[-]
جعبه پيام
» <مارک واتنی> رابرت عزیز و گرامی ... این بزرگواری و حسن نیت شماست. دوستان بسیاری هم در کافه، قبلا کارتون و سریال های زیادی رو قرار داده اند که جا داره ازشون تشکر کنم.
» <مارک واتنی> دانلود کارتون جذاب " فردی مورچه سیاه " دوبله فارسی و کامل : https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...7#pid45437
» <Kathy Day> جناب اﻟﻜﺘﺮﻭﭘﻴﺎﻧﻴﺴﺖ از شما بسیار ممنونم...
» <مارک واتنی> خواهش می کنم بتمن عزیز
» <BATMANhttps://www.aparat.com/v/XI0kt
» <BATMANhttps://www.doostihaa.com/post/tag/%D8%A...kanon-2021
» <BATMANhttps://www.aparat.com/v/pFib3
» <BATMAN> با تشکر از مارک واتنی عزیز/ نسخه های سینمایی بامزی هم منتشر شدن/ بامزی تو سوئد خیلی محبوبه، از گذشته تا به امروز ازین شخصیت انیمیشن تولید میشه
» <مارک واتنی> ارادت شارینگهام عزیز
» <شارینگهام> درود بر همه ی دوستان ، سپاس از مارک واتنی عزیز
Refresh پيام :


ارسال پاسخ 
 
رتبه موضوع
  • 10 رای - 3.5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دوبلورهای بازیگران قدیمی ایران
نویسنده پیام
بانو آفلاین
مدیر داخلی
*****

ارسال ها: 197
تاریخ ثبت نام: ۱۳۸۸/۵/۳۱
اعتبار: 63


تشکرها : 7909
( 3540 تشکر در 125 ارسال )
شماره ارسال: #51
دوبلورهای بازیگران قدیمی ایران

سال قبل... از یکی از دوستان خوب کافه واترلوی گرامی، نمونه صدایی از مرحوم رامین فرزاد (غلامرضا لبخندی) خواستم، ایشان دردست نداشتند اما بزرگوارانه مطلبی هدیه نمودند که شیرینی خواندنش هنوز با من است... مطلبیست به قلم آقای محمد ابراهیمیان . برای وفاداری به متن و حفظ زیباییهای نوشته، عینا آنرا در اینجا قرار می دهم... گفتن از رامین فرزاد، که نسلی از دوستداران رادیو، قصه های شبشان را با صدای او، ابراهیم زاده، علیمحمدی، صدرالدین شجره، اکبر مشکین، پرویز بهرام و...شنیده اند، که نوشته های ابر نویسندگان آن زمان را باید حتما یا ایشان یا سبکتکین سالور و یا صدرالدین شجره برای داستان شب تنظیم می کردند تا بری از هرگونه ایراد از آب در بیاید، کار قلم من نیست که حتی لذت شنیدن صدایش را هم برای یکبار تجربه نکردم........

-------------------------------------------------

رامین فرزاد ، جاویدان صدای سوخته  

  نویسنده : محمد ابراهیمیان

رامین فرزاد

درست به خاطر ندارم چه سالی بود که نخستین بار صدای گرم و بی‌همتای رامین فرزاد را از داستان‌های شب شنیدم . چهل؟ چهل و یک یا چهل و دو ؟ در هر حال در دوره ی دبیرستان بودم ؛ اول یا دوم دبیرستان . سال‌هایی که اوج درخشندگی سینمای رمانتیک بود. دوره ی شعرهای رمانتیک ؛ داستان‌های رمانتیک.

شعر فریدون توللی، فریدون مشیری، کارو، مهدی حمیدی شیرازی با چامه ی  مرگ قو، نصرت رحمانی ، ننه دریا و پریای احمد شاملو . دوره ی قصه‌های ارونقی کرمانی، سبکتین سالور و امیر عشیری .

سینمای رمانتیک جیمز دین، شرق بهشت، شورش بی‌دلیل، غول و الیا کازان، مارلون براندو و زنده باد زاپاتا... خدای بزرگ ! ... زاپاتا ! فیلم باشکوهی در معنا و ساختار با آن سیاه و سفید درخشان. آن کپه های ابر خیال‌انگیز . آن کلاه‌های مکزیکی و ساطورها و آن فصل در یاد ماندنی سمفونی سنگ بر سنگ . فیلم در اوج انقلابی گری،  یک رومانس خیال‌انگیز بود.

درست شبیه زمان کودکی، دسته‌ای دهقان پارتیزان پابرهنه که از جور آنتونی کویین ، برادر زاپاتای به قدرت رسیده ، و ستم دیگر کارگزاران انقلاب به ستوه آمده بودند، به شکایت به مرکز قدرت آمده بودند . در میان آنان، دهقان آفتاب سوخته ی بلند بالایی با آن سبیل و کلاه مکزیکی به اعتراض جمله‌ای گفت که بر زاپاتای بر سریر نشسته گران آمد:

 "تو اسمت چیه؟"

 "مانوئل."

"چی ؟"

"مانوئل ، مانوئل رودریگویز ".

فاصله ی ستمگری تا انقلابی گری، تنها به یک چرخش خودنویس بسته بود.

زاپاتا به لیست اسامی نگاه کرد و دور اسم مانوئل رودریگویز را قلم کشید.

