[-]
جعبه پيام
» <شارینگهام> یاد و خاطر استاد ناظریان گرامی باد https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...https://cafeclassic5.ir/showthread.php?tid=56&pid=4539
» <سروان رنو> دختران رادیوم , یک تراژدی تاریخی .... https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...https://cafeclassic5.ir/showthread.php?tid=846&pid=4538
» <اکتورز> بیستم اسفند سالروز آسمانی شدن استاد خسرو شایگان بود کسی کە در نوجوانی آرزو داشتم صدایم لااقل یک ذرە شبیە بە صدای ایشان میشد ولی نشد / روحش شاد
» <رابرت> آن نواهای آسمانی در "رادیو کافه" به مناسبت آغاز ماه رمضان https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...https://cafeclassic5.ir/showthread.php?tid=228&pid=4537
» <BATMAN> یکی از کارگردانهای مورد علاقم شیامالانه چون هر فیلمی که دلش میخواد میسازه و نظر دیگران براش بی اهمیته
» <BATMAN> جالبه نولان و شیامالان هم سن و سالن ولی دومی خیلی جوانتره https://s8.uupload.ir/files/227296_967_1du.jpg
» <BATMAN> اسکار نولانو پیرش کرد تا بهش جایزه بهترین فیلم و کارگردانی رو بده https://s8.uupload.ir/files/ee5345_3l6g.png
» <شارینگهام> دستت درست رفیق! واقعاً که ثابت شد دل به دل راه داره، ممنون.
» <مموله> بازرس https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...https://cafeclassic5.ir/showthread.php?tid=509&pid=4536
» <رابرت> تن‌مون تو قبر هم باید بلرزه... در "دوبله و دوبلورها" https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...https://cafeclassic5.ir/showthread.php?tid=56&pid=4536
Refresh پيام :


ارسال پاسخ 
 
رتبه موضوع
  • 2 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دستنوشته ها و دلخوری ها
نویسنده پیام
جیمز باند آفلاین
در حال ماموریت!!
***

ارسال ها: 248
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۴/۶/۱۰
اعتبار: 18


تشکرها : 1390
( 2175 تشکر در 233 ارسال )
شماره ارسال: #41
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها

با اجازه خیلی خلاصه مینویسم...

بهترین دوران تحصیلم: دبیرستان

بدترین تابستانهای تحصیلی: دوران راهنمایی (به بطالت کامل گذشت)

بدترین امتحان: ثلث اول بینش اسلامی (دینی) سال اول دبیرستان؛ اونقدر مسخره بازی درآوردیم که من وقت نکردم برگه را جواب بدم! فکر کنم 7-8 گرفتم!!!

بهترین امتحان: جبر و فیزیک سال سوم... هنوز هم بر جبرش مسلطم!

یادی کنیم از طرح کاد که یه جورایی طرح کار بود!!


ارادتمند شما، جیمز باند
۱۳۹۵/۷/۲ صبح ۰۹:۲۶
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : سروان رنو, Papillon, BATMAN, ال سید, زرد ابری, آلبرت کمپیون, EDWIN, کلانتر چانس, باربوسا
نسیم بیگ آفلاین
(تنها در فانوس دریایی)
*

ارسال ها: 122
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۲/۱۱/۹
اعتبار: 9


تشکرها : 74
( 627 تشکر در 117 ارسال )
شماره ارسال: #42
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها

این روزا امام حسین (ع) ورژن های متفاوتی پیدا کرده

برا بعضی ها (بدون اینکه خودشون هم بدونن) حکم تخلیه انرژی رو داره .

میری هیأت .

میپری بالا پایین .

میگی (هوسین هوسین )

برا بعضی ها حکم شفاعت رو داره

بدون اینکه زحمت اطاعت از احکام دین رو بکشی

میگن امام حسین (حر بن یزید ریاحی) رو بخشید پس ما رم میبخشه .

دیگه اینو بهت نمیگن که (حر بن یزید ریاحی) در قبال کشته شدن بخشیده شد نه همین جوری مفتی

برا بعضی ها هم حکم امام حسین (ع) متواری رو داره

میگن : امام حسین (ع) از اول نیتش جنگ نبود

داشت با خانوادش از دست حکومت در میرفت

کوفیان گفتن بیا پیش ما امنه .

یهویی گیر افتاد و مجبور شد بجنگه

به لشکر دشمن التماس هم کرد که ولش کنن بره ولی نشد دیگه . نشد .

فقط برا بعضی ها همون امام حسینیه که باید باشه

بعد هزار و چهارصد سال

هنوز هم امام حسین (ع) غریبه

حتی تو دوست دارانش

خدایا . صبرم بده .


من جنگلی شدم مراد
۱۳۹۵/۷/۱۶ عصر ۱۱:۰۲
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : آقاحسینی, BATMAN, جیمز باند, Papillon, ال سید, Jack Robinson, rahgozar_bineshan, ماهی گیر, کلانتر چانس, باربوسا
نسیم بیگ آفلاین
(تنها در فانوس دریایی)
*

ارسال ها: 122
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۲/۱۱/۹
اعتبار: 9


تشکرها : 74
( 627 تشکر در 117 ارسال )
شماره ارسال: #43
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها
نمیدونم این چه شانسیه که ما داریم .

بیشتر وقتایی که میرم جلوی خودپرداز

نفر جلویی

کارتش رو که میکنه تو دستگاه

دیگه تا غول آخرش میخواد بره

بازی هم بلد نیست

همش میسوزه

ما هم باید وایسیم هیچی نگیم

تا ببینیم (آقا/خانم) بالاخره کی بی خیال میشن

بعضی وقتا خوبه آدمیزاد به پشت سرش هم نگاه کنه .

 

تو هر سایت خبری که میری میبینی یه مشت اراجیف سیاسی و ورزشی از دهن آدمهای مثلا مطرح نوشته شده که وظیفه این اخبار فقط سرکار گذاشتنه . غافل از اینکه این مملکت رو داره خشک سالی ور میداره و در آینده اصلا ایرانی وجود نداره که سر این مزخرفاتش بخوان با هم بحث کنن .


من جنگلی شدم مراد
۱۳۹۵/۷/۱۹ صبح ۱۲:۳۳
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : BATMAN, سروان رنو, جیمز باند, Papillon, آقاحسینی, ال سید, terme, rahgozar_bineshan, ماهی گیر, باربوسا
نسیم بیگ آفلاین
(تنها در فانوس دریایی)
*

ارسال ها: 122
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۲/۱۱/۹
اعتبار: 9


تشکرها : 74
( 627 تشکر در 117 ارسال )
شماره ارسال: #44
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها

تبلیغ زده ( نمایشگاه حیوانات خانگی و تجهیزات مربوطه )

با هزار امید و آرزو شب جمعه ای زن و بچه رو ورداشتیم رفتیم نمایشگاه .

