تالار   کافه کلاسیک
یادش به خیر... - نسخه قابل چاپ

+- تالار کافه کلاسیک (https://cafeclassic5.ir)
+-- انجمن: تالارهای عمومی (/forumdisplay.php?fid=21)
+--- انجمن: شعر , ادبیات , داستان (/forumdisplay.php?fid=54)
+--- موضوع: یادش به خیر... (/showthread.php?tid=705)


یادش به خیر... - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۱/۵ عصر ۱۱:۰۸

زمان های قدیم، بزرگترها به خصوص مادربزرگ ها برای نشان دادن تأثیر اختلاف طبقاتی و تفاوت های فقیر و غنی مثالی می زدند و می گفتند:"بچه های اغنیا دهانشان کوچک و لب هایشان غنچه است چون از کودکی یاد می گیرند بگویند هلو و بچه های فقرا دهانشان گشاد است چون باید بگویند شلغم." البتّه امروزه با آمپی سیلین و آموکسی سیلین و استاپ کلد و سیب زمینی کیلویی صد تومان، دیگر نیازی به شلغم گفتن(برای بهبود سرماخوردگی و رفع گرسنگی) نیست. امّا طبقات متوسط و پایین جامعه هنوز هم اصطلاحات مخصوص به خود را دارند، که وجه تمایز آنها از متمولان باشد.

یادش به خیر...در اوایل روزگار کودکی زمستان ها دلتنگ بهار و تابستان بودیم و تابستان در شوق برف زمستان. پایمان که به مدرسه باز شد، دلتنگ فراغت خردسالی بودیم، و وارد متوسطه که شدیم، نیم نگاهی به آینده داشتیم ولی باز هم دلتنگ همان بی مسئولیتی و لاقیدی قدیم بودیم. بله یادش به خیر یکی از همان اصطلاحات است که در پی اش خاطراتی نغز روان است.

نمونه اش

(۱۳۸۸/۱۰/۲۴ عصر ۰۲:۳۴)بهزاد ستوده نوشته شده:  

بادش بخیر خانم معلم ما شبها مشق تکراری می داد

من  هم حالش را نداشتم بنویسم یعنی تلوزیون وبازی توی کوچه اجازه نمی داد

مشق روز قبل را صفحه آخرش را فقط که  خط خورده بود پاره می کردم همون چند خط را دوباره می نویشتم  چند صفحه می شد چند خط  عجب حالی می داد

من که از وقتی این شگرد بهزادخان را دیدم، برای عمری که هدر دادم حسرت می خورم البته معلم های ما مرد بودند و خودشان ختم روزگار و سزای چنین تخس گری هایی، مداد بین انگشتان بود و ضربات خط کش و شلنگ، امّا خب جای حسرتش باقی است.

شاید ما تنها ملتی باشیم که کودکانمان یکی از اولین چیزهایی را که از والدینشان یاد می گیرند همین یادش به خیر است. اوایل بچه ها می گویند یادش به خیر چند ماه پیش، بزرگتر که می شوند می گویند پارسال، پیارسال، ...و وقتی همسن پدرانشان شدند می شود 20 و 30 سال پیش. نکتۀ جالبش این است که این فاصله ها با ما بزرگ می شوند.

علی ایّ حال من این جستار را شروع کردم که دوستان خاطراتشان را صاف و ساده بگویند و رفقا لذت ببرند.




RE: یادش به خیر.... - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۱/۶ عصر ۰۷:۴۳

یادش به خیر...وقتی سن آدم به 14-15 سال می رسد، احساس قدرت عجیبی می کند، مخصوصاً اگر اهل ورزش باشد، و قدش هم ناگهان مثل سبزۀ سفرۀ هفت سین برود بالا و به قول قدیمی ها بشود نردبان دزدها یا برود آسمان که شوربا بیاورد. پشت لبش که سبز می شود و صدایش دورگه، دیگر خود را مردی کامل می انگارد، حالا اگر حافظه ای داشته باشد و چندی بیتی شعر بداند و قدری اطلاعات عمومی داشته باشد و درسش هم خوب باشد و رفقایش او را بدل فیثاغورس و اقلیدس بدانند، دیگر نگو و نپرس! می شود بادکنکی که تا حداکثر حجمش باد شده و مبادا که سر سوزنی ببیند که در جا می ترکد. القصه بنده هم در آن سن یک همچون حالی داشتم و گرچه به زبان و ظاهر آشکار نمی کردم امّا ته دلم برای خودم خیلی اعتبار داشتم و آماده بودم به رئیس جمهور ایران که هیچ، به رئیس جمهور آمریکا هم مشاوره بدهم. حالا داشته باشید روزی در اتوبوس ایستاده ام و سرم به میلۀ افقی اتوبوس می رسد، میله ای که تا دو سال پیش باید از آن آویزان می شدم. دو جوان حدود 25 ساله کمی آن طرف تر مشغول صحبت از اطراف و اکناف عالمند و من هم گاهی صدایشان را می شنوم. کم کم صحبتشان می رود به سمت یکی از رفقایشان و غیبت از او. از معایبش می گویند و می گویند تا اینکه می رسد به عقل ناقصش که به تعبیر آنها در حد بچه ای 15 ساله است...من هم که دقیقاً 15 سالم است؟! من را می گویی، گویی به یکباره فرو ریختم، تمام تصوری که از خودم داشتم کف خاکستری در مسیر تندباد شد و رفت. نفهمیدم تا خانه چطور رفتم. من که همیشه سینه ام ستبر بود و نگاهم رو به جلو، چونان پیرمردی با نگاه رو به زمین، سنگ های پیاده رو را می شمردم...خلاصه بادکنک ما هم ترکید و خلاص...




RE: یادش به خیر.... - بلوندی غریبه - ۱۳۹۳/۱۱/۷ صبح ۰۸:۲۰

یادش به خیر...دهۀ شصت و هفتاد پا تو هر کوچه یا خیابون خلوتی که می گذاشتی، انبوهی از بچه های قد و نیم قد در حال فوتبال گل کوچیک بودند. ساعت هم نداشت مخصوصاً شب جمعه ها...از بچه 5-6 ساله تا جوونهای 20-30 ساله(البته هر گروه با هم قد خودشون) توپ پلاستیکی حداقل دولایه که راحت سوراخ نشه...بعضی وقتها سه لا هم بود...توپ چل تیکه که نور علی نور بود و تو هر محل شاید یکی دو نفر داشتند که به اعتبار همون هم حکومتی می کردند...همیشه تو بازی بودند و دروازه هم وا نمیستادند و هم تیمی هاشونم باید حتماً بهشون پاس می دادن که گل مرده خوری بزنند.....ولی خب زمستونها اگه توپ سرد به صورت یخ کردۀ آدم می خورد، دمار از روزگار در میاورد...




RE: یادش به خیر.... - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۱/۷ عصر ۰۵:۴۹

(۱۳۹۳/۱۱/۷ صبح ۰۸:۲۰)بلوندی غریبه نوشته شده:  

هم تیمی هاشونم باید حتماً بهشون پاس می دادن که گل مرده خوری بزنند

این گل مرده خوری را واقعاً خوب آمدی، در توضیح آن برای دوستان جوان و خانم های محترم که ممکن است با این اصطلاح فنی آشنا نباشند عرض می کنم، این همان چیزی است که امروزه گزارشگران می گویند فلان بازیکن روی توپ اثر گذاشت و گل به نام او ثبت شد.

من هنوز هم برایم سؤال است که آن بچه های نحیف و کچل و سیاه سوخته با آن دست و پاهای چون نی قلیان که آثار سوء تغذیه از سر و رویشان می بارید و زیر تیغ آفتاب روی جدول کنار کوچه نشسته بودند و اگر مأموران سازمان ملل آنها را می دیدند برایشان کمک انسان دوستانه جمع می کردند، چطور بود که با ورود توپ مانند ماهی که درون آب افتاده شروع به دویدن می کردند. حقاً آنها یوز ایرانی بودند که با قدری جنس کوپنی و غذای بخور و نمیر اینطور می دویدند. بی مروت ها ضرب پایشان چنان قوتی داشت که اگر توی ساق پایمان می خورد،نفسمان بند می آمد، برای فرار از همین ضربات جانکاه همیشه توصیه شکسپیر که می گوید آهسته و حکیمانه گام بردارید، آنان که می دوند زمین می خورند، نصب العینم بود.

از نقاط عطف تاریخ گل کوچک، حضور داور خوب کشورمان، محمد فنایی، در دیدار پایانی جام جهانی 1994 آمریکا بین ایتالیا و برزیل بود که موجب شد، نقشی برای بچه هایی که فوتبالشان چندان خوب نبود پیدا شود. البته به نفع این داوران بود که به نام مرحمتی رفقا اکتفا کنند و در اختلاف ها طرف هیچ یک را نگیرند و الا طرف مقابل می گفتند داور به نفع گرفته/یک مشت پفک گرفته یا چیزهایی در همین حدود.




RE: یادش به خیر.... - خانم لمپرت - ۱۳۹۳/۱۱/۱۰ صبح ۱۲:۳۰

یادش بخیر روزگاری که آسمان آبی بود و درخت مهربان حیاط ما هرساله در فصل خزان با بار خرمالوی انبوهش پذیرای دهها طوطی سبز شکرشکن وشیرین گفتار ، که هنوز در حیرتم گذرشان چگونه به تهران شلوغ و حریص می افتادو میتوانستند از دام شکارچیان بگریزند و آزادانه در پهنه نیلگون پایتخت به پرواز درآیند... راستی می دانستید طوطی چقدر خرمالو دوست دارد؟! عکس زیر رادر حین ارتکاب جرم یکی از این دردانه های نازنین گرفته ام.

امسال اما ، نه آسمان آبی بود نه درخت پیر وخسته را یارای باوری پربرکت... و من روی نیمکت چوبی نشسته درحسرت دیدن یک طوطی آزاد، گفتم آزاد؟! یک یادش به خیر دیگر نثار کتاب فارسی و درس زیبای "طوطی و بازرگان "... حالا که در آلودگی هوای تهران تنها جان سخت ها دوام آورند باید روایت "طوطی و بازرگان" جناب مولوی را به حکایت "کلاغ و کلاهبردار" بدل کرد! چه هر دو با آلودگی بیشترعجین و قرین اند...




RE: یادش به خیر.... - اسکورپان شیردل - ۱۳۹۳/۱۱/۱۱ عصر ۰۱:۱۰

راستش رو بخواید اول از این ایده یادش بخیر چندان خوشم نیومد. پیش خودم گفتم چه دلیلی داره همش یاد گذشته ها کنیم و افسوس بخوریم و حسرت بکشیم؟ به قول دوستی ، زمان برای ما ایرانی ها چهاربخشه: آینده ، حال ، گذشته و زمان شاه! همین الانشم نگاه کنید تو اینترنت –چه تو سایت های فارسی و چه تو شبکه های اجتماعی و همینطور قسمتی از کافه خودمون –  هم نسل های ما می پردازند به اینکه قبلاها دنیای ما چه شکلی بود و چه چیزایی بود و چه چیزایی نبود. عکس چیزهای قدیمی رو میذارند مثل توپ دولایه و کارت های ماشین و موتور و آدامس توپی و ... و از این دست موارد. بعد با خودم گفتم چه ایرادی داره؟ دست کم بذار جوونای امروز بدونند دل ما به چه چیزایی خوش بود و قدر چیزایی رو که دارند بدونند و اینقدر از وضعیت بد! امروزشون ننالند. یکدفعه یادم اومد که درسته ما خیلی چیزها که امروز هستند رو نداشتیم مثل ماهواره ، اینترنت ، موبایل و ... ولی در عوض چیزهایی داشتیم که بچه های امروز از نداشتن اونها باید بشینن و خون گریه کنند. ما تو کتابامون شعرهایی داشتیم که شاعران اون جزو مشاهیر و نوابغ زمان خود بودند. برای بچه های اون زمان احمد شاملو شعر می گفت . دکتر مجدالدین میرفخرایی (ملقب به گلچین گیلانی شاعر شعر لطیف باز باران) شعر می گفت.برای ما پرویز ناتل خانلری شعر می گفت. برین کتابای درسی الان رو با کتابای زمان ما مقایسه کنید! شعرهای چرت و مزخرف الان رو با اشعار زمان ما مقایسه کنید! ما کتابهایی میخوندیم که نوجوونای الان فقط میتونند تعداد انگشت شماری  از اونا رو تو نت پیدا کنند و بخونند اون هم از طریق مانیتور...

یادش بخیر!

 نمیدونم از شانس خوب من بود یا واقعا پدرم که برای من کتاب می خرید می دونست چه گنج های نابی رو داره برای فرزندش تهیه می کنه. گنج هایی که در عالم بچگی قدرش رو ندونستم و در طول زمان از بین رفت. کتاب هایی مثل ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی ، پسرک چشم آبی جواد مجابی ، آهو و پرنده ها نیما یوشیج ، گل طلا و کلاش قرمز علی اشرف درویشیان ، حسنک کجایی محمد پرنیان ، آهوی گردن دراز جمشید سپاهی ،  کتاب های حمید عاملی ، سری کتاب های طلایی که اکثر رمان های معروف جهان رو به صورت خلاصه درآورده بود و همونها باعث شد که علاقه به کتاب و کتابخوانی در من شکل بگیره. در این بین کتاب های دیگه ای هم به دستم می رسید و اونها رو میخوندم مثل سری کتاب های مارتین نوشته گیلبرت دلاهای بلژیکی و با نقاشی های قشنگ مارسل مارسیه یا کتاب های مصور تن تن و تارزان و سوپرمن و بتمن. بعد از این کتابها پدرم شروع کرد به خریدن کتاب های ژول ورن برای من. از سه کتاب پنج هفته پرواز با بالون ، جنگلهای تاریک آمازون و سفر به ماه شروع شد تا بقیه کتابهاش که تقریبا 20 جلدی میشد. بعد نوبت به دو کتاب معروف جک لندن –سپیددندان و آوای وحش- رسید. دیگه بزرگترین تفریح من شده بود کتاب رمان خوندن. سووشون سیمین دانشور را در همون نوجوانی خوندم و فهمیدم نویسنده های ایرانی هم دست کمی از نویسنده های معروف دنیا ندارند و با خوندن کتاب های جمال زاده بیشتر بهم ثابت شد. بعد با کتاب های عزیز نسین آشنا شدم و 8-7 جلدی از مجموعه داستانهای این نویسنده طنزپرداز ترک رو هم خوندم.

در سنین نوجوانی و نزدیک به بلوغ  مثل همه نوجوونهای اون دوران علاقه به کتاب های جنایی باعث شد بریم به دنبال کتاب های میکی اسپیلین و پرویز قاضی سعید . وای که چه کیفی داشت دنبال کردن ماجراهای مایک هامر و لاوسون و سامسون و ریچارد! کتابهاشون –مخصوصا مایک هامر- ملغمه ای بود از س.ک.س و خشونت که مطلوب نوجوونای ندید بدید اون زمان بود.  یادمه خونه هرکی که می رفتیم اولین سوالمون از بچه های اون خونه این بود: مایک هامر و لاوسون داری؟حتی یه مدت عزمم رو جزم کردم که خودم هم یه کتاب پلیسی بنویسم! و البته واضح و مبرهن است که پروژه اون کتاب مثل اکثر پروژه های عمرانی کشور تو همون مرحله کلنگ زنی متوقف موند! یه کتابی اون موقعها پیدا کرده بودم تو همین مایه ها به نام اشعه مرگ و اولین بار نام اشعه لیزر تو اون کتاب به چشمم خورد. این کتاب ها امتداد پیدا کرد به کتاب های فردریک فورسایت که کتاب هایی جاسوسی سیاسی محسوب میشد. هنوز هم تموم کتاب هاشو تو کتابخونه منزل پدریم دارم. یه مدت هم افتادم تو سبک کتاب های تاریخی از نوع مرحوم ذبیح الله منصوری. از سینوهه بگیر تا سلیمان خان و خواجه تاجدار و سقوط قسطنتنیه و جراح دیوانه. کتاب های جیبی متعلق به دوران جوانی ابوی هم کتاب های جالبی بود مثل پر اثر ماتیسن و لولیتای ناباکوف (ایضا با ترجمه ذبیح الله منصوری) و جاده تنباکوی ارسکین کالدول و کلبه عموتم مادام هریت بیچر استو. ضمن اینکه ابوی علاقه خاصی به کتاب های مرحوم جواد فاضل داشت که البته از دید من کتاب های چرتی بودند.

با رفتن به دانشگاه و بعد از اون هم همچنان کتاب خوندن رو دنبال کردم و تا امروز هم ادامه داره. هرچند خیلی کمرنگ شده. کتاب بعدی که خوندم و در من تحولی عظیم ایجاد کرد صد سال تنهایی مارکز با ترجمه بی نظیر بهمن فرزانه بود که منو با سبک رئالیسم جادویی آشنا کرد. از این به بعد بود که سبک کتاب خوندن من تا حدی تغییر کرد و به دنبال کتاب های سنگین تر رفتم. هر چند که دیگه خبری از اون شور وشوق اولیه نبود و نیست. امروز هم هرچند گاهی اوقات دست به کتاب میشم یا بعضی کتاب ها رو از مانیتور کامپیوتر میخونم اون لذت و اون شور و شوق اولیه در من ایجاد نمیشه شاید به خاطر شرایط زندگی باشه و شاید به خاطر سن وسال ، نمیدونم.

الان که به گذشته نگاه می کنم می بینم که کتاب خوندن چه تغییرات بزرگی در زندگی من بوجود آورده. تغییراتی که اکثرا خوب و معدودی هم بد بودند. کتاب خوندن نگاهم رو به دنیا عوض کرد. اطلاعاتم را بالا برد. دایره لغاتم رو وسعت بخشید. افکارم رو نظم داد و دری رو به سمت دنیایی خیالی و زیبا برایم گشود، هرچند که گاهی هم باعث میشد خروج از این دنیای خیالی و بازگشت به دنیای واقعی برایم خیلی سخت و دشوار بشه.

با همه ی اینهایی که گفتم واقعا یادش بخیر! دلم میخواست دوباره برگردم به همون دوران و ایندفعه با دقت بیشتری از کتاب هایم نگهداری کنم و نذارم که گم و گور بشن . هنوز که هنوزه حسرت بعضی کتاب هایم را دارم و میدونم که هیچ وقت دوباره منتشر نمی شن. دو تا از اون کتاب ها رو تو نت پیدا کردم که هرچند جای کتاب کاغذی رو نمیگیره ولی خوندنش ارزش داره.

دانلود کتاب گل طلا و کلاش قرمز

دانلود کتاب آهوی گردن دراز




RE: یادش به خیر.... - BATMAN - ۱۳۹۳/۱۱/۱۱ عصر ۱۰:۳۸

کمتر دیده شدن طوطی سبز (شاه طوطی) جدا از موردی که خانم لمپرت عزیز در مطالب زیبایشان به آن اشاره کردند دليل ديگری هم دارد
اگر گذرتان به پرنده فروشیها بیفتد میتوانید تعداد زیادی از آنها را مشاهده کنید که براحتی عرضه شده به فروش میرسند (صیدی، پرورشی)
در همين تهران و در گذشته های نه چندان دور طوطی سبز نيز به مانند ديگر پرندگان به وفور يافت ميشد
اما در شرايط فعلی تنها در مکانهای خاصی از تهران ديده ميشوند

من که هر وقت نگام به طوطی سبز میفته یاد سریال در خانه برام زنده میشه و طوطی عزیز خانوم که فندُق صداش میکردن

____________________________________________________

یادش بخیر! این قضیه طوطی منُ یاد خاطراه ای میندازه

کلاس سوم يا چهارم ابتدایی که بودم يکروز تو مدرسه مسابقه نقاشی برگزار شد
نميدونستم چي بايد بکشم تا جالب باشه تا اينکه متوجه تصوير روی جعبه مداد رنگی شدم
روی جلد، تصوير يه طوطی سرخ (تصویر بالا) ديده ميشد با پرهای رنگی و زیبا
تصميم گرفتم همين رو به عنوان مدل نقاشيم انتخاب کنم، بالاخره طرح کامل شد و تحويل دادم
چند روز بعد، زنگ تفريح تو حياط مدرسه قدم ميزدم که يکی از بچه ها صدام کرد و گفت
نقاشيت رو زدن به تابلوی اعلانات و جزو برنده هایی، خودمُ رسوندم به محل نصب نقاشيها و ديدم درست میگه
يه مدت گذشت، من و يکی دو نفر ديگه از بچه ها برای شرکت در مسابقات استانی انتخاب شديم
روز مسابقه همراه با معلم تربیتی مدرسه به محل برگزاری رفتیم  دلشوره داشتم و
با عجله شروع کردم به نقاشی کردن اما هر طرحي رو تا نصفه ميکشيدم و لحظه بعد از ادامه کار منصرف ميشدم
زمان به سرعت سپري ميشد اما هنوز تصميمی نگرفته بودم!
در نهايت يه طرح نصف و نيمه کشيدم که اصلا جالب نشد و مطمئن بودم اينبار خبری از برنده شدن نيست
اتفاقا همينطورم شد و اين بود پايان ماجرا

_______________________________________________________ 

اسکورپان شیردل عزیز مطالب و خاطرات زیبایی در رابطه با کتاب و دنیای اون نوشتند


هر زمان اسم کتاب داستان به گوشم میخوره کتابی رو به یاد میارم که کلی ازش خاطره دارم
در همون دوران دبستان کتاب داستانی داشتم با نام "افسانه دختر چهل گیسو و اژدهای هفت سر" که خیلی بهش علاقمند بودم


کتاب نسبتا بزرگی بود با نقاشیهای رنگی و زیبا، متاسفانه نتونستم مدت زیادی ازش مراقبت کنم و خیلی زود گمش کردم
شاید به این دلیل که بارها به دوستان و آشنایان قرض دادم تا اونهام ازش استفاده کنن
داستان از این قرار بود (البته بصورت خیلی جزئی یادم هست) 
در دهکده ای دوردست اژدهای هفت سری به همراه دختری زیبا که به چهل گیسو معروف بود بر مردم حکومت میکردند
یا ممکنه به اینصورت باشه که دختر زیبای چهل گیسو اسیر اژدهایی هفت سر بود و هر مرد دلیری میتونست نجاتش بده دختر چهل گیسو با او ازدواج میکرد
تا اینکه عده ای از مردان شجاع تصمیم میگیرن راهی سفری دشوار شده و به جنگ اژدها برن
داستانش بی شباهت به انیمیشن "زمزمه گلاکن" نبود
حتی در اون دوران بارها به دنبالش گشتم اما نتیجه نداد، همیشه دوست داشتم دوباره بدستش بیارم اما فکر نمیکنم دیگه امکانش باشه
دوستان اگر از این کتاب و داستانش چیزی به یاد دارند در همین بحث مطرح کنن تا بعد از سالها برام تجدید خاطراه ای باشه





RE: یادش به خیر.... - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۱/۱۲ عصر ۰۸:۳۲

سروران بزرگوار سرکار خانم لمپرت و جناب اسکورپان شیردل و بتمن عزیز بحث جستار را به سمت بسیار مناسبی پیش بردند که شایسته است مراتب قدردانی و سپاسگزاری خود را از این سه گرامی اعلام دارم. همچنین از بلوندی غریبه که چراغ اول را روشن کرد، سپاسگزارم.

یادش به خیر! کتاب های کودکی...یاد قصه های خوب برای بچه های خوب نوشتۀ ارزشمند مهدی آذر یزدی افتادم. خدا رحمتش کند. چه قلم ساده و گیرا و صمیمانه ای داشت. عمرش را بی هیچ چشمداشتی وقف کودکان این مرز و بوم کرد. نه زنی، نه فرزندی، فقط کتاب! نثر مسجع گلستان و کلیله و دمنه و قابوسنامه و سندباد نامه و مرزبان نامه و داستان مثنوی و منطق الطیر و قصه های قرآنی و چهارده معصوم علیهم السلام را با بیانی ساده که هر کودکی می فهمید، بیان کرده بود.

[تصویر: 1422808546_5616_3553e1658e.jpg]

از برترین لذت هایم نوار قصه بود با صداها و موسیقی های دوست داشتنی...از بس آنها را گوش می کردم در دستگاه می پیچید و یا پاره می شد و با وصله پینه دوباره سرهمش می کردم و روز از نو روزی از نو....بهترین راویان قصه ها معمولاً زنده یاد حمید عاملی و مرحوم مرتضی احمدی بودند البته هر کدام با سبک خود. همین داستان ماهی سیاه کوچولو که اسکورپان عزیز اشاره کردند، نوار قصه اش هم بود. البته نمی دانم برای پیش از انقلاب است یا پس از آن. از داستان های موزیکال خیلی شنیدنی با صدای زنده یادان کنعان کیانی و مرتضی احمدی (هم راوی و هم گویندۀ نقش ها)که هر کدام با صداسازی در چند نقش گویندگی می کردند و همچنین خانمها امیریان و احتمالاً شاهین مقدم، قصه موش و گربه بود، البته آخرش را هم خیلی جالب تغییر داده بودند و گربه در پی از جان گذشتگی ده موش، در آتش می سوزد. متأسفانه هیچ اثری از عوامل تولید آن و تاریخ تولیدش به دست نیاوردم.

دوست گرامی جناب زاپاتا چندی پیش سایتی را معرفی کردند که بالاخره توانستم نوار ننه قوزی با صدای خانم ها زنده یاد بدری نوراللهی و زهرا هاشمی و امیریان و زنده یادان کنعان کیانی و مرتضی احمدی را از آن دانلود کنم، عجب لذتی داشت بعد از 25 سال شنیدن این نوار.

آخرین نوار قصه هم که می خواستم ازش یادی کنم خروس زری،پیرهن پری اثر احمد شاملو است که به علت کیفیت ضعیف آن، تنها صدای منوچهر آذری را در آن با اطمینان تشخیص دادم.

پ.ن. با کلیک روی نام نوارها به لینک آنها دسترسی پیدا می کنید.

دوستانی که اولین بار است به این جستار سر می زنند از مطالب ارزشمند فوق که توسط سرکار خانم لمپرت و جناب اسکورپان شیردل و بتمن عزیز درج شده، بهره مند گردند.




RE: یادش به خیر.... - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۱/۱۷ عصر ۰۶:۳۹

یادش به خیر...هم دوره ای های ما افتخارشان به دانستن نام ورزشکاران و پیگیری رقابت های ورزشی نبود...خودشان ورزش می کردند و همین برایشان کافی بود...البته فوتبال استقلال و پرسپولیس و جام جهانی و بازی های ایران مشتری داشت ولی کسی در پی اطلاعات انتقال بازیکن بین تیم های باشگاهی اروپا نبود...به جای این حرف ها افتخار نوجوانان و جوانان به اطلاعات عمومیشان بود. دانستن نام پایتخت کشورها، نام دانشمندان و...خیلی مهم بود و بازی هایی بر همین اساس نیز بوجود آمده بود.

برنامه های مستند تلویزیونی و مجله های علمی و فرهنگی ...آنقدری نبودند که کفاف آن همه مشتاق را بدهند، لذا کتاب های اطلاعات عمومی بسیار متداول بود. سه نمونه از آن را که خودم از آنها خیلی استفاده می کردم علی الخصوص برای حل جدول، در قالب عکس قرار می دهم.

[تصویر: 1423207975_5616_7bb43232b6.jpg][تصویر: 1423208044_5616_d03c8e0bb4.jpg][تصویر: 1423208062_5616_8d91862e81.jpg]

از جدول گفتم. حالا هم گاهی حل می کنم ولی خیلی راحت تر از نمونه های قدیمی است. ولی همسو با آن اطلاعات عمومی جوانان خیلی کم شده است. چند وقت پیش در یکی از دانشگاه های برتر ایران در تهران گذرم افتاده بود. چند دانشجوی کارشناسی ارشد رشته ای مهندسی را در حال همکاری برای جدول حل کردن، دیدم که در تلفظ واژۀ دُژَم(در بعضی منابع دِژَم) مشکل داشتند، چه برسد به معنایش!:ccco:ccco:ccco




RE: یادش به خیر.... - BATMAN - ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ صبح ۰۳:۲۲

زمستونم زمستونای قدیم!

قدیما روزای سرد زمستونی که حسابی برف میبارید و همه جارو سفیدپوش میکرد تصميم میگرفتيم (من بهمراه خانواده) يه آدم برفی حسابی درست کنيم

قبل از هر کاری برفها رو يه جا جمع ميکرديم و اول تنه آدم برفی درست ميشد بعدش کَله و آخر سر هم دستاش

اما هميشه با دستش مشکل داشتيم؟ نگات که از آدم برفی دور میشد لحظه بعد با تعجب شاهد بودی که يکی از دستاش افتادِ روی زمين

کلی باهاش کَلنجار ميرفيتم تا بالاخره درست ميشد و زحماتمون نتیجه میداد

مرحله نهايی هم اين بود که يه کلاه ميزاشتی روی سرش و با يه شال گردن، دو تا گردو هم میشد به جای چشماش

اما باز يه چيزی کم داشت؟ بینی يادمون رفته بود! سريع ميرفتيم سر یخچال تا يه هويج پيدا کنيم و بکاریم وسط صورت آدم برفی

وقتی اَم از هويج خبری نبود حتما باید ميرفتيم از مغازه تهيه ميکرديم، آخه آدم برفی بدون بينی هويجی راضیمون نمیکرد!

حالا دیگه آدم برفی ما کامل شده بود و با خيال راحت نگاش ميکرديم، شب که ميشد دوباره برف ميباريد!

واسه اينکه آدم برفی ما ظاهر خودش حفظ کنه يه پلاستيک بزرگ ميکشيديم روش تا مثل روز اول باقی بمونه

آدم برفی روز و روزهای بعد همچنان سر جاش بود تا اينکه هوا صاف ميشد اما حال ما گرفته ميشد!

آخه بايد کم کم باهاش خداحافظی ميکرديم، يه مدت که ميگذشت از اون آدم برفی زيبا فقط يه تيکه برف و هويج يخ زده باقی ميموند!

بعد از ساخت آدم برفی تازه برف بازی تو کوچه و خیابون شروع میشد و سُرسره بازی رو زمین یخ زده!

اصلا زمستونای قديم طوری بود که حتی شبای عيد هم برف میبارید

این هم تا یادم رفته بگم که روزای زمستونی وقتی هوا ابری و سرخ زنگ میشد و هوا هم خیلی سرد بود مطمئن بودی که یه برف سنگین تو راهه

همینطورم بود و نصف شب بارش برف شروع میشد، دو سه ساعت بعد حیاط، پشت بوم، کوچه، خیابون و ماشینها همه سفیدپوش میشدن

ما عادت داشتیم تو این مواقع اول یه سری به پشت بوم بزنیم و بعدش کوچه رو نگاهی مینداختیم

سکوت همه جارو پر کرده بود و کف کوچه ها زیر نور چراغ برق فضای خاص و زیبایی خلق میکرد

دو سه روز قبل از تحويل سال که دیگه از درس و امتحان خبری نبود بدون هیچ فکر و خیال اضافی

موقعی که برای خريد شب عيد بيرون بوديم چه برفی میبارید و چه لحظات قشنگی بود

خاطرات برفی زياده اما اين هم يادم نميره که يه زمستونی تقریبا يک هفته بی وقفه برف باريد و ديگه خوش به حالمون شده بود

اولين کار مثل هميشه ساخت يه آدم برفی بزرگ بود و باقی قضایا

راستی! حالا که از آدم برفی صحبت شد بد نیست یادی هم کنیم از این انیمیشن زیبا

دانلود انیمیشن  The Snowman

حالا! زمستون از نيمه هم گذشته اما دريغ از یه برف حسابی!

حقيقتش! به همون بارون هم راضی هستيم!

در پایان یک والپیپر زیبا و چند تصویر متحرک از بارش برف زمستانی

WINTER / WINTER WINTER / WINTER





RE: یادش به خیر.... - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۱/۲۱ عصر ۰۳:۵۲

[تصویر: 1423567505_5616_4ac6088afd.jpg]

یادش واقعاً به خیر...داستان های کودکان هم بوی مردی و مردانگی می داد. غایت آرزوها سکه و زر نبود، آزادگی و پهلوانی بود، ایثار و جوانمردی بود. اسوۀ ما رستم بود و آرش کمانگیر. کسی آرنولد و رامبو و ... نمی شناخت. اگر هم می شناخت ارزشی برای آنها قائل نبود. هنرمندان ما فرهنگ شناس بودند و آگاه، سرزمینشان و فرهنگشان برایشان ارزشمندترین سرمایه بود. به زر و سیم و سیمرغ بلورین و تعریف این و آن اهمیّتی نمی دادند...

داستان صوتی ارزشمندی بود به نام آرش کمانگیر با صدای بهترین گویندگان ایرانی. چه موسیقی زیبا و بجایی داشت! و چه شکوهمند اشعار سیاوش کسرایی در لابلای گفتگوها جای گرفته بود! بعد از قریب به 30 سال آن را یافتم و در اختیار دوستان قرار می دهم.

کلام پایانی آرش:

ای یزدان پاک! دادار مهربان! اگر زندگی من صد سال است، همۀ آن سالها را در یک لحظه گرد آور! اگر باید هزاران بار تیر بیفکنم، قدرت و توان هزاران بار را یکجا به بازوان من ببخش! تا فقط یک تیر از ستیغ کوه البرز برای آزادی سرزمینم پرتاب کنم.

مردم من! سروران من! من اینک بی هیچ عیبی، اینجا در برابر شما ایستاده ام. تندرست هستم و سالم. امّا زمانی که تیر را بیفکنم، همۀ توان و قدرت من، زندگی و هستی من، پایان می گیرد، تا آن تیر بتواند به دورها پرواز کند. با تابیدن نخستین فروغ خورشید، من جان خود در تیر خواهم کرد و آنگاه بی هیچ درنگی آن را از خود دور خواهم ساخت.

برآ ای آفتاب! ای توشۀ امید! برآ ای خوشۀ خورشید! چو پا در کام مرگی تندخو دارم، چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاشجو دارم، به موج روشنایی شستشو خواهم، ز گلبرگ تو ای زرّینه گل، من رنگ و بو خواهم.

اکنون ای یزدان پاک! به نام تو، برای تو و مردمم، و آزادی سرزمینم، همۀ توان و قدرت و جانم را، در این تیر خواهم کرد. و آنگاه آن را به سوی خاوران و جیحون خواهم افکند.

مردان! سروران! ایرانیان! اکنون بنگرید که چگونه جان من از پیکرم رها خواهد شد. اکنون تیر در کمان می نهم. تا بناگوش زه کمان را می کشم، و به نام یزدان پاک رها می کنم.

تنی چند از هنرمندان این اثر:

حسین عرفانی(آرشجواد پزشکیان(قبادناصر نظامی(فرستادۀ ایران نزد افراسیابحمید منوچهری(منوچهرشاه)، زنده یادان عزت الله مقبلی(افراسیاب) و احمد مندوب هاشمی(گرسیوز، افشین و نقش های دیگر) و به روایت خانم شهلا ناظریان

بشنوید و بخوانید آرش كمانگیر را:

برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
كوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام كلبه ها دودی
یا كه سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده های لغزان
ما چه می كردیم در كولاك دل آشفته دمسرد ؟
آنك آنك كلبه ای روشن
روی تپه روبروی من
در گشودندم
مهربانی ها نمودندم
زود دانستم كه دور از داستان خشم برف و سوز
در كنار شعله آتش
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نكته ها كاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل
دشت های بی در و پیكر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خاك عطر باران خورده در كهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای كوبیدن
كار كردن كار كردن
آرمیدن
چشم انداز بیابانهای خشك و تشنه را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاك نوشیدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوی كوه راندن
همنفس با بلبلان كوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
گاه گاهی
زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن
بی تكان گهواره رنگین كمان را
در كنار بام دیدن
یا شب برفی
پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر كران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
كنده ای در كوره افسرده جان افكند
چشم هایش در سیاهی های كومه جست و جو می كرد
زیر لب آهسته با خود گفتگو می كرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افكنده روی كوهها دامن
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
كودكانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روز بدنامی
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ
كس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملك
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان
برجهای شهر
همچو باروهای دل بشكسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه كینهای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ كس دستی به سوی كس نمی آورد
هیچ كس در روی دیگر كس نمی خندید
باغهای آرزو بی برگ
آسمان اشك ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردان در كار
انجمن ها كرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری كه در ناپاك دل دارند
هم به دست ما شكست ما بر اندیشند
نازك اندیشانشان بی شرم
كه مباداشان دگر روزبهی در چشم
یافتند آخر فسونی را كه می جستند
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می كرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می كرد
آخرین فرمان آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیكی فرود آید
خانه هامان تنگ
آرزومان كور
ور بپرد دور
تا كجا ؟ تا چند ؟
آه كو بازوی پولادین و كو سر پنجه ایمان ؟
هر دهانی این خبر را بازگو می كرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می كرد
پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
باد بالش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد پیر مرد آرام كرد آغاز
پیش روی لشكر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز
لشكر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یكدیگر
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین كنار در
كم كمك در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت وم ردی چون صدف
از سینه بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز كرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر تركش آزمون تلختان را
اینك آماده
مجوییدم نسب
فرزند رنج و كار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارك باد
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ
دل این جام پر از كین پر از خون را
دل این بی تاب خشم آهنگ
كه تا نوشم به نام فتحتان در بزم
كه تا بكوبم به جام قلبتان در رزم
كه جام كینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در این پیكار
در این كار
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
كمان كهكشان در دست
كمانداری كمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند كوه ماوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا نیر است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و لیكن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان
بر این پیكان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر به سوی آٍمان بر كرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر كرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
كه با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود
به صبح راستین سوگند
به پنهان آفتاب مهربار پاك بین سوگند
كه آرش جان خود در تیر خواهد كرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افكند
زمین می داند این را آسمان ها نیز
كه تن بی عیب و جان پاك است
نه نیرنگی به كار من نه افسونی
نه ترسی در سرم نه در دلم باك است
درنگ آورد و یك دم شد به لب خاموش
نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره می آید
به هر گام هراس افكن
مرا با دیده خونبار می پاید
به بال كركسان گرد سرم پرواز می گیرد
به راهم می نشیند راه می بندد
به رویم سرد می خندد
به كوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است
كه مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
ولی آن دم كه ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آن دم كه نیكی و بدی را گاه پیكاراست
فرو رفتن به كام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیك امید خویش می داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم گه پیش می راند
پیش می آیم
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی كه دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم كند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ ای آفتاب ای توشه امید
برآ ای خوشه خورشید
تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب
برآ سر ریز كن تا جان شود سیراب
چو پا در كام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
شما ای قله های سركش خاموش
كه پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
كه بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
كه سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می كوبید
كه ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امیدم را برافرازید
چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی كه در كوه و كمر دارید
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال كوه ها لغزید كم كم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
نظر افكند آرش سوی شهر آرام
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین كنار در
مردها در راه
سرود بی كلامی با غمی جانكاه
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه
كدامین نغمه می ریزد
كدام آهنگ آیا می تواند ساخت
طنین گام های استواری را كه سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
طنین گامهایی را كه آگاهانه می رفتند ؟
دشمنانش در سكوتی ریشخند آمیز
راه وا كردند
كودكان از بامها او را صدا كردند
مادران او را دعا كردند
پیر مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا كردند
آرش اما همچنان خاموش
از شكاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او
پرده های اشك پی در پی فرود آمد
بست یك دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رویا
كودكان با دیدگان خسته وپی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های كوره در پرواز
باد غوغا
شامگاهان
راه جویانی كه می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر
باز گردیدند
بی نشان از پیكر آرش
با كمان و تركشی بی تیر
آری آری جان خود در تیر كرد آرش
كار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر كرد آرش
تیر آرش را سوارانی كه می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پاكشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
در دل هر كوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنه البرز
وین سراسر قله مغموم و خاموشی كه می بینید
وندرون دره های برف آلودی كه می دانید
رهگذرهایی كه شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل كهسار می خوانند
و نیاز خویش می خواهند
با دهان سنگهای كوه آرش می دهد پاسخ
می كندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه
می دهد امید
می نماید راه
در برون كلبه می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
كوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری كاروانی با صدای زنگ
كودكان دیری است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
می گذارم كنده ای هیزم در آتشدان
شعله بالا می رود پر سوز


شنبه 23 اسفند 1337

سیاوش کسرایی

(روایت از http://adabiat.rzb.ir/post/83)




RE: یادش به خیر... - برو بیکر - ۱۳۹۳/۱۱/۲۲ عصر ۰۶:۰۳

شَب بود

ماه پُشتِ اَبر بود

من و برادر و خواهرهایم از پشت پنجره به آسمان نگاه می کردیم

برف می بارید و ما همه خوشحال از آنکه فردا شاید مدرسه ها تعطیل شود.

صبح طبق معمول هر روزه مادر همه را از خواب بیدار کرد و همه گوش به رادیو بودیم.

صبحانه زمان ما نان و پنیر و چای شیرین بود، صدای هم زدن قاشق در استکان چای ، زیباترین سمفونی دورانی بود که همه اعضای خانواده بدور هم جمع بودند.

تقویم تاریخ ..... و بعد برنامه کودک و نوجوان رادیو قبل از ساعت هفت صبح ، تکرار روزمره گی من و همنسلان من بود.......  بابا ابر تند ترش کن   تند تر و تند ترش کن و سرودهای کودکانه انقلابی .....  به به چه حرف خوبی ، آنشب امام ما گفت - حرفی که خواب دشمن ، از آن سخن بر آشفت

اینها آغاز یک صبح با نشاط برای رفتن به مدرسه بود اما آنروز صبح هنوز رادیو هیچ اطلاعیه ای را از سوی آموزش و پرورش نخواند که نخواند .....

دستکشها را دست کردم و کلاهی که تمام سر را بجز چشمها و دهان را می پوشاند. به مدرسه رسیدم. یادش بخیر ، روزهای برفی از سر صف  ایستادن و قرآن و دعا خبری نبود، یکراست می رفتیم سر کلاس و بخاری نفتی قطره ای که همه بچه ها تا از راه می رسیدند حلقه می زدند دورش.

هنوز نیم ساعت از شروع کلاس نگذشته بود ، سرو صداهای تویه راهرو نوید یک خبر خوش را می داد ،ناظم درب کلاس را زد : دانش آموزان وسایل خود را جمع کنند و آروم برن خونه .... وای که چه لذتی داشت ، آموزش و پرورش بالاخره تسلیم شده بود و با یک تاخیری یکساعته مدارس را تعطیل کرده بود و ما تو دلمون می گفتیم خوش به حال بعدازظهریها که اصلا مدرسه نمی یان.

زیباترین خاطرات آن سالها موقع بازگشت بود. در حالیکه از کوچه می گذشتیم یکی بچه ها یواشکی می رفت سمت یکی از درختها و با زدن یک لگد محکم همه بچه ها را وادار به دویدن و فرار از زیر درخت می کرد.

یادش بخیر وقتی می رسیدیم خونه همه اعضای خانواده آماده بودند برای رفتن به پشت بام و عملی لذت بخش بنام پارو کردن برفهای پشت بام.

همیشه از از وسط پشت بام بین من و برادرم و سایر اعضای خانواده مرز بندی می کردیم. برفهای انتهای پشت بام را هم ابتدا یک نایلون بزرگ  پهن می کردیم کف پشت بام و برفها را با پارو می ریختیم روی آن و بعد دو ، سه نفری می کشیدیم تا می رسیدیم لب پشت بام و همه رو می ریختیم توی کوچه.

برف همچنان در حال باریدن است و کار پارو کردن به اتمام رسیده است. من و خواهرم خوشحال از اتمام کار به کوچه می رویم. برفهای پارو شده درست مانند یک تپه خاک کوچک توی کوچه خودنمایی می کرد و ما سرمست از پیچیدگیهای زندگی آینده می رفتیم نوک قله اون تپه و یک پیست کوچک برای سرسره بازی درست می کردیم.

دیری نمی گذشت که بقیه بچه های همسایه هم به ما می پیوستند و شادی وصف ناپذیری وجود همه را فرا می گرفت.

غروب پدر از سر کار آمد. برف همچنان در حال باریدن بود. نزدیکیهای غروب دوباره همه جمع شدیم و رفتیم بالای پشت بام و دوباره برفهای پشت بام را پارو کردیم. کاری که هیچوقت از انجامش خسته نمی شدیم. تازه گاهی اینقدر لذت بخش بود که به کمک همسایه بغلی هم می رفتیم و در پارو کردن برفها کمک می کردیم.

اونروزها همه بفکر هم بودند. شب همه دور هم و در یک اتاق جمع بودیم. رادیو اعلام کرد اداره آموزش و پرورش شهرستان کرج طی اطلاعیه اعلام نمود تمام مدارس این شهرستان بدلیل بارش برف فردا تعطیل می باشد.

از اون سالها سی ساله که میگذره. اینها زیباترین خاطرات من از اون دورانه. براستی بچه های امروزی سی سال دیگه از چه چیز این روزها بعنوان خاطره یاد خواهند کرد؟ اونروزها ما از امکانات ناچیزی برخوردار بودیم. خیلی چیزها دلمون می خواست داشته باشیم اما شرایط اقتصادیمون اجازه نمی داد.

اما درسته که چیزی نداشتیم و آرزوی خیلی چیزها رو داشتیم. در عوض چیزی داشتیم که اینروزها خیلیها ندارند. دلِ خوش. امروز به لطف خدا احساس می کنم همه چیز دارم، حتی خیلی بیشتر از انتظاراتم ، اما چیزی که اونروزها همه داشتیم رو ندارم ، دلِ خوش. و تنها چیزی که امروز باعث می شود موجب فخر فروختن همنسلان من گردد خاطرات زیبایی است که بچه های امروز در آینده از آن محروم خواهند بود.

بروبیکر - بهمن ماه سال 1363 - کلاس سوم راهنمایی




RE: یادش به خیر... - خانم لمپرت - ۱۳۹۳/۱۱/۲۷ صبح ۱۱:۰۲

روزگار تکه فیلم ها!

چندی پیش برای اولین بار نسخه 1940 فیلم غرور و تعصب را با شرکت گریر گارسون و لارنس اولیویه  دیدم. اما نکته جالب نوستالژی شیرینی بود که با دیدن این فیلم در ذهنم تداعی شد.

خاطره ای از یک سکانس کوتاه از این فیلم بصورت دوبله فارسی از یکی از مسابقات دهه شصتی، به گمانم جدول تصویری یا مسابقه هفته   - حالا که فکرش را می کنم در می یابم آنچه من نوجوان را آن زمان پابند دیدن این مسابقات نمود پیش از هرچیز دیدن تکه فیلمهای رویایی کلاسیک بود که به عنوان سوال سینمایی مطرح می شدند. غرور وتعصب کتاب محبوبم را بس که خوانده بودم زهوار دررفته شده بود و آن سان که چهره الیزابت را در تلوزیون دیدم و دریافتم این شاهکار فیلم شده و سیمای ما دوبله اش را هم در آرشیو دارد و البته هرگز هم پخش نمی کندnarahat، بناچار به آن سکانس همیشه تکراری در مسابقه دل بستم ... یادش بخیر

جالب است وقتی برای گرفتن اطلاعات پیرامون مسابقات مزبور در نت می گشتم به مطلبی از آقای علی شیرازی برخوردم که بسیار با حس و حال خودم تشابه داشت! ...