لحظه‌ای ایستاد و به روزی اندیشید که خود پیشاپیش دهقانان دیگر ، پیش از پیروزی، رو در روی ژنرال ایستاده بود و ژنرال با خشم و غضب پرسیده بود :

"تو اسمت چیه؟"

"زاپاتا... امیلیانو زاپاتا".

ناگهان گویی دریای ساکن وجودش به تلاطم افتاده باشد، با عصبیت تمام ، نام رودیگویز را خط خطی کرد ، بی‌محابا و مصمم به سوی دیوار مقابل که تفنگ و قطار فشنگش آویخته بود پیش رفت ؛ تفنگ را به دست گرفت و قطار فشنگ را به شانه انداخت و به سوی دهقانان پیش آمد.

"بریم!"

و بدین سان استوره ی کناره‌گیری از قدرت به خاطر حفظ شرف انقلابی گری به پرواز درآمد. این نخستین مرد انقلابی است که بعد از نشستن بر سریر قدرت، به خاطر گریز از فساد آن، و حفظ مشرب انقلابی ، قدرت را کنار می‌گذارد و یک بار دیگر به جریان مواج ستم دیده می‌پیوندد تا در پایان وقتی که به خدعه و نیرنگ با شلیک هزاران گلوله از پای درمی‌آید، دهقانان مرگ او را حتی با دیدن نعش زیبایش که چون سرند ، سوراخ سوراخ شده بود، افسانه بپندارند و زنده ی او را بر فراز کوهستان در هیات اسب سفیدش ببینند.

و آن مرد که به جای آن دهقان ستم دیده سخن می‌گفت، رامین فرزاد بود. «نقشی بسیار کوچک برای هنرپیشه‌ای بسیار بزرگ».

مارلون براندو در زنده باد زاپاتا

سال 39 یا 40 بود. درست به خاطر ندارم. چهارده بار زاپاتا را به خاطر زاپاتا، الیا کازان، مارلون براندو و پارتیزان‌های کلاه بزرگ و ساطور به دست مکزیکی و... رامین فرزاد دیدم تا چهارده بار آن یکی دو جمله سخن گفتن با فرهنگ او را بشنوم. بسیاری از شیفتگان فیلم زاپاتا شاید هنوز ندانند که آن «دوبلور» که بود؟ اما صدای رامین فرزاد آن قدر در کودکی من و در روح و روانم موج انداخته بود که در آن سالن تاریک، صدای گرم او را بشناسم و بر زانوی همکلاسی‌ام که به اتفاق از پنجره ی طبقه ی دوم مدرسه به خاطر دیدن زاپاتا خود را به حیاط مدرسه پرتاب کرده بودیم، چنگ بزنم و بگویم «غلام! رامین فرزاد است !» چهارده ساله بودم.

درست ساعت ده شب، هر شب، رادیو،  مونس جان ما بود. پدرم یک رادیو به نام کیوبا خریده بود. هنوز آن را دارم. مبله بود و با چهارپایه . در طبقه ی‌ زیرین، گرامافون داشت که صفحات داریوش رفیعی را با آن می‌شنیدیم. بالا ، رادیو قرار داشت که پدرم پکن و قاهره را با آن می‌گرفت. از حیاط که وارد می‌شد، همانجا داد می‌زد :

"پکن، پکن، قاهره، قاهره."

پکن و قاهره آن زمان، کار بی‌بی‌سی و بغداد سال‌های بعد را می‌کرد. جنگ سلیقه‌ای میان پدر و من آغاز می‌شد. او می‌خواست به پکن و قاهره گوش کند و من می‌خواستم داستان‌های شب را بشنوم.

پدر برنده و من بازنده بودم. چهار کوچه آن سوتر، عمه ستاره‌ ام مثل یک مهربانو ، هر شب درست سر ساعت 10 انتظار مرا می‌کشید تا بروم و او صمیمانه مرا بپذیرد تا داستان‌های شب را از رادیوی او گوش کنم. داستان دنباله‌دار فاجعه ی رمضان را هم که هوشنگ بشیرنژاد کارگردانی می‌کرد و در ایام ماه رمضان احتمالاً از رادیوی نیروی هوایی پخش می‌شد از رادیوی او می‌شنیدم ؛ با صدای رامین فرزاد ؛ صدایش، ‌همه ی زندگی من بود.

صدا ، صدا ، صدا... رادیو ، داستان‌های شب . آن موزیک پیش درآمد خاطره‌انگیز و صدای مانی... و نمایشنامه ای نوشته یا ترجمه ی حسن شهباز ... هنرنمایی سارنگ ، اکبر مشکین، نصرت‌الله محتشم، توران مهرزاد، شمسی فضل‌اللهی، عباس مصدق، مسعود تاجبخش و دیگران... و رادیو 2، بیژن مفید، ایرج گرگین و رامین فرزاد... و موش‌ها و آدم‌های جان اشتاین بک .

تابستان یا پاییز 46 بود یا 47 دانشجوی دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران بودم. از میدان فردوسی به طرف دانشگاه تهران می‌رفتم که درخیابان شانزده آذر امروز که آن زمان 21 آذر بود ، سوار اتوبوس کوی دانشگاه شوم تا به امیرآباد بروم .

