[-]
جعبه پيام
» <لوک مک گرگور> متشکرم دوست گرامی. منهم همیشه از خواندن مطالب جذاب و دلنشین تان کمال لذت را برده ام.
» <رابرت> بررسی جالب تأثیر فیلم "پاندورا و هلندی سرگردان" بر انیمیشن "عمو اسکروچ و هلندی سرگردان" https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...6#pid45456
» <رابرت> سپاس از دون دیه‌گو دلاوگا و لوک مک گرگور عزیز به خاطر مطالب تحقیقی، تحلیلی و زیبای اخیرشان
» <دون دیه‌گو دلاوگا> "بچه‌های کوه تاراک" : https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...3#pid45453
» <مارک واتنی> ممنونم رابرت جوردن عزیز
» <رابرت جوردن> سپاس از مارک واتنی و بتمن
» <مارک واتنی> رابرت عزیز و گرامی ... این بزرگواری و حسن نیت شماست. دوستان بسیاری هم در کافه، قبلا کارتون و سریال های زیادی رو قرار داده اند که جا داره ازشون تشکر کنم.
» <مارک واتنی> دانلود کارتون جذاب " فردی مورچه سیاه " دوبله فارسی و کامل : https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...7#pid45437
» <Kathy Day> جناب اﻟﻜﺘﺮﻭﭘﻴﺎﻧﻴﺴﺖ از شما بسیار ممنونم...
» <مارک واتنی> خواهش می کنم بتمن عزیز
Refresh پيام :


ارسال پاسخ 
 
رتبه موضوع
  • 3 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
" کافه کلاسیک " ، داستان .
نویسنده پیام
اکتورز آفلاین
مشتری همیشگی
***

ارسال ها: 381
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۱/۴/۲۱
اعتبار: 38


تشکرها : 2369
( 3930 تشکر در 189 ارسال )
شماره ارسال: #2
RE: " کافه کلاسیک " ، داستان .

