[-]
جعبه پيام
» <سروان رنو> تلگرام یا فروم ؟ مساله این است ! ... https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...4#pid45464
» <Dude> سلامت باشید. شده که ازعزیزانی با هم، کمی قدیمی تر از اینها را دیده بودیم، جز خودم همه دردیار باقی اند. خوشحالم هنوز هستند که از آن فیلمها خاطره دارند، با آرزوی سلامتی
» <دون دیه‌گو دلاوگا> سلام و سپاس فراوان "Dude" گرامی. آقا ممنون برای "Orions belte". با معرفی شما، خودم هم خاطره محوی از آن سراغ گرفتم
» <دون دیه‌گو دلاوگا> پاینده باشید "رابرت" گرامی. سپاس از لطف و پُست‌های ارزشمندتان
» <لوک مک گرگور> متشکرم دوست گرامی. منهم همیشه از خواندن مطالب جذاب و دلنشین تان کمال لذت را برده ام.
» <رابرت> بررسی جالب تأثیر فیلم "پاندورا و هلندی سرگردان" بر انیمیشن "عمو اسکروچ و هلندی سرگردان" https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...6#pid45456
» <رابرت> سپاس از دون دیه‌گو دلاوگا و لوک مک گرگور عزیز به خاطر مطالب تحقیقی، تحلیلی و زیبای اخیرشان
» <دون دیه‌گو دلاوگا> "بچه‌های کوه تاراک" : https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...3#pid45453
» <مارک واتنی> ممنونم رابرت جوردن عزیز
» <رابرت جوردن> سپاس از مارک واتنی و بتمن
Refresh پيام :


ارسال پاسخ 
 
رتبه موضوع
  • 2 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
کریستف کیشلوفسکی
نویسنده پیام
ایـده آلـیـسـت آفلاین
دوست قدیمی
***

ارسال ها: 33
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۴/۴/۱۲
اعتبار: 18


تشکرها : 1018
( 507 تشکر در 26 ارسال )
شماره ارسال: #2
RE: کریستف کیشلوفسکی

با یک نمای تیره و مه آلود از شهری وارونه در تاریکی و غبار که از دید دختر بچه ای که به صورت وارونه آویزان شده است، آغاز می شود، صدای مادر کودک شنیده می شود که اشاره به رصد ستاره های کوچک که پشت مه غلیظ پنهان شده اند، می کند. سپس یک چشم بزرگ شده در لنز دیده می شود که در حال مشاهده جزئیات برگ سبزی هست که در پشت لنز قرار دارد، مادر این کودک نیز او را تشویق به نگاه کردن در رگه های نازک برگ می کند، تیتراژ شروع آغاز می شود و در همین حین که تیتراژ جلو می رود تصاویر مبهم و نا مشخصی از یک دختر در حال راه رفتن در یک مکان عمومی که از درون لنزی کشیده شده و پهن به نظر می آید، مشاهده می شود، به سختی می شود سن او و یا عوامل محیطی را تشخیص داد.کیشلوفسکی شاهکار هنرمندانه خود را با یک پیام بسیار مهم که در درک تصاویر گوناگون فیلم یاری کننده بیننده است استارت می زند: توجه به جزئیات و کنار هم گذاشتن این نکات ریز در جهت درک مفاهیم عمیق.

گرچه فیلم "زندگی دوگانه ورونیک" یک فیلم غوطه ور در رویا و تصاویر رنگارنگ و ارتباط های احساسی است، کیشلوفسکی ابتدای فیلم و با به تصویر کشیدن سه نمای مختلف سعی در رساندن این مطلب به بینندگان دارد که به جزئیات ریز توجه کنند هرچند که مطابق با دانسته ها و دیده های قبلی آنها نباشند و تنها کلید موفقیت برای درک موضوع و مفهوم این فیلم برانداز نکات ریز و کنار هم گذاشتن آنهاست.