درست نبش خیابان ویلا (شهید نجات الهی) یک دکه ی روزنامه‌‌فروشی بود که مجلات و کتاب‌های قدیمی و خارجی را بر روی بساط پهن می‌کرد. ایستادم که مجلات خارجی را تماشا کنم و اگر کتاب ارزشمندی دیدم ، بخرم . نشستم تا کتابی بردارم ؛ " پنجاه قصه ی بزرگ، از پنجاه نویسنده ی‌ نامدار" . از نسل او.هنری ، موپاسان و دیگران ... که ناگهان یک جفت پای بزرگ در دمپایی توجهم را جلب کرد. پاها از پاهای من بزرگتر بودند . من 44 می‌پوشیدم ؛ پس آن پاها باید 48 باشند ! آن مرد از بالای سرم کتاب ها را زیر و رو می کرد . خواستم کنار بکشم و کتاب را به فروشنده نشان بدهم و بگویم چند است که چشمانم به چهره ی مرد افتاد .

"ببخشید شما آقای رامین فرزاد هستید؟!"

 قلبم به شدت می‌زد و داشت سینه‌ام را می ترکاند .

"ای...."

" هستید یا نیستید؟ شما رامین فرزاد هستید؟"

درباره ی او بارها در مجلات هفتگی مطالبی خوانده بودم که هر از چندگاه به خاطر اعتیادش دست به خودکشی می زد و در بیمارستانی بستری می‌شد و نجات می‌یافت.

" من دانشجوی دانشکده ی ادبیات هستم."

" آه چه عالی! موافقید کمی قدم بزنیم؟"

قدم زدن با رامین فرزاد در خیابان شاهرضا ، این رویای دست نیافتنی داشت جامه ی عمل می‌پوشید. گویی همه ی گذرندگان می‌دانستند که او جاودانه صدای زندگی من است ، اما نمی‌دانستند که  رامین فرزاد است .

حوالی چهارراه ولی‌عصر امروز مقابل پارک دانشجو یک گالری نقاشی بود ؛ اسمش در خاطرم نمانده است که همان روز نمایشگاهی از آثار یک نقاش شهره بر پا بود.

" موافقید کمی به این تابلوها خیره شویم؟!"

او گفت:

" حوصله دیدن همه ی تابلو ها را ندارم . بهتر نیست برویم؟ حالم از دیدن این تابلوهای بی‌معنی به هم می‌خورد."

از چهارراه ولیعصر گذشتیم. از کنار نرده‌های پارک دانشجو به نزدیکی آندره رسیدیم. یک قنادی خوب آنجا بود. پشت ویترین،  شیرینی تر و نان خامه‌ای، گذاشته بود .

گفت:

" دلم شیرینی می‌خواهد."

" از کدوم‌هاشون؟"

" خامه‌ای باشه بهتره."

"لطفاً چند تا خامه‌ای آقا."

" چندتا؟"

" بدید ! ده تا بدید! "

او در پیاده‌رو ایستاده بود و من با ده تا نان خامه‌ای روی یک ورقه مقوا سر رسیدم.

" اوه این که خیلی زیاد است."

" می‌خوریم."

خوردیم و راه افتادیم. گفت :

" پس مسعود چم آسمانی را می‌شناسید؟"

" مسعود چم آسمانی؟ رفیق عزیز من است. دانشجوی هنر است! او هم در ساختمان هفت است."

ساختمان هفت در بین ساختمان‌های کوی دانشگاه، سرآمد بود. چون هر شب آنجا غلغله‌ای به پا می‌کردیم و دانشجویان ساختمان‌های دیگر ، در محوطه ی ما جمع می‌شدند. ما مامور پخش اعلامیه‌های دانشجویی و سُراندان آنها از درز اتاق‌ها بودیم که با موزاییک کف راهرو ، فاصله ی اندکی داشت. طرح سنگ‌باران اتومبیل حامل نیکسون هم که از بزرگراه می‌گذشت، همانجا ریخته شد.

همه ی آتش‌ها زیر سر بچه‌های دانشکده ی فنی بود که اغلب در ساختمان قدیمی شماره 2 ساکن بودند. در ساختمان هفت ، دانشجوی انقلابی به نسبت سایر ساختمان‌ها کم بود و اغلب دانشجوی دانشکده ی ادبیات بودیم.

تا چهارراه ولیعصر که به سه راه شاه معروف بود ، قدم زنان رفتیم. چه اهمیتی داشت یک جوان شهرستانی تر و تازه و تمیز که واکس کفش‌هایش چشم‌ها را خیره می‌‌‌کرد، با یک قلندر که او هم یکی دو کتاب زیر بغل داشت تعجب و شگفتی گذرندگان را برمی‌انگیخت. آنها که نمی‌دانستند، او رامین فرزاد است. من هنوز قلبم به شدت می‌زد و از این که با رامین فرزاد دوست شده بودم در پوست خود نمی‌گنجیدم. کافی بود گریه‌هایم را برای آخر شب بگذارم و بروم پشت زورخانه‌ی کوی و پیش از آن که وارد گود شوم تا کباده‌ ای بکشم، چرخی بزنم یا میلی بگردانم، از ته دل بگریم و زمانی به خود بیایم که پهلوان‌های کوی، شاداب و سرزنده از زورخانه خارج شوند و بگویند "اینجا چرا نشسته‌ای؟ چشمهایت چرا سرخ شده‌اند؟" و من به آنها بگویم "دلم می‌خواهد فریاد کنم ."

" شما پول دارید یه خرده به من بدهید؟"

سی تا چهل تومان پول داشتم. به پنجاه تومان نمی‌رسید و یک هفته‌ی دیگر مانده بود که با آن خودم را به آخر برج برسانم.

با دستپاچگی فراوان و اشتیاق زیاد ، دست در جیب کردم و یک اسکناس بیست تومانی به او دادم.

