[-]
جعبه پيام
» <سروان رنو> نگاهی به فیلم نشانی از شر ( اورسن ولز ) ... https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...https://cafeclassic5.ir/showthread.php?tid=46&pid=4539
» <رابرت> متأسفانه "علی‌اصغر رضایی‌نیک" صداپیشه مکمل‌گو بر اثر سکته قلبی درگذشت. نمونه مصاحبه و خاطراتش: https://www.aparat.com/v/tTSqn
» <سروان رنو> مانند بهار و نوروز , سالی نو را به امید بهتر شدن و شکوفا شدن آغاز می کنیم [تصویر: do.php?imgf=org-685bcf6ba2581.png]
» <mr.anderson> سال نو همه هم کافه ای های عزیز مبارک! سال خوب و خرمی داشته باشید!
» <rahgozar_bineshan> سالی پر از شادکامی و تن درستی و شادی را برای همه دوستان آرزومندم!
» <BATMAN> به نظرم شرورترین شخصیت انیمیشنی دیزنی اسکاره/ چه پوستر جذابی! https://s8.uupload.ir/files/scar_vrvb.jpg
» <جیمز باند> من هم از طرف خودم و سایر همکاران در MI6 نوروز و سال نو را به همه دوستان خوش ذوق کافه شاد باش میگم.
» <ریچارد> سلا دوستان.گوینده بازیگراورسولاکوربیرودرسریال سرقت پول کیست
» <ترنچ موزر> درود بر دوستان گرامی کافه کلاسیک ، فرا رسیدن بهار و سال جدید را به همه شما سروران شادباش میگم و آرزوی موفقیت را در کار و زندگی برایتان دارم
» <دون دیه‌گو دلاوگا> در سال گذشته بنده کم‌کار بودم در کافه، ولی از پُست‌های دوستان خصوصاً جناب رابرت و کوئیک و "Dude" بسیار بهره بردم. تشکر و بیش باد!
Refresh پيام :


ارسال پاسخ 
 
رتبه موضوع
  • 2 رای - 4 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
سینمای معنـــاگرا
نویسنده پیام
جو گیلیس آفلاین
فیلمنامه نویس
***

ارسال ها: 107
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۱/۴/۱۷
اعتبار: 24


تشکرها : 726
( 1279 تشکر در 68 ارسال )
شماره ارسال: #1
سینمای معنـــاگرا

همه سینما دوستان اصطلاح "سینمای معناگرا" را شنیده اند ، بلکه به واقع برای بسیاری این سوال پیش می آید، که سینمای معناگرا چیست و از کجا می آید؟ بهتر است برای مقدمه نگاهی به مفهوم معناگرایی در سینما بیندازیم.

سینمای معناگرا علاوه بر بیان صورت و واقعیت طبیعت بشر و جهان او، به تحلیل و بررسی باطن و معنای آنها می پردازد، سینمای معناگرا ، پرداختن به واقعیت رمز آلود هستی را با گرایش به کمال را در پیش می گیرد. لذا ذات و جوهر ارزش های تمدن بشری ، به نحوی که مورد اقبال همه تمدن های جهان باشد ، موضوع کار سینمای معناگرا است . در سینمای معناگرا واقعیت های رمزآلود، به طور حتم رمز گشایی نمی شوند ولی راه هایی برای رمز گشایی آن پیشنهاد می شود. سینمای معناگرا، سوال را در ذهن مخاطب شکل می دهد و مخاطب با توجه به درک خود به پیدا کردن پاسخی برای پرسش ترغیب می شود. این نوع سینما به دنبال تعالی بخشی به زندگی روزمره انسان است و در آن نشانه های دینی و الهی یافت می شود. اگر چه ممکن است برخی از این نوع سینما برای پیشبرد نگرش ها و نظریه های فلسفی خود در باب خداشناسی و انسان شناسی، استفاده کنند.شاید برخی فکر کنند، که سینما معناگرا یه گونه یا ژانر باشد، اما معناگرایی یک رویکرد مضمونی و محتوایی است، معنا توسط سینما و ابزار آن منتقل می شود.

موضوع سینمای معناگرا با تاکید اداره سینمایی کشور در اوایل دهه 80 آغاز شد، اگرچه از دهه 60 با تبلیغ فیلمسازانی چون آندره تارکوفسکی ، این واژه نقل محافل شده بود. در ایران بارها از این نوع سینما استفاده شده، فیلمسازان بسیاری به سراغ این نوع سینما رفتند، اما معمولا با محدودیت هایی مواجه شدند یا سینمای معناگرا را به طور صحیح نشناختند، مسائل سیاسی و دینی اغراق شده معمولا مانع یک فیلم معناگرای خوب شده است. از معدود فیلم های معناگرا در سینمای ایران می توان به طبیعت بی جان شهید ثالث اساره کرد که بارها مورد کم توجهی قرار گرفته است.

از کارگردانان صاحب سبک در این نوع سینما میتوان به آندره تارکوفسکی، روبر برسون ، استنلی کوبریک، کریستف کیشلوفسکی ،اینگمار برگمن، تئودور درایر، میکل آنجلو آنتونیونی، لوییس بونوئل و ... اشاره کرد.


http://www.ido.ir/myhtml/article/1385/m07/13850730011.jpg

آندره تارکوفسکی، از بزرگان سینمای معناگرا

در این بخش سعی می کنیم با معرفی فیلمسازان معناگرا و آثار آنها ، قدمی هرچند کوچک در بالا بردن سطح کافه کلاسیک بر داریم.با توجه به پتانسیل بالای دوستان کافه در دانش سینمایی امیدوارم این بخش مانند بسیاری بخش های دیگر مورد استقبال نویسندگان قرار گیرد.


من بزرگم... این فیلم ها هستند که کوچک می شوند
۱۳۹۱/۱۱/۹ صبح ۱۱:۳۹
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : Classic, فورست, پرشیا, دانتس, حمید هامون, راتسو ریــزو, بانو, رزا, ژان والژان, دزیره, BATMAN, اسکورپان شیردل, مگی گربه, jack regan, اکتورز, خانم لمپرت, Amigo, برو بیکر, هانا اشمیت, Memento, زرد ابری, نکسوس, تارا, ایـده آلـیـسـت, اشپیلمن, باربوسا
جو گیلیس آفلاین
فیلمنامه نویس
***

ارسال ها: 107
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۱/۴/۱۷
اعتبار: 24


تشکرها : 726
( 1279 تشکر در 68 ارسال )
شماره ارسال: #2
RE: سینمای معنـــاگرا

«باد به هر کجا که بخواهد مي‌وزد و صداي آن را مي‌شنوي ليکن نمي‌داني از کجا مي‌آيد و به کجا مي‌رود همچنين است که روح متولد مي‌شود.» (انجيل يوحنا، باب سوم، آيه 8)

روبر برسون را پدر سینمای معناگرا دانسته اند. او نزدیک به یک قرن زندگی کرد (1901 - 1999) و فقط 14 فیلم ساخت، او متفاوت با بقیه است. نگاهی به یک فیلمش بیندازی ، می فهمی. سادگی در آن موج می زند، کلامش ساده است اما معنایی در پشت این سادگی دارد، او طبیعت بی جان را جاندار می پندارد، همه چیز را در طول مشیت الهی نظاره می کند، گویی دستی ناپیدا قهرمان داستان را راهنمایی می کند. فیلم فرم دارد، بی مایه نیست، جزییات به دقت بررسی می شود. و بسیاری دیگر از ویژگی های فیلم های برسون، تو را به سمت او جذب میکند، البته اگر اهل تفکر باشی! هم میتوانی تخمه بگیری و پای فیلم اکشن بشینی، هم میتوانی چشمانت را روی صفحه نمایش خیره کنی و جادوی برسون را نظاره گر باشی...

http://fararu.com/images/docs/000098/n00098900-r-b-004.jpg

روبر برسون پیشرو در سبکی است به نام سینماتوگراف. سینماتوگراف ، نوعی از سینماست که با سینمای رایج تفاوت های عمده دارد، در این سبک از هنرهای دیگر استفاده نمی شود، خود قائم بالذات است، در سینماتوگراف ، بازی های نمایشی چون تئاتر نمی گنجد. استفاده از نابازیگران از مثال های این ویژگی است. در این سبک داستان سرایی وجود ندارد، به جزییات و امور نادیدنی اهمیت داده می شود و روایت ساده است. برسون با استعداد خود، موقعیت هایی خلاقانه خلق می کند تا این سبک را بیش از هر چیز نشان دهد. صدا و موسیقی هم در این سبک جایگاه ویژه ای دارد، صدا برای کمک به تصویر نیست، بلکه خود هم طراز با تصویر جلوبرنده داستان است.

اخیرا فیلم یک محکوم به مرگ گریخت را برای بار دوم دیدم. فیلم محصول 1956 است و چهارمین فیلم بلند برسون. البته راه او در استفاده از این سبک سینمایی از فیلم دوم او یعنی خاطرات یک کشیش روستا آغاز شد.

فیلم بر اساس داستان واقعی در سال 1943 در یکی از زندان های شهر لیون اتفاق می افتد. فانتین سروانی است که به جرم جاسوسی محکوم به اعدام شده است. او تا به زندان می رسد، در سر فکر فرار دارد، او با استفاده از اشیا اطراف خود راهی برای فرار می یابد و ...

نام فیلم بسیار گویاست و پایان قصه از همان ابتدا مشخص است. اما اینجا "چه" مهم نیست بلکه "چگونه" دارای اهمیت است. در مخاطب هیجان کاذب ایجاد نمی شود، و او سرنوشت آنها را بازگو می کند.بارها در طول فیلم پس از انجام کارهای فانتین، صدای فانتین را می شنویم که کار ادا شده را روایت می کند. برسون با کلوزآپ های پیاپی از دستان فانتین داستان را پیش می برد، در "خاطرات یک کشیش روستا" هم چنین کلوزآپ هایی را می دیدیم، اون دستان در پی رستگاری بودند، اینجا هم این دستان در پی آزادی. با همین دستان است که با اشیا آشنا می شویم، اشیایی که راه آزادی را به او نشان می دهند.

 هنر برسون ایجاد رابطه نو میان این آدمها و اشیاء است. اشیایی که توسط برسون دوباره خلق می شوند.این افرینشگری فقط و فقط از طریق تغییر جایگاه انها صورت می پذیرد. ملافه ها دیگر آن ماهیت خود را ندارند بلکه وسیله ای میشوند برای فرار؛ قاشق اراده ی فونتن است؛ صدای قطار آزادی را فریاد میزند و ژوست نیز : باد هرجا بخواهد می وزد. این عناصر ساده که در همه ی فیلمهای تاریخ سینما به چشم می آیند در فیلم برسون دچار تغییر ماهیت و کارکرد ذاتی خود می شوند. دست دیگر آنچیزی نیست که در طول تاریخ دیده ایم؛ تو گویی از جهانی دیگر می اید. اینها همه به دلیل نزدیک شدن برسون به اشیاء است... البته این مهم خواهد آمد که برسون از این طریق جهان ورای ما را به تصویر می کشد و خدایی که همیشه ناظر بر ماست. هر چند این نظارت با دخالت و اراده ی ماست که معنا می یابد. برسون همیشه نگاهی اساسی به مذهب دارد. او خدا را در همه جا حس می کند، آنگاه که تکه ای انجیل به دستش می رسد، ایمانش تقویت می شود و جمله معروف " باد به هرکجا که بخواهد می وزد" نشانه ای است بر تقدیر و مشیت الهی که بر کل عالم سیطره دارد. حضور خداوند را در جای جای فیلم می شود حس کرد، انگار در روح این جامدات خدا حضور دارد. از این نظر برسون را جزو مذهبی ترین کارگردانان می دانند.

برسون درباره‌ي يک محکوم به مرگ گريخت، مي‌گويد: «مي‌خواستم اين معجزه را نشان دهم، دستي ناديدني بر فراز زندان آنچه را که رخ داد رهبري کرد و چنان نظمي به حوادث بخشيد که موجب پيروزي يکي در گريزش از زندان شد وديگري را شکست داد. فيلم اين رمز تقدير را همراه دارد: باد به هر کجا که بخواهد مي‌وزد.»

http://cafeclassic4.ir/imgup/3042/1359365489_3042_d3485396a8.jpg

صدا ویژگی بارز فیلم های برسون است که در این فیلم تاثیری دو چندان دارد. صدای کلیدی که زندان بان روی نرده ها می کشد، صدای دوچرخه نگهبان، صدای متوالی قطار، صدای کنده شدن چوب در زندان و ارتباط با سلول کناری فانتین و خیلی دیگر به همراه تصویر تاثیرگذارند.موسیقی در فیلم های برسون جلوه دیگری دارد، استفاده از قطعه های موتزارت، شوبرت، بتهوون در فیلم هایش خود فضایی الهی به فیلم می دهد، قطعه مس دو مينور از موتزارت در سکانس پایانی "یک محکوم به مرگ گریخت" علاوه بر القاي تحقق اراده خداوند، نزد تماشاگر چونان سرودي شادمانه در ستايش آزادي جلوه مي‌کند.

در پایان جمله ای از تارکوفسکی درباره برسون نقل می کنم : "برسون یک نابغه است، صراحتاً می‌توان به این اذعان داشت، او یک نابغه است. اگر او در جایگاه اول قرار دارد، نفر بعد در جایگاه دهم است (فاصله نجومی‌ست). نشانی از حرکتی بیهوده در او دیده نمی‌شود."

