[-]
جعبه پيام
» <سروان رنو> نگاهی به فیلم نشانی از شر ( اورسن ولز ) ... https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...https://cafeclassic5.ir/showthread.php?tid=46&pid=4539
» <رابرت> متأسفانه "علی‌اصغر رضایی‌نیک" صداپیشه مکمل‌گو بر اثر سکته قلبی درگذشت. نمونه مصاحبه و خاطراتش: https://www.aparat.com/v/tTSqn
» <سروان رنو> مانند بهار و نوروز , سالی نو را به امید بهتر شدن و شکوفا شدن آغاز می کنیم [تصویر: do.php?imgf=org-685bcf6ba2581.png]
» <mr.anderson> سال نو همه هم کافه ای های عزیز مبارک! سال خوب و خرمی داشته باشید!
» <rahgozar_bineshan> سالی پر از شادکامی و تن درستی و شادی را برای همه دوستان آرزومندم!
» <BATMAN> به نظرم شرورترین شخصیت انیمیشنی دیزنی اسکاره/ چه پوستر جذابی! https://s8.uupload.ir/files/scar_vrvb.jpg
» <جیمز باند> من هم از طرف خودم و سایر همکاران در MI6 نوروز و سال نو را به همه دوستان خوش ذوق کافه شاد باش میگم.
» <ریچارد> سلا دوستان.گوینده بازیگراورسولاکوربیرودرسریال سرقت پول کیست
» <ترنچ موزر> درود بر دوستان گرامی کافه کلاسیک ، فرا رسیدن بهار و سال جدید را به همه شما سروران شادباش میگم و آرزوی موفقیت را در کار و زندگی برایتان دارم
» <دون دیه‌گو دلاوگا> در سال گذشته بنده کم‌کار بودم در کافه، ولی از پُست‌های دوستان خصوصاً جناب رابرت و کوئیک و "Dude" بسیار بهره بردم. تشکر و بیش باد!
Refresh پيام :


ارسال پاسخ 
 
رتبه موضوع
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
یادداشتهای کوتاه
نویسنده پیام
Kurt Steiner آفلاین
Commanding The 12th Parachute Detachment
*

ارسال ها: 535
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۳/۱/۲۹
اعتبار: 48


تشکرها : 1330
( 7863 تشکر در 407 ارسال )
شماره ارسال: #10
RE: یادداشتهای کوتاه

به نام خدا

و با سلام به دوستان کافه کلاسیک  

.

.

.

پست ذیل تقدیم میشود به پاس زحمات و نوشته های بسیار خوب دوستان کافه کلاسیک  " مگی گربه "  ،  " برو بیکر  " و  " منصور "

.

(۱۳۹۳/۱۱/۲۸ صبح ۱۰:۰۹)منصور نوشته شده:  

هوا سرد بود. بارش نیم متر برف روی برف باقیمانده پریروز و روزهای قبل زمستان، اون سال رو از زمستانی تر از سالهای قبل کرده بود. بچه بودم ;  خیلی بچه ! اینکه میگم خیلی بچه علتش این نیست که ادبیات نمیدونم ، نه . سن خودم رو یادم نمیاد . هرچی بود اونقدر کم سن و سال بودم که قدم بزور چند وجب میشد! هوا سرد بود. خیلی سرد . چایی شیرین صبحونه رو که خوردم مادر گفت پاشو منصور. گفتم کجا؟ از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت و با چشم غره گفت : مگه دیشب نگفتم من امروز باید برم خرید تو رو میذارم صف نفت؟ خودم نمیرسم وگرنه دلم نمیاد تو این سرما تو رو بیرون ببرم. هزارتا بدبختی دارم چندجا باید برم، شب مهمون داریم، نمیرسم، به پیر به پیغمبر نمیرسم ، میخوام امروز کمک کنی ، میخوام یکی دو ساعتی صف نفت وایسی. بشکه حیاط رو برو نگاه کن، تهش هیچی نمونده ، اگه زبونم لال اول  مهمونی این چراغه وقتی غذا روشه نفتش ته کشید میگی چه خاکی سرم کنم. اون یکی چراغ علاالدین هم که دیگه وامصیبتا. اون خاموش بشه که دیگه یخ میزنیم تو این زوقوم باران زمستان.پاشو مادر پاشو دیر میشه ها. ده دقیقه دیر برسیم صف پیت حلبی ها میره تا ته کوچه ها ، پاشو... لباسهای گرممو بهم پوشوند.شال قشنگی که تابستان از مشهد خریده بود برام رو دور تا دور صورتم پیچید و کلاه سرمه ای لبه دار رو که خودش میگفت کلاه شاخدار! تا بناگوشم کشید پایین و یقه کاپشن کوچیکم رو داد بالا.جوراب پشمی برام بافته بود پام کرد. هیچوقت ازینجور جورابا خوشم نمی اومد. خیس که میشد بوی بدی میداد تو کفش. متنفر بودم ازینجور بوها . دستکشش هم بود. اون زمانا مادرا جفتی میبافتن. هم دستکش هم جوراب. کفشم رو که پوشیدم پریدم تو کوچه و مادر، پشت سرم ...

