا نتونی کلاه کسی رو برداری

عزت/ فکر میکنی این حرفایی که بهم زدی روم اثر بزاره؟  مرتضی/ خداکنه!


درست چند دقیقه بعد!

مرتضی/ تو چه جور جونوری هستی پسر؟ اگه گير افتاده بوديم چی؟ حساب مارو نکردی بی معرفت!

عزت/ چرا؟ اتفاقا حساب تو رو کردم! ديدم هم سرعتت مناسبه، هم دست فرمونت مساعد اينه که ناغافل کارش کردم

مرتضی/ بايد پسش بدی! 

عزت/ زکی! بيا! اين ده تومنه ديروزت باقيشم حق فرمون و بنزين امروزت

مرتضی/ هی! دارم جدی حرف ميزنم! گفتم بايد کيف پس بدی!

عزت/ کجا ديدی يه کيفی رو بزنن بعدشم بگن ببخشيد بفرمايين!

مرتضی/ تمومش کن ديگه! يا اينکه همين الان ميشينی ترک من و کيف پس ميدی يا اينکه کيف برميداری و ديگه ام با هم کاری نداريم 

عزت/ همين! مرتضی/ آره، همين!

عزت/ دو سه هزار تومن آب ميخوره، ولی به درک! ما دوست داريم ترک تو باشيم

مرتضی/ هی؟ عزت/ چیه! مرتضی/ بزن قدش!

مرتضی و عزت میرن کافه تا درد دل دوستانه ای داشته باشن، مرتضی خاطرخواه مریم (خواهر عزت) شده

مرتضی/ ميدونی پسر، يه حرفايی هست که آدم نه ميتونه به کسی بگه نه تو دلش نگهداره

عزت/ چه حرفايی؟  

مرتضی/ حرف خاطرخواهی، حرف اينکه آدم بگه من يکی رو ميخوام

ميدونی عزتی، اين خيلی خوبه که آدم يکی رو دوست داشته باشه به آدم پاکی ميده

عزت/ حاليمه، حاليمه مرتضی جون  

مرتضی/ دل آدم صاف ميکنه، نميتونی بفهمي عزت

دلم ميخواست جای تو بودم بي خيال و بي قيد، حرفی تو دلم نبود که واسه دلم گنده باشه

عزت/ پوزخند، چه خوب شد که جای من نيستی، وگرنه تا الان دلت ترکيده بود!  

مرتضی/ يعنی، يعنی ميخواي بگی؟!  

عزت/ آره مرتضی، منم خاطرخوام بدجوری!

این سکانس هم احساسیه و هم جنبه طنز داره

بالاخره عزت به اصرار مرتضی به حرف میاد و هر چی تو دلش نگه داشته رو بیرون میزه و سبک میشه

مرتضی/ آخه تا کی؟! اينجوری که نميشه تو هی خودت بخوری!

من گفتم لابد يه آدميه مثل خودمون که ميتونم چهار تا کلام باهاش حرف بزنم، يه کاری واست بکنم

عزت/ هه! اگه مثل خودمون بود که خودم لال نبودم، تو اين سه چهار ماهه باهاش حرف ميزدم و سر و تهش هم ميکردم

مرتضی/ آخه يه خورده بيشتر فکر کن، اون سر و وضعش، اون دک و پزش، اوون سگش! حتم دارم  سگش از موتور من بيشتر ميارزه به خدا!

عزت/ پس چی! اينم موتوره تو داری!مرتضی/ باشه، هر جوری دوست داری

عزت/ حالا دلخور نشو مرتضی! من به همينشم قانعم ميدونی!

بچه که بودم به خودم ميگفتم، من آخرش خاطرخواهه يه دختر مو بور ميشم!

يه دختره مو بور چشم آبی عين خارجيا! آخرشم همينطور شد! تازه، آذر خيلی ام خانومه!

مرتضی/ تو که گفتی اسمش نميدونی!

عزت/ حالاشم ميگم، آذر اسمی که خودم روش گذاشتم!! بهش ميخوره، نه؟!

عزت به کمک دوستش مرتضی موفق میشه با آذر ملاقات کنه

عزت/ از آدم دروغگو بدت مياد؟

آذر/ بيزارم! دروغ گفتن نشونه ضعف آدمه بخصوص برای يه مرد

عزت/ خيلی داری سخت ميگيری ديگه، دروغ مصلحتی که ضرر نداره!

آذر/ ضررش اين که حرفای راست آدم کسی باور نميکنه!

سکانس بعدی خیلی جالبه و برای خودش ماجرایی داره

مریم به همراه دوستاش برای خرید گل به گلفروشی میرن، مرتضی هم که از قبل تعقیبشون کرده وارد مغازه میشه و چند شاخه گل مریم میگیره

مرتضی/ این برای توئه، تلافی حرفای اون روز!

ماجرای اون روز/ شبی که عزت بعد از مدتها به خونه برمیگرده پدرش از او گله مند میشه که چرا هوای خواهرت نداری، غریبه ها و پسرای محله بهش گیر میدن!

عزت برای اینکه خودی نشون بده همون شب با مرتضی قرار میزاره و از جریان با خبرش میکنه

فردای اون روز مرتضی طبق نقشه مریم رو تعقیب میکنه و مزاحمش میشه، البته همش ساختگیه

عزت هم که از قبل منتظر این موقعیت بوده سریع وارد میدون شده و با مرتضی درگیر میشه و حتی کتکش هم میزنه!

این ماجرا باعث میشه عزت تو محل معروف و محبوب شه و کسی جرات نکنه برای مریم مزاحمت ایجاد کنه

آخرین سکانس و در واقع سکانس پایانی فیلم

در شب عروسی مرتضی و مریم، عزت طبق قراری که با نصیر (شخصی که آذر براش کار میکنه) داشته به دفتر کارش میره و باهاش درگیر میشه

نصیر بعد از مضروب کردن عزت میمیره و عزت هم چک و اسناد آذرکه تو گاوصندوق نصیر گرویی بوده برمیداره و راهی خونه میشه که آذر هم اونجاست

عزت/ آدمِ ديگه،  بالاخره يروزی بايد بميره
خوش به حال اون کسی که وقتی داره ميميره پيش خودش شرمنده نباشه

در پایان یک تصویر به یادماندنی که اولش قصدم این بود در تالار سیگار و سینما قرار بگیره


______________________________________

برداشت شخصی

فيلمساز به همون اندازه ای که به موضوع خاطرخواهی و مبحث عشق در فيلم توجه کرده، 

بحث دوستی و رفاقت و تاثير اون در زندگ شخص رو هم به خوبی و حتی پر رنگ تر از مورد اول بهش پرداخته

توضيح عزت در ابتدا يک خلافکار و کيف دزده اما وقتی رفيقش مرتضی اون رو حين ارتکاب جرم ميبينه 

و باهاش به تندی برخورد میشه، عادت زشت کيف قاپی رو کنار میزاره

عزت تصوير شخصيتی که در خانواده از مهر پدری محروم بوده، در نتيجه خواه ناخواه به سمت خلاف کشيده ميشه

از طرف ديگه آذر هم به شدت گرفتار فقره تا جايی که از پرداخت هزينه درمان مادرش ناتوانه

ضمن اينکه بيننده در نگاه اول آذر (فاطی) رو يه زن بی قید و بند تصور ميکنه 

اما در ميانه فيلم متوجه ميشه، کارهای ناشايست اون از روی اجبار و ما حاصل نداری و فقرهست

نتیجه اینکه فیلمساز در این اثر سینمایی به مخاطب یادآوری میکنه، هم فقدان عاطفی و هم معضل فقر هر دوی اینها انسان رو در برابر ناملایمات آسیب پذیر میکنه

اسامی که برای شخصیتها انتخاب شده به نوعی کاملا با رفتار، کلام و ظاهرشون همخونی داره که به نظر من از موارد مثبت فیلم به حساب میاد

فیلمساز، سکانس ابتدایی و پایانی فیلم رو به هم ارتباط داده به نحوی که مخاطب با تماشای صحنه های پایانی سکانس آغازین فیلم هم براش تداعی میشه 

تماشاگر در آغاز فیلم عزت رو در حال سرقت و فرار از دست مامورران مشاهده میکنه و در صحنه پایانی هم این اتفاق به نوعی دیگه جریان داره

اما یه فرق اساسی به چشم میاد، عزت در ابتدا یک سارقه و شخصیت نسبتا سیاهی داره اما در انتها برای گرفتن حق پیش قدم میشه و اون سیاهی به سپیدی مبدل میشه

اگر امکانش بود که نیست! دلم میخواست این فیلم رو بصورت رنگی هم تماشا کنم که قطعا جذاب بود!

امشب در حين تماشای فيلم احساس کردم صدای منوچهر والی زاده هم به شخصيت مرتضی ميشينه، ضمن اينکه کار آقای جليلوند هم ایرادی بهش وارد نیست




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - Kurt Steiner - ۱۳۹۴/۴/۱۰ عصر ۰۵:۳۶

و با سلام به دوستان کافه کلاسیک  

.

.

هزارتوی پن

.

نام اصلی : El Laberinto del Fauno   عنوان انگلیسی : Pan's Labyrinth    محصول سال 2006

.

     برنده جایزه بهترین فیلم برداری انجمن ملی منتقدان فیلم آمریکا
     برنده جایزه اسکار بهترین فیلمبرداری
     برنده جایزه اسکار بهترین چهره پردازی
     برنده جایزه اسکار بهترین طراحی صحنه
     نامزد جایزه اسکار بهترین فیلم خارجی زبان
.

اوفلیا، دختر بچه‌ای که با مادر باردار و ناپدری اش، یک نظامی فاشیست، در زمان جنگ‌های داخلی دوران ژنرال فرانکو، دیکتاتور اسپانیا زندگی می‌کند . روزی حشره‌ای شبیه یک پری می‌بیند که او را به یک هزارتو یا لابیرنت اسرارآمیز هدایت می‌کند که به دنیای زیرزمینی ختم می‌شود . در ادامه با یک فان - از موجودات افسانه ای - برخورد می‌کند و در دنیای خیال و واقعیت قرار میگیرد . کارگردان در این فیلم دو خط خیال و واقعیت از زندگی اوفلیا را در پایان به زیبایی به هم مرتبط می‌سازد .
موسیقی فیلم براساس یک لالایی و توسط خاویر ناواره ساخته شده و نامزد دریافت جایزه اسکار گردید .  ویکیپدیا -

- این فیلم آکنده از سکانسهای سینمایی زیبا، دیالوگها و چیدمانهای دقیق عناصر تصویری در قاب دوربین میباشد . سکانس مرگ دختر بچه با حالت چهره، زاویه نگاه و صدای واپسین نفس های او که آمیخته با موسیقی آرام و حزن انگیز است؛ شاید طبیعی ترین و تاثیرگذار ترین بخش فیلم را بوجود آورده باشد -

.