"سینما تئاتر 62 ـ 60 در واقع معجونی از صحبت‌های مجری، همراه مصاحبه با برخی هنرمندان و نیز معدودی مسئولان و انقلابیونی که می‌کوشیدند محیط‌های هنری و محتوای هنرها و البته هنرمندان را با شرایط و ضوابط جدید به نوعی هماهنگی برسانند، بود؛ البته در کنار قطعه‌های نمایشی‌ (که تولیدی و اختصاصی خود برنامه بودند) و تکه‌هایی جذاب از نمایش‌های صحنه‌ای آن سال‌ها که در تئاترشهر و دیگر سالن‌های نمایش روی صحنه می‌رفتند. از همه اینها مهم‌تر، پخش صحنه‌های هر چند کوتاه از فیلم‌های قدیمی و جدید بود که در برهوت کم‌فیلمیِ آن سال‌ها شاید اصلی‌ترین انگیزه برای کشاندن و نشاندن دو سه نسل پای تلویزیون به‌شمار می‌آمد. آن‌وقت‌ها چنین برنامه‌های تلویزیونی‌ که بخش‌هایی از آنها را پخش «تکه‌هایی از فیلم‌های سینمایی» تشکیل می‌داد، در یک عنوان و نامگذاری کلی تیکه‌فیلم (یا همان تکه‌فیلم) می‌نامیدیم، یا مثلا ساعت‌ها قبل از شروع برنامه با ذوق و شوق می‌گفتیم: «امشب تلویزیون، تیکه‌فیلم داره!» [باور کنید راست می‌گویم، باید در آن برهوت بی‌فیلمی قرار گرفته باشید تا چنین وضعی را درست و حسابی درک کنید؛ البته به گمان نگارنده، همان بخشی که زنده‌یاد منوچهر نوذری در برنامه «مسابقه هفته»، پرسش‌های سینمایی می‌نامیدش نیز تا حدی توضیح‌دهنده وضع نسل ماست؛ زیرا عده‌ای «مسابقه هفته» را نیز ـ صرف‌نظر از سایر جذابیت‌هایش ـ به‌ دلیل پخش همان دو سه سکانس از فیلم‌های آن زمان نایاب و کمیاب کلاسیک تاریخ سینما می‌دیدند و حتی از دوبله همان یکی دو دقیقه لذت می‌بردند و سیراب می‌شدند. واقعا که چه روزگاری بود؛ روزگار تکه‌فیلم‌ها! ..."




RE: یادش به خیر... - منصور - ۱۳۹۳/۱۱/۲۸ صبح ۱۰:۰۹

هوا سرد بود. بارش نیم متر برف روی برف باقیمانده پریروز و روزهای قبل زمستان، اون سال رو از زمستانی تر از سالهای قبل کرده بود. بچه بودم ;  خیلی بچه ! اینکه میگم خیلی بچه علتش این نیست که ادبیات نمیدونم ، نه . سن خودم رو یادم نمیاد . هرچی بود اونقدر کم سن و سال بودم که قدم بزور چند وجب میشد! هوا سرد بود. خیلی سرد . چایی شیرین صبحونه رو که خوردم مادر گفت پاشو منصور. گفتم کجا؟ از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت و با چشم غره گفت : مگه دیشب نگفتم من امروز باید برم خرید تو رو میذارم صف نفت؟ خودم نمیرسم وگرنه دلم نمیاد تو این سرما تو رو بیرون ببرم. هزارتا بدبختی دارم چندجا باید برم، شب مهمون داریم، نمیرسم، به پیر به پیغمبر نمیرسم ، میخوام امروز کمک کنی ، میخوام یکی دو ساعتی صف نفت وایسی. بشکه حیاط رو برو نگاه کن، تهش هیچی نمونده ، اگه زبونم لال اول  مهمونی این چراغه وقتی غذا روشه نفتش ته کشید میگی چه خاکی سرم کنم. اون یکی چراغ علاالدین هم که دیگه وامصیبتا. اون خاموش بشه که دیگه یخ میزنیم تو این زوقوم باران زمستان.پاشو مادر پاشو دیر میشه ها. ده دقیقه دیر برسیم صف پیت حلبی ها میره تا ته کوچه ها ، پاشو... لباسهای گرممو بهم پوشوند.شال قشنگی که تابستان از مشهد خریده بود برام رو دور تا دور صورتم پیچید و کلاه سرمه ای لبه دار رو که خودش میگفت کلاه شاخدار! تا بناگوشم کشید پایین و یقه کاپشن کوچیکم رو داد بالا.جوراب پشمی برام بافته بود پام کرد. هیچوقت ازینجور جورابا خوشم نمی اومد. خیس که میشد بوی بدی میداد تو کفش. متنفر بودم ازینجور بوها . دستکشش هم بود. اون زمانا مادرا جفتی میبافتن. هم دستکش هم جوراب. کفشم رو که پوشیدم پریدم تو کوچه و مادر، پشت سرم ...

همه جا برف بود و یخ. برف وسط کوجه ارتفاعش تا نیمه ی دیوار خونه ها بالا رفته بود. کوره راهی کنار دیوار کوچه از کنار دادن برف درست کرده بودن که فقط میشد ازونجا رد شد و از کوچه گذشت. برف حیاطا و پشت بوما رو مردم میریختن تو کوچه و همین باعث میشد برف کوچه ها اندازه یه کوه بشه طوریکه براحتی میشد از بوم هرخونه پرید وسط کوچه روی برفها . فاصله ای نبود از پشت بام تا ارتفاع برف وسط کوچه. البته پریدنت دست خودت بود و درومدنت دست خدا چون اگه هوا خوب بود و برف، نرم ، تا سر فرو میرفتی داخل برف .توی حیاط خونه ، گاهی از زیر کوهی از برف، تونل میزدم و برای خودم خونه درست میکردم. در یک فیلم قطبی دیده بودم که اسکیموها برای محکم کردن خونه هاشون که از برف می ساختن کار جالبی میکردن; با گرم کردن داخل آلونکشون، برف سطح داخلی رو تا اندازه ای ذوب میکردن و وقتی سردش میکردن برف آب شده سطح ، یخ میزد و دیواری در داخل آلونک تشکیل میداد که توپ هم نمیتونست خرابش کنه. من هم همین کارو میکردم. چراغ نفتی رو میبردم داخل خونه خودم و ... اونقدر محکم میشد که اگه مادرم هم میرفت روش ریزش نمیکرد... اونقدر محکم میشد که اگر پدر میخواست روزی این برفها رو بریزه تو کوچه ، پاروی چوبی که چی بگم ، بیل هم جواب نمیداد و باید کلنگ می آورد برای خرد کردن برف و یخ ، و بعدش غرغر بود و نقشه های شیطانی منصور که : آخه این وضعشه بچه ! ... راهمو کشیدم و از کنار نعش پرنده ها گذشتم. در سرمای بیشتر از 20 درجه زیر صفر ، برف یخ زده زیر پات صدای خاصی میده. صدای جیرجیر خاصی ازش درمیاد که نشون میده هوا واقعا سرده ، واقعا سرد ... صدای جیرجیر کفشهای کوچیکم سکوت کوچه خلوت رو در تاریک روشن هوا می شکست...

همه جا برف بود و سرما... مادر از پشت سر می اومد و من جلوتر . نَفَس هام که از کناره های بینی و شال میزد بیرون بخار میشد و این بخار روی پلکهام یخ میزد. به همین سرعت! مجبور بودم دائم با آستینم یخهای پلکمو پاک کنم که بتونم از زیر اونهمه شال و کلاه راهمو پیدا کنم  ... سرما ، سرمای فقیرکُشی بود! کنار یه درخت چندتا کلاغ و گنجشک رو دیدم که روی برف، مثل سنگ ،درحالیکه پاهاشون رو به آسمون بود یخ زده و مرده بودن. معلوم بود از شدت سرما از درخت افتاده بودن.دلم خیلی سوخت. عاشق حیوانات بودم. الانشم هستم. وایسادم و نگاشون کردم. اشک در چشمام حلقه زد و درجا یخ زد. پاکش کردم. مادر نهیب زد : منصور واینسا . برو ... خیلی سرده... برو ...  (همون شب اخبار اعلام کرد : امروز همدان با 44 درجه زیر صفر سردترین شهر ایران بود. و من ، اونروز ، این سرما رو با تمام وجود حس کرده بودم. این رکورد فکر نمیکنم بعد از انقلاب هنوز هم شکسته شده باشه... چشمام موقع اخبار ناخوداگاه بسمت پنجره اتاق رفت... شیشه یخ زده بود. شیشه یخی که میگفتن همین بود. شیشه سفید شفاف ،با نقشهای گاه منظم و گاه نامنظم طوری شده بود که اون سمتش حتی در روشن ترین روزها هم دیده نمیشد شب که جای خود داشت. شیشه اینوری که نزدیک بخاری نفتی بود علاوه بر یخی شدن، یخ هم زده بود. قالبهای یخ که مثل قندیل، ته هر شبکه شیشه، ازبخار آب روش یخ زده بود گاهی آدمو میترسوند... یادمه وقتی اون شب به پدر گفتم : بابا ازین سردتر هم میشه؟ لبخندی زد و گفت بله من سردتر ازین هم دیدم . سال 42 آب رو کرسی یخ زده بود! ... )

اونروز 4 ساعت تو صف نفت بودم. مادر دو تا پیت 20 لیتری گذاشت تو صف پیت ها. صف پیتها نزدیک ظهر ، ازین کوچه رد میشد و سر از کوچه بغلی درمی آورد. کنار هر چندتا پیت ،یکی وایساده بود .آدمها کنار پیتها تو صف بودن. شاید دل پیتها به حضور آدمها گرم بود و شاید ، دل آدما به همین پیتها. گاهی آدما عوض میشدن. مادر میرفت پدر می اومد ، پسر کوچیک میرفت برادر بزرگتر می اومد .نوبت پر کردنشون خیلی دیر میرسید. هم از کُندی نفتی ها و هم از بلند بالایی صف ها... میگن اگه به کسی که 2 دقیقه س منتظره بگن چند وقته انتظار میکشی ، میگه 5 دقیقه! و اگه از کسی که 5 دقیقه س منتظره همین سوالو بکنن ، میگه 12 دقیقه! دیگه شما حساب کن که در اون سوز و گداز هوا و خشم طبیعت ، 4 ساعت بر من چند روز گذشت !... ظهر پدر رو از دور دیدم که از سرکار یک ضرب اومده بود جای منو بگیره. با دیدنش پاهای یخ زدم جون گرفت و سمتش دوئیدم. اشک در چشمام حلقه زد... خسته شدم باباجون . سردمه. گفت الهی من قربونت بشم. بوسم کرد . برو خونه من اینجام. برو ناهارتو بخور و استراحت کن. برو عزیزم... پاهام جون گرفت و مثل اسیری که از زندان فرار میکنه مثل تیری که از چله کمون درمیره بسمت خونه دوئیدم ... حتی یادم رفته بود خداحافظی کنم... یک نفس تا خونه... دم در خونه، پام لغزید و محکم زمین خوردم ...صدای گریه م مادرو کشوند بیرون... منصور ! بمیرم الهی... پات زخمی شده؟ اشک در چشمان هردوتامون حلقه زوده بود... حتی کلاغها هم نبودن که شاهد خستگی تن و اشک چشمام باشن... چه روز سردی! ... چه روز سختی! ...




آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا یا چگونه یاد گرفتم بر سادیسم روزگار لبخند بزنم - دکــس - ۱۳۹۳/۱۱/۳۰ عصر ۰۱:۵۲

گاه به قدیم می‌اندیشم. به دغدغه ها و آرزوهای جوانی. در زمینه سینما شاید اصلی‌ترین و مهم‌ترین آرزویم دیدن فیلمهای تاریخی و حماسی بود. چیزی که دو دهه پیش برای یک پسربچه ساکن شهری کوچک تقریبا محال می‌نمود. شبی که پس از کوشش و تلاش بسیار نسخه قراضه‌ای از بن هور را دیدم شعفی وصف ناشدنی در من جوشید. اما زمان می‌گذرد، آدمی تغییر می‌کند و علایق و لذتها رنگ می‌بازد.

دو شب پیش فیلمی که آن سالها برای دیدنش هر کاری می‌کردم (سلیمان و ملکه سبا)، از قضای روزگار بدستم رسید. کیفیت عالی، صداهای شفاف، تنهایی و وقت کافی برای تماشا، اما...
حس دیگر آن حس نیست. الان دیگر دیدن این فیلم واقعا برایم خسته کننده است. خیلی سعی کردم بیاد گذشته جلوی تلویزیون بمانم و عشق و علاقه بچگی  را باز تولید کنم، اما نشد. یک کارهایی و یک لذتهایی سن و سالی دارد و و قتی از زمانش گذشتیم دیگر تمام است. در آن روزگار دیدن چنین فیلمی لذت فراوانی در من می‌انگیخت اما ممکن نبود. این روزها حس قدیم مرده هر چند کافی است اراده کنی تا جدیدترین آثار سینمایی و یا قدیمی ترینها را تهیه کنی..

بر عمر گذشته و بر نداشته‌هایی که می‌توانست اوقات خوشی برایمان مهیا کند می‌اندیشم و حتی دیگر حس افسوس خوردن هم ندارم.




RE: یادش به خیر... - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۲/۱ عصر ۱۱:۳۳

یادش به خیر...چه روزگار خوشی بود. چشم به داشته هایمان داشتیم. آنقدر زندگی ساده و بی پیرایه بود که تنها یک  کاغذ رنگی کیفورمان می کرد. از دیدن یک عکس رنگی چند روز شاد بودیم و از داشتنش کاسۀ آرزویمان لبریز.

روزهای سرد و تاریک و کوتاه زمستانی با شوق روزهای گرم و طولانی پیش رو، با امید می گذشت. آری... امید، این گمگشتۀ مردم این سرزمین در تارترین شبهای زمستان هم، فروغ دلهای کوچک و گرممان بود. از اواسط بهمن شامۀ تیزمان بوی عید را از خاک یخ زده می شنید. ضربان قلب و بی خوابی هایمان از شوق بهار رو به فزونی می گذاشت. اسفند ما را چون اسپند بر آتش می کرد. بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی...بوی یاس جانماز ترمۀ مادربزرگ...شادی شکستن قلّک پول...بوی اسکناس تانخوردۀ لای کتاب...چه انگیزه های ساده و بی آلایشی...چنان ساده که در طاقچۀ ذهن کودکان امروز هم نمی گنجد. خودمان هم آنها را در انباری ذهنمان گم کرده ایم و برای پیدا کردنشان باید همۀ زندگیمان را، همۀ دغدغه ها و دلمشغولیهایمان را زیر و رو کنیم و کلّی خاک که روی خاطراتمان را گرفته، بخوریم که شاید آن بی بها آرزوهایمان را دوباره بیابیم.

با همۀ کودکی عقلم از بزرگسالان امروزی بیشتر بود. نه من که اکثر مردم ما همینطور بودند. داشتن کفش و لباس نو وقتی کودکی با لباس های مندرس به آنها زل می زد، شوقم را به خجالت بدل می کرد. دیدن کودکی که در مکانیکی کار می کرد به من اجازه نمی داد، آرزویی بیش از همین چیزهای ساده داشته باشم. التماس بچه هایی که فال مرغ عشق می گرفتند، عشق به تجمّل را در من می کشت. لرزیدن پیرمردی لاغراندام در کنار ترازویی خراب، تنها آرزوی روزی که او هم آرام در گرمای خانه اش بی دغدغه بنشیند، بر اندک آرزوهای ساده ام می افزود.

[تصویر: 1424462475_5616_c83e58bfb9.jpg][تصویر: 1424462315_5616_9760061885.jpg]

هر روز که به مدرسه می رفتم، چشمم به کنار خیابان بود که ببینم آیا ماهی قرمزها را آورده اند یا نه؟گرچه در حوض مربعی حیاطمان پر از ماهی بود، امّا عید بهانه ای برای احتکار ماهیان تازه بود. تا عید نه یکبار که چندبار ماهی می خریدم. عقلم آنقدر می رسید که طلب ُتنگ تَنگ نکنم چرا که استفاده اش یک روز بود و خودش نیز در خطر انهدام. با بهایش، چندین ماهی مردنی بیشتر می توانستم بخرم. ماهیانی نحیف که اگر جان به در می بردند، در خزه های کف حوض چنان می چریدند که چند ماهه پروار می شدند.

[تصویر: 1424462527_5616_7c0b44dfa9.jpg]

شاید آهنگ بوی عیدی فرهاد مهراد، آئینۀ تمام نمای افکار ما در آن دوران باشد.




RE: یادش به خیر... - اکتورز - ۱۳۹۳/۱۲/۲ صبح ۰۵:۲۹

ما دوتا حرفه ای بودیم .

یکی من بودم ناصر یکی داداشم طاهر . من شده بودم روبرتو باجو اونم آنجلاپروتسی .

تو کل منطقه یه نفر میتونست جلوم وایسه اونم طاهر بود . گاهی وسط زمین که داشتم تکنیک میریختم اون میدونست بعدش قراره چه بلایی سر حریف بیارم .

وقتی اول بازی دو نفر ( یکیشون خودم ) بازیکن انتخاب میکردیم سر دروازه همیشه دردسر بود که طاهر با کدوم تیم باشه . اگه با ماباشه حریف ضعیفه و قبول نمیکردن . اگه با اونا باشه برای من افت داشت به داداشم گل بزنم و ضایعش کنم ( گرچه جدالی میشد افسانه ای ) .

مادرمون میگفت : وقتی از دور نگاهتون میکنم فقط شمایید که خودتون رو با خاک و خول میزنید !

میگفتم : مامان من بازیکن تکنیکیم و بازیکنای تکنیکی رو زیاد میزنن تقصیر خودم نیست که میفتم ، روم خطا میشه ، طاهرم که دروازه بانه و باید شیرجه بزنه ( اینقدر شیرجه های زیبا میرفت که اگه تو تلویزیون بود کل ملت رو شیفتهء آکروبات خودش میکرد ) .

خلاصه سالها فوتبال بازی کردن ما زبان زد خاص و عام بود و هر منطقه ای میرفتیم همه مارو میشناختن ( بابام معاملهء ملک میکرد و زیاد خونه عوض میکردیم ) .

تا اینکه طاهر لقای پستش رو بخشید و اومد تا با هم خط آشوب ایجاد کنیم ، اینبار شدیم کابوس فوتبال محل .

وقتی بازی میکردیم بایستی تیم ما همیشه اول بازی چند گل همینجوری به حریف بده تا راضی شن دوتا برادر باهم تو یه تیم باشیم .

توپ رو همه به ما پاس میدادن تا شاهد هنرنمایی ماباشن که با توپ چه کارها که نمیکردیم .

اینها رو گفتم که بدونید چقدر فوتبالی بودیم . با هرچیزی و هرجایی که بود حتی وسط مهمونی و گاهی سر سفره روپا میزدیم دریبل میکردیم ، پاس میدادیم و آخرسر یکیمون هدف مشخص میکرد و اون یکی شلیک میکرد ، با جوراب ، سرپپسی ، پلاستیک بستنی توپی و اینا ، سنگ ، قوطی رب ، نمکدون پلاستیکی ...

خلاصه فوتبال ما زمان و مکانش دائمی و هرجایی که فکر آدم بهش نرسه دقیقآ همونجا بود .

زمستون که میشد بیشتر حال میکردیم . هنربود رو یخ و برف لیس نخوری و برگردون بزنی . تیممونم پر ستاره و اعجوبه بود .

اما یاد اینجاش بخیر که دههء فجر میشد و میرسیدیم راهپیمایی 22 بهمن .

کلآ برای ما 22 بهمن های هر سال یه شکل بودن . صبح بریم مدرسه تا حضور غیاب بشیم و از اونجا راه بیوفتیم طرف میدون فرمانداری .

همینکه اول حضورغیاب آمارت رد بشه کافیه و بقیهء راه ترسی از انتظامات و بچه فضولای مدرسه نداشتیم ، وسط راه به یکباره غیبمون میزد و سر از خونهء یکی از فامیل که طرفای مرکز شهر بود در میاوردیم .

این کار هر سال همهء بچه های فامیل بود که بدون هماهنگی و از روی غریزه راهشون به اونجا کج میشد .

دلیلش حیاط بسیار بزرگ اون خونه بود و وقتی اولین نفر میرسید خودش شروع میکرد به پارو کردن برفها و تمیز کردن حیاط و بعد یکی یکی بچه های باند اضافه میشدن و همکاری میکردن تا زمین بازی آماده بشه .

یادمه هرسال وقتی میرسیدیم صاحب خونه خودش یا قسمتیش رو برامون تمیز کرده بود و یا وسایل مورد نیازمون رو قرار میداد که لنگ بیل و جارو و پارو نباشیم .

چه صفا و صمیمیتی بود و چه با خوش خلقی تا بعدازظهر که خونواده هامون میومدن دنبالمون ازمون پذیرایی میشد ( بیشترشم به خاطر دوتا پسر کوچیک خودشون بود که 22 بهمن هرسال شده بود روز روئیاییشون ) .

خلاصه اینکه ما برای یک دهه هر سال تو اون روز و در یک استادیوم از قبل تعیین شده بازی داشتیم ( استقلالیا یه طرف ، پرسپولیسیا یه طرف ) و کلی هم تماشاگر ( دخترای خوشکل فامیل ) که بایستی جلوشون حسابی گل میکاشتیم .

این روال ادامه داشت تا آخرای دههء هفتاد تا اینکه طاهر درس و فوتبال و باهم یکدفعه کنار گذاشت و من ماندم تنها با یه توپ که از کلهء سحر تا انتهای غروب های غم انگیز همیشه همراهم بود .

با اینکه جسته و گریخته تا هفت هشت سال پیش هم ادامه دادم اما دیگه برای فوتبال بازی کردن انگیزه نداشتم ، ما قرار بود با هم بریم تو تیم ملی نه اینکه یکیمون جاخالی بده .

با اینکه طاهر همیشه بهم انرژی میداد و تشویقم میکرد اما ته دلم یه حریف واقعی میخواست ، کسی که جزئیات تکنیک های خود ساختم رو بلد باشه و با این حال بازهم نتونه کنترلم کنه . اینجا بود که دیگه فوتبال برام مرد .

اگرچه ما دوتا حرفه ای بودیم .

پ ن : برادران تاچی بانا خیلی به اون چیزی که مابودیم شبیه بودن فقط ما اینقدر چاخان نبودیم که پرواز کنیم .

[تصویر: 1424483977_3053_4bf9b7fe7d.jpg]




RE: یادش به خیر... - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۲/۲۰ صبح ۰۹:۴۱

برگ درختان سبز در نظر هوشیار      هر ورقش دفتری است معرفت کردگار

یادش به خیر...از زمانی که سخن گفتن را آغاز می کردیم، این بیت سعدی در ذهنمان بود و قدر سبزی را در این کشور کم بهره نیک می دانستیم. امروز همه چیز خریدنی و تصنّعی شده، کمتر کسی حوصلۀ تدارک سفرۀ هفت سین دارد و اکثراً آن را آماده تهیّه می کنند امّا قدیمها ما از همین روزها بود که گندم خیس می کردیم که تا شب عید، نیم وجب بالا بیاید و رونقی به سفرۀ هفت سین بدهد. البته فقط گندم نبود. گاهی کوزه هم سبز می کردیم که بفهمی نفهمی کار فنّی ای بود و همه روالش را نمی دانستند. باید روی کوزه یک پارچه توری یا از همه بهتر جوراب زنانه می کشیدیم و بعد دانه های خیس سبزی شاهی(ترتیزک) را روی آن پخش می کردیم و درون کوزه هم آب می ریختیم تا کوزه سر فرصت تا شب عید سبز شود. واقعاً دیدن نشانه های بهار در آخرین نفس های زمستان، روح انسان را تازه می کرد. سبزه را سبز می کردیم که به طبیعت نشان دهیم، ما انسانها هم بهار را می فهمیم. ما انسانها آنقدر بی صفت نیستیم که دشمن مادر خود باشیم...

در آستانۀ بهار شکوفه های عجول سر بر می آوردند تا به چشمان خود قدوم بهار را نظاره گر باشند و پرندگان بی صبر و پر سر و صدا که با دیدن برگ ها و شکوفه های تازه رسته، سردی زمستان را فراموش کرده بودند از کنج لانه هایشان بیرون می آمدند و پرهای پوش کرده شان را جمع و جور می کردند و آسمان روز را هم ستاره باران می کردند. برای حس کردن بهار نیازی به تقویم و اعلان از رسانه های عمومی نبود. بهار تمام قد در طبیعت آشکار بود. گلها و درختان و پرندگان سفیر و چاووش بهار بودند.

[تصویر: 1426053380_5616_b1a6cf5d89.jpg]

[تصویر: 1426054853_5616_12e2a71f04.jpg]

امّا دریغ از دست بی رحم و ذهن کوتاه بشر که همیشه کاشانۀ خود را بر ویرانۀ آشیانۀ طبیعت بنا می کند و از بریدن نفس سبز درختان نفسش نمی گیرد. امروز کمتر پرنده ای دل و دماغ خبر دادن از قدوم سبز بهار دارد چرا که سبزی ها رخت بربسته اند و پرندگان هم به مانند آدمیان در جستجوی خرده نانی تمام نگاهشان به آسفالت روی زمین است که مگر ذره ای قوت از دست بخیل انسانهای مسرف بر زمین بیفتد.

هر چه می جویم و می اندیشم، نمی فهمم کجای عالم کارخانۀ پتروشیمی را بر روی جنازۀ سبز درختان می سازند و در کدام ناکجاآبادی حاضر می شوند کارخانۀ سیگار را بر روی زمین حاصلخیز بنا کنند؟در هیچ برگ سیاهی از تاریخ ندیدم که ضحّاکی درختان کهن سبزبرگ را فرو اندازد و آسمانخراشی در مقامش استوار سازد؟! هیچگاه نشنیدم که چنگیز هم که ریشۀ آدمیان را برمی کند درختی را از ریشه برکنده باشد!!




RE: یادش به خیر... - جروشا - ۱۳۹۳/۱۲/۲۶ عصر ۰۷:۱۵

یادش بخیر چهارشنبه سوری زمان بچگی هام. ازاین ترقه ها و بمبها ونارنجکها خبری نبود .مث بچه آدم میرفتیم تو کوچه یاحیاط خونه بابابزرگ و از رو کپه های آتیش می پریدیم .شاد بودیم بزرگترها اواز میخوندن و ماکوچولوها هم با آجیل وشیرینی دلی اون وسطا دلی ازعزا درمیاوردیم. الان دیگه چارشنبه سوری لطفی نداره اصلا چارشنبه سوزیه! بیشتر ادم یاد انفجارهیروشیما و جنگ جهانی سوم! میفته راستی چی شد که اینجوری شد؟!:ccco




RE: یادش به خیر... - برو بیکر - ۱۳۹۴/۳/۳ عصر ۱۰:۵۶

من و دوچرخه م

خرداد ماهِ روزهای خاطره انگیز امتحانات

چه روزهایی بود روزهای مدرسه

مدرسه هم مدرسه های قدیم

معلم ، معلمهای قدیم

..... و از همه مهمتر ، همکلاسی ، همکلاسیهای قدیم.

8 ماه رفت و آمدهای مستمر از خونه به مدرسه و از مدرسه به خونه ، تو باد و بارون و برف و سرما و گرما که سپری میشد می رسدیم به خرداد. ماهی که هم دلهره داشت و هم شادی. دلهره بخاطر امتحاناتش و شادی بخاطر نوید یکدوره طولانی تعطیلات و بازی در کوچه و خیابونها که بهش میگفتیم سه ماه تعطیلی.

بعد از طی تحصیلات ابتدایی ، سه سال دوره راهنمایی و چهار سال دبیرستان یه حال و حس دیگه ای داشت. تو دوران ابتدایی هنوز به اندازه کافی دارای رشد و بلوغ فکری نشده بودیم که بدونیم رفیق یعنی چی ، کوچه و خیابون گردی چه مزه ای میده ، و لذت بازی با یه توپ پلاستیکی تو یه بعدازظهر داغ تابستون چیزی نیست که تو دوران سنی تحصیلات ابتدایی قابل فهم باشه.

وقتی پا به کلاس اول راهنمایی میذاشتیم استقلالمون بیشتر میشد. دیگه وقتی از ساعت 3 بعدازظهر تا هشت شب با بچه محلامون از این محل به او محل و از این کوچه به اون کوچه میرفتیم مادرمون کمتر نگرانمون میشد. خرداد نوید روزهای خوبی رو بهمون میداد.

اما از همه مهمتر خرداد یعنی آماده باش به چرخهای دوچرخه ، آخ که روز آخرین امتحان چه روز با شکوهی بود. حیاط مدرسه و اطرافش پر میشد از پاره شدن کتاب آخرین امتحان و دویدن به سمت خونه برای یه دوچرخه سواری بی استرس از فردای بدون مدرسه .

بعداز ظهرها که کوچه خلوت بود وقت وَر رفتن به دوچرخه هامون بود. یه توپ نوار قرمز و یه توپ نوار آبی ، نوع شیشه ای نوارها گرونتر بود. با چه عشقی دوچرخمونو نوار پیچی میکردیم. راستی بچه های امروزی میدونن نوار پیچی دوچرخه یعنی چی؟ میدونن کِرمَک چیه؟ چرا به دسته فرمون دوچرخه های امروزی یه خوشه از نوارهای راه راه آویزون نیست؟ تا حالا خودشون دوچرخشونو پنچری گرفتن؟ میدونن وصله چیه؟

تمام عشقمون این بود تا یه پولی دستمون می رسید بریم از مغازه دوچرخه فروشی یه آیینه بخریم و ببندیم به فرمون دوچرخمون و به بقیه بچه ها پز بدیم. خرداد یعنی آغاز بازی انداختنی. کیا یادشونه بازی انداختنی چیه؟ دونفری با دو تا دوچرخه هی میپیچیدم جلوی همدیگه تا بلاخره یه جا کنج دیواری یا کنار جوبی حریف رو گیر مینداختیم تا پاش از رو رکاب دوچرخه برداشته بشه و برای اینکه نخوره زمین بزاره روی زمین و این یعنی باختن.

همه کارای دوچرخمونو خودمون انجام میدادیم الا یه چیز ، اونم لنگری گرفتن بود. لنگری کارِ اوس کاظم دوچرخه ساز بود که تو خیابون اصلی محلمون یه مغازه داشت که بعدازظهرها هم پسرش میرفت کمکش. هر وقت از جلوی مغازش رد میشدم طوقه یه دوچرخه روی دو شاخ وسط مغازه اش بود و مشغول لنگری گرفتن بود.

غروب که میشد بیصبرانه منظر بودیم هوا تاریکتر بشه ، تاریکی هوا وقت به رخ کشیدن دینام دوچرخه هامون بود. وقتی دینام می چسبید به لاستیک دوچرخه هرچی تندتر می رفتیم نور چراغ جلوی فرمون بیشتر میشد. یه حسی بهمون میداد که انگار ماشین داریم. دوچرخه سواری تو خون بچه های قدیم بود. وقتی کوچیک بودیم فقط بچه پولدارها دوچرخه داشتن . بقیه باید صبر میکردن تا یه کم بزرگتر بشن تا شاید باباشون براشون دوچرخه بخره .

انوقتها اغلب بچه ها باباهاشون یه دوچرخه 28 داشتن که باهاش میرفتن سرِکار. یه موقع هایی وقتی بابا ها خواب بودن دوچرخشونو یواشکی بر میداشتیم ، اوایل که کوچیکتر بودیم یه پامونو میزاشتیم رو رکابش و با پای دیگمون به زمین هل میدادیم و چند قدمی دوچرخه رو به جلو میبردیم ، یه چیزی مثل اسکوتر سواری بچه های امروزی. یه کم که بزرگتر میشدیم با دوچرخه 28 بابام زیرتنه سواری میکردم.

امروز هیچ بچه ای رو نمی بینید  که با یه دوچرخه که دو برابر هیکلشه زیر تنه سواری کنه. (زیر تنه سواری یه روش دوچرخه سواری برای بچه ها با دوچرخه های بزرگ بود ، اگر میخواستیم سوار دوچرخه بشیم پاهامون به رکاب نمی رسید بنابراین یه پامون رو از وسط دوچرخه - زیر میله تنه - رد میکردیم و فرمونو میگرفتیم و دوچرخه سواری میکردیم). یکی از آرزوهای دوران کودکیم داشتن یه دوچرخه دسته بلند بود ، بارها و بارها خوابشو میدیدم.

ظهر تابستون که همه خواب بودن من تویه حیاط مشغول قلاب کردن نوار به پره های دوچرخه م بودم. ( نوار دوچرخه رو  با قیچی به تکه های دو سانتی تقسیم میکردیم ، یه سرش رو یه سوراخ میکردیم و با برشهایی که در سر دیگرش ایحاد میکردیم نوارها رو دور پره دوچرخه می تابوندیم و یه جورایی گره میزدیم دور پره ) موقع حرکت دوچرخه عاشق صدای چق چق این پره ها بودم. چقدر پیش میومد که زنجیر دوچرخمون در میرفت و خودمون جاش می نداختیم ، نمیدونم چرا سیم تمزهای اونموقع اینقدر پفکی بود هر یکی دو ماه سیم ترمز پاره میکردیمو باید میرفتیم یه سیم ترمز می خریدیم.

یه سال عیدیهامو که جمع کردم رفتم برای دوچرخه م کیلومتر خریدم ، حالا دوچرخه من شده بود سالار دوچرخه ها محل. وقتی تو کوچه خیابونها با بچه ها میرفتیم همشون دوست داشتن کنار من باشن و هی سوال میکردند الان سرعتمون چند کیلومتره ؟ یعنی خوشبختی بالاتر از این هم میشد ؟ وقتی عقربه این کیلومتر شمار حرکت میکردم حس میکردم خلبان یه هواپیما هستم. یه چشمم به جلو بود و یه چشمم به عقربه کیلومتر.

بعدها براش یه جک خریدم ، دوچرخه های زمان ما واقعا 2 چرخه بودند یعنی فقط دو تا چرخ داشتن و بس ، اما دوچرخه های امروزی همه چیز دارن از کمک فنر گرفته تا ......  نامردا فقط دیسک و صفحه کلاچ براش نذاشتن. وقتی میرسیدیم یه جایی و نگه میداشتیم ، جک و میزدیم و روی جدول کنار خیابون می نشستیمو با چه لذتی به دوچرخمون نگاه میکردیم. یکی از آرزهام تک چرخ زدن با دوچرخه بود که آخرش یاد نگرفتم که نگرفتم. واقعا مونده بودم چجوری بعضیها تک چرخ میزدن و از سر کوچه تا ته کوچه با یه چرخ میرفتن.

گاهی دوستامونو که دوچرخه نداشتن جلو روی تنه دوچرخه سوار میکردیم. اون فرمونو میگرفت و منم دستامو میزاشتم رو شونه هاش و هی پا میزدم. اینروزا دیدن چنین صحنه هایی دیگه از محالاته. اینروزا خیلی دلم برای اونوقتها تنگ میشه. هر روز بعدازظهر ها چه جاهایی که با بچه ها با دوچرخمون میرفتیم . احساس و لذتی که من با دوچرخه م داشتم امروز هیچ بچه پولداری با هیچ تکنولوژی و اسباب بازی ای نمی تونه بدست بیاره.

بله دوستان ، خیلی دوست دارم نسلهای امروزی بدونند خرداد برای ما یادآور آزادی خرمشهر و رحلت امام و 15 خردادِ همیشه عزا ، نبود . اینها جای خود اما خرداد برای ما یعنی شروع فصل خوب دوچرخه سواری ، خرداد برای ما یعنی سنگ زدن به شاخه های درختهای توت خیابونها و برداشتن یه توت سفید که با یه فوت کردن تمیز میشد و می خوردیم. خرداد یعنی یه آبتنی دبش تو رودخونه ته محلمون که حالا بلوار شده . از من نشنیده بگیرید خرداد یعنی لذت طعم  گیلاس دزدی از باغهای بی صاحب فاتحِ کرج که میگفتن یه مشت خوردنش حلاله. خرداد یعنی دویدن از تویه کوچه به حیاط برای دَر رفتن خستگیمون و خوردن آب از سرِ شیلنگ ِ شیرِ لب حوض  و خرداد یعنی نوید خوابیدن روی پشت بام خانه در شبهای زیبای تابستان و نشون دادن دب اکبر و دب اصغر و خوشه پروین به همدیگه . ما تو چنین دورانی بزرگ شدیم ، نه تبلتی بود و نه گوشی موبایلی و نه ماهواره ای و نه عصر یخبندانی و پاندای کونگفوکار ......  اما خیلی خوش بودیم .... خیلی.

ارادتمند

بروبیکر




یادش به خیر... - پیرمرد - ۱۳۹۴/۳/۹ عصر ۰۳:۱۸

شبهای تابستان وقتی به نیمه می رسید، بوی نم از خاک خیس باغهای اطراف خانۀ ما بر می خاست. سکوت شیرین شبانگاهی را ایست ناگهانی یا صدای دستگاه پخش خودروی دیوانه ای نمی شکست و آهنگ پس زمینۀ آسمان پرستاره صدای جیر جیرکها بود که یکی یکی نغمۀ خود را سر می دادند.

[تصویر: 1432984637_5616_3d834d97e7.jpg]

گاهی از دوردست صدای زوزۀ شغال یا پارس سگی آواره به گوش می رسید که تنوعی دلچسب بود. انسانی ترین صدا، صدای چرخ چاهی بود که با نیروی برق کار می کرد و سوختن کوره اش صدایی مبهم را به دیگر اصوات می افزود. صدا صدای طبیعت بود. شبهای کوتاه تابستان با امید دیدار دوبارۀ آبی جاودان آسمان سریع تر سپری می شد.

[تصویر: 1432984672_5616_e37f32a54d.jpg]

اگر قوّه ای (باطری دیروز و باتری امروز) داشتیم، در رادیو قرار می دادیم تا صدای گرم منوچهر نوذری را در راه بی پایان شب به حیاط خانه بیاوریم.

[تصویر: 1432986211_5616_b166ae1876.jpg]

[تصویر: 1432984832_5616_ed7983bb01.jpg]

[تصویر: 1432986274_5616_5d7201067b.jpg]

پلکها که سنگین می شد، داخل پشه بند می رفتیم و نسیمی از داخل پشه بند نمناک چونان نسیم بهشتی، روح افزا وزیدن می گرفت.

[تصویر: 1432985346_5616_69ca00716d.jpg]

خواب هم خواب های قدیم




یادش به خیر... - پیرمرد - ۱۳۹۴/۳/۱۱ عصر ۰۳:۲۳

[تصویر: 1433158819_5616_ffe1ac14e8.jpg]

از بازی های بهاری و تابستانی ناب و خیلی خوب قدیم، هفت سنگ بود که علی رغم ظاهر فقیرانه اش برای اینکه به بهترین وجه برگزار شود، یک شرط اساسی داشت و آن چیزی نبود جز توپ ماهوتی! این توپ همان توپ تنیس است که در زمان ما چون بدل چینی و باسمه ای نداشت، فقط آلمانی اش یافت می شد و خیلی گران هم بود و کمتر بچه ای پول قاقالیلی و بستنی و فالودۀ تابستان را جمع می کرد که یکی از آنها را بخرد، لذا در محلّه ها ندرتاً یکی از آنها پیدا می شد که اگر وزارت بهداشت وقت از خطری که گرانی توپ ماهوتی ایجاد می کرد، آگاهی داشت، حتماً یارانه ای اساسی به آن اختصاص می داد.

[تصویر: 1433158490_5616_9b587b458d.jpg]

باید اذعان کرد که پسربچه های قدیم قدری بیش از حد خشن بودند و آلترناتیوی دیوانه وار برای توپ ماهوتی داشتند. خب هم دوره ای های من حتماً تا به حال یادشان آمده آن چه بود...توپ لاستیکی که با حلقه حلقه کردن تیوب از رده خارج دوچرخه ساخته می شد و در شهر ما مشهور بود به توپ بُکُش...چرا که واقعاً ضربه اش جانکاه بود و آه از نهاد و دمار از روزگار مضروب در می آورد.

[تصویر: 1433158716_5616_da52e6e2d3.jpg]

از ضروریات درجۀ دو بازی هفت سنگ و هر جنب و جوش دیگری، کلّۀ کچل بود که امروزه طرفدار چندانی در بین کودکان رایانه ای و تبلتی ندارد ولی در زمان ما در زمستان و ایّام مدرسه اجباری بود امّا در تابستان خود  پسربچه ها کاملاً داوطلبانه زیر تیغ استاد سلمانی می رفتند تا گرمازدگی و التهاب سر آفتاب خورده را زیر شلنگ آب خنک اطفاء کنند و حظّی وصف ناشدنی ببرند. علی الخصوص هنگامیکه کف دو دستشان را خلاف جهت خواب موهایشان به کف سرشان با شدّت می کشیدند و آب از سرشان به شعاع چند وجبی اطرافشان می پاشید.

[تصویر: 1433159198_5616_a7f668f60d.jpg]

این سرهای کچل علاوه بر خنک کردن تابستانه و صرفه جویی در مصرف نیروی برق، رزومۀ شرارت بچه ها هم بود، چرا که بخشهای کوچک زیادی در سرهای شرور و پر شر و شور، خالی از مو بود و ناشی از شکستگی سر  و نه مایۀ سرشکستگی صاحب سر، بلکه نشانۀ تخسی و باد فراوان اندر سر.




RE: یادش به خیر... - BATMAN - ۱۳۹۴/۳/۲۸ صبح ۰۴:۳۷

رمضان آن سالها

سحری، افطاری، شله زرد، حلوا، زولبیا بامیه، نان شیرمال، فرنی، خرما، آش رشته، آش ماست، حلیم! اسامی آشنایی که ماه رمضان را به یادمان میاورند
زهره و زهرا هم که نمیشود فراموش کرد، همینطور مراسم و مهمانیهای شبهای افطاری که یادآوری خاطراتشان هم شیرین است

خاطرم هست دهه 60 تا اواسط دهه 70 تو خونه ما هر سال مراسم افطاری برگذار میشد

دم غروب که میشد صدای زنگ در به صدا در میومد و اولین کسی که وارد میشد خاله ما بود البته به همراه شوهر و بچه هاش

به این خاطر که خونه هامون نزدیک به هم بود، چند دقیقه بعدش عمه ها، عموها و --- بودن که یکی یکی حاضر میشدن

خانمها طبق معمول برای پخت و پز و تدارک سفره افطار تو آشپزخونه سرگرم بودن که گه گاهی ما بچه هام یه سری میزدیم ببینیم چه خبره

اما بیشتر وقتمون به بازی کردن و شیطنت سپری میشد، دم اذان سفره ها پهن میشد همه کمک میکردن (حتی بچه ها) تا وسایل پذیرایی مهیا شه

البته عادت این بود که دو تا سفره پهن میکردیم، تو یه اتاق برای خانمها و اتاق روبرو هم مخصوص آقایان بود

یعنی مهمانها خودشون اینطور راحت تر بودن، برای ما بچه هام که بد نمیشد و هر چند دقیقه یکبار جامون رو عوض میکردیم و کلی هم کیف داشت

سفره افطار ساعتها پهن بود، اما کسی گذشت زمان رو حس نمیکرد، ما بچه هام که مثل همیشه غرق در بازی و شیطنت بودیم، 

اصلا متوجه نمیشدیم چه موقع آخرای شب شده! بعد از صرف غذا و خوردن شام کم کم سفره و وسایل پذیرایی جمع میشد و خاله ها، عمه ها و دخترهاشون 

تو حیاط شروع به شستن ظرفها میکردن و با صحبت کردن سرشون گرم میشد و Fعدش دوباره یه استراحتی میکردن و با میوه و چایی ازشون پذیرایی میشد

تا نصف شب که وقته خداحافظی میرسید و این لحظات برای ما بچه ها زیاد جالب نبودt خلاصه اینکه خیلی خوش میگذشت 

حقیقتش الان سالهاست دیگه خبری از اون شبهای به یادماندنی نیست! نه خاله ها نه عمه ها نه عموها و دایی ها هیچ کدوم مثل سابق حس و حال مهمونی و افطاری ندارن

دلیلش رو نمیدونم اما شاید همون بهانه همیشگی باشه! زندگی ماشینی و گرفتاریهاش!

تیتراژ زهره و زهرا + قسمت اول

 




قاصدک - پیرمرد - ۱۳۹۴/۵/۲ عصر ۰۹:۲۱

اواخر خردادماه که رطوبت از شهرهای کویری رخت بر می بست، باد باختری وزیدن می گرفت و قاصدک ها سوار بر آن پیام آور سرسبزی بالادست و ادامۀ گرمای شیرین تابستانی می شدند. دلخوشی مردمان کویر خشک آن بود که اگر چه گرمای تابستان کویر، آنها را می آزارد امّا کمی دورتر نویدبخش رویش گیاهان و ثمربخشی درختان است.

[تصویر: 1434047819_5616_21752cc74b.jpg]

کویریان هم به همان داربست انگور کنار حیاط دلخوش بودند. زیر آن می نشستند و آبی بیکران آسمان را که تنها خدشه اش تکه های کوچک و سپید ابر بودند، نظاره گر می شدند.

[تصویر: 1434048458_5616_647abebb5d.jpg]

یادم نمی آید از کی قاصدکها دیگر نیامدند. چه شد که غبار راکب باد شد و با زبان بی زبانی گفت که دیگر بالادست هم سبز نیست؟! آنجا هم صفا نیست؟!

[تصویر: 1437760001_5616_2ce632194d.jpg]

افسوس که فریاد آرام قاصدک را نشنیدیم و آن را در خاک سپردیم. ای کاش می دانستیم که پیام رسان را باید نواخت تا خستگی از تن به در کند و دمی به دمش سپرد تا پرگیرد، سوار باد را باید به باد سپرد نه در دل خاک چرا که باد بی سوار نمی وزد. اگر قاصدک بر بالش ننشیند، غبار پای قاصدک را برمی چیند.

[تصویر: 1437760241_5616_bbea6dd5d0.jpg]

قاصدک! ای کاش دوباره می آمدی! گرد بام و در ما پر ثمر می گشتی! انتظار خبری است ما را! ...




RE: یادش به خیر... - کارآگاه علوی - ۱۳۹۴/۵/۱۶ صبح ۱۲:۱۶

کیا این میکروفن رو یادشون میاد؟

این میکروفن یه زمانی حرفهای زیادی شنیده

اما حالا یه دنیا حرف داره

صبحهای سرد زمستون سر صف تو مدرسه .... قرآن و نیایش .....

