کافه کلاسیک
خاطرات غربت - نسخه قابل چاپ

+- کافه کلاسیک (https://cafeclassic5.ir)
+-- انجمن: تالارهای عمومی (/forumdisplay.php?fid=21)
+--- انجمن: شعر , ادبیات , داستان (/forumdisplay.php?fid=54)
+--- موضوع: خاطرات غربت (/showthread.php?tid=1124)


خاطرات غربت - بـاب - ۱۳۹۹/۳/۴ صبح ۱۱:۳۵

اینجا رو انتخاب کردم برای نوشتن حرف هایی که توی سرم می گذره

میگن فقط چند ماه طول می کشه تا آدم به شرایط جدیدش عادت کنه ولی برای من خیلی بیشتر از این ها طول کشیده. همیشه همینجوری بودم. مقاومت شدیدی در برابر تغییر کردن و سوار شدن روی موج جامعه داشتم. هیچ وقت با زمان جلو نیومدم. درگیر نوستالژی های قدیمی، "پیشرفت" بقیه آدم ها رو نگاه کردم. توی گیومه گذاشتم چون مطمئن نیستم اون اسمش پیشرفت باشه. و دقیقا به همین دلیل خودم "پیشرفت" نکردم.

برای من قشنگ ترین چیزهای زندگی همون هایی بودن که توی بچگی تجربه کردم... از موسیقی گرفته تا فیلم و سریال و بازی و آدم ها و دوستان و سبک زندگی!

احتمالا چون جرات تجربه چیزهای جدید رو نداشتم. جرات رها کردن ساحل و دایره امنم رو. وگرنه پر واضح است که اگه با همین شخصیت یک زمان دیگه هم به دنیا اومده بودم باز هم همون چیزهای اون زمان برام جذاب ترین ها می شدند.

مدت هاست نه خواننده جدیدی برام خواننده شده نه فیلمی فیلم شده و نه دوستی دوست. و این واقعا یک ضعف بزرگ هست. مشغول نشخوار اندک سرمایه موجود هستم و با کم شدن این سرمایه بیشتر و بیشتر به درون چاهی که کنده ام فرو میرم. در عوض بقیه رو می بینم به راحتی با پیشرفت زمان خودشون رو تطبیق میدن و از جا و مکانی که هستند لذت می برند. توی هر جمع جدیدی دوستان خودشون رو پیدا می کنند و با فرهنگ اونجا اداپت میشن.

و این فقط مختص زمان نیست! برای مکان هم صدق می کنه

آدمی با این روحیه وقتی مهاجرت هم کرده باشه همه چیز تشدید میشه. چون نه تنها دیگه آدم ها اون آدم ها نیستند و موسیقی اون موسیقی نیست و سبک زندگی اون سبک زندگی نیست، بلکه هیچ شباهتی هم نداره. چیزهایی که می بینی فرسنگ ها فاصله داره از چیزهایی که بهشون عادت داری. با اون سرمایه محدودت.

شاید باید زودتر از این ها این حرف ها رو می نوشتم شاید که از چنگالشون رهایی پیدا کنم. ولی هیچ وقت برای تغییر دیر نیست

  1. پیش درآمد
  2. کسل کنندگی
  3. سرد و اجتماعی
  4. بازی همیشگی
  5. احتیاط
  6. کار تیمی
  7. ما خیلی باحالیم!
  8. شست و شوی مغزی
  9. جیمزباند
  10. ارزش ها



کسل کنندگی - بـاب - ۱۳۹۹/۳/۵ عصر ۰۱:۰۶

بارزترین ویژگی آدم های اینجا و زندگی اینجا کسل کننده بودنش هست. البته برای کسی که سالها در خاورمیانه زندگی کرده زندگی هرجای دیگه دنیا کسل کننده محسوب میشه. وقتی نه جنگی هست. نه داعش حمله می کنه. نه کسی رو دار می زنند. نه کسی زنش رو با تیر می زنه. نه نفتکشی غرق میشه. نه اعتراضی میشه. نه پناهنده و آواره داره. نه قیمت ها بالا و پایین میشه... هیچ خبر خاصی نیست

مثل اینه که کسی که داشته اسپارتاکوس می دیده رو مجبور کنند بشینه پای سریال فرندز: یک سری آدم نشستند و فقط حرف میزنند. بدون هیچ هیجان خاصی

شاید زندگی توی اون شرایط توقع رو برده بالا از معنای زندگی و از اخبار اطراف. از دنیایی که دغدغه اصلی مردم جنگ و بقا و ارزش پول و بیکاری و آزادی اجتماعی و تروریسم و مساله سوریه و فلسطین و بحران های متنوع هست به دنیایی قدم گذاشتم که در بهترین بهترین حالت دغدغه شون گرمایش جهانی و حمل و نقل بدون آلودگی و استفاده از انرژی های تجدید پذیر و گیاهخواری و محیط زیست هست. (هر چند در نگاه کلان این ها هستند که مشکلات اصلی گونه انسان اند، وگرنه اینکه در یک گوشه از دنیا شامل 1% جمعیت جهان هست چه اتفاقی می افته که چه اهمیتی داره) گفتم در بهترین بهترین حالت چون این ها نگرانی های قشر دغدغه مند اینجاست. بقیه که نگرانی هاشون از جنس تفاوت طعم پنیر و مارک لباس و مسابقات تست کردن الکل های مختلف و اینهاست.

دغدغه های فردی هم کمی از دغدغه های اجتماعی نداره. اثری از شکست عشقی، بحران های عاطفی، دو راهی های زندگی در رفتارشون دیده نمیشه. یا حداقل در کلامشون

خلاصه که به شکل عجیبی هیچ حرف مشترکی باهاشون ندارم چون هیچ دغدغه مشترکی ندارم. البته شاید هم فقط زندگی در خاورمیانه نیست که توقع رو بالا برده، سینما هم هست. چون شناختی که من از دنیای غرب داشتم از طریق فیلم ها بودند و خب فیلم ها هم برای جذاب بودن نیاز به داستان دارند. از شکست عشقی گرفته تا تلاش برای بقا. ولی زهی خیال باطل که این فیلم ها با چیزی که واقعا در جامعه اتفاق می افته فاصله فراوان دارد

ناگفته نماند که این روزها که ویروس کرونا همه رو مورد عنایت قرار داده احساس نزدیکی بیشتری باهاشون می کنم. یعنی اون ها به من نزدیک تر شدند با تجربه کردن اولین بحران زندگی شون.




سرد و اجتماعی - بـاب - ۱۳۹۹/۳/۶ صبح ۱۰:۳۷

قبلا هم شنیده بودم که مردم اینجا به نسبت مردم خودمون خیلی سرد هستند. منتها با توجه به تصوری که توی ایران از واژه سرد تو ذهنم شکل گرفته بود سرد رو معادل غیر اجتماعی می دونستم. ولی اینجا با پدیده ای آشنا شدم به نام سرد و اجتماعی!

آدم های اینجا به شکل عجیبی اجتماعی هستند. انگار مدام باید با هم  در حال حرف زدن باشند. حتی سکوت توی آسانسور هم چیز عجیبی محسوب میشه براشون. عجیب و حتی شاید بی ادبانه

منتها چیزی که توی این صحبت ها دیده نمیشه یک جور صمیمیت و یا شاید واقعیت هست. به چشم من همه مکالمات شون الکی هست و برای پر کردن وقت... یا به قول یکی از آدم های همینجا برای فرار کردن از صحبت راجع به چیزهای واقعی!

بدون شک صحبت راجع به آب و هوا رایج ترین مکالمه اینجاست. بقیه صحبت ها هم چیزهاییه که به کسی اصولا ربطی نداره. کمتر راجع به خودشون-  راجع به مسایلشون - کتاب هایی که خوندن - اتفاق هایی که افتاده صحبت می کنند.

اگه براتون سوال شده که پس راجع به چی صحبت می کنند باید بگم که واقعا نمی دونم. می تونند ساعت ها حرف بزنند بدون این که هیچ چیز خاصی گفته باشند و تو در طول این ساعات مات و مبهوت سعی در پیدا کردن کمی معنا هستی. دقیق ترین تعبیری که می تونم از حرف هاشون بیارم این تصویر هست!

چیزهایی می بینی که آشناست ولی هیچ چیزی نمی تونی توش پیدا کنی... حرف های آدم های اینجا هم همین شکلیه. جملاتی میگن که شاید معنی هر جمله رو بفهمی ولی این که آخرش چی شد رو نمی فهمی!

به علاوه در راستای سرد و اجتماعی بودن باید بگم که همیشه خیلی خوش برخورد و مهربون هستند. منتها این مهربونی خیلی ظاهری و ساختگی به نظر میاد. به عبارتی این خوش برخوردی جزیی از ادب اجتماعی شون هست. شاید معادل ایرانیش قضیه تعارف کردن باشه که هر فروشنده ای اولش میگه قابل شما رو نداره بدون این که واقعا منظورش این باشه. احساسی که از مهربونی این آدم ها به من منتقل میشه دقیقا مشابه هست. به این معنی که مهربونی صرفا از روی ادبه برای داشتن جامعه ای زیباتر.

بارها شده که تحت تاثیر این مهربونی فکر کنم یک دوست خوب پیدا کردم. منتها خیلی زود متوجه ات می کنند که نه حق نداری وارد حریم اون ها بشی. یک جور سوشال دیستنسینگ عاطفی با بقیه دارند. خلاصه اینکه تقریبا همه شون شبیه سیاستمداران هستند. با یک لبخند مصنوعی و یک جور خوش برخوردی و خوش صحبتی. منتها این لبخند صرفا جلوی دوربین هست... نمونه این جور سیاسیون رو زیاد دیدید احتمالا. حالا تصور کنید ۹۵ درصد آدم های اطراف تون همینجوری باشند. روبات های خندان حراف




بازی همیشگی - بـاب - ۱۳۹۹/۳/۷ عصر ۰۱:۲۴

یکی از اعصاب خوردکن ترین ویژگی های آدم های اینجا اینه که انگار توی یک بازی تمام نشدنی «کی راجع به یک موضوع مسخره بهتر مزخرف میگه» هستند. جذاب ترین قسمت روز براشون اینه که بشینند دور هم (و احتمالا با صرف الکل) شروع کنند به اظهار نظرهای شبه فیلسوفانه راجع به پیش پا افتاده ترین مسایل

به طور مثال ساعت ها بحث فلسفی راجع به این که آیا خیار جز سبزیجات هست یا میوه ها. هر کسی شروع می کنه تعریف خودش رو از میوه و تعریفش از سبزی رو ارایه میده و بقیه سعی می کنند با یافتن مثال هایی این تعاریف رو راستی آزمایی کنند. مثلا میوه به چیزی گفته میشه که اول دانه باشه و بعد از کاشتن سبز بشه و شکوفه بده و این شکوفه تبدیل به چیزی بشه که شامل دانه است. اون چیزی که دانه رو شامل شده بهش میگن میوه. حالا با این تعریف بررسی کنیم کدوم یک از چیزهایی که توی ذهن هر کدوم از افراد جمع به عنوان میوه شناخته میشه توی این دسته قرار می گیره.

چیزی که از مسخره بودن این بحث اذیت کننده تر هست میزان لذتی هست که خودشون ازش می برند.

و البته مسخره تر این بود که نهایتا به این نتیجه رسیدند که خیار سبزی هست!

و اذیت کننده تر هم این که هر از گاهی از تو هم می خوان که توی این بحث شرکت کنی چون که خیلی مودبانه نیست ساکت بودن! غافل از اینکه ما فقط خیار رو می خوریم راجع بهش فلسفه نمی بافیم

از جمله بازی های مورد علاقه شون یک دسته کارت هست شبیه پاسور ولی پاسور نیست. روی هر کارت یک سوال در همین حد بی اهمیت نوشته شده و هر کسی یک کارت از دسته کارت ها می کشه و باید راجع به سوال روی کارت ده دقیقه صحبت کنه... بذارید چند تا از سوالات رو به عینه ترجمه کنم:

۱- پاپ کورن شیرین بهتر است یا شور

۲- فلان غذا رو باید سس کچاپ خورد یا سس کاری

۳- آدم هایی که سگ دوست دارند با اونایی که گربه دوست دارند چه فرقی دارند

۴- دنیای بدول پول چه شکلی هست؟

۵- آیا حیوانات صحبت می کنند؟

۶- خوردنی زمستانی مورد علاقه ات چیه؟ (توجه کنید که در جواب این سوال نام خوراکی هایی میاد که راجع به هیچ کدومشون هیچ ایده ای ندارید)

۷- جاستین بیبر یا وان دایرکشن؟ (که دوباره هیچ کدوم رو گوش ندادی چون توی زندگی بجز ابی و داریوش چیزی گوش نکردی)

چیزی که جای شکر داره اینه که هنوز در موقعیت اون بحث تفاوت چنگال های مختلف قرار نگرفتم. اون به نظرم غول آخره. این که چنگال غذاخوری و شیرینی خوری و دسر و سالاد و کوکتل و ... چه فرق هایی با هم دارند!