همه جا برف بود و یخ. برف وسط کوجه ارتفاعش تا نیمه ی دیوار خونه ها بالا رفته بود. کوره راهی کنار دیوار کوچه از کنار دادن برف درست کرده بودن که فقط میشد ازونجا رد شد و از کوچه گذشت. برف حیاطا و پشت بوما رو مردم میریختن تو کوچه و همین باعث میشد برف کوچه ها اندازه یه کوه بشه طوریکه براحتی میشد از بوم هرخونه پرید وسط کوچه روی برفها . فاصله ای نبود از پشت بام تا ارتفاع برف وسط کوچه. البته پریدنت دست خودت بود و درومدنت دست خدا چون اگه هوا خوب بود و برف، نرم ، تا سر فرو میرفتی داخل برف .توی حیاط خونه ، گاهی از زیر کوهی از برف، تونل میزدم و برای خودم خونه درست میکردم. در یک فیلم قطبی دیده بودم که اسکیموها برای محکم کردن خونه هاشون که از برف می ساختن کار جالبی میکردن; با گرم کردن داخل آلونکشون، برف سطح داخلی رو تا اندازه ای ذوب میکردن و وقتی سردش میکردن برف آب شده سطح ، یخ میزد و دیواری در داخل آلونک تشکیل میداد که توپ هم نمیتونست خرابش کنه. من هم همین کارو میکردم. چراغ نفتی رو میبردم داخل خونه خودم و ... اونقدر محکم میشد که اگه مادرم هم میرفت روش ریزش نمیکرد... اونقدر محکم میشد که اگر پدر میخواست روزی این برفها رو بریزه تو کوچه ، پاروی چوبی که چی بگم ، بیل هم جواب نمیداد و باید کلنگ می آورد برای خرد کردن برف و یخ ، و بعدش غرغر بود و نقشه های شیطانی منصور که : آخه این وضعشه بچه ! ... راهمو کشیدم و از کنار نعش پرنده ها گذشتم. در سرمای بیشتر از 20 درجه زیر صفر ، برف یخ زده زیر پات صدای خاصی میده. صدای جیرجیر خاصی ازش درمیاد که نشون میده هوا واقعا سرده ، واقعا سرد ... صدای جیرجیر کفشهای کوچیکم سکوت کوچه خلوت رو در تاریک روشن هوا می شکست...