.

.

.

فان :

- در فقط وفتی باز میشه که روی اون خون یک بیگناه ریخته بشه . فقط یک قطره خون . یک ضربه کوچک . فقط همین ... این آخرین آزمایشه عجله کن !

اوفلیا با اشاره سر، تردید و عدم اطمینان به فان ...

- نه

- مگه قرار نبود بدون هیچ بازی از من اطاعت کنین . بچه رو بده بمن !!!

- نه ...برادرم پیش من میمونه

.

.

- زندگی اشرافی خودتون رو بخاطر این وروجک فدا میکنین . اینو میخواین ...

- آره ... فدا میکنم ...

- سرزمین خودتون رو برای او نابود میکنین ! میخواین به خاطر اون همه چیز رو فراموش کرده و از اونها چشم پوشی کنین ؟

- بله ... این کارو میکنم !

- پس عالیجناب ... خواسته شما رو .... اطاعت میکنم .

.

.

سکانس مرگ اوفلیا - چهره معصوم، بیگناه و مضطرب دختربچه

.

.

.

.

..

.

.


سکانسی که سروان، پی به فعالیتهای مخفیانه دکتر میبرد . همه چیز برملاشده و دکتر اکنون خود را بیدفاع در برابر او میبیند ...

.

- نمیتونم بفهمم چرا از من اطاعت نکردی ؟

- چون اطاعت ... اطاعت کردن بدون فکر رو فقط افرادی که مثل شما هستند ... و مجبورند ... انجام میدن، کاپیتان !

[  تداعی گر جمله : شما فقط میتونین جانمون رو بگیرید . اما نمیتونید فکرمون رو از ما بگیرید ! ]

.

.

.

.

.

.

مرگ مادر - اوفلیا نگران احوال او . تفاوت ها در سمت نگاه ها  ...

Vidal : Before Death Of Doctor

Listen to me. If you have to choose, save the baby. That boy will bear my name and my father's name

.

.

.

در کنار مادر  .... درست لحظاتی قبل  ...

.

- این گیاه جادوییه " فان " بمن دادِش

  بمن گفت حالت بهتر میشه ! هینطور هم شد !

- اوفلیا تو باید به پدرت گوش بدی !

   باید اینکارا رو بس کنی

- نه ! من نمیخام . من میخام از اینجا برم

   لطفاً منو از اینجا ببر . بیا بریم خواهش میکنم !

.

.

- چیزها به این راحتی نیستند ...

 تو دیگه بزرگ شدی

 زندگی جای بی رحمیه !

 بزودی خودت میبینی که زندگی قصه پریان نیست

 و تو اینو یاد میگیری ...

.

.

سروان در حلقه مبارزین

 

.

- پسرم ... به پسرم بگید ...

   بهش بگید پدرش در چه ساعتی مرد . بهش بگید که من ...

مرسدس :

 - نه !

   حتی نمیخواد اسم تو رو بدونه

.

.

kurt steiner




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سارا - ۱۳۹۴/۵/۲۴ عصر ۰۱:۴۱

سکانس معروف پلکان ادسا در فیلم رزم ناو پوتمکین( ساخته سرگئی ایزنشتاین 1925 ، روسیه)

این فیلم به پاس شورش مردم علیه تزار در سال 1905 و قتل عام انان در بندر ادسا ساخته شده که ملوانان رزمناو پوتمکین نیز به یاری مردم میشتابند و صحنه هایی پر از درگیری و کشتار خلق میشود

اما معروفیت و این فیلم علاوه بر واقعه تاریخی ان(هر چند که ایزنشتاین در ان دست برده) از نظر تکنیک و فن ساختاری ان خصوصا برای صحنه معروف و مشهور پلکان ادسا میباشد. که از نظر تدوینی جزو معروفترین سکانسهای تاریخ سینماست.

صحنه هایی از کودکی که کشته میشود و زیر پا میماند و مادری که از کشته شدن فرزندش فریاد بر می ارد و کالسکه کودکی که از رو پله ها رها میشود.

این صحنه ها بارها در فیلمهای مختلف بازسازی شده که از مشهورترین انها میتوان به فیلم تسخیر ناپذران اشاره کرد


و همچنین خیلی از فیلمهای صاحب نام در برخی صحنه ها ازین فیلم الهام گرفته اند بعنوان مثال صحنه کشته شدن دختر مایکل در پایانبندی فیلم پدر خوانده سه که بروی پله ها اتفاق می افتد




سکانس، دیالوگ "دوازده سال بردگی" - BATMAN - ۱۳۹۴/۸/۱۲ صبح ۰۲:۲۹

Twelve Year A Slave 2013

 ///قوانین عوض میشن اما حقایق جهان بدون تغییرن ///

در این مبحث به بخشهای مهمی از سکانسها و دیالوگهای این اثر سینمایی توجه شده است

اولین سکانس و دیالوگ، زمانی که کارگران سیاه پوست مشغول برداشت محصول پنبه هستند یک سفید پوست هم در بین آنها حضور دارد

گفتگوی سالمون (سیاه پوست) و آرمزبی (سفید پوست) در حالیکه زخمهای سالمون را مداوا میکند

Solomon/ میتونم بپرسم چطور به این موقعیت رسیدی؟ 

Armsby/ هر قدر ناظر مزرعه بودن کار قابل اطمینانی باشه از اون طرف هم کار آسونی برای روح و وجدان آدم نیست 

من که میگم هیچ انسان با وجدانی نمیتونه با زدن شلاق (هر روز) به دیگران بدون اینکه ذره ذره وجود خودش رو فنا کنه اینکارو انجام بده

اینکار اون رو به جایی میرسونه برای اینکه تحت تاثیر قرار نگیره یا برای خودش توجیه میاره 

یا راهی پیدا میکنه تا احساس گناهش رو لگد مال کنه، من همینکارو کردم بارها و بارها (حالا تقاص گذشته رو پس میده)

مهمترین دیالوگ فیلم زمانی شنیده میشود که بس (سفیدپوست درستکار یا همان آدم خوبه داستان) به همراه برده ها در حال ساخت انبار یا کلبه هستند

گرمای هوا به شدت آزار دهنده است و اپس هم این را میداند بنابراین به آقای بس پیشنهاد میکند تا کمی استراحت کرده و آب بنوشد

Bass/ چیزی که باعث تعجب من شده اینه که تو نگران حال من در این گرما هستی در حالیکه وضعیت کارگرات خیلی سخته!

Edwin Epps/ اونها جزء دارایی های من هستن 

Bass/ هدف از این گفتگو اینه که مشخص شه چی واقعیته و چی نه!

پس باید گفت که در برده داری نه عدالتی هست و نه رستکاری

اما سوال جالبی مطرح کردی! وقتی به این نکته برسیم که تو چه حقی در مقابل برده هات داری، چه حقی؟

 Epps/ من اونهارو خریدم و بابتشون پول دادم

Bass/ البته که اینکارو کردی و قانون میگه تو حق نگه داشتن سیاه پوست رو داری ولی با عرض معذرت این دروغه

فرض کن قانون رو دستکاری کنن، آزادیت رو بگیرن و تو رو برده کنن! اینطور فرض کن

Epps/ نمیشه چنین فرضی کرد!

Bass/ قوانین عوض میشن اپس، حقایق جهان بدون تغییرن!

این یه حقیقته، حقیقت ساده اینه که چیزی که درسته و حقه برای همست

سفید و سیاه مثل هم هستن!

_________________________________________

سالمون پس از فروخته شدن به آقای فورد (ارباب خوب) در مزرعه نیشکر مشغول به کار میشود

او یک برده معمولی نیست و غیر از هنر نوازندگی ویولن، از مهندسی حمل و نقل نیز سر رشته دارد

قرار است تعدادی از کارگران از منطقه محل کار به نقطه دیگری حمل شوند 

طبق روال همیشگی قرار میشود از مسیر کنار برکه عبور کنند اما سالمون پیشنهاد جالبی ارائه میکند

او عقیده دارد به جای مسیر قبلی از رودخانه و بوسیله کلک مسافت همیشگی را طی کنند تا زودتر به مقصد برسند

در نهایت با نقشه خلاقانه سالمون موافقت و ایده او عملی میشود

ارباب فورد که از این ابتکار بسیار خوشش آمده یک ویلون زیبا به سالمون هدیه میکند

برداشت من از این سکانس/ هنر و هنرمند جزئی از وجود هم و به هم وابسته اند، تا هنرمندی نباشد هنری شکوفا نخواهد شد 

تا هنری (در اینجا موسیقی و آلات آن مد نظر است) هم نباشد نمیتوان شاهد هنرنمایی یه هنرمند بود

بنابراین نمیشود بین آنها فاصله ایجاد کرد، اگر هم چنین اتفاقی پیش آمد بعدها دوباره شاهد پیوند این دو خواهیم بود (یک هنرمند عاشق هنر)

 مورد بعد/ یکی از قوانین برده داری این است که برده های سیاه پوست غیر از بیگاری (کار بدون مواجب) حق و حقوق دیگری ندارند

مثلا اگر برده ای از سواد نوشتن و خواندن برخوردار بود به هیچ وجه اجازه طرح آن را ندارد

شاید به این علت که در آن زمان داشتن سواد (حتی در حد خواندن و نوشتن) یک برتری محسوب میشد

به این ترتیب برده ها حق داشتن یک همچین امتیازی را نداشتند، گویا محکوم بودند تا از تمامی فضایل اخلاقی محروم باشند

خوب طبیعتا داشتن هنر هم یک امتیاز است اما تفاوت هنر این باشد که هر جا و به هر نحوی خودش را نشان میدهد

کسی هم نمیتواند منکرش شود یا ندید بگیرد، به همین علت اربابان سفید پوست قادر نبودند هنر نوازندگی سالمون رو کتمان کنند

از سکانسهای ابتدایی و پایانی فیلم

دقایق آغازین فیلم سالمون در حال کوک و تنظیم کردن ویولن است و درست در همان سکانسهای آغازین نیز گرفتار میشود

عکس این اتفاق در سکانسهای پایانی اتفاق میافتد، سالمون در حالیکه ویلون خود را در دست گرفته و ظاهرا قصد کوک کردن آن را دارد 

 لحظاتی بعد سیمهای ویولن را پاره کرده و به زمین میکوبد

شاید بتوان چنین برداشتی کرد/ سالمون هنر خود را عامل بدبختی و گرفتار شدنش میدانست

قبل از بردگی در ایالت و شهر خودش نوازنده ای خاص و شناخته شده ای بود به همین علت چهره ای شناخته شده ای بود

همین شهرت باعث میشود به دام دو فرد ناشناس و شیاد گرفتار و سپس به عنوان برده فروخته شود

برای همین ویلون را میشکند تا روحش را از بند شهرتی که عامل بدبختی او شد خلاص کند

جالب تر آنکه بعد از این اتفاق است که سالمون به آرزوی تقریبا محالش یعنی آزادی دست میابد

شاید این جمله برایتان آشنا باشد که شهرت درد سرساز است و انسان گمان خوشبخت تر است!

