سلام دوستان فهیم
بروبیکر امشب تصمیم دارد یک تاتر زیبا را برای شما گزارش کند. تاتری که بیش از 50 سال پیش به روی صحنه رفت. گزارش این تاتر را برای اولین بار در فضای مجازی هدیه میکنم به کاربران عزیز کافه کلاسیک و صد البته آنرا تقدیم میدارم به استاد علی نصیریان.
عکسهای این تاتر را نیز برای اولین بار در این تاپیک قرار میدهم که به نوعی زیر خاکی میباشند. بلبل سرگشته افسانه ای است از فرهنگ کهن گذشتگان ما. علی نصیریان اولین بار در سال 1335 (در سالی که هنوز بسیاری از خوانندگان این گزارش هنوز بدنیا نیامده بودند) با اقتباس از این افسانه تاتری را به نگارش درآورد و در همان سال در اولین دوره مسابقات نمایشنامه نویسی هنرهای زیبا رتبه اول را بخود اختصاص داد و نهایتا دو سال بعد این نمایشنامه به کارگرانی خود استاد برای اولین بار به روی صحنه رفت.
پس از آن سه بار دیگر این تاتر در سالهای 1338 و 1345 و 1354 نیز به روی صحنه رفت و حتی استاد یکبار آنرا در فرانسه نیز اجرا نمود.
قبل از هر چیز خلاصه ای از متن اصلی افسانه را برای شما در اینجا می آورم:
خواهر و برادری بودند که در سن هفت و هشت سالگى مادرشان را از دست دادند. پدرشان بعد از سال زنش، زنى گرفت و به خانه آورد. اما اين زن با بچهها نمىساخت و هر شب جار و جنجال بهپا مىکرد. پدر که از اين وضع خسته شده بود به زن گفت: آخر تو کى ما را راحت مىگذاري؟ زن گفت: بايد پسرت را از بين ببري. مرد گفت: چهطوري؟ زن گفت: بايد با پسرت شرط ببندى و بگوئى هر که امروز تا غروب بيشتر هيزم جمع کند حق دارد سر آن يکى را ببرد. مرد قبول کرد. با پسرش به صحرا رفتند. غروب که شد مرد ديد پسر بيشتر هيزم جمع کرده، مقدارى از هيزمهاى پسر را دزديد و روى هيزمهاى خودش گذاشت و بعد به پسر گفت: من بيشتر جمع کردهام. آن وقت سر او را بريد و به خانه برد. زن، سر پسر را در ديگ انداخت و پخت. ظهر که خواهر پسر مىخواست به مکتب برود، رفت براى خودش غذا بکشد. ديد سر برادرش در ديگ است. غذا نخورده و گريان به مکتب رفت و ماجرا را به ملاباجى گفت. ملاباجى به دختر گفت: استخوانهاى برادرت را رو به قبله در باغچه زير خاک کن و چهل شب آب و گلاب رويش بپاش و ورد جاويد بخوان. ديگر کارت نباشد. دختر تا چهل شب کارهائى را که ملاباجى گفته بود، انجام داد. شب آخر، باد تندى برخاست و از ميان بوتهٔ گلي، بلبلى پريد روى شاخه و شروع کرد به خواند: | |||||||||
|
|||||||||
اين را خواند و پريد رفت در دکان ميخفروشي. باز همان شعر را خواند. ميخفروش گفت: يکبار ديگر بخوان. بلبل گفت: يک خرده ميخ بده تا بخوانم. مقدارى ميخ گرفت و دوباره خواند. از آنجا به دکان سوزنفروشى رفت و خواند و مقدارى سوزن گرفت. بعد از آنجا رفت در دکان شکرريز. شعرش را خواند و از او يک شاخه نبات گرفت و آمد به خانهٔ مردک، روى ديوار نشست و خواند. مرد يکهاى خورد و گفت: باز بخوان. بلبل گفت: دهانت را باز کن . چشمهايت را ببند. مرد همين کار را کرد. بلبل ميخها را ريخت توى دهان مرد. مرد خفه شد. بلبل به اتاق زنيکه رفت و به همان طريق سوزنها را بيخ حلق زن ريخت و او را هم کشت. سپس بهسراغ دختر رفت، شعر را خواند. دختر گفت: باز هم بخوان بلبل گفت: دهنت را باز کن و شاخنبات را به دهان دختر گذاشت و خواند: | |||||||||
|
|||||||||
من هم شدم بلبل: همنشين گل. |
استاد با الهام از این افسانه نمایشنامه خود را نوشته است.
