تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: اشعار و متون ادبی زیبا
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36

«هوا بس ناجوانمردانه سرد است»

زمستان


سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت‌،


سرها در گریبان است‌.


کسی سر بر نیارد کرد پاسخ ‌گفتن و دیدار یاران را.


نگه جز پیش پا را دید نتواند،


که ره تاریک و لغزان است‌.


و گر دست محبّت سوی کس یازی‌،


به اکراه آورد دست از بغل بیرون‌؛


که سرما سخت سوزان است‌.


نفس‌، کز گرمگاه سینه می‌آید برون‌، ابری شود تاریک‌.


چو دیوار ایستد در پیش چشمانت‌.


نفس کاین است‌، پس دیگر چه داری چشم‌


ز چشم‌ِ دوستان دور یا نزدیک‌؟


مسیحای جوانمرد من‌! ای ترسای پیر پیرهن‌چرکین‌!


هوا بس ناجوانمردانه سرد است‌... آی‌...


دمت گرم و سرت خوش باد!


سلامم را تو پاسخ‌گوی‌، در بگشای‌!


منم من‌، میهمان هر شبت‌، لولی‌وش‌ِ مغموم‌.


منم من‌، سنگ‌ِ تیپا خورده رنجور.


منم‌، دشنام پست آفرینش‌، نغمه ناجور.


نه از رومم‌، نه از زنگم‌، همان بیرنگ‌ِ بیرنگم‌.


بیا بگشای در، بگشای‌، دلتنگم‌.


حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد.


تگرگی نیست‌، مرگی نیست‌.


صدایی گر شنیدی‌، صحبت سرما و دندان است‌.



اخوان ثالت

گزیده ای از شاهنامه فردوسی بزرگ

شاهنامه در اصل غمنامه ای است که فردوسی به مناسبت یورش و تازش تازیان وحشی به نیابوم اهورایی مان ایران، سروده است. پیداست که وی قصد داشته ایرانیان به خواب رفته زمان خود را با فرهنگ و آیین اصیل آریایی آشنا کند. تا شاید این قوم، از تاریکی و ظلمت چند صد ساله بیرون آمده و دوباره ایران بزرگ و نامیرا چون ققنوسی سر از خاکستر بیرون آورد و حیاتی دوباره پیدا کند. 

که آتش بدانگاه محراب بود

پرستنده را دیده پر آب بود

نیا را همی بود آیین و کیش

پرستیدن ایزدی بود پیش

بدانگه بدی آتش خوبرنگ

چو مر تازیان راست محراب سنگ

از این مارخوار اهرمن چهرگان

ز دانایی و شرم بی بهرگان

ازین زاغ ساران بی‌ آب و رنگ

نه هوش و نه دانش، نه نام و نه ننگ

نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد

همی‌ داد خواهند گیتی به باد

چنین گشت پرگار چرخ بلند

که آید بدین پادشاهی گزند

شود خوار هر کس که هست ارجمند

فرومایه را بخت گردد بلند

پراگنده گردد بدی در جهان

گزند آشکارا و خوبی نهان

به هر کشوری در ستمگاره‌ای

پدید آید و زشت پتیاره‌ای

ﻋﺮﺏ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﺳﺖ

ﮐﺞ ﺍﻧﺪﯾﺶ ﻭ ﺑﺪ ﺧﻮﯼ ﻭ ﺍﻫﺮﯾﻤﻦ ﺍﺳﺖ

ﭼﻮ ﺑﺨﺖ ﻋﺮﺏ ﺑﺮ ﻋﺠﻢ ﭼﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖ

ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺗﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖ

ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﻪ ﺷﺪ ﺭﺳﻢ ﻭ ﺭﺍﻩ

ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ ﻧﺘﺎﺑﺪ ﺩﮔﺮ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺎﻩ

ﺯ ﻣﯽ نشئه ﻭ ﻧﻐﻤﻪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﺭﻓﺖ

ﺯ ﮔﻞ ﻋﻄﺮ ﻭ ﻣﻌﻨﯽ ﺯ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺭﻓﺖ

ﺍﺩﺏ ﺧﻮﺍﺭ ﮔﺸﺖ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺷﺪ ﻭﺑﺎﻝ

ﺑﺑﺴﺘﻨﺪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻭ ﺑﺎﻝ

ﺟﻬﺎﻥ ﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﯼ ﺍﻫﺮﯾﻤﻨﯽ

ﺯﺑﺎﻥ ﻣﻬﺮ ﻭﺭﺯﯾﺪﻩ، ﺩﻝ ﺩﺷﻤﻨﯽ

ﮐﻨﻮﻥ ﺑﯽ ﻏﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﻪ ﻣﯽ

ﮐﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺳﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﺁﻭﺍﯼ ﻧﯽ

ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺰﻡ ﺍﯾﻦ ﻫﺮﺯﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﺎﻡ

ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﮔﺮﺩﺵ ﺁﺭﯾﻢ ﺟﺎﻡ

ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺸﮑﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﯿﺎﻩ

ﻫﺪﺭ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﺏ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﻨﺎﻩ

ﭼﻮ ﺑﺎ ﺗﺨﺖ ﻣﻨﺒﺮ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﻮﺩ

ﻫﻤﻪ ﻧﺎﻡ ﺑﻮﺑﮑﺮ ﻭ ﻋﻤﺮ ﺷﻮﺩ

ﺯ ﺷاش ﺷﺘﺮ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺳﻮﺳﻤﺎﺭ

ﻋﺮﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﺎﺭ

ﮐﻪ فر ﮐﯿﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ ﺁﺭﺯﻭ

ﺗﻔﻮ ﺑﺮﺗﻮ ﺍﯼ ﭼﺮﺥ ﮔﺮﺩﻭﻥ ﺗﻔﻮ

ﺩﺭﯾﻎ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﮐﻪ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ

ﮐﻨﺎﻡ ﭘﻠﻨﮕﺎﻥ ﻭ ﺷﯿﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ

چو بخت عرب بر عجم چیره شد

همی بخت ساسانیان تیره شد

بر آمد ز شاهان جهان رو قفیز

نهان شد زر و گشت پیدا پشیز

دگرگونه شد چرخ گردون بچهر

ز آزادگان پاک ببرید مهر

به ایرانیان زار و گریان شدم

ز ساسانیان نیز بریان شدم

دریغ آن سر و تاج و آن مهر وداد

که خواهد شدن تخت شاهی بباد

کز این پس شکست آید از تازیان

ستاره نگردد مگر بر زیان

تبه گردد این رنج های دراز

نشیبی دراز است پیشش فراز

نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر

ز اختر همه تازیان راست بهر

ز پیمان بگردند و ز راستی

گرامی شود کژی و کاستی

رباید همی این از آن آن از این

ز نفرین ندانند باز آفرین

نهانی بتر ز آشکارا شود

دل مردمان سنگ خارا شود

شود بنده ی بی هنر شهریار

نژاد و بزرگی نیاید بکار

به گیتی نماند کسی را وفا

روان و زبان ها شود پر جفا

ز دهقان و از ترک و از تازیان

نژادی پدید آید اند میان

نه دهقان نه ترک و نه تازی بود

سخن ها به کردار بازی بود

نه جشن و نه رامش نه گوهر نه نام

بکوشش ز هر گونه سازند دام

بریزند خون از پی خواسته

شود روز گار بد آراسته

زیان کسان از پی سود خویش

بجویند و دین اندر آرند پیش

نباشد بهار و زمستان پدید

نیارند هنگام رامش نبید

بناهای آباد گردد خراب

ز باران و از گردش آفتاب

پی افکندم از نظم کاخی بلند

که از باد و باران نیابد گزند

نمیرم از این پس که من زنده ام

که تخم سخن را پراکنده ام

بسی رنج بردم در این سال سی

عجم زنده کردم به دین پارسی

هرچه کُنی ، بکُن ، مکُن ترک من ای نگار من

هرچه بَری ، ببَر ،مبَر سنگدلی به کار من

هرچه هِلی ، بهِل ، مهِل پرده به روی چون قمر

هرچه دری ، بدَر ، مدَر پرده اعتبار من

هرچه کِشی ، بکِش ، مکِش باده به بزم مدعی

هرچه خوری ، بخور ، مخور خون من ای نگار من

هرچه دهی ، بده ، مده زلف به باد ای نسیم

هرچه نهی ، بنه ، منه پای به رهگذار من

هرچه کُشی ، بکُش ، مکُش صید حرم که نیست خوش

هرچه شوی ، بشو ، مشو تشنه به خون زار من

هرچه بُری ، ببُر ، مبُر رشته الفت مرا

هرچه کَنی ، بکَن ، مکَن خانه اختیار من

هرچه خری ، بخر ، مخر عشوه ی حاسد مرا

هرچه تنی ، بتن ، متن با تن خاکسار من

هرچه روی ، برو ، مرو راه خلاف دوستی

هرچه زنی ، بزن ، مزن طعنه به روزگار من

(شوریده شیرازی)


یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.

