تالار   کافه کلاسیک
سینمای وسترن - نسخه قابل چاپ

+- تالار کافه کلاسیک (https://cafeclassic5.ir)
+-- انجمن: تالارهای تخصصی (/forumdisplay.php?fid=10)
+--- انجمن: سینمای کلاسیک جهان (/forumdisplay.php?fid=11)
+--- موضوع: سینمای وسترن (/showthread.php?tid=114)


سینمای وسترن - Classic - ۱۳۸۸/۷/۳۰ صبح ۱۲:۲۵

سینمای وسترن


تاریخچه ای کوتاه بر واقعیات و پیش زمینه های پیدایش این ژانر از سینما

از آنزمان که کریستف کلمب با هزینه دولت اسپانیا برای یافتن راهی نو به هندوستان در سوم اوت ۱۴۹۲ در جهت مغرب زمین به حرکت درآمد و موجبات کشف سرزمینی پهناور را فراهم ساخت تا آنزمان که "کوتز" از اسپانیا بومیان مکزیک را در هم کوبید و انگلوساکسونها جایگزین اسپانیائیها شدند ؛ از آنزمان که مبتلایان به تب طلا سراسیمه در پی یافتن طلا و نقره به غرب رفتند و اولین هفت تیر کشیها , آدمکشیها , بی قانونیها و تجاوزها را مرتکب شدند و با پیدایش طلا هر روزه شهرهایی از بستر آن خاک چون قارچ سر برآوردند و درزدان و راهزنان پی تبهکاریهای خود را گرفتند؛ از آنزمان که منطق این مردم "ششلول" بود و مهارت در تیر اندازی که خود موجب پیدا شدن سروکله عده ای تحت عنوان "کلانتر" گشت ؛ از آنزمان که تیرهای تلگراف کمپانیهای "وسترن یونیون" و خط آهن "یونیون پاسفیک" و "سنترال پاسفیک" قصد عبور از باقیمانده سرزمین سرخپوستان را داشت و موجبات نخستین درگیریها که اولین آنها را در ۱۸۶۲ قبیله "سو"(به ریاست کلاغ کوچک) مرتکب و ۴۰۰ نفر از اهالی مینه سوتا را شبانه مرتکب و باعث تلافی آن با کشتاری ۱۰۰۰نفره و اسیرانی به تعداد ۲۵۰۰ نفر که سر ۳۰۳ نفر از آنها نیز بر دار رفت , دیری نمیگذرد.


کشتار در پی کشتار. سرگرد "داونینگ" زمانی گفت :
به گمانم بزرگترین مانع توسعه تمدن در این سرزمین سرخپوستها هستند که باید نابود شوند. در قتل عامهای "سن کریک" درکلرادو , هزاران نفر از قبایل "شاین" , "آراپاهو" و "کومانچی" بطرز فجیعی به قتل رسیدند و و بازماندگان ایشان را به اوکلاهاما راندند. نبردها گسترده تر گشت. سرخپوستان قبائل "چروکی" , "کومانچی" , "سو" , "شاین" , "آراپاهو" و "بلک فوت" تبرها و نیزه های خود را در کنار سلاحهایی که از جنگهای انفصال شما و جنوب بدست آورده بودند با صدای طبل های خود به حرکت درآوردند و زمینه ساز ده ها مبارزه شدند که گاه به سود آنان و گاه به شکست ایشان می انجامید.
روسای بزرگی چون کریزی هورس و بلادی هند و کومانچی بیل و ویکتوریو و کوچیز و سیتینگ بول و جرانیمو آنان را در این مبارزات هدایت کردند که همواره در فیلمهای وسترن و گاه غیر وسترن شاهد این خونریزیها بوده ایم. در هر صورت در سال ۱۸۹۰ مسئله سرخپوستان آمریکا با شکست کامل آنها پایان پذیرفت.
در این زمان یاغیانی که دوری شهرها را وسیله ای برای غارت و دستبرد و انباشتن انبانهای خود ساخته بودند سربرآوردند. افرادی چون : جسی و فرانک جیمز و بیلی کید و داک هالیدی و سام باس . در مقابل این افراد کلانترهای رشیدی قد برافراشتند که که از معروفترین ایشان میتوان به برادران ارپ و بت مسترسون و پت گارت و عده ای دیگر اشاه کرد.

منبع: فروم گفتمان (ره) - کاربر منصور -  14/11/2003 - با اندکی ویرایش

عکس های ضمیمه به ترتیب از راست به چپ :

  پت گارت (یکی از کلانترهای مقتدر) - سیتینگ بول ( یکی از فرماندهان مقتدر سرخوستان) - بیلی کید (از اشرار و یاغیان) - جسی جیمز (از یاغیان و معروفترین تیراندازان غرب وحشی)




RE: سینمای وسترن - Classic - ۱۳۸۸/۸/۱۰ عصر ۱۱:۵۵

قصدم آن بود كه ابتدا نظر اجمالی بر تاريخچه سينماي وسترن از زماني كه فيلمي چون سرقت بزرگ قطار (ادوین اس.پورتر) ساخته شد تا آخرین فیلمی که امروزه در این گونه سینمایی شاهد آنیم (فیلم اخیر کاستنر) , بیفکنیم اما به دلایلی این بخش را زمانی دیگر موکول میکنیم و به معرفی ستارگان این ژانر از سینما می پردازیم و در اولین پست به سراغ پولسازترین بازیگر تاریخ سینما یعنی جان وین می رویم:

جان وین

ماریون مایکل موریسون (که بعدها با نام جان وین شناخته شد) در ۲۶ می ۱۹۰۷ در وینترست آیوا بدنیا آمد و در کالیفرنیا بزرگ شد. به دانشکده حقوق رفت و در تعطیلات تابستان برای آنکه بتواند شهریه دانشکده خود را بپردازد در استودیوی فوکس کاری برای خود دست و پا کرد. در همین زمان بود که با جان فورد آشنا شد و بین آنها یک رابطه دوستی برقرار گردید.. فورد در برخی از فیلمهایش همچون خانه دژخیم(۱۹۲۸) , سلام نظامی(۱۹۲۹) و مردان بدون زن نقشهایی کوچک به وی واگذار کرد. وی در این فیلمها با نام دوک موریسون ظاهر شد.

در سال ۱۹۳۰ رائول والش که در جستجوی بازیگری جوان برای ایفای نقش نخست فیلم مسیر بزرگ بود تصادفا(و به روایتی با معرفی جان فورد) او را دید و وی را برای این نقش برگزید. از آن پس پی در پی در نقشهای درجه دوم ظاهر گشت چنانکه تا سال ۱۹۳۹(یعنی در مدت ۹ سال) تعداد فیلمهایی که وی بازی کرده بود به ۸۰ فیلم رسید.
در سال ۱۹۳۹ جان فورد وی را برای ایفای نقش رینگو کید در فیلم معروف دلیجان انتخاب کرد و او به حق در آن فیلم بسیار خوش درخشید. موفقیت دلیجان موجبات شهرت وی را فراهم کرد و با گذشت سالها جان وین تبدیل به یک چهره اساطیری گشت. در مقایسه با بسیاری از بازیگران وی بسیار کم گو بود اما بقول فورد "آنچه می گفت معنا داشت". آمریکائیان گاه از او بعنوان روح و تجسم ملت آمریکا نام می برند و ظهور چین و چروک و پختگی حرکات و گفتار و خونسردی و اعتماد به نفس وین همواره بر این گفته صحه گذاشته است. تجسمی از یک فوق میهن پرست متعصب و حافظ سنتهای قدیم.طی دوران مک کارتی او به تاسیس اتحادیه سینمایی حفظ آرمانهای آمریکایی کمک کرد و به ریاست این گروه انتخاب شد. جان وین یک اصول گرا و یک جمهوری خواه بشدت متعصب بود چنانکه جنگ ویتنام را مبارزه ای شخصی تلقی کرد و تلاش نمود در فیلم کلاه سبزها در سال ۱۹۶۸ به ستایش از این حضور غیر موجه و خونبار آمریکا بپردازد(فیلمی که جان وین به اتفاق ری کلارگ کارگردانی کرد و به شدت شکست خورد. دومین فیلم وی در مقام کارگردان).

جان وین پدر ۷ فرزند و پدر بزرگ ۱۶ نوه بود. در پایان ۴۰ سال ستاره بودن در بیش از۲۵۰ فیلم ظاهر شد(چیزی که میتواند خود بعنوان یک رکورد - با لحاظ تعداد بازیهای چند بازیگر دیگر - تلقی گردد). هالیوود بیشترین ستایش خود را با اعطای اسکار(بعنوان بهترین بازیگر) برای نقش یک مارشال یک چشم دائم الخمر برای فیلم شهامت واقعی نثارش کرد.
در آخرین فیلمش تیرانداز در سال ۱۹۷۶ نقش فردی با عنوان جان برنارد بوکس را بازی میکرد که مبتلا به سرطان است و میکوشد روزهای پایانی عمر را در آرامش سپری کند. و او خود مبتلا به دردی طاقت فرسا بود. نمایش یک مبارزه برای رهایی از زوال. چنانکه در سال ۱۹۶۳ نیمی از ریه او را برداشتند. در سال ۱۹۷۸ زیر عمل جراحی قلب باز قرار گرفت و در سال ۱۹۷۹ معده اش جراحی شد. او تا زمان مرگ شجاعت فوق العاده ای از خود نشان داد و در دید هر ملتی براستی او یک قهرمان است. جان وین در سال ۱۹۷۹ جان سپرد در حالیکه در هالیوود به "پولساز ترین بازیگر تاریخ سینما مشهور است " چنانکه عده زیادی از قبل وجود او در فیلمهایشان نان خوردند و حتی بیش از ارزشهای اثری خود نیز خوردند.

یادی میکنیم از مرحوم ایرج دوستدار گوینده و دوبلور جان وین:

دوستدار در سال ۱۳۰۹ در قزوین بدنیا آمد ( وی برادر بزرگتر مرحوم کاوس دوستدار است که وی نیز دوبلور بود و صدای هملت=اسموکتونوفسکی از یادگارهای تاریخ دوبله ایران از اوست)  ایرج دوستدار در سالهای ۱۳۳۱ تا ۱۳۳۵ در تعدادی فیلم ظاهر شد و دوبله را از سال ۳۱ با گویندگی بجای خودش آغاز کزد. و بعدها بجای ستارگانی چون ادی کنستانتین/روتالد شاینر/باداسپنسر و ... سخن گفت. وی در طی سالهای ۳۷ تا ۵۷ مدیر دوبلاژ بود و در بعد از انقلاب صرفا به گویندگی روی آورد و چند سال قبل نیز درگذشت. صدای او صدای جان وین است. صدایی که محبوبیت جان وین را عده ای مرهون صدای او میدانند. شوخیهایی اضافه و گفتارهایی پس گردنی همچون : لا اله الی الله و یا مثلا "یا حضرت عباس"(که شنیدن اینگونه جملات از دهان جان وین و بجای اصطلاحاتی چون یا عیسی مسیح شنیدنی است) او یکبار در مصاحبه با یکی از مطبوعات و در پی انتقادات وارد بر طرز گویش وی صریحا اعلام کرد: "اگر دوباره جان وین سر از خاک بردارد و همان فیلمها را با همان تیپ بازی کند و منهم قرار باشد بجای او صحبت کنم , بجان خودم و ۵ فرزندم جز همان طور که قبلا حرف زده بودم حرف نخواهم زد!". صدای او بجای چارلتون هستون (در نقش موسی) در فیلم "ده فرمان" هنوز در خاطره هاست.