قد قامت صلاه ...  تو مسجدهای محله ها

نفس گرم چه آدمهایی به این میکروفن خورده که حالا میون ما نیستن

حالا دیگه هیچ جا از این میکروفن ها استفاده نمیشه

اما هنوز واسه خودش چه اُبُهتی داره

اگر صد بار هم میخورد زمین باز کار میکرد

چه رازی پشت این میکروفن بود که هرکی میرفت پشتش حتما باید دو تا تقه و دو تا فوت پشتش میکرد

.... یک دو سه ..... الو آزمایش میشه ..... یک دو سه .....




RE: یادش به خیر... - Memento - ۱۳۹۴/۵/۱۸ عصر ۱۱:۳۸

یکی از بهترین، در دسترس ترین و البته هیجان انگیزترین اسباب بازی های کودکی من کبریت بود (و هست!)

بازی های معمولیش یکیش این بود که یه جوری قوطی رو پرتاب کنی که از کوچکترین وجهش بیاد پایین.

یا اینکه کبریت رو با تلنگر روشن می کردیم و کلی هم هدف گیری می کردیم که فلان جا فرود بیاد.

یا یه حرکتی بود که من هیچ وقت یاد نگرفتم اینکه دو تا کبریت این طرف و اون طرف قوطی می ذاشتن و یک کبریت هم وسطش که وقتی یکی از کبریت ها رو آتیش می زدی وسطی شلیک میشد.

ولی اینا هیچ کدوم بازی های مورد علاقه من نبود. من جنون آتیش بازی داشتم...

اولین بار یادمه خیلی کوچیک بودم که یک قوطی نو کبریت رو بر داشتم و یکیش رو آتیش زدم و همون جور که شعله ور بود گذاشتمش کنار بقیه و یک صحنه خارق العاده دیدم. کبریت ها با سرعت خیلی زیادی پشت سر هم روشن شدن و کمتر از یک ثانیه کلا خاموش شدن. یه جعبه کبریت تو دستم مونده بود که فقط سر همه سوخته بود. اون جا بود که لذت آتیش بازی همراه با عذاب وجدانش رو چشیدم و هنوز هم نتونستم از شر شهوت کبریت راحت بشم...

بچگی ها کلکسیون کبریت داشتم. کبریت های مختلف با رنگ گوگرد مختلف. قرمز، قهوه ای، سبز، زرد، آبی، بنفش... (نمی دونم چرا دیگه همه کبریت ها قرمز شدند.)

یادمه یه بار حدودا پنج سالم بود که با خونواده رفته بودیم کرمانشاه و در منزل یکی از دوستان پدر ساکن بودیم. من رفتم توی آشپزخونه و یک کبریت خیلی خوش رنگ پیدا کردم. یک بنفش خیلی خاصی بود که از بنفش خودم خیلی خوشگل تر بود. یکی اش رو برداشتم و رفتم بذارم توی ساک که پدرم فهمید و گفت حرومه و مجبورم کرد کبریت رو سرجاش بذارم. هنوز حسرتش به دلمه...

وارد دوران دبستان که شدم یکی از تفریح هام این بود که وقتی یه کلاسی اردو داشت یا زنگ ورزشی چیزی داشت می رفتم ابر توی صندلی معلم رو در می آوردم (بعضی وقتا هم تخته پاک کن رو بر میداشتم) و می رفتم بالای پشت بوم مدرسه و اون رو آتیش می زدم و پرت می کردم پایین. چه کیفی داشت این آروم آروم پایین اومدن ابر مشتعل...

تا اینکه یه بار یه بچه همسایه خیلی فضول و مزاحم داشتیم که با من همراه شد و خوب که از دیدن این صحنه لذت برد دوید سمت دفتر و به مدیر گفت!

واقعا می خواستم خفه اش کنم ولی خب از اون جایی که پدر با مسئولین مدرسه آشنا بود اتفاقی برام نیفتاد...

یه بار هم یادمه یه نیم کیلویی اسفند رو ریختم توی قابلمه و درش هم بستم و گذاشتمش روی گاز که چه دودی به خونه افتاد و یک لایه ضخیم از دوده هم کل قابلمه رو گرفت که با چه مشقتی پاکش کردم.

دوران راهنمایی یه کم پیشرفته تر شده بودم. تفریحم این شده بود که فندک بخرم و اونو توی پاکت زباله خالی کنم. شاید نیم ساعت طول می کشید تا کل گاز فندک وارد پاکت زباله بشه ولی واقعا این نیم ساعت کلش لذت بخش بود. خوب که پاکت پر از گاز می شد درش رو محکم می بستم و آتیشش می زدم. بـــــوم. در کسری از ثانیه بعد از دیدن یک توپ آتیشن پاکت پلاستیک بقدری مچاله و فشرده میشد که می تونستی بجای سنگ ازش استفاده کنی...

دوران دبیرستان که دیگه عالی بود. از اون جایی که هم درس هام خوب بود و هم بچه خوبی بودم(!) معتمد مسئولین مدرسه بودم و کلید مدرسه و دفتر و این ها رو داشتم.

هر هفته جمعه به بهونه درس خوندن می رفتیم مدرسه و دریغ از یک کلمه درس... فقط آتیش بازی می کردیم. کپسول گاز خالی می کردیم و اینا...

بهترین قسمتش وقتایی بود که می رفتم توی دفتر و اول با دستگاه فکس مدیر (از اون هایی که رول کاغذ می خورد) کلی فتوکپی می گرفتم بعدش هم وسط دفتر آتیشش می زدم. واقعا جنس خوبی بود برای آتیش زدن... بعدش هم کلی وقت خاکسترهاش رو با وسواس جمع می کردم و کف دفتر رو میسابیدم که این زردی هایی که به وجود اومده بره. ولی انصافا می ارزید...

دوران دانشگاه اوضاع بهتر نشد که هیچ اتفاقا خیلی هم بدتر شد...

تازه وارد خوابگاه شده بودیم و کارایی که توی خونه نمیشد انجام داد رو توی خوابگاه می کردیم.

کبریت بازی (با همون تلنگر) که نگو. بعدش هم کبریت ها رو وسط اطاق جمع می کردیم و دوباره آتیش می زدیم که اصولا موکت هم کمی آتیش می گرفت.

یه بار سطل زباله پلاستیکی مون رو توی اطاق آتیش زدم.

ولی از همه بیشتر این مقواهای دور لوله مهتابی ها کیف میداد. از اون جایی که زیاد مهتابی های خوابگاه خراب میشد همیشه کنار تاسیسات پر این مقوا ها بود. این رو حتما توصیه می کنم امتحان کنید که خیلی کیف میده. بخاطر دود غلیظ و قشنگش.

دوران ارشد همچنان این مقواها جز تفریح های ثابتم بود ولی دیگه توی اطاق آتیش نمی زدم و بجاش توی آشپزخونه خوابگاه این کار رو می کردم که مدام بچه های خوابگاه شاکی می شدند از این اتقاق.

اتفاقا همین چند وقت پیش هم خونه یکی از دوستان بودم. بعد از صرف ساندویچ هوس کردم کاغذهاش رو آتیش بزنم. آتیش زدم و از بالکن انداختم پایین که باد زد و افتاد توی بالکن طبقه پایین و از شانس بد من افتاد روی یک دمپایی پلاستیکی و اون هم مشتعل شد. که با کلی بدبختی سعی کردیم دمپایی رو در بیاریم و یک دمپایی نو بجاش بذاریم که آخرش هم موفق نشدیم. بعدا فهمیدیم که گویا ساکنان طبقه پایین تخلیه کردند و این دمپایی رو تنها گذاشته بودند که ما خلاصش کردیم.

خلاصه اینکه همچنان این اشتهای آتیش در من شعله وره و هنوز هم اصولا رسیدهای عابربانک ها رو نگه می دارم و آتیش می زنم... جنسش مثل جنس رول کاغذ دستگاه فکس دبیرستانه...




RE: یادش به خیر... - خانم لمپرت - ۱۳۹۴/۶/۵ عصر ۰۵:۰۹

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین

قدیما  از کامپیوتر و پلی استیشن و ایکس باکس خبری نبود، اسباب بازی ها واقعی و لمس کردنی بودند. بوی خوبی هم می دادن ... اگر بابا مامانی نمی تونستند برای بچه شون قطار و هواپیما و عروسک سخنگو بخرند، بچه ها باذوق و سلیقه دست به کار می شدن و ابتکاراتی  می زدن و از چوب و مقوا و پارچه و خلاصه هر خرت و پرتی دم دستشون بود اسباب بازی اوریجینال خودشون رو می ساختند. چقدم عزیز میشدن این اسباب بازیها !...

دیگه اگه پارچه یا چوب موب نبود کاغذ که پیدا می شد موشک می فرستادیم مریخ!... اگه کاغذ نبود سنگ که پیدا می شد بساط یک قل دو قل داغ بود و این پنج سنگ برای خودشون چه ارج و قربی داشتند...

دیگه اگه سنگ هم دم دست نبود با ارگانهای مبارک بدن اسباب بازی می ساختیم! ساعت مچی های دندونی ، عینکهای انگشتی چه حالی هم می داد... می شدیم آقا مهندس و خانوم دکتر...

و این آخریش محبوب دل من بود از بچگی عاشق عینک بودم عینک های واقعی ظریف و دسته قلمی نه از اون پلاستیکی های بدترکیب. چند بار هم تمارض به کم بینایی کردم . هربار که دکتر عینکهای آزمایشی رو روی چشمام امتحان می کرد نیشم تا بناگوش باز می شد. تودلم قند آب می شد" این دفه دیگه عینک می ده"  یه بار می گفتم با همه تار می بینم یه بار دیگه با همه شفاف ولی دکترها همیشه زرنگتر بودند رو دست نمی خوردند و همیشه هم سعی در قانع کردن من داشتند مثلا با جمله های کلیشه ای مثل "حیف نیست دوتا چشمای قشنگ خانوم کوچولو بره زیر قاب؟ " یه بار که حسابی کفری شده بودم جواب دادم:" عیب نداره عوضش چهارتا می شه وق می زنه بیرون!"  باری من در حسرت عینکی شدن ماندم و همکلاسیهای عینکی همیشه هدف نگاه حسرت بار و تحسین آمیز من بودند...

خلاصه دردسرتون ندم. سالها گذشت نه درس نه کتاب نه ارث نه کامپیوتر نه بیماری هیچکدوم نتونستند منو به مرادم برسونند. تا چند هفته قبل که برای سردرد رفتم کلینیک و ارجاعم دادند به چشم پزشک... حسابی چشمام رو معاینه کرد منتظر بودم بگه هیچی نیست قدر چشماتو بدون...  بجاش چی شنیدم:

-باید عینک نزدیک بین بزنین... شروع پیر چشمیه

این همه سال من منتظر همچین مژده ای بودم پس چرا اصلا بهم نچسبید؟ چرا خوشحال نشدم؟ ایراد تو شق دوم افاضات جناب دکتر بود. امان از این دکترها! کی میخوان یاد بگیرن با بیمار "باملاحظه" صحبت کنن؟! حالا این بار از من انکار بود و از دکتر اصرار...

-دکتر یه کمی زود نیست؟!

-نه جونم دیگه وقتشه...(و بعد ضربه نهایی رو با خنده وارد کرد)...آی جوونی کجایی که یادت بخیرzzzz:

*******************

در گذر عمر، زمان همیشه بخشنده است اما طفلکی نمی دونه بعضی چیزا رو کی و چجوری باید به آدمها برسونه ... گاهی خیلی زود گاهی خیلی دیر ... بله عزیزان حالا خانم لمپرت عینکی شده اما در کافه عینک نمی زنه، چون خانم لمپرت صدها چشم دقیق و نکته بین داره ... شما چشمهای خانم لمپرت هستین و رو چشمهای خانم لمپرت هم جا دارین...




تصویر اسباب بازی های دوران کودکی در این تاپیک - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۶/۸ عصر ۰۸:۴۶

از بین کاربران عزیز این فروم، کیا اسباب بازی های دوران کودکی شون رو هنوز نگه داشتن ؟ اگر دارید لطف کنید و عکس هاشون رو برامون آپلود کنید و خاطرات تون رو بنویسید.

من چندتا از بازی های فکری اون دوران رو هنوز نگه داشتم. خواستم با عنوان "اسباب بازی های دوران کودکی" تاپیک جدید بزنم که جناب سروان گفتن که عجالتاً توی همین تاپیک پست کنم تا اگر لازم دونستن تاپیک مستقل براش ایجاد بشه.

خب برای شروع از بازی سرنخ شروع می کنم.

بازی Cluedo  یک بازی جذاب جنایی معمایی است که توسط یک انگلیسی به نام Anthony E. Pratt ابداع شده. این بازی (فکر می کنم) در اوایل دهه 60 وارد ایران شد و فارسی سازی شده و با اسم سرنخ انتشار پیدا کرد. یادم هست که در نسخه های اولیه بازی سرنخ شخصیت های زن مثل دوشیزه شیرین و خانم زهره بی حجاب بودند که در نسخه های بعدی اسلامی شده و برای آنها روسری کشیدند! {#smilies.smile}

در این بازی بازیکنان باید بفهمند که قاتل قتلش را کی، کجا و با چه وسیله ای انجام داده است. کارت ها در سه دسته اشخاص، ابزار و مکان ها دسته بندی شده اند و اول بازی یک کارت از هر دسته به طور مخفیانه کنار گذاشته می شود که در واقع همان اطلاعات مربوط به قتل است. باقی کارت ها تقسیم می شود و هر بازیکن با توجه به کارت هایی که در دست دارد باید تعدادی از گزینه های مخفی را از دایره احتمالات خارج کند. مثلا اگر بازیکنی خنجر در دستش باشد، می فهمد که آلت قتل خنجر نیست. در طول بازی بازیکنان می توانند سوال هایی از بازیکنان دیگر درباره کارت هایشان بکنند تا به مرور اطلاعاتشان را بیشتر و دامنه حدسیاتشان را دقیق تر کنند. بازیکنی که زودتر قاتل، وسیله قتل و محلش را مشخص کند برنده است. این بازی را می توان با 2 تا 6 نفر انجام داد.

من تا اونجا که تونستم سعی کردم اسکن دقیق تری از صفحه بازی بگیرم. ابعاد صفحه خیلی بزرگتر از صفحه اسکنر بود و بخاطر همین تکه تکه صفحه بازی رو اسکن کردم و با فتوشاپ به هم چسبوندم.

توی گوگل گشتم و این عکس ها رو از بازی Cluedo نسخه سال 1972پیدا کردم که سرنخ ایرانی ظاهراً از این نسخه Cluedo کپی برداری شده :




RE: یادش به خیر... - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۶/۹ صبح ۱۱:۵۹

حالا میخوام بازی فکر بکر رو معرفی کنم.

فکر بکر یا همان Mastermind یک بازی رمزگشایی برای دو بازیکن است. این بازی به صورت امروزی به همراه چندین میخ در سال ۱۹۷۰ توسط مردخای میرویدز Mordecai Meirowitz رئیس دفتر پست و متخصص اسرائیلی ابداع شد.

در اوایل سال ۱۹۷۳ جعبه‌ی بازی تصویری خوش لباس، با تیپ فاخر از یک مرد سفیدپوست که در جلوی تصویر نشسته (بیل وودوارد) همراه یک زن جذاب آسیایی که در کنار وی ایستاده (سیسیلیا فانگ) نشان می‌داد. دو مدل غیرحرفه‌ای در ژوئن ۲۰۰۳ برای قرار گرفتن یک تصویر تبلیغاتی دیگر انتخاب شدند.

(بیل وودوارد و سیسیلیا فانگ در گذر زمان)

بیل وودوارد

نحوه ی بازی :

شما باید رنگ و محل درست چهار میخ رنگی را پیدا کنید تا برنده شوید. 8 بار فرصت دارید تا جواب درست را حدس بزنید. بعد از هر حدس، نتیجه‌ حدس شما، با استفاده از میخ‌های سیاه و سفید مشخص می‌شود. تعداد میخ‌های سیاه نشان دهنده تعداد میخ‌هایی است که هم جا و هم رنگ آنها را درست حدس زده اید. تعداد میخ‌های سفید برابر است با تعداد میخ‌هایی که رنگشان درست است ولی در جای درست قرار ندارند.

(فکر بکر آمریکایی)

(نسخه های مختلف از فکر بکر در مقایسه با هم)




یادش به خیر روپولی - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۶/۱۰ صبح ۱۱:۴۰

دوستان امروز می خوام بازی روپولی رو معرفی کنم.

این بازی در اصل نسخه فارسی شده بازی Monopoly هست که قبل از انقلاب در ایران با عنوان ایروپولی به بازار آمد و بعد از انقلاب با تغییر اسم خیابانها و به اسم روپولی منتشر شد. بازی روپولی الان چندین سال هست که دیگه منتشر نمیشه.

امیدوارم از یادآوری خاطرات گذشته لذت ببرید :cheshmak:

این تصویر اسکن شده از صفحه بازی خودم هست که با دقت 600 dpi تکه تکه اسکن کردم و به هم چسبوندم، بعد حجم و ابعاد تصویر رو کم کردم تا برای گذاشتن توی سایت مناسب باشه.

نکته : این عکس ها برای اولین بار هست که در اینترنت پخش میشه، مثل تصویر اسکن شده بازی سرنخ که در پست های قبلی گذاشتم.

و اما نحوهء بازی که سعی می کنم مختصر و مفید براتون توضیح بدم :

این بازی رو با 2 تا 4 نفر میشه انجام داد. بازیکن ها از نقطه شروع و با ریختن دو تاس در جهت عقربه ساعت روی صفحه حرکت میکنند.

هدف از این بازی این هست که حریف یا حریفان تون رو ورشکست کنید. برای رسیدن به این هدف باید اول سعی کنید خیابان های همرنگ کنار هم رو بخرید. وقتی خیابان های همرنگ رو خریدید می تونید توی اونها واحد تولیدی و کارخانه بزنید. اگر حریف شما توی خیابانی که در اون واحد تولیدی یا کارخانه زدید بیفته باید کرایه سنگینی رو به شما پرداخت کنه و در صورتی که از پس پرداخت کرایه مورد نظر برنیاد ورشکست میشه و از بازی کنار میره، ضمن اینکه املاکش هم به شما تعلق می گیره.

همونطور که در تصویر می بینید 4 تا سوپرمارکت و 2 تا هم شرکت خدماتی در بازی وجود داره که به لحاظ سودآوری مناسبی که داره بهتره اونها رو هم بخرید.

سایر قوانین بازی :

در ابتدای بازی هر بازیکن به عنوان سرمایه اولیه 50000 ریال از بانک دریافت می کند.

هر بازیکنی که در طول بازی از خانه شروع عبور کند می تواند 5000 ریال از بانک دریافت کند.

اگر بازیکنی به خانه تصادفات وارد شود باید به بیمارستان منتقل شده و 3 نوبت بازی در آنجا بماند. در صورتی که بازیکن نخواهد 3 نوبت در بیمارستان بماند می تواند 1000 ریال به بانک پرداخته و در نوبت خود تاس بریزد و بیرون بیاید.

اگر بازیکنی وارد خانه هایی شد که در صفحه با علامت تعجب (!) مشخص شده باید یکی از کارت های حوادث و اتفاقات را بردارد (که ما به آن می گفتیم لاتاری) و مطابق دستوری که بر روی آن نوشته عمل کند.

( تصویر اسکن شده از اسکناس های بازی روپولی )

( تصویر اسکن شده از کارت های مالکیت خیابان ها )

( برگه های حوادث و اتفاقات یا همان لاتاری )

( عکسی که از صفحه بازی گرفتم )

( بانک روپولی )

( مرکز املاک و اسناد روپولی )




RE: یادش به خیر روپولی - اسکورپان شیردل - ۱۳۹۴/۶/۱۰ عصر ۰۲:۴۲

(۱۳۹۴/۶/۱۰ صبح ۱۱:۴۰)آلبرت کمپیون نوشته شده:  

دوستان امروز می خوام بازی روپولی رو معرفی کنم.

این بازی در اصل نسخه فارسی شده بازی Monopoly هست که قبل از انقلاب در ایران با عنوان ایروپولی به بازار آمد و بعد از انقلاب با تغییر اسم خیابانها و به اسم روپولی منتشر شد. بازی روپولی الان چندین سال هست که دیگه منتشر نمیشه.

آقا با ما چه کردی؟! cryyy!

انگاری ما رو بردی انداختی تو 25 سال قبل. موقعی که تابستونا تفریح ما این بود که با پسرعموها جمع بشیم و ایروپولی بازی کنیم. هتل و خونه بخریم. بهم پول قرض بدیم. تقلب کنیم و دعوا بیفتیم.

من عاشق خیابونهای سبز بودم . که البته اون موقع اسمشون بود چرچیل و استالین و روزولت. بهترین خونه ها واسه زدن هتل و خونه بود. کسی که توش میفتاد اجاره خوبی باید پرداخت میکرد. جمهوری و انقلاب هم اسمشون بود نادری و استانبول. خیابان کرمان ، تیر بود و ری هم همون ری. برادر خاطرت هست؟

گاهی 5-6 ساعت بازی میکردیم. بدون توجه به اطرافمان و اطرافیانمان. معمولا هم بازی تموم نمیشد بلکه با تقلب یکی از پسرعموها که اقدام به سرقت! از بانک میکرد ناتمام میماند و به دعوا ختم میشد. اما فردای آن روز همه چیز رو فراموش میکردیم و روز از نو بازی از نو! مثل الان نبود که کینه یه نفر رو تا آخر عمر به دل میگیریم و رفاقتهامون بوی گند گرفته.

یه بازی دیگه هم بود به اسم فتح پرچم ، که البته به اندازه ایروپولی محبوب نبود. اون رو هم یادته؟




RE: یادش به خیر روپولی - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۶/۱۰ عصر ۰۳:۳۱

(۱۳۹۴/۶/۱۰ عصر ۰۲:۴۲)اسکورپان شیردل نوشته شده:  

(۱۳۹۴/۶/۱۰ صبح ۱۱:۴۰)آلبرت کمپیون نوشته شده:  

دوستان امروز می خوام بازی روپولی رو معرفی کنم.

این بازی در اصل نسخه فارسی شده بازی Monopoly هست که قبل از انقلاب در ایران با عنوان ایروپولی به بازار آمد و بعد از انقلاب با تغییر اسم خیابانها و به اسم روپولی منتشر شد. بازی روپولی الان چندین سال هست که دیگه منتشر نمیشه.

آقا با ما چه کردی؟! cryyy!

انگاری ما رو بردی انداختی تو 25 سال قبل. موقعی که تابستونا تفریح ما این بود که با پسرعموها جمع بشیم و ایروپولی بازی کنیم. هتل و خونه بخریم. بهم پول قرض بدیم. تقلب کنیم و دعوا بیفتیم.

من عاشق خیابونهای سبز بودم . که البته اون موقع اسمشون بود چرچیل و استالین و روزولت. بهترین خونه ها واسه زدن هتل و خونه بود. کسی که توش میفتاد اجاره خوبی باید پرداخت میکرد. جمهوری و انقلاب هم اسمشون بود نادری و استانبول. خیابان کرمان ، تیر بود و ری هم همون ری. برادر خاطرت هست؟

گاهی 5-6 ساعت بازی میکردیم. بدون توجه به اطرافمان و اطرافیانمان. معمولا هم بازی تموم نمیشد بلکه با تقلب یکی از پسرعموها که اقدام به سرقت! از بانک میکرد ناتمام میماند و به دعوا ختم میشد. اما فردای آن روز همه چیز رو فراموش میکردیم و روز از نو بازی از نو! مثل الان نبود که کینه یه نفر رو تا آخر عمر به دل میگیریم و رفاقتهامون بوی گند گرفته.

یه بازی دیگه هم بود به اسم فتح پرچم ، که البته به اندازه ایروپولی محبوب نبود. اون رو هم یادته؟

ایروپولی رو من نداشتم ولی یه پسرخاله دارم که 8 سال از من بزرگتره، اون داشت و با برادربزرگم بازی می کردن و منو هم هیچوقت بازی نمیدادن !rrrr:

البته این پسرخالم (که الان 42 سالشه) عجیب آدم نوستالژیایی هست و هنوز اسباب بازی های دوران کودکیش رو نو نگه داشته، باور کنید اغراق نمی کنم( کاملاً نو ! ) چند سال پیش یک بار بهم نشونشون داد. از جمله ایروپولی رو که کاملاً سالم و بدون کم و کسری هنوز توی کمد نگه میداره

فتح پرچم رو هم فکر کنم پسرخالم داشت.

این اسباب بازی ها از چند تا اثاث کشی خیلی طولانی که از این شهر به اون شهر داشتیم جون سالم به در بردن و تونستم نگهشون دارم. تازه یه تعداد اسباب بازی فکری دیگه هم بود مثل دوز و انواع پازل و کارت بازی که توی یک تصادف در راه مشهد از بین رفتن وگرنه اونا رو هم نگه میداشتم.

اسکورپان عزیز خوشحالم که پست ها مورد توجهتون واقع شد حالا باز هم هست که کم کم براتون میذارم :blush:




RE: یادش به خیر روپولی - بولیت - ۱۳۹۴/۶/۱۰ عصر ۰۷:۵۴

(۱۳۹۴/۶/۱۰ صبح ۱۱:۴۰)آلبرت کمپیون نوشته شده:  

دوستان امروز می خوام بازی روپولی رو معرفی کنم.

اوه  اوه اوه اوه

یادش یخیر رررررررررررررر    چه کردی رفیق   پرتم کردی  به سال 65  66    چقدر من با عمو و عمه ام که بزرگتر من بودن بازی میکردم

خریدن  خیابان نادری  یعنی   برگ برنده بازی

mmmm:




RE: یادش به خیر روپولی - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۶/۱۰ عصر ۰۸:۱۲

(۱۳۹۴/۶/۱۰ عصر ۰۷:۵۴)بولیت نوشته شده:  

(۱۳۹۴/۶/۱۰ صبح ۱۱:۴۰)آلبرت کمپیون نوشته شده:  

دوستان امروز می خوام بازی روپولی رو معرفی کنم.

اوه  اوه اوه اوه

یادش یخیر رررررررررررررر    چه کردی رفیق   پرتم کردی  به سال 65  66    چقدر من با عمو و عمه ام که بزرگتر من بودن بازی میکردم

خریدن  خیابان نادری  یعنی   برگ برنده بازی

mmmm:

بولیت عزیز از شما سپاسگزارم :blush: بازی عموپولدار هم بود که اونم توی همین مایه ها بود و داداشم داشت که مفقود شد.

امیدوارم مدیران فروم رضایت بدن که این پست ها یک تاپیک مستقل بشه تا بقیه عزیزان هم اگر احیاناً اسباب بازی از دوران قدیم نگه داشتن عکسش رو بذارن تا دور همی با خاطره های گذشته هامون صفا کنیم.




RE: یادش به خیر - ترینیتی - ۱۳۹۴/۶/۱۸ عصر ۰۵:۰۸

پست های آلبرت کمپیون، باعث شد بنده هم برگردم به خرداد 68 و بازی کردن با روپولی کاملا ایرانی- اسلامی- ملی- تهرونی!

حقیقت نمی دونم ما درست بازی نمیکردیم یا بازیش اینقدر چرند بود؟!:huh: هی کارخونه بخر و بچین و نمی دونم برو خیابان جمهوری بساط بزن و توی حافظ لبو بفروش و ازین مسائل:ccco

از اون طرف مجبوووووووووور بودیم بازی کنیم!! tajob2چون همون سال امام فوت کرده بود و امتحانات و درس و مدرسه و کلا زار و زندگی تعطیل بود. همه جا سیاهپوش و رادیو تلویزیون هم که بیست چهار ساعته یا قرآن پخش میکرد یا آهنگ :

که غم زد آتشم در خرمن ای اشک ... دریغا ای دریغا ای دریغا /خدایی سایه ای رفت از سَرِ ما دریغا ای دریغا ای دریغا ... توی این مایه ها رو میخوند.cryyy!

کامپوتر که هیچ، ویدئو هم نداشتیم، ماهواره هم که نبود (پس ما چیکار میکردیم اون وقتا؟!:huh:) جرات روشن کردن ضبط صوت هم که نداشتیم و خلاصه همچی دچار یاس فلسفی- اجتماعی- مذهبی - تاریخی شده بودیم که بناچار به بازی روپولی روی آوردیم! اونم چه بازی کردنی!!

یه ده دیقه یه ربع که بازی میکردیم کلافه میشدیم و دهن دره و کش واکش شروع میشد و مثل اسب وامونده معطل یه هُش بودیم که بازی رو بهم بزنیم و به بهانه تقلب طرف مقابل ،کارخونه ها رو بکوبیم مغز هم و بانک رو غارت کنیم! ( خدا رحم کرد آتیشش نمیزدیم:D)

خلاصه این که خاطره این بازی برخلاف عموپولدار :heart: برای من یکی خیلی خوشایند نبود و ما هم بعد از اون دوره دیگه سراغش نرفتیم و نمیدونم کی،کجا و چطور به فنای عظمی رفت... narahat




RE: یادش به خیر... - کنتس پابرهنه - ۱۳۹۴/۶/۲۶ عصر ۰۲:۱۶

چندی پیش کتاب فارسی دوم دبستان چاپ سال 1327 به دستم رسید. ورق زدن و دیدن صفحات کتاب برایم لذت بخش بود. در کل دیدن هر چیزی که مربوط به گذشته است را همیشه دوست داشتم چون حس خوب نوستالژی را در من زنده می کند...حال می خواهد مکانی تاریخی باشد یا وسایل و اشیای عتیقه یا آلبوم قدیمی مادربزرگم که حتی آدم های توی عکسها را نمیشناختم اما بارها و بارها با دقت عکسها را نگاه می کردم و هر دفعه از مادربزرگم در مورد آدم های توی عکسها می پرسیدم ... . به نظرم متن ها و شعرهای کتاب برای بچه های دوم دبستان خیلی سخت و سنگین بوده است. با اینکه کتاب خیلی قدیمی ست و هیچ کدام از ما خاطره ای از آن نداریم اما دیدن بعضی از صفحاتش خالی از لطف نیست...




RE: یادش به خیر... - واتسون - ۱۳۹۴/۶/۲۹ صبح ۰۸:۰۴

سلام به همه دوستان بزرگوار

تقدیم به همه دوستان عزیزم در کافه

و به یاد کودکی گمشده ام

نزدیک مهرماه هستیم. و اگر دوستان اجازه بفرمایند، یادی بکنم از روزهایی که کتاب و کیف مدرسه (با محتویاتش!) ، همراه ما بودند.

بوی ماه مهر

(سروده زنده یاد قیصر امین پور)

باز آمد  بوی مدرسه

بوی بازی های راه مدرسه

بوی ماه مهر    ماه مهربان...

شنیدن آهنگ زیبایش:

http://www.yjc.ir/fa/news/4562594/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D8%A2%D9%87%D9%86%DA%AF%D8%A8%D9%88%DB%8C-%D9%85%D8%A7%D9%87-%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF

از بابت تکراری بودن عکس ها عذر خواهی می کنم ،هدف فقط تجدید خاطره این ایام بود.

آرزوی داشتن بعضی از این پاک کن ها را داشتیم

و

.

.

.

و...کاش می شد برگردم به آن روزگار

بعضی از منابع:

کتاب چرک نویسهای یک دهه شصت،گرد آوری: احسان قدیمی

bachehayedirooz.blogsky.com

jazabe.com

gallery.military.ir

mirzaie.blogfa.com

cdn.shopfa.com

mptv.r98.ir

javane.persiangig.com

topnop.ir

yadekhatereh.mihanblog.com




RE: یادش به خیر... - BATMAN - ۱۳۹۴/۶/۳۰ صبح ۰۵:۱۵

بچگی و تابستونا

قرار بود اواسط تابستان این پست رو ارسال کنم که به دلایلی با تاخیر مواجه شد

در گذشته بر خلاف حالا برای رسيدن تابستون لحظه شماری ميکردم، بچه که باشی از هر فرصتی استفاده ميکنی تا خودت سرگرم کنی و اصلا گرما و خستگی برات معنايی نداره

تابستون برای من به همون دوران کودکی و نوجوانی خلاصه ميشه که گه گاهی يادآوری خاطراتش واقعا لذت بخشه و در واقع يه حس نوستالژی برات زنده میکنه

فکر ميکنم بهترين خاطرات کودکيم تو همين ايام تابستان و بعد هم اواخر اسفند ماه ثبت شده باشه

مهمترين دلمشغوليم مثل اغلب بچه های اون دوره تماشای تلويزيون بود تا اونجا که صبح اول وقت منتظر شروع برنامه ها بودم

راهزن هوتزن پیلوتز، آرزوهای بزرگ، زمزمه گلاکن، افسانه سه بردار، سفرهای مارکوپلو، اورم و جیر جیر، بلفی و لی لی بیت

پت پستچی، واتو واتو و دهها سریال و کارتون به یادماندنی دیگه که در ایام خوش تابستان نوبت صبح پخش میشدن

البته موارد ذکر شده تنها چند نمونه از کارتونهای به یادماندنی هستش که در اون زمان پخش میشد

سینمایی برادران شیردل هم اولین بار در نوبت صبح پخش شد که ازش خاطرات زیادی داریم

سفری به سرزمین خیالی نانگیالا و دره گل سرخ

بعد از تماشای برنامه ها معمولا توی کوچه و محله با هم سن و سالهای خودمون بازی ميکرديم و خلاصه سرگرم ميشديم

البته زياد اهل کوچه رفتن نبودم و بيشتر مواقع توی خونه با نقاشی کردن، خوندن کتاب داستان

تماشای مجلات کمیک (داستان مصور) مجله توپولی نو، کيهان بچه ها، پازل وقت گذرونی ميکردم

در مورد مجلات کمیک خیلی بهشون علاقمند بودم (تصاویر رنگی و هنری زیبایی داشتن) و یه چند تایی داشتم که یادگار قبل از انقلاب بود که البته زبان اصلی بودن و دیدن تصاویرش برام لذت بخش بود

کمیک فارسی هم یه تعدادی داشتم که اونهام مربوط به قبل از انقلاب بود، ولی هیچ وقت پیش نیومد کمیک ابرقهرمانی انتشار زمان خودمون رو تهیه کنم یعنی به پستم نمیخورد

تا جایی اطلاع دارم داستان مصور قبل از انقلاب براحتی در دسترس بوده اما بعد از سال 57 بصورت و در موضوعات مشخص و محدود به چاپ میرسه و بعدها متوقف میشه

یه خاطره ناخوشایند هم در رابطه با همین مجلات دارم که هیچ وقت فراموش نمیکنم

شاید شنیدنش برای بچه های امروزی کمی عجیب باشه شاید هم نه، اما خوب این اتفاقات از واقعیات دهه های 60 و 70 بود

یبار دو سه تا از مجلات رو به مدرسه بردم تا به یکی از همکلاسیهام که قبلا براش تعریف کرده بودم نشون بدم

زنگ بعدی سر کلاس بودیم که ناظم مدرسه از راه رسید و اسم من رو صدا زد و گفت بیا دفتر کیفت هم همراهت بیار

توی دفتر کیفم رو باز کرد و همه کتابها رو بیرون آورد که مجلات هم بینشون بود، نمیدونم کی جاسوسی کرده بود و هیچ وقت هم نفهمیدم

مجلات رو یکی نگاه میکرد تا اینکه چشمش به کمیک واندر ومن (زن شگفت انگیز) افتاد و همینطور که صفحاتش رو ورق میزد بهم گفت اینا چیه میاری مدرسه

حرفی نزدم، اما طوری رفتار کرد که خودم هم داشت باورم میشد مرتکب یه خطای بزرگ شدم

با خودم میگفتم کاش همه چی به خیر بگذره و مهمتر اینکه نگران مجله ها بودم و مطمئن بودم دیگه دستم بهشون نمیرسه

ولی خوشبختانه به خیر گذشت و ناظم ازم قول گرفت دیگه عکس و مجله ناجور (به قول خودش) به مدرسه نیارم و اگه تکرار شد محرومیت چند روزه یا در نهایت اخراج

مجله هارو پیش خودش نگه داشت و بعد از زنگ آخر موقع رفتن به خونه بهم برگردوند و طبیعتا خیلی خوشحال شدم

اما خیلی وقتا با قیچی عکس مجلات مختلف رو در میاوردم و بعد میچسبوندم روی مقوا، اینکار خیلی دوست داشتم

از بین پازلها یکی بود که تصویر پینوکیو (نسخه اصلی با صدای نادره سالارپور) با اردک کوچولو به همراه باقی دوستاش که بیشتر از بقیه بهش علاقمند بودم

يه کتاب نسبتا بزرگی هم داشتم که صفحاتش سياه و سفيد بود و روی جلدش تصوير يه دلقک بود که به اکثر کشورهای دنيا سفر ميکنه و بايد با سليقه خودت رنگ آمیزيش ميکردی

از بس تعداد صفحاتش زياد بود که اگه هر روزم ميشستی پاش تموم نميشد و آخر سر خودت خسته ميشدی و دست ميکشيدی

غير از اينها خيلی کارای ديگه بود که تعطيلات تابستونی رو باهاش سپری ميکردم که اگه بخوای تک تک ازشون یاد کنی باید کلی مطلب در موردشون بنویسی

خونه ای که قبلا ساکنش بوديم به اينصورت بود که وقتی ميرفتی روی پشت بوم ميتونستی خيلي راحت روی بوم چند همسايه اونطرف تر هم بری و واسه خودت بچرخی

اغلب روی پشت بوم بودم خصوصا اواخر بعد از ظهر که آفتاب غروب ميکرد و گرمای خورشيد آزارت نمیداد

بارها از پشت بوم خونمون تا بوم آخرين خونه ای که به خيابون منتهی ميشد رو ميرفتم و دوباره برميگشتم، برام جالب بود

اون زمان مثل خيليها علاقه خاصی به بادبادک بازی داشتم، هر سال با کاغذ، سريش، چوب حصير بادبادک ميساختيم و روی پشت بوم هوا ميکردم البته خيلی وقتا ساعتها منتظر ميشدم

تا يه نسيم و بادی از راه برسه و بادبادک رو هوا کنه، بادبادک هوا کردن واقعا لذت بخش بود تصاویر ساخت بادبادک

گاهی اوقات انقدر بالا ميرفت که اصلا به چشم نميومد باد که ميخوابيد يا شدت میگرفت وقت پايين آوردنش بود برای همين تند و تند نخ رو دور چوب ميبستی تا کم کم دوباره توی دید باشه

يه وقتا هم بدشانسی مياوردی يا کله ميکرد يا نخش پاره ميشد که ديگه بايد باهاش خداحافظی ميکردی

کلا ساخت بادبادک با کاغذ خیلی آسون نبود، بايد چند بار ميساختی تا مهارت کافی پيدا ميکردی که البته اون وقتا برادر بزرگتر برام ميساخت

بعدها خودم  به تنهایی خواستم بادبادک درست کنم اما دو سه بار کلا همه زحمات به باد رفت، اولش همه چی خوب بود اما نوبت ميرسيد به چسبوندن کمونه کل کار خراب ميشد 

تفریحات ديگه بازی با وسایلی مثل آتاری، ماشين کنترلی بود و فرفره جادويی که چند تايی خراب کردم از اونها که يه کوک روی فرفره قرار ميگرفت، همين کوک را از بس ميچرخوندم فنرش در ميرفت

فرفره که ميچرخيد يه لامپی ام داشت که روشن ميشد و یه صدایی هم ازش بگوش میرسید، بهش یه دونه باطری قلمی ميخورد که بعدها پيشرفت کرد و از نوع باطريهای ساعتی و موزیکال شد

بازي با اين فرفره ها برای بچه ها خصوصا شبا لذت بيشتری داشت چون نورش توی تاريکی شب قشنگ منعکس میشد

با چراغ قوه هم ميونه خوبی داشتم و توی تاریکی کارایی زیادی داشت ، همينطور قايق نقتی که اين هم خيلی خراب ميکردم

طرز کارش به اينصورت بود که زير قايق لوله هايی تعبيه شده بود که بايد اونهارو پر از آب ميکردی و يه مخزنی هم داشت که بايد کمي نفت داخل ميرختی و بعد قرار ميدادی توی حوض يا تشت آب

وقتی فتيله رو روشن ميکردی آب داخل لوله گرم ميشد و به صورت گردشی جريان پيدا ميکرد و بعد قايق شروع به حرکت ميکرد و صداي لق لق هم ميداد که شاید شبيه صدای قايق موتوری بود

مثل اینکه قایق نفتی از وسایل بازی خیلی محبوبی بوده که قدمت اون به دهه 30 هم میرسه قایق نفتی

اما چرا خراب ميشد؟ موتور اين قايقها از جنس فلزی شبيه به مس بود که قابل انعطاب و بسيار ظريف و نازک بود

خيلی وقتا قبل از اينکه داخل لوله ها آب بريزم و مخزن (موتور خونه) پر شه، فتيله رو روشن ميکردم که همين باعث ميشد مخزن آب سوراخ شه، در نتيجه از کار ميافتاد

نازک بودن جنس اين مخزن ها به اين دليل بود که آب داخل اون سريع گرم شه و البته باعث ايجاد همون صدای لق لق ميشد

تيله های رنگی کوچيک و بزرگ هم خيلی خواهان داشت، اهله تيله باز نبودم اما داشتنش برام خیلی جالب بود

بارها از روی کنجکاو تيله هارو ميزاشتم روي اجاق و وقتی داغ ميشد روش آب سرد ميريختم تا بتونم داخلش و اون پرهای رنگی رو بهتر ببینم

تيله ها تنوع زيادی داشتند هم از نظر کيفيت، هم طرح و رنگ بندی مثل يه پر، دو پر، سه پر و چهار پر، مدلهای جديدم داشت که مات بودن و بهش ميگفتن تيله چينی

خودم شيشه ای سه پر که از ترکیب سه رنگ نارنجی، زرد، آبی تشکيل شده بود رو خيلی دوست داشتم

اما از بين بازيها و سرگرمیها  به موردی که خيلی علاقمند بودم تصاويری بود که وقتی به سمت جلو و عقب ميبرديش متحرک ميشدن (قبلا اشاره کردم)

اهل اردو رفتن و کلاس شنا، کاراته و ابنها نبودم اما پارک رفتن رو خيلی دوست داشتم و شبهای تابستون اغلب شهربازی ميرفتيم

تابستون برای خانومهای خونه هم حس و حال خاصی داشت، اصلا يه سری کارها مثل خشک کردن سبزيجات، درست کردن لواشک مختص همين فصل بود

اواخر شهريور ماه پخت رب گوجه فرنگی هم خيلی مرسوم بود، مثل حالا نبود که حتما بايد رب رو بصورت کنسرو شده تهيه ميکردن

البته خيليها هنوز تو اين فصل سبزی خشک ميکنن و لواشک ميسازن و رب ميپزن

تو خانواده ما هم از زمانی که يادم مياد تا حالا اينکارها این کارها انجام شده که البته با يک سری تغييرات همراه بوده

به عنوان مثال اون قديما يه ديگ بزرگ رب گوجه پخته ميشد که یادمه تا نيم متر اطراف محل پخت هم لکه های رب بود که روی زمين پاشيده ميشد

بعد از آماده شدن رب که ساعتها زمان ميبرد خانم خونه اونها رو داخل خمره های سفالی سبز رنگ ميريخت و آخر سر ميزاشت يه گوشه تو آشپزخونه

کلا پخت رب يه مراسم مهم به حساب ميومد و کمتر کسی تو محل بود که اينکارو انجام نده، شهريور و مهر ماه تو محلمون بوی رب بود که همه کوچه رو پر ميکرد 

خوب الان ديگه اون حس و حال قديم نيست ولي با اين حال هنوز تو خونه ما پخت رب مرسومه با اين تفاوت که اون ديگ بزرگ و خمره سفالی تبديل شدن به قابلمه و ظرفهای شيشه ای

از اونجايی که رب های صنعتی هم از کيفيت مطلوب و تنوع زيادی برخوردارن (بازم رب خونگی یه چیزه دیگه ست)  برا همین شاید کمتر کسی حوصله پخت رب اون هم باندازه خيلی زياد رو داشته باشه

ولی خوشبختانه سنت پخت رب در روستاها همچنان حفظ شده تصاویری از پخت رب سنتی

اما خشک کردن سبزيجات مثل نعنا و شويد و اينها تو خونه ما مثل هر سال سر جاشه و تغيير خاصی نکرده، لواشک هم يه وقتا اگه کسی هوس کنه درست ميکنيم اما به ندرت

 خاطرم هست تا دهه 80 مادبزرگ هر سال از ميوه های باغشون تو شهرستان کلی لواشک تهيه ميکرد و برامون ميفرستاد

گاهی وقتا به این فکر میکنم که چرا قبلا تابستون برام لذت داشت؟ چون قدیم بود یا اینکه بچه بودیم؟!

دلیلش هر چی که بود، یادش بخیر_______________




تقدیم به آق بطمن گل... - Memento - ۱۳۹۴/۷/۸ عصر ۰۲:۲۲

             فکر کنم علاوه بر مسئولین شبکه پویا، والده بنده نیز نیم نگاهی به پست های کافه دارد!!

دیشب که به آشپزخانه رفتم در کمال تعجب دیدم مادر بعد از سال ها (شاید 10-12 سال) مشغول پختن رب گوجه بود!!!!!

بعد از پست BATMAN عزیز (و حتی قبل از آن) خیلی دلتنگ این پخت و پزهای مقیاس بالای توی حیاط بودم... از رب گرفته تا حلیم و شله زرد صبح تاسوعا (که این مورد همچنان پابرجاست)

که دیشب با این پخت رب (البته روی قابلمه کوچکی روی گاز) کمی تجدید خاطرات کردیم...

.

قبلا که رب رو توی دیگ بزرگ توی حیاط می پختیم، لحظه ای که خیلی دوست داشتم، آخر کار بود که دیگ رو کنار گذاشته بودند و ما شروع می کردیم به خوردن رب های برشته و سوخته لبه های دیگ... واقعا طعم خوبی داشت.

البته هنوز هم مراسم «دیگ لیسی» آخر شله زرد تاسوعا جز لحظات مورد علاقه بنده است...

درباره شله زرد یادم میاد از بچگی عاشق این بودم که دارچین روی شله زرد ها رو بریزم. البته همچنان به علت تمرکز ذهنی بالا(!) قادر به انجام این عمل نیستم و مسئول عملیات خطیر خالی کردن شله زرد از قابلمه به درون ظرف های یک بار مصرفم! البته ایده این کار از خود بنده بود و تا قبل از اون شله زردها رو با ملاقه توی ظرف ها می ریختند ولی از آنجایی که کارهای سخت رو باید به انسان های تنبل سپرد، چند سالی است این مرحله از کار بسیار سریع تر انجام می شود!

