تالار   کافه کلاسیک
دستنوشته ها و دلخوری ها - نسخه قابل چاپ

+- تالار کافه کلاسیک (https://cafeclassic5.ir)
+-- انجمن: تالارهای عمومی (/forumdisplay.php?fid=21)
+--- انجمن: شعر , ادبیات , داستان (/forumdisplay.php?fid=54)
+--- موضوع: دستنوشته ها و دلخوری ها (/showthread.php?tid=536)


دستنوشته ها و دلخوری ها - ارباب دنیا - ۱۳۹۲/۳/۱۵ صبح ۰۹:۱۶

شاید همتون آرشیوهای مختلف فیلم های کلاسیک را دیدید و ازشون خریدید

یکی از معروفترین هاشون شش سال پیش با این آدم آشنا شدم به وسیله یکی از دوستام که میگفت بهترین آرشیو دوبله فیلم را دارد فیلم Al capone را اون موقع میگفتن فیلم کمیابیه با کیفیت Dvd اش نیست این آقا به ما پیشنهاد داد صدای فیلم آل کاپون را از vhs با کیفیت افتضاح بندازم روی dvd من هم قبول کردم گفتم باشه چشم . من شاید یک چیزی حدود 4 روز ، 5 روز صداهای ناهنجار فیلم را داشتم درست میکردم بعد یک هفته نسخه با کیفیتش اومد دستش . همین فیلم را دیدم داره 150 هزار تومان میفروشه گفتم یا ابوالفضل !!!

این کار اسمش چیه به نظرتون ؟؟؟

نسخه دوبله فیلم دو قاطر برای خواهر سارا هم 1 میلیون تومان داره میفروشه

نمونه ای از لیست دستی این جور آدمها :

کازابلانکا همفوری بگارت - اینگرید برگمن

پنج مایل تا نیمه شب - صوفیا لورن - آنتونی پرکینسون

مادام سانز جان - سوفیا لورن ( منظورش مادام سن ژن )

گت کارتر - مایکل کین ( کارتر را بگیر - گت تو فارسی جدیداً اختراع شده به فرهنگ لغت دهخدا اضافه کنین )

در گرمای شب - سیدنی سیدنی پواتیه

مامور مخفی پلیس ( باشکوه - کاراگاه میور - دلاور ) - ژان پل بلموندو ( آخه یه فیلم دیگه نهایتاً دو تا اسم داره این همه را از کجات درآوردی ؟؟؟

 و خیلی و خیلی اشتباهات دیگر

ولی ایکاش می نشستی فیلمهات را میدیدی ازش لذت می بردی





RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۲/۱۲/۲۳ عصر ۰۵:۱۳

این متنی که میخونید مال سه ماه پیش خودمه. به نظرم جالب و دلنشینه. نمیدونم خوشتون میاد یا نه هنوز قلق این انجمن دستم نیومده. مسئولین سایت اگر به درد نمیخوره پاکش کنید. امیدوارم مثل بعضی فروم ها این جا دیکتاتوری نباشه و برای رفع اشتباهات به آدم تذکر بدن و مطلبش رو حذف کنن نه اینکه (بلا نسبت) تا تقی به توقی میخوره طرف رو برای n ماه از حضور در فروم محروم کنن.بگذریم!

سلام 

امثال محرم جالبی داشتم . به دلیل اتفاقی که در سر کار برایم افتاد و ذهن مرا به شدت مشغول کرد خیلی چیزی از عزاداری امام حسین (ع) نفهمیدم . ذهنتان جای بد نرود . یک حادثه شغلی بود که برای کسی اتفاق افتاد و مورد منکراتی نبود .

قصد دارم به دلایل عقلی و مذهبی شغلم را عوض کنم .

هنوز نمیدانم چه آینده ای در انتظارم است .

در این دوره و زمانه کار عوض کردن برای بعضی ها کار خیلی وحشتناکی به نظر می رسد .

از نظر بعضی ها ول کردن این کاری که من دارم نوعی خریّت است. آنهم ول کردن کاری که در آن به نسبت بقیه جاها حقوق مناسب تری دارد و بیمه داری، بیمه تکمیلی داری، بن خرید کالا داری، کارت استخر داری، کارت خرید از رستوران داری، در شمال به صورت قسطی بهت ویلا می دهند و برخی خدمات دیگر.

اما تصمیمم را گرفته ام . شک ندارم که کار درستی میکنم .

جای من دیگر آنجا نیست . با تمام مزایایش ، در شأن من نیست که در آن مجموعه باشم. نه که برای خودم کلاس بذارم ها ! نه ! مجموعه اش بوی تعفن گرفته است . امید اصلاحش را هم ندارم . پس باید رفت .

همه ما بارها خدا را امتحان کرده ایم . خیلی وقت ها دستمان را گرفته است . ولی باز به او شک داریم . نمیدانیم که آیا اینبارهم دست ما را میگیرد یا نه ؟!

بار قبلی هم همین کار را کردم ! کارم را عوض کردم ! آنهم به دلیل حقی که ناحق شده بود ! بد هم نشد !

به نظرم خدا همان خدای چند سال پیش است و اگر طبق دستور او عمل کنم دو حالت پیش میاید :

یا وضعم بهتر میشود و یا بدتر که در هر دو صورت نزد خدا اجر خواهم داشت. و اگر هم مجبور به بازگشت با جایی شبیه به این چیزی که فعلا در آن کار میکنم بشوم ، این بار در پیشگاه الهی حجت دارم .

آدمها در زندگی شان روی چیزهای مختلف ریسک میکنند .

نظر من این است که اگر هم قرار است به زعم بعضی ها انسان خریّتی مرتکب شود  ، بهتر است آن خریّت را در راه خدا انجام دهد .

این روزها حال عجیبی دارم ! میدانید ! یاد چند سکانس از فیلم ها و سریالهای مختلف می افتم که شاید بتوان به گونه ای به این اوضاع و احوال ربطش داد !

1- سکانس آخر فیلم ترمیناتور 2 را برای دیدن به رئیسم توصیه میکنم. منظورم آن سکانسی است که آن ربات فضایی بعد از از بین بردن تهدید ها ، خود را نیز از بین برد تا زمین در آرامش باشد . این رئیس ما یک جورایی رفیق ما هم بود. البته نه رفیق فابریک. ولی در کل بچه بدی نبود. یک جورایی خودم باعث شدم رئیس بشود. از این بابت ناراحت نیستم چون لیاقتش را داشت. ایراد مجموعه در جاهای دیگر است و او شاید فقط مأمور است و معذور.

و برای حال خودم نیز چند سکانس را در نظر دارم .

2- (بلا نسبت ) سکانس محاصره خانه ای که حضرت مسلم (ع) در آن قرار داشت در سریال مختارنامه و حضرت بعد از شنیدن تهدیدات ، شمشیر کشید و فرمود : ((لاحول و لاقوة الا با الله)) (تنها سکانس این فیلم که قلبم را منقلب کرد و اشکم را در آورد)

3- سکانسی از فیلم روز واقعه که آن مرد مسیحی حجله عروسی را رها کرد و به دنبال صدای ((هل من ناصر ینصرنی )) امام که در ضمیرش تکرار می شد رفت .

4- سکانس آخر فیلم THE GREY (البته این فیلم از لحاظ اعتقادی زیر آب ایمان را میزند و انسان را بیش از اندازه در سرنوشت خود دخیل میداند.ولی اگر این مسائلش را فاکتور بگیریم ، سکانس آخر بسیار زیباست)

5- شاید سکانس Two Ways Out در فیلم PROFESSIONAL LEON

6- و شاید سکانسی از فیلم Special Forces 2012 که در آن یکی از نیروهای فرانسوی برای نجات هم قطارانش ، افراد دشمن را به دنبال خود می کشد و یک تنه و با علم به اینکه کشته خواهد شد با دشمن می جنگید .

7- به نظرم بهترین سریال عرفانی ایرانی، سریال (روزی روزگاری) است. به تنهایی تمام فیلم ها و سریالهای ماه رمضان ها و ماه محرم ها را می خرد و آزاد میکند . این سریال را در آرشیوم دارم . تقریبا هر وقت 10 دقیقه پایانی این سریال را تماشا میکنم ، گریه میکنم . آنهم از ته دل ! واقعا چه سریال تأثیر گذاری است . شخصیت اول فیلم ((مراد بیگ)) سیری عرفانی را طی میکند و در انتها به اعلاء درجه آن میرسد . خدا قسمت کند که حداقل به اندازه ((مراد بیگ)) در را خدا جرأت و شهامت داشته باشم .

خلاصه فیلم شناس شده ام و فعلا این معجون افلاطون در ذهنم چرخ می زند . البته این چیزهایی که گفتم فقط درد دل و یادداشت خاطرات بود و الا همانطور که گفتم در لزوم استعفاء از کار فعلی ام شک ندارم . تلاش میکنم بر خدا توکل کنم و نیتم را خالص کنم .

والسلام




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۳/۱/۷ صبح ۰۶:۳۵

من دیگر فقط در همین تاپیک مطلب میزنم که خدایی ناکرده ساحت مقدس فروم به فیلم های غیر کلاسیک آلوده نشود .

این مطلب را همین 2 دقیقه پیش در وبلاگم نوشتم !

مرد میخواهم که بیاید و بگوید که کپی پست کرده ای ! :nunu:

خبرگزاری فارس: حذف هر شبی بخش‌هایی از سریال «پایتخت ۳»

در خصوص سریال سه گانه پایتخت .

از منظر به تصویر کشیدن یک زندگی ساده و بی آلایش و نزدیک به واقعیت ، سریال موفقی بود ! یک سریال خانوادگی که زندگی ساده یک شهرستانی و مشکلات آنان را به نمایش میگذاشت!

اما حیف که :

1- داستان شماره 2 آن از شماره یکش آبکی تر بود و شماره 3 آن تا اینجای کار از شماره 2 اش آبکی تر . در حالی که سازندگانش اگر قصد ساختن شماره های بعد آن را داشتند باید داستان های قوی تری برای این سریال موفق پیدا می کردند و آب به این بستر مناسب نمی بستند . چرا که برای تهیه یک سریال 13 قسمتی قوی ، یک سال کامل وقت داشتند.

2- اسپانسر این سریال گویا شرکت اطلس مال است که احتمالا از همین برج های بی مصرف مجلل می سازد. با این قسمتش خیلی مشکل ندارم . بالاخره هر کسی آزاد است با پولش تجارت کند. مشکل از آنجایی شروع می شود که آنقدر تبلیغ این شرکت در جاهای مختلف سریال گنجانده شده است که دیگر به انسان حالت تهوع دست می دهد. به نظرم ارزش این سریال اینقدر بالا بود که صدا و سیما نباید اجازه تجاری شدنش را می داد.

3- متاسفانه هنوز جنبه استفاده از پتانسیل های موجود در این مملکت برای ساخت سریال طنز و حتی سریال جدّی وجود ندارد و هر از چند گاهی یک قشر خاص از مملکت با این توهّم که به ایشان توهین شده است نسبت به نشان دادن ایشان در سریال ها و فیلم های مختلف ، اعتراض می کنند و نتیجه آن می شود این که تهرانی های بیچاره باید بدون استفاده از هیچ قشر خاصی از جامعه (از مذهب گرفته تا لهجه و شغل و ...) تنها از خودشان فیلم بسازند که خدایی ناکرده به کسی بر نخورد.

خلاصه حال و روز این سریال شبیه فوتبال بازی کردن تیم های ایرانی شده است که از زمین خودی بازی را خوب شروع میکنند و توپ را با پاس کاری تا درون 18 قدم حریف می آورند ولی یا توپ را به آسمان شوت می کنند یا آن را تقدیم حریف می کنند.

نکته :

ای کاش سیروس مقدم از ساخت شماره 2 و 3 این سریال صرف نظر میکرد و میگذاشت تا این سریال همچون یک کار فاخر در اوج بماند.




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۳/۲/۹ عصر ۱۰:۱۱

سلام.

منو یکی از مسئولین سایت 3 روز انداخت حبس .

پس بهتره باهام شوخی نکنید چون اون تو چیزای خطرناکی یاد گرفتم.

یه کلیپ تدوین کردم .

ببینید خوب شده یا نه.

زت زیاد.

http://www.aparat.com/v/sA05h




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۳/۵/۱۰ عصر ۱۰:۳۶

نمیدونم چه صیغه ایه ! فیلم سازهای ما چی تو کلشون میگذره؟ بیشتر سریال های ایرانی همش مصیبت و گرفتاریه . چرا ما مثل بچه آدم سریال هایی نمیسازیم که زندگی سالم رو یاد مردم بده ؟ سینمای دنیا از اکشن و مسائل جنسی برای فروش بیشتر استفاده میکنه ، سیمای هند و سینمای ما از اتفاقات عجیب و غریبی که احتمال بروزش یک به میلیونه ! باز سینمای هند اکشن هم داره (بگذریم که فیلم هندی کلا خنده بازاره) ولی سینمای ما شده مصیبت و مکافات و سیاه نمایی ! به جان عزیزتون سینما گران ما یا سادیسم (لذت بردن از آزار دیگران) دارن یا یه نوع خود آزاری (مازوخیسم).




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - زبل خان - ۱۳۹۳/۵/۱۱ صبح ۱۱:۲۸

(۱۳۹۳/۵/۱۰ عصر ۱۰:۳۶)نسیم بیگ نوشته شده:  

نمیدونم چه صیغه ایه ! فیلم سازهای ما چی تو کلشون میگذره؟ بیشتر سریال های ایرانی همش مصیبت و گرفتاریه . چرا ما مثل بچه آدم سریال هایی نمیسازیم که زندگی سالم رو یاد مردم بده ؟ سینمای دنیا از اکشن و مسائل جنسی برای فروش بیشتر استفاده میکنه ، سیمای هند و سینمای ما از اتفاقات عجیب و غریبی که احتمال بروزش یک به میلیونه ! باز سینمای هند اکشن هم داره (بگذریم که فیلم هندی کلا خنده بازاره) ولی سینمای ما شده مصیبت و مکافات و سیاه نمایی ! به جان عزیزتون سینما گران ما یا سادیسم (لذت بردن از آزار دیگران) دارن یه نوع خود آزاری (مازوخیسم).

دقیقا همینجوره که گفتی..و کل سریالای ایرانی همش ماتم و سوگواری و بدبختی و فلاکته..

نمونه بارزش سریال چندش آور ستایش هست که البته خیلی هم طرفدار توی ایران داره..واقعا مردم چرا این قدر به این نوع سریالای حزن آور گرایش پیدا می کنن ..

و بازی ضعیف و تهوع آور بازیگرانش منجمله همون بازیگر نقش ستایش که واقعا خدا از روز ازل ایشون رو ساخته برای گریه کردن و زاری و اشک ریختن...

متاسفانه کارگردان های ایرانی که سریال میسازن خیلی ضعیف هستن..{البته آقای حسن فتحی رو من یه استثنا می دونم و واقعا چه سریالای جالبی هم میسازه..پهلوانان نمی میرند یا شب دهم که خیلی عالی کار کرد}

و امروزه کارگردانی در تلویزیون داره حکمفرمایی می کنه بنام سیروس مقدم که اگه اشتباه نکنم در سریال قدیمی ایتالیا ایتالیا هم دستیار کارگردان بودن..

واقعا هر سال داره سریالای مزخرفی میسازه و به خورد ملت میده ..

نکته جالب که به غیر از سریال پایتخت اکثر سریالاش همش غم و بدبختی و فلاکت و بیچارگی هست..

و این سریال اخیرش هم که برای ماه رمضون ساخته شد به نام مدینه...

که اهالی خونه که نگاه می کردن..من بارها گفتم که دارین چی نگاه می کنید..؟

همش گریه و بدبختی و شیون و فغان..

...

انصافا ناصر تقوائی جاودانه شد با سریال دایی جان ناپلئونی که ساخت..

بارها میشه دید و لذت برد..

نسل طلایی دیگه تموم شد و فعلا نابلدها دارن ترکتازی می کنن..




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - پیرمرد - ۱۳۹۳/۷/۱۳ عصر ۱۰:۵۳

بسم الله

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم    که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم

معنای بیت چنان گویاست که هر کلام اضافی خشت زدن است. اما چه کنم که پیر شده ام و ناگفته ماندن سخنی در دلم، موجب درد دل است(چنانچه برای دراگو فرزند برومند آقای ببر بود).حاضرین و کاربران محترم این انجمن کمابیش متعلق به یک نسل هستند و اگر از طبقه اشراف نبوده اند ،سختی های دهه شصت و هفتاد را از یاد نبرده و تعداد روزهای آسایش زندگیشان به عدد انگشتهای یک دست هم نمی رسد. اکثر تان بچه های زردنبو و کچل و استخوانی دهه شصت با چشمهای گودافتاده را بخوبی به یاد می آورید و شاید خودتان هم یکی از آنها بوده اید. آن زمان علی رغم تمام سختی هایش دوران طلایی زندگی ما محسوب می شود چرا در کلبۀ ما رونق اگر نبود،صفا بود.آن روزگار تفاوت افکار و آرا حداقل برای کودکان و نوجوانان چنان گسترده نبود که مانع دوستی های پاک و صمیمی شود.امروز بعد از 20-30 سال، همان کودکان و نوجوانان در جستجوی همان صداقت و صفا اینجا جمع شده اند.کسانی که شاید زمانی در جستجوی علم و معاش و عیال،پیوندشان با رفقای قدیم گسسته شده و حال به دنبال یافتن همدلی جمع شده اند که همدلی از همزبانی خوشتر است.

چنانچه همه دوستان حس می کنند، فضای انجمن در پی کدورت های پیش آمده بین برخی کاربران محترم، قدری غمبار و سنگین گشته و کج خلقی ها که در مرامنامه پذیرفته شده توسط اعضا قرار بود بیرون محفل جا بماند، به درون انجمن رخنه کرده است.