فیلمهای وسترن جان وین :

۱۹۳۱ : مسیر بزرگ / کینه چراگاه
۱۹۳۲ : طلای ارواح / گردباد تگزاس / قانون با دو مشت / مغلوبش کن / کابوی / رم بزرگ گله
۱۹۳۳ : مسیر تلگراف/جایی در سونورا/مردی از مونتری/سواران سرنوشت/مسیر نوادا
۱۹۳۴ : غرب دوراهی/تگزاسی خوش اقبال/فولاد سرد/مردی از یوتا/رندی تنها می تازد/ستاره دنباله دار/آنسوی مسیر/زیر آسمان آریزونا/مرز بی قانون
۱۹۳۵ : وحشت آفرینان تگزاس/دره رنگین کمان/دره بهشت/سوار سپیده دم/بسوی غرب/مسیر بیابان/مرز جدید/چراگاه بی قانون
۱۹۳۶ : سالهای بی قانون نود/سلطان پکاس/مسیر اوریگون/باد بیابان/مسیر دورافتاده
۱۹۳۷ : زاده برای غرب
۱۹۳۸ : دوستان همرکاب/مهاجمان ایستگاه/اوورلند/رم گله در سانتافه/چراگاه رودخانه سرخ
۱۹۳۹ : دلیجان/سواران شب/سه جوان تگزاسی/یاغی وایومینگ/مرز جدید/شورش آلینی
۱۹۴۰ : فرمان سیاه
۱۹۴۱ : چوپان تپه ها
۱۹۴۲ : خرابکاران/در کالیفرنیای قدیم/پیتسبورگ
۱۹۴۳ : خانم فرصتی بدست می آورد/جنگ گربه های وحشی/در اوکلاهامای قدی
۱۹۴۴ : رشید بر پشت زین
۱۹۴۵ : شعله ساحل بربر
۱۹۴۷ : فرشته و مرد بد
۱۹۴۸ : قلعه آپاچی/رود سرخ
۱۹۴۹ : سه پدر خوانده/دختر روبان زردی به گیسو داشت/مبارز اهل کنتاکی
۱۹۵۰ : ریوگرانده
۱۹۵۶ : هوندو/ جویندگان
۱۹۵۹ : ریو براوو/سواره نظام
۱۹۶۰ : آلامو/از شمال به آلاسکا
۱۹۶۱ : کومانچروها
۱۹۶۲ : مردی که لیبرتی والانس را کشت/چگونه غرب تسخیر شد(فصل جنگ انفصال)
۱۹۶۳ : مک لینتاک
۱۹۶۵ : پسران کتی الدر
۱۹۶۷ : دلیجان جنگی/الدورادو
۱۹۶۹ : شهامت واقعی/شکست ناپذیر
۱۹۷۰ : چیسام/ریولوبو
۱۹۷۱ : جیک بزرگ
۱۹۷۲ : کابوی ها
۱۹۷۳ : دزدان قطار/کاهیل-مارشال ایالتی
۱۹۷۵ : روستر کاگبرن
۱۹۷۶ : تیرانداز

(فیلمهای فوق الذکر صرفا فیلمهای وسترن جان وین هستند و نیازی به ذکر عناوین دیگر فیلمهای وی در تاپیکی با عنوان سینمای وسترن نیست)

منبع: فروم گفتمان (ره) - کاربر منصور - 16/11/2003  با اندکی ویرایش




RE: سینمای وسترن - سروان رنو - ۱۳۸۸/۸/۲۰ صبح ۱۲:۰۶

چیزی که مسلمه اینه که سینمای وسترن یکی از جذاب ترین گونه های سینمایی است. به عقیده خیلی ها این نوع سینما اصیل ترین و بومی ترین شکل سینمای آمریکاست چون دست مایه های آن و داستان و مکان هایش فقط و فقط مختص قاره آمریکاست و به نوعی میشه گفت که سینمای ملی آمریکاست. و جان وین هم برای آمریکایی ها یه چیزی در مایه های فردین در فیلمهای قدیمی ایرانی است. یک قهرمان خوب که همیشه طرف آدم های مثبت است و با بدها می جنگند و نماد مردانگی و مروت به سبک غربی آن است. اون داش مشدی و لوطی بودن جان وین در ترکیب با دوبله بی نظیر ایرج دوستدار و دیالوگ هایی که در فارسی بر این شخصیت اضافه شده ( بگیم جلا و صیقل داده شده ) در تکمیل وجه قهرمانی کاراکتر جان وین و جذاب کردن او خیلی موثر بوده.

در مورد سینمای وسترن اسپاگتی ایتالیایی هم به جز چند فیلم شاخص از جمله آثار سرجیو لئونه ، من زیاد با بقیه آنها موافق نیستم. در تقلید باید مقداری هم خلاق بود.




RE: سینمای وسترن - Classic - ۱۳۸۸/۹/۳ عصر ۱۲:۲۳

 
9 سوار سرنوشت یا 9 غول بزرگ بازیگری  وسترن
  


درست مثل رابطه مرغ و تخم مرغ می‌ماند؛ معلوم نیست به خاطر ماهیت قهرمانی و فردگرایانه ژانر وسترن است که وسترنرهای بزرگ همگی به نمادی از مردی و مردانگی تبدیل شده اند یا برعکس. این بازیگرها هستند که به این ژانر شکوهی حماسی داده‌اند. هر چه هست، هنوز هم فقط چهره‌هایی مثل راسل کرو می‌توانند در قامت یک وسترنر به یادماندنی ظاهر شوند ؛
کسانی که شباهتی به این فهرست جادویی داشته باشند.
 

گری کوپر (1901_1961): جامه وسترنری برای هیچ کسی به اندازه او برازنده نبود. او در فیلم‌ها کار چندانی نمی‌کرد. ساکت و آرام با نگاه نافذ و غمبارش در گوشه‌ای می‌ایستاد و همین. باور کنید، به تنهایی برای باشکوه شدن هر صحنه ای کافی بود. کوپر برای «ماجرای نیمروز» (1953) اسکار گرفت و برای حداقل 8 وسترن شاهکار دیگر اسکار نگرفت. داستان «ماجرای نیمروز» فقط 2 ساعت از یک روز کلانتر کوپر است.
 
 

راندولف اسکات (1903 _ 1987 ): ستاره حلبی روی سینه هیچ کس آن قدر خوب نشست که روی سینه این مرد آرام. اسکات، کلانتر شریف همه وسترن‌های دهه 1940 و 1950 بود. تردیدی که همواره در صورت استخوانی او بود، عنصر انتخاب را در وسترن‌ها پر رنگ‌تر کرد و لحظات درخشانی را روی پرده به وجود آورد. او در «آخرین موهیکان‌ها» ( 1936 ) نقش سرخ پوست‌ها را هم بازی کرده.
 
 

هنری فاندا (1905 _ 1982): تنها کسی بود که می‌توانست در کل یک فیلم، هفت تیر به کمر نبندد و باز هم کابوی باشد. فاندا کشف جان فورد بود و یک سه‌گانه درخشان با فورد دارد که بدون شک «محبوبم کلمنتاین» (1946) گل سر سبد آنهاست. فاندا با خودش زیبایی رمانتیک را به وسترن آورد. حتی وقتی سر جو لئونه در «روزی روزگاری در غرب» (1968) خواست کلیشه همیشگی او را بشکند و نقش یک شریر را به او داد، نقش آن شریر را هم باوقار بازی کرد.

 

 

جان وین (1905_ 1982): برای ستایش او، آوردن همین یک نقل قول کافی است که هوارد ‌هاکس می‌گوید: «یک بار با جان فورد درباره وسترن گپ می‌زدیم به این نتیجه رسیدیم که ساختن وسترن خوب بدون جان وین خیلی سخت است». وین بیشتر از هر کس دیگری وسترن بازی کرد و وقتی برای یک فیلم متوسطش، «جرأت واقعی» (1969) اسکار گرفت، منتقدها نوشتند که تمام اسکارهای تاریخ برای لحظه وداع غمبار او با خانه در آخرین سکانس «جویندگان» (1956)، کم است».
 
 
 

جیمز استوارت (1908 _ 1997): یکی دیگر از وسترنرهایی که با کمترین شلیک، تمام صحنه را مال خودش می‌کرد. چهره متفاوت او «به طرزی غیر عادی، عادی بود». شاهکارش «مردی که لیبرتی والانس را کشت» (1962) بود. استوارت آن قدر معصوم بود که وقتی در سال مرگش از مردم امریکا در یک نظرسنجی پرسیدند فرد مورد اعتماد شما کیست، او رتبه یک را آورد و رئیس جمهور وقت رتبه 664.

 

 

برت لنکستر (1913 _ 1994): فقط یک بار باید کلوزآپ دندان‌های به هم فشرده او را ببینید تا برای باقی عمر شیفته فیلم‌های وسترن شوید. لنکستر یکی از حرفه‌ای‌ترین وسترنرهای سینما بود که هر تیپی را بازی می‌کرد؛ از سرخ پوست فیلم «آپاچی» (1954) تا سرخ پوست کش «نابخشوده» (1959). به همان راحتی که در «جدال در اوکی کرال» (1957) چهره مصمم و عصبانی به خود می‌گرفت می‌توانست در (1954) خنده‌های پت و پهنش را تحویل گری کوپر بدهد.
 
 

کرک داگلاس (1916): شوخ و شنگ‌ترین وسترنری که سینما به خودش دیده. داگلاس انگ نقش یاغی‌هاست؛ یاغی‌هایی که در نهایت هم تاوان کله شقی‌شان را می‌دهند. شاهکارش «آسمان بی‌ستاره» (1955) است و درگیری‌اش با سیم خاردارهای اطراف دشت‌ها. معروف است که وقتی می‌خواست نقش ون گوگ نقاش را بازی کند، جان وین به او نامه ای نوشت و خواست که احترام وسترن را حفظ کند.
 
 

ویلیام هولدن (1918 _ 1981): حتی اگر با فورد و بقیه وسترن نداشت، همان یک فیلم «این گروه خشن» (1969) برایش کافی بود. در این شاهکار سام پکین‌پا، هولدن نقش سردسته گروهی از مردان را بازی می‌کند که به خاطر اصرارشان بر اصول قدیمی‌ای مثل رفاقت محکوم به نابودی هستند؛ صحنه ای که در پایان فیلم، رابرت رایان هفت تیر هولدن را از سر جنازه‌اش برمی‌دارد، مرثیه ای است بر عصر طلایی وسترن.
 
 

کلینت ایستوود (1930): آخرین کابوی قهرمان؛ مردی بود با صورت بی‌حالت،ِ ریش نتراشیده و چشم‌های ریز که کلمات را به سختی ادا می‌کرد و اسمی ‌هم نداشت. سر جو لئونه برای «مرد بی‌نام» سه گانه دلاری‌اش _ «به خاطر یک مشت دلار» (1964)، «به خاطر چند دلار بیشتر» (1965) و «خوب، بد، زشت» (1967) اول سراغ ریچارد هریسون رفته بود. بعدها هریسون گفت که «فکر می‌کنم بزرگ ترین خدمت من به سینما قبول نکردن این نقش بود».

منبع: هفته نامه همشهری جوان شماره 213 - با اندکی ویرایش



RE: سینمای وسترن - Classic - ۱۳۸۸/۱۰/۱۰ صبح ۱۲:۲۲

در معرفي ستارگان سينماي وسترن اينبار به سراغ يكي ديگر از بزرگان مي رويم كه متاسفانه در بعد از انقلاب كمتر فيلمي از او در سينما يا تلوزيون ايران ديده ايم در حاليكه او بعد از جان وين بزرگترين بازيگر اين گونه ي سينمايي (وسترن) بوده و هست:

راندولف اسکات

متولد آرنج کانتی و با نام حقیقی راندولف کرین در سال ۱۹۰۳ . وی فرزند خانواده ای مرفه بود و از دانشگاه جورجیا در یکی از رشته های مهندسی فارغ التحصیل شد. او یکی از نخستین کابوی های سینما در هالیوود است. راندولف اسکات قامتی بلند و چهره ای کاملا مصمم داشت چنانکه اجتماعی شدنش نیز بسیار سریع رخ داد و در سن 14 سالگی در جنگ جهانی اول شرکت کرد. پس از بازگشت هرگز در رشته خود بکار گرفته نشد و در نهایت عضو انجمن تئاتر پاسادانا گشت. در یک مسابقه گلف با یکی از کارگردانان هالیوود(هاوارد هیوز) به سینما دعوت شد و در سال 1929 بازیگر نقشهای کوچک گردید.
در اواسط دهه 30 نامش را با ایفای نقش نخست آثار گوناگون و بیشتر عشقی- احساسی و سپس در قالب یک وسترن ثبت کرد. او دین واقعی خود را به سینمای وسترن در دهه 50 و با بازی در یک سلسله وسترن های خشن به کارگردانی باد بوتیچر ادا کرد.
نام راندولف اسکات در سالهای 1945 تا 1950 در فهرست ده نفر پولسازترین بازیگر آمریکایی جای داشت. راندولف اسکات پس از جان وین بزرگترین بازیگر سینمای وسترن است.
در سال 1962 از نقش آفرینی کناره گیری کرد در حالیکه یکی از ثروتمندترین بازیگران سینما بود و دارائی اش در آنزمان حدود 100 میلیون دلار برآورد گردید. او همانگونه سریع مشهور گشت بسیار سریع نیز از یادها رفت در حالیکه تمامی منتقدان و صاحبنظران سینما وی را اعجوبه سینمای وسترن میدانند وی در سال ۱۹۸۷ چشم از حهان فرو بست

فیلمهای وسترن راندولف اسکات

1932 : تپه اسب وحشی
1933 : میراث صحرا / گذرگاه سانست / گله عظیم / مرد جنگل / کابوی تنها
1934 : آخرین محاصره / چرخهای گاری
1935 : ساکن چراگاه / راز کوهستان راکی
1936 : مرگ ناگهانی / آخرین موهاک
1938 : تگزاسیها
1939 : جسی جیمز / سوزانا از پلیس سوار / مارشال مرز
1940 : ویرجینیا سیتی / وقتی که دالتونها می تاختند
1941 : وسترن یونیون / بل استار
1942 : خرابکاران / پتسبورگ
1943 : قانون شکنان
1944 : زیبای یوکان
1946 : شهر آبیلین / قلمرو مردان شرور
1947 : خیابان مسیر / هفت تیر کشها
1948 : آلبوکرک / کرونر کریک / بازگشت مردان شرور
1950 : شنهای روان/کانادیان پاسفیک/خانواده دولین اهل اوکلاهاما/ نوادایی/ کلت 45/مسیر کاریبو
1951 : شوگرفوت/سانتافه/قلغه ورث/مردی بر پشت زین
1952: کاسون سیتی / گره دژخيم
۱۹۵۳ : مردي در پناه اسلحه / بیگانه مسلح / رعد روی دشتها
1954 : سوار مسلح به دولول / جایزه بگیر
1955 : ده مرد تحت تعقیب / خشم در سپیده دم / مرد رشید می تازد / خیابانی بی قانون
1956 : هفت مرد از حالا / هنگ هفتم سوار
1957 : هدف بلند / تیر اندازی در مدیسن بند/ تصمیم در غروب
1958 : بوکانان تنها می تازد
1960 : تنها بتاز / عازم غرب / ایستگاه کومانچی
1962 : در سرزمین مرتفع بتاز

...

