گذر از سینمای کلاسیک - نسخه قابل چاپ +- تالار کافه کلاسیک (https://cafeclassic5.ir) +-- انجمن: تالارهای تخصصی (/forumdisplay.php?fid=10) +--- انجمن: سینمای کلاسیک جهان (/forumdisplay.php?fid=11) +--- موضوع: گذر از سینمای کلاسیک (/showthread.php?tid=1094) |
گذر از سینمای کلاسیک - بانو الیزا - ۱۳۹۷/۸/۱۰ عصر ۱۲:۰۹ من با اجازه جناب سروان تصمیم گرفتم این تاپیک رو باز کنم تا بتونیم با نگاهی به نکات مهم که در فیلمها ی کلاسیک به چشم میخوره و درس هایی که از این فیلمها میتوان گرفت ، در مورد مسائل مهم سرزمینمون دیدگاه های خودمون رو به اشتراک بگذاریم . سفرهای سالیوان درواقع سفرهای جان لوید سالیوان ، فیلمساز مطرح هالیوود از دنیای ثروتمندان به دنیای اقشار ضعیف و نیازمند و پر درد جامعه میباشد . سالیوان در این مقطع از ساختن فیلمهای سرخوشانه خسته شده و میخواهد فیلمهایی بسازه که با واقعیت های روز جامعه نظیر بیکاری ، درد ، فقر و فساد همخوانی بیشتری داشته باشه و وقتی با مخالفت همکارانش مواجه میشه که تو به دلیل اینکه خودت درد نکشیدی ، نمیتونی درد اونها رو به همون شکلی که هست به تصویر بکشی ، تصمیم میگیره به دیل مناطق آسیب پذیر سفر کنه تا از نزدیک ببینه و بشنوه و حس کنه و بعد درهالیوود به تصویر بکشه . اما در انتها با اتفاقی مواجه میشه که تصمیمش عوض میشه . اون میبینه که این مردم همه ی زندگیشون غمگین و بیمارن و فقط وقتی لبخند بر لب دارن که در سینما فیلم کمدی میبینن ، با خودش میگه چرا وقتی نمیتونیم زندگیشون رو درست کنیم؟ معدود فرصت خندیدن این آدمها رو ازشون بگیریم؟
این فیلم من رو متوجه وضعیت سالهای اخیر سینمای ایران کرد که مخصوصا فیلمسازان جوان با به تصویرکشیدن مشکلات عمیق و پنهان جامعه همانند فقر و فحشا و فساد و اعتیاد و اختلافات خانوادگی و... تلاش میکنند تا توجه عموم مردم رو به خودشون جلب کنند که ( ببینید ما به فکر شمائیم . ما شمارو درک میکنیم . با نمایش این تصاویر قصد داریم مسئولان رو از خواب بیدار کنیم و...)
اما !!!
اون چه که در سالهای اخیر دیده شده ، استقبال فوق العاده مردم از فیلمهای کمدی و فیلمهایی بوده که شباهت کمتری به زندگی واقعی مردم داشته باشه . تا به فیلمسازان اعلام کنند که ما از دردها و رنج های خودمون فرار نمیکنیم تا بیاییم به سینما و همین دردها رو به شکل پررنگ تر ببینیم .
شما فرض کن به بچه ای که گریه میکنه برای سرگرم کردنش فیلمی از گریه بچه های دیگه نشون بدیم!!!
البته لزوما کمدی نه ، سینما ژانرهای مختلفی داره که سینما رو معنا کردند ولی این سبک و این موضوعات که بیشتر به مستند شبیه هست حتی توسط فیلمسازان پرقدرتی همچون روسلینی و دسیکا و ویسکونتی هم دوام زیادی نداشت و خیلی زود رو به افول گذاشت و نمیتونه راه پر اطمینانی برای فیلمسازان فعلی ما باشه .
یک نکته دیگه هم قانون جذب در این مورد هست که شما با داشتن احساسات خوب میتونید اتفاقات خوب رو به سمت خودتون جذب کنید . احساسات خوب هم از ناخودآگاه انسان ساطع میشه . و همواره بستگی به این داره که چه چیزی در ناخودآگاه انسان وجود داره . سینما همواره یکی از عناصر تاثیرگذار بر ناخودآگاه انسان هاست . و این خیلی مهمه که فیلمساز چه افکاری رو در ناخودآگاه تماشاگران ثبت میکنه . اینکه تماشاگر با دیدن این فیلمها به این نتیجه میرسه که نه تنها در زندگی خودش بلکه در زندگی بقیه هم روال به همین شکل و پر از درد و رنجه ، هم احساس تماشاگر رو بدتر میکنند و هم ناامیدی رو در ناخودآگاهش بیشتر میکنند . یا بجای اون با فیلمهای آموزنده ، داستان گو ، کمدی ، معمایی ، ورزشی ، موزیکال و ... هم حالش رو کمی تغییر بدهیم و هم موارد مثبتی همچون خصلت های با ارزش مردانه و زنانه و راه های واقعی رسیدن به عشق و موفقیت و خوشبختی و ... در اذهان اونها حک کنیم.