طراوت انجمن به تشریک مساعی است و تازه واردان نمی توانند کمرنگی حضور قدما را جبران کنند و کم کم از رو می روند.

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرفست      با دوستان مروت با دشمنان مدارا

ایضاً له

نهال دوستی بنشان که کام دل به بار آرد      درخت دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد

گرچه پیشتر بیشتر ریش خود را گرو گذاشته ام و به هر تار ز ریش ما طلبکاری هست  و تقریبا همان صورت لختی در بادبان های برافراشته شده ام،اما همین چند تار باقی مانده را هم اینجا گرو می گذارم تا کدورت ها را برطرف کنید.

سایه همگان مستدام

والسلام





RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۳/۱۰/۶ صبح ۰۷:۵۴

(نقد مال خودمه دوستان ، خواهشا پاک نکنید)

فیلم the giver 2014 نیز فیلم فلسفی مفهومی ای است که حاوی نکات و علائم ریز و قابل توجهی است . اما داستان فیلم ، آنگونه که خوب شروع می شود ، خوب و قوی پایان نمی یابد و در مثال شبیه به شعری است که شاعر به عمد یا غیر عمد ابیات آخرش را جفنگیات گفته باشد. داستان فیلم داستان پسری است که در زمان آینده ، در یک کلونی انسانی مصنوعی زندگی میکند که اربابان کلونی سعی در کنترل کلونی به مطلوب ترین شکل را دارند و در ادامه او به این موضوع پی می برد و برای آزاد کردن (!!!) مردم از این کنترل ناخواسته مطلوب ، دست به ایثار و جان فشانی میزند و همه را به وضع قبلی بشر ( که حاوی افت و خیز ها و ناملایمات بیشتر است ) بر می گرداند. از لحاظ دید مادی گرایانه صرف ، کلونی در بهترین وجه اداره می شود تا همه چیز خوب و تحت کنترل باشد ولی از دید الهی ، قرار دادن انسان در این شرایط مطلوب نیست چون هدف از خلقت انسان آزمایش او در شرایط مختلف است . ولی جالب اینجاست که این تلاش برای رهایی انسان، از بعد الهی صورت نمی پذیرد بلکه حرکتی احساسی است که از یک نوجوان سر می زند.

از ارائه تحلیل مبسوط تر و دقیق تر صرف نظر می کنم.

The-Giver-2014-BRRip.jpg



RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - Keyser - ۱۳۹۳/۱۰/۶ عصر ۱۰:۲۳

چرا باید عزیزیکه وقت میگذاره و دوبله یک فیلمو با نسخه اصلی سینک می کنه بعد از اتمام کارش به ناشیانه ترین راه ممکن منوی فیلمو حذف کنه و باعث بشه ارزش کارش از بین بره؟

دو بار فروختن بیشتر از یک کار یا ادعای داشتن نسخه کامل اینقدر ارزش داره که دوستان صداگذار (مشخصا منظور همه این عزیزان نیست) چنین راه و روشی در پیش بگیرند؟

پ.ن : اشاره من به فیلم  A Shot in The Dark (شلیک در تاریکی) بلیک ادواردز با هنرمنی پیتر سلرز هست که فرد صداگذاری کننده به بدترین وجه ممکن منوی فیلم را حذف و چپترها را به هم ریخته و یک نسخه درب و داغان به خلق ا... قالب می نماید.

به امید هدایت این افراد به صراط مستقیم




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۳/۱۰/۱۴ صبح ۱۲:۰۹

جدای از نیتهای سیاسی سازنده فیلم نیروهای ویژه ۲۰۱۲ ، در صحنه ای از فیلم یکی از نیروهای ویژه برای نجات همقطاران خود ، با علم به اینکه صد در صد کشته یا اسیر خواهد شد ، نیروهای طالبان را به خود مشغول می کند تا همقطارانش نجات یابند. سکانسی که مشاهده میکنید ، به تصویر کشیدن این ایثار از جانب اوست.این سکانس را فقط از نظر هنری نقد میکنیم و از این نظر باید گفت که صحنه زیبا و تأثیر گذاری است.




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۳/۱۰/۱۴ صبح ۰۷:۰۳

به نظرم بهترین سریال عرفانی ایرانی، سریال (روزی روزگاری) است. به تنهایی تمام فیلم ها و سریالهای ماه رمضان ها و ماه محرم ها را می خرد و آزاد میکند . واقعا چه سریال تأثیر گذاری است . شخصیت اول فیلم ((مراد بیگ)) سیری عرفانی را طی میکند و در انتها به اعلاء درجه آن میرسد . سکانس زیبای پایانی این سریال تقدیم شما




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - اسکورپان شیردل - ۱۳۹۳/۱۰/۲۴ عصر ۰۶:۵۸

به نظر شما اگر کسی از دیوار خانه تان بالا بیاید و به قصد برداشتن وسیله شخصی شما وارد منزلتان شود به او چه می گویند؟ درست است . دزد یا سارق . حال اگر کسی نوشته ای یا عکسی یا مطلبی یا شعری یا ترانه ای را از شما بردارد و در جایی دیگر به نام خود بزند به او چه باید گفت؟ آیا این کار غیر از دزدی چیز دیگریست؟ تنها فرقش با مورد اولی اینست که در مورد اولی نیروی انتظامی سارق را دستگیر و روانه بازداشتگاه میکند تا به اتهام دزدی محاکمه شود. اما در مورد دوم چون هنوز قوانین مدونی وجود ندارد سارق هنری  یا ادبی راست راست برای خودش می چرخد. اما در نفس عمل هیچ فرقی نمیکند هر دو دزدی است و در هر آیین و مسلک الهی و غیرالهی مذموم است و نکوهیده.

مدتیست که سایتی در عرصه اینترنت روییده که فیلم های دوبله را به دوستدارانش عرضه میکند. سایتی که ادعا میکند "بزرگترین مرجع فیلم های دوبله" است اما همانند شترگاوپلنگ هر قسمتش را از سایتی دیگر به سرقت برده است. از ظاهر سایتش گرفته که تقلیدیست از یکی از سایت های معتبر و خوشنام دانلود فیلم تا فیلم هایش که اکثر قریب به اتفاق از سایت های دیگر دزدیده است و حتی مطالب و عناوین تاپیک هایش که همه کپی جزء به جزء از مطالب دوستان ما در کافه کلاسیک است. البته از همینجا به شما قول میدهم عمر این سایت با این رویه ای که در پیش گرفته به یک سال هم نمیرسد مگر اینکه تغییر رویه دهد. سایت های بسیاری را دیده ام که با همین شیوه های غیراخلاقی پیش آمدند و تا مدتی هم حضور داشته اند اما خیلی زود از دور خارج شدند. این سایت ها دقیقا شبیه قارچ هایی هستند که به اتکای داشته های دیگران سریع بالا می آیند اما چون بی ریشه هستند و چیزی از خود در چنته ندارند خیلی زود خشک میشوند و حتی نامی از آنها هم باقی نمی ماند. به مدیر این سایت که می دانم مطالب کافه ما را مو به مو میخواند! توصیه جدی میکنم برای ماندن و اسم در کردن از خود مایه بگذارید نه از دیگران. دست از این شیوه های غیراخلاقی بردارید که خیلی زود دستتان رو میشود و جز بدنامی توشه ای برنمی دارید.

در نظر من هیچ کاری بدتر و پست تر از دزدی نیست. حتی قتل با همه خشونتی که در خود دارد در اندیشه من به دزدی ارجح است. شما با انجام قتل یک فرد را می کشید اما با دزدی روح یک جامعه را می کشید . باعث بدنامی و رسوایی یک جامعه میشوید. حس اعتماد را در جامعه از بین می برید. دزد را نباید به زندان انداخت. دزد را باید در جامعه گرداند . او را رسوا کرد و به همه نشان داد تا همه بدانند که او دزد است. دزدی به هر بهانه ای که باشد پذیرفتنی نیست.

نمونه ای از یک دزدی را در شبکه های اجتماعی ببینید. طرف عکسی را که من در کافه گذاشته ام کات کرده و به نام خود در صفحه اش گذاشته تا لایک گدایی کند. عزیز من! نمی خواهد به فکر دوبلورها باشی . برو فکری به حال خودت بکن که بیشتر محتاج مراقبت و دلسوزی هستی (اصل مجله ای را که عکس را ازش برداشتم هم میگذارم تا ادعا نکند عکس مال من نبود). امیدوارم سایر دوستان هم به این موارد اهمیت دهند و هرجا دزدی را دیدند که چیزی را دزدیده –چه مادی و چه معنوی- او را رسوا کنند تا شر این معضل از جامعه ما کنده شود.




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - برو بیکر - ۱۳۹۳/۱۰/۲۵ عصر ۰۴:۲۳

جناب اسکورپان شیردل عزیز

متاسفانه به نکته و معضلی اشاره نمودید که روز به روز در حوزه وب در حال گسترش است. اینکه این عمل کاملا زشت و مردود است شکی در آن نیست و همه ما به ان واقف هستیم و بارها و بارها شاهد آن هستیم. اما راه حل چیست؟

تا کی شما و بنده و منصور و زاپاتا و دیگر دوستان در کوچه پس کوچه های وب بچرخیم و این سارقین را شناسایی کنیم و نهایتا تذکری نثارشان کنیم؟ بحث فرهنگ سازی هم بیفایده است زیرا اصولا در کشور ما فرهنگ سازی در خصوص چنین معضلاتی بیفایده است.

بیاد آورید بستن کمربندهای ایمنی برای سرنشینان اتوموبیل چگونه اجرایی گردید؟ قطعا فرهنگ سازی نگردید بلکه برگه های جریمه ای که نثار رانندگانی که از بستن کمربند ایمنی امتناع می کردند بزرگترین دلیل برای رعایت این موضوع بود و بس. (هرچند بودند برخی از هموطنانی که برای حفاظت از جان خود کمربندها را محکم بستند)

بگذریم ، در این سایت برخی از دوستان با در دست داشتن مجلات قدیمی گاها عکسهای ناب و کمیابی را برای اولین بار در این حوزه به نشر در می آورند و یا اسکرین شاتهای زیبایی را از فیلمهایی که در اختیار دارند  در اینجا آپلود می کنند ، حالا نوشته ها و مقالات که جای خود دارد. بنظر من راه حل در خصوص تصاویر آنست که حتما نام کافه کلاسیک بصورت ترام کمرنگ در مرکز عکس حک شود. بی شک برای دوستانی که بصورت فعال در این سایت مطلب می نویسند این عمل زمانبر خواهد بود.

بنده در بسیاری از فرومها دیده ام که مدیرانی که با نرم افزارهای گرافیکی آشنایی دارند از بین کاربران انتخاب می گردند و وظیفه آنها ویرایش عکسهای کاربران و نظارت بر آنهاست. برای مثال اگر کاربری عکسی را با رزولوشن بالا آپلود کرده است آنرا ویرایش و resize می نمایند. و یا اگر عکس با ارزشی توسط کاربری اسکن و ارسال گردد بلافاصله آنرا مزین به لوگوی سایت می نمایند.

قطعا اغلب دوستان سایت بچه های دیروز و پریروز را دیده اند. در آنجا مدیر سایت در دل تمام عکسهایش نام سایت را با ظرافت تمام و بصورت ترام کمرنگ قرار داده است. این عمل به عکس هیچ آسیبی نمی رساند اما اگر در هرجا استفاده شود آن عکس شناسنامه منبع اصلی را با خود حمل کرده است.

در خصوص پستها هم یک روش فنی وجود دارد که اگر مدیریت بخواهند به راحتی می توانند در  یک پلاگین به قالب فروم اضافه کنند. در اثر اضافه کردن چنین پلاگینی هر فردی بخواهد مطالب متنی سایت را از طریق کپی و پیست در جای دیگری استفاده نماید برخی از حروف جابجا می شوند. برای مثال بجای حرف "ی" همیشه حرف "ب " نمایش داده می شود. و این عمل کار را برای سارقین سخت می کند و چنانچه بخواهند از مطالب سایت استفاده کنند حتما باید آنرا مجددا تایپ کنند که کار زمانبری است و عملا سارق را منصرف می نماید.

از قدیم گفته اند "مال خود را سفت بچسب" اگر اینگونه مسائل امنیتی را رعایت کنیم قطعا کمتر شاهد چنین مسائلی خواهیم بود. متاسفانه درجه امنیت سایت در این زمینه صفر است و راه استفاده از مطالب این سایت برای سایر سایتها بسیار سهل و آسان است. وگرنه این وظیفه منصور خان نیست که بگردد و مطلب خود را در سایت دیگری ببیند و وقت خود را صرف کند تا تذکری نثار آنان کند که نهایتا ممکن است نتیجه ای هم نداشته باشد. اما پیرو پیشنهادات قبلی میتوان فرد یا افرادی را در سایت که عاشقانه اینجا را دوست دارد و به روی سایت تعصب هم دارد مامور نمائیم تا چنین مواردی را پیگری نماید و سایت مقابل را وادار نماید تا حتما نام این سایت را بعنوان منبع اصلی در ذیل نوشته خود درج نماید.

از طرفی چون احتمالا این فروم بطور رسمی در ستاد ساماندهی وزارت ارشاد ثبت نگردیده است عملا قدرت هرگونه پیگیری قانونی نیز از سوی ما سلب می گردد. وگرنه در صورت مشاهده چنین مواردی رسما هرگونه نت برداری از مطالب اختصاصی سایت که توسط خودِ کاربران نوشته می شود از طریق مراجع قابل پیگیری می گردد. بویژه آنکه این فروم تنها فرومی می باشد که به جرات می توان گفت بیش از هشتاد درصد پستهایش زایده قلم کاربرانش می باشد و نوشته هایش از هیچ سایت دیگری وام نگرفته است.

اگر به این امر جدا رسیدگی نشود مطمئن باشید در آینده حتی شاید متهم شویم که مطالبی را که خودمان نوشته ایم را سایت دیگری کپی کنند و برعکس علیه خودمان اقدام کنند و ما را متهم به

کپی برداری نمایند!!!!!tajobtajobtajob

ارادتمند

بروبیکر

ویرایش: جهت جلوگیری از تعدد پستها این مطلب اضافه می گردد:

اسکورپان عزیز: منظور من این نبود که تا این حد عکس را لوگو باران کنیم. قطعا اگر به اینگونه عمل گردد به اصل عکس آسیب می رسد. منظور من یک ترام ملایم در قلب عکس بطوریکه چشم بیننده را نیز اذیت نکند. اگر نگاهی به عکسهای وبلاگ بچه های پریروز بیاندازید قطعا متوجه منظور بنده میگردید.

http://bachehayeparirooz.blogfa.com/author-bachehayeparirooz.aspx?p=6

در ضمن در خصوص فرومهایی که اعضایشان مطالبشان را از سایر فرومها کپی میکنند باید گفت مدیران سایتها عملا در چنین مواردی از خود رفع مسئولیت می کنند. زیرا هیچ قوانین مدونی در اینخصوص وجود ندارد و مدیر فروم هم نمی تواند تمام ارسالات را چک کند تا ببیند مطلب از جایی کپی شده است یا خیر؟ که حتی اگر هم کپی شده باشد چون موضوع در یک تالار گفتگو مطرح شده است هرگز اهمیتی نمی دهند که مطلب کپی هست یا نه؟ اما در خصوص سایتها مسئله فرق می کند. در آنجا چون فقط کسانیکه سایت راه اندازی نموده اند می توانند مطلب بنویسند در صورت تذکر احتمال رسیدگی بیشتر می باشد.اما همانطور که گفتم بهتر آنست بجای آنکه خودِ کاربران مراقب سرقت نوشته های خود باشند شخصی از سایت مسئول چنین موضوعی گردد. زیرا بنظر من وقتی مطلبی از سوی کاربری به سایت تقدیم می گردد عملا متعلق به سایت خواهد بود و ارسال کننده فقط بانی نوشتن آن بوده است. پس شایسته است خودِ سایت تمهیداتی بیاندیشد تا از سرمایه های خود محافظت نماید. هرچند اجرای چنین امری یک عزم عمومی را در سایت می طلبد.

در خصوص وبلاگها هم که چه عرض کنم.................




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - اسکورپان شیردل - ۱۳۹۳/۱۰/۲۵ عصر ۰۵:۱۰

با تشکر از جناب بروبیکر

اما گذاشتن لوگوی سایت وسط عکس ، عکس را کلا خراب می کند. به این عکس نگاه کنید:

این عکس هرچقدر ارزشمند باشد ولی دیگر زیبایی خود را از دست داده است. در مورد نوشته ها هم که فرمودید میشود با ابزاری فنی آنها را تغییر داد بنده تابحال نشنیده ام ولی میدانم که اینها هم راه حل های موقتی هستند. بنده ی آماتور میتوانم با مرورگر اپرا هر عکس و یا مطلبی را که ظاهرا قابل کپی کردن نیستند کپی و در رایانه خودم ذخیره کنم.

به نظر من اول باید قوانین محکمی در خود سایت ها بوجود بیاید که با این دزدی ها مقابله کنند. چند وقت پیش ترانه ای را از الویس پریسلی در اکانت فورشیرد خود آپلود کردم. چند روز بعد سایت فورشیرد به من پیغام داد به دلیل نقض قوانین کپی رایت فایل شما حذف شد و اگر دفعه دیگر تکرار شود اکانت شما مسدود خواهد شد. دوم اینکه کاربران دیگر باید کاربر خاطی را مذمت و طرد کنند و کاری کنند که او دیگر چنین خطایی را انجام ندهد. مثل کاری که جناب منصور انجام داد. ضمن اینکه همه چیز به ذات طرف هم بستگی دارد. ما در محل کارمان فردی را داشتیم که عادت به دزدی داشت. هر قسمتی که او را میگذاشتند وسیله ای برمیداشت. یک بار او را در جایی گذاشتند که وسیله ای برای دزدیدن نبود و دوربین مداربسته او را می پائید. ایندفعه خود دوربین را دزدید! ناچارا او را از محل کار اخراج کردند.