این سکانس بسیار پر معنا و قابل تامل است

در دقایق آغازین در صحنه ای که سالمون در بند است و با کشتی به آمریکای جنوبی منتقل میشود و قرار است به فروش برسد

پس پیاده شدن از کشتی در اسکله و در گوشه ای مینشیند و در همین حال به زمانی میاندیشد که به عنوان مردی آزاد صاحب همه چیز بود

در فلاش بک، سالمون به همراه همسر و فرزندانش، آزاد و خوشبخت برای خرید داخل مغازه ای میشوند که بطور اتفاقی یک سیاه پوست دیگر هم در آنجا میشود

اما او مانند سالمون مردی آزاد نیست و برده است، لحظاتی بعد اربابش از راه میرسد و صدایش میکند

سپس خطاب به فروشنده میگوید، عذرخواهی من را بابت ورود بدون اجازش پذیرا باشید

لحظه ای بعد سالمون با نگاهی غرور آمیز (نگاهی که به خود میبالد زیرا او یک سیاه پوست آزاد است) پاسخ میدهد

نیازی به اجازه خواستن نیست!

سپس ارباب یا همان مرد سفیدپوست در حالی که از فروشنده خداحافظی میکند با نگاهی تهدید آمیز

همراه با بغض و کینه که یقینا حرفهای زیادی در پس آن پنهان است از مغازه خارج میشود

حین تماشای فیلم به این فکر میکردم که شاید ماجرای اغفال سالمون و گرفتار شدنش زیر سر همین شخص باشه!

اگر هم اینطور نباشه باز هم نگاه پر معنا و کنایه آمیزیه، به قول قدیمیها که میگن کوه به کوه نمیرسه اما آدم به آدم میرسه! (شاید به زودی خودت هم برده شدی پس انقدر خوش خیال نباش)

در هر صورت سکانس بسیار تاثیر گذاری است و مخاطب عمیقا با کاراکتر احساس همدردی میکند، شاید سالمون هیچ وقت فکرش را هم نمیکرد روزی خودش برده دیگران باشد!

مورد آخر که باز هم تاثیر گذار است

اسارت و آزادی

زمانی که هم بندی سالمون (کلمنز) توسط اربابش و با ارائه سند به او بازگردانده میشود مخاطب همزمان دو احساس کاملا متفاوت و متضاد را تجربه میکند

از بین تمام صحنه ها این یکی برای من ماندگارتر خواهد بود و سکانسی هست که خیلی بهش علاقمندم

سفید و سیاهی که به ظاهر ارباب و برده اند در حالیکه حقیقت امر چیزه دیگریست!

1/ خوشحال از اینکه یک برده سیاه پوست که قرار بود به اجبار محکوم به سرنوشتی نامعلوم باشد به آغوش زندگی بازمیگردد

2/ غمگین به اینخاطر که برده های دیگر با حسرتی وصف ناشدنی این اتفاق خوشایند را نظاره میکنند و افسوس میخورند

التماسهای سالمون به کلمنز Clemens هم بطور حتم مخاطب را بی اندازه متاثر میکند

اما درست در پایان فیلم شاهد این اتفاق غیر قابل پیش بینی برای سالمون خواهیم بود

باز همان احساس شادی توامان با غم البته بسیار عمیق تر

سالمون مثل همیشه و به اجبار به همراه برده های دیگر در زمین ارباب با مشقت کار میکند که ناگهان مردی سیاه پوش (کلانتر) صدایش میزند پلت (نام بردگی سالمون)؟ پسری که پلت صدایش میکنند کجاست؟

 لحظاتی بعد و در اتفاقی غیر منتظره دوست قدیمی سالمون با حضور کلانتر سند آزادی سالمون رو برایش به ارمغان میآورند! این برای سالمون کمتر از یک معجزه نیست

لحظه وداع پتسی Patsey با سالمون که بسیار احساسی است

اما اینبار کسی که شاهد آزادی برده ای دیگر است دختر جوانیست که بارها مورد تجاوز، آزار و اذیت اربابش قرار گرفته + رفتارهای غیر انسانی و نگاههای تحقیر آمیز همسر ارباب

همه اینها دست یه دست هم میدهند تا مخاطب غم سنگینی را که در سینه دختر جوان پنهان است را به خوبی احساس کند

حین تماشای این صحنه به این فکر میکردم با رفتن سالمون قراره چی به سره پتس بیاد؟! مسلما وجود سالمون دلگرمی و دلخوشی بزرگی بود براش

 سکانس پایانی 

سالمون، سرانجام پس از مشقت های فراوان و تحمل 12 سال بردگی بار دیگر به آغوش همسر با وفایش بازمیگردد

_____________________________________________________

برداشت شخصی 

12سال بردگی داستانی گیرا و تاثیر گذاری دارد + صحنه ها و حوادثی تکان دهنده که در عین حال شامل ضعفهایی نیز میباشد

به عنوان مثال مخاطب در حین تماشای اثر به هیچ وجه گذشت زمان را آنطور که باید احساس نمیکند، گویا زمان ثابت مانده است

(احساس واقعیم در حین تماشای فیلم این بود که همه این اتفاقات در طول یکسال و حتی کمتر رخ میده)

شاید اگر تماشاگر قبل از دیدن فیلم و بعد از پایان آن از عنوانش (12 سال بردگی) آگاهی نداشته باشد 

هرگز به ذهنش خطور نمیکند که فیلم روایت 12 سال بردگی یک انسان سیاه پوست را به تصویر کشیده است!

مضاف بر این گریم شخصیتها نیز ضعیف و تا حد زیادی واقع گرایانه نیست

طبیعتا هر انسانی 12 سال از بهترین روزهای عمرش را در مکانی دور افتاده و در رنج و عذاب سپری کند بیش از اینها شکسته خواهد شد

معتقدم 12 سال بردگی میتوانست بهتر از اینها باشد و داستان آن به گونه ای روایت شود که مخاطب پس از تماشای فیلم بی آنکه از عنوان آن با خبر باشد گذشت زمان را احساس و لمس کند

فیلم گرسنگی محصول 2008 را چند سال قبل تماشا کردم، کارگردان این اثر هم استیو مک کوئین بوده است

به نظر من سبک روایت گرسنگی از جهاتی بهتر از 12 سال بردگی بود، چهره پردازی شخصیتهام عالی و بی نقص است 

تا جایی که هر بیننده ای حتی اگر اهل فیلم و سینما هم نباشد براحتی درد و رنجی را که شخصیت اصلی فیلم درگیر آن است را لمس خواهد کرد

ناگفته نماند که بابی ساندز شخصیت اصلی داستان روزهای متوالی دست به اعتصاب غذا میزند!

جالب اینکه استیو مک کوئین علاوه بر کارگردانی گرسنگی در نوشتن فیلمنامه هم نقش بسزایی داشته (هر دو اثر یاد شده بر اساس واقعیت ساخته شدند)

معتقدم اگر فیلمنامه 12 سال بردگی را نیز کارگردان آن مینوشت ممکن بود با اثر پخته تری وبرو باشم

در هر صورت 12 سال بردگی فیلمی تاثیر گذار است که به خوبی حسه ترحم و دلسوزی مخاطب را نسبت به کاراکترها (برده ها) تحریک میکند

احتمالا در آینده شاهد ساخت یک مجموعه تلویزیونی از این داستان باشیم (حس ششم میگه)

موردی که به نظرم جالب بود اینکه مایکل فسبندر  Michael Fassbender بازیگر نقش ادوین اپس در فیلم گرسنگی ساخته همین فیلمساز در سال 2008 هم ایفای نقش کرده است

البته در گرسنگی نقش یک مبارز و آزادیخواه ایرلندی بابی ساندز (Bobby Sands) را ایفا میکند اما در فیلم مورد بحث ما در هیبت یک برده دار سنگدل و هوسران ادوین اپس (Edwin Epps) ظاهر شده است!

اینجاست که هنر واقعی یک بازیگر نمایان میشود، بطور یقین یک بازیگر کار درست به خوبی از پس هر نقشی بر می آید

دوازده سال بردگی




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - لو هارپر - ۱۳۹۴/۸/۱۳ صبح ۰۲:۱۸

سکانس های ماندگار فیلم سانست بلوار

 سکانس ابتدایی فیلم بسیار جذاب است. جو گیلیس که مرده، راوی داستان است. خیلی کم پیش می آید که راوی داستان یک شخص مرده باشد.


سکانس بعدی سکانسی است که ویلیام هولدن و گلوریا سوانسون در جال دیدن فیلمی صامت از گلوریا سوانسون هستند. این فیلم در واقع فیلم صامت ملکه کلی با بازی گلوریا سوانسون است و گلوریا سوانسون به ویلیام هولدن میگوید فکر میکنی بازم از این ستاره ها وجود داشته باشد البته ممکنه همچنان یکی وجود داشته باشد، شاید گرتا گاربو.

سکانس جذاب بعدی، سکانس رقص ویلیام هولدن و گلوریا سوانسون است. ویلیام هولدن در حالی که با گلوریا سوانسون میرقصد میپرسد پس بقیه مهمان ها کی می آیند؟ گلوریا سوانسون در حالی که چشمهایش را بسته است با کمال خونسردی میپرسد کدام مهمان ها؟ مهمانی وجود ندارد. نمیخواستم که امشب من و تو تنهاییم خرایش کنم. امشب فقط مال من و نوست.

سکانس معروف بعدی سکانسی است که گلوریا سوانسون خود را شبیه چارلی چاپلین گریم کرده و کارهای چارلی چاپلین را تقلید میکند.

سکانس خوب دیگر فیلم سکانسی است که ویلیام هولدن در حال جمع کردن وسایلش است و به گلوریا سوانسون میگوید که دارد او را ترک میکند. گلوریا سوانسون در حالی که اسلحه در دستش است به سقف خیره شده و با صدای آرام با خودش میگوید من یک ستاره ام. هیچکس حق ندارد یک ستاره را ترک کند. همین دلیل وجودی ستاره هاست.

سکانس دیگر سکانسی است که او به آرامی در حالی که فکر میکند یک فیلم را بازی میکند از پله ها پایین می آید و عکاسان و خبرنگاران در حال گرفتن عکس از او هستند.

سکانس پایانی فیلم محشر است و شاید یکی از به یاد ماندنی ترین سکانس تاریخ سینما باشد. گلوریا سوانسون میگوید برای نمای نزدیک آماده ام آقای دومیل. بعد آرام آرام به دوربین نزدیک میشود و آنقدر نزدیک میشود که صورت او تار میشود و فیلم به پایان میرسد.