" اوه. این خیلی زیاده."

" نه! زیاد نیست."

" آخه شما خودتان..."

" دارم ؛ به اندازه ی کافی دارم."

" پس من به کوی دانشگاه زنگ می‌زنم. برایتان پیغام می‌گذارم. اگر توانستید بیایید یکدیگر را ببینیم. یک تئاتر یا یک سینما... شاید رفتیم در کافه فیروز نشستیم... من البته حمام خواهم رفت و لباسی بهتر از این خواهم پوشید ! "

                                                ****

 کافه فیروز پاتوق کسانی بود که فکر می‌کردند دنیا به آخر رسیده است و آنجا آخر خط است. هرویین برای خود اسم و رسمی داشت. داریوش رفیعی از هرویین مرده بود، هروئینی بود و اکبر مشکین که وقار و معرفت او بیداد می‌کرد و یک پارچه فرهنگ بود، او هم.

یک روز وقتی که محصل ششم ابتدایی بودم ، از آموزگارم پرسیدم : "چرا همه‌ی هنرپیشه‌ها سرطان می‌گیرند؟" خندید و گفت: "خیلی‌ها سرطان می‌گیرند ، اما چون هنرپیشه‌ها مشهورترند، روزنامه‌ها سرطان آنها را می‌نویسند . "  این زمانی بود که کرنل وایلد یا شاید جف چندلر از دست سرطان مرده بود.

سلطان‌پور قدغن کرد که من دیگر به کافه فیروز بروم و گرنه پوست مرا خواهد کند ، حتی اگر با امیر پرویز پویان باشد.

ما نمی‌دانستیم که امیر پرویز پویان چریک است. کی می‌توانست فکر کند که آن جوان آرام که به سختی به سخن می‌آمد، آن چنان شهرت خواهد یافت که بعدها، عکس او و هشت نفر دیگر از رفقایش را روی دیوار بستنی‌فروشی بهشت ژاله در میدان ژاله ببینیم که “Wanted” شده‌اند. امیر پرویز پویان همیشه در انجمن تئاتر ایران پیش ما بود و تمرین را می ‌دید.

تمرین نمایش دشمن مردم اثر ایبسن را که در آن ساختمان دربست قدیمی در کوچه‌ای بن بست در خیابان قوام السلطنه اجاره کرده بودیم و وقتی تمرین تمام می‌شد و بچه‌ها می‌رفتند با پویان قدم زنان به خیابان نادری می‌رفتیم و در کافه نادری می‌نشستیم.

کمی آن طرف‌تر از کافه فیروز، برادر پویان آن سال‌ها که من خبرنگاری جوان بودم، آرام‌ترین چهره ی تحریریه‌ی روزنامه‌ی اطلاعات بود. رامین فرزاد هم می‌آمد. یک روز که دنبال یک بازیگر برای ایفای نقش سردبیر بودیم، من رامین را به سعید پیشنهاد کردم حالش خوب شده بود و مشکل را موقتاً کنار گذاشته بود و می‌توانست سرپا باشد. سعید خندید و گفت: "می‌خواهی همه‌ی سالن به صدای رامین فرزاد گوش کنند یا حرف‌های ما را بشنوند؟! "

بعد از اتمام تمرینات و صرف نان بربری داغ و پنیر و انگور، همه‌ی بچه‌ها به خانه‌هایشان می‌رفتند. من در کوی دانشگاه زندگی می کردم و خانواده‌ای در تهران نداشتم که نگرانم باشند یا انتظار بکشند. پس بعضی شب‌ها که امیر پرویز در تهران بود، همان جا در محل تمرین که من کلید دارش بودم، می‌خوابیدیم. من با وجود تنومندی، نصف رامین فرزاد بودم . امیر پرویز نصف من بود و همیشه یک کیف بزرگ داشت که از بالا باز می‌شد و همیشه پر بود. یک روز پرسیدم:

" پرویز در این کیف چه داری؟"

 گفت : "‌کتاب. می‌خواهی چه داشته باشم؟"

معنای دیگرش این بود که دیگر از این سوال‌ها نکن. من حتی به اندازه‌ی یک سر سوزن شک نمی‌کردم که ممکن است او چریک باشد. اما چرا جزوه‌ی انقلاب در انقلاب رژی دبره و مانیفست مارکس را  به من داد که بخوانم ؟ ... شبحی سراسر اروپا را فرا می‌گیرد . 

"پرویز! این شبح کیست یا چیست که سراسر اروپا را فرا گرفته است؟ "

پرویز پویان وقتی عینک ته‌استکانی به شدت ذره‌بینی‌اش را برمی‌داشت، چشم‌هایش حالت خاصی می‌گرفت. مثل این بود که طرف مقابل را تار می‌بیند. من داشتم مثل همیشه در گوشه‌ی آن اتاق بزرگ که به  سالن بیشتر شبیه بود ، روی چراغ ، املت درست می‌کردم که با بربری تازه، شام شب کنیم. با کمی تندخویی گفت:

" تو مگر فلسفه نمی‌خوانی؟"

"چرا فلسفه هم می‌خوانم."

" استادان تو کی‌ها هستند؟"

" دکتر صدیقی جامعه‌شناسی درس می‌دهد. دکتر سیدحسین نصر فلسفه ی اسلامی تدریس می‌کند. دکتر علیمراد داوودی به ما فلسفه ی غرب می‌گوید و با دکتر محمد خوانساری منطق داریم."