بقول مولانا:
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو RE: گذر از سینمای کلاسیک - بانو الیزا - ۱۳۹۷/۹/۲۷ صبح ۱۱:۰۸ درسی از نمایش زیبای دختر خداحافظی 1977 کارگردان : هربرت راس ابتدای حرفهام بگم بجز فیلمنامه ی قوی این فیلم و بازی فوق العاده بازیگران ، اون چه که برای من خیلی لذت بخش بود انتخاب عالی مدیر دوبلاژ این کار( مرحوم منوچهر نوذری فقید ) و سنگ تمام گذاشتن دوبلورهای عزیز یعنی شهلا ناظریان و ناصر طهماسب و همچنین ناحید امیریان بود به نحوی که از دیدن چند باره ی این فیلم سیر نمیشدم .
داستان فیلم درباره زن جوانی به اسم پولاست که همراه با دختر ده ساله اش در شیکاگو زندگی میکنه . این زن دوبار در زندگی شکست عاطفی بزرگی و متحمل شده و به شدت در مقابل رابطه سومِ در شرف وقوع ، مقاومت نشون میده اما سرانجام شرایط به نحوی پیش میره که نفر سوم که همانند نفرات قبلی بازیگر معمولی ئتاتر و سینما بود اینبار عاشق پولا میشه و زندگی جاودانی رو با هم آغاز میکنند.
اوایل داستان پولا وقتی با تمام اشتیاق ممکن از بیرون همراه با دخترش به منزل برمیگرده تا عشقش رو ملاقات کنه با نامه خداحافظی اون مواجه میشه که ضمن ابزار تاسف اعلام ترک رابطه رو میکنه و خیلی راحت دلیل رفتنش رو دریافت یک پیشنهاد کاری در کشور ایتالیا عنوان میکنه . بدون اینکه به این فکر کنه در نبود اون چی به سر پولا و دخترش میاد .
اما بحران اصلی برای پولا وقتی شکل میگیره که میفهمه شریک زندگیش قبل از رفتنش خونه ای که پولا و دخترش در اون زندگی میکردن رو اجاره داده و حالا پولا علاوه بر درد روحی باید فکری هم برای آوارگی خودش بکنه . ..
این شخصی که پولا تماما از روی احساس زندگیش رو به پای اون گذاشته بود، یک بازیگر معمولی بود که ظاهرا در زندگی واقعی ، خیلی قویتر نقش بازی میکرده بدون اینکه پولا حواسش رو در این مورد جمع کنه . اون مرد از همسر اصلی خودش هنوز هم طلاق نگرفته بود اما با زن های مختلف ارتباط داشت . در زندگی هم ثبات نداشته و هر لحظه تصمیمی بر اساس منفعت اون موقع خودش میگرفت ( مثلا پولا رو ترک کرد فقط برای اینکه قرار بود نقشی رو در فیلمی از برتولوچی کارگردانی که اتفاقا همین چند روز قبل فوت کرد بازی کنه ) بدون اینکه برای دیگران جایگاه خاصی در نظر بگیره . و چرا پولا با وجود داشتن دختر به این شخص دل میبنده؟ چرا مردانی به زندگیش وارد میشن که برای پولا ارزشی قائل نمیشن؟ کمی که در زندگی این زن جستجو میکنیم میبینیم این زن خودش قبل از اون مردان باور کرده که ارزشی نداره . کلاس رقصی که خیلی بهش علاقه داره رو میزاره کنار بخاطر مردی که وجود معلقی در زندگیش داره. از ظاهر خودش هم متنفره و بر روی دیوار تصاویر مرد مورد علاقش رو گذاشته . نه غذای سالم میخوره و نه حتی یکبار جلوی آینه خودش رو ورانداز میکنه.و نه تفریح مورد علاقه خودش رو انجام میده و یک نکته اینکه خودش رو وابسته به عشقش کرده بود. احساس میکرد بدون حضور عشقش ، اون هم هویتی نداره ...