از جمله دیگر استفاده های قابلمه بزرگ، رنگ کردن نخ های قالی بود... البته این مراسم توی حیاط برگزار نمیشد. مادر در قابلمه بزرگی آب جوش می آورد و پودر رنگ توی آن حل می کرد و نخ ها و پودهای قالی رو در آن رنگ می کرد. آخر سر هم نوبت لباس های رنگ و رو رفته ما میشد که در همان قابلمه رنگ می شدند! بخصوص شلوارهای لی... یادمه تا مدت ها بعد از پوشیدن این شلوارها بدنمون آبی میشد!!

.

.

شیر هم در مقیاس بالا مصرف میشد. دام های عموی بزرگم تامین کننده شیر ما بودند! همون قابلمه بزرگ پر از شیر رو می جوشوندیم و ماست درست می کردیم. برای کم کردن حجم ماست هم، ماست رو توی کیسه پارچه ای نسبتا بزرگی می ریختیم و از شیر حمام آویزون می کردیم... از آب ماست هم قره قوروت می پختیم که واقعا خوشمزه بود...

یکی از علایق مشترک بچه ها (البته بعدا مشخص شد که همه این کار رو می کردند!!) این بود که به شکل پنهانی به حمام می رفتیم و کیسه پارچه ای رو می مکیدیم... جدای از طعم آب ماست، نفس مکیدن کیسه لذت بخش بود... در این حد که وقتی کل آب ماست رو می خوردیم، کمی شیر آب رو باز می کردیم روی کیسه که کمی آب خورد آن رود تا دوباره بتونیم عمل مکیدن رو ادامه بدیم!

.

.

از جمله خوراکی های دیگه ای که همیشه یواشکی مصرف می کردیم، ترکیبی بود از آرد نخودچی و شکر. عصر که والدین می خوابیدند، این ترکیب ساده رو تهیه می کردیم و اصولا هم به بالای پشت بام منزل می رفتیم و می خوردیم... البته هر از گاهی که می خواستیم دلی از عزا دربیاوریم، کاکائو هم به این مخلوط اضافه می کردیم تا طعم بهتری داشته باشد... دلیل این ابتکارات این بود که خوراکی های منزل طی شدیدترین تدابیر امنیتی حفظ می شدند...

زیر گاز منزل یک کمدی بود که مادر خوراکی ها را در آن نگه می داشت... عملیات یافتن «کلید کمد گاز» نیز بسیار هیجان انگیز بود. همان زمانی که والدین به خواب می رفتند مشغول تفحص برای یافتن این کلید کذایی می شدیم... چندین بار هم موفق شده بودیم که کلید را بیابیم اما هر دفعه مجبور بودیم حجم کمی از خوراکی ها را برداریم و دوباره کلید را سرجایش بگذاریم تا ماجرا لو نرود...

منتهی بعد از چند روز همیشه می دیدیم مادر به این قضیه پی برده است و جای کلید را عوض کرده است...

از قضا یک کمد چوبی هم در منزل داشتیم که بخاطر ظاهر خاصش به آن «کمد پلنگی» می گفتیم.(البته الان می بینم اصطلاح ببری مناسب تر بوده است!)

این کمد دوتا کلید داشت که خیلی شبیه کلید کمد گاز بود. تنها تفاوتی که داشت این بود که کمی سر آن پهن تر بود بعلاوه فاقد یک شیار روی کلید کمد گاز بود...

مدت ها بود که یکی از این کلیدها گم شده بود، بعد از چند سال فهمیدیم که یکی از جویندگان کلید کمد گاز به صرافت این افتاده بوده است که از روی کلید کمد پلنگی یک زاپاس برای کلید کمد گاز بسازد که طی عملیات مربوطه کلید دوم کمد پلنگی شکسته شده بود...

.

.

ظاهر جذاب کلید کمد گاز هم ما رو بیشتر تحریک می کرد که دنبال آن بگردیم... الان که نگاه می کنم ظاهر این کلیدها من رو یاد شاه و وزیر شطرنج می اندازد!  :دی

.

یکی از صحنه های غم انگیزی که این روزها می بینم این است که در کمد گاز باز است و کلید کمد گاز هم روی آن است...

ولی هیچ کس سراغی از آن عشق قدیمی نمی گیرد...




RE: یادش به خیر... - BATMAN - ۱۳۹۴/۷/۹ عصر ۱۱:۱۶

موش قرقره ای

قدیما تو شاه عبدالعظیم اگه به مغازه های اطراف بازارچه سرک میکشیدی یه موشهای اسباب بازی بود که در عین سادگی کارایی و شکل و شمایل جالبی داشت

چون خیلی به اسباب بازی (از هر نوعش) علاقمند بودم، هر وقت خانواده برای زیارت راهی شهر ری میشدن من هم به هر بهانه ای همراشون میرفتم

متاسفانه تو هیچ سایت یا وبلاگی مطلب یا تصویری از این مورد به چشم نخورد، برای همین یه طرح ساده ازش کشیدم تا تجدید خاطره ای باشه 

 تصاویری از نماهای مختلف

جنس این موشها از چند لایه مقوای پرس شده و زخیم بود که بوسیله قالب بهش شکل میدادن و در دو رنگ قرمز و آبی موجود بود

طرز کار هم به اینصورت بود که داخل کار قرقره ای از جنس سفال یا گل خشک شده قرار میگرفت که بوسیله مقداری کش از دو طرف روی کار سوار میشد

در مرحله بعد دور قرقره نخی به طول تقریبا یک یا دو متر میبستن و سر دیگه نخ هم به تکه ای فلز متصل بود

که با کشیدن اون به سمت بالا قرقره میچرخید و کش ها به دور هم گره میخوردن و جمع میشدن

با این حرکت در واقع وسیله کوک میشد و با شل کردن نخ گره به سرعت از هم باز میشد و قرقره دوباره میچرخید و موش به حرکت در میومد

برای دم موش هم از مقداری کش زخیم و سیاه استفاده میشد که از داخل گره زده میشد تا ثابت بمونه

جالبِ که با حرکت وسیله دم موش هم تند و تند تکون میخورد، مثل این بود که به سمت چپ و راست میخزه

تصویری از بازارچه شاه عبدالعظیم

در سمت چپ تصویر پیرمرد رو مشاهده میکنید که در کمال آرامش و با خیال آسوده خریدش رو کرده و در راه بازگشت به خونه ست!

قطار دودی

دوران راهنمایی به همراه دوستان یه چند مرتبه ای برای دیدن قطار قدیمی واقع در میدان قیام به پارک اون منطقه مراجعه کردیم

قبلا خیلی سالم تر از حالا بود، واگن و بیشتر صندلی ها سر جاشون بودن و پشت اونها یادگاری هایی به چشم میخورد

اون زمان هم مثل حالا روی ریل خودش ثابت بود و حرکت نمیکرد اما آزاد و رها بود و دور تا دورش با میله های آهنی حصار کشی نکرده بودن

قدیمی‌ ترین ماشین دودی ایران


اتوبوس دو طبقه

تو همون دهه هنوز تردد اتوبوس های دو طبقه داخل شهر و در برخی مناطق رایج بود که چند بار  شانس سوار شدنش رو داشتم

تجربه خوبی بود، به خصوص زمانی که از اون بالا پایین رو تماشا میکردی و یا دستت رو از پنجره به سمت بیرون دراز میکردی و به شاخه های درخت برخورد میکرد

نوستالژی اتوبوس دو طبقه


نخستین و آخرین اتوبوس دوطبقه در تهران 


این مطلب رو (چای البالو) قرار بود تو پست قبلی ارسال کنم که متاسفانه فراموش کردم

به نظر من تابستون با میوه های خوبش مثل آلبالو، گیلاس معنا پیدا میکنه و نوشیدنی خاصی که تو همین ایام میشه تهیه کرد و از خوردنش لذت برد!

همیشه عادت داشتیم اول تا اونجا که دلمون میخواست آلبالو میخوردیم (من با هستش میخوردم و هنوزم این عادت ترک نکردم) و یه مقداریش هم باقی میموند برای اون نوشیدنی خیلی عالی!

چای آلبالو

آموزش دم کردن

خواص چای آلبالو




RE: یادش به خیر... - واتسون - ۱۳۹۴/۷/۱۲ صبح ۱۰:۲۴

دوستان عزیزم سلام

با اجازه عزیزان بعد از مطلبی که از خاطرات مدرسه ذکر شد.در ادامه جهت تکمیل کار ،تصاویری در مورد بازی ها ، خوراکی ها و بعضی وسایل آن دوره تقدیم می گردد.البته مطلب بسیار ناقص است و فقط خواسته ام کمی یاد آن دوره زنده شود.

قسمت اول:سرگرمی ها و خوراکی ها

 یادش به خیر این وسیله جهنده! را اولین بار در دهه شصت در نمایشگاه بین المللی تهران دیدم و یادش به خیر چقدر هیجان انگیز بود .

 

 

 




RE: یادش به خیر...لوازم - واتسون - ۱۳۹۴/۷/۱۳ صبح ۰۸:۰۸

سلام مجدد خدمت همه دوستان کافه.

در ادامه مطلب قبل، چند تصویر دیگر تقدیم می گردد.و پوزش از اینکه یکی از عکس ها تکرار شده است.

قسمت دوم: لوازم و...

یادش به خیر چند ماه گریه زاری کردیم تا بابا یکی از این ساعت فوتبالی ها رو برامون خرید. حیف چند سال پیش گمش کردم.




RE: یادش به خیر... - جروشا - ۱۳۹۴/۷/۳۰ صبح ۰۲:۱۳

از وقتی یادمه همیشه رو یه  چارپایه لق و لوق از کتابخونه دراز وقلمی خاله بالا میرفتم تا کتاب بابا لنگ دراز رو که از بس ورق ورق زده بودم مثل جیگر زلیخا شده بود وخاله تو بالاترین طبقه کتابخونه از دسترسم دور نگه میداشت- یواشکی وردارم و هی بخونم و بخونم و بخونم. گاهی باهاش بخندم گاهی گریه کنم گاهی برم توعالم رویاها وفکر اینکه میشه یک روز منم دوسایه ستون مانندی رو ببینم که بعدا بیاد و بابا لنگ دراز من بشه؟

راستش خیلی خوب میتونستم با قهرمان کتاب با جروشا یاهمون جودی خودمونی همذات پنداری کنم . جالبش اینه که خود جین وبستر هم با شخصیت کتابش همذات پنداری میکرده جین از نوجوونی عاشق نوشتن بوده ویک دوست خوب به اسم پاتی داشته که عاشق داستانهای جین بوده یجورایی سوپروایزرش بوده.

جین تو کتاب بابالنگ دراز میشه جروشا و پاتی میشه سالی...جین که همیشه تو مدرسه ازتبعیض بین بچه پولدارا با شاگردای فقیر در عذاب بوده این فکر به سرش میزنه تا برای نمایش تبعیض توی کتابش جروشا بچه یتیمی باشه که از یتیمخونه جان گریر وارد مدرسه پولدارا میشه اونجا معلوم نیست کی چیه؟ جروشا برای خودش عمه و خاله و مادربزرگ خیالی و پولدار میسازه همه اش به اتکای دو ستون محکمی که روزی سایه شون رو روی دیوار یتیمخونه دیده و بهش گفتن این حامی خیر و نیکوکارتوئه، فرشته اقبالته همای سعادتته همه چیته...اما برای جروشا اون فقط مردی بود که سایه پاهاش به درازای دو ستون بود و شد:بابا لنگ درازش...

جرویس پندلتون یا همون بابا لنگ دراز خودمون در زندگی واقعی جین وبستر وجود نداشت هرچند همزمان با چاپ ادامه بابالنگ دراز، یعنی دشمن عزیز جین به عشقی رسید که برای جروشا به تصویر کشیده بود: گلن فورد مک نی -که البته من جایی نخوندم لنگاش دراز بودن یا نه ولی هرچی بودعاشق جین بود.

گلن نوشته های جین رو تحسین میکرد و روحیه حساسش رو درک می کرد. ولی این خوشبختی برخلاف عشق و ازدواج جروشا و جرویس یکسال بیشتر دووم نیاورد.جین بعد زایمان دخترش از دنیا رفت.واقعا حیف شد خدابیامرزدش. اما در رویای رنگین کمونی من جین از بالای ابرها داره به اون پایین پایینا به جروشا و دخترش و من نگاه میکنه اما صبر کنید .  .  . یکی بالاتر از همه ما داره ماها رو میپاد جین به عقب برمیگرده و سایه پاهای دراز اونو رو در و دیوار بهشت میبینه: بابالنگ دراز


یادش بخیر کارتون بابالنگ دراز که از تلوزیون شروع  شد به پخش شدن ،من دیگه چیزی از خدا نمیخواستم همه فکروذکرم بود این کارتون- و هنوز صدای زیباو شیطون جودی آبوت (که بعد که اومدم کافه کلاسیک فهمیدم دوبلورش خانم شکوفنده هست) تو گوشمه.

واقعا N به توان nبار یادش بخیر ! چقدر این کارتون قشنگ بود سر هر قسمتش خاله یک ظرف پرشیرین گندمک میکرد و میذاشت کنارم تا حسابی کیف کنم چه میدونم شایدم میخواست شیرینی طعم گندمک ها تلخی یتیم بودن رو ازیادم پاک کنه. من اما اصلا تو خودم نبودم من محو جودی موحنایی و جرویس موطلایی بودم و اون جولیای ازخود راضی هم وسط این همه شیرینی نمک فیلم بود!

بزرگتر که شدم دی وی دی فیلم بابا لنگ دراز رو با شرکت لسلی کارون و فردآستر دیدم راستش تو ذوقم خورد از جروشا ((لسلی کارون))خوشم اومد تو نقشش قشنگ میومد میشد دوسش داشت و از شیطنتهاش لذت برد. ولی فرد آستر در نقش جرویس خیلی نچسب بود به نظرم خیلی پیر بود اصلا به جودی نمیومد. اما خوب چی بگم شاید تنها رقاص دم دست اون دور و زمونه همین آقا بود نگولسکوی کارگردان هم چاره ای جز انتخابش نداشت...

ولی اینم بگم هنوز نفهمیدم اصلا برای چی داستان به این قشنگی رو موزیکال کردن این قصه خودش یعنی شعر یعنی خیال یعنی موسیقی-کافیه چشاتونو ببندید و دولنگ بابا لنگ دراز رو دوتا نت روی خطوط حامل کنار کلید سل خوش ترکیب تجسم کنین. انگار داره با کلیدسل می رقصه! کلید سل هم که G باشه یعنی همون جروشا خانم:lovve:




RE: یادش به خیر... - حمید هامون - ۱۳۹۴/۸/۲۰ عصر ۰۴:۲۱

من،  شورلت کامارو، این روزگار و اون روزگار...

 

بنده بر عکس اکثر آقایان، زیاد علاقه ای به اتومبیل نداشته و ندارم و حداکثر شناختم از آن به رانندگی های اجباری جهت انجام امور خانواده بر می گردد و شناخت انواع اتومبیل (اگر به پشت خودرو جهت خواندن نام کارخانه ی سازنده آن دسترسی نباشد) برای من محدود می شود به پراید و پیکان و ماشین شاسی بلند و چقدر این ماشین قشنگه!!! (که شامل پراید و پیکان نمی شوند!)(سوای کمپانیهای گردن کلفتی که اسم آنها را هر بچه ی 5-6 ساله ای هم شنیده : فراری، لامبورگینی، بی ام و  و ...)

اما این وسط اتفاق جالبی هم افتاد : مرعوب شدن یک کودک سه و نیم ساله توسط یک خودروی معظم : شورلت کاماروی کبیر ...

سال پنجاه وهشت ، اولین تابستان بعد از انقلاب...

پدر از زمان جوانی عاشق ماشین بود و تا جایی که وسع خونواده اجازه می داد، از هیچ کوششی جهت تنوع بخشیدن به خودروهایش فروگذار نمی کرد : ژیان مهاری(که اولین ماشینش بود با سان روفِ!!! برزنتی اش)، پیکان جوانان ، پیکان دولوکس و بالاخره شورلت ایران (مدل 2500).حقیقتش تا این موقع، بنده به واسطه سنم، تفاوت بین این ماشینها را نه می فهمیدم و نه احساس می کردم.اما ناگهان بعد از پدیده ی شورلت ایران (که هنوز که هنوز هست، پدر آنرا بهترین اتومبیلش می داند) ، عالیجناب کامارو وارد زندگی ما شد:خدایا چه ابهتی!، چه قد کشیده ای، چه قوسهای قشنگی (به قول دوایی نازنین: هزار سال طول کشید که کاربرد آیرودینامیک انحناها رو یاد گرفتیم)،چه رنگی، چه لاستیکای غولی! چه صندلیای خوشکلی، کولرم که داره! وای ضبطم داره!!!

(اینا دیدگاه یه بچه ی سه سال و نیمه هست).بعدا فهمیدم که سیستم ضبط ماشین دقیقا مشابه ویدیوهای وی اچ اسی بود که نوار ویدیو رابصورت کشویی داخل دستگاه قرار می داد.تا آخرین نسل نوارهای کاست، همچین سیستم ضبط صوتی را  روی هیچ خودرویی ندیدم.

خلاصه منِ کامارو ندیده عاشق این ماشین شدم، هنوز که هنوزه بعضی رفت و آمدها با این خودرو در محله های بالاشهر اون زمان کرمان (که شامل خیابان استقلال و میدان آزادی کنونی میشه) را خاطرم هست.در عالم بچگی عشق می کردم با ماشینمون و احساس غرور عجیبی هم داشتم.چند تا خرید خیلی جالب و خاطره انگیز با این ماشین هنوز توی ذهنم هست : آلبوم شش تایی آموزش زبان انگلیسی که توسط ب.ی.ب.ی.س.ی با چه کیفیت و بسته بندی زیبایی روانه ی بازار شده بود. نسخه ی اصل انگلیسی با نام : کالینگ آل بیگینرز...، یه کاست به اسم شبکه صفر که اسم یه مجموعه ی پر طرفدار زمان شاهی بود و با اینکه انقلاب شده بود، هنوز این کاستها در بازار موجود بود.عکس پشت نوارهم تصویر حسن خیاط باشی بازیگر نقش مهندس بیلی بود که مدیر این شبکه بود.یه بارم به یه دراگ استور (داروخانه ی کنونی) مراجعه کردیم و از آن یه نوار و کتاب قصه ی کودکان مربوط به انتشارات بیتا (که اگر اشتباه نکنم بعضی کارهاشو هایدی گرامی در سایت به اشتراک گذاشته اند) خریداری کردیم به اسم پیتر و گرگ (که چند سال پیش دیدم کارتونش هم همون وقتا تولید شده...(دراگ استورها اون زمان وسایل کودک هم عرضه می کردند.))

با شروع جنگ و قطع روابط با امریکا، لوازم یدکی خودروهای آمریکایی کمیاب و بسیار گران شد و بابا علیرغم علاقه اش به اتومبیل، خاصه از نوع آمریکایی اش، مرحله به مرحله با این اتومبیلها وداع کرد : کامارو رو فروخت و بعد از آن بیوک و شورلت نوا خرید و فروش کرد و بعد از آن دوباره به پیکان نقل مکان کرد! و دیگر تا همین امروز، هیچ ماشینی مارا دلشیفته نکرد، مگر آن کاماروی خوشگل و عزیز که عکسش را هم در پستم قرار داده ام. ( که به تایید پدر، با ماشین ما مو نمیزند)

باورم نمیشد چیزی از آن دوران به خاطرم بیاید، اما اتفاق افتاد و بازهم یک یادش به خیر و یک حسرت دوباره از گذشته ی تمام شده و رفته...

تقدیم با احترام : حمید هامون

یا حق ...

پ.ن. : این پست با تمام کاستی هایش، تقدیم می گردد به تمام دوستان گذشته باز کافه خاصه دوستان ارجمندم دزیره ی گرامی (که بسیار از بازگشت ایشان به کافه خرسندم)، همچنین باعث و بانی این تاپیک عزیز، پیرمرد نازنین که امیدوارم هر چه سریعتر مجددا در کافه زیارتشان کنم...




RE: یادش به خیر... - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۸/۲۱ عصر ۰۹:۰۳

این عکس ها که در آن من را در کنار خواهر کوچکترم می بینید در اصفهان گرفته شده و مربوط به سفر نوروزی سال 1365 است.

اسکورپان شیردل !

این لقبی بود که مادرم به خواهر کوچکم داده بود. چون خواهرم موهای صاف و لخت داشت و شبیه اسکورپان شیردل بود.

به علاوه خیلی نترس و شیردل هم بود; هیچکس جرات نداشت او را اذیت کند.

چون شدیداً شاکی میشد و سر و صدا راه می انداخت.

من هنوز هم خیلی با احتیاط با او صحبت می کنم ! 

خواهرم الان از نوستالژی خوشش نمی آید. او دوست ندارد خاطرات گذشته را مرور کند و ترجیح می دهد فقط به آینده فکر کند.

گاهی که از سر شوخی او را اسکورپان شیردل خطاب می کنم، چندان روی خوشی نشان نمی دهد. ولی من خیلی دوستش دارم. خواهر کوچکتر همیشه شیرین است.

-----------------------------

29 سال چه زود گذشت. زمان مثل برق و باد می گذرد. انگار همین دیروز بود.




RE: یادش به خیر... - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۹/۸ عصر ۰۶:۱۳

آدامس زاگور

.

آدامس zagor محصول شرکت BiFA یک جور آدامس ترکیه ای بود که اواسط دهه 70 به بازار اومد.

توی آدامسها برچسب هایی بود که عکس هنرپیشه های معروف فیلم های اکشن مثل:

آرنولد، راکی، فرانکی، بروسلی و ... روی اونها چاپ شده بود. فیلم هایی که بیشترشون رو ندیده بودیم و خیلی دلمون میخواست ببینیم.

.

.

بعد از یه مدت کوتاهی تب زاگور بدجوری تو سر نوجوون ها افتاد.

توی دورانی که سرگرمی کم بود، زاگور جمع کردن شده بود یه سرگرمی برای بچه ها.

هرجا می نشستی صحبت از زاگور بود; آقا شماره 36 رو داری ؟ چقدر کمیابه ! گیر نمیاد اصلاً...

دبیرستانی بودم که شروع کردم به جمع کردن عکس این آدامس ها.

یک سری آلبوم های مخصوص بود که از فروشنده می گرفتیم و باید اون عکسها رو به ترتیب

از شماره 1 تا شماره 36 توی آلبوم می چسبوندیم. بعد وقتی آلبوم کامل میشد باید می فرستادیم به آدرس کارخونه

توی ترکیه تا مثلاً برامون جایزه بفرستن. یه شایعهء خیرخواهانه هم بین بچه ها پخش شده بود که هرکس

این آدامس ها رو کامل کرده و فرستاده، براش یه نامه اومده که توش نوشته :

گول خوردی و گول خوردی ، آدامس زاگور خوردی !

شماره 36 خیلی کمیاب بود، اما جالبه که اولین آدامس زاگوری که من خریدم دقیقاً عکس شماره 36 داخلش بود !

خیلی ها حاضر شدن با قیمت بالایی از من بخرنش ولی من نفروختم.

.

     

    

  

  

.

خیلی زود فروش آدامس زاگور به شکل وحشتناکی توی ایران بالا رفت. شاید به همین خاطر بود که

مدل قلابی اون هم در ایران تولید شد و به بازار اومد. یادمه قلابی هاش اونقدر همه جا پخش شده بود که دیگه اصلش پیدا نمیشد !

خلاصه از اون جریان برای ما این خاطره باقی مونده. خاطره ای که شاید هیچوقت فراموش نشه.

.




RE: - Memento - ۱۳۹۴/۹/۱۵ عصر ۰۴:۰۸

واقعا نمیشه اسمش رو گذاشت یادش بخیر...

ولی چند مورد از خاطرات ترسناک کودکی رو می خوام بگم...

====================================

دوران کودکی خیلی ترس از ارتفاع داشتم. بخصوص ردیف دوم پله های پشت بوم خونه مون خیلی ترسناک بود... فاصله شون زیاد بود، بینشون هم خالی بود، خیلی هم لق بود...

واقعا چیز وحشتناکی بود. :eee2

یعنی تا پله دوم، سومش که می رفتم زهر ترک می شدم، از بس که هی تالاق تولوق سمت چپ و راست پله ها بالا و پایین می رفت! در این حد لق بود!!

همچنین سرداب خونه که خیلی تاریک بود و لامپش هم خیلی خودمختار بود و هر وقت دلش می خواست روشن میشد هر وقت هم می خواست خاموش میشد... قسمت انتهایی سرداب هم، توی دیوار 2 تا حفره بود شبیه غار!! که البته هنوزم نمی دونم نقششون چیه؟! اصلا چرا همچین چیزایی رو اونجا ساختند. idont

=======================================

از ارتفاع بیاییم پایین، 2 تا فیلم هم بود که خیلی ازش می ترسیدم

اولیش اون فیلم عروسک های جنایتکار (چاکی) بود که واقعا وحشتناک بود. درست یادم نیست ولی خب یک صحنه یادمه که یک یارویی رفت توی ماشین نشست و یک صفحه پر از میخ پرتاب شد سمت صورتش!

البته الان شاید اصلا ترسناک نباشه ولی اون زمان واقعا ترسناک بود!! :دی

خانم Kassandra توی خاطرات فیلم دیدن هم  به این نکته اشاره کردند! http://cafeclassic4.ir/thread-112-post-7362.html#pid7362

ولی فیلم دومی که ازش می ترسیدم شب بیست و نهم بود.

بخصوص اون قسمتش که مرجانه گلچین روبروی آینه داشت خیاطی می کرد یک دفعه دید پرده کنار رفت... افتاد زمین و کف از حلقش سر می کرد!!

=================

مورد بعدی خفاش شب بود!

البته اون زمان چیز زیادی ازش نمی فهمیدم. فقط یادمه دادگاه های محاکمه اش رو تلویزیون نشون میداد...

منم می دیدم همه می ترسن جوگیر میشدم می ترسیدم!!

وگرنه خیلی سر در نمیاوردم از ماجرا!

چند وقت پیش که راجع بهش می خوندم فهمیدم که اون سلمونی سر کوچه خوابگاه دوران دانشجویی ما برادرشه!!

یک بانک هم روبروش بود که گویا پول هاش رو توی اون بانک نگه می داشته!!

خلاصه تو همچین محیطی ما درس خوندیم! :ccco

==============================

آخرین موردی که یادم میاد یک ماجرایی بود که همه یواشکی می گفتند که ما نفهمیم. البته بالاخره یکی به من هم گفت ولی بم سپرد که به هیچ کس نگم. منم واقعا به هیچ کس نگفتم. :blush:

اون هم اینکه یک دختر و پسری همدیگه رو خیلی می خواستند... خانواده دختره گویا با قرآن استخاره می کنند و بد میاد...

ولی دختره عصبانی میشه و قرآن رو پاره می کنه و می ریزه توی دستشویی و ادامه ماجرا...

و فردا صبح دختره تبدیل به عقرب میشه. از نیم تنه...

خداییش چقدر داستان وحشتناکی بود برای ما.

یادمه یک عکسی هم بود که پسر عموم یک لحظه بم نشون داد، ولی چیز خاصی ازش یادم نیست.

الان هم هرچی سرچ کردم یک عکس بیشتر پیدا نکردم که اونی نیست که بچگی دیدم. داستانش هم فرق داره یک کم...




RE: - زبل خان - ۱۳۹۴/۹/۱۶ صبح ۰۷:۰۲

(۱۳۹۴/۹/۱۵ عصر ۰۴:۰۸)هانیبال نوشته شده:  

:ccco

آخرین موردی که یادم میاد یک ماجرایی بود که همه یواشکی می گفتند که ما نفهمیم. البته بالاخره یکی به من هم گفت ولی بم سپرد که به هیچ کس نگم. منم واقعا به هیچ کس نگفتم.

اون هم اینکه یک دختر و پسری همدیگه رو خیلی می خواستند... خانواده دختره گویا با قرآن استخاره می کنند و بد میاد...

سلام دوست خوبم..

از این دست اخبار کذب و شایعه ساز توی مرددم خیلی رواج پیدا کرده و متاسفانه برای اکثریت هم باور پذیر شده...

چند وقتی هست سایت "گمانه" درباره چنین مطالبی به خوبی و صحت کامل توضیحاتی ارائه می کنه...

درباره این عکس هم فکر کنم توضیحاتی داده باشن..

این عکس مربوط به مجسمه ای در نمایشگاهی در استرالیا هست..

ولی سری به لینک زیر بزنید و صحفات رو مرور کنید بهتر و دقیق تر پاسخ داده شده..

http://www.gomaneh.com/page/20/




RE: - سروان رنو - ۱۳۹۴/۹/۱۷ صبح ۰۱:۰۰

(۱۳۹۴/۹/۱۵ عصر ۰۴:۰۸)هانیبال نوشته شده:  

مورد بعدی خفاش شب بود!

البته اون زمان چیز زیادی ازش نمی فهمیدم. فقط یادمه دادگاه های محاکمه اش رو تلویزیون نشون میداد...

آره. این مورد خفاش شب خیلی جالب بود. تا مدت ها زن ها جرات نمی کردن از خونه برن بیرون !

کلا اون قدیم ها عمق و بُرد شایعه ها بیشتر بود. حتی برخی شایعات چون تکذیب نمی شد دیگه به عنوان واقعیت پذیرفته می شد و هنوز هم در ذهن برخی از این آدم های قدیمی هستش . مثل الان نبود که با این همه شبکه خبری اینترنتی و ماهواره ای , زود گند کار درمیاد و شایعه لو می ره.

اون زمان تکنولوژی مفید copy & paste نبود که دقیقا عین خبر را بفرستند .  اخبار دهان به دهان و سینه به سینه رد و بدل می شد و به همین دلیل خودبخود مشمول قانون متعالی ریاضی یک کلاغ چهل کلاغ می گردید. چه بسا مارمولکی در دیگ آش نذری می افتاد تا عصر تبدیل به اژدهای هفت سر می شد که دو تا آشپز را هم خورده است !

و اما بعد ...

دوره ما دوره جنگ بود. اصلا این علاقه به جنگ  از آن زمان در ما نهادینه شده  nnnn:

یادم است  دبستان بودیم و شایعه ای پخش شده بود که یک سگ , در جبهه خون آدمیزاد خورده , هار شده و حرکت کرده به سمت استان فارس ! خلاصه اینکه تا یک ماه همه زن و بچه ها شب  زود می رفتن خونه هاشون و هر روز نقل محافل زنانه این بود که سگ رسیده به اهواز یا رسیده به نزدیکی های شیراز و ... . همه هم حسابی ترسیده بودن ....!! بعضی مردها حتی تفنگ سرپر پدربزرگ هاشون رو از انبار بیرون آورده بودن و تمیز می کردن.. !!

:eee2




آدامس های به یادماندنی - BATMAN - ۱۳۹۴/۹/۱۸ صبح ۰۱:۱۵

آدامسهای به یادماندنی

 خروس  خرسی   موزی   توت فرنگی  --- هر کدوم بسته بندی و طعم خاص خودشون رو داشتند و دارند

شاید همین حالا وسوسه خریدن و جویدنش از ذهن آدم بگذره!

بهترین روش برای یادآوری خاطرات گذشته تجربه دوباره اونهاست حالا اگه دلت هوای آدامسی مثل خروس (گویا به خاطره ها پیوسته) رو کرده باشه چکار میکنی؟!

تبلیغ آدامس خروس نشان (حضور تیم ملی فوتبال در جام جهانی (1978)

اگه قبلا تجربه جویدنش (حالا هر آدامسی) رو داشته باشی شاید همین حالا با شنیدن اسمش دوباره مزش رو احساس کنی یا بسته بندی، شکل و شمایلش رو بخاطر بیاری

اما خوب لذت جویدن دوبارش چیز دیگه ایه، هر چند که کلا آدامس جویدن رو دوست ندارم

حدس میزنم 10 سالی میشه آدامس نجوییدم، از همون بچگی ام عادت به قورت دادن آدامس داشتم

_______________________________________________

دهه 60 یا اوایل 70 بود که آدامسهای بزرگ و مستطیل شکلی (تقریبا 10 در 5 سانت) به بازار اومد که بسته بندی زیبایی داشت 

روی پوشش نایلونی اون تصاویر زیبایی دیده میشد از دختر بچه هایی به سبک انیمیشنهای ژاپنی (موهای بلند / چشمای درشت)

از این مورد تصویر داخل بسته (در ادامه توضیح میدم) تا چند وقت پیش موجود بود که متاسفانه نتونستم پیداش کنم

 ولی شکل ظاهری بسته بندی و عکسها خیلی شبیه به تصاویر شخصیتهای انیمیشن SAILOR MOON بود، شایدم همینا باشه

بعد از خریدن دلت نمیخواست بازش کنی اما خوب تقریبا غیر ممکن بود! چون غیر از آدامسی که داخل بسته قرار داشت باید با یه غافلگیری (سورپرایز) هم روبرو میشدی

یه سرگرمی جذاب! البته بیشتر برای دختر خانمها جالب بود اما من هم دوست داشتم (بچه ها، چه دختر، چه پسر از هر چیز قشنگی خوششون میاد)

شما باید لباسهایی که شامل بلوز، شلوار، کفش، کلاه میشد رو تن شخصیت میکردید 

 به اینصورت بود که روی تکه ای مقوا طرح کاملی از کاراکتر چاپ شده بود + برچسب شیشه ای که شامل لباسهای (مواردی که قبلا ذکر شد) مورد نظر بود

به عنوان مثال شما باید بلوز رو روی همون قسمت از بدن کاراکتر میچسبوندی و بعد محکم با انگشت یا خودکار چند بار میکشیدی تا روی کار ثابت شه (مثل روش کار با کاربن)

این نوع آدامسها بیشتر تو قنادیها و در یه دوره محدود فروخته میشد که بعدها جمع شدن (ممکنه الانم باشه، اطلاعی ندارم)

اما آدامس بعدی که میخوام در مورد صحبت کنم خیلی معروف شد و اسمش برای خیلیی از دوستان آشناست

Love is

آدامس عشق

خلاصه ای از تاریخچه شخصیتها (دختر و پسر)

تصاویر داخل این آدامسها در واقع بخشی از یادداشتهایی است که به صورت نوشته های عاشقانه بین کیم کازالی (Kim casali) و نامزدش روبرتو (Roberto) آغاز شد و بعد از ازدواجشان هم ادامه پیدا کرد

به خاطر کمرویی، کیم کاریکاتور هایی را که از خودشان میکشید به همراه متن های کوتاهی که زیر آنها مینوشت و داخل بالش یا جیب روبرتو قرار میداد

روبرتو هم تمامی آنها را نگه میداشت، کاریکاتورهای کیم برای اولین بار در سال 1970 در لوس آنجلس تایمز منتشر شد و به سرعت قلب میلیون ها نفر را در سراسر جهان تسخیر کرد ادامه

_______________________________________________

به نظر من علت محبوبت این نوع آدامس، ظاهر کودکانه و دوست داشتنی شخصیتها و داستان های  عاشقانه اونها بود که در قالب تصاویری زیبا، رنگی و معنادار به چاپ میرسید

طبیعتا نمیتونستم نسبت به این تصاویر رنگی و زیبا بی تفاوت باشم، برای همین خیلی زود از طرفداران آدامس لاویز شدم مثل خیلیها

عکسها وسوسه کننده بود و از روی کنجکاوی ام که شده دلت میخواست بدونی تو آدامس بعدی قراره شاهد چه اتفاقی بین شخصیتهای لاویز باشی

گاهی اوقات هم تصاویر تکراری به پستت میخورد که اتفاق جالبی نبود اما خوب میتونستی با دوستات یا خواهر و برادر عوضش کنی

دوره راهنمایی بودم که شخصیتهای آدامس لاویز، سرگرمی های معروفی مثل مار و پله، راز جنگل و یه سری از بازیهای کامپیوتری اون زمان الهام بخش من بود برای ساخت یه سرگرمی

برای ساختش به وسایل ابتدایی مثل مقوا، مداد رنگی و چسب نیاز داشتم

ابتدا دو عدد مقوا در اندازه 30/22 رو انتخاب و طرحی (مسیرها، موانع و دیگر جزئیات) که مد نظرم بود روی کار پیاده کردم

بعد از رنگ آمیزی، کار نهایی روی مقوایی در اندازه 60/45 قرار گرفت و ثابت شد در اندازه بزرگ

در مراحل بعدی شخصتها رو کشیدم (پشت و رو) و بعد با قیچی دورشون خالی کردم و از قسمت پشت با همون مقوا بهش پایه زدم

تا بصورت عمودی سر پا بایسته (در واقع مهره های بازی بودن) + تعدادی درخت و صخره که باعث زیباتر شدن و بعد بخشیدن به کار میشد (در حال حاضر موجود نیستن)

بازی بصورت 2 یا 3 نفره بود با مهره های (آدمک) که در اختیار بازیکن قرار میگرفت

1/ در نقش شخصیت اصلی (پسر آدامس لاویز)

2/ در نقش پسر سرخ پوست

3/ در نقش پسری روستایی

برای نتیجه و عملکرد بهتر در بازی تعدادی کارت آبی (هر عدد یک امتیاز) یک عدد قرمز ( 3 امتیاز) و یک عدد کارت جایزه هم طراحی کردم

کارتها بعد از بر زدن بین بازیکنها تقسیم میشد و با توجه به شانسی که داشتی امتیاز بیشتری بهت میرسید

برای شروع، ادامه و به آخر رسوندن بازی وجود یک عدد تاس هم لازم و ضروری بود

داستان بازی

موجود شرور و اهمریمنی به سرزمین شاهزاده حمله و کیم (معشوقه روبرتو ) رو میدزده و در مخفیگاهش (سرداب) زندانی میکنه

روبرتو که حالا دلش شکسته و خیلی ام عصبانیه به قصر ملکه میره و ازش اجازه میگیره تا برای نجات کیم راهی سفری پر خطر شه

شاهزاده با پیشنهاد روبرتو موافقت میکنه اما بهش هشدار میده که راه درازی در پیش داری و با موانع و خطرات زیادی روبرو میشی و امکان داره به سرنوشت نامزدت (کیم) دچار شی

موانع و خطرات پیش رو

بازیکن در طول مسیر با 9 غول (روح، جمجمه، اسکلت آدم خوار، سرداب، موجود چهار دست، جادوگر بدجنس، هیولای برفی، اژده ها، موجود اهریمنی)

 + 5 اتفاق غیر منتظره (طغیان رودخانه، پل شکسته، آتش سوزی جنگل، باتلاق، پل مرگ) + 4 تله (مرداب سیاه) مواجه میشه که باید به سلامتی از بین اونها عبور کنه

دو عدد بطری آب (نسوز کننده) هم به چشم میخوره که این یعنی شانس دوباره ای برای بازیکنها

اگه احیانا مهره بازیکن روی موانع و خطرات قرار گرفت با وجود سوختن میتونه به راهش ادامه بده (هر بطری تنها برای عبور از یک مانع)

قوانین بازی

1/ بازیکنی که کارت جایزه نصیبش شد مهره اصلی (روبرتو) برای اونه

2/ قبل از شروع بازی هر نفر تاس میندازه و در نهایت بازیکنی که اولین بار شش آورد آغاز کنندست

3/ اگه مهره بازیکن روی غولها قرار گرفت باید به اولین خونه بعد از غول قبلی برگرده

4/ با قرار گرفتن مهره روی حوادث غیر منتظره بازیکن دوباره برمیگرده به اولین خونه از مانع قبلی ضمن اینکه یک عدد کارت آبی رنگ هم از دست میده

5/ قرار گرفتم مهره روی تله ها میتونه به راهش ادامه بده اما باید یک کارت آبی رنگ پس بده

6/ بازیکنی که خیلی بد شانس باشه و مهرش روی خونه ای قرار گرفت که جادوگر اونجاست (بعدش یکراست منتهی میشه به رودخانه مرگ) باید بازی رو از اول شروع کنه!

7/ مهره بازیکن تا زمانی که روی خونه غول آخر قرار نگیره نمیتونه بازی رو ادامه بده (باید تو نوبتش انقدر تاس بندازه تا عدد مورد نیاز بیاد)

این اتفاق خودش شانس بزرگیه برای بازیکن قبلی تا بتونه خودش رو به نفر بعدی برسونه

8/ اگه احیانا کارتهای بازیکن تموم شده بود باید تو هر نوبت انقدر تاس باندازه تا 6 بیاره که بتونه به بازیش ادامه بده (این مورد به ندرت پیش میاد)

یه سری قوانین دیگه هم داشت که به کل فراموش کردم چی بودن، مواردی ام که ذکر شد خیلی فکر کردم خاطرم بیاد

از کارتها چیزی باقی نمونده، از مهره هام (آدمکها) همون یه مورد بود، عکسای لاویز و آدامسای دیگه هم داشتم که نتونستم پیداشون کنم (هر موقع در دسترس بود ختما قرار میدم)

تصاویر زیبایی از لاویز

این هم به مناسبت نزدیک شدن به ایام کریسمس

در پایان تبلیغی جالب و قدیمی از آدامس معروف ریگلی

تاریخچه آدامس های W RIGLEY

درباره یک برند خوشمزه آدامس های معروف ریگلی

کشیدن نقاشی با آدامس

مصرف بالای آدامس در ایران




[split] گنجینه نوستالژی ... روزی روزگاری ... گفتمان . .. - جیمز باند - ۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۲:۵۰

سی و چند سال پیش در چنین روزهایی...

سلام

در جمعی بودیم و از گذشته صحبت میکردیم و نسل جوان گاه بی تفاوت و گاه هاج و واج گوش میدادند به خاطرات دوران دور. ولی شاید زیاد هم دور نیست...

شاید این بخش مربوط به همین خاطرات باشد...

در آن جمع گفتم...

شماها یادتون نمیاد اما پنجشنبه ها شب کانال یک یه فیلم سینمایی میذاشت...

در طول پخش برنامه ها که از ساعت 5 شروع میشد یا یه ربع زودتر... حواسمون به این بود که ببینیم برنامه های فردا (جمعه) از چه ساعتی شروع میشه...

بعد روی یک مقوای کرمی با ماژیک و البته با خط خوش مینوشتند: برنامه های فردا از ساعت 14 آغاز میشود.

رقم ساعت برای ما یک کد بود!

اگر ساعت 15 شروع میشد... یعنی برنامه جمعه چنگی به دل نمیزنه!

14:30 هم تقریبا همین وضع بود...

اگر مینوشت 13:30 یا 13 به به!!... دلمونو صابون میزدیم برای کارتون جذاب یا فیلم جذاب...

نوروز هم وقتی از ساعت 10 یا 11 شروع میشد عشق میکردیم...

تکرار مکرار هم نداشت... فیلم را باید حفظ میکردی...

یادش بخیر... یادتون هست؟




RE: گنجینه نوستالژی ... روزی روزگاری ... گفتمان . .. - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۰۱:۰۷

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۲:۵۰)جیمز باند نوشته شده:  

یادش بخیر... یادتون هست؟

بله یادمونه. پنج شنبه شب ها فیلم سینمایی میداد. غروب های جمعه هم یه فیلم سینمایی نشون میداد که معمولاً چنگی به دل نمی زد. خاطره انگیزترین فیلمی که در یکی از اون پنج شنبه شب ها دیدم فیلم هفت سامورایی بود. یادش بخیر نصف شبی چقدر هیجان زده شدم از دیدن اون فیلم. یه تلویزیون 14 اینچ سیاه سفید پارس داشتیم از اون زردها. یک زمانی هم پنج شنبه شبها برنامه سینمای کمدی پخش میشد که آقای جمشید گرگین مجریش بود. هر هفته راجع به زندگی نامه یه کمدین معروف صحبت می کرد و یک فیلم کامل ازش نشون میداد. باستر کیتون... چارلی چاپلین... جری لوییز... سه کله پوک...

جمعه ها جنگ هفته هم نشون میداد با اجرای آقای مهدی بهنام که یه خرده خپل بود. نمی دونم الان کجاست ولی برنامه جنگ هفته رو خیلی دوست داشتم. تورج نصر بود و منوچهر آذری و جاویدنیا و ...

منوچهر آذری همیشه سوت بلبلی میزد.




RE: گنجینه نوستالژی ... روزی روزگاری ... گفتمان . .. - سناتور - ۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۰:۳۷

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۰۱:۰۷)آلبرت کمپیون نوشته شده:  

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۲:۵۰)جیمز باند نوشته شده:  

یادش بخیر... یادتون هست؟

جمعه ها جنگ هفته هم نشون میداد با اجرای آقای مهدی بهنام که یه خرده خپل بود. نمی دونم الان کجاست ولی برنامه جنگ هفته رو خیلی دوست داشتم.

آقای مهدی بهنام رو اگر در فیس بوک سرچ کنید پروفایلشون رو میبینید




RE: گنجینه نوستالژی ... روزی روزگاری ... گفتمان . .. - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۰:۴۸

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۰:۳۷)سناتور نوشته شده:  

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۰۱:۰۷)آلبرت کمپیون نوشته شده:  

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۲:۵۰)جیمز باند نوشته شده:  

یادش بخیر... یادتون هست؟

جمعه ها جنگ هفته هم نشون میداد با اجرای آقای مهدی بهنام که یه خرده خپل بود. نمی دونم الان کجاست ولی برنامه جنگ هفته رو خیلی دوست داشتم.

آقای مهدی بهنام رو اگر در فیس بوک سرچ کنید پروفایلشون رو میبینید

خیلی ممنون، من سرچ کردم اما پیداش نکردم. میشه آدرس پروفایلشون رو برام پی ام کنید ؟




RE: [split] گنجینه نوستالژی ... روزی روزگاری ... گفتمان . .. - سروان رنو - ۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۱:۴۵

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۲:۵۰)جیمز باند نوشته شده:  

شماها یادتون نمیاد اما پنجشنبه ها شب کانال یک یه فیلم سینمایی میذاشت...