لیست فیلم های بلند ساخته شده توسط روبر برسون :

1. فرشتگان گناه (1934)

2. خانم های جنگل بولونی (1945)

3. خاطرات یک کشیش روستا (1951)

4. یک محکوم به مرگ گریخت (1956)

5. جیب بر (1959)

6. محاکمه ژاندارک (1962)

7. ناگهان بالتازار (1966)

8. موشت (1967)

9. یک زن نازنین (1969)

10. چهار شب یک رویا بین (1971)

11. لانسو دولاک (1974)

12. شاید شیطان (1977)

13. پول (1983)


من بزرگم... این فیلم ها هستند که کوچک می شوند
۱۳۹۱/۱۱/۹ عصر ۰۱:۱۳
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : فورست, پرشیا, دانتس, حمید هامون, راتسو ریــزو, بانو, رزا, ژان والژان, دزیره, اسکورپان شیردل, Classic, مگی گربه, BATMAN, الیور, jack regan, خانم لمپرت, Amigo, برو بیکر, هانا اشمیت, Memento, زرد ابری, نکسوس, ایـده آلـیـسـت, اشپیلمن, بیلی لو, باربوسا
جو گیلیس آفلاین
فیلمنامه نویس
***

ارسال ها: 107
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۱/۴/۱۷
اعتبار: 24


تشکرها : 726
( 1279 تشکر در 68 ارسال )
شماره ارسال: #3
RE: سینمای معنـــاگرا

نوشته ای در باب سولاریس آندره تارکوفسکی

"سرانجام ، آدمی در چیزها هیچ چیز نمی یابد، جز آنچه که خود در آن نهاده است." نیچه

جهان دوگانه

به نظر زیباترین صدای ممکن در هر متن و هر هنر، آفریدن موقعیتی پرسشگر است. بنابراین چه زیباست سوال و این علامت کوچک (؟). با یک سوال پابه جهان سولاریس می گذاریم. تارکوفسکی در سال 1972 کجای روزگار و سینما ایستاده؟ جواب اولی در یک جمله خلاصه می شود ، حکومت سرسخت کمیته سینمای شوروی و دورانی هولناک که نمونه اش را در ابتدای آینه شاهدش هستیم. از منظر هنر آن دوران به دو نیم تقسیم می شوند: هنرمندانی که در پی بازسازی جهانی هستند که در آن زندگی می کنند و گروهی دیگر که در حال آفرینش دنیای ویژه خود هستند. کمیت نزد گروه نخست است و کیفیت ازآن گروه دوم. به تعبیری می توان هنرمندان گروه دوم را پیامبر و شاعر تصور کرد. "برگمان، تارکوفسکی ، کوروساوا، فلینی، آنتونیونی ، برسون و ..." را می توان جزو این گروه به حساب آورد. تارکوفسکی با جهان بینی شگفت آور و تازه اش در صف پیام آوران شاعر سینما ایستاده است. برای کسی که تنها یک سکانس از فیلم های او را دیده باشد ، این نکته مشخص می شود که تارکوفسکی جزو گروه دوم و البته فیلمسازان کم تماشاگر است. تارکوفسکی از آن دست فیلمسازانی است که می توانی در سینمای او جهان اشیا و معنا را تازه تر ببینی، زیرا او در پی ساختن جهان خود است. جهان تارکوفسکی جهانی است که :

"حقیقت راه خویش را به دل مردمان، عاقبت خواهد گشود."

"از یاد برده ایم که باید با احساس هنر را بپذیریم. "

"آثار هنری برخلاف آثار علمی هیچگونه هدف عملی به هر معنا که باشند در پیش خود ندارد، هنر تنها فرض ایمانی خود را دارد و بس. "

"کسی را در فضای بی پایان نهادن ، او را با آدمیان بی شمار که به او نزدیک می شوند و از او دور می شوند رویارو کردن، آدمی را با تمامی جهان مرتبط ساختن، این است معنای واقعی سینما."

فیلم برگرفته از رمان سولاریس نوشته استانیسلاو لم است که در سال 1961 انتشار یافت. رمان سولاریس یکی از رمان های پرفروش اوست که به 25 زبان زنده دنیا ترجمه شده است. داستان رمان از این قرار است : "کریس کلوین مامور می شود به ایستگاه فضایی در آسمان سولاریس برود تا از بحران موجود در ایستگاه سردر بیاورد. آنها با اقیانوسی مرموز درگیر شده اند که تمام خاطرات و رویای انها را از طریق وجدان عینیت می بخشد. کریس پس از رسیدن به ایستگاه با زن از دست رفته خود، هاری مواجه می شود.

http://cafeclassic4.ir/imgup/3042/1359754850_3042_07d14fdce9.jpg

سولاریس تارکوفسکی از زمین و تماشای طبیعت توسط کریس آغاز می شود و با بازگشت او به خانه پدر و دور شدن دوربین در اعماق آسمان و فضا طوری که خانه و زمین و خاطره در دل اقیانوس چون جزیره ای دیده می شود، ادامه و پایان می یابد. " آگاهی و خاطره " جوهره اصلی رمان استانیسلاو لم و ابته آثار تارکوفسکی است. تارکوفسکی همین وجه را در بزرگنمایی ویژه ای به زبان سینمایی خاصی تبدیل می کند که تا آن روز چنین نگاهی بی نظیر وجود نداشت. در سولاریس هاری بهانه ای است برای محور قرار دادن "خاطره و اگاهی" در کل فیلم. از همین نگاه نقش های فرعی اسنات، گیباریان و سارتوریس هم هریک با درگیری های عمیق فلسفی و حیرت شگفت انگیزشان در برابر پدیده عینی شدن خاطره و وجدان به کمک موضوع اصلی می آیند. شخصیت های تارکوفسکی حتی بعد از چند دهه دوری از زمین در ۀرزوی برگشت به زمین هستند، تارکوفسکی کتابخانه را از نقاشی، مجسمه و کتابهای مصور پر می می کند تا نشان دهد، دانشمندان سعی کرده اند فرهنگ زمینی را با خود به همراه بیاورند، خود کریس هم جعبه مرموزی دارد که در پایان مشخص می شود محتویات آن یک گیاه زنده است. بیدار شدن احساس گناه از طریق عینیت بخشیدن به خاطره ای در گذشته و در نتیجه ،آگاهی انسان از موقعیت خود در واقعیت هستی و درک انسان از مفاهیمی که پیش از این با آنها زیسته است اما به طور روزمره. کریس تنها پس از بازگشت هاری به سفینه است که به حقیقت عشق می رسد. این آگاهی بر حقیقت جز در بیدار شدن احساس گناه رخ نمی دهد. قهرمان تارکوفسکی که در تجربه اش بر روی سولاریس ناچار می شود تا در نظرش درباره اخلاقیات و رفتارهای گذشته اش تجدید نظر کند و این فرصت به او داده می شود که گذشته اش را جبران کند.

اقیانوس شناور مرموزی که قادر بود نیازها، خاطرات و عواطف از دست رفته انسان را که گاه بر وجدان آنها سنگینی می کند را عینیتی دوباره بخشد. توجیهات مختلفی در باب "اقیانوس" سولاریس مطرح می شود از جمله اینکه سعی می کند با دانشمندان ارتباط برقرار کند ، سعی می کند آنها را خوشحال و یا شکنجه کند و یا اینکه صرفا در حال انجام آزمایش است ولی هیچ پاسخ قاطعی مطرح نمی شود.شاید اقیانوس سعی دارد انسان ها را خشنود کند  ولی از درک کامل آنها عاجز است. برای کریس،  هاری را می فرستد، در حالی که پیراهنی به تن دارد که با قیچی از تنش خارج می شود. در بازسازی دوباره هاری، همراه او قیچی هم می فرستد. این تعبیر ممکن است در درک پایان اسرار آمیز و بحث برانگیز فیلم که ظاهرا به زمین بازمی گردد، ما را یاری کند. روزی که کریس خانه پدرش را ترک می کند، چند سند و مدرک را در آتش می سوزاند، باران می بارید و بادکنک کوچکی در آسمان شناور بود. در بازگشت به خانه پس از هفته ها، ماه ها یا حتی سالها نیز آش روشن است، در خانه باران می بارد و بادکنک زرد همچنان وجود دارد. به نظر می رسد آشتی کریس با پدرش در حقیقت در یک "جزیره خاطره" که به وسیله اقیانوس پدید آمده، اتفاق می افند.

پایان های دوپهلو به بخش های فلسفی و معنا، دید عادی به تدام روایی اثر و همچنین شفافیت داستان ، مستلزم این است که مخاطبان داستان درست مانند خالق آن ذهنی پویا داشته باشند. تارکوفسکی چندین بار گفته که برای درک کامل فیلم هایش باید انها را چندبار دید و سولاریس به مدت 165 دقیقه بیننده را بر آن وامیدارد تا تک تک عناصر سمعی و بصری فیلم را مورد بررسی قرار دهد تا بتواند قطعات را درست در کنار هم قرار دهد. به گفته تارکوفسکی : " سولاریس حکایت مردمانی است که در فضا رها شده ند و ناگزیرند که چه بسا بیرون از خلوت خود، دانش بیشتری به دست اورند. جستجوی بی پایان آدمی در پی دانش ، سرچشمه تنش های بسیاری نیز هست. چراکه همواره خود دلهره دائمی، اندوه و ناامیدی می آورد، چرا که حقیقت نهایی هرگز شناختنی نیست. "

http://cafeclassic4.ir/imgup/3042/1359754837_3042_6b7e7702d8.jpg


من بزرگم... این فیلم ها هستند که کوچک می شوند
۱۳۹۱/۱۱/۱۴ صبح ۰۱:۱۱
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : BATMAN, پرشیا, مگی گربه, رزا, ژان والژان, دزیره, Classic, راتسو ریــزو, حمید هامون, بانو, الیور, jack regan, نوستالژیکا, فورست, اکتورز, خانم لمپرت, برو بیکر, هانا اشمیت, Memento, زرد ابری, ایـده آلـیـسـت, اشپیلمن, باربوسا
jack regan آفلاین
دوست قدیمی
***

ارسال ها: 54
تاریخ ثبت نام: ۱۳۸۹/۲/۴
اعتبار: 6


تشکرها : 158
( 351 تشکر در 30 ارسال )
شماره ارسال: #4
RE: سینمای معنـــاگرا

با تشکر فراوان از جو گیلیس عزیز متاسفانه برخی سینمای معناگرا را با سینمای ﺩینی یکسان میپنﺩارنﺩ ﺩر صورتیکه ﺩر سینمای ﺩینی مستقیما به مذهب خاص و کارکرﺩهای اجتماعی تاریخی و فرﺩی ان پرﺩاخته میشوﺩ با محوریت مذهب ﺩر صورتیکه ﺩر سینمای معناگرا محور ﺩرک و فهم انسانیست با تمام نقایص ان ﺩر سینمای معنا گرا از ﺩیﺩ انسان به مفاهیم ناشناخته فلسفی و عرفانی پرﺩاخته میشوﺩ به عقیﺩه بنﺩه سینمای معناگرا بسیار پرمحتواتر وتفکر برانگیزتر از سینمای مذهبیست بنا بر همین تعریف من فیلمی همچون ضﺩ مسیح را نیز علیرغم محتوای ضﺩ مذهبی ان ﺩر رﺩه فیلمهای معنا گرا قرار میﺩهم


play it again, Sam
http://www.tcm.com
۱۳۹۱/۱۱/۱۶ عصر ۰۹:۱۸
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : جو گیلیس, دزیره, رزا, بانو, مگی گربه, oceanic, حمید هامون, BATMAN, ژان والژان, اکتورز, خانم لمپرت, Memento, ایـده آلـیـسـت, اشپیلمن, باربوسا
جو گیلیس آفلاین
فیلمنامه نویس
***

ارسال ها: 107
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۱/۴/۱۷
اعتبار: 24


تشکرها : 726
( 1279 تشکر در 68 ارسال )
شماره ارسال: #5
RE: سینمای معنـــاگرا

بنده نیز با نظر جک ریگان عزیز در مورد عقاید مذهبی و سینمای معناگرا کاملا موافقم و معتقدم سینمای معناگرا، سینمای مذهبی یا روشنفکری یا برای قشر خاصی نیست، بلکه برای همه مردم جهان است تا آنها را به تفکری عمیق وا دارد.در این باب سخن زیاد است و نیاز به بحث مفصل دارد، امیدوارم بتوانیم در پست های بعدی این بحث را به چالش بکشیم.



"برایم به معجزه می مانست کشف اولین فیلم تارکوفسکی،خود را ناگهان ایستاده در آستانه تالاری یافتم که تا آن زمان هرگز کلیدش را به دست من نداده بودند. تالاری که همیشه آرزویم بود واردش شوم، او کاملا آسوده و آزاد در آن می چرخید. دلگرم شده بودم و به شوق آمده بودم: آنچه را که همیشه می خواستم بگویم بی آنکه بدانم چگونه، کسی داشت بیان می کرد. تارکوفسکی برای من بزرگترین است، کسی که زبانی نو آفرید ، همخوان با طبیعت فیلم، آنگاه که زندگی را چون بازتابی از آن، چون رویایی به تصویر می کشد."