منبع  : فروم گفتمان - کاربر منصور -  با اندکی ویرایش 18/11/2003




RE: سینمای وسترن - سم اسپید - ۱۳۸۹/۱/۹ صبح ۰۲:۱۸

شاهکار کرک داگلاس آسمان بی ستاره نیست بلکه مرد بی ستاره است.




RE: سینمای وسترن - Negar - ۱۳۸۹/۱/۲۶ عصر ۰۱:۵۱

  High Noon

   این فیلم به کارگردانی فرد زینه مان که معادل خیلی مناسبی برایش در فارسی پیدا نمی کنم

(قبول کنید که "صلات ظهر" آدم را  بیشتر یاد فیلمهای فردین میندازد!! :D) در سال 1952 ساخته

شده و در فهرست IMDB از رتبه ی 8.3 برخوردار است.

نکته ی بسیار منحصر بفرد فیلم در تطبیق زمان فیلم با زمان حقیقیست یعنی؛ در طول حدود 90

دقیقه فیلم، ما ماجرای همین حدود زمان، کشمکش و درگیری و استرس مارشال کین،

با مردم شهری در غرب وحشی را شاهدیم که به دوئلی نه دو به دو که  4 به 1 می انجامد.

نماهایی از ساعت ها در گوشه و کنار شهر، در بار و مغازه ی سلمانی و هتل و .... هر چند سکانس

یکبار، با به رخ کشیدن زمان، از یک طرف بر هیجان و نگرانی تماشاگر نسبت به سرنوشت کین

می افزلید و از طرف دیگر، به حس ترحم او نسبت به مارشال و انزجار از بی تفاوتی و نادانی مردم

دامن می زند.

ریتم تند فیلم و تعداد کات های زیاد، در هر سکانس، هیجانی متناسب با رویداد در حال وقوع

(رسیدن فرانک میلر جانی با قطار شهر) دارد و نماهای متنوع کارگردان هم در همین راستا، بسیار

موفق عمل کرده است.

 پیرنگ فیلم، که حداقل برای ما ایرانی ها بسیار ملموس است، ماجرای وزیدن باد است و

آدمهایی که هر لحظه با جهت آن، تغییر مسیر می دهند.

زینه مان و فیلمنامه نویس او، کارل فورمن(Carl Foreman) که فیلمنامه را بر اساس یک داستان

پاورقی مجله بنام "ستاره ی حلبی" نوشته، سعی بر نشان دادن موقعیتی دارند که در آن، در عرض

چند ثانیه، قهرمانی مردمی، جایگاه خود را در مقابل یک یاغی آدمکش، از دست رفته می بیند و مردم

شهرش از هر سنخ و گروه، از زن و مرد، از معشوقه قدیم تا همسر محبوبش، او را در مقابل این خطر

که اتفاقا بیشتر از همه خود این مردم را تهدید می کند، یکه و تنها می گذارند.( تنها، مرد یک چشم

کافه و پسر بچه ی پیغام بر هستند که دست یاری بسویش دراز می کنند؛ اولی به دلیل اینکه چیزی

برای از دست دادن ندارد و دیگری از روی هیجان بچگی.)

  هر کدام از این آدمها برای انتخاب خود دلیلی شخصی دارند؛

مثلا مردانی که در بار جمع شده اند برخی بخاطر رفاقت قدیمی و باقی به دلیل ترس از جان خود،

معشوقه ی سابق کین به خاطر انتقام درونی در به دست نیاوردن او(به گفته ی خودش: اگر کین

مرد من بود حتی بخاطرش اسلحه برمیداشتم!) و همسر کین به دلیل ترس های زنانه و نیز خاطرات

بد، از ماجرایی مشابه که برای پدر و برادرش روی داده، و در نهایت کشیش، که برای ترس و محافظه

کاری خود، دلیلی دینی می آورد!!! او را تنها می گذارند.

این شخصیت ها اما  که در ابتدا بسیار سیاه، کاراکتریزه شده اند و در یک سوم نهایی فیلم، هر کدام

وجوهی انسانی تر یا بهتر بگوییم اخلاقی تر از خود نشان می دهند. معشوقه با بیدار کردن حس

حمایت همسر از شوهرش، جوان جاه طلب با وادار کردن کین به ترک شهر و باقی آدمهایی که

مارشال برای حمایتشان به طرق مختلف از آنها یاری طلبیده در سکانس ورود قطار و شنیده شدن

صدای آن، با نمایش نگرانی و شرمندگی خود، گوشه ای از دین خود را ادا می کنند اما در نهایت،از

دید کارگردان و تماشاگر، همه ی آنها موجوداتی محافظه کار هستند که تنها نان به نرخ روز می خورند

و حسی از انزجار بر می انگیزند.

گاری کوپر، بازیگر نقش مارشال کین، یکی از بازیگران بزرگ ژانر وسترن آمریکاست که در این فیلم

با وجود بالا رفتن سنش، همچنان مردی تمام عیار جلوه می کند که اتفاقا همین بالاتر رفتن سن،در

کنار مهربانی ذاتی چهره ی او به وجوه انسانی و احساس رقت قلب شخصیت کین، کمک کرده

است.

این احساسات درونی(مهر و ترس و ..)، به شکلی هنرمندانه در فیلم لحاظ شده، مثلا در سکانس

فرار کین و همسرش در ابتدای فیلم، یکی از شخصیت ها که از ماجرای فرار آنها بیخبر است به رفتار

عجیب او  اشاره می کند و می گوید: "تا حالا ندیدم کین با اسبها اینطور رفتار کنه."

مورد دیگر، در سکانس قبل از رویارویی کین با گروه میلر است. در این نما، کین، تنها و نا امید از

حمایت مردم، در خیابان سوت و کور ایستاده، از ترس، عرق کرده و دوربین با حرکت کرین

از بدن لرزان او دور می شود. انگار، دوربین(و تماشاگر در جای دوربین) هم از مواجهه با  کشته

شدن او طفره می رود و همچون مردم شهر، قصد ترک او را دارد.

نکته ی آخر که در فیلم برایم جالب بود و از بعضی جهات هیچکاک را به خاطر می آورد، تقابل

شخصیتی دو زن فیلم، همسر و معشوقه ی کین است. ایندو چه به لحاظ ظاهر --یکی بور و باریک

اندام و دیگری مشکی و قوی جثه -- و چه از نظر شخصیتی، متضاد و گاهی مکمل هم هستند.

همسر، زنی محافظه کار و تنها به فکر زندگی شخصی است، زنی که بعد از مرگ پدر و برادرش

به فرقه ی مذهبی میانه رویی پناه برده و تنها ویژگی بارز او، زیبایی ظاهری و متانت زنانه است که

بعضا شکلی از سادگی و ناتوانی و تقدیرگرایی به خود میگیرد و تمام تلاش او در متقاعد کردن کین به

ترک شهر در التماس و تهدید او خلاصه میشود . در مقابل, معشوقه ی مکزیکی، زنی انتخابگر است

که علیرغم عشقش به مرد، به دلیلی که برای تماشاگر گفته نمی شود رابطه اش را با او تمام کرده

و با اینکه هیچگاه تلاش مستقیمی در کمک به او نمی کند، اما با قدرت درونی و سلطه ی کلامش در

حکم نیروی محرکه ای برای همسر و نیز جوان جاه طلب مخالف با کین، در حمایت از او عمل می کند.

جالب اینجاست که همچون زندگی واقعی، زنی اینچنین قدرتمند در انتها  تنها می ماند و مرد را به

ظرافت های ظاهری زنی دیگر واگذار می کند.:exclamation:

در انتها به برخی از دیالوگهای به یاد ماندنی فیلم اشاره می کنم:

--مارتی(دوست و همکار کین) به کین:

شاید مردم باید اول باطنا  قانون رو باور کنند، بعد بهش عمل کنند. وقتی مردم قلبا به قانون اهمیتی

نمیدن، چه انتظاری ازشون داری؟

-- کشیش (در صحنه ی ورود مارشال به کلیسا) :

روزی فراخواهد رسید که همگی در حالی که ضعف و درد بر شما غلبه کرده می سوزید و فریاد و

ناله سر می دهید!

-- همسر کین به معشوقه ی سابق مرد:

کین برای چی اینجا مونده؟

معشوقه:

اگه خودت نتونستی بفهمی من نمی تونم برات توضیح بدم!




RE: سینمای وسترن - منصور - ۱۳۸۹/۱/۲۹ صبح ۰۸:۰۸

(۱۳۸۹/۱/۲۶ عصر ۰۱:۵۱)Negar نوشته شده:  

 High Noon

 این فیلم به کارگردانی فرد زینه مان معادل خیلی مناسبی برایش در فارسی پیدا نمی کنم

(قبول کنید که "صلات ظهر" آدم را  بیشتر یاد فیلمهای فردین میندازد)

یکی از بیچارگیهای زبان ما عجین شدن آن به زبان عربی و ورود انواع لغات و اصطلاحات عجیب و غریب آن زبان به این زبان است. صلات که بهتر است مثل خودشان بنویسیم: صلاه ، بمعنی نماز است اما از زمان صفویه به این طرف و بخصوص در زمان قاجار و پهلوی به معنی وقت و زمان بکار گرفته شده است. مثلا وقتی می گوئیم صلات ظهر یعنی هنگم ظهر. بدبختی آنست که ظهر هم بشکلی عربی است و هنگام ظاهر شدن تمام و کمال همه چیز در طول روز است. بهترین اصطلاحی که برای ظهر ساخته شده نیمروز است. مترجم فیلم یاد شده اصطلاح تنهای نیمروز را برای این فیلم صلاح ندیده(در حالیکه صرفا همین کلمه معادل نام فرنگی آنست) و اصطلاح ماجرا را هم بدان افزوده است. دیگران، این فیلم را سرظهر هم میگویندکه اقتباس خاص از سربزنگاه نورمن ویزدم باشد.

هرگاه ردپای کلمات فارسی در جائی دیده میشود میتوان مانورهای خاصی داد. مثلا اصطلاح شبانگاهان را از شب ساخت اما نمیتوان از صبح یا ظهر (بدان علت که عربی هستند) کلمات قید (با محوریت زمان) استخراج کرد. بهترین ترجمه نام این فیلم نیمروزگاه است که اصولا کاربرد ندارد و اندکی ثقیل بنظر میرسد...

بچه که بودم با دیدن این فیلم عاشق گریس کلی شدم... همچنان که با دیدن الیور توئیست دیوید لین، عاشق کی والش(نانسی) شدم ...اما نمیدانستم زن زشت انعطاف پذیر قابل تحملتر از زن زیبای خشک و بی روح است (این جمله ی یکی از دوستان من با داشتن زنی چون آن فرانسیس است)

آن فرانسیس




RE: سینمای وسترن - Classic - ۱۳۸۹/۱/۲۹ عصر ۰۶:۴۴

در مستند AFI 100 Years 100 Movies صد سال ... صد فیلم موسسه فیلم آمریکا ، بیل کلینتون ( رئیس جمهور وقت آمریکا ) می گوید که اولین فیلم مورد علاقه اش ماجرای نیمروز است ! فیلمی که ماجرای تنها رها شدن یک مرد توسط دوستانش در هنگام سختی است. همیشه با شنیدن نام این فیلم یاد صحنه ای می افتم که گری کوپر ، گیج و منگ و ترسان و عرق کرده ، از اتاق کارش خارج می شود و دوربین از فاصله دور و بالا به او نزدیک می شود و ما نگرانی شدیدی را در چهره اش می بینیم در حالیکه شدیدا با او همذات پنداری می کنیم و از دوستان ترسوی او متنفر می شویم. نمایی از فیلم که دوست دارم همان نمایی است که دوربین در زاویه کنار پاندول ساعت قرار دارد و پاندول ساعت به طرز وحشتناکی جلو و عقب می رود ، بسان یک پتک و چکش که بر اعصاب تماشاگر فرود می آید و اضطراب او را افزون تر می سازد.

