تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: اشعار و متون ادبی زیبا
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36

(۱۳۸۸/۱۱/۳ عصر ۰۷:۲۸)بانو نوشته شده: [ -> ]

  ...   ما که رفتیم، بگیر این گل تو ....

 جز برای دل من بوش مکن .... عاشق خویش، فراموش مکن....

چقدر زیبا و تراژیک ."lllo  مخصوصا این سکانس پایانی اش  ashk.

برخی مواقع اشعار و جملات زیبایی در جاهای مختلف می بینیم. حتی ممکن است پشت کامیون ها یا بالای سردر مغازه ها باشد و یا در امضای برخی کاربران در فروم های اینترنتی.

یاد دارم در غروبی سرد سرد                  می گذشت از کوچه ما دوره گرد

داد می زد:کهنه قالی می خرم              دست دوم جنس عالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم              گر نداری کوزه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست           عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در خانه نیست          ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

بوی نان تازه هوشش برده بود                اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید               گفت:آقا سفره خالی می خرید؟

بي قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بي تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستي و بين من تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقي دارد
بال وقتي قفس پر زدن چلچله هاست
بي تو هر لحظه مرا بيم فرو ريختن است
مثل شهری که به روي گسل زلزله هاست
باز مي پرسمت از مساله دوري و عشق
و سکوت تو جواب همه مساله هاست

   

گر چشمان تو جز در پي زيبايي نيست
دل بکن آيينه اينقدر تماشايي نيست
حاصل خيره در آيينه شدن ها آيا
دو برابر شدن غصه آدم ها نيست؟
آنکه يک عمر به شوق تو در اين کوچه نشست
حال وقتي به لب پنجره مي آيي نيست
خواستم با غم عشقش بنويسم شعري
گفت هر خواستني عين توانايي نيست

 

زندگی بافتن یک قالی است

نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی

نقشه را اوست که تعیین کرده ، تو در این بین فقط می بافی

نقشه را خوب ببین !

نکند آخر کار ، قالی زندگیت را نخرند !


 
نبرد رستم و ویروس (طنز)
------------------------------------------------
كنون رزم virus و رستم شنو

دگرها شنيدستي اين هم شنو

كه اسفنديارش يكي disk داد
بگفتا به رستم كه اي نيكزاد

در اين 
disk باشد يكي file
 ناب
كه بگرفتم از 
site 
افراسياب

برو حال  مي كن بدين 
disk
 هان!
كه هم نون و هم آب باشد در آن

تهمتن روان شد سوي خانه اش 
شتابان به ديدار رايانه اش

چو آمد به نزد 
mini tower 
اش
بزد ضربه بر دكمه 
power
 اش

دگر صبر و آرام و طاقت نداشت
مران 
disk را در drive 
اش گذاشت

نكرد هيچ صبر و نداد هيچ لفت 
يكي 
list از root
 ديسكت گرفت

در ان 
disk ديدش يكي file 
بود
بزد 
enter
 آنجا و اجرا نمود

كز ان يك 
demo 
گشت زان پس عيان
به فيلم و به موزيك و شرح  و بيان

به ناگه چنان سيستمش كرد 
hang 

كه رستم در آن ماند مبهوت و منگ

چو رستم دگر باره 
reset نمود
همي كرد هنگ و همان شد كه بود

تهمتن كلافه شد و داد زد
ز بخت بد خويش فرياد زد

چو تهمينه فرياد رستم شنود
بيامد كه ليسانس رايانه بود 

بدو گفت رستم همه مشكلش
وز ان 
disk 
و برنامه خوشگلش

چو رستم بدو داد قيچي و ريش 
يكي 
bootable   
ديسك آورد پيش

يكي 
toolkit اندر آن disk 
بود
بر آورد آن را و اجرا نمود

همي گشت 
toolkit 
هارد اندرش
چو كودك كه گردد پي مادرش

به ناگه يكي رمز 
virus 
يافت
پي حذف امضاي ايشان شتافت

چو 
virus 
را نيك بشناختش
مر از 
boot sector 
بر انداختش

يكي ضربه زد بر سرش 
toolkit
 
كه هر بايت ان گشت هشتاد 
bit
 

به خاك اندر افكند 
virus
 را
تهمتن به رايانه زد بوس را

چنين گفت تهمينه با شوهرش
كه اين بار بگذشت از پل خرش

دگر باره اما خريت مكن
ز رايانه اصلا تو صحبت مكن

قسم خورد رستم به پروردگار
نگيرد دگر 
disk از اسفنديار

 

 متن از  khobaneparsigo.blogfa.com

از غزلیات ناب مرحوم شهریار، سالها قبل عبدالوهاب شهیدی آنرا اجرا کرده بودند...