اینگمار برگمان

http://cafeclassic4.ir/imgup/3042/1360511817_3042_bc9beb54b5.jpg

تماشای فیلم های تارکوفسکی حال و هوای دیگری به آدم می دهد، بارها می توانی از ابتدا تا انتهای آنرا ببینی و هر بار نکات تازه ای کشف کنی و چه مایه خوشبختی است که می توانی خود را به ایده های بکر تارکوفسکی نزدیک کنی و در لا به لای تصاویر خیره کننده اش روح ایمان را بیابی.خوب است که به یک نکته در مورد فیلم های تارکوفسکی اشاره شود که خود او با تفسیرها و تعبیرهایی که درباره فیلم هایش میشد به شدت مخالفت می کرد و اعتقاد داشت که هرچیز را همان جور که هست، باید دید. او با تاکید از تماشاگرانش می خواست فیلم هایش را به سادگی فقط تماشا کنند. فیلم ها به طور کلی و فیلم های او به طور خاص، اول از همه و مهمتر از هر چیز دیگر، تجربه ای حسی هستند. تماشاگر نباید مجبور باشد که همه ارجاع های تارکوفسکی را بگیرد تا از آن لذت ببرد و به شوق بیاید، در عوض شاید تارکوفسکی به تماشاگرانی که به آثارش واکنشی کاملا شخصی نشان می دادند محبت بیشتری نشان می داد تا آنانکه با تجربه تماشای فیلم ها سعی می کردند معانی و تفاسیر بیش از حد روشنفکرانه ای بیابند. تکنیک روایی تارکوفسکی به این روند کمک می کرد ، به طوری که اغلب چیزهایی که در فیلم هایش می گذاشت که انگار به عمد معناهایی عمیق هستند.

از تارکوفسکی همیشه می پرسیدند که فیلم هایش چه معنایی دارند و او اغلب پاسخ می داد که هیچ معنایی جز آنچه هستند ندارند. باران نشانه خاصی نبود، "در روسیه همیشه باران می بارد!" یا "آن منطقه در استاکر فقط یک منطقه بود!" " همانگونه که همان سگ در نوستالژیا یک سگ است. " تارکوفسکی مرزی مشخص می کشد بین تصاویر و نشانه ها و معتقد است که فیلم هایش منحصرا از تصاویر ساخته شده اند. مساله ای که به نظر می آید در مورد مفهوم نمادگرایی آزارش می داده این است که هنگامی که کسی فکر می کند یک نشانه را فهمیده یا توضیحی برایش یافته دیگر از ادامه ارتباطی فعال با آن دست برمی دارد و در نتیجه آن نشانه نابود می شود. هرچند تارکوفسکی در اعتقادش نسبت به اینکه فیلم هایش ارزش نمادین ندارند، اعتقادی راسخ بود ، اما در همان حال نظری تفاوت نیز در موردشان صادق بود و در چند اظهار نظرش چیزهایی متضاد با باورش را نیز گفته است : منطقه فیلم استاکر که گفته بود منطقه است، در عین حال نشانه آزمون و محکمه ایست برای خود زندگی و نیز در مورد آب دادن به درخت در ایثار چنین گفته که برای من نشانه ایست از ایمان.

با توجه به اینکه دیدگاه های تارکوفسکی در زمان های مختلف متضاد بوده، بررسی برخی از ابزرا ها و شیوه هایی که پی در پی مورد استفاده قرار می گرفت، از جمله درون مایه ها و تصاویر، باید با تفکر و تعمق بیشتری صورت گیرد. عناصری که امکان نماد بودنشان باشد، ممکن است نمادین نباشد. چیزها می توانند دلالت بر یک چیز داشته باشند، اما به سادگی ی توانند معنای دیگری داشته باشند. سرانجام واکنشی شخصی به فیلم ها ارزشمند تر از هرگونه تلاشی برای توضیح آنهاست.


من بزرگم... این فیلم ها هستند که کوچک می شوند
۱۳۹۱/۱۱/۲۲ عصر ۰۷:۲۷
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : رزا, راتسو ریــزو, مگی گربه, oceanic, بانو, پرشیا, فورست, دزیره, حمید هامون, BATMAN, الیور, ژان والژان, Classic, خانم لمپرت, هانا اشمیت, زرد ابری, کنتس پابرهنه, ایـده آلـیـسـت, اشپیلمن, باربوسا
فورست آفلاین
سرباز کافه
***

ارسال ها: 119
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۱/۱۰/۲۰
اعتبار: 21


تشکرها : 1637
( 1251 تشکر در 56 ارسال )
شماره ارسال: #6
RE: سینمای معنـــاگرا

 

" کافی است به طبیعت نگاه کنیم و بفهمیم که زندگی چیز ساده ایست و باید برگردیم به نقطه شروع ، نقطه ای که شما از همان جا راه غلط را انتخاب کردید. باید برگردیم به اصول بنیادی زندگی بدون كثيف كردن آب
آخر اين چه دنياي است كه يك ديوانه بايد به شما بگويد ، شرم بر شما ! "

 
قسمتي از مونولوگ پاياني فيلم نوستالژيا بود !
      حتي با اينكه خود تاركوفسكي هم گفته كه همه جزئيات فيلمهايش را بايد همانگونه كه هست ديد ( مطابق ارسالهاي قبلي دوست بزرگوارم جو گيليس ) من نمي توانم قبول كنم ؛ نمي شود به سادگي ديالوگها را گوش داد ، نمي شود به نوشته هاي روي ديوار و جزئيات صحنه بي اعتنا بود … كه اگر مي شد اينگونه در مورد فيلمهايش قضاوت كرد. فردي كه بدنبال سرگرمي و تفريح به سينما ميرود و يا فيلم ميبيند ، فيلمهاي سينماي معناگرا به نسبت ساير ژانرها برايش بسيار بي روح و سرد و خسته كننده اند ! درنتيجه نميشود ادعا كرد كه تاركوفسكي و فيلمهايش ، عامه پسند هستند و مخاطب خاص نمي طلبند … 
 •
  * استخر در نوستالژيا فقط استخر است !؟ مسلما خير … استخر نماد زندگيست ، زندگي كه عده اي در آن شناورند و خود را سرشار از زنده بودن ميدانند و مردي با يك شمع روشن كه سعي به عبور از آن كرده است را ديوانه مي خوانند ، استخري كه وابسته به چشمه هاي كوچك جوشاني است كه در نبودشان " باتلاقي " بيش نيست .
   * دومنيكو چرا با وجود خراب شدن خانه اش و از بين رفتن ديوارها ، از ميان در شكسته رد مي شود !؟ براي جذابيت تصويري !؟ مطمئنا خير … دومنيكو پايبند به اصول و تعاريفي است كه در سراسر فيلم ديده مي شود ! دومنيكو آب آشاميدني اش را از باران ميگيرد !!!
    1 = 1 + 1 
   * دومنيكو ميگويد يك قطره همراه قطره اي ديگر ، دو قطره نميشوند ؛ بلكه قطره اي ديگر مي شود ! اين مفهوم نميتواند ساده باشد ، چون دومنيكو آنرا بزرگ روي ديوار نوشته است . در سراسر فيلم آب بطور آشكار نمايش داده مي شود ! چه در هتل چه در استخر چه خانه دومنيكو و در سكانس پاياني و آغازين … آب منشا حيات است و آتش نقطه مقابل آن … دومنيكو براي پايان بخشيدن به حيات خود ، خودسوزي ميكند ، درحالي كه ميتوانست زهر بنوشد يا خود را حلق آويز كند !
   * و …
 
   بنده نميتوانم فيلم تاركوفسكي را ببينم و فكرم را درگير ديدن نكنم و فقط براي وقت گذراني و لدت آنرا تا آخر به تماشا بنشينم ! اقرار ميكنم كه چندين مرتبه درحين تماشا حس خواب آلودگي چشم هايم را سنگين كرده است ، اما با اين وجود فيلمهايش را چندين بار مكررا ديده ام .
_
مطلب را زياد ادامه نميدهم ، با اين عرايض قصد داشتم از دوستان تقاضا كنم در ارسالهاي آتي ، تفاسير بيشتري از نظرات خودشان درمورد فيلمهاي اينچنين را بفرمايند تا ديد كليتر و دقيقتري به آنها ايجاد شود . 


Life Is Beautiful
۱۳۹۲/۳/۱ صبح ۱۲:۰۴
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : اکتورز, ژان والژان, دزیره, جو گیلیس, BATMAN, بانو, مگی گربه, Classic, خانم لمپرت, برو بیکر, زرد ابری, کنتس پابرهنه, Memento, ایـده آلـیـسـت, اشپیلمن, باربوسا
منصور آفلاین
آخرین تلالو شفق
*

ارسال ها: 501
تاریخ ثبت نام: ۱۳۸۸/۸/۱۷
اعتبار: 77


تشکرها : 395
( 8061 تشکر در 307 ارسال )
شماره ارسال: #7
RE: سینمای معنـــاگرا

(۱۳۹۲/۳/۱ صبح ۱۲:۰۴)فورست نوشته شده:  

  1 = 1 + 1 
   * دومنيكو ميگويد يك قطره همراه قطره اي ديگر ، دو قطره نميشوند ؛ بلكه قطره اي ديگر مي شود ! اين مفهوم نميتواند ساده باشد
به این واقعیات توجه کنید:
الف) یک قطره آب + يک قطره آب دیگر (در اثر ترکیب) = یک قطره آب
ب) یک قطره آب + یک ميلیارد قطره آب دیگر(بازهم با ترکیب) = یک قطره آب (دریا در حکم قطره است)
ج) یک قطره ماده اسیدی+یک قطره ماده اسیدی دیگر(در اثر ترکیب و انفجار) = هزاران قطره ریز ماده ترکیبی
د) ....
و صدها موارد مشابه دیگر
کار فیلسوفان اینست که از هیچ همه چیز می آفرینند و از همه چیز هیچ. لقمه را آنچنان از پشت سر در دهان میگذارند که تو فکر میکنی عجب کار سختی است این حکایت. قواعد بازی را عوض میکنند و چنان سر شما تلوتلو میخورد که فکر میکنید حقیقت اینست نه آن قواعد... مثلا همین قصه ی دودوتای ما. قاعده ریاضی میگوید جمع و ضرب و تقسیم و تفریق مختص اجسامی است که قبل از جمع و بعد از جمع تغییری فیزیکی یا شیمیائی روی آنها رخ ندهد(به همین سادگی). وقتی یک مداد را روی دیگری میگذارید یعنی دو مداد دارید و مداد ها بازهم هردو مدادند(درست به همان شکل و همان اندازه و مجزا که میتوان دوباره آنها را از حیطه دایره جمع درآورد)... اما فیلسوف ما میگوید همه چیز که مداد نیست، آب هم هست. خب ما میگوییم وقتی دو قطره را رویهم گذاشتی و گفتی 1=1+1 حالا بیا و هر دو قطره را از هم جدا کن (درست به همان اندازه و شکلی که بودند. حتی اگر یکی از قطره ها آب سرد بود و دیگری گرم باید بعد از جدا شدن هر دو دمای قبل را هم داشته باشند). آیا میتواند؟ بدیهی است که نمیتواند. پس قاعده جمع و ضربش هم مطابق قاعده نیست. به همین سادگی.
زمانی یک شاعر که کارش البته سیاست بود شعری گفت: معلم پای تخته داد میزد 1=1 ... و من گفتم مگر یک بچه فقیر با یک بچه ثروتمند برابر است؟ ... و او گفت: حق با توست و تصحیح کرد : یک با یک برابر نیست... من این شعر ساده و صمیمی را بر چنین فلسفه بافیهائی که اسم پرطمطراقی را هم در دنیاهائی خاص یدک میکشند و عده ای هم آنها را عاشقند ترجیح میدهم حتی اگر هر دو از نظر حتی فیساغورس (ببخشید که نمی نویسم: فیثاغورث) و ریاضیات، لاطائلات قلمداد شوند.
۱۳۹۲/۳/۲ صبح ۱۰:۰۳
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : Papillon, BATMAN, نیومن, Classic, جو گیلیس, ژان والژان, اکتورز, خانم لمپرت, برو بیکر, زرد ابری, Memento, هایدی, پیرمرد, باربوسا
فورست آفلاین
سرباز کافه
***

ارسال ها: 119
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۱/۱۰/۲۰
اعتبار: 21


تشکرها : 1637
( 1251 تشکر در 56 ارسال )
شماره ارسال: #8
RE: سینمای معنـــاگرا

آقای برگمان عزیز

هفتادمین سالروز تولدتان را تبریک می گویم. کارهایتان را هر بار که می بینم عمیقا تحت تاثیر قرار می گیرم و بسیار از آنها آموخته ام و دلگرم شده ام. امیدوارم همچنان سالم و سرحال باشید و برایمان فیلمهای کم نظیر بسازید.

در ژاپن دوره می جی (اواخر قرن نوزدهم) نقاشی می زیست به نام تسای تومیوکا. او در دوران جوانیش نقاشیهای خوبی کشیده بود. ولی وقتی به هشتاد سالگی رسید یکباره نقاشیهایی کشید که بر کارهای قبلی اش بارها برتری داشت گوئی که هنرش به شکوفایی با شکوهی دست پیدا کرد. هر بار که نقاشی های او را میبینم متقاعد می شوم که انسان تا به هشتاد سالگی نرسیده  نمی تواند کارهای حقیقتا عالی اش را خلق کند. آدمی به شکل نوزادی متولد میشود، به یک نوجوان مبدل می شود، از مرز جوانی می گذرد، زندگی مستقلش را آغاز می کند و دست آخر قبل از آنکه دفتر زندگی اش بسته شود، به کودکی باز می گردد. به عقیده من، این آرمانی ترین شکل زندگی است.