همه جا برف بود و سرما... مادر از پشت سر می اومد و من جلوتر . نَفَس هام که از کناره های بینی و شال میزد بیرون بخار میشد و این بخار روی پلکهام یخ میزد. به همین سرعت! مجبور بودم دائم با آستینم یخهای پلکمو پاک کنم که بتونم از زیر اونهمه شال و کلاه راهمو پیدا کنم  ... سرما ، سرمای فقیرکُشی بود! کنار یه درخت چندتا کلاغ و گنجشک رو دیدم که روی برف، مثل سنگ ،درحالیکه پاهاشون رو به آسمون بود یخ زده و مرده بودن. معلوم بود از شدت سرما از درخت افتاده بودن.دلم خیلی سوخت. عاشق حیوانات بودم. الانشم هستم. وایسادم و نگاشون کردم. اشک در چشمام حلقه زد و درجا یخ زد. پاکش کردم. مادر نهیب زد : منصور واینسا . برو ... خیلی سرده... برو ...  (همون شب اخبار اعلام کرد : امروز همدان با 44 درجه زیر صفر سردترین شهر ایران بود. و من ، اونروز ، این سرما رو با تمام وجود حس کرده بودم. این رکورد فکر نمیکنم بعد از انقلاب هنوز هم شکسته شده باشه... چشمام موقع اخبار ناخوداگاه بسمت پنجره اتاق رفت... شیشه یخ زده بود. شیشه یخی که میگفتن همین بود. شیشه سفید شفاف ،با نقشهای گاه منظم و گاه نامنظم طوری شده بود که اون سمتش حتی در روشن ترین روزها هم دیده نمیشد شب که جای خود داشت. شیشه اینوری که نزدیک بخاری نفتی بود علاوه بر یخی شدن، یخ هم زده بود. قالبهای یخ که مثل قندیل، ته هر شبکه شیشه، ازبخار آب روش یخ زده بود گاهی آدمو میترسوند... یادمه وقتی اون شب به پدر گفتم : بابا ازین سردتر هم میشه؟ لبخندی زد و گفت بله من سردتر ازین هم دیدم . سال 42 آب رو کرسی یخ زده بود! ... )

اونروز 4 ساعت تو صف نفت بودم. مادر دو تا پیت 20 لیتری گذاشت تو صف پیت ها. صف پیتها نزدیک ظهر ، ازین کوچه رد میشد و سر از کوچه بغلی درمی آورد. کنار هر چندتا پیت ،یکی وایساده بود .آدمها کنار پیتها تو صف بودن. شاید دل پیتها به حضور آدمها گرم بود و شاید ، دل آدما به همین پیتها. گاهی آدما عوض میشدن. مادر میرفت پدر می اومد ، پسر کوچیک میرفت برادر بزرگتر می اومد .نوبت پر کردنشون خیلی دیر میرسید. هم از کُندی نفتی ها و هم از بلند بالایی صف ها... میگن اگه به کسی که 2 دقیقه س منتظره بگن چند وقته انتظار میکشی ، میگه 5 دقیقه! و اگه از کسی که 5 دقیقه س منتظره همین سوالو بکنن ، میگه 12 دقیقه! دیگه شما حساب کن که در اون سوز و گداز هوا و خشم طبیعت ، 4 ساعت بر من چند روز گذشت !... ظهر پدر رو از دور دیدم که از سرکار یک ضرب اومده بود جای منو بگیره. با دیدنش پاهای یخ زدم جون گرفت و سمتش دوئیدم. اشک در چشمام حلقه زد... خسته شدم باباجون . سردمه. گفت الهی من قربونت بشم. بوسم کرد . برو خونه من اینجام. برو ناهارتو بخور و استراحت کن. برو عزیزم... پاهام جون گرفت و مثل اسیری که از زندان فرار میکنه مثل تیری که از چله کمون درمیره بسمت خونه دوئیدم ... حتی یادم رفته بود خداحافظی کنم... یک نفس تا خونه... دم در خونه، پام لغزید و محکم زمین خوردم ...صدای گریه م مادرو کشوند بیرون... منصور ! بمیرم الهی... پات زخمی شده؟ اشک در چشمان هردوتامون حلقه زوده بود... حتی کلاغها هم نبودن که شاهد خستگی تن و اشک چشمام باشن... چه روز سردی! ... چه روز سختی! ...

.

(۱۳۹۳/۱۱/۲۲ عصر ۰۶:۰۳)برو بیکر نوشته شده:  

شَب بود

ماه پُشتِ اَبر بود

من و برادر و خواهرهایم از پشت پنجره به آسمان نگاه می کردیم

برف می بارید و ما همه خوشحال از آنکه فردا شاید مدرسه ها تعطیل شود.

صبح طبق معمول هر روزه مادر همه را از خواب بیدار کرد و همه گوش به رادیو بودیم.

صبحانه زمان ما نان و پنیر و چای شیرین بود، صدای هم زدن قاشق در استکان چای ، زیباترین سمفونی دورانی بود که همه اعضای خانواده بدور هم جمع بودند.

