[-]
جعبه پيام
» <دون دیه‌گو دلاوگا> پاینده باشید "رابرت" گرامی. سپاس از لطف و پُست‌های ارزشمندتان
» <لوک مک گرگور> متشکرم دوست گرامی. منهم همیشه از خواندن مطالب جذاب و دلنشین تان کمال لذت را برده ام.
» <رابرت> بررسی جالب تأثیر فیلم "پاندورا و هلندی سرگردان" بر انیمیشن "عمو اسکروچ و هلندی سرگردان" https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...6#pid45456
» <رابرت> سپاس از دون دیه‌گو دلاوگا و لوک مک گرگور عزیز به خاطر مطالب تحقیقی، تحلیلی و زیبای اخیرشان
» <دون دیه‌گو دلاوگا> "بچه‌های کوه تاراک" : https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...3#pid45453
» <مارک واتنی> ممنونم رابرت جوردن عزیز
» <رابرت جوردن> سپاس از مارک واتنی و بتمن
» <مارک واتنی> رابرت عزیز و گرامی ... این بزرگواری و حسن نیت شماست. دوستان بسیاری هم در کافه، قبلا کارتون و سریال های زیادی رو قرار داده اند که جا داره ازشون تشکر کنم.
» <مارک واتنی> دانلود کارتون جذاب " فردی مورچه سیاه " دوبله فارسی و کامل : https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...7#pid45437
» <Kathy Day> جناب اﻟﻜﺘﺮﻭﭘﻴﺎﻧﻴﺴﺖ از شما بسیار ممنونم...
Refresh پيام :


ارسال پاسخ 
 
رتبه موضوع
  • 3 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
" کافه کلاسیک " ، داستان .
نویسنده پیام
اکتورز آفلاین
مشتری همیشگی
***

ارسال ها: 381
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۱/۴/۲۱
اعتبار: 38


تشکرها : 2369
( 3930 تشکر در 189 ارسال )
شماره ارسال: #3
RE: " کافه کلاسیک " ، داستان .