به نظر میاد که این بازی ای هست که همه شون از بچگی درگیرش بودند و خیلی ازش لذت می برند. ناگفته نماند که تاثیرات مثبتی هم روی شخصیت شون داشته. این تمرین اظهار نظر کردن باعث شده توی زندگی حرفه ای شون هم بتونند راجع به هر مساله ای تحلیل کنند و نظرات سازنده داشته باشند. به علاوه نشستن و حرف زدن (که شاید فرهنگی باشه که حول الکل شکل گرفته) یک جور تمرین دموکراسی و مذاکره هم هست. این که بتونی نظر خودت رو به بهترین شکل ابراز کنی و با کار تیمی چکش بزنی اش تا به بهترین فرم ممکن برسه




احتیاط - بـاب - ۱۳۹۹/۳/۸ عصر ۰۳:۳۵

این ویژگی شون واقعا قابل تحسین هست ولی در عین حال برای من سخته ارتباط گرفتن باهاش

توی همه کارهاشون وسواس عجیبی برای احتیاط و دقیق بودن دارند که از نوعی احساس مسئولیت اجتماعی ناشی میشه. مثالی که خیلی توی ذهن من مونده روزی بود که تخته وایت بورد که روی میز بود کم کج شد و نسبتا آروم به کمر یکی از همکاران خورد. برای من اتفاقی کاملا عادی بود و حتی بی تفاوت به کاری که داشتم می کردم ادامه دادم.

ولی برای بقیه انگار قیامت شده بود! فوری جلسات فوق العاده برگزار شد جهت ریشه یابی فاجعه رخ داده و جلوگیری از تکرار احتمالی. جلساتی موسوم به five why که اشتباه رخ داده رو تا پنج لایه بررسی می کرد که البته از پنج تا هم فراتر می رفتند دوستان. جلسات طولانی بود و همون طور که عرض کردم این دوستان عاشق همچین موقعیت هایی هستند. الان یک موضوع به شدت جدی داشتند برای بحث کردن. بعد از چکش خوری فراوان جمع بندی جلسه چیزی شبیه به این بود

-  تخته افتاد

- چرا؟

- چون بدون احتیاط روی میز گذاشته شده بود

- چرا؟

- چون به دیوار فیکس نشده بود

- چرا؟

- چون این تخته رو برای جاهای مختلف استفاده می کرد

- چرا؟

- چون همه اطاق ها مجهز به تخته نیستند

- چرا؟

- چون بودجه تجهیزات آفیس صرف کارهای دیگه شده بود

- چرا؟

- چون مسئول تجهیزات آفیس مسئولیت های دیگه هم داره و به نظرش اونا مهم تر رسیده

و نتیجه این میشد که از این به بعد این مسئولیت به فرد دیگری واگذار شود!

البته ناگفته نماند هر کدوم از این چراها وارد شاخه های دیگه ای هم میشد که روی هر کدوم از شاخه ها بحث های مفصلی میشد تا شاخه اصلی تشخیص داده بشه.

همونطور که گفتم خیلی قابل تحسین هست ولی از طرفی کسل کننده هم هست برای کسی که توی کشوری بزرگ شده که تک چرخ زدن موتوری ها پدیده ای عادی محسوب میشه. استفاده از پیکان به جای نیسان. رانندگی در حالت خواب آلودگی. خارج شدن ریل از قطار. و انواع مختلفی از خطاهای انسانی

واقعا فکر نمی کنم انقدری که ما بخاطر کج شدن یک تخته وایت بورد بحث کردیم و مسئول عوض کردیم بخاطر هیچ کدوم از اون اتفاقات توی ایران جلسات ریشه یابی برگزار شده باشه

در زمینه کار تخصصی شون هم همینجوری هستند. حدود پنجاه درصد زمان لازم برای انجام هر کاری رو قبل اضافه بر اون صرف بررسی جوانب مختلف اون کار می کنند. کارهایی که انقدر ساده به نظر می رسند که فکر می کنی همون لحظه میشه انجام داد. ولی این پنجاه درصد رو به شکل یک سرمایه گذاری نگاه می کنند که می تونه از دوباره کاری جلوگیری کنه و نهایتا به نفع شرکت خواهد بود. نمونه های این دوباره کاری ها توی ایران انقدر زیاده که لازم نیست اشاره ای بکنم

اما نتیجه اون جلسات میشه یک سری داکیومنت که بحث جداگانه می طلبه. به زودی خواهم نوشت




کار تیمی - بـاب - ۱۳۹۹/۳/۹ صبح ۱۰:۱۱

همون طور که گفتم یک سری داکیومنت درست می کنیم راجع به هر چیزی! بعلاوه داکیومنت های زیادی هم از قبل درست شده و حالت استاندارد گرفته.

از این به بعد کار براشون ساده است. کافیه چشم بسته به داکیومنت ها عمل کنیم بدون این که فکر کنیم. چرا؟ چون ایمان داریم اونایی که این داکیومنت رو تهیه کردند به اندازه کافی روش فکر کردند. هر چیزی که اونجا هست حتما یک دلیل و ساعت ها کار فکری پشتش هست و به همین دلیل هر داکیومنتی که تهیه می کنیم باید بدون نقص باشه. چون در قبال آدم هایی که چشم بسته قراره ازش استفاده کنند مسئول هستیم!

از شما چه پنهان که این ویژگی شون هم برای من اذیت کننده است. من دوست دارم دلیل کاری که دارم می کنم رو بفهمم ولی در دنیای صنعتی همه نمی تونند (وقت ندارند) همه چیز رو بفهمند. این از اصول فرهنگ کار تیمی هست!

اینجا دقیقا معنی اصطلاح چرخیدن چرخ اقتصاد رو درک کردم. هر کسی برای خودش یک کار خیلی ساده رو داره انجام میده (عین یک چرخ دنده این ماشین عظیم : فقط کافیه اینجا اینجوری بچرخی : همینقدر ساده و حوصله سر بر) ولی کل سیستم داره به روانی حرکت می کنه. چون همه اجزاش دارن کار ساده خودشون رو به خوبی انجام میدن!

و این تا مقیاس بالا هم ادامه داره. از مقیاس فردی بالاتر بریم میرسیم به شرکت. خود شرکت هم کاری که داره انجام میده چنان پیچیده نیست. تقریبا همه کارهایی که لازم داریم رو به بقیه شرکت ها می سپاریم و خودمون روی یک چیز تمرکز داریم. ولی دوباره چون همه اون شرکت ها هم کارشون رو به خوبی انجام میدن همه چیز به خیر و خوشی انجام میشه.

برای داشتن دیدی روشن تر دوباره بیام تا مقیاس فردی. از همکاران من هستند کسایی که در دوران دانشجویی بازی های فکری اختراع کردند و به فروش صنعتی هم رسیده! اولش برام خیلی تعجب آور بود که چطور یک دانشجو می تونه این همه کار بکنه. ولی بعدا که توضیح داد فهمیدم که تقریبا همه کارهای بازی رو بیرون سپاری کرده بوده. از بازی فقط طرحش رو داشته. طرح رو به چند طراح گفته و اونا نقشه مهره های بازی رو براش طراحی کردند. از اون طرف نقشه مهره ها رو با چند کلیک توی فلان سایت سفارش ساخت مهره ها رو داده. کاتالوگ رو از یک سایت دیگه سفارش داده و جعبه بازی رو از یک سایت دیگه. بسته بندی رو یک جا براش انجام دادن و تبلیغات و فروش رو هم جایی دیگه! در صورتی که توی ایران اگه کسی بخواد همچین کاری بکنه تقریبا همه مراحل رو خودش باید به سختی انجام بده. ناگفته نماند که داشتن پول هم نقش بسیار پررنگی این وسط داره. هزینه ای که این کار براش داشته به نسبت درآمدهای اینجا ناچیز محسوب میشه درصورتی که توی ایران بجز پس انداز افراد هیچ چیزی ناچیز نیست.

نهایتا بگم که یک سخنرانی معروفی هست که میگه اگه ۳ تا میمون با ۳ تا انسان سر یک دسته موز رقابت کنند احتمال زیاد میمون ها برنده میشن! ولی اگه ۱۰۰۰ تا میمون با ۱۰۰۰ تا انسان مسابقه بدن ( و مسابقه رو هم به نسبت سخت ترش کنید) مسلما انسان ها برنده میشن. چون می تونند نقشه بکشند تقسیم کار کنند و یک پروژه بزرگ رو انجام بدن. در صورتی که میمون ها همه تک روی می کنند. خلاصه که احساس من (که دوست دارم از بقیه کارهای شرکت سر در بیارم) خیلی شبیه اون میمون هاست. با این طرز فکر از یک حدی بالاتر نمیشه رفت




ما خیلی باحالیم! - بـاب - ۱۳۹۹/۳/۱۱ عصر ۱۲:۲۱

ما خیـــلی باحالیم. خیــــلی!

جمله ای که شاید خیلی روی مخ تون باشه. ولی باید بگم که اینجا همه یک پا رامبد جوان هستند برای خودشون. بی نهایت از خودشون تعریف می کنند بخاطر چیزهای خیلی ساده و تمام چیزهای بیمزه رو هم با لفظ Awesome توصیف می کنند که به نظر من این بی احترامی به این کلمه است!

به قول فالاچی: اینجا ما کلمه ای داریم که خیلی بیشتر از واژه عشق به لجن کشیده شده! آزادی به کنار... اینا حتی کلمه Awesome رو هم به لجن کشیدند. نه تنها Awesome به سادگی واژه Super Awesome رو به هر چیزی نسبت میدن.

- قراره این هفته با هم کار کنیم روی پروژه. سوپر آسام هست! بعد می بینی در طول هفته حتی جواب سوالت رو هم به زور میده و خودت همه کارها رو می کنی.

- دیروز رفتم فلان بار فلان مشروب رو خوردم. سوپر آسام بود.

- امروز جمعه آخر ماهه و موقع نظافت ماهانه آفیسه. سوپر آسام! (و همه به سبک خنداونه شروع می کنند داد زدند که هوراااا)

و عجیب ترینش این که هر روز دقیقا راس ساعت 12 یکی داد میزنه Lunchtime و همه شروع می کنند به هورا کشیدن و دست هاشون رو مگسوار به هم می مالند و با همون داد و بیداد به سمت غذاخوری میرن یک جوری که انگار خداداد عزیزی گل زده! (بماند که ناهار ثابت هر روز نون و پنیر هست!! می دونم باورتون نمیشه ولی هست! بعدا مفصل راجع به خوراک صحبت می کنم)

اینجور به نمایش گذاشتن خودشون بخش مهمی از فرهنگشون هست. مقایسه کنید با فرهنگ ما که چقدر ارزش ها و ضد ارزش ها برعکس هست. ما توی فرهنگی بزرگ شدیم که حتی موز رو باید توی پاکت سیاه میذاشتیم که بقیه نبینند. کباب رو توی حیاط درست نکنید که بوش به همسایه ها نرسه. توی محله های فقیر نشین با لباس فاخر نرید. اگر کار خوبی کردید جایی نگید که ثوابش چند برابر بشه. کلا اگه ویژگی مثبتی دارید نشون ندید که ریا نشه. اینجا هر چیزی که نداری رو هم باید چند برابر نشون بدی. یک جوری که همه ببینند. خونه های همکف خیابون پنجره سرتاسری داره رو به خیابون بدون هیچ گونه پرده ای. توی پیاده رو که راه بری تا فیها خالدون خونه پیداست و همچنین خودشون که نشستند پشت میز و قاعدتا مشغول همون صحبت های کسل کننده شون هستند یا پای تلویزیون نشستند و از نوشیدنی شون لذت می برند.

اینجاست که میگن این ها اینستاگرام رو زندگی می کنند!

و این خیلی توی ذوق من زد. چون ایران که بودم اینجور به نمایش گذاشتن ها و شوآف ها برام خوشآیند نبود. فکر می کردم آدم های اینجا اینجوری نیستند... منتها وقتی اومدم دیدم که نه! اصلا اینستاگرام رو این ها ساختند! ما فقط اداشون رو درمیاریم. از قربونش برم ها و تعریف های اغراق شده از «دوست خوبم» گرفته تا جشن تعیین جنسیت نوزاد! منتها تفاوت اینجاست که توی ایران زندگی آدم ها قهقرایی بود و فقط چند دقیقه دنیای مجازی این اداها رو در می آوردند که زندگی واقعی شون رو بپوشونند اینجا 24 ساعت دارند این کارها رو می کنند که ببینید چقدر سوپرآسام هستند. حکایت شرکت کننده خندوانه ای که انقدر توی نقش خودش فرو رفته که توی زندگی واقعی اش هم همینجوریه.

دوباره این توی ذوقم زد که فکر می کردم این دروغ هایی که بازاریاب ها میگن جز پدر سوختگی های ایرانی هاست. ولی دیدم که نه بابا. ما درس پس میدیم پیش اینا. همین هایی که وقتی یک لیوان آب می خورن هم میگن یک آب سوپرآسام بود توی یک لیوان سوپرآسام وقتی می خوان کارهاشون رو هم پرزنت کنند همینقدر آب و تاب الکی میدن. در صورتی که من که خودم توی اون شرکت هستم می دونم که اینا همه اش آب و تابه. ولی اینجوریه دیگه. باید الکی اغراق کنی و همه چیز رو قشنگ جلوه بدی. به همین دلیل وقت بسیار زیادی رو صرف زیباسازی کار می کنند. برای یک چیز خیلی ساده کلی تبلیغ و بروشور تهیه می کنند که انگار چقدر چیز پیچیده ای هست! در صورتی که هیچ چیز خاصی نیست. منتها با همون ابهتی که از اون تبلیغ به دست میاد می تونند کار رو عرضه کنند برای فروش.

به عنوان نکته آخر بگم که یکی از افتخارات رییس شرکت ما اینه که توی شغل قبلی اش تونسته شیر معمولی رو توی بسته بندی های خیلی شیک به عنوان شیر مخصوص کاپوچینو به دو برابر قیمت بفروشه!! و این چیزی بود که من وقتی ایران بودم بهش می گفتم ایرانی بازی! ولی اشتباه می کردم.




شست و شوی مغزی - بـاب - ۱۳۹۹/۳/۱۲ عصر ۰۹:۱۲

شست و شوی مغزی لفظی هست که به ایران و کلا کشورهای جهان سومی بیشتر می خوره. مصداق هاش توی ذهن من زیاده ولی چون ممکنه خیلی ها با من هم نظر نباشند از نام بردن دوری می کنم ولی فکر نمی کنم کسی با اصل ماجرا مخالفتی داشته باشه...