کیشلوفسکی علاقه ای به بیان صریح آنچه در ذهن دارد و یا آنچه که قصد نمایش با هنر خود دارد، نشان نمی دهد، او همواره بیننده را تشویق به نگاه عمیق در جزئیات و پذیرفتن آنها هرچند که عجیب و متفاوت باشند، می کند. او تصمیم بر نگاه به دنیا از زاویه ای خاص و درک مفاهیم عمیق نهفته در تک تک جزئیات کوچک پیرامون آدمی با روشی هنرمندانه دارد و همین باعث می شود کارهای او داستانی عادی و بدون هیجان داشته باشند همانند زندگی دوگانه ورونیک؛ زیرا بیینده به تصویر کلی توجه می کند و سعی در دنبال کردن دیالوگ ها و درک داستان فیلم از زبان آنها را دارد!

داستان "زندگی دوگانه ورونیک" در نگاه اول بسیار ساده و کمی فانتزی به نظر می آید، دختری در لهستان با نام ورونیکا که نگاه عاشقانه ای به دنیای پیرامون خود دارد، او از در آغوش گرفتن دوست پسرش در زیر بارش باران را به همان اندازه ای می پسندد که دوش گرفتن زیر گرد و غبار برخواسته از سقفی مستهلک را. او موسیقی را دوست دارد و به همین دلیل عازم کراکو می شود تا بتواند فرصتی برای اجرا و ادامه زندگی موسیقیایی خود داشته باشد ولی قلب او ضعیف است و در حین اجرا دچار مشکل فلبی می شود با این وجود ادامه می دهد و لحظاتی بعد قلب او از تپیدن ایستاده و وسط صحنه می افتد و زندگی اش پایان می یابد.

در پاریس، همتای ورونیکا، بدون اطلاع از وجود او زندگی خود را دارد، اگرچه در سفری که به کراکو داشته، ناخواسته عکسی از ورونیکا گرفته است ولی خود از آن خبری ندارد. ورونیک محتاط تر و باهوش تر است، او بعد از مرگ ورونیکا غمی ناخواسته و خلاء اذیت کننده ای را در وجود خود حس می کند ولی منشاء این درد را نمی داند. بعد از مدتی او یک عروسک گردان (الکساندر فابری) را در دبستانی که در آن مشغول به تدریس موسیقی است می بیند و دل در گروی عشق او می بندد، هنگامی که او سر نخ ها و پیام های عجیبی مانند بند کفشی در پاکت نامه یا تماس های شبانه که اغلب موسیقی است و یا نوار کاست که حاوی صداهای اطراف یک ایستگاه قطار است را دریافت می کند به دنبال آنها رفته و در کافه ایستگاه قطاری منتظر الکساندر می ماند و سپس بعد از ملاقات با وی و شنیدن این موضوع از زبان الکساندر که او را به تصادف انتخاب کرده، دل شکسته شده و فرار می کند و سپس الکساندر به دنبال او می رود تا در هتلی همدیگر را ملاقات می کنند و در هتل اشاره به ورونیکا در عکس ها می کند و او را متوجه ارتباط گسسته شده و مبهم خود می کند. بعد از گذراندن یک شب با هم، ورونیک در خانه ای الکساندر را می بیند که دو عروسک مشابه ساخته و داستان زندگی او را به عنوان موضوعی جدید برای نوشتن انتخاب کرده است، ورونیک او را ترک می کند گیج و مبهوت از سرنوشت خود.