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران...

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی؛
تو بمان و دگران، وای به حال دگران...!

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند، کران تا به کران

می روم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده‌ی کوته نظران...

دل چون آینه‌ی اهل صفا می‌شکنند
که ز خود بی‌خبرند این ز خدا بیخبران...

دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه‌ی شوریده سران

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران!

ره بیداد گران، بخت من آموخت ترا !
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران...؟!

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن...
کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری؛
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران...

   ((تصویر مرحوم نیما یوشیج به همراه پسرشان شراگیم و نیز شهریار با دخترشان. این عکس توسط مرحوم سیروس طاهباز به علیرضا پنجه ای اهدا شده است.))

با تشکر از بانوی گرامی بابت مثنوی زیبایی که از ایرج شیرین سخن گذاشتند واشاره ای که به قمرالملوک وزیری کردند.حالا که بحث به این جا کشید،بد نیست یادی هم از عشق میان ایرج میرزا و قمر بکنیم.

این طور که از روایات برمیاد،ایرج میرزا علاوه بر دوستی و آشنایی نزدیکی که با قمر داشته،عاشق این قمری خوش خوان طبیعت-به تعبیر شهریار- هم بوده و البته قمر هم میل به این رابطه ی عاشقانه داشته-چه آن که بنا به گفته ی مرتضی خان نی داوود(خالق آهنگ مرغ سحر و کسی که صدا و آواز قمر رو کشف می کنه وروایتش از عشق پنهانی که به قمر پیدا کرده ،بسیار شورانگیزه) قمر بسیار عاشق پیشه بوده و زود عاشق می شده و دل میباخته.

ایرج میرزا ابیاتی در ستایش قمر داره که عشقش به قمرو کاملا نشون می ده:

قمر آن نيست كه عاشق بَرَد از ياد او را    يادش آن گل نه ، كه از ياد برد باد او را

مَلَكي بود قمر پيش خداوند عزيز    مرتعي بود فلك خرّم و آزاد او را

چون خدا خلق جهان كرد به اين طرز و مثال    دقتي كرد و پسنديده نيافتاد او را

ديد چيزي كه به دل چنگ زند در او نيست    لاجَرَم دل ز قمر كَند و فرستاد او را

حسن هم داد خدا بر وي و حسن عجبي    گر چه بس بود همان حسن خدا داد او را

بلبل از رشك وي اينگونه گلو پاره كند    ورنه از بهر چه است اين همه فرياد او را؟

هم چنین به این ابیات هم می شود اشاره کرد:

ای نوگل باغ زندگانی      ای برتر وبهتر از جوانی

ای شبنم صبح در لطافت   ای سبزه ی تازه در نظافت

مام تو چون آفتاب زاده    نامت از چه رو قمر نهاده

قمر بعد از مرگ ایرج میرزا سروده ای از «امیر جاهد» با نام «امان از این دل» را خواند که امیر جاهد این شعر را در سوگ ایرج سروده بود:

ای گنج دانش ایرج کجایی         در سینه ی خاک پنهان چرایی

تا بوده در این دنیای فانی          کی برده از خوبان به جز رنج جدایی

استاد شهریار هم در شعری که برای قمر سروده به این عشق ایرج وقمر اشاره داره،شهریار در جایی از این شعر می گه:

ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام    برخیز که باز آن بت بیدادگر این جاست.

شعر کامل استاد شهریار با نام یک شب با قمر که بیت بالایی،یکی از ابیات این شعره هم بسیار زیباست که این جا نوشتم.

