دلهای دردمند
آدمها واقعاً موجودات شگفت انگیز و اسرارآمیزی هستند. هرگز نمی شود آنها را از ظاهرشان قضاوت کرد. در جامعه ای که ما در آن زندگی می کنیم مردم غالب اوقات ترجیح می دهند نقاب به چهره بزنند و خود را شادتر و راضی تر از آنچه هستند نشان دهند. هنوز هم که هنوز است پدر و مادرها فرزندانشان را نصیحت می کنند که خود را آن طور که مردم دوست دارند نشان دهند نه آن طور که واقعاً هستند. یعنی خود را شاد نشان دهند حتی اگر شاد نباشند و خود را موفق و خوشبخت نشان دهند حتی اگر ذره ای طعم خوشبختی و موفقیت را نچشیده باشند ! چرا به جای حل منطقی مشکلات، باید این همه به قضاوت مردم اهمیت بدهیم ؟ من که دلیل آن را نمی فهمم و براستی کلافه شده ام. اگر کسی نخواهد به این بازی تن در دهد، مورد شماتت همه قرار می گیرد و به اصطلاح رسوای خاص و عام می شود. من همان کسی بودم که نخواستم به این بازی تن بدهم و از قضاوت دیگران هراسی به دل راه ندادم. در این دنیای عجیب و غریب و شلوغ می خواهم برایتان از زنی بگویم که چندی پیش در اینترنت با او آشنا شدم.
سابقاً انجمنی در اینترنت وجود داشت که من هم در آن عضو بودم. در یکی از این روزها پیام خصوصی عجیبی از خانمی دریافت کردم تقریباً بدین مضمون : من خودم را گم کرده ام و می خواهم از خودم رها شوم تا خودم را پیدا کنم !
فرستنده کاربر جدیدی بود به نام "روح مهربان". من که چیزی از پیام دستگیرم نشده بود و فکر کردم یک دختر کم سن و سال است با شوخی و کمی شیطنت جواب دادم: شفای عاجل !
وی که از حرفم ناراحت شده بود اعتراض کرد و گفت: من معمولاً سکوت میکنم و جواب نمی دهم ولی حرف شما توهین آمیز است.
از وی پوزش خواستم و گفتم راستش این "شفای عاجل" یک اصطلاح است که در این انجمن زیاد بکار می بریم و وقتی کسی حرف عجیبی می زند معمولاً به هم می گوییم. از حرفم دلخور نشوید چون قصدی نداشتم.
خلاصه از دلش درآوردم و به خیر گذشت. اما در پایان کلام کار عجیب دیگری کرد و شماره تلفن خودش را برای من فرستاد و گفت خوشحال می شود که گهگاهی با او تماس بگیرم تا با هم صحبت کنیم !
مدتی گذشت. من همه اش به این فکر می کردم که این کیست که به این راحتی شماره می دهد. دل به دریا زدم و با او تماس گرفتم.
- الو ؟
- سلام. من همانی هستم که چند روز پیش در انجمن به من شماره دادی.
- سلام. حالت چطور است ؟
- ممنون. راستش فکر کردم پسر هستی و میخواهی من را سر کار بگذاری !
- (با خنده) جدی !؟ چه خوب که زنگ زدی. خوب چه خبر ؟
- سلامتی
- ببین من عذرخواهی میکنم الان مهمان دارم. کمی بعد خودم به تو زنگ خواهم زد.
بعد از آن روز او هر روز در ساعت معینی به من زنگ می زد. در تمامی تماسها او مرتب درددل می کرد و من فقط گوش می کردم. نامش نیلوفر بود، متاهل و صاحب یک فرزند پسر. حقوق خوانده بود تا مقطع کارشناسی ارشد اما با همسرش کار بساز بفروشی انجام می داد و وضعش عالی بود. البته به نظر همه چیز عالی بود اما من کمی حس دلسوزی و شفقت نسبت به او داشتم...
(ادامه دارد)