" هنوز در فلسفه‌ی یونانید؟"

" نه به فلاسفه‌ی جدید هم رسیده‌ایم."

" به هگل و مارکس هم؟"

" هگل را خواندیم. ماتریالیسم دیالکتیک، دینامیسم تاریخ و..."

"مارکس چطور؟"

"درباره‌ی مارکس فقط دکتر نظامی سخن گفت."

"این شبح، همان است که در آغاز مانیفست آمده ؛ کمونیسم است ."

 در آن حال و هوا هر کس آزاد بود، هر بلایی می‌خواهد سر خودش بیاورد. برود چریک کافه فیروز شود ، بغل دست محمد آستیم بنشیند و در فلسفه ی‌ پوچی غرق شود.

دشنه‌یی بر دارد و پیاپی به خود ضربه بزند و زمین و زمان را تحقیر کند. به ژان‌ژنه، آدامف، بکت، کوکتو و آرابال عشق بورزد ، در عین حال با حلاج و عین القضات و سهروردی هم حال کند. بیست و چهار لیوان چای در طول روز با لیموترش تازه بخورد و بعد اگر خواست سری به کافه سلمان بزند. تازه‌ترین شعرهای نصرت رحمانی و نادر نادرپور را بشنود یا برود در بهارستان و باغ سپهسالار دوا فروش‌ها را پیدا کند و به جمع رامین فرزادها بپیوندد. رامین بعدها برای من تعریف کرد نخستین بار که با این متاع آشنا شد از طریق یکی از دوستان بود. آنها از اصفهان به تهران آمدند . در خیابان شاه‌آباد گشتند. جلوی کاباره لوکولوس ایستادند ، تا جوانی تلوتلوخوران خودش را به آنها نشان دهد و یکراست بروند خیابان باغ سپهسالار و از ازدحام و شلوغی بگذرند و به یک کوچه ی خلوت بپیچند و او چند بسته در کف آن دوست بسراند و چند اسکناس بگیرد و مثل ماهی در بین جمعیت گم شود و آنها ته همان کوچه در فرورفتگی یک خانه ی قدیمی، عرش را سیر کنند. رامین می‌گفت: نخستین بار بود که سفیدک را آنجا تجربه کردم.

استعدادی که می‌توانست در عرصه ی شعر، قصه، ترجمه و بازیگری غوغا کند ، با همین تجربه خود را فدا کرد. ماه‌ها گذشت و من یک بار دیگر رامین را گم کردم. یک شب در خیابان استانبول به طرف بهارستان می‌رفتم تا از آنجا به میدان بروجردی بروم. در راسته ی ماهی‌فروش‌ها،‌ رامین را با همان وضعیت دیدم. آن بار به طرف میدان راه‌آهن و گمرک می‌رفت و این بار به سمت بهارستان و سرچشمه . تازه از زندان آزاد شده بود. گفتم : "شب را کجا خواهی رفت؟ " گفت : "نمی‌دانم " و به این ترتیب بود که با من به میدان بروجردی آمد و شش ماه در کنارم بود . منوچهر آتشی خوب به خاطر داشت . چون آن زمان بر مبنای شعر زیبا و فناناپذیر او از کتاب آواز خاک نمایشنامه‌ای نوشته بودم که قرار بود در دانشگاه تهران اجرا کنیم. پرده با شیهه‌ی اسب باز می‌شد که توقیف شد. آتشی می‌آمد و به نمایشی که بر مبنای شعر او نوشته بودم گوش می‌کرد و لذت می‌برد و راهنمایی می‌کرد. رامین کم کم حال بهتری می‌یافت و رادیو مثل همیشه و برای چندمین بار آغوش خود را به روی این استعداد شگفت‌انگیز و آن صدای خیال‌انگیز می‌گشود. در میدان بروجردی می‌ایستادیم و رامین به تاکسی‌ها می‌گفت:

" میدان ارک"

من می‌گفتم: دانشگاه.

رامین، روز به روز اوضاع و احوال بهتری می‌یافت و موقعیت متزلزل خود را یک بار دیگر برای چندمین بار به حمایت دوستانش در رادیو به دست می‌آورد (آغوش رادیو همیشه به روی رامین فرزاد باز بود. چه قبل و چه بعد از انقلاب) . حوالی سال 65 یا بیشتر می‌خواست خود را بازخرید کند. یکی از مدیران رادیو، یادم نیست شاید آقای کدخدا زاده گفته بود محال است. سرانجام او را بازنشسته کردند که یک حقوق مستمر داشته باشد. می‌دانستند پول بازخرید را جیرینگی خواهد خورد. بعد هم که هر وقت سر پا بود ، کار برای او فراوان بود.

از چپ : محمد ابراهيميان و رامين فرزاد ـ بهمن 1363

 سال 48 و 49 به سرعت برق گذشت. من، همانجا در میدان بروجردی در چشم به هم زدنی پای سفره ی عقد نشستم و دیدم که رامین فرزاد ، بغل دست من نشسته است. سمت دیگرم فریدون گیلانی ایستاده بود. شاعر و روزنامه‌نگاری که او هم یک چند خودزنی می‌کرد. همسر او، که خواهر معنوی‌ام بود و خانم سلطان‌پور که مادر و آموزگار اخلاقی همه‌ی ما بود ، برای من به خواستگاری رفتند.