منتها چیزی که اینجا حس کردم و برام جالب بود نوع دیگری از شست و شوی مغزی هست! شست و شو با آب "پاکیزه"!

شاید این هم در ادامه همون تقسیم وظایف و کار تیمی باشه. منتها چیزی که من حس می کنم اینه که نظراتی که آدم های اینجا دارند رو خیلی توش عمیق نشدند. صرفا چیزی که بهشون گفته شده رو قبول کردند. حالا از طریق رسانه، جامعه یا خانواده. این به نظرم دقیقا تعریف شست و شوی مغزی هست. منتها تفاوتش اینجاست که چیزهایی که در ذهن این دوستان القا شده چیزهای "درستی" هست. به نظرم به شکل عجیبی نظرشون راجع به هر چیزی درست و دقیق هست بدون اینکه خیلی راجع بهش فکر کرده باشند و خب دلیلش این هست که آدم هایی که به جای اینها فکر کردند (و اینها طبق روال معمولشون به داکیومنت های اونا اعتماد کردند) تحصیلات دقیق آکادمیک دارند راجع همون مساله فلسفی - اخلاقی. این میشه که اینا به حرف های رسانه و چیزهایی که توی کتاب هاشون خوندند اعتماد کامل دارند و چشم بسته اون ها رو قبول کردند.

مقایسه کنید با زندگی ما. سر هر موضوعی انقدر اخبار مسموم رواج پیدا می کنه که آدم باید به شخصه راجع به هر موضوعی از چند منبع خبر رو دنبال کنه و تحلیل کنه تا بفهمه ماجرا چی هست و این خیلی انرژی ذهنی از آدم می گیره. همچنین خیلی چیزهایی که توی بچگی از کتب درسی یاد گرفتیم هم مسموم بودند. خیلی از افرادی که توی کتاب ها به عنوان قهرمان ازشون یاد میشد رو بعدا فهمیدم که خائنینی مانع پیشرفت کشور بوده اند و برعکس (هر چند هر شخصیتی خاکستری هست و نمیشه سیاه و سفید به ماجرا نگاه کرد ولی به نظرم سفیدنمایی ها و سیاه نمایی ها عادلانه نبوده اند)

شاید توی این حس منفی ام نسبت بهشون مقداری حسادت هم نهفته هست. چون من می بینم برای هر نظری که دارم مدت ها زحمت کشیدم و با حجم زیادی از پیش فرض های اشتباهی که توی ذهنم تزریق شده بوده جنگیدم تا به این نظر دست پیدا کردم... ولی همون نظر برای این ها خیلی پیش پا افتاده و ساده است. چون احتمالا چند نسل قبل فلاسفه این ها اون زحمتی که من به تنهایی کشیدم رو کشیدند و نتیجه اش رو ثبت کردند و چون تقسیم کار به شکل تخصصی انجام میشه (و یک نفر با تخصصی در یک زمینه برای همه چیز نسخه نمی پیچه) تونستند این نظر رو به کل جامعه القا کنند.

این رو هم اضافه کنم که چیزی که بوی شست و شوی مغزی رو زیاد کرده برای من این هست که این دوستان اصلا اهل عمیق شدن توی این موضوعات نیستند. همونطور که گفتم موضوعات مورد علاقه شون برای بحث چیزهای خیلی پیش پا افتاده است:

  • تفاوت طعم سیب زمینی های آمریکا با فلان کشور و مشکلات مک دونالد جهت ارائه سیب زمینی سرخ کرده با طعم یکسان در همه کشورها (بحث چیزی شبیه به این هست که بهتره توی سایر کشورها از نوعی طعم زدا استفاده بشه برای از بین بردن طعم سیب زمینی و بعدا طعم دهنده هایی که طعم رو شبیه به طعم سیب زمینی آمریکایی می کنه اضافه کنند)
  • تفاوت های ورژن غربی فروشگاه شهروند و رفاه (بحث ها چیزی شبیه به این هست که فروشگاه شهروند بهتر هست چون اول کار سبزی و میوه که سالم تر هست رو قرار میدن که کیفت سنگین بشه و آخر از برداشتن نون که ناسالم هست منصرف بشی - بماند که برای تو ناسالم بودن نون هم واضح نیست)
  • تفاوت برش پنیر از جهت های مختلف (بحث چیزی شبیه این هست که اگه از بالا ببری سطح مقطعی که می گیری مثلثی هست که نمی تونه نون تست رو کامل پر کنه، اگه از گوشی ببری سطح مقطع اوایل مستطیل های خیلی باریکی هست که خیلی جالب نیست و برای پر کردن نون تست باید حداقل سه چهار برش زد که خیلی انرژی مصرف میشه. از کنار هم ببری درسته اوایل همیشه مستطیل های بزرگ می گیری ولی آخر سر دور ریز زیادی می مونه و انواع اقسام مزایا و معایب مختلف برای هر زاویه!!)

و برای این میگم اهل عمیق شدن نیستند که اگه با این دوستانی که سر هر موضوع مسخره ای شبه فلسفه می بافند کمی راجع به یک موضوع مهم (معنای زندگی - تنهایی- مرگ - بعد از مرگ - پوچی - روابط انسانی - وضعیت خاورمیانه - پناهنده ها) صحبت کنی سریع با این واکنش مواجه میشی که نه اینا خیلی دیگه بحث های عمیقی هست و ما حوصله اش رو نداریم!!

بعضی وقت ها این حس بهم دست میده که کسانی که به جای این ها فکر کردند بعد از تعمق زیاد به این نتیجه رسیدند که باید همه چیز رو ول کرد و فقط به چیزهای الکی خوش بود. من با همون اخلاقی که دوست داره چرخ رو دوباره اختراع کنه توی همون بحر در حال غرق هستم در صورتی که این ها دقیقا با همون گوجه و سیب زمینی خودشون خوش هستند.

به عنوان یک مثال آخر جهت شفاف تر شدن موضوع یک نمونه میگم. شاید خیلی ها قبولش نداشته باشند برای همین به عنوان نظر خودم این رو میگم. من بعد از کلنجارهای فراوان ذهنی به این نتیجه رسیدم که همجنس گرایی چیزی کاملا طبیعی است و نیازی به مقابله و یا حتی متفاوت شمردن اون ها نیست (باز هم میگم که این صرفا نظر من هست و می تونه غلط باشه) ولی این چیزی که من با سختی به دست آوردم برای این دوستان یک چیز کاملا بدیهی هست. چرا؟ چون علاوه بر اینکه مدام توی رسانه این رو می شنوند هر سال کارناوال های افتخار برگزار میشه در حمایت از همجنس گرایان. مردم با لباس های مبدل مشروب می خورند و می رقصند و خوشحالی می کنند و حمایتشون رو از همجنس گرایان اعلام می کنند و بودن توی همچین محیطی خواه ناخواه این رو برای افراد امری عادی و بدیهی می کنه (شاید نزدیک ترین مثال بومی اش دسته جات عزاداری ما باشه. برای ما که توی بچگی هر ساله با شوق فراوان عضو این میشه گفت کارناوال می شدیم علاقه ای رسوخ ناپذیری به مکتبش در وجودمون هست.) همین کارناوال ها چند دهه قبل برای تساوی حقوق زن و مرد برگزار میشده و الان اون رو عادی و جهانشمول کرده. احتمالا هم چند دهه بعد با جا افتادن همجنس گرایی و "پیشرفت" های بعدی اخلاقی-فلسفی، فستیوال های دیگه ای جایگزین کارناوال افتخار بشن تا افکار دیگری رو به جامعه غربی تزریق کنند. اصولا هم اکثر کشورها با یک تاخیر چند ساله یا چند دهه ای این افکار رو می پذیرند و این "شست و شوی مغزی" میشه هیولایی که ما به عنوان گلوبالیزیشن می شناسیم یا شاید به ما شناسوندند.




جیمزباند - بـاب - ۱۳۹۹/۳/۱۴ صبح ۱۲:۲۶

به قول عرفان نظرآهاری:

جیمزباند نام تمام پسران سرزمین این هاست!

به شکل عجیبی توی همه چیز خوب هستند! همه فن حریف در حد جیمزباند! آدم واقعا انگشت به دهن می مونه از این که کی فرصت کردند این همه چیز یاد بگیرند و همچنین سرافکنده از اینکه به تمام سوال هایی که می پرسند فلان چیز رو بلدی باید جواب سربالا بدی!

1

بالای 90 درصدشون ورزشکار هستند. خوش تیپ، اندام کاملا ورزیده بدون اندکی اضافه وزن. به طور مرتب می دوند، بدنسازی میرن. چند رشته ورزشی رو خیلی خوب بلدند. و توی یک رشته واقعا حرفه ای هستند.

(مقایسه کنید با ایران که حتی شنا کردن هم چیزی نیست که همه بلد باشند. چه برسه به تنیس - اسکیت سواری - اسکی روی یخ - موج سواری و غیره. بلد بودن تمام اینایی که گفتم چیز استانداردی محسوب میشه اینجا. تازه برای دخترهای ایران و به طور کلی خاورمیانه اوضاع از این هم بدتر هست چون حتی خیلی هاشون مجال یادگیری دوچرخه سواری هم نداشتند. چیزی که برای آدم های اینجا خارج از تصوره)

2

هر کدومشون چند زبان خارجی رو مسلط هستند و چندتای دیگه رو دست و پا شکسته صحبت می کنند. انگلیسی که وظیفه ات هست بلد باشی. بلد بودن چند تا از فرانسوی، اسپانیایی، ایتالیایی، آلمانی و غیره هم یک امر کاملا عادی هست. بماند که بعضا خوشی زیر دلشون میزنه و میرن یک زبان شرقی هم یاد می گیرند محض تنوع

(مقایسه کنید با ایران که اگه کسی همون انگلیسی رو خوب بلد باشه چقدر توی فامیل باهاش پز میدن! البته قبول دارم که مقایسه کمی ناعادلانه هست. یکی از دلایلش این هست این زبان ها ریشه های مشترک دارند و خیلی به هم نزدیک اند. بلد بودن یکیش باعث میشه یادگیری بقیه انقدرها هم سخت نباشه. دلیل دوم هم این که به علت ایزوله نبودن کشورهاشون رفت و آمد زیاد هست و زبانی که یاد می گیرند رو ازش استفاده می کنند. توی ایران خیلی از آدم ها در طول عمرشون حتی یک بار هم در موقعیتی قرار نمی گیرند که مجبور بشن انگلیسی صحبت کنند. چه برسه به بقیه زبون ها)

3

بلد بودن آلات موسیقی هم بسیار چیز رایجی است هر چند کمتر از اون دو مورد قبلی. و دوباره موسیقی هم اینجوری هست که یکی از آلات موسیقی رو بلد باشی یادگیری بقیه هم راحت تر میشه. ولی خلاصه اگه مثلا توی ورزش خوب نباشی، ازت توقع میره که توی موسیقی دیگه خوب باشی!

4

رقص! این هم انگار وظیقه ات هست. باید بلد باشی به انواع و سبک های مختلف برسی. باله و باتاچا و کیزومبا و بریک و سالسا و پاسادوبله و چیزهایی که حتی اسمش رو هم نشنیدی! (یکی دیگه از بحث های کسل کننده شون راجع به تفاوت های ظریف دو سبک رقصه که تو هیچ ایده ای ازشون نداری)

5

کتاب! با وجود این همه فعالیت نمی دونم کی فرصت خوندن کتاب داشتند! راجع به هر کتابی که صحبت کنی اینا خوندن قبلا! کتابخونه هر کدومشون هم پر از کتاب هایی است که وقتی به شوخی ازشون می پرسی همه اینا رو خوندی با شگفتی با جوابی مثبت مواجه میشی!

6

راجع به مهارت های اجتماعی شون هم که قبلا گفتم. راجع به هر موضوعی می تونند کلی صحبت کنند و اظهار نظرهای مختلف رو به هم ببافند. از نرخ رشد جمعیت جهان در سال 2050 گرفته تا تفاوت های پنیرهای مختلف و تاریخ آمریکای جنوبی و انواع مختلف سلول های بنیادی و نقش شون در ترمیم پارکینسون و سرعت چرخش ایستگاه بین المللی فضایی! چیزی هم نیست که بگی فلان چیز رو رفتن حفظ کردند و فقط راجع به اون حرف میزنند. هر بحثی راجع به هر موضوعی به شکل تصادفی شکل بگیره می تونند ساعت ها راجع بهش حرف بزنند!

7

مهارت های فنی! این که توی کارهای فنی هم خوب هستند واقعا تعجب آوره. بعضا مشاهده می کنی که آدمی که همه اون مهارت های قبلی رو داشته خودش به خودش تصمیم گرفته حمام خونه رو نوسازی کنه و به شکل خیلی حرفه ای کاشی ها رو کنده و لوله کشی رو عوض کرده و سینک رو جابجا کرده و دوباره کاشی کرده! با دیدن نتیجه اش باورت نمیشه که کار یک لوله کش حرفه ای نیست!

8

درسخون هم که هستند. اکثر ایرانی هایی که اینجا می بینید از راه تحصیلی اومدند و خب هر کدوم هم آدم ها موفقی بودند که تونستند بیان اینجا. بجز درصدی که واقعا نخبه محسوب میشن و توی ویترین هم قرار می گیرند، بقیه فکر می کنم معترف باشند به اینکه حتی توی درس هم فکر می کردیم خوب هستیم به اندازه این ها خوب نیستیم! این دیگه واقعا زور داره!