گریس کلی در فیلم زیباست اما نوع شخصیت اش در فیلم و به خصوص  لباس اش مانع می شود که عاشق اش شوم ! همیشه از این لباس هایی که بالاتنه تنگ و چسبان اما دامنی گشاد دارند متنفر بوده ام. به نظرم اوج بی سلیقگی است ! البته تا حدودی هم با کشته شدن آن 4 نفر ، آنهم به آن سادگی توسط گری کوپر مشکل دارم. به نظرم بهتر بود حداقل خود کوپر هم زخمی بر می داشت یا اینکه جریان دوئل آنها مشکل تر و طولانی تر پیش می رفت. با این وجود ماجرای نیمروز یا صلات ظهر یا سر ظهر  فیلم زیبایی است و یکی از زیباترین سکانس های آن  جایی است که در پایان فیلم گری کوپر و گریس کلی سوار درشکه می شوند و کوپر نشان کلانتری اش را از سینه اش می کند و جلو مردم قدر نشناس شهر می اندازد و می رود .... و اینطور دلِ ما را خنک می کند.




RE: سینمای وسترن - رائول والش - ۱۳۸۹/۳/۱۸ صبح ۰۹:۱۲

رود سرخ
    تلاش هوارد هاكس براي تبديل تك تك نماهاي اين فيلم به يك تابلوي نقاشي غبطه برانگيز است. انگار كه فردريك رمينگتون دوربين به دست بگيرد و بخواهد غرب وحشي و گله دارهاي آن را به جاي بوم روي نوار سلولويد به تصوير بكشد. در اين راه حتي سنت قصه گويي هميشگي هاكس هم تقريبا فراموش شده و او سعي مي كند اين نماهاي بي نظير را با استفاده از اينسرت هاي متني بين سكانسي به هم پيوند دهد. در اين ميان سهم اصلي از آن تام دانسن (باز هم جان وين) است كه سعي دارد گله اش را با استفاده از فرامين ماكياولي اداره كند و همزمان اسير احساسات فرو خفته اش هم هست كه تقريبا نمي داند با آن چه كند.
برخی از ده ها نمای زیبای این فیلم:



RE: سینمای وسترن - ساب زیرو - ۱۳۸۹/۸/۹ عصر ۱۰:۴۵

با درود

ژانر غریبی است این وسترن

یک مرد

یک اسب

یک اسلحه

فیلم های وسترن را بی نهایت دوست دارم زیرا در بسیاری از این فیلم های وسترن هنوز به نسلی از مردان برخورد می کنیم که رابرت بلای نویسنده کتاب "مَردِ  مَرد" آنها را HARD MAN یا مرد سخت می نامد. متاسفانه در گذر زمان بخصوص در دهه های اخیر شاهد ظهور مردانی هستیم که می توان آنان را SOFT MAN یا مرد نرم نامید ، مردانی که دیگر طاقت سختی و تلاش سخت را ندارند ، مردانی که مفاهیمی چون مردانگی ، وفادارای ، شرافت ، صداقت و .... را فراموش کرده اند ، مردانی را شاهدیم که خوی زنانه پیدا کرده اند ( سوتفاهم نشود خوی و خصلت زنانه زمانی که در زن باشد شایسته و زیبنده و زیباست اما مرد زن صفت موجودی است متناقض و خارق عرف طبیعت )

در وسترن می توان مَردِ مَرد را دید ، مردی که از تنها سفر کردن نمی هراسد ، مردی که برای رفع مشکلات و معضلاتش به خودش متکی و امیدوار است ، مردی که هنوز مردانگی دارد .

در وسترن " دشت باز " که یکی از فیلم های محبوب من است می توان مردانی را دید که شجاعت دارند برای احقاق حق از بذل جان نیز دریغ نکنند . در "ماجرای نیمروز " در "مرد" پل نیومن و در دهها وسترن دیگر ، هنوز می توان مفهوم مرد سخت را دید.




RE: سینمای وسترن - سروان رنو - ۱۳۸۹/۸/۹ عصر ۱۱:۲۶

(۱۳۸۹/۸/۹ عصر ۱۰:۴۵)ساب زیرو نوشته شده:  

 متاسفانه در گذر زمان بخصوص در دهه های اخیر شاهد ظهور مردانی هستیم که می توان آنان را SOFT MAN یا مرد نرم نامید ، مردانی که دیگر طاقت سختی و تلاش سخت را ندارند ، مردانی که مفاهیمی چون مردانگی ، وفادارای ، شرافت ، صداقت و .... را فراموش کرده اند ..

روند نزولی هنرپیشه نقش اول مرد در فیلم ها :

توضیحات بیشتر در عکس بند انگشتی ( ضمیمه پایین پست )




RE: سینمای وسترن - Savezva - ۱۳۹۰/۱/۲۳ صبح ۱۱:۳۴

«جان وين»، بازيگر و كارگردان نابغه سينماي جهان عنوان بهترين بازيگر تاريخ فيلم‌هاي وسترن انتخاب شد.

انجمن فيلم انگليس (BFI) در نظرسنجي از اهالي سينما و منتقدين فيلم، فهرست 10 هنرپيشه بزرگ فيلم‌هاي وسترن قديمي را منتشر كرد كه «جان وين»، بازيگر نامدار هاليوود در رتبه اول ديده مي‌شود.

رتبه دوم متعلق به «كلينت ايست‌وود»، بازيگر فيلم‌هاي معروفي چون «يك مشت دلار»، «نابخشوده» و «خوب، بد، زشت» است.

به گزارش هاليوود ريپورتر، «روي راجرز»، «لي فن كليف»، «الي والاچ»، «هنري فوندا»، «جيمي استوارت»، «سام اليوت»، «گري كوپر» و «كوين كاستنر» ديگر بازيگران سرشناس حاضر در اين فهرست هستند.

جان وين پيش از مرگ در سال 1972 در 170 فيلم نقش‌آفريني كرد و در سال ‌1969 با فيلم «سنگريزه واقعي » موفق به دريافت جايزه اسكار بهترين بازيگر مرد شد.اين بازيگر بزرگ هاليوود روز 26 مي 1907 در ايالت ايووا در شمال شرقي آمريکا به‌دنيا آمد و در سن 72 سالگي بر اثر سرطان در لس آنجلس درگذشت.

نقل از ایسنا




RE: سینمای وسترن - california - ۱۳۹۰/۱۲/۲۳ عصر ۰۸:۲۸

بین سینماگران معروف دنیا مردی هست که خیلی دوست دارم: کلینت ایستوود. در جمع های هنری ایران هیچ وقت او را جدی نگرفتند ولی در دنیا او جای خوبی دارد. فکر می کنم اگر انتخاب های آدم درست باشند یک جایی همگرا می شوند.

کلینت ایستوود در ایران هیچ وقت جدی گرفته نشد. همان طور که سیلوستراستالونه یا همین طور آرنولد و ترمیناتور. این ها آدم های داستان های دوران بچگی من بودند آدم هایی که آن دوران کوفتی دهه شصت و هفتاد را رنگی کردند. اما به مرور به ما فهمانده شد که نباید این ها را جدی گرفت و به نظر رسید باید به سینمای ظاهرا مفهومی و بسیار خسته کننده اروپای شرقی دا بسپریم.اما این دوره سرسپردگی هم گذشت و الان بهتر می توان به مفهوم سینمای واقعی پرداخت

فیلم هایی که او ساخته یا بازی کرده همه داستان هایی ساده و سرراست دارند و بسیار هیجان انگیزند. داستان هایی که اول از همه جذاب اند و در لایه های زیری آن چیزهای دیگری هم پیدا می شود. او هیچ وقت سعی نکرد شاهکار بسازد بلکه خودش بود وکار خودش را کرد و از بین آنها شاهکار هایی هم بیرون آمد.

در طول بازی در فیلم های لئونه( سی گانه اسپاگتی) که فیلم برداری اش سه سال به طول انجامید حتی یک بار هم پالتوی خود را نشست.

دوستان نظرات ارزشمند خویش را در باب وسترن های مورد علاقه خود باز گو نمایند

وسترن های مورد علاقه خودم:

جوزی ولز یاغی- کالیفرنیا- به خاطر چند دلار بیشتر- سوار سرنوشت- دلیجان خود را رنگ زن- شین- جوکید- دو قاطر برای خواهر سارا- قتل جسی جیمز به دست رابرت فورد بزدل- سریال روهاید و...




RE: سینمای وسترن - جو گیلیس - ۱۳۹۱/۴/۲۰ صبح ۱۰:۳۸

معذرت میخوام در محضر دوستان بزرگوار مطلبی هرچند اندک را می نویسم،

این گروه خشن ، پایانی حماسی بر وسترن های حماسی سینماست. وسترن با سرقت قطار شروع شد ، جان فورد آنرا به کمال رساند و سم پکین پا پایانی مرثیه وار بر آن وسترن های کلاسیک ساخت. البته بعد از آن هم وسترن هایی ساخته شدند ، اما به جز نابخشوده اثری جاودان ساخته نشد. تغییر ناپذیری قهرمان های داستان ، مجذوب کننده است. فیلم با آن سکانس معروف عقرب در میان مورچه ها شروع می شود ، همه فیلم در همین جدال عقرب و مورچه ها خلاصه می شود، گروه خشن ما در میان یک مشت آدم بزدل اسیر شدند. چون نمی خواهند در برابر این دنیایی که زیر لایه زیبای اخلاق گرایی و قانون مداری اش، تعفن و کثافت پنهان شده، دست از اصولشان بردارند و تسلیم شوند. اما چاره ای ندارند جز اینکه بپذیرند که دورانشان به سر آمده و خیلی ها منتظرند تا شر این گروه سرسخت و سازش ناپذیر را کم کنند و کلکشان را بکنند.
فیلم با دیالوگ معروف پایک بیشاپ (ویلیام هولدن ) ادامه می یابد : هرکی جم خورد بکشیدش. بعد نام سم پکین پا به عنوان کارگردان درج می شود.
در بسیاری از لحظات فیلم با این گروه صمیمی می شویم، شاید دزدی کنند، آدم بکشند اما از آدمهای اطراف خودشون بهتر هستند. اصولی دارند که باید به آن عمل کنند. در پایان فیلم که به خاطر دوست مکزیکی شون راهی اون سکانس فراموش نشدنی سینما می شوند، چنان صلابتی در چهره آنها پیداست که دوست داریم آنها همیشه پیروز شوند . سکانس پایانی را خود ببینید بهتر از هر توضیح من است....

ما باید مثل سابق با همدیگه باشیم، تا وقتی با کسی کار می کنی باید همیشه باهاش باشی، اگه نتونی مثل یک حیوون می مونی. کارت ساخته است... کار همه ساخته است ... هممون پایک بیشاپ (ویلیام هولدن )




RE: سینمای وسترن - زبل خان - ۱۳۹۱/۹/۲۷ عصر ۰۶:۲۰

۵ کابوی دوست داشتنی تاریخ سینمای هالیوود


شاید ژانر وسترن دوران طلایی خود را دهه‌ها پیش پشت سر گذاشته باشد، ولی سال‌ها پیش، زمانی که پدران ما جوان بودند، قهرمانان سینمای وسترن نمادی از رویای آمریکایی بودند و برای جوانان خیال‌پرداز همان محبوبیتی را داشتند که ابرقهرمانان سینمای امروز برای ما.

در دورانی که هنوز قهرمانان سینمایی “قهرمان” بودند و جلوه‌ای فرابشری داشتند، کابوی‌های بی‌باک و ماجراجو قلب‌ها را نیز مانند دشت‌های باز غرب وحشی درمی‌نوردیدند و به تسخیر خود در‌می‌آوردند. ما هم فرزندان همان پدرانیم و در کودکی با این گاوچران‌های اسطوره‌ای و جاودانه همسفر شده‌ایم و در خیال به سوی آفتاب در حال غروب تاخته‌ایم.


