(۱۳۸۹/۱۲/۱ عصر ۰۲:۰۵)اسکورپان شیردل نوشته شده: [ -> ]
دون ویتوی گرامی از بنده خواسته است که در این بخش حضور بیشتری داشته باشم. البته با توجه به ماهیت این سایت ، بنده ترجیح می دهم بیشتر در قسمت های مربوط به سینمای کلاسیک عرایضم را بیان کنم ؛ با اینحال نمیتوانم روی پدرخوانده گرامی را زمین بیندازم ، زیرا از ایشان بعید نیست مافیوزی های خود را به سراغ من بفرستد و یک شب که بیدار می شوم ببینم کلۀ خونین اسب ششصدهزار دلاری ام در کنار بنده لالا کرده است!
ممنونم اسکورپان عزیز ... خیلی ممنونم ... لطف کردید و بر این حقیر و دوستان منت گذاشتید ...
در این شکی نیست که تقریبا اکثریت قریب به اتفاق دوستان کافه زمانی را به تورق کتاب ها و دیوان اشعار می پردازند و یا می پرداخته اند ... حالا به هزاران دلیل ریز و درشت کمتر برای این سنت دلخواه زمان می یابیم ... چه خوب است یافتن مجالی در گوشه دنجی از این کافه و دور هم جمع شدن و با هم گفتن از نوشته ها و سروده هایی که هر یک زمانی بر دلمان نشسته اند ...
خود من نیز در این چند روز گذشته با کند و کاو انباری 5 دفتر روزگاران گذشته را بیرون آورده ام و گرد و غبارانشان را پس از مدتها پاک کرده ام و با هر ورقش سفری کرده ام به سالیان سال قبل ...
دوران دانشجویی ... دوران سربازی ... پیش از ازدواج و سالیان نخستین پس از ازدواج که آهسته آهسته در میان نگارش سطوری بر آنها فاصله های طولانی افتاد ...
ظاهرا همین نوشته های دوستان عزیز باعث شده که باز برگردیم به ان روزها ...
و این حس خوبیست ...
برای این حس خوب از همه بچه های کافه سپاسگزارم و بخصوص از : بانو ، کاساندرای کم پیدا ، رزای گرامی ، دزیره عزیز ، لویی همان سروان فرهیخته سعدی شناس و لینوی گرامی و دوست بزرگوار ژان والژان ، جناب ((سم اسپید )) که خیلی کم در این گوشه تالار افتخار نوشتن می دهند و شما اسکورپان عزیز ...
ممنون از همگی شما ...
لطفا همگی همراه باشید در ادامه این رسم خوشایند ...
..........................................................
و اما شعر امشب :
چندی قبل در تاپیک ویژه جنگ جهانی نوشته ای حاکی از انزجارم از جنگ رقم زدم ...
اجازه بدهید شعری از دفترهای قدیمیم را تقدیم کنم به همه دوستان تا با خواندن آن همیشه به یاد داشته باشیم که بشریت چه روزهایی را پشت سر گذاشته ...
در این سروده پر احساس میشود به گوشه ای از آنچه بر روح و روان و دل مردم آن روزگار می گذشته پی برد ...
ای کاش جنگ افروزان همه جهان دریابند که (( بنی ادم اعضای یک پیکرند ... ))
و چه خوش فرموده مولانا : (( ددی بگذار آخر مردمانیم ...))
............................................
((ترانه غم انگیز پناهندگان ...))
گویا درین شهر بیست کرور آدم است
که برخی در خانه های زیبا می زیند و دیگران در دخمه ها
با این همه ما را جایی نیست ، عزیز من ، ما را جایی نیست ...
روزی ما هم وطنی داشتیم و مهربانش می پنداشتیم
به نقشه بنگر ، در آن خواهی یافتش
اما دیگر نمی شود به وطن بازگشت ، عزیز من ، نمی شود به وطن بازگشت ...
در گورستان دهکده زادگاه من درختی همیشه بهار است
که هر بهاران از نو شکوفه می کند
اما گذرنامه های قدیم دیگر اعتباری ندارند ، عزیز من ، دیگر اعتباری ندارند ...
قونسول روی میز کوفت و مرا گفت :
(( اگر گذرنامه نداری رسما در شمار مردگانی ...))
اما هنوز ما زنده ایم آخر ، عزیز من ، هنوز ما زنده ایم آخر ...
به کمیته مهاجران رفتم ، چارپایه ای دادند که بنشینم
و مودبانه خواستند که سال دیگر سری بزنم
اما امروز کجا برویم ، عزیز من ، امروز کجا برویم ؟
به مجلس سخنرانی سر کشیدم ، سخنران برخاست و گفت :
(( مبادا که وارد مملکت شوند ، نان ما را خواهند دزدید ))
از تو و من بود که سخن می راند ، عزیز من ، از تو و من بود که سخن می راند ...
پنداشتم غرش رعد است که در آسمان می ترکد
اما هیتلر بود که بر سر اروپا نهیب می زد : (( باید بمیرند ...))
آه ! مقصودش ما هستیم ، عزیز من ، مقصودش ما هستیم ...
یک سگ خانگی می گذشت لباس پوشیده و قلاده دار
و گربه ای که از در باز خانه ای به درون رفت
آخر از آلمان فراری نبودند ؛ عزیز من ، از آلمان فراری نبودند ...
به سوی بندر شتافتم و کنار سکو ایستادم
ماهیان در آب می جستند ، چه آزاد بودند !
فقط ده قدم فاصله بود ، عزیز من ، فقط ده قدم فاصله بود ...
به جنگل پناه بردم ، مرغان بر درخت ها می خواندند
هرگز سیاستمدار نداشته اند که به هوای دل خویش می سرائیدند
آخر آنها از نژاد بشر نیستند ، عزیز من ، آنها از نژاد بشر نیستند ...
به خواب می دیدم آسمانخراشی هزار طبقه پیش رویم است
با هزاران روزن و هزاران در و پنجره
اما یکی هم از آن ما نبود ، عزیز من ، یکی هم از آن ما نبود ...
در بیابانی درندشت زیر بارش سرد برف می گریختم
ده هزار سرباز از این سو بدان سو می شتافتند
در پی من و تو بودند ، عزیز من ، در پی من و تو بودند ...
آدن W.H.Auden