[-]
جعبه پيام
» <مارک واتنی> رابرت عزیز و گرامی ... این بزرگواری و حسن نیت شماست. دوستان بسیاری هم در کافه، قبلا کارتون و سریال های زیادی رو قرار داده اند که جا داره ازشون تشکر کنم.
» <مارک واتنی> دانلود کارتون جذاب " فردی مورچه سیاه " دوبله فارسی و کامل : https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...7#pid45437
» <Kathy Day> جناب اﻟﻜﺘﺮﻭﭘﻴﺎﻧﻴﺴﺖ از شما بسیار ممنونم...
» <مارک واتنی> خواهش می کنم بتمن عزیز
» <BATMANhttps://www.aparat.com/v/XI0kt
» <BATMANhttps://www.doostihaa.com/post/tag/%D8%A...kanon-2021
» <BATMANhttps://www.aparat.com/v/pFib3
» <BATMAN> با تشکر از مارک واتنی عزیز/ نسخه های سینمایی بامزی هم منتشر شدن/ بامزی تو سوئد خیلی محبوبه، از گذشته تا به امروز ازین شخصیت انیمیشن تولید میشه
» <مارک واتنی> ارادت شارینگهام عزیز
» <شارینگهام> درود بر همه ی دوستان ، سپاس از مارک واتنی عزیز
Refresh پيام :


ارسال پاسخ 
 
رتبه موضوع
  • 8 رای - 4 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
خاطرات فیلم دیدن ... ( از ویدیو تا ... ماهواره )
نویسنده پیام
منصور آفلاین
آخرین تلالو شفق
*

ارسال ها: 501
تاریخ ثبت نام: ۱۳۸۸/۸/۱۷
اعتبار: 77


تشکرها : 395
( 8061 تشکر در 307 ارسال )
شماره ارسال: #11
RE: خاطرات فیلم دیدن ... ( از ویدیو تا ... ماهواره )

بچه بودم. شاید 7 یا 8 سال. صبح بود.صبح یک روز تابستان. هواگرم بود و آسمون صاف. از خونه زدم بیرون مدرسه ها تازه تعطیل شده بود. اون موقع ها از کلاس تابستونی و چه میدونم کلاس زبان و شنا و فوتبال خبری نبود تابستان که میشد باید یا میرفتی پیش دوستی آشنائی تا یه آفتابه بدن دستت جلو مغازه مکانیکیشونو جارو بزنی (با این بهانه که تو هنوز دهنت بوی شیر میده و هنوز خیلی مونده تا فوت و فن کار رو یاد بگیری) یا باید میرفتی یللی تللی تو خیابونا و فوتبال با دوستات توی کوچه. کوچه که چه عرض کنم، یه 6 متری که توپ با اولین ضربه ی پات ، مستقیم میخورد به شیشه ننه سکینه و ... باقالی بیار خر بی پالان ما رو بار کن. این وسط اونی که نمی فهمید خواجه حافظ شیرازی بود چون ننه سکینه زمین و زمان رو خبر میکرد که بچه های محل زدن شیشه پنجره ننه سکینه رو شکستن و بعد یا باید تا شب خونه نمی رفتی تا غضب مامان و بابات یه مقدار فروکش و کمتر بهت بتوپن و یا اینکه التماس این زنیکه غروغرو رو میکردی که جون ننت به مامانم نگو...

سر کوچمون یه خیابابون بود که اون ورش یه سینما بود. یکی دو تا هم بالا پائینش بود که گاهی با بابام بیرون می رفتیم دیده بودم. نمیدونستم سینما چیه اما علی می گفت یه بار با باباش رفته. می گفت خیلی معرکست. می گفت میخوام پول جمع کنم خودم برم. میگفت باباش گفته تنهائی همچین جائی نری هر وقت خواستی بهم بگو تا خودم ببرمت... اون موقع ها جلو سینما غلغله ای بود. مردم صف می کشیدن که بعضی وقتا طول این صف از 2 طرف به 200 متر هم می رسید. گاهی پلیسا با باتوم و کمربند حال کسانی رو که میخواستن بدون صف به باجه بلیط فروشی برسن جا میاوردن. یه عده هم بازار سیاه درست میکردن و بلیطا رو آزاد به قیمت خون باباشون می فروختن. آدمای کلاس بالا که عارشون میومد به قول خودشون برن توی صف لات و لوتا میرفتن از اینا بلیط می خریدن.

مامان 5 تومن بهم داده بود که برم سنگک بخرم. سنگکیه چسب سینما بود اما همیشه با صف مردم تو چشم نبود. اون روز جلو سینما که رسیدم خبری از مردم نبود اما در سینما باز بود. عکس بالای سردر رو نگاه کردم ، عکس یه زن و مرد چشم بادامی بود و نوشته بود دروازه های جهنم. تشدید جهنم رو نذاشته بودن، واسه همین طول کشید تا بفهمم چطوری خونده میشه. گفتم دروازه های جهنم چه شکلیه خدایا! حتما این زن و مرده رو  خدا میندازتشون توی جهنم و مثلا از دروازه رد نشده خدا که مامان میگفت خیلی مهربونه می بخشتشون و برشون می گردونه بهشت .شاید به این خاطر اسم فیلم دروازه های جهنمه چون دروازه که این روزا همه بهش میگن در یا درب، اصل قضیه فیلمه. اینا هی میومد تو ذهنم و فکرمو مشغول کرده بود... عرض خیابون رو که رد کردم دیدم راست وایسادم جلو بلیط فروشه. قرار نبود من اونجا باشم. سنگکیه 10 متر اونطرف تر بود. برگشتم که برم، طرف صدا کرد چنتا بلیط میخوای؟ هول شدم... یکی آقا... - ببینم پولتو؟ برگشتم ... اسکناس سبز 5 تومنی رو از جیب کوچیک پیرهنم کشیدم بیرون و گفتم هرچی بادا باد...