شعر از نظامی

به نظرم یکی از زیباترین سروده های شادروان قیصر امین پور هستش:

گاهی گمان نمی کنی ، ولی خوب می شود        گاهی نمی شود، که نمی شود، که نمی شود

گاهی بساط عیش خودش جور می شود        گاهی دگر تهیه بدستور می شود

گه جور می شود خود آن بی مقدمه            گه با دو صد مقدمه ناجور می شود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است           گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود

گاهی گدایِ گدایی و بخت باتو یار نیست         گاهی تمام شهر گدایِ تو می شود

گاهی برای خنده دلم تنگ می شود              گاهی دلم تراشه‌­ای از سنگ می شود

گاهی تمامِ آبی این آسمان ما                  یکباره تیره گشته و بی رنگ می شود

گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود             از هرچه زندگیست، دلت سیر می شود

گویی به خواب بود جوانی­مان، گذشت                گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود

کاری ندارم کجایی، چه می کنی؟                بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود



(۱۴۰۰/۱۲/۱۸ صبح ۰۸:۱۳)منصور نوشته شده: [ -> ]

هرچه کُنی ، بکُن ، مکُن ترک من ای نگار من

هرچه بَری ، ببَر ،مبَر سنگدلی به کار من

هرچه هِلی ، بهِل ، مهِل پرده به روی چون قمر

هرچه دری ، بدَر ، مدَر پرده اعتبار من

هرچه کِشی ، بکِش ، مکِش باده به بزم مدعی

هرچه خوری ، بخور ، مخور خون من ای نگار من

هرچه دهی ، بده ، مده زلف به باد ای نسیم

هرچه نهی ، بنه ، منه پای به رهگذار من

هرچه کُشی ، بکُش ، مکُش صید حرم که نیست خوش

هرچه شوی ، بشو ، مشو تشنه به خون زار من

هرچه بُری ، ببُر ، مبُر رشته الفت مرا

هرچه کَنی ، بکَن ، مکَن خانه اختیار من

هرچه خری ، بخر ، مخر عشوه ی حاسد مرا

هرچه تنی ، بتن ، متن با تن خاکسار من

هرچه روی ، برو ، مرو راه خلاف دوستی

هرچه زنی ، بزن ، مزن طعنه به روزگار من

(شوریده شیرازی)

موسیقی چینش واژگان در این شعر زیبا بیداد می کنه، سپاس منصور خان!

با آسمانی شدن استاد امیر هوشنگ ابتهاج ادبیات معاصر فارسی یکی از ستارگان بی نظیرش رو از دست داد.

هوشنگ ابتهاج

شعر زیبای ارغوان:

ارغوان،

شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی‌ست هوا؟

یا گرفته‌است هنوز؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آسمانی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می‌بینم دیوار است

آه این سخت سیاه

آن چنان نزدیک است

که چو بر می‌کشم از سینه نفس

نفسم را بر می‌گرداند

ره چنان بسته که پروازِ نگه

در همین یک قدمی می‌ماند

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی‌ست

نفسم می‌گیرد

که هوا هم اینجا زندانی‌ست

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است.

اندر این گوشه خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

باد رنگینی در خاطرمن

گریه می‌انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می‌گرید…

چون دل من که چنین خون آلود

هر دم از دیده فرو می‌ریزد

ارغوان،

این چه رازی‌ست که هر بار بهار

با عزای دل ما می‌آید؟

که زمین هر سال از خون

پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می‌افزاید؟

ارغوان پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این دره غم می‌گذرند؟

ارغوان خوشه خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره باز سحر غلغله می‌آغازند

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازندارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش؛

تو بخوان نغمه ناخوانده من

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من…

شعر دو کاج برای چند سال در کتاب فارسی درسی چهارم دبستان دهه ۶۰ منتشر می‌شد. ظاهراً پس از مدتی آن را حذف و شاعر آن (محمد جواد محبت) پایانی دگرگون و شاد برای آن سرود که در کتاب فارسی پنجم دبستان آوردند.