10 تومن دادیم رفتیم تو

کلا 10 تا دونه سگ بوده

10 تا خوکچه هندی

10 تا همستر

5 تا گربه

5 تایی هم خرگوش

با یه عالمه لوازم نگهداری سگ و گربه

با این اوصاف :

خدا پدر جمعه بازار و میدون توحید و جاده بهشت رضا رو بیامرزه

از اینا بیشتر حیوون دارن

اینقدر هم تو بوق و کرنا نمیکنن

کلاس هم نمیذارن

برا بازدید هم از ملت پول نمیگیرن

پی نوشت : (( سگ حیوون خونگیه ؟ )) نه ! خدائیش ! خونگیه ؟

ترجیح میدم مارمولک نگه دارم  :)


من جنگلی شدم مراد
۱۳۹۵/۱۰/۲۳ عصر ۰۷:۵۷
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : rahgozar_bineshan, ال سید, ماهی گیر, باربوسا
نسیم بیگ آفلاین
(تنها در فانوس دریایی)
*

ارسال ها: 122
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۲/۱۱/۹
اعتبار: 9


تشکرها : 74
( 627 تشکر در 117 ارسال )
شماره ارسال: #45
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها

خوب نیست آدم همه چیز رو به مسخره بگیره . مث که هنوز کسی یادمون نداده اینو . مثلا ! بازارهای مجازی ، جاییه برای سهولت دسترسی مردم به اجناس به درد بخور دسته دوم . ولی متاسفانه ، از اونجایی که به صورت مجانی در دسترس هست و خدا رو شکر اخلاقیات و رعایت حقوق دیگران خیلی مهم نیست ، دیگه طرف کم مونده دستمال کاغذی استفاده شدشم بیاد آگهی کنه . تلخی صبر با هیچ چیز قابل مقایسه نیست .


من جنگلی شدم مراد
۱۳۹۶/۱/۲۳ صبح ۰۱:۵۹
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : rahgozar_bineshan, ال سید, BATMAN, ماهی گیر, باربوسا
نسیم بیگ آفلاین
(تنها در فانوس دریایی)
*

ارسال ها: 122
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۲/۱۱/۹
اعتبار: 9


تشکرها : 74
( 627 تشکر در 117 ارسال )
شماره ارسال: #46
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها

اینقدر از هیاهوی جامعه خسته شدم که حال توضیح واجبات رو هم ندارم چه برسه به توضیح واضحات . ولی :

دوستان گرامی !

برای درمان بیماریهای صعب العلاج به طب سنتی ، گیاهی ، علفی ، چینی ، سوزنی و ... روی نیارید. درسته که متاسفانه ، سیستم پزشکی ما طوری عمل کرده که بیماران دیگه اعتماد گذشته رو بهش ندارند ، ولی روی اوردن به روشهای غیر علمی ، درصد ریسک خیلی بالاتری داره . تا جایی که تا الان که خدمت شما هستم ، به خاطر همین کار غلط ، مادر خانم بنده الان زیر خاکه و خاله یکی از دوستان هم حال بسیار وخیمی داره .

خلاصه نکنید آقا ! نکنید !


من جنگلی شدم مراد
۱۳۹۶/۱/۳۱ صبح ۰۲:۰۱
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : ال سید, rahgozar_bineshan, زرد ابری, ماهی گیر, باربوسا
منصور آفلاین
آخرین تلالو شفق
*

ارسال ها: 501
تاریخ ثبت نام: ۱۳۸۸/۸/۱۷
اعتبار: 77


تشکرها : 395
( 8061 تشکر در 307 ارسال )
شماره ارسال: #47
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها

نکته ای که الان من میخواهم به آن اشاره کنم و در واقع یک پیشنهاد است تا این لحظه از طرف احدی مطرح نشده و بانیانش اگر بفهمند که من چنین پیشنهادی داده ام یقین بدانید خونم از طرف آنها حلال است چون نان آنها را به نوعی آجر میکند.

زمانی در استودیوم های فوتبال ، یک نفر (برای ایجاد هیجان یا به هر دلیل دیگر) یک بلندگو برمیداشت و بازی فوتبال را برای تماشاچیان گزارش میکرد. بعدها تعداد بلندگوها زیاد شد و وقتی این گزارشگر بازی را با هیجان گزارش میکvد صدای او در تمام استادیوم پخش میشد. این روش تا اواسط دهه 50 در ایران رایج بود و به مرور زمان وقتی سطح فهم و کمال تماشاچیان بالاتر رفت همه به این نتیجه رسیدند که صدای گزارشگر جز اذیت گوش چیز خاصی ندارد مضافا به اینکه همین گزارشگر گاهی خلاف ذوق و خواسته بیننده هم صحبت میکرد چنانکه گفتارش آزاردهنده هم بود و عده ای نیز آنرا فرای هرچیز و همه چیز ، به نوعی آلودگی صوتی برای یک استادیوم قلمداد کردند. در هر شکل اوضاع تغییر کرد و امروزه تماشاچیان ، فوتبال را در استادیومی که فقط صدای بازیگر و تماشاچی به گوش میرسد می بینند و ترجیح میدهند هیجان را در رفتار بازیگر و متعاقب آن عکس العملش را در صدای سایر تماشاچیان بشنوند تا اینکه یک نفر به شکل مجازی به اسم گزارشگر استادیوم با بالا بردن صدای خود و هوارکردن هیجان کاذب ایجاد کند.

با آمدن تلویزیون به ایران (بشکل دولتی) از اوایل دهه 40  همین اوضاع در پخش مسابقات فوتبال تکرار شد. البته این روش مختص ایران نبوده و نیست و در تمام کشورهای جهان فوتبالی که از تلویزیون پخش میگردد باید! یک گزارشگر هم داشته باشد. گزارشگرها تنها عامل ایجاد هیجان و حتی قضاوت بوده و هستند. اینکه هیچ انسانی نیست که نتواند طرفداری و حمایت خود را از تیم مورد علاقه اش پنهان کند امری واضح و روشن است . امری که با تمام دستورها و بایدهای قوانین تلویزیون و مسئولانش ، هرگز رعایت نمیشود و بینندگان منازل کاملا به روحیات یک گزارشگر خاص واقفند.