این هم لیستی از ۵ کابوی برتر تاریخ سینما، که البته شامل تمام گزینه‌های ممکن نیست:



کلینت ایستوود


این “مرد بی‌نام” ساکت و مرموز، نه تنها از به یادماندنی‌ترین قهرمانان وسترن، که از محبوب‌ترین شخصیت‌های سینمایی تمام دوران نیز هست. سه‌گانه دلار سرجیو لئونه او را به نمادی جهانی بدل کرد. هر چند کلینت ایستوود در سال‌های پایانی اوج ژانر وسترن وارد گود شد، ولی با خلق و در حقیقت بازآفرینی زیبا و اثرگذار این کاراکتر نقطه پایان شایسته‌ای را بر دوران طلایی این ژانر رقم زد.

در سال‌های بعد ایستوود تلاش کرد که با خلق وسترن‌های دیگر این موفقیت را تکرار و این ژانر را زنده کند، و تا حدودی هم موفق شد (با وسترن موفق و محبوب نابخشوده)، ولی این تصویر او در نقش “بلوندی” با پانچویی بر دوش و سیگاری بر لب است که در ذهن ما نقش بسته و تا ابد جاودانه شده‌ است.



استیو مک‌کوئین


استیو مک‌کوئین که به حق به King of Cool ملقب بوده، بی‌شک از ستارگان بزرگ تاریخ سینماست. او که در دهه ۶۰ پردرآمدترین ستاره هالیوود بود، به همراه پل نیومن، مارلون براندو، و جیمز دین، پایه‌گذار نسل جدیدی در سینما هستند: نسل ضدقهرمانان عصیانگر که بر ضد کامل بودن می‌شورند و نسل قدیم و سنت‌ها را به چالش می‌کشند.


در نقش‌های وسترنش، با اینکه اثر آشکاری از این شورش و عصیان نمی‌بینیم، اما باز هم نشانه‌هایی هست؛ او قهرمانی متفاوت است: تکرو، ثابت‌قدم، و محکم؛ ولی انگار که همواره چیزی او را از درون می‌خورد و در درونش جدالی برپاست.

مک‌کوئین در چندین فیلم و سریال وسترن ایفای نقش کرده، ولی نقش‌آفرینی او در فیلم پرستاره و سامورائی‌وار هفت دلاور از به‌یادماندنی‌ترین هاست.او در سال ۲۰۰۷ سرانجام به لیست نقش‌آفرینان برتر وسترن راه یافت.



چارلز برانسن


روزی روزگاری در غرب وسترن محبوب من است. ترکیبی هنرمندانه و زیبا از تعلیق، قهرمانی، موسیقی، و رویارویی ستارگانی رو به افول اما همچنان درخشان.


چارلز برانسن، ستاره دوست‌داشتنی و زشت‌روی فیلم که از تبار اروپای شرقی است، دوران کودکی‌ بسیار سخت و فقیرانه‌ای را در شهری غربی به عنوان معدن‌کار سپری کرد و سرانجام به ارتش پیوست. دشواری دوران رد پایش را بر چهره آفتاب‌سوخته و شخصیت مقاوم و محکم و مستقلش بر جای گذاشت.

او با فیلم “هفت دلاور” خود را به جهان شناساند و در آثار برجسته دیگری نیز نقش‌آفرینی کرد که بسیاری از آنها در ژانر وسترن جای داشتند، ولی به اعتقاد من نقطه اوج کارنامه حرفه‌ای‌اش، بازی در نقش “هارمانیکا” در فیلم “روی روزگاری در غرب” است. او که با آن سازدهنی معروفش، به تنهایی در برابر هنری فوندا و مردانش می‌ایستد و برای هدفش می‌جنگد، نمادی از قهرمانان استوار و ثابت‌قدمی ‌است که حاضرند مردانه برای هدف جان سپارند ولی تن به ظلم ندهند.

خود لئونه یک بار از او به عنوان “بهترین بازیگری که تا حالا با او کار کرده” یاد کرده است. لئونه حتی می‌خواست از او در سه‌گانه دلار هم استفاده کند، ولی برانسن نقش را رد کرد و ایستوود را به یک بخت عالی مهمان کرد.



جان وین


نمی‌شود از قهرمانان وسترن حرف زد و نامی از جان وین نبرد. او که از پرکارترین و محبوب‌ترین ستارگان این ژانر است، در بیش از ۱۰۰ فیلم وسترن که بیشتر آنها فیلم‌های رده پایین و کم‌خرج بودند بازی کرده، ولی البته در کارنامه او آثار ماندگار هم دیده می‌شود، از آن جمله فیلم‌های بسیاری با کارگردانی جان فورد.


در فیلم‌های این کابوی پیر چندان خبری از خشونت نیست، ولی تا دلتان بخواهد ماجراجویی هست. او که سعی داشت چهره‌ای واقع‌گرایانه و متفاوت از قهرمانان وسترن ترسیم کند، در طول سالها کاراکتری اختصاصی برای خود ساخت که در بسیاری از نقش‌آفرینی‌های معروفش تکرار شد. شاید به همین دلیل بتوان گفت که او هنرپیشه چندان خوبی نبود و قادر نبود بیش از یک نقش را بازی کند، ولی نقش او به عنوان یک نماد فرهنگی تاثیرگذار آمریکایی را نمی‌توان نادیده گرفت. او در ایران هم با تکیه‌کلام‌های عجیب و مضحک و فارسی‌شده دوبلورها محبوبیتی چشمگیر داشت.

البته شهرت و محبوبیت جهانی وی با میهن‌پرستی‌های افراطی و گفته‌های نژادپرستانه‌اش درباره سرخ‌پوستان و سیاهپوستان خدشه‌دار شد، ولی بدون‌شک جایگاه او در مقام یکی از محبوب‌ترین کابوی‌های تاریخ سینما تزلزل‌ناپذیر است. او فیلم‌های تحسین‌شده بسیاری را در کارنامه دارد، مانند جویندگان، مردی که به لیبرتی والاس شلیک کرد، ریو براوو، و …؛ اما فیلم مورد علاقه من از او رودخانه سرخ است، اولین فیلمی که از او در دوران کودکی دیدم و نقشی جاودان در ذهنم به جای گذاشت.



پل نیومن


این ستاره خندان چشم‌آبی و سخت‌کوش از زمینی‌ترین کابوی‌های تاریخ سینماست. کاراکتر او در بیشتر فیلم‌هایش تلاش می‌کند تا خود را با محیط و افراد پیرامونش تطبیق دهد، ولی فایده‌ای ندارد چرا که او یک غریبه است و اغلب در نهایت مجبور میشود این را بپذیرد. او نه سر به طغیان ‌آشکار برمی‌دارد و نه به جنگ سنت‌ها می‌رود، اما دنیای قدیم به هر حال او را نمی‌پذیرد، چرا که با وجود فروتنی و سکوتش، او در درون متفاوت است و نماینده‌ای از غلبه نهایی دنیای مدرن بر دنیای سنتی است.


هر چند که تمرکز حرفه‌ای نیومن بر ژانر وسترن نبوده، ولی چندین وسترن‌های ماندگار در کارنامه دارد، از آن جمله می‌توان به اومبره و کمدی ماجرایی بوچ کسیدی و ساندنس کید اشاره کرد. اما وسترن مورد علاقه من از او، هاد است




گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ




RE: سینمای وسترن - rahgozar_bineshan - ۱۳۹۳/۹/۲۱ عصر ۱۱:۳۳

دوستان اگر ممکنه لطفا نام 10 وسترن برتر تاریخ-اگر همچین چیزی وجود داشته باشد- را لطف کنید.

ضمنا 5 فیلم برتر جان وین را هم بی زحمت معرفی کنید.

ممنونم!




RE: سینمای وسترن - BATMAN - ۱۳۹۳/۹/۲۲ صبح ۰۳:۲۳





نشريه سينمايی "اسكرين" در گزارشی فهرستی از 10 فيلم برتر تاريخ سينما كه تصويرگر غرب وحشی بوده‌اند منتشر كرد كه در رتبه اول این لیست "خوب، بد، زشت" قرار دارد

http://www.rozanehonline.com/%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF%DB%8C-%D9%88-%D9%87%D9%86%D8%B1%DB%8C/%D8%A8%D9%87%D8%AA%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE-%D8%B3%DB%8C%D9%86%D9%85%D8%A7.html

10 فیلم برتر وسترن به انتخاب بفا



معرفی برترین فیلم‌های وسترن تاریخ سینما


بهترین فیلم های وسترن جهان در تولد 109 سالگی این ژانر


مردانه بکش!/ نگاهی به زندگی، فیلمها و افتخارات جان وین


بهترین فیلمهای "جان وین"

http://vista.ir/article/225484/%D8%A8%D9%87%D8%AA%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%D9%86-%D9%88%DB%8C%D9%86

http://www.tvup11.biz/index.php?search=john+wayne از دیگر آثار

_________________________________________________________________

دیدن این آثار توصیه میشه (قبلا تماشا کردم، قشنگ بودن)

http://payzanfilm.ir/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-once-upon-a-time-in-the-west-1968/

 

http://www.tvup11.biz/tt0064115

http://www.tvup11.biz/tt1403865

http://www.tvup11.biz/tt0381849

http://www.tvup11.biz/tt0105695






RE: سینمای وسترن - Elvis - ۱۳۹۳/۹/۲۴ صبح ۱۰:۱۵

زمان بچگی چقدر به فیلمهای وسترن علاقه داشتم من و برادرم که یک سال از من کوچکتر است همیشه بعد از دیدن فیلمها با همان موضوع شروع به بازی میکردیم یادشان بخیر...ممنون از شما که مرا به آن دوران بردید




RE: سینمای وسترن - خانم لمپرت - ۱۳۹۴/۷/۲۳ عصر ۰۸:۱۴

مردی که لیبرتی والانس را کشت

The man who shot Liberty Valance 1962


ابتدا از یک فلاش بک ماقبل تاریخ! شروع می کنم:

زمان آن فرا رسیده است که درهای تمدن  (قانون و ادب) برای غرب پیر وحشی  باز شود. شیمبون مثل بقیه خطه غرب شهری است که ششلول بندهای باج بگیر و مفتخور کاری جز تهدید و تلکه قشر مظلوم و عمدتا کشاورز آمریکایی ندارند، نه منطق و نه قانون جلودارشان نیست زیرا تحت حمایت مالکان بزرگ هستند و متقابلا پایه های نظام فئودالیته آنها را با فشار و سرکوب خرده مالکان و کشاورزان مستحکم نگه می دارند. اما غرب در برابر این مظالم خاموش است و شهر ساکت... اهالی عمدتا بی تفاوت و منفعت طلب هستند و مغازه دارانی که چون تبهکار مشتری خوبشان است تاجاییکه منافعشان به خطر نیفتد مخالفتی با خلافکاری او ندارند و  اما فاجعه مجسم و متحرکشان کلانتری است که معتقد است اگر هر بزهی در حومه شهر اتفاق بیفتد مشمول برخورد قانونی وی نمی شود!!!   ...

وکیلی زخم خورده از شلاق نقره ای یاغی ترین تبهکار غرب لیبرتی والانس مضروب شده در حالیکه دار وندارش به تاراج رفته است ، به شیمبون آورده می شود. کالسکه او در راه توسط گروه والانس چپاول شده و وقتی دزدان می فهمند او وکیل است سردسته شان لیبرتی برای حالی کردن قانون غرب به وکیل، کتاب قانون او را جرواجر نموده به او با شلاق دسته نقره ایش فرازهایی از قانون غرب را نشان می دهد! بیننده هم بخوبی رنسانِ تازه وارد شیرفهم می شود که در این دیار قانون شرط لازم است ولی...کافی نیست!...

حال این رنسان استودارد وکیل جوان آرمانگرا است که باید شهر را از ظلم لیبرتی والانس وارهاند. در رویه او خشونت جایی ندارد. او می خواهد با ظرفشوری در یک رستوران، سوادآموزی به اهالی بیسواد و کار در تنها نشریه محلی و بازکردن متعاقب یک دفتر وکالت، شهر شیمبون را در گذر از دوره بدویت یاری کند... اما آیا فقط با استناد به بندهای قانونی می توان جامعه را از بندهای باندهای غیرقانونی رهانید؟!