تقویم تاریخ ..... و بعد برنامه کودک و نوجوان رادیو قبل از ساعت هفت صبح ، تکرار روزمره گی من و همنسلان من بود.......  بابا ابر تند ترش کن   تند تر و تند ترش کن و سرودهای کودکانه انقلابی .....  به به چه حرف خوبی ، آنشب امام ما گفت - حرفی که خواب دشمن ، از آن سخن بر آشفت

اینها آغاز یک صبح با نشاط برای رفتن به مدرسه بود اما آنروز صبح هنوز رادیو هیچ اطلاعیه ای را از سوی آموزش و پرورش نخواند که نخواند .....

دستکشها را دست کردم و کلاهی که تمام سر را بجز چشمها و دهان را می پوشاند. به مدرسه رسیدم. یادش بخیر ، روزهای برفی از سر صف  ایستادن و قرآن و دعا خبری نبود، یکراست می رفتیم سر کلاس و بخاری نفتی قطره ای که همه بچه ها تا از راه می رسیدند حلقه می زدند دورش.

هنوز نیم ساعت از شروع کلاس نگذشته بود ، سرو صداهای تویه راهرو نوید یک خبر خوش را می داد ،ناظم درب کلاس را زد : دانش آموزان وسایل خود را جمع کنند و آروم برن خونه .... وای که چه لذتی داشت ، آموزش و پرورش بالاخره تسلیم شده بود و با یک تاخیری یکساعته مدارس را تعطیل کرده بود و ما تو دلمون می گفتیم خوش به حال بعدازظهریها که اصلا مدرسه نمی یان.

زیباترین خاطرات آن سالها موقع بازگشت بود. در حالیکه از کوچه می گذشتیم یکی بچه ها یواشکی می رفت سمت یکی از درختها و با زدن یک لگد محکم همه بچه ها را وادار به دویدن و فرار از زیر درخت می کرد.

یادش بخیر وقتی می رسیدیم خونه همه اعضای خانواده آماده بودند برای رفتن به پشت بام و عملی لذت بخش بنام پارو کردن برفهای پشت بام.

همیشه از از وسط پشت بام بین من و برادرم و سایر اعضای خانواده مرز بندی می کردیم. برفهای انتهای پشت بام را هم ابتدا یک نایلون بزرگ  پهن می کردیم کف پشت بام و برفها را با پارو می ریختیم روی آن و بعد دو ، سه نفری می کشیدیم تا می رسیدیم لب پشت بام و همه رو می ریختیم توی کوچه.

برف همچنان در حال باریدن است و کار پارو کردن به اتمام رسیده است. من و خواهرم خوشحال از اتمام کار به کوچه می رویم. برفهای پارو شده درست مانند یک تپه خاک کوچک توی کوچه خودنمایی می کرد و ما سرمست از پیچیدگیهای زندگی آینده می رفتیم نوک قله اون تپه و یک پیست کوچک برای سرسره بازی درست می کردیم.

دیری نمی گذشت که بقیه بچه های همسایه هم به ما می پیوستند و شادی وصف ناپذیری وجود همه را فرا می گرفت.

غروب پدر از سر کار آمد. برف همچنان در حال باریدن بود. نزدیکیهای غروب دوباره همه جمع شدیم و رفتیم بالای پشت بام و دوباره برفهای پشت بام را پارو کردیم. کاری که هیچوقت از انجامش خسته نمی شدیم. تازه گاهی اینقدر لذت بخش بود که به کمک همسایه بغلی هم می رفتیم و در پارو کردن برفها کمک می کردیم.

اونروزها همه بفکر هم بودند. شب همه دور هم و در یک اتاق جمع بودیم. رادیو اعلام کرد اداره آموزش و پرورش شهرستان کرج طی اطلاعیه اعلام نمود تمام مدارس این شهرستان بدلیل بارش برف فردا تعطیل می باشد.

از اون سالها سی ساله که میگذره. اینها زیباترین خاطرات من از اون دورانه. براستی بچه های امروزی سی سال دیگه از چه چیز این روزها بعنوان خاطره یاد خواهند کرد؟ اونروزها ما از امکانات ناچیزی برخوردار بودیم. خیلی چیزها دلمون می خواست داشته باشیم اما شرایط اقتصادیمون اجازه نمی داد.