در قرن 21 سوال اساسی اینجاست که وجود گزارشگر در یک مسابقه فوتبال واقعا چه لزومی دارد؟ زمانی تلویزیونها آنقدر کوچک و بی کیفیت بودند که لازم بود کسی در داخل استادیوم باشد تا مثلا بگوید که در این لحظه، توپ زیر پای چه کسی است. امروز که خود گزارشگر هم چون من و شما ، بازی را از صفحه تلوزیون یک استادیو ( ونه استادیوم) گزارش میکند و هرچه را که من و شما می بینیم او هم می بیند ، ضمن آنکه تصاویر آنقدر واضح و بزرگ و طبیعی است که من و شما هم می بینیم که توپ در این لحظه زیر پای چه کسی است واقعا چه نیازی به کلام و آلودگی صوتی کسی به نام گزارشگر است؟ بهتر است اینگونه بگوئیم که اصلا چه اهمیتی دارد که الان توپ زیرپای چه کسی است؟ حسن و حسینش چقدر فرق میکند؟ اگر صحنه خاصی باشد و حرکت خاصی از طرف بازیکن خاصی صورت گیرد که چندین بار حرکت آهسته آن پخش میگردد و ما خواهیم دید که چه کسی چه کار کرد بنابراین در مابقی صحنه های راکد و آرام ( که 90 درصد گفتگوهای یک گزارشگر را شامل میشود) اصولا چه نیازی به توضیح واضحات و حتی غیرواضحات وجود دارد؟

سوال دوم اینجاست در عصری که عده ای به دوبله گیر سه پیچ داده اند (که این صداها اصوای اضافه و باسمه هستند) ،چرا تاکنون به گزارشگری و گزارشگران تلویزیون (که وجودشان در حال حاضر از نظر من اصلا قابل توجیه نیست) نتاخته اند؟

۱۳۹۶/۱/۳۱ صبح ۰۷:۳۳
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : سروان رنو, ال سید, نسیم بیگ, rahgozar_bineshan, زرد ابری, ماهی گیر, soheil, باربوسا
نسیم بیگ آفلاین
(تنها در فانوس دریایی)
*

ارسال ها: 122
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۲/۱۱/۹
اعتبار: 9


تشکرها : 74
( 627 تشکر در 117 ارسال )
شماره ارسال: #48
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها

معتقدم شخصیت هایی که در فضای سینمایی ما ، کمی دغدغه اجتماعی و فرهنگی دارن و تو کارهاشون و صحبتهاشون این رو نشون میدن ، اگر هم از لحاظ مالی توانمند هستند ، برای مقبول افتادن در بین مردم و تأثیر گذاری بیشتر ، نباید تظاهر به اشرافی گری کنند . کاری به اینکه آیا لیاقت بهترین ها رو دارند و یا ندارند ، ندارم . میگم وقتی میبینی یه نفر در ظاهر مردمی عمل میکنه و فیلم و سریال میسازه ، از دید مخاطب عام و مردمی که توان مالی متوسط و پایین دارند ، حرفهای خوبش تأثیر گذاری کمتری خواهد داشت وقتی با یک بنز یا BMW 2016 تو انظار ظاهر بشه . یا مثلا تو انظار عموم سیگار بکشه .
از آدمهای تازه به دوران رسیده این کارها قابل تحمل هست ولی از آدمهای جا افتاده و صاحب نظر ، خیر !


من جنگلی شدم مراد
۱۳۹۶/۲/۱۳ عصر ۱۲:۰۱
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : ال سید, پرنسس آنا, سروان رنو, مراد بیگ, BATMAN, زرد ابری, rahgozar_bineshan, ماهی گیر, باربوسا
پرنسس آنا آفلاین
مشتری کافه
*

ارسال ها: 30
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۵/۱۲/۱۴
اعتبار: 14


تشکرها : 1882
( 293 تشکر در 30 ارسال )
شماره ارسال: #49
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها

با سلام خدمت دوستان

نمیدونستم این مطلبو کجا بنویسم درست هست، در هر صورت اینجارو انتخاب کردم. و همین طور از سروان کافه معذرت خواهی میکنم که مطلب شما هنوز یک روز کامل هم از ارسالش سپری نشده و من در این تاپیک مطلب جدید گذاشتم. چون تصمیم گرفتم اگر مطلبی ارسال میکنم حتما به پست دیگر عزیزان اهمیت بدهم و به نظرم درست اینه که یک روز کامل از ارسال هر پست سپری بشه. قبلا دوبار خودم این موضوع رو رعایت نکردم، پوزش میخواهم. بخاطر دارم چند سال پیش در مورد این مسئله در کافه صحبت شده بود. بگذریم.

شاهنامه تنها کتابی است که هیچ اختلافی مابین مذاهب و ادیان در آن نیست، فردوسی هرگز به کسی اهانت نکرده و آنرا خوار نشمرده است. شاهنامه در حقیقت سند و تاریخ کشورمان ایران است.

خوب است به خواندن این کتاب و دیگر کتب نویسندگان و شاعران بزرگ کشورمان (سعدی، نظامی و...)  اهمیت بیشتری بدهیم.

اتفاقا هفته پیش یکی از قسمت های برنامه دورهمی آقای مهران مدیری در مورد این موضوع با نگاه طنز به خوبی صحبت شد. واقعا جای تاسف داره که ما اطلاعات زیادی در مورد شخصیت ها و داستان های تاریخ کشورمان نداریم اما از تاریخ عرب فیلم ها و سریال های زیادی ساخته شده. البته من با این قضیه مخالف نیستم بالاخره بخشی از مذهب ماست. اما بد نیست به تاریخ سرزمینمون توجه بیشتری بشه چون با این وضع کم کم به فراموشی سپرده میشه!

۲۵ اردیبهشت ماه روز بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی بر دوستداران و پاس دارندگان زبان فارسی گرامی باد.

پ.ن: خیلی دوست داشتم عکسی از فردوسی هم آپلود کنم اما چون نتم ضعیف بود واقعا بهتر از این نمیتونستم.

مدیر:  عکس مناسب برای پست شما ضمیمه شد.



اعتقاداتت تو رو انسان بهتري نميكنه، اعمال و رفتارت اما چرا
۱۳۹۶/۲/۲۵ عصر ۰۳:۲۵
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : آناکین اسکای واکر, ال سید, آمادئوس, مراد بیگ, سروان رنو, منصور, Jack Robinson, دون دیه‌گو دلاوگا, Classic, BATMAN, rahgozar_bineshan, بوچ کسیدی, کاپیتان اسکای, زرد ابری, ماهی گیر, آلبرت کمپیون, باربوسا
Jack Robinson آفلاین
تازه وارد
*

ارسال ها: 6
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۶/۲/۱۹
اعتبار: 2


تشکرها : 38
( 35 تشکر در 6 ارسال )
شماره ارسال: #50
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها

در این کامنت جملاتی از حکیم ارد بزرگ رو قرار میدم.

سینمای نا امید و غم زده ، می تواند روان پاک یک کشور را نابود سازد.

سرزمین غمزده ، میراثی برای آیندگان ندارد.