اگر یادتون باشه عصر جمعه ها هم گل سرسبد فیلم های تلویزیون پخش می شد. بیشترشان هم فیلم های عمیق و غمگین بودند که عصر جمعه را دلگیرتر می کرد.narahat

من مدتی است به دنبال اون کلیپ قبل از آغاز فیلم هستم. یک تیزر جالب بود که البته آهنگ اش در اینترنت هست اما هنوز نتونستم کلیپ تصویری اش رو پیدا کنم. آخر کلیپ , یک مرد در کنار ساحل دریا به صورت اسلوموشن می دوید. اگر کسی ردی از این آنونس پیدا کرد لطفا حبر بدهد.:heart:

شاید اگر دوستان آهنگ اش رو بشنوند بهتر به خاطر آورند:

آهنگ قبل فیلم سینمایی




RE: [split] گنجینه نوستالژی ... روزی روزگاری ... گفتمان . .. - اسکورپان شیردل - ۱۳۹۴/۹/۲۵ صبح ۰۱:۲۷

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۱:۴۵)سروان رنو نوشته شده:  

من مدتی است به دنبال اون کلیپ قبل از آغاز فیلم هستم. یک تیزر جالب بود که البته آهنگ اش در اینترنت هست اما هنوز نتونستم کلیپ تصویری اش رو پیدا کنم. آخر کلیپ , یک مرد در کنار ساحل دریا به صورت اسلوموشن می دوید. اگر کسی ردی از این آنونس پیدا کرد لطفا حبر بدهد.:heart:

شاید اگر دوستان آهنگ اش رو بشنوند بهتر به خاطر آورند:

آهنگ قبل فیلم سینمایی

این کلیپ برای اولین بار در عید نوروز یکی از سالهای دور دهه هفتاد پخش شد. اون سال برای اولین بار تلویزیون چند فیلم هیجان انگیز و زیبا (برای اون دوران البته!) پخش کرد که این کلیپ در حقیقت از قطعات همون فیلمها تشکیل شده بود. یکی از فیلمها رو که یادمه یک فیلم ژاپنی در مورد مسابقات اتوموبیل رانی بود که با نام "فرمول دو" پخش شد که در مورد راننده ای به نام ساساکی بود و بخش هایی از این فیلم هم در اون کلیپ قرار داشت. تکه هایی از فیلم دونده امیر نادری هم در این کلیپ قرار داشت.متاسفانه بقیه فیلمها رو به یاد ندارم.




RE: یادش به خیر... - جیمز باند - ۱۳۹۴/۹/۲۵ عصر ۱۲:۳۴

سلام دوباره

عجب اشتباهی کردم...

نیمه شب وسط خواب متوجه اشتباه عجیبم شدم...

من نوشته بودم 10 12 سال پیش!!!! درحالیکه این ماجراها مثلا سال 61 62 63 رخ میداد... یعنی سی و چند سال پیش!!!

نمیدونم بر سر سیستم زمانی من چی پیش اومده بود!!!




RE: گنجینه نوستالژی ... روزی روزگاری ... گفتمان . .. - زاپاتا - ۱۳۹۴/۹/۲۵ عصر ۱۰:۴۷

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۰۱:۰۷)آلبرت کمپیون نوشته شده:  

جمعه ها جنگ هفته هم نشون میداد با اجرای آقای مهدی بهنام که یه خرده خپل بود. نمی دونم الان کجاست ولی برنامه جنگ هفته رو خیلی دوست داشتم. تورج نصر بود و منوچهر آذری و جاویدنیا و ...

همسر آقای بهنام خانم شیرین گلکار بود که در برخی از آیتمهای جنگ هفته با او همبازی بود .شیرین گلکار از سال 59 تا67در 7 فیلم سینمایی سرباز اسلام / مردی که زیاد می دانست/طائل / حادثه/طغیان/بهار در پاییز و طپش بازی کرد .




RE: یادش به خیر... - BATMAN - ۱۳۹۴/۱۰/۴ صبح ۰۴:۰۷

من هم به سهم خودم فرا رسيدن سال نو ميلادی و ميلاد حضرت مسيح رو تبریک میگم

دوستان احتمالا به خاطر دارند که در ایام گذشته، هر ساله به مناسبت آغاز روزهای سال نو میلادی تلویزیون (بخش کودک و نوجوان) تا مدتها کارتون زیبای سرود کریسمس 1983 رو پخش میکرد 

چند سالی میشه عادت کردم هر سال و در این ایام برای تجدید خاطرات هم که شده این انیمیشن زیبارو تماشا کنم

آن هم با دوبله زیبا و ماندگار آقای جواد پزشکیان

توصیه میکنم در این شبها اگر فرصت کردید حتما به تماشای دوباره این انیمشین زیبا بنشینید

Mickeys Christmas Carol 1983

پوسترهای این انیمیشن به قدری جذاب و دوست داشتنی اند که گفتم بد نباشه تعدادی از اونها رو در این پست قرار بدم

  poster / poster / poster / poster / poster / poster / poster / poster

از اونجایی که بالاخره اسکروچ خسیس در پایان ماجرا دست از لجبازی برداشت و سخاوتمند شد

امیدوارم ثروتش همچنان نامتناهی باشه (یه آرزوی کریسمی برای اسکروچ) 

____________________________________________

امکان نداره کریسمس باشه و یادی نکنم از نسخه های اولیه (1990 / 1992) تنها در خانه با بازی های ماندگار مک کالکین، کاترین اوهارا، دنیل استرن، جو پشی

با دوبله زیبا و به یادماندنی خانم رزیتا یار احمدی

درسته که این دو اثر سینمایی (کمدی / خانوادگی) بارها ار تلویزیون و شبکه های مختلف جهانی پخش شدن اما تماشای دوباره این اونها هنوز برام جذابه و تازگی داره

ضمن اینکه تماشای چنین آثاری اون هم در ایام کریسمس میتونه تداعی کننده یک سنت خاص برای این روزها باشه

در انتها یک عکس یادگاری از کاترین اوهارا / کریسمس 2004

_____________________________________________

Christmas Tree animated




RE: یادش به خیر... - جیمز باند - ۱۳۹۴/۱۰/۶ عصر ۰۶:۰۹

سلام

یه یادش بخیر جدید یادم اومد...شاید جالب باشه... شاید

قدیم ندیما که سه تا امتحان ثلث داشتیم یادتونه که...

بهترین حالت این بود که امتحان ثلث دوم بیفته ساعت 8 صبح... چرا؟ چون نهایتا ساعت ده کارت تمام میشد... و مهمترین قسمت این بود که وقتی آخرین امتحان را میدادی... چند ساعت بیشتر از اونایی که ساعت 2 امتحان داشتن تعطیلات نوروزی داشتی!! چه کیفی میداد جلوی اونایی که ساعت 2 امتحان داشتن بازی کنی!!!!

دنیایی بود داشتیم!!

تصویر از اینترنت یافت شده


(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۱:۴۵)سروان رنو نوشته شده:  

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۲:۵۰)جیمز باند نوشته شده:  

شماها یادتون نمیاد اما پنجشنبه ها شب کانال یک یه فیلم سینمایی میذاشت...

اگر یادتون باشه عصر جمعه ها هم گل سرسبد فیلم های تلویزیون پخش می شد. بیشترشان هم فیلم های عمیق و غمگین بودند که عصر جمعه را دلگیرتر می کرد.narahat

من مدتی است به دنبال اون کلیپ قبل از آغاز فیلم هستم. یک تیزر جالب بود که البته آهنگ اش در اینترنت هست اما هنوز نتونستم کلیپ تصویری اش رو پیدا کنم. آخر کلیپ , یک مرد در کنار ساحل دریا به صورت اسلوموشن می دوید. اگر کسی ردی از این آنونس پیدا کرد لطفا حبر بدهد.:heart:

شاید اگر دوستان آهنگ اش رو بشنوند بهتر به خاطر آورند:

آهنگ قبل فیلم سینمایی

با درود به سروان رنوی عزیز

آهنگ را همین حالا دانلود کردم. این آهنگ از آهنگساز پل موریه است. که خیلی آهنگهای بی کلام داره. و حتما حتما شنیدید.

Paul Mauriat




RE: یادش به خیر... - اسکورپان شیردل - ۱۳۹۴/۱۰/۶ عصر ۰۶:۵۸

(۱۳۹۴/۱۰/۶ عصر ۰۶:۰۹)جیمز باند نوشته شده:  

سلام

یه یادش بخیر جدید یادم اومد...شاید جالب باشه... شاید

قدیم ندیما که سه تا امتحان ثلث داشتیم یادتونه که...

بهترین حالت این بود که امتحان ثلث دوم بیفته ساعت 8 صبح... چرا؟ چون نهایتا ساعت ده کارت تمام میشد... و مهمترین قسمت این بود که وقتی آخرین امتحان را میدادی... چند ساعت بیشتر از اونایی که ساعت 2 امتحان داشتن تعطیلات نوروزی داشتی!! چه کیفی میداد جلوی اونایی که ساعت 2 امتحان داشتن بازی کنی!!!!

دنیایی بود داشتیم!!

تصویر از اینترنت یافت شده

جیمز باند جان ما رو به دوران کودکی بردی:lovve: هرچند چیز زیادی از دوران ابتدایی به یاد ندارم به جز سر صف ایستادن و قرآن و دعا و سرود خوندن و پس گردنی خوردن. ولی بهترین خاطرات مدرسه ، همون تموم شدنش بود! بعد از ثلث دوم عید شروع میشد و بعد از ثلث سوم سه ماه تعطیلی تابستون. فقط ثلث اول مزخرف بود چون بعدش تعطیلی نداشتیم و دوباره باید به سر کلاس بر می گشتیم.

این هم کارنامه ی کلاس پنجم من . فقط موندم نمره انضباط رو چطور اونقدر دقیق محاسبه می کردند:




RE: یادش به خیر... - خانم لمپرت - ۱۳۹۴/۱۰/۶ عصر ۰۹:۳۴

سلام

بازهم اینجا از ارسالات جنابان جیمز باند و اسکورپان سپاسگزارم. جناب اسکورپان لطفا سر فرصت اگر کارنامه پدر شریفتان را از ایشان گرفتید برای ما هم بگذارید تا مقایسه کنیم.

اما بررسی کمی و کیفی کارنامه پدری!:

اولا که پدرم در یک شهرستان کوچک در آذربایجان غربی تحصیلاتش رو تموم کرد.

این کارنامه در قطع A3 و دو رو هست. ظاهرابسیار مدرک ارزشمندی بوده چون تمبر داره و ممهوره (البته از اول دبستان همه کارنامه هاشون این شکلیه)، مقواش از جنس پوشه ای مرغوبه و مدرسه صادر کننده (شاهپور) تاریخ تاسیسش 1313 است. آدم یک جورایی به وطنش که از آن تاریخ یعنی 81 سال قبل چنین ارزشی به تحصیل داده میشد و مدرسه ای در یک شهر کوچک دایر بود، می باله و افتخار می کنه.

دوم برای حفظ آبروی پدر به جهت این نمرات درخشان برخی اطلاعات و مشخصات رو سانسور کردم.ببخشیدshrmmm!

سوم با وجود این ریز نمرات درخشان، پدر رتبه سوم کلاس بوده! این نشون میده تحصیل و نمره چقدر در اون زمان باارزش و واقعی بوده..

چهارم رضایتی است که از پدربزرگ مرحومم گرفتند و چون پدربزرگ سواد نداشته اثر انگشت هم برای تایید گذاشته! علاوه بر اهمیتی که مسئولان مدرسه برای توجه والدین به نمرات فرزندان قائل بودند، متن رضایته که احترام متقابل پدر به فرزند ( فرزند گرامی)رو نشون می ده و این بسیار دوست داشتنیه.:lovve:

دوستان اگر نکات آموزشی-اخلاقی اکتشافی دیگری متوجه می شوند لطفا بفرمایند.

احتمالا این جا من جای پدرم باید بگم : یادش بخیر...:blush:




RE: یادش به خیر... - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۱۰/۷ صبح ۱۲:۱۰

این کارنامه ترم 1 و 2 سال اول دبیرستانمه. مربوط به 20 سال پیشه. کاغذاش پوسیده.

نمره ها رو پر رنگ کردم چون خیلی کمرنگ شده بود و بسختی دیده میشد.

اون موقع تازه نظام جدید در اومده بود. شاگرد اول شدم و تقدیرنامه و جایزه گرفتم.

اینم جایزه م بود، که هنوز نگه داشتم.




RE: یادش به خیر... - Papillon - ۱۳۹۴/۱۰/۷ عصر ۱۰:۱۴

با سلام خدمت همه دوستان گرامی و تشکر بخاطر خلاقیت و نوآوری هاشون .

قدیمی ترین کارنامه ای که من دارم مربوط هست به کلاس پنجم دبستان . البته از نظر دوستان شاید زیاد قدیمی نباشه :cheshmak: اما برای من خیلی خیلی قدیمیه . امروز که پیداش کردم به یاد اون دوران افتادم . دبستان خیلی قدیمی بود که دو تا ساختمان آموزشی داشت یکی بعد از انقلاب ساخته شده بود و دیگری قبل از انقلاب . اسمش در طول انقلاب تغییر نکرده بود . شیفت صبح پسرانه و شیفت ظهر دخترانه البته هفته ای تغییر میکرد . حیاطش دور تا دور پر بود از 5 ردیف درخت کاج که سال 1347 کاشته شده بود و زمستان ها که برف می بارید منظره ای خیلی زیبا و بیاد ماندنی داشت .

سال 87 ساختمان تخریب شد ، مدرسه ای جدید و بی روح به جای ساختمان قدیمی و خاطره انگیز ساخته شد و اسمش هم به نام یکی از شهدا ی شهر تغییر پیدا کرد .




RE: یادش به خیر... - حمید هامون - ۱۳۹۴/۱۰/۱۶ عصر ۰۴:۰۴

اسطوره ی کارتونی

عجب شروعی! عجب معرفی ای! چیزی را که از یک فیلم وسترن انتظار داری، در یک انیمیشن می بینی.

قهرمان، سایه وار وارد می شود.به تماشای مسابقه ی فوتبالی می ایستد که در یک طرف آن، دروازه بان مدعی شماره ی یکی بین گلرها قرار دارد.این دروازه بان چهارگل از تیم حریف دریافت می کند.تازه وارد با طعنه می گوید: دروازه بان شماره ی یک ، مسخره ی همه شده! تماشاگران نگاهش می کنند.دیگر چیزی نمی گوید.راهش را می کشد و در غروب خیابان می رود.دقیقا مثل یک کابوی تنها.هنوز شناخته نمی شود.

روزبعد، به تماشای بازی دیگری می رود.بازی ای که یکی از تیمهای مدعی قهرمانی با ستاره اش به زمین سفتی خورده اند.کاپیتان تیم خسته و مریض احوال است.تیم تا آخرین دقیقه ی بازی 1-1 مساوی کرده.در این دقیقه داور ضربه ی پنالتی به نفع تیم مقابل اعلام می کند.تیم مدعی در آستانه ی باخت و محروم شدن از بازی فینال قرار می گیرد.چون ابتدای بازی هم از نقطه ی پنالتی گل خورده.بازیکنان تیم رقیب خوشحال و مطمئن به پیروزی که ناگهان ...

قهرمان وارد می شود : صبرکنین، دروازه بان باید تعویض شه. (در حال رد شدن از کنار کاپیتان) : کاپیتان برو جلو.توپو که گرفتم می فرستم برات.ضربه ی پنالتی را بهترین بازیکن تیم حریف می زند .به یکی از سخت ترین زوایای دروازه.اما قهرمان دست او را خوانده.به همان سمت شیرجه رفته و پنالتی را مهار میکند.کن واکاشی مازو به وعده اش عمل می کند و توپ را برای کاکه رو ارسال می کند.کاکه رو دروازه را باز می کند و تیم به فینال می رود.سوباسا قهرمان کارتون محو تماشاست...

به معرفی قهرمان عنایت داشتید؟ واکاشی مازو ( نه زوما.یکی از ایرادات فراوان ترجمه ی دوبله ای کارتون فوتبالیستها).اگر هنوز هنرنمایی های مازو را به خاطر نیاوردید، شروع بازی فینال تا زمان اولین گل تیم شاهین را مجددا درذهنتان مرور کنید.واکاشی تسخیر ناپذیر است.حتی بعد از آن گل تحمیلی زوری، تا آخرین دقیقه ی بازی، دروازه اش باز نمی شود.

اما انیمیشن ساز و فیلمنامه نویس چکار کنند؟ سوباسا قهرمان داستان است. امکان مغلوب شدن ندارد. راهش چیست؟ قربانی کردن سایر قهرمانها.مثل جون میزوگی، کاکه رو یوگا، حتی تارو و واکی بایاشی و ابر قهرمان اخیر که دل بسیاری از مخاطبان تلویزیونی را برده است.کاش سازندگان به همان دو گل بسنده می کردند. اما سوباسا چهارگل می زند.کارگردان معرفی قهرمان را مثل آب خوردن فدای قهرمان اصلی داستان می کند. و باز هم کاش به این هم راضی می شد.اما مازو در برابر واکی هم باید قافیه را ببازد.برای اینکه شاهین سه بار قهرمان شود، باید توهو و کاکه رو و واکاشی جلوی کیزوکی هم کم بیاورند و ابر قهرمان ما از او هم گل بخورد! نابود کردن قهرمان در این حد در جایی دیده بودید؟ (هنوز باید شوت چرخشی و ببری را هم تجربه کند!!!)

... با همه ی اینها، واکاشی مازوی تا قبل از وقت اضافی بازی فینال، محبوبترین شخصیت انیمیشن فوتبالیستها برای من ماند که ماند، هنوز بعد از چند بار تکرار کارتون، ما به عشق اون معرفی معرکه و آن صحنه های فوق العاده، فوتبالیستها را تماشا می کنیم و در خلوت خودمان با واکاشی مازوی نازنینش حال می کنیم.قهرمان فوتبالیستها برای من مازوست که یادش را تا به حال با خودش آورده نه کس دیگر...

با احترام : حمید هامون

یا حق...

برای BATMAN و هانیبال عشق فوتبال و دوستدار کن واکاشی مازو ...




Re: یادش به خیر... - Schindler - ۱۳۹۴/۱۰/۱۶ عصر ۰۵:۴۰

دیدن این کارنامه ها خاطره ای تصویری را برایم زنده میکند. لحظات تحویل کارنامه ها توسط آقا معلم و استرس و هیجان خواندن نمره ها برای دیگران و ...

اما آن خاطره تصویری چیزی مانند این است:

[تصویر: 1452089012_4095_4f20669cfb.JPG]

آقا معلم یکی یکی اسم بچه ها را میخواند و کارنامه ها را تحویل میدهد و مجید دل توی دلش نیست تا اینکه:

[تصویر: 1452089141_4095_0b10ab6f5b.JPG]

 بیست!!!! ورزش بیست!!!!!!

چند لحظه بعد:

[تصویر: 1452089184_4095_8522510939.JPG]

ریاضی هفت! علوم تجربی 8.5! حرفه و فن....




RE: یادش به خیر... - جروشا - ۱۳۹۴/۱۰/۲۸ صبح ۰۲:۱۷

داشتم تاپیک اتومبیلهای کلاسیک رو نگاه میکردم و یه سوژه به ذهنم رسید سرچ کردم تو نت و همراه عکسای مربوط به سوژه ام ، این تصویرهای خوشگل از شرلی تمپل دوست داشتنی رو یافتم:

بعدش یادم اومد منم کوچولو که بودم عشقم این بود که تو پارک یا پاساژها سوار اون ماشین اسباب بازیهایی بشم که توش سکه مینداختیم درجا تکون میخورد و آهنگ میزد. چه صفایی داشت مینشستی رو صندلی راننده اون فرمون الکی رو میچرخوندی و هی با آهنگ تکون تکون میخوردی انگار تویه دست انداز موزیکال هستی :) وقتی حرکت ماشین یواش میشد التماسهای من به بزرگترا برای انداختن یک سکه دیگه و ادامه ماجرای شیرین دست انداز موزیکال...

البته این ماشینا انواع گوناگون داشت بدترینش اونایی بودن که باید سوار یه جونور میشدیم -دانل داک یا اسب و الاغ یا ازهمه وحشتناکتر دلقکtajob، پشتش لیز بود هرآن ممکن بود با لرزشهاش سر بخوریم بیفتیم.

دردرجه دوم اتوموبیل و قطار و کشتی بودن که خوب آدم توش احساس امنیت بیشتری میکرد!

اما ازهمه باحالترش هلیکوپتر و هواپیما بودن که معمولا تو ارتفاع بالاتری هم نسبت به بقیه این دستگاههای تکان دهنده سکه ای (اسمشون همینه) نصب میشدن. آخ که وقتی توش مینشستی خلبانی بودی در اوج آسمونها...زیبا- جادار- مطمئن- موزیکال و خلاصه همه چی تموم.

یادش بخیر ما دلمون به چی خوش بود نسلهای بعد ما دیگه اصلا این «اسباب بازی های تکان دهنده سکه ای» رو تحویل نمیگرفتن وقتی زیرپای خودشون یک مینی اتوموبیل بود که نه تکون دهنده بود نه سکه ای...

اما الان دیگه کسی این مینی های شارژی یا بنزینی رو هم تحویل نمیگیره. بچه های این دور و زمونه حس روندن هرچی که بخوان از ماشین و قطار بگیر تا موشک و بشقاب پرنده، میتونن با نشستن رو یک صندلی یا حتی به سر گذاشتن یک کلاه سیمولاتور در چهار و پنج و شش و هفت بعد! تجربه کنند.

اما واقعا قد بچگی های من روی «اسباب بازی تکان دهنده سکه ای» اینا همون قد کیف می کنند؟! اون هیجانی که وقتی پشت دانل داک مینشستم از ترس افتادن مثل چسب بغلش میکردم یا اون غروری که تو هواپیما موقع خلبانی بهم دست میداد! لذت دیدن اینکه بزرگترا اسکناس درشت رو خورد کردن تا سکه ها یکی پس از دیگری بره تو دستگاه و دست انداز موزیکال حالا حالاها ادامه پیدا کنه...

جالبیش اینه عین همین حرفا رو خاله ام بهم میزنه وقتی گاهی با دیدن چرخ و فلکهای سر به فلک کشیده، از چرخ و فلکی کوچه گرد پیر و پرطرفدار میگه ... باشه خاله جان محض خاطر شما و همسن و سالاتون اونم یادش بخیر :)




RE: یادش به خیر... - کنتس پابرهنه - ۱۳۹۴/۱۱/۶ صبح ۱۲:۳۲

(۱۳۹۴/۱۰/۲۸ صبح ۰۲:۱۷)جروشا نوشته شده:  

بعدش یادم اومد منم کوچولو که بودم عشقم این بود که تو پارک یا پاساژها سوار اون ماشین اسباب بازیهایی بشم که توش سکه مینداختیم درجا تکون میخورد و آهنگ میزد.

پست جروشای عزیز من رو به یاد یکی از شیرین ترین خاطرات کودکی ام انداخت. چقدر اون ماشین های سکه ای دوست داشتنی بود. کنار پارکی که هفته ای چند بار میرفتم، فیل طلایی رنگی بود که من هر دفعه دو بار، یکی در راه رفت و یک بار هم در راه برگشت، سوارش می شدم. اونقدر بهش وابسته شده بودم که وقتی می دیدم دیگران هم سوارش میشن واقعا حسودیم می شد. یک شعر هم در وصفش! گفته بودم که با مصرع "فیل طلایی، چه باصفایی" شروع می شد و الان هر چی فکر می کنم ادامه اش رو یادم نمیاد. دوستی من با فیل طلایی گاهی اوقات من رو به یاد سریال "اسب سیاه" و رابطهٔ الک با اسبش "مشکی" می انداخت.

الک و مشکی در سریال اسب سیاه

اما اولین دفعه ای که دختر خالهٔ کوچولوم رو سوار یکی از همین ماشین های سکه ای کردم و بعد از نگاهِ بزرگترها احساس کردم خودم نمیتونم سوارش بشم، متوجه شدم دوران کودکی رو پشت سر گذاشتم و وارد مرحلهٔ جدیدی از زندگیم به نام نوجوانی شدم:blush:

فیل طلایی شبیه این بود اما با رنگ طلایی!

پ.ن: چند سال قبل وقتی از جلوی مغازه ای که کنار پارک بود و فیل طلایی جلوش نصب شده بود گذشتم، دلم حسابی گرفت. فیل طلایی رو از جلو مغازه برداشته و در گوشه ای رها کرده بودند...




یادش بخیر خان بابا - BATMAN - ۱۳۹۴/۱۱/۲۲ صبح ۰۱:۵۴

به بهانه پخش مجدد مجموعه تلویزیونی یاداشتهای کودکی 1380

یادش بخیر خان بابا جون شب میومد رو پشت بوم 

نگاه به آسمون میکرد یه ستاره رو نشون میکرد

به یاد دو هنرمند بزرگ و با اخلاق سینما و تلویزیون حمیده خیرآبادی / احمد قدکچیان

سال تولید مجموعه رو که دیدم کمی متعجب شدم، حقیقتش فکر نمیکردم به این زودی سیزده چهارده سال بگذره 

حدسم این بود، اولین بار سال 87 تماشا کرده باشم، ولی خوب ثانیه ها و دقایق بدون اینکه متوجهشون باشیم به سرعت سپری میشن و توجهی به افکار ما ندارن

یادداشتهای کودکی یا خان بابا آخرین کار تلویزیونی زنده یاد احمد قدکچیان در آغاز دهه نهم زندگیش بود

همینطور آخرین کار به یادماندنی زنده یاد نادره خیرآبادی در تلویزیون و حضورش در یک سریال خوب به حساب میاد

سریال خان بابا توانست برای لحظاتی مخاطب رو با احساسات خودش همراه کنه

گاه لحظه های خوشی رو براش رقم میزد

گاهی هم مخاطب با نگرانیهاش همراه میشد

روحشان شاد، یادشان گرامی 




خانه تکانی شب عید ! - BATMAN - ۱۳۹۴/۱۲/۱۰ صبح ۰۳:۳۷

خونه تکونی شب عید !

خوشمون بیاد یا نه، خونه تکونی از اون دسته کارهاست که تمام اعضای خانواده از بزرگ تا کوچیک به نوعی درگیرش میشن

یه کار طاقت فرسا و البته پسندیده که معمولا خانم خونه بدون هیچ گله و شکایت و چشم داشتی به خوبی از عهدش بر میاد

خلاصش اینکه طبق یه سنت قدیمی همه خونه از بالا تا پایین باید تمیز، شسته و گرد گیری بشه تا همه چیز برق بیافته !

حتما با خودتون میگید فکر کردن بهش هم آدم رو کلافه میکنه، آره واقعا ! اما خوب همش که این نیست، این قضیه یه طرف خوب هم داره

درست حدس زدید، بعد از پشت سر گذاشتن روزها یا هفته ها کار مداوم بعدش که نگاهی بندازید به دور و اطراف خودتون تازه میفهمید که ارزشش رو داشته !

مـا خاطرات را می سازیم، خاطرات ما را ویران می کنند !

خونه تکونی همراش یه قشنگی هم داره ؟ اینکه، میتونه به نوعی خاطرات روزها و سالهای گذشته رو هم براتون مرور کنه

اون هم درست وقتی که در حال جا به جا کردن وسایل شخصیتون هستید، شاید بهترین اتفاق (حس نوستالژی) در حین خونه تکونی همین مورد باشه !

نگهداری اشیاء و لوازم شخصی که مربوط به گذشته هاست و ازشون خاطره خوشی داری، یه حسن بزرگی داره !

اینکه، در آینده با نگاه کردن و لمسش این احساس رو پیدا میکنی که انگار بخشی از گذشته دائم همراهت بوده و با خودت آوردیش به زمان حال

Tshirt jpg

این بلوز (تی شرت آستین دار) رو اسفند سال 72 دقیقا 22 سال قبل برای لباس عیدم گرفتیم، میشه دور و بر سالهایی که برنامه های طنز مهران مدیری حسابی گل کرده بود

اون جامدادی هم که بخشی از لوازم تحریر (نوشت افزار) دوران دبستان و راهنمایی بچه ها به حساب میاد شهریور سال 70 گرفتم

از خاطرات دوران مدرسه اون قسمتش (خرید لوازم تحریر) دوست داشتم

در پایان دو کلیپ تماشایی از مجموعه طنز سال خوش 1373 (به یاد نوروز آن سالها) 

نون بیار کباب ببر !

sale khosh mp4

یادم تو را فراموش !

Sale khosh mp4




چهار شنبه سوری - BATMAN - ۱۳۹۴/۱۲/۲۵ عصر ۰۹:۱۳

Chaharshanbe Suri

دارت!  یه مسابقه ورزشی ساده و مفرح که دقت و مهارت بازیکن بالا میبره و براحتی و در هر مکانی قابل انجامه

اجراء دارت از چهار تکه تشکیل شده + تخته دارت که روی اون خونه ها و شماره های خاصی طراحی شدن

اما؟ قدیما  دارت یه کارایی دیگه هم داشت اون هم درست تو آخرین چهارشنبه سال !

جالبه! یه وسیله مفرح ورزشی که براحتی تبدیل میشه به یک وسیله انفجاری و البته ابتدایی و به نوعی خطرناک !

شاید دلتون بخواد بدونید این ابتکار جالب اولین بار توسط چه کسی عملی شد، من هم بدم نمیاد پاسخش رو بدونم اما بعید به نظر میرسه این سوال جوابی داشته باشه

روش ساخت این وسیله انفجاری خیلی آسونه، در ابتدا کافیه قسمت لوله فلزی رو سر و ته کنید و بعد قسمت نوک تیز رو چند ثانیه ای روی آتیش داغ کنید

بعدش سریع فرو کنید به داخل استوانه پلاستیکی تا سر جاس ثابت شه، در مرحله بعد تکه ای کش رو میبندید به یک عدد پیچ (سایزش مناسب با دهانه لوله فلزی باشه)

سر دیگه کش رو هم میبندید به استوانه یا همون بدنه دارت، تمام! (به همین آسونی)

تصویرش را ببینید

برای تهیه ماده انفجاری یا مهمات باید سر چند عدد کبریت (گوگرد) رو خالی کنید به داخل دهانه فلزی و دست آخر هم پیچ رو به آرومی داخل لوله قرار میگیره

حالا وقته آزمایشه! با احتیاط دارت رو مستقیم به سمت بالا پرت میکنید و منتظر انفجار میمونید، دیگه از اینجا به بعد به شانستون مربوط میشه

اگه همه مراحل به درستی انجام داده باشید طبیعتا باید نتیجه بده و صدای انفجار دلنشینی! به گوشتون برسه

دهه 60 بارها از این وسیله انفجاری درست میکردیم و دارتم همیشه قرمز رنگ بود

خیلی وقتا سر لوله رو کاملا با گوگرد پر میکردم (اندازه استاندارد یک سوم بود) و طبیعتا باید صدای مهیب تری تولید میشد

همینطور هم بود ! حالا یه وقتا قدرت انفجارش به قدری بالا  بود که لوله فلزی ترک میخورد یا میشکست و متلاشی میشد !

یه روش دیگه این بود که لوله فلزی دارت رو (به اضافه کش و پیچ) رو نصبش میکردی رو یه تخته چوبی تا محکم سر جاش قرار بگیره

بعد از ریختن گوگرد داخل دهانه لوله و گذاشتن پیچ روی اون، تخته چوبی رو خیلی سریع و محکم میکوبیدی به زمین

یا دیوار تا صدای انفجار ایجاد شه که البته روش خطرناکی بود و جالب هم به نظر نمیرسید ضمن اینکه فاقد جذابتی بود که دارت با خودش داشت 

از دارت که بگذریم، فشفشه بازی هم خیلی طرفدار داشت، از همین فشفشه هایی که برای جشن تولدها استفاده میشه

اما هیچوقت یه دونه فشفشه راضیم نمیکرد برای همین 10 یا 20 عدد رو به هم میبستم

بعدش همرو با هم روشن میکردم و به آخراش که میرسید پرتش میکردیم به سمت آسمون

گاهی پیش میومد که به درختی جایی گیر کنه و همین باعث نگرانی میشد ولی خوشبختانه اتفاق خاصی نمیافتاد !

یکی دیگه از تفریحات چهارشنبه سوری ترقه های دست ساز (اکلیل سرنج) بود و قرار دادن شیشه آمپول داخل آتیش بود

(اون وقتا خبراش به گوشمون میخورد که عده ای پیک نیک رو هم داخل آتیش قرار میدن !!!)

خوشبختانه علاقه ای به اینها نداشتم و خیلی سمتشون نمیرفتم، بیشتر تو دست بچه های محل دیده بودم

بعد از اتمام دوران کودکی طبیعتا دیگه سراغ وسایل محترقه نرفتم حتی کمتر خطرترینش، چون برام جذابیتی نداشت و یه دوره ای داشت که به آخر رسید

آخرین موردی که به عنوان حسن ختام مراسم شب چهار شنبه البته توسط بزرگترها و جوانهای محل انجام میشد

گردوندن اسپنددون یا رقص با آتش بود، به اینصورت که چند تکه ذغال رو داخل اسپند دون میرختن  

بعد از اینکه ذغالها  حسابی سرخ میشدن اکسید سرب یا آلومینیوم بهش اضافه میشد و در پایان به حالتهای مختلف میچرخوندنش

اگه همین امشب گذرتون به خیابونها و پارکها بیافته احتمالا با این موارد روبرو بشید، الیته غیر از مورد اول (دارت) که دیگه فکر نمیکنم الان کسی سراغی ازش بگیره !

بنابراین میشه بگیم یادش بخیر

واقعا چه اتفاقی تلخ تر ازین که در روزهای پایانی سال و با نزدیک شدن به ایام نوروز روزگار خودت و اطرافیان رو سیاه و کام همه رو تلخ کنی ؟!

آخریش همین 19 یا 20 اسفند 94 اتفاق افتاد که متاسفانه حادثه تلخی رقم خورد ! (انفجار بمب دست ساز در اسلامشهر)

به نظرتون عجیب نیست که چهارشنبه هر سال باید شاهد حوادث اینچنینی باشیم ؟! 

تنها دلیل قانع کننده میتونه این باشه که بعضیا زندگی خودشون و دیگران رو به شوخی گرفتن !

از مباحث ناراحت کننده بگذریم_________________

امیدوارم امشب چهارشنبه سوری به یادماندنی براتون باشه

یادتون نره از رو آتیش هم بپرید !

نمایی از جشن سنتی چهار شنبه آخر سال

مراسم چهار شنبه سوری در کاخ نیاوران قبل از انقلاب




RE: یادش به خیر قلک من :) - جروشا - ۱۳۹۵/۱/۵ صبح ۰۱:۱۴

الان که بازار عیدی دادن و عیدی گرفتن گرمه یاد قدیما افتادم، سکه های براق و قلک های گلی و جیلینگ جیلینگ صدای خوش افتادن سکه ها توی شکم برآمده قلک. چه لذتی داشت هم انداختن پول از لای شکاف قلک به داخل اون و هم شنیدن اون صدای جیلینگ سقوط سکه در کف کوزه :)

به یادموندنی ترین قلکی که داشتم یه قلک خوکی سرامیکی صورتی رنگ بود چیزی شبیه این  :

من قلکم رو خیلی دوسش داشتم و حتی وقتی پر پول شده بود دلم نمیومد بشکنمش! واس همین هروقت «پول لازم» بودم سرو تهش میکردم و اونقد تکونش میدادم تا سکه ها از لای اون شکاف بیرون بزنند و من با لذت به میزان لازم استخراج کنم :) البته برعکس من داداشم حتی وقتی قلکش تا نصفه پر هم نشده بود حتی اگه به اون پول نیازم نداشت با لذت هرچه تمامتر میشکوندش! :(

حالا جالبیش اینه که وقتی رفتم تو گوگل عکس یه قلک خوکی پیدا کنم دیدم اصلا قلک به انگلیسی میشه piggy bank بعدش فکر کردم چرا برای خارجیا اسم قلک شده «بانک خوکی»؟! و باز تو گوگل سرچ کردم و خلاصه اش اینه که:

تاریخچه استفاده از قلک یا به اصطلاح خارجیا بانک خوکی برای پس انداز پول به حدود ششصد سال قبل برمیگرده، یعنی زمانی که حتی بانک ها هم ازشون خبری نبود و  اونموقع مردم پولهاشون رو در خونه ذخیره میکردن، البته زیر تشک یا توی بالشتشون مخفی نمیکردن بلکه هر عضوی از خانواده هر سکه ای رو که روزانه کاسبی میکرد مینداخت داخل یک کوزه از جنس خاک رس که معمولا هم جاش تو آشپزخونه بود. در قرون وسطی استفاده از فلزات در وسایل خونه مقرون بصرفه نبود چون فلزات کمیاب و گرون قیمت بودن، بهمین خاطر کوزه ها و ظروف آشپزخونه از گل رس زرد رنگ و ارزون قیمتی موسوم به pygg ساخته میشدن.


در طول 300-200 سال بعد زبان انگلیسی دستخوش تحولاتی میشه و  تلفظ حرف y در کلمه  pygg از صدای u به i تغییر میکنه و با کلمه pig بمعنی خوک همصدا میشه و اروپاییها کم کم قلکهای کوزه ای رو یادشون میره و میان از قرن نوزده شروع به ساخت قلکهایی عموما بشکل خوک میکنند و اینجوری piggy bank ها بوجود میان که هم مورد علاقه بچه ها و بزرگترها واقع میشن و هم چون زود پر و شکسته میشن تولیدشون مقرون بصرفه تر و پر سودتره :)

من فکر میکنم همه شما عزیزان با این قلک های کوزه ای خاطره دارید شکل نوستالژیک زیبایی دیدم که اونو حسن ختام پست قلکی ام تقدیم میکنم : قلک دلتون پر سکه های زرین مهر و عشق و شادی...:lovve:





روز معلم هم یادش به خیر... - BATMAN - ۱۳۹۵/۲/۱۲ عصر ۰۷:۲۳

امروز 12 اردیبهشت ماه مصادف بود با بزرگداشت روز معلم در ایران

قدیما، البته خیلی قبل که نه، مثلا دهه 60 / 70 روز معلم برای بچه های دبستانی و راهنمایی زمان خاص و ویژه ای بود

از یک هفته یا چند روز قبل به این فکر بودن که یه هدیه مناسب برای این روز تهیه و به آموزگارشون تقدیم کنن

شب قبل برای نوبت صبح و فردای اون روز برای نوبت بعد از ظهر حس و حال خیلی خوب و جالبی داشت

بچه ها که راهی مدرسه میشدن میتونستی تو دستاشون شاخه گل یا دسته گل و هدیه های مختلفی رو ببینی

به مدرسه که میرسیدی تو حیاطش صحبت از همین اتفاق بود بعضیاهم هدیه های خودشون رو به همدیگه نشون میدادن

زنگ که میخورد از بین شاگردا معمولا کسی که دست خط بهتری داشت روی تخته پیام تبریک مینوشت

یه سری از بچه هام که خوش ذوق بودن داخل تخم مرغ طبیعی یا پلاستیکی رو از کاغذهای رنگی پر میکردن تا به محض ورود معلم غافلگیرش کنن !

معلم هم که ریخت و لباسش حسابی بهم ریخته بود به احترام این حرفی نمیزد و سعی میکرد هر چه زودتر سر و وضعش رو مرتب کنه

خلاصه چند دقیقه ای بعد از ورود خانم یا آقای معلم بچه ها هدیه های خودشون رو یکی یکی تقدیم میکردن

خیلی از معلمها عادت داشتن هدیه هارو همونجا باز کنن تا با اینکار بیشتر تو شادی بچه ها سهیم باشن، البته اینکار برای خودشون هم جالب بود

خوب به هر حال همه دوست دارن بدونن داخل کادوهاشون چی میتونه باشه !

هدیه ها معمولا تنوع زیادی داشتن از کتاب، خودکار و خودنویس تا وسایلی مثل قاب عکس، مجسمه و گلدان تزئینی

خیلی وقتام تعداد هدایا به قدری زیاد بود که معلمین برای حملشون از دیگران کمک میگرفتن یا اگه خودروی شخصی نداشتن سواری کرایه میکردن

البته ارزش معنوی هدیه ست که برای معلم ارزشمنده نه جنبه مادی اون، حتی یه شاخه گل و یه تبریک گفتن ساده هم میتونه بهترین هدیه برای یه آموزگار باشه (نقل قولی از معلمین محترم)

کلا روز معلم به همین باز کردن کادوها، شوخی و مواردی مثل این میگذشت و ازین جهت برای بچه روز خیلی خوبی بود

گاهی اوقات این هدیه دادنها تا یک هفته هم ادامه داشت و فرصت خوبی بود برای اونهایی که نتونسته بودن هدیه مناسبی انتخاب کنن

بعدها کم کم این هدیه دادنها کم رنگ شد تا اینکه مدیران مدرسه تصمیم گرفتن تا هر ساله تو این روز به همه معلمها یه چیزه واحد هدیه بدن

یادمه یه سالی تو دوران راهنمایی به معلمها پتو هدیه کردن که این قضیه برای یکی ازدبیران ما اصلا خوشایند نبود و ازین قضیه ناراحت شد !

دبیر ریاضی آقای پوست شور بود، (بعضیا به شوخی میگفتن خیارشور) چند تا از بچه هام که متوجه این قضیه شدن تصمیم گرفتن باهاش شوخی کنن !

یه شکلات رو بسته بندی کردن و بعد هم اون رو داخل چندین کادو پیچیدن و به عنوان هدیه روز معلم دادن به دبیر ریاضی

بیچاره با چه ذوقی کادو رو از بچه ها گرفت و شروع کرد به باز کردنش، دومین کادو رو که باز کرد متوجه قضیه شد

بعدش خیلی سریع کادو رو باز کرد و ؟! حالا یه عده پیش خودشون اینطور حساب میکردن که حتما ازین شوخی خوشحال میشه

(البته من هیچوقت تو این برنامه ها نبودم و همیشه تنها نظاره گر ماجرا بودم)

ولی خوب نه تنها خوشحال نشد که هیچ، عصبانی هم شد البته سعی کرد به روی خودش نیاره ولی اگه خوب یادم باشه شکات رو پرت کرد !

بهترین خاطراتی که از آموزگاران دارم مربوط میشه به معلم ابتدایی خانم معروفی، دوران راهنمایی دبیر ریاضی آقای پوست شور و معلم تربیتی آقای امراللهی و آقای تقوی مدیر سال آخر دبیرستان

هر جا که هستن براشون آرزوی سلامتی دارم و امیدوارم در همه حال شاد باشن و موفق، یاد و خاطراتشون هم بخیر


راستی ! ياد معلم پير، دلسوز و مهربان مدرسه والت آقای پربونی با صداپيشگی زنده ياد پرويز نارنجيها هم بخير

با اون برخورد سنگین و رفتار خشکی که داشت داستانهای تلخ و عبرت آموز رو چه زیبا و دلنشین برای شاگرداش بازگو ميکرد !

همچنین روز معلم را به کاپیتان اسکای، فلرتیشیا، دون دیه گو، شارینگهام عزیز و سایر معلمین محترم انجمن تبریک میگوییم.




تقدیم به حمید هامون... - Memento - ۱۳۹۵/۲/۲۵ عصر ۱۰:۱۴

خاطراتم رو با عروسی شروع می کنم...

عروسی اصولا توی 2 تا خونه کنار هم برگزار می شد. یکیش می شد مردونه، یکیش زنونه.

همه هم روی فرش می نشستند. البته چند تا صندلی هم بود که مخصوص بزرگان بود!

.

چیزی که از عروسی هیچ وقت یادم نمیره، نون و پنیر و سبزیشه.

نصف نون سنگک، یک کوچولو پنیر و یک دسته بزرگ سبزی که همیشه یک دونه تربچه هم توش داشت و واقعا خوشمزه بود!

شام عروسی هم یک چیزی داشت که یادم نمیره. نوشابه هایی که جعبه جعبه می آوردند. جعبه های قرمز رنگی که با سفید روش نوشته بود ساسان!

کلا نمی دونم چرا اکثر چیزای پلاستیکی قرمز بود! از اون کاسه پلاستیکی بزرگی که توش آب دوغ خیار می خوردیم گرفته، تا پارچ های آب. یک سری لیوان هم بود که راه راه عمودی قرمز و سفید بود ولی هیچ عکسی ازش پیدا نکردم. فکر کنم لیوان ها تبلیغاتی کوکاکولا بود!

مرحله بعد از آوردن نوشابه ها قسمت مورد علاقه من بود. یک نفر می نشست با یخ شکن، یکی یکی در نوشابه ها رو سوراخ می کرد و نفر دوم هم نی توی سوراخ ها می کرد!

نی ها هم از این نی های تاشو نبود... اونا خیلی لوکس و کمیاب بود! یک سری نی بود که تقریبا هم اندازه خود شیشه نوشابه بود و واقعا کار سختی بود خوردن ته شیشه باهاش!

علت اینکه در  شیشه رو باز نمی کردند، به نظرم این بود که وقتی شیشه می افته زیاد نریزه! یک مزیت دیگه هم (که البته خیلی چندش آوره) این بود که بعدا حیوانات موذی وارد شیشه های نوشابه نمی شدند!

.

.

حتی یادمه اون زمان یک شایعه مزخرفی بود مبنی بر اینکه توی بعضی از نوشابه های سیاه از همین موجودات وجود داره و برای همین نوشابه های زرد خیلی پر طرفدارتر بود.

سون آپ هم که کلا خیلی نادر بود. فقط اونایی که می رفتند مکه می آوردند. عجب سوغاتی خوبی هم بود خداییش. یک ساک پر از قوطی نوشابه.

تازه علاوه بر اینکه نوشابه ها رو می خوردیم، یک حرکت فوق العاده ای که می زدیم این بود که هر روز می رفتیم توی سرداب و یک قوطی رو توی فریزر میذاشتیم تا فردا تبدیل به آلاسکا بشه! بخصوص همون نوشابه های زرد که خیلی آلاسکای خوشمزه ای میشد...

بعدش هم با یک مشقت خاصی قوطی فلزی رو پاره می کردیم و نوشابه یخ زده رو به دندون می کشیدیم! به خاطر نحوه یخ زدنش هم وسطاش خیلی خوشمزه تر و غلیظ تر از کناره هاش میشد. همیشه هم سر اون تیکه های وسطش دعوا بود!

.

.

خیلی وقتا هم در مقابل نفس مون شکست می خوردیم و می رفتیم قبل از اینکه به طور کامل یخ بزنه، همونجوری شل و ول می خوردیم! که البته لذت خاص خودش رو داشت. لذتی که کمی آغشته با احساس گناه ناشی از پیروی از نفس بود!

وقتی هم محموله نوشابه ها تموم میشد تا چند وقت شربت آبلیمو درست می کردیم و میذاشتیم یخ بزنه و آلاسکای آبلیمو می خوردیم...

یکی دیگه از خوراکی فوق العاده هم شیرکاکائوی بعد از قرائت قرآن ماه رمضون بود. آخر شب اضافه های شیرکاکائو رو توی پارچ های استیل یا قوری های زرد رنگ هیئت می کردند و توی یخچال میذاشتند.

ما هم فرداش هی می رفتیم سر یخچال و از لب پارچ شیرکاکائو می خوردیم... چقدر هم که خوش طعم بود و می چسبید. اصلا اون ترکیب رنگ شیرکاکائو با چربی های سفیدرنگ روی شیر واقعا وسوسه انگیز بود.

.

.

از خوراکی ها بریم سراغ کاغذ بازی ها!

اولین چیزی که یادم میاد تلویزیون هاییه که با قوطی کبریت درست می کردیم. یک جورایی از دوربین های اسباب بازی ای که از مکه میاوردند الهام گرفته شده بود...

یک رول کاغذ رو بر می داشتیم و روش نقاشی می کشیدیم. بعد دو تا سرش رو به دو تا کبریت می چسبوندیم و توی جعبه کبریت کار می ذاشتیم. یک سوراخ هم به شکم جعبه کبریت می کردیم و با چرخوندن کبریت ها تصاویر متحرکمون رو می دیدیم!