اما درسته که چیزی نداشتیم و آرزوی خیلی چیزها رو داشتیم. در عوض چیزی داشتیم که اینروزها خیلیها ندارند. دلِ خوش. امروز به لطف خدا احساس می کنم همه چیز دارم، حتی خیلی بیشتر از انتظاراتم ، اما چیزی که اونروزها همه داشتیم رو ندارم ، دلِ خوش. و تنها چیزی که امروز باعث می شود موجب فخر فروختن همنسلان من گردد خاطرات زیبایی است که بچه های امروز در آینده از آن محروم خواهند بود.

بروبیکر - بهمن ماه سال 1363 - کلاس سوم راهنمایی

.

(۱۳۹۳/۱۰/۱۰ عصر ۰۵:۰۱)مگی گربه نوشته شده:  

(۱۳۹۳/۱۰/۹ عصر ۰۷:۴۹)برو بیکر نوشته شده:  

زوج بریک و مگی در فیلم گربه روی شیروانی داغ

بازیگران اصلی: پل نیومن و الیزابت تایلور

مقدمه: بیش از سه روز می باشد که مشغول تهیه این پست هستم. شب گذشته برای تکمیل نوشته هایم از کاربر دوست داشتنی کافه ، مگی گربه عزیز خواهش نمودم تا در تکمیل این پست بنده را کمک نمایند و خلاصه ای از برداشتهای خود را از شخصیت مگی برایم بنویسند. ایشان نیز قبول زحمت نمودند و برداشت خود را مفصلا توضیح دادند. بدور از ادب بود اگر می خواستم زحمات ایشان را در لابلای پست خود از زبان خود بنویسم. بنابر این امیدوارم ایشان قبول زحمت نمایند تا مراتب را از دیدگاه خود در همین جستار و بنام خود ادامه دهند.

با سپاس فراوان از جناب بروبیکر عزیز برای این تاپیک ناب سینمایی و مطالب همیشه جامع و ارزشمندشان...

داستان تکراری اختلافات خانواده ای ثروتمند بر سر ارث و میراث، دیگر سالهاست که کهنه و نخ نما شده ولی پیچیدگی درام مشهور تنسی ویلیامز هنوز هم جذابیت های خود را دارد. اقتباس سینمایی صورت گرفته از این اثر، فیلمی متوسط ولی مطرح در زمان خودش بوده است اما با این حال به لطف بازی های جذاب و روان دو ستاره اسطوره ای و محبوب سینمای کلاسیک (پل نیومن و الیزابت تیلور) و صد البته برای ما ایرانی ها با دوبلۀ زیبایش، سبب می شود که این زوج در حافظۀ سینمایی مان ثبت شود... البته در بین فیلم هایی در این رده، گربه روی شیروانی داغ محبوبت خاص خود را دارد و فیلمی ساده و صمیمی است اما جدا از نقد فیلم که در این جستار نمی گند، اگر بخواهیم تحلیلی از شخصیت پردازی داشته باشیم، باید گفت که مگی در حد و اندازه دیگر قهرمانان زن نمایشنامه های ویلیامز از جمله بلانش در اتوبوسی به نام هوس، آماندا در باغ وحش شیشه ای و یا کاترین در ناگهان تابستان گذشته نیست و تنها چیزی که از کاراکتر مگی برای من می تواند جالب باشد این است که شخصیت دوگانه ای دارد و تا نیمه های فیلم تا حدی هدف او دقیقاً برای تماشاگر به وضوح مشخص نمی شود که آیا او زنی زیبا و جذاب است که می کوشد با دلربایی هایش توجه شوهر الکلی اش را به خود جلب کند و خاکستر عشق از دست رفته شان را دوباره بیدار کند؟ یا اینکه زنی طماع است که چون در نوجوانی طعم تلخ فقر را چشیده حالا به هر قیمت می خواهد صاحب مال و مکنت شود و در این راه از هیچ تلاشی هم فروگذار نیست؟ تا جایی که حتی بدش نمی آید از پدرشوهر خود نیز دلربایی کند تا به مقاصد خود برای رسدن به میراث و نقش برآب کردن نقشه های گوپر و  هم به این طریق نوعی رقابت عشقی ناگفته ای بین پدر و پسر (پدربزرگ و بریک) ایجاد کند... به همین خاطر مگی شخصیتی به شدت مادی و خاکستری (و تا حدی در ابتدا منفی به خاطر اتهام خیانت) دارد و این تنها امتیاز اوست که از ورطۀ کلیشه شدن نجاتش می یابد؛ البته عنوان عجیب فیلم که استعاره ای است از موقغیت او و همچنین لقب گربه برای او، می تواند تمام کننده این شخصیت باشد و در عین حال نوعی ابهام را برانگیزد. مگی مثل گربه ای هست که پاهایش روی شیروانی داغ است و نه می تواند بماند و نه می تواند بپرد و این نوسان با صدای پر رمز و راز ژاله کاظمی اوج می گیرد و مگی را در کانون توجه مخاطب قرار می دهد. حقیقتاً هنرنمایی کاظمی از بازی تیلور فراتر است؛ او با تغییرهای مکرر لحنش گاهی اغواگری و ترحم را همزمان برمی انگیزد...

