تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: اشعار و متون ادبی زیبا
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36

(۱۳۸۹/۱۱/۱ صبح ۱۲:۴۷)دن ویتو کورلئونه نوشته شده: [ -> ]

هر شکن از سر گیسوی تو زندان دلیست          تـا نـگــویی کـه اسیران کمند تو  کمند ...

این مصرع اول رو درست نوشتی ؟ یا نسخه ای بوده که اینو نوشته باشه ؟! tajob2

این دو روایت زیر رو من دیده ام اما اون یکی رو نه  idont

1- هر خم از زلف پریشان تو زندان دلیست

2- هر خم از جعد پریشان تو زندان دلیست

(۱۳۸۹/۱۱/۱ صبح ۰۱:۱۹)سروان رنو نوشته شده: [ -> ]

(۱۳۸۹/۱۱/۱ صبح ۱۲:۴۷)دن ویتو کورلئونه نوشته شده: [ -> ]

هر شکن از سر گیسوی تو زندان دلیست          تـا نـگــویی کـه اسیران کمند تو  کمند ...

این مصرع اول رو درست نوشتی ؟ یا نسخه ای بوده که اینو نوشته باشه ؟! tajob2

این دو روایت زیر رو من دیده ام اما اون یکی رو نه  idont

1- هر خم از زلف پریشان تو زندان دلیست

2- هر خم از جعد پریشان تو زندان دلیست

سروان عزیز !  والا باید عرض کنم که هر چند سلول های خاکستری این حقیر تحت تاثیر ورود به دوران کهنسالی گاهی آنچنان که باید یاریگر نیستند و نمونه آن در تذکر به جای بانوی عزیز و اصلاح سروده حضرت مولانا متجلی شد اما در این مورد بخصوص از شیخ اجل ، نقل قول توسط عالم برحسته ای چون جناب آقای (( حسین مکی )) صورت گرفته و تصور من بر این است که با سابقه درخشان تحقیقی ایشان و تسلط و عشقی که به ادبیات دارند نقل قول ایشان به اصل نزدیکتر است ... تا دیگر عزیزان و بزرگواران را نظر چه باشد ...

البته  2 مورد اشاره شده توسط شما بسیار زیبا و خیال انگیزند  ... ممنون ...

تا با سروان رنوی عزیز سخن از شکن زلف و پریشانی آن است ، مروری بر این سروده جناب آقای (( کمال اجتماعی جندقی )) هم خالی از لطف نیست :

دیدم که به پیش چشمم آن شوخ          دارد نظـــری بــــه سوی اغیـــار

در خشم شدم ، ولـی بـه نــرمی           گفتم : به فدای چشمت ای یار

خـــواهم کـــه دل از تــــو باز گیرم           از بس کـــه تــو می دهیش آزار

گفتــا کـــه دلت کجاست ؟ گفتم:          گردیـــده بــــه زلف تـــــو گرفـــتار

بـــا نــاز و غــرور خنـــده ای کـــرد           بــگشـــود گــــره ز زلــــف زرتـــار

از هــر شکنش هــزار دل ریـــخت          گفـتا : دل خود بجوی و بردار ...!

زندگانی اشتی ضدهاست       مرگ ان کاندر میانشان جنگ خاست

جنگ اضداد است این عصرجهان

                                              صلح اضداد است عمر جاودان

رنج و غم را حق پی ان افرید

                                              تا بدین ضد خوش دلی اید پدید

پس به ضد نور دانستی تو نور

                                              ضد،ضد را می نماید در صدور

صد هزاران ضد،ضد را می کشد

                                               بازشان حکم تو بیرون میکشد

از عدمها سوی هستی هر زمان

                                                هست یارب کاروان در کاروان

صورت از بی صورتی اید برون

                                                باز شد انا الیه راجعون 

چندی قبل می خواستم دربخش دوبله تقاضای ردیابی قطعه ای را از دوستان داشته باشم اما با توجه به سابقه این حقیر و نیز موضوع تقاضا کمی تامل کردم و امروز تصمیم گرفتم که در همین بخش ادبی آنرا مطرح کنم که البته به این وادی هم سخت مرتبط است ...