فکر می کنم موافق باشید که انسان در این دوران کودکی مجدد است که می تواند بی هیچ قیدوبندی آثار حقیقتا خالص بیافریند.

من اکنون ۷۷ ساله ام و معتقدم که کار واقعیم تازه شروع شده است.

بیایید به خاطر سینما از پا ننشینیم

                                                                                         با گرم ترین درودها

                                                                                        آکیرا کوروساوا ـ ۱۹۸۷

نمي دونستم كه اين متن رو كجا قرار بدم تا دوستان ببينن ؛ بهمين خاطر فكر كردم همين تاپيك مناسب ترين جا باشه … مديران محترم در صورتي كه تشخيصتون غير از اين بود ، به محل مناسب انتقالش بدين ؛ سپاس !


Life Is Beautiful
۱۳۹۲/۳/۱۱ عصر ۰۲:۲۸
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : پرشیا, بانو, Classic, سناتور, حمید هامون, ژان والژان, جو گیلیس, دزیره, oceanic, BATMAN, اکتورز, خانم لمپرت, برو بیکر, هانا اشمیت, زرد ابری, کنتس پابرهنه, Memento, ایـده آلـیـسـت, اشپیلمن, باربوسا
جو گیلیس آفلاین
فیلمنامه نویس
***

ارسال ها: 107
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۱/۴/۱۷
اعتبار: 24


تشکرها : 726
( 1279 تشکر در 68 ارسال )
شماره ارسال: #9
RE: سینمای معنـــاگرا

هرشخص در تقابل با یک سخن، برداشتی از مفهوم آن می کند که شاید شخصی دیگر برداشتی متفاوت از آن داشته باشد، این از طبیعت و ذات آدمی ناشی می شود و انکارناپذیر است. یکی از مهم ترین وجوه تمایز انسان، از دیگر موجودات قدرت تفکر و خلاقیت اوست. قدرت دستکاری در ذهن و پدیده هاست، قدرت کشف و تولید ابزار و اندیشه های جدید است، که همه این ها به نوعی خلاقیت است. همه انسان ها کم و بیش خلاقند و این توانایی به درجات متفاوت در همه ما وجود دارد، مهم آن است که بتوانیم آن را شکوفا کنیم، توسعه دهیم و به خدمت بگیریم. پس خوب است در مواجهه با هرپدیده ای نگاهی هرچند گذری بر ذات آن بیندازیم.

در باب صحبتی که در فیلم نوستالژیا می شود، چند نکته به ذهنم خطور می کند :

1+1 =1

فلاسفه و عرفا در بحث های خود از اصطلاحی به نام وحدت و کثرت استفاده می کنند به این شکل که : تنها وجود حقیقی از آن خداست و پدیده ها و موجودات جلوه های حق تعالی هستند، کثرت در عالم وجود دارد ، اما ذات حقیقی واحد است. عرفا بر این باورند، پدیده ها  مظاهر و سایه هایی از وجود خدایند. در کتاب دروس عرفان نظری مثالی در باب اثبات این مسئله آمده است، این مثال که مثال صورت در آینه است به این صورت بیان می شود که فرض کنید شخصی در مقابل چند آینه مختلف به صورت برآمده و فرو رفته ایستاده، در آینه ها تصویرهای مختلفی از چهره شخص پدید می آید ، اما طبیعتا این شخص همان است. این شخص ده جلوه از خود نشان می دهد، اما این موجب تعدد در ذات او نمی شود، بلکه او یک حقیقت است با چند جلوه.

تارکوفسکی خود را در درجه نخست شاعر می دانست و همین حساسیت شاعرانه، فارغ از نوع رسانه، در تمامی آثارش جاری است. به هر حال در تلاش برای نوشتن درباره تارکوفسکی همیشه مشکلاتی وجود دارد. از آنجا که تارکوفسکی متعلق به مشرق زمین است و مطالعات وسیعی در باب فلسفه شرق داشته، و حتی در روسیه متهم به عرفان گرایی می شد، این احتمال می رود که او به چنین قضیه ای واقف است ، در واقع بیان می کند، آنانی که به تعالی نفس رسیدند(اشخاصی چون عرفا)، به وحدت وجود اعتقاد دارند.

برای درک بهتر از فیلم نوستالگیا (نوستالژیا) باید به موقعیت زمانی و مکانی تارکوفسکی در سینما نگاهی ویژه بیندازیم.تارکوفسکی مدتیست از وطن دور است، دلایل تارکوفسکی برای دوری از سرزمین مادری اش پیوندی نزدیک دارد با این احساس که زندگی و کار در آنجا ناممکن است. بنابراین نوستالگیا از بسیاری جهات فیلمی تنها درباره نوستالژی برای گذشته ها نیست، بلکه درباره جستجوی خانه، و در مقیاسی وسیع تر درباره جستجوی جایی برای همه دل بستگی ها هم هست.نوستالگیا جست و جویی است برای سرزمین مادری یا مکانی که هم واقعی است و هم استعاری. نوستالگیا شیواترین اثر تارکوفسکی است از بیگانگی و جدایی.

بیگانگی از طبیعت - هم از طبیعت خودمان و هم از محیط مان - یکی از درون مایه های اساسی فیلم است. چون در حدود 20 دقیقه پایانی ، تارکوفسکی از مایه نوستالژیِ صرف برای خانه دور می شود تا به معضل جهانی توجه کند. دومنیکو در سخنرانی اش در رم چنین فریاد می زند: "چشمان همه نوع انسان به حفره ای دوخته شده که همه در آن فرو رفته ایم... آزادی به چه کارمان می آید اگر شجاعت رویارویی با حقیقت را نداریم. از آن رو آدم های سالم جهان را آورده اند تا لبه یک فاجعه." او توصیه می کند که تنها راه رستگاری این است که "کارهای بزرگ را متوقف کنیم و کارهای خرد را تداوم دهیم." فقط به طبیعت بنگرید "تا بدانید که زندگی چیز بس ساده است ... باید که بازگردید به همان نقطه ای که راهتان را گم کرده اید، همان جا که راهی را به اشتباه برگزیدید."... " باید بازگردیم به بنیاد های اساسی زندگی بی آنکه آب را ناپاک کنیم. چه ارزشی دارد این دنیا برای شما، چه ارجی دارد حقیقت واقعی اش، اگر چند بیمار روانی افسرده و ناشاد، انگونه که شما ما را می نامید، تا هنوز فرصتی هست به شما بگویند باید از خویش شرم کنید؟"

http://cafeclassic4.ir/imgup/3042/1370165544_3042_b7532cc4ec.jpg


من بزرگم... این فیلم ها هستند که کوچک می شوند
۱۳۹۲/۳/۱۲ عصر ۰۱:۰۴
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : فورست, oceanic, پرشیا, بانو, Classic, حمید هامون, BATMAN, ژان والژان, اسکورپان شیردل, دزیره, کنتس پابرهنه, اکتورز, مگی گربه, خانم لمپرت, برو بیکر, زرد ابری, Memento, ایـده آلـیـسـت, هانا اشمیت, اشپیلمن, باربوسا
فورست آفلاین
سرباز کافه
***

ارسال ها: 119
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۱/۱۰/۲۰
اعتبار: 21


تشکرها : 1637
( 1251 تشکر در 56 ارسال )
شماره ارسال: #10
RE: سینمای معنـــاگرا

با تشكر از جناب جو گيليس بزرگوار و با احترام به دوست عزيزم منصور گرامي ؛


 "به نظر مي رسد كه علم دائما در پيشرفت است و حال آنكه فلسفه قلمرو خود را از دست مي دهد . ولي اين امر فقط بدان جهت است كه فلسفه وظيفه اي سنگين و پر حادثه دارد و آن عبارت است از حل مسائلي كه هنوز ابواب آن بر روي روشهاي علوم باز نشده است : مانند مسائل خير و شر ، زيبايي و زشتي ، جبر و اختيار ، و حيات و موت ؛ به محض اينكه ميداني از بحث و بررسي معلوماتي دقيق با قواعد صحيح در دسترس مي گذارد علم به وجود مي آيد . "

تاريخ فلسفه  -  ويل دورانت.    


       

      در اواخر قرن ١٩ميلادي موج جديدي در ميان فلاسفه و اهل قلم در حال شكل گرفتن بود ؛ در شوروي نويسندگاني همچون تولستوي و داستايوفسكي و چخوف ظهور كرده بودند كه ديدگاه خود به اجتماع و طرز تفكر و فلسفه شان را در قالب داستان و رمان بيان ميكردند . آنها به گونه اي آغازگر موج جديدي از ادبيات و فلسفه بودند . قرن ٢٠م ميلادي تعداد زيادي از متفكران سعي در پيرويي از اين سبك نوين داشتند ، ژان پل سارتر ، آلبر كامو ، ارنست همينگوي و … اوج اين جريان را نشان دادند و اين موضوع را تثبيت كردند كه فلسفه الزامي به قرارگيري در متون فني و سقيل الفهم ندارد و ميتوان آنها را با اندكي خلاقيت هنرمندانه در قالب داستان و رمان بيان نمود ! شايد اگر باروخ اسپينوزا در قرن ٢٠ زندگي ميكرد ، به جاي نوشتن مهمترين كتابش " اخلاق " ، رمانهايي با محتواي آن مي نوشت و يا كارگرداني ميشد كه افكار فلسفي و ديدگاههاي اجتماعي اش را با فيلم عرضه ميكرد ! تصور كنيد ، هر اصلي را با يك فيلم و هر تبصره اي را با مجموعه اي از سكانسها نشان ميداد و بيان ميكرد ! چه بينظير ميشد … 

    اما خوشبختانه سينماي كلاسيك ما اين تصور زيبا را در خود جاي داد ! هرچند كه نيچه و سارتر و كامو كارگردان يا فيلمنامه نويس نشدند، اما در كنارشان متفكراني هم داريم كه فيلم ساختند ، و خوب هم ساختند … در حدي كه علاقمندان به هنر هفتم ميتوانند در جمع نقاشان ، نويسندگان ، فلاسفه و شعرا سر بلند كنند و با اقتدار بگويند كه ما هم تاركوفسكي و برگمان و كيشلوفسكي و برسون و كوروساوا را داريم كه از شما عقب نمانده اند ، و هرچند كمي آهسته تر از شما ، اما همراهتان آمده اند !

      با اين تفاسير همانگونه كه نميتوان به راحتي از كنار يك تابلو نقاشي از پيكاسو گذر كرد و يا داستايوفسكي و جنايت و مكافاتش را ناديده گرفت ؛ نميتوان از كنار كارگردانان فوق الذكر و آثارشان ، نيز گذشت . 

     همانگونه كه چاپلين در فيلمهايش به دنبال القاي معنايي - حال هر چند مختصر- انساني بود ، و بعنوان يكي از آغازگران سينما و فيلمسازي محسوب مي شود ، اولين داستان نويسان هم ( اگر به زمانهاي دور باز نگرديم ) قصدشان بيان مفهومي مشخص بود كه با هنر روايت و پرداخت همراهش ميكردند . شعرا سخنانشان را با ظرافتي تحسين برانگيز بيان ميكردند و معنا را در پس كلمات و هنرشان پنهان مينمودند . اصولا هدف از قصه گويي در طول تاريخ براي بيان معاني خاصي بوذه است . در نتيجه نميتوان گفت شنگول و منگول فقط يك قصه است ، كمدي الهي فقط يك منظومه است يا پيرمرد و دريا فقط يك داستان است و يا روشنايي هاي شهر فقط يك فيلم !

    اگر قصد داشته باشيم سينما را بعنوان يك هنر و در زمره ساير هنرها قرار دهيم ، بايد به اين نكته دقت كنيم كه هنري كه تهي باشد ، پس از مدت كوتاهي زيباييش را مي بازد . زيرا هنر بايد حاوي انديشه باشد ، زيبايي و جذابيت تنها شاخصه هنر نيست . و اگر بود تا به اين حد گسترده نمي شد . عده كثيري از علاقمندان به سينما معتقدند كه فيلم در وهله اول بايد سرگرم كننده باشد ؛ در حاليكه سرگرم كنندگي در رتبه اهميت پايينتري نسبت به درونمايه قرار دارد ! در سه رنگ كيشلوفسكي علاوه بر سرگرم كنندگي فيلم ، محتويٰ هم حرف اول را مي زند ؛ يا اگر كلاسيكتر شويم ، پرسوناي برگمان با وجود كشش داستاني ، و روايت هنرمندانه ، درونمايه بسيار زيركانه اي را در خود دارد كه بايد با دقت بررسي كرد تا انها را دريافت ! حال چگونه انتظار داريم كه تاركوفسكي و ١١ فيلمش را به آساني كنار بگذاريم ؟ شخصي كه از مطرح ترين كارگردانان در اين سبك بود .