از مردم غمگین ، نمی توان امید بهروزی و پیشرفت کشور را داشت.

نواهای غمناک ، بدن و روان آدمی را پژمرده و نابود می کند.

از شنیدن آهنگ ها ، داستانها و رویدادهای غم انگیز ، دوری کنیم.

زندگی ، پهنه غم و اندوه نیست ، اندک زمانی است ، برای شادی و بالندگی.

۱۳۹۶/۲/۲۷ عصر ۰۵:۰۷
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : پرنسس آنا, شارینگهام, نسیم بیگ, ال سید, BATMAN, سروان رنو, rahgozar_bineshan, زرد ابری, ماهی گیر, باربوسا
BATMAN آفلاین
Nightmare
*

ارسال ها: 790
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۱/۳/۵
اعتبار: 81


تشکرها : 10474
( 12693 تشکر در 564 ارسال )
شماره ارسال: #51
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها

دلنوشته و صحبتهای دوست گرامی "مگی گربه" در رابطه با خبر درگذشت "بهرام زند" که مدتی قبل در یاهو با هم مکاتبه داشتیم

بله از خبر درگذشتش ناراحت شدم و با اینکه بیمار بود ولی باورش برام سخته که دیگه نیست.... تمام نقش های خاطره انگیزی که با صدای گرمش در سریال های دهه شصت و هفتاد ماندگار شده بود، در ذهنم مجسم شد... لین چان، شینگن، پدر هانیکو، شرلوک هلمز، ناوارو، میرزا کوچ خان، عمار بن یاسر، پهلوان نصرت، سرگرد فتاحی و خیلی های دیگه... یه پوستر کوچک از بعضی کارهاش درست کردم (تصویر بالا)

از دیدن تصاویر تشیع و خاکسپاریش قلبم گرفت. در دوران بیماری عکسهایی ازش در نت منتشر کرده بودن که اصلا باور نمی کردم مردی با آن هیبت اینقدر ضعیف شده باشه (انتشار عمومی عکسهای کسی که در دوران بیماری هست، اصلا خوشایند نیست و نمیدونم چه اصراری به این کار هست!...) وقتی که مهمان برنامه دورهمی بود، به نظر می امد حالش بهتر شده و خبرهایی بهبودی هم گفته می شد اما... روحش شاد باشه

همونطور که حتما میدونی بهرام زند علاوه بر صدای پر طنین و با صلابت مردانه اش (چقدر صداش روی چهره ی جرج کلونی خوش می نشست) و گویندگی های فوق العاده، مدیر دوبلاژ خیلی از سریال های تلویزیونی بعد از انقلاب بود از جمله راه قدس، جنگجویان کوهستان، از سرزمین شمالی، لبه ی تاریکی، شرلوک هلمز، ناوارو، کارتون بچه های مدرسه والت، سریال های ایرانی این خانه دور است، امام علی، پهلوانان نمی میرند، مدار صفر درجه و... که همگی دوبله های با کیفیتی داشتن و از بعضی هاشون خاطره ها داریم. اما مهم تر از همه اینها، درجه اول اخلاق و انسانیت هست که اهمیت داره و زند واقعا انسان شریف و متواضعی بود. هیچ وقت در مصاحبه ای ندیدم سعی کنه خودشو بزرگ جلوه بده یا توانایی هاش رو به رخ بکشه. میدونی که فضای دوبله پر از رقابت ها و حسادت هاست... بهرام زند دهه پنجاه تا مدتها نقش های مکمل و حتی فرعی می گفت که احتمالا به این خاطر بوده که خیلی از آقایان دوبلور خوش نداشتن یه جوانی بیاد و جای اونها رو تنگ کنه! ولی با این حال صاحب جایگاه شد هرچند که بعد از انقلاب هم بعضی از همکارانش سعی می کردن بازیگرهایی که قبلا زند به بهترین شکل حرف زده بود (رابرت دنیرو، راسل کرو، مل گیبسون، دنیل دی لوئیس و..) قاپ بزنن یا مجددا دوبله کنن

یادمه سال نود و یک که برای مراسم یادبود آقای علی کسمایی رفته بودم، بهرام زند رو دیدم، بسیار باوقار و فروتن بود. بر خلاف دیگر دوبلورها که با تفرعن مدام در حال عکس گرفتن بودن، بعد از اتمام مراسم دیدم بی سر و صدا در خلوت رفت


! I'M BATMAN I'M VENGEANCE
۱۳۹۷/۳/۸ صبح ۰۱:۲۸
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : مراد بیگ, سروان رنو, دون دیه‌گو دلاوگا, شارینگهام, Classic, پرنسس آنا, زرد ابری, سناتور, rahgozar_bineshan, منصور, آدری لاووا, ماهی گیر, KESSLER, فورست, کلانتر چانس, آلبرت کمپیون, باربوسا
لوک مک گرگور آفلاین
جوینده َطلا
***

ارسال ها: 209
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۶/۶/۳۱
اعتبار: 24


تشکرها : 996
( 1612 تشکر در 206 ارسال )
شماره ارسال: #52
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها

آقای محمد عبادی نیز پر کشیدند. ایشان چه صدای زیبایی داشتند. جنس صدایشان منحصر به فرد بود. راستش حتی اگر تیپ گو بودنش را نادیده بگیریم ساده صحبت کردنشان نیز صفایی داشت.

اما چرا؟

چرا کسی که با آن صدای منحصر به فرد می توانست نقش اول گوی فیلمها و سریالهای متعدد باشد تنها با چند نقش ماندگار مانند تسوکه در سفرهای کومون و بشوگ در لوک خوش شانس و چند مورد دیگر به یاد بماند.

او یکی از دوبلورهای کارتون خاطره انگیز دوقلوهای سرنوشت هم بود و از ابتدا تا پایان همراه گروه دوبله بود اما نقش ثابتی نداشتند و به جای چندین شخصیت در تیپ های مختلف به زیبایی صحبت می کردند. ایشان معمولا نقش مکمل گوی برجسته ای بودند که بسیاری از اوقات به چشم نمی آمدند.

او نقش اصلی سریال تعقیب طولانی را در کنار زهره شکوفنده دوبله کرده بود. او نیز می توانست مانند بسیاری از همکارانش سالهای بعدی را بدرخشد اما ...

صدای او در آثاری چون تیزپا, اسکیپی , باخانمان و پانزده پسر همچنان آرامش را تداعی می کند.

ایشان تازه از این دنیا رفته اند اما هنر دوبله سالها بود که او را کم داشت.

ای هنرمند بزرگ یاد و خاطره ات همیشه با مردم مخصوصا دهه شصتی ها خواهد ماند.

روحش شاد.