RE: سکانسهای به یاد ماندنی - لو هارپر - ۱۳۹۴/۸/۱۴ صبح ۰۳:۳۴

سکانس های ماندگار فیلم صبحانه در تیفانی

فیلم ابتدا با موسیفی moon river (تصویر ماه در رودخانه)  شروع میشود و صبح زود تاکسی ای در جلوی مغازه ی تیفانی می ایستند و ادری هپبورن با آن لباس بسیار زیبایش از تاکسی پیاده شده و در حالی که یک شیرینی و یک لیوان قهوه در دست دارد و مشغول خوردن است به مغازه های جواهرفروشی نگاه میکند.

صحنه ماندگار دیگر صحنه ای است که ادری هپبورن کنار پنجره نشسته و گیتار میزند و با حالتی غمگین آهنگ moon river (تصویر ماه در رودخانه) را میخواند.

آهنگ moon river (تصویر ماه در رودخانه) با صدای ادری هپبورن

http://s3.picofile.com/file/8221023668/Audrey_Hepburn_%E2%80%94_Moon_River_download_Mp3_Listen_Free_Online.MP3.html

http://www.4shared.com/mp3/604Jf1A5ce/Audrey_Hepburn__Moon_River_dow.html

فیلم مملو از سکانس های کمدی نیز هست. نمونه آن دعواهای همسایه ژاپنی (میکی رونی) ادری هپبورن به خاطر مزاحمت های اوست.

سکانس کمدی ماندگار دیگر سکانس مهمانی ادری هپبورن است که نی سیگار بلند او در کلاه زنی فرو میرود و کلاه زن آتش میگیرد در حالی که هیچکس متوجه نیست بعد از چند ثانیه ادری هپبورن به قصد دانستن ساعت دست دوستش را برمیگرداند تا ساعت مچی اش را ببیند که لیوان مشروب او روی کلاه زن ریخته و آتش خاموش میشود.

سکانس کمدی دیگر سکانس دزدی ادری هپبورن و جرج پپارد از فروشگاه است که سرانجام با دزدیدن یک ماسک گربه و یک ماسک سگ و ردن آن ماسک ها به چهره شان از فروشگاه میگریزند.

سکانس پایانی فیلم نیز یکی از عاشقانه ترین و رویایی ترین سکانس های تاریخ سینماست که ادری هپبورن زیر باران در حالیکه که گربه اش را در آغوش گرفته به سوی جرج پپارد میرود و آن دو یکدیگر را عاشقانه میبوسند و در همین حال موسیقی moon river (تصویر ماه در رودخانه)  زده میشود و فیلم به پایان میرسد.

موسیقی متن فیلم

http://s3.picofile.com/file/8221023634/Breakfast_At_Tiffanys_Original_Film_Score_Main_Title_Henry_Mancini.mp3.html

http://www.4shared.com/mp3/juzZFT-_ba/Breakfast_At_Tiffanys_Original.html




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - زبل خان - ۱۳۹۴/۱۰/۶ عصر ۰۲:۳۲

این روزا شبکه ای فیلم سریال "سفر به چزابه" ساخته زنده یاد  رسول ملاقلی پور رو پخش می کنه...

سریالی با مضمون جنگی که ملاقلی پور تخصصی أر آن داشت و بارها فیلم های جنگی ساخت..

یکی از بهترین سکانس های این سریال یا بهتر بگم فیلم سکانسی هست که جنگ به پایان رسیده و امدادگر خانم که با بازی زیبای عاطفه رضوی شاهدش هستیم با برانکارد یه سرباز قطع نخاعی رو به دوش خود می کشه همراه با یه اسیر عراقی به نام عبدالرحمان با بازی زنده یاد " جمشید اسماعیل خانی"

که در بین راه با تعدادی رزمنده ایرانی بر می خورن و اونها هم که در ارزوی شهادت هستن و می بینن جنگ به پایان رسیده همراه با این 3 نفر می شوند..

در جایی به تعدادی عراقی بر می خورن که بالای تپه ها به شادی مشغولن... اسیر عراقی با ایرانی ها وداع می کنه که بره پیش هموطنانش..

ولی عراقی یه باره متوجه می شوند و بسوی اونها شلیک و خمپاره پرتاب می کنن..

و یکی از بهترین سکانس های سینمای جنگ رو رقم میزنن..

 رزمندگان جا مانده از قافله شهادت یکی پس از دیگری به شهادت میرسن که با صحنه های زیبایی همراه میشه..

صحنه های انفجار و افتادن یکی پس از دیگری که با موسیقی زیبایی هم همراه میشه خیلی زیبا و تحسین بر انگیز به بیننده انتقال پیدا می کنه..

اخرین رزمنده که که به شهادت میرسه

پیمان سنندجی زاده بود قبل از پایان فیلم سفر به چزابه در روز بیستم آذرماه ۱۳۷۴ در حین رفتن به محل فیلمبرداری در اثر سانحه رانندگی مجروح و پس از دو روز بستری در بیمارستان درگذشت


و در انتها باید یادی کنیم از قهرمانان با نام و بی نشان سرزمینم که سینه سپر کردن،مظلومانه ایستادند،شجاعانه جنگیدند و غریبانه رفتند.:heart:




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - هستی گرا - ۱۳۹۴/۱۰/۱۱ صبح ۱۰:۱۸

فيلم سينمايي جدايي نادر از سيمين
سكانس دادگاه،با بازي قوي شهاب حسيني در اين سكانس
دليل اينكه اين سكانس برام جذاب بود بازي قوي شهاب حسيني كه يه حس طبيعي بودن به بيننده القا ميكنه و البته ديالوگ هايي كه توي اين سكانس بود،بخصوص ديالوگ هاي شهاب حسيني اونقدر از دل جامعه بيرون اومده بود كه احساس ميكردم اين سكانس، يك سكانس از يك فيلم مستند بود،كه اين بنظرم انسان شناسي و جامعه شناسي قوي نويسنده رو نشون ميداد.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - هستی گرا - ۱۳۹۴/۱۰/۱۱ عصر ۱۲:۰۴

.

فیلم تروآ_troy

سکانس خاطره انگیز نبرد آشیل یا همان آکیلیس(برد پیت) و هکتور(اریک بانا) با موسیقی متن زیبایش.

به خصوص اون قسمتش که آشیل برای خون خواهی رفت جلوی قلعه ی شهر تروآ و سرشو انداخت پایین و با صدای بلند چند بار داد زد ،هکتور،هکتور،هکتور.

این سکانس قدرت عجیبی بهم منتقل میکنه.

البته اون قسمت که آشیل بعد از نبرد،پای هکتور رو به ارابه بست واقعا برام دردناک بود.

در کل میتونم بگم برای من یک سکانس به یاد ماندنی از یک فیلم به یادماندنی بود



ویرایش
پ.ن:جهت اطلاع گرامیان، این دو پست"دوباره نوشتی" از جستار و پست خودم در فاروم" ه.م" بود.


RE: زنگها برای که به صدا درمی آید... - کنتس پابرهنه - ۱۳۹۴/۱۱/۷ صبح ۰۳:۱۸

فیلمهایی که از رمانهای همینگوی اقتباس میشوند معمولا فیلمهایی زیبا و ناب از کار در می آیند. زنگها برای که به صدا در می آید هم از این دسته مستثنی نیست و مخاطبِ شیفتهٔ سینمای کلاسیک قطعا از دیدنش لذت میبرد. البته همینگوی زیاد از این فیلم راضی نبود و برای اینکه یک بار فیلم را کامل ببیند مجبور میشود پنج بار به سینما برود و هر دفعه قسمتی از فیلم را تماشا کند. او معتقد بود بهترین صحنه های کتاب بدون هیچ دلیلی در فیلم حذف شده است.

به نظر من سکانس پایانی فیلم یکی از بهترین صحنه های فیلم است و دیالوگهای روبرتو (گری کوپر) خطاب به ماریا (اینگرید برگمن) بسیار تاثیرگذار است.این بار هم مثل همیشه پایان بندیِ تلخِ داستان همینگوی به ماندگار شدن فیلم کمک شایانی می کند...

روبرتو بعد از عملیات سخت و طاقت فرسای انفجار پل، سالم به آغوش ماریا بازمی گردد. حالا باید از جاده ای که در تیر رس سلاحِ دشمن قرار دارد عبور کنند.همه از جاده میگذرند و در آخر فقط ماریا و روبرتو می مانند. روبرتو به ماریا می گوید: تا شلیک بعدی صبر می کنی و بعد، قبل از اینکه اسلحه هاشون رو پر کنند، با سرعت عبور میکنی... ماریا به سلامت از جاده عبور میکند و روبرتو در زیر نگاه نگران همه راهی می شود. بیشتر راه را با موفقیت طی میکند و در لحظهٔ آخر اسبش مورد اصابت گلوله قرار میگیرد و به شدت مجروح می شود.

و گفت و گوی پایانی روبرتو با ماریا...

روبرتو: ماریا گوش کن و هیچی نگو. ما الان با این وضعیت نمیتونیم بریم آمریکا. ولی اینو بدون که همیشه و همه جا کنارتم. میفهمی چی میگم؟ الان هم باید بری ماریا

ماریا: نه من با تو می مونم روبرتو

روبرتو: نه ماریا. اگه بری منم میتونم بیام... این تنها راهیه که میتونیم با هم بمونیم

ماریا: نه، نه میخوام کنارت بمونم

روبرتو: واسه هر دومون بهتره اگه تو بری. این تنها راهیه که منم بتونم بیام. الان هم میدونم به خاطر هر دومون میری. چون قراره همیشه عاشق هم بمونیم

ماریا: برای من راحت تره که پیش تو بمونم روبرتو


روبرتو: میدونم این برات سخته اما شرایط من هم درست مثل شرایط توئه. پس برو تا من هم بیام. تو الان خودِ من هستی. مطمئنم تو هم این احساس رو داری ماریا. یادت میاد دیشب چی گفتیم؟ زمان ما همین "الان" هست که با همیم و هیچ وقت تموم نمیشه

ماریا:نه، نه

روبرتو: من و تو الان یکی شدیم دیگه. میدونم که درک میکنی. پس حالا سریع و سلامت از اینجا دور میشی. حالا بلند شو و برو و بدون که هر دومون داریم میریم. فقط یادت باشه تو الان خود من هستی و بدون که هر جا باشی من هم همونجام.

حالا برو بدون خداحافظی چون ما دیگه جدا نیستیم... قوی باش و مراقب زندگیمون باش

و در ادامه وقتی موفق میشود ماریا را راهی کند فقط یک فکر برای جلوگیری از بیهوش شدنش مانده...