در بلبل سرگشته استادان بزرگی ایفای نقش کردند. اما من در اینجا میخواهم گزارش اجرای این تاتر را در سال 1345 برای شما بازگو کنم.
سال 1345 - تالار بیست و پنج شهریور
هرشب جمعیتی در فضای محقر این سالن گرد هم می آیند از تمام اقشار جامعه. آنها میخواهند تاتر نوین ایران را به تماشا بنشینند. بازیگران این تاتر افراد زیر تشکیل میدهند:
عصمت صفوی در نقش زن بابا
فخری خوروش در نقش ماهگل
مهین شهابی در نقش کولی
علی نصیریان در نقش نقال
عزت الله انتظامی در نقش بابا
جعفر والی در نقش بقال
جمشید مشایخی در نقش رشید خان
تماشاگران مشتاق از یک قشر خاص نیستند از هر فرقه و طبقه ای اینجا آمده اند. این جمعیت آنروز نمی دانستند که این بازیگران قرار است سالهای سال بخشی از تاریخ سینمای ایران باشند.
فخری خوروش آمده بود تا سوفیا لورن ایران بشود. نمایش در سالنی برگزار میشود که پیش از این ساعدی کارهایش را در آن به نمایش گذاشته بود و بیضایی که در ابتدای راه بود.
بعضیها از شهرستان برای دیدن این نمایشنامه آمده بودند و برای همه قبل از دیدن این تاتر این ابهام وجود داشت که چگونه یک افسانه کهن دستمایه یک تاتر شده است.
چراغها خاموش میشود و پرده کنار میرود. درویشی که نقش آنرا خود علی نصیریان بازی می کند در گوشه ای از حیاط یک کلبه ایستاده و اینگونه نقالی میکند:
-در این خانه کاهگلی دختریست بنام ماهگل که برادری داشت بنام خداداد و برادرش را دوست میداشت اما پدرش او را کشت و زن بابایش گوشت او را خورد و آنگاه این هر دو شایع کردند که خداداد گم شده است اما ماهگل یکروز کاکل برادرش را در دیگ میبیند و از آن پس مدام در اندوه و وحشت دچار میشود و در کنار باغچه و در زیر یک موی خشک مینشیند و پشم می ریسد و اشک میریزد.
نقال در اینجا در حال خواندن است : بشنو از نی چون حکایت میکند از جدایی ها شکایت میکند
حاکم دیار پسری دارد بنام رشید که سخت دلباخته ماهگل این دخترک غمگین و افسرده است . پسر خان حاکم چند بار ماهگل را در پای چشمه دیده و فریفته او شده است اما ماهگل از او میترسد و میگوید رسم دیار مانع ازدواج دختری فقیر با پسر خان است . یکروز در حالیکه جز ماهگل کسی در خانه نیست دخترکی کولی سرزده وارد شده و از او یک کاسه آب طلب میکند و میگوید:
خانم تر گل ور گلک چشمش سیاهه
خانم ترگل ورگلک مهرش کجایه؟
(فخری خوروش و مهین شهابی) زن کولی به ماهگل داره میگه : عروس خانم گم کرده داری گم کرده عزیز کرده داری پی جورشی ... ؟
کولی وقتی اندوه ماهگل را میبیند نغمه سر میدهد و میپرسد:
- خانمی از افغان ماغم گرفتی؟
هی ... هی ... تو لیلا را نمی شناسی لیلا هم گم کرده داره گم کرده عزیز کرده داره
و بعد با اصرار ماهگل نیازی از او میگیرد و فالش را میبیند:
خانمی گم کرده داری . یا برارته یا همزادته .....
ماهگل میگرید و میگوید:
- بابام برادرم رو کشت و زن بابام گوشت او را خورد من یکروز کاکل برادرم را توی دیگ دیدم و حالا از اینکه برادرم گور نداره در غم و غصه ام.
(ادامه دارد)