در مرگ یزدگرد، بارها و بارها کشته شدن پادشاه را به زبانهای گوناگون، با روایتهای غریب، مانوس و نامانوس همراه می شویم... یکی از تلخ ترین این روایات، آنجاییست که زن (سوسن تسلیمی) پادشاه می شود و روایتی از مرگ شاه شکل می گیرد که تحمل این ماجرا بس سخت است و دلخراش.... بارها در خلوت خود بر این تکۀ تلخ گریسته ام و به نویسندۀ کلام، آفرین گفته ام....
*****************************************
این روایت بیان می دارد، پادشاه گویی به انتهای کار رسیده و می کوشد خود به دست خویش سبب ساز مرگش شود، به شکلهای گوناگون سعی در تحقیر و تحریک آسیابان می کند تا خشم را در او بپروراند و خوی درندگی اش بیدار شود...
زن(سوسن تسلیمی اینجا به نقش پادشاه) – آسیابان (مهدی هاشمی به نقش خودش) – دختر (یاسمن آرامی به نقش خودش) – امین تارخ (سردار)
*************************************************************
آسیابان- (به پای زن می افتد) ای پادشاه مرا مزن؛ مرا ریشخند مردمان مکن! من مردی ام طاقت به سر شده؛ مبادا دست من برتو دراز شود؛ که در قلب من نیز سنگ آسیایی هست، و دستانم چون بکوبم به سنگینیِ سنگ خواهد شد! مرا بگذار. مرا رها کن.
زن- زبانت بریده باد و لبانت دوخته. چه پر می گویی و یاوه می بافی. نابخردِ نامردِ گجسته خودرا کنار بکش؛ راهم را نگیر! من تازه در این تاریکی دخترت را دیده ام که با همۀ رنجوری بدک نیست، و لبانش به رنگ تبرخون است؛ و در آغاز رسیدگی است. مرا به میوه های تن او مهمان کن!
آسیابان- ای پادشاه چه می گویی که من نمی فهمم؟
زن- اگر زبان مرا نمی فهمی زبان تازیانه را فهم خواهی کرد!
آسیابان- من می دانم؛ تو می خواهی مرا بیازمایی! تو وفای مرا می سنجی! در وفای من سخنی نیست، نیست! مرا از این که هستم خوارتر مکن! ای پادشاه بگذار تا زانوانت را ببوسم.
دختر- ای پادشاه او به زانو افتاده است؛ آیا بس نیست؟
زن- گفتی به زانو؟ هنوز سر به خاک ساییدن مانده است! به خاک بیفت و همانجا بمان تا من شرف به زیر کشیدن دخترت را به او بدهم.
دختر- (هراسان) از من چه می خواهی؟
زن- عناب و بادام، آمیخته با شکر و قند!
دختر- نه! (می گریزد) مرا برهان پدر. مرا برهان!
آسیابان- (گوشهایش را می گیرد) نه، نه، نه؛ این برای آزمودن من است؛ این همه نیست مگر برای آزمایش من!
زن- تو ای دختر خوب رُسته ای. زبان خوش دوست تر داری یا تازیانۀ مارپیکر؟
آسیابان- (چشمان خود را می گیرد) من خشمگین نمی شوم، نه؛ من خشمگین نمی شوم...
دختر- وای پدر... به دادم برس. دشنه زیر گلوی من است؛ به دادم برس!
سردار- داستانی از این شرم آورتر ساخته نشده. پادشاه ما به کنیزکی پست روی بنماید؟ او که در تیسفون سه هزار زن داشت، هریک خوبتر از دیگری؟
دختر- (از پس سنگ می آید) کاش کیسه ای آرد مانده بود که بر سر خود می ریختم تا سراسر سپید شوم. کاش چنین چیزی بود.
آسیابان- دخترم. دختر من چنین نبود. اینگونه خیره در کار خود. با نگاه مرده.
دختر- بالای تو بلند است، و پهنای تو دوشانه از من پهن تر. نیروی تو با پرهیز من آورد می کند؛ و من از روزنه اهریمن را می نگرم که بر اسب خاکستری اش دور می شود...
آسیابان- نه، نه، دخترم اینگونه نبود. او می خواست وفای مرا بیازماید. دست برداشتن به روی پادشاه-این گناه دوزخی!- و من به آن دست نبردم. و اینک دوزخی از آن سهماگین تر از درون می سوزاندم. ای رگها، این رود جوشان چیست در شما جاری؟ این شورش که در دل من جا گرفته است؟ من اورا می کشم؛ آری، در دل من سنگ آسیایی هست!
(روی جسد می افتد و می زند.)
زن- (بی چهرک) زبانت ببرد! (به آسیابان) دشنه را سخت تر بزن!
آسیابان- (همچنان می زند) اورا می کشم؛ دوبار، سه بار، چهاربار...
زن- بزن! بزن!
آسیابان- (نفس زنان دست می کشد) من اورا کشتم؛ آری، و شادمانم...
-----------------------------------------------------------------------------------------------
--------------------------------------------------------------------------------------------
دو عکس از کودکی های سوسن تسلیمی:
بامهر... بانو