[-]
جعبه پيام
» <BATMAN> سریال Slasher فصل اولو دیدم و خوشم اومد ، خونریزی الکی نداره ، ببشتر جنایی و معماییه https://static.wikia.nocookie.net/slashe...1226100151
» <BATMANhttps://rooziato.com/1402490975/10-best-...-tv-shows/
» <BATMAN> سلام شارینگهام عزیز، با اجازه شما بله!
» <شارینگهام> سلام بتمن جان، گشت شبانه ات آغاز شده؟
» <BATMAN> شب بخیر https://s8.uupload.ir/files/the_batman_hpv2.jpg
» <اکتورز> مجیدی ، کیا رستمی ، پوراحمد و ... نقش بچەها در فیلمهایشان بسیار پررنگ بودە و این بیشتر بە دلیل دور زدن سانسور بودە
» <اکتورز> همەی وجودم درد گرفت
» <اکتورز> ویدیوای از صحبتهای جیم جارموش در مورد کیارستمی دیدم و نظر ایشان این بود کە کیارستمی برای دور زدن سانسور از کودکان در فیلمهایش بهرە میگرفتە
» <سروان رنو> تلگرام یا فروم ؟ مساله این است ! ... https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...4#pid45464
» <Dude> سلامت باشید. شده که ازعزیزانی با هم، کمی قدیمی تر از اینها را دیده بودیم، جز خودم همه دردیار باقی اند. خوشحالم هنوز هستند که از آن فیلمها خاطره دارند، با آرزوی سلامتی
Refresh پيام :


ارسال پاسخ 
 
رتبه موضوع
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
اینگمار برگمان
نویسنده پیام
جو گیلیس آفلاین
فیلمنامه نویس
***

ارسال ها: 107
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۱/۴/۱۷
اعتبار: 24


تشکرها : 726
( 1279 تشکر در 68 ارسال )
شماره ارسال: #4
RE: آخرین کارگردان بزرگ اروپا, اینگمار برگمان

سینمای اینگمار برگمان ، سینمای جهان تئاتر، سینمای هنر، سینمای هنرمند، سینمای زیستن با دوران کودکی و سینمای زندگی با عذاب واقعیتهای بزرگسالی است. نمادهای فلسفی، فرهنگی و اساطیری برگمان در طول نیم قرن حیات پربار سینمای او، در هیئت غنی ترین نشانه های تصویری و زیباترین نگاره های بیان عواطف، احساسها، حساسیتها و سوداهای انسانی جلوه گر شده است.

برای آشنایی بیشتر با نحوه فیلمسازی او خوب است به پای حرف هایش بنشینیم، تا منظور او را از فیلمسازی بهتر متوجه شویم. متن زیر را از کتاب "برگمان به روایت برگمان" که به شیوه ای بسیار زیبا نگاشته شده را با کمی تصرف می آورم :

اما "فیلمبرداری فیلم" چیست ؟ اگر قرار بود این پرسش را در برابر همه مطرح کنم، بی تردید پاسخ های متفاوتی دریافت می کردم، ولی شاید همه شما بر یک نکته توافق داشته باشید که : فیلمبرداری یک فیلم انجام هر کار لازم در جهت انتقال محتوای نسخه خطی فیلم به تکه ای از فیلم است. برای این کار بسیار چیزها می گویید و هنوز تقریبا به قدر کافی نگفته اید. از نظر من، فیلمبرداری فیلم نشان دهنده روزها کار بی رحمانه ی غیر انسانی، سخت شدن مفاصل، چشمان پرگرد و خاک، بوی نامطبوع مواد گریم، عرق بدن و چراغ های صحنه، مجموعه ای تمام نشدنی از تنش ها و آرامش ها، نبردی بی وقفه میان وظیفه و عمل ارادی، واقعیت و خیال، هوشیاری و تنبلی است.به آن سحرخیزی ها فکر می کنم، به آن شبهای بی خوابی، به احساس نیرومندتر و نافذتر از زندگی ، به گونه ای تعصب در اطراف یک تکلیف خاص، تکلیفی که با آن، خودم، سرانجام جزیی جدایی ناپذیر از فیلم می شوم، جز یا ذره مسخره ای از دستگاهی که تنها گناه و خطایش نیاز به خوردن و آشامیدن است. گاه - در میانه این همه هیجان، هنگامی که استودیو ها از زندگی و کاری که گویی فضایشان را به انفجار می کشد، به هیاهو در می آیند - اتفاق می افتد که ناگاه، ایده فیلم بعدی ام را پیدا می کنم. اگر فکر کردید که فعالیت فیلمساز در این لحظه ، نوعی سرگیجه نشئه گونه است، اشتباه کرده اید. فیلبرداری فیلم ، تقبل رام کردن جانوری وحشی است که نگهداریش دشوار و ارزشش بسیار بالاست. در این کار به ذهنی روشن، دقتی زیاد و محاسباتی دقیق و درست نیاز دارید. به این همه، خلق و خوبی را هم بیفزایید که همواره در تعادل و تراز است و صبری که از آن این جهان نیست.

