[-]
جعبه پيام
» <مارک واتنی> رابرت عزیز و گرامی ... این بزرگواری و حسن نیت شماست. دوستان بسیاری هم در کافه، قبلا کارتون و سریال های زیادی رو قرار داده اند که جا داره ازشون تشکر کنم.
» <مارک واتنی> دانلود کارتون جذاب " فردی مورچه سیاه " دوبله فارسی و کامل : https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...7#pid45437
» <Kathy Day> جناب اﻟﻜﺘﺮﻭﭘﻴﺎﻧﻴﺴﺖ از شما بسیار ممنونم...
» <مارک واتنی> خواهش می کنم بتمن عزیز
» <BATMANhttps://www.aparat.com/v/XI0kt
» <BATMANhttps://www.doostihaa.com/post/tag/%D8%A...kanon-2021
» <BATMANhttps://www.aparat.com/v/pFib3
» <BATMAN> با تشکر از مارک واتنی عزیز/ نسخه های سینمایی بامزی هم منتشر شدن/ بامزی تو سوئد خیلی محبوبه، از گذشته تا به امروز ازین شخصیت انیمیشن تولید میشه
» <مارک واتنی> ارادت شارینگهام عزیز
» <شارینگهام> درود بر همه ی دوستان ، سپاس از مارک واتنی عزیز
Refresh پيام :


ارسال پاسخ 
 
رتبه موضوع
  • 2 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دستنوشته ها و دلخوری ها
نویسنده پیام
آلبرت کمپیون آفلاین
کارآگاه کافه
***

ارسال ها: 266
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۴/۶/۴
اعتبار: 35


تشکرها : 2928
( 3304 تشکر در 231 ارسال )
شماره ارسال: #56
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها

آن روز آسمان ابری و گرفته بود. میخواست باران ببارد ولی نمی بارید. من گلودرد بدی گرفته بودم. توی خانه حوصله ام سر رفته بود و پشت سر هم سیگار می کشیدم. پا شدم رفتم سینما. میخواستم با دیدن فیلم خودم را سرگرم کنم تا شاید گلودرد از یادم برود. اواسط دهه 60 بود و من یک جوان 26 ساله مجرد بودم که تنها زندگی می کردم. چند دقیقه ای از فیلم نگذشته بود که احساس کردم شی سنگینی روی پایم افتاد. خم شدم و آن شی را برداشتم. عجیب بود. این جعبه اینجا چه میکرد ؟ جعبه روکش مخملی لطیفی داشت ولی در آن تاریکی نمی توانستم رنگش را تشخیص دهم. فیلم چنگی به دل نمیزد. از این رو جعبه را برداشتم و از سینما زدم بیرون. رنگ جعبه سبز تیره بود. با عجله خودم را به خانه رساندم تا ببینم چه چیزی در جعبه است. وقتی درب جعبه مخملی را باز کردم با صحنه جالبی مواجه شدم. یک جفت قاشق و چنگال و کارد میوه خوری و قاشق مرباخوری و قاشق چایخوری. یک فندک شکیل و زیبا هم توجهم را جلب کرد. سیگاری درآوردم و با همان فندک آنرا روشن کردم. نمی دانستم این جعبه متعلق به چه کسی بود و اصلاً در سینما چکار می کرد. به هر صورت حالا در دست من بود. بعد از اینکه سیر محتویات جعبه را تماشا کردم درب آنرا بستم و در کمد قرار دادم.

فردای آن روز دوستم جواد را در خیابان دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی به اطلاعم رساند که پس فردا جشن تولد مجتبی است و همه دوستان دور هم جمع می شوند. گفت: تو هم باید بیایی. خیلی خوش می گذرد. گفتم: من گلودرد گرفته ام و متاسفانه نمی توانم در جشن تولد مجتبی شرکت کنم. اما هدیه ای برای مجتبی دارم که مایلم آنرا به دستش برسانی. گفت: چه هدیه ای ؟ گفتم با من بیا تا آن را به تو نشان بدهم. جواد را به خانه خودم بردم و جعبه سبزرنگ را به او دادم. گفتم: از طرف من به مجتبی سلام برسان و تولدش را تبریک بگو و بگو این کادو را بهزاد فرستاده. بگو بهزاد مریض بود و عذرخواهی کرد از اینکه نمی تواند به دیدن تو بیاید. جواد گفت: چه جعبه قشنگی. چه چیزی داخل آن است ؟ درب جعبه را باز کردم و به او نشان دادم. گفت: خیلی زیباست. راستی مجتبی میخواهد به آلمان مهاجرت کند. همه مدارکش جور شده و چند روز دیگر پرواز دارد. این جشن درواقع یک جور گودبای پارتی هم برای او محسوب می شود. گفتم: به سلامتی. خوشا به حالش.