همه ی ما در زندگی بارها تجربه کردیم که وقتی به چیزی یا کسی وابسته شدیم از ما دور شد . وقتی وقوع اتفاقی برامون حیاتی شد اون اتفاق اکثرا برای ما نیفتاد .
پولا وقتی تونست به عشق واقعی در زندگی برسه که اولا به خودش علاقمند شد و دوما به وقوع اون اتفاق وابسته نبود . آنچنان دیگه بودن یا نبودن نفر سوم که از قضا اون هم بازیگر بود ، برای پولا حیاتی نبود . پولا یاد گرفته بود خودش زندگی کنه . از زندگیش لذت ببره . همه ی ما هم پیش از اینکه به آرزوهامون فکر کنیم باید یادبگیریم از زندگی لذت ببریم . یکی از تجربیات جالب من زمانی بود که در کنکور شرکت کردم بدون اینکه قبولی در دانشگاه برام حیاتی باشه . فقط یک اتفاق خوبی بود که میتونست خوشحالم کنه . جالب این بود که روز اعلام نتایج اصلا نرفتم روزنامه بخرم و خبر قبولی در دانشگاه رو از طریق یکی از دوستانم شنیدم.
نتیجه اینکه پیش از اینکه خواهان عشق از دیگری باشید خودتون عاشق خودتون باشید و مطمئن باشید بیشتر از تصوراتتون عشق ناب دریافت خواهید کرد .
و اینکه وقتی آرزویی در سر دارید با اشتیاق به اون فکر کنید اما از همین شرایط فعلی خودتون هم لذت ببرید . وقتی هدفی در سر دارید به دنبال اون برید ولی با اشتیاق و لذت قلبی خودتون اون رو دنبال کنید . نسبت به نتیجه کار حساس نباشید . بارها دیده شده که هربار هنر با تجارت آمیخته شده ، عموما حرفه ای تر شده ولی به قدر کار اول هنرمند دلچسب نبوده . مثل آلبوم اول یک خواننده یا فیلم اول یک فیلمساز . چون کار اول رو برای عشق خودشون انجام دادند ولی کارهای بعدی برای جلب رضایت مخاطبین که همگی منتظر کار بهتری از هنرمند هستند. و نتیجه این تمرکز حواس مخاطبین روی هنرمند، ایجاد یک حساسیت شد که مانع از پدیدار شدن یک شاهکار دیگه شد .اما در مقابل هنرمندانی بودند که بدون توجه به نگاههای مخاطب هر زمان که با تمام وجود کاری رو خواستند انجام دادند و به قدر کار اول خودشون از کارهای بعدی خود هم لذت بردند و نتیجه این شد که تقریبا همه آثار اون اشخاص با استقبال خاصی مواجه شد . نمونه ی بارز این حرف برگمان کارگردان بزرگ اروپایی بود که هیچ وقت برای استقبال مخاطب یا تایید منتقدین فیلمی نساخت . در واقع تئاتر دغدغه اصلی برگمان بود و سینما جزئی از لذت شخصی این فرد بود .و هربار حرفی داشت که حس میکرد باید در قالب فیلم بیان کنه اون کار رو با لذت میساخت . و نتیجه کار هم این شد که هم منتقدین اون رو تحسین کردند و هم مخاطبان .
