[-]
جعبه پيام
» <مارک واتنی> رابرت عزیز و گرامی ... این بزرگواری و حسن نیت شماست. دوستان بسیاری هم در کافه، قبلا کارتون و سریال های زیادی رو قرار داده اند که جا داره ازشون تشکر کنم.
» <مارک واتنی> دانلود کارتون جذاب " فردی مورچه سیاه " دوبله فارسی و کامل : https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...7#pid45437
» <Kathy Day> جناب اﻟﻜﺘﺮﻭﭘﻴﺎﻧﻴﺴﺖ از شما بسیار ممنونم...
» <مارک واتنی> خواهش می کنم بتمن عزیز
» <BATMANhttps://www.aparat.com/v/XI0kt
» <BATMANhttps://www.doostihaa.com/post/tag/%D8%A...kanon-2021
» <BATMANhttps://www.aparat.com/v/pFib3
» <BATMAN> با تشکر از مارک واتنی عزیز/ نسخه های سینمایی بامزی هم منتشر شدن/ بامزی تو سوئد خیلی محبوبه، از گذشته تا به امروز ازین شخصیت انیمیشن تولید میشه
» <مارک واتنی> ارادت شارینگهام عزیز
» <شارینگهام> درود بر همه ی دوستان ، سپاس از مارک واتنی عزیز
Refresh پيام :


ارسال پاسخ 
 
رتبه موضوع
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
بازی (دیوید فینچر)
نویسنده پیام
کاپیتان اسکای آفلاین
کاپیتان
*

ارسال ها: 357
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۰/۴/۳۱
اعتبار: 49


تشکرها : 1957
( 4239 تشکر در 288 ارسال )
شماره ارسال: #1
بازی (دیوید فینچر)

I was Drugged and left for Dead in Mexico. And all I got was this stupid t-shirt

مرا در مکزیک بی هوش رها کرده بودند تا بمیرم و تنها چیزی که برام مانده بود همین تی شرت مسخره بود.

عالَمي کان جا نشان راه نيست     گُنگ بايد شد، زبان آگاه نيست (عطار)

"بازی" درون مایه ای شرقی دارد.

نمونه ی خُرد شدن، در هم شکستن و نابود شدن و سپس، از دل این سوختن همانند "ققنوس" بیرون آمدن را فراوان در عرفان شرق به ویژه در اسطوره های ایرانی می بینیم.

شیخ صنعان نمونه ی قهرمان فیلم "دنیل ون اُورتون" است. او که همه ی آبرو، شهرت و افتخار را در پای زنی ترسا می ریزد و بعد از آن که در هم شکست و همه ی باورهای کهنه اش  را از خانه ی دل بیرون ریخت، همانند نوزادی پاک و پاکیزه زندگی را بدون وابستگی های کهنه ی آن، از نو می آغازد و به پختگی شایسته ی خود می رسد.

صحنه ی قهوه خانه ی بین راهی؛ جایی که شخص اول فیلم "دنیل ون اُورتون"، همه ی دارایی اش (18 دلار و هفتاد و هشت  سنت) را رو می کند تا شاید کسی او را با این مبلغ به خانه برساند نقطه ی اوج این درهم شکستن است. در این نما در چهره ی او هیچ دغدغه ای پیدا نیست.

 او آرام است.

زمان آن رسیده که همانند یک پروانه پیله ی خود را پاره کند و به زندگی باز گردد. زندگی ای که این بار برای او معنایی تازه دارد. او چشم های خود را همزمان با طلوع آفتاب می گشاید تا چشم اندازی تازه را از شهر ببیند. شهری که این بار برای او معنایی تازه دارد.

اما دنیل ون اُورتون کیست؟

مردی پولدار، خودپرست و خودکامه که بی توجه به همه ی آشفتگی های پیرامونش در دنیای مجازی خودش فرو رفته، تلاش می کند تا جای پدری که خوب نمی شناسد را پر کند، همه چیز را با پول می سنجد و در کنار و هم راستای خویش، هرگز دیگری را بر نمی تابد.

دلیل این رفتار چیست؟ او بیمار است. مرد تنها و غمگینی که تنها دوست او دنیل اسکور مجری خبر شبکه ی کابلی سی اف ان در قاب تلویزیون است.

او دچار یک بیماری روانی است. از بی اعتنایی لذت می برد و کم محلی را دوست دارد. از زخم زبان زدن به گارسن ها لذت می برد و از سورپریز متنفر است. داستان در زادروز او آغاز می شود اما تولد او تنها "یک تولد دیگر" است هرچند که این تولد یک ویژگی هم دارد:

 "پدرش در همین سن، 48 سالگی، جان خود را از دست داده است."

او در کودکی مرگ پدر، سقوط از بلندی،  را به چشم دیده و این صحنه، ستونی که باید بر آن تکیه بزند و همانند پیچک، در مسیری شایسته بر گرد آن رُشد کند را، در هم شکسته است. همین آسیب شدید روانی او را بدبین و کینه توز کرده است.

