تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: اشعار و متون ادبی زیبا
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36

 بالاخره همه یک روزی می میرند و صد سال که بگذرد دیگر

هیچ کس درباره ی این که دیگران که بودند و چطور مردند

سوال نمی کند. پس بهتر است همان طور که دلت می خواهد

زندگی کنی و همان طور که دوست داری بمیری.

- کنزابورو اوئه

بدا بحال ملتی که قهرمان پرست است و خوشا بحال ملتی

که یکایک قهرمانند.

- برتولت برشت

 آنجایی که آزادی وجود ندارد، اگر رای دادن چیزی را تغییر

می داد اجازه نمی دادند رای بدهید.

- مارک تواین

 از کسی که کتابخانه دارد و کتاب های زیادی می خواند نترس.

از کسی بترس که تنها یک کتاب دارد و  آن را مقدس می پندارد.


- فریدریش نیچه

اینكه نظری را همه می پذیرند ، نمی تواند دلیلی بر درست بودن

آن نظر باشد. در حقیقت، با توجه به نادانی اكثریت نوع بشر،

امكان نادرست بودن نظری كه همگان آن را می پذیرند بیشتر

است تا عكس آن.

- برتراند راسل

 آدمها خسته تر و پریشان تر از آنند که فکر کنند و این است

که به خرافات پناه می برند.

- کافکا

به شخصیت خود بیشتر از آبرویتان اهمیت دهید ؛ زیرا

شخصیت شما جوهر وجود شما و آبرویتان تصورات دیگران

نسبت به شماست.

- جان وودن

آیا من دشمنان خود را نابود نمی کنم هنگامی که با آنها

طرح دوستی می ریزم ؟ 

- آبراهام لینکلن

در زندگی همیشه غمگین بودن از شاد بودن آسان تر است.

ولی من اصلا از آدم هایی خوشم نمی آید که آسان ترین راه را

انتخاب می کنند. شاد باش و برای آن که شاد شوی هر کاری از

دستت بر می آید بکن.

- آنا گاوالدا

جدیدترین سروده هانا  : تقدیم به دوستان خوبم :heart: امیدوارم تلخی این شعر و همین طور کاستی های بیشمارش را بر من ببخشید .shrmmm!

خط پایان

 

به بادها سپردی ! دستان خسته مرا ...

ای من ِ یأس زده ، ای عطسه بلا ...

این جا کجا بود ، این جا که جا

گذاشتیم ،

اینجا میانِ ِ ...

هق هق دردها !

اینجا میان

من و آینه ...

حائل اشک است

و یک نگاه تیره

اینجا سکوت است که به حرف می آید

آخر که دیده است که فریاد ،

در کلام گنجد

اینجا دیوارها هم روایتت می کنند

اسارت را تنها دیوارها تفسیر می کنند.

اینجا زمهریر تنهایی است

 پایان بودن ، اضمحلال اجباری است 

اینجا پنجره هم یک دریچه ی زشت و بی روح است

یک دریچه مثل ِ گودال نمناک گور است !

اینجا وسعت آسمان دیگر ،

وسعت  آبی نیست

وسعت دلتنگی های بشر ،

در خط پایان زندگی است  .


 

سر بگذار بر درد بازوان من،
دست نگاهم را بگیر،
مرا دچار حادثه‌ای کن که با عشق نسبت دارد،
من عجیب از روزگار رنجیده ام ...

از: نیکی فیروزکوهی

http://www.dl.dostpersian.ir/audio/bekal...ian.ir.mp3

این موسیقی زیبا به همراه این شعر سوزناک سعدی عزیز تقدیم به شما دوستان فرهیخته ام در یکی از آخرین شبهای زمستان 94 !

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود

وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم

چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم

وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل

وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا

طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود

http://www.dl.dostpersian.ir/audio/bekal...ian.ir.mp3

شعر جدید هانا : تقدیم به دوستان خوبم :lovve:

سکوت ناتمام ...