یا یک مورد دیگه این بود که با جعبه خمیر دندون اتوبوس درست می کردیم. دقیقا یادم نیست چه جوری ولی قشنگ پنجره و مسافر و اینا براش درست می کردیم!

یک حرکت خیلی جالب این بود که آخر سال، کاغذ سفیدهای آخر دفترامون رو می کندیم و باهاش دفترچه یادداشت درست می کردیم. سعی می کردیم یک جلد قشنگ هم براش درست کنیم...

عکس امام رو هم از اول کتاب ها قیچی می کردیم و می چسبوندیم صفحه اول دفترچه که دفترچه مون با عکس امام شروع بشه. :)

جلدهای دفترمون رو هم خودمون فانتزی می کردیم! همون دفترهای تعاونی رو که به تعداد می خریدیم، روش را با کاغذ سفید یا کاغذ رنگی جلد می کردیم و روی اونا عکس می چسبوندیم بعدش هم با نایلون جلد می کردیم.

بعضی وقتا هم خودمون نقاشی می کشیدیم... البته من زیاد خوش سلیقه نبودم و دفترهایی که با روزنامه جلد می شدند رو بیشتر دوست داشتم! این است تفاوت سلیقه من و خواهرم:

.

.

حتی خواهر که حوصله بیشتری داشت؛ اول سال، پای صفحات دفترش نقاشی های کتاب قصه ها رو چاپ می کرد...

الان که فکر می کنم می بینم چه همتی داشته انصافا...

.

.

موقع جلد کردن دفتر کتاب ها هم یک چسب مستحبی کنج های نایلون می چسبوندیم که چون سر و ته چسب روی نایلون بود، در مواقع مورد نیاز می شد اونا رو خیلی تمیز کند و ازشون استفاده کرد!

من عاشق اون تیکه کاغذهای اول نوار چسب ها بودم. هر وقت نوار چسب می خریدیم اون کاغذش رو جدا می کردم و به دفترم می چسبوندم. تا اینکه چسب های جلد کتاب اومد و دیگه چون خیلی زیاد از این ها داشت دیگه دلم رو زد...

.

.

یک سری برچسب حروف تایپ شده هم بود که باید اونا رو میذاشتیم روی کاغذ و پشتش رو محکم می کشیدیم تا روی کاغذ بچسبه. خیلی کیف میداد اسم مون رو اونجوری رو دفترمون بنویسیم... ولی خب اصولا می دادیم خواهرم که دست خطش خوب بود و اون گوشه دفترها اسم همه رو می نوشت...

.

.

اون برچسب ها هم هر وقت می خریدیم، همیشه یک سری حرف به درد نخورش مثل ژ و ط و ث و اینا می موند که الکی به این طرف و اون طرف می زدیم!! :دی

یادمه یک بار یکیش که الکی چسبونده بودیم رو می خواستیم پاک کنیم... با دم خودکار بیک به جونش افتاده بودیم ولی نمی رفت! آخرش یک تیکه نوار چسب روش چسبوندیم و کندیم و خیلی راحت کنده شد!

یک حرکت دیگه که مطمئنم خیلی ها انجامش دادند بر می گرده به جو جام جهانی 98

اینکه تیکه روزنامه ها رو قیچی کنیم و توی یک دفتر بچسبونیم. هنوز اون دفتر رو دارم... این هم صفحه اولش:

.

.

یک حرکت دیگه ساختن عروسک بود! البته من که زیاد مهارتی نداشتم، خواهران بیشتر درست می کردند.

من فقط یک عروسک با الهام از عروسک باران توی ای.کیو سان ساخته بودم و اسمش رو هم گذاشته بودم روح الله!

توی عروسک ها رو هم اصولا با کرک قالی پر می کردیم. البته کرک قالی خیلی فشرده و سنگین بود و عروسک رو خیلی زمخت می کرد.

برای عروسک هایی که سوگلی بودند (مثل همین روح الله من) می رفتیم صحرا و گل پنبه می کندیم و می آوردیم خونه دونه هاش رو جدا می کردیم و عروسک ها رو باهاش پر می کردیم.

.

.

من هم وقتی کوچیک بودم (و حتی بعدا که بزرگتر شدم، به شوخی) روح الله رو توی ساک هر کسی که می رفت مکه می انداختم تا بره حاجی بشه!! :دی

روح الله می رفت...

حاجی میشد...

بر می گشت...

با قوطی نوشابه هم بر می گشت...

نوشابه هایی که تبدیل به آلاسکا می شدند...

.

.




RE: یادش به خیر... - سروان رنو - ۱۳۹۵/۸/۵ صبح ۱۲:۲۳

دیشب در برنامه چشم شب روشن , آقای احمد عربانی  کاریکاتوریست مجله گل آقا و یکی از آخرین بازمانده های تیم تحریریه آن هفته نامه وزین مهمان محمد صالح علاء (همان مجری ناز دو قدم مانده به صبح ) بود.

یاد این مجله به خیر .ashk

زمانی که منتشر می شد بیشترین مخاطب و تیراژ را داشت و با قیمت بسیار مناسب آن هم به صورت رنگی به دست مردم می رسید. همه ما وقتی به دکه های روزنامه فروشی سر می زدیم اولین چیزی که دنبالش بودیم این هفته نامه با طرح های روی جلد جالبش بود. خواندن مطالب طنازانه آن خستگی یک هفته درس را از تن ما بیرون می کرد. در آن دوران خفقان و در نبود وسایل ارتباط جمعی واقعا یک پدیده بود.  فکر نمی کنم دیگر هیچگاه هیچ نشریه ای به آن موفقیت و تیراژ دست پیدا کند.




RE: یادش به خیر... - Joe Bradley - ۱۳۹۵/۹/۱۲ عصر ۰۹:۱۴

درود و عرض ادب

طی رایزنی با یکی از مدیران ارشد کافه قرار شد موضوعی را با اهالی کافه در میان بگذارم.

دوستانی که عکسهای قدیمی آدامس  دارند  و قصد اهدا یا فروش عکسها را دارند لطفا از طریق پیام خصوصی به بنده اطلاع بدند.

عکسها به الویت اول و دوم تقسیم شده و عکسهایی که کیفیت بالایی دارند مدنظر هست.

لیست عکسهای قدیمی آدامس::!z564b:!z564b

   عکسهای الویت اول  : سین سین  فوتبالی و حیوانات ، اولکر فینال ، زیرنویس فارسی ، کاپ استار ، نرگس ، مربعی فوتبالی ، رافونه  ،  wm90 ، قشنگه ، کولا یا نوشابه ایی ،  طرح اسکناس یا دلاری ، نینجا ، بوبی ، توربو.

عکسهای الویت دوم : مدلهای مختلف پرستو ( بیشتر از 10 مدل  دارد)، مدلهای مختلف آیدین ( بیشتر از 4 مدل ) ،  عکسهای سری دوم آیدین معروف به 88 تایها ،  فوتبالیستها ( که آنهم حداقل 3 مدل داره ) مدلهای مختلف لاویز که بیشتر از 20 مدل در سراسر دنیا وجود داره ، زاگور ، اکشن پولین ، لیبستر ، ، ، تایتانیک و مدلهای دیگر برچسبی.

در کل عکسهای دهه 60 و اوایل دهه 70 فوتبالی و غیرفوتبالی.

 یکی از سرگرمیهای افراد متولد دهه 50 و 60 شمسی در ایران خرید و جمع آوری این آدامسها بود.


برای یادآوری بیشتر تعدادی عکس در اینجا قرار میگیره ، لطفا عکسها توسط مدیران پاک نشوند ، تاجای ممکن حجم عکس کم شده است.

افراد دهه 50 و اوایل دهه 60 به خوبی اینها را به یاد دارند کولا یا نوشابه ای

سین سین

 اولکر فینال

بوبی

رافونه

نرگس نایلونی

عکسهای زیرنویس فارسی

پس لطفا اگر شخصی این مدل عکسها را داره از طریق پیام خصوصی به من اطلاع بده.




یادش به خیر/ چله تابستان - BATMAN - ۱۳۹۶/۳/۳۱ عصر ۰۸:۵۲

چله تابستان

جشن چله تموز در تقویم کهن ایرانی گرم ترین ماه سال است

«چله بزرگ» یکی از جشن‌های ایرانیان بوده که متاسفانه امروزه فراموش شده‌ است، اما در جنوب خراسان طولانی ترین روز سال را هنوز هم جشن میگیرند

اما نه با آن اهمیتی که برای شب چله زمستان یا یلدا قائل هستند، چهل یا چله تموز حدودا از اول تیر ماه شروع می‌شده و تا دهم مرداد ماه ادامه می‌یافته

معمولا شروع این چهل روز با طولانی ترین روز سال شروع می‌شود ادامه

خودم با اینکه از تابستون بخاطر گرماش خوشم نمیاد اما ترجیح میدم این چله رو جشن بگیریم تا چله زمستون (یلدا)

شاید به این خاطر که سالهاست توجه ویژه ای به شب یلدا میشه ولی حتی برای یکبار چله تابستان رو جشن (شب نشینی) نمیگیریم !

به نظر شما خوردن یک هندوانه شیرین و آب دار تو سرمای زمستون لذت بخشه یا تو گرمای تابستون ؟!

 امسال هم مثل همیشه تابستان داغی پیش رو داریم، پس بهتره خوراکیهای مخصوص این فصل رو فراموش نکنیم




RE: یادش به خیر... - سروان رنو - ۱۳۹۶/۴/۱۷ عصر ۱۰:۱۶

ظاهرا هفته قبل و این هفته زمان برگزاری کنکور بود .

شتر کنکور , شتری است که حتما بر در خانه همه دوستان نشسته و برای بیشتر ماها حکم غول مرحله آخر بازی های سگا و ... را داشت . گرچه امروز دیگر آن ابهت سابق را اصلا ندارد.

اما غرض از مزاحمت و این یادآوری شخصی بود به نام آقای کنکور که حتما همه او را می شناسند. چهره ای که همیشه شب قبل از کنکور در تلویزیون می آمد و توصیه های آخر را به داوطلبان می کرد و همه را به آرامش دعوت می کرد اما برعکس دیدن او همواره رعب و وحشت عجیبی به دل می انداخت و در نظر ما فرد سوم ممکلت بود !

یک مطلب زیبا در یکی از سایت ها دیدم که لینک آن در زیر می آید. بخوانید. زیباست.

بنگر به "آقای کنکور " و گذر عمر ببین

دوستان هم اگر خاطره ای در این باره دارند ما را بهره مند سازند . :rolleyes:




RE: یادش به خیر... - BATMAN - ۱۳۹۶/۸/۲۸ عصر ۰۶:۰۱

سرود ملی دهه 60

دیشب همینطور اتفاقی یاد سرود ملی دهه 60 افتادم و بهش گوش کردم، سرودی که هر روز صبح قبل از شروع برنامه های کانال 1 و 2 از تلویزیون پخش میشد

درست یادم نیست آخرین بار کی شنیده بودم، ولی به هر صورت بعد از این همه سال برام حس عجیبی داشت که با جملات قابل توصیف نیست

خوب خاطرم هست، در ایام کودکی صبحها که از خواب بیدار میشدم آغاز کارهای روزانه ام روشن کردن تلویزیون بود

اولین تصویری هم که دیده میشد برفک بود، بعدش اون سوتهای عمودی رنگی و در نهایت سرود ملی با آرم ویژه صدا و سیما

جالبه اینهایی که  الان به عنوان خاطره ازشون یاد کردم اون وقتا خیلی کلافه کننده بودن و دلت میخواست سریع ازشون رد بشی

خوشبختانه! اون برفک و سوت بعد از گذشت چند دهه هنوز به کار خودشون ادامه میدن و فکر نمیکنم تاریخ انقضا داشته باشن!

ولی سالهاست دیگه از اون سرود ملی قدیمی خبری نیست و اوایل دهه 70 جای خودش رو به یک سروده جدید داد

به عنوان یک شنونده معتقدم اولین سرود ملی بعد از انقلاب (پاینده بادا ایران) از هر لحظ ارجحیت داره به نسخه جدید

چه از لحاظ شعر و چه موسیقی در رده بالاتری نسبت به سروده جدید (مهر خاوران) قرار میگیره

پاینده بادا ایران در واقع تلفیقی بود از دو دوره قبل و بعد از انقلاب، به این علت که

در کنار اشعار انقلابی، سبکی از موسیقی نواخته میشه که یادآور دوران قبل از انقلابه

به هیچ عنوان قصدم حمایت از دوره خاصی نیست، اما به هر حال اون دوران هم بخشی از تاریخه و نمیشه محوش کرد

کلا بحث من در اینجا قبل و بعد انقلاب نیست، بلکه صحبت در مورد فرهنگ و موسیقیه که نمیشه براش زمان تعیین کرد

اصلا اینها که گفته شد مهم نیستن، بشخصه نظرم این هستش که اجرای اول یه انرژی مثبت و حس اتحاد رو به شنونده منتقل میکنه

بالعکس اجرای دوم خیلی بی روح و با ریتم یکتواختی همراهه که به عقیده من خالی از شور و حال ملیه

شاید بهتر باشه بگیم شبیه مارش عزاست تا سرود ملی مرردم یه کشور (نظر کاملا شخصی)

یک نکته دیگه اینکه در اجرای اول به وضوح میشه هم صدای آقایان رو شنید و هم خانمها

در حالیکه در اجرای دوم صدای ذکور از ابتدا تا انتها غالب شده و یکی از دلایل یکنواختی کار میتونه همین مورد باشه 

در نهایت فکر میکنم طولانی بودن زمان اجرا در پاینده بادا ایران در اصل یک بهانه بوده تا سرود ملی کلا از نو اجرا بشه

فیلمی از اجرای زنده سرود یاد شده

دانلود فایل صوتی با کیفیت اورجینال




RE: یادش به خیر... - BATMAN - ۱۳۹۶/۹/۱۶ عصر ۰۸:۴۲

این پست در طی روزهای آینده به تالار دیگری منتقل میشود

The Last of Mohicans

دیشب فیلم آخرین موهیکان (آخرین بازمانده موهیکانها) رو تماشا کردم، بار اول به زبان اصلی و بار دوم با دوبله فارسی

دوبله فیلم متوسطه و در بخشهایی بسیار بد تا جایی که باعث میشه نتونید جلوی خندتون بگیرید (احساس من این بود)

______________________________________

در حین دیدن این فیلم خاطرات رقصنده با گرگها (اثر مشابه) هم برام زنده شد چه دوبله زیبا و به یادماندنی داشت این فیلم ماندگار

از خسرو خسروشاهی، زهره شکوفنده، حسین عرفانی تا گویندگان نقشهای فرعی همگی خوب بودن

حتما خاطر خیلیهاست که اولین بار بعد از ظهر یک روز جمعه (دهه 70) از تلویزیون پخش شد

سکانس که رقصنده با گرگ توسط دوستان سفیدپوستش زندانی و شکنجه میشه و مدتی بعد سرخ پوستها آزادش میکنن رو خیلی دوست داشتم

______________________________________

از گویندگان نقشهای اصلی (مریم شیرزاد، مظفری، باشکندی ---) که بگذریم نقشهای فرعی در نهایت بی سلیقگی انتخاب شدن

یکی از بدترین دوبله هایی که تا به حال بهش برخوردم در همین فیلم موهیکان بود که مربوط میشه به کاراکتر رئیس قبیله هورونها (ساچم اعظم)

واضحه که گوینده این شخصیت در کارش ناموفقه و به هیچ عنوان از عهده این نقش کوتاه اما مهم و تاثیرگذار برنیامده

سوای بحث تیپ گویی در قسمتهایی از فیلم مشاهده میشه که صدای گوینده به هیچ عنوان با چهره کاراکتر فیلم هماهنگ نیست

بالعکس در نسخه زبان اصلی مخاطب به خوبی با صدای اصلی این شخصیت ارتباط برقرار میکنه و با کاراکتر بی نقصی طرفیم

یکی از ایرادات و کاستیهای مهم در دوبله های اخیر بی توجهی به نقشهای فرعی است که البته در دهه های گذشته کمتر شاهد این اتفاق بودیم

سکانس یاد شده به زبان اصلی و دوبله

 

دیالوگی از فیلم

افراد قبیله پدرم معتقدن در زمان تولد آفتاب و برادرش ماه، مادر اونها مرد

پس خورشید به زمین نور بخشید تا سرچشمه همه نوع حیات باشه

ستاره هارو از سینه زمین بیرون کشید و اونهارو به آسمان شب پاشیدتا یادآور روح زمین باشن

پس روح کامرونها (قبیله) اونجاست و شایدم خانواده من (جان و الکساندرا کامرون)

یکی از نقاط ضعف فیلم موهیکان (به نظر من) توجه بیش از حد کارگردان به خلق صحنه های عاشقانه و احساسی بود

همین امر مانع از رساندن پیام واقعی فیلم به مخاطب میشه، به هر حال در یک اثر اینچنینی باید بیشتر به حوادث و رویدادهای تاریخی اشاره داشت

البته این رو نمیشه به عنوان یک ایراد بزرگ در نظر نگرفت چرا که در اغلب فیلمهای تاریخی شاهد چنین رویه ای هستیم

دلیل مهمش هم، شاید جذابیت بخشیدن به صحنه های فیلم، سرگرم کردن تماشاگران و برانگیختن عواطف و احساسات اونها باشه

نسخه های دیگر

 The Last of Mohicans 1936

The Last of Mohicans 1920 

موسیقی متن فیلم

نکاتی جالب درباره فیلم




RE: یادش به خیر... - سروان رنو - ۱۳۹۷/۱۱/۸ عصر ۰۹:۲۱

امروز بارانی  بود و من غرق اندیشه و خیال ...

به یاد نویسنده ای افتادم که از کودکی همیشه او را دوست دارم: ژول ورن .

نویسنده رویایی من . Jules Verne  :heart:

البته او برای من فقط یک نویسنده نبود که یک دانشمند بود ... چرا که علم را چاشنی داستان های تخیلی اش کرده بود . اولین بار یادم نیست کلاس سوم یا چهارم دبستان بودم که کتاب " جنگل های تاریک آمازون" اش را در کتابفروشی آقای آمالی دیدم. فروشگاهی که کعبه آرزوهای من بود و همیشه در راه مدرسه باید سر می زدم. داستان درباره ماجراهای خوفناکی بود که در جنگل های ترسناک آمازون می گذشت و شاید برای سن و سال من هم مناسب نبود. اما من هیچوقت رده بندی های سنی الف- ب- ج و ... که پشت کتاب ها می نوشتند را قبول نداشتم و از اینکه کار آدم بزرگ ها را انجام دهم لذت می بردم ! ...

دومین کتاب اش را بهتر به یاد دارم : " پنج هفته پرواز با بالون بر فراز آفریقا " . درباره یک گروه پیشرو اکتشاف قاره آفریقا که برای اولین بار از بالون استفاده می کردند ... اینقدر شیرین بود که دو روز نخوابیدم و چشم از کتاب برنداشتم..... قوه خیال به من قدرت می داد تا برای داستان هایش در ذهنم تصویر سازی کنم.... البته این اعجاز کتاب های داستان است... هر کسی بر اساس رویای خود تصویر دلخواهش را می سازد ، چیزی که هنر سینما در آن کم می آورد و در می ماند ... بعدها "سفر به مرکز زمین" - "سفر به ماه" - "بیست هزار فرسنگ زیر دریا" - "دور دنیا در هشتاد روز" و "جزیره اسرار آمیز " ... را دیدم یا خواندم ... برخی را به صورت کتاب و برخی را به صورت کارتون و فیلم ... همگی خواننده و بیننده را از مرز واقعیت جلوتر می برند ..

سپاس از تو ژول ورن عزیز به خاطر داستان های شگفت انگیز علمی-تخیلی ات که ذهن ما را خیال پرور و علم باور کرد. :heart:

Image result for ‫ژول ورن جنگلهای تاریک آمازون‬‎..Related image




RE: یادش به خیر... - Savezva - ۱۳۹۷/۱۱/۱۷ عصر ۰۹:۴۹

تشکر از جناب سروان عزیز که ما رو برد به دنیای قشنگ کتابهای قدیمی به خصوص کتاب های ژول ورن...

شخصا عاشق داستان های ژول ورن بودم و به جرات می توانی بگویم که در همان دوران کودکی و نوجوانی تمام داستان هایی که از ژول ورن منتشر شده بود را خوانده ام. از بیست هزار فرسنگ زیر دریا تا دور دنیا در هشتاد روز و میشل استروگف که داستان مورد علاقه ام بود.

یاد آن روزها بخیر که علیرغم همه محدودیت ها و نبودن کامپیوتر و اینترنت و موبایل بزرگترین سرگرمیمان خواندن کتاب بود.




یادش بخیر...‌ - مورچه سیاه - ۱۳۹۹/۲/۲ عصر ۱۲:۳۱

با سلام حضور دوستان عزیز

یه کلیپی بود اون موقع ها (منظور دهه شصت) لابلای برنامه های کودک پخش میشد که شنیدنش منو یاد زمانی انداخت که شرایط کشور جنگی بود. تو یوتیوب پیداش کردم . خاطرات خودشو داره

http://uupload.ir/view/edj_سرود_گنجشک_ناز_و_زیبا.mp4/




RE: یادش به خیر... - کنتس پابرهنه - ۱۳۹۹/۲/۱۸ صبح ۰۴:۰۲

روزهایی تو زندگی ما بود که دیگه هیچ وقت تکرار نمیشن. حتی اگه مثلن مراسم یا سنتهایی الان اجرا بشن دیگه هرگز حس و حال عجیب اون روزها رو ندارند. اون روزها شدن خاطراتی که واسه همه مون ملموس و ارزشمنده و تنها جایی که اون خاطرات زنده هستند مخیله ذهن من و شماست. چند وقت پیش به چند تا دانشجوی معماری گفتم حیاط یک خونه قدیمی رو تصور کنید و حس و خاطره ای که ازش دارید رو بهم بگید و در کمال تعجب دیدم همه شون با دهن باز بهم نگاه میکنن و میگن ما تجربه زندگی در چنین حیاطی رو نداریم. اونجا بود که فهمیدم من جزو آخرین افراد از نسلی هستم که خاطرات مشترکی که تو حافظه جمعی ما ثبت شده رو در ذهن دارم. خاطراتی که برای نسل جدید غیر قابل درک و نامفهومه...بگذریم.

اخیرا با نقاشِ با ذوقی آشنا شدم که مطمئنم شما هم از دیدن آثارش لذت میبرید. اصلن یادم نیست تو اینستاگرام چطوری به این صفحه برخوردم! یکدفعه به خودم اومدم و دیدم از تماشای این نقاشی ها غرق لذت شدم. اون خاطراتی که فقط تو ذهن من و شماست رو نقاشی زبر دست و بی نهایت باهوش به اسم آقای علی میری عزیز برامون به تصویر کشیدن. چند تا از نقاشی هاشون که بیشتر دوست دارم با متنی که خودشون زیر عکس نوشتن رو براتون اینجا پست میکنم. برای دیدن بقیه این نقاشی های باارزش پیج ایشون رو در اینجا دنبال کنید.

پ.ن: همیشه با دیدن این نقاشی ها بی اختیار یاد بتمن عزیز می افتم. شاید دلیلش این باشه که بتمن عزیز همیشه با اون قلم شیرین از خاطرات اون روزها برامون مینویسند. حافظه جمعی ما در این خاطرات اونقدر اشتراک داره که بعضی از این نقاشی ها انگار نوشته های بتمن عزیز هست که به تصویر کشیده شدن...

پیشنهاد میکنم دو تا از پست های خاطره انگیز بتمن مهربون کافه رو در اینجا و اینجا بخونید.

از شیرین‌ترین خاطرات کودکی، شلوغ‌کاری بود... مخصوصاً بازی با لحاف تشک‌ها و بهم ریختن این برج بلند هیجان انگیز! البته سر و صدای مامان یا مامان‌بزرگ هم به دنبالش بود ولی بازم می‌ارزید! گاهی زیر انبوه پتو و بالش غرق میشدیم و اون وسطا میلولیدیم... دیگه چی میتونست بیشتر از این خوشحالمون کنه.
چقدر جالب بود که تو خونمون یه عالمه لحاف تشک و پتو داشتیم با هوارتا بالش (آخه اون موقع‌ها مهمون زیاد میومد و شب موندن هم معمول بود) و چقدر خوب بود که همه این لحاف تشکها رنگارنگ بود! انواع پارچه‌ها با انواع گل و رنگ و اصلا هم نگران نبودیم که این رنگ به اون رنگ میاد یا نه. اون زمانا همه چی کاراکتر داشت. قاشق چنگالها، استکان نعلبکی‌ها، بشقابها، حتی موزاییک‌های کف حیاط هر کدوم یه نقش مستقل داشت و میشد شناختشون. آجرها، نقش قالی، گلدونها، ... میشد دید که یکیشون مهربونه یکی عصبانیه، یکی خجالتیه... مثل الان نبود که همه چی باید شکل هم باشه. نماهای کامپوزیت، سرامیک و کفپوشهای دقیقا شکل هم، ام دی اف با یک پترن تکرار شده که مثل مرده میمونه و هیچ حسی نداره... قدیمها حتی آدمها هم بیشتر کاراکتر داشتن... همه بیشتر شکل خودشون بودن و چقدر تفاوتها و کنتراست‌ها بیشتر بود. همه چی داره به سمت بی‌روح شدن میره...


خواب تحمیلی نیمروز از اون دسته خاطراتیه که اغلب بچه‌های دیروز داشتن و یادشونه!
مجبور بودیم به زور دراز بکشیم و کلی به در و دیوار نگاه کنیم تا خوابمون ببره. خب توی این شرایط حوصله‌م سرمی‌رفت ولی چون خواب پدرم از جنس هلیوم و بی‌نهایت سبک بود، هیچ کاری نمی‌شد بکنم. گاهی حتی از صدای فکر کردن من هم بیدار می‌شد و با صدایی یا تکونی بهم حالی می‌کرد که بچه آروم باش بگیر بخواب دیگه!!
فرار کردن از کنار بابا از اون پروژه‌های عجیب بود شبیه فیلمهای فرار جنگ جهانی دوم! گاهی بیست دقیقه طول می‌کشید که از زیر ملافه طوری دربیام که پدرم بیدار نشه!!
یادش به خیر...


نزدیک مدرسه‌مون یک خونه بود که یه بخشیش تبدیل به یه بقالی کوچیک شده بود و یه زن و شوهر اداره‌ش میکردن.
محصول استراتژیک این بقالی بستنی یخی یا همون آلاسکا بود که خانم خونه با ریختن آب و شکر و یه ذره گلاب داخل قوطی‌های قرص جوشان درست میکرد. یه چیزی هم بهش اضافه میکرد که رنگشو قرمز کنه!
نمیدونم چرا، ولی بدجور خوشمزه بود!! کافی بود که از یه جایی یه سکه دو تومنی پیدا کنم و کل زمان مدرسه توی جیبم لمسش کنم و منتظر باشم که تعطیل بشم و بپرم سمت بقالی! قسمت یخدون یخچال بزرگ نبود و هر روز تعداد محدودی آلاسکا تولید میشد و اگر دیر میجنبیدم، باید بچه‌هایی رو نگاه میکردم که در حال لیسیدن آلاسکای تگرگی بودند و حال می‌کردند در حالی که سکه دو تومنی توی مشت فشرده و عرق کرده من، گرم و گرمتر میشد...


"... همین‌طور داشت توی تاریکی میرفت که یهو از پشت سرش یه صدایی شنید... "
در حسرت شبهایی هستم که توی حیاط یا روی پشت بوم رختخواب پهن میکردیم و تا دیروقت یا بهتره بگم تا درومدن صدای اعتراض بزرگترها حرف میزدیم... چقدر با ماجراهای ترسناک همو می‌ترسوندیم. جن و پری و آل و روح و... هر چیزی که تخیلمون اجازه می‌داد.
می‌ترسیدیم و در عین حال کیف می‌کردیم.
گاهی هم یه لرزی به تنمون می‌افتاد که نمیدونم از سردی هوا بود، از سردی قسمتهای دست نخورده لحاف و تشک بود یا از ترس. ولی به هر دلیلی که بود، فرو رفتن تا زیر چونه، زیر لحاف و پتو، احساس امنیت عجیبی بهمون میداد. حسی شبیه مخفی شدن در یک دژ نفوذ ناپذیر ...


سرازیری جمعه‌ها بعد از ناهار با صدای گرم رضا رهگذر توی رادیو شروع میشد و آهسته آهسته به سمت بیابون اخبار ساعت ۲ تلویزیون میرفت! و ما منتظر بودیم که زودتر تموم بشه...
بالاخره بعد از این که خلاصه اخبار و مشروح همه خبرهای ریز و درشت داخل ایران و کل جهان تموم می‌شد و مجریان خبرهایی که «هم‌اکنون» به دستشون می‌رسید رو هم می‌خوندن و دیگه مطمئن می‌شدند که هیچ چیزی نمونده که بشه گفت، ما رو به خدای بزرگ می‌سپردن و .... دیگه بعدش ما بودیم که ردیف جلوی تلویزیون دراز میشدیم و دیگه کیفمون کوک بود. تلویزیون ریموت نداشت ولی با انگشت پای دراز شده هیچ احساس کمبودی نداشتیم!
با پناه بردن به تلویزیون تا جایی که ممکن بود، یعنی تا بعد از فیلم سینمایی و تا شروع برنامه نفرت انگیز گزارش هفتگی، عصر جمعه رو طولش می‌دادیم. ولی بالاخره آخرش بجایی می‌رسیدیم که بهش میگن: «غروب دلگیر جمعه»



ماه رمضونای قدیم توی خونه ما، شیرینی و لذت خاصی داشت. چند روز مونده به ماه رمضون، حوض خونه رو تمیز و پر آبش میکردیم. به قول داییم، ماه رمضونه و حوض پرآبش!
نون قندی (ما میگفتیم نون قاق) و شیرمال، زولبیا بامیه، شربت خاکشیر، ماقوت یا فرنی و خرما پای ثابت سفره افطار بود.
عصر که میشد، حیاط رو جارو میکردیم و فرش پهن میکردیم. همیشه خدا هم خونمون پر از مهمون بود. مهمونی نبود... همه از خود بودن. اونایی که زودتر میومدن توی پاک کردن سبزی و پختن افطار کمک میکردن... اونایی که دیرتر میومدن توی چیدن سفره. به نظر من سادگی سفره ربط به نگاه داره. سفره افطار پر از خوردنی بود ولی ساده بود.. صمیمی و بدون آلایش بود. همه به چشم نعمت خدا نگاش میکردن و از این که با بقیه شریک بشن لذت میبردن. نمیدونم چرا سفره‌های رنگی اون موقع به نظرم بی‌تکلف‌تر و ساده‌تر بود از حتی یک نون و پنیر امروزی.
مینشستیم پای سفره و منتظر بودیم که یهو صدا از تلویزیون میومد:
همه از خداییم... به سوی خدا برویم




تابستان و قلم ژول ورن و قلموی صادق صندوقی - پیرمرد - ۱۳۹۹/۲/۲۲ عصر ۰۳:۰۰

تابستان و قلم ژول ورن و قلموی صادق صندوقی

چند وقتی بود در حال آماده کردن این متن بودم که پست سرکار خانم کنتس گرامی موجب شد تا خاطراتی دیگر هم برایم تداعی شود و از ایشان بسیار سپاسگزارم. کلیپی از کارهای زیبای آقای میری هم چند ماه قبل در تلگرام دیده بودم که گمانم دیدنش خالی از لطف نباشد.

دنیای ما زرق و برق چندانی نداشت، هر نقش و نگار رنگینی ولو بستۀ پارۀ پفک و بیسکویت، جذاب بود. کتاب های قدیم، غالباً بر برگه های زرد بد رنگی که به اصطلاح "کاهی" نامیده می شوند و البته هنوز هم برای طراحان و دانشجویان رشته های هنر و معماری، نام آشنایند، طبع می شدند. نقاشی روی جلد کتاب، توفیق فروش آن را دوصدچندان می کرد، خاصه که رنگی هم بود. بیشتر که فکر می کنم، جلد تخته ای کتاب هم از مؤلفه های برتری بر همگنان مقوایی، محسوب می شد. با این تفاصیل، عکسی که دوست گرامی، سعید عزیز،(جناب Savezva) قرار دادند، در چشم ما بس خیره کننده بود.

(۱۳۹۷/۱۱/۱۷ عصر ۰۹:۴۹)Savezva نوشته شده:  

تصویر جلد کتاب میشل استروگف ... چشمان وحشت زدۀ ایوان اوگارف خائن و اسبش... شوشکۀ میشل استروگف در دستش... و از آن سو چشمان اشک آلودش که از برابر شمشیر آخته و گداخته به سلامت گذشته

مروری بر داستان در یک نگاه، شبیه پوستر فیلم یا در نوع سنتی، پردۀ نقال در نقاشی قهوه خانه ای

تصویرهای اینچنینی جرقّۀ اول برای به حرکت درآوردن خیال خواننده اند.

یادش بخیر...

رمان خواندن در ایّام قدیم کم از فیلم سینمایی دیدن، نداشت. در آن دوران، رمان دریچه ای بود به سوی دنیای ناشناختۀ خارج از ایران، گرچه ترجمه ها همیشه روان نبود ولی آنقدری خوب بودند که بتوانند شمای کلی را در ذهن بپرورانند یا حداقل ذهن ما آنقدر تشنه بود که از بین آن ترجمه های ضعیف، صحنه پردازی کند. همان طور که تصور ما از خارج، فقط اروپا و امریکا را شامل می شد، تصور من هم از رمان فقط رمان های اروپایی و امریکایی بود. تا زمان دانشگاه، گرچه ده ها رمان خارجی خوانده بودم اما به جزء قصۀ حسین کرد شبستری و رستم نامه، که آنها را هم اتفاقی در وسایل مهجور خانۀ پدربزرگم یافته بودم، هیچ رمان ایرانی را درست و درمان نخوانده بودم. بعد از آن هم با یکی دوبار تلاش ناکام در هضم رمان های ایرانی درکتابخانۀ دانشگاه، که معمولاً قصۀ غصه در سایۀ یأس یا خوانش خون در پس خیانت(با احترام به همۀ ادبای نویسنده و طرفدارانشان) هستند، دریافتم که رمان های مطبوع(چاپ شده) ایرانی، مطبوع طبع من یک نفر نیست و عطایشان را به لقایشان بخشیدم و هیچگاه حسرت نخواندن هیچ رمان وطنی را نخوردم.

بعدازظهر داغ تابستان در شهر کویری ما، با همۀ جلایی که داشت، امکان جنب و جوش در فضای باز را سلب می کرد. اما موهبت آن بعدازظهرهای طولانی، فرصتی بود که برای رمان خواندن به من می داد. خواندن آثار ژول ورن، همچون آبی گوارا برای ذهن تشنۀ دانستن در مورد ناشناخته ها بود. با تصور خواندن رمان در بعدازظهرهای طولانی تابستان، روزهای بهاری مدرسه و امتحان های خرداد را با شوقی بیشتر، پشت سر میگذاشتم تا در اولین فراغت، با دورخیزی بر بالای رختخواب های درون اشکاف کنار اتاق، بپرم و در فضای نیمه تاریک آن تارک، طائر خیال را به پرواز در بیاورم.

(۱۳۹۹/۲/۱۸ صبح ۰۴:۰۲)کنتس پابرهنه نوشته شده:  

ژول ورن محبوب ترین رمان نویسی بود که در حین خواندن آثارش، صحنه صحنۀ نوشته هایش را تجسم می کردم. نویسنده ای توانمندی و صحنه پردازی قابل با قلمی گیرا، اما... اما اثر قلموی صادق صندوقی در پیش سازی ذهنی از شخصیت های داستانهای ژول ورن را، نمی توان نادیده گرفت. قلمویی که اگر بر جلد هر کتابی تصویرگری می کرد، اغوایی بود بر ابتیاع آن کتاب.

تصویرگری ایشان شاید به قول برخی منتقدان حرفه ای، هنر کیج باشد و به قول برخی دیگر عامه پسند، امّا اگر ایجاد حس خوب در مخاطب را یکی از مؤلفه های هنر در نظر بگیریم، در آن صورت صادق صندوقی هنرمندی زبده است.

بسیاری از کتاب های ژول ورن را خریده بودم و لو دست دوم، اما همیشه آرزوی داشتن مجموعۀ کتاب هایش از انتشارات ارغوان با تصویرگری زیبای صادق صندوقی را داشتم که ناکام ماند. حتی خاطرم هست، کتاب سفر به ماه را که از انتشاراتی دیگر و البته دست دوم و با جلدی سفید یکدست بدون نقشی بر آن داشتم، هیچ وقت تا انتها نخواندم.

از نقاشی های زیبای دیگر وی بر روی جلد، کتابهای رابینسون کروزوئه، بن هور، تاراس بولبا بود که سعی کرده بود، تصویر روی جلد، شبیه صحنه های فیلم های ساخته شده بر طبق این رمانها باشد.

شاید جذابیت اصلی کارهای صادق صندوقی در شناخت و اجرای حالت چهرۀ انسان و حرکات بدن انسان و حیوانات بویژه اسب است.در جستجوی امضای خاص و خاطره انگیز مرحوم صندوقی، متوجه شدم، قلمروی قلموی او بسی فراتر از جلد رمان هاست و تا کتابهای درسی و کارتهای صدآفرین و هزارآفرین نیز امتداد داشته است و عمری ناخودآگاه هم با هنرش عجین بوده ایم.

منبع تصویر

مصاحبه با صادق صندوقی

از نکات جذاب دیگر رمان خوانی، یافتن شخصیت های مشترک در چند رمان متفاوت بود، که هم با مرور داستان قبلی در ذهن، لذت می بردیم و هم داستان در پیش رو را باورپذیرتر میکرد. سه گانۀ "بیست هزار فرسنگ زیر دریا، فرزندان کاپیتان گرانت، جزیرۀ اسرارآمیز" که نقطۀ تلاقی دو رمان اول در رمان سوم با حضور "کاپیتان نمو" و "آیرتون" است، خاطره ای جاودان در ذهن مخاطب به جا می گذارد. نمونۀ دیگر "آیوانهو" اثر "سر والتر اسکات" و وجه اشتراکش با "رابین هود" اثر "الکساندر دوما" است که شوالیۀ سیاه و رابین هود دولاکسلی در هر دو داستان حضور دارند. و شاید داروغۀ ناتینگهام رابین هود با نام بواگیلبر همان گیلبرت، شوالیۀ صلیبی بدذات کتاب آیوانهو باشد؟!

اما دیگر نه فراغتی در پس روزهای مدرسه مانده و نه شوقی برای خواندن رمان... شور و حال کودکی برنگردد دریغا....




RE: یادش به خیر... - پهلوان جواد - ۱۳۹۹/۳/۸ عصر ۰۳:۴۳

یادی از کتاب داستانهای قدیمی:




RE: یادش به خیر... - پهلوان جواد - ۱۳۹۹/۳/۱۲ عصر ۰۷:۵۵

یادی از دعا و مناجاتهای خاطره انگیز:

تواشیح چهارده معصوم:

http://s12.picofile.com/file/8398891176/14.mp3.html

دعای قبل افطار:

http://s12.picofile.com/file/8398891534/doayeeftar.mp4.html

دعای قبل از سحر:

http://s13.picofile.com/file/8398891592/doayesahar.mp4.html

دعای قبل افطار باصدای شجریان:

http://s13.picofile.com/file/8398892368.mp3.html




RE: یادش به خیر... - پهلوان جواد - ۱۳۹۹/۳/۱۵ صبح ۰۹:۵۳

یادی از تمبرهای قدیمی




RE: یادش به خیر... - پهلوان جواد - ۱۳۹۹/۳/۱۸ عصر ۰۱:۰۲

 نوار قصه پینوکیو دهه60

خودم بعد از 28 سال از سال 1371  که خریدمش تبدیلش کردم خیلی خوب نشده ولی قابل قبوله {#smilies.angel}


باگویندگی مرحومه فهیمه رستگار:


قسمت اول:

http://s3.picofile.com/file/8198064684/pino.mp3.html

قسمت دوم:

http://s3.picofile.com/file/8198518400/3r3.mp3.html

 




RE: یادش به خیر... - پهلوان جواد - ۱۳۹۹/۳/۲۰ عصر ۰۴:۲۴

یادی از پیانوی سامیهای قدیم


یادش بخیر چه روزایی بود باید واسه ضبط یه آهنگ با کیفیت پایین پای تلویزیون ساعتها منتظر میموندی:


اگه میخواستی این صحنه اتفاق نیفته:

باید همیشه یه خودکار بیک یا یه مداد تو دستت آماده بود:

تازه اگر ازهمه این مصائب جون سالم به در میبردی اگه آبجی یا داداش کوچکترت میفهمید داری چیزی ضبط میکنی باید با رشوه دهنشو میبستی و گرنه عمدا کارتو خراب میکرد و مجبور بودی یه خشونت و ضرب و شتم متوسل بشی.

{#smilies.heart} {#smilies.heart}{#smilies.heart}




RE: یادش به خیر... - لوک مک گرگور - ۱۳۹۹/۳/۲۸ عصر ۱۱:۲۴

به دلیل اینکه کوچکترین فرد خانواده بودم و خواهر و برادری کوچکتر از خودم نداشتم، بعد از اینکه یک سال تحصیلی را تمام می کردم دیگر کتابهای درسی سال قبل را زیاد نمی دیدم. مخصوصا اینکه بعضی از مسئولین مدارس نیز اجازه نمی دادند کتابهای درسی را پیش خودمان نگه داریم و حتما باید آنها را به مدرسه می دادیم. اما چند روز قبل که به دنبال چیزی بین وسایلم می گشتم به یکباره چشمم به دفتر دیکته کلاس اول ابتدایی ام افتاد. دفتری که سالها بود ندیده بودمش و حتی یادم نبود که در تمام این سالها آن را نگاه داشته بودم. البته تنها سال اول ابتدایی دفتر دیکته بود و در سالهای بعد از آن تبدیل شده بود به دفتری برای یادداشت مشغله های ذهنی کودکانه ام! هنگام مطالعه مطالب کودکانه و خنده داری که سالها پیش از ذهنم به روی کاغذ آورده بودم از فرط خوشحالی نمی دانستم باید اشک بریزم و یا بخندم. فکر می کنم هر دو کار را با هم انجام دادم!
یادم افتاد که در کلاس اول ابتدایی اعراب گذاری را باید حتما رعایت می کردیم و مدام با خود کلنجار می رفتیم که باید بالای این حرف ضمه گذاشت یا کسره و یا فتحه. تشدید را که اصلا نمی دانستیم چه هست!

عرضم به حضورتان که بعد از گذشت حدود سی سال از آن دوران دست خط اینجانب بهتر نشده که هیچ، به مراتب بدتر نیز شده است!!!{#smilies.blush}





RE: یادش به خیر... - پهلوان جواد - ۱۳۹۹/۴/۲ عصر ۰۶:۲۲

(۱۳۹۴/۱۰/۱۶ عصر ۰۴:۰۴)حمید هامون نوشته شده:  

اسطوره ی کارتونی

عجب شروعی! عجب معرفی ای! چیزی را که از یک فیلم وسترن انتظار داری، در یک انیمیشن می بینی.

قهرمان، سایه وار وارد می شود.به تماشای مسابقه ی فوتبالی می ایستد که در یک طرف آن، دروازه بان مدعی شماره ی یکی بین گلرها قرار دارد.این دروازه بان چهارگل از تیم حریف دریافت می کند.تازه وارد با طعنه می گوید: دروازه بان شماره ی یک ، مسخره ی همه شده! تماشاگران نگاهش می کنند.دیگر چیزی نمی گوید.راهش را می کشد و در غروب خیابان می رود.دقیقا مثل یک کابوی تنها.هنوز شناخته نمی شود.

روزبعد، به تماشای بازی دیگری می رود.بازی ای که یکی از تیمهای مدعی قهرمانی با ستاره اش به زمین سفتی خورده اند.کاپیتان تیم خسته و مریض احوال است.تیم تا آخرین دقیقه ی بازی 1-1 مساوی کرده.در این دقیقه داور ضربه ی پنالتی به نفع تیم مقابل اعلام می کند.تیم مدعی در آستانه ی باخت و محروم شدن از بازی فینال قرار می گیرد.چون ابتدای بازی هم از نقطه ی پنالتی گل خورده.بازیکنان تیم رقیب خوشحال و مطمئن به پیروزی که ناگهان ...

قهرمان وارد می شود : صبرکنین، دروازه بان باید تعویض شه. (در حال رد شدن از کنار کاپیتان) : کاپیتان برو جلو.توپو که گرفتم می فرستم برات.ضربه ی پنالتی را بهترین بازیکن تیم حریف می زند .به یکی از سخت ترین زوایای دروازه.اما قهرمان دست او را خوانده.به همان سمت شیرجه رفته و پنالتی را مهار میکند.کن واکاشی مازو به وعده اش عمل می کند و توپ را برای کاکه رو ارسال می کند.کاکه رو دروازه را باز می کند و تیم به فینال می رود.سوباسا قهرمان کارتون محو تماشاست...

به معرفی قهرمان عنایت داشتید؟ واکاشی مازو ( نه زوما.یکی از ایرادات فراوان ترجمه ی دوبله ای کارتون فوتبالیستها).اگر هنوز هنرنمایی های مازو را به خاطر نیاوردید، شروع بازی فینال تا زمان اولین گل تیم شاهین را مجددا درذهنتان مرور کنید.واکاشی تسخیر ناپذیر است.حتی بعد از آن گل تحمیلی زوری، تا آخرین دقیقه ی بازی، دروازه اش باز نمی شود.

اما انیمیشن ساز و فیلمنامه نویس چکار کنند؟ سوباسا قهرمان داستان است. امکان مغلوب شدن ندارد. راهش چیست؟ قربانی کردن سایر قهرمانها.مثل جون میزوگی، کاکه رو یوگا، حتی تارو و واکی بایاشی و ابر قهرمان اخیر که دل بسیاری از مخاطبان تلویزیونی را برده است.کاش سازندگان به همان دو گل بسنده می کردند. اما سوباسا چهارگل می زند.کارگردان معرفی قهرمان را مثل آب خوردن فدای قهرمان اصلی داستان می کند. و باز هم کاش به این هم راضی می شد.اما مازو در برابر واکی هم باید قافیه را ببازد.برای اینکه شاهین سه بار قهرمان شود، باید توهو و کاکه رو و واکاشی جلوی کیزوکی هم کم بیاورند و ابر قهرمان ما از او هم گل بخورد! نابود کردن قهرمان در این حد در جایی دیده بودید؟ (هنوز باید شوت چرخشی و ببری را هم تجربه کند!!!)