کل داستان این است اما کیشلوفسکی با توجه به جزئیات، حرکات هنرمندانه دوربین و تغییر هوشمندانه زوایای دید به این داستان جلوه بصری خاصی می بخشد و آن را همانند یک اجرای اپرا، روان و تاثیرگذار در دل و جان بیننده می نشاند. گاهی حرکات دوربین با شیوه ای خاص منحرف می شود مانند سکانسی که ورونیکا در حال اجرای موسیقی در سالن است، هنگامی که متوجه مشکل قلبی خود می شود دوربین چهره تماشاچیان را نشان می دهد سپس می چرخد و ورونیکا را نشان می دهد و سپس باری دگر روی چهره تماشاچیان تمرکز کرده و از نگاه ورونیکا آنها را نشان می دهد و به محض اینکه ورونیکا ایست قلبی کرده و می افتد، دوربین نیز همراه او در مسیر خمیده ای (مانند یک انسان در حال افتادن) پایین می آید و سپس روی زمین می افتد، ناگهان از بالای سر او پرواز می کند و در محیط سالن چرخ می زند (شاید روح ورونیکا از جسم او خارج شده و در سالن به پرواز در می آید)

گاهی اوقات هدف کیشلوفسکی از تغییر زاویه دوربین و چرخش های ناگهانی مبهم و پیچیده است مانند پیچش شال یا پاهای ورونیکا هنگام دویدن. درک کردن کامل این نماها دشوار است زیرا کیشلوفسکیمقصود خود را در لا به لای نکات ریز این تصاویر پنهان کرده است و برداشت های مختلفی می توان از این جزئیات داشت. ورونیک اطلاعی از مشکل قلبی خود ندارد ولی ناخواسته متوجه می شود که باید موسیقی را کنار بگذارد، او روی صندلی نشسته و نوار قلبی خود را در جلوی چشمان خود می گسترد، سپس بند کفشی را که الکساندر برای او در پاکت نامه فرستاده بود را روی آن نهاده و خط صافی را (همانند خط صاف نوار قلبی هنگامی که قلب از کار می افتد) متجسم می شود، گویا این سکانس چراغ راهنمایی برای ورونیک در درک غم پنهانی خود و پی بردن به علت مرگ ورونیکا باشد. گرچه درک این جزئیات و کنار هم گذاشتن آنها بیننده را در مسیری هموار برای درک مفاهیم نهفته شده در داستان می کند، بسیار دشوار است که این سوزن های پنهان شده در انبار کاه داستان را یافته و هر کدام را در مکان مخصوص به خود قرار داد.

برخی از این تصاویر مهم و پر معنی هستند زیرا با تصاویر متعدد بعدی همراه می شوند؛ ورونیکا هنگام رابطه با دوست پسرش رشته های کناره پتو را به دست خود می پیچد که شبیه به هنگامی است که او موقع آواز خواندن بندهای دفتر موسیقی خود را با انگشت خود می پیچاند، این دو تصویر نشان می دهد که موسیقی تا چه حدی بر جسم او تاثیر می گذارد. هنگامی که الکساندر بند کفشی برای ورونیک میفرستد او ارتباطی ما بین بند کفش و نخ دفتر موسیقی خود می یابد بدون آنکه متوجه علت ارتباط باشد، این سکانس به بیننده اشاره می کند که الکساندر راز زندگی ورونیک را می داند و از وجود همتای او آگاه بوده است؛ ولی شوک بزرگ فیلم آنجا خواهد بود که با پیشرفت فیلم و نگاه دقیق به جزئیات بیننده متوجه می شود که علاقه الکساندر به ورونیک معمولی و خودخواهانه است و او از زندگی ورونیک بیشتر از خود او اطلاعی ندارد.

لحظات مختلفی در فیلم وجود دارد که تصاویر به طرز بصری خاصی پیچیده شده اند و جلوه ای متفاوت به فیلم داده اند گویی که در جنگلی مرموز و در عین حال زیبا مشغول قدم زدن هستید. درک دیر هنگام ورونیک از سطحی و غیر رویایی بودن رابطه او با الکساندر به زیبایی در بطن تصاویر گنجانده شده است.