به هر حال از شما برای راهکارهایی که ارائه دادید ممنونم. اگر راهکار دیگری نیز به ذهن دوستان می رسد مطرح نمایند.




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - خانم لمپرت - ۱۳۹۳/۱۰/۲۶ عصر ۱۲:۴۳

(۱۳۹۳/۱۰/۲۵ عصر ۰۴:۲۳)برو بیکر نوشته شده:  

 ...بویژه آنکه این فروم تنها فرومی می باشد که به جرات می توان گفت بیش از هشتاد درصد پستهایش زایده قلم کاربرانش می باشد و نوشته هایش از هیچ سایت دیگری وام نگرفته است.

اگر به این امر جدا رسیدگی نشود مطمئن باشید در آینده حتی شاید متهم شویم که مطالبی را که خودمان نوشته ایم را سایت دیگری کپی کنند و برعکس علیه خودمان اقدام کنند و ما را متهم به

کپی برداری نمایند!!!!!tajobtajobtajob

با سلام

دیشب چندتن از کاربران لایق و گرامی ما بطور خصوصی در پیامهایشان نزد حقیر از کپی ارسالاتشان در سایت مشخصی توسط کاربری از همین سایت و یا غیر گله مند بودند و همچنین اظهار داشتند یکی از کاربران ما ارسالات سایتهای دیگر راکه بعضا از ایشان هست می آورد و در اینجا به نام خود وبدون ذکر منبع ثبت میکند. البته کاربر محترم موردنظر را خواستم وی هم در دفاع از عملکرد خود گفت این شاکیان  خودشان هم ارسالاتی را از فلان سایت آورده و دراینجابه نام خود ثبت نموده اند... چیزی که این وسط این کاربرعزیز بدان اشاره نکرده یا متوجه نشده بود این بود کاربران شاکی اگر هم ارسالی از سایت دیگر آورده اند ارسال متعلق به خودشان بوده است! و انگار واقعا پیش بینی بروبیکر گرامی دارد یکجورهایی محقق میشد! حالا این مثال را درمورد خودم میزنم:

همه عزیزان مطلعند که حقیر در مجله ایران فیلم نیز مطلب مینویسم.بنده هرازگاهی عین مطالبم را از مجله به کافه کلاسیک آورده و به اشتراک میگزارم. البته همواره زیر پستهای اینگونه من میبینید که منبع اولیه را مجله اعلام نموده ام. چرا که اخلاقا متعهدم احترام جایی را که اول بار مطلبم را در دید عموم گذاشت نگهدارم. حالا آیا من دزد یا کپی بردارمطلب خودم هستم؟! ای داد بیداد!...اصلا اینگونه نیست.

توجه بفرمایید اگر من نوعی از سایتی مطلبی برداشته و بدون ذکر منبع اولیه و واقعی آن ،ارسالی به اسم خودم داشته باشم خوب واضح است که این خلاف است و باید با آن برخورد شود. خواهش میکنم  خصوصا از کاربران تازه واردمان در ارسالات خود این مسئله را مدنظر داشته و رعایت بفرمایید.

در جایی خواندم جغرافیا مرزهای جهان سوم را تعیین نمیکند بلکه جهان سوم در اندیشه های ماست. با این حساب هم ما با اینهمه ادعای تمدن و فرهنگ وتاریخ غنی ، باز هم کم جهان سومی در بین مردمان نداریم. باید دید و فرهنگ و نگرش مردم عوض شود باید خودمان بجای گلایه از بالا و پایین دستی ها ابتدا خودمان را اصلاح کنیم.ارزشها را بشناسیم و پاس بداریم . زحمات بیدریغ دیگران را برای ارتقا و تعالی جمعی ازهرنظر، سپاسگزارباشیم و... زیاده نمیگویم خود بیش از من و بهتر ازمن واقفید.

اما چیزی که مسجل است اینجا در کافه کلاسیک همیشه کاربرانمان با درک و شعور و اخلاق والایشان اثبات نموده اند که اگر کل ایران را متاسفانه جهان سوم بدانند ،کافه کوچک مجازی ما در دل شبکه عظیم وپرپیچ و خم اینترنت مدینه فاضله ای است،که مامن اندیشمندان و ادیبان و هنرمندان و هنردوستان است و این مایه غبطه فارومها و سایتهای دیگر است شک نکنید.قدردان داشته هایمان باشیم ونگذاریم حاصل دسترنج بیدریغمان بسادگی به یغما رود و از زبان شاعره هوروش برای تاراجگران تمنایی دارم:

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم
وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم
پر پروانه شکستن هنر انسان نیست
گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم

باسپاس از همه عزیزان- این تنها دردلی بود که باید گفته میشد اگر مقبول نظر یا شایسته نیست، از حذف آن ناراحت نمیشوم و بسیار هم متشکر خواهم شد.




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - سروان رنو - ۱۳۹۳/۱۰/۲۶ عصر ۰۲:۰۹

متاسفانه این دزدی های فرهنگی در شبکه مجازی کشور به فراوانی دیده می شود و اما راه حل عملی آن:

برای جلوگیری از کپی مطالب کافه فقط دو راه حل عملی وجود دارد:

1- کلیه مطالب به جای  نوشتاری , در حالت تصویری ( فرمت عکس ) قرار داده شود . ایراد: با این کار موتورهای جستجوی اینترنتی هم قادر به جستجوی مطالب دوستان نخواهند بود و کارکرد آموزشی کافه زیر سوال خواهد رفت.

2- کافه از دسترس دید عموم خارج باشد و فقط افراد برگزیده امکان دیدن آن را داشته باشند. ایراد: همان ایرادهای شماره یک به همراه اینکه هر کدام از کاربران نفوذی هم می توانند همان کار کپی کردن را تکرار کنند.

هیچ راه حل قانونی هم که ارزش وقت گذاری داشته باشد در دسترس نیست.

پس چاره چیست ؟

به نظر من عملی ترین و موثرترین کار ممکن اینست که برخی دوستان در همان فروم ها و سایت هایی که اقدام به این کار می کنند , عضو شده و افشاگری کنند ( دقیقا همان کاری که جناب منصور کرده اند ) این کار موثرترین کاری است که در حال حاضر امکان آن به سادگی میسر است.

البته با توجه به رنکینگ بالای کافه و درصدر بودن آن در اکثر جستجوهای اینترنتی , مطالب نوشته شده در کافه پیشاپیش مطالب کپی شده قرار می گیرند و   هر کاربر عادی می تواند از روی همین موضوع و تاریخ مطالب تشخیص دهد که معدن غنی و اصلی مطالب کجاست و سرانجام به سرچشمه خواهد رسید.  مــَـه زیبا به پشت ابر باقی نخواهد ماند.




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۳/۱۱/۷ عصر ۱۱:۳۵

مخاطبان هر فیلم، لزوماً برداشت های مشابهی از داستان یک فیلم ندارند. و هر کس بر اساس تجربیات و بینش خود با فیلم ارتباط برقرار میکند . در هر حال در اینجا سکانس های مورد پسند خودم را تقدیم می کنم



RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۳/۱۱/۱۲ عصر ۱۰:۵۳

پیپ هم کشیدم. مالی نبود. دخانیات همش شبیه همه. فرقی هم نداره چی باشه. از سیگار ارزون ایرانی تا سیگار برگ و قلیون و پیپ و ... عین همه. مزش یه جوره . یه بوی تند با یک مزه تلخ و سرگیجه ای به مدت نهایتا 1 دقیقه. یه کار بی معنی و مضر. آبرو آدم هم الکی الکی می بره و مردم آدم رو یه جور دیگه نگاه میکنن . متاسفانه بسته بندی های شکیل و زیبا و انواع لوازم جانبی لوکس ملت رو گول میزنه. کسی هم که سیگاری میشه چون پرستیژ سیگار کشیدن رو می پسنده میره سمتش و الا چیز بسیار مزخرفیه. 13500 تومن پول بابت ساخت پیپ و خرید توتون عطری پیپ دادم بعد دیدم هیچ فرقی با سیگار های ارزون ایرانی نداره. طرفش نرید دوستان. من هنوز نفهمیدم چرا ملت سیگار میکشن . مزخرف ترین تجارت تجارت دخانیات و بی معنی ترین کار دنیا سیگار کشیدنه. هر کی رو دیدید دودیه بدونید عقلش کامل نشده.

پی نوشت :

امروز کتری آب رو گاز خوراک پزی بدون آب مونده بود و سوخته بود. آب توش جوش آوردم قهوه درست کردم ، اقا اینقدر بوی دود و قهوه و زغال و گچ سوخته میداد که جرأت نکردم بخورم . بعید میدونم آ تقی سریال آیینه عبرت هم بتونه یه همچین چیزی بخوره .

عمل ما دیگه اینقدر هم سنگین نشده. :llerr

ریختمش دور.




RE: آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا یا چگونه یاد گرفتم بر سادیسم روزگار لبخند بزنم - زاپاتا - ۱۳۹۳/۱۱/۳۰ عصر ۰۲:۰۰

(۱۳۹۳/۱۱/۳۰ عصر ۱۲:۵۱)سرهنگ دکس نوشته شده:  

گاه به قدیم می‌اندیشم. به دغدغه ها و آرزوهای جوانی. در زمینه سینما شاید اصلی‌ترین و مهم‌ترین آرزویم دیدن فیلمهای تاریخی و حماسی بود. چیزی که دو دهه پیش برای یک پسربچه ساکن شهری کوچک تقریبا محال می‌نمود. شبی که پس از کوشش و تلاش بسیار نسخه قراضه‌ای از بن هور را دیدم شعفی وصف ناشدنی در من جوشید. اما زمان می‌گذرد، آدمی تغییر می‌کند و علایق و لذتها رنگ می‌بازد.

دو شب پیش فیلمی که آن سالها برای دیدنش هر کاری می‌کردم (سلیمان و ملکه سبا)، از قضای روزگار بدستم رسید. کیفیت عالی، صداهای شفاف، تنهایی و وقت کافی برای تماشا، اما...
حس دیگر آن حس نیست. الان دیگر دیدن این فیلم واقعا برایم خسته کننده است. خیلی سعی کردم بیاد گذشته جلوی تلویزیون بمانم و عشق و علاقه بچگی  را باز تولید کنم، اما نشد. یک کارهایی و یک لذتهایی سن و سالی دارد و و قتی از زمانش گذشتیم دیگر تمام است. در آن روزگار دیدن چنین فیلمی لذت فراوانی در من می‌انگیخت اما ممکن نبود. این روزها حس قدیم مرده هر چند کافی است اراده کنی تا جدیدترین آثار سینمایی و یا قدیمی ترینها را تهیه کنی..

بر عمر گذشته و بر نداشته‌هایی که می‌توانست اوقات خوشی برایمان مهیا کند می‌اندیشم و حتا دیگر حس افسوس خوردن هم ندارم.

دکس عزیز ،بقول فیلمبرداران کمی با فیلتر سیاه و زرد به قضایا نگاه کرده ای،شاید آن روزگاری که دنبال فیلم یافتن بودیم دغدغه هایمان کمتر از امروز بود .با همان پول توجیبی میپریدیم از سفیران فرهنگی غیرمجاز!یک نوار vhs  یا بتاماکس کرایه می کردیم و با شوق و ذوق فراوان کشف شهود می کردیم .یا اگر دلمان می گرفت شال و کلاه می کردیم و در یک عصر پاییزی به سینما می رفتیم تا فیلمی را به تماشا بنشینیم. اما مطمئنا عشق آدم به چیزی یا کسی که ستایشش می کردی تمام نمی شود. من با پخش سریال اوشین دوبله را شناختم . یادم می آید جوانی - که متاسفانه در جوانی هم پرپرشد - در اقواممان بود که سری در مطالعه و کتاب و مجلات داشت و در مهمانی شبانه ای از دوبله اوشین داد سخن داد و از مهمانان می پرسید که اگر گفتین کی بجای ریوزو صحبت می کنه ؟ هر کس چیزی می گفت و خوب یادم می آید با تحکم و اعتماد به نفس فراوان گفت که محمدرضا حیاتی - گوینده اخبار - بجای او صحبت می کند! سالها بعد فهمیدم که این نقش را سعید مظفری گفته نه حیاتی .

خلاصه عشقمان به دوبله و سینما همراه خودمان قدکشید و نه تنها کم نشد بلکه آتشش فروزان تر شد . حاصل آن هم در دوران نوجوانی کارگردانی یک فیلم 8 میلیمتری 3 دقیقه ای آماتور در انجمن سینمای جوان بود که فیلمبردار عزیزم برخی از صحنه ها را فلو گرفته بود و مکرر هم زوم گرفته بود . البته زوم گرفتن هم صفایی داشت اما بعدها که یکی از منتقدین مشهور به مرحوم کمال مطیعی گیر داده بود که چرا در فیلم 17 روز التهاب (ساخته کریم آتشی ) از زوم استفاده زیادی کرده بنده مغبون شدم و فکر کردم گناه کبیره مرتکب شده ام . بهمین خاطر بعد از بیست سال اگر فیلمی دارای تصاویر زوم زیادی باشد حالت ناخوشایندی بهم دست میدهد!

خلاصه این که این خاطرات حسابی با عشقم به سینما و دوبله پیوند خورده و شاید مشغله های امروز کمتر بگذارد از فیلم دیدن لذت ببرم اما اگر سرحال باشم بازهم همان عشق قدیمی به سراغم می آید. هنوز هم مانند دوران نوجوانی اگر چیزی درباره سینما و دوبله کشف کنم مشعوف می شوم. چند روز پیش از دوستی عزیز شنیدم که اتومبیل پژو پارس زنده یاد اصغر افضلی دارد در پارکینگ خانه اش خاک می خورد ناراحت شدم و می گفتم کاش می شد یادگار این صدای ماندگار را خرید و در موزه گذاشت. اما کشف اینکه ماشین ایشان چه بوده لذت وافری دارد!

امیدوارم سرهنگ عزیز احساسش دوباره به گذشته ها برگردد...




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - بهزاد ستوده - ۱۳۹۳/۱۱/۳۰ عصر ۰۵:۵۸

این روزها به فیلم زبان اصلی خو گرفته ام ولی عشق به دوبله که پا بپای من و جلوتر از من هنوز همراه من است . عشق به دوبله باعث شده بود آنچنان که باید و شاید از فیلم ها لذت نبرم ولی امروز با دید وسیع تری فیلم تماشا میکنم. امروز می توانم دوبله را به تسخیر خود در آورم همان که سالها در بندش اسیر بودم .میتوانم کنترل آن را بدست بگیرم می توانم همفری بوگارت را با صدای خودش دوست داشته باشم .می توانم از کازابلانکا با صدای اصلی لذت فراوان ببرم. می توانم  شاهکار تاریخ دوبلاژ «کازابلانکا» را به چالش بکشم می توانم دکتر جکیل و آقای هاید را ببنیم و از صدای اصلی بازیگران از جمله اینگرید برگمن لذت ببرم این روزها کارتون خاطره انگیز رابین هود را بارها و بارها تماشا کردم و می توانم بحث چالشی راه بیاندازم که هنوز در یک دوبله واحد حق این شاهکار والت دیزنی ادا نشده است.




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۳/۱۲/۸ صبح ۰۶:۴۱

http://www.ifilmtv.ir/images/english/slide/fa_new/63/63p.jpg

به ندرت فیلم و سریال ایرانی نگاه می کنم. مطلبی که مطرح میکنم را نیز اتفاقی دیدم. سریال ارمغان تاریکی از آن دسته سریال هایی نیست که آخرش عروسی باشد. بی معنی و پوچ نیز به پایان نمی رسد. در این سریال شخصیت اول فیلم پس از گذراندن یک سیر معرفتی ، از یک گروهک خراب کار جدا می شود و راه زندگی اش را عوض میکند . در ادامه ، برای تنبیه او ، به صورت همسرش اسید می پاشند و صورت همسرش می سوزد. همسر وی از لحاظ روحی به شدت آزرده شده و به او میگوید که دیگر نمیخواهد با او زندگی کند چون صورت او دیگر زیبا نیست. بعد از مطرح شدن این موضوع شخصیت اول فیلم دچار بیماری کوری می شود و همسر وی برای کمک به او و با این فکر که دیگر صورت سوخته او باعث آزار همسرش نخواهد شد ، به زندگی با وی ادامه می دهد. شاه بیت این سریال سکانس پایانی است . پانزده سال از این زندگی مشترک با این شرایط جدیدش گذشته است که مخاطب سریال متوجه می شود که شخصیت اول فیلم کور نبوده است و عشق او به همسرش باعث شده تا تمام مشقّت های نقش بازی کردن به عنوان یک مرد کور را به جان بخرد تا همسرش با او بماند و دیگر ناراحت این نباشد که شوهرش صورت سوخته او را می بیند. من اسم این را عشق میگذارم و در نظرم اینگونه عاشقی از تمام شبه عشق های ادعایی که در سایر فیلم ها به نمایش در آمده یک سر و گردن بالاتر است. چه خارجی اش و چه ایرانی اش !