http://cafeclassic4.ir/imgup/3042/1375088001_3042_a2ae925438.jpg

فیلمسازی ، فرو رفتن با عمیق ترین ریشه هایتان به دنیای کودکی است. بیایید، اگر مایلید، به این استودیوی درونی که در نزدیک ترین گوشه وکنار خالق اثر واقع شده قدم گذاریم. بگذارید برای یک لحظه اسرار آمیزترین و نهان ترین این اتاقها را بگشاییم تا بتوانیم نگاهی به یک تابلوی نقاشی از ونیز، یک کرکره کهنه پنجره، و یک آپارات اولیه برای نمایش "فیلمهای پرتحرک" بیندازیم.

مادربزرگم آپارتمانی بسیار قدیمی در "اوپسالا" داشت. یکبار زمانی که آنجا بودم، به زیر میز نهار خوری خزیدم، پیشبندی پوشیده بودم که جیبی در جلویش بود. از فرصتی که به دست آورده بودم و به صدای انوار خورشید که از پنجره های بسیار بلند آنجا وارد می شد گوش سپردم. ان شعاع های نور دائما حرکت می کردند. ناقوسهای کلیسای جامع می نواختند. آن شعاع ها حرکت می کردند و حرکتشان نوعی صدای خاص ایجاد می کرد. آن روز، یکی از روز های میان تابسان و بهار بود، سرخک داشتم و پنج ساله بودم. در آپارتمان مجاور، کسی پیانو می نواخت - همیشه والس می نواختند - ورودی دیوار تابلوی بزرگی از شهر ونیز آویزان بود. همچنان که انوار خورشید و سایه ها همچون امواجی از سراسر نقاشی می گذشتند، آب کانال شروع به جاری شدن کرد، کبوتر ها از پیاده روی میدان به هوا برخاستند، مردم بی صدا با هم صحبت می کردند و با دستها و سرهایشان حرکاتی ایجاد می کردند. صدای ناقوسها نه از کلیسا بلکه از نقاشی ها می آمدند، همینطور صدای آن پیانو. چیز غریبی در اطراف این نقاشی ونیز به چشم می خورد. تقریبا به غرابت این حقیقت که انوار خورشید در اتاق نشیمن مادربزرگم ساکت نبودند و صدا داشتند. شاید همه اینها از ناقوسها بود یا شاید از آن تکه های عظیم مبلمان که بی وقفه گفتگو می کردند.

به نظرم، اما، تجربه حتی دورتر از سالی را که سرخک گرفته بودم، به خاطر می آورم. همان درک و دریافتم از یک کرکره پنجره ، که امکان ندارد برایش زمانی در نظر گرفت. و آن ، کرکره سیاهی از مدرن ترین انواع آن بود، که من می توانستم آن را به هنگام طلوع یا غروب آفتاب، وقتی که همه چیز زنده و قدری ترسناک تر می شود، وقتی اسباب بازیها به چیزهای متخاصم یا صرفا بی تفاوت و کنجکاو بدل می شوند، در کودکستان خود ببینم. در آن لحظه دیگر دنیای هر روزی که مادرم آنجا حضور داشت نبود، دنیا، دنیای تنهایی، بی صدا و مشحون از سرگیجه بود. چنین نبود که کرکره حرکتی کرده باشد، هیچ سایه ای بر آن نمایان نبود. آن اشکال برخود آن سطح قرار داشتند، اشکالی که نه آدم های کوچک، نه حیوانات، نه سرها و نه چهره ها، بلکه " چیزهایی بودند که هیچ نامی برایشان وجود ندارند!" در آن تاریکی ای که اینجا و آنجا با انوار خفیف نور گسیخته می شد، این اشکال خود را از قید کرکره خلاص کردند و به سوی توری تاخورده ی سبز رنگ، یا میز کشوداری که تنگ آبی رویش بود، حرکت می کردند. آنه ابی رحم، بی عاطفه و ترس آور بودند، و تنها بعد ار آنکه هوا کاملا تاریک یا روشن می شد، یا وقتی که به خواب می رفتم، ناپدید می شدند.