در ابتدای فیلم، کیشلوفسکی هنر پدر ورونیکا را از شانه او و شیشه عینکش به تصویر می کشد، یا هنگامی که ورونیکا در قطار نشسته و عازم کراکو است، محیط پیرامون خود را از درون توپ کوچک خود به صورت وارونه مشاهده می کند، و یا هنگامی که الکساندر به دنبال ورونیک است، او وارد آپارتمانی می شود و از شیشه در آن مشغول تماشای الکساندر می شود، شیشه های رنگی در باعث می شود الکساندر ابتدا سبز سپس قرمز و بعد مبهم و تار دیده شود.

ورونیک با گذشت زمان و نگاه عمیق تر در رابطه خود با الکساندر، به غیر رویایی بودن او پی برده و مردی که او فکر می کرده رمانتیک و شاهزاده دست نیافتنی اش است، بسیار معمولی و حتی خودخواه به نظر می آید، دوباره کیشلوفسکی تاکید بر این نکته می کند که دنیا کاملا چیزی که نشان می دهد نیست.

کیشلوفسکی در طول فیلم بارها و بارها رابطه بین دو کاراکتر فیلم را یادآور می شود، هنگام پخش قسمت مربوط به ورونیکا، بارها انعکاس تصویر او در آینده ها و سطوح منعکس کننده، تاکیدی بر یک زندگی دوگانه پنهانی دارد. در اغلب این نماها خود ورونیکا توجهی به این انعکاس ها ندارد که این موضوع گویای بی خبر بودن او از این زندگی دوگانه است.

اما پس از مرگ او و هنگامی که ورونیک وارد داستان می شود، این انعکاس ها خاتمه می یابد، کیشلوفسکی خاطر نشان می شود که یکی از این همتاها دیگر وجود ندارد و ورونیک احساس تنهایی و خلاء در زندگی خود می کند، سپس ورونیک، الکساندر را هنگام اجرای نمایش عروسکی خود می بیند و بر خلاف سایر تماشاچیان او را از انعکاس تصویرش در آینه پشت صحنه نمایش مشاهده می کند و به جزئیات توجه دارد، بالرین موجود در نمایش بیننده را یاد ورونیکا می اندازد، پای بالرین در حین اجرا شکسته می شود و سپس او در داخل پارچه ای سفید شبیه کفن پیچیده می شود و به شکل پروانه ای در می آید (همانند ورونیکاکه سر صحنه آواز خوانی دچار حمله قلبی می شود و سپس روح او در سالن به پرواز درمی آید)، در این لحظه الکساندر متوجه ورونیک و نگاه متحیرانه او می شود و در همان لحظه جرقه شروع فرستادن سر نخ ها و به آزمایش کشیدن این دختر در ذهن او زده می شود.

از این نقطه به بعد دوباره انعکاس ها شروع می شود و با پیش روی فیلم و پیدا کردن سر نخ های بیشتر تصاویر شفاف تر می شوند، گویی خلاء پنهانی موجود در زندگی ورونیک با مشاهده الکساندر و به نبال او رفتن رفته رفته در حال از بین رفتن است.

این انعکاس ها ادامه می یابد تا هنگامی که ورونیک در حال گوش دادن به نواری که الکساندر برای او فرستاده است، مسواک می زند و انعکاس تصویر او در آینه کاملا شفاف نشان داده می شود، گویی این خلاء دیگر کاملا از بین رفته است و ورونیک منتظر یک رابطه رویایی و ویژه ای است که همیشه در پی آن بوده است.

سپس او الکساندر را پیدا می کند و با او ارتباط برقرار می کند، پس از یک رابطه شبانه در هتل، او به طرز عجیبی در خانه خود بیدار می شود و الکساندر را می بیند که عروسکهایی شبیه او و ورونیکا ساخته و قصد اجرای نمایشی در مورد زندگی او را دارد، با یک نگاه عمیق در عروسک متوجه انعکاس دیگری می شویم ولی این بار یک عروسک ...