وارد بحث کیفیت و ارزش ها در سینماهای ملل مختلف نمیشوم که مجالی دیگر می طلبد و افرادی فرهیخته و اگاهتر از من را لازم است اما ظاهرا در سالیان دور در سینمای هند فیلمی ساخته شده که نامش در ایران ترجمه شده بوده : (( سایه من ... )) ( البته این حقیر مطمئن به این نام نیست و یکی از بستگان مرحوم که زمانی این فیلم را در سینما دیده بوده آنرا بدین نام می شناخت )

من در مورد کیفیت فیلم و موضوعش اطلاع چندانی ندارم و خود این مساله چندان هم مهم نیست اما زمانی در کاستی قسمتی از دیالوگهای دوبله این فیلم را موجود داشتم که آغشته بود به نوای خواننده زن فیلم ... تجربه عجیبی بوده دوبله این فیلم ...

در میان آوازهای فیلم گاه گفتگوهای کاراکتر های زن و مرد فیلم با ابیات و شعرهای بس خیال انگیز از شاعران ایرانی با ظرافت های انتخابی بسیار زیبا ، رد و بدل میشد که به نظر من هنر دوبله این فیلم را بس تحسین انگیز جلوه میداد و نشان از وقوف مترجم و مدیر دوبلاژ آن به زیبایی های ادبیات ایرانی داشت ...

در یکی از این دیالوگها بیتی بس زیبا از شاعر ارزنده جناب (( مجذوب تبریزی )) نقل میشد و من بیت مذکور را به صورت ضخیمتر در میان ابیات دیگر تقدیم می کنم :

(( اگر زلفت به هر تاری اسیر تازه ای دارد         مبارک باشد اما دلبری اندازه ای دارد

تغافل برد از حد شوخ چشم من ، نمی داند             جفا قدری ، ستم حدی و ناز اندازه ای دارد

محبت را لب خاموش و گویا هر دو یکسانست          چو بلبل ، آتش پروانه هم آوازه ای دارد

اگر سودای لیلی بر سرت افتاد مجنون شو              که هر شهری به صحرای جنون دروازه ای دارد

دل (مجذوب) خود را با تغافل بیش از این مشکن      که در قانون خوبان امتحان اندازه ای دارد ...))

 ..................................................................

و یا در جایی دیگر این شعر از سوی کاراکتر زن خطاب به مرد بیان می شود :

(( تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است   جان به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است ؟))

و متاسفانه نمی دانم این شعر از کیست ولی ظاهرا در اصل چنین بوده و در جریان دوبله فیلم عوض شده :

تا تو نگاه مي كني كار من آه كردن است      جان به فداي نگهت اين چه نگاه كردن است ...

....................................................................

و یا این شعر زیبا  و عاشقانه از شاعر شهیر (( عبدالرحمان جامی )) که بخشی از آن توسط کاراکتر مرد به شخصیت زن فیلم تقدیم میشود :

(( گفتی بگوی عاشق و بیمار کیستی             من عاشق توام تو بگو یار کیستی ؟

بستی کمر به کینه و کشیدی به غمزه تیغ       جانم فدای تو در پی آزار کیستی ؟ 

دارم دلـــی ز هجـــر تــــو هـــر دم فگـــارتـر              تا خــــود تـــو مــرهم دل افگــــار کیستــی

هـــر شب مــن و خیــال تــو و کنج محنتـی             تا بــــا که ای و مونس و غمخوار کیستی

من با غـــم تـــو یــــار بعهد و وفای خــویـش           ای  بی وفا تو یــــار وفـــــــــا دار کیستــی

تا چنــــــد گـــرد کـــوی تو گـردم گهی بپرس           کاینجـــا چـــه میکنـــــی و طلبکـار کیستی

جامی مـــدار چشم خـــلاصی ز قیـــــد عشق        انــــدیشه کـــن به بین کــــه گـرفتار کیستی))

خیلی جالبه که در اون زمان بزرگان دوبله تا به اونجا پیش رفته بودن که در متن دیالوگهای یک فیلم از برگزیده شعرهای فارسی استفاده کرده اند و حاصل کارشون اینچنین در یادها ماندگار بوده ...

در صورتیکه هر یک از  عزیزان به فایل صوتی این قسمت از فیلم دسترسی داشت ممنون خواهم شد که حس خوب دوباره شنیدنش را به من و دیگر دوستان مرحمت کند ...

در وبلاگ ارزنده ادبستان با پاسخ زیبای خانم فروغ فرخزاد به شعر زیبای سیب سروده جناب آقای حمید مصدق مواجه شدم و حیفم اومد از حسی که مرا در برگرفت رو از دوستانی که احتمالا چون من از وجود این پاسخ اطلاع ندارند ، دریغ کنم ...

با تشکر از دست اندرکاران وبلاگ (( ادبستان )) ...