هرکسی که مثل من در خانواده ی کروحانی به دنیا می آمده باشد، در همان اوان کودکی می آموزد که نگاهی به آن سوی صحنه های مرگ و زندگی بیفکند. هر وقت پدرم مراسم تدفین، ازدواج، غسل تعمید، یا شفاعت در پیش داشت، موعظه ای می نوشت. چنین می شود که آشنایی زودرس با شیطان پیدا می کند و مثل همه بچه ها، نیاز دارید که به شیطان شکلی ملموس بدهید. اینجاست که فانوس خیال به میان می آید، جعبه کوچکی از ورق فلزی با یک چراغ گازی که تصاویر رنگی را بر دیوار می افکند. در میان این تصاویرشنل قرمزی و گرگ هم بود. گرگ همان شیطان بود، شیطانی بدون شاخ اما دم دار با دهان برجسته قرمز، شیطانی عجیب، قابل لمس ، و در عین حال دست نیافتنی، فرستاده اهریمن و آزار، آنجا بر کاغذی دیواری گلدار کودکستان بود.

http://ingmarbergman.se/en/sites/default/files/imagecache/scale_width_200/ib_ca_1925.jpg

اینگمار در 5 سالگی

گاهی از من می پرسند سعی دارم در فیلمهایم به چیزی برسم؟ " هدف " من چیست؟ سوال مشکل و خطرناکی است، و من معمولا به دروغ و یا با طفره جواب می دهم. "میخواهم حقیقت وضع انسان ها، حقیقتی را که من می بینم بگویم." این پاسخ همیشه مردم را قانع می کند، من اغلب تعجب می کنم که چطور کسی به بلوف من توجهی نمی کند، زیرا پاسخ حقیقی می باید این باشد که بی اختیار احساس می کنم نیاز دارم از طریق فیلم چیزی بیان کنم که به شیوه ای کاملا ذهنی در ناخودآگاهم شکل می گیرد در این صورت ، من هیچ هدفی ندارم جز خودم، نام روزانه ام، سرگرم کردن و حلب احترام مردم، نوعی حقیقت که درست در آن لحظه احساس می کنم. و اگر بخواهم پاسخ دوم را جمع بندی کنم، فرمولی که آخر کار به آن دست می یابم چندان هیجان انگیز نیست : "فعالیتی که چندان مفهومی ندارد."

نمی گویم این نتیجه گیری مرا بی اندازه پریشان و اندوهگین نمی کند. من هم در همان وضع و حال هنرمندان هم نسل خودم هستم، فعالیت هر کدام از ما را در نظر بگیرید، چندان معنایی ندارد. هنر به خاطر هنر. حقیقت شخصی من، یا سه چهارم حقیقت، یا اصلا هیچ حقیقت، فقط برای من ارزش دارد.

می دانم این نحوه نگرش به مسائل ، بخصوص امروزه، اصلا محبوبیتی ندارد، حال اجازه دهید سوال را هر چه زودتر به شکلی دیگر مطرح کنم : "هدف شما از ساختن فیلمهایتان چیست؟ "

در داستانی گفته اند که سالیان پیش از این، کلیسای جامع شارتر، دچار رعد و برق گرفتگی شد و سر تا ته آن سوخت. گفته اند که هزاران نفر از چهارگوشه جهان، مردمانی از هر وضع و حال، به آنجا هجوم آوردند. انها همانند موشهای صحرایی، اروپا را در نور دیدند و به همراه هم، آن کلیسای جامع را بر پایه های قدیمی بازسازی کردند. همه آنها معماران، کارگران ، هنرمندان، شعبده بازان، کشیشان و بورژواها آنقدر آنجا ماندند تا کار ساختن آن عمارت عظیم به پایان رسید. اما نام آنها معلوم نبود و حتی امروز، هیچکس نام آنهایی که کلیسای شارتر را ساختند نمی دانند.