     با توجه به اينكه جستار مربوطه اسم معناگرا بودن را برخود دارد ، پس در ارسال آتي به جزئياتي خواهيم پرداخت كه به گمان بنده داراي معاني و مفاهيم خاصي هستند؛ البته خالي از لطف نيست ، حال كه نوستالژيا پرونده اش باز شده ، بيشتر تشريحش كنيم ! و فيلمهاي بيشتري را از اين زاويه مورد تماشا قرار دهيم !

با سپاس و تقديم احترام


Life Is Beautiful
۱۳۹۲/۳/۱۴ صبح ۰۳:۵۲
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : جو گیلیس, بانو, اکتورز, ژان والژان, مگی گربه, BATMAN, Classic, خانم لمپرت, برو بیکر, زرد ابری, کنتس پابرهنه, Memento, ایـده آلـیـسـت, jack regan, اشپیلمن, باربوسا
منصور آفلاین
آخرین تلالو شفق
*

ارسال ها: 501
تاریخ ثبت نام: ۱۳۸۸/۸/۱۷
اعتبار: 77


تشکرها : 395
( 8061 تشکر در 307 ارسال )
شماره ارسال: #11
RE: سینمای معنـــاگرا

290روز است که پدرم در این دنیا نیست. شبها وقتی میخواهم چشمان خود را ببندم خیسی اشکهایم را که از دوسوی چشمانم روی گونه ها و بینی ام می غلتند حس میکنم. من جوانم  اما با مرگ پدر خود را به مرگ نزدیک و نزدیک تر می بینم. همه ما اینگونه ایم. تا عزیزی نرفته باشد هماره بین خود و مرگ فاصله ای به قامت عالم می بینیم . همیشه خود را سوای آنانی میدانیم که تا همین دیروز کنار ما و با ما نفس می کشیدند ، میخوردند ، میخوابیدند ، می خندیدند و صدایشان ، لبخندشان ، اشکهایشان ،حرکاتشان و زیبایی حضورشان ما را مست میکرد... دنیا جای خالی است. جای خالی کسانی که در این عالم خاکی قدم گذاشته اند و روز دیگر قدم برداشته اند. ... اکنون که این جملات را می نویسم اشک در چشمانم حلقه زده است و گاه عینک برمیدارم و اشک . بیاد پدر می نویسم و باورم نیست که او نیست. شبها گاهی به جائی خیره میشوم و به فکر فرو میروم... او کجاست و ما کجا خواهیم رفت؟ ... سوالی که هزاران سال است ذهن بشر را بخود مشغول کرده و بنابه گفته ویل دورانت در جلد نخستین تاریخ تمدن  حتی اختراعی به اسم دین هم بی ربط به این پرسش نیست.

نوع تفکر من درخصوص چیزی به اسم مرگ شاید با تفکری که شما و دیگران و حتی خودم تا قبل از مرگ پدر داشتم فرق دارد. به تازگی به این باورها رسیده ام. یک باور که ابتدا دوست داشتم به دلیل کثرت مطالب کتابی دراین مورد بنویسم اما حوصله ای برایم نیست. ترجیح میدهم آنچه در مورد مرگ به ذهنم میرسد همینجا بیان کنم

امیدوارم دوستانی که به نوع تاپیک و اسمها اهمیت میدهند از نوشته من ناراحت نشوند که اینجا جای این سخنان نبود و چنین مطلبی با سینما بیگانه است و هکذا.(هرچند درخصوص تک تک مطالبی که خواهم گفت فیلمهای متعددی ساخته شده است )

با چند مقدمه شروع میکنم و از دوستان میخواهم به دقت توجه کنند

بنظر میرسد برای درک مفاهیم مرگ حتما باید با مفهوم زمان و مکان آشنا بود. چیزهائی که انسان با وجود آنهمه پیشرفت علمی حتی هنوز در تعریف این دو مقوله عاجز است. براستی زمان چیست؟ این چه معجونی است که نه تنها انسان بلکه همه موجودات زنده و جامد را در سیطره خود دارد؟ در خود حل و با خود فرسوده میکند و در نهایت نابود میسازد. چرا انسان تاکنون نتوانسته است از زمان که او را در چنبره خود دارد بگریزد و عمر را (که مفهوم دیگری از زمان است اما بمعنای بود و نبود اوست) در هم شکند؟ مکان هم همینگونه است. چرا وقتی شما اینجا هستید آنجا نیستید؟ هرجا نیستید؟ تغییر در مکان نیازمند تغییر در زمان است. درست مثل اینکه مدت زمانی لازمست تا من از این مکان یا این شهر به مکانی دیگر یا شهری دیگر بروم. زمان تغییر کند مکان تغییر میکند (شما همینجا بایستید و بفرض محال 10000 سال عمر کنید. بعد از گذشت این همه سال مکان جدیدی از ساختمانها یا عوامل دیگر بوجود خواهد آمد که کوچکترین شباهتی به آنچه قبلا بود ندارد و یا اینکه فرضا بعد از سالهائی طولا در همین مکان شاید دیگر کره زمینی در کار نباشد اما شما همینجا ایستاده اید و زمان بر شما گذشته است) . اگر مکان هم تغییر کند زمان تغییر خواهد کرد(هیچ موجودی نمیتواند و یا تاکنون نتوانسته است بدون گذشت زمان از جائی به جائی دیگر جابجا شود حتی به اندازه یک میکرون) . بنابراین مکان وزمان لازم و ملزوم یگدیگرند و هر دو حصاری دور انسان و موجودات تنیده اند که بنظر میرسد تا پایان حیات دنیا و بشر گذر از آنها محال باشد. اما اگر روزی انسان توانست بر یکی از اینها غلبه کند یقین بدانید دگری را هم درهم شکسته است.

انیشتین در نظریه نسبیت خود به مفهوم زمان اشاراتی عجیب دارد و آنرا با سرعت نور(300 هزار کیلومتر در ثانیه) مرتبط میداند. می بینید که او هم بخوبی میداند که آنچه با زمان در ارتباط است مکان است و سرعت یعنی گذر از مکان ، آنهم با سریعترین حد ممکن از نظر بشر (یا سریعترین سرعتی که تاکنون کشف شده است). او میگوید شکستن مفهوم مکان با سرعتی خیره کننده، باعث جا ماندن (یا بعبارت بهتر : کند سپری شدن) زمان میشود. میگوید زمان بحالت عادی میگذرد اما اگر شما بتوانید به فرض محال سوار بر موشک یا فضاپیمائی شوید که بتواند با سرعتی در حد نور حرکت کند آن زمانی که بر موجودات ثابت سپری میشود ، گذشت آنزمان برای شما مصداق نداشته باشد و زمان بر شما آرامتر خواهد گذشت . میگوید در سرعت نور است که سیستم زمان به هم میریزد. میگوید در کمتر از سرعت نور اتفاقی نمی افتد اما در بیش از سرعت نور هرچه سرعت بیشتر و بیشتر باشد گذشت زمان کندتر و کندتر خواهد بود اما هرگز نمیگوید میتوانید به سرعتی دست یابید که در آن سرعت گذشت زمان بر شما متوقف شود.میگوید محال است که بتوان زمان را بطور کامل برای یک موجود (چه زنده و چه مرده) متوقف کرد اما در عین حال رد هم نمیکند که میشود این کار را کرد.

استیفن هاوکنیگ فیزیکدان برجسته 30 سال اخیر نظریه جالبی در مورد سیاه چاله ها دارد که به زمان ارتباط دارد. او میگوید یکی از عجیب ترین مخلوقات عالم سیاه چاله ها هستند. میگوید سیاه چاله مکانی باز مانده از انقباض ستارگانی غول پیکر است که مرکز صقل آن اتمهائی از ستاره است که الکترون ندارند و صرفا پروتون هستند بنابراین چگالی بسیار زیادی دارند چنانکه مثلا یک سانتیمتر مکعب از آن میلیاردها تن وزن دارد. چیزی که در هیچ بخشی از جهان وجود خارجی ندارد. میگوید این محیط سیاه و تاریک خصلتهائی عجیب دارد که دو خصلت آن از همه مهمتر است. یکی آنکه نوری اگر بر آن بتابد نه از آن عبور میکند و نه انعکاس می یابد (بعبارتی هر نوری با هر شدتی در درون سیاه چاله بلعیده خواهد شد) . دومین خصلت این فضای عجیب آنست که خصلتهای زمان و مکان که در عالم هستی و در هر جا خصلتی مشابه دارد در درون سیاه چاله بشکلی دیگر است. میگوید سیاه چاله حول محوری خاص در درون خود میچرخد (درست مثل حرکت وضعی زمین به دور خودش). میگوید وقتی نور نمیتواند از درون سیاه چاله بگذرد یقین بدانید هیچ شیی - نه زنده و نه جامد - توان عبور یا حتی لحظه ای زندگی درون سیاه چاله را نخواهد داشت و به محض ورود از هم متلاشی خواهد شد  - آنهم  در حد تلاشی اتمها - ... اما اگر فرض کنیم درست از نقطه چرخش سیاه چاله یک انسان به درون آن سقوط کند گذشته حال و آینده خود را که از لحظه ورود به درون سیاه چاله شروع میشود در آن واحد خواهد دید. بطور مثال خود را بالای سرش و پائین تر از آن خواهد دید که در حال سقوط است ...

پس میتوان بر زمان و مکان غلبه کرد اما چگونه؟ آیا انسان قادر به ساخت وسیله ایست که بتواند با سرعت نور حرکت کند تا در اقل مراتب بتواند آزمایشات خود را در اینخصوص متمرکز کند؟ دانشمندان میگویند به فرض اینکه چنین وسیله ای هم ساخته شود انسان و یا هیچ موجود زنده توان زنده ماندن در درون چنین وسیله ای را نخواهد داشت. مولوکولهای تشکیل دهنده بدن انسان در سرعت بیش از 100 کیلیومتر در ثانیه از هم متلاشی خواهد شد حتی اگر در دورن وسیله ای سربسته و با حفاظ کامل قرار گرفته باشد. اگر دوستان ما داستان سفر به ماه ژول ورن را خوانده باشند در آنجا ژول ورن وقتی لحظات پس از پرتاب موشک را شرح میدهد مینویسد: ... همه ساکنین موشک در لحظه پرتاب از هوش رفتند و ساعتها بعد وقتی با تن و جسمی خونین بیدار شدند دیدند در فضای لایتاهی در حال حرکت هستند ... حتی ژول ورن هم میدانست که در سرعتهای بالا انسان تاب تحمل را از کف خواهد داد. حتی انسان امروزی هم که فیلمهای علمی تخیلی اش همه ذلئقه را سیراب میکند در فیلمهای خود نشان میدهد که در سرعت بالا اجزای بدن حالت طبیعی نخواهند داشت...

بنابراین دستیابی انسان (فعلا و با امکانات  فعلی) به سرعت نور میسر نیست و اگرهم میسر شود باید ابتدا فکری برای سلامتی خود در چنین سرعتی بکند.

همه اینها را گفتم و از بسیاری نکته فاکتور گرفتم و سخن کوتاه کردم تا مخلص کلام را در اینجا بیان کنم. روزی از عیسای مسیح پرسیدند : آخرت کجاست؟ و او از نظر من پاسخی عجیب داد. او گفت : همینجا. مسیحیان ساده لوح حتی با گذشت 2000 سال باز هم فکر میکنند منظور عیسی از این سخن آنست که آخرت در درون انسانها و در همین دنیا و منظور پیامبرشان همین بوده و بس. اما من با توجه به چنین استدلالهایی که گفتم پاسخی دیگر دارم.

نخست به سوالی که خاص که ذهن عده ای را هماره در طول تاریخ قلقلک داده اشاره میکنیم... خد از کجا آمده، کی آمده و در نهایت چه خواهد شد؟ کسانی که همیشه این پرسش را مطرح میکنند با مفاهیم زمان و مکان که بدانها پرداختیم بیگانه اند. این خداست که زمان  را و مکان را خلق کرده و همه موجودات را در درون آنها گرفتار نموده تا در آن فرسوده شوند و در نهایت از بین بروند. کسی که خود زمان را خلق کرده چگونه میشود که گرفتار آفریده ی خود شود ؟ بنابراین کسی که زمان برای او مفهومی ندارد یعنی عمر ندارد ، یعنی هزاران میلیارد سال قبل با میلیارد میلیون سال بعد برایش معنا ندارد و همه را در آن واحد می بیند... کسی که مکان و مختصاتش را خلق کرده چگونه میتواند در آن واحد مثل همه ما موجودات در یک جا و در یک مکان باشد؟ بنابراین او در آن واحد همه جاست. وقتی گفته میشود صبر خدا چهل سال است دقیقا همین معنا تداعی میشود که زمان برای خدا معنا ندارد...