حالا همه این ها رو مقایسه کنید با ایران. اینجا اگه کسی برچسب درسخون بودن روش بخوره معنیش این هست که دیگه کار فنی بلد نیست. ورزش خاصی بلد نیست. احتمالا خیلی اجتماعی نیست. رقص که کلا دور از شان محسوب میشه! و برعکس! اگه کسی ذره ای ورزش بلد باشه دیگه انگار هیچ چیز دیگه ای لازم نیست یاد بگیره. یک جورایی خیلی زود از خودمون راضی می شیم و فکر می کنیم دیگه بس شد. به اندازه کافی خوب هستیم. لازم نیست تلاش بیشتری بکنیم!

به عنوان نکته آخر بگم که یادم میاد ایران که بودم توی سفرها به روستاها که می رفتم جوون های روستا با غبطه همین رو به ما می گفتند که "اوووه چقدر شما کار بلدید. دانشگاه رفتید... کلی سفر رفتید. کامپیوتر بلدید. زبان بلدید. حرف زدن بلدید! سوار هواپیما شدید! ما چه کردیم؟ فقط رفتیم جنگل جون کندیم و اومدیم. فقط عمرمون رو تلف کردیم!"

الان حسشون رو درک می کنم.




ارزش ها - بـاب - ۱۳۹۹/۳/۲۶ صبح ۰۲:۱۵

جواب دادن به این سوال که ارزش های یک جامعه رو چه چیزی تعیین می کنه زیاد کار ساده ای نیست. از نگاه خودم بخوام بگم توی ایران مسلما مذهب یکی از تاثیرگذارترین فاکتورها برای تعیین ارزش های فرهنگیه. ولی توی کشوری که سال هاست مذهب توش مرده و کلیساهاش تغییر کاربری دادند به سالن موسیقی و کافی شاپ چه چیزی فرهنگ رو هدایت کرده؟

البته بخش های مختلف فرهنگ حول چیزهای مختلفی شکل گرفته! حتی می تونم بگم بخش زیادی از فرهنگ شون حول الکل شکل گرفته! به این معنی که تفریح عمده مردم دور هم نشستن، نوشیدن و زدن حرف هایی هست که شاید در حالت مستی جالب و خنده دار باشه ولی از بیرون خیلی بلیهانه به نظر برسه. ولی چیزی که ارزش ها رو تعیین می کنه چیزی جدی تر هست.

چیزی که من اینجا دیدم و البته از فیلسوف/روانشناسی مثل جردن پترسون هم شنیدم اینه که این زن ها هستند که سیر فرهنگی رو با سلیقه شون تعیین کرده اند! به این معنی که چیزی که بیشترین ارزش رو داشته جلب توجه زن ها بوده و برای همین مردها به سمتی حرکت کرده اند که بتونند توسط سلیقه این زن ها انتخاب بشن. که البته به تعبیری میشه گفت که خیلی «طبیعی» هست. طبیعی به معنی مشابه طبیعت. چون اگه توی همون جمله کلمه مرد رو با نر و کلمه زن رو با ماده عوض کنید دقیقا شبیه روندی هست که توی اکثر موجودات زنده دیده میشه. از دعوای تمساح ها گرفته تا شاخ بازی گوزن ها و کشتی گرفتن پلنگ ها... مردها برای بالاتر رفتن در «سلسله مراتب سلطه» با هم می جنگند تا مرد به اصلاح آلفا بتونه زنی رو به خودش جذب کنه.

اینجا چیزی که آدم ها براش آماده میشن در طول زندگی شون همین صعود از این هرم هست. این تا حد خوبی جیمزباند بودنشون رو توجیه می کنه چون سلایق آدم ها خیلی متنوع تر از حیوانات هست. تضمینی نیست که با خوب بودن فقط توی رقص بتونی دل دختر آینده رو به دست بیاری. بر خلاف مثلا طاووس که بهترین رقاص با تضمین خوبی آلفا خواهد بود اینجا باید مهارت های بیشتری رو تقویت کنی محض اطمینان

ولی توی ایران چون مذهب ارزش های غریزی/حیوانی (نه به معنای بد) رو تحت الشعاع قرار داده خیلی از مسائل کاملا برعکس هست. درسته که توی ایران هم بالاتر بودن در هرم قدرت احتمال مجذوب کردن همسر آینده رو افزایش میده ولی چون چیزهای دیگری هم درکنار قدرت مهم هستند خیلی از چیزها برعکس میشن. اصلا نمیگم خوب یا بد ولی متفاوت هست.

به عنوان یک مثال بارز، داشتن اندام ورزیده توی ایران شاید آن چنان ارزش محسوب نشه. به علاوه که بخاطر مسائل مربوط به پوشیدگی (برای زن و مرد) احتیاج آنچنانی ای هم برای داشتنش مشاهده نشه، داشتن اضافه وزن به امری عادی توی کشور تبدیل میشه که مانع چندانی برای یافتن همسر نیست. در صورتی که اینجا شاید داشتن ظاهری زیبا خیلی ارزشمند محسوب نشه ولی داشتن اضافه وزن چیزی مذموم هست چون چیزیه که (بر خلاف چهره) در کنترل خود فرد هست. یعنی در واقع نوعی فشار از طرف جامعه روی خودت حس می کنی که نباید این کار رو بکنی. شاید همون طور که توی ایران از طرف جامعه فشار روی خودت حس می کنی که در ملاعام فاصله شرعی رو از جنس مخالف حفظ کنی. البته درسته که فشار جامعه هم توی ایران هست و هم اینجا به نظرم سازنده تر هست و به علاوه افراد امکان پیشرفت رو هم دارند. توی ایران حتی توقع برای داشتن یک کار با درآمد خوب هم خیلی اوقات توقع زیادی محسوب میشه.

در آخر این هم بگم که این نقش تعیین کننده «سلسله مراتب سلطه» از دید من باعث شده که پسرهای غربی خیلی پسر باشند و دخترهاشون هم خیلی دختر. یعنی اکثر پسرها ویژگی های مردانه قوی ای دارند. سلطه جو، رقابتی، رهبر، مستقل و پرادعا هستند. برای دخترها بحث کمی پیچیده تر هست. میزان استقلالشون خیلی بیشتر از دخترهایی هست که توی ایران دیدم ولی از خیلی از جهت ها هم ویژگی های زنانه خیلی زیادی دارند. حساس، شکننده، حمایتگر. در صورتی که تصورم این بود که زن های اینجا باید رفتارهای مردانه بیشتری داشته باشند.

نکته: این پاراگراف آخر رو صرفا از برخوردهایی که خودم داشتم گفتم و تسری دادنش به کل کشور و بدتر از اون به کل «غرب» کار درستی نیست.




نژادپرستی - بـاب - ۱۳۹۹/۳/۲۷ صبح ۰۲:۲۲

الان که اخبار نژادپرستی داغ هست بذارید در این مورد هم بنویسم... نژادپرستی چیزی بود که قبل از اومدن هم شنیده بودم و برخلاف خیلی از چیزهای دیگه انتظار این یکی رو داشتم. این که تقریبا هیچ وقت این حس بهت دست نمیده که آدم های اینجا تو رو یکی از خودشون بدونند. و متاسفانه این حس چیزی هست که خودش خودش رو تشدید می کنه. چون وقتی خودت رو جزیی از اون ها ندونی خودش باعث میشه که فاصله بیشتری ازشون بگیری و غریبه تر محسوب بشی.

ناگفته نماند که چون به هر حال سطح فرهنگ و رفتار شهروندی-اجتماعی خیلی بالاتر از ایران هست شاید نشانه های واضحی از نژادپرستی توی رفتارشون نباشه ولی چیزی که قشنگ حس میشه و اذیت کننده هم هست نوعی نگاه بالا به پایین هست. به عبارت دیگه زورکی بودن احترامی که بهت گذاشته میشه قشنگ توی ذوقت میزنه و گاهی همین احساسی که فکر می کنی دارن جلوت فیلم بازی می کنند بیشتر تحقیر کننده است.

دوباره ناگفته نماند که بخش زیادی از این نگاه بالا به پایین به خاطر نژاد و رنگ پوست نیست، بلکه واقعا به این دلیل هست که توانایی های کمتری داری نسبت به جیمزباندهای اینجا. احتمالا اگر خودت هم به اندازه این ها توی همه چیز خوب باشی دیگه نگاه بالا به پایین رو حس نکنی... هر چند بعید می دونم باز هم صمیمیت رو احساس کنی.

یادم میاد که روزهای اول یکی از اذیت کننده ترین چیزها برام همین رفتارهای متزورانه شون بود. خیلی دورو و ریاکار به نظر می رسیدند... ولی بعد از تامل بیشتری یادم اومد که نظر خیلی ها راجع به فرهنگ ایرانی هم همین هست. نمونه بارزش «تعارف» هست. خیلی از آدم ها (بخصوص غربی ها) اون رو رفتاری نه تنها متزورانه، بلکه مضحک می دونند. یک فیلم بازی کردن خیلی تابلو و واضح. شاید حتی چندش آور. ولی برای خودمون یک رفتاری از روی ادب هست هرچند حرفی که میزنیم واقعا منظورمون نباشه. اینکه فروشنده میگه قابل شما رو نداره یک دروغ از روی ادب هست! احساسی که به احترام هایی که اینجا بهت گذاشته میشه چیزی به همین اندازه پوشالی هست.

ولی خب اگه حق انتخاب داشتم بین این احترام متزورانه و یک بی احترامی بی پرده احتمال خیلی زیاد همین احترام پوشالی رو انتخاب می کردم! برای همین گلایه چندانی از نژادپرستی شون نمی تونم داشته باشم. بخصوص که به نظر خودم (برخلاف چیزی که خیلی از ایرانی ها فکر می کنند) خودمون خیلی نژادپرست تر هستیم.

به عنوان مثال دقت کنید به نگاه نژادپرستانه ای که به افغان ها داریم. به نظرم متاسفانه درصد بالایی از مردم کشورمون برای یک افغان همیشه یک سطح کمتری از احترام قائل هستند، فارغ از شخصیتش و میزان توانایی هاش. یک جور شهروند درجه دوم (اگر نگیم سوم یا چهارم) محسوب میشه. خودم به شخصه برخوردها و تخریب شخصیت های بی پرده زیادی رو از نزدیک دیدم.

به نظرم چیزی که باعث میشه ما خودمون رو (به اشتباه) در زمره نژادپرستان محسوب نکنیم این هست که کشورمون از خیلی از کشورها عقب تر هست و همین باعث میشه که ناخودآگاه نگاه پایین به بالایی داشتیم به یک توریست غربی. ولی یک جمله قشنگی هست که میگه شخصیت واقعی آدم ها رو باید از رفتارشون زیردست هاشون شناخت نه با بالادستی ها. "خسته نباشید" داره این که ما نگاه تحقیرآمیزی به یک فرانسوی یا لهستانی نداریم. خیلی از ایرانی ها نه تنها نسبت به افغان ها بلکه نسبت به عرب ها، چینی ها، پاکستانی ها، و غیره هم نگاهی منفی دارند. حتی بعضی از ابرمیهن پرستان که عقیده دارند ایرانی ها گل سرسبد جامعه بشری هستند و غربی ها همه چیز رو از صدقه سر ما دارند!! واقعا نمی دونم این همه کبر و خودبرتربینی از کجا میاد! برای همین من که این جور رفتارها رو توی کشور خودم دیدم به همین تلاشی که دوستان غربی برای علنی نکردن نژادپرستی شون می کنند احترام میذارم.




بی فرهنگی - بـاب - ۱۳۹۹/۳/۳۰ صبح ۰۲:۰۵

عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو!

البته اینجا برعکسه. قبلا راجع به برتری های فرهنگی دوستان غربی حرف زدم. ولی چیزهایی هم هست که به نظر ما خیلی خوش آیند نیست ولی برای این دوستان کاملا عادی هست. قاعدتا مثال های برعکسش خیلی زیاد هست. چیزهایی که توی ایران عادی هستند ولی اینجا زشت محسوب میشن. مثلا این که توی آسانسور با بقیه حرف نزنی خیلی عادی محسوب میشه. یا اینکه از کنار کسی رد میشی و با تکون دادن کله سلام می کنه کاملا عادیه. ولی اینجا باید اگه شده چند کلمه راجع به آب و هوا هم حرف بزنی باید یک چیزی بگی. وگرنه عجیب محسوب میشه!

ولی اینجا می خوام 10 تا مثال برعکسش رو بگم. چیزایی که اینجا عادیه ولی توی ایران زشت محسوب میشه. و البته چیزهایی که هر دو جا رایج هست ولی توقع نداشتم اینجا هم این رفتارها رو ببینم.

به ترتیب عجیب بودن مرتب شون کردم.

1) تعارف نکردن

این مورد اول بسیار معروف هست و مطابق انتظار بود. ولی به هر حال باز هم آدم جا می خوره وقتی یکی که حتی می تونه مهمان یا میزبانت باشه جلوت یک خوراکی وسوسه انگیز دربیاره و بدون تعارف شروع کنه به خوردن. البته همه شون اینجوری نیستند ولی رفتاری کاملا قابل قبول محسوب میشه.

2) انتقاد کردن

این هم تا حدی معروفه ولی شوکه کننده است. وقتی خیلی صریح و البته مودبانه از آدم انتقاد می کنند. اوایلش برام یک کم عجیب بود ولی حسن نیت پشت انتقاد رو که ببینی راحت تر قبول می کنی. هر چند ما عادت نداریم و هرگونه انتقادی منجر به بالا رفتن صدا و درگیری میشه. این اخلاقشون رو واقعا دوست دارم و نباید ذیل تیتر بی فرهنگی بیارم. ولی مسلما توی ایران اگه اینجوری از کسی انتقاد کنی به صد تا چیز متهم میشی. از سفید چشمی و بی چشم و رویی گرفته تا جلو چشم کشیدن ناموس طرف. برای همین می تونه توی این لیست باشه.