بدون آنکه بخواهم با این داستان هرگونه پیش تصوری در مورد باورها یا تردید هایم به شما بدهم، فکر می کنم هر هنری، به مجرد آنکه از آیین و مکتب اعتقادی جدا شود، نیروی اساسی اش را از دست می دهد. بند نافش را می برد و زندگی جداگانه خود را اختیار می کند، زندگی ای که بسیار کم نور و منحط است. ترس از تاریکی که شاخص ذهنیت گرایی و ضمیر وسواسی است به صورت مد روز در آمده و نهایتا همه ما به دور یک حصار بزرگ یم دویم، جایی که با یکدیگر در مورد تنهاییمان مجادله می کنیم بی آنکه به حرف هم گوش کنیم یا حتی توجه داشته باشیم که همدیکر را به نقطه مرگ ناشی از خفه شدن ار دست تمام اینها، می کشانیم. این گونه است که فرد گرایان به چشمان یکدیگر می نگرند و هستی آنهایی را که می بینند انکار می کنند و بدون انکه حتی یک بار نیروی نجات بخش لذتها و شادمانی های اجتماع را حس کنند. قدرت مطلقه ابهام را طلب می کنند. ما آنچنان از محافل فاسد خودمان مسموم شده ایم و آنقدر اسیر اضطراب های خود هستیم که رفته رفته قابلیت تمیز بین حقیقت و دروغ ، تمیز بین معنویت و گانگستر ها را از دست می دهیم.

بنابراین، در برابر پرسش مربوط به هدف فیلم هایم، می توانم پاسخ دهم که : "می خواهم یکی از آن هنرمندان آن کلیسای جامعی باشم که بر فراز دشت ها ایستاده است. می خواهم از سنگ، سر یک اژدها، فرشته ، یا شیطان، یا شاید یک قدیس بسازم. کدامش، فرقی نمی کند، واقعا اهمیتی ندارد، در هر مورد لذتی احساس می کنم. هر چه باشم، با ایمان یا بی ایمان، مسیحی یا کافر، دوشادوش هرکس دیگری در ساختن کلیسای جامع کار می کنم، زیرا من هنرمندم و هنرور و آموخته ام که چهره ها، اعضا و پیکر ها را از سنگ درآورم. هیچگاه ناگزیر نیستم درباره داوری آیندگان یا معاصرانم نگران باشم، نام و نام خانوادگی امدر هیچ جا حک نشده باشد، و با من از صحنه روزگار محو می شوند. اما جزء کوچکی از خود من در آن جامعیت گمنام و ظفرمند باقی خواهد ماند. اژدها یا شیطان، شاید یک قدیس، چه فرقی می کند!"

http://cafeclassic4.ir/imgup/3042/1375087985_3042_2811a2ee6b.jpg


من بزرگم... این فیلم ها هستند که کوچک می شوند
۱۳۹۲/۵/۷ عصر ۱۲:۲۴
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : نیومن, Papillon, Papillon, سم اسپید, پرشیا, بانو, زاپاتا, اکتورز, مگی گربه, خانم لمپرت, هانا اشمیت, سروان رنو, BATMAN, زرد ابری
ارسال پاسخ 


پیام در این موضوع
اینگمار برگمان - پرشیا - ۱۳۹۲/۴/۲۹, عصر ۰۱:۲۴
RE: اینگمار برگمان - بانو الیزا - ۱۳۹۶/۶/۵, عصر ۰۱:۲۴
RE: اینگمار برگمان - بانو الیزا - ۱۳۹۶/۶/۵, عصر ۰۱:۴۶
RE: اینگمار برگمان - بانو الیزا - ۱۳۹۶/۸/۱۰, عصر ۱۲:۰۷