هوا کاملآ تاریک شده و برای دقایقی بود که ازشدت باران کاسته شده بود .
صدای موسیقی ای که از کافه پخش میشد بسیار بلند بود و حتی از پیاده رو آنطرف خیابان نیز شنیده میشد .
خیابان تقریبآ خلوت بود و گهگداری اتوموبیلی از آن مسیر میگذشت . صدای موسیقی توجه یک رهگذر را به خود جلب کرد ؛ موسیقی آشنایی بود .
رهگذر سرش را بلند کرد و تابلوی کافه را نگاهی انداخت ، اینجا و در روبرویش آنطرف خیابان " کافه کلاسیک " بود ، جایی که ساعتهابود به دنبال نشانی اش میگشت .
درهمان هنگام که میخواست عرض خیابان را طی کند یک تاکسی بیچید داخل خیابان و جلو کافه ترمز کرد.
موسیقی آشنا که مربوط به متن فیلم پدخوانده بود همچنان شنیده میشد .
مردی از ماشین پیاده شد و قبل از اینکه در ماشین را ببند بقیهء پولش را از رانندهء تاکسی گرفت و سپس در را به آرامی بست .
تاکسی دور شد و آن مرد به طرف در کافه راه افتاد.
رهگذر نیز پشت سر او در راه بود . آن مرد که کت و شلوار مشکی پوشیده بود و پاپیون زده بود وارد کافه شد . موسیقی پدرخوانده همچنان شنیده میشد و در میان سروصدای مهمانان که میگفتند و میشنیدند یک باره منصور متوجه ورود آن مرد شد.
منصور باصدای بلند به نحوی که همه متوجه بشوند گفت : آه ... دن کورلئونه ، خوش آمدید .
موسیقی پدرخوانده به انتها رسید و با شنیدن صدای منصور همهء حضار سکوت کردند. سکوت سالن را کاملآ فراگرفته بود .
دون ویتو کورلیونه کلاهش را برداشت و رو به همهء مهمانان سلام کرد .
دراین لحظه رهگذر نیز وارد شد و طوری در را باز کرد که به پشت ویتو کورلیونه برخورد کرد .
ویتو برگشت و رهگذر فبل از اینکه او حرفی بزند سریع معذرت خواهی کرد و سپس خودش را معرفی کرد .
ویتوکورلیونه : رهگذر، رهگذر، من چه بدی ای به توکردم که اینگونه به من بی احترامی میکنی ؟ چرا ورود باشکوهم را بهم ریختی ؟
نشانه هایی از عرق شرم برپیشانی رهگذر بی نشان دیده میشد. 
رهگذر : دن کورلیونه ، دوباره میگویم که مرا ببخشید، باورکنید که اتفاقی بود.
ویتو : چرا مرا پدرخوانده نمیخوانی ؟ مگر نه اینکه ...
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که خانم لمپرت از راه رسید و صحبتش را قطع کرد و گفت : خوش آمدید دوستان ، امیدوارم که دعوت نامه هایتان را به همراه داشته باشید تا در کنار دعوتنامهء سایر دوستان بایگانی شود .
رهگذر : جدآ هدف بایگانی کردن است یا میخواهید از هویتمان مطمئن شوید ؟
خنده برلبان حضارنشست و به نوعی همه از جرات این حرف رهگذر خوششان آمد .
سروان رنو خونش به جوش آمده بود اما ناچار بود که در مقابل کاپیتان اسکای خودش را متین جلوه دهد تا نکند رقیب دیرینه اش عصبانیت اورا بعدها در اشعارش مورد تمسخر قرار دهد .
همگی دوباره دور میزها جمع شدند و به گفتگوهایشان ادامه دادند .
باران دیگر نمیبارید اما هوا کم کم داشت سرد میشد و بادی درحال وزیدن بود .
از آسمان هم هرچند دقیقه یکبار رعدوبرقی می آمد و بر کف آسفالت خیس خیابان انعکاسی از یک شب سرد پاییزی به رنگ آبی و بنفش نمایش میداد .
درگوشه ای از کافه بروبیکر و پاپیلون سرگرم صحبت کردن بودند که ناگاه صدای رعدوبرق مهیبی رشتهء کلام آنهارا پاره کرد .
بروبیکر : عجب شبیست امشب ، آسمان چه میخواهد ؟ چه رعد و برقهایی میزند ! باید مطلبی در نشریات به چاپ برسانم در مورد ( رعد و برق و سینما ) و از رعدوبرقهای سینمایی که درپشت صحنه ساخته میشوند بنویسم .
پاپیلون : امشب را باید " شب به یاد ماندنی " نامگذاری کنیم .
در این میان ریک هم به کافه بازگشت و بعداز سلام و احوال پرسی و آشناشدن با همهء مهمانان به دفترش در طبقهء بالای کافه رفت .
بیرون هوا هرلحظه سردتر و وزش باد تندتر میشد .
یک تیر چراغ برق دقایقی بود که براثر خیس شدن و برخورد سیمهایش به هم دربرابرباد استقامتش را ازدست داده و یک دفعه جرقه زد و اتصال برق باعث قطع شدن برق کل خیابان شد .
درون کافه شمع روشن کرده و به هرصورت مانع خاموش شدن کامل چراغ کافه شده بودند.
ابرها جلو ماه صف کشیده بودند وتنها نوری که در خیابان دیده میشد برق چراغهای یک ماشین مشکی رنگ وبزرگ بود.
ماشین نرسیده به کافه نگه داشته بود و درهمان حالت چراغهایش را خاموش کرد و یک مرد سیاه پوش از آن پیاده شد.
باد شنل شوالیه مانند آن مرد را به پرواز در آورده بود.
مردی با نقاب آهنین که از دل تاریکی می آمد .
او به طرف کافه درحال قدم زدن بود.
او بتمن بود.


ادامه دارد ...

خلاصهء قسمتهای بعد

منصور از حضور کمرنگ خانمها گله مند است و این را عدم پیشرفت انجمن میداند .

یک نفر به کافه تلفن میزند و پیغامی میدهد که خانم لمپرت را می آشوبد .

چند عضو دیگر جدید و پیشکسوت انجمن به جمع مهمانان میپیوندن .

ریک قرار است برای سرگرمی نیمه شب مهمانانش در کافه یک بازی گروهی را مدیریت کند .

ژان والژان یک نفر را میکشد ... /


در این درگە کە گە گە کــُــە کــَــە و کــَــە کــُــە شود ناگە / ز امروزت مشو غرە کە از فردا نەای آگە
۱۳۹۳/۱۱/۹ صبح ۰۳:۳۱
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : ژان والژان, فرانکنشتاین, زینال بندری, rahgozar_bineshan, برو بیکر, BATMAN, بولیت, سروان رنو, برت گوردون, سرهنگ آلن فاکنر, Classic, هانا اشمیت, کنتس پابرهنه, فورست, Memento, دن ویتو کورلئونه, هایدی, رویای شرقی, کوئیک, مارک واتنی, باربوسا
ارسال پاسخ 


پیام در این موضوع
" کافه کلاسیک " ، داستان . - اکتورز - ۱۳۹۳/۱۱/۶, صبح ۰۵:۱۰
RE: " کافه کلاسیک " ، داستان . - اکتورز - ۱۳۹۳/۱۱/۷, صبح ۰۲:۲۴
RE: " کافه کلاسیک " ، داستان . - اکتورز - ۱۳۹۳/۱۱/۹ صبح ۰۳:۳۱
RE: " کافه کلاسیک " ، داستان . - اکتورز - ۱۳۹۳/۱۱/۱۳, صبح ۰۵:۱۳
RE: " کافه کلاسیک " ، داستان . - اکتورز - ۱۴۰۲/۱۰/۲۳, عصر ۰۸:۳۳