3) زباله

پر شدن سطل های زباله خیلی اتفاق می افته و خب جمع شدن تعداد زیادی زباله گوشه محله واقعا صحنه ای نبود که توقع داشته باشم اینجا ببینم. ایران به ندرت یادم میاد سطلی سرریز شده باشه. به علاوه انداختن ته سیگار، شیشه خالی مشروب و ... توی خیابون هم برام غیرمنتظره بود

4) شلوارک

پوشیدن شلوارک توی شهر خیلی عادی هست. و البته لباس های خیلی تو خونه ای. کلا خیلی راحت هستند بخصوص در فصل گرما. توی پارک ها و چمن های شهر که لخت بودن (البته نه لخت مادرزاد) خیلی عادی هست (به همین دلیل باید بدن خوبی داشته باشند، نمی تونند شکم رو زیر دشداشه قایم کنند) ولی بجز اون هم توی اداره، دانشگاه، حمل و نقل عمومی پوشیدن لباس های خیلی خودمونی هم کاملا طبیعیه. مقایسه کنید با ایران که اگه حتی دانشجویی با شلوار گرمکن بره دانشگاه قاعدتا تذکر می گیره درمیارن یا نهایتا میگن مگه خونه خاله است. حالا اینجا خود اساتید با شلوارک می اومدند

5) وحشی بازی

این هم از عواقب مستی باید باشه. ولی بعضی وقت ها رفتارهای خیلی وحشیانه ای ازشون سر میزنه در حد لات و لوت های ایران که اصلا از اون آدم باشخصیت هر روزه توقع نداری. بارزترین نمونه اش جشن شب سال نو هست که آخر سر همه بطری های شیشه ای رو به شکل وحشیانه ای به زمین می کوبند. کاملا شوکه شده بودم دفعه اول که این صحنه رو دیدم. یادم میاد خودم ایران بعد از دیدن ظروف پلاستیکی روی زمین بعد از دادن نذری همیشه سری به نشانه تاسف تکون می دادم ولی خب بدترش رو دیدم

6) درآوردن صدای گاو!

این البته توی محیط های رسمی رایج نیست اصولا جمع های دوستانه. توی ایران هم رایجه ولی دیگه توقع نداشتم اینجا هم مردم از این کارها بکنند. این روزها به یمن کرونا مراودات اسکایپی زیادی داشتیم و درآوردن صدای گاو قبل از پایان جلسه و قطع کردن اسکایپ خیلی رایج بود! اون هم توسط آدم های خیلی متشخص. نمیگم توی ایران آدم ها نمی کنند این کار رو توی محیط های دوستانه تر ولی اصولا اگه مرتبه اجتماعی شون از یک سطحی بالاتر باشه احتمالا اینجوری خداحافظی نمی کنند. البته فقط مختص به اسکایپ نبود و در موارد متعددی ساعت 1 نصف شب افرادی پای پنجره اطاق من صدای گاو در میاوردند که احتمال زیاد مست هم بودند

7) پابرهنه راه رفتن

توی ایران خیلی وقت ها دیده میشه که کارمندها توی شرکت کفش شون رو در میارن و با دمپایی توی محیط اداری راه میرن. نمیگم رایج نیست ولی باز هم کمی زشت محسوب میشه. ولی اینجا حتی دمپایی هم نمیارن توی آفیس. خیلی ریلکس کفش و جوراب رو درمیارن و پابرهنه راه میرن!! افراد پابرهنه رو توی شهر هم دیدم. سوار دوچرخه یا حتی راه رفتن های کوتاه توی پیاده رو!

8) پر سر و صدا خوردن

اصولا توی ایران اگه کسی چیزی رو با صدای خیلی زیادی بخوره تذکر می گیره. مخصوصا اگه توی جای ساکتی باشه. ولی اینجا خیلی عادی. توی آفیس نشستی و همه ساکت هستند. یک نفر شروع می کنه به بلندترین شکل ممکن سیب گاز میزنه و هر تیکه رو بیست سی بار با ملچ ملوچ زیاد می جوه! تازه باید خوش شانس باشی که سیب باشه. خوردن هویج هم چیز رایجی هست و خب واقعا آدم می خواد پاشه بره بزنه توی دهنشون

9) بوی شاش

توی ایران به دلایل مذهبی و همچنین به دلیل وفور مسجد، پارک دستشویی دار، و البته دستشویی همگانی رایگان/ارزان کسی خیابون رو کثیف نمی کنه. خوشبختانه اینجا که من هستم کثیف نیست ولی خیلی از شهرهای بزرگ دنیا هستند که واقعا تحمل بوش کار سختی هست. نمونه تمام عیارش پاریس هست. به علت وفور بی خانمان ها و کمبود دستشویی، هر جا که رسید اجابت مزاج می کنند. ورودی درهای مترو و زیرگذرها یک جای خیلی رایج هست به علت دید نداشتن و بی نهایت غیرقابل تحمل برای من

10) پاک کردن بینی

این یکی دیگه واقعا غیرقابل تحمل هست. ولی فین کردن چیز زشتی محسوب نمیشه. حتی وسط کنفرانس هم می تونی ببینی که یکی داره ارائه میده و یکی از حضار با صدای خیـــلی بلندی توی یک دستمال فین می کنه که واقعا حال به هم زن هست. قبل ها هم اتاقی ای داشتم که هر روز صبح به محض ورودش به آفیس اولین کاری که می کرد همین فین بود! در صورتی که چند قدم قبل از رسیدن به آفیس دستشویی بود و می تونست اونجا این کار رو بکنه. خوشحالم که دیگه هم اتاقی نیستیم.




نگاه کلان - بـاب - ۱۳۹۹/۳/۳۱ عصر ۰۵:۰۱

یکی از ویژگی های غبطه برانگیز آدم های اینجا نگاه کلان شون به همه چیز هست. از مسائل جزئی گرفته تا مسائل کلان، نگاه کلانی به مساله دارند! میشه گفت برعکس ما

اصولا ما به همین جایی که هستیم و همین لحظه ای که توش هستیم فقط فکر می کنیم. و البته فقط به خودمون. ولی این ها نه. به عنوان مثال توی کار. همه شون برای خودشون می تونند یک مدیر پروژه موفق باشند با دیدی جامع به کل سیستم. توی یادگیری هم همینطوری هستند. یادگیری تکنیک ها و مهارت ها براشون در درجه دوم اهمیت هست و اصل بر فهمیدن فلسفه و جایگاه موضوع مورد مطالعه در بقیه دنیای ذهنی منظم شون هست. در صورتی که ما بیشتر دنبال یاد گرفتن نحوه استفاده از ابزارها میشیم و سعی می کنیم به یک نیروی متخصص تبدیل بشیم. و البته نهایتا هم میشیم ولی به دلیل فقدان بصیرت خیلی پیشرفت نمی کنیم و در بهترین حالت به یک نیروی کار جزیی ولی بسیار حرفه ای تبدیل میشیم. ولی هدف این ها بیشتر این هست که به یک مدیر خوب تبدیل بشن که بتونند یک گروه رو هدایت کنند. به قول خودشون خوی استثمارگری توشون نهادینه شده!

البته چیزی که گفتم هدف اصلی شروع کردن این بخش تحت عنوان «نگاه کلان» نبود. چیزی که برام خیلی جالب هست نگاه کلان شون به مکان و زمان هست.

برعکس ما که به خاطر تلاطم زندگی و ناپایداری های شرایط کشور حتی به فردا هم درست نمی تونیم فکر کنیم اینا گونه انسان رو به شکل جامعه ای واحد و در بستر تاریخ نگاه می کنند. مفهوم جامعه جهانی اینجا خیلی جدی تر هست. چون به دلیل روابط دیپلماتیک قوی ای که کشورهای غربی با همدیگه دارند انگار واقعا جزیی از یک جامعه بزرگ هستند با اختلافاتی در زبان و فرهنگ. چیزی شبیه به استان های کشورمون که خودشون رو جزیی از یک جامعه می شناسند.

درصورتی که توی ایران بقیه دنیا به شکل دشمنان قسم خورده ایران جهت نابودی فرهنگ اصیل ایرانی-اسلامی تصور میشن  و هرگونه تلاش سازمان های بین المللی جهت تالیف قلوب به منزله توطئه ای توسط دستی آهنین زیر دستکش مخملی تعبیر میشه. توی این شرایط گیر کردن در زمان و مکان خودمون چیزی کاملا طبیعی هست. نه به بیرون از مرزهای خودمون فکر می کنیم (اگر هم فکر می کنیم به شکل قربانی کردن بقیه کشورها جهت رسیدن آسیب کمتری به کشور خودمون هست) نه به آینده کشور آنچنان فکر می کنیم.

از نشانه های این نگاه میشه به اهمیتی که برای محیط زیست و گرمایش جهانی قائل میشن اشاره کرد. (مقایسه کنید با ایران که مسئولینش دنیا رو تهدید به نابودی اکوسیستم خلیج فارس به مدت 10 ها سال می کنند! اینجوری شاید بیشتر قابل درک باشه که چرا خیلی از غربی ها ایران رو خطری برای جامعه جهانی محسوب می کنند.)

علاوه بر احساس مسئولیتی که در قبال آیندگان و اقلیت ها دارند نسبت به گذشته هم نیم نگاهی دارند که پیشرفت جامعه بشری رو دنبال کنند. براشون خیلی افتخارآمیز هست این که از دنیایی که توش پر از خون و خونریزی و جنگ جهانی بوده رسیدند به جایی که تقریبا مرزها برداشته شده و کشورها دوستانه با هم تعامل می کنند و البته منتظر آینده ای شیرین تر هم هستند.

و بیراه نیست بگیم که وضعیت کاملا برعکس خاورمیانه است. کشورهایی که روز به روز خصومت بیشتری با هم پیدا می کنند و همیشه با نگاهی به گذشته به یاد میاریم که چقدر حتی تا همین چند سال پیش هم اوضاع خوب بوده و می ترسیم از این که ممکنه خیلی بدتر هم بشه.

شاید به هم دلیل از فکر کردن به آینده فرار می کنیم... و شاید چون از فکر کردن به آینده فرار کردیم اوضاع اینجوریه.




فرار از خود - بـاب - ۱۳۹۹/۴/۷ عصر ۰۷:۰۵

قبل از نوشتن راجع به «فرار از خود» باید راجع به طیف فرهنگی صحبت کنم.

متاسفانه به دلیل بسته بودن فضای کشور و ندیدن فرهنگ های مختلف درک عمق این نکته برام میسر نبود تا قبل از مهاجرت. این نکته که چقدر فرهنگ (و حتی دین، هنر، معماری و ...) تحت تاثیر جغرافیا و همسایگان هست. کافیه که سفری از شرق به غرب داشته باشید با ایستگاه های زیادی برای توقف... مثلا از چین تا فرانسه همراه با صد توقف در بین راه. چیزی که می بینید تغییر نرمی هست از افکار، عقاید، سبک زندگی و حتی ظواهر

نمونه بارزش شاید دین باشه که از بودایی شروع میشه و میرسه به هندو که شباهت های خوبی دارند به هم. مثلا در زمینه اهمیت سکوت، ریاضت کشیدن و...

خود هند که دین زیاد داره و من هم نمی شناسم ولی کمی جلوتر بیایید میرسید به سیک ها در پنجاب. از نگاه یک سیک، هندوییسم چیزی بین سیکیسم و بوداییسم هست. کمی جلوتر میرسید به شیعه. از نگاه من شیعه، سیک اشتراکات بسیار زیادی با شیعه داره و همچنین خیلی هم به هندوییسم نزدیک هست. به شخصه بعد فرهنگی شیعه (شامل هیات، عزاداری،روزه خوانی،زیارت، و البته حتی عمامه!) به سیک نزدیک می بینم تا به اهل سنت. کمی جلوتر دوباره میشه تسنن. دوباره از نگاه اونا شیعه چیزی بین "اسلام واقعی" و هندوییسم/سیکیسم هست. این دفعه کمی به سمت شمال برید به مسیحیان ارتدکس میرسید که باز هم به اسلام و کشورهای اسلامی شباهت های زیادی داره و بعد هم به کاتولیک ها و پروتستان ها میرسید که اون سمت طیف محسوب میشن.

این گذار نرم رو توی معماری معابد هم می تونید مشاهده کنید. کلیساهای ارتدکس گنبد دارند ولی کاتولیک ندارند. به سمت شرق تر که بیایید گنبد رو توی معماری اهل تسنن نمود بیشتری پیدا می کنه. بعد کم کم طلاکاری بهش اضافه میشه توی شیعه. ضریح اضافه میشه و نذر کردن و غیره. بعد میرسید به معبد طلای سیک ها و اوج زرق و برق و...

این هم یک سفر مجازی از شرق به غرب:

خیلی مقدمه طولانی ای شد! ولی دلیل آوردنش نمود بیرونی اش بود. ولی همین تاثیرپذیری و تغییرات طیفی برای مقوله فرهنگ هم صادق هست. اون سوی طیف رو اگه بگیرید چین و فرهنگ مدیتیشن و غور در خود و کشف حقیقت هستی و غیره، این طرف طیف دقیقا نقطه مقابلش هست.