بیهوش نشو... به آمریکا فکر کن... نمیتونم... به مادرید فکر کن... نمیشه... به ماریا فکر کن... باشه این کار رو میتونم بکنم. موقعی که به ماریا راجع به "الان" میگفتی که شوخی نمیکردی. اونا هرگز نمیتونن جلوی ما رو بگیرن.هرگز. اون داره با من از اینجا دور میشه.

و صدای مسلسلی که فضا را پر میکند...




RE: زنگها برای که به صدا درمی آید... - سروان رنو - ۱۳۹۴/۱۱/۷ عصر ۰۴:۱۷

(۱۳۹۴/۱۱/۷ صبح ۰۳:۱۸)کنتس پابرهنه نوشته شده:  

به نظر من سکانس پایانی فیلم یکی از بهترین صحنه های فیلم است و دیالوگهای روبرتو (گری کوپر) خطاب به ماریا (اینگرید برگمن) بسیار تاثیرگذار است.این بار هم مثل همیشه پایان بندیِ تلخِ داستان همینگوی به ماندگار شدن فیلم کمک شایانی می کند...

کاملا درسته.::ok:

 فیلم در جاهایی کُند و طولانی به نظر می رسد و شاید برای همین ارنست همینگوی که یکبار با خواهش برگمن همراه او به تماشای فیلم نشست شاکی بود . البته کمتر نویسنده ای در تاریخ بوده که از فیلم شدن رمان اش کاملا راضی بوده باشد !  زنگها .... هر چه به پایان خود نزدیک تر می شود جذاب تر و ریتم آن تندتر می شود. اوج گیرایی و تاثیر گذاری فیلم در ربع ساعت پایانی است؛ وداعی جانسوز بین روبرتو و ماریا که در ضمن پایانی تقریبا باز هم دارد و سرانجام روبرتو هم کاملا مشخص نمی شود : لعنتی ها ... شما نمی تونید ماریا رو بگیرید ... اون داره منو هم با خودش می بره .... و میکس به یک ناقوس که در حال نواختن است و در ابتدای فیلم هم نمایش داده شده بود.

البته به گواهی بسیاری , ترجمه درست تر نام فیلم باید این باشد:

For who the bell tolls          ناقوس برای که می نوازد


دو شخصیت جالب دیگر هم در فیلم هستند که یکی زن خشن اما باتجربه ای است به نام پیلار  دیگری شوهر زن است که مرد طماع و حقه بازی است به نام پابلو و دائما می خواهد کلک روبرتو را بکند مخصوصا که فهمیده ماریا عاشق روبرتو شده است . معلوم هم نیست که رگ غیرتش به جوش آمده یا حسودی می کند !

عشق از نوع اینگرید برگمنی !

زوج برگمن- کوپر تجربه موفقی بود به طوری که بعدها یک فیلم دیگر با نام ساراتوگا ترانک را این دو دوباره با هم بازی کردند . در هنگام فیلمبرداری زنگها ... , طبق معمول ! برگمن عاشق گری کوپر شده بود. در زندگینامه برگمن او علت این عشق را قد بلند کوپر اعلام کرده ! گری کوپر بعدها گفت: اینگرید طوری به من نگاه می کرد که هیچ زنی تا آن زمان به من نگاه نکرده بود ! او واقعا عاشق روبرتوی من شده بود. اما بعد از اینکه فیلم تمام شد او دیگر جواب تلفن های من را هم به زور می داد !!

هدیه بسیار ویژه: (موزیک ویدیویی فارسی از این فیلم ! )

حدود 10 سال پیش که به اتفاق دوستان کار میکس و صداگذاری فیلم های کلاسیک را انجام می دادیم , کلیپی برای این فیلم ساختیم که در ابتدای اولین DVD و VCD های دوبله شده قرار داده شد. در زیر این کلیپ را که میکس ترانه ایرانی با صحنه هایی از این فیلم است و در نوع خود کم نظیر است می توانید ببینید:

لینک اصلی در یو-تیو-ب : https://www.y o u t u b e . c o m/watch?v=j6YXWRSbol0 (آدرس را با حروف به هم چسبیده وارد کنید)

لینک کمکی در پیکوفایل: (بدون قیلثر) : http://s6.picofile.com/file/8235612642/for_whom.avi.html

:heart:




RE: بدنام - کنتس پابرهنه - ۱۳۹۴/۱۱/۱۲ عصر ۱۱:۱۶

بدنام از آن دسته فیلمهایی ست که ابتدا کمی کند و کسل کننده به نظر می رسد اما خوشبختانه خیلی زود جان می گیرد و مخاطب را درگیر می کند. داستان فیلم را که احتمالا اکثر دوستان می دانند اما برای آن دسته از دوستانی که فیلم را ندیده اند، به طور خلاصه بگویم که بدنام داستان دختری به نام آلیشیا(اینگرید برگمن)است که دلباختهٔ مامور مخفی ای به نام دِولین (کری گرانت)  می شود و به خاطر او ماموریت سختی را به عهده می گیرد. آلیشیا وقتی به اشتباه فکر می کند دِولین علاقه ای به او ندارد حاضر میشود به عنوان مامور مخفی رابطهٔ عاشقانه ای با الکساندر سباستین (کلود رینز) کسی که گردهمایی های محرمانهٔ نازی ها در منزل او برگزار می شود برقرار کند. رابطه ای که در ادامه منجر به ازدواج آلیشیا با سباستین می شود...


بدنام را چه دوست داشته باشید و چه دوست نداشته باشید, سکانسهایی زیبا و به یاد ماندنی دارد که نمی توانید آنها را نادیده بگیرید. در ادامه به شرح دو صحنه ای که بیشتر به دلم نشست می پردازم.

اولی سکانس معروف مهمانیِ منزل سباستین است. همان سکانس زیبایی که در ابتدا دوربین از چلچراغ بزرگ سقف حرکتش را آغاز می کند و تا کلیدی که در دست آلیشیاست آهسته پایین می رود. در این ضیافت دولین در ظاهر به عنوان دوستِ آلیشیا به مهمانی دعوت شده اما در واقع قرار است با همان کلیدی که در دست آلیشیاست به سرداب عمارت برود و بطری های شراب را که آلیشیا به آنها مشکوک شده بررسی کند.


مهمانی تقریبا شروع شده که دولین از راه میرسد. آلیشیا در حالی که سباستین از دور آنها را زیر نظر گرفته برای خوشامدگویی پیش دولین می رود و  کلید را با زیرکی در دستش می گذارد. در ادامه به بهانهٔ دیدن عمارت با هم همراه و هم کلام می شوند...

دولین: اون (سباستین) خیلی روی تو حساسه. مثل عقاب مراقبته

آلیشیا: آره به همه حسادت میکنه

دولین: کلید رو از دسته کلیدش برداشتی؟ امیدوارم شراب کم نیاد تا مجبور بشه برای آوردنش به سرداب بره

آلیشیا که فکر این موضوع را نکرده است نگران میشود و به سمت بار شراب می رود. در این میان جناب هیچکاک هم با خونسردی تمام یک گیلاس شامپاین را تا آخر سر می کشد تا به این دلواپسی دامن بزند.


اما سکانس دیگری که دوست داشتم سکانس پایانی فیلم است. همانقدر که یک پایان بندی بد می تواند یک فیلم خوش ساخت را نابود کند, یک پایان هوشمندانه و زیبا می تواند فیلم را نجات دهد و به ماندگار شدن فیلم کمک شایانی کند.

سکانس پایانی فیلم, سکانس بسیار خوبی ست. آلیشیا متوجه می شود با خوردن آن فنجان های مشکوک قهوه مسموم شده است و ناچار به اتاقش پناه می برد. بعد از چند روز بی خبری، دولین نگران آلیشیا می شود و برای احوال پرسی به عمارت سباستین می رود. در همان شب در آن عمارت یکی از جلسات آلمانی ها برگزار شده است. دولین مدتی منتظر می ماند و بعد پنهانی به اتاق آلیشیا می رود.


دولین: چی شده آلیشیا؟

آلیشیا: خیلی خوشحالم که اومدی

دولین: باید می اومدم، دیگه نمیتونستم صبر کنم. نمیتونستم منتظر بمونم و فقط نگرانت باشم. تو اون روز خمار نبودی. مریض بودی درسته؟

آلیشیا: آره، مریض بودم. دارن منو مسموم میکنن. نتونستم از دستشون فرار کنم.سعی کردم ولی خیلی ضعیف شدم.

دولین: سعی کن بشینی, باید از اینجا ببرمت

آلیشیا: فکر کردم رفتی...

دولین: نه, باید میدیدمت و حرفهام رو بهت می گفتم. چون عاشقت هستم، داشتم کنار میکشیدم. نمیتونستم تو و اون رو با هم ببینم.

آلیشیا: تو من رو دوست داری؟ پس چرا قبلا حرفی نزدی؟

دولین: نمیتونستم درست ببینم و درست بشنوم.آدم احمقی بودم که کلی درد و رنج روی سرش ریخته... دوری از تو دیوونه ام کرده بود.

آلیشیا: آه, تو منو دوست داری... منو دوست داری...

دولین: مدتهاست! از همون اول


و در ادامه آلیشیا را در آغوش می گیرد تا از عمارت خارج کند. اما این امر چگونه ممکن است وقتی باید از جلوی چشم های سباستین, مادرش و جمع نازی ها بگذرد. خوشبختانه همکاران آلمانی سباستین هر کدام از افرادشان را که لو رفته باشد, مهره ای سوخته به حساب می آوردند و او را از بین می برند. همین موضوع برگ برندهٔ دولین به حساب می آید و هنگامی که سباستین میخواهد از رفتن آلیشیا جلوگیری کند,دولین با یادآوری این موضوع او را به سکوت دعوت می کند. در آخر دولین و آلیشیا سوار ماشین می شوند و سباستین را با خود نمی برند. حالا سباستین مانده و نازی هایی که جلوی در عمارت منتظرش ایستاده اند...




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - آناکین اسکای واکر - ۱۳۹۶/۲/۱۵ عصر ۰۹:۴۶

بسیاری از صحنه هایی را که در کودکی می بینیم، خواه در دنیای واقعی و خواه در جعبه جادویی، هیچ وقت از یادمان نمی رود. ممکن است مدت زمانی طولانی بعضی از آنها را فراموش کنیم ولی در یک لحظه با دیدن یک المان و یا شنیدن یک کلمه خاص دوباره آن ها را به یاد می آوریم.

در دوران کودکی و شاید ابتدای نوجوانی فیلم هایی را دیدم که یا کل فیلم و یا یک صحنه خاص آن، ذهنم را اذیت کرد به گونه ای که تا چندین روز آن صحنه به صورت ناخودآگاه در ذهنم تکرار می شد و به آن فکر می کردم. هنوز بعد از گذشت این همه سال آنها را به خاطر دارم.