حميد مصدق :

تو به من خنديدي و نمي دانستي

من به چه دلهره از باغچه همسايه

سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلود به من كرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

و تو رفتي و هنوز،

سالهاست

كه در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تكرار كنان

مي دهد آزارم

و من انديشه كنان

غرق در اين پندارم

كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت ؟!!



جواب زيباي فروغ فرخ زاد :

من به تو خنديدم

چون كه مي دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسايه

سيب را دزديدي

پدرم از پي تو تند دويد

و نمي دانستي

باغبان باغچه همسايه

پدر پير من ست

من به تو خنديدم

تا كه با خنده به تو

پاسخ عشق تو را

خالصانه بدهم

بغض چشمان تو ليك

لرزه انداخت به دستان من و

سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك

دل من گفت: برو

چون نمي خواست به خاطر سپرد

گريه تلخ تو را...

من كه رفتم و هنوز

سالها هست كه در ذهن من آرام آرام

حيرت و بغض تو تكرار كنان

مي دهد آزارم

و من انديشه كنان

غرق در اين پندارم

كه چه مي شد اگر

باغچه خانه ما سيب نداشت ... ؟


اندر حکایت (( عاشقیت ! )) مجنون و عشقبازی او با نام معشوق به روایت ((نورالدین عبدالرحمان جامی )) در منظومه لیلی و مجنون از کتب هفتگانه مثنوی ایشان:

دید مجنون را یکی صحرانورد               در میان بادیه بنشسته فرد 

ساخته بر ریگ ز انگشتان قلم             می زند حرفی به دست خود رقم 

گفت ای مفتون شیدا چیست این        می نویسی نامه سوی کیست این؟

هرچه خواهی در سوادش رنج برد       باد صرصر خواهدش حالی سترد 

کی به لوح ریگ باقی ماندش              تاکس دیگر پس از تو خواندش 

گفت مشق نام لیلی می کنم            خاطر خود را تسلی می کنم 

می نویسم نامش اول وز قفا               می نگارم نامه عشق و وفا 

نیست جز نامی از او در دست من        زان بلندی یافت قدر پست من 

ناچشیده جرعه ای از جام او                عشق بازی می کنم با نام او

..................................................................

وه که تا چه اندازه خیال انگیز است ... و این همانا هنر شعر شرق و بخصوص ایران زمین است ...

چیزهای ساده ،خارق العاده ترین چیزها هستند و فقط خردمندان میتوانند انها را ببینند.

هنگامی که نمی توان به عقب برگشت فقط باید در جستجوی بهترین راه برای جلو رفتن بود.

سعی کن زمان حال را با در سهای گذشته و ارزوهای اینده طی کنی.راز اینده در زمان حال است.

                        پائولو کوئلو

هایکویی زیبا از سرزمین آفتاب تابان :

(( تنها زمانی  کوتاه در کنار یکدیگر بودیم

و پنداشتیم که عشق

هزاران سال می پاید ... ))

                                              یاکاموکی

این دلنوشته ها از سینماگر شاعر مرحوم (( حسین پناهی )) است که روحش قرین رحمت حق باد ... دوستی امروز برایم ایمیل کرده بود حیفم اومد در این جمع سینمایی آورده نشه :

((

ازآجیل سفره عید

چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند

آنها که لال مانده اند ؛می شکنند

دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !

------------------------------------------------

من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
وآب ازآب تکان نمی خورد!

--------------------------------------------------

بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد

شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ!

--------------------------------------------------------

با اجازه محیط زیست

دریا، دریا دکل می‌کاریم

ماهی‌ها به جهنم!

کندوها پر از قیر شده‌اند

زنبورهای کارگر به عسلویه رفته‌اند

تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند

چه سعادتی!

داریوش به پارس می‌نازید

ما به پارس جنوبی!

---------------------------------------------------

  رخش،گاری کشی می کند
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب ،ته جوب به خود پیچید
گردآفرید،از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!

--------------------------------------------------------

صفر را بستند

تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!

روحش شاد ... 

(۱۳۸۹/۱۱/۵ عصر ۰۳:۴۹)دن ویتو کورلئونه نوشته شده: [ -> ]

این دلنوشته ها از سینماگر شاعر مرحوم (( حسین پناهی )) است که روحش قرین رحمت حق باد ... دوستی امروز برایم ایمیل کرده بود حیفم اومد در این جمع سینمایی آورده نشه :

بسیار زیباست . قدر این مرد را در دوران زنده بودنش کمتر کسی دانست. بسیار متفاوت بود. جمله ای بسیار زیبای دیگری  دارد که در عکس زیر می بینید: :heart:

(۱۳۸۹/۱۱/۵ عصر ۰۳:۴۹)دن ویتو کورلئونه نوشته شده: [ -> ]

این دلنوشته ها از سینماگر شاعر مرحوم (( حسین پناهی )) است

پدر خواندۀ گرامی!