برای همین اسم این فصل رو گذاشتم فرار از خود! انگار آدم های اینجا از خودشون فراری اند. از تنها بودن گریزان هستند. و از قسمت های منفی شخصیت خودشون هم به همچنین. برای همین باید دورشون تا میشه شلوغ باشه تا به چیز دیگه ای فکر نکنند... اینجا هر کاری رو باید دسته جمعی انجام داد وگرنه خیلی براشون غم انگیزه. اگه هم اطاقی ات توی شرکت نیومده باشه بقیه خودشون رو موظف می دونند که یکی رو بفرستند کنارت کار کنه که تنها نباشی! تفریحات همیشه گروهی هست. و البته داشتن پارتنر در هر سنی یک وظیفه اجتماعی محسوب میشه! حتی همین خوردن الکل به عنوان بخشی از زندگی روزمره هم بعد دیگری از این فرار و از خود بیخود شدن رو به نمایش میذاره. از نمونه های خوب دیگه برای فرار از خود موضوعات مورد علاقه شون برای بحث هست. این موضوعات انقدر مصنوعی به نظر میرسند که اولین چیزی که به ذهن آدم میاد یک جور شک هست. شک به اینکه دارن از حرف زدن راجع به موضوع اصلی فرار می کنند. خیلی شبیه اون دوستت که یک اتفاقی براش افتاده و ازش می پرسی چه خبر و شروع می کنه همه چیز رو گفتن به جز اونی که باید! مشخصه یک جای کار می لنگه! چیزی که می لنگه اینه که دارن سعی می کنند انقدر وقت رو با چیزای دیگه پر کنند که وقتی برای تعمق نمونه.

در صورتی که فرهنگ شرق خیلی درونگراتر هست. آدم ها انقدر دنبال بهونه برای با هم بودن نمی گردند و خیلی وقت ها از تنهایی شون لذت می برند. اصولا هم اینجا شرقی ها خیلی آدم های ساکتی محسوب میشن و حتی خجالتی. البته باز هم ایرانی ها وضعیت بهتری دارن به دلیل نزدیک تر بودن به غرب. درصد زیادی از چینی های اینجا حتی سلام رو هم با کله جواب میدن (که توی ایران هم چیزی قابل قبول هست) در صورتی که آدم های اینجا در جواب سلام حتما باید بگن «سلام. چه روز خوبی... آفتاب داره می درخشه... آماده ایم برای یک روز سوپرآآآسام! راستی آخر هفته رو چه کردی؟»

نمی دونم کدومش بهتره. از نظر پیشرفت اجتماعی و روابط سیاسی نگاه کنی قاعدتا مدل اون ها خیلی از ما بهتر جواب داده. بعلاوه نمی دونم واقعا چیزی از این استغراق در بحر خویشتن عاید ما میشه یا نه... ولی حداقل سودی که داشت این بود که گذراندن دوران کرونا رو برای ما خیلی راحت تر از غربی ها کرد!




خاطرات مشترک - بـاب - ۱۳۹۹/۴/۲۸ عصر ۱۱:۳۵

درسته که خیلی از موضوعاتی که دوستان اینجا راجع بهش بحث می کنند فی ذاته کسل کننده است. ولی بعضی از مباحث به دلیل دیگه ای دور از ذهن هست. اون هم حجم زیاد خاطرات مشترکی هست که این ها با هم دارند و از صحبت کردن راجع بهش لذت زیادی می برند. در صورتی که اگه اون فرهنگ و پیش زمینه پشت این صحبت ها رو ندونی چیزی ازش سر در نمیاری و در نتیجه ارتباطی هم باهاش برقرار نمی کنی.

فکر می کنم زدن چند تا مثال به بهترین شکل منظورم رو برسونه. چند تا سناریوی مختلف میگم از جمع های خودمونی و صحبت هایی که فرهنگ ایرانی پیش نیازش هست. برای درک این پیش نیاز یک آدمی از یک کشور کاملا بیگانه رو توی این جمع ها تصور کنید و ببینید آیا چیزی از بحث سر در میاره یا نه. آیا بحث براش جذابه یا احمقانه به نظر میرسه.

1) نشستیم توی جمعی یکی شروع می کنه راجع به این که اگه خونه شنگول و منگول آیفون تصویری داشت خیال پردازی می کنه و بقیه هم ادامه خیال پردازی اش رو می گیرند و داستان رو به شکل های خنده داری جلو می برند. هر کسی سعی می کنه به جنبه های جدیدی از داستان بپردازه و تصورات قبلی رو به هم بریزه. برای یک خارجی که حتی نمی فهمه شنگول و منگول اسم های خنده داری هستند و براش با شهرام و منصور فرق خاصی نداره چه حسی بهش دست میده؟ وقتی هیچی از داستان ندونی این که آیفون تصویری به ماجرا اضافه بشه چه اهمیتی داره؟

2) نشستیم توی جمعی. این دفعه یک ایرانی با گویش دیگه ای هم توی جمع هست و داریم به تفاوت های ریز زبانی بین گویش رایج و اون گویش خاص صحبت می کنیم. این که مثلا توی گویش معیار وقتی یک جایی هیچ خبری نباشه میگیم «قو پر نمیزنه» ولی توی اون گویش خاص میگن «غاز پر نمیزنه» یا مثلا در فلان قسمت از کشور به «گوجه» میگن «بادمجان». یا فلان جای کشور به جای کلمه «سر درد» از کلمه «کله درد» استفاده می کنند! این ها چیزهایی هست که چون سال ها بهش عادت کردیم با شنیدن اون تفاوت های جزیی ممکنه حسابی به خنده بیفتیم. ولی تصور کنید چه اتفاقی می افته وقتی این ها رو ترجمه کنیم برای کسی که هیچ خاطره مشترکی با این ها نداره. مثلا باید بعد از این که خنده مون بند اومد برای اون دوست خارجی مون ترجمه کنیم که ما توی فارسی برای کلمه «Head» دو تا معادل داریم که Sar و Kalle هست و برای همین کلمه «Headache» رو به دو شکل میشه گفت. و خب برای اون هیچ جذابیت خاصی نداره چون که کجاش عجیب یا خنده داره؟؟

3) توی جمع هستیم و این دفعه دوستی شمالی هم هست و علاقمند به آشپزی. شروع می کنه از تفاوت های «قورمه سبزی» در شمال با مرکز کشور صحبت کردن. که مثلا توی شمال قبل از اینکه سبزی خورشتی رو به غذا اضافه کنند «شنبلیله» رو تفت میدن و مثلا با فلان چیز قاطی می کنند و این طعم غذا رو خیلی بهتر می کنه. و توی همون جمع چند نفری شروع می کنند به مخالفت که با این کار طعم قورمه سبزی بیشتر شبیه به یک غذای دیگه ای میشه. وقتی دوست خارجی مون نه قورمه سبزی می دونه چیه و نه حتی توی سبزی های محلی شون شنبلیله داشتن (اگر هم داشته باشند احتمالا کسی اسمش رو نمی دونه) چه لذتی می تونه ببره از این صحبت؟

4) دوستان دور هم نشستند و از خاطرات مشترک دهه 60 صحبت می کنند. از کارتون هایی که همه دیدیم و اینکه چقدر از فلان شخصیت در فلان کارتون بدمون می اومد تا قند و شکر کوپنی و چراغ علاالدین و این حرف ها. چیزهایی که میشه تا صبح راجع بهش صحبت کرد و لذت برد. شاید حتی بچه های دهه 80 - 90 هم علاقه ای به این حرف ها نداشته باشند با این که فاصله زیادی باهاش ندارند. حالا تصور کنید کسی که هیچ اشتراکی با این فضا نداره چه حسی داره به این بحث

5) این مورد آخر مورد جالبی هست. فرض کنید یک گروه از دوستان قدیمی (مثلا دوستان دبیرستان) دور هم جمع شدند و شما و اون دوست خارجی تون مهمون این جمع هستید. این گروه شروع می کنه به یادآوری خاطرات گذشته که فلان معلم چه جوری بود و چقدر اذیتش کردیم. مدیر مدرسه فلان تیک عصبی رو داشت. شاید هم یکی ادای معلم ها رو دربیاره بقیه بخندند. شاید هم از شوخی های اون دوران استفاده کنه که اگه ماجراش رو ندونی نفهمی. درسته که نه خودتون و نه دوست خارجی تون چیز زیادی سر در نمیارید از بحث ولی یک تفاوت بزرگی اینجا هست. این که شما با این که خاطرات مشترک ندارید ولی خاطرات مشابه زیادی دارید. اگه اونا راجع به خلاقیت شون توی تقلب سر امتحان صحبت می کنند شما هم می تونید از خلاقیت های خودتون بگید. اگه راجع به اینکه با التماس و خواهش الکی تونستند معلم رو راضی کنند که به جای 7 بهشون 10 بده شما هم می تونید راجع به اینکه فلان معلم برگه ها رو به روش پله ای تصحیح می کرد صحبت کنید. ولی اون دوست خارجی مون که نه می فهمه روش پله ای چی هست نه به نظرش تقلب کار جالبی هست نه می دونه سیستم نمره دهی ایران از 20 نمره هست چه چیز جالبی توی این صحبت پیدا می کنه بجز این که حسی منفی نسبت به جامعه پیدا می کنه؟

این خاطرات مشابه چیزی هست که باعث میشه آدم های کشورهای غربی با هم دیگه راحت تر ارتباط برقرار کنند. چون ممکنه مال دو کشور مختلف باشند ولی احتمالا هر دو تا خاطره رفتن به لاس وگاس و شام خوردن توی یک رستوران معروف اونجا رو داشته باشند. یا تجربه رفتن به یک جزیره برای موج سواری. یا اسکی روی یخ توی زمستون وقتی کانال های شهر یخ میزنند. نزدیک ترین تجربه ما به این چیزها شاید رفتن به فرحزاد و خوردن کباب توی رستوران آبشار باشه! معادلا وقتی آدم هایی از کشورهای مختلف خاورمیانه دور هم جمع بشن خاطرات مشابه زیادی دارند. ما می تونیم از اختلاس بگیم و اونا از فسادهای کشور خودشون. ما از خطرات جاده ها و تصادفات مرگبار بگیم اونا از شلیک مستقیم نیروهای نظامی به ماشین ها. ما از افزایش نرخ دلار بگیم اونا از وضعیت اسف بار مردم بعد از آخرین جنگ داخلی. نزدیک ترین تجربه یک غربی به این همچین چیزهایی چیه؟ گرون شدن یک درصدی بعضی خدمات بعد از کرونا؟؟




پرواکتیو - بـاب - ۱۳۹۹/۱۰/۱۷ صبح ۰۳:۴۶

ویژگی امروزمون با اینکه یکی از مهمترین ابعاد شخصیتی آدم های اینجاست ولی انقدر توی ایران مهجور هست که حتی ترجمه فارسی دقیقی نداره!  بهش میگن پرواکتیو (Proactive) بودن. ترجمه اش چیزی بین فعال، داوطلب، زبر و زرنگ و اینهاست. البته گویا ترجمه می کنند «پیش کنشگر» که خودش دوباره نیاز به ترجمه داره.

برای این که تعریفش کنند اصولا برعکسش رو میگن که آشناتر هست. Reactive با ترجمه احتمالی واکنشگر! آدم ری اکتیو به کسی میگن که صبر می کنه یک اتفاقی پیش بیاد و نسبت به اون اتفاق واکنش نشون بده. پرواکتیو در نقطه مقابل کسی هست که خودش داوطلبانه به استقبال حل مشکلی که ممکنه پیش بیاد میره. به عنوان مثال:

  • اگه فقط وقتی مریض میشید میرید دکتر
  • اگه فقط وقتی ماشین تون خراب میشه چکاپش می کنید
  • اگه فقط وقتی با همسرتون دعواتون میشه راجع به رابطه تون صحبت می کنید
  • اگه فقط وقتی قیمت ها میره بالا یا قانونی که تصویب میشه مستقیما باعث متضرر شدن شما میشه میرید اعتراض
  • اگه با اینکه بقیه به جاتون تصمیم بگیرند مشکلی ندارید
  • اگه تایم ثابتی برای غذا خوردن و خوابیدن ندارید و هر وقت گرسنه یا خسته باشید غذا می خورید/ می خوابید
  • و صد البته، اگه انباری خونه تون بیشتر از دو ماه هست که به هم ریخته است ولی وقت برای مرتب کردنش پیدا نمی کنید

تبریک میگم. شما یک انسان غیر پرواکتیو هستید! (چرا نگفتم ری اکتیو هستید؟ توضیح میدم)

شاید ایده اصلی پشت پرواکتیو بودن همون پیشگیری بهتر از درمانه باشه. اینکه شما منتظر نباشید مشکل ایجاد بشه تا حلش کنید بلکه قبل از اینکه به درمان نیاز باشه نذارید اصلا مشکلی ایجاد بشه. این ویژگی به خودی خود باعث صرفه جویی در هزینه و زمان میشه. این مزایا هم توی زندگی شخصی خودشون رو نشون میدن هم توی زندگی شغلی.

مثال برای زندگی شخصی می تونه این باشه که از شکرآب شدن روابط جلوگیری می کنه و می تونه سو تفاهم ها رو قبل از این که کار به جای باریک بکشه حل کنه. یا حتی در زندگی فردی منجر به انضباط بیشتر و توانایی مدیریت بهتر از زمان اشاره کرد. در کنار همه اینکه پرواکتیو بودن باعث میشه شما برای زندگی تصمیم بگیرید و نه برعکس. یک آدم ری اکتیو اصولا وقتی یک مشکلی زندگی اش رو متلاطم می کنه، سعی می کنه این مشکل رو برطرف کنه و به همون سکون قبلی برگرده. به ندرت پیش میاد که تغییر اساسی توی زندگی اش ایجاد کنه ولی یک آدم پرواکتیو خودش مسیر زندگی اش رو بارها باز تعریف می کنه. این باعث پیشرفت های زیادی توی زندگی اش میشه.