... با همه ی اینها، واکاشی مازوی تا قبل از وقت اضافی بازی فینال، محبوبترین شخصیت انیمیشن فوتبالیستها برای من ماند که ماند، هنوز بعد از چند بار تکرار کارتون، ما به عشق اون معرفی معرکه و آن صحنه های فوق العاده، فوتبالیستها را تماشا می کنیم و در خلوت خودمان با واکاشی مازوی نازنینش حال می کنیم.قهرمان فوتبالیستها برای من مازوست که یادش را تا به حال با خودش آورده نه کس دیگر...

با احترام : حمید هامون

یا حق...

برای BATMAN و هانیبال عشق فوتبال و دوستدار کن واکاشی مازو ...

واقعا چه تحلیل زیبا و فوق العاده ای .من هم عاشق واکاشی مازو  و کاکرو یوگا هستم قهرمان واقعی این انیمیشن این دو نفرن هر چند که نویسنده  بی ذوق این قهرمانها رو فدای سوباسا میکنه. قشنگ یادم هست که بچه هایی که فرهیخته تر بودن طرفدار این دو بزرگوار بودن.




RE: یادش به خیر... - پهلوان جواد - ۱۳۹۹/۴/۲۰ عصر ۰۴:۴۳

یادی از لوازم التحریر قدیمی:




RE: یادش به خیر... - Kathy Day - ۱۳۹۹/۴/۲۴ صبح ۰۳:۲۴

------------------------------------------

آبمیوه گیری توشیبا...

یقین دارم هنوز در آشپزخانه ها جا خوش کرده است و کاربرد همیشگی اش را دارد!




RE: یادش به خیر... - پهلوان جواد - ۱۳۹۹/۵/۶ عصر ۰۶:۴۵

یادی از اسباب بازیهای قدیمی:




RE: یادش به خیر... - Kathy Day - ۱۳۹۹/۵/۸ عصر ۰۴:۵۰

سیده زهرا (@seyedeh_zahra_art) • Instagram photos and videos




RE: یادش به خیر... - پهلوان جواد - ۱۳۹۹/۵/۱۰ صبح ۱۱:۴۲

یادی از پنکه های خاطره انگیز:




RE: یادش به خیر... - پهلوان جواد - ۱۳۹۹/۵/۱۸ عصر ۱۰:۲۱

سه تا نوستالژی فوتبالی با چاشنی طنز:





RE: یادش به خیر... - پهلوان جواد - ۱۳۹۹/۶/۹ صبح ۱۰:۰۱

یادی از تلویزیونهای قدیمی





RE: یادش به خیر... - پهلوان جواد - ۱۳۹۹/۶/۱۴ صبح ۱۱:۲۳

یادی از بخاریهای قدیمی






RE: یادش به خیر... - پهلوان جواد - ۱۳۹۹/۷/۱۶ عصر ۱۰:۴۵

یادی از موتورسیکلتهای قدیمی :






RE: یادش به خیر... - پهلوان جواد - ۱۳۹۹/۸/۱۰ عصر ۱۰:۰۰

دانلود نوارقصه خاطره انگیز شیطون بلا

قسمت اول:

http://s16.picofile.com/file/8412460450/Sheytoon_bala.mp3.html

قسمت دوم:

httP://s16.picofile.com/file/8412461642/Sheytoon_bala.mp3.html




RE: یادش به خیر... - پهلوان جواد - ۱۳۹۹/۸/۲۷ عصر ۰۸:۰۴

یادی از تمبرهای قدیمی2





RE: یادش به خیر... - کنتس پابرهنه - ۱۳۹۹/۱۰/۶ عصر ۰۷:۴۷

(۱۳۹۹/۲/۱۸ صبح ۰۴:۰۲)کنتس پابرهنه نوشته شده:  

اخیرا با نقاشِ با ذوقی آشنا شدم که مطمئنم شما هم از دیدن آثارش لذت میبرید. اصلن یادم نیست تو اینستاگرام چطوری به این صفحه برخوردم! یکدفعه به خودم اومدم و دیدم از تماشای این نقاشی ها غرق لذت شدم. اون خاطراتی که فقط تو ذهن من و شماست رو نقاشی زبر دست و بی نهایت باهوش به اسم آقای علی میری عزیز برامون به تصویر کشیدن...

اگر یادتون باشه چند ماه پیش در همین تاپیک درباره نقاشی های خاطره انگیز آقای علی میری نازنین نوشته بودم. چند روز قبل با خانمی آشنا شدم که ایشون هم مثل آقای میری اهل مشهد هستند و با هنرشون خاطرات قدیمی رو زنده میکنند اما نه با نقاشی بلکه با ماکت و مجسمه سازی...  واقعن مشهدی ها عجب آدم های هنرمندی هستند... دست مریزاد...

پیشنهاد میکنم حتمن به پیج اینستاگرامشون سر بزنید و از دیدن هنرشون حسابی لذت ببرید و ذوق کنید :) فیلمهایی که در پیجشون هست رو با دقت ببینید و به دیتیل ها و جزئیات بی نهایت جذاب خوب توجه کنید. مثلن عکس آخری که گذاشتم رو ببینید. ساندویچ کپک زده ای که احتمالن از کیف یک بچه مدرسه ای دراومده و در کیسه نون خشک ها قرار داره رو نشون میده. من که وقتی بچه بودم ساندویچ خونگی رو به هر خوراکی دیگه ای ترجیح میدادم ولی خوب یادمه یک بار که داشتم کمک خاله ام میکردم تا حیاط خونه شون رو تمیز کنه، حدود ۲۰ تا ساندویچ کپک زده پیدا کردم که توسط دختر خاله ام در گوشه ای پنهان شده بود:)  احتمالن در مدرسه خوراکی میخریده و مامانش رو گول می زده، البته من رازش رو نگه داشتم و خاله ام از این ماجرا بویی نبرد :) خلاصه که آی دی پیج اینستاگرام شون این هست:  artwork.store

من عکس چند نمونه از کارهاشون رو اینجا قرار میدم.




RE: یادش به خیر... - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۹/۱۲/۳ عصر ۱۱:۰۶

چند وقتی بود دنبال کارت های بازی قدیمی می گشتم. مخصوصاً کارت ماشین. دیدم توی سایت ایسام بعضی از فروشنده ها یک سری مجموعه های بسیار ناقص و با کیفیت پایین برای فروش گذاشتن. قیمتهاشون هم عجیب غریب بود. خودم تا همین چند سال پیش کارتهامو صحیح و سالم نگه داشته بودم ولی نمی دونم چرا حماقت کردم و بخشیدمشون به پسردایی هام.

القصه، یک روز برای خرید کتاب به کتابفروشی معروف محله مون رفته بودم. بعد از اینکه برگشتم خونه یه سری هم به پیج اینستاگرام کتابفروشی مزبور زدم. همینطوری پست ها رو مرور می کردم که اتفاقی این پست توجهم رو جلب کرد. اول فکر کردم شاید این کارتها رو برای دکور گذاشتن و فروشی نیستن، چون یادمه که این کارتها دهه 60 چاپ و منتشر می شدن و بعدها دیگه تولیدشون متوقف شد. تصمیم گرفتم حتماً برم و حضوری ازشون بپرسم که از این کارتها چیزی برای فروش دارن یا نه. امروز به کتابفروشی مزبور مراجعه کردم و فهمیدم که این کارتهای بازی مدتی هست که تجدید چاپ شده و البته با کیفیت بهتر به بازار عرضه شده. خیلی خوشحال شدم. فکر می کردم قیمتشون بالا باشه ولی فقط بسته ای 8000 تومن بود. از کارتهای ماشین و فوتبال و هواپیما هر کدوم یک بسته گرفتم. این عکسی که در زیر می بینید خودم از روی کارتهای ماشین اسکن کردم و گفتم خوبه اینجا بذارم تا شما هم یه تجدید خاطره ای با این بازی نوستالژیک داشته باشید. اگر روی عکس کلیک کنید تصویر بزرگتر و باکیفیت تری رو می بینید. این بازی ها مخصوصاً برای بچه های دهه شصتی خاطره انگیز هست. چون اون زمانها که این همه سرگرمی مثل کامپیوتر و اینترنت و گوشی های هوشمند نبود، تلویزیون هم فقط دو تا کانال بود که همونها هم بعضی اوقات روز برنامه نداشتند. ولی این کارتها جزو معدود سرگرمی های ما محسوب می شدند. روزهای تابستون می رفتیم تو کوچه و با بچه های همسایه کارت بازی می کردیم. البته بعضی بچه های شیطون کوچه هم با اینها قمار می کردن ! سر 5 تومن، یعنی 50 ریال. به هر حال یادش بخیر.

(برای دیدن کیفیت بالاتر، روی عکس کلیک کنید)




RE: یادش به خیر... - مراد بیگ - ۱۴۰۰/۷/۲ عصر ۰۸:۴۲

موضوع انشاء می خواهید در آینده چکاره شوید؟

من می خواهم در آینده خلبان بشوم تا ...


(۱۳۹۳/۳/۱۲ صبح ۰۱:۲۰)BATMAN نوشته شده:  

 جمشید نجفی

از خوانندگان موسیقی مردمی می باشد که  فعالیت خود را از  اویل دهه 1350 شروع کرد
 با خواندن ترانه "لیلی و مجنون" مورد توجه قرار گرفت
 پس از ان ترانه های بسیاری خوانده است
همچنین با همسرش ( گیتا) چندین  ترانه  دو صدایی  اجرا کرد
پس از انقلاب  با خواندن سرود حماسی خلبانان بار دیگر مورد توجه قرار گرفت
این سرود سالهاست که از تلویزیون و رادیو پخش می شود



غروب پائیزه ، دلم غم انگیزه ، چشم فلک نم نم ، اشکاشو ...

پرنده ی افکارم دوباره پر کشیده به اوایل دهه ی شصت در دوران کودکی بر فراز آسمانها





صدای آژیر وضعیت قرمز که بلند میشد ، از شدت هیجان ضربان قلبم بالا می رفت ! غریو جیغ ، فریاد، فحش و ناسزای اهل محل و ناله و نفرین مادرم !!  دراجرایی زنده از ارکستر سمفونی مرگ ِ غرش هواپیماهای جنگی و صدای شلیک پدافند هوایی محو میشد ...

-دنبالم بیا ، بدو ...

  به تقلید از برادر بزرگترم ، در پی او پله های پشت بام را دوتا یکی بالا می رفتم  به بالای پشت بام که می رسیدم  چشم به انگشت اشاره ی او کرده مسیر را دنبال می نمودم  تا صحنه ی درگیری را رصد کنم ...

اینکار هر باره مان بود روز و شب ، حتی نیمه شبها!! اما صحنه ای که تا عمر دارم فراموشم نمی شود بعد از ظهر یک روز تابستانی اتفاق افتاد ، دو فروند هواپیمای اف 5 ایرانی بر فراز آسمان شهر عملیات رهگیری و شکار جنگنده های عراقی را عهده دار گشته بودند ، دو پدافند هوایی  مستقر در پس و پیش خیابانی که کوچه ی ما در آن قرار داشت به نوبت جنگجنده های عراقی را که حالا از هم جدا افتاده بودند هدف رگبار گلوله های خود قرار می دادند ، دیری نپائید که یکی از جنگنده های دشمن مورد اصابت قرار گرفته همچون ذره ای نورانی به رنگ زردِ قرمز سقوط نمود ؛

برادرم فریاد زد: زدنش ...زدنش !

حیدر آقا همسایمون گفت : آره پسر زدنش لامصبو ، گمونم کار بچه های پدافند بود ؛

-نه حاج حیدر من دیدم ، شلیک موشکِ جنگنده ی ایرانی رو ، خودم دیدم ، اشتباه نمیکنم ...

از تحیّر زبانم بند آمده بود ، اما در عین کودکی یک غرور وصف ناشدنی را در دلم احساس می کردم ، ذوق زده پله ها را به سرعت پائین دویدم ، مادر با سگرمه های در هم رفته با آن چادر گلدارش پائین پله ها انتظارم را می کشید ؛

- مادر زدنش هواپیمای دشمن رو زدنش ...

-ذلیل مرده مگه بهت نگفتم نرو پشت بام خطر داره ، بمب و موشک که شوخی سرش نمیشه ، مگه دستم به داداشت نرسه  ...

من اما سرخوش به سمت رادیو قدم بر میداشتم ، باز همان سرود حماسی ، اما اینبار رنگ و بوی خاصی داشت ...





شادروان جمشید نجفی  روز دهم برج بهمن پارسال بر اثر سانحه ی تصادف جان به جان آفرین تسلیم کرد ، اما  طنین صدای زیبایش در اجرای این سرود حماسی در مقام خلبانان نیروی هوایی سرافراز میهنمان در صندوقچه ی خاطراتمان تا ابد پابرجا خواهد ماند ، یادش گرامی و روحش شاد.




RE: یادش به خیر... - سروان رنو - ۱۴۰۰/۹/۴ عصر ۰۹:۰۷

 پستِ جالبِ آلبرت کمپیون  در تاپیک اینترنت گردی ما رو برد به 30-40 سال پیش !

بد ندیدم ادامه اش را اینجا به بحث بذاریم. بحث  درباره خانه های آن زمان که حیاط دار بودند و ما بچه ها چه خاطرات و روزگاری را در حیاط و باغچه خانه می گذراندیم. کارهایی که بچه های آپارتمان نشین این روزها تجربه نمی کنند.

اون زمان خانه ها تقریبا همه حیاط دار بودند و فرق شون فقط در اندازه و چیدمانِ حیاط بود.

حتی نقشه زیربنای خانه ها هم اکثرا کپی هم بود ؛ یک راهرو , یک سالن کوچک که به چند اتاق راه داشت. بهترین اتاق هم اتاق پذیرایی بود که معمولا درش به روی بچه ها قفل بود ! آشپزخونه هم مثل یکی از اتاق ها بود و از اُپن خبری نبود. فقط بعضی ها یک دریچه کوچک از آشپزخونه به اتاق پذیرایی یا سالن باز کرده بودند که کار آوردن غذا از اندرونی به بیرونی براشون راحت بشه !

و اما حیاط برای بچه ها یک نعمت بود. من نمی دانم بچه های امروزی چطور در یک آپارتمان بزرگ می شوند ؟! شاید برای همین خیلی بی قرار و پرخاشگر هستند و مشکلات روانی بیشتری دارند.

حیاط , باغچه ها و درختان برای ما حکم بهشت را داشت و جالب اینکه معمولا هر بخش از حیاط را قلمرو می کردیم و بقیه برادر خواهرها حق ورود به قلمرو همدیگر را نداشتند.

ما البته مثل آلبرت و پهلوون بوقلمون نداشتیم اما جوجه و قمری و مرغ عشق  داشتیم.

یک حوض کوچک هم داشتیم ( نه از اون سنتی - فیروزه ای ) که داخلش ماهی می انداختیم مخصوصا ماهی های سفره هفت سین !

خاک باغچه هم برای ما حکم خمیر مجسمه را  داشت و هی باهاش کوزه درست می کردیم اما نمی دونم چرا نمیشد !

خلاصه بیشتر اوقات را در حیاط می گذروندیم مگر ظهر تابستان و سرمای زمستان.

  :heart:




چرا حس و حال خوب گذشته ما تکرار نمیشه - آدمیرال گلوبال - ۱۴۰۱/۳/۱۵ صبح ۰۷:۴۰

با تشکر از سروان رنو و دوستانی که این جرقه رو تو ذهن من روشن کردند البته بارها از خودم پرسیده بودم چرا؟

چرا گذشته تکرار نمیشه و چرا خاطرات جمعی که داشتیم تکرار نمیشه.

چرا سریال ها و کارتونهای قدیمی با اون کیفیت و حس و حال قدیمی دیگه ساخته نمیشه.

چرا اون حس و حالی که برای دیدن سریال ها و کارتونهای هفتگی داشتیم اون ذوق و شوق انتظار کی هفته دیگه میاد و قسمت بعد رو ببینیم تکرار نشد.

خوب بحث ما دو قسمت میشه

اول اینکه کیفیت تولیدات تلویزیون فرق کرده؟

دوم اون حس و حال گذشته ما چه بلایی سرش اومده؟

به طور خلاصه  اول کیفیت تولیدات سیما فدای کمیت و پول شده که بعدا مفصل بحث میشه

دوم اینکه قدیما تلوزیون عضوی از خانواده بود که یک سرگرمی مشترک در بین همه اعضا خانواده بود و همه رو سر ساعت معین یکجا جمع میکرد برای دیدن سریال و کارتون و.... ولی بعدها با اومدن کامپیوتر و اینترنت و گوشی های هوشمند وجودش خیلی کم رنگ شد.

خوب نظرم خلاصه گفتم بعدا مفصل بحث میکنیم.

دوستان شارینگهام و آیوانهو و سروان رنو و بقیه دوستان دعوت میکنم نظرات خودتون اینجا بگید و در این گفتمان شرکت کنید بقیه هم استفاده کنند چون چت باکس جای مناسبی برای ادامه بحث نبود و حیف بود این گفتمان جالب در چت باکس باشه.

ممنون از همه




RE: یادش به خیر... - پهلوان جواد - ۱۴۰۱/۳/۱۵ عصر ۰۱:۴۳

سلام بر آدمیرال عزیز دلیل که خیلی زیاد هست:

اولین مساله کیفیت سریالها و برنامه کودکها هست که خیلی پایین اومده و قابل قیاس با اون روزها نیست.

بعد استرسها و نگرانیهاو حسادتهایی که الان تو زندگی ما هست اون دهه ها نبود و زندگی راحتتر بود

عامل بعدی سطح توقع مخاطب خیلی بالاتر رفته.

عامل آخر هم بنظرم اینه که توانمندی هنرمندان اون موقع با الان که خیلیهاشون پول میدن تا تو فیلمها و سریالها باشن قابل قیاس نیست.




RE: یادش به خیر... - Emiliano - ۱۴۰۱/۳/۱۵ عصر ۰۲:۵۵

سلام.

دههٔ هشتاد و بعد از ترند شدن بحث خاطره‌بازی در انجمن‌های اینترنتی، برنامهٔ بسیار خوبی از «شبکهٔ یک سیما» به کارگردانی «منصور ضابطیان» عزیز تولید و پخش شد به نام «نقره» که یه بخشش مستندی بود که خود «ضابطیان» هم در چند قسمتش بود.

در یکی از قسمت‌هاش فکر کنم به‌خوبی پاسخ این سؤال شما رو دادن ایشون، «آدمیرال» عزیز. پاسخ اینه که قدیم؛ یعنی، تا حدود ٣۵ سال پیش چون رسانه‌ها محدود بود، نسل ما و قبل‌ترای ما «خاطرات مشترک»ی داشتیم. فکر کنم اسم اون قسمت دقیقاً همینی بود که توی دوکمان نوشتم. خاطرات مشترک یعنی چی؟ یعنی فردای صبحی که فیلمی، سریالی، برنامه‌ای از یکی از دو شبکه داده می‌شد، اکثر ماها اونو دیده بودیم. اکثرمون جمعه‌هامون رو با «صبح جمعه با شما» می‌گذروندیم و به‌همین‌ترتیب.

نسل امروز، امّا خاطرهٔ مشترکی ندارن. حتّی دو نفر در یک منزل هم رسانه‌های متنوّعی دارن و درنتیجه خاطرهٔ مشترکی ندارن که با همدیگه به اشتراک بذارن.

تا نظر دوستان چی باشه.




RE: یادش به خیر... - سروان رنو - ۱۴۰۱/۳/۱۶ عصر ۰۳:۳۷

بحث خیلی خوبیه.::ok:

آدمیرال و پهلوون و امیلیانو نکات خیلی خوبی گفتند.

آن "خاطرات مشترک" که گفتین واقعا یکی از سه عامل مهم هست.

دومی  افت کیفیت برنامه های تلویزیونی و سینمایی است؛ نه فقط در ایران که در کل جهان.

شما برنامه های خارجی 20 -30 سال پیش را ببینید: شرلوک هلمز - هرکول پوآرو - ارتش سری - سیلاس - اسکیپی - قصه های جزیره - حادثه جو - در برابر باد - و ... مقایسه کنید با سریال های بی سر و ته امروزی .

مشخص است که افت کیفیت رخ داده.

به نظرم دلیل آنست که ما در هر صنعت و هنر , یک دوران اوج داریم که بعد از رسیدن به نقطه عطف , آن هنر-صنعت به تدریج افت خواهد کرد. مثلا در تاریخ , در دورانی هنر مجسمه سازی سپس معماری , بعد موسیقی , بعد سینما و بعد تلویزیون  ... هر کدام در اوج خود قرار گرفتند.

ما بهترین آثار سینمایی را در میانه قرن 20 می بینیم یعنی هنر هفتم (سینما) ابتدا متولد می شود بعد جوانی می کند و سپس به اوج بلوغ و پختگی می رسد. برای تلویزیون هم به نظر می رسد که دهه 70 تا 90 میلادی اوج هنرنمایی آثار تلویزیونی و سریال ها بود و امروز تلویزیون قافیه را به مدیوم های دیگر باخته است و استعدادها در حال کوچ و ظهور در آنها هستند.

عامل سوم هم همانی هست که پهلوون گفت. بمباران خبری و پمپاژ اخبار منفی توسط شبکه های اجتماعی باعث شده که اعصاب ها خرد و دل و دماغی برای کسی باقی نماند و افراد حوصله اینکه مدت زیادی پای یک داستان یا سریال بنشینند ندارند.این نبود مخاطب و پول طبعا باعث افت کیفیت می شود و سازندگان  هم سراغ موضوعات سردستی و سطحی می روند. حال آنکه رقبایی مانند گوشی موبایل و نوشته های کوتاه تلگرامی و اینستاگرامی , سلیقه فست فودی مخاطب را راحت تر ارضا می کنند.

خاطرات تلویزیون




RE: یادش به خیر... - پهلوان جواد - ۱۴۰۱/۳/۱۶ عصر ۰۴:۴۵

احسنت  به جناب سروان میخواستم به این نکته هم اشاره کنم که سینمای جهان هم افت کرده و سالهاست اثر شاخصی ندیدیم تنها امید من به فیلم آواتار ۲ هست که امسال اکران میشه {#smilies.confused}




RE: یادش به خیر... - Savezva - ۱۴۰۱/۳/۱۷ عصر ۰۶:۰۱

با سپاس از نظرات ارزشمند دوستان

به نظر من آنچه که این سریال ها را برای ما تاثیرگذار و نوستالژیک کرده به خاطر محدودیت ها و فضای خاص آن دوران است. در آن زمان ماهواره و شبکه های اجتماعی وجود نداشته و یا به این شکل فراگیر نشده بودند. تنوع فیلم ها و سریال ها و در دسترس بودن آنها باعث شده تا الان همه حق انتخاب داشته باشتد، در صورتی که در آن زمان خیلی تنوعی وجود نداشت. در سالهای دهه شصت فقط دو شبکه وجود داشت که هفته ای یکبار یک سریال را پخش می کرد. و از دهه هفتاد رفته رفته کانال های تلویزیونی گسترش یافتند. بحث حضور ماهواره و البته پخش فیلم ها و سریال مختلف، فراگیری اینترنت و امکان آسان دانلود فیلم ها و سریال ها باعث شده تا عملا این فرصت را به همه بدهد تا در میان انبوهی از محتواهای سرگرم کننده حق انتخاب داشته باشند.

یادم هست در دهه شصت هر سال منتظر تعطیلات عید بودیم تا برنامه فستیوال فیلم های کودک و نوجوان با آن تیتراژ خاصش شروع شود تا بعد از یک سال کارتون هایی مثل گوریل انگوری، پلنگ صورتی و یا یوگی و دوستان را ببینیم و کیف کنیم. در حالی که الان بیشتر ما آرشیو کامل آنها را در بایگانی خودمان داریم.

خیلی از ما یک هفته باید در هیجان می ماندیم که ببینیم در سریال ارتش سری چه بلایی بر سر لیزا آمد و یا اوشین با ریوزو ازدواج کرد یا نه؟!!! همین هیجانات دوست داشتنی باعث شده تا آن سریال ها برای ما جذاب و دلنشین شوند. چرا که یک هفته در تب و تاب اتفاقات داستان و هم ذات پنداری با شخصیت های آن بودیم.

البته برنامه سازان هم همیشه برنامه های خود را با معیارها و ذائقه های نسل جوان می سازند. نسل جوان ما در حال حاضر با سینمای مارول و تکنیک های جلوه های ویژه کامپیوتری به وجد می آید در حالیکه ما هنوز هم از دیدن یک فیلم کلاسیک و سیاه و سفید نوآر کیف می کنیم ...

ضمن آنکه باید قبول کرد که تولیدات صدا و سیما هم با توجه به آنچه که ذکر شد و البته محدودیت های ممیزی خاص خودش به جز چند مورد انگشت شمار، دیگر چنگی به دل نمی زند و عملا مخاطب ترجیح می دهد حتی با صرف هزینه، وقت خود را صرف تماشای تولیدات شبکه نمایش خانگی بکند...




RE: یادش به خیر... - آیوانهو - ۱۴۰۱/۳/۱۸ صبح ۰۲:۰۰

خب از همه کسانی که نظرات خود را در میان گذاشتند سپاسگزاری می کنم

طبق صحبت هایی که شد محتوای تولیدات رسانه ای قدیمی در کل جهان بهتر از تولیدات جدید است و این گونه سریالها و فیلمها و کارتون ها با توجه به صحبت هایی که شد دیگر ساخته نمی شوند اما بحث اصلی این است که چرا این گونه محتواهای قدیمی دیگر پخش نمی شوند و جایی هم در دسترس نیستند؟؟؟ (البته در این مورد شبکه تماشا کار خوبی کرده که در باکس ساعت 18 سریالهای خارجی نوستالژیک پخش می کند اما اینها فقط محدود به سریالهای عربی میشوند کاش یه باکسی هم برای پخش سریالهای نوستالژیک غربی مخصوصا اونایی که تا الان پخش نشده در نظر می گرفت) و مسئله دیگه این هست که اگه مسئله سلیقه مخاطب و تغییر ذائقه هست خب چرا بعضی سریالهای ایرانی قدیمی برای بار چند صد هزارم از شبکه آیفیلم پخش می شوند اما سریالهای خارجی مانند شوالیه سیاه و لورکا و طلای هانتر و کورو خیمنس و روزنامه مرکوری و در اعماق دریا و....و سریالهای ایرانی که تابحال یک بار هم تکرار نداشته اند مانند جنگ 77 و نود شب مهران مدیری و باغ کوچک بی بی گل و فیلبانان و همسفران و آتش سرد و..... هیچ وقت پخش نمی شوند؟؟؟؟ چرا مثل سال 91 تا 93 شبکه تماشایی ایجاد نمیشود که سریالهای خاطره انگیزی رو برای اولین بار تقدیم مخاطبان خودش بکنه؟؟؟

اگه مسئله حق پخش و اینهاست خب چرا حق پخش سریالهای خارجی که تا الان تکراری ازشون پخش نشده مثل قبل خریداری نمیشوند؟؟؟

مسئله دیگر این هست که خیلی سریالها که تکرارشون پخش شده هیچکدوم مثل بار اول تمام قسمت های دوبله پخش نشدن؟؟؟ نمونه بارزش که عزیزان اسم برند سریال قصه های جزیره خب چرا تمام 81 قسمت دوبله شده دیگه هیچوقت پخش نمیشه؟؟؟ اینکه دیگه مسئله حق پخش و اینها نیست؟؟ چون حق پخش که چند قسمت رو سلب نمی منه و بعلاوه اگه بخاطر سیاست های سخت گیرانه صدا و سیماست خب لااقل داخل رسانه ها و اپلیکیشن های سیما اون قسمت ها رو هم قرار دهند چرا این کار را نمی کنند؟؟؟ گذشته ازینکه این قسمت ها هیچکدوم مشکل خاصی ندارن مثلا برای نمونه قسمت آخر که گاس پایک و فیلیسیتی باهم ازدواج می کنند که فقط تاجاییکه مطمئنم فقط دهه هفتاد پخش شده و تکرارش هیچوقت پخش نشده مثلا فرقش با قسمتی که اولیویا عروسی می کند چیست؟؟ اصلا این قسمت ها اگه به هر دلیلی قابلیت پخش ندارن از راه دیگه ای خب در اختیار مخاطبان بگذارند تا مخاطب بتواند با دوبله جذاب فارسی از دیدن آنها لذت ببرند (مثلا توی همین تلوبیون پلاس یا رسانه های خانگی دیگه)

یا برای نمونه سریال شمال 60 این سریال جزو سریالهایی بود که بجز پخش اولیه اش در اواخر دهه هفتاد فقط یکبار در سال 91 شبکه دو تکرارش را پخش کرد که اصلا مورد رضایت من واقع نشد چونکه اولین بار تعداد قسمت های بیشتری ازش پخش شد و تا فصل 6 پخش شد اما در بازپخش 91 شبکه دو فقط دو فصل اول پخش شد

و یا سریالی مانند هلیکوپتر امداد این هم جزو کارهای خوب شبکه تهران هست که اولین بار حدود 50 قسمت ازش پخش شد اما فقط یکبار آن هم در سال 96 یک تکرار بی سر و ته از آن پخش شد که شامل 12 قسمت از اواسط فصل 5 تا اواسط فصل 6 بود که در تلوبیون هم آرشیو شده (این 12 قسمت هم قسمت های جدید نبود و دقیقا 6 قسمتش را ضبط شده سال 85 آنرا دارم نمی دانم چرا شبکه تهران لااقل کامل تکرارشو پخش نکرد؟؟؟ و بازپخشش انقدر بی سرو ته بود؟؟؟)

و سریالی یادمه سال 84 شبکه دو پخش می کرد بنام شوالیه سیاه که خیلی سریال جذاب و عالی ای بود که متاسفانه تا الان هیچگاه تکرار نداشته همزمان با شوالیه سیاه سریالی بنام کورو خیمنس  از شبکه دو پنجشنبه شبها پخش میشد که اون هم هیچوقت تکرار نداشت و همینطور سریال روزنامه مرکوری که اوایل سال 83 شبکه دو میداد هم همینطور و.....

من سن زیادی ندارم و تمام مواردی که اسم بردم مربوط به اوایل دهه هشتاد هست درباره شمال شصت و قصه های جزیره هم از منابع مطمئن شنیدم و موقع پخش شمال شصت که تقریبا سال 78 تا 79 بود من واقعا خیلی کوچک بودم و تاجاییکه یادم هست قسمت آخرش این قسمت اخری نبود که سال 91 بازپخش کرد از آنجا من کنجکاو شدم و پرس و جو کردم و به این نتایج رسیدم یا موقع پخش شوالیه سیاه من ابتدایی بودم و اصلا بلد نبودم دستگاه ویدیو را روشن کنم چه برسه به اینکه بخواهم ضبط هم بکنم

مسئله دیگر این هست که به کسانی برخوردم که این ها را دارند اما حتی با شرایط پولی هم حاضر نمیشوند این آثار ارزشمند را در اختیار کسی بگذارند چرا؟؟؟؟ و چه دلیلی دارند که می خواهند اینها در اختیار خودشان باشد؟؟؟ و تقصیر من چیست که موقع پخش آنها خیلی بچه بودم و نمی توانستم ضبط کنم؟؟؟ یادم هست برنامه ای بود بنام شهر بستنی ها که در دوسری ساخته شد چقدر آن برنامه را دوست داشتم هر روز با ذوق دنبالش می کردم من از دوران بچگیم خاطرات خوبی دارم و دلم می خواهد با دیدن دوباره این موارد خاطرات کودکی برایم زنده شود و اصلا حتی از آثار قدیمی هم که مربوط به زمان من نیست استقبال می کنم مخصوصا از کارهای دوبله مثلا من سریالهای آدم کوچولوها و رویای باغ در نیمه شب و... را از روی نسخه قدیمی ضبط شده که روی دی وی دی خریده بودم برای اولین بار دیدم و خیلی مشتاقم سریالهایی مثل معلم جزیره  ،  لاباراکا  ، جنگ سرد   ،   بچه های راه آهن   ، سرگذشت امیلی بلانش   ،  سفرهای مارکوپولو   ،  شمشیر تیپو سلطان  و..... را ببینم چرا که جزو آثار مشهور هم هستند و واقعا جای تاسف دارد که صدا و سیما به پخش این آثار ارزشمند اقدام نمی کند.

از همگی معذرت می خوام بابت طولانی شدن متنم این همه را نوشتم تا جواب های احتمالی را هم توضیح دهم و  جوابهای تکراری نبینم اگر کسی قرار هست صحبتی بکند موارد جدیدتری را توضیح دهد




RE: یادش به خیر... - لوک مک گرگور - ۱۴۰۱/۳/۱۸ صبح ۱۰:۵۸

ضمن تشکر از دوستان گرامی بابت پست های ارزشمندی که ارائه دادند به شخصه فکر می کنم در وهله اول باید نوستالژی را تعریف کنیم. ببینیم که این حس چی هست و چرا سراغ خیلی از آدم ها میاد. نظر شخصی من اینه که اکثر ما انسانها از تکرار بیزاریم. به این معنا اگر همیشه همان کارها را انجام بدهیم و یا همان حرف ها را بزنیم و یا بشنویم حس ملال و ناراحتی به ما دست می دهد. این تکرارها ناشی از شرایط اجتماعی و فرهنگی آن دوره خاص می باشد. راه گریزی هم ازش نیست. چرا که شما اگر همین امروز از شغل تان مرخصی بگیرید و به مسافرت دوردست ها هم بروید موقعیت جغرافیایی تان تغییر خواهد کرد اما باز هم همان افکار در ذهن تان می چرخند. چرا که تحت تاثیر شرایط دنیای امروز هستید. اینجاست که برای خودتان به دنبال آرمان شهر می گردید.‌ آرمان شهری که تکرار توش بی معنی باشد. برای بعضی ها آرمان شهر یک کشور دیگر است.‌ برای بعضی ها آن دنیا.‌ برای عده‌ای دیگر آینده و داستان های علمی تخیلی مرتبط با زندگی در فضا و یا زیر زمین و دریاها. گروهی دیگری نیز مانند ما عالم رویایی شان نوستالژی هست و گذشته ها.

من مطمئنم که بیست سال قبل هم از تکرار اون دوره خسته می شدیم.‌ از اینکه یک سریال بیش از حد کشدار می شد و کاراکتر ها همون دیالوگ ها را مدام تکرار می کردند بی حوصله می گشتیم. اما چون اون دوران گذشته و دیگر وجود ندارد، امروز تکرارهایش را احساس نمی کنیم. فقط به خاطر داریم که فلان سریال زیبا بود و فلان تفریح چقدر هیجان انگیز جلوه می کرد. بیست، سی سال قبل هم خیلی ها می گفتند که این دوران خوب نیست و مثلاً پنجاه سال قبلش چقدر هیجان انگیز بوده است! درست مانند فیلم نیمه شب در پاریس اثر وودی آلن که کاراکترها از دوران خود بیزارند و آرزومند هستند که در گذشته ها زندگی کنند اما وقتی به گذشته می روند متوجه می شوند که تا دنیا بوده همین بوده! به اعتقاد من اگر در دنیا احساس روزمرگی و تکرار وجود نداشت، نوستالژی و کلا هر نوع جستجویی برای یک عالم رویایی و بی تکرار در نظر انسان بی معنی می نمود.

موضوع دیگر اینکه نباید این قضیه را نادیده گرفت که انسان در دوران کودکی و نوجوانی بیش از هر دوره دیگری از اطراف تاثیر می گیرد. چرا که همه چیز برایش تازگی دارد و هنوز به اندازه یک بزرگسال معنی تکرار را درک نکرده است. به خاطر دارم وقتی چهار و یا پنج ساله بودم یک روز برف بارید و من به همراه دوستانم از پنجره منزل مان با هیجان هر چه تمام تر به برف هایی که حیاط منزل مان را در سفیدی می پوشانید می نگریستم. انگار که برای اولین بار بود که برف می دیدم. آنچه در بچه گی می بینیم به بخشی از وجودمان تبدیل می گردد. تمام کارتون ها، سریال ها و هر چه که آن‌زمان با آن برخورد کردیم بخش مهمی از آنچه امروز هستیم را تشکیل داده اند. به عبارتی سریال ها و فیلم های امروزی لزوما بی کیفیت تر از آثار زمان ما نیستند اما متعلق به نسلی هستند که ما درکشان نمی کنیم. همانطور که خیلی از افراد نسل های گذشته ما را درک نکرده و نمی کنند.

و اما درباره سوالاتی که دوست گرامی جناب آیوانهو بیان داشتند من به خوبی به یاد دارم که دو فصل اول سریال شمال شصت در سال ۷۶ و فصل های بعدی در سال ۷۸ پخش شدند. چرا که خوب به خاطر دارم در زمان پخش به ترتیب دوازده و چهارده ساله بودم. سریال خوش ساختی بود و به همین دلیل خانوادگی آن را دنبال می کردیم. اینکه چرا فصل های بعدی بازپخش نداشتند را نمی دانم اما می توانم حدس بزنم. کاملاً یادم می آید که این سریال از فصل سه به بعد به شدت پرسانسور بود. تا به حال ندیدم هیچ سریالی در تلویزیون ملی با این حد سانسور پخش شود. روایت داستان با این سانسور ها به شدت لنگ می زد و من در همان موقع شگفت زده بودم که چنین سریال پر سانسوری اصلا چگونه اجازه پخش گرفته است! حتی خیلی از نکاتی که از زیر سانسور در رفته بود حداقل در آن دوران در تلویزیون ملی تابو محسوب می شدند و پخش این سریال حتی با این همه سانسور بسیار عجیب به نظر می رسید! شاید همین باعث شده که دیگر بازپخش نشود. چرا که می توان گفت نسخه ایرانی اش اصلا سروته نداشت.

اما در مورد سایر آثاری که پخش نشدند این نکته را باید در نظر گرفت که اکثر مردم نوستالژی باز نیستند و با تماشای تلویزیون فقط قصد سرگرمی دارند. خود من به شخصه در دنیای واقعی هیچ آدم به شدت نوستالژیکی نمی شناسم و خیلی از مردم حتی سریال هایی که چند سال پیش دیده اند را هم به خاطر نمی آورند. تقریباً تمام دوستان خاطره بازم اینترنتی هستند. بنابراین تلویزیون هر چه دم دستش باشد را پخش می کند. اگر نباشد دیگر به خودش زحمت نمی دهد که دوباره آنرا تهیه کند و یا مجوز پخشش را بگیرد. این را بگذارید در کنار قوانینی که مدام در صدا و سیما تغییر می کنند. من خودم انسان بسیار نوستالژیکی هستم و هستند یک سری آثار قدیمی که با جان و دل دوست دارم پخش بشوند و یا در دسترس قرار بگیرند. بنابراین شما را درک می کنم. اما فکر می کنم کلا در همه جای دنیا تلویزیون قصد ایجاد سرگرمی و یا گذاشتن تاثیر فرهنگی بر بیننده را دارد و خود را موظف به رفع نیازهای اقلیت خاطره باز نمی داند.

البته این تنها نظر من بود‌. امیدوارم دوستان متخصص کافه هم نظرات ارزشمند شان را در این مجال با ما به اشتراک بگذارند.




RE: یادش به خیر... - آیوانهو - ۱۴۰۱/۳/۱۸ عصر ۰۳:۰۱

از جناب لوک مک گرگور گرامی متشکرم بله حدس میزنم یکی از دلایلش تابو بودن و به عبارتی سخت گیری بیشتر در قوانین صدا و سیماست که به این مسئله هم اشاره کرده بودم اما چرا همانطور که گفتم باید اینها سالها در آرشی بمانند و خاک بخورند و از دسترس ما دور باشند کسانی هم که ضبط کرده اند برای خودشان ضبط کرده اند یا حوصله ندارند برای دیگران بگذارند و از روی نسخه های ویدیویی تبدیلش کنند و یا عقده دارند  خب مثلا صدا و سیما چرا همونطور که گفتم اینا رو بنا به این دلایل پخش نمی کند لااقل در سایتی یا اپلیکیشنی آرشیو نمی کند و در دسترس بینندگان قرار دهد؟؟؟ علت انجام ندادن این کار چیست؟؟ آیا باز هم چیزی این وسط مانع از انجام این کار می شود؟ و در رابطه با نوستالژی باز بودن دیگران هم باز هم در توضیحات پست قبلی اشاره کردم و گفتم مثلا چرا بعضی سریالهای ایرانی که مدام از شبکه آیفیلم پخش شده اند برای بار چند هزارم پخش می شوند درحالیکه سریالهای تکرار نشده که بعضی هاشون پرطرفدار ترم هستند پخش نمی شوند یا در سریالهای خارجی خیلی کمتر به موضوع بازپخششان پرداخته شده در مورد اینکه عده ای هم این ها رو به یاد نمی آورند باید این مسئله را به عرضتان برسانم خب الان برای نمونه سریالی مثل دنیای افسانه ها که دهه هشتاد از شبکه دو پخش میشد این سریال رو شاید خیلی ها به یاد نیاورند اما در یک انجمن یا سایت دیدم کسانیکه به یاد نداشتند وقتی با یادآوری اسمش به یاد آوردند به گونه ای پیگیر شده بودند و یا شوالیه سیاه هم همینطور خب من مطمئنم هرچند اگه پخش بشوند مسلما هم عده زیادی به پای تماشای ان می نشینند و هم برایشان یاداوری خاطرات میشود بعلاوه همانگونه که دوستان دیگر اشاره کردند سریالهای قدیمی مخصوصا قدیمی خارجی خوش ساخت تر و مهیج تر بدند نمونه های آن همین قصه های جزیره، پوآرو، شرلوک هلمز، رودخانه برفی،خانه کوچک و.... که حتی نسل جوان را هم در هر دوره ای جذب خود می کنند الان مثلا زمانی که خانه کوچک بازپخش شد از بستگان ما که از منم کوچکتر بودند حتی بچه های کم سن و سال هم جذب آن شده بودند یا خودم سریال اوشین رو برای اولین بار سال 92 تماشا کردم که برایم خیلی جذاب بود پس فکر نکنم مسئله تغییر مخاطبان جدید در نپذیرفتن این سریالها دلیل بر پخش نشدن آنها باشد چرا که خیلی ازین موارد هم جزء سریالهایی هستند که از سرگذشت یک شخصیت برجسته ساخته شده اند و هیچگاه برای هیچ دوره ای قدیمی نمی شود مثل امیلی بلانش یا مارکوپولو یا بچه های راه آهن....  و  کسانی هم که در اینترنت و فضاهای مجازی سیر می کنند خب اینها را معمولا از بازپخش هایشان یا نسخه ای که توسط دیگران از قدیم ضبط شده  در اینترنت آپلود شده و تماشا می کنند دیگر؟؟؟ مگر غیر ازین است؟؟ مثلا خانه کوچک یا اوشین زمانیکه بازپخش شدند در اینترنت و فضاهای مجازی موجود شدند .... خب باید صدا و سیما این وسط یک حرکتی بکند و برای پخش اینها اقدام کند و مقدمه اینها را فراهم کند تا بقیه سریالها و کارتون ها موجود شوند (دقیقا مثل کاریکه قدیم می کرد و همانطور که اشاره کردم این سریالها از شبکه تماشا تعدادیشان پخش شدند) اما مسئله چیست و چرا دیگر اقدامی نمی کند؟؟

و اما در مورد شمال شصت این سریال با توجه به اطلاعاتی که بدست آوردم و از کسی که از قدیم خاطره می نوشته پرسیدم بهم گفت از تاریخ 19 خرداد 78 تا 6 مهر 79 پخش شد (هر چهارشنبه ها شبکه سه) کلا 63 قسمتش پخش شد (27 قسمت کلا پخش نشد به طور میانگین 4 یا 5 قسمت از هر فصل) حالا نمی دونم این تاریخ 76 از کجا اومده؟؟ چون قشنگ یادمه زمانی بود که ما تازه تو خونه خودمون برای اولین بار پس از اتمام کارهای ساخت و سازش وارد شدیم چرا که اگر قبل ازین زمان بود اصلا چیزی ازش یادم نمی اومد

در مورد سانسور هایش هم خب سانسور زیاد داشته باشد اگر نسخه دوبله اش یکبار دیگر به طور کامل پخش شود می توان آنرا مثل سریالهای دیگر روی نسخه اصلی صدا گذاری کرد و یک نسخه بدون سانسور دوبله از آن تهیه کرد فقط کافیست صدا و سیما برای پخش کامل آن یکبار اقدام کند. موافق نیستید؟




RE: یادش به خیر... - لوک مک گرگور - ۱۴۰۱/۳/۱۹ صبح ۰۶:۲۱

جناب آیوانهو من هم مثل سایر اعضای کافه امیدوارم که آثار قدیمی و خاطره انگیز تلویزیون پخش شوند و یا به شکلی در دسترس قرار بگیرند و در پست قبل تنها از دلایلی گفتم که ممکن است در پخش نشدن خیلی‌ از آثار موثر باشند. ضمن اینکه اگر تا به حال آثار مورد علاقه خود را پیدا نکرده اید به این معنا نیست که هیچگاه به آنها نمی رسید. من هم از بیست سال پیش و حتی بیشتر نوستالژی ها و گمشده هایی داشته ام که در آرزوی تماشا کردنشان زندگی می کردم. بیست سال اصلا زمان کمی نیست اما می دانید عشق واقعی هزینه ای به نام صبر را در پی دارد. صبر پیشه کردم و جستجو هایم را ادامه می دادم تا اینکه اینترنت گسترش پیدا کرد و یک سری آثار مورد علاقه ام را به لطف همین اینترنت و آدم های ارزشمندش یافتم و از تماشا کردنشان لذت بردم. هنوز هم آثاری هستند که شیفته دیدنشان هستم و نشانی از آنها ندارم. اما همانطور که گفتم عشق واقعی حوصله و صبر را در روح انسان می دمد. من مطمئنم روزی به خیلی از آثار دلخواهم خواهم رسید. شما هم خواهید رسید و بقیه دوستان هم خواهند رسید. شاید نه امروز و نه فردا. اما زمانش فرا می رسد. تجربه سالهای خوش بودن در این کافه و حتی قبل از آن اینرا به من ثابت کرده است. اینجانب بی عجله منتظر روزهایی هستم که میدانم فرا می رسند...




RE: یادش به خیر... - سروان رنو - ۱۴۰۱/۳/۲۵ عصر ۰۱:۱۷

بحث خیلی خوبی بود و نکات جالب  دوستان گفتند.

در همین راستا مطلب زیر هم خوب است:

آینده رسانه‌ها به سرعت درحال‌ تغییر است و طبیعت فناوری تلویزیون که مبتنی بر مخاطب توده‌وار بود و به یک‌دست سازی جامعه کمک می کرد جای خود را به طبیعت رسانه‌های دیجیتال می‌دهد. این تحول را باید درک کرد و پذیرفت که شرط بقاست.

https://www.asriran.com/003Xi2




RE: یادش به خیر... - کلانتر چانس - ۱۴۰۱/۴/۳۰ صبح ۰۹:۲۰

یادداشت شماره 1

با خواندن مطالب زیبای دوستان روحم تازه شد. از یکایک دوستان مهربان صمیمانه سپاس گزارم.