عبدالکریم اصفهانی هم بود. دوست صمیمی و همکلاسی‌ام در دانشکده ی ادبیات. عبدالکریم اصفهانی، کرمانی بود. یک آدم تکرارناشدنی که صدای همه‌ی عالم را تقلید می‌کرد بی‌آن که مو بزند، اما نمی‌توانست صدای رامین فرزاد را تقلید کند.

می‌گفت: " نمی‌شود ! این یکی نمی‌شود ! یک صدای خاص است."  در آن واحد به جای همه هنرپیشگان و گویندگان رادیو صحبت می‌کرد. بی‌آن که کسی تصور کند که خود طرف نیست. عبدالکریم اصفهانی در یک خانواده مذهبی به دنیا آمده بود. پدرش ـ آقاجلال ـ روی او تاثیر فراوانی داشت. من هرگز ندیدم که نمازش ترک شود. بهترین ادکلن‌ها را می‌زد. بهترین لباس‌ها را می‌پوشید و خوش‌رنگ‌ترین مینی‌ماینرها را سوار می‌شد.

مردم را از خنده روده بر می‌کرد و صبح روز جمعه ، یک ایران را در پای رادیو می‌نشاند. از استعدادش همین قدر بگویم که بیست کلمه را ، از هر نوع با هر اختلاف معنایی و ظاهری ، یک بار برای او می‌خواندید، بی‌آن که حتی یک اشتباه کند، بلافاصله هر بیست کلمه را به ردیف تحویل می‌داد و اگر هم می‌پرسیدند کلمه ‌ی هفدهم چه بود، می‌گفت. با این نبوع، قادر نبود صدای رامین را تقلید کند. اصفهانی برای من تعریف کرد که برای این موضوع "کلیدی" دارد. اگر ده نفر هر یک، بیست کلمه ی جداگانه انتخاب می‌کردند، او بی‌کم و کاست، همه را تکرار می‌کرد. نزدیک چهل سال است که از او بی‌خبرم ؛ پنجاه تا هشتاد و نه . سرانجام به خاطر باورهای مذهبی و به توصیه‌ ی حضرت آقای کرمان، همان سالها ناگهان همه چیز را بوسید و کنار گذاشت و رفت در گمنامی زندگی کرد. نه سیگار می‌کشید و نه گرد مسکرات می‌گشت ؛ در حالی که بیشتر از رامین در معرض خطرات و تعارفات بود. اما هرگز هیچ کس جرات نداشت او را به چیزی دعوت کند.

نسل غریبی بودیم. هر کس می‌توانست بسته به استعدادش در هر زمینه‌ای بشکفد. نابود شدن و آباد شدن دست خود انسان است.

یک بعد ازظهر كه سوار بر تاكسی از خيابان لشكر می گذشتم ، دیدم آقایی با کت و شلوار شیک در پیاده‌رو با یک خانم قدم می‌زنند و پیداست که به سمت منزل می‌روند. از کنار آنها گذشتم، ناگهان متوجه شدم، آه خدایا این که رامین فرزاد است ! یک پارچه آقا !

رامین فرزاد وقتی خوب بود و سالم بود ، نظیر نداشت ؛ در ادب، نزاکت، رفتار، کردار، گفتار، سواد و فرهنگ هیچ کس به گردش نمی‌رسید. کلید این کشف در دست هما بود. شاهزاده خانمی از ماه....

اوایل سال 60 یا 61 محمد آستیم با عبدالله غیابی و عباس نعلبندیان به کتابفروشی من می‌آمدند. در چهارراه کالج، انتشارات رودکی و بعد آستیم هر روز تنها می‌آمد و ساعات شگفت‌انگیزی برای من رقم می‌زد.

می‌رفتیم ناهار می‌خوردیم. انگار همه ‌ی فلسفه های دور و نزدیک را در کاسه‌ ای ریخته بود و لاجرعه سرکشیده بود ؛ می‌درخشید و به سرعت افول می‌کرد .

در همان کتابفروشی بودم که یک روز تلفن زنگ زد . گوشی را برداشتم. رامین فرزاد بود.

" نمی‌خواهی به رفیقت تبریک بگویی درویش؟ "

" چی شده ، باز هم در دانشگاه قبول شدی؟! "

 رامین هر از چندگاه و هر وقت اراده می‌کرد در کنکور دانشگاه تهران شرکت می‌کرد و در هر رشته‌ای که می‌خواست قبول می‌شد. یکی دو سال دانشجوی ممتاز دانشگاه می‌شد و بعد ناگهان همه چیز را رها می‌کرد .

" دخترم به دنیا اومده ! "

 توکا به دنیا آمده بود. یک کندوی عسل واقعی. پیش از به دنیا آمدن او، رامین و هما ، مزدک مرا که تازه به دنیا آمده بود، بو می‌کشیدند و عاشقانه و مدام در آغوش می‌گرفتند. می‌گفتم خدایا چراغ این جفت خوشبخت را به شعله‌ ی گرمی روشن کن و کرد. تا توکا به دنیا بیاید رامین خوب بود. خیلی خوب بود. چند سال گذشت پشت همین دانشگاه تهران،‌ هما آپارتمانی خرید. با سلیقه و شیک و فوق العاده. افسانه ی پیاده‌روها، سامان ‌گرفت و رامین فرزاد صاحب کتابخانه‌ای شد کم نظیر . سالها گذشت و خانه را تبدیل به احسن کردند. در کوچه ی باغ‌وحش، آپارتمانی شیکتر و بزرگتر که همه ی لوازمش از آغاز تا انجام آمریکایی بود و رفیق عزیز من غرق در خوشبختی شد. هما به معنای واقعی کلمه زن بود. مادر بود. رفیق بود و برای او پا بود.