این ها مثال های زندگی شخصی بود، مثال زندگی شغلی هم فراوان هست بسته به شغلی که دارید. مثلا چک کردن مرتب قطعات می تونه باعث جلوگیری از سوختن ماشین های بزرگ تر بشه. یا حتی مثال افراطی تر، ذهنیت پرواکتیو شما می تونه باعث بشه مشکلاتی که دیده نمیشن رو ببینید و راهکارهایی برای بهینه تر شدن سیستم ارائه بدید. مثلا اینکه جای پرینتر مناسب نیست شاید مشکلی باشه که به چشم آدم های ری اکتیو نیاد و مشکلی با این نداشته باشند که هر دفعه برای پرینت یک مسافتی رو طی کنند. ولی یک آدم پرواکتیو ممکنه این رو ببینه و باعث روون تر شدن کارها بشه.

این ها مثال های خرد و در حد زندگی های خودمون بود، ولی در نگاه کلان تر، پرواکتیو بودن مزایای زیادی برای جامعه هم داره. به عنوان مثال باعث افزایش خلاقیت و نوآوری در جامعه میشه که اون هم به نوبه خود باعث میشه چرخ صنعت از چرخیدن باز نمونه. اگه کل جامعه پرواکتیو باشند و هر کدومشون در طول سال هزار تا ایده پرت و پلا بدن برای بهبود شرایط و فقط یک دونه از این هزارتا بتونه یک اپسیلون جامعه رو پیشرفت بده به زودی شرایط خیلی فرق می کنه... در باب شکوفایی خلاقیت باید بگم خیلی از محصولات نوآورانه ای که ما استفاده می کنیم حاصل نگاه تیزبین یک پرواکتیو بوده. چیزهایی که حتی در نگاه ما ممکنه نیاز کاذب به نظر بیاد. از ماشین ظرفشویی گرفته تا فیچرهای جدید گوشی! اونی که اولین بار این ایده به ذهنش رسیده که «خوبه که گوشی ام وقت هایی که میرم سر کار خودبخود سایلنت بشه» به احتمال زیاد یک آدم پرواکتیو بوده وگرنه یک آدم ری اکتیو، بخاطر سازگاری بالایی که داره، می تونه 20 سال بره سر کار و همیشه دستی گوشی اش رو سایلنت کنه حتی اگه این قابلیت به گوشی اضافه شده باشه! حتی اگه از این قابلیت آگاه باشه و بعضی از همکارهاش از این قابلیت استفاده کنند!

اما آیا اینکه آدم های ری اکتیو، سازگاری بالایی دارن و همیشه با مشکلات مدارا می کنند لزوما چیز بدیه؟ آیا این اون ها رو قابل تحمل تر می کنه؟ یا غیر قابل تحمل تر؟ آیا حرف هایی که تا حالا زدم بیشتر شبیه به سخنران های انگیزشی نبود؟

برای جواب دادن به این سوال اول ببینیم که اوضاع خودمون چه جوریه؟

به نظرم فرهنگ شرقی در مقایسه با غربی بسیار غیرپرواکتیوتر هست. چرا نمیگم ری اکتیو؟ چون که حتی توی فرهنگ شرقی هم ری اکتیو بودن مضموم هست. اینکه شما نسبت به اتفاقات بیرونی واکنش نشون بدید نشان از ضعف داره. منتها راهکار فرهنگ شرقی حرکت به سمت پرواکتیو شدن نیست! بلکه کاملا برعکس حرکت به سمت دی اکتیو (Deactive) شدنه. در واقع به جای اینکه بگه اگه محیط اطرافت ناراحتت کرد برو مشکل رو درست کن، شما رو تشویق می کنه به اینکه اگه محیط اطرافت ناراحتت کرد از نظر ذهنی خودت رو تقویت کن که ناراحتت نکنه! چون حتی اگه اون مشکل رو درست کردی یک مشکل بعدی پشت سرش ظاهر میشه! پس بهتره این مساله رو یک بار و برای همیشه حل کرد و درون رو تغییر داد! (کمی شبیه به حکایت دانش آموزی که حرف الف رو نمی نوشت که مجبور نشه تا آخر الفبا رو بنویسه)

شاید فکر کنید این دی اکتیو بودن مخصوص فرهنگ خیلی شرقی (چین و هند) باشه ولی همونطور که قبلا هم گفته بودم موقعیت جغرافیایی کشور بسیار تعیین کننده است روی فرهنگش و اختلاطش با بقیه فرهنگ ها. جمله معروف «این نیز بگذرد» یکی از مصداق ها عینی این طرز فکر هست که آدم نباید از محیط اطرافش تاثیر بپذیره! از نظر فرهنگ های شرقی تر دنیا مثل یک بازی هست که نباید زیاد بهش اهمیتی داد. مثال خوبش اینه که معلم اول ابتدایی برای دادن کارت صدآفرین بین دانش آموزها مسابقه گذاشته... یک آدم افراطی در فرهنگ شرق، با فرض اینکه درک کافی از شرایط داره، به نظرش میاد که این یک بازی بی اهمیت و سرکاری هست که معلم (که می تونه نماد چیزهایی مثل جامعه، نظام سرمایه داری،... باشه) طراحی کرده تا دانش آموزان رو به خاطر یک کارت کاملا بی ارزش به جنب و جوش واداره. ولی نباید داخل این دام افتاد. جالب تر اینکه این طرز فکر می تونه رابطه معکوسی با توانمندی های افراد داشته باشه، به این معنی که اگه شما دانش آموز بهتری باشید، به این دلیل که شانس بیشتری برای کسب کارت صدآفرین دارید احتمالا جز اون دسته افرادی میشید که تمام تلاش خودشون رو می کنند. برای همین کناره گیری از بازی دنیا بین آدم هایی که بازنده خوانده میشن بیشتر هست. در واقع چیزی که دانش آموزان با به دست آوردن کارت صدآفرین به دست میارن خود کارت نیست، قدرت ناشی از اعتبار اجتماعی ای هست که اون کارت براشون داره! کسی که وارد این بازی نمیشه احتمالا وقت، انرژی و آرامش بیشتری داره منتها چیزی که از دست داده نگاه مثبت جامعه است. اگه جامعه برای این فرد مهم نباشه (مثل یک بودایی) چیز خاصی از دست نداده با وارد نشدن به بازی، خالا هر چقدر نگاه بطن جامعه به او منفی باشه. داخل پرانتز اینکه یکی از بدترین فحش های اینجا loser هست، ولی تو ایران انقدر بار منفی نداره این فحش. این خودش اهمیت مسابقه زندگی در غرب رو نشون میده.

از همه این ها جالب تر این هست که طراح های بازی ای هم وجود دارند که به دی اکتیو بودن افراد علاقه بیشتری دارند. معلم مسنی رو درنظر بگیرید که به جای اینکه دوست داشته باشه دانش آموزان با هم مسابقه بدن ترجیح بده همه شون ساکت بشینند تا زنگ بخوره. همچین معلمی اگه شرایطش رو داشته باشه، مثلا بابت پایین بودن نمرات بچه ها مواخذه نشه،  قاعدتا دی اکتیو بودن رو تبلیغ می کنه. ترجیح میده که بچه ها کل زنگ رو دست به سینه بشینند و مدیتیت کنند. حتی اگه بشه از کلاس برن بیرون تا اون بتونه چرتش رو بزنه که دیگه عالی میشه! این برای مقیاس بزرگتر هم صادق هست. اگه پرواکتیو بودن افراد جامعه برای طراحان بازی اهمیتی نداشته باشه (مثلا به این دلیل که نیازی به نوآوری ندارن و می تونند از منابع طبیعی کشور استفاده کنند - یا اینکه نیروی کار ارزونی لازم دارند برای انجام کارهای ماشینی و بدون فکر) چیزی که در جامعه تبلیغ میشه فرهنگ رضایت، قناعت، و اهمیت ندادن به شرایط بد زندگی هست. از طرف دیگه اگه واقعا شرایط زندگی از یک حدی بدتر بشه، دی اکتیو بودن و فرهنگ «این نیز بگذرد» از روانی شدن آدم جلوگیری می کنه. کتابی هست به اسم «در جستجوی معنای زندگی» که نویسنده اش خاطراتش رو از کمپ های نازی ها تعریف می کنه. نویسنده با اینکه دکتر هست ولی این رو هم بروز نمیده و به شکل کاملا دی اکتیو «ناظر زندگی» هست. توی شرایط به اون سختی شاید پرواکتیو بودن و تلاش برای تغییر اردوگاه به جایی بهتر چیزی به جز سرخوردگی و افسردگی نداشته باشه. برای همین خود فرد هم ممکنه ترجیح بده که درگیر زندگی نشه تا از نظر ذهنی برای تحمل شرایط فاجعه بار آماده تر باشه. شاید بهترین دفاع حمله باشه، ولی اگه طرف مقابل 100 برابر قوی تر از شما باشه، لاک دفاعی هوشمندانه تر هست.

مهاجرت می تونه بازی شما رو تغییر بده! توی کشوری بودید که بازی اش شما رو به انتخاب مسیر دی اکتیو بودن تشویق می کرده و طرز فکر شما رو جوری شکل داده که آرامش واقعی رو در «این نیز بگذرد» می بینید. حالا با این پیش زمینه وارد اطاقی شدید که توش پر از کارت های صدآفرینی هست که برای شما ارزشی نداره. بعلاوه بازی به دست آوردن کارت های صدآفرین خیلی هم راحت تر شده نسبت به گرفتن کارت صدآفرین توی ایران. این میشه دو راهی ای که سرش گیر می کنید! آیا صرف این که بازی راحت تر شده دلیل میشه واردش بشم؟ این که همون بازی هست و همون قدر بی معنی باید باشه فارغ از سطح سختی! آیا اینکه وارد بازی نمیشم ناشی از غرورم هست چون نمی خوام قبول کنم اینکه قبلا وارد بازی نمیشدم به دلیل ضعف هام بوده؟! اینکه حداقل بازی کارت صدآفرین با اینکه از من یک بارکش می سازه (مگه قبلی نمی ساخت) ولی حداقل بازی برد-بردتری هست بین من و جامعه! اینکه شاید آخر هر رابطه جدایی باشه ولی آیا ترجیح میدم اونی که دوستش ندارم توی یک کافه گرون قیمت باهام کات کنه یا اونی که دوستش دارم توی یک قهوه خونه بی کلاس؟




بنده عادت - بـاب - ۱۳۹۹/۱۱/۱۴ صبح ۰۳:۱۵

پست امروز راجع به بنده عادت بودن یا به قول این دوستان creature of habit بودن هست. پست رو با دو مقدمه نسبتا به ربط شروع می کنم.

  • مقدمه اول رو قبلا راجع بهش گفتم. اینکه این دوستان جیمز باند هستند. توی همه کاری خوبن از ورزش گرفته تا موسیقی. از برنامه نویسی گرفته تا زمین شناسی. از مهارت های فنی تا مهارت های اجتماعی. به طوری که واقعا آدم متحیر میشه که چطور وقت داشتند این همه چیز رو با هم یاد بگیرند؟ در حالی که توی ایران هر کسی اگه فقط توی یکی از موارد بالا خوب باشه انگار براش کفایت می کنه. توی دو تاش خوب باشه که به عنوان یک فرد چند بعدی شناخته میشه!
  • مقدمه دوم راجع به میوه هاشون هست! میوه های اینجا خیلی درشت و خوشگل هستند. مثلا گوجه هایی که اینجا پیدا میشه قابل مقایسه نیست با ایران. خیلی شیک و بزرگ و براق. به طوری که واقعا آدم متحیر میشه که چطور انقدر بزرگ شدند.

بذارید در مورد گوجه صحبت کنیم به دو دلیل. اولا اینکه ساده تره تا اینکه راجع به آدم ها صحبت کنیم. دوما اینکه صحبت راجع به موضوع بی اهمیتی مثل گوجه یکی از اولویت های آدم های اینجاست. به احترام این دوستان هم که شده با گوجه شروع می کنیم.

1) گوجه ها

نکته ای که پشتش هست حجم زیادی از مطالعات علمی هست که هر کدوم روش هایی رو پیشنهاد دادند که رشد گوجه رو درصد خیلی ناچیزی افزایش داده. با تلنبار شدن این تکنیک ها در طول زمان، تونسته اند روش خیلی بهینه ای برای تولید گوجه کشف کنند. چیزی هم که بهینه کردند مجموع وزن گوجه ها بوده چون این چیزی هست که سود رو تعیین می کنه. برای همین هر مزرعه گوجه هم تعداد زیادی گوجه میده هم گوجه هایی که میده خیلی بزرگ هستند.

تکنیک های تلنبار شده هم هر کدومشون رو نگاه کنید خیلی ناچیز به نظر میرسند. هر کدوم یک فوت کوچیک کوزه گری هست. مثلا صبح ها به مدت نیم ساعت نور قرمز بهشون تابیده بشه. بعد به مدت دو ساعت دمای محیط رو از 25 برسونیم به 18 درجه و بعد به شکل ناگهانی دما رو برسونیم به 35 درجه و بعد آروم آروم کم کنیم تا برسه به 25. و این جور چیزها که دست در دست هم باعث افزایش محصول میشه. (البته مثال های بالا ساختگی بود چون تخصصی در زمینه گوجه ندارم. ولی توی حوزه تخصصی خودم مثال های اینجوری زیاد هستند.)

مثال ملموس ترش می تونه اتفاقی باشه که توی مرغداری های ایران هم می افته. با روشن خاموش کردن چراغ ها مرغ رو فریب داده و فرآیند تخم گذاری اش رو تسریع می کنند.