یاد دوران دبیرستانم افتادم از یکم مهر هفتاد و چهار تا 31 خرداد هفتاد و هشت

دبیرستان نمونه شبانه روزی امام جعفر صادق(علیه السلام) در روستای زیبای گشت از توابع شهرستان فومن در استان گیلان.

یاد شیطنت هایی که در آسایشگاه هامون داشتیم: رینگ خونین، والیبال نشسته، بازسازی فیلم های ترسناک با خاموش کردن مهتابی ها و دوره کردن تخت یکی از بچه ها و درآوردن صداهای عجیب و غریب که بیشتر باعث خنده می شد تا ترس{#smilies.biggrin}

یاد دبیران ریاضیاتمون آقایان دارسرایی، آخته، جانباز و شفیعی. یادش به خیر ترم دوم سال دوم سر کلاس هندسه2 آقای جانباز بچه ها به صورت پانتومیم شروع به مداحی و سینه زنی کردند و بنده خدا آقای جانباز که از خشم سرخ سرخ شد و با داد و فریاد نصف کلاس رو ریخت بیرون. من هم با تظاهر به مظلومیت از خطر جستم{#smilies.blush}

یادش به خیر شبایی که به آشپزخونه شبیخون می زدیم و با جابجایی نفرات و سر و صدا کردن دو تا سینی غذا می گرفتیم.{#smilies.angel}

یادش به خیر شبایی که با واکمن بچه های سال بالاتر ترانه های داریوش و ابی و ستار و گوگوش رو می شنیدیم.

چه پنج شنبه و جمعه هایی که به  رشت می رفتیم برای تماشای فیلم در سینماهای سپید رود و میرزا کوچک{#smilies.heart}

یاد باد آن روزگاران یاد باد! (به امید خدا ادامه دارد)

 تصویری از تندیس آناهیتا در شهر فومن

فومن




RE: یادش به خیر... - سروان رنو - ۱۴۰۱/۵/۷ عصر ۰۸:۲۱

(۱۴۰۱/۴/۳۰ صبح ۰۹:۲۰)کلانتر چانس نوشته شده:  

یاد دوران دبیرستانم افتادم ....دبیرستان نمونه شبانه روزی  ....

جالبه.

من همیشه وقتی در کارتون ها و فیلم های دهه 60 می دیدم که بعضی بچه ها به مدرسه شبانه روزی میرن تعجب می کردم ! zzzz:

 اینکه چطور 24 ساعت با همکلاسی هاشون هستن . آخه خودمون به زور 6 ساعت اونا رو در مدرسه تحمل می کردیم. khhnddh

و اما بعد ...

این مجسمه آناهیتا خیلی قشنگ بود ::ok:




RE: یادش به خیر... - کلانتر چانس - ۱۴۰۱/۵/۸ صبح ۰۷:۴۸

(۱۴۰۱/۵/۷ عصر ۰۸:۲۱)سروان رنو نوشته شده:  

من همیشه وقتی در کارتون ها و فیلم های دهه 60 می دیدم که بعضی بچه ها به مدرسه شبانه روزی میرن تعجب می کردم ! zzzz:

 اینکه چطور 24 ساعت با همکلاسی هاشون هستن . آخه خودمون به زور 6 ساعت اونا رو در مدرسه تحمل می کردیم. khhnddh

و اما بعد ...

این مجسمه آناهیتا خیلی قشنگ بود ::ok:

سروان جان! قطعاً به خاطر تفاوت فرهنگ ها و سبک زندگی خانواده ها درون آسایشگاه ها اختلاف و دعوا هم پیش می اومد اما به سرعت با هم آشتی می کردیم و سعی می کردیم موضوع رو فراموش کنیم.{#smilies.cool}

و اما بعد...

این مجسمه آناهیتا یادگار دوران پهلوی هستش، در اون زمان به خاطر تعداد زیاد تندیس ها و مجسمه های نصب شده در فومن لقب این شهر «شهر مجسمه ها» بود.

و در پایان ارادت قلبی بنده نسبت به شما و تک تک دوستان کافه همچنان باقیست{#smilies.heart}




RE: یادش به خیر... - کلانتر چانس - ۱۴۰۱/۵/۱۸ صبح ۱۰:۵۴

یادداشت شماره2

جمعه شبی نسبتاً خنک در اردیبهشت ماه سال 1377 و سه نفر سال سوم دبیرستانی که خوابمون نمی بره، از لحظه ی اعلام ساعت خاموشی در یازده شب منتظر هستیم که همه خوابشون ببره و بریم سراغ تلویزیون بزرگ 29 اینچی شکم قلمبه پارس گروندیک که توی نمازخانه ی بزرگ طبقه ی اول جاخوش کرده. تازگی ها کشف کردیم  در شبایی که هوا صافه این تلویزیون قدیمی می تونه امواج شبکه دولتی آذربایجان(باکو یا همان بادکوبه ی خودمون) رو بگیره و معمولاً ساعت یازده شب به وقت ایران، فیلمای کلاسیک و روز سینمای هالیوود رو پخش می کنه. با ذوق فراوان سراغ تماشای فیلم می ریم. اول درهای نمازخونه رو می بندیم، ساعت سرکشی سرپرست شب رو می دونیم که زودتر از 3 نصف شب نمیاد. پس حدود سه ساعتی وقت داریم. تلویزیون رو روی کانال (شماره ش رو یادم نیست:lovve:) تنظیم میکنیم و بعدش چهره ی بوناسرا ظاهر میشه که در حال ذکر مصیبت برای دون کورلئونه ست. ذوق زده میشم و به سعید و هوشنگ می گم که اسم این فیلم پدرخوانده است. چون زبان مادری من ترکی آذری هستش دوبله ی واقعاً مزخرف فیلم رو برای دوستانم با آب و تاب ترجمه می کنم:!z564b. همینطور با سکانس ها و صحنه ها جلو می ریم که ناگهان سانی با نقشه ی دون بارزینی خبیث{#smilies.angry} و همدستی داماد نامرد خانواده، کارلو ریتزیasabi درون بزرگراه غافلگیر میشه و کشته میشه، حالا یکی باید سعید رو کنترل کنه که از فرط همذات پنداری با سانی کورلئونه شروع می کنه به فحش دادن و داد و بیداد کردن{#smilies.huh} درب نمازخونه باز میشه، مهتابی ها روشن و چهره ی خشمناک سرپرست شب آقای شیرزاد و ما سه نفر که غافلگیر شدیم و حین قانون شکنی به دام افتادیم{#smilies.confused}!!!! من تلویزیون رو سریع خاموش می کنم سرو کله ی چند نفر از سال چهارمی ها پیدا میشه که با تذکر آقای شیرزاد به آسایشگاهشون برمیگردن، به اتاق سرپرست منتقل می شیم و شروع می کنیم به بازجویی پس دادن{#smilies.confused}:

-شیرزاد: خب، خب! خاموشی رو که رعایت نمی کنید، نصف شبی سرو صدا هم می کنید، از همه بدتر با ویدئوی مدرسه فیلم غیرمجاز(از دیدگاه برخی از مسئولان مدرسه هر فیلمی غیرمجاز و مبتذل طبقه بندی میشه مگر این که آقای پورخوش سعادت (مربی پرورشی{#smilies.undecided}!!!) اونو از ویدئو کلوپ دوستش گرفته باشه و با تعدیل صحنه ها برای تماشای بچه ها آورده باشه{#smilies.wink}!) هم نگاه می کنید؟!!!(بنده خدا هنوز خبر نداره که ما با گیرنده داشتیم فیلم رو تماشا می کردیم{#smilies.biggrin}!)

-من(با لبخندی معصومانه{#smilies.rolleyes}): آقای شیرزاد! فیلم غیر مجاز کدومه؟!!! داشتیم برای تلفظ لغات زبان تمرین می کردیم.:D

-سعید(با قیافه ای جدیzzzz:): راست میگه آقا! داشتیم برای تقویت زبانمون فیلم نگاه می کردیم.{#smilies.rolleyes}

-هوشنگ(با لبخندی موذیانه{#smilies.wink}):آقای شیرزاد! دست بردار مرد مومن! چه فیلم غیر مجازی؟! همش آموزشی بود.{#smilies.blush}

-شیرزاد: بس کنید! منو گیرآوردین؟!!!{#smilies.angry} فردا که رفتین پیش آقای داوری(مدیر دبیرستان) اونوقت می فهمین! فعلاً برید بخوابید!

ما سه نفر رفتیم داخل آسایشگاه و خوشحال از این بابت که یادش رفته ازمون نوار ویدئوی فرضی رو بگیره! برای بازجویی فردا یکی از نوارهای آموزشی follow me بی بی سی رو با خودمون ورمیداریم تا فردا به عنوان مدرک خودمون ارائه بدیم.

صبح فردا(دفتر دبیرستان با حضور آقای داوری و آقای خاکی(معاون دبیرستان)):

-شیرزاد: آقای داوری! آقای خاکی! دیگه به اینجام رسیده!!!!(با دست به نوک پیشانی اش اشاره می کند به جای این که به میان گلویش اشاره کند{#smilies.biggrin}!) اینا سکوت و ساعت خاموشی رو نقض کردن و با جسارت تمام با ویدئو به تماشای فیلم غیرمجاز نشستن!

-داوری: شما سه نفر آدم نیستین که نصف شب میاین فیلم می بینین؟ راستی آقای شیرزاد نوار ویدئو رو ازشون گرفتین؟

- شیرزاد: نه آقای مدیر.

-من(با قیافه ای مظلوم): آقای داوری! نوار پیش منه. بفرمایید ببینید تا بدونین که فیلم غیر مجاز نگاه نمی کردیم.(دیشب با سعید و هوشنگ توافق کردیم که موضوع رو حول و حوش فیلم غیرمجاز ببریم و با ارائه ی این نوار بی گناهی خودمون رو ثابت کنیم)

-سعید(با قیافه ای پشیمان): آقای داوری! از بابت سر و صدای دیشب واقعاً متاسفم و قول میدم تکرار نشه. اما فیلمی که می دیدیم فیلم آموزشی زبان بود. من چون نتونستم واژه ی Sunny رو به درستی تلفظ کنم از دست خودم عصبانی شدم و شروع به داد و بیداد کردم.

-هوشنگ(با قیافه ای بی خیال و مطمئن): آقای داوری! مطمئن باشید قضیه غیر از این نیست.

-داوری(با قیافه ای که انگار همه چیز را فهمیده است با خاکی نگاهی رد و بدل می کند): آقای شیرزاد! ممنون از شما! لطفاً تشریف ببرید! من می دونم و اینا!

شیرزاد از دفتر بیرون می رود.

-داوری: شما سه نفر خجالت نمی کشید؟! سرپرست شب رو اینطوری دست می اندازن؟!!!بی انظباطی کردین و طلبکار هم هستین؟! راستش رو بگین، اگه واقعاً حقیقت ماجرا رو بگید تا حد زیادی می بخشیمتون.

-خاکی(با قیاقه ای متاسف) خطاب به من: از تو یکی انتظار نداشتم! واقعاً برات متاسفم! حالا تو و این دو تا دوستت مردونه حقیقت رو بگید.

(سعید و هوشنگ به من نگاه می کنند و در چشمانشون موافقت با بیان حقیقت ماجرا رو می خونم. اما سعی می کنم تمام حقیقت رو ارائه نکنم{#smilies.cool} تا متوجه نشن که گیرنده ی تلویزیون می تون اونور آب رو بگیره)

-من: راستش رو بخواین! ما داشتیم یه فیلم حادثه ای نگاه می کردیم و این اتفاق به خاطر تماشای اون فیلم افتاد. صبح هم نوار ویدئوی فیلم رو از بین بردیم و انداختیمش توی کانال آب (توی دلم خدا خدا می کنم که باور کنن{#smilies.undecided}).

-سعید و هوشنگ (همزمان): راست میگه آقا! دیگه این اتفاق تکرار نمیشه.

-داوری: امیدوارم دیگه این اتفاقات رو تکرار نکنید! چون دوست ندارم از اینجا اخراجتون کنم.

-خاکی(با لبخندی بر لب): به خاطر این که راستش رو گفتین، نیم نمره بیشتر از انظباط هر کدومتون کم نمی کنم. حالا می تونید برید سر کلاستون.

-من(با لحنی محزون و پشیمان{#smilies.biggrin}): من و دوستانم از لطف شما بزرگان سپاس گزاریم.

(از دفتر بیرون می رویم و توی راهرو ریز ریز می خندیم)

-سعید: بچه ها! به نظرتون پنج شنبه چه فیلمی رو نشون میده؟!

من و هوشنگ (نفری یه مشت به شکم سعید می زنیم) و می گیم: بی شعور! فعلا حرف نزن!

...

و این یادداشت ها ادامه دارد.




RE: یادش به خیر... - rahgozar_bineshan - ۱۴۰۱/۸/۱۶ عصر ۱۲:۴۲

(۱۴۰۱/۵/۱۸ صبح ۱۰:۵۴)کلانتر چانس نوشته شده:  

یادداشت شماره2

ج...

و این یادداشت ها ادامه دارد.

پس چی شد ادامه این یادداشتها جناب کلانتر؟؟؟




RE: یادش به خیر... - پیرمرد - ۱۴۰۱/۹/۸ صبح ۰۹:۴۵

سلام و احترام خدمت دوستان گرامی کافه کلاسیک

بعد از مطالب ارزشمند و جذاب جنابان Savezva و رابرت عزیز، صحبت دلنشین از جام جهانی ۹۰ و روزگار پسا نود، بسیار دشوار است، لذا سعی می‌کنم حتی‌المقدور، با پرهیز از کلام تکراری، از خاطرات و حواشی آن که تا چند سالی کمابیش ادامه داشت، بگویم.

چنانچه دوستان توضیح دادند در آن روزگار و همپای برگزاری بازی‌های جام ۹۰، نوشتن روزنگار، کار متداولی بود و عجیب این بود که این وقایع‌نگاری، توسط هیچکسی تبلیغ و یا توصیه نشده بود، بلکه هر کودک و نوجوانی، خودجوش این کار را می‌کرد. من و برادرانم هم از این قاعده مستثنی نبودیم و با تمام امکانات موجود از قبیل خودکار رنگی، ماژیک، مداد رنگی، عکس‌ها و تصاویر داخل مجلات ورزشی مثله شده، دفترچه‌ای تهیه کردیم.

جام جهانی ۹۰ را می‌توان جام دروازه‌بان‌های شهیر دانست، گرچه در جام‌های پیشین نیز بزرگانی چون شوماخر، یاشین، گوردون بنکس و ... حضور داشتند، اما در جام ۹۰ تجمع چهره‌هایی مانند والتر زنگا(ایتالیا)، داسایوف(شوروی)، شیلتون(انگلیس)، زوبی‌زارتا*(اسپانیا)، هوگوئیتا(کلمبیا) رخدادی جالب توجه بود. برزیل در این جام، بدون ستارگانی شاخص، بسیار کم فروغ می‌نمود و در مقابل آلمان، با رودی فولر، توماس هسلر، آندریاس مولر، اولافتون، لیتبارسکی، لوتر ماتئوس، کلینزمن و ... آسمانی متلآلئ داشت. عجیب اینکه تیم ملی هلند علی‌رغم بکارگیری بهترین بازیکنان، رود گولیت، فون باستن، ریکارد، کومان و ... اقبالی نداشت. تیم کلمبیا با حضور هوگوئیتا و حرکات نمایشی خاص وی و تمایلش برای گل زدن و والدراما با چهره ویژه و به یاد ماندنی اش که گاهی با نام شیر کلمبیا یاد می شد، گرچه افتخاری در جام نود کسب نکرد اما در یادها ماندگار شد.

مهمترین اتفاق آن روزگار ایران، در رده سنی کودک و نوجوان، اقبال به عکسهای فوتبالی داخل آدامس‌ها بود که شاخص‌ترین نام  سین سین است. مجموعه عکسهای آن، ۷۰ عدد بود که البته گاهی اندک تفاوت‌هایی در یک شماره خاص دیده می‌شد، به عنوان مثال عکس شماره ۱۸، برایان رابسون، هم با پرچم مشهور بریتانیا و هم با پرچم کمتر مشهور انگلیس، وجود داشت. یا عکس پیتر شیلتون، با حالتی دیگر و از نمای نزدیکتر و لباسی خاکستری و سیاه، نیز با همان شماره ۳۹ وجود داشت. در آن زمان تصور می شد که داخل هر بسته کامل آدامس تمامی شماره ها وجود دارد ولی متأسفانه چنین نبود و با خرید بسته کامل هم، مجموعه تکمیل نمی شد و لازم بود از مغازه های متفاوت خرید شود تا احتمال یافتن عکسها فزونی یابد. از اتفاقات غیرمترقبه و میمون می توانست سفر به شهری دیگر باشد که در آنجا شماره های دیگری از مجموعه، وفور داشته باشد. مثلا، خاطرم هست که مغازه‌ای در نزدیک منزل ما، فقط عکس ۳۰ و ۳۹ را داشت و تمامی سرمایه من و برادرانم با خرید از آن مغازه به هدر می رفت، آن سال به تهران و خانه عمویم که رفتیم، پسرش عکس ۳۰ را نداشت و ما آن را با شماره ۲۱ پسرعمویم تعویض کردیم.

منبع عکسهای فوق

رقیب ناکام سین‌سین، آدامسی با نام فینال بود که گویا تا شروع جام ۹۰ تصاویری از جام ۸۶ داشت و بعدا تصاویر جام ۹۰ را نیز به مجموعه خود افزوده بود، لذا در افواه برای تفکیک دو مجموعه، به فینال قدیم و فینال جدید مشهور شده بود. از ابتکارات این شرکت برای تخلیه جیب مشتاقان کم سن، ارائه هر عکس با شماره‌ای ثابت ولی دو رنگ متفاوت سیاه و قرمز بود که مجموعه‌داران کوچک و کم بضاعت را به سوی خرید بیشتر در پی یافتن هر دو رنگ شماره، ترغیب می‌کرد. لذا در کنار دو نام قبلی، لفظ شماره قرمز، نیز برای نشان دادن بهتر کیفیت عکس ، استعمال می‌شد چراکه شماره قرمز کمیاب‌تر بود.

مجموعه فینال قدیم

مجموعه فینال جدید

لازم به ذکر است که مجموعه‌داران کوچک عکس فوتبالی، معمولا تنها به خرید آدامس و آزمودن بخت خود در یافتن عکسی جدید، اکتفا نمی‌کردند، بلکه از تعویض(تاخت زدن) و بعضا بخت‌آزمایی نیز بهره می‌جستند. این سبک خاص بخت آزمایی، عکسبازی نام داشت و در زمان‌های خلوت و کم‌تردد چون بعدازظهرهای گرم و طاقت فرسای تابستان و یا شباهنگام روی سطوح صاف خارج خانه، از قبیل جلوی در ورودی، یا کف پیاده‌روهای خلوت جریان داشت. تا جایی که دیده بودم، قاعده چنان بود که هر یک از طرفین، بر حسب توافق تعدادی عکس، اختصاص می‌داد، عکس ها روی هم گذاشته می‌شد بطوریکه پشت سفید آخرین عکس در معرض دید بود. هر مقامر، یکبار با کف دست بر روی عکسها می‌زد و بخت با کسی یار بود که تعداد بیشتری عکس را به رو برگرداند. از شیوه‌های فنی برای بالا بردن اقبال، چال کردن کف دست بود که با ایجاد خلا نسبی در پشت عکس، تا حدی بر نیروی جاذبه غلبه شود و عکس بالا بیاید و از کارهای ناجوانمردانه، "ها" کردن به کف دست، در حین غفلت حریف بود، که با ایجاد نیروی چسبندگی بر نیروی جاذبه غلبه شود. به هر حال این رقابت چندان آرام و بی دردسر نبود و زد و خوردهایی نیز در پی کشف یا شک به تقلب و یا عدم پذیرش باخت صورت می‌گرفت.

در آخر می‌خواهم پس از ذکر حلاوت وقایع آن دوران، به نکته‌ای غم‌انگیز که بعد از سال‌ها، قابل درک‌تر شده است، اشاره کنم. در آن روزگار بهترین تنقلات شامل، کیم، بستنی، یخمک، نوشابه و پفک و آدامس و ... بود که قیمت هیچ کدام از پنج شش تومان معادل پنجاه شصت ریال تجاوز نمی‌کرد. درآمد کارمندان و بسیاری از قشر متوسط در حد چهار پنج هزار تومان بود. قیمت آدامس‌های فوتبالی در سال ۶۹ اگر اشتباه نکنم با شش تومان شروع شد و تا سال بعد به ۸ تومان هم رسید. متاسفانه بسیاری از این آدامس‌ها به علت زیاد ماندن در انبارها یا کیفیت پایین نگهداری، از لحاظ خوراکی، غیر قابل مصرف بودند و تنها برای عکس داخل آن که احتمال تکراری بودن و بی‌فایده بودنش چندبرابر احتمال مفید بودنش در تکمیل مجموعه بود، خریداری می‌شدند. با توجه به اینکه تب مجموعه داری تنها با خرید یک آدامس در روز اطفا نمی‌شد و از طرفی در هر خانه نیز بعضا چند مجموعه‌دار وجود داشت، فشار مضاعفی از لحاظ اقتصادی بر سرپرست خانواده وارد می‌شد.

*شاید گزارشگران امروزی با علم استثنایی خود، نامی دیگر بر وی بنهند ولی در آن ایام، وی را با نام فوق الذکر می شناختیم.




RE: یادش به خیر... - BATMAN - ۱۴۰۱/۹/۳۰ صبح ۰۲:۵۹

به نظرم بهترین یلدا شبی که برف بباره، اگه درست یادم باشه آخریش اواخر دهه شصت اتفاق افتاد

اون شب هوا حسابی سرد و آسمون کبود رنگ بود که نوید یک شب برفی و زمستانی سرد رو میداد

اتفاقا پدربزرگمون هم تازه از شهرستان رسیده بود و قرار بود شب منزل ما بمونه شاید به قول قدیمها پا قدم اون بود

چون مردم شهری که توش زندگی میکرد بیشتر اوقات زمستانهای خیلی سردی رو تجربه میکنن

تصویر آدم برفی که مشاهده میکنید آخرین باری که تهران برف سنگین بارید ساختم که فکر میکنم سال 96 یا 97 بود

در سال 1350 برفی در ایران آمد که در کتاب رکوردها ثبت شد !




RE: یادش به خیر... - BATMAN - ۱۴۰۱/۱۰/۳ عصر ۰۷:۱۵

تو این پست میخوام تعدادی از ابزار سرگرمی و بازی دوران گذشته رو مرور کنم

جامدادی ژاپنی با فناوری بالا !

 مهمترین ابزار خودنمایی بچه های امروزی داشتن تبلت و گوشیه ، هر چی ام مدلش بالاتر باشه بیشتر به چشم میاد

اما پز دادنها در دهه های 60 , 70 با حالا خیلی فرق داشت، اون وقتا بیشتر بچه مدرسه ایها به داشتن لوازمی مثل کیف مدادرنگی خودکار مدادنوکی دلخوش بودن

به نظرم از بینشون اونی که بیشتر جلب توجه میکرد جامدادی بود البته میشه گفت جزو وسایل غیر ضروری هم محسوب میشد

اوایل دهه هفتاد یکی از همکلاسیها جامدادی داشت که در زمان خودش فوق العاده خاص بود که هنوزم با گذشت چند دهه بی رغیبه

به نظرم تفاوت بین یک جامدادی معمولی با مدل ژاپنی مورد بحث مثل فرق یه گوشی نوکیای ساده با جدیدترین مدل آیفونه

 روزی که به مدرسه آورد ازش پرسیدم اینو از کجا گرفتی ولی جوابمو نداد ، طرز برخوردش طوری بود که احساس کردم نمیخواد کس دیگه ای مثل اون داشته باشه

چون خیلی خوشم اومد قضیه رو با خانواده مطرح کردم ، بعدش به چندین مغازه لوازم تحریری سر زدم اما هیچ ردی ازش نبود برای همین دیگه دنبالشو نگرفتم

یادمه سر کلاس از بس باهاش بازی میکرد و ور میرفت یکی دو تا از ضامنهاش خراب شدن و داد دست یکی از معلمها تا درستش کنه آخر نفهمیدم تعمیر شد یا نه

اون سال اولین و آخرین باری بود که اون جامدادی رو دیدمش و معتقدم بهترین جامدادی بود که تا الان دیدم ، بعید هم میدونم لنگش پیدا بشه

جالبه تا همین چند سال پیش هم دنبالش گشتم ، حتی بارها تو دیوار و سایتهای فروش اجناس دست دوم دنبالش بودم که ثمری نداشت

برای همین به دیدن تصاویرش هم راضی شدم اما هیچ عکسی موجود نبود

تا اینکه پیگیریهام نتیجه داد و بالاخره تونستم ازش تعدادی عکس بدست بیارم

ولی دیدن تصاویر راضیم نکرد بنابراین دوباره به جستجوهام ادامه دادم تا بالاخره یه فیلم کوتاه پیدا کردم

ویدئوی جامدادی ژاپنی طرح یاماها که در زمان خودش با عنوان تبلیغاتی تکنولوژی بالاعرضه شد برای اولین بار در یک سایت ایرانی قرار میگیره

امیدوارم دیدنش برای دوستان هم خالی از لطف نباشه

فیلم اول دقیقا همونی بود که همکلاسیم داشت روش تصویر موتور سیکلت Yamaha بود داخلش هم تماما مشکی رنگ

فیلم دوم همون مدله ولی طرح روی جلدش متفاوته که با عنوان Robot V تولید شد

نمونه دیگری از یک جامدادی ژاپنی در اندازه کوچکتر با امکانات کمتر

این اولین باره در یک سایت و انجمن ایرانی در رابطه با کوشبال مطالبی نوشته میشه

دهه هفتاد نزدیک محلمون مغازه جوراب بافی بود که در کنار بافندگی جورابهای کامپیوتری هم وارد میکرد

با طرحها و رنگهای جذاب بهمراه تصاویر شخصیتهای کارتونی مثل باگزبانی ، میکی ماوس ، گوفی ، دانلد داک ، پلوتو 

یروز تابستانی مثل همیشه از جلوی مغازش رد میشدم که یک توپ رنگین کمانی با قطر حدودی 13 یا 14 سانت نظرمو جلب کرد

تصاویر کوشبال ارجینال Rainbow از سری تولیدات اولیه

از فروشنده پرسیدم چند قیمته جواب داد فروشی نیست ، مشخص بود خیلیها قبل از من این سواله تکراری رو ازش پرسیدن

مدتی گذشت ، یروز دیدم کلی از این توپها پشت ویترین مغازه گذاشته قیمتش هم 5000 ریال بود ، خوشحال از اینکه بالاخره میتونم بدستش بیارم

ولی نمیدونم چرا دودل بودم ، مدام امروز و فردا کردم تا اینکه برای تعطیلات رفتیم شهرستان و به کل اون توپ کشی رو فراموش کردم

بعد از پایان تعطیلات وقتی برگشتم دوباره یادش افتادم اما با ناباوری دیدم که دیگه خبری از اون توپهای رنگی نیست ، حالم حسابی گرفته شد

بعد از اون فروشنده همون یکی رو هم که داشت از پشت ویترین برداشت و این ماجرا رفت که به خاطرات بپیونده

اما چند وقت بعد تو یه مغازه اسباب بازی فروشی دوباره چشم به توپهای اونشکلی افتاد البته سایزش کمی کوچیکتر از قبلی بود ، فقط هم تک رنگ بودن بنفش نارنجی زرد سبز ---

با خودم گفتم از هیچی که بهتره ، رنگ بنفشو گرفتم و تا مدتها سرگرم شدم ، بعدشم که مثل خیلی چیزای دیگه افتاد یه گوشه ای

سالها نگهش داشتم ، یه شب که مهمان داشتیم یکی از بچه های فامیل توپ رو دید و خوشش اومد منم دادم بهش بعد هم بی سر و صدا با خودش برد شهرستان !

تا الانم که حتما گم و گور شده ، مطمئنم اگه رنگین کمانی بود محال بود از خیرش بگذرم اما خوب اینو از همون اول زیاد دوس نداشتم بنابراین حفظش نکردم

همه اینا گذشت تا هفت هشت سال پیش که طبق یه عادت همیشگی که هر از گاهی به نوستالژیهای ایام قدیم فکر میکنم دوباره خاطره توپ رنگین کمانی Rainbow از ذهنم گذشت

گفتم بد نیست تو گوگل یه چرخی بزنم شاید بتونم عکسی چیزی پیدا کنم ، شروع کردم به جستجو اولش بی نتیجه بود

ولی بالاخره فهمیدم اسم اصلیش کوش باله که تو ایران بهش میگفتن توپک !

درباره کوش بال Rainbow

 یک توپ مخصوص بازی و سرگرمی است که از رشته های لاستیکی رنگی ساخته میشود که در سال 1987 توسط Scott H Stillinger در آمریکا به ثبت رسید

در سال 1989 بصورت رسمی در بیشتر کشورهای جهان عرضه شد ، این شرکت بعدها خط تولیدات خود را گسترش داد

محصولات متنوعی که همگی زیر مجموعه ای از کوش بالها بودن تولید کرد از جمله عروسکهای زینتی ، جا کلیدی و ست بیس بال و یویو

کوش بال  از 2000 رشته لاستیکی (البته سایز بزرگ و تولیدات اولیه شامل این ویژگی میشدن) طبیعی تشکیل شده است

تصویر کوشال امروزی

نکته ای که شاید به چشم نیاید اما به مرور زمان از کیفیت رنگ و تراکم کوش بالها کاسته شد و امروزه در اندازه های متوسط و کوچک تولید میشن

از سال 2017 توپهای کوش بال توسط برند Hasbro که یک شرکت چند ملیتی آمریکایی است تولید و عرضه میشود

تصویری از یک استخر پر از توپهای کوش بال ارجینال Rainbow

فرفره جادویی

اون وقتا به یسری فرفره ها میگفتن جادویی البته روی بسته بندی اینطور نوشته بود که در واقع کوکی بود

از بس بهش علاقمند بودم فک میکنم حدودا 5 تایی خریدم ، چون کوکش سریع خراب میشد

فرفره از دو جزء تشکیل میشه ، قسمت اصلی فرفره بود که خودش دو تکه بود بالاش پلاستیک شفاف شیشه مانند پایینش مات

که با چرخش به سمت چپ و راست باز و بسته میشد بخاطر اینکه امکان تعویض باطری باشه

یه باطری قلمی میخورد که بصورت عمودی وسط فرفره قرار میگرفت برای روشن شدن لامپ بود

قطعه یدکی کوکش بود که باید اونو قرار میدادی روی فرفره و بعد میچرخوندی تا کوک بشه بعد هم ضامن بالاشو میزدی فرفره میچرخید

حین گردش چراغش روشن میشد که این ویژگی بیشتر بدرد شبها یا وقتایی میخورد که برقها میرفت

یه دریچه هم کنار فرفره بود که باعث میشد موقع چرخیدن صدای آرومی شبیه زوزه باد به گوش برسه که همین جذاب ترش میکرد

اما یه دلیل دیگه هم داشت ، داخل فرفره دو قطعه فلزی بود که موقع چرخیدن و تماس باد به هم متصل میشدن تا چراغ روشن بشه

راستش چرخیدن فرفره قانعم نمیکرد پس ایده ای به ذهنم رسید ، یه میله فلزی مثل سر پیچ گوشتی رو از روزنه داخل میکردم تا اون دو قطعه فلزی به بچسبن

اینطوری چراغ بصورت دائم و بدون نیاز به گردش روشن میشد ، شبایی که برقها میرفت فرفره رو میگرفتم دستم شروع میکردم به چرخوندن

با حرکت سریع صحنه جالبی ایجاد میشد و خیلیها براشون سوال بود اون شی نورانی که توی دستمه چیه ؟!

فعلا تو گوگل عکسی از فرفره مورد بحث گیر نیاوردم بنابراین مجبور شدم نقاشی کنم

چند سال بعد همین فرفره مدل موزیکال خارجیش به بازار اومد ، فرمش دقیقا مثل مدل ایرانی بود اما در اندازه بزرگتر و خوش رنگتر

البته از قابلیت پخش موزیک خوشم نمیومد چون دیگه نمیشد صدای باد رو شنید ولی از لحاظ سایز و رنگ و قدرت نور عالی بود

غیر از چراغ حین چرخیدن موزیک هم پخش میکرد ، بجای باطری قلمی هم دو عدد باطری ساعت سایز بزرگ میخورد

میتونم بگم این مدل فرفره یکی از بهترین سرگرمیهای دوران کودکی و نوجوانیم بوده

قطعا خیلی از ما در دوران کودکی و نوجوانی به چیزهایی علاقمند بودیم که به هر دلیلی نتونستیم بدستشون بیاریم

اما شاید بعدها دوباره دلمون خواسته بهشون برسیم یا اقلا عکس و ویدئویی ببینیم تا خاطراتمون مرور بشه ، خوشبختانه فضای مجازی این فرصت رو در اختیارمون گذاشت

مرجع cafeclassic5.ir




RE: گنجینه نوستالژی ... روزی روزگاری ... گفتمان . .. - سگارو - ۱۴۰۱/۱۰/۱۲ صبح ۰۹:۰۳

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۰۱:۰۷)آلبرت کمپیون نوشته شده:  

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۲:۵۰)جیمز باند نوشته شده:  

یادش بخیر... یادتون هست؟

بله یادمونه. پنج شنبه شب ها فیلم سینمایی میداد. غروب های جمعه هم یه فیلم سینمایی نشون میداد که معمولاً چنگی به دل نمی زد. خاطره انگیزترین فیلمی که در یکی از اون پنج شنبه شب ها دیدم فیلم هفت سامورایی بود. یادش بخیر نصف شبی چقدر هیجان زده شدم از دیدن اون فیلم. یه تلویزیون 14 اینچ سیاه سفید پارس داشتیم از اون زردها. یک زمانی هم پنج شنبه شبها برنامه سینمای کمدی پخش میشد که آقای جمشید گرگین مجریش بود. هر هفته راجع به زندگی نامه یه کمدین معروف صحبت می کرد و یک فیلم کامل ازش نشون میداد. باستر کیتون... چارلی چاپلین... جری لوییز... سه کله پوک...

جمعه ها جنگ هفته هم نشون میداد با اجرای آقای مهدی بهنام که یه خرده خپل بود. نمی دونم الان کجاست ولی برنامه جنگ هفته رو خیلی دوست داشتم. تورج نصر بود و منوچهر آذری و جاویدنیا و ...

منوچهر آذری همیشه سوت بلبلی میزد.

سلام. برنامه سینمای کمدی در نوروز سال 66 یا 67 پخش میشد فکر کنم ساعت 6 عصر. تا  روز سیزدهم هر روز راجع به آثار و زندگی نامه یک کمدین بحث می کرد.




RE: یادش به خیر... - آرلینگتون - ۱۴۰۱/۱۱/۱۳ صبح ۱۲:۲۷

سلام و درود . چند هفته ی پیش کنکور برگزار شد . همسایه گرامی درخواست کرد که اگر ممکن هست آقازاده را برسان سر جلسه  . رفتیم و چشمهایم به جمال جوانان درسخوان روشن شد . هاج و واج ماندم  . چهره ها کودکانه . بسیاری شان ریز جثه. کم سن و سال به نظرمی آمدند . تک و توک به سان جوانی 18ساله بودند . به یاد آزمون خود افتادم . تفاوت زمین تا آسمان . ما چهره و جثه ای زمخت و نچسب داشتیم . اکثرا دارای ریش و سبیل .5 دقیقه به جلسه کنکور دیر رسیدم .با التماس ، و با هزار مکافات به داخل راه یافتم . هم کلاسی م را ندیدم . نیامده بود . 45 دقیقه از امتحان می گذشت . ناگهان سر بلند کردم و دوست خود را دیدم  . آمد در حالی که عینکی آفتابی بر چهره داشت . با مو و ریش و سبیل بور ( کاملا بور شبیه رابرت ردفورد) .کارت داوطلب را بر روی سینه ی خود چسبانده بود و به دنبال صندلی خود میگشت . پیدا کرد و نشست  مشغول شد . آخر چگونه توانسته بود به داخل سالن راه بیابد . ناگهان سر و صدا بلند شد . سه چهار نفر همکلاسیه بی نوایم را دوره کردند و درگیری لفظی شدیدی ایجاد شد. نگذاشتند به پاسخ دادن به سوالات ادامه دهد . کاری از دست من ساخته نبود . پس از پایان، از هر یک از مسئولین و مراقبهای جلسه سوال کردم چیزی دستگیرم نشد . به خانه بازگشتم . به سراغش رفتم و جریان راجویا شدم . ماجرا از این قرار بوده که او بسیار دیر به سر جلسه میرسد اما فکر نمیکرده که این دیر رسیدن مانع شرکت در جلسه ی امتحان خواهد شد . بنابر این بدون نگرانی و استرس ، به حدی ریلکس وارد سالن میشود که ماموران مراقبت با دیدن چهره ی کاملا مردانه و به اصطلاح جا افتاده اش ، فکر می کنند او نیز یکی از مسئولین برگزاری آزمون است و مانع ورود او نمی شوند . تازه پس از شروع به پاسخ دادن به سوالات ، متوجه اشتباه خود شده و با دستپاچگی ، اقدام کرده و کار به حراست سازمان و امثالهم کشیده شده بود . این طور می اندیشم که نسل ، روز به روز از نظر چهره و قامت ، آب رفته و کودکانه تر می گردد .چهره و قامت خود من و هم نسلان من نیز نسبت به یکی دو دهه پیش از خود ، بسیار متفاوت است . تصویر یکی از شهدای جبهه را که نامش از ذهنم رفته دیدم که اگر تاریخ تولد و شهادتش را درج نکرده بودند ، اورا مردی 35 ساله قلمداد میکردم ، در حالی که او 14سال بیشتر نداشت . بگذریم . ای کاش این بلای آسمانی در دوران تحصیل من نیز سالی دوبار برگزار میشد .مانند امروز ثبت نام ها مجازی نبود و اول باید دفترچه ثبت نام را تهیه کرده ، پرکردن فرمها ، تحویل به پست و ادامه ی ماجرا .هنگام ثبت نام ، چنان سوز و سرمایی شد تو گویی زمهریر دنیاست  .آخرین روز مهلت نام نویسی بود . خانه ی یکی از رفقا بودم . صبح بیدارش کردم تا برویم ثبت نام .ازبستر برخواست و رفت از پنجره نگاهی به بیرون کرد.برگشت سر جایش خوابید و گفت :بتمرگ سرجایت . در این سرما گرگ ها هم بیرون نمی روند . فردایش پشیمان شده و هرطور بود به امید تمدید مهلت نام نویسی خود را به اداره پست رساندیم . اما افسوس .به همین راحتی یک سال، از کف رفت . هفته نامه ی پیک سنجش . مخصوص همین کنکور بود و متعلقاتش . به سختی پیدا میشد . توکلی (آقای کنکور)، شده بود مامور عذاب .الان هزار جور دانشگاه هست . کاربردی علمی . پیام نور . غیر انتفاعی . آزاد . موسسات آموزش مجازی‌ . بدون کنکور هم شنیده ام هست . آن موقع این جور نبود . تعداد داوطلب ها زیاد بود . رقابت زیاد بود .تمام دانشگاه ها هم با کنکور بود . دوره ی سختی بود . البته نه به سختی یک دهه ی قبل ترش . این را از زبان آشنایی میگویم . به از شما نباشد ، آدم سربه زیری است . بی آزار است . شمایل ش هم دقیقا با آوریل دالتون مو نمی زند . خودش هم از این موضوع متعجب است  .از دشواری و البته پرباری کتب درسی گفت .از آزمون های دشوار داخلی و البته از کنکور و تعدادی انتحار به خاطر عدم موفقیت در این آزمون . نیز تعریف می کند که زمان تحصیلش ، در دبیرستان های آن زمان ، چیزکی بوده به نام طرح کاد . یک جور برنامه آموزش عملی . مانند کارآموزی یا شبیه آن . هر محصل ، جایی می رفته تا کمی حرفه بیاموزد. از قضا ، می فرستندش به داروخانه . پس از مدتی ، یک شیشه مایع (بخور(بوخور) تنفسی) را به خاطر کلمه بخور ، خوردنی قلمداد کرده ، آن را به بیماری بی نوا تجویز می کند و از او میخواهد هر 6ساعت ، از این شربت گوارا نوش جان کند . با بدتر شدن حالت مزاجی بیمار ، دوروز بعد می آیند و دالتون بی نوا را به خاطر خطایش نکوهش کرده و عذرش را میخواهند . باهمه ی دشواری ها اما ، به گمانم روزگاری بهتر از امروز بود.یادش به خیر




RE: یادش به خیر... - BATMAN - ۱۴۰۱/۱۲/۶ صبح ۰۲:۴۸

خاطرات آشی !

چند وقت پیش در جعبه پیام بحث غیبت والژان و علاقه اش به آش دوغ یا ماست شد و من یاد آشهایی افتادم که مادربزرگ میپخت

یکبار برای ناهار یه دیگ بزرگ آش درست کرد و قرار بود برای شام هم بمونه و اضافیش رو گذاشت تو راه پله ای که به طبقه بالا منتهی میشد

غروب که شد مهمان ناخوانده از راه رسید و اصلا فرصت نداشتم برم تو یکی اتاقهای مجاور و از اونجایی که زیاد با غریبه ها راحت نبودم رفتم همونجایی که قابلمه آش بود

منتظر موندم تا مهمانها برن ولی ساعتها طول کشید و من هم که حوصلم حسابی سر رفته بود چشم به اون قابلمه آش افتاد، رفتم سراغش و با همون ملاقه چوبی شروع کردم !

شب که شد مادربزرگ گفت این قابلمه آش چرا انقدر کم شده و ته کشیده ، طبیعتا واکنشی نشون ندادم و در نهایت هم کسی متوجه نشد کار من بوده

واقعا آش خوشمزه ای بود !

این عکس رو تیرماه 92 روزی که همین غذارو برای ناهار داشتیم گرفتم ، برای والژان فرستادم و حسابی آب از دهانش راه افتاد !

حقیقتا برام قابل درک نیست از اون روز تا به الان بیش از 9 سال گذشته باشه ، برای همین نمیتونم بگم یادش بخیر

اما در مورد خاطره اول میگم یادش بخیر ، بهرحال حدود 35 سال از اون ماجرا میگذره و همیشه احساس میکنم اون قدیما زمان انقدر سریع سپری نمیشد

مثل همون آشی که هنوز طعمش رو احساس میکنم بیشتر اتفاقات زندگی ملموس تر بودن و به قولی خیلی چیزا بهت مزه میداد 





RE: یادش به خیر... - آرلینگتون - ۱۴۰۱/۱۲/۱۸ صبح ۰۵:۵۵

مرحوم پدر علاقه ای خاص داشت به مجموعه ی پهلوان نائب و سرکار استوار تلویزیون ملی ایران . اون سالهای آخر ، با دیدن بازیگر کهنسال پهلوان نائب در ماهواره ، بدجوری منقلب میشد . امشب دیدم پهلوان نائب هم از دنیا رفت . یاد استاد سیروس افهمی گرامی .                                                                                                                                                                                                                    




RE: یادش به خیر... - پهلوان جواد - ۱۴۰۲/۱/۶ عصر ۰۵:۰۵

چراغ مطالعه های TOSHIBA CLOTTY

چراغ مطالعه های  سری toshiba clotty در چند دهه پیش یکی از پرطرفدارترین و پرفروشترین لوازم الکتریکی بودن که اون نسل باهاش کلی خاطره دارن.


چندروز پیش چشمم به یکی از این چراغ مطالعه ها افتاد و تا جایی که سرچ کردم پیجهای ایرانی مطلبی راجع به این وسیله نذاشتن گفتم شاید برای اونایی که مثل من پیرمردن یادآوریش جذاب باشه




RE: یادش به خیر... - آلبرت کمپیون - ۱۴۰۲/۳/۱۳ صبح ۱۱:۴۸

امروز داشتم به روانشاد قاسم گلی فکر میکردم. همون کمدین معروف که تو ماهواره برنامه گلی شو رو اجرا میکرد. ایشون متاسفانه چند وقت پیش فوت شدن. به احترامش این شعر طنز رو از نوار کاست "فضولی شماره یک" خدمت تون تقدیم میکنم. نمیدونم باید تو کدوم تاپیک اینو میذاشتم. 


آی خانوما گوش بدین

آی آقایون گوش بدین

حالا همه دست بزنین

حالا همه دست بزنین


اگه جای زندگی مون تو بیابونا باشه

بهتره تلویزیون تو خیابونا باشه

بین هر ده تا ایرونی نه تا خواننده شدن

بین هر نه تا خواننده هشت تا راننده شدن

مثلاً آقای معین که خوب آواز می خونه

همه اصفهون میدونن که معین نوحه خونه


آی خانوما گوش بدین

آی آقایون گوش بدین

حالا همه دست بزنین

حالا همه دست بزنین


خانوم مهستی که اول اسمش فاطی بوده

خانوم شهره میگن همهء سیماش قاطی بوده

ستار و داریوش و ابی با ریش و پشم میان

بعضیا مثال شهرام از تو باغ وحش میان

حسن شماعی زاده ترانه خونی میکنه

دنبال دختر مردم چش چرونی میکنه


آی خانوما گوش بدین

آی آقایون گوش بدین

حالا همه دست بزنین

حالا همه دست بزنین

 

صادق نوجوکی آوازش داد و بیداد میشه

خانم هایده بقچش روز به روز زیاد میشه

جمیله وقتی میرقصه اونجا که دولا میشه

چی میشه اگه یه دفعه قوچعلی سیبیل پیدا بشه

هوشمند عقیلی هی سرشو فر میزنه

سوزان روشن میخواد بخونه یهو تر میزنه


آی خانوما گوش بدین

آی آقایون گوش بدین

حالا همه دست بزنین

حالا همه دست بزنین


دانلود فایل صوتی




RE: یادش به خیر... - BATMAN - ۱۴۰۲/۴/۶ عصر ۰۸:۲۷

هنداونه و بعد از ظهرهای داغ تابستان

با ديدن اين پست ياد فيلم «يک بعد از ظهر گرم» کيومرث پوراحمد افتادم که اتفاقا يکی از بهترين قسمتهای «مجموعه قصه های مجيده»

اون قديما تابستون برای بچه ها با يسری چيزا معنا پيدا ميکرد که دو تا از مهترينهاش خوراکيهايی مثل هنداونه (کوکا و کانادا، فالوده، آلاسکا ---) بود و آب تنی تو حياط

حالا تصور کنيد بعد از شنا و خوردن هندوانه (به جرات میشه گفت بهترین میوه برای سپری کردن تابستانهای داغ همین هنداونه ست) بشينی پای تلويزيون و يک بعد از ظهر گرم رو تماشا کنی