یک تنه در مقابل یک جریان ایستاد و گفت " من این مرد را به راه می‌آورم" اما ...

اما این پسر تخس اصلاح‌ناپذیر ، باز فیلش یاد هندوستان کرد . روز به روز کتابخانه ی رامین لاغر و لاغرتر و خودش زار و زارتر می‌شد. درد پا به شدت آزارش می‌داد و همیشه ی روزگار در کار پانسمان پا بود.

رامین را به خاطر درد پاهایش به پزشک بردم. چهل و سه سال داشت و چیزی حدود ده سال از من بزرگتر بود. روی برگه ی خلاصه پرونده بیمارش نوشتند :

c.c"  علت مراجعه: درد قسمت قدامی داخلی مچ پای راست.

I.p: تغییر رنگ هر دو مچ پا از حدود 8-7 سال پیش شروع شده که حدود یک ماه پیش درد شدید در قسمت قدامی داخل مچ پای راست به خصوص در هنگام حرکت و حتی ایستادن و به دنبال آن زخمهای تروفیک در سطح داخلی پا شروع شده بود و این درد با مسکن تسکین پیدا می‌کرده است.

بیمار سابقه دیابت،‌ فشار خون و ناراحتی‌های شدید دیگر را ذکر نمی‌کند و..."

این برگه و یک پوشه شامل دستخط‌هایش به فارسی و انگلیسی، کارت عضویت کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران و یک صفحه و نیم از یک نمایشنامه ی ناتمام به خط زیبای خودش، نزد من است.

رامین فرزاد یک بار دیگر برای هزار و سیسد و چهل و ششمین بار توبه را شکست، کبریت کشید و کاشانه را آتش زد (عجیب بود که رامین هرگز سیگار نمی‌کشید ) . هما، خانواده دار بود. اصل و اصیل و خالص. رامین یک بار دیگر پیاده‌روی در پیاده‌روهای تهران را آغاز کرد. یک شب جلوی سینمای عصر جدید ديدمش ؛ با دوستی از قماش خودش آمده بود فیلمی از تارکوفسکی ببیند. برف می‌بارید. موقع رفتن با لحن و صوتی که هیچ نشانی از رامین فرزاد در آن نبود، داد زد " مراقب زن و بچه ی من باش درویش!"

 هما، خواهر من بود. از خواهر هم به من نزدیک‌تر بود . ناب و سرشار از فرهنگ بود؛ و زن بود و هر آن چه رامین ممکن بود بخواهد، در او جمع بود و طنزی سرشار و به غایت زیبا داشت. یکپارچه شور زندگی بود. عاشق زیستن، عاشق رامین، عاشق توکا و تردید ندارم که حرام شد. از معضلاتش لام تا کام با خانواده‌اش چیزی در میان نمی‌گذاشت. می‌گفت : "مشکل من نباید آنها را آزرده کند." یک بار به من تلفن کرد و گفت: "درویش یه تک پا بیا پیش خواهرت"  رفتم. نامه‌ای که برادرش از آمریکا فرستاده بود، به من نشان داد. رامین قرص دی.اف خواسته بود و بند را آب داده بود. بدجوری هم آب داده بود ؛ یک بار دیگر تعلیق.

از وقتی توکا به حرف زدن افتاد و شیرینی‌های کودکانه‌اش را شروع کرد، رامین چپ کرد. بدجوری هم چپ کرد و به همان سال 46 در پیاده‌روی خیابان شاهرضا بازگشت و باز رامین هم اتاقی من شد. بیست سال می‌گذشت. دیگر خانه نمی‌رفت و هما گفته بود تا سلامت کامل خود را باز نیابد نخواهد گذاشت توکا ، بابا رامین را آن جوری ببیند. یک شب به اتفاق رامین رفتیم که در کوچه ، هما را ببیند. هما آمد. رامین گریست و هما گفت: "این اشک تمساح است . درویش دلت نلرزد. دروغگوست. "

رامین دروغگو بود. وقتی بد می‌شد ، خیلی دروغگو بود. وقتی خوب بود ، نظیر نداشت.

هما سوار هواپیما شد به اتفاق توکا به هند رفت و با ویزای آمریکا بازگشت. یک هفته طول کشید که اسباب و اثاثیه ی خانه‌اش را که با عشق فراهم کرده بود و هر یک در نوع خود بی‌نظیر بود ، بفروشد. قطعه ی نمایشنامه‌ی موش‌ها و آدم‌ها که از رادیو دو ، سال پنجاه پخش شده بود و در آن بیژن مفید و رامین فرزاد نقش‌های لنی و جرج را بازی کرده بودند ، من را به دوران کودکی‌ام بازگرداند و هما همه ی تلخی زندگی را در یک تجسم ویرانساز خلاصه می‌کرد و با حسرت به هر آن چه از دست داده بود و نامش زندگی و جوانی بود، سر تکان می‌داد. توکا در اتاقش داشت نقاشی می‌کرد. از آن همه زندگی، چند نوار از جمله نوار موسیقی فیلم z  ساخته ی تـئودوراکیس برای من به یادگار مانده است. که اوایل دهه پنجاه ، رامین آن را به هما هدیه کرده است. "هماخانم روزی این نوار آزاد خواهد شد ."