دو کاج (نسخه جدید)

 در کنار خطوط سیم پیام، خارج از ده دو کاج روئیدند

سالیان دراز رهگذران، آن دو را چون دو دوست می‌دیدند

روزی از روزهای پائیزی، زیر رگبار و تازیانه باد

یکی از کاج‌ها به خود لرزید، خم شد و روی دیگری افتاد

گفت ای آشنا ببخش مرا، خوب در حال من تأمل کن

ریشه‌هایم ز خاک بیرون است، چند روزی مرا تحمل کن

کاج همسایه گفت با نرمی

دوستی را نمی‌برم از یاد

شاید این اتفاق هم روزی

ناگهان از برای من افتاد

مهربانی به گوش باد رسید

باد آرام شد، ملایم شد

کاج آسیب دیده‌ی ما هم

کَم‌کَمک پا گرفت و سالم شد

میوه‌ی کاج‌ها فرو می‌ریخت

دانه‌ها ریشه می‌زدند آسان

ابر باران رساند و چندی بعد

ده ما نام یافت کاجستان

متأسفانه، صبح امروز (۲۳ اسفند) محمد جواد محبت، شاعر دو کاج و دیگر شعرهای نوستالوژیک کتاب‌های درسی، در سن ۷۹ سالگی درگذشت.

او که خود انسانی خوش‌ذوق و صلح‌طلب بود، کار خود را با معلمی در قصر شیرین آغاز کرده و در سال ۱۳۵۲ جایزه شعر فروغ را دریافت کرده بود. روحش شاد...

(۱۴۰۱/۱۲/۲۳ عصر ۰۸:۲۲)رابرت نوشته شده: [ -> ]

شعر دو کاج برای چند سال در کتاب فارسی درسی چهارم دبستان دهه ۶۰ منتشر می‌شد. ظاهراً پس از مدتی آن را حذف و شاعر آن (محمد جواد محبت) پایانی دگرگون و شاد برای آن سرود که در کتاب فارسی پنجم دبستان آوردند.

به به ... چه شعری .. چه نقاشی و خط زیبایی ... :heart:

واقعا چه شاهکارهایی در کتاب های درسی ما بود ؛  یار مهربان ... دانه انار ... روباه و زاغ ...

هم  وزن و ریتم عالی داشتند طوری که بعد از دهها سال فراموش نمی کنیم و هم پندآموز بودند.

البته من نسخه اول شعر که کاج سنگدل را با تبر تکه تکه می کنند بیشتر می پسندم eeiikk

‏لَيسَ كُلّ شَيء في القَلبِ يُقال؛ لِذلِكَ خَلقَ الله التنهيدة، الدُموع، النَوم الطَويل، الإبتِسامة البارِدة، وَ رَجفةُ اليدين.

هر آن‌چه در قلب می‌گذرد را نمی‌توان گفت؛ برای همین خدا “آه”، “اشک”، “خواب طولانی”، “لبخند سرد” و “لرزش دستان” را خلق کرد.

                                                       نزار قبانی

مدتی از بازگشت شاه بردیا، فرزند بزرگ شهنشاه افسانه ای-کوروش-میگذشت که نگاره ای شگفت آور از سوی هوتنِ خردمند توسط یک چاپار به دستت رسید؛

او گئوماتِ مغ است نه پادشاه بردیا! این را از دخترم فیدیما که در پرده سرای اوست شنیدم! بی درنگ سپهدار داریوش را خبر کن و به اینجا بشتاب گوبریاس1!باید ایران زمین را از تباهی این بدنهاد بزداییم! چشم به راه شما هستم...

گئومات مردم را با نام و نشان بردیا فریب میداد و هم تو و هم داریوش به این پیش آمد بدگمان شده بودید.

به چهره ی اندیشمندانه اش نگریستی.مانند همیشه، بنای ره نامه2 ای دیگر ریخته بود. او را به نیکی می شناختی؛ یار غارت بود... .

گفت:« از سرآغاز این پادشاهی را شوم می پنداشتم. گمانم به باور دگرگون شد. نکند به بانو آتوسا گزندی برسد!؟ چه کنم گوبریاس؟ اندیشه ات چیست؟ ». خندیدی و پاسخش دادی: « آشفته ی دلبر ناپیدایت مباش ای برادر! ». با گونه های گلگون و ترش رویی نگاهت کرد: « مبادا این راز نهفته را با کسی بازگو کنی!آن هنگام تو را خواهم کشت! وای اگر بفهمند دل در گرو شهدخت دوخته ام! ». این بار به شرمش بلند تر خندیدی: « بیم نداشته باش که در این راه همیارت خواهم بود. » .