جان فورد  کارگردان کبیر در واقع  یک وسترن کلاسیک  را به شعر در آورده است فیلم مردی که لیبرتی والانس را کشت غزلی است سرکش و آکنده از عشق، آزادیخواهی، ناکامی و ایثار ... فیلم سکانس های پرتعداد و سرگرم کننده ی سرشار از شلیک و بزن بکش ندارد. اساس فیلمنامه بر پایه دو مثلث بنا شده : مثلث قهرمانی و مثلث عشقی  این دو مثلث تا پایان چنان تعلیقی در بیننده بوجود می آورند که  تا لحظه آخر او را برای کشف حقیقت به دنبال می کشانند و در نهایت شنونده ی یکی از بزرگترین دیالوگ های فیلم وسترن از زبان یک روزنامه نگار است، که گویی تمام نتیجه و منظور این وسترن شعرگونه در همین یک جمله نهفته است:

" وقتی افسانه ها بدل به حقیقت می شوند آنها را (بجای واقعیت) منتشر کن! "

مثلث قهرمانی (نَه ابَر قهرمانی) فیلم با سه راس قدر تام دانافین (جان وین) ، رنسان استودارد(جیمز استوارت لیبرتی والانس (لی ماروین) شکل گرفته است :

لیبرتی در حضور کلانتر بی دست و پا و بزدل،  مارشال اپلیارد (اندی دیواین) راحت در شهر تردد می کند، زیرا جرمی در شهر مرتکب نشده! زور گیری و تهدید و ارعاب مردمی که شکایتی هم ندارند که جرم تلقی نمی شود!... لی ماروین در قالب آنتاگونیستی لیبرتی والانس خوب جا افتاده هر چند از نظر شخصیتی لیبرتی کاملا کاراکتری سیاه است اما یا بازی دلچسب او یا علاقه شخصی نگارنده به جناب ماروین، والانس را در یک بالانس با که کاراکتر سفید دانافین با بازی مثل همیشه دیدنی جان وین نگاه می دارد.

دانافین هفت تیرکش قهار و گله داری مستقل است که شخصیتی محبوب،جذاب و مثبت دارد (البته به ویژه برای ما ایرانیان با صدای مرحوم دوستدار دوبلور جاودانه اش) می خواهد شهر پیشرفت کند و شر لیبرتی هم کنده شود و تنها اوست که حریف لیبرتی است و لیبرتی هم بشدت ازش حساب می برد. دانافین با اینکه وکیل تازه وارد رقیب عشقی او محسوب می شود اما حامی رنسان دست و پاچلفتی است چون معتقد است عقاید و دانش رنسان شهر را ترقی می دهد. با وضع قانون ایالتی شدن مناطق مختلف آمریکا تسط دولت مرکزی و مزایایی که به مردم شهرهای هر ایالت تعلق می گیرد انتخابات نماینده شهر در کافه با حضور تمام مردان شهر انجام می شود تا نماینده ای شایسته راهی انتخابات اصلی سناتوری ناحیه غرب آمریکا کنند. این قانون ایالتی شدن دست سرمایه داران بزرگ را از منابع و مراتع کوتاه می کند برای همین لیبرتی والانس از طرف ملاکان بزرگ اجیر می شود جلوی انتخابات را بگیرد. اما دانافین قدرتمند حامی انتخابات است و در زیر سایه او دو نماینده شهر استودارد و پیبادی به دور بعد می روند.

رنسان به نظر من از دو شخصیت دیگر باورپذیرتر (و البته کمی تا قسمتی نچسب ) است شخصیتی که به خاکستری می زند. امتیازاتی دارد و معایب نیز دارد. او که در ابتدا با دیدی کاملا ملودراماتیک می خواهد آرمان شهری بسازد، خیلی زود در می یابد قانون، وقتی قوه مجریه در پیاده کردنش ناتوان باشد کارآییش را از دست می دهد و اینجاست که باید خشونت و زور نیز چاشنی کار گردد. پس درخفا به تمرین هفت تیر کشی روی می آورد که البته پیشرفتی هم در آین فن ندارد. اما وقتی تنها نماد تمدن شهر که دفتر روزنامه آقای پیبادی (ادموند اوبراین) بعلت افشای جنایات لیبرتی توسط او و عمالش تخریب و خود پیبادی هم در اثر ضربات شلاق نقره ای به حال نزار می افتد رنسان به دوئل با لیبرتی تن می دهد. لیبرتی در دوئل کشته می شود و رنسان استودارد ناخواسته می شود "مردیکه که لیبرتی والاس را از پا در آورد" - قهرمان شهر ، که عاقبت هم نماینده سنا می شود.

سالها می گذرد سناتور پیر و همسرش برای تشییع جنازه کابویی ناشناس به شیمبون باز می گردند. این سکانس ابتدایی فیلم است راه آهن اولین نماد تمدن ،تصویر خوبی از پیشرفت شهر نمایش می دهد. سناتور همان رنسان استودارد ، قهرمان ملی است که نرسیده برای مصاحبه مطبوعاتی-سیاسی به دفتر روزنامه محلی کشیده می شود و همسرش هالی (ورا مایلز) اندوهناک در بازدید از زادگاهش اولین مکانی که می بیند سوخته های خانه دانافین ناکام است... سالها پیش تام دانفین در شکست از رقیب عشقیش رنسان با ازدست دادن هالی محبوبش خانه نیمه تمامش را به آتش کشید. بر روی سوخته ها گل های خاردار کاکتوس که نماد عشق دانافین به هالی بود روییده اند. این صحنه یکی از بخشهای بسیار رومانتیک و تاثیرگذار فیلم است مخصوصا با موسیقی تمی که ویولونش انسان را غرق در اندوه باشکوه و حسرتبار عشق می کند( موسیقی از آن راتلیج و وام دار از فیلم آقای لینکلن جوان است). ورا مایلز درنقش هالی بسیار مقبول و هنرمندانه عمل می کند. مخصوصا حالت بلاتکلیفی او که راس بالایی مثلث عشقی است در برخورد و انتخاب بین دو مرد مهم زندگیش رنسان و تام نمایان است و در کل جریان فیلم بسیار ملموس نشان داده می شود که به نظرم ناشی از شخصیت پردازی عالی و بی نقص  هالی در فیلمنامه است.

سناتور در دفتر روزنامه است که هالی به او می پیوندد به اتفاق روزنامه نگاران به دیدار تابوت کابوی پیر تام دانافین می روند و با اصرار خبرنگاران سناتور هویت متوفی و داستان حقیقی مردی که لیبرتی والاس را کشت راتعریف می کند اما پیش از فلاش بک، کارگردان با مقدمه ای نمایشی از طراحی های صحنه عالی در تابوت سازی قدیمی حضار و بیننده و خود رنسان را به رویایی نوستالژیک می برد و در خاتمه این سکانس هم گذاشتن گل کاکتوس قدیمی توسط هالی روی تابوت تام دانفین نوستالژی عاشقانه خود را همراه دارد...

سکانس پایانی فیلم هم افشاکننده حقیقتی است که سالهای سال رنسان، هالی و خدمتکار وفادار سیاه پوست دانافین، پامپی (وودی استرود) برای حفظ وجهه سناتور در دل مخفی کرده اند راستی در آن شب تاریک دوئل، با بی دست و پایی و ناشیگری رنسان و مهارت و فرزی لیبرتی، با اصابت گلوله به دست راست رنسان و گرفتن ترسان و لرزان تپانچه در دست چپش چگونه تیر او از فاصله چند متری دقیق به هدف اصابت کرد؟! و بزرگترین تبهکار غرب درجا به هلاکت رسید؟!... لیبرتی والانس را تام دانافین کشته بود! حقیقت این است...


سناتور برای ادای دینش به دانافین مرحوم از مخبران می خواهد حقیقت ماجرا را در روزنامه محلی چاپ کنند و اینجاست که سردبیر روزنامه با پاره کردن نوشته های خبرنگارش درباره ماجرای تام دانافین ،ضمن احترام به سناتور پیر با بیان کنایه آمیز "اینجا غربه قربان ... " جمله قصار تاریخی اش را ادامه می دهد:


---------------------------------------------------------------------------

اما یک نکته جالب در سکانس انتخابات نمایندگی ایالتی در فیلم دیدم که خالی از لطف نیست ذکر کنم شاید لبخندی هم این وسط بر لبان کاربران نازنین بنشیند...

نمایندگان منتخب شهرها در میان هیاهوی مردم و سخنرانی موافقان و مخالفانشان هریک از عملکرد خود درصورت انتخاب در سنا در میتینگ انتخابات داد سخن می رانند. در این بین رقیب قلدر و فئودال رنسان فردی با شمایل گاوچرانان مرفه بی درد! بنام باک لانگهورن است که پس از اینکه سخنران موافقش کاغذی را که مدعی است متن سخنرانی اش است به زمین می اندازد تا از ته دل نه از روی مرقومات خشک کاغذی در وصف محسنات لانگهورن بگوید(کاغد سفید سفید است!) با افتخار وارد گود شده بالای سن می رود، همزمان یک کابوی کمند انداز با اسب از میان حضار تاخته و روی سن رفته با نمایش کمند اندازی محیر العقول ریسمان حلقه وار را چون هاله نور بر فراز سر و بدن فئودال مقدس می تاباند!

اما اینجا یک گاف سینمایی از یکی از نقش آفرینان این صحنه جالب هم داریم اسب محترم جناب کابوی کمند انداز که از نشئه آبجو  در عوالم مستی و راستی سیر می کند! اشتباها و مستقیما به دوربین فیلمبرداری زُل می زند! شاید هم مخصوصا می خواهد بگوید ما که چارپاییم این کمند هاله ای یا هاله کمندی را باور نکردیم شما چطور؟!




مردی که لیبرتی والانس را کشت! - کاپیتان اسکای - ۱۳۹۴/۸/۹ صبح ۱۱:۱۳

وقتی جان فورد باشد و فیلمی که دوشخصیت بی همتای سینما؛ جیمز استوارت و جان وین؛ را به بازی بگیرد؛ بی تردید فیلمی که تولید می‌شود یک کلاسیک ناب است.

کمتر فیلمی را می شناسم که این گونه دقیق به موشکافی تاریخ یک سرزمین بپردازد و شخصیت‌ها؛ در قالب اسطوره‌ای خود فرو بروند.

شاهنامه‌ی فردوسی  یک ساختار اسطوره ای دارد. شما تک تک شخصیت‌های آن را می توانید در طول تاریخ پیدا کنید و از این که گویا نویسنده‌ی خدای نامه آینده را نوشته است در شگفت فرو بروید.

فورد هم در این اثر ناب، تاریخ (گذشته) غرب را در قالب نقش‌های نمادین به تصویر کشیده است.

نماد اول: لیبرتی والانس؛ هفت تیر کش، ،  قانون سر خود،  دزد، بی‌رحم، آشوبگر، بی قانون، زشت، ... با شلاقی دسته نقره‌ای

نماد دوم: تام دانیفن؛ هفت تیر کش، سرسخت،  قانون سر خود، گوشه گیر، عاشق پیشه، رام نشدنی، مرجع تصمیم گیری

نماد سوم: رانسون استودارد؛ مرد قانون، مدافع حقوق انسان‌ها، سرسخت، دست به اسلحه نمی‌برد، معصومیت جفرسونی، آسیب پذیر و شکستنی

نماد چهارم: هالی؛ خود غرب است، تنها، بی پناه، تشنه‌ی قانون، در انتظار یک منجی

نماد پنجم: پی بادی؛ ناشر و روزنامه نگار، تلاش می کند تا به هالی (نماد غرب)  آداب و رسوم (قاشق و چنگال)، (دموکراسی)، (مبارزه در برابر گله دارها)  را بیاموزد. اما تنهاست و کسی او را نمی فهمد.

رانسون همانند غریبه ای پا به شهر می گذارد. او برای تام تا پایان چیزی جز غریبه نخواهد بود اما در پناه او و با اعتبار او، جایگاه خود را پیدا می کند ولی از همان آغاز پیداست که آبشان با تام  به یک جوی نخواهد رفت.

رانسون استودارد (غریبه) به هالی و دیگر شهروندان به ویژه فرزندان بی‌شمار مارشال سواد می آموزد و بیش از هر چیز عشق به سرزمین را یاد می‌دهد.

تام در تکاپوی ازدواج با هالی است و آمدن غریبه او را نگران می کند که مبادا رقیبی عشقی برای خود تراشیده باشد. حتی ترک شهر به بهانه خرید اسب و تنها گذاشتن غریبه در برابر لیبرتی به این نکته دامن می‌زند.

تام به هالی گل کاکتوس هدیه می دهد. کاکتوس نمادی از خیالات و آرزوهای کوچک او برای غرب است اما رانسون استودارد به هالی مژده‌ی دشتی پر از گل می دهد.

ما خیلی زود در می بایم که با دو مثلث درام روبرو هستیم:

-        مثلث عشق میان تام، غریبه و هالی

-        مثلث مرگ میان تام، غریبه و لیبرتی

در یکی عشق پیروز خواهد شد و در دیگری مرگ و عجیب این که دو ضلع این دو مثلث تام و غریبه هستند.