شاید عزیزان دیگر نیز تمایل داشته باشند تجربیات خود را به اشتراک بگذارند، که باعث خوشحالی خواهد شد.

1 - عکس و فیلم خبرنگار معروف " ادی آدامز " از صحنه اعدام خیابانی یک " ویت کونگ " توسط رییس پلیس شهر " سایگون " .

شبی در اواخر سال 58 این فیلم به طور کامل و سانسور نشده از تلوزیون پخش شد. خون مانند فواره از سر این قربانی بداقبال بیرون می جهید. تا چند روز این تصویر از جلوی چشمانم کنار نمی رفت.

2 - فیلم ایرانی " سفیر " محصول 1361.

در ابتدای فیلم " سفیر " که نقش او را " فرامرز قریبیان " بازی می کند، فردی را تعقیب و با شمشیر سر او را قطع می کند. آن فرد بدون سر، در حالیکه خون از رگ های گردنش فوران می کند، مسافتی کوتاه را به دویدن ادامه می دهد و به زمین می افتد.

این صحنه یک بار به صورت کامل و سانسور نشده، در اولین پخش تلوزیونی آن نمایش داده شد و بعدا سانسور شد.

3 - فیلم " خانه شیشه ای " به انگلیسی " Glass House " محصول 1972.

فیلم در یک زندان اتفاق می افتد و فساد اداره کنندگان زندان را به نمایش می گذارد. در صحنه ای از فیلم، پسر جوانی مورد تجاوز گروهی از زندانیان قرار می گیرد و تصمیم به خودکشی می گیرد و با پرت کردن خود از ارتفاع به زندگی خود پایان می دهد.

معصومیت پسر و صدای دوبله خاصی که برای او در نظر گرفته بودند و سیاه بودن فضای فیلم، باعث شد این فیلم و این صحنه برای مدتها اثر بدی در ذهن من باقی بگذارد.

4 - فیلم " عملیات مرداب " به انگیسی " Southern Comfort " محصول 1981.

این فیلم نیاز به تعریف ندارد. داستان، فضای فیلم و اتفاقات فیلم چنان تاثیر گذار بود که همه آن را به یاد دارند.

شبی که این فیلم از تلوزیون پخش شد، تا صبح خواب آشفته دیدم. فردای آن روز تمامی دوستانم عنوان کردند که تجربه مشابهی داشتند.

5 - فیلم " بوریس اول " به انگلیسی " Boris I " محصول 1985.

فیلم داستان " شاه بوریس یکم " پادشاه معروف بلغارستان را در قرون وسطی به تصویر می کشد که به آیین مسیحیت ایمان می آورد و پس از مدتی خود را بازنشسته می کند و پسرش را به جای خود می نشاند ولی پسرش که گرایش به بت پرستی داشت، آیین مسیحیت را به کناری می نهد و تصمیمات نادرستی می گیرد. در نهایت " بوریس " دوباره باز گشته و پسرش را دستگیر و نابینا می کند و به زندان می افکند.

صحنه نابینا کردن " ولادیمیر " پسر بزرگ او که با فرو کردن 2 میله گداخته در چشمش صورت گرفت، هنوز در خاطرم مانده است.

6 - فیلم " سریر خون " به انگلیسی " Thron of Blood " محصول 1957.

فیلم نیاز به معرفی ندارد. فارغ از صحنه های وهم انگیز داخل جنگل، صحنه ای که تیر از گردن " توشیرو میفونه " رد شد به عنوان یک مرگ دردناک تا مدتی فکرم را مشغول کرده بود.

7 - یکی از قسمت های کارتون " سندباد ".

در یکی از قسمت های این کارتون " سندباد " به دام پیرمردی می افتد که او را مجبور می کند او را در روی دوش خود حمل کند.

این پیرمرد در واقع یک " دووال پا " است که درباره این موجود به تفضیل در یک پست به نشانی زیر نوشته ام:

http://cafeclassic5.ir/showthread.php?tid=262&pid=35327#pid35327

این قسمت کارتون سندباد آنقدر مرا آزار داد که تا مدتی شخصیت این موجود از فکرم بیرون نمی رفت.

8 - کارتون عروسکی" دخترک کبریت فروش "

این یکی دیگر برایم یک تراژدی بود! آنقدر دلم برای این دخترک سوخت که با بغض کارتون را تماشا کردم.

هر بار که کبریتی را روشن می کرد انگار آتش به دل من می زد. صورت واقعی فقر را در این کارتون درک کردم. امیدوارم در آن دنیا در آرامش باشد.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - جناب سرگرد - ۱۳۹۶/۸/۲۹ صبح ۰۳:۰۵

[quote='BATMAN' pid='22323' dateline='1399506773']

SECRET ARMY / 1977–1979


 هر بخشِ این مجموعه (ارتش سری) شامل سکانسهای به یادماندنی بود که در خاطراها هک شده

اینجا ارتش سری ( کافه کاندید و ماجراهایش ) مفصل درباره سریال بحث شده

از لحاظ شخصیت پردازی هم که عالی و بی نقص بود

با اکثر شخصیتها (اصلی و فرعی) میشه براحتی ارتباط برقرار کرد و در ذهن ماندگار میشن

حتی شخصیتهای منفی هم برات دوست داشتنی اَند

سریال "در برابر باد" هم همچین ویژگی رو داشت

______________________________________________________________________

یکی از سکانسهای تاثیر گذار و ماندگار (ارتش سری) مربوط میشه به قسمت آخر (42)

تمامی شخصیتها به یادماندنی بودن و من با سرگرد راینهارت ارتباط بیشتری برقرار کردم

سرگرد هانس راینهارت (مردِ خسته)


مردی به ظاهر مغرور و جدی اما در باطن مهربان و آرام


زمانی که رادیو خبر مرگ پیشوا و تسلیم شدن آلمان رو گزارش میده

سرگرد با خیال آسوده بلند میشه و نفس راحتی میکشه (خدا میدونه تو دلش چقدر خوشحاله) مثل آبی که روی آتیش ریخته باشی

اما این آرامش دوامی نداره !

در این لحظات حساس، بدجوری (غیر قابل توصیف) دلت برای سرگرد میسوزه و چقدر متنفر میشی از فرمانده کسلر !

در واقع، کسلر با همین تعصبات نابجا، سماجت ها و تعهد بی مورد به عقاید شخصیش باعث قربانی شدن سرگرد میشه


وقتی سرگرد در دادگاه نظامی (در واقع فاقد اعتبار بود) محکوم میشه به اعدام با جوخه آتش

 پوزخندی همراه با بغض تو چشماش حلقه میزنه


شب قبل از اعدام، نگهبان یه بطری نوشیدنی به سرگرد تعارف میکنه

البته سرگرد هنوز خبر نداره که اون فرد نگهبانشِ

بعد از اینکه متوجه میشه، بطریُ به نگهبان نشون میده و میگه

پس، این بهای وجدانته ؟!

نگهبان هم با خونسردی جواب میده

نه، من وجدان ندارم، تو آلمان کی داره؟!

این سکانس به نظر من بیش از حد تاثیر گذار بود

لحظات پایانی عمر و آخرین دقایق زندگی سرگرد

زمانی که فرمانده کسلر با چهره ای از بغض، کینه و تعصب  دستور آتش میده


حالتی از یاس، ناامیدی و تاسف در چشمان سرگرد موج میزنه

شاید اون لحظه، هم برای خودش دلش میسوخت، هم برای فرمانده کسلر

کلام آخر سرگرد هم که واقعا حقیقت محض بود (همتون دیوانه اید و ابله)


به نظرم، این سکانس خیلی عالی چهره ظالم و مظلوم رو به نمایش گذاشت (تصاویر گویاست)


در پایان، سرگرد راینهارتِ دوست داشتنی چه تنها وغریبانه رفت !


با سپاس ودرود بر شما جناب بتمن اهل فن 

         چقدر خوشحال شدم که مطلبی در رابطه با سرگرد راینهارد دیدم .ارتش سری جزو سریالهایی است که من هرچند وقت یکبار حتما میبینم مخصوصا قسمتهایی که سرگرد دراون نقش داره .شخصیت پردازی قوی و جسور سرگرد در این سریال عالی بود و یکی از دلایل محبوبیتش هم همین نکته بود که میتونست در برابر ماشین ادم کش و بی احساسی مثل کسلر بایسته و اونو از کوره بدر ببره. مثل سایرین هم ازش حساب نمیبرد و دستوراتش رو اجرا نمیکرد !! همین نکته باعث میشد که شخصیت سرگرد  مخاطب را بخود جذب کند خاصه با ان دوبله زیبا و ماندگار زنده یاد "عطاالله کاملی" که باعث صلابت و شکوه بیشتر شخصیت سرگرد میشد و چقدر هم دلم بحال مردم انگلیس سوخت که سرگردشان چنین صدایی ندارد! 

 قسمتی که کسلر سعی داشت برای سرگرد به جرم دست داشتن در توتئه ترور هیتلر پاپوش درست کنه و اون رو واردار به خودکشی کنه (مثل سرگرد برانت بیچاره) دیدنی بود در اون قسمت شخصیت پردازی سرگرد در مقابل بازجویی های کسلر خیلی قوی پردازش شده بود. الان هم که آشنایی بسیار مختصری از تحلیل ساختار فیلم پیدا کردم ارتباط با  شخصیت ها و درونمایه فیلم بیشتر لذتبخشه و به این نتیجه رسیدم که احساسم از اول چندان بیراهه نبوده!!!!




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - لوک مک گرگور - ۱۳۹۶/۱۰/۴ عصر ۰۱:۴۰

وقتی کودکی را مسخره می کنند، به خوبی خودش شک می کند. وقتی اشتباهی رخ می دهد و به او گفته می شود تو مقصر بودی، باورش می شود. مهم نیست چقدر قضاوت دیگران غیر منطقی و اشتباه باشد، کودک قادر به تشخیص اینکه آنها خودشان مقصر هستند، نمی باشد. ساعت ها، روزها، هفته ها، ماهها و سالها می گذرند. آن چه رخ دادند از یاد می روند اما تمامیشان تبدیل به احساسی می شوند که انسان نسبت به خودش دارد.

راس دارتیس فیلم کودک، مرد نسبتا ثروتمندی که چیزی به چهل سالگی اش نمانده، یکی از آنهاست. او خوشبخت نیست و تیک عصبی چشمش حتی برای یک لحظه راحتش نمی گذارد. چرا که سالهاست از چیزی می گریزد، بدون آنکه سعی کند مشکلش را با آن حل کند. روزی پسر بچه ای روبه رویش قرار می گیرد. وای خدای من، همان که یک عمر از آن گریزان بود سر راهش سبز شده است.{#smilies.huh}

کودکیش به سراغش آمده است. دوباره به چشمش همان شکل است. چاق، بدقواره و دردسر ساز. موجودی که بهتر است نباشد، چون وجودش مایه ننگ است. پس از سر و کله زدن با کودکی که رهایش نمی کند، در نهایت رضایت می دهد که با وی سری به گذشته های دور بزند. اینبار این فرصت را دارد که با ذهن بزرگسال حوادث را تجزیه و تحلیل کند. او می بیند، این مشکل از بچه ها بوده که آزارش می داده اند.