جایی از فیلم پدربزرگ (با بازی برل آیوز) دربارۀ مگی می گوید: می دونم، توی بدن این زن زندگی وجود داره... و شاید علت تحسین مگی توسط برای پدربزرگ این باشد که در آن خانۀ سرد و یخ زده که حتی سروصدای گوشخراش بچه های قد و نیم قد گوپر و می هم نمی تواند گرمابخش باشد و در بین انسان هایی خنثی که عاطفه ای خشک و خالی هم از خود بروز نمی دهند، تنها این مگی است که خود را به آب و آتش می زد تا نیازهای مادی و معنوی اش (ثروت و عشق) را به دست آورد که در نهایت پیروز هم می شود...

بریک قهرمان فوتبال به آخر خط رسیده، الکلی با وجودی پر نفرت به دنیای بیرونش که حالا برایش پوچ و بی معنا شده می نگرد و انزوا، انفعال و بی تحرکی او در مقابل شور و پویایی مگی پارادکسی جذاب می سازد. بریک با ترکیب بازی پل نیومن و صدای چنگیز جلیلوند آن قدر تلخ و سنگین است که اجازۀ هرگونه ترحم و دلسوزی را از مخاطب سلب می کند و تنها در آن صحنۀ رویارویی پدر و پسر است که طغیان می کند و عقده های سرکوب شدۀ گذشته اش چون زخمی چرکین سر باز می کند و بغض شکنندۀ جلیلوند از ورای چهرۀ سرد و سنگی بریک  طنین انداز می شود...

دوبله فیلم خود حکایتی دیگر است و به واقع سخت و بیهوده است که بخواهیم شخصیت ها را از صداهای دوبله فارسی اش تفکیک کنیم...

چنگیز جلیلوند که همواره این فیلم را یکی از خاطره انگیزترین کارهای دوبله اش می داند، گفته: «من و گروه انتخابی برای دوبله، ابتدا یکی دو بار فیلم را تماشا کردیم، بعد مانند تمرین های روخوانی فیلم ها یا تئاتر، یک چنین جلسه ای گذاشتیم و دیالوگ ها را از اول تا آخر تمرین کردیم، بعد پای میکروفن نشستیم. در همان جلسۀ روخوانی هم تلاش زیادی کردیم که محاوره ها را تا حد امکان روان و سلیس کنیم. دوبله که تمام شد، انگار همه چیز را حفظ بودیم. من به ژاله گفتم، کاش امکانی وجود داشت و ما این نمایش را روی صحنه اجرا می کردیم...» (ماهنامۀ فیلم، کتاب سال سینمای ایران (ویژه دوبله به فارسی)، اسفند 1384، ص 154)


________________________________________________________________________________​________________________________________

پی نوشت: شاید عنوان کردن این مطلب در اینجا درست نباشد که طبعاً انتخاب اکثر کاربران برای نام کاربری از میان شخصیت های مورد علاقه شان صورت می گیرد اما در این خصوص برای من اینگونه نشد و اگر بنا بود از میان شخصیت های محبوبم یکی را انتخاب کنم، مگی به مخیله ام هم راه پیدا نمی کرد... من علاقه ای به شخصیت مگی ندارم و حتی الیزابت تیلور هم چندان بازیگر محبوب ام نبوده! (البته بازی پرقدرت او در «چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد؟» فراموش نشدنی است...) اما علت انتخاب این نام برای من در یک کلام ژاله کاظمی بود در آن سالها که تازه علاقمند جدی و پیگیر هنر دوبله و صدهای ماندگار شده بودم و خوب به خاطر دارم اولین بار که این فیلم را دیدم، صدای اثیری و طین انداز خانم کاظمی مرا به شدت به تسخیر خود درآورد و هنوز هم که هنوز است دیالوگهایش با صدای او در گوشم است و این فیلم متوسط و کلیشه ای را تنها به عشق دوبله اش بارها تماشا کرده ام و با علم به این که انتخاب اسامی زنانه برای کاربر مرد و یا بالعکس چندان معقول نیست، این نام را انتخاب کردم که اتفاقاً از این بابت قدری معذب هم بوده ام و حتی قصد تغییر نام هم داشتم ولی به احترام دوستانی که از همان دوران اولیۀ حضورم از این نام استقبال کردند و پزیرایم شدند، از تغییر نام کاربری منصرف شدم.... ارادتمند شما