دیگر مپرس ، که از من نشانی نمانده ست

میان هزار ها راز

قلب تاریکم

به نجوای آهسته ای

مرده است

دیگر از دستها ی سردم

سراغ عشق یگانه را مگیر

میان این منجلاب درد

تمام یکرنگی و یگانگی

مرده است

تاول دردم

در شرف ترکیدن

زخمه ی تارم

در آخرین زجه ی  مردن

آن روزهای خوش را

کجا گم کرده ام

در دالان کدام شب

 به بن بست اصابت کرده ام

نمی دانم ، همین قدر میدانم

که تمام یکرنگی ها مرد

و من را که شعرش

 میان سیل اشک ها برد

تمام می ­شوی ،

تو با تمام دردهای تکراری من ،

 نگاه بی کلام می شوی...

آی رفیق روزهای خوب

رفیق رفتنهای دور

تمام می شوی تمام

میان این سکوتهای  ناتمام

...


 

مردم می گویند که درد کشیدن آدم را شریف و پاک می کند.
این دروغ است.
درد فقط آدمی را بی رحم می کند.

- سامرست موام


كیفیت زندگی شما را دو چیز تعیین می‌كند،
كتابهایی كه می‌خوانید و انسانهایی كه ملاقات می‌كنید.

- مارشال مك لوهان



گیریم تا آخر عمر تنها بمانی و شریکی برای زندگیت پیدا نکنی.
تحمل این موضوع بسیار آسان تر از آنست که شب و روز با کسی
سر و کار داشته باشی که حتی یکی از هزاران حرف تو را نمی ‌فهمد.

- جورج اورول


دیگر وقت آن نیست که بدانیم چه کسی جهان را آفریده است

باید دید چه کسانی به خراب کردن آن مشغولند.

- نوام چامسکی



مشکل دنیا این است که احمق ها کاملا به خود یقین دارد،
در حالی که دانایان سرشار از شک و تردیدند.

- برتراند راسل


ﻗﺎﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ درد ﻫﻤﻪ ﺑﺨﻮﺭﺩ؛
ﻫﺮ ﻛﺲ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺩش ﺭﺍﻫﯽ ﺑﯿﺎﺑﺪ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ.

- زیگموند فروید


مرده ها بیشتر از زنده ها گل دریافت می کنند
چون افسوس قوی تر از قدرشناسی است.

- آنه فرانک


مردهای خوب هرگز نصیب زن های خوب نمی شوند.
چرا که زن ها عاشق مردهای بد می شوند
و با مردهای خوب، درددل می کنند !

- ویکتور هوگو

"هنوز در سفرم.
خیال می‌کنم
در آب‌های جهان قایقی است
و من - مسافر قایق - هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه‌های فصول می‌خوانم
و پیش می­‌رانم.
مرا سفر به کجا می‌برد؟