انسان از دو بخش جسم و روح تشکیل شده است. در روایات خوانده ایم و شنیده ایم که خداوند انسان را خلق کرد ( جسم) و بعد از جان خود در آن دمید (روح). این واقعیت نشان میدهد جسم انسان همچون سایر اجسام مادی درگیر پدیده زمان و مکان خواهد بود چون خصلت مادیات اینگونه است. در درون این جسم که بقول سعدی به قفسی می ماند ، روح انسان اسیر است. از آنجا که روح بشر بخشی از خالق خویش است بنابراین میتوان با قاطعیت گفت مختصات زمان و مکان که بر جسم انسان حاکم است بر روح آدمی تاثیری ندارد درست مثل ذات خداوند. گاهی که شبانگاهان روح شما در خواب از کالبد جسمی خارج میشود دیده اید که در آن واحد ،فرسنگها دورتر از جائیست  که خفته اید ... به گشت و گذار میپردازد و حتی زمان گشت و گذارش همان موقع خواب و شب تاریک نیست بلکه روشنائی روز و حتی گذشته و آینده است... انسان بخوبی بر این حقیقت واقف است که روحش فرای جسم اوست. انسانی را فرض کنید که در 20 سالگی مرتکب قتل میشود. 50 سال بعد جرمش فاش میشود ، دستگیرش میکنند و به مجازاتش میرسانند. اگر صرفا مختصات جسمی ملاک بود هرگز نباید چنین شخصی را با قانون هیچ دادگاهی مجازات کرد چرا که جسمی که آنزمان در سن 20 سالگی جرمی را مرتکب شده کوچکترین شباهتی به جسمی که در سن 70 سالگی است ندارد. در واقع این انسان آن انسان نیست. اما قوانین همه میگویند این شخص همانست و شکل و شمایل به هیچ عنوان اهمیت ندارد. مهم اینست روحی درون این جسم است که از بدو تولد تا لحظه مرگش یک پدیده بیشتر نیست و به همین دلیل است که میگوئیم تو همانی که 50 سال قبل چنان کردی حتی اگر تمام اجزای بدنت تغییر شکل یافته یا تغییر شکل داده باشی.

زمان بر انسان میگذرد و او با گذشت زمان فرتوت میشود و در نهایت از نفس و جان باز می ایستد اما براستی روح آدمی هم با مرگ جسم خاکی از پای در میآيد؟ حقیقت اینجاست که نه. روح بر خلاف تصوری که انسان از آن دارد و در فیلمهای مختلف نشان داده میشود بشکل جسم فعلی نیست. شاید شبیه دود یا سیالی نامرئی اما بسیار شنوا . روح تمامی احساساتی که جسم به ودیعه دارد را یکجا دارد. و بخصوص در بخشهائی چون شنوائی و بینائی بسیار تواناست. اما از آنجا که اسبابی چون زبان ندارد یا چیزی شبیه پوست ندارد، نمیتواند چیزی بگوید یا چیزی را لمس کند. چون جسم ندارد نمیتواند روی اشیای دیگر اثر بگذارد یا حرکتی را باعث گردد اما در سایر موارد حتی شنواتر و بیناتر از جسم خاکی است. گویند زمانی پیامبر اسلام خطاب به مردگان دشمنان گفتند : آیا شما نبودید که ما را انکار کردید؟ اینست جزای کسانی که منکر شدند...اطرافیان خطاب به پیامبر گفتند: آنها مرده اند و نمیشنوند ... و پیامبر گفت: آنها اکنون از شما شنواترند ...

میگویند خدا زمین و آسمان و هرآنچه هست و نیست را در مقطعی خاص همه را باهم خلق کرد. وقتی به این واقعیت ایمان داشته باشیم که زمان برای موجودات معنی دارد به این واقعیت خواهیم رسید که خداوند از ازل تا به ابد را یکجا خلق کرده و معجونی بنام زمان را در حد فاصل ایندو قرار داده است تا بتدریج از ازل به ابد نزدیک شد. بنابراین همینجا که اکنون زمین است (بفرض) یک میلیارد سال دیگر همینجا اجزای قیامت و تشکیلاتش وجود خواهد داشت. بدین معنا که یک میلیارد سال قبل اینجا غبارات آغازین جهان بود ، اکنون زمین است و میلیارد سال بعد همینجا شکلی دیگر دارد که سرزمین معادش میخوانند. و اینست که سخن عیسی معنا پیدا میکند که قیامت همینجاست. اما باید زمان بگذرد و تغییرات روی دهند تا  از آن شکل پیشین به شکلی دیگر و پسین برسیم.در واقع همه جهان موجود است و این نیست که بتدریج با گذشت زمان خلق میشوند. گذشت زمان چیزی را خلق نمیکند. مخلوقها از پیش آفریده و برنامه ریزی شده اند و زمان صرفا یه فاکتور ارتباط دهنده تغییرات است. حتی با عنایت به همین فرضیه است که گفته میشود میتوان با عبور از مرز زمان به گذشته یا آینده رفت. آینده اکنون نیز وجود دارد و خداوند حتی جزئیات آنرا میتواند ببیند اما ما به دلیل محدودیت در زمان باید زمان را تجربه کنیم تا به آن رسیده  درکش کنیم. براساس همین نظریات است که انیشتین ادعا میکند چیزی در جهان از بین نمیرود. اگر انرژیی تغییر ماهیت دهد به شکل ماده در می آید و اگر ماده ای تغییر کند بشکل انرژی حتی در جائی دیگر آزاد می گردد. براساس همین عقاید است که هندیها و بسیاری از فرق درست یا غلط  فکر میکنند روح انسان یا روح حیوانات وقتی از جسم اصلی آزاد میگردد در جسم جانداری دیگر متجلی میگردد (تناسخ). براساس همین نظریات است که امروزه میتوان آمواج رادیوئی و الکترومغناطیسی را از یک سوی جهان ارسال کرد و در جائی دورتر آنها را با یک گیرنده دریافت کرد.... می بینید که همه چیز در این دنیا که فکر میکنیم فانی است در واقع فانی نیست و هیچ چیزی حتی یک قطره آب یا حتی یک طول موج نابود شدنی نیست. بر اساس آخرین نظریه حتی صدای همه موجودات و انسانها که در طول تاریخ در این دنیا شنیده شده است را میتوان مجددا شنید اما امکانات تبدیل چنان امواجی که به فرکانسها و انرژیهائی مبهم تبدیل شده اند هنوز در ید قدرت انسان نیست اما این دلیل بر فنای آنها نیست. درست به همین دلیل است که میگویند اعمال انسان از بین نمی رود (به همان دلیل که هیچ چیز از بین نمیرود)

و اما مرگ...

گفتیم جهان و هر آنچه در اوست (از ازل بگیرید تا به ابد) همه پیش ازین خلق شده اند. یک خط کش را در دستان خود بگیرید. آغاز جهان عدد صفر است و پایان جهان ، ته خط کش. از اینسوی خط کش کسی آگاه نیست. چون زمان از نقطه صفر شروع شده است. (یادی میکنیم از سریال لبه تیغ و این آغازین جمله آن سریال : مرهمی بود زمان به سال صفر..) . آنسوی خط کش قیامت است. با آغاز قیامت مجددا زمان از حرکت باز خواهد ایستاد چرا که دیگر نیازی بدان نیست. انسانها در طول این خط کش می آیند و می روند. اما چرا می روند؟ آیا نمیشد بمانند و تمام جهان را تجربه کنند و بعد به قیامت و ایستادن زمان برسیم؟ پاسخ اینست که این تصمیم خالق است که عمر هر انسان به اندازه جرقه ای در این عالم باشد. زندگی کند و بگذرد و از فرصت اندک خود بهره گیرد. هر انسانی، انسانها و تحولات عصر خود را درک و مشاهده میکند و از دیدن آینده و گذشته بی نصیب است...

ما ز آغاز و ز انجام جهان بی خبریم

اول و آخر این کهنه کتاب افتاده است

طبق روایات، عالمی بین جهان مادی و معاد وجود خواهد داشت که عالم برزخ (حدفاصل) نامیده میشود. بنظر میرسد در عالم برزخ هم (برخلاف معاد) زمان هنوز از کار نیفتاده است و زمان بر آن جاری است اما به موازات جهان مادی. عالمی است که صرفا تجمعگاه ارواح انسانهاست. از آغاز خلقت بشر تا انجام آن. در واقع عالمی که ارواح آدمی تا پایان جهان در آنجا گرد می آیند و منتظر پایان جهان و ارواحی که در راهند می مانند. اراده خداوند است که انسان در زمان فرسوده گردد اما از آنجا که انتقال جسم (طبق قوانین طبیعی که بدانها اشاره شد) امکانپذیر نیست و خداوند قوانین خود را هرگز بطور عام نقض نمیکند بنابراین صرفا انتقال روح ( که بخش ابدی و فناناپذیر انسان است) میسر است. انتقال از هر لحظه از طول این خط کش. از هر زمانی که وی در آن زندگی میکند. آنچه عامل این انتقال به عالم برزخ است مرگ است. مرگ همچون پرتابگری عجیب روح را از کالبد جسمی جدا و سپس آنرا به فراسوی زمان و مکان انتقال میدهد. وقتی میگویم برای عالم برزخ زمان هنوز از حرکت باز نایستاده است دلیل دارم. مطالعه کتبی چون کمدی الهی دانته و حتی توجه به مندرجات کتب خلاصه الادیان و حتی دقت در فرهنگ خود ما مسلمین بخوبی تایید میکند که ارتباطی مبهم بین عالم برزخ و مادی وجود دارد. مثلا گفته میشود پنجشنبه و جمعه هر هفته موعد بازگشت ارواح از عالم برزخ به عالم مادی است. این سخن گزافه نیست و کاملا با موازی بودن عالم برزخ با جهان مادی و وجود زمان در آنجا تطابق دارد.

آنچه من در اینجا نگاشتم ترکیبی خاص از علم و عقیده بود. اگر صرفا به علم تکیه کنید هرگز مباحثی چون معاد و روح را قابل اثبات نخواهید یافت (چنانکه گاه بزرگترین دانشمندان جهان که صرفا علم گرا بوده اند در نفی ایندو ، سخن گفته اند) و اگر صرفا به عقاید دینی باور داشته باشید آنچه خواهید دانست تنها در حد داشته هائی لوده است که حتی خود نیز توان اثبات و حلاجی آنها را در ذهن نخواهید داشت و صرفا باید باور کنید یا نکنید. ترکیب علم و باور در نزد خواص ریشه پیدایش فلسفه است. اینکه در جائی گفتم فلسفه گاه به هجو میرود بیراه نگفتم. تمام نکاتی که برای اولین بار در فلسفه ارائه میشود مبانی فوق العاده ای هستند اما وقتی در طول زمان کس یا کسان استدلالات خود را بدان اضافه یا از آن کم میکنند دیگر آنچه به چشم می آید ریشه و تنه این درخت نیست که راهی مستقیم را می پیماید، آنچه جلو میرود شاخه هاست که هریک بسوئی و جهتی راهی میشوند که هیچیک ملاک صحیحی برای قضاوت نیست.

۱۳۹۲/۳/۲۰ صبح ۰۷:۵۳
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : جو گیلیس, پرشیا, Classic, پدرام, بانو, Papillon, ژان والژان, BATMAN, اسکارلت اُهارا, مگی گربه, نیومن, اکتورز, solaris, سروان رنو, خانم لمپرت, برو بیکر, زرد ابری, Memento, اشپیلمن, هایدی, مراد بیگ, پیرمرد
Schindler آفلاین
[.....]
***

ارسال ها: 142
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۲/۴/۶
اعتبار: 17


تشکرها : 219
( 1528 تشکر در 79 ارسال )
شماره ارسال: #12
RE: سینمای معنـــاگرا

"گاهی نمیدانی که مشغول به انجام چه کاری هستی، ولی آنچه انجام میدهی بهترین کار است. این را الهام خوانند."

روبر برسون

جو گیلیس گرامی،

با دیدن آنچه در باب روبر برسون نگاشته اید و یاد آوری از آن شاهکارش "یک محکوم به مرگ گریخت"  احساس ویژه ای در من بیدار کردید از این فیلم که تا مدتها روح و روان مرا به خود مشغول کرده بود. نهایت سادگی، نهایت بی تکلفی و نهایت مشغول کردن ذهن به خود از ویژگی های بسیار زیبای روبر برسون است. کاری که در سال 2013 با این همه تکنولوژی و فناوریهای ویزه و استفاده از انواع سمبلها در حسرت دیدنش درمانده ایم. روبر برسون عجیب انسان را به دنبال خود میکشد. نه آنقدر کند که دیدن آخر فیلم آدم را وسوسه کند، نه آنقدر سریع که اتفاقات همه ماشینی و منطقی و لاجرم به نظر آیند و نه آنقدر مرموز و پوآرو وار که بدانی در پایان بسیاری از حقایق برملا خواهد شد. این حس شناور بودن و پیش رفتن یکنواختش را بسیار دوست میدارم...

زمانی فیلم زیبا (و البته سانسور شده!!!) "خانم‌های جنگل بولونی" را میدیدم. این فیلم در دوران نوجوانی همانقدر با ذهن من بازی کرد که هم اکنون میکند. لحظه های پرکشش و سوالهای عجیبی که پیش می آید و هرکس عملا سعی میکند با دانسته های خود و تجربیاتی از زندگی  که داشته و از آنچه از دیگران شنیده است نظر دهد. این شاید قاعده کلی برای همه فیلمها باشد اما در این فیلم غوغا میکند. یک فرد مذهبی با یک فرد غیرمذهبی نظرشان در مورد پرسشهایی که در این فیلم مطرح میشود کاملا میتواند متفاوت باشد.  حتی جنسیت و تحصیلات نیز در این زمینه متفاوت است. مکان زندگی و میزان باز بودن فضای فرهنگی آن و سختگیری یا سهل گیری در روابط بین مردم نیز میتواند موثر باشد.