من به شانس اعتقاد ندارم. به خودم اعتقاد دارم!
۱۳۹۷/۵/۲۴ عصر ۰۷:۱۹
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : رابین‌هود, مراد بیگ, سروان رنو, Classic, پرنسس آنا, rahgozar_bineshan, ژنرال, آدری لاووا, سناتور, BATMAN, ماهی گیر, کاپیتان اسکای, KESSLER, Savezva, فورست, پروفسور, آلبرت کمپیون, کلانتر چانس, باربوسا, کنتس پابرهنه
نسیم بیگ آفلاین
(تنها در فانوس دریایی)
*

ارسال ها: 122
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۲/۱۱/۹
اعتبار: 9


تشکرها : 74
( 627 تشکر در 117 ارسال )
شماره ارسال: #53
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها

تو همین تاپیک نوشته بودم و گفته بودم که حدود 6 سال پیش به خاطر اتفاقی شرابطم دگرگون شد و کارم را عوض کردم . توضیحاتی هم راجبش نوشتم . میخواستم در خصوص این تجربه 6 ساله ، بگم که :

ما ز یاران چشم یاری داشتیم / خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

تا نهال دوستی کی بر دهد / حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گفتگو آیین درویشی نبود / ور نه با تو ماجراها داشتیم

شیوه چشمت فریب جنگ داشت / ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

گلبن حسنت نه خود شد دل فروز / ما دم همت بر او بگذاشتیم

نکته ها رفت و شکایت کس نکرد / جانب حرمت فرو نگذاشتیم

گفت خود دادی به ما دل حافظا / ما محصل بر کسی نگماشتیم


من جنگلی شدم مراد
۱۳۹۸/۶/۱۰ عصر ۱۰:۴۳
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : مراد بیگ, Savezva, پرنسس آنا, بانو الیزا, مارک واتنی, کلانتر چانس, ماهی گیر, باربوسا
آلبرت کمپیون آفلاین
کارآگاه کافه
***

ارسال ها: 266
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۴/۶/۴
اعتبار: 35


تشکرها : 2926
( 3304 تشکر در 231 ارسال )
شماره ارسال: #54
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها

سالها پیش یعنی اواخر دهه 60، یک زن و شوهری مستاجر ما بودن که ما بچه ها بهشون میگفتیم خاله و عمو. این زن و شوهر بعد از 18 سال زندگی مشترک هنوز بچه دار نشده بودن. عمو و خاله هردو معلم بودن. خاله معلم ادبیات فارسی بود و عمو معلم زیست. عمو خیلی دلش بچه میخواست. من یه داداش کوچیکتر دارم که اون موقع حدود 5 سال داشت. عمو عاشقش بود. همیشه برای داداشم با تخته هایی که تو حیاط بود شمشیر درست می کرد. یادش بخیر، عمو شوخ بود ولی خاله یه کمی جدی بود و همیشه هم در حال پند و نصیحت کردن. یه روز که عمو و خاله خونه نبودن، یه بابایی زنگ در خونمون رو زد. من رفتم درو باز کردم، اما از دیدن ظاهر وحشتناک کسی که پشت در بود جا خوردم. یه پیرمردی بود با ریش بلند و سر و وضع کثیف و لباس های پاره. اصلاً هم معلوم نبود چی میگه چون اینقدر بد و نامفهوم حرف میزد که هیچی متوجه نمی شدم. اون موقع ها گداها زیاد در خونه مردم رو میزدن. گفتم ببخشید و سریع در رو بستم. مدتی بعد خاله و عمو برگشتن. من تو حیاط داشتم بازی می کردم که خاله منو صدا زد گفت بیا. رفتم پیشش. گفت: یه نفر نیومد که با ما کار داشته باشه ؟ اول گفتم نه. بعد گفتم فقط یه گدا با لباسهای پاره و کثیف اومده بود که من خیلی از قیافش ترسیدم... تا اینو گفتم، خاله گفت خودش بود ! با ما کار داشت. اون یکی از آشناهای ماست. گفتم پس چرا اینطوری حرف میزد، من فکر کردم لاله ! خاله گفت: این حرف رو نزن. لال نیست فقط کمی لکنت داره. این آقا سیده و جدش هم خیلی سنگینه. خدا زبونش رو اینطوری کرده که نتونه کسی رو نفرین کنه چون اگه نفرین کنه حتما نفرینش می گیره !!!

من که تقریباً شاخ درآورده بودم روم نشد از خانم معلم بپرسم، ولی در عالم بچگی تو ذهنم این سوال مطرح شد که جد "سنگین" یعنی چه ؟؟ آیا کیلویی هست ؟ راستی اون سیدهایی که جدشون سبک هست به کی میرسه ؟؟

الان که حدود 30 سال از اون زمان میگذره هنوز گاهی به یاد این خاطره می افتم. خاله از این داستانهای حیرت انگیز زیاد برای ما تعریف میکرد که اون هم بحثش مفصله. اما با خودم فکر میکنم طفلک شاگردهای خانم معلم. ایشون از نظر من آدم خوبی بود اما با این حجم از خرافاتی که عمیقاً بهش ایمان داشت، - حالا با هر نیتی - چقدر مغز شاگردهای بیچاره خودش رو شستشو میداد.


تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
۱۳۹۹/۱۱/۱۹ عصر ۱۰:۴۳
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : مارک واتنی, هیس هیس, لوک مک گرگور, کنتس پابرهنه, پروفسور, سروان رنو, پهلوان جواد, EDWIN, ماهی گیر, باربوسا, نورما دزموند
آلبرت کمپیون آفلاین
کارآگاه کافه
***

ارسال ها: 266
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۴/۶/۴
اعتبار: 35


تشکرها : 2926
( 3304 تشکر در 231 ارسال )
شماره ارسال: #55
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها

توی پست قبلی راجع به خاله و عمو صحبت کردم و گفتم که بعد از 18 سال زندگی مشترک بچه دار نشده بودن. اونها مدتی مستاجر ما بودن و بعد خونه خریدن و از خونه ما رفتن. چند سال بعد از رفتنشون خبردار شدیم که بچه دار شدن. یادمه عید بود و ما دسته جمعی به دیدارشون رفته بودیم. هم برای تبریک عید و هم برای قدم نورسیده. عمو و خاله خیلی خوشحال بودن که بعد از حدود 20 سال بالاخره صاحب فرزند شدن. اما خاله می گفت: خوابنما شدم ! خواب دیدم فاطمه زهرا اومد و به من یک سیب داد و گفت بزودی بچه دار میشی. فردای اون روز فهمیدم که باردارم. چون من این بچه رو از حضرت فاطمه گرفتم اسمش رو فاطمه گذاشتم. این هم یکی دیگه از اون داستانهای محیرالعقول خاله بود.