.

.

.

" صبح بخیر خانم داو "  از فیلمهای خاطره انگیز پخش شده از تلوزیون در سالهای ابتدایی دهه شصت میباشد .

.

.

با نام اصلی GOOD MORNING, MISS DOVE  محصول آمریکا در سال 1954

.

.

سکانسی که دکتر توماس بیکر متوجه وخامت حال شده و در مقابل سر سختی او  میگوید : نه هفته بعد و نه فردا .. همین الان خانم داو  ( جهت بستری در یمارستان } 

. ن



.

.

در این فیلم بیاد ماندنی که داستان و قصه فیلم در فضای آرام بخش و زیبای شهری کوچک بتصویر کشیده میشود؛ بر اهمیت نقش تعلیم و تربیت در زندگی افراد جامعه تاکید شده است . شروع فیلم از یک صبح زیبا و دل انگیز در شهری آرام و خلوت آغار میشود جایی که مثل همیشه درست سروقت، خانم " داو "  در حال رفتن به مدرسه ابتدایی شهر است و به صف کودکان کلاس که فرزندان شاگردان سابقش هستند صبح بخیر میگوید .

.

.

حین درس دادن، هنگامی که دردی جانکاه را در ستون فقرات خود احساس میکند؛ شاگرد خود " دیوید "  که مشغول نوشتن جریمه تکلیف است را به سراغ پدر وی می فرستد تا اطلاع دهد که بیمار است . سپس به آرامی سر بر روی دستان خود گذاشته و خاطراتش را به یاد میآورد .

.

.

او روزی را بخاطر میاورد که پدرش درگذشت و زندگی اش برای همیشه تغییر نمود . جاییکه متوجه میشود، پدرش که رئیس بانک بوده است، مبلغ زیادی " وام "  اخذ و اکنون خانه آنها در معرض رهن قرار گرفته است . دختر جوان به آقای " پورتر " رئیس جدید بانک قول میدهد که با شغل معلمی خود، بدهی ها را بازپرداخت نماید .

.

.

بزودی خبر بستری شدن خانم " داو " در شهر پیچیده و شاگردان سابقش به ملاقات او می آیند و در اینجاست که در ذهن معلم خاطرات دانش آموزانش تداعی میشود . او بیاد میاورد چگونه به  " موریس "  کودکی که از لهستان به شهر آمده بود و توانایی صحبت نداشت؛ زبان انگلیسی می آموزد و بعدها که او به نمایشنامه نویسی موفق تبدیل میشود؛ این معلم مهربان برای دیدن اولین نمایش اش به نیویورک سفر میکند .

.

دکتر بیکر به خانم " داو " اطلاع می دهد که برای معالجه بیماری اش باید عمل جراحی صورت گرفته و در این حال آقای " پورتر " پیشنهاد می کند که عمل خانم  "داو " توسط جراحی ماهر در یک شهر دور انجام شود . اما معلم اصرار میکند که دکتر بیکر خود این عمل جراحی را انجام دهد .

در روز عمل جراحی، کلاس ها تعطیل و مردم شهر برای گرفتن خبری از سلامت خانم " داو " در خارج از بیمارستان منتظر می مانند . وقتی معلم بیدار می شود؛ دکتر بیکر به او می گوید که این عمل موفقیت آمیز بوده و همه چی بخوبی صورت گرفته است.