اشعاری که نوشته اید متعلق به مرحوم پناهی نیست بلکه سرودۀ شاعر معاصر فرا نو - آقای اکبر اکسیر است.

[تصویر: 1295965984_200_2f1c26984a.jpg]

اینهم نمونه ای دیگر از اشعار فرا نوئی اکبر اکسیر:

شير مادر، بوي ادكلن مي‌داد

دست پدر، بوي عرق

(گفتم بچه‌ام نمي‌فهمم)

نان، بوي نفت مي‌داد

زندگي، بوي گند

(گفتم جوانم نمي‌فهمم)

حالا كه بازنشسته‌ شده‌ام

هر چيز، بوي هر چيز مي‌دهد، بدهد

فقط پارك، بوي گورستان

و شانه تخم مرغ، بوي كتاب ندهد!

(۱۳۸۹/۱۱/۵ عصر ۰۶:۰۵)اسکورپان شیردل نوشته شده: [ -> ]

(۱۳۸۹/۱۱/۵ عصر ۰۳:۴۹)دن ویتو کورلئونه نوشته شده: [ -> ]

این دلنوشته ها از سینماگر شاعر مرحوم (( حسین پناهی )) است

پدر خواندۀ گرامی!

اشعاری که نوشته اید متعلق به مرحوم پناهی نیست بلکه سرودۀ شاعر معاصر فرا نو - آقای اکبر اکسیر است.

به اخوی یوناتان شیردل یعنی اسکورپان شیردل از دره گل سرخ ...

از  ویتو کورلئونه سر دسته بازنشسته خانواده کورلئونه !

ارادتمندم ... همونطور که عرض کردم دوستی این اشعار رو برای این حقیر ایمیل کرده بودند و سروده مرحوم آقای پناهی معرفی کرده بودند ... از راهنمایی های شما ممنونم و در عین حال در اولین فرصت  نیز در این مورد بررسی هایی خواهم کرد ...

بابت معرفی جناب آقای اکسیر و نمونه شعر زیباشون سپاسگزارم مجددا ...

شاد باشید و سلامت در پناه حق ...

سروده ای زیبا از  حاج محمد تقی  فصیح الملک مشهور به شوریده شیرازی:

هرچه کُنی بُکن مَکن ترک من ای نگار من  

هرچه بَری بِبر مَبر سنگدلی به کار من

هرچه هِلی بِهل مَهل پرده به روی چون قمر  

هرچه دَری بِدر مَدر پردۀ اعتبار من

هرچه کِشی بِکش مَکش باده به بزم مدعی  

هرچه خوری بخور مخور خون من ای نگار من

هرچه دَهی بِده مَده زلف به باد ای صنم  

هرچه نَهی بِنه مَنه پای به رهگذار من

هرچه کُشی بُکش مَکُش صید حرم که نیست خوش  

هرچه شَوی بِشو مَشو تشنه بخون زار من

هر چه بُری بِبر مَبُر رشتۀ الفت مرا  

هرچه کَنی بِکن مَکن خانۀ اختیار من

هرچه رَوی بُرو مَرو راه خلاف دوستی  

هرچه زَنی بِزَن مَزَن طعنه به روزگار من

.................................................................

در پناه حق ... 

شعری زیبا از مرحوم ابوالقاسم لاهوتی کرمانشاهی به نام (( نشد یک لحظه از یادت جدا دل ...))

((نشد یک لحظه از یادت جدا دل             زهی دل،آفرین دل،مرحبا دل

زِ دستش یک دم آسایش ندارم              نمیدانم چه باید کرد با دل

هزاران بار منعش کردم از عشق             مگر برگشت از راه خطا دل

به چشمانت مرا دل مبتلا کرد                 فلاکت دل،مصیبت دل،بلا دل

از این دلداده من بستان خدایا                زِدستش تا به کی گویم خدا دل

درون سینه آهی هم ندارد                     ستمکش دل ، پریشان دل ، گدا دل

به تاری گردنش را بسته زلفت                فقیرو عاجزو بی دست وپا دل

بشد خاک و زِ کویت بر نخیزد                  زهی ثابت قدم دل،با وفا دل.