2) آدم ها

برای فریب دادن آدم ها چه باید بکنیم؟ دقت کنید که لزوما راجع به گول زدن آدم ها صحبت نمی کنیم. خیلی هاش راجع به فریب دادن بدن فرد هست. چیزهایی که تحت عنوان Body Hack هم معروف شدند این روزها. ایده پشتش هم این هست که ما می دونیم بدنمون توسط هورمون ها کنترل میشه. برای همین اگه بفهمیم هر هورمون با چه رفتاری ترشح میشه می تونیم بدنمون رو مثل یک هکر، هک کنیم. مثلا اینکه از ساعت 8 شب به بعد به جای لامپ از شمع استفاده کنیم تا بدن به تاریکی عادت کنه و ملاتونین ترشح بشه جهت بهبود کیفیت خواب.

اما این هک کردن بدن همه ماجرا نیست. عادت های بیشتری هستند که به شما کمک می کنند که "کیفیت" زندگی تون بهبود پیدا کنه. و نکته جالب توجه راجع به آدمی این هست که تقریبا به هر چیزی می تونه عادت کنه و حتی معتادش بشه. از بنده اون عادت بودن لذت ببره و ترک اون عادت اذیتش کنه. دقت کنید که لزومی نداره این عادتی که ساخته شده از روز اول چیز جذابی بوده باشه. همین که بهش معتاد شدید دیگه براتون جذابه. این ویژگی آدم ها جون میده برای سواستفاده!

همین الان اگه پاشید برید کتاب فروشی، احتمالا کتاب های زیادی توی قفسه های روانشناسی و موفقیت پیدا می کنید راجع به عادت. و به طور خاص ساخت عادت. Building a habit

حرف حساب اکثر این کتاب ها (در کنار تعداد زیادی مثال جالب و خوندنی) این هست که دلیلی نداره چیزی براتون جذاب یا متقاعد کننده باشه. وقتی یک مدتی بهش عمل کردید اون رو قبول می کنید. البته مسلما راجع به همه چیز درست نیست این حرف - بخصوص اگه عادات محکم تر و قدیمی تری بر علیه اون داشته باشید. منتها در مورد خیلی چیزها جواب میده و خب همین کافیه. این طرز فکر اشتراک زیادی داره با یکی دیگه از مهمترین فاکتورهای فرهنگ اینجا که عبارت است از Fake it till you make it که بعدا احتمالا راجع بهش خواهم نوشت. ولی همونطور که عنوانش میگه اینه که کافیه ادای یک چیزی رو به مدت زیادی در بیاری تا جزیی از وجودت بشه. این ایده برای ساخت عادات موثر رو به نظر قبل از اینکه دوستان غربی بهش ایمان بیارن مذهبیون بهش ایمان آوردند. توی خیلی از ادیان و مذاهب میشه این رو دید که از شما می خوان فلان عمل رو انجام بدین تا اثراتش رو ببینید و از انجام دادنش لذت ببرید. برای همین گفتم این ویژگی آدم ها جون میده برای سواستفاده. منتها باید خودتون انتخاب کنید که دوست دارید چه چیزی ازتون سواستفاده کنه و چه جور عاداتی در شما ریشه بدوانه.

مثال های مثبتش رو توی کتاب ها می تونید ببینید و خودتون هم می تونید تصور کنید. ولی بذارید یک مثال منفی ولی ملموس بزنم. احتمالا هیچکسی از کشیدن نخ های اول سیگار لذت نبرده و چیزی بجز سرفه و گلودرد نصیبش نشده. ولی چیزی که باعث سیگاری شدن خیلی از آدم ها شده همین ادامه دادن بوده. همین ادای سیگاری بودن رو درآوردن به مدت کافی باعث میشه که شما واقعا از کشیدن سیگار لذتی ببرید که با هیچ چیز دیگه ای قابل جایگزین کردن نیست. در واقع عادت کشیدن سیگار در شما خلایی به وجود میاره که با چیزی به جز خودش پر نمیشه. سیگار مثال پررنگی هست چون اعتیاد جسمی هم داره. از جمله مثال های مثبت اعتیاد جسمی میشه به ورزش اشاره کرد. دوستان اینجا عادت دویدن روزانه دارند جهت دریافت دزهایی از هورمون های مثبت مثل دوپامین. اگه به هر دلیل این عادت چند روزی عقب بیفته دقیقا نیاز جسمانی اش رو حس می کنند. نه به شدت خلا سیگار ولی واقعا حس می کنند که نیاز دارند برن بدوند.

3) گوجه ها و آدم ها

از اونجایی که این پست راجع به آموزش ساخت عادات موثر نیست بحث بالا رو رها می کنیم و به گوجه بر می گردیم. در بحث گوجه یک نکته ای رو عامدانه نگفتم و اون طعم گوجه است. درسته که گوجه ها بزرگ و قشنگ هستند ولی طعم خاصی ندارند. با خوردنشون هیچ حسی به آدم دست نمیده در مقایسه با خوردن گوجه های ارگانیک ایران.

البته بخشی اش به این بر می گرده به عادت من به طعم گوجه های ایران. اما بخشی اش هم دقیقا به همین دلیل هست که این گوجه ها در راستای افزایش وزن کل بهینه شده اند. وقتی شما یک چیزی رو بهینه می کنید احتمالا از چیزهای دیگه باز می مونید. چیزی که این دوستان بهش میگن «هیچ ناهاری مجانی نیست» No free lunch

این بی طعم بودن گوجه ها رو من راجع به آدم ها هم احساس می کنم. درسته آدم های اینجا هر کدومشون یک جیمز باند هستند اما هم نشینی باهاشون طعم آدم های ارگانیک ایران رو نداره و این محدود به ایران نیست همونطور که گفتم. آدم های ارگانیک هند، خاورمیانه، آفریقا و حتی خیلی از کشورهای اروپایی هم شامل این قضیه میشن.

برای اینکه منظورم مشخص تر بشه بذارید یک مثال که به چشم دیدم رو براتون بگم.

- یک بچه ایرانی وقتی میره پای کامپیوتر چه بازی هایی انجام میده؟ احتمالا فیفا یا یک بازی رزمی یا تک تیراندازی یا ...

- یک جمع جوون ایرانی وقتی دور هم جمع میشن چه بازی هایی انجام میدن؟ احتمالا یا ورق یا تخته نرد یا پانتومیم یا ...

آیا هیچ کدوم این ها فایده ای داره؟ بچه چیزی ازش یاد می گیره؟ جواب صادقانه اش نه هست. میشه فایده هایی تراشید برای هر کدوم ولی چیز خاصی عاید فرد نمیشه از این بازی ها. هر چند لذت بخش بودن این بازی ها نیازی به بحث نداره.

اما آیا میشه عادت مثبت تری جایگزین این عادات کم فایده کرد؟ همونطور که گفتیم دلیلی نداره این عادت جدید ابتدا به ساکن عادت جذابی باشه. وقتی به اعتیاد تبدیل شد لذتش رو هم با خودش میاره. مثل نخ پنجاهم سیگار.

جواب اینه که بله. به جای اینکه یک بازی رزمی بکنید و از هیجانش لذت ببرید می تونید بازی های مفیدتری بکنید. بازی هایی مثل Skylines اینجا محبوب هستند. آدم ها حتی در دهه های سوم و چهارم زندگی شون ممکنه معتاد به این بازی باشند. هر چند برای ما ممکنه بسیار کسل کننده باشه. کاری که توی بازی می کنند این هست که مثلا شهری که توش زندگی می کنند رو با جزییات بازسازی می کنند. فلان خیابون رو می سازند. مدرسه های شهر رو میسازند. بودجه های آموزشی و بهداشتی شهر رو تخصیص میدن و ساعت ها وقتشون رو صرف تغییرات جزیی توی شهر می کنند و نتیجه اش رو می بینند. اینکه اگه قیمت حمل و نقل عمومی رو ببرن بالا چه اتفاقی می افته. اینکه اگه به جای این میدون از یک چهار راه استفاده کنند ترافیک چه تغییری می کنه و ...

آیا این بازی جذابه؟ برای من که بازی نکردم نه. ولی احتمالا سه ماه متوالی خودم رو مجبور کنم که بازی کنم بعدش برام جذاب میشه. در عوض چیزهای زیادی راجع به مدیریت کلان شهری یاد می گیرم. دلیل پشت خیلی از رفتارهای مردم رو درک می کنم. چیزهای زیادی راجع به علت ساختار فعلی خیابون ها یاد می گیرم و غیره...

این راجع به بازی کامپیوتری. راجع به جمع های دوستانه چی؟ به جای ورق بازی کردن چه میشه کرد؟ همونطور که قبلا هم گفتم این دوستان خیلی علاقمند هستند که دور هم بنشینند و راجع به مسائل کم اهمیت فلسفه بافی کنند. این تمرین ذهنی ای هست که بعدا توی کار خیلی به دردشون می خوره. مثلا راجع به اینکه آیا خیار میوه است یا سبزی ساعت ها استدلال می کنند. این توانایی بعدا توی کار به دردشون می خوره که قراره توی یک جلسه ای تصمیم بگیرند از محصول A استفاده کنند یا محصول B. توانایی بالا در استدلال کردن و بیان ایده هاشون چیزی هست که از اون تمرین های هر روزه به دست اومده. یا به عنوان یک مثال دیگه، یکی از تفریح هاشون این هست که راجع به مزایای یک محصولی که جدیدا استفاده می کنند برای بقیه توضیح بدن. مثلا صحبت راجع به اینکه از روزی که یک اپلیکیشن روی موبایلم نصب کرده که می تونه یادداشت های روزانه اش رو با سه رنگ سبز، زرد و نارنجی نمایش بده که میزان اهمیت هر کدوم رو نشون میده چقدر زندگی اش تغییر کرده و همه چیز بهتر شده!! این تمرین متقاعد کردن بقیه برای استفاده از این محصول دوباره بعدا توی کار به دردشون می خوره. اونجا که باید سرمایه گذارها رو متقاعد کنند که از محصولات ما استفاده کنند.

آیا بودن توی این جمع دوستان برای من لذت بخشه؟ نه چون حس می کنم وسط یک تبلیغ تلویزیونی خیلی طولانی گیر کرده ام! از این هایی که میگن آیا از کاهش موهای خود رنج می برید؟ از محصولات ما استفاده کنید. بعد نفر بعدی میگه از روزی که از محصولات فلان استفاده کردم شاهد رشد چشمگیر موهای خود بوده ام... ولی آیا مفیده این عادت؟ بله. برای همین احتمالا میشه گفت که چه اهمیتی داره این رفتار جالب هست یا نه؟ اگه به اندازه کافی اداش رو دربیاری از انجام دادنش لذت می بری...

این مثال ها محدود به بازی ها و جمع های دوستانه نیست. راجع به غذا هم میشه گفت. ما توی ایران غذاهای خیلی خوشمزه ولی ناسالم زیادی داریم. چرب، پر کالری ولی بسیار لذیذ. غذاهای اینجا خیلی بی مزه ولی سالم هستند. حالا تکلیف چیه؟ به سیستم غذایی خودمون وفادار باشیم یا عادت جدید بسازیم؟ مثل ایران ناهار رو سنگین بخوریم و بعد از ظهر توی شرکت چرت بزنیم یا مثل اینا دو ورق نون با یک ورق پنیر بینش بخوریم در حدی رفع گرسنگی که با کیفیت کار کنیم؟

حتی میشه راجع به جوک ها هم همین رو گفت. همونطور که گفتم اگه خودتون رو به سالم بودن غذا محدود نکنید می تونید غذاهای خوشمزه تری درست کنید. معادلا اگه خودتون رو به مودبانه بودن جوک ها محدود نکنید می تونید جوک های خنده دار تری بسازید. ما تو ایران جوک های خیلی خنده دار ولی ناسالم زیادی داریم. هر کدومشون یا اهانت جنسیتی داره، یا نژادی، یا ... ولی این ها تنها شوخی هایی که می کنند شوخی با کلمات هست. شوخی هایی که ما بعد از دوران دبستان دیگه نکردیم. با به هم چسبوندن دو تا کلمه یک کلمه جدید بسازیم و قهقه بخندیم. حالا دوباره تکلیف چی هست؟ کدومش بهتره؟ ساخت عادت جدید یا چسبیدن به عادت قبلی؟ احتمالا همه مون دیدیم که اگه یک شوخی حتی بیمزه رو بین دوستان تون خیلی تکرار کنید بعد از یک مدت خنده دار میشه. بعد همین شوخی ای که خیلی خنده دار شده رو اگه برای یک آدم جدید بگید به دلیل ندونستن پیش زمینه اش اصلا خنده دار نیست. اینجا هم همینه. آیا بهتر نیست همه چیزهای خنده دار ایرانی رو بذاریم کنار و به بازی با کلمات بسنده کنیم؟ احتمالا بعد از یک مدت عادت می کنیم و برامون خنده دار میشه. در اون صورت وقتی برمی گردیم و به شوخی های ایرانی نگاه می کنیم احساس بدی بهمون دست میده.

در پایان این رو بگم که خیلی از این چیزها بعد از یک نسل کاملا عادی میشه. یعنی تنها چیزی که نیاز هست یک نسل سوخته هست. اگه من فرزندم رو طوری بار بیارم که فقط با کلمات شوخی کنه، فقط غذاهای بی مزه اینا رو بخوره، به جای فیفا بازی کردن شهر بسازه و به جای ورق بازی کردن راجع به راستای بهینه برش پنیر استدلال کنه فرد بسیار توانمندتری خواهد بود با عادات سالم تر. همین فرزند من وقتی به ایران برگرده شوخی های ایرانی به نظرش جالب نخواهند بود. ورق بازی کردن براش بیهوده خواهد بود و غذاهای ایرانی چیزی خواهد بود که شاید امتحان یک بارش خوب باشه ولی وارد سبد غذایی اش نخواهد شد. بدین صورت تبدیل به گوجه بزرگتری خواهد شد.