گیاه وجود او مسیری نامانوس و ناجور را در بر گرفته و بر گِرد آن رشد کرده است. استخوان شخصیت او شکسته و کج جوش خورده است و اکنون، خط سیر داستان، او را به ژرفای تاریک و پیچ در پیچ یک بازی می کشاند تا در این بازی استخوان های شخصیت اش، به دردناک ترین شکل ممکن در هم بشکند و دوباره در ساختاری درست و خوش فُرم، جوش بدهد و این وظیفه ی CRS است:

"خدمات تفریحی مصرف کنندگان "

ون اُرتن باید همه چیزش را از دست بدهد از آبرو، حساب های سوئیس، خانه، اعتبار، دوستان و امنیتش گرفته  تا برادرش را که به دست خود او کشته می شود. اما در این میان، زنی است نماد خِرَد، با او همراه می شود.کسی که او را آگاهانه به ژرفای پیچ در پیچ بازی هُل می دهد. او همان دختر ترسای داستان شیخ صنعان است که زمینه ی در هم شکستن و خُرد شدن و تهی شدن را برای قهرمان داستان فراهم می آورد.

فیلم سرشار از نمادهاست؛ از پیراهن او که بارها آلوده و کثیف می شود تا ساعتی که از پدر برایش به ارث رسیده است، از مدادی که در هنگام پاسخ دادن به تست ها می شکند تا کفش هزار دلاری که پیش پای سگی می افتد و از دلقکی که می خندد تا مجری خبر تلویزیون، تنها دوست یک طرفه او،  که آغازگر بازی مجازی او می شود و از اسلحه ای که در کتاب "کشتن مرغ مقلد" پنهان است تا "تخم مرغ شانسی هایی" همانند کلید و دستگیره ی در ماشین که تنها راه نجات او و رفتن به گام بعدی بازی است.

او پدر خود را نمی شناسد، پدر را برای خود تعریف کرده است و خود را با این پدر مجازی سختگیر و بی رحم، همانند سازی کرده است اما بازی باید او را از قالب این پدر بیرون بکشد و همانند مرده ای که زنده شده، از قبر سر بر آوَرَد. او این تابوت کهنه را در هم می شکند، از قبرستانی که برای خود آفریده، تنها و بی هیچ بیرون می آید و ساعت، نماد پدر بودن، آخرین یادگار خودکامه بودن را می فروشد تا رها از خودخواه بودن، در خودی دوباره شکل بگیرد.

نقطه ی اوج داستان؛ سقوط از بلندی، همانند سقوط پدر، آخرین گام این بازی و رهایی کامل از بیماری است. در این سقوط، قهرمان به دنیا می آید و همه ی دوستان و آشنایانش زایش دوباره ی او را جشن می گیرند.

مردی که چیزی را به جز تنهایی بر نمی تابد و دوست ندارد هیچکس خلوت تنهایی او را در هم بشکند سرانجام در برابر خِرَد جمعی، به راستی و درستی دست می یابد و از زنی که روزی برایش معنایی جز خدمتکار یک رستوران نداشت، برای نوشیدن قهوه، شریک ساختن دیگری در تنهایی خودش، "دعوت" می کند.

 این سرآغاز شکل گرفتن و شکفتن انسانیت اوست.

روحِ "بازی" روحی شرقی است. قهرمان در دست های سرنوشت گرفتار است و تقدیر او را کشان کشان به پیش می برد. گویی همه ی این داستان در طالع او نوشته شده و او همانند قهرمانان اسیر سرنوشت در اسطوره های کهن پیش می رود اما قرار نیست داستان در پایان به تلخی گرایش پیدا کند. او همان خود آغازین داستان خواهد ماند اما دیگر در وجودش اثری از پلیدی و خودکامگی نیست.

     شاید به همین دلیل این داستان برای ما که اسطوره های عرفانی ایران زمین در تار و پود وجودمان رسوخ کرده است، شیرین تر و جذاب تر از دیگران است.

ما این داستان و همه ی زیر و بم آن را با همه ی وجود لمس می کنیم و با قهرمان داستان همانند قهرمان های قصه های عطار و مولانا همراه می شویم و زیر لب زمزمه می کنیم:

گرمرید راه عشقی فکر بدنامی مکن/ شیخ صنعان خرقه رهن خانه ی خمار داشت (حافظ)

... و داستان آن گونه به مذاق ما شیرین می آید که همانند یکی از شخصیت های فیلم آرزو می‌ کنیم که:

-        "کاش مي‌شد برگردم ودوباره براي اولين بار در "بازي" شرکت کنم."


ارادتمند: کاپیتان اسکای
۱۳۹۴/۸/۱ عصر ۰۲:۵۸
مشاهده وب سایت کاربر یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : Memento, سروان رنو, خانم لمپرت, زبل خان, حمید هامون, کنتس پابرهنه, لو هارپر, اسکورپان شیردل, مکس دی وینتر, جروشا, Keyser, مگی گربه, نکسوس, BATMAN, نیومن, پیرمرد, واتسون, Classic, rahgozar_bineshan, پیر چنگی, oceanic, Princess Anne, ایـده آلـیـسـت, دزیره, پروفسور, زرد ابری
ارسال پاسخ 


پیام در این موضوع
بازی (دیوید فینچر) - کاپیتان اسکای - ۱۳۹۴/۸/۱ عصر ۰۲:۵۸
RE: بازی (دیوید فینچر) - Memento - ۱۳۹۴/۸/۵, عصر ۱۱:۴۱