ز عقل و دل دگر از من مپرسید               چو عشق آمد کجا غقل و کجا دل

تو « لاهوتی» ز دل نالی ، دل از تو          حیا کن یا تو ساکت باش یا دل ... ))

هنرمند بزرگ کشورمون جناب آقای (( اکبر گلپایگانی )) این شعر رو به زیبایی هر چه تمامتر اجرا کردن که می دونم اکثر دوستان با این آهنگ موانست دارن فقط محض تجدید خاطرات :

http://www.mediafire.com/?jyoojmbykmy#2

و اما دوستان ، شخصیت مرحوم جناب اقای لاهوتی  مثل مرحوم عارف قزوینی دارای خصوصیاتی خاص بوده از دوستان دعوت می کنم در دنیای نت گشت و گزاری برای کسب اطلاعات از ایشون داشته باشن ...

خدا روحشون رو قرین رحمت کناد ...

شاد باشین و سلامت ...

در پناه حق ...

من یقین دارم که برگ

                          کاین چنین خود را رها کردست در اغوش باد

فارغ است از یاد مرگ

لا جرم چندان که در تشویش از این بیداد نیست

پای تا سر،زندگیست

ادمی هم مثل برگ

میتواند زیست بی تشویش مرگ

گر ندارد همچو او ،اغوش مهر باد را

می تواند یافت لطف     هرچه بادا باد را        (فریدون مشیری)

اینگونه در غروب غریبانه غرور

                                       یاد طلوع گاه به گاه که مانده ای

درگیرودار وحشت این مردم بی عاطفه

                                      مجنون چشمهای سیاه که مانده ای

این شهر را خسوف عشق فرا گرفته است

                                       دیگربه شوق صورت ماه که مانده ای

اینجا تمام رهگذرانش غریبه اند

                                        هی چشم انتظار که مانده ای

با احترام وتقدیم به همه عزیزان کافه


عزیزم چرا دنیا نمی فهمد

که انجا پای دیوار دختری ارام و غمگین میدهد جان

          مردکی با صورتی ارام و مهتابی امان میخواهد از طوفان

                نسیمی سرد و بی پروا  میزند سیلی به گوش کودکی تنها

چرا دنیا نمی فهمد

   که در خانه ای در انتهای کوچه ای تاریک و تنگ

       عده ای هستند که می خواهند مرگ خود را از خدا

             یا کلاغی روی بام میکند راز و نیاز 

                  یا که انجا اسب تنها می دود شیهه کشان

چرا دنیا نمی فهمد

                        که انها با دلی غمگین و درد الود به او دل بسته اند

با احترام -تقدیم به همه عزیزان کافه



بکش رها کنم از این حصار فولادی

       تنم اسیرتو  این توییکه جلادی

            کلافه هستم از این ازدحام افتها

                واز هجوم ملخهای مرگ این ابادی

ازاین که تو باکره مانده ای درون این مرداب

       که فصل چیدن خود را خبر نمی دادی

              تو از دیار بهشتی نه از قبیله ما

                   تو مثل یک حوریی اگر چه ادمیزادی

هزار حیف که عمرم درون زندانها   تمام شد و نگهبان نگفت

                                                                               هی   تو ازادی

بزن درخت عمرم به جلادی  مر رها کن ازاین میله فولادی

( من از اسارت سلول سخت میترسم واز صدای کسی که به من نگفت ازادی

                                                                                                    کلافه ام

هایکویی زیبا از شاعری گمنام :

(( شب هنگام باز می آیم

تا به رویا دیدارت کنم .

کسی مرا نخواهد دید و بازم نخواهد پرسید

خاطر آسوده دار و در را باز بگذار ... ))

   در حسرت نان


همه ما فارسی اول ابتدایی یادمونه  اول کتاب میخوندیم

بابا اب داد      بابا نان داد

اما الان یه کم تغییرکرده

بابا اب داد       بابا نان داد

اگر گذرت سر سفره خالی ما افتاد  خواهی دید که واژه نان را فقط در کتاب اول ابتدایی میشود پیدا کرد

                                وسپس باید نوشت

بابا دندان دارد

                   اما نان ندارد که بخورد 

                                                                     با تقدیم احترامات کافه ای 

 

 

تضمین سروده های دیگران در اشعار شاعران ما رسم خوشایندیست و نمونه های ماندگار از این هنر هم کم نیستند ... همه ما تضمین سروده (( خیالی بخارایی )) را توسط ادیب داشمند (( شیخ بهایی)) بزرگ به یاد داریم ...