این فیلم هم آدم را وادار میکند که فکر کند و آمیزه ای از منطق و تجربه و خیال انگیزی را به کار برد و هم چهارچوبی برای خیال انگیزی او قائل میشود که به هر چیزی نمیتوان اندیشید و هر احتمالی را نمیتوان متصور شد.

وادارم کردید یک بار دیگر آن را ببینم! غم نان اگر بگذارد....


کوه با نخستین سنگها آغاز میشود و انسان با نخستین درد
۱۳۹۲/۵/۲۲ صبح ۱۰:۵۹
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : فورست, جو گیلیس, سروان رنو, بانو, حمید هامون, Classic, ژان والژان, ژان والژان, خانم لمپرت, oceanic, BATMAN, برو بیکر, زرد ابری, Memento, ایـده آلـیـسـت, اشپیلمن, باربوسا
گاندولف آفلاین
مشتری کافه
*

ارسال ها: 8
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۴/۷/۱۸
اعتبار: 2


تشکرها : 45
( 74 تشکر در 5 ارسال )
شماره ارسال: #13
RE: سینمای معنـــاگرا

با دورود

کسب اجازه میکنم از محضر همه اساتید کافه کلاسیک

امید که بر این کمترین خرده مگیرند،چرا که در حضور اساتید این حقیر مجال صحبت پیدا کرده

شاید بسیار با این جمله که جناب دیوید لینچ برترین کارگردان مستقل سینمای دنیاست برخورد کرده باشید.

شاید یکی دو تا از آثار این کارگردان بزرگ را دیده و شاید در دل چند فحش نثارش کرده باشید!!

این چند خط ره آورد ذهن الکن اینجانب در مورد کارگردان مورد علاقه ام است؛اگر خامی ای در ان می بینید ضعف از قدرت بیان و درک این حقیر است چون تجربیات شخصی خودم را بیان میکنم و لاغیر..

                                                         

بگذار بیوگرافی کوتاهی از ایشان ارائه بدهم-صرفا جهت رعایت اداب نوشتن در فضای مجازی-.

1-      لينچ در سال 1946 در مونتانا به دنيا آمد

2-      دیوید لینچ" فارغ التحصیل رشته نقاشی است 

3-      اولين فيلم بلند لينچ «كله پاك‌كن» بود كه در سال 1978 ساخته شد 

اگر از مخاطبان فیلمهای لینچ بوده اید در خواهید یافت که ذهن لینچ سرشار از ایده های سوررئالیستی ای است که منشا انها را میتوان در سینمای کلاسیک امریکا پیدا کرد.بنظر من دیوید لینچ کارگردان بی‌رحمی است چرا که بنظرم از لذات و عادات اوست که مخاطبش را به چالش بکشاند و سوال پیچش کند و او را در دریایی از سوالاتی سخت جواب غرق کند!!

با چند نفر از دوستان هم دانشگاهی که فیلمهای لینچ را میدیم به این نکته جالب برخوردم که از کارهای وی برداشتها بشدت متفاوت است،جالب انکه نظر من با سایر دوستانم در فضایی کاملا جداگانه سیر می کرد!!!بعد ها دریافتم که لینچ به این موضوع هم علاقه دارد که مخاطبانش هر برداشتی که دوست دارند از کارهایش بکنند!!و شاید این فوت کوزه گری اوست که او را صاحب سبک کرده و بدین جایگاه رسانده است.و در واقع این یک حسن برای کارهای لینچ است که منتقدانش در نقد بسیار ازادند.

مشهودترین المان کارهای لینچ وجود و تقابل نکویی و پلشتی است.جالب انکه بدانید کدهایی که معمولا در فیلم بشما داده می شود بدون مقصد نهایی است و به هیچ مقصدی ختم نمی شوند!!!

شاید دغدغه اصلی لینچ گم شدن شخصیت انسان معاصر و پرخاشگری و جنگ خویی او باشد.در واقع درک کارهای لینچ مستلزم درک و گرفتن کدها و المان ها و ادبیاتی است که در انها بکار برده است.

در فیلم "اینلند امپایر" (امپراطوری درون) نگاه و ایدئولوژی و المان ها و ادبیات کارهای لینچ به حد نهایی خود می رسد و بنظر کاملترین کارش می اید.

اسلاوی ژیژک ،کل هستی شناسی لینچ را مبتنی بر نا همخوانی میان واقعیت که از فاصله امن به آن نگریسته می شودو نزدیکی مطلق امر واقعی به ما می داند

با این حال اگرچه کارهای لینچ غالبا پر فروش نبوده اند اما هميشه جایگاه محکمی بین منتقدين و اهالي سينما دارا هستند تا جایی که فيلم «جاده مالهلند» از نظر هم اینان بعنوان بهترين فيلم دهه‌ گذشته سينماي جهان انتخاب شد.

از آثار این کارگردان می‌توان به این موارد اشاره نمود: فیلم‌های بلند:

مرد کله پاک‌کنی، الفبا، آدم قطع عضو شده، مادر بزرگ، مرد فیل‌نما، دون، مخمل آبی، قلبا وحشی، آتش با من گام بردار، لومیر و شرکا، داستان استریت، بزرگراه گمشده، جاده مالهالند. سریال‌های تلویزیونی: قلل دوگانه، تاریخچه آمریکایی‌ها، سمفونی صنعتی شماره یک، رویا‌های یک قلب شکسته شده، هتل روم. فیلم‌های کوتاه‌: کابوها و مرد فرانسوی، دامبلد، شش شخص بیمار می‌شوند، خرگوش‌ها، اتاق تاریک، رامشتین.  

۱۳۹۴/۷/۲۵ صبح ۰۲:۲۳
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : فورست, BATMAN, Memento, پیرمرد, لو هارپر, واتسون, حمید هامون, خانم لمپرت, rahgozar_bineshan, سروان رنو, کنتس پابرهنه, تارا, ایـده آلـیـسـت, جو گیلیس, اشپیلمن, باربوسا
فورست آفلاین
سرباز کافه
***

ارسال ها: 119
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۱/۱۰/۲۰
اعتبار: 21


تشکرها : 1637
( 1251 تشکر در 56 ارسال )
شماره ارسال: #14
RE: سینمای معنـــاگرا

.

            سالــو (1975)

                پازولینـی  

.

پیشگفتار:

      پیش زمینه های ذهنی بوجود آمده در اثر سخنان ، رویکردها و روایتهای گوناگون در رابطه با یک فیلم که هنوز ندیده ایم ، انتظارات بعضا بیجایی بوجود می آوردکه هنگام دیدن فیلم و تداعی گشتن آن نظرات بهمراه تصویر ، فرد عنان ذهن خود را ناخواسته از دست داده و لذت کافی از نخستین تماشای فیلم نمی برد !
      این نوشتار را در حالی تقدیم میکنم که از کارگردان نامبرده هیچ فیلم دیگری ندیده و حتی با اشعار و افکار وی هم بصورت کامل آگاهی ندارم ؛ بلکه صرفا در خلال گفتگوهای پراکنده با افراد گوناگون و خواندن مطالبی بسیار ابتدایی در سطح وبلاگهای غیر تخصصی ، با فیلم و کارگردانش آشنا شده و تصمیم به دیدنش گرفتم .

.

     فیلمنامه براساس رمانی از " مارکی دوساد ( 1740 -1814 ) - نویسنده و فیلسوف فرانسوی - بنام " 120 روز در سودوم " نوشته شده است. تا جایی که من اطلاع دارم رولان بارت هم در نگارش فیلمنامه با پازولینی همکاری داشته است .

     جریان فیلم در سال 1944 در ایتالیا رخ میدهد . زمانی که جنگ رو به پایان است و متفقین تقریبا کل ایتالیا را از چنگ نازیها و فاشیستها درآورده اند . در این میان شهری به اسم سالو داریم که هنوز عده ای از فاشیستها در آن باقی مانده اند و حکومتی منحصر به فرد راه انداخته اند . البته به جای عده بهتر است بگوییم 4 نفر مرد میانسال ! 4نفری که داستان فیلم حول محور آنها میچرخد . بدین صورت که 9 دختر و 9 پسر جوان را جهت ارضای نیازهای جنسی و تفریحات شخصی و گروهی خودشان جمع میکنند . این 4نفر برای حکومت خود قانونی تنظیم کرده اند و برای تحکیم رابطه شان ، دخترانشان را به همسری همدیگر درآورده اند .

      داستان فیلم از لحاظ روایی به 4 بخش تقسیم میشود ؛ ابتدا ورودی جهنم سپس حلقه جنون و بعد ازآن حلقه کثافت و نهایتا حلقه خون ! پازولینی به خوبی میداند که میخواهد چه را چگونه بگوید و از این لحاظ این فیلم بسار تحسی برانگیز است . بخشهای متوالی فیلم بگونه ای پیش میروند که مخاطب را به آرامی بدنبال خود میکشد و نیز ذهن او را آماده میسازد تا بتواند با صحنه هایی که قرار است میخکوب شود ، مواجه گردد . در ورودی جهنم متوجه میشویم که قتل بسیار پیش پا افتاده است ؛ پس چیزی که قرار است با آن روبرو شویم فراتر از مرگ است ؛ و این به منزله خوشامدگویی به جهنم است . با این تفاوت که کسانی مورد عزاب و شکنجه قرار میگیرند که گناهی مرتکب نشده اند و صرفا بازیچه و آلت لذت طلبی دیگران هستند .

      در آغاز فیلم 4 زن را بهمراه 4 مرد میبینیم که در انتخاب افراد و پیش رفتن امورات به آنها کمک میکنند . بعدا متوجه میشویم که اینها خود بدکاره هایی بوده اند که هرکدام بصورتی مبهم با یکی از آن 4نفر آشنا شده و به جمع آنان راه پیدا کرده است . در طول روزها دو نفر از این زنان داستانهایی از سرگذشت خود را تعریف میکنند که قرار است تحریک کننده و هوس برانگیز باشد . در طی تعریف این داستانها هر کدام از مردها تعدادی از دختر و پسرها را کاملا برهنه دور خود مینشانند و بعضا در همان جا با آنها اعمال جنسیشان را انجام میدهند . یکی از ایراداتی که من در این فیلم میبینم این است که نوع داستانهای تعریفی زنها اگرچه با بخشهای چهارگانه مرتبط است ، اما نقش خاصی در روند پیشرفت داستان ندارد و در کمک به ارکان مختلف فیلم بیهوده مینماید . زیرا نه تنها پرداخت خاصی از شخصیتها به ما نمیدهد بلکه یکنواختی آنها باعث میشود که مخاطب در همان اولین بار با چیز که در طی این سکانسها رخ میدهد آشنا شود و تکرار آن اضافی بنماید . شخصیتهای فرعی باید برای برجسته کردن یا پرداخت شخصیتهای اصلی بکار گرفته شوند ، درصورتی که نه تنها شخصیتهای فرعی ( 4 زن بدکاره ) بدرستی پرداخت نمیشوند ، بلکه پرداخت ناقصشان هم نقش خاصی در شناخت ما از شخصیتهای اصلی ایفا نمیکند .

      در کنار این افراد عده ای پسر جوان را میبینیم که بهمراه 4مرد و زن مسئول کنترل جوانان در دام افتاده هستند . اینها بنظر خود افرادی بوده اند که در دوره های پیشین از دایره خون جان سالم به در برده اند و مرتکب هیچ جرمی نشده اند . یعنی قوانین جاری را رعایت کرده اند . این افراد نشانگر این موضوع هستند که همواره در جامعه افرادی هستند که با طبقه حاکم همراه میشوند و برعلیه همنوعان خود که روزی خود نیز مثل آنها بوده اند ، از هیچ ظلم و توحشی سر باز نمیزنند .

       اگر بخواهم جزئیات را تک تک تشریح و راجع به هرکدام اظهار نظر کنم ، متن طولانی شده و از طاقت خواننده خارج میشود . لذا  سعی میکنم به مهمترین برداشتهای شخصی خود از این فیلم بپردازم .

       شخصیتهای این فیلم نماد افرادی هستند که هرکدام بصورت بسیار حادی دچار سادیسم هستند . سادیسمی که بهمراه تفکر فاشیستی شان راه را برای انجام هر عملی آزاد ساخته و از هیچ لحاظی خود را مقید به هیچ اصولی نمیدانند . تنها مواردی که بدان پایبند هستند قوانین خودشان است . پازولینی میخواهد این واقعیت را بیان کند که فاشیستها در راه لذتها و اهداف شخصی خود از هیچ توحشی سر باز نمیزنند . او برای نشان دادن این واقعیت به مخاطب و تفهیم کردن قبح مسئله هیچ راهی ندارد جز اینکه واقعیت را بشدت بزرگنمایی کند . زیرا واقعیت را اگر چنان که هست بیان کند ، تاثیرش بمراتب کمتر از اصل مقصود خواهد بود . پس اغراقهای زننده باعث میشود که مخاطب بیشتر به فکر فرو رود . اگرچه کسانی که این فیلم را توصیه میکردند همگی از آن بعنوان فیلمی حال بهم زن یاد میکردند ، ولی من در حین صحنه های اصطلاحا حال بهم زن به رفتار آن 4 مرد دقت میکردم ؛ زیرا این واقعیت را باید پذیرفت که همواره افرادی قربانی جنایتهای مشابه شده اند و در ستمی که به آنها اعمال میشود آگاهیم، ولی آنچه که در این فیلم بسیار بخوبی بیان و نشان داده میشود ، طرف جنایتکار مساله است . در این فیلم بجز در دایره خون ، در همه قسمتهای دیگر خود 4 نفر همه اعمالی که قربانیان را بدان وا میدارند بسیار با رضایت خاطر باهم انجام میدهند . یعنی با همدیگر لواط میکنند ، در اوج لذت مدفوعخواری میکنند و ... . در آخر فیلم میبینیم که هر کدام از 4نفر در اتاقی مشرف به حیاط مینشینند و بر روند شکنجه کردن و به قتل رساندن قربانیان نظارت کرده و در عین حال با دیدن این صحنه ها تحریک شده و لذت جنسی میبرند . 