فیلم " صبح بخیر خانم داو " فیلمی زیبا و باشکوه است . او معلمی است که با نظم و انضباط و رویکردی منطقی و عاقلانه در مورد چالش های روزمره زندگی، کلاس خود را اداره می کند و شاگردانش را تعلیم میدهد و از نظر ساکنان شهر و دانش آموزان سابقش او به عنوان مظهر نجابت و خرد شناخته می شود .

.

کلیپ از نسخه  vhs



.


 

kurt steiner




دنیا فریبنده و دل انگیز است اما دوامی ندارد .
۱۳۹۹/۳/۱۵ صبح ۱۱:۴۲
مشاهده وب سایت کاربر یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : rahgozar_bineshan, پرنسس آنا, پیرمرد, سروان رنو, مارک واتنی, دون دیه‌گو دلاوگا, Classic, زرد ابری, کنتس پابرهنه, Kathy Day, باربوسا
ارسال پاسخ 


پیام در این موضوع
یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۳/۷, عصر ۰۴:۴۴
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۳/۸, صبح ۰۹:۳۳
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۳/۹, عصر ۰۳:۴۱
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۳/۱۱, عصر ۰۸:۰۶
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۳/۱۲, صبح ۱۱:۳۴
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۳/۱۲, عصر ۰۸:۲۵
RE: یادداشتهای کوتاه - زینال بندری - ۱۳۹۹/۳/۱۲, عصر ۱۰:۰۷
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۳/۱۴, عصر ۰۱:۵۸
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۳/۱۵ صبح ۱۱:۴۲
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۳/۱۶, عصر ۱۲:۴۱
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۳/۱۶, عصر ۰۸:۱۲
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۳/۱۷, صبح ۰۹:۰۸
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۳/۱۸, عصر ۱۲:۳۷
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۳/۱۸, عصر ۱۱:۳۴
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۳/۲۰, عصر ۰۸:۰۶
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۳/۲۱, صبح ۰۸:۲۷
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۳/۲۱, صبح ۰۹:۲۰
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۸/۲۳, صبح ۰۹:۵۶
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۸/۲۵, صبح ۰۷:۵۹
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۸/۲۶, عصر ۰۱:۲۰
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۸/۲۷, عصر ۰۲:۲۴
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۸/۲۸, صبح ۰۸:۴۳
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۸/۳۰, صبح ۰۹:۳۷
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۹/۱, صبح ۱۰:۲۹
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۹/۵, صبح ۰۷:۰۴
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۹/۶, صبح ۱۱:۴۷
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۹/۷, صبح ۱۱:۵۶
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۹/۸, صبح ۱۰:۱۴
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۹/۹, صبح ۰۹:۲۰
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۹/۱۰, صبح ۰۷:۴۳
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۹/۲۶, صبح ۰۷:۱۱
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۱۰/۴, صبح ۱۱:۳۲
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۱۰/۵, عصر ۰۶:۱۷
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۱۰/۹, عصر ۰۲:۱۵
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۱۰/۱۲, صبح ۰۷:۵۹
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۱۰/۱۶, صبح ۱۱:۰۴
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۱۰/۱۸, صبح ۰۸:۴۳
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۱۰/۲۰, صبح ۰۸:۲۳
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۱۱/۱۲, عصر ۰۵:۰۳
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۱۱/۱۳, عصر ۱۲:۱۳
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۱۱/۱۵, صبح ۱۱:۱۳
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۱۱/۱۶, صبح ۱۱:۰۹
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۳۹۹/۱۱/۲۷, صبح ۰۵:۴۰
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۴۰۰/۱/۶, عصر ۰۱:۳۵
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۴۰۰/۱/۹, عصر ۱۲:۰۳
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۴۰۰/۵/۱۰, عصر ۰۱:۴۶
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۴۰۰/۶/۹, صبح ۱۱:۵۰
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۴۰۰/۶/۲۲, عصر ۰۴:۰۸
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۴۰۰/۶/۲۵, عصر ۰۷:۲۷
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۴۰۰/۷/۱۰, صبح ۱۱:۲۸
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۴۰۰/۷/۲۲, صبح ۰۸:۴۵
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۴۰۰/۷/۲۹, عصر ۱۰:۱۰
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۴۰۰/۸/۱۳, عصر ۰۸:۳۲
RE: یادداشتهای کوتاه - Kurt Steiner - ۱۴۰۰/۸/۱۷, صبح ۱۱:۱۳