وقتی راس کوچولو به همراه مادرش به خانه بر می گردد،‌ سکانس به یاد ماندنی نیز خود را نشان می دهد. آنجایی که راس بزرگسال می بیند، پدرش از سر ناراحتی به خاطر بیماری همسر، سر راس کوچولو فریاد می زند که دوباره برای مادرت دردسر درست کردی و اگر اتفاقی برایش بیفتد، مقصر تو هستی. راس کوچولو باورش می شود و از آنجا تیک عصبی چشمش خود را نشان می دهد.

اشک در چشمان راس بزرگسال حدقه می زند و کودکی را در آغوش می گیرد که یک عمر از او متنفر و گریزان بود. به وی می گوید تو مقصر نیستی، پدرت از روی غصه و نگرانی این حرف را به تو زده و چون مادرت به راستی می میرد, باورش کرده ای.

بخشش آن کودک بیگناه آرامشی به وی داد که یک عمر از آن بی نصیب بود.

کدام یک از ما این فرصت را داریم که کودکیمان را در آغوش بگیریم ؟{#smilies.heart}

سکانسی از جنس همه ما




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - جناب سرگرد - ۱۳۹۶/۱۱/۱۲ عصر ۰۲:۰۸

درود بر همه

به نظر من یکی از فیلمهای به یادماندنی عصر ما فیلم"2001 A.I. Artificial Intelligence هوش مصنوعی" اسپیلبرگ است.

این فیلم سرشار از صحنه های زیبا و بامعنی است ولی بیادماندنی ترین سکانس آن  لحضه ایست که مونیکا (مادر) به درخواست دیوید (پسر مصنوعی)توسط فرازمینی ها بازسازی میشود و او میتواند یک روز را با مادرش که قرنهاست منتظرش بود بگذراند.

صحنه ای که دیوید قرار است شمعهای کیک را خاموش کند مادرش میگه "حالا یه آرزو بکن دیوید  هم به مادرش میگه آرزوم برآورده شده دیگه آرزویی ندارم".

و آخرین سکانس فیلم زمانی که روز به پایان میرسه و مونیکا و دیوید کنار هم میخوابن. دیوید با علاقه از آخرین لحضه هایی که مادرش در کنارشه لذت میبره و شاهد خوابیدن مادرشه برای همیشه.

صحنه های بینظیر و تاثیر گذاریه من خودم صحنه های آخر رو که میدیدم اشکام سرازیر بود.




روزهای شراب و گلهای سرخ - کنتس پابرهنه - ۱۳۹۹/۳/۸ صبح ۰۶:۲۸

همیشه به این فکر میکنم که ای کاش همه فیلمهای خوب سینمای کلاسیک را در عرض چند سال نمی دیدم. تقریبن تمام شاهکارهای سینمای کلاسیک را تماشا کردم و به ندرت فیلم کلاسیک نابی برای دیدن پیدا میکنم‌. به خصوص چند سال اخیر که فیلمهای جشنواره هایی مثل اسکار هم به شدت کسل کننده شده است، بیشتر دلم هوای فیلمهای قدیمی را می کند. در چند ماه اخیر چندین فیلم خوب کلاسیک به دستم رسید که فهمیدم همیشه میتوان به سینمای کلاسیک امیدوار بود. عشق با غریبه مطلوب، دختر روستایی و روزهای شراب و گلهای سرخ از جمله فیلمهایی بود که تماشا کردم و لذت بردم. هر چند این فیلمها شاید شاهکار به حساب نیایند اما خوب و دلچسب بودند و قول میدهم مخاطب سینمای کلاسیک از دیدنشان پشیمان نمی شود.

اما سکانسی که میخواهم درباره اش بنویسم از فیلم روزهای شراب و گلهای سرخ  است.

فیلم روزهای شراب و گلهای سرخ درباره مردی به نام جو (جک لمون) است که با دختری به نام کریستن (لی رمیک) آشنا شده و این رابطه خیلی زود به ازدواج می انجامد. جو که کم و بیش به مشروب اعتیاد دارد کریستن را در نوشیدن الکل با خود همراه میکند. در ادامه شاهد این هستیم که زندگی زیبا و آرام یک زوج دوست داشتنی با غرق شدن در باتلاق اعتیاد چگونه رو به زوال میرود. سکانس مذکور، سکانسی تلخ با بازی قدرتمند جک لمون است. جو و کریستن تلاش کرده اند که شراب را ترک کنند و زندگیشان را از نو بسازند. به همین منظور پیش پدر کریستن میروند تا از او کمک بگیرند. شبی از شبها جو با شیشه ای از مشروب پیش کریستن می آید و او را مجاب می کند به پاس اراده شان در ترک الکل، کمی شراب بنوشند با این تفکر که اراده شان را از دست نمیدهند و این فقط برای تفریح است. آنها تا پاسی از شب بیدارند و شراب مینوشند و می خندند...

وقتی شیشه به انتها می رسد جو اعتراف میکند که یک شیشه دیگر در یکی از گلدانهای گلخانه پدر کریستن پنهان کرده و با تشویق همسرش از پنجره در زیر باران به دنبال آن می رود. در گلخانه اما با آدرسی که در ذهن دارد بطری را پیدا نمیکند...

چی بود؟ ردیف چهارم... میز سوم... گلدون پنجم یا ردیف پنجم... میز سوم... گلدون چهارم یا... چی شد؟! صبر کن ببینم... قاطی نکن... از اول شروع کن... یک دو سه چهار پنج کجاست پس؟ کی اونو برداشته؟ یکی اونو دزدیده... یکی اونو دزدیده...

با استیصال و درماندگی راه میرود و همه گلدانها را می شکند تا بطری را پیدا کند. سرانجام ناامید بر زمین می افتد و گریه سر می دهد. در همین حین در بین گلدانهای شکسته چشمش به شیشه مشروب می افتد، آن را بر میدارد و بدون اینکه پیش همسرش برگردد تنها و در اوج حقارت آن را سر می کشد... این سکانس در مخاطب حس دلسوزی را توام با خشم و تاسف بر می انگیزد...

برای مخاطبی که جک لمون را در نقشهای طنازانه به یاد دارد تماشای او در غالب کاراکتر شکست خورده ی فیلمی دراماتیک و تلخ، بسیار تاثیر گذار است و هنرنمایی درخشان اوست که فیلم را اینچنین زیبا و ماندگار کرده است...




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - پروفسور - ۱۳۹۹/۳/۳۱ صبح ۱۱:۲۵

 من طرفدار فیلمهای کلاسیک نیستم اما به درخواست چالش برانگیز یک دوست راغب شدم بخشهایی از فیلم کلاسیک کنتس پابرهنه رو ببینم.

یک سکانس جذاب و منحصر بفرد رقص فلامینگو برای معرفی ماریا وارگاس رقاصه (اوا گاردنر) در شروع فیلم کنتس پابرهنه هست که شاید تا آن زمان و حتی الان در نوع خودش کم نظیر باشه چرا؟

احساساتی که یک رقص ناب بر می انگیزه پیر و جوان و کودک نمی شناسه. اما پایه های خلق یک رقص ناب چیا هستند؟ صحنه، موزیک و از همه مهمتر خود رقصنده!

با اینکه حضور فیزیکی تماشاچی اصولا لازم نیست ولی اتفاقا در این سکانس رقص، حیاتیه چون شما از تمامیت رقصنده فقط در چند ثانیه نمای نزدیک دستای ظریف و انگشتهای کشیده ش و قاشقک های کوبانی رو می بینید که طول فریم رو خیلی زود طی می کنند! سپس شما ناچار هستید رقص رو در آینه چهره تماشاچیان متصور بشید. به نظرم این کار منکیه ویچ برای برخ کشیدن هنر ماریا یک شاهکاره جوریکه شاید نشون دادن خود رقص اینقدر تاثیر گذار نمی شد.

موزیک با دمیدن ترمپت آغاز می شه. سازی برانگیزاننده احساسات شورآفرین. اما یه پسربچه گارسون در تاریکی، تو خودش مچاله است شاید بخاطر استرس روز اول کارشه یا تشری از یه مشتری بداخلاق خورده

کاباره پر از مشتریهاییه که ما فقط اونا رو می بینیم و همه با شروع آهنگ چشمشون به ورود رقاصه خیره شده.

دستهای رقصان. اینجا یاد شعر سهراب سپهری افتادم؛ زندگی جذبه دستی است که می چیند- حالا باید گفت: زندگی جذبه دستی است که می رقصد و الحق این زندگی رسم خوشایندی است

و این هارمونی اتمسفر کاباره رو با موج احساسات برانگیخته تماشاچیها متلاطم می کنه و درست مثل زندگی همه تجربه های تلخ و شیرین رو با خودش داره:

شوق، غرور، حیرت

لذت، تعصب، غم و اشک ندامت

تأمل، رشک، حسرت (جوانی کجایی که یادت بخیر)

وجد، شهوت، عشق

و بالاخره آرامش و رضایتی کودکانه

خوب، یک سکانس رقص همه چیز تمام دیدید بدون رقصنده! شاهکار نیست؟!

 در این چالش به نکته جالبی رسیدم؛ دنیای مجازی صحنه رقص دستهای تک تک ماست. تنها چیزی که اینجا از هم داریم ردپاهایی است که همین دستها از خودشون بجا میذارند! پس بهتره از صحنه زندگی مجازیمون مثل فلامینگوی کنتس پابرهنه یک رسم خوشایند بسازیم.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - پروفسور - ۱۳۹۹/۹/۷ عصر ۰۵:۵۶

معمولا وقتی چیزی رو نداری یا از دستش دادی و یا ازت دریغش کردن می خوای هرطور شده حتی برای لحظه ای اون رو حس کنی...

بارش بارون غالبا حس خوبی از داشته ها و نداشته ها، به آدم می ده. حس طراوت، پاکی، شاعرانگی و ... و حتی عشق!