       پازولینی سعی دارد نشان دهد در صورتی که فاشیستها عنان  کار را در دست داشته باشند به چه سمتی حرکت خواهند کرد و عرصه برای فعالیت چه افرادی باز خواهد شد . همین باعث شد که قبل از اکران سالو به طرز فجیعی جانش را از دست بدهد . این فیلم بسیار خلاقانه با استفاده از بتصویر کشیدن جنون و سادیسم 4 مرد میانسال و با اغراقهای شدید اما باورپذیر ، در کنار نشان دادن حد ناپذیری توحش و رذالت انسان بصورت درخور و شایسته ای فاشیسم را نیز مورد حمله قرار میدهد .

.

.

سپاس از توجهتان

__________________________________________

پ.ن :  بدلیل پیدا نکردن عکسهای مناسب از استفاده از عکسهای مورد دار خودداری کردم . امیدوارم که همین عکس اول قابل قبول مدیران محترم باشد . در صورتی که امکان پیش آمدن مشکل برای کافه هست ، خواهشمندم که خود عزیزان زحمت حذف کردن و قرار دادن تصویر دیگری را بکشند . چون بنده دیگر نمیتوانم تا مدتی به کافه برگردم و امکان ویرایشش را ندارم .

مدیر: عکس جایگزین شد.


Life Is Beautiful
۱۳۹۴/۷/۲۶ صبح ۰۵:۰۷
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : Keyser, Memento, کنتس پابرهنه, پیرمرد, حمید هامون, گاندولف, rahgozar_bineshan, خانم لمپرت, هانا اشمیت, سروان رنو, BATMAN, پیر چنگی, شرلوك, اسپونز, ژیگا ورتوف, ایـده آلـیـسـت, جو گیلیس, اشپیلمن, کمیسر نیمان, باربوسا
سروان رنو آفلاین
پلیس انجمن
******

ارسال ها: 2,255
تاریخ ثبت نام: ۱۳۸۸/۱/۲۶
اعتبار: 84


تشکرها : 11432
( 18965 تشکر در 1592 ارسال )
شماره ارسال: #15
RE: سینمای معنـــاگرا

(۱۳۹۴/۷/۲۵ صبح ۰۲:۲۳)گاندولف نوشته شده:  

شاید یکی دو تا از آثار این کارگردان بزرگ را دیده و شاید در دل چند فحش نثارش کرده باشید!!

دقیقا ::ok:

در عنفوان جوانی , فیلم مخمل آبی حضرت لینچ را به دلیل حضور ایزابلا روسلینی که از سلاله پاک اینگرید برگمن است تهیه نموده و پای تماشای آن نشستیم . بدبختانه یا شوربختانه ( هر کدام که عمق فاجعه را بیشتر نشان می دهد ) فیلم نه دوبله بود و نه زیرنویسی داشت. القصه اینقدر فیلم بی سر و ته بود که دوبار هم دیدیم اما چیزی حالیمان نشد.idont از قضا در آن زمان یک انجمن خوب سینمایی به نام فکسون FEXON وجود داشت که مدیر آن یکی از ارادتمندان دیوید لینچ بود ( هر جا هست سلامت باشد ) . خلاصه مطرح کردیم که شیخ ! این مخمل آبی چه بود ؟! جماعتی هم در تایید ما ریختند و کلی بد و بیراه نثار جناب لینچ نمودند اما آن دوست لینچ دوست ما کم نمی آورد و دائما از کارگردان مورد علاقه اش طرفداری می کرد و پیام های پشت هر یک از سکانس ها را برمی شمرد ! سرانجام  همه متفق القول به این نتیجه رسیدند که این کارگردان یه چیزیش می شود !و در پایان آن دوست فکسونی ما جمله زیر را درباره دیوید لینچ گفت که ما دست ها را بالا بردیم و عقب نشینی کردیم:

دیوید لینچ کارگردانی است که از فرط نبوغ , دیوانه شده است !

پی نوشت:  خدا به خیر کند. خبر رسیده که دیوید لینچ یک پروژه سینمایی با نام مزخرفات در دست دارد. آن فیلم های قبلی که نام درست حسابی داشتند آنگونه از آب در آمدند , وای به حال این یکی که اسمش هم مزخرفات است. :ccco

لینک خبر


رویاهای ما زندگی واقعی ما هستند .
۱۳۹۴/۷/۲۸ صبح ۱۲:۱۸
مشاهده وب سایت کاربر یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : Memento, کنتس پابرهنه, خانم لمپرت, BATMAN, اسکورپان شیردل, پیرمرد, واتسون, Princess Anne, جروشا, لو هارپر, ژیگا ورتوف, دزیره, ایـده آلـیـسـت, جو گیلیس, آلبرت کمپیون, حمید هامون, اشپیلمن, بیلی لو, باربوسا
هانا اشمیت آفلاین
مترسک فیلسوف
*

ارسال ها: 47
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۳/۴/۱۹
اعتبار: 25


تشکرها : 2244
( 785 تشکر در 36 ارسال )
شماره ارسال: #16
RE: سینمای معنـــاگرا

سلام به دوستان فرهیخته:heart:

بعد از مدتها ننوشتن ... خیلی سخته راجع به چیزی بنویسی که اعماق ذهنت رو دائم قلقلک بده .

چندی پیش دست بر قضا مطلع شدم یکی از دانشجوها پایان نامه اش در ارتباط با تارکوفسکی و هایدگر . از اونجا که بنده هم روی هایدگر کار میکنم و البته به سینما هم دلبستگی دارم . دعوت شدم به این جلسه دفاع . البته تا حالا دست نداده بود که به رغم علاقه ام به سینما معنا ، فیلمهای جناب تارکوفسکی رو هم ببینم . ضمن اینکه تا حالا هم در خودم جسارت نوشتن از این دست فیلمها رو ندیدم . چون واقعا درک این ژانر کار دشواریه . اما امشب میخوام دست کم تلاشم رو بکنم در بیان ما فی ضمیرم در خصوص فیلم زیبای نوستالژیا .که طی توفیق اجباری قبل از دفاع دیدم . فیلمی که اگر بگیم یه شعر بلند مصور ِ راه دوری نرفتیم .

بله به اعتقاد من نوستالژیا تجسم یک شعر بلند سیاست  . من نمیخوام یه تحلیل آکادمیک از این فیلم عرضه کنم یا اونچه رو که در جلسه دفاع شنیدم گزارش کنم ... نه فقط میخوام احساسم رو از تماشای این اثر گرانقدر با دوستان به اشتراک بزارم . در سرتاسر اثر یه حس رازآلودگی جریان داره . گویی که شما در مقام مخاطب به همراه سازنده ی شاعر مسلک فیلم در جستجوی گمشده ای هستید . گمشده ای که شاید گمشده ی انسان عصر مدرن است . سادگی ! چیزی که دیوانه تارکوفسکی که عجیب من را به یاد دیوانه نیچه انداخت ؛ در پایان انسان ها را بدان دعوت میکرد . پیامی که دریغ و درد بی پاسخ ماند .پیامی که همچون سمفونی نهم بتهوون و شعر شیلر که در کشاکش  عرضه آن پیام به صورت مقطع مقطع پخش میشد گویی که دیگر شنیداری ندارد .

وچهره نوستالژیک آن زن ... با موهای مواج طلایی ... و چشمان یخی بی روح ... که زنانگی اش را بی پروا عرضه میکرد ...

و کلام آخر : دیالوگهای اندک اما فکر شده ی فیلم که به شدت شما را غرق تفکر میکرد و سر آخر در جهالتتان رها می ساخت .

اینکه شعر ترجمه ناپذیر است مثل دیگر شاخه های هنر !

همین کلام برای مدتها در به در افکار مه آلود و گیج کننده شدن کافی است . درست مثل لوکیشن های رازآلود و غرق مه ... و آّب ! که همه جا جریان داشت چون انسان فلک زده عصر مدرن ... بی هدف ، مقهور بی معنایی ! به راستی به کدامین کوره راه سرازیر هستیم ؟ هیچ ، هیچ محض !

ارادتمند دوستان :lovve:

هانا ازاخترک فراموش شدهrrrr:ب 612


تنهایی خدای گونه استHuh
۱۳۹۴/۱۱/۳۰ عصر ۱۲:۵۳
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : Memento, آلبرت کمپیون, Papillon, جروشا, هستی گرا, کنتس پابرهنه, خانم لمپرت, تارا, حمید هامون, BATMAN, اسکورپان شیردل, Princess Anne, اشپیلمن, واتسون, جو گیلیس, فورست, زرد ابری, بیلی لو, مارک واتنی, پیرمرد, Emiliano, باربوسا
اکتورز آفلاین
مشتری همیشگی
***

ارسال ها: 381
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۱/۴/۲۱
اعتبار: 38


تشکرها : 2353
( 3928 تشکر در 189 ارسال )
شماره ارسال: #17
RE: سینمای معنـــاگرا

  در خواب دکتر ایزاک کاراکتر اصلی فیلم توت فرنگیهای وحشی ساختەی اینگمار برگمان عقربەهای ساعت پدیدار نمیشوند و همچنین در   دیالوگی از فیلم تلقین ساختەی کریستوفر نولان بە این موضوع اشارە   میشود کە : ما هرگز در خوابهایمان نمیدانیم ساعت چند است!         

         (وقتی هم اقدام بە دانستن کنیم از خواب بیدار میشویم)

  شاید این مطلق نباشد و باشند کسانی کە مستقیماً خواب ساعت دیدەاند  اما تا کنون بحثی در این مورد بە شکل معتبر مطرح نشدە است   و بیشتر بە نظریەی نخست معتقد هستند.

          ‌ 

   اما اینکە چرا در خواب فارغ از درک زمان هستیم هم خود موضوع جذاب و قابل تاملیست ؛ بنا بە درک قراردادی بودن زمان و اینکە شمارش اعداد(ساعت و روز شمار) در دوران حیات برای ما بە مرور و در مسیر رشد مفهوم میشود بستگی دارد و بلعکس در خواب روح ما از اهمیت این مفهوم جدا میشود و بر مسائل دیگری فکوس میکند همانگونە کە هیچگاە ابتدای خواب و چگونە در آن لوکیشن حضور یافتیم خیلی مهم نیست و این مقولە را واپس میزنیم تا بە اینکە اکنون چە کنیم بپردازیم.

در ارسالی از منصور عزیز در همین جستار ایشان مفصل بە چیستی زمان و مکان پرداختەاند و توضیحی در مورد نظریەی هاوکینگ دربارەی سیاە چالە را مثال زدەاند.

حال بسیاری مفاهیم جذاب دیگر نیز بدنبال این بحث شکل میگیرند از جملە اینکە در خواب چە کُدهایی بە خود میدهیم و سپس در بیداری چقدر بدنبال این کد ها و گاها فرا کدها میگردیم و یا میفهمیمشان.

برای مثال شاید بسیاری از ما در خواب زمان دقیق مرگ خود یا یکی از نزدیکانمان را روی یک آگهی ترحیم کە بە دیواری زدەاند را برای آنی دیدە باشیم ولی برآن تمرکز نکردە و در فضای بلوری خوابمان از آن گذشتیم.

اگر این مورد واقعا رخ دادەباشد پس چطور بە آن قسمت از خوابمان مجددا رجوع کنیم و آیا اصلا کنترل خواب مگر دست خودمان است؟ همچنین اگر قرار بر ناآگاهی ما از زمان در خواب سندیت دارد پس مگر میتوان تاریخ مذکور را تشخیص داد کە بە گذشتە مربوط میشود یا آیندە!؟(زمان حال در خواب گُنگ ترین بخش آن است چونکە ما در حقیقت درآن لحظە خواب هستیم).

بە ابتدای موضوع برگردیم: دکتر ایزاک خود را در انتظار مرگ میبیند و یا بیشتر ترس از مرگ روزمرگی و حتی خوابش را آشفتە کردەاست و مگر غیر این است کە خواب نوعی تجربەی نزدیک بە مرگ است؟

این خوابهای آشفتە در فیلمی کە طی دوازدە ساعت از زندگی مردی هفتاد و چند سالە را نمایش میدهند بە مرور دکتر ایزاک را دگرگون میکنند و در انتهای فیلم انگار پیرمرد اینبار آمادەتر از قبل است برای مردن.


در این درگە کە گە گە کــُــە کــَــە و کــَــە کــُــە شود ناگە / ز امروزت مشو غرە کە از فردا نەای آگە
۱۴۰۱/۱۱/۲۹ عصر ۰۴:۴۷
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : آرلینگتون, مارک واتنی, مورچه سیاه, پیرمرد, مراد بیگ, کوئیک, BATMAN, سروان رنو, Classic, باربوسا, کنتس پابرهنه
ارسال پاسخ