چهره اش دوباره دگرگون شد. می توانستی به آسانی ریزگان3 ره نامه را از چشمان سیاهش بفهمی پس پس درنگ سزاوار نبود. همان دم با پنج تن از همدلان به سوی پایتخت تاختید.

به کوشک که رسیدید، همگان پیشوازتان شدند. دریافتید که مغ به خوابگاه ها گریخته.

درمیان راهرو ها می گشتی تا آن فریبکار پلید را بیابی.آوایی به گوشت رسید، کسی داشت کلون یکی از درب ها را می انداخت. دریافتی که گئومات نابکار پشت درب است. به پاسار4 سختی درب را شکستی و داخل شدی. میکوشید از ایوان بگریزد که از پشت میان بازوانت نگاهش داشتی. بلند نام داریوش را خواندی. دیری نپایید که اندام ستبرش نمایان شد. به نشانه ی نگاهت دشنه را بالا برد و بر دل سیاه مغ دغل باز فرود آورد.

بد یمنی ها، به چالاکی خون گئومات از میان رفتند و روزگار فرخنده گشت.مردمان به بزم نشستند و فرمانروایی داریوش را جشن گرفتند.

داریوش و شهدخت آتوسا پیوند زناشویی بستند و در آن میان، تو با لبخندی گرم گواه دلدادگی شان بودی.

چه زیبا بود آن شادمانی!


1:گوبریاس:نام یکی از بزرگان پارسی بود که در سال ۵۲۲ پیش از میلاد، با کمک تعدادی از رؤسای هفت خانوادهٔ بزرگ پارسی با کشتن گئومات مغ که به عنوان بردیا فرزند کوروش بزرگ بر تخت نشسته بود، سلطنت را به داریوش بزرگ و خاندان هخامنشی بازگرداند.

2:نقشه

3:جزئیات

4:لگد

امیدوارم لذت برده باشید

رابرت عزیز در این ارسال می‌گوید

: متاسفانە سالهاست سیاست در تمام ارکان زندگی ما ایرانیان رسوخ کردە است.


 ( گروس عبدالملکیان ) در این شعر میگوید:

اینجا خاورمیانە است

و هرکجای خاک را بِکَنی

دوستی ، عزیزی ، برادری

بیرون میزند.

٭٭٭

پ ن : مگر می‌شود اینجا توجە نکرد ، سیاسی نبود ، چشمانت را ببندی و گوشهایت را بگیری و در کل خنثی باشی!؟

(۱۴۰۱/۱۲/۲۴ عصر ۰۴:۰۳)سروان رنو نوشته شده: [ -> ]

(۱۴۰۱/۱۲/۲۳ عصر ۰۸:۲۲)رابرت نوشته شده: [ -> ]

شعر دو کاج برای چند سال در کتاب فارسی درسی چهارم دبستان دهه ۶۰ منتشر می‌شد. ظاهراً پس از مدتی آن را حذف و شاعر آن (محمد جواد محبت) پایانی دگرگون و شاد برای آن سرود که در کتاب فارسی پنجم دبستان آوردند.

به به ... چه شعری .. چه نقاشی و خط زیبایی ... :heart:

واقعا چه شاهکارهایی در کتاب های درسی ما بود ؛  یار مهربان ... دانه انار ... روباه و زاغ ...

هم  وزن و ریتم عالی داشتند طوری که بعد از دهها سال فراموش نمی کنیم و هم پندآموز بودند.

البته من نسخه اول شعر که کاج سنگدل را با تبر تکه تکه می کنند بیشتر می پسندم eeiikk

متاسفانه فکر می کنم نسل جدید هم دیگه اون شور و طرز فکر در مورد طبیعت و زندگی را ندارند.

بهترین روزگار و بدترین ایام بود. دوران عقل و زمان جهل بود. روزگار اعتقاد و عصربی‌باوری بود. موسم نور و ایام ظلمت بود. بهار امید بود و زمستان نا امیدی .

همەچیز در پیش روی گستردە بود و چیزی در پیش روی نبود.

همە بەسوی بهشت میشتافتیم و همە در جهت عکس رە میسپردیم.

الغرض ، آن دورە چنان بە عصر حاضر شبیە بود کە بعضی مقامات جنجالی آن ، اصرار داشتند در اینکە مردم باید این وضع را ، خوب یا بد ، در سلسلە مراتب قیاسات ، فقط با درجەی عالی بپذیرند .

( داستان دو شهر _ چارلز دیکنز )

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36
آدرس های مرجع