مدتی از آن اتفاق گذشت که یک روز نامه ای به دستم رسید. نامه را مجتبی از آلمان برایم فرستاده بود. برایم عجیب بود که چرا مجتبی برای من نامه فرستاده است. آخر ما زیاد با هم خودمانی نبودیم. مجتبی در اصل دوست جواد بود. من فقط چند باری او را دیده بودم و زیاد او را نمی شناختم. فقط می دانستم که وضع مالی نسبتاً خوبی دارد. نامه را باز کردم. داخل آن یک کارت پستال زیبا قرار داشت و یک نوشته. با کنجکاوی شروع به خواندن کردم. لحن نامه بسیار صمیمانه و تشکرآمیز بود :

بهزاد عزیز ! خیلی خوشحالم که دوست خوب و سخاوتمندی همچون تو دارم. نمی دانم چطور باید از تو تشکر کنم. سخت مرا شرمنده خود کردی. هدیه ای که برایم فرستادی بسیار زیبا و نفیس بود و قلب مرا شاد کرد. آن سرویس قاشق و چنگال ها...

به این قسمت از نامه که رسیدم یخ کردم ! باورم نمیشد. آخر من احمق چطور متوجه نشده بودم که آن سرویس تماماً از جنس طلا بود !؟ از اینکه شی به این ارزشمندی را از دست داده بودم احساس پشیمانی می کردم. من وضع مالی خوبی نداشتم و اگر می دانستم آن جعبه چه ارزشی دارد هرگز آنرا به مجتبی تسلیم نمی کردم. بخصوص اینکه من و مجتبی هم زیاد با هم ایاق نبودیم. به هر صورت آن سرمایه عظیم از دست رفته بود و پشیمانی هم سودی نداشت. در این افکار غوطه ور بودم که ناگهان به یاد فندک افتادم. یادم آمد که آنرا برای خودم نگه داشته بودم. اما فندک کجا بود ؟ باید اعتراف کنم که من بخت برگشته چند روزی بود فندک را گم کرده بودم. تمام خانه را زیر و رو کردم. جیب لباسهایم را برای بار صدم گشتم ولی خبری از فندک نبود که نبود. همه چیز از دست رفته بود. نمی دانم از بدشانسی من بود یا بی دقتی، ولی بی اختیار به یاد این ضرب المثل معروف افتادم که: باد آورده را باد می برد.

آلبرت کمپیون

11 فروردین 1400

پ.ن : این داستان بر مبنای یک رویداد واقعی نوشته شده است.


دستهایی که کمک می کنند مقدس تر از دهانهایی هستند که دعا می کنند
۱۴۰۰/۱/۱۱ عصر ۰۲:۳۸
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : کنتس پابرهنه, مارک واتنی, لوک مک گرگور, پهلوان جواد, سروان رنو, پروفسور, EDWIN, کلانتر چانس, ماهی گیر, باربوسا, نورما دزموند
ارسال پاسخ 


پیام در این موضوع
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۲/۱۲/۲۳, عصر ۰۵:۱۳
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - زبل خان - ۱۳۹۳/۵/۱۱, صبح ۱۱:۲۸
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - پیرمرد - ۱۳۹۳/۷/۱۳, عصر ۱۰:۵۳
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - Keyser - ۱۳۹۳/۱۰/۶, عصر ۱۰:۲۳
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۳/۱۰/۱۴, صبح ۱۲:۰۹
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۳/۱۰/۱۴, صبح ۰۷:۰۳
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - برو بیکر - ۱۳۹۳/۱۰/۲۵, عصر ۰۴:۲۳
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - سروان رنو - ۱۳۹۳/۱۰/۲۶, عصر ۰۲:۰۹
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۳/۱۱/۱۲, عصر ۱۰:۵۳
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - منصور - ۱۳۹۴/۱/۱۴, عصر ۱۰:۳۷
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - جروشا - ۱۳۹۴/۳/۷, عصر ۰۸:۳۵
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - Keyser - ۱۳۹۴/۳/۸, صبح ۰۸:۱۷
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۵/۱۰/۲۳, عصر ۰۷:۵۷
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - منصور - ۱۳۹۶/۱/۳۱, صبح ۰۷:۳۳
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - Jack Robinson - ۱۳۹۶/۲/۲۷, عصر ۰۵:۰۷
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - آلبرت کمپیون - ۱۴۰۰/۱/۱۱ عصر ۰۲:۳۸
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - سروان رنو - ۱۴۰۱/۱۰/۱۰, عصر ۰۷:۳۰
RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - Emiliano - ۱۴۰۱/۱۰/۱۰, عصر ۱۰:۵۷