داستان مرد روستایی در مثنوی مانند بسیاری از داستانهای دیگر در این مجموعه ی عظیم ، آدم را غافلگیر می کند. مردی روستایی به شهر می آید و برای خرید مایحتاج خود به دکانی وارد می شود و این خود باب آشنایی میان مرد روستایی و صاحب دکان می شود. مرد شهری از روی مهمان نوازی، مرد روستایی را دعوت می کند تا به خانه اش برود و پس از رفع خستگی به روستا برگردد. مرد روستایی دعوت شهری را می پذیرد و به خانه ی او می رود و چند روز و چند شب آنجا بیتوته می کند، هنگام رفتن، مرد روستایی، دوست شهری خود را دعوت می کند تا به اتفاق عیال و فرزندان خود به روستا بیاید تا از خجالت محبت های او در آید . مرد روستایی چندین بار دیگر به شهر می آید و هر بار را چند روزی در منزل مرد شهری بسر می برد و علیرغم همه ی بی اعتنایی های زن صاحبخانه، با خونسردی در خانه ی مرد شهری می ماند و هر بار وقت رفتن مرد و عیال شهری را به ده دعوت می کند. تا اینکه مرد شهری تصمیم می گیرد به اتفاق عیال و فرزندان به روستا، نزد دوست روستایی اش برود. اما وقتی مرد شهری به همراه زن و فرزند خویش به روستا می رود و سراغ خانه ی دوست روستایی خود را می گیرد مرد روستایی وانمود می کند که اصلا این مرد را نمی شناسد و آنها را به خانه ی خود راه نمی دهد طوریکه آنها مجبور می شوند شب را در باران و سرما و در خطر حمله ی گرگان به سر برند و مجدداً به شهر باز گردند. اما کجای این داستان غیر منتظره و غافلگیر کننده است ؟ شاید این اولین باریست که روستایی  - نماد سادگی و بی ریایی و مهمان نوازی - به این شکل تصویر می شود اما مولوی در این داستان چند هدف را دنبال می کند اول اینکه مولانا عقیده دارد که انسان هیچگاه نباید از مکان بزرگ به مکان کوچکتر مهاجرت نماید که این خود باعث محدود شدن و از بین رفتن وسعت اندیشه ی او می گردد. دوم اینکه همواره کسی که در مکان کوچکی زندگی می کند احساس می کند که مردمان در شهرهای بزرگ سعی در فریب او را دارند و در برخورد با این آدم ها نوعی پیش دستی نموده و پیش از آنکه او دست بکار شود خود علیه فرد مقابل دست به دسیسه می زند که این خود ناشی از حقارت فکر و کوچکی اندیشه ی آدمی است و تحلیل آخر اینکه وسعت نگاه هر انسان به اندازه ی وسعت دید اوست و فرد روستایی (نمادی از انسان با وسعت دید کم) بدلیل دامنه اندک نگاهش از اندیشه ای بس کوچک برخوردار است. پس زیستن در روستا (مکان های کوچک ) رفته رفته عقل را به سمت فنا و نیستی سوق می دهد. چنانکه مولوی در بیت زیر پیام شعر را اینچنین به خواننده القاء می نماید:

ده مرو ده مرد را احمق کند

عقل را بی نور و بی رونق کند

[تصویر: 1458991570_4325_4b213a56c8.jpg]

تقدیم به مادرهای عزیزی که در دامانشون دسته گل های همیشه بهار، پرورش میدهند:

عشق مادری

-

روزی روزگاری پسر کوچکی با مادرش تک و تنها زندگی میکردند. اونها خیلی فقیر بودند. پسرک بسیار خوشگل و فوق العاده باهوش بود و همچنان که بزرگتر میشد خوشگلتر و باهوشتر هم میشد! ولی مادرش غمگین و غمگین تر میشد .

یکروز پسرک از مادرش پرسید: « مادر برای چی همیشه ناراحت و غمگینی؟! »

مادر با اندوه پاسخ داد: « پسرم یکبار پیشگویی بمن گفت هرکس دندونهایی شبیه دندونهایی که تو داری، داشته باشه در آینده خیلی مشهور میشه. »

پسر با حیرت پرسید: «مادر دوست نداری من بزرگ شدم مشهور بشم؟! »

مادر جواب داد: « پسرجون آخه کدوم مادری دوست نداره فرزندش مشهور بشه؟! من همیشه ناراحت و نگرانم مبادا وقتی که مشهور شدی منو ترک کنی و فراموشم کنی... »

پسر با شنیدن این درد دل مادر زد زیر گریه. مدتی همانطور مقابل مادرش ایستاد و سپس دوان دوان به سمت خانه رفت. جایی بیرون خانه یک تخته سنگ از روی زمین برداشت و باهاش محکم ضربه ای به دندانهایش زد. دو دندان جلوییش شکست و در یک آن دهانش پر از خون شد.

مادر به سمت او دوید و درحالیکه از کار پسرش شوکه شده بود، پرسید: « پسرم این چه کاری بود کردی؟! »

در پاسخ پسرک دست مادرش را محکم در دست نگهداشت و گفت: « مادر اگه قراره این دندونها باعث درد و رنج شما بشن من اصلا اونها رو نمیخوام. اونها فایده ای برای من ندارن. من نمیخوام دندونام منو مشهور کنند من میخوام با خدمتگزاری به شما مشهور بشم و با دعای خیر شما... »

دوستان عزیزم این پسرک کسی نبود جز چاناکیا معلم، فیلسوف و مصلح بزرگ هندی... امیدوارم دعای خیر پدرمادرها همیشه بدرقه راهتون باشه و شما هم قدرشناس زحمات و محبتهاشون باشید...