برخورد سه گانه در تماس اول با شلاق دسته نقره ای آغاز می شود لیبرتی، رانسون استودارد را به زمین می زند و تام به بهانه‌ی استیک افتاده بر خاک (نه آسیب دیدن غریبه) با لیبرتی درگیر می شود.

در این نبرد نگرانی هالی برای غریبه، غریزه‌ی حسادت را در دل تام شعله ور می کند و این پرسش سخت پیش می آید:

"آیا تام باید از غریبه پشتیبانی کند یا اجازه بدهد تا لیبرتی او را نابود کند؟"

و این پرسشی است که ما از خود داریم. اگر ما جای تام بودیم چه می کردیم؟ تام برای هالی خانه ای ساخته و هر لحظه امکان خواستگاری و دست به قلم شدن پی بادی روزنامه نگار برای نوشتن این داستان در روزنامه می شود اما آمدن غریبه همه چیز را به هم ریخته است.

تفاوت اساسی این فیلم با کازابلانکا در آن است که ،دوستی دو شخصیت مرد، در پایان فیلم بی معناست. اینجا دو نفر باید از بین بروند و این تام است که باید انتخاب کند:

(غریبه – لیبرتی) یا (لیبرتی – تام)

لیبرتی والانس تابلو قانونی وکیل را با گلوله می شکند و تنها روزنامه شهر را تخریب می کند. پی بادی تا حد مرگ کتک می خورد و غریبه به دوئل دعوت می شود و بازنده از پیش معلوم است مرد قانون!

غریبه اسلحه به دست می گیرد و در میان شگفتی دیگران با دست چپ لیبرتی را می کشد.

شهر از دست والانس آزاد می شود و پارادوکسی تازه شکل می گیرد.

مرد قانون بی قانونی کرده است.

رانسون استودارد  نماینده مردم می شود و نزدیک است که فرماندار شود. رقبای او بی قانونی اش را (قتل لیبرتی) به رخ او می‌کشند و او خود را کنار می کشد.

اینجاست که تام خود را به او می رساند و راز پنهانش رافاش می کند.

این تام بوده که لیبرتی را کشته نه او.

تام پس از درگیری بسیار با خود تصمیمش را گرفته و در سایه‌ی غریبه و به نام او از او دفاع کرده است. این حکم تیر خلاص برای او و زندگی تازه برای غریبه است.

تام، هالی را از دست می دهد، خانه اش و اسب هایش را که نماد آزادی و رهایی اش بوده اند را به باد می دهد و عجیب این که این همه را به اختیار خود از دست می دهد اما در برابر این که قانون به دست مرد غریبه پا بگیرد و گله دارهای متجاوز شهر را ترک کنند.

تام به خوبی می داند که دوره اش دیگر گذشته است. او جای خود را به قانون می دهد و ققنوس وار قربانی می شود تا دوره گنگسترها و ششلول بندها تمام شود و دوره‌ی جدیدی به دست مرد قانون آغاز شود.

ازدواج غریبه با هالی نماد رویکرد غرب از هفت تیر کشی به قانون‌مداری است.

پیرنگ این فیلم میهن پرستی و قربانی شدن در برابر سرافرازی مام میهن است و جان فورد با ساختاری پیشرو و با تعلیقی ظریف و چندلایه احترام به قانون و دموکراسی و حکومت مردم بر مردم را به تصویر می کشد و اگر چند جمله‌ی شعاری در کلاس درس را حذف کنیم به راستی فیلم تاثیرگذار و ماندگاری است.

اما در این میان بی تردید قهرمان این فیلم کسی جز تام نیست. او بازنده‌ی پیروز است و زمانی که خانه ی امیدش را به آتش می کشد و اسبان با ارزشش می گریزند همچون ققنوس سوخته است تا از دل این آتش صلح و قانون زاده شود و به کمال برسد.

جان فورد نیز در مصاحبه خود با پیتر باگدانوویچ بر این نکته تاکید دارد.

پیتر: آدم حس می کند که همدردی شما در فیلم "مردی که لیبرتی والانس را کشت"، با جان وین و غرب قدیمی است؟

جان: خب، وین در مجموع نقش اول را داشت. جیمز استوارت در بیشتر صحنه ها بازی داشت. ولی وین، شخصیت اصلی و انگیزه حرکت نهایی داستان بود. نمی دانم. از هر دو خوشم می آمد. فکرمی‌کنم هر دو شخصیت‌های خوبی بودند.




RE: سینمای وسترن - جیمز باند - ۱۳۹۴/۸/۱۰ عصر ۰۷:۴۷

با سلام

تاپیک زیباییه

سینمای وسترن سینمای کاملیه. از نظر شات و کادربندی و ...

اما خواستم یه موضوع جالبی را بگم. تنها فیلم (اگه اشتباه نکنم) همفری بوگارت که وسترن بود به نام بچه اکلاهما.

اصلا بهش نمیاد... اصلا... البته نظر شخصیه منه...

The Oklahoma Kid (1939)..western


نظر شما چیه؟





RE: سینمای وسترن - بانو الیزا - ۱۳۹۴/۸/۱۱ عصر ۱۲:۰۵

مثلث های نفس گیر دنیای سرجیو لئونه

وقتی اسم سنمای وسترن که بحق یکی از بهترین و در عین حال اصیل ترین گونه ی سینمایی هست به میون میاد من ناخودآگاه بیاد تقابل شخصیت های جذاب دو فیلم معروف خوب بد زشت و روزی روزگاری در غرب میفتم .

در این فیلم ها سرجیو لئونه در تمام طول فیلم ما رو با این افراد زبر دست و باهوش و تیزچشمانی که پشه رو تو هوا میزنند آشنا میکنه . شخصیت هایی که هیچ کسی نمیتونه سر اونها کلاه بزاره و یک تنه از پس یه لشگر بر میان و اسیر هیچ زندانی نمیشن . راهشون مشخصه  ، به هیچ زنی و در واقع به هیچ چیزی دل نمی بندن و هدف براشون نسبت به هرچیزی ارجحیت داره .

f

شاخصه ی وسترن اسپاگتی هم خصوصیت چند بعدی و خاکستری شخصیت های این فیلم هاست که به نوعی ترکیبی از خیر و شر درون اونها نهفته است و این غیر قابل پیش بینی بودن اونهاست که جذابشون میکنه و...

در نهایت نقطه ی اوج فیلم که مشابه فینال یک تورنمنت مهم ورزشیه تقابل این افراد با همدیگه است که اوج جذابیت فیلمه و حالا یه موسیقی رعد آسا از موریکونه رو هم بزاریم چاشنی این هیجانات کنیم دیگه  کنترل تپش قلب کار راحتی نخواهد بود

5




RE: سینمای وسترن - ساسان - ۱۳۹۴/۸/۱۹ عصر ۰۶:۴۰

یکی از شمایل های سینمای وسترن : گلن فورد

x7ajf

اگر واقعا امکانش بود که به سینما برای دیدن فیلم وسترن بریم ... قطعا وسترن های گلن فورد و گاری کوپر و جان وین و جیمز استوارت در اولویت بودند.




RE: سینمای وسترن - ساسان - ۱۳۹۴/۸/۱۹ عصر ۰۷:۴۴

(۱۳۹۴/۸/۱۰ عصر ۰۷:۴۷)جیمز باند نوشته شده:  

 تنها فیلم (اگه اشتباه نکنم) همفری بوگارت که وسترن بود به نام بچه اکلاهما.

اصلا بهش نمیاد... اصلا... البته نظر شخصیه منه...

The Oklahoma Kid (1939)..western


نظر شما چیه؟

وسترن دیگری از بوگارت هست به اسم : ویرجینیا سیتی به کارگردانی مایکل کورتیز 1940 و با شرکت ارول فلین و راندولف اسکات . چهره مکزیکی بوگارت به عنوان نقش چندم فیلم هم جالب توجه است.




RE: سینمای وسترن - دزیره - ۱۳۹۴/۸/۲۵ صبح ۰۷:۵۴

(۱۳۹۴/۸/۱۹ عصر ۰۶:۴۰)ساسان نوشته شده:  

یکی از شمایل های سینمای وسترن : گلن فورد

x7ajf

اگر واقعا امکانش بود که به سینما برای دیدن فیلم وسترن بریم ... قطعا وسترن های گلن فورد و گاری کوپر و جان وین و جیمز استوارت در اولویت بودند.

سینما تک موزه هنرهای معاصر تهران، برنامه نیمه اول پاییز خود را به سینمای وسترن اختصاص داده بود. دو فیلم هفت مرد از حالا و دو سوار جان فورد  قرار است یکم و چهارم اذر اکران شوند. علاقمندان ساکن تهران میتوانند در سایت تیوال اطلاعات دقیق تر را ملاحظه کنند.

نیمه دوم پاییز به فیلمهای بلاتار پرداخته خواهد شد.




RE: سینمای وسترن - دون دیه‌گو دلاوگا - ۱۳۹۷/۱۲/۲۳ عصر ۰۷:۵۷

(۱۳۸۹/۶/۱۷ عصر ۰۳:۱۴)سم اسپید نوشته شده:  

... چرا کلمانتین عزیزم (جان فورد) و بسیاری فیلمهای دیگر دو پایان دارند؟ آیا آنها به میل خود پایان فیلم را انتخاب کرده اند؟!!

(۱۳۸۸/۹/۳ عصر ۱۲:۲۳)Classic نوشته شده:   


هنری فاندا (1905 _ 1982): تنها کسی بود که می‌توانست در کل یک فیلم، هفت تیر به کمر نبندد و باز هم کابوی باشد. فاندا کشف جان فورد بود و یک سه‌گانه درخشان با فورد دارد که بدون شک «محبوبم کلمنتاین» (1946) گل سر سبد آنهاست. فاندا با خودش زیبایی رمانتیک را به وسترن آورد.

(۱۳۸۹/۱۰/۴ عصر ۰۸:۱۰)FONDA نوشته شده:  

100 لحظه برتر تاریخ سینما به روایت راجر ایبرت:


... 90. وقتی هنری فاندا در فیلم کلمنتاین عزیزم موهایش را کوتاه می کند.

(۱۳۹۴/۱/۱۵ صبح ۰۲:۰۶)لو هارپر نوشته شده:  

کلیپی از فیلم کلمنتاین عزیزم

http://www.aparat.com/v/4PdML

منبع : مسابقه هفته

 

چندی پیش بالاخره توانستم نسخه‌ی بلوـریِ کاملِ فیلم کلمنتاین عزیزم (1946) [اطلاعات در IMDb] را بیابم و به تماشا بنشینم. وَه که حظ بردم از این وسترنِ شاعرانه‌ی جنابِ جان فورد!

معمولاً از کنار چنین فیلم‌هایی راحت نمی‌گذرم. خواندنِ نقدهای سینماییِ معتبر، لذتِ دیدن فیلم را دو برابر می‌کند و یافته‌ها و معناهای دیگری از اثر را پیش چشم می‌آورد. خیلی گشتم که چنین نقدهایی در ارتباط با این فیلم بخوانم، ولی به جز نقد کوتاهِ ژرژ سادول، چیزی نیافتم. ناگزیر به کتابخانه‌ی دانشگاهمان (دانشگاه هنر اصفهان) مراجعه کردم و کتاب عالی زیر را دیدم:

اسطوره‌ی جان فورد (مجموعه مقالات). به کوشش مسعود فراستی. مؤسسه‌ی انتشارات سوره. تهران: 1376.

این کتاب، یک ادای دین به سینمای جان فورد و از اتفاقاتِ خجسته در بازار نشر ایران بوده است؛ که علاوه بر مقالاتِ ترجمه‌شده، مقالاتِ شیوایی از کارشناسانِ سینماییِ کشورـمان دارد.

در ادامه، چند مقاله‌اش را [که با موبایل عکسبرداری کرده‌ام] بصورت PDF تقدیم می‌دارم به آنانی که مانندِ من این فیلم را دوست می‌دارند:

                                                                         
گفتگو با وینستون میلر، فیلمنامه‌نویسِ کلمنتاین عزیزم
                                                                         

... من تازه از نیروی دریایی خارج شده بودم. فورد و هنری فوندا هم هر دو در نیروی دریایی بودند و ویکتور ماتیور هم در گارد ساحلی بود. و این برای همگی ما اولین فیلم بعد از جنگ محسوب می‌شد. جان فورد و من، حدود شش هفته کنار یک میز نشستیم و سعی کردیم تا چیزی از این داستان بیرون بکشیم. ... ما یک سکانس کامل ضیافت خیریه نوشتیم تنها برای اینکه فوندا بتواند رقصش را اجرا کند ....