امیدوارم از دیدن این فیلم زیبا لذت ببرید و درس های بزرگ این فیلم رو بخاطر بسپارید
RE: گذر از سینمای کلاسیک - دون دیهگو دلاوگا - ۱۳۹۷/۱۲/۱۰ صبح ۰۴:۲۲ چند سال پیشْ میان کتابهای همسرم، برخوردم به ترجمهی فارسیِ نمایشنامهی "شب ایگوانا" اثر تنسی ویلیامز. چنان مجذوبـش شدم که فیلم معروفِ اقتباسیاش را هم زیرنویس فارسی زدم و در اینجا منتشر کردم. همان موقع به یادِ "باغ وحش شیشهای" هم بودم: نمایشنامهی مشهور دیگری از تنسی ویلیامز که سالها پیش در برنامهی مسابقهی هفته (با اجرای زندهیاد منوچهر نوذری) قطعهای از فیلمِ اقتباسیاش را دیده بودم و صدای پُرخاطرهی جلال مقامی را هم که روایتگرِ داستاناش بود در ذهن داشتم. بخت، در این ماهْ یار شد. سرانجام میانِ دلمشغولیهای زندگی، فرصتی یافتم تا هم آن فیلمِ کلاسیک را با دوبلهی زیبای قدیمی تماشا کنم و هم ترجمهی شیوای نمایشنامهاش از زندهیاد حمید سمندریان را در کتابخانهی شهرـمان بیابم و بخوانم. فیلم باغ وحش شیشهای (1950) [اطلاعات در IMDb] اقتباسی وفادارانه از نمایشنامهی مذکور است. داستانِ دختر 26ساله و افلیجی به نام لورا که پایاش شَل است و این نقصِ جسمی، همیشه باعث خجالت و گوشهگیریاش بوده. طبیعتِ انزواـطلبِ این دختر، پس از ملاقات با جوانی که زمانی محبوباش بوده است، دگرگون میشود .... سخنانِ این جوان که شریف و کمالطلب است، بُعدی روانکاوانه به این درام میدهد. او موفق میشود دختر را متوجه فضایل و خصایل منحصربفرد و عالیاش کند و آفتِ "خودـکمبینی" را که دیرـزمانی بر جاناش افتاده و ریشه دوانده و از دنیای بیرونی و واقعیْ جدایاش کرده زایل کند. بخشهایی از این فیلم را در تماشا و آپارات گذاشتهام. همینطور یکسری از جملات زیبا و الهامبخش این درام را به نقل از ترجمهی فارسیِ نمایشنامه [منتشره توسط نشر قطره در سال 1391] ذیلاً میآورم: «اگه مردمو خوب بشناسین، میبینین که اونا زیادم بد نیستن. هر کسی برای خودش مشکلاتی داره. فقط شما نیستین. بدون استثنا همهی مردم با مشکلاتی روبهرو هستن. شما خیال میکنین تنها کسی هستین که مشکل دارین. فکر میکنین فقط خودتون از زندگی مأیوسین. ولی اگه به دورـوـبر خودتون نگاه کنین، آدمای زیادی رو میبینین که اونا هم از زندگی مأیوسن. مثلاً خود من در دورهی دبیرستان، فکر میکردم خیلی بیشتر از اونچه که حالا هستم، ترقی میکنم» (ص 86). «میدونین عقدهی حقارت یعنی چی؟ یعنی اینکه آدم خودشو، کمتر از اونچه که هست بدونه. من این نقصو خوب میشناسم. خودم یه موقع به اون مبتلا بودم [...] میدونین من چه راهنماییای میتونم به شما بکنم؟ فکر کنین که شما تو یه مورد بهتر و بزرگتر از دیگرون هستین. به اطراف خودتون نگاه کنین؛ چی میبینین؟ یه مُشت مردم عادی: همه از مادر متولد شدن و همه باید بمیرن. کدوم از اونا حتی یکدهم از خوبیهای شمارو داره؟ یا خوبیهای من یا یه نفر دیگهرو؟» (ص 90-92). «آدمای غیر عادی درسته که مثل دیگرون نیستن، ولی این تفاوت نباید باعث خجالت اونا بشه. چون دیگرون زیادم برجسته نیستن. از اینجور آدما توی دنیا صدها هزار نفر هست، ولی شما فقط یک نفرـید [...] لازمه که یه کسی روح اطمینان و اعتماد به نفسو در شما بیدار کنه و شمارو وادار کنه که به وجود خودتون افتخار کنید» (ص 97). «"عشق" از من یه مرد حسابی ساخت. قدرت عشق چیز عجیبیه. "عشق" این قدرت رو داره که دنیارو عوض کنه» (ص 98). «... من به کرهی ماه نرفتم. سفر من طولانیتر بود. چون "زمان" دورترین فاصلهی بین دو نقطهس [...] سعی کردم با جلو رفتن، اون چیزی رو که توی فضا گم کرده بودم پیدا کنم. مسافرت زیاد کردم. شهرها رو مثل برگهای خشک و از شاخه افتادهی درختا که با وزش نسیم از کنار انسان سُر بخورند طی کردم. برگهایی که رنگ خوبی دارن ولی از شاخه جدا شدن» (ص 105). «هر مردی از روی غریزه، یا عاشقپیشه است یا شکارچی یا جنگجو» (ص 41). «قهرمانای سینما، زندگیشون پُر از ماجراست. اونا توی ماجرا غلت میزنن. مردمم به جای اینکه خودشون بجنبن و حرکتی بکنن، میرن عکسهای متحرک تماشا میکنن» (ص 70). |