منبع

ای خواجه مکن تا بتوانی طلب علم/       کاندر طلب راتب هر روزه بمانی ( راتب=مواجب)
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز/      تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
********************************************
مولانا عبید زاکانی

بیقرار تو ام و در دل تنگم گله هاست .... آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب ..... در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد  ..... بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است .... مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز میپرسمت از مساله دوری و عشق ..... و سکوت تو جواب همه مساله هاست

فاضل نظری

حریم عاشقی

دل غم آزمودم زخم دارد

تمام تارو پودم زخم دارد

خدایا دستهای آسمان کو؟

که احساس کبودم زخم دارد

چونان درد آزمای مرگ هستم

که سنگ یادبودم زخم دارد

چرا باور نداری نامه ام را؟

ببین بود و نبودم زخم دارد

کجایی آی طرح محو پرواز؟

پرو بال صعودم زخم دارد

حریم عاشقی آنجاست آنجا

ولی پای ورودم زخم دارد

کسی با سوز و آهم آشنا نیست

صدای چنگ و عودم زخم دارد

گلوگاه و هجوم دردهایم

سراپای سروردم زخم دارد

Alfred Hitchcock

نشریه «سایت اند ساوند» در نوشتاری گزیده ای از سخنان «آلفرد هیچکاک» را آورده است که نتیجه دوران فعالیت وی در سینما است  

هیچکاک این نکته ها را در گفت و گو با دوستان ، سر صحنه فیلمبرداری و با منتقدان و تماشاگران آثارش عنوان کرده است

تنها راه خلاص شدن از شر ترس هایم این است که آنها را فیلم کنم

من آدم انسان دوستی هستم. به مردم چیزی را می‌دهم که آنها می‌خواهند

مردم دوست دارند وحشت زده بشوند، خب، من هم آنها را می‌ترسانم

آدم کش ها در فیلم ها همیشه خیلی تر و تمیز و شیک نشان داده شده اند

کاری که من انجام می دهم این است نشان دهم کشتن یک انسان، می تواند چه قدر سخت و کثیف باشد

دیالوگ ها، صداهایی هستند مثل دیگر سر و صداهای فیلم و از زبان کسانی خارج می شوند

که در حقیقت، چشم هایشان مشغول روایت داستان است

این برای من یک موهبت است که مقداری ترس در خودم حس کنم

چون به نظرم یک قهرمان شجاع نمی تواند یک فیلم دلهره آور بسازد

فیلم خوب فیلمی است که حتی اگر صدایش را هم قطع کنید، تماشاگران کاملا در جریان داستان قرار گیرند

ادامه جملات هیچکاکی

لطفا نظر بدين نوشته خودمه

"در ميان تاريكي ها تو را مي جويم
در شگفتم كه چرا نميتوانم دستانم را به تو بسپارم
شايد من سفر كرده اي در عالم خيالم ...اما با كدام افسون؟
شايد بايد در آب هاي زرگون آفتاب غرق شوم
و يا در افسانه ي عشقت گم
نميدانم..."

12

امشب اندوه تو


بیش از همه شب


شد یارم...

وای از این حال پریشان


که من امشب دارم...!


***مهدی اخوان ثالث

با سلام و شب بخیر خدمت دوستان عزیزم

این شعر پاییزی تقدیم به شما عزیزان

پاییز آمده ست که خود را ببارمت!
پاییز: نام ِ دیگر ِ «من دوست دارمت»

بر باد می دهم همه ی بود ِ خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت!

باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو...
وقتی که در میان خودم می فشارمت

پایان تو رسیده گل ِ کاغذی ِ من
حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت

اصرار می کنی که مرا زودتر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت!

پاییز من، عزیز ِ غم انگیز ِ برگریز!
یک روز می رسم... و تو را می بهارمت!!!

سید مهدی موسوی


در نهان به آنانی دل میبندیم که دوستمان ندارند

در آشکارا از آنانی که دوستمان دارند غافلیم

شاید این است دلیل تنهایی ما    


صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36
آدرس های مرجع