رفتم تو. یه آقائی بلیطی که خریده بودم رو پاره کرد. پیش خودم گفتم عجب احمقیه ها، اول بلیط میدن بعد پاره میکنن، خب یا ندید یا اگرم میدید بذارید اقلا سالم بمونه پیشمون تازه صرفه جوئی هم میشه براشون. بلیط که پاره شده نصفش برگشت تو دستام... آقا نصف بلیط به چه دردی میخوره آخه؟ - بچه جان شماره صندلی پشتشه... لژی یا بالکن؟ گفتم : خونمون بالکن نداره اما خونه علی اینا داره ... لژ چیه؟ خندید... گفت بینم بلیطتو. ... گفت از اون در برو تو... دوئیدم که برم صدام کرد: بگیر این بلیطتو... رفتم تو... همه جا ظلمات بود جز دیوار روبروئی که تصاویر قشنگ و رنگیی روش دیده میشد. علی میگفت: بهش میگن فیلم. می گفت شبیه تلویزیون ممد ایناس اما خیلی بزرگتر و هیجان انگیزتره. کلمه فیلمو از علی یاد گرفته بودم... این طرف اون طرف چیزی نمی دیدم شاید چشمام به این تاریکی مطلق عادت نکرده بود. شاید اون صحنه از فیلم خیلی تاریک بود... همونجا که بودم نشستم زمین و خیره شدم به دیوار... یه صدایی از این طرف دیوار داد زد بچه پاشو... از جام پریدم. نور یک چراغ قوه راست افتاد تو چشمام ...که هر لحظه نزدیکتر میشد. عجب چراغ قوه ای بود، نورش از چراغ قوه حسین اینا هم قویتر بود... مردی پشت چراغ بود... - بلیط... بلیط رو که حالا توی دستای عرق کرده کوچیکم مچاله شده بود صاف کردم و گذاشتم تو دستاش... دستمو گرفت و گفت بیا... تازه متوجه صندلیها شدم. چقدر صندلی... نصفش خالی بود... تک و توک گوشه کنار یه عده نشسته بودن... پیش خودم گفتم حتما مردم ترسیدن بیان جهنمو ببینن. بعد این فکر اومد تو ذهنم که وقتی آدم بزرگاش ترسیدن بیان پس من اینجا چکار میکنم؟... تو این فکرا بودم که نور چراغ افتاد رو یک صندلی و مرده گفت: برو بشین رو اون صندلی. یکی از این طرف داد زد: بابا کسی نیست بذار هرجا عشقشه بشینه... و مرد چراغ قوه ای با عصبانیت گفت: میخواستم بینم خرمگس محل کجا نشسته! نفهمیدم منظورش چی بود اما هرچی بود تو مایه های جهنم و حیوانات اونجا بود شاید...

رفتم تو نخ فیلم... یه زن بود و یه مرد... عاشق هم بودن، یه مرد دیگه اومد گفت: خانم من شما رو میخوام. زنه گفت: من عاشق اون یکیم. مرده گفت: غلط کردی، غلط کرده، اگه بشه خودم می کشمش تا تو فقط مال من بشی... تا اینجاش که خبری از در و دروازه جهنم نبود. پیش خودم گفتم حتما مرده رو میکشه اونم میره در دروازه جهنم منتظر این قاتله میمونه تا بیان حساباشونو تسویه کنن! ... شبی که قرار بود مرده بره اون یکی رو با شمشیر بکشه ، زنه رفت جای اون مرده خوابید سرش رو هم کشید... و مرده اومد و وقتی داد زنه رفت هوا تازه فهمید که بجای مرد ، زنی رو که دوست داشته کشته... چراغا روشن و شد و خلاص. به آقائی که 4 تا صندلی اون طرفتر نشسته بود و حالا داشت از جاش بلند میشد که مثل بقیه بره گفتم: آقا ببخشید پس نوشته بود دروازه های جهنم، این جهنم و دروازش پس کجاست؟! و یادم میاد که اون مرد... با صدای بلند خندید و از کنارم رد شد... اومدم بیرون. پشیمون بودم. این چی بود بابا! 4 تومنم رفت و فقط یه تومن مونده بود... آفتاب بالا اومده بود و سر ظهر بود... با یه تومن فقط میشد یه سنگک بخری، مامان گفته بود 4 تا بگیر... یکی رو گرفتم و گفتم خدا کریمه. دست خالی رفتن خیلی بدتره که ... گرسنم بود... وقتی به در خونه رسیدم  دستم رفت رو زنگ ...نگاهی به نون انداختم... نصفشو خورده بودم...دستم از رو زنگ مستقیم اومد رو سرم: بد بخت شدم رفت پی کارش...

      

۱۳۸۹/۵/۱۱ صبح ۱۰:۴۳
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : سروان رنو, norman.bates, دشمن مردم, محمد, موسيو وردو, اسکورپان شیردل, بهزاد ستوده, Savezva, Classic, رزا, MunChy, دن ویتو کورلئونه, دزیره, Kassandra, بانو, سم اسپید, roolplack, اهو, Papillon, دنی براسکو, جو گیلیس, پایک بیشاپ, زرد ابری, فورست, سارا, کنتس پابرهنه, هایدی, Memento, ریچارد, شارینگهام
ارسال پاسخ 


پیام در این موضوع
RE: خاطرات فیلم دیدن ... ( از ویدیو تا ... ماهواره ) - منصور - ۱۳۸۹/۵/۱۱ صبح ۱۰:۴۳