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۴/۱/۲ عصر ۰۸:۴۱

525062_l7a6PVdq.jpg
به نام خدا
خیلی به دنبال دیدنش بودم. فکر می کردم چیزی شبیه به ((لیلی با من است)) باشد. اما اشتباه می کردم . در حد ((اخراجی ها)) هم نبود چه برسد به ((لیلی با من است)). البته من ساحت مقدس ((لیلی با من است)) را به ((اخراجی ها)) آلوده نمی کنم. بگذریم !
گویا ((ضد گلوله)) برنده 2 سیمرغ بلورین نیز شده است. برای من که این چیزها اصلا مهم نیست. از آنجایی که فیلم را فقط تفریح و سرگرمی نمیدانم، این قصه شلم شوربای ((ضد گلوله)) بیشتر شبیه به یک جوک بی مزه بود.
البته با تمام مسخره بازیهایش یک چیز داشت. آنهم اینکه شهادت مطاعی نیست که به هر بی سر و پایی بدهند.
قصه از این قرار است :
یک فروشنده محصولات مستهجن ، سرطان می گیرد و برای اینکه نام نیکی از او بماند و قبل از اینکه به مرگ طببیعی (حاصل از بیماری سرطان) بمیرد تصمیم میگیرد تا به جبهه برود بلکه شهید شود و پایان عمرش با رستگاری ختم شود. با مشکلات زیاد به منطقه جنگی می رود و هر چه می کند تا تیری بخورد و شهید شود ، نمی شود ، حتی خواب میبیند که هاتفی به او نوید رستگاری میدهد ولی بدون هیچ دلیل مشخصی دست آخر جنگ تمام می شود و به شهر بر می گردد و جالب آنکه آن بیماری نیز او را نمی کشد و باز هم به همان شغل شریف گذشته اش ادامه می دهد.
اتفاقات جبهه و دوستان وی که شهید می شوند اثر چندانی در منش و تفکرات او ایجاد نمی کنند . حتی شما دو رکعت نماز در طول فیلم از او نمی بینید. آدم های درون جبهه برای بیننده فیلم غریبه هستند . شخصیت پردازی درستی از ایشان در طول فیلم مشاهده نمی شود. معلوم نیست تفکرات آنها چگونه است و برای چه به جنگ آمده اند.
خلاصه فیلمی است ابتر. بی معنی و بی هدف. پوچ و سرکاری.
شاید تنها چیزی که بتوانی به زور از آن بفهمی این است که هر کسی که جبهه رفته و برگشته لزوما آدم خوبی نیست. ولی کارگردان اصلا نتوانسته این را درست توضیح دهد و حال آنکه همین موضوع به ظاهر ساده ، هزار و یک دلیل و پیچ و خم دارد .
البته خودم هم از فیلم های ایرانی خیلی توقع ندارم . فیلم سازی ماها هم یک کاری است شبیه به اکثر کارهای دیگرمان .



RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - فرانکنشتاین - ۱۳۹۴/۱/۸ عصر ۱۱:۴۰

سلام دوستان ,
دو ماه پيش ميخواستم مطلبي رو بنويسم كه متاسفانه مشكلات شخصي مانع شد. يكسالي ميشه كه با تعدادي از دوستاران دوبله در سرتا سر ايران همكاري ميكنم و با دوستان زيادي اشنا شدم .  دوستاني كه با مسنجر ، وايبر دو سه باري  درهفته در تماسند . اين دوستان اطلاع دارند كه بنده بهيچ وجه قصد فخر فروشي را ندارم .
در دهه شصت شرايط مالي خوبي بدليل معلم بودن والدبن نداشتيم و دسترسي به دستگاه vhs player نبود . اين عجيب نبود. اکثریت مردم همینطور بودند.
 يادمه سوپر هشت جيسون و ارگوناتها رو كه ١٠ دقيقه بيشتر نبود رو هزار بار ديدم . ساعت فراقت من قدم زدن در ويديو كلوپها و عكسهاي كاور اونها بود :D. بگذريم شايد بهمين دليله اگر كسي چيزي از من بخواهد حتي اگر نداشته باشم ميگيرم براش و اين كار حس خيلي خوبي بمن ميده . ولي .....
دو نفر در اين كافه حضور دارند كه از اين حسن نيت بنده سو استفاده كردند و با استفاده از ابتداييترين روشها و با كمك ايميل و اي دي بنده اقدام به حك كردن كامپيوتر من كردند . سابقه درخشاني هم دارند ، با سايتهاي هنر سينما ، ايران دوبله هم همكاري ميكنند و اگر اطلاعاتم غلط نباشه اقدام به حك وب سايت ملن روژ هم كردند . 
تنها يه مسله رو اين دوستان ابله بايد در نظر ميداشتند . كامپيوتر من جزوي از كامپيوترهاي مدار بسته كمپانيست و مجهز به مدرنترين سيستمهاي حفاظتی جهان و پليس سايبري اختصاصيست . دوست ابله من خيال كردي !! بايد بگم كه بدجايي گير كردي ! ادم خيلي ارومي هستم و با نظر نيگران زندگي نميكنم ، و توهيني اگه بمن بشه جواب ميدم ولي كينه بدل نميگيرم اما..... 
شما اگه فكر كردي با ورود به حريم شخصي من ، واكنشي از طرف من نميشه ، اشتباه ميكني
گزارش پليس سايبري بعد از برگشت از مرخصيم روي ميز من بود ، دقيقا ميدونم كي هستي ، دوست عزيزت كيه ، كجا هستي ، اسم اصليت چيه و از اون بهتر ، شماره تلفن همراه و اگر باور ميكني ادرس منزلت  
تو زندگيم اهل تهديد نيستم ولي به قبر عزيزانم قسم ، تمام مشخصات شما رو براي دوستان كافه قرار ميدهم ، شما اطلاع نداريد كه پيگرد قانوني از طرف من چه عواقب بدي رو براي شما داره ، خلاصه از من گفتن بود
مسنجر شما و دوست دلقكتان بلاك شده و تنها  پيغامگير اين كافه براي شما مانده . 
این پست را چندین بار در جعبه پیغام خواهم گذاشت اگر از شما پیغامی نگرفتم اقدام خواهم کرد . مطالب کافه را بردی چیزی نگفتیم. فیلمایی که دوستان ساعتها زحمت کشیدند رو بردی باز سکوت کردیم ولی دیگه تمام شد انقدر ادب دارم که تا الان حرمت اون نیمچه اعتبارترا نگه داشتم و مشخصاتت را به کسی نگفتم . امیدوارم سریعتر بمقام آدمیت برسی  

 پس نویس

دوست عزیز ٬میدانستم فکر میکنی بلوف میزنم .بهمین جهت اقدامی کردم که مطمن هستم هنگام خواندن عرق بدنت را روی ستون فقراتت حس میکنی !!! جالب نیست ؟ دختر خانمی که با شماره تلفن همراهتون دیروز ۳ بار تماس گرفتن و دنبال فروشگاه گل سرخ بودن از اقوام بنده بودن .میبینی که شوخی ندارم . متاسفم کار به اینجا کشید ولی شما شروع کردید. من تمومش میکنم.بهت قول میدم . دو روز فقط داری با من تماس بگیری . گفتم چکار میکنم و در اون شک نکن . 




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - منصور - ۱۳۹۴/۱/۱۴ عصر ۱۰:۳۷

(۱۳۹۴/۱/۸ عصر ۱۱:۴۰)فرانکنشتاین نوشته شده:  

دقيقا ميدونم كي هستي ، دوست عزيزت كيه ، كجا هستي ، اسم اصليت چيه و از اون بهتر ، شماره تلفن همراه و اگر باور ميكني ادرس منزلت  
تو زندگيم اهل تهديد نيستم ولي به قبر عزيزانم قسم ، تمام مشخصات شما رو براي دوستان كافه قرار ميدهم ، شما اطلاع نداريد كه پيگرد قانوني از طرف من چه عواقب بدي رو براي شما داره ...

فرانک عزیز 

زحمت بکشید نام و مشخصات این فرد را سریعا همینجا برای اطلاع همه دوستان کافه قرار بدهید 

کسی که به یک رایانه در آنسوی آبها رحم نمیکند یقین بدانید سایت کافه کلاسیک و پیامهای خصوصی و مشخصات اعضایش از چنین فردی در امان نخواهد بود . بنابرین فارغ از هر گذشت یا تهدید یا هر نوع اغماضی مراتب را همین جا به اطلاع همه دوستان (بخصوص مدیران سایت برای اقدام مقتضی) برسانید.

اگر چنین نکنید یا قائله را با عذرخواهی خصوصی نامبرده ختم به خیر کنید و دیگران را بی خبر کذارید ، نسبت به همه اعضا مسئولیت انسانی خواهید داشت.که : چو دانی و پوشی ، سکوتت خطاست.

مدیران محترم کافه در اینخصوص (به نیابت از کلیه اعضا) مسئولیت تام دارند.

باتشکر از شما




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۴/۱/۱۶ صبح ۱۱:۰۸

یه تشکر ویژه دارم از تمام بدل کارها و کتک خورهای فیلم ها. به خصوص فیلم های مذهبی و تاریخی. چون نقش مهمی در زیبا تر شدن فیلم دارن و زحماتی میکشن که شاید هیچ وقت اونجوری که باید، ازشون تشکر نمیشه. به خاطر همه زحماتتون ازتون متشکرم.




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - جیسون بورن - ۱۳۹۴/۲/۲۰ صبح ۰۳:۰۱

خاطره‌ای تلخ از سعید مطلبی نویسنده و کارگردان سینما بعد از اعتراض پزشکان و توقف پخش سریال «در حاشیه»:

احتمالا زور خیلی پرزور بوده است

دکتر گفت فردا همسرتان باید جراحی شود... اما قبل از ساعت هشت صبح و پیش از آن که من به اطاق عمل بروم باید دویست و هفتاد هزار تومان به صندوق بیمارستان پرداخته باشید.

گفتم چشم. همین الان چکی بهمین مبلغ بصندوق میپردازم. فرمودند من با چک کار ندارم... پول نقد...عرض کردم قربان. الان ساعت چهار بعدازظهر است همه بانک‌ها تعطیل کرده‌اند و قبل از هشت صبح فردا هم باز نخواهند بود. اجازه بفرمائید که...

حرفم را قطع کرد و همان جمله معروف را گفت که: این مشکل شماست ـ و رفت

موضوع به دی ماه سال 67 مربوط است و آن زمان مثل این روزها نبود که دویست و هفتاد هزار تومان پول سه کیلو گوشت باشد. پول زیادی بود.... مانده بودم مستاصل و درمانده که چکار کنم...همسرم سرطان داشت. به ریه هایش متاستاز داده بود... هر کس که بیماری داشته است میداند که در چنین مواقعی انسان حاضر است زمین را به آسمان بدوزد که حتی ثانیه‌ای در درمان یا جراحی بيمارش وقفه نیفتد... از همان بعدازظهر كذائي دی ماه 67 تا ساعت 7 صبح فردا ... من به هر رفيقي که ميشناختم تلفن کردم و زحمت دادم... دویست و هفتاد هزار تومانی که صبح روز عمل فراهم شد شاید حاصل وام گرفتن از بیست و چند نفر دوست و آشنا بود... آخرین پول را سر ساعت هفت صبح مرحوم ایرج قادری بمن رساند. دقیق یادم هست. بیست و دو هزار تومان.

همسرم جراحی شد... حالش هنوز بد بود و ما مثل همه کسانی که عزیزشان بیمار است بدرو دیوار میزدیم...

گفتند در انگلیس پزشکی است بنام پرفسور برانسون متخصص سرطان. با هزار زحمت توسط دوستی با کلینیکش تماس گرفتیم دستور داد پرونده پزشکی و شرح عمل جراحی را برایش بفرستیم...

یک کپی از ورقه‌ای که دکتر بعد از عمل جراحی نوشته بود از بیمارستان گرفتیم. اما لازم بود که ترجمه آنرا برای پرفسور انگلیسی بفرستیم... به آقای جراح مراجعه کردم با این تقاضا که اگر ممکن است شرح جراحی را به انگلیسی بنویسد. فرمودند بایشان مربوط نمیشود. خودمان باید ترتیب ترجمه آنرا بدهیم. ورقه پر از اصطلاحات پزشکی بود که هیچ مترجمی تا تخصص پزشکی نداشت نمیتوانست آنرا ترجمه کند. بدوست پزشکی که ميشناختم مراجعه کردم (آقای دکتر همایون سمیعی که هر کجا هست خدا موفق و سلامتش بدارد) قبول کرد که زحمت ترجمه را بکشد. اما چهار کلمه بود که جراح محترم بدخط نوشته بود و او نمیتوانست بخواند. قرار شد بایشان مراجعه کنم و این چهار کلمه را بصورت خوانا بنویسند به بیمارستان رفتم. نبودند. گفتند در مطبشان تشریف دارند. آدرس مطب را گرفتم و خودم را به مطب رساندم. به خانم منشی گفتم ورقه ایست که آقای دکتر باید چند کلمه را در آن واضح و خوانا بنویسند ـ شاید باور نکنید ـ و حتماً هم باور نمیکنید. مجبور شدم ویزیت معمول آقای دکتر را به خانم منشی بپردازم تا اجازه ملاقات بیابم. و ایشان چهار کلمه‌ای که دکتر سمیعی نتوانسته بود بخواند با خطی خوانا مرقوم فرمایند.

***

این قصه و حکایت نیست. دروغ هم نیست اسم بیمارستان و آن جراح معروف را ننوشته ‌ام تا مسئله شخصي نشود. یادآوری آن روزها هم همیشه عذابم میدهد و اشکم را در میاورد. اما مجبور شدم بنویسم... تا آن هشت هزار پزشکی که برای اعتراض به یک مجموعه تلویزیونی قرار بود جلوی ساختمان جام جم تجمیع کنند... اگر نمیدانند بدانند و اگر بی‌خبرند. خبردار شوند که از سوی بعضی همکارانشان با بیماران بینوا و بیمار داران بینواتر، که دستشان از هر جا کوتاه است و چشم امیدشان به تخصص و تبحّر پزشک چه رفتاری میشود

قبل از آن که یادداشت را برای چاپ و انتشار بفرستم. با کمال تعجب و حیرت و ناباورانه در خبرها خواندم که مدیرعامل محترم تلویزیون... خسته از فشارهای خارجی بر سازمان و عواملش و در پاسخ به اعتراضات چند قشر و حرفه به یک مجموعه تلویزیونی اعلام داشته‌اند که ازاین پس هیچ حرفه و صنفی در تلویزیون با شوخی و طنز مواجه نخواهد شد!!

بنظرم خود این حرف (اگر درست باشد و گفته ایشان باشد) خود به شوخی بیشتر شبیه است و احتمالا ـ یا زور خیلی پرزور است. یا ایشان خیلی خسته و دلزده از جوی که ساخته شده است.

این بدعت بدی خواهد شد. وقتی در تمام دنیا نویسندگان و سینماگران تلاش دارند که آستانه صبر و تحمل جامعه را بالا ببرند... اینکار اگر نه آموزش. حداقل پذیرفتن کم تحملی جامعه را میرساند.

حتي هنوز باور ندارم که با اعتراض یک صنف و چند صنف. بتوان رسانه‌ای را از حق مسلم که نه ـ بلکه ـ وظیفه قطعی و بی گفتگوی او محروم کرد... اگر رسانه ملی هم نتواند. نادرستی‌ها، كژي ها و اشتباهات را نقد کند. دیگر به کجا میتوان امید داشت.

آقای سرفراز آسانترین کار برای حل هر مسئله‌ای پاک کردن صورت مسئله است. انگار نه انگار. نه خانی آمده و نه خانی رفته است. اما آن که مسئله را حل میکند همیشه شایسته نقدير و ستایش است.تجمع ـ اعتراض و خواست ناموجه و بی‌دلیل هر کس هرصفت و هرتعداد.

چه هشت هزار نفر و چه هشتاد هزار نفر.نباید عاملی شود که هنرمندان ما کر و کور و لال شوند. خصلت هنرمند وظیفه و رسالت او دیدن، شنیدن و گفتن است.و رسانه ملی... تریبون این گفتن‌ها... دیدن و گفتن را از هنرمند نگیرید

چهارم اردیبهشت 94

روزنامه بانی فیلم




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - جروشا - ۱۳۹۴/۳/۷ عصر ۰۸:۳۵

آزار حیوونا،کشتنشون غیر اخلاقیه از وجدان و انسانیت به دوره ... بخدا همه ی موجودات زنده حق حیات دارند. همه موجودات کوچیک و بزرگ،وحشی و غیر وحشی، پاک ونجس- حق دارند از زندگی،آفتاب،بهار،گل و دریا لذت ببرند.دست دستی این موهبت الهی رو ازشون دریغ نکنیم...

بگین وحشی ترین حیوون کدومه؟ جواب ِ این سوالو کی می دونه؟
بگین گـُرگه؟ یا شیره؟ یا پلنگه؟ یا ببری که حریص بوی خونه؟
ولی من این سوال بی جوابو می پرسم از یه موش آزمایشگاه!
نگاهم می کنه، هیچی نمی گه، جوابش خیلی کوتاهه، مث آ...ه!
تو رگ هاش جای خون ویروسه چون که، ما آدم ها نباید زود بمیریم!
باید درمون دردا رو بفهمیم، واسه این کار مُجازیم جون بگیریم!
می پرسم از یه اسب پیر ابلق، که عمری رو به گاری بسته بوده!
جوابش خیلی تلخه آخه پُشتش، هنوز از ضربه ی شلاق کبوده!
یه فیل گنده تو میدون سیرکه، که می رقصه با سوت رام کننده!
ازش می پرسم اما می گه: ول کن! برو بابا! دل خوش سیری چنده؟
برای کشفِ اون حیوون وحشی، کجای دنیا رو باید بگردم؟
سوالم ساده س اما بی جوابه، جوابش ر‌و چرا پیدا نکردم؟
می رم پیش گوزنی که سر اون، آویزونه به دیوار یه تالار!
می گم وحشی ترین حیوون کدومه؟ سکوتش رو سر من شه آوار!
یه روباه طلایی رو می بینم، ولی اصلاً جوابم رو نمی ده!
آخه اون خیلی وقته پالتو پوسته، دیگه مرده! به آرامش رسیده!
تموم ِ عمرشو در رفته بوده، از آدم، از سگو دامو گلوله!
حالا پالتو شده، پایین پالتو، هنوزم جای تیر یه دولوله!
سوالو  از قناری ها می پرسم، قناری ها جوابش رو می دونن!
جوابو از صداشون می شه فهمید، مث زندونیا آواز می خونن!
می رَم تا باغ وحش، اون جا که شیرا، دارن از بی غذایی نفله می شن؟
سوالم رو نگفته پس می گیرم، جواب این سوالم می شه روشن!
دیگه دنبال اون حیوون نگردین، من اونو توی آینه پیدا کردم!
شماها رو نمی دونم ولی من حالا دارم پِی آدم می گردم!


یغما گلرویی




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - Keyser - ۱۳۹۴/۳/۸ صبح ۰۸:۱۷

(۱۳۹۴/۳/۷ عصر ۰۸:۳۵)جروشا نوشته شده:  

آزار حیوونا،کشتنشون غیر اخلاقیه از وجدان و انسانیت به دوره ... بخدا همه ی موجودات زنده حق حیات دارند. همه موجودات کوچیک و بزرگ،وحشی و غیر وحشی، پاک ونجس- حق دارند از زندگی،آفتاب،بهار،گل و دریا لذت ببرند.دست دستی این موهبت الهی رو ازشون دریغ نکنیم...

بگین وحشی ترین حیوون کدومه؟ جواب ِ این سوالو کی می دونه؟
بگین گـُرگه؟ یا شیره؟ یا پلنگه؟ یا ببری که حریص بوی خونه؟
ولی من این سوال بی جوابو می پرسم از یه موش آزمایشگاه!
نگاهم می کنه، هیچی نمی گه، جوابش خیلی کوتاهه، مث آ...ه!
تو رگ هاش جای خون ویروسه چون که، ما آدم ها نباید زود بمیریم!
باید درمون دردا رو بفهمیم، واسه این کار مُجازیم جون بگیریم!
می پرسم از یه اسب پیر ابلق، که عمری رو به گاری بسته بوده!
جوابش خیلی تلخه آخه پُشتش، هنوز از ضربه ی شلاق کبوده!
یه فیل گنده تو میدون سیرکه، که می رقصه با سوت رام کننده!
ازش می پرسم اما می گه: ول کن! برو بابا! دل خوش سیری چنده؟
برای کشفِ اون حیوون وحشی، کجای دنیا رو باید بگردم؟
سوالم ساده س اما بی جوابه، جوابش ر‌و چرا پیدا نکردم؟
می رم پیش گوزنی که سر اون، آویزونه به دیوار یه تالار!
می گم وحشی ترین حیوون کدومه؟ سکوتش رو سر من شه آوار!
یه روباه طلایی رو می بینم، ولی اصلاً جوابم رو نمی ده!
آخه اون خیلی وقته پالتو پوسته، دیگه مرده! به آرامش رسیده!
تموم ِ عمرشو در رفته بوده، از آدم، از سگو دامو گلوله!
حالا پالتو شده، پایین پالتو، هنوزم جای تیر یه دولوله!
سوالو  از قناری ها می پرسم، قناری ها جوابش رو می دونن!
جوابو از صداشون می شه فهمید، مث زندونیا آواز می خونن!
می رَم تا باغ وحش، اون جا که شیرا، دارن از بی غذایی نفله می شن؟
سوالم رو نگفته پس می گیرم، جواب این سوالم می شه روشن!
دیگه دنبال اون حیوون نگردین، من اونو توی آینه پیدا کردم!
شماها رو نمی دونم ولی من حالا دارم پِی آدم می گردم!


یغما گلرویی

زیبا و به موقع بود و با اجازتون عین متن شما را در فروم دیگه که عضو هستم قرار دادم




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - ژیگا ورتوف - ۱۳۹۴/۶/۲۶ عصر ۰۸:۱۴

تهاجم

در را که باز کردم ، هزار تا امیر تتلو ریختند داخل خانه .زبانم بند آمده بود . هرجای خانه را که نگاه می‎کردم یک تتلو از درو دیوار بالا می رفت . داخل کمدها ، قفسه‎ها ، گنجه‎ها ، لای رخت‎خواب ، زیر تخت‎خواب . رنگ پریده ، حیرت‎زده به این همه تتلو که مثل مور و ملخ همه جا را تصرف کرده بودند نگاه می‎کردم . دلم گرومب گرومب می‎زد . در بیرون همیشه ، همه جا ، از کنار هر تتلویی با احتیاط رد شده بودم . سعی کرده بودم هرگز موجبات تحریک هیچ تتلویی را فراهم نکنم.نمی‎دانم چرا باید دچار چنین مصبیتی می‎شدم.از هر طرف خانه صدای پاره شدن کاغذ ، صدای شکستن های مختلف شنیده می‎شد. بوی بدی هم تمام خانه را پر کرده بود.می‎خواستم زار بزنم . می‎خواستم شیون کنم . انگار پاره پاره تنم را می کندند. انگار راه تنفسم را بسته‎اند.ده دقیقه ، بیست دقیقه ، سی دقیقه ..بعد یک تتلوی درشت در حال بیرون رفتن از خانه ، با صدای نتراشیده ، نخراشیده به یک تتلوی دیگر گفت : آدرس بعدی و از در خارج شد و پشت سر او به تدریج همه تتلوها از خانه بیرون رفتند . سکوت مرگ تمام خانه را گرفته بود.همه چیز له شده ، بهم ریخته ، شکسته ، پاره شده .. کتاب دن کیشوت تکه تکه شده خانواده تیبو ، ژان کریستف ... صدها کتاب پاره پاره شده روی زمین . سی دی های موتسارت ، بتهوون ، باخ ... عکس های روی دیوار جر خورده  نیما ، نیچه ... دی وی دی های فیلم ها ، کازبلانکا ، تمام هیچکاک‎ها ، ....روی زمین نمی‎شد راه بروی . خودم را بزحمت به اتاق رساندم .آن‎جا همین وضع ، فقط روی دیوار یک عکس بزرگ امیر تتلو چسبانده بودند و کنار دستگاه پخش یک سی دی از کار‎های تتلو.




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۵/۵/۳ صبح ۱۲:۴۱

the revenant (از گور بازگشته)

http://cine.ch/photo/film/the-revenant--162651_1.jpg?w=250&h=335

دیدمش ! خوشم نیامد ! در نیامده بود ! خیلی غلو داشت ! میدانی چیست ! کارگردان بیش از حد زور زده بود که طبیعی و رِآل در بیاید ! مثل عسل بود ! یه مقدار که عسل بخوری ، از بس شیرین است دل را میزند . آخرش را دور تند دیدم چون دیگر حنایش برایم رنگ نداشت .

یک مثل جدید هست که میگوید :

(( کار از محکم کاریه زیادی (جِر) می خورد ))

خوب است این را به کارگردانش بگوییم .




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۵/۵/۳ عصر ۰۸:۳۶

fury (خشم)

http://www.filmscoop.it/locandine/fury-2015.jpg

خیلی فیلم نمیبینم . کارهای مهمتری برای انجام دادن دارم . ولی فیلم هایی که خیلی سر و صدا میکند را به امید آنکه زیبا و اثرگذار باشند میبینم .

fury را هم به همین امید دیدم . ای کاش نمیدیدم . گول حضور برد پیت را خوردم . فکر کردم ارزش دیدن را دارد .

اگر بخواهم در یک جمله خلاصه اش کنم می شود این :

(( تصور کنید نجات سرجوخه رایان را هندی ها می ساختند . به نظرتان چطور میشد ؟ ))

غلو دارد . خیلی هم زیاد . مخصوصا در انتهای فیلم . اصلا در نیامده است . میخواسته ادای اسپیلبرگ را در بیاورد ولی :

نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند

نه هر که آینه سازد سکندری داند




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۵/۵/۴ صبح ۰۶:۰۵

MAD MAX (fury road)

http://www.lyricis.fr/wp-content/uploads/2015/04/Mad-Max-Fury-Road-Mad-Ban-1.jpg

فیلم نیست .

توهین به شعور مخاطب است .

یک کنسرت است . در سالنی زیبا . ولی بدبختانه نوازندگانش بلد نیستند آهنگ بزنند . فقط با سازها بازی میکنند و صدای گوش خراش تولید میکنند .

داستان ندارد. شخصیت پردازی ندارد. اخلاق ندارد. خطاطی نیست . سیاه مشق است . نان (اکشن صرف) را میخورد.

خیلی معروف شده بود . بالاجبار دیدم که ببینم چیست . بیخودی هزینه کرده .

من اگر قرار باشد اکشن صرف ببینم ، میروم مسابقه بوکس نگاه میکنم .

اگر قرار است وحشیگری ببینم ، عبور گوزن های یال دار از درون رودخانه پر از کروکودیل را میبینم .

حالا اگر قرار است وحشیگری اش را موجود دوپا انجام داده باشد ، سر بریدن داعشی ها از همه اینها وحشیانه تر و شوک بر انگیز تر است . ارزان تر هم در می آید . دیگر نیازی نیست که میلونها دلار هزینه کنی که وحشیگری نشان بدهی . یک نفر را جلوی دوربین میکشی و تمام !

به نظرم قبل از اینکه اینگونه فیلم ها در ایران بیاید و خیلی ها را سرکار بگذارد، خوب است یک نفر پنبه اش را بزند تا دیگر وقت کسی برای دیدنش تلف نشود.

اگر هم قرار است فیلمی از این دست را ببینم ( که هیچ وقت از روی عمد یک همچین اشتباهی نمیکنم ) میروم فیلم RAMPAGE را میبینم .

حداقل به زور می شود یک نتایج اخلاقی و سیاسی و یا داستانی از آن دریافت کرد.

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/en/thumb/0/00/Rampage_Boll.jpg/220px-Rampage_Boll.jpg




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۵/۵/۴ عصر ۰۹:۵۳

EDGE OF TOMORROW (لبه فردا)

http://news.doddleme.com/wp-content/uploads/2014/03/Edge_of_Tomorrow_Poster.jpg

از فیلمهای آخر الزمانی و پسا آخر الزمانی بدم نمیآید . به شرطی که به فضاحت mad max نباشد.

فیلم لبه فردا را شانسی دیدم . ولی چون داستانش برایم مقبول افتاد تا آخر دنبال کردم . البته معمولا آنقدر غرق فیلم نمی شوم که جلوی تلوزیون میخکوب شوم و تا آخرش را ببینم . همین فیلم را در چند روز دیدم و هربار شاید مثلا 30 دقیقه اش را میدیدم .

داستان شگرفی ندارد . ساده است . حمله موجودات فضایی و دفاع انسانها از زمین در برابر آنها. چیزی که مرا گرفت (( بازی با زمان )) بود . از سفر در زمان خوشم می آید .

میدانی ! بعضی جاها در فیلم خودم را میدیدم . عاقلی در میان دیوانه ها که هر چه تلاش میکند و توضیح میدهد و ادله و برهان می آورد ، حرفش را نمی فهمند و مجبور است بعضی چیزها را تحمل کند و امیدوار باشد تا راه چاره ای پیدا شود .

فیلم اکشن بود . ولی به شخصه از اکشن آن خیلی هم لذت نبردم چون هواسم بیشتر دنبال داستان بود. اما اکشن آن هم خوب و قابل قبول است . بعضی جاها یک مقدار غلو دارد ولی در کل مقبول است .

به نظرم بیننده زمانی بیشترین لذت از یک فیلم را میبرد که بتواند خود را در فیلم پیدا کند و با قهرمان همزاد پنداری کند.

من هم همینطور هستم . معروفیت یا بفروش بودن یا هر ملاک دیگری در یک فیلم برایم مهم نیست .

مهم آن است که ببینم کارگردان میخواهد چه بگوید و آن را چگونه می گوید .




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۵/۵/۶ عصر ۰۶:۲۴

RAMPAGE (capital panishment)

http://img.seriebox.com/films/34/34066/affich_34066_1.jpg

بر خلاف گفته هایم ، ناپرهیزی کردم و قسمت دوم این سری وحشیانه را هم دیدم . بر خلاف قسمت قبلش، مضامین پر مغز تری داشت . حرف برای گفتن داشت . سیاسی بود و رُک . نقدی بود واضح بر سیستم سیاسی حاکم بر آمریکا . نمیدانم چطور میشود که فیلمسازان آن ور آب بعضی وقت ها اجازه پیدا میکنند که به حکومت فحش بدهند . برای ما که قربانش بروم اگر به یک گربه در فیلمی متلکی گفته شود ، فردایش گربه های کشور تجمع اعتراض آمیز برگزار میکنند چه برسد به آدمیزادش .

اما کارگردان طوری فیلم را روایت کرده بود که حرفهای درست و صادقانه شخصیت اصلی فیلم ، در پشت وحشیگری اش FADE شود .

انگار خود کارگردان هم از حرف زدن میترسیده است و به سبک (بهلول) حرف حق زده .

به گونه ای که هم گفته باشد و هم نگفته باشد .

آرتیست فیلم استدلال های درستی داشت ولی اعمال نادرست زیادی از او سر میزد .

فیلمی بود با چاشنی اومانیسم . عمیق که می نگریستی ایراد فلسفی کم نداشت . تناقض کم نداشت .

ولی برای یک فیلم درجه B با بازیگران ناشناخته ، قابل قبول و تأمل بر انگیز بود.

از MAD MAX خیلی سر تر بود . از لحاظ مضامین و نه جلوه های ویژه




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - آلبوس دامبلدور - ۱۳۹۵/۵/۱۴ صبح ۰۴:۱۴

{#smilies.heart}

من نمیدونم چه سلیقه ای دارید در انتخاب یک فیلم خوب...اما پیشنهاد میکنم مجموعه the walking dead (مردگان متحرک)...که تا به حال 6 فصل ازون تولید شده...قسمت بعد از فصل هفت اول مهر شروع خواهد شد.

پخش کننده شبکه AMC ایالات متحده ...پر بیننده ترین فیلم نه تنها امریکا...بلکه علاقه مندان زیادی را از تمام دنیا به خودش جلب کرده.

یک ساله که دارم دنبالش میکنم...پیشنهاد میکنم ببینید...از فصل اول قسمت اول.

فیلم خشن و ترسناک هست ولی ببینید میفهمید خاص ترین سریالی است که تا حالا دیدید.

هر قسمت این سریال رو میبینید...برای قسمت بعدی اون لحظه شماری میکنید.

من خیلی سریال امریکایی دیدم ولی این فرق دارد واقعا.

{#smilies.heart}

این سریال امریکایی رو نگا کنید...اونوقت میفهمید فرق یک مجموعه امریکایی یا یک مجموعه 20 قسمتی ایرانی چیست هه.




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۵/۵/۱۸ صبح ۰۷:۵۳

چگونه قاتل شویم ؟

قتل یک انسان برای ما زمانی دردناک و مشمئز کننده است که ببینیم که داریم او را میکشیم . و الا :
درست کردن ماشین مردم با نقص فنی
دادن اغذیه ناسالم دست مردم
ندادن حق مظلومین
عدم رعایت نکات ایمنی برای کارگران توسط سرکارگر
دستورات نسنجیده یک فرمانده
و موارد مشابه بسیاری وجود دارد که منجر به مرگ انسان ها می شود
و فقط به این دلیل ما را قاتل نمی نامند ، چون مستقیماً با اسلحه به سر یک انسان شلیک نکرده ایم
با این منطق : خلبان هواپیمای جنگی ، مسئولین توپخانه و تمامی کسانی که در جنگ ، به طرف مقابل شلیک میکنند ولی برخورد گلوله هایشان به انسان ها را نمیبینند هم قاتل نیستند .
ولی در باطن قضیه قاتل اند
ما برای این عذاب وجدان نمیگیریم چون کشته شدن آن انسان را مستقیما ندیده ایم .
و همچنین است در خصوص تجاوز و شکنجه و ...

پس بیا چند سانتی متر عمیق تر نگاه کنیم




دست نوشته ها و دلخوری ها - BATMAN - ۱۳۹۵/۵/۲۱ صبح ۰۲:۳۸

گاهی اوقات با خودخواهی و یا ناآگاهی عده ای، ممکنه سرنوشتی بدتر از مرگ برای اطرافیان رقم بخوره!

1/ دادن اغذیه ناسالم دست مردم

فکر میکنید یکی از عواملی که در سالیان اخیر آمار مبتلایان به سرطان رو افزایش داده چی میتونه باشه؟

همین میوه و سبزیجات به ظاهر مفیدی که در طول روز مصرف میکنیم!

چطور؟

بهتره نگاهی به این صفحه بندازید

http://press.jamejamonline.ir/Newspreview/1533803810172023842

2/ عدم رعایت نکات ایمنی برای کارگران توسط سرکارگر

اگر هر از گاهی اخبار حوادث رو دنبال کنید متاسفانه با یک اتفاق تلخ اینچنینی مواجه میشید

نمونه اش گودبرداریهای غیر اصولی 

http://titre1.ir/fa/news/12310/%DA%AF%D9%88%D8%AF%D8%A8%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%BA%DB%8C%D8%B1-%D8%A7%D8%B5%D9%88%D9%84%DB%8C-%D8%A8%D8%A7%D8%B2-%D9%87%D9%85-%D8%AD%D8%A7%D8%AF%D8%AB%D9%87-%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D8%AF%DA%AF%D8%B2%D8%A7%D8%B1%D8%B4-%D8%AA%D8%B5%D9%88%DB%8C%D8%B1%DB%8C

3/ دستورات نسنجیده یک فرمانده

این مورد رو شبی که خونه یکی از آشنایان بودیم از زبان صاحب خونه شنیدم که خیلی ناراحت کننده بود و همین باعث شد تو این بحث شرکت کنم

در همسایگی ایشون خانواده ای زندگی میکنن که چند سال قبل اتفاق بسیار تلخ و غم انگیزی برای فرزندشون پیش میاد

جوانی با نام رسول که ماههای آخر خدمتش رو سپری میکرده در حین انجام وظیفه دچار این مصیبت میشه

ماجرا ازین قراره که اوایل شب فرمانده به اون جوان دستور میده که باید عملیات پاکسازی مین رو به آخر برسونه

جوان با تواضع و فروتنی به فرماندش میگه/ الان خسته ام، ضمن اینکه وقت مناسبی برای اینکار نیست، پس بهتره فردا انجامش بدم

اما فرمانده لجباز و یک دنده از خواسته احمقانه اش کوتاه نمیاد و سرباز مجبور به اطاعت میشه (چاره ای هم نداشته)

لحظاتی بعد در حین پاکسازی، مین منفجر میشه و جوان دو دست و چشمانش رو از دست میده و حالا باید تا آخر عمر از نعمت سلامتی محروم باشه 

به نظر شما مقصر این اتفاق تلخ چه کسی میتونه باشه جز اون فرمانده بی خرد!

اصلا یک لحظه به این فکر نکرد که ممکنه این اتفاق سر بچه خودش بیاد؟

یا مثلا الان میتونه حال و روز مادر اون جوان رو بفهمه؟

مورد مشابه

http://www.mehrnews.com/news/426831/%D8%A7%D9%86%D9%81%D8%AC%D8%A7%D8%B1-%D9%85%DB%8C%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D9%87%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%85-%D9%BE%D8%A7%DA%A9%D8%B3%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D8%AD%D8%A7%D8%AF%D8%AB%D9%87-%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D8%AF




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۵/۶/۱۲ عصر ۰۸:۳۷

خاطره ای از پرویز پرستویی ؛
یادمه هشت سالم بود
یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت
ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم
وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون
خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن
من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن
واسه همین تو صف موندم
ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود
الان پنجاه سالمه ،اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد
خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم
ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟
اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت میسنجند!!!!!!!




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۵/۶/۱۴ صبح ۰۵:۰۲

دلنوشته هایم را برای تشکر نمی نویسم .

برای آرام شدنم مینویسم .

آنچه درست است را مینویسم .

بدون چشم داشت .

خوبی اینجا این است که اگر از خودت بنویسی ، ریا نمی شود.

چون کسی تو را نمی شناسد .

آمده بود .

از راه دور .

برای به خاک سپاری مادرش .

صحبت کردیم .

رشته کاری اش مثل من بود .

دیدم وضع کارش خوب نیست .

سید بود و زحمتکش .

مالی نداشتم که کمکش کنم .

در عوض کمکی بهتر به ذهنم رسید .

هر چه بلد بودم .

هر چه جدید بود و بدیع .

هر چه میتوانست برایش مشتری بیشتری بیاورد .

در طبق اخلاص گذاشتم و تقدیم کردم .

خدایا ! همین را داشتم ! باشد که مورد قبولت واقع شود و دستم را بگیری !

والسلام




دردسرهای مدرسه رفتن! - BATMAN - ۱۳۹۵/۷/۱ عصر ۱۱:۱۸

 اول مهر روز بازگشایی مدارس بود، حالا نمیدونم باید تبریک گفت یا ؟!

در هر صورت به فصل زیبای پاییز خوش آمد میگوییم

جالب اینکه امروز یاد صحبتهای کیومرث پوراحمد افتادم که مدتی قبل مهمان برنامه تلویزیونی بود

اون شب حرفهاشون رو که شنیدم باهاشون احساس همدردی کردم و فهمیدم که چه حسه مشترکی داریم!

نظر صریح کیومرث پوراحمد در مورد مدرسه رفتن

هنوز که هنوزه مثلا یه موقع از خونه میام بیرون یه جمع بچه مدرسه ای میبینم که دارن میرن یا دارن میان، میگم خدارو شکر که من مجبور نیستم برم مدرسه !

تماشای این بخش از گفتگو

اینجا بد نیست من هم یه سری از اتفاقات دوران مدرسه که ممکنه خیلیها باهاش مواجه بودن رو براتون بنویسم

وقتایی که نوبت صبح بودی (پدر یا مادر)/ چقدر میخوابی؟ بیدار شو ساعت نزدیکه 7 صبحه! مدرسه ات دیر میشه ها!

مواقعی که نوبت بعد از ظهر بودی (مادر)/ ناهار آمادست، بیا غذات بخور که تا ظهر چیزی نمونده باید بری مدرسه!

وقتایی که مهمونی بودی (پدر و مادر)/ با اجازتون ما دیگه رفع زحمت میکنیم، دیر وقته و فردا بچه ها مدرسه دارن!

تابستونا وقتی برای گذروندن تعطیلات شهرستان بودی (اواخر شهریور ماه)/ مادربزرگ گوشی رو برداشته و گرم صحبته

حالا با کی؟ مادر گرامی! چی به مادربزرگ میگه/ برا بچه ها بلیط گرفتید دیگه وقته برگشتنه، یه هفته دیگه مدرسه ها باز میشه!

وقتی به همراه مادر یا پدر برای خرید  کیف و کفش یا لباس داخل مغازه ای/ نه، اون خوب نیست تو مدرسه گیر میدن خیلی مارک و نوشته داره!

نزدیکای ظهر سر کلاس نشستی منتظری هر چه زودتر زنگ بخوره و بری خونه تا به کارهای دیگه ات (بازی، تماشای کارتون و ---) برسی

زنگ به صدا در میاد ولی معلم گرامی با خونسردی این خبر اعلام میکنه/ بچه های عزیز امروز کلاس تقویتی برگزار میشه و باید تا بعد از ظهر تو مدرسه بمونید!

آخر شب مادر گرامی گوشی رو برداشته با خواهر محترمش صحبت میکنه/ چه زحمتی، فردا منتظرم که با هم بریم خرید یا فلان جا! بچه مدرسه ای/ منم میام! مادر/ نمیشه، تو فردا باید بری مدرسه!

شبای امتحان (نصف شب)/ تلویزیون تماشا کردی و بعدش میخوای بری بخوابی اما یادت میاد که قبلش باید درسات مرور کنی چون فردا امتحان داری و باید بری مدرسه!

بچه ها تو کوچه سرگرم بازی کردنن که یکدفعه صدای پدر و مادر یا زن و مرد همسایه بلند میشه/ بچه ها مگه شما درس و مدرسه ندارید، چقدر بازی میکنید!

ایستادنهای گاه طولانی به هنگام صبحگاه و ---

خلاصه سوهان روح خیلی (شادیم یه عده خاص) از بچه ها بود، چی؟ مدرسه!

با تشکر از آقای پوراحمد خالق مجموعه تلویزیونی قصه های مجید که بنده رو واداشتن بخشی از خاطرات دوران تحصیلی رو به اشتراک بزارم

در پایان دو پوستر زیبای پاییزی در ارتباط با بازگشایی مدارس که امیدوارم بچه مدرسه ایها خوششون بیاد




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - جیمز باند - ۱۳۹۵/۷/۲ صبح ۰۹:۲۶

با اجازه خیلی خلاصه مینویسم...

بهترین دوران تحصیلم: دبیرستان

بدترین تابستانهای تحصیلی: دوران راهنمایی (به بطالت کامل گذشت)

بدترین امتحان: ثلث اول بینش اسلامی (دینی) سال اول دبیرستان؛ اونقدر مسخره بازی درآوردیم که من وقت نکردم برگه را جواب بدم! فکر کنم 7-8 گرفتم!!!

بهترین امتحان: جبر و فیزیک سال سوم... هنوز هم بر جبرش مسلطم!

یادی کنیم از طرح کاد که یه جورایی طرح کار بود!!




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۵/۷/۱۶ عصر ۱۱:۰۲

این روزا امام حسین (ع) ورژن های متفاوتی پیدا کرده

برا بعضی ها (بدون اینکه خودشون هم بدونن) حکم تخلیه انرژی رو داره .

میری هیأت .

میپری بالا پایین .

میگی (هوسین هوسین )

برا بعضی ها حکم شفاعت رو داره

بدون اینکه زحمت اطاعت از احکام دین رو بکشی

میگن امام حسین (حر بن یزید ریاحی) رو بخشید پس ما رم میبخشه .

دیگه اینو بهت نمیگن که (حر بن یزید ریاحی) در قبال کشته شدن بخشیده شد نه همین جوری مفتی

برا بعضی ها هم حکم امام حسین (ع) متواری رو داره

میگن : امام حسین (ع) از اول نیتش جنگ نبود

داشت با خانوادش از دست حکومت در میرفت

کوفیان گفتن بیا پیش ما امنه .

یهویی گیر افتاد و مجبور شد بجنگه

به لشکر دشمن التماس هم کرد که ولش کنن بره ولی نشد دیگه . نشد .

فقط برا بعضی ها همون امام حسینیه که باید باشه

بعد هزار و چهارصد سال

هنوز هم امام حسین (ع) غریبه

حتی تو دوست دارانش

خدایا . صبرم بده .




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۵/۷/۱۹ صبح ۱۲:۳۳

نمیدونم این چه شانسیه که ما داریم .

بیشتر وقتایی که میرم جلوی خودپرداز

نفر جلویی

کارتش رو که میکنه تو دستگاه

دیگه تا غول آخرش میخواد بره

بازی هم بلد نیست

همش میسوزه

ما هم باید وایسیم هیچی نگیم

تا ببینیم (آقا/خانم) بالاخره کی بی خیال میشن

بعضی وقتا خوبه آدمیزاد به پشت سرش هم نگاه کنه .

 

تو هر سایت خبری که میری میبینی یه مشت اراجیف سیاسی و ورزشی از دهن آدمهای مثلا مطرح نوشته شده که وظیفه این اخبار فقط سرکار گذاشتنه . غافل از اینکه این مملکت رو داره خشک سالی ور میداره و در آینده اصلا ایرانی وجود نداره که سر این مزخرفاتش بخوان با هم بحث کنن .




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۵/۱۰/۲۳ عصر ۰۷:۵۷

تبلیغ زده ( نمایشگاه حیوانات خانگی و تجهیزات مربوطه )

با هزار امید و آرزو شب جمعه ای زن و بچه رو ورداشتیم رفتیم نمایشگاه .

10 تومن دادیم رفتیم تو

کلا 10 تا دونه سگ بوده

10 تا خوکچه هندی

10 تا همستر

5 تا گربه

5 تایی هم خرگوش

با یه عالمه لوازم نگهداری سگ و گربه

با این اوصاف :

خدا پدر جمعه بازار و میدون توحید و جاده بهشت رضا رو بیامرزه

از اینا بیشتر حیوون دارن

اینقدر هم تو بوق و کرنا نمیکنن

کلاس هم نمیذارن

برا بازدید هم از ملت پول نمیگیرن

پی نوشت : (( سگ حیوون خونگیه ؟ )) نه ! خدائیش ! خونگیه ؟

ترجیح میدم مارمولک نگه دارم  :)




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۶/۱/۲۳ صبح ۰۱:۵۹

خوب نیست آدم همه چیز رو به مسخره بگیره . مث که هنوز کسی یادمون نداده اینو . مثلا ! بازارهای مجازی ، جاییه برای سهولت دسترسی مردم به اجناس به درد بخور دسته دوم . ولی متاسفانه ، از اونجایی که به صورت مجانی در دسترس هست و خدا رو شکر اخلاقیات و رعایت حقوق دیگران خیلی مهم نیست ، دیگه طرف کم مونده دستمال کاغذی استفاده شدشم بیاد آگهی کنه . تلخی صبر با هیچ چیز قابل مقایسه نیست .




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۶/۱/۳۱ صبح ۰۲:۰۱

اینقدر از هیاهوی جامعه خسته شدم که حال توضیح واجبات رو هم ندارم چه برسه به توضیح واضحات . ولی :

دوستان گرامی !

برای درمان بیماریهای صعب العلاج به طب سنتی ، گیاهی ، علفی ، چینی ، سوزنی و ... روی نیارید. درسته که متاسفانه ، سیستم پزشکی ما طوری عمل کرده که بیماران دیگه اعتماد گذشته رو بهش ندارند ، ولی روی اوردن به روشهای غیر علمی ، درصد ریسک خیلی بالاتری داره . تا جایی که تا الان که خدمت شما هستم ، به خاطر همین کار غلط ، مادر خانم بنده الان زیر خاکه و خاله یکی از دوستان هم حال بسیار وخیمی داره .

خلاصه نکنید آقا ! نکنید !




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - منصور - ۱۳۹۶/۱/۳۱ صبح ۰۷:۳۳

نکته ای که الان من میخواهم به آن اشاره کنم و در واقع یک پیشنهاد است تا این لحظه از طرف احدی مطرح نشده و بانیانش اگر بفهمند که من چنین پیشنهادی داده ام یقین بدانید خونم از طرف آنها حلال است چون نان آنها را به نوعی آجر میکند.

زمانی در استودیوم های فوتبال ، یک نفر (برای ایجاد هیجان یا به هر دلیل دیگر) یک بلندگو برمیداشت و بازی فوتبال را برای تماشاچیان گزارش میکرد. بعدها تعداد بلندگوها زیاد شد و وقتی این گزارشگر بازی را با هیجان گزارش میکvد صدای او در تمام استادیوم پخش میشد. این روش تا اواسط دهه 50 در ایران رایج بود و به مرور زمان وقتی سطح فهم و کمال تماشاچیان بالاتر رفت همه به این نتیجه رسیدند که صدای گزارشگر جز اذیت گوش چیز خاصی ندارد مضافا به اینکه همین گزارشگر گاهی خلاف ذوق و خواسته بیننده هم صحبت میکرد چنانکه گفتارش آزاردهنده هم بود و عده ای نیز آنرا فرای هرچیز و همه چیز ، به نوعی آلودگی صوتی برای یک استادیوم قلمداد کردند. در هر شکل اوضاع تغییر کرد و امروزه تماشاچیان ، فوتبال را در استادیومی که فقط صدای بازیگر و تماشاچی به گوش میرسد می بینند و ترجیح میدهند هیجان را در رفتار بازیگر و متعاقب آن عکس العملش را در صدای سایر تماشاچیان بشنوند تا اینکه یک نفر به شکل مجازی به اسم گزارشگر استادیوم با بالا بردن صدای خود و هوارکردن هیجان کاذب ایجاد کند.

با آمدن تلویزیون به ایران (بشکل دولتی) از اوایل دهه 40  همین اوضاع در پخش مسابقات فوتبال تکرار شد. البته این روش مختص ایران نبوده و نیست و در تمام کشورهای جهان فوتبالی که از تلویزیون پخش میگردد باید! یک گزارشگر هم داشته باشد. گزارشگرها تنها عامل ایجاد هیجان و حتی قضاوت بوده و هستند. اینکه هیچ انسانی نیست که نتواند طرفداری و حمایت خود را از تیم مورد علاقه اش پنهان کند امری واضح و روشن است . امری که با تمام دستورها و بایدهای قوانین تلویزیون و مسئولانش ، هرگز رعایت نمیشود و بینندگان منازل کاملا به روحیات یک گزارشگر خاص واقفند.

در قرن 21 سوال اساسی اینجاست که وجود گزارشگر در یک مسابقه فوتبال واقعا چه لزومی دارد؟ زمانی تلویزیونها آنقدر کوچک و بی کیفیت بودند که لازم بود کسی در داخل استادیوم باشد تا مثلا بگوید که در این لحظه، توپ زیر پای چه کسی است. امروز که خود گزارشگر هم چون من و شما ، بازی را از صفحه تلوزیون یک استادیو ( ونه استادیوم) گزارش میکند و هرچه را که من و شما می بینیم او هم می بیند ، ضمن آنکه تصاویر آنقدر واضح و بزرگ و طبیعی است که من و شما هم می بینیم که توپ در این لحظه زیر پای چه کسی است واقعا چه نیازی به کلام و آلودگی صوتی کسی به نام گزارشگر است؟ بهتر است اینگونه بگوئیم که اصلا چه اهمیتی دارد که الان توپ زیرپای چه کسی است؟ حسن و حسینش چقدر فرق میکند؟ اگر صحنه خاصی باشد و حرکت خاصی از طرف بازیکن خاصی صورت گیرد که چندین بار حرکت آهسته آن پخش میگردد و ما خواهیم دید که چه کسی چه کار کرد بنابراین در مابقی صحنه های راکد و آرام ( که 90 درصد گفتگوهای یک گزارشگر را شامل میشود) اصولا چه نیازی به توضیح واضحات و حتی غیرواضحات وجود دارد؟

سوال دوم اینجاست در عصری که عده ای به دوبله گیر سه پیچ داده اند (که این صداها اصوای اضافه و باسمه هستند) ،چرا تاکنون به گزارشگری و گزارشگران تلویزیون (که وجودشان در حال حاضر از نظر من اصلا قابل توجیه نیست) نتاخته اند؟




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۶/۲/۱۳ عصر ۱۲:۰۱

معتقدم شخصیت هایی که در فضای سینمایی ما ، کمی دغدغه اجتماعی و فرهنگی دارن و تو کارهاشون و صحبتهاشون این رو نشون میدن ، اگر هم از لحاظ مالی توانمند هستند ، برای مقبول افتادن در بین مردم و تأثیر گذاری بیشتر ، نباید تظاهر به اشرافی گری کنند . کاری به اینکه آیا لیاقت بهترین ها رو دارند و یا ندارند ، ندارم . میگم وقتی میبینی یه نفر در ظاهر مردمی عمل میکنه و فیلم و سریال میسازه ، از دید مخاطب عام و مردمی که توان مالی متوسط و پایین دارند ، حرفهای خوبش تأثیر گذاری کمتری خواهد داشت وقتی با یک بنز یا BMW 2016 تو انظار ظاهر بشه . یا مثلا تو انظار عموم سیگار بکشه .
از آدمهای تازه به دوران رسیده این کارها قابل تحمل هست ولی از آدمهای جا افتاده و صاحب نظر ، خیر !




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - پرنسس آنا - ۱۳۹۶/۲/۲۵ عصر ۰۳:۲۵

با سلام خدمت دوستان

نمیدونستم این مطلبو کجا بنویسم درست هست، در هر صورت اینجارو انتخاب کردم. و همین طور از سروان کافه معذرت خواهی میکنم که مطلب شما هنوز یک روز کامل هم از ارسالش سپری نشده و من در این تاپیک مطلب جدید گذاشتم. چون تصمیم گرفتم اگر مطلبی ارسال میکنم حتما به پست دیگر عزیزان اهمیت بدهم و به نظرم درست اینه که یک روز کامل از ارسال هر پست سپری بشه. قبلا دوبار خودم این موضوع رو رعایت نکردم، پوزش میخواهم. بخاطر دارم چند سال پیش در مورد این مسئله در کافه صحبت شده بود. بگذریم.

شاهنامه تنها کتابی است که هیچ اختلافی مابین مذاهب و ادیان در آن نیست، فردوسی هرگز به کسی اهانت نکرده و آنرا خوار نشمرده است. شاهنامه در حقیقت سند و تاریخ کشورمان ایران است.

خوب است به خواندن این کتاب و دیگر کتب نویسندگان و شاعران بزرگ کشورمان (سعدی، نظامی و...)  اهمیت بیشتری بدهیم.

اتفاقا هفته پیش یکی از قسمت های برنامه دورهمی آقای مهران مدیری در مورد این موضوع با نگاه طنز به خوبی صحبت شد. واقعا جای تاسف داره که ما اطلاعات زیادی در مورد شخصیت ها و داستان های تاریخ کشورمان نداریم اما از تاریخ عرب فیلم ها و سریال های زیادی ساخته شده. البته من با این قضیه مخالف نیستم بالاخره بخشی از مذهب ماست. اما بد نیست به تاریخ سرزمینمون توجه بیشتری بشه چون با این وضع کم کم به فراموشی سپرده میشه!

۲۵ اردیبهشت ماه روز بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی بر دوستداران و پاس دارندگان زبان فارسی گرامی باد.

پ.ن: خیلی دوست داشتم عکسی از فردوسی هم آپلود کنم اما چون نتم ضعیف بود واقعا بهتر از این نمیتونستم.

مدیر:  عکس مناسب برای پست شما ضمیمه شد.





RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - Jack Robinson - ۱۳۹۶/۲/۲۷ عصر ۰۵:۰۷

در این کامنت جملاتی از حکیم ارد بزرگ رو قرار میدم.

سینمای نا امید و غم زده ، می تواند روان پاک یک کشور را نابود سازد.

سرزمین غمزده ، میراثی برای آیندگان ندارد.

از مردم غمگین ، نمی توان امید بهروزی و پیشرفت کشور را داشت.

نواهای غمناک ، بدن و روان آدمی را پژمرده و نابود می کند.

از شنیدن آهنگ ها ، داستانها و رویدادهای غم انگیز ، دوری کنیم.

زندگی ، پهنه غم و اندوه نیست ، اندک زمانی است ، برای شادی و بالندگی.




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - BATMAN - ۱۳۹۷/۳/۸ صبح ۰۱:۲۸

دلنوشته و صحبتهای دوست گرامی "مگی گربه" در رابطه با خبر درگذشت "بهرام زند" که مدتی قبل در یاهو با هم مکاتبه داشتیم

بله از خبر درگذشتش ناراحت شدم و با اینکه بیمار بود ولی باورش برام سخته که دیگه نیست.... تمام نقش های خاطره انگیزی که با صدای گرمش در سریال های دهه شصت و هفتاد ماندگار شده بود، در ذهنم مجسم شد... لین چان، شینگن، پدر هانیکو، شرلوک هلمز، ناوارو، میرزا کوچ خان، عمار بن یاسر، پهلوان نصرت، سرگرد فتاحی و خیلی های دیگه... یه پوستر کوچک از بعضی کارهاش درست کردم (تصویر بالا)

از دیدن تصاویر تشیع و خاکسپاریش قلبم گرفت. در دوران بیماری عکسهایی ازش در نت منتشر کرده بودن که اصلا باور نمی کردم مردی با آن هیبت اینقدر ضعیف شده باشه (انتشار عمومی عکسهای کسی که در دوران بیماری هست، اصلا خوشایند نیست و نمیدونم چه اصراری به این کار هست!...) وقتی که مهمان برنامه دورهمی بود، به نظر می امد حالش بهتر شده و خبرهایی بهبودی هم گفته می شد اما... روحش شاد باشه

همونطور که حتما میدونی بهرام زند علاوه بر صدای پر طنین و با صلابت مردانه اش (چقدر صداش روی چهره ی جرج کلونی خوش می نشست) و گویندگی های فوق العاده، مدیر دوبلاژ خیلی از سریال های تلویزیونی بعد از انقلاب بود از جمله راه قدس، جنگجویان کوهستان، از سرزمین شمالی، لبه ی تاریکی، شرلوک هلمز، ناوارو، کارتون بچه های مدرسه والت، سریال های ایرانی این خانه دور است، امام علی، پهلوانان نمی میرند، مدار صفر درجه و... که همگی دوبله های با کیفیتی داشتن و از بعضی هاشون خاطره ها داریم. اما مهم تر از همه اینها، درجه اول اخلاق و انسانیت هست که اهمیت داره و زند واقعا انسان شریف و متواضعی بود. هیچ وقت در مصاحبه ای ندیدم سعی کنه خودشو بزرگ جلوه بده یا توانایی هاش رو به رخ بکشه. میدونی که فضای دوبله پر از رقابت ها و حسادت هاست... بهرام زند دهه پنجاه تا مدتها نقش های مکمل و حتی فرعی می گفت که احتمالا به این خاطر بوده که خیلی از آقایان دوبلور خوش نداشتن یه جوانی بیاد و جای اونها رو تنگ کنه! ولی با این حال صاحب جایگاه شد هرچند که بعد از انقلاب هم بعضی از همکارانش سعی می کردن بازیگرهایی که قبلا زند به بهترین شکل حرف زده بود (رابرت دنیرو، راسل کرو، مل گیبسون، دنیل دی لوئیس و..) قاپ بزنن یا مجددا دوبله کنن

یادمه سال نود و یک که برای مراسم یادبود آقای علی کسمایی رفته بودم، بهرام زند رو دیدم، بسیار باوقار و فروتن بود. بر خلاف دیگر دوبلورها که با تفرعن مدام در حال عکس گرفتن بودن، بعد از اتمام مراسم دیدم بی سر و صدا در خلوت رفت




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - لوک مک گرگور - ۱۳۹۷/۵/۲۴ عصر ۰۷:۱۹

آقای محمد عبادی نیز پر کشیدند. ایشان چه صدای زیبایی داشتند. جنس صدایشان منحصر به فرد بود. راستش حتی اگر تیپ گو بودنش را نادیده بگیریم ساده صحبت کردنشان نیز صفایی داشت.

اما چرا؟

چرا کسی که با آن صدای منحصر به فرد می توانست نقش اول گوی فیلمها و سریالهای متعدد باشد تنها با چند نقش ماندگار مانند تسوکه در سفرهای کومون و بشوگ در لوک خوش شانس و چند مورد دیگر به یاد بماند.

او یکی از دوبلورهای کارتون خاطره انگیز دوقلوهای سرنوشت هم بود و از ابتدا تا پایان همراه گروه دوبله بود اما نقش ثابتی نداشتند و به جای چندین شخصیت در تیپ های مختلف به زیبایی صحبت می کردند. ایشان معمولا نقش مکمل گوی برجسته ای بودند که بسیاری از اوقات به چشم نمی آمدند.

او نقش اصلی سریال تعقیب طولانی را در کنار زهره شکوفنده دوبله کرده بود. او نیز می توانست مانند بسیاری از همکارانش سالهای بعدی را بدرخشد اما ...

صدای او در آثاری چون تیزپا, اسکیپی , باخانمان و پانزده پسر همچنان آرامش را تداعی می کند.

ایشان تازه از این دنیا رفته اند اما هنر دوبله سالها بود که او را کم داشت.

ای هنرمند بزرگ یاد و خاطره ات همیشه با مردم مخصوصا دهه شصتی ها خواهد ماند.

روحش شاد.




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - نسیم بیگ - ۱۳۹۸/۶/۱۰ عصر ۱۰:۴۳

تو همین تاپیک نوشته بودم و گفته بودم که حدود 6 سال پیش به خاطر اتفاقی شرابطم دگرگون شد و کارم را عوض کردم . توضیحاتی هم راجبش نوشتم . میخواستم در خصوص این تجربه 6 ساله ، بگم که :

ما ز یاران چشم یاری داشتیم / خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

تا نهال دوستی کی بر دهد / حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گفتگو آیین درویشی نبود / ور نه با تو ماجراها داشتیم

شیوه چشمت فریب جنگ داشت / ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

گلبن حسنت نه خود شد دل فروز / ما دم همت بر او بگذاشتیم

نکته ها رفت و شکایت کس نکرد / جانب حرمت فرو نگذاشتیم

گفت خود دادی به ما دل حافظا / ما محصل بر کسی نگماشتیم




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۹/۱۱/۱۹ عصر ۱۰:۴۳

سالها پیش یعنی اواخر دهه 60، یک زن و شوهری مستاجر ما بودن که ما بچه ها بهشون میگفتیم خاله و عمو. این زن و شوهر بعد از 18 سال زندگی مشترک هنوز بچه دار نشده بودن. عمو و خاله هردو معلم بودن. خاله معلم ادبیات فارسی بود و عمو معلم زیست. عمو خیلی دلش بچه میخواست. من یه داداش کوچیکتر دارم که اون موقع حدود 5 سال داشت. عمو عاشقش بود. همیشه برای داداشم با تخته هایی که تو حیاط بود شمشیر درست می کرد. یادش بخیر، عمو شوخ بود ولی خاله یه کمی جدی بود و همیشه هم در حال پند و نصیحت کردن. یه روز که عمو و خاله خونه نبودن، یه بابایی زنگ در خونمون رو زد. من رفتم درو باز کردم، اما از دیدن ظاهر وحشتناک کسی که پشت در بود جا خوردم. یه پیرمردی بود با ریش بلند و سر و وضع کثیف و لباس های پاره. اصلاً هم معلوم نبود چی میگه چون اینقدر بد و نامفهوم حرف میزد که هیچی متوجه نمی شدم. اون موقع ها گداها زیاد در خونه مردم رو میزدن. گفتم ببخشید و سریع در رو بستم. مدتی بعد خاله و عمو برگشتن. من تو حیاط داشتم بازی می کردم که خاله منو صدا زد گفت بیا. رفتم پیشش. گفت: یه نفر نیومد که با ما کار داشته باشه ؟ اول گفتم نه. بعد گفتم فقط یه گدا با لباسهای پاره و کثیف اومده بود که من خیلی از قیافش ترسیدم... تا اینو گفتم، خاله گفت خودش بود ! با ما کار داشت. اون یکی از آشناهای ماست. گفتم پس چرا اینطوری حرف میزد، من فکر کردم لاله ! خاله گفت: این حرف رو نزن. لال نیست فقط کمی لکنت داره. این آقا سیده و جدش هم خیلی سنگینه. خدا زبونش رو اینطوری کرده که نتونه کسی رو نفرین کنه چون اگه نفرین کنه حتما نفرینش می گیره !!!

من که تقریباً شاخ درآورده بودم روم نشد از خانم معلم بپرسم، ولی در عالم بچگی تو ذهنم این سوال مطرح شد که جد "سنگین" یعنی چه ؟؟ آیا کیلویی هست ؟ راستی اون سیدهایی که جدشون سبک هست به کی میرسه ؟؟

الان که حدود 30 سال از اون زمان میگذره هنوز گاهی به یاد این خاطره می افتم. خاله از این داستانهای حیرت انگیز زیاد برای ما تعریف میکرد که اون هم بحثش مفصله. اما با خودم فکر میکنم طفلک شاگردهای خانم معلم. ایشون از نظر من آدم خوبی بود اما با این حجم از خرافاتی که عمیقاً بهش ایمان داشت، - حالا با هر نیتی - چقدر مغز شاگردهای بیچاره خودش رو شستشو میداد.




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۹/۱۲/۲۷ صبح ۱۱:۳۵

توی پست قبلی راجع به خاله و عمو صحبت کردم و گفتم که بعد از 18 سال زندگی مشترک بچه دار نشده بودن. اونها مدتی مستاجر ما بودن و بعد خونه خریدن و از خونه ما رفتن. چند سال بعد از رفتنشون خبردار شدیم که بچه دار شدن. یادمه عید بود و ما دسته جمعی به دیدارشون رفته بودیم. هم برای تبریک عید و هم برای قدم نورسیده. عمو و خاله خیلی خوشحال بودن که بعد از حدود 20 سال بالاخره صاحب فرزند شدن. اما خاله می گفت: خوابنما شدم ! خواب دیدم فاطمه زهرا اومد و به من یک سیب داد و گفت بزودی بچه دار میشی. فردای اون روز فهمیدم که باردارم. چون من این بچه رو از حضرت فاطمه گرفتم اسمش رو فاطمه گذاشتم. این هم یکی دیگه از اون داستانهای محیرالعقول خاله بود.

مدتی بعد خاله دوباره باردار شد و یک دختر دیگه به دنیا آورد. اسم این یکی رو گذاشت فائزه. چند سال قبل، اما شب عید خبر بدی به ما رسید. باور کردنی نبود. درست شب سال تحویل یعنی 29 اسفند، خاله فوت کرد. ظاهراً مدتی بود که مبتلا به سرطان شده بود و در بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. روانش شاد. حالا عمو مونده بود با دوتا دخترش: فاطمه و فائزه. فاطمه چند وقت پیش ازدواج کرد و رفت. فائزه اما هنوز ازدواج نکرده و با پدرش زندگی میکنه.




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - آلبرت کمپیون - ۱۴۰۰/۱/۱۱ عصر ۰۲:۳۸

آن روز آسمان ابری و گرفته بود. میخواست باران ببارد ولی نمی بارید. من گلودرد بدی گرفته بودم. توی خانه حوصله ام سر رفته بود و پشت سر هم سیگار می کشیدم. پا شدم رفتم سینما. میخواستم با دیدن فیلم خودم را سرگرم کنم تا شاید گلودرد از یادم برود. اواسط دهه 60 بود و من یک جوان 26 ساله مجرد بودم که تنها زندگی می کردم. چند دقیقه ای از فیلم نگذشته بود که احساس کردم شی سنگینی روی پایم افتاد. خم شدم و آن شی را برداشتم. عجیب بود. این جعبه اینجا چه میکرد ؟ جعبه روکش مخملی لطیفی داشت ولی در آن تاریکی نمی توانستم رنگش را تشخیص دهم. فیلم چنگی به دل نمیزد. از این رو جعبه را برداشتم و از سینما زدم بیرون. رنگ جعبه سبز تیره بود. با عجله خودم را به خانه رساندم تا ببینم چه چیزی در جعبه است. وقتی درب جعبه مخملی را باز کردم با صحنه جالبی مواجه شدم. یک جفت قاشق و چنگال و کارد میوه خوری و قاشق مرباخوری و قاشق چایخوری. یک فندک شکیل و زیبا هم توجهم را جلب کرد. سیگاری درآوردم و با همان فندک آنرا روشن کردم. نمی دانستم این جعبه متعلق به چه کسی بود و اصلاً در سینما چکار می کرد. به هر صورت حالا در دست من بود. بعد از اینکه سیر محتویات جعبه را تماشا کردم درب آنرا بستم و در کمد قرار دادم.

فردای آن روز دوستم جواد را در خیابان دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی به اطلاعم رساند که پس فردا جشن تولد مجتبی است و همه دوستان دور هم جمع می شوند. گفت: تو هم باید بیایی. خیلی خوش می گذرد. گفتم: من گلودرد گرفته ام و متاسفانه نمی توانم در جشن تولد مجتبی شرکت کنم. اما هدیه ای برای مجتبی دارم که مایلم آنرا به دستش برسانی. گفت: چه هدیه ای ؟ گفتم با من بیا تا آن را به تو نشان بدهم. جواد را به خانه خودم بردم و جعبه سبزرنگ را به او دادم. گفتم: از طرف من به مجتبی سلام برسان و تولدش را تبریک بگو و بگو این کادو را بهزاد فرستاده. بگو بهزاد مریض بود و عذرخواهی کرد از اینکه نمی تواند به دیدن تو بیاید. جواد گفت: چه جعبه قشنگی. چه چیزی داخل آن است ؟ درب جعبه را باز کردم و به او نشان دادم. گفت: خیلی زیباست. راستی مجتبی میخواهد به آلمان مهاجرت کند. همه مدارکش جور شده و چند روز دیگر پرواز دارد. این جشن درواقع یک جور گودبای پارتی هم برای او محسوب می شود. گفتم: به سلامتی. خوشا به حالش.

مدتی از آن اتفاق گذشت که یک روز نامه ای به دستم رسید. نامه را مجتبی از آلمان برایم فرستاده بود. برایم عجیب بود که چرا مجتبی برای من نامه فرستاده است. آخر ما زیاد با هم خودمانی نبودیم. مجتبی در اصل دوست جواد بود. من فقط چند باری او را دیده بودم و زیاد او را نمی شناختم. فقط می دانستم که وضع مالی نسبتاً خوبی دارد. نامه را باز کردم. داخل آن یک کارت پستال زیبا قرار داشت و یک نوشته. با کنجکاوی شروع به خواندن کردم. لحن نامه بسیار صمیمانه و تشکرآمیز بود :

بهزاد عزیز ! خیلی خوشحالم که دوست خوب و سخاوتمندی همچون تو دارم. نمی دانم چطور باید از تو تشکر کنم. سخت مرا شرمنده خود کردی. هدیه ای که برایم فرستادی بسیار زیبا و نفیس بود و قلب مرا شاد کرد. آن سرویس قاشق و چنگال ها...

به این قسمت از نامه که رسیدم یخ کردم ! باورم نمیشد. آخر من احمق چطور متوجه نشده بودم که آن سرویس تماماً از جنس طلا بود !؟ از اینکه شی به این ارزشمندی را از دست داده بودم احساس پشیمانی می کردم. من وضع مالی خوبی نداشتم و اگر می دانستم آن جعبه چه ارزشی دارد هرگز آنرا به مجتبی تسلیم نمی کردم. بخصوص اینکه من و مجتبی هم زیاد با هم ایاق نبودیم. به هر صورت آن سرمایه عظیم از دست رفته بود و پشیمانی هم سودی نداشت. در این افکار غوطه ور بودم که ناگهان به یاد فندک افتادم. یادم آمد که آنرا برای خودم نگه داشته بودم. اما فندک کجا بود ؟ باید اعتراف کنم که من بخت برگشته چند روزی بود فندک را گم کرده بودم. تمام خانه را زیر و رو کردم. جیب لباسهایم را برای بار صدم گشتم ولی خبری از فندک نبود که نبود. همه چیز از دست رفته بود. نمی دانم از بدشانسی من بود یا بی دقتی، ولی بی اختیار به یاد این ضرب المثل معروف افتادم که: باد آورده را باد می برد.

آلبرت کمپیون

11 فروردین 1400

پ.ن : این داستان بر مبنای یک رویداد واقعی نوشته شده است.




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - آلبرت کمپیون - ۱۴۰۰/۱/۱۳ صبح ۱۱:۰۳

یک روز جلوی در مغازه ایستاده بودم و خیابان را نگاه می کردم که زنی در پیاده رو توجهم را جلب کرد. از چشم های مورب و طرز راه رفتنش حدس زدم که باید خارجی باشد. خانم دستهایش را در جیب کرده بود، خوش خوشان در پیاده رو راه می رفت و با اشتیاق مغازه ها را تماشا می کرد. خانم های ایرانی معمولاً اینطوری در خیابان راه نمی روند. وقتی نزدیکتر آمد و متوجه نگاه کنجکاو و علاقمند من شد، تصمیم گرفت وارد مغازه شود و خرید کند. وقتی وارد شد با لهجه کاملاً فارسی سلام کرد و گفت: لطفاً صد گرم بادام هندی بدهید. سلامش را جواب دادم و موقع کشیدن بار از او پرسیدم: ببخشید شما فیلیپینی هستید ؟ (آخر در شهر ما مهاجرین فیلیپینی زیاد هستند و حتی یکی از آنها به نام لیندا، با ما نسبت خانوادگی دارد) اما بر خلاف انتظار، خانم فرمودند: نه ژاپنی ام !

این را که گفت نزدیک بود شاخ در بیاورم. آخر این زن ژاپنی در اینجا چه می کند ؟ گفتم: فارسی تان خوب است. از این حرفم کلی ذوق کرد و گفت: خیلی ممنون لطف دارید. موقع حساب کردن که رسید، حواسم بود که جمله ای مثل "قابلی ندارد" را به زبان نیاورم. چون تا آنجا که میدانم، خارجی ها اهل تعارف نیستند و این کار برای آنها معنایی ندارد. وقتی جنس را تحویلش دادم، قبل از رفتن تعظیم کرد !

به خانه که برگشتم برای مادر تعریف کردم که یک خانم ژاپنی امروز به مغازه ما آمده بود که خیلی خوب فارسی صحبت میکرد. تا این را گفتم، مادر گفت: من این خانم را میشناسم. شوهر این خانم ایرانی است. زن و شوهر هردو پزشک هستند و سالهاست که در این شهر اقامت دارند و به طبابت مشغولند. گفتم: عجب ! جایی خوانده بودم که طبق قوانین کشور ژاپن، هیچ شهروند ژاپنی حق ندارد تابعیت کشور خارجی را بپذیرد. در این صورت تابعیت ژاپنی او باطل شده و بیگانه محسوب می شود. پس این خانم چقدر همسر ایرانی اش را دوست داشته که بخاطر او حاضر شده کشور زادگاهش را ترک کند و با او به ایران بیاید. آن هم به شهر به این کوچکی.




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - آلبرت کمپیون - ۱۴۰۰/۱/۲۲ صبح ۱۱:۰۶

زمان شاه مردم بچه زیاد داشتند. اصلاً وجود فرزند زیاد در خانواده امری عادی تلقی میشد. مردم بچه بدنیا می آوردند و می گفتند خدا روزی اش را می رساند، خدا روزی رسان است و خدا کریم است. و واقعاً هم روزی شان می رسید و اوضاع رو به روال بود. تا اینکه یک روز شاه رفت و دیگر برنگشت. مردم هم طبق معمول به زاد و ولد ادامه دادند اما این بار، خدا نه دیگر روزی رسان بود نه کریم ! بچه ها پشت سر هم به دنیا می آمدند و والدین از پس مخارج آنها برنمی آمدند. کار مردم به گدایی و حتی دزدی کشیده شد. و چنین شد که جماعت فهمیدند کسی که روزی را می رساند و کریم بود خدا نبود، بلکه شاه بود.




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - آلبرت کمپیون - ۱۴۰۱/۶/۱۴ عصر ۰۸:۰۹

دلهای دردمند

آدمها واقعاً موجودات شگفت انگیز و اسرارآمیزی هستند. هرگز نمی شود آنها را از ظاهرشان قضاوت کرد. در جامعه ای که ما در آن زندگی می کنیم مردم غالب اوقات ترجیح می دهند نقاب به چهره بزنند و خود را شادتر و راضی تر از آنچه هستند نشان دهند. هنوز هم که هنوز است پدر و مادرها فرزندانشان را نصیحت می کنند که خود را آن طور که مردم دوست دارند نشان دهند نه آن طور که واقعاً هستند. یعنی خود را شاد نشان دهند حتی اگر شاد نباشند و خود را موفق و خوشبخت نشان دهند حتی اگر ذره ای طعم خوشبختی و موفقیت را نچشیده باشند ! چرا به جای حل منطقی مشکلات، باید این همه به قضاوت مردم اهمیت بدهیم ؟ من که دلیل آن را نمی فهمم و براستی کلافه شده ام. اگر کسی نخواهد به این بازی تن در دهد، مورد شماتت همه قرار می گیرد و به اصطلاح رسوای خاص و عام می شود. من همان کسی بودم که نخواستم به این بازی تن بدهم و از قضاوت دیگران هراسی به دل راه ندادم. در این دنیای عجیب و غریب و شلوغ می خواهم برایتان از زنی بگویم که چندی پیش در اینترنت با او آشنا شدم.

سابقاً انجمنی در اینترنت وجود داشت که من هم در آن عضو بودم. در یکی از این روزها پیام خصوصی عجیبی از خانمی دریافت کردم تقریباً بدین مضمون : من خودم را گم کرده ام و می خواهم از خودم رها شوم تا خودم را پیدا کنم !

فرستنده کاربر جدیدی بود به نام "روح مهربان". من که چیزی از پیام دستگیرم نشده بود و فکر کردم یک دختر کم سن و سال است با شوخی و کمی شیطنت جواب دادم: شفای عاجل !

وی که از حرفم ناراحت شده بود اعتراض کرد و گفت: من معمولاً سکوت میکنم و جواب نمی دهم ولی حرف شما توهین آمیز است.

از وی پوزش خواستم و گفتم راستش این "شفای عاجل" یک اصطلاح است که در این انجمن زیاد بکار می بریم و وقتی کسی حرف عجیبی می زند معمولاً به هم می گوییم. از حرفم دلخور نشوید چون قصدی نداشتم.

خلاصه از دلش درآوردم و به خیر گذشت. اما در پایان کلام کار عجیب دیگری کرد و شماره تلفن خودش را برای من فرستاد و گفت خوشحال می شود که گهگاهی با او تماس بگیرم تا با هم صحبت کنیم !

مدتی گذشت. من همه اش به این فکر می کردم که این کیست که به این راحتی شماره می دهد. دل به دریا زدم و با او تماس گرفتم.

- الو ؟

- سلام. من همانی هستم که چند روز پیش در انجمن به من شماره دادی.

- سلام. حالت چطور است ؟

- ممنون. راستش فکر کردم پسر هستی و میخواهی من را سر کار بگذاری !

- (با خنده) جدی !؟ چه خوب که زنگ زدی. خوب چه خبر ؟

- سلامتی

- ببین من عذرخواهی میکنم الان مهمان دارم. کمی بعد خودم به تو زنگ خواهم زد.

بعد از آن روز او هر روز در ساعت معینی به من زنگ می زد. در تمامی تماسها او مرتب درددل می کرد و من فقط گوش می کردم. نامش نیلوفر بود، متاهل و صاحب یک فرزند پسر. حقوق خوانده بود تا مقطع کارشناسی ارشد اما با همسرش کار بساز بفروشی انجام می داد و وضعش عالی بود. البته به نظر همه چیز عالی بود اما من کمی حس دلسوزی و شفقت نسبت به او داشتم... 

(ادامه دارد)




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - آلبرت کمپیون - ۱۴۰۱/۶/۱۸ عصر ۰۴:۴۲

دلهای دردمند (ادامه)

مدتی بر این منوال گذشت. او هر روز به من زنگ میزد و از حوادثی که برایش اتفاق افتاده بود می گفت. مثلاً راجع به دوست بی وفایی می گفت که وقتی در تنگنا قرار داشت و عاجزانه التماس می کرد که کمکش کند به او در حد هشتصد میلیون تومان طلا و جواهرات داده بود ولی بعد از حل مشکلش آن را بکلی حاشا می کرد. یا اینکه یک بار گشت ارشاد سرکوچه به حجاب او پیله کرد و شوهرش با شجاعت با آنها درگیر شد و از این قبیل. هرچه می گذشت با هم صمیمی تر می شدیم اما مدتی از او خبری نشد. حدود دو ماه بود که نه تماس می گرفت، نه به پیامک ها جواب میداد و نه به انجمن سر میزد. با توجه به اینکه گفته بود به سرطان مبتلاست و گهگاهی بستری میشد و تحت عمل جراحی قرار می گرفت، کم کم نگران احوالش شده بودم. تا اینکه یک روز که برایش پیام دادم که کجایی و خبری ازت نیست جوابی داد که مبهوت شدم.

- دارم از شوهرم جدا می شوم !

- چرا !؟

- به من خیانت می کند.

- چند وقت است ؟

- تا آنجایی که من خبر دارم حدود 6 سال.

- تو چطور 6 سال این مرد خیانتکار را تحمل کردی ؟

- به خاطر پسرم ازش جدا نشدم ولی دیگر نمی توانم ادامه دهم. چند دختر خیابانی را به شرکت آورده و با آنها وارد رابطه شده است. چند بار خودم وارد اتاقش شدم و مچ او را با آنها گرفتم. گفتم من زشتم ؟ بداخلاقم ؟ به کارهای خانه رسیدگی نمی کنم ؟ ببخشید گفتم اگر من در توالت [...] از اینها خوشگلتر می شود. من چه عیبی دارم که رفتی دنبال این آشغالها ؟ می گوید: همین است که هست. مرد باید آزاد باشد که هرکاری دوست داشت انجام دهد ! وقتی تازه ازدواج کرده بودیم شوهرم یک مهندس عمران آس و پاس بود که هیچ نداشت. او با ثروت زیادی که من از مرحوم پدرم به ارث برده بودم به کار بساز و بفروشی پرداخت و وقتی شلوارش دوتا شد شروع کرد به من خیانت کردن...

تازه می فهمیدم که حس دلسوزی من نسبت به او بی جهت نبوده است. این زن کوهی از رنج را به دوش می کشید و برای تسکین دردهایش به فضای مجازی و درددل کردن با من پناه آورده بود.

باز هم مدتی از او خبری نشد. ظاهراً تلفنش را خاموش کرده بود. یک روز که پرسیدم چرا تلفنت خاموش است گفت: از دست دوست دخترهای شوهرم تلفنم را خاموش کرده ام. شوهرم شماره ام را به آنها داده است. مرتب برایم پیامک می فرستند، تهدید می کنند، تمسخر می کنند، خط و نشان برایم می کشند. اعصابم را خرد کرده اند این عفریته ها...

این واپسین پیامکی بود که از او دریافت کردم. شش ماه گذشت. یک سال گذشت. و تا امروز که دوازده سال از آخرین پیامی که بین ما رد و بدل شد می گذرد هیچ خبری از او ندارم. نمی دانم درمان سرطانش به کجا کشید. حتی نمی دانم زنده است یا مرده. و به این ترتیب بود که نیلوفر قصه ما رفت و رفت تا در هیاهوی زمانه گم شد. اما هرجا که هست امیدوارم خدا پشت و پناهش باشد.

پایان




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - آلبرت کمپیون - ۱۴۰۱/۱۰/۱۰ عصر ۰۶:۴۸

الان حدود یک هفته است که ملت شریف و غیور کابلهای تلفن ساختمان ما رو دزدیدن. برای بار دوم !

یک هفته است که کل مجتمع (8 واحدی) نه تلفن دارن نه اینترنت. خیلی سرعت اینترنت خوب بود، حالا وایفای رو هم از دست دادیم :dodgy: هرچی هم زنگ می زنیم مخابرات، نمیان کابل رو جایگزین کنن. میگن کابل نداریم !

ای خدای نامهربان ! ما چه گناهی کردیم که تو این محدوده جغرافیایی به دنیا اومدیم ؟؟




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - سروان رنو - ۱۴۰۱/۱۰/۱۰ عصر ۰۷:۳۰

(۱۴۰۱/۱۰/۱۰ عصر ۰۶:۴۸)آلبرت کمپیون نوشته شده:  

الان حدود یک هفته است که ملت شریف و غیور کابلهای تلفن ساختمان ما رو دزدیدن. برای بار دوم !

کدوم منطقه هستین کمپیون جان ؟

فقط پست تقسیم مخابراتی (کافو ) را برده اند یا کل سیم کشی را ؟

چون توی عکس هنوز بخش زیادی از کابل های مشکی به دیوار چسبیده.




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - آلبرت کمپیون - ۱۴۰۱/۱۰/۱۰ عصر ۰۷:۵۰

(۱۴۰۱/۱۰/۱۰ عصر ۰۷:۳۰)سروان رنو نوشته شده:  

(۱۴۰۱/۱۰/۱۰ عصر ۰۶:۴۸)آلبرت کمپیون نوشته شده:  

الان حدود یک هفته است که ملت شریف و غیور کابلهای تلفن ساختمان ما رو دزدیدن. برای بار دوم !

کدوم منطقه هستین کمپیون جان ؟

فقط پست تقسیم مخابراتی (کافو ) را برده اند یا کل سیم کشی را ؟

چون توی عکس هنوز بخش زیادی از کابل های مشکی به دیوار چسبیده.

عکس تزیینی هست جناب سروان. کابلها رو کندن بردن و کافو سرجاش هست. لوکیشن ما مازندرانه. فعلاً با اینترنت دیتای ایرانسل کانکت میشم ولی هیتلرشکن کار نمی کنه یا به سختی وصل میشه.




RE: دستنوشته ها و دلخوری ها - Emiliano - ۱۴۰۱/۱۰/۱۰ عصر ۱۰:۵۷

(۱۴۰۱/۱۰/۱۰ عصر ۰۶:۴۸)آلبرت کمپیون نوشته شده:  

الان حدود یک هفته است که ملت شریف و غیور کابلهای تلفن ساختمان ما رو دزدیدن. برای بار دوم !

یک هفته است که کل مجتمع (8 واحدی) نه تلفن دارن نه اینترنت. خیلی سرعت اینترنت خوب بود، حالا وایفای رو هم از دست دادیم :dodgy: هرچی هم زنگ می زنیم مخابرات، نمیان کابل رو جایگزین کنن. میگن کابل نداریم !

ای خدای نامهربان ! ما چه گناهی کردیم که تو این محدوده جغرافیایی به دنیا اومدیم ؟؟

این پروژهٔ سرقت کابل‌ها چند ماهیه همه‌جاییه. تو مشهد آبونمان تلفن ثابت رو ششصد درصد کرده‌ن! و از ماهی سه‌هزار تومن به هجده‌هزار تومن رسونده‌ن. بعد پیام داده‌ن که ماهی فلان دقیقه مکالمهٔ رایگان دارید با ده‌ها قید و شرط (ثابت به ثابت، استانی و ...).

باتوجّه‌به این توضیحات بعید نیست سرقت کابل‌ها #کار_خودشونه باشه.

یا فیلم «ولگرد» «چاپلین» افتادم که «چارلی» به بچّه‌ش می‌گفت بره تو کوچه توپ‌بازی کنه و بزنه به شیشه‌های پنجره‌های ملّت؛ درحالی‌که، خودش شیشه‌بُر بود!