به محض اینکه الکساندر گلوله زهرآگین خود را به سمت ورونیک شلیک می کند و او را با حقیقی تلخ آشنا می سازد و داستان جدید خود را که کپی برابر اصل زندگینامه او است برای او تعریف می کند، غم عجیبی بر روی چهره ورونیک مشاهده می شود و او الکساندر و عروسک هایش را ترک می کند تا شاید راه فراری از این زندگی دوگانه خود پیدا کند و در اعماق وجود خود ورونیکا را پیدا کرده و با او تکامل یابد.

موسیقی این فیلم نیز بسیار زیبا و درخور جو فیلم است، زبینگف پرایسنر با هنرمندی ستودنی موسیقی این فیلم را نوشته و تولید کرده است که تم اپرایی و هنری فیلم را بیشتر و بیشتر نمایان می کند.

هنگامی که برای اولین بار این فیلم را دیدم یک شب زمستانی بود و در خانه تنها بودم، از شروع فیلم متوجه شدم که با یک اثر هنری زیبا مواجه خواهم بود و لحظه به لحظه که فیلم جلوتر می رفت به طرز عجیبی با شخصیت های فیلم ارتباط برقرار می کردم و گویی یک خلاء ناشناخته در زندگی ام پر شده است و شخصی را که همیشه منتظرش بودم پیدا کردم اگرچه مجازی و در یک فیلم!

شخصیت ورونیکا و ورونیک در این فیلم بسیار دوست داشتنی و مهربان است و با بازی بی نظیر ایرن ژاکوب نیز قابل لمس تر و تاثیرگذارتر می شود، دختری بی آلایش و ساده که نگاه متفاوتی به دنیا دارد، لذتهای کوچکی دارد که به بزرگی یک رویاست، از لمس تنه درخت، آواز زیر باران، ایستادن زیر بارش گرد و غبار، تماشای اطراف خود از آن توپ کوچک لذت می برد. معصومیت خاصی در چهره اش موج می زند، نگاه های پاک و بیگناه، شلختگی خاص، خانه ساده و مهربانی بی نهایت او در خاطر بینندگان ماندگار است.

هنگامی که مشغول مطالعه کتاب است، و چای کیسه ای درون لیوان پیچ می خورد، زن همسایه با منعکس کردن نور خورشید در خانه اش او را بیدار می کند و یا وقتی که شهادت بر علیه شوهر دوستش را به عنوان کمکی به او قبول می کند، جنبه های مختلف شخصیت او نمایان می شود.

چه ورونیک و چه ورونیکا شخصیتی هستند که نمی شود دوستشان نداشت، ماندگار و ایده آل.

تا قبل از دیدن این فیلم، هیچگاه فکر نمی کردم که یک کاراکتر فیلم تا این حد برای من ایده آل باشد، در حدی که هیچ ایرادی نمی توانم رویش بگذارم، شاید بارها و بارها در ذهنم با او قرار گذاشته و صحبت کرده ام، از سادگی و مهربانی او تعریف کرده و متحیر زیبایی اش شده ام. بسیار جالب است که فرد ایده آل یک نفر، کاراکتر یک فیلم باشد.


غم قفس به کنار، آنچه عقاب را پیر می کند، پرواز زاغهای بی سر و پاست!
۱۳۹۴/۸/۱۶ صبح ۱۲:۲۹
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : Memento, خانم لمپرت, لو هارپر, جروشا, BATMAN, سروان رنو, Keyser, oceanic, اسکورپان شیردل, حمید هامون, سوفیا, کنتس پابرهنه, Classic, ژیگا ورتوف, جو گیلیس, Schindler, واتسون, Princess Anne, نکسوس, دزیره, پیر چنگی
ارسال پاسخ 


پیام در این موضوع
کریستف کیشلوفسکی - oceanic - ۱۳۹۴/۸/۴, صبح ۰۷:۳۷
RE: کریستف کیشلوفسکی - ایـده آلـیـسـت - ۱۳۹۴/۸/۱۶ صبح ۱۲:۲۹
RE: کریستف کیشلوفسکی - ایـده آلـیـسـت - ۱۳۹۴/۱۱/۲۰, صبح ۰۱:۴۱