[همچنین بخوانید درباره‌ی بخش‌های سانسورـشده و تغییر داده شده در فیلم]

متن کامل مصاحبه در اینجا 


                                                                         
تاریخ و تغزل در کلمنتاین عزیزم. نوشته‌ی رابرت لیونز
                                                                         

... کلمنتاین عزیزم جدا از همه چیز، مایه و جوهر شاعرانه‌ی وسترن را در خود نهفته دارد؛ نوعی روایت که برای فورد نخستین‌بار در هالیوود کسب اعتبار کرد. ... فکر فورد آن بود تا پایان دیگری برای کلمنتاین عزیزمدر نظر بگیرد؛ با ماندنِ وایات در تامبستون و ازدواج با دختری که دوست دارد. امّا پایان اصلی فیلم، نشان می‌دهد که با همه‌ی ضرورت‌ها برای ایجاد یک جامعه‌ی جدید، هنوز شرایط لازم فراهم نشده است ....

[همچنین بخوانید درباره‌ی تقابل رویدادهای تاریخی با روایتِ سینماییِ فورد]

متن کامل در اینجا 

                                                                           
محبوب ابدی؛ کلمنتاین عزیزم. نوشته‌ی سعید عقیقی
                                                                           

«خانم، واقعاً اسمتان را دوست دارم: کلمنتاین ...» این واپسین جمله‌ی فیلم است؛ واپسین کلامِ وایات ارپ پیش از ترک شهر. چرا کلمنتاین؟ چرا نام او، نام فیلم است؟ ... عنوان فیلم، یکی از آن نهان‌مایه‌های عمیق و ساده است. چنان ساده که می‌توان از کنارش گذشت و یکسر از یادش برد. یا به این فکر افتاد که وایات ارپ چطور پیش از رفتن، همه چیز را وا می‌نهد و تنها به ستایش «نام» زن بسنده می‌کند. با این تأمل، یک قدم به فیلم نزدیک‌تر شده‌ایم ....

[همچنین بخوانید درباره‌ی حضور شکسپیر در فیلم: هملت‌خوانی در کافه‌ای در غرب وحشی]

متن کامل در اینجا 




RE: سینمای وسترن - سناتور - ۱۳۹۷/۱۲/۲۷ عصر ۰۲:۵۳

با سپاس فراوان از دوستان عزیز بابت معرفی کلمانتین عزیزم.

بعد از مدتها یک فیلم خوش ساخت و خوش قواره با بازی بازیگران واقعی دیدم .

در واقع فیلم جدال در اوکی کورال هم از این فیلم ساخته شده البته مقداری از داستان عاشقانش از این فیلم فاصله داره.




RE: سینمای وسترن - پروفسور - ۱۳۹۹/۶/۱۸ عصر ۰۲:۳۰

یک مَتَل سینمایی می گه؛ همیشه یکسری چرخه های غیر عادی در پشت صحنه می چرخن، تا چرخه تولید یک فیلم بزرگ روی صحنه با روال عادی پیش بره.

چند روز پیش سالگرد تولد خوب، بد، زشت بود. منم نکاتی خوندنی و بعضا غیر عادی از پشت صحنه فیلم انتخاب کردم : ماندگارترین وسترن اسپاگتی سرجیو لئونه با بیش از نیم قرن سن! که به ندرت میشه کسی رو پیدا کرد که حتی اگه خود فیلم رو ندیده باشه، موسیقی متن انیو موریکونه رو نشنیده باشه. این دو ایتالیایی، نقش مهمی در احیا ژانر آمریکاییِ سینمای پساجنگ داشتند. در واقع اعتلای ژانر وسترن مدیون این دو بزرگواره. لئونه و موریکونه دو یار غار و همکلاس دانشگاهی که سالیان سال مکمل یکدیگه در صنعت فیلمسازی و خلق صحنه های بی بدیل غرب وحشی شدند.

موسیقی جاویدان موریکونه در خوب، بد، زشت خیلی زود نمادی از وسترن اسپاگتی شد. من به پاراگرافی از ویکی پدیا بسنده می کنم: "این موسیقی متن، نوآورانه و دارای کیفیت و اهمیت تاریخی بالا است. به عنوان مثال، استفاده از صدای تفنگ و شلیک روی موسیقی که برای اولین بار انجام می‌شد. همچنین تم اصلی در طول فیلم، برای هر یک از سه شخصیت اصلی با ساز خاصی زده می‌شود. (خوب: با سازهای بادی مثل فلوت؛ بد: با سوت؛ زشت: با وکال و صداهای انسانی و حیوانی)."

سر جیو لئونه با فیلم خوب، بد، زشت_ آخرین قسمت از سه گانه دلار (یا سه گانه مرد بی نام)، استیل خودش رو در حد اعلا به نمایش گذاشت! او خیلی خوب می دونست در تقابل با با طرف سینمایی مقابلش خواه تهیه کننده، عوامل یا هنرپیشه های نقش اول خواسته هاشو به چه زبونی حالی کنه؛ یک کلام، زبان وسترنی!

از شوخی گذشته، می گن لئونه انگلیسی بلد نبود! البته برای ما شاید کمی غیر عادی باشه که یکی از کارگردانان افسانه ای دنیای وسترن، تنها فرانسوی و ایتالیایی صحبت کنه! شاید چون زبان غرب وحشی آمریکا رو عمیقا می فهمید دیگه نیازی نمی دید تا از وقت ارزشمند سینماییش کم کنه و برای روز مبادا قدری انگلیسی یاد بگیره.

لئونه در حین ساخت وسترن حماسی خوب، بد، زشت برای ارتباط مستقیم با دو هنرپیشه تاپ انگلیسی زبانش، مترجم سینمایی استخدام نکرد بلکه از جناب ایلای والاک (بازیگر نقش توکو "زشت") که فرانسوی بلد بود، کمک گرفت. اینکه آقای زشت برای مترجمی دستمزدی جدا دریافت کرده اطلاعی در دست نیست. ولی می دونیم آقای خوب ابتدا از دستمزد پیشنهادیش راضی نبود. البته توجیه تهیه کنندگان برای دستمزد کلینت ایستوود این بود که او هنوز او در آمریکا زیاد شناخته شده نیست و شاید مثل کاراکتر این سه گانه، هنوز در ینگه دنیا به معنای واقعی مردی بی نام بود! وسترن های قبلیش هم فقط در اروپا اکران شده بود. کلینت ایستوود هم که از ابتدا تمایل نداشت صحنه رو با دو بازیگر بزرگ دیگه به اشتراک بگذاره، کلا خواست انصراف بده که جناب لئونه دست در جیب تهیه کننده نمود و آفری داد که خوب زبان "خوب" رو بست:

250000 دلار حقوق، 10٪ سود فروش و یک دستگاه  Ferrari 275 GTB

آیا این آفر ویژه به جناب "خوب" باعث حسادت یا دلخوری آقایان "زشت" و "بد"_ که در فیلم هم از طلاها محروم موندن_ شد؟

راستش در مراجع سینمایی چیزی نیاورده اند. اما شاید همین که بیشتر مردم دنیا هرسه این عزیزان رو با این فیلم جاودانه سرجیو لئونه کبیر و موزیک شاخص انیو موریکونه بزرگ تا ابد در خاطر دارند، از میلیونها دلار براشون باارزشتر تموم شد.






RE: سینمای وسترن - لوک مک گرگور - ۱۴۰۲/۸/۱۳ صبح ۰۹:۴۴

درصد قابل توجهی از فیلم های وسترن کلیشه انتقام را در خود دارند. به این شکل که معمولاً به فرد و یا افرادی ظلمی نابخشودنی روا می شود و آنها نیز با قامتی سلحشورانه بر می گردند و انتقام خود را می گیرند که البته معمولا در یکسری صحنه های نبرد خشونت آمیز خود را نشان می دهد. اگرچه در سریال وسترن رودخانه برفی نیز از انتقام صحبت می شد اما خوشبختانه داستان پیچ و قوس متفاوتی به خود گرفته بود و در آن نبردهای خشونت بار به چشم نمی خورد. کلا کلیشه ای بودن این ژانر باعث می شد که به آن توجه لازمه را نداشته باشم تا اینکه فیلم تب چمنزار محصول ۲۰۰۸ نظرم را جلب کرد. چرا که با وسترنی روبه رو شدم که حرفهای جدیدی در خود داشت و به نوعی به موضوعی پرداخته بود که اگرچه منطبق با شرایط زندگی قرن نوزدهم محسوب می شد اما در سایر فیلم ها پردازش چندانی به آن نشده بود.

قبل از اینکه درباره فیلم تب چمنزار صحبت کنیم باید در ابتدا مشخص کنیم که تب چمنزار چیست. تب چمنزار و یا جنون چمنزار یک نوع بیماری متداول در غرب کانادا و همچنین غرب آمریکای قرن نوزدهم به حساب می‌آمد. با توجه به اینکه شرایط زندگی در آنزمان بسیار دشوار بود, خیلی از افرادی که از شهرهای شرقی به دشت های باز مهاجرت کرده بودند، تحمل زندگی در آن شرایط دشوار را نداشتند. سختی های مهاجرت، دور بودن دشت ها از یکدیگر، تنهایی، نبود قطار و ریل راه آهن به میزان کافی، شرایط آب و هوایی دشوار و مشکلات عدیده دیگر باعث می شد که عده ای کثیری از مردم به درجه جنون برسند.

این بیماری در مردان و البته بیشتر از آن در زنان شایع بود. مردها کارهای دشوار انجام می دادند و همسرانشان در خانه به تنهایی در دشت ها کار می کردند و با توجه به اینکه فرصت چندانی برای بچه داری نداشتند، بارها پیش می آمد که بچه های بیمارشان را از دست بدهند. بعضی از علامت های این جنون تغییر شخصیت، خشونت، گوشه گیری، گریه زاری، شلخته بودن ظاهر، دوری از اجتماع و در موارد شدید خودکشی بودند‌. به این مسئله نیز باید اشاره کرد که دیوانگی چمنزار یک عنوان پزشکی نبود و تنها بعضی از نویسندگان برای توصیف عملکردهای این افراد چنین نامی را برایش در نظر گرفته بودند. این روزها این نشانه ها علائم افسردگی شدید به شمار می روند. کم کم اصطلاح تب چمنزار در اوایل قرن بیستم فراموش شد. چرا که با افزایش قطارها، استفاده از تلفن و اتومبیل و نزدیک شدن دشت ها و همسایگان به یکدیگر، به مرور مشکلات و تنهایی مردم کاسته شد و شرایطی که آنها را به مرز جنون می کشاند تا حد زیادی از میان رفتند.

حال برمی گردیم به فیلم تب چمنزار. با توصیفات بالا شاید فکر کنید که با یک فیلم افسرده و پر از بدبختی طرف هستید. اما حقیقت این است که فیلم سکانس های بامزه و به نسبت خنده داری هم دارد و چندان نیز به توضیحات بالا مرتبط نمی شود. این فیلم داستان یک کلانتر سابق به نام پرستون بیگز است که در یک درگیری شرکت کرده و بازداشت می شود. در بازداشتگاه زنی دیوانه به او حمله ور می شود. رئیس بازداشتگاه به او می گوید این زن دیوانه تب چمنزار دارد و شوهرش را کشته است! پرستون مجبور می شود در قبال آزادیش این زن و دو زن دیگر را که آنها نیز تب چمنزار دارند با کالسکه به قطار برساند تا آنها به جای دیگری منتقل شوند. زنانی که هر کدام به گونه ای دردسر سازند. به طور مثال یکی از زنان به دلایل نامعلوم همیشه انجیل به دست دارد و با صدای بلند در حال خواندن آن است! پرستون در راه با زنی قمارباز با نام اولویا که از دست شوهرش گریخته است, همراه می‌شود. اولویا کمک بزرگی است و می تواند این زنان دیوانه را آرام نگاه دارد. زنانی که در حقیقت دیوانه نیستند. هر کدام سرگذشتی سوزناک دارند که آنها را به شرایط امروزشان سوق داده است. شرایطی که شاید هنوز برای تغییرش چندان دیر نباشد...

می توان گفت که با فیلمی فمینیستی طرف هستیم. فیلمی که البته شعارگونه باقی نمی ماند و برای سرگرم کردن بیننده نیز اقدامات مناسبی را انجام می دهد. این اثر ویدئویی علاقه مندان به حادثه و هفت تیر کشی را فراموش نکرده است! در سکانس های پایانی ریتم شتابزده ای نیز شاهد هستیم. من این اثر را بار اول سالها پیش تماشا کردم و پس از آن چند بار دیگر به تماشایش نشستم. بسیار رضایت بخش است وقتی که می بینم فیلمی قواعد ژانر خودش را شکسته و از دریچه ای دیگر به دنیای خودش نگریسته است! در واقع برایت آشنا و در همان حین ناآشناست. به ندرت فیلمی چنین حسی را به من منتقل می کند و فیلم تب چمنزار یکی از آنهاست.