"آخر این چه بدبختی بود که دامن گیر من شدهاست. فرمانفرما با من بد، سلیمان میرزا بد، قوامالسلطنه بد، تقیزاده هم بد، نصرتالدوله بد، ملکالشعرا بد، مرتجع و آزادی خواه هر دو دشمن، من از هر طرف هدف تیر کینه خواهی شده."
ابوالقاسم عارف قزوینی (۱۲۵۹ -۱۳۱۲)
خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانهٔ ویران
یارب بستان داد فقیران ز امیران
![[تصویر: 89536916181661101272.jpg]](http://www.axgig.com/images/89536916181661101272.jpg)
عارف درسال ۱۲۶۱ هجری شمسی در قزوین متولد شد. پدرش "ملاهادی وکیل" بود. عارف صرف و نحو عربی و فارسی را در قزوین فرا گرفت. خط شکسته و نستعلیق را بسیار خوب مینوشت. موسیقی را نزد حاج صادق خرازی فرا گرفت. مدتی به اصرار پدر در پای منبر میرزا حسین واعظ، یکی از وعاظ قزوین، به نوحه خوانی پرداخت و عمامه میبست ولی پس از مرگ پدر عمامه را برداشت و ترک روضه خوانی کرد.

عارف در سال ۱۳۱۶ ه. ق به تهران آمد و چون صدای خوشی داشت با شاهزادگان قاجار آشنا شد و مظفرالدین شاه خواست او را در ردیف فراش خلوتها درآورد اما عارف به قزوین بازگشت. در سال ۱۳۲۳ در زمان آغاز ۲۳ سالگی عارف زمزمه مشروطیت بلند گشته بود، عارف نیز با غزلهای خود به موفقیت مشروطیت کمک کرد. ایرج میرزا شاعر طنز سرای معروف، منظومه عارفنامه را در هجو وی سرودهاست. عارفنامه ای که در بخشی از آن، ایرج میرزا به عارف چنین میگوید:
بگو آن عامی عارف نما را
که گم کردی تو سوراخ دعا را
تو اين کرم سياست چيست داری؟
چرا پا بر دم افعی گذاری؟

این شعر از آثار معروف اوست که هنرمندان مختلفی از جمله سیمابینا آن را اجرا کرده اند
دل هوس سبزه و صحرا ندارد،
ندارد،
ندارد.
میل به گلگشت و تماشا ندارد،
ندارد،
ندارد.
دل سر همراهی با ما ندارد،
ندارد،
ندارد.
خون شود این دل که شکیبا ندارد.
جانم ای دل غافل،
وصل تو مشکل،
نقش تو باطل،
خون شوی ای دل
دلی دیوانه داریم،
ز خود بیگانه داریم،
ز کس پروا نداریم.
چه فتنه ها که از گردش آسمان ندیدیم،
به غیر آه سرد همره کاروان ندیدیم،
از عاشقی به جز دیدهی خونفشان ندیدیم،
به پای گل به جز زحمت باغبان ندیدیم،
به کوی یار به جز نالهی عاشقان ندیدیم.

دلاکیه نیز از اشعار بنام عارف است که در زیر میخوانید:
رفت يک شخصی که بتراشد سرش
در بر دلاک از خود خرترش
لنگ بر زير زنخ انداختش
تيغ اندر سنگ روئين آختش
بر سرش پاشيد آب از قمقمه
اونشسته همچو سلطان جمجمه!
پس به ..ون خويش، ماليد آينه
گفت خوش بين باش، به زين جای نه!
تيغ را ماليد برقيشی که بود
پيش تخمش در رکوع و در سجود
تيغ خود را کرد تيز، آن دل دو نيم
گفت: بسم الله الرحمن الرحيم
آن سر بی صاحب بدبخت را
يا سر چون سنگ خارا سخت را
کرد زير دست و ماليدن گرفت
بعد از يک سو، تراشيدن گرفت
اولين بارش چنان ضربی به سر
زد، کز آن ضربت دلش را شد خبر
گفت: آخ استاد، ببريدی سرم
گفت: راحت باش، تا من سرورم
پنبه می چسبانمش تا خون ريش
از سر خونين نريزد روی ريش
پنبه می چسباند، يک لختی دگر
برسر لختش زدی ضرب دگر
باز فرياد از دل پرخون کشيد
تا بجنبد، چند جا را هم بريد
هی بريدی آن سر، هی از جيب خويش
پنبه می چسباند، برآن زخم ريش
پوست، از آن سر همه تاراج کرد
صفحه سر، دکه حلاج کرد!
تا رسيد آنجا که سرتاسر، سرش
غوزه زاری شد آن سر بارآورش
گفت: « سر اين سر از بيصاحبی است
زان تو پنداری کدو يا طالبی است
تا تو دلاکی، يقين دان مرده شوی
جمله سرها را برد بی گفتگوی
تيغ دادن بر کف دلاک مست
به که افتد شاهی، احمد را به دست
آن کند زخمی سر و اين سر برد
سر ز سرداران يک کشور برد!

و این شاهکار او که با خون دل نوشته است:
هنگام می و فصل گل و گشت و چمن شد
در بار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم خطهٔ ری رشک ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
***
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
در سایه گل بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
***
خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانهٔ ویران
یارب بستان داد فقیران ز امیران
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
***
از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن
غیرت کن و اندیشه ایام بتر کن
اندر جلو تیر عدو، سینه سپر کن
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
***
از دست عدو نالهٔ من از سر درد است
اندیشه هر آنکس کند از مرگ، نه مرد است
جان بازی عشاق، نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
***
عارف ز ازل تکیه بر ایام نداده است
جز جام، به کسدست، چو خیام نداده است
دل جز به سر زلف دلارام نداده است
صد زندگی ننگ به یک نام نداده است