 هما، داشت آزاد می‌شد. فردایی که دیگر همه چیز تمام شده بود، به اتفاق هما به بهشت زهرا رفتیم که او با پدر نجیب و بزرگوارش خداحافظی کند. بر مزار او اشک ها ریختیم به خاطر آن همه رویای متلاشی شده ، به خاطر آينده ای مبهم و موهوم و نابود شدن استوره‌ای که هما و من در ذهن خود ساخته بودیم و از قضا نامش رامین فرزاد بود. فردا شب، هما و توکا پرواز می‌کردند؛ از فرودگاه مهرآباد .

توکای غمگین را که چشمان سیاه زنده‌اش در میان جمعیت به دنبال بابا رامین می‌گشت بر بلندایی می‌نشاندم تا آخرین نقاشی‌اش را برای عمو محمد بکشد که یادگار نگه دارم و بعدها به بابا رامین نشان دهم .

هما، مترجم عالیقدر جواهرات سلطنتی و خزانه‌ی بانک مرکزی بود. آلبوم عکس‌هایش به هنگام توضیح در باره ی جواهرات با امپراتوران، سلاطین، روسای جمهور و شخصیت‌های مهم سیاسی جهان هر بیننده‌ای را به احترام وا می‌داشت. عاشق زندگی در ایران بود. نمی‌دانم در آن لحظه که هما و توکا، قلبشان اینجا در وطن مالوف جا می‌ماند و پیکرشان به پرواز درمی‌آمد تا بیست و پنج ساعت در آسمان باشند ، رامین در کدام بیغوله‌ای پرواز می‌کرد ؟

سال 67 بود که یک بار دیگر رامین کارد بر عصب و استخوان من گذاشت. سقوط ، سقوط ، سقوط ... این گردکان سعدی، بر هیچ گنبدی قرار و آرام نمی‌گرفت. صبح یک روز پاییزی بساطی برایش در یک ساک گذاشتم و به شورآباد بردم و به او گفتم : "یا اینجا بمیر یا به سلامت برگرد."

یک سال گذشت. سروکله‌ی یک «مرد» ، یک مددکار واقعی و ساده‌اندیش و خوش باور ، ساعد آغاسی ، پیدا شد.

"آقای رامین فرزاد جز شما در این شهر درندشت هیچ کس را ندارد. او سلامت خود را بازیافته . بیايید به او سری بزنید. در دبیرخانه ی شورآباد مشغول شده است."

 دوستان بهزیستی کشف تازه‌ ای کرده بودند.

"به او سری بزنید. گفته است فقط سراغ شما بیایم ".

جنایت بار بود. خانواده را برداشتم و بردم  عمو رامین را ببینند. در بیابان‌های غمزده ی شورآباد که گويی پایان جهان بود ؛ یک ماتمکده در کنار دنیا... تا او بیاید و در آن غربت غریب و برهوت نفرین شده از دیدار ما شادمان شود ، به سال‌ها و شب‌هایی می‌اندیشیدم که رادیو جزیی از وجود من شده بود و با صدای رامین فرزاد تب می‌کردم.

این پسر با شخصیت سرشار از دانش و فرهنگ که می‌توانست یک جهان را به شگفتی وادارد ، جهانی را از دست خود به ستوه آورده بود.

در مرگش ثابت شد در ایران، به هنگام حیات اگر کسی تنها باشد، در وقت مردن تنها نیست ؛ به ويژه كه جاويدان صدايی باشد ، سوخته !

صورت ديگری از اين نوشته با عنوانی ديگر ، نخستين بار ، آذرماه 1380 ، در شماره ی چهاردهم مجله ی قرن 21 به چاپ رسيده است و اكنون با كاست و افزوده های نويسنده ی گرانمايه ، بازچاپ می شود ـ ايران ديدار .

-------------------------------------------

درخصوص نویسنده:

آقای محمد ابراهیمیان، نمایشنامه نویس ، رمان نویس و منتقد بنام در سال 1325 هجری خورشیدی در شهرستان صحنه از استان کرمانشاه به دنیا آمد . در دانشگاه تهران و در رشته ی روان شناسی لیسانس گرفت و همزمان در مطبوعات نقدهای هنری نوشت . او سپس به نوشتن نمایش نامه و رمان پرداخت .

 در سال های اخیر از آثار ایشان نمایش های  حریر سرخ صنوبر  ،  لیلی و مجنون  ، بدرود امپراتور و خدا در آلتونا حرف می زند ، بر روی صحنه رفته است . همچنین  شمسانا  ،  سه روز ابدی  ، طوبا  و رودکی از دیگر نمایش نامه های محمد ابراهیمیان هستند.

منبع: ماهنامۀ اینترنتی ایران دیدار

بامهر.... بانو


مریم هروی
۱۳۹۰/۵/۶ عصر ۰۱:۴۳
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : میثم, پایک بیشاپ, محمد, سم اسپید, ژان والژان, ایرج, اسکورپان شیردل, حمید هامون, soheil, الیور, دزیره, مگی گربه, بهروز, farzad178, پدرام, دلشدگان, dered, brnudi, هایدی, ریچارد
ارسال پاسخ 


پیام در این موضوع
یادی از یک نام - بانو - ۱۳۸۹/۱/۲۷, صبح ۱۱:۳۵
دوبلورهای بازیگران قدیمی ایران - بانو - ۱۳۹۰/۵/۶ عصر ۰۱:۴۳