مدتی بعد خاله دوباره باردار شد و یک دختر دیگه به دنیا آورد. اسم این یکی رو گذاشت فائزه. چند سال قبل، اما شب عید خبر بدی به ما رسید. باور کردنی نبود. درست شب سال تحویل یعنی 29 اسفند، خاله فوت کرد. ظاهراً مدتی بود که مبتلا به سرطان شده بود و در بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. روانش شاد. حالا عمو مونده بود با دوتا دخترش: فاطمه و فائزه. فاطمه چند وقت پیش ازدواج کرد و رفت. فائزه اما هنوز ازدواج نکرده و با پدرش زندگی میکنه.


تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
۱۳۹۹/۱۲/۲۷ صبح ۱۱:۳۵
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : پروفسور, مارک واتنی, پهلوان جواد, EDWIN, ماهی گیر, باربوسا, نورما دزموند
آلبرت کمپیون آفلاین
کارآگاه کافه
***

ارسال ها: 266
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۴/۶/۴
اعتبار: 35


تشکرها : 2926
( 3304 تشکر در 231 ارسال )
شماره ارسال: #56
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها

آن روز آسمان ابری و گرفته بود. میخواست باران ببارد ولی نمی بارید. من گلودرد بدی گرفته بودم. توی خانه حوصله ام سر رفته بود و پشت سر هم سیگار می کشیدم. پا شدم رفتم سینما. میخواستم با دیدن فیلم خودم را سرگرم کنم تا شاید گلودرد از یادم برود. اواسط دهه 60 بود و من یک جوان 26 ساله مجرد بودم که تنها زندگی می کردم. چند دقیقه ای از فیلم نگذشته بود که احساس کردم شی سنگینی روی پایم افتاد. خم شدم و آن شی را برداشتم. عجیب بود. این جعبه اینجا چه میکرد ؟ جعبه روکش مخملی لطیفی داشت ولی در آن تاریکی نمی توانستم رنگش را تشخیص دهم. فیلم چنگی به دل نمیزد. از این رو جعبه را برداشتم و از سینما زدم بیرون. رنگ جعبه سبز تیره بود. با عجله خودم را به خانه رساندم تا ببینم چه چیزی در جعبه است. وقتی درب جعبه مخملی را باز کردم با صحنه جالبی مواجه شدم. یک جفت قاشق و چنگال و کارد میوه خوری و قاشق مرباخوری و قاشق چایخوری. یک فندک شکیل و زیبا هم توجهم را جلب کرد. سیگاری درآوردم و با همان فندک آنرا روشن کردم. نمی دانستم این جعبه متعلق به چه کسی بود و اصلاً در سینما چکار می کرد. به هر صورت حالا در دست من بود. بعد از اینکه سیر محتویات جعبه را تماشا کردم درب آنرا بستم و در کمد قرار دادم.

فردای آن روز دوستم جواد را در خیابان دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی به اطلاعم رساند که پس فردا جشن تولد مجتبی است و همه دوستان دور هم جمع می شوند. گفت: تو هم باید بیایی. خیلی خوش می گذرد. گفتم: من گلودرد گرفته ام و متاسفانه نمی توانم در جشن تولد مجتبی شرکت کنم. اما هدیه ای برای مجتبی دارم که مایلم آنرا به دستش برسانی. گفت: چه هدیه ای ؟ گفتم با من بیا تا آن را به تو نشان بدهم. جواد را به خانه خودم بردم و جعبه سبزرنگ را به او دادم. گفتم: از طرف من به مجتبی سلام برسان و تولدش را تبریک بگو و بگو این کادو را بهزاد فرستاده. بگو بهزاد مریض بود و عذرخواهی کرد از اینکه نمی تواند به دیدن تو بیاید. جواد گفت: چه جعبه قشنگی. چه چیزی داخل آن است ؟ درب جعبه را باز کردم و به او نشان دادم. گفت: خیلی زیباست. راستی مجتبی میخواهد به آلمان مهاجرت کند. همه مدارکش جور شده و چند روز دیگر پرواز دارد. این جشن درواقع یک جور گودبای پارتی هم برای او محسوب می شود. گفتم: به سلامتی. خوشا به حالش.

مدتی از آن اتفاق گذشت که یک روز نامه ای به دستم رسید. نامه را مجتبی از آلمان برایم فرستاده بود. برایم عجیب بود که چرا مجتبی برای من نامه فرستاده است. آخر ما زیاد با هم خودمانی نبودیم. مجتبی در اصل دوست جواد بود. من فقط چند باری او را دیده بودم و زیاد او را نمی شناختم. فقط می دانستم که وضع مالی نسبتاً خوبی دارد. نامه را باز کردم. داخل آن یک کارت پستال زیبا قرار داشت و یک نوشته. با کنجکاوی شروع به خواندن کردم. لحن نامه بسیار صمیمانه و تشکرآمیز بود :

بهزاد عزیز ! خیلی خوشحالم که دوست خوب و سخاوتمندی همچون تو دارم. نمی دانم چطور باید از تو تشکر کنم. سخت مرا شرمنده خود کردی. هدیه ای که برایم فرستادی بسیار زیبا و نفیس بود و قلب مرا شاد کرد. آن سرویس قاشق و چنگال ها...

به این قسمت از نامه که رسیدم یخ کردم ! باورم نمیشد. آخر من احمق چطور متوجه نشده بودم که آن سرویس تماماً از جنس طلا بود !؟ از اینکه شی به این ارزشمندی را از دست داده بودم احساس پشیمانی می کردم. من وضع مالی خوبی نداشتم و اگر می دانستم آن جعبه چه ارزشی دارد هرگز آنرا به مجتبی تسلیم نمی کردم. بخصوص اینکه من و مجتبی هم زیاد با هم ایاق نبودیم. به هر صورت آن سرمایه عظیم از دست رفته بود و پشیمانی هم سودی نداشت. در این افکار غوطه ور بودم که ناگهان به یاد فندک افتادم. یادم آمد که آنرا برای خودم نگه داشته بودم. اما فندک کجا بود ؟ باید اعتراف کنم که من بخت برگشته چند روزی بود فندک را گم کرده بودم. تمام خانه را زیر و رو کردم. جیب لباسهایم را برای بار صدم گشتم ولی خبری از فندک نبود که نبود. همه چیز از دست رفته بود. نمی دانم از بدشانسی من بود یا بی دقتی، ولی بی اختیار به یاد این ضرب المثل معروف افتادم که: باد آورده را باد می برد.

آلبرت کمپیون

11 فروردین 1400

پ.ن : این داستان بر مبنای یک رویداد واقعی نوشته شده است.


تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
۱۴۰۰/۱/۱۱ عصر ۰۲:۳۸
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : کنتس پابرهنه, مارک واتنی, لوک مک گرگور, پهلوان جواد, سروان رنو, پروفسور, EDWIN, کلانتر چانس, ماهی گیر, باربوسا, نورما دزموند
آلبرت کمپیون آفلاین
کارآگاه کافه
***

ارسال ها: 266
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۴/۶/۴
اعتبار: 35


تشکرها : 2926
( 3304 تشکر در 231 ارسال )
شماره ارسال: #57
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها

یک روز جلوی در مغازه ایستاده بودم و خیابان را نگاه می کردم که زنی در پیاده رو توجهم را جلب کرد. از چشم های مورب و طرز راه رفتنش حدس زدم که باید خارجی باشد. خانم دستهایش را در جیب کرده بود، خوش خوشان در پیاده رو راه می رفت و با اشتیاق مغازه ها را تماشا می کرد. خانم های ایرانی معمولاً اینطوری در خیابان راه نمی روند. وقتی نزدیکتر آمد و متوجه نگاه کنجکاو و علاقمند من شد، تصمیم گرفت وارد مغازه شود و خرید کند. وقتی وارد شد با لهجه کاملاً فارسی سلام کرد و گفت: لطفاً صد گرم بادام هندی بدهید. سلامش را جواب دادم و موقع کشیدن بار از او پرسیدم: ببخشید شما فیلیپینی هستید ؟ (آخر در شهر ما مهاجرین فیلیپینی زیاد هستند و حتی یکی از آنها به نام لیندا، با ما نسبت خانوادگی دارد) اما بر خلاف انتظار، خانم فرمودند: نه ژاپنی ام !

این را که گفت نزدیک بود شاخ در بیاورم. آخر این زن ژاپنی در اینجا چه می کند ؟ گفتم: فارسی تان خوب است. از این حرفم کلی ذوق کرد و گفت: خیلی ممنون لطف دارید. موقع حساب کردن که رسید، حواسم بود که جمله ای مثل "قابلی ندارد" را به زبان نیاورم. چون تا آنجا که میدانم، خارجی ها اهل تعارف نیستند و این کار برای آنها معنایی ندارد. وقتی جنس را تحویلش دادم، قبل از رفتن تعظیم کرد !

به خانه که برگشتم برای مادر تعریف کردم که یک خانم ژاپنی امروز به مغازه ما آمده بود که خیلی خوب فارسی صحبت میکرد. تا این را گفتم، مادر گفت: من این خانم را میشناسم. شوهر این خانم ایرانی است. زن و شوهر هردو پزشک هستند و سالهاست که در این شهر اقامت دارند و به طبابت مشغولند. گفتم: عجب ! جایی خوانده بودم که طبق قوانین کشور ژاپن، هیچ شهروند ژاپنی حق ندارد تابعیت کشور خارجی را بپذیرد. در این صورت تابعیت ژاپنی او باطل شده و بیگانه محسوب می شود. پس این خانم چقدر همسر ایرانی اش را دوست داشته که بخاطر او حاضر شده کشور زادگاهش را ترک کند و با او به ایران بیاید. آن هم به شهر به این کوچکی.


تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
۱۴۰۰/۱/۱۳ صبح ۱۱:۰۳
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : پروفسور, کنتس پابرهنه, سروان رنو, مارک واتنی, کوئیک, مارادونا, کلانتر چانس, ماهی گیر, باربوسا, نورما دزموند
آلبرت کمپیون آفلاین
کارآگاه کافه
***

ارسال ها: 266
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۴/۶/۴
اعتبار: 35


تشکرها : 2926
( 3304 تشکر در 231 ارسال )
شماره ارسال: #58
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها

زمان شاه مردم بچه زیاد داشتند. اصلاً وجود فرزند زیاد در خانواده امری عادی تلقی میشد. مردم بچه بدنیا می آوردند و می گفتند خدا روزی اش را می رساند، خدا روزی رسان است و خدا کریم است. و واقعاً هم روزی شان می رسید و اوضاع رو به روال بود. تا اینکه یک روز شاه رفت و دیگر برنگشت. مردم هم طبق معمول به زاد و ولد ادامه دادند اما این بار، خدا نه دیگر روزی رسان بود نه کریم ! بچه ها پشت سر هم به دنیا می آمدند و والدین از پس مخارج آنها برنمی آمدند. کار مردم به گدایی و حتی دزدی کشیده شد. و چنین شد که جماعت فهمیدند کسی که روزی را می رساند و کریم بود خدا نبود، بلکه شاه بود.


تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
۱۴۰۰/۱/۲۲ صبح ۱۱:۰۶
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : پروفسور, لپکی, EDWIN, مارادونا, مارک واتنی, سروان رنو, ماهی گیر, soheil, باربوسا
آلبرت کمپیون آفلاین
کارآگاه کافه
***

ارسال ها: 266
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۴/۶/۴
اعتبار: 35


تشکرها : 2926
( 3304 تشکر در 231 ارسال )
شماره ارسال: #59
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها

دلهای دردمند

آدمها واقعاً موجودات شگفت انگیز و اسرارآمیزی هستند. هرگز نمی شود آنها را از ظاهرشان قضاوت کرد. در جامعه ای که ما در آن زندگی می کنیم مردم غالب اوقات ترجیح می دهند نقاب به چهره بزنند و خود را شادتر و راضی تر از آنچه هستند نشان دهند. هنوز هم که هنوز است پدر و مادرها فرزندانشان را نصیحت می کنند که خود را آن طور که مردم دوست دارند نشان دهند نه آن طور که واقعاً هستند. یعنی خود را شاد نشان دهند حتی اگر شاد نباشند و خود را موفق و خوشبخت نشان دهند حتی اگر ذره ای طعم خوشبختی و موفقیت را نچشیده باشند ! چرا به جای حل منطقی مشکلات، باید این همه به قضاوت مردم اهمیت بدهیم ؟ من که دلیل آن را نمی فهمم و براستی کلافه شده ام. اگر کسی نخواهد به این بازی تن در دهد، مورد شماتت همه قرار می گیرد و به اصطلاح رسوای خاص و عام می شود. من همان کسی بودم که نخواستم به این بازی تن بدهم و از قضاوت دیگران هراسی به دل راه ندادم. در این دنیای عجیب و غریب و شلوغ می خواهم برایتان از زنی بگویم که چندی پیش در اینترنت با او آشنا شدم.

سابقاً انجمنی در اینترنت وجود داشت که من هم در آن عضو بودم. در یکی از این روزها پیام خصوصی عجیبی از خانمی دریافت کردم تقریباً بدین مضمون : من خودم را گم کرده ام و می خواهم از خودم رها شوم تا خودم را پیدا کنم !