اما بارون برای من همیشه و همیشه یادآور یه حس خاص دیگه هم هست و این حس خاص رو مدیون یک صحنه از فیلمی خاص هستم؛ رستگاری در شاوشنک

سکانسی از آخرای فیلم، وقتی اندی دوفرین بعد از سوراخ کردن دیوار سلولش و نفوذ به فاضلاب زندان و پیمودن مسافت پونصد متری یعنی طول پنج زمین فوتبال در لوله ای مملو از کثافت و لجن سینه خیز به سر لوله می رسه، جاییکه زیرش یک رودخونه جریان داره و بالای سرش آسمون شب ستاره بارون نیست بلکه داره مثل سیل می باره. انگار می خواد تمام ظلم و بدبیاری ها و کابوسهای اندی رو بشوره و ببره. اندی لباسهای زندانش رو از تنش می کَنه و روح و جسمش رو به قطرات بارون می سپره و چیز نابی رو حس می کنه که مدتهاست از داشتنش محروم بوده... حس آزادی

بارون در نظرم تداعی جدال رهایی بخش اندی دوفرینه. بیگناهی که در برابر حکم غلطی که براش بریده بودن،تسلیم نشد. از هوش خودش، همت و ابتکار عملش استفاده کرد تا دوباره نعمت باارزشی رو که ازش سلب شده بود، بدست بیاره؛ آزادی رو...بله عاقبت اندی دوفرین زیر بارون آزاد شد و به رستگاری رسید.
اینجاست که باید از قول سهراب گفت:
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت

شاید زمانی برسه که نه فقط همه مردم شهر، بلکه همه مردم دنیا زیر بارون در جستجوی آزادی نباشن بلکه؛ با قطره قطره امید، صلح، دوستی و عشق که روی سر و صورتشون می باره، رستگاری رو در فردای پاک آفتابی احساس کنن.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سروان رنو - ۱۴۰۱/۲/۱۷ عصر ۰۹:۵۹

هر چه زمان می گذرد ارزش یک فیلم خوب بیشتر نمایان می شود.

برخی فیلم ها در سکانس پایانی به اوج می رسند و گویی به ارگاسم می رسند . تخلیه هیجانات تماشاگر در اوج داستان چیزی است که فقط از یک فیلمنامه و داستان گویی قوی به دست می آید . اینکه چطور تماشاگر را در طول فیلم آماده رسیدن به آن لحظه کنی و ضربه نهایی را به احساسات او طوری وارد کنی که تا ابد آن لحظه را فراموش نکند.

 مگر چند فیلم با این پایان قدرتمند در تاریخ سینما داریم ؟ از میان هزاران فیلم ساخته شده واقعا کم شمارند:

سینما پارادیزو - کازابلانکا - روزی روزگاری در غرب - مخمصه - روشنایی های شهر - گلادیاتور - شعله -  ...

پل های مدیسن کانتی هم یکی از ابن فیلم هاست . سکانس پایانی آن از آن صحنه هایی است که کمتر کسی چشمانش نمناک نمی شود. بازی کلینت ایستوود و مریل استریپ و عشق رهگذریِ بین آنها اینقدر واقعی است که در پایان در دل مان می گوییم نرو کلینت ! مریل رو هم ببر لعنتی !

سکانس نهایی فیلم در زیر باران , بسیار زیبا و دل انگیز است. جدال درونی میان ماندن با خانواده و تعهد , یا رفتن با مردی که با او  معنی هیجان و شور زندگی را حس می کند .. آنجا که دستش را به سوی دسته ی درِ ماشین می برد تا پیاده شود اما نیرویی او را می نشاند... و دستان کلینت استوود که به نشانه خداحافظی آرام حرکت می کند ... و آخرین نگاه ها از میان شیشه ای که با قطرات باران مات شده است ...

cryyy!:heart:

 The Bridges of Madison County - پل های مدیسن کانتی




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - شارینگهام - ۱۴۰۱/۴/۱۷ صبح ۰۹:۵۸

درود  بر دوستداران سینمای کلاسیک

ضمن عرض احترام به جیمز کان فقید،سانی خیلی پیش تر برای ما مرده بود.آن هم چه مردنی!

این سکانس را به یاد مرگ فیلمیک وی تقدیم می کنم:

https://www.aparat.com/v/Enos0/%D8%B3%DA%A9%D8%A7%D9%86%D8%B3_%D9%82%D8%AA%D9%84_%D8%B3%D8%A7%D9%86%DB%8C_%D8%A​F%D8%B1_%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85_%D9%BE%D8%AF%D8%B1_%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%​AF%D9%87_1_HD

واقعا" اقتدار خوبی داشت.

آدم یه برادر مثل سانی داشته باشه،دیگه هیچ غمی نداره!:llerr

بزن دماغشو صاف کن نامرد رو...asabi

این هم سانی بعد از احیای کارگردان!taeed

حالا  با دیدن این سکانس ،2 سوال برام پیش آمده:

1-مگر منزل دون کورلئونه ، خارج از شهر بود که سانی برای گذشتن می بایست از عوارضی عبور کند؟shakkk!

2-مگر تام هاگن چند نفر رو دنبال سانی نفرستاد تا مواظبش باشند؟

پس چرا آن حیف نون ها با تاخیر جند دقیقه ای رسیدند و هیچ کمکی نکردند؟:dodgy:

 




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سروان رنو - ۱۴۰۱/۴/۱۷ عصر ۰۵:۵۸

آفرین به شارینگهام به خاطر  ادای دین به سانی مرحوم :ccco

واقعا بعضی فیلم ها را آدم بعد از چند سال دوباره می بینه باز براش مفهوم تازه ای داره , مانند فیلم شاهکار پدرخوانده , که  دهها بار دیدمش و هنوز شخصیت ها و روابط شون برام جالبه ؛ مایک , کلمنزو , تام هیگان , لوکا , فرانکی , کیت , سانی , فردو , حتی اون داماد سرخونهِ بخت برگشته !

آدم یه برادر مثل سانی داشته باشه،دیگه هیچ غمی نداره!

سانی یک برادر غیرتی و زودجوش است و دشمنان از همین خصوصیت اش استفاده می کنند تا اون رو به تله بندازن. گروه های رقیب توسط همین داماد انتقامجو که از سانی کتک می خورد براش نقشه کشیدن که البته بعدها مایکل حق داماد را با یک بلیط قلابی گذاشت کف دستش !

1-مگر منزل دون کورلئونه ، خارج از شهر بود که سانی برای گذشتن می بایست از عوارضی عبور کند؟

آره . خانه بزرگ ویلایی دون کارلئونه در حومه نیویورک است. این همان خونه ای است که در پدرخوانده 2 هم مایکل با خانواده اش در اون اقامت داره و یک شب اتاق خواب اش به رگبار بسته میشه.

2-مگر تام هاگن چند نفر رو دنبال سانی نفرستاد تا مواظبش باشند؟

 بله . اما در سکانس قبلش  سانی با عجله و بدون خبر دادن به محافظ ها راه می افته و تا تام هیگان افراد رو خبر می کنه که برن دنبال اش , اون جلو افتاده و حتما تند هم می رفته !

کلا شخصیت سانی در همه جای فیلم زودجوش , تندخو و عجول است. مثلا در عروسی ابتدای فیلم دوربین خبرنگار رو می شکنه . در جلسه یا سولاتسو هم می پره وسط حرف بقیه که حتی دون کارلئونه رو عصبانی می کنه . حتی در روابط اش با زن ها هم بی طاقت و عجله ای است مثلا در سکانس عروسی , او را با یک زن , در راه پله ! در حال عشق بازی می بینیم.

سانی خوش تیپ بود و بخش مهمی از جذابیت پدرخوانده به دوش او بود. من بین پسران دون کارلئونه سانی را بیشتر از مایکل و فردو دوست داشتم.

سانی کارلئونه در پدرخوانده




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - کلانتر چانس - ۱۴۰۱/۴/۲۰ عصر ۱۲:۵۷

سروان رنوی عزیز! سانی در عین این که زودجوش و عصبی بود، آدم بسیار خوش قلبی بود، نمونه اش در اون سکانسی که که به تام هیگن تیکه می اندازه که پسر واقعی دون کورلئونه نیست و بعدش به سرعت ازش پوزش می خواد.




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - سروان رنو - ۱۴۰۱/۴/۲۰ عصر ۰۶:۳۱

(۱۴۰۱/۴/۲۰ عصر ۱۲:۵۷)کلانتر چانس نوشته شده:  

سروان رنوی عزیز! سانی در عین این که زودجوش و عصبی بود، آدم بسیار خوش قلبی بود، نمونه اش در اون سکانسی که که به تام هیگن تیکه می اندازه که پسر واقعی دون کورلئونه نیست و بعدش به سرعت ازش پوزش می خواد.

آره. سانی مهربون بود .

اول فیلم هنگام عروسی یه جایی هست  که دوربین یک خبرنگار رو میزنه زمین و میشکنه اما بعدا از جیبش  پول دوربین رو درمیاره و جلوش می اندازه !

راستی اون مسلسلی که باهاش سانی رو در بزرگراه می زنن معروف ترین مسلسل گروه های مافیایی در دهه 30 آمریکا است و معروف بود به مسلسل تامی (مخفف تامسون ) . این اسلحه رو داخل اکثر فیلم های گانگستری اون دوران می بینید.

خصوصیت جالب ظاهری اش هم خشاب گرد اش است:

مسلسل تامی در پدرخوانده




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - کلانتر چانس - ۱۴۰۱/۴/۲۱ عصر ۰۱:۳۰

(۱۴۰۱/۴/۲۰ عصر ۰۶:۳۱)سروان رنو نوشته شده:  

راستی اون مسلسلی که باهاش سانی رو در بزرگراه می زنن معروف ترین مسلسل گروه های مافیایی در دهه 30 آمریکا است و معروف بود به تامی (مخفف تامسون )

خصوصیت جالب ظاهری اش هم خشاب گرد اش است:

مسلسل تامی در پدرخوانده

در مورد این مسلسل مشهور لینک زیر را مطالعه بفرمایید:

سلاح محبوب خلافکاران آمریکایی !

https://www.gunsmonitor.com/12365/%D8%B3%D9%84%D8%A7%D8%AD-%D9%85%D8%AD%D8%A8%D9%88%D8%A8-%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%81%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%B1%DB%8C%DA%A9%D8%A7%DB%8C%DB%8C/




RE: سکانسهای به یاد ماندنی - فارست - ۱۴۰۱/۶/۱۹ عصر ۱۰:۱۳

در سکانس پایانی تیراندازی هفت دلاور کالورا به کریس میگه تو برگشتی چرا ؟

جواب کریس فقط یک نگاه مصمم و محکمه بدون پلک زدن و کلمه ای !!!! " باید برمی گشتم و بهت حالی می کردم وقتی دستت را آوردی جلو و مردونه قول دادی باید پاش وایستی و من ایستادم چون مرده و حرفش "

نقل قولهای وین ( استیو مک کوئین) هم حرف نداره !! یادتون میاد ؟

بیرون شهر یک نفر رو دیدم که خودش رو انداخت رو بوته کاکتوس بهش گفتم چرا ؟ گفت فکر کردم الان وقتشه !!!!