دم غروب بود و باران کماکان باشدت و بی وقفه میبارید .
داخل کافه شلوقتر شده بود . ‌
کاپیتان اسکای ٬ اکتورز و خانم لمپرت دورمیزی نشسته بودند واسکای درمورد اینکه از قبل با ‌آکتورز هماهنگ کرده بودند چطور به کافه بیایند صحبت میکرد .
اسکای : ما برای هر کار و پروژه ای استراتژی خاص خودمان را داریم .
‌آکتورز همیشه عادت دارد قبل از همه سر قرار ها حاضرشود و کاملآ مکان را زیر نظر بگیرد تا اگرمتوجه توطئه ای از سوی سروان رنو وعواملش شد هماهنگی های لازم را انجام بدهد.
آکتورز : من از پنجرهء عقبی کاپیتان را دیدم و وقتی آن جوان وارد کافه شد لازم ندانستم وارد عمل شوم ، زیرا ساعتهاست که ورود و خروجهای کافه را زیرنظر دارم و حضور جناب مدیر دال بر امن بودن ساختمان دارد ، اگرچه خود ایشان مضطرب به نظر میرسید.
لمپرت : گویا ایشان قرار مهمی داشتند اما گفته اند تا شب و همزمان با ورود سایر مهمان ها بازخواهند گشت.
در همان لحظه دو مرد ، یکی بلندقد وجوانتر ودیگری مسن و جاافتاده تر وارد کافه شدند که به نظر چهره های آشنایی می آمدند.
اسکای از صندلیش بلند شد و به استقبال آن دو رفت .
اسکای : جنابان منصور و بروبیکر گرامی ، خوش آمدید.
بروبیکر( با صدای بلند ) : کاپیــــــــــــــــــــــــتان !
همه به احترام ورود آن دو بلند شدند ، آکتورز خود را معرفی کرد و با منصور و بروبیکر دست داد .
خانم لمپرت که گویا از قبل آن دو را میشناخت رو به بروبیکر گفت : چه خبر از چین و ماچین ؟ اخیرآ سفر به آن دیار نداشته اید ، تا اجناس بازرگانی وارد بازار کشور کنید ؟
بروبیکر درحال خندیدن پاسخ داد : اگر منصورخان واممان راصادر کنند به امید خدا تا قبل از سال نو میلادی سفری خواهم داشت .
منصور به آرامی و با متانت گفت : شما بدهی وام قبل را بپردازید تا بانک با وام جدید موافقت کند . راستی آکتورز، انتظار نداشتم این همه راه را برای یک مهمانی به پیمایید !
آکتورز : زیارت دوستانی نادیده وحضور در مجلس بزرگان هر راهی را حتی اگر به " رم " باشد کوتاه میکنند ، استاد . حالمان به این حضور و وصال شما جای آمد ، حال فقط شوق نوشیدن دارم .
در ایستگاه راه آهن ریک مدت زیادی را منتظر آمدن لیزا بود و زیرباران حسابی خیس شده بود که ناگاه از دور و در ژرف مه و دود قطارخانم جوان و زیبایی پدیدار شد که به سمت او می آمد .
ریک در تشخیص چهرهء او در پس آن همه دود و مه ناکام مانده بود تا اینکه آن زن نزدیکتر آمد و این تنها مدل لباس و کت او و شباهت آنها به لباسهایی که صبح لیزا در کافه به تن داشت بود که ریک را فریب داده بود . 
زن جوان به طرف ریک آمد .
زن : شما آقای ریچارد هستید ؟
ریک : بله مادمازل ، شما !
زن : از طرف خانم لازلو پیغامی برایتان آوردم . 
یادداشتی را که از طرف الزا آورده بود به او داد.
ریک باخواندن یادداشت تبسم نرمی برلبانش نشست.
ریک : ببخشید آتیش دارید ؟
زن جوان از جیبش چخماخی به رنگ نقره در آورد و ریک دست به جیب برد تا جعبهء سیگارش را در آورد اما متوجه شد که سیگار به همراه ندارد و اندکی در فکر فرو رفت تا یادش آمد که به خاطر عجله و اضظراب آن را در ماشین جا گذاشته است .
ریک : ببخشید ، ظاهرآ سیگارم را جا گذاشته ام .
زن جوان : اشکالی نداره جونی ، بیا بریم من رو به یک فنجان قهوه دعوت کن و از سیگار من بکش .
ریک : اوه چه میگویید ! من وقتی برای این کار ندارم ، از لطفتان ممنونم اما ترجیح میدهم سیگار کشیدن را ترک کنم تا اینکه بازنی غیر از الزای زیبایم قهوه بخورم .
جلو کافه ماشینی ترمز کرد و سه مرد از آن پیاده شدند .
یکی کوتاه قد با سبیلی باریک شده و یونیفرمی به رنگ آبی تیره و دوتای دیگر در سمت چپ و راست او که هرسه به طرف کافه می آمدند .
داخل کافه اعضای انجمن به گپ و گفت مشغول بودند که اتفاقی اسکای از پشت شیشه های مه گرفته متوجه آنها شد و با شادی بسیار گفت : این هم از باند شکست خوردهء سروان رنو .
سروان رنو ، ژان والژان و پاپیلون وارد کافه شدند .
سروصدای زیادی با به هم رسیدن مهمانان ایجاد شد و همه از آشنایی هم خوشحال بودند و احوال هم را جویا میشدند .
سروان رنو رو به کاپیتان اسکای : میبینم که شال و کلاه نکرده ای اسکای ! 
از پر و پو افتـــــاده ای ای مــــرد آسمـــــــان ها 
بالت شکسته چون خروس چه خواهی از جان ما 
اسکای پاسخ داد :
ردیف شعرت شکنم در آسمان و در زمین
باور نداری دوست من ندیده ای بیا ببیــــن
جملگی خندیدند و در پس آن ژان والژان گفت : میبینم که آکتورز از موانعی که برایش گذاشته بودم گذشته و خود را به اینجا رسانیده !
پاپیلون : شاید باید موانع سخت تری مانند مرداب کروکودیلها یا کمپ جزامیان سد راهش میکردی .
آکتورز : مانعی که از جانب شما باشد گذشتن از آن حتی اگر به مرگم نیز ختم شود باز هم برایم ارزشمند است . مبارزه با شمایی که هزاران نفر را در آشویتس سوزانده اید دل شیر میخواهد که آن هم فقط در سینهء ارتش نیرومند کاپیتان اسکای جا دارد .
خانم لمپرت : دوستان ، میشود بجای سخن از کشت و کشتار به سخان شیرین و کلام دوستانه روی آورید .
سروان رنو : آقا ما تسلیم ، پرچم صلح رو بیارید بالا .
آکتورز : درود بر ما که این جنگ را همیشه برده ایم .
ژان والژان : درود بر ما که همیشه پیروزی ازانمان است .
بروبیکر : دوستان لطفآ جوگیر نشید .
صدای خندهء جمعی سالن را پر کرد .


ادامه دارد ...


در این درگە کە گە گە کــُــە کــَــە و کــَــە کــُــە شود ناگە / ز امروزت مشو غرە کە از فردا نەای آگە
۱۳۹۳/۱۱/۷ صبح ۰۲:۲۴
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : زینال بندری, ژان والژان, BATMAN, فرانکنشتاین, rahgozar_bineshan, برو بیکر, سرهنگ آلن فاکنر, بولیت, سروان رنو, Classic, هانا اشمیت, کنتس پابرهنه, فورست, Memento, دن ویتو کورلئونه, هایدی, آلبرت کمپیون, کوئیک, باربوسا
ارسال پاسخ 


پیام در این موضوع
" کافه کلاسیک " ، داستان . - اکتورز - ۱۳۹۳/۱۱/۶, صبح ۰۵:۱۰
RE: " کافه کلاسیک " ، داستان . - اکتورز - ۱۳۹۳/۱۱/۷ صبح ۰۲:۲۴
RE: " کافه کلاسیک " ، داستان . - اکتورز - ۱۳۹۳/۱۱/۹, صبح ۰۳:۳۱
RE: " کافه کلاسیک " ، داستان . - اکتورز - ۱۳۹۳/۱۱/۱۳, صبح ۰۵:۱۳
RE: " کافه کلاسیک " ، داستان . - اکتورز - ۱۴۰۲/۱۰/۲۳, عصر ۰۸:۳۳