از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست     آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست

آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید        چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست

آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت       آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اینجاست

شمعی که به سویش من جانسوخته از شوق       پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست

تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم        یک دسته چو من عاشق بی پا و سر اینجاست

هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا        جائی که کند ناله عاشق اثر اینجاست

مهمان عزیزی که پی دیدن رویش         همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست

ساز خوش و آواز خوش و باده دلکش        آی بیخبر آخر چه نشستی خبر اینجاست

ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام      برخیز که باز آن بت بیداد گر اینجاست

آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود         بازآمده چون فتنه دور قمر اینجاست

ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید      کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست

محتسب* مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت ای دوست،این پیراهن است افسار نیست

گفت:مستی، زان سبب افتان و خیزان می روی

گفت:جرم راه رفتن نیست،ره هموار نیست

گفت:میباید تو را تا خانه ی قاضی برم

گفت:روصبح آی،قاضی نیمه شب بیدار نیست

گفت:نزدیک است والی را سرای،آنجا شویم

گفت:والی از کجا در خانه ی خمار** نیست

گفت:تا داروغه را گوییم،در مسجد بخواب

گفت:مسجد خوابگاه مردم بد کار نیست

گفت:دیناری بده پنهان و خود را وارَهان

گفت:کار شرع کار درهم و دینار نیست

گفت:از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم

گفت:پوسیده است،جز نقشی ز پود و تار نیست

گغت:آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه

گفت:در  سر عقل باید،بی کلاهی عار نیست

گفت:می بسیار خوردی زان چنین بی خود شدی

گفت:ای بیهوده گوی، حرف کم و بسیار نیست

گفت:باید حد زند هشیار مردم مست را

گفت:هشیاری بیار،اینجا کسی هشیار نیست

                                                        پروین اعتصامی

(۱۳۸۹/۴/۲۲ عصر ۰۸:۴۷)سامورایی نوشته شده: [ -> ]

با تشکر از بانوی گرامی بابت مثنوی زیبایی که از ایرج شیرین سخن گذاشتند واشاره ای که به قمرالملوک وزیری کردند.حالا که بحث به این جا کشید،بد نیست یادی هم از عشق میان ایرج میرزا و قمر بکنیم.

من صدای قمر رو زیاد نشنیدم اما فکر می کنم تا حدودی تون صداش شبیه سوسن باشه. درسته ؟

(۱۳۸۹/۴/۲۴ صبح ۱۱:۲۰)بهزاد ستوده نوشته شده: [ -> ]

محتسب* مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت ای دوست،این پیراهن است افسار نیست

گفت:مستی، زان سبب افتان و خیزان می روی

گفت:جرم راه رفتن نیست،ره هموار نیست

 

یکی از زیباترین اشعار فارسی معاصر . عجب مست حاضر جوابی بود . یادمه دوران مدرسه همین که به این شعر می رسیدیم ، کلمه محتسب منو یاد داروغه ناتینگهام ( کارتون رابین هود ) می انداخت و اونو اینطور مجسم می کردم . آخه اونم مثل  محتسب ها خوب زورگیری می کرد !

شعری که میخونید شعری است از شهریار قنبری (فرزند مرحوم حمید قنبری گوینده) که در سال 1355 , توسط آهنگ ساز بزرگ تاریخ سینمای ایران اسفندیار منفرد زاده ساخته و پرداخته شد و توسط فرهاد و به مدت 5 دقیقه و 23 ثانیه اجرا گردیدو خودتون میدونید که صدای فرهاد چه عظمتی به کار می بخشید

بوی عیدی  ، بوی توپ     بوی کاغذ رنگی

 بوی تند ماهی دودی      وسط سفره ی نو

  بوی یاس جانماز         ترمه ی مادر بزرگ

با اینا زمستو سر میکنم       با اینا خستگیمو در میکنم

شادی شکستن قلک پول

وحشت کم شدن سکه عیدی از شمردن زیاد

بوی اسکناس تا نخورده ی لای کتاب

با اینا زمستونو سر میکنم      با اینا خستگیمو در میکنم

فکر قاشق زدن یه دختر چادر سیا

شوق یه خیز بلند از روی بُته های نور

برق کفش جفت شده تو گنجه ها

با اینا زمستونو سر میکنم     با اینا خستگیمو در میکنم

عشق یک ستاره ساختن با دولک

ترس ناتموم گذاشتن جریمه های عید مدرسه

بوی گُلