تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: بازی (دیوید فینچر)
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.

I was Drugged and left for Dead in Mexico. And all I got was this stupid t-shirt

مرا در مکزیک بی هوش رها کرده بودند تا بمیرم و تنها چیزی که برام مانده بود همین تی شرت مسخره بود.

عالَمي کان جا نشان راه نيست     گُنگ بايد شد، زبان آگاه نيست (عطار)

"بازی" درون مایه ای شرقی دارد.

نمونه ی خُرد شدن، در هم شکستن و نابود شدن و سپس، از دل این سوختن همانند "ققنوس" بیرون آمدن را فراوان در عرفان شرق به ویژه در اسطوره های ایرانی می بینیم.

شیخ صنعان نمونه ی قهرمان فیلم "دنیل ون اُورتون" است. او که همه ی آبرو، شهرت و افتخار را در پای زنی ترسا می ریزد و بعد از آن که در هم شکست و همه ی باورهای کهنه اش  را از خانه ی دل بیرون ریخت، همانند نوزادی پاک و پاکیزه زندگی را بدون وابستگی های کهنه ی آن، از نو می آغازد و به پختگی شایسته ی خود می رسد.

صحنه ی قهوه خانه ی بین راهی؛ جایی که شخص اول فیلم "دنیل ون اُورتون"، همه ی دارایی اش (18 دلار و هفتاد و هشت  سنت) را رو می کند تا شاید کسی او را با این مبلغ به خانه برساند نقطه ی اوج این درهم شکستن است. در این نما در چهره ی او هیچ دغدغه ای پیدا نیست.

 او آرام است.

زمان آن رسیده که همانند یک پروانه پیله ی خود را پاره کند و به زندگی باز گردد. زندگی ای که این بار برای او معنایی تازه دارد. او چشم های خود را همزمان با طلوع آفتاب می گشاید تا چشم اندازی تازه را از شهر ببیند. شهری که این بار برای او معنایی تازه دارد.

اما دنیل ون اُورتون کیست؟

مردی پولدار، خودپرست و خودکامه که بی توجه به همه ی آشفتگی های پیرامونش در دنیای مجازی خودش فرو رفته، تلاش می کند تا جای پدری که خوب نمی شناسد را پر کند، همه چیز را با پول می سنجد و در کنار و هم راستای خویش، هرگز دیگری را بر نمی تابد.

دلیل این رفتار چیست؟ او بیمار است. مرد تنها و غمگینی که تنها دوست او دنیل اسکور مجری خبر شبکه ی کابلی سی اف ان در قاب تلویزیون است.

او دچار یک بیماری روانی است. از بی اعتنایی لذت می برد و کم محلی را دوست دارد. از زخم زبان زدن به گارسن ها لذت می برد و از سورپریز متنفر است. داستان در زادروز او آغاز می شود اما تولد او تنها "یک تولد دیگر" است هرچند که این تولد یک ویژگی هم دارد:

 "پدرش در همین سن، 48 سالگی، جان خود را از دست داده است."

او در کودکی مرگ پدر، سقوط از بلندی،  را به چشم دیده و این صحنه، ستونی که باید بر آن تکیه بزند و همانند پیچک، در مسیری شایسته بر گرد آن رُشد کند را، در هم شکسته است. همین آسیب شدید روانی او را بدبین و کینه توز کرده است.

گیاه وجود او مسیری نامانوس و ناجور را در بر گرفته و بر گِرد آن رشد کرده است. استخوان شخصیت او شکسته و کج جوش خورده است و اکنون، خط سیر داستان، او را به ژرفای تاریک و پیچ در پیچ یک بازی می کشاند تا در این بازی استخوان های شخصیت اش، به دردناک ترین شکل ممکن در هم بشکند و دوباره در ساختاری درست و خوش فُرم، جوش بدهد و این وظیفه ی CRS است:

"خدمات تفریحی مصرف کنندگان "

ون اُرتن باید همه چیزش را از دست بدهد از آبرو، حساب های سوئیس، خانه، اعتبار، دوستان و امنیتش گرفته  تا برادرش را که به دست خود او کشته می شود. اما در این میان، زنی است نماد خِرَد، با او همراه می شود.کسی که او را آگاهانه به ژرفای پیچ در پیچ بازی هُل می دهد. او همان دختر ترسای داستان شیخ صنعان است که زمینه ی در هم شکستن و خُرد شدن و تهی شدن را برای قهرمان داستان فراهم می آورد.

فیلم سرشار از نمادهاست؛ از پیراهن او که بارها آلوده و کثیف می شود تا ساعتی که از پدر برایش به ارث رسیده است، از مدادی که در هنگام پاسخ دادن به تست ها می شکند تا کفش هزار دلاری که پیش پای سگی می افتد و از دلقکی که می خندد تا مجری خبر تلویزیون، تنها دوست یک طرفه او،  که آغازگر بازی مجازی او می شود و از اسلحه ای که در کتاب "کشتن مرغ مقلد" پنهان است تا "تخم مرغ شانسی هایی" همانند کلید و دستگیره ی در ماشین که تنها راه نجات او و رفتن به گام بعدی بازی است.

او پدر خود را نمی شناسد، پدر را برای خود تعریف کرده است و خود را با این پدر مجازی سختگیر و بی رحم، همانند سازی کرده است اما بازی باید او را از قالب این پدر بیرون بکشد و همانند مرده ای که زنده شده، از قبر سر بر آوَرَد. او این تابوت کهنه را در هم می شکند، از قبرستانی که برای خود آفریده، تنها و بی هیچ بیرون می آید و ساعت، نماد پدر بودن، آخرین یادگار خودکامه بودن را می فروشد تا رها از خودخواه بودن، در خودی دوباره شکل بگیرد.

نقطه ی اوج داستان؛ سقوط از بلندی، همانند سقوط پدر، آخرین گام این بازی و رهایی کامل از بیماری است. در این سقوط، قهرمان به دنیا می آید و همه ی دوستان و آشنایانش زایش دوباره ی او را جشن می گیرند.

مردی که چیزی را به جز تنهایی بر نمی تابد و دوست ندارد هیچکس خلوت تنهایی او را در هم بشکند سرانجام در برابر خِرَد جمعی، به راستی و درستی دست می یابد و از زنی که روزی برایش معنایی جز خدمتکار یک رستوران نداشت، برای نوشیدن قهوه، شریک ساختن دیگری در تنهایی خودش، "دعوت" می کند.

 این سرآغاز شکل گرفتن و شکفتن انسانیت اوست.

روحِ "بازی" روحی شرقی است. قهرمان در دست های سرنوشت گرفتار است و تقدیر او را کشان کشان به پیش می برد. گویی همه ی این داستان در طالع او نوشته شده و او همانند قهرمانان اسیر سرنوشت در اسطوره های کهن پیش می رود اما قرار نیست داستان در پایان به تلخی گرایش پیدا کند. او همان خود آغازین داستان خواهد ماند اما دیگر در وجودش اثری از پلیدی و خودکامگی نیست.

     شاید به همین دلیل این داستان برای ما که اسطوره های عرفانی ایران زمین در تار و پود وجودمان رسوخ کرده است، شیرین تر و جذاب تر از دیگران است.

ما این داستان و همه ی زیر و بم آن را با همه ی وجود لمس می کنیم و با قهرمان داستان همانند قهرمان های قصه های عطار و مولانا همراه می شویم و زیر لب زمزمه می کنیم:

گرمرید راه عشقی فکر بدنامی مکن/ شیخ صنعان خرقه رهن خانه ی خمار داشت (حافظ)

... و داستان آن گونه به مذاق ما شیرین می آید که همانند یکی از شخصیت های فیلم آرزو می‌ کنیم که:

-        "کاش مي‌شد برگردم ودوباره براي اولين بار در "بازي" شرکت کنم."

با تشکر از کاپیتان بابت پرداختن به این فیلم زیبا. امیدوارم از این به بعد شاهد نقد فیلم های خوب غیر کلاسیک هم باشیم...

.

به شخصه باورپذیر بودن فیلم ها (بجز در ژانرهای موزیکال، فانتزی و کمدی) از هپی عند بودن برام مهم تره... زیاد به اینکه فیلمی نکته اخلاقی خاصی داشته باشه حساس نیستم. اینکه آخر فیلم مخاطب با امید سالن سینما رو ترک کنه هم زیاد برام مهم نیست.

به نظرم سینمای رئال جای اندوختن تجربه هاست. تجربه زندگی های مختلف. برای همین ترجیح میدم درصد قابل توجهی از فیلم هایی که می بینم پایان تلخی داشته باشند، همانطور که تجربیات خود ما نیز خیلی وقت ها تلخ است... (البته شاید تعدادشون زیاد نباشه ولی تلخ هاش بیشتر به یاد می مونه)

.

.

اتفاقا به نظرم تجربه کردن این تلخی ها در یک فیلم خیلی بهتر است تا اینکه در دنیای واقعی آنها را تجربه کنیم... برای همین فیلم هایی که پایان های خوش دارند باید خیلی قدرتمند باشند تا من آنها را دوست داشته باشم ولی پایان های تلخ خیلی راحت تر به عمق وجودم می نشیند و در ذهنم ماندگار می شود (نمی دونم بخاطر آدم خوار بودنمه یا بخاطر علاقه ام به همساده)

مثلا فرض کنید می خواهیم فیلمی در مذمت اعتیاد بسازیم. می تونیم داستان زندگی یک معتاد رو نشون بدیم که زندگی اش خرابه و بعد از ترک زندگی اش عالی میشه... یا اینکه برعکس. یکی که زندگی اش عالیه و بعد از معتاد شدن زندگی اش خراب میشه!

برای همین عاشق آقا آرنوفسکی ام... خیلی نترس مخاطب رو داغون می کنه... له له.

.

.

با این مقدمه بریم سراغ فیلم بازی.

فیلمی که اسمش روشه... بازی.

بازی از جمله فیلم هایی است که پایانش خیلی مهمه. یعنی پایان فیلم کل فیلم رو تعیین می کنه.....

و من زیاد پایانش رو دوست نداشتم. البته توجه کنید که گفتم زیاد! ایده فیلم و پایانش خوب بود ولی ترجیح می دادم تلخ تموم بشه!

.

.

توضیحات فیلم رو کاپیتان به خوبی هر چه تمام تر داده اند... چیزی که من می خوام بگم جز فیلم نیست، بلکه چیزیه که دوست داشتم باشه.

اینکه اسم فیلم بازی باشه و از فیلم شروع کنه به تو بگه همه اینا یه بازیه و قراره آخرش سورپرایز بشی و کاش میشد برگردم دوباره بازی کنم و غیره

آخرش هم همه این ها بازی باشه ولی تو باور کرده باشی که جدیه؛ نشان از هنرمندی فیلم نامه نویس،  کارگردان و شخص شخیص زمان داره!!!!

.

.

ولی پایان فیلم برای من زیاد باورپذیر نبود. لحظه ای که شان پن کشته می شود باورپذیر است ولی اینکه خود مرگ او هم جز این بازی باشد و خودکشی مایکل داگلاس هم دقیقا پیش بینی شده باشد کمی به نظرم لوس است.

پایان مورد علاقه من این بود که مایکل داگلاس که باور کرده بود همه این اتفاقات جدی است، به شکل ناخواسته برادرش را می کشت و واقعا خودکشی می کرد! خیلی خیلی تلخ!!!

اما چرا...

به نظر من هم این بازی استعاره ای از دنیاست...

دنیایی که می دونیم یه بازیه! همه هم قبلش میگن این یه بازیه ولی بعضی ها اونو خیلی جدی می گیرن و ممکنه این همه تاکید یادشون بره و آخر سر کاری کنند که پشیمون بشن.

احتمالا همه ما با آدم های تیپ مایکل داگلاس این فیلم برخورد داشته ایم. یک آدمی که به خاطر یک تجربه تلخ به نوعی در پی انتقام گرفتن از دنیاست... یک آدم بی احساس مغرور که به قول کاپیتان همه چیز را با پول می سنجد.

.

.

به نظر من مخاطب این فیلم مایکل داگلاس ها نیستند. بعلاوه به نظر من مایکل داگلاس آخر فیلم دچار یک تولد ققنوسی نخواهد شد و به زندگی قبلی خود ادامه خواهد داد...

بعید است که این آدم، بعد از طی کردن این بازی تغییر شخصیت بدهد و روند قبلی خود را عوض کند و اتفاقا طبق معمول همیشه، برداشتی که از این بازی می کند نیز در راستای اخلاق خودش است... اینکه به هیچ چیز و هیچ کس به جز خودش نمی تواند اعتماد کند.

حالا دقت کنید که وقتی حضور در این بازی تاثیری در شخصیت این افراد نداشته باشد، دیدن این فیلم که دیگر هیچ...

برای همین می گویم مخاطب فیلم مایکل داگلاس ها نیستند... پس این فیلم به نوعی یک جور پیشگیری است. مثل فیلمی که در مذمت مواد مخدر ساخته می شود برای همین ترجیح می دهم پایان آن تلخ باشد تا تاثیرگذاری آن (و البته باورپذیری آن) بیشتر باشد.

اینکه مایکل داگلاس همانطور که زندگی را زیادی جدی گرفته است، این بازی را نیز زیادی جدی بگیرد و بازی و زندگی را با مرگ خود و برادرش تمام کند...

.

ولی خب این ها جز فیلم نیست و با این وجود من این فیلم رو دوست دارم...

یکی از معایب فیلم کوتاه بودن آن است!

اینکه در طول 2 ساعت شما انواع حس های مختلف را تجربه می کنید... از یک زندگی معمولی به یک حالت خیلی مشقت بار می روید و دوباره همه چیز گل و بلبل می شود...

و همه اینها در حالی اتفاق می افتد که شما فقط دراز کشیده اید و فیلم را می بینید!

این می شود که بعد از مدتی هم دمدمی مزاج می شود هم دیگر انگیزه ای برای تلاش کردن ندارید و همیشه منتظرید همینطور که دراز کشیده اید اوضاع گل و بلبل شود!!

شبیه اتفاقی که برای گیمرها می افتد... نسبت به آینده بی خیال می شوند... چون حس می کنند می توانند زندگی را ریست کنند!

.

.

حال این مقدمه چه ربطی به فیلم بازی دارد!

ربط آن به این است که اصولا در زندگی کمتر شاهد این اتفاق هستیم که:

کسی به شما بگوید که قرار است 2 ساعت شما را بازی بدهم ولی شما طول این 2 ساعت شما باور کنید که این یک بازی نیست بلکه خیلی هم جدی است... اما آخر 2 ساعت ببینید واقعا یک بازی بوده است!

البته همان طور که در بالا گفتم در مقیاس بزرگ این اتفاق ممکن است بیفتد... اینکه آخر عمر ببینید واقعا زندگی یک بازی بوده است. [همان طور که برعکس آن هم محتمل است... اینکه زندگی را به بازی بگیرید و آخر سر بدبخت شوید.]

اما می توان این بازی را در مقیاس کوچک شبیه سازی کرد...

.

.

در واقع یک تجربه طولانی مدت را در زمان کمی به یک انسان چشاند. دقت کنید که بحث باور ذهنی است برای همین در حالت عادی نمی توان این تجربه را به یک انسان القا کرد بلکه نیاز به دستکاری کارکرد مغز انسان دارد!!

برای این دستکاری نیاز به یک عمل جراحی پیچیده ندارید... تنها چیزی که نیاز دارید کمی مواد مخدر است!

[حالا نرید مواد بزنید بگید هانیبال گفت. ولی اگه کسی رو می شناسید که این تجربه رو داشته حتما پای حرف هاش بشینید و ازش بخواهید با جزئیات کامل براتون تعریف کنه...]

چیزی که در ادامه نقل می کنم را با یک واسطه شنیده ام... در واقع این تجربه مال دوست یکی از دوستان بنده است...

.

.

ایشون می گفتند که قبل از مصرف یک ماده مخدر  دوستانشون به او هشدار می داده اند که بعد از مصرف دچار توهماتی می شود که به هیچ عنوان باور نمی کند آن ها واقعی نباشد... بلکه دقیقا عین اتفاقات روزمره است با همان حس ها و درک ها...

ایشان بعد از مصرف مشغول خندیدن با دوستان و خوردن تنقلات بوده اند... بعد از کمی احساس سرخوشی ناگهان موبایلش زنگ می خورد و در کمال بدشانسی پدرش به او می گوید که همین الان باید به خانه برود... بعد از کشمکشی با دوستان بالاخره با گرفتن یک آژانس به سمت خانه می رود و در آن جا می بیند که برای برادرش تولد گرفته اند.

بعد از مدتی که در تولد سپری می شود، پدرش به رفتار او مشکوک می شود و او را به اطاق می برد... پدر که فکر می کند پسرش مشروب خورده برای امتحان کردن هوشیاری پسرش یک سیلی توی گوش او می زند...

به محض خوردن سیلی، پسر به هوش می آید و می بیند کنار دوستان نشسته است و از لحظه مصرف مواد اندکی بیشتر نگذشته است و تمام آن آژانس و تولد و پدر و اینها توهم بوده است!

و این اولین توهم این بنده خداست و قرار است چند ساعتی همین اوضاع را داشته باشد و پشت سر هم این توهمات را تجربه کند...

منتهی این اولین توهم یک لذت دیگری دارد چون واقعا باور نکردنی است که تمام این احساسات معمولی شما توهم باشد... بعد از این بخاطر اینکه همیشه ته دلتان می دانید که این دفعه هم مثل دفعات قبل غیر واقعی است لذت قبلی را نمی برید...

این جمله دقیقا همان دیالوگ فیلم را می رساند: "کاش میشد برگردم و دوباره برای اولین بار در بازی شرکت کنم."

آیا از زندگی تکراری خود خسته شده اید؟ آیا مشتاق کمی امید هستید؟ به دنبال یک ماجراجویی لذت بخش می گردید؟

ما به شما کاغذهای ال.اس.دی را توصیه می کنیم... تجربه یک زندگی متفاوت با ال اس دی

کاغذهای ال اس دی را از پارک های کثیر الساقی تهیه کنید...

این تاپیک خواندنی رو چندبار از اول تا آخر خوندم و لذت بردم هم از فیلم هم از برداشتهای متفاوت نویسندگان خوش قلم.

اول یک خلاصه از فیلم بگم برای اونها که فراموشش کردن یا ندیدنش: یک تاجر اصیل، موفق و پولدار که در بچگی شاهد خودکشی پدرش بوده در بزرگسالی وارث و مالک امپراطوری مالی شده. او که یک پدر ناموفق برای برادر مسئله ساز کوچکتر از خودش بوده، در قالب یک شوهر ناموفق هم کارش به طلاق می کشه. نیکولاس ون اورتون که حالا یک سرمایه دار خشک و منزوی و بیرحمه، در تولد چهل و هشت سالگی، سن خودکشی پدرش- از برادر کوچکترش کادویی ویژه می گیره:

یک بازی واقعی و مرگبار که زندگیش و آینده اش رو از این رو به اون رو می کنه.

روجر ایبرت از اصطلاح فیلم یخچالی هیچکاک برای توصیف بازی استفاده می کنه؛ یعنی فیلمی با ریتم کند اما مهیج که کم کم روی بیننده تاثیر می گذاره و در آخر متلاشی می شه. خود من با شروع فیلم روی کاناپه لمیدم رفته رفته در کشاکش صحنه های دلهره آور بازی هی نیم خیز می شدم. بعد بصورت کاملا رفلکسی به پشتی کاناپه میخکوب شدم و تا آخر جم نخوردم! آخرش که تلوزیونو آف کردم پشتم خیس عرق بود انگار تموم آبهای اون یخچال ذوب شده رو ریخته بودن پشت من!

شما تعلیق رو در نه در سکانس به سکانس بلکه ثانیه به ثانیه حس می کنید. حتی زمانی که نیکولاس در سکانس پایانی به قصد خودکشی از پشت بام آسمانخراش خودشو پرت می کنه و در همون چند ثانیه بام تا زمین انگار یک عمر زندگی از جلوی چشمای بازش می گذره.

دیوید فینچر در فیلمهاش بارها و بارها از کارهای هیچکاک الهام گرفته؛ مثلا Gone girl از روانی، Panic room از پنجره عقبی و همین بازی از سرگیجه (مردی که دایم فریب می خوره زنی که فریبنده و فریبکاره و داستان یک خودکشی کلیدی جانگداز). شاید اگه زیاد طرفدار فیلمهای روان شناختی نباشید در مورد فیلمهای فینچر همین نمک هیچکاکی مزه فیلمهای فینچر رو مطلوبتر و عطش شما رو برای دیدنشون بالا ببره.

بیشتر نمی گم تا لطف دیدن بازی براتون کمتر نشه. فقط می گم برداشت هر کس از پایان فیلم کاملا می تونه متفاوت باشه. از نظر من نمی شه گفت نیکولاس بواسطه این بازی دچار دگرگونی کامل اخلاقی شده ولی تغییرات خوشایندش محسوسه. اعتماد به همسر از دست رفته ای که قدر محبتش رو هرگز ندونست و رو آوردن به یک جایگزین احتمالی برای گریز از تنهایی و پوچی و جبران مافات. این در نظر نیکولاس یک پایان عبرت آموزه و می تونه شروعی تازه و چالشی در یک آرامش بعد از طوفان باشه. اما کی می دونه شاید بازی همچنان ادامه داشته باشه.

آدرس های مرجع