فرستنده کاربر جدیدی بود به نام "روح مهربان". من که چیزی از پیام دستگیرم نشده بود و فکر کردم یک دختر کم سن و سال است با شوخی و کمی شیطنت جواب دادم: شفای عاجل !

وی که از حرفم ناراحت شده بود اعتراض کرد و گفت: من معمولاً سکوت میکنم و جواب نمی دهم ولی حرف شما توهین آمیز است.

از وی پوزش خواستم و گفتم راستش این "شفای عاجل" یک اصطلاح است که در این انجمن زیاد بکار می بریم و وقتی کسی حرف عجیبی می زند معمولاً به هم می گوییم. از حرفم دلخور نشوید چون قصدی نداشتم.

خلاصه از دلش درآوردم و به خیر گذشت. اما در پایان کلام کار عجیب دیگری کرد و شماره تلفن خودش را برای من فرستاد و گفت خوشحال می شود که گهگاهی با او تماس بگیرم تا با هم صحبت کنیم !

مدتی گذشت. من همه اش به این فکر می کردم که این کیست که به این راحتی شماره می دهد. دل به دریا زدم و با او تماس گرفتم.

- الو ؟

- سلام. من همانی هستم که چند روز پیش در انجمن به من شماره دادی.

- سلام. حالت چطور است ؟

- ممنون. راستش فکر کردم پسر هستی و میخواهی من را سر کار بگذاری !

- (با خنده) جدی !؟ چه خوب که زنگ زدی. خوب چه خبر ؟

- سلامتی

- ببین من عذرخواهی میکنم الان مهمان دارم. کمی بعد خودم به تو زنگ خواهم زد.

بعد از آن روز او هر روز در ساعت معینی به من زنگ می زد. در تمامی تماسها او مرتب درددل می کرد و من فقط گوش می کردم. نامش نیلوفر بود، متاهل و صاحب یک فرزند پسر. حقوق خوانده بود تا مقطع کارشناسی ارشد اما با همسرش کار بساز بفروشی انجام می داد و وضعش عالی بود. البته به نظر همه چیز عالی بود اما من کمی حس دلسوزی و شفقت نسبت به او داشتم... 

(ادامه دارد)


تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
۱۴۰۱/۶/۱۴ عصر ۰۸:۰۹
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : مارک واتنی, رابرت, سروان رنو, ماهی گیر, مموله, کوئیک, مورفیوس, کلانتر چانس, باربوسا, پیرمرد, Emiliano, rahgozar_bineshan, نورما دزموند
آلبرت کمپیون آفلاین
کارآگاه کافه
***

ارسال ها: 266
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۴/۶/۴
اعتبار: 35


تشکرها : 2926
( 3304 تشکر در 231 ارسال )
شماره ارسال: #60
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها

دلهای دردمند (ادامه)

مدتی بر این منوال گذشت. او هر روز به من زنگ میزد و از حوادثی که برایش اتفاق افتاده بود می گفت. مثلاً راجع به دوست بی وفایی می گفت که وقتی در تنگنا قرار داشت و عاجزانه التماس می کرد که کمکش کند به او در حد هشتصد میلیون تومان طلا و جواهرات داده بود ولی بعد از حل مشکلش آن را بکلی حاشا می کرد. یا اینکه یک بار گشت ارشاد سرکوچه به حجاب او پیله کرد و شوهرش با شجاعت با آنها درگیر شد و از این قبیل. هرچه می گذشت با هم صمیمی تر می شدیم اما مدتی از او خبری نشد. حدود دو ماه بود که نه تماس می گرفت، نه به پیامک ها جواب میداد و نه به انجمن سر میزد. با توجه به اینکه گفته بود به سرطان مبتلاست و گهگاهی بستری میشد و تحت عمل جراحی قرار می گرفت، کم کم نگران احوالش شده بودم. تا اینکه یک روز که برایش پیام دادم که کجایی و خبری ازت نیست جوابی داد که مبهوت شدم.

- دارم از شوهرم جدا می شوم !

- چرا !؟

- به من خیانت می کند.

- چند وقت است ؟

- تا آنجایی که من خبر دارم حدود 6 سال.

- تو چطور 6 سال این مرد خیانتکار را تحمل کردی ؟

- به خاطر پسرم ازش جدا نشدم ولی دیگر نمی توانم ادامه دهم. چند دختر خیابانی را به شرکت آورده و با آنها وارد رابطه شده است. چند بار خودم وارد اتاقش شدم و مچ او را با آنها گرفتم. گفتم من زشتم ؟ بداخلاقم ؟ به کارهای خانه رسیدگی نمی کنم ؟ ببخشید گفتم اگر من در توالت [...] از اینها خوشگلتر می شود. من چه عیبی دارم که رفتی دنبال این آشغالها ؟ می گوید: همین است که هست. مرد باید آزاد باشد که هرکاری دوست داشت انجام دهد ! وقتی تازه ازدواج کرده بودیم شوهرم یک مهندس عمران آس و پاس بود که هیچ نداشت. او با ثروت زیادی که من از مرحوم پدرم به ارث برده بودم به کار بساز و بفروشی پرداخت و وقتی شلوارش دوتا شد شروع کرد به من خیانت کردن...

تازه می فهمیدم که حس دلسوزی من نسبت به او بی جهت نبوده است. این زن کوهی از رنج را به دوش می کشید و برای تسکین دردهایش به فضای مجازی و درددل کردن با من پناه آورده بود.

باز هم مدتی از او خبری نشد. ظاهراً تلفنش را خاموش کرده بود. یک روز که پرسیدم چرا تلفنت خاموش است گفت: از دست دوست دخترهای شوهرم تلفنم را خاموش کرده ام. شوهرم شماره ام را به آنها داده است. مرتب برایم پیامک می فرستند، تهدید می کنند، تمسخر می کنند، خط و نشان برایم می کشند. اعصابم را خرد کرده اند این عفریته ها...

این واپسین پیامکی بود که از او دریافت کردم. شش ماه گذشت. یک سال گذشت. و تا امروز که دوازده سال از آخرین پیامی که بین ما رد و بدل شد می گذرد هیچ خبری از او ندارم. نمی دانم درمان سرطانش به کجا کشید. حتی نمی دانم زنده است یا مرده. و به این ترتیب بود که نیلوفر قصه ما رفت و رفت تا در هیاهوی زمانه گم شد. اما هرجا که هست امیدوارم خدا پشت و پناهش باشد.

پایان


تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
۱۴۰۱/۶/۱۸ عصر ۰۴:۴۲
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : رابرت, پیرمرد, کوئیک, ماهی گیر, مارک واتنی, سروان رنو, Emiliano, کلانتر چانس, باربوسا, مورفیوس, نورما دزموند, پطرکبیر
ارسال پاسخ