من سال ها پیش با تضمینی هنرمندانه از شعر معروف شیخ اجل سعدی توسط مرحوم جناب آقای محمد حسین شهریار مواجه شدم که به نظرم به راستی استادانه انجام شده ...

سالهاست که مرا سخت با خود همراه کرده این سروده تا با شما دوستان چه کند ...

(( ای که از کلک هنر نقش دل انگيز خدايی

حيف باشد مه من کاينهمه از مهر جدايی

گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجايی

«من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفايی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپايی»



مدعی طعنه زند در غم عشق تو زيادم

وين نداند که من از بهر عشق تو زادم

نغمهء بلبل شيراز نرفته است زيادم

«دوستان عيب کنندم که چرا دل بتو دادم

بايد اول بتو گفتن که چنين خوب چرايی»



تير را قوت پرهيز نباشد ز نشانه

مرغ مسکين چه کند گر نرود از پی دانه

پای عشاق نتوان بست به افسون و فسانه

« ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجائيم در اين بهر تفکر تو کجايی»



تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت

عمر، بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت

سر و جان و زر و جاهم همه گو، رو به سلامت

«عشق و درويشی و انگشت نمايی و ملامت

همه سهل است تحمل نکنم بار جدايی»



درد بيمار نپرسند به شهر تو طبيبان

کس درين شهر ندارد سر تيمار غريبان

نتوان گفت غم از بيم رقيبان به حبيبان

«حلقه بر در نتوانم زدن از بيم رقيبان

اين توانم که بيايم سر کويت بگدايی»



گِرد گلزارِ رخ تست غبار خط ريحان

چون نگارين خطِ تذهيب بديباچه قرآن

ای لبت آيت رحمت دهنت نفطه ايمان

«آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پريشان

که دل اهل نظر برد که سريست خدايی»



هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجويم

همه چون نی بفغان آيم و چون چنگ بمويم

ليک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببويم

«گفته بودم چو بيايی غم دل با تو بگويم

چه بگويم که غم از دل برود چون تو بيايی»



چرخ امشب که بکام دل ما خواسته گشتن

دامنِ وصل تو نتوان برقيبان تو هشتن

نتوان از تو برای دل همسايه گذشتن

«شمع را بايد از اين خانه برون بردن و کشتن

تا که همسايه نداند که تو در خانهء مايی»



سعدی اين گفت و شد ازگفتهِ خود باز پشيمان

که مريض تب عشق تو هدر گويد و هذيان

بشب تيره نهفتن نتوان ماه درخشان

«کشتن شمع چه حاجت بود از بيم رقيبان

پرتو روی تو گويد که تو در خانهء مايی»



نرگس مست تو مستوری مردم نگزيند

دست گلچين نرسد تا گلی از شاخ تو چيند

جلوه کن جلوه که خورشيد بخلوت ننشيند

«پرده بردار که بيگانه خود آن روی نه بيند

تو بزرگی و در آئينهء کوچک ننمايی»



نازم آن سر که چو گيسوی تو در پای تو ريزد

نازم آن پای که از کوی وفای تو نخيزد

شهريار آن نه که با لشکر عشق تو ستيزد

«سعدی آن نيست که هرگز ز کمند تو گريزد

که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهايی»
))

شاد باشین و سلامت در پناه حق ...

مرگ وزندگی

             روزی دو خواهر بودند به اسمهای زندگی و مرگ

          زندگی کفش سیاه پوشیده بود و مرگ کفش سفید

  از قضا دو خواهر باهم عهد کردند که هیچوقت ازهم جدا نشوند وتا اخر عاشق

  کسی نشوندو همدیگر را رها نکنندوباکسی ازدواج نکنند

    مدتی بعد ازاین عهد دو خواهر به گشت و گذارکنار دریا رفته بودند انجا ماهیگیرانی

   مشغول کار بودند -ناگهان زندگی پس از دیدن یکی از ماهیگیران عاشق و دلبسته

   او شد و باهمان ماهیگیر ازدواج کرد

    ازان روز مرگ تنها ماند وبه دنبال خواهرش به راه افتاد و سراغ خواهرش را از همه 

  ماهیگیران میپرسید و هر کدام که بلد نبودند سریع انهارو هم میکشت

   بالاخره دو خواهر هیشوقت همدیگر را پیدا نکردند

   ( نمایی از فیلم مداد نجاراثر انتون ریخا در توصیف مرگ و زندگی مثل دو خواهر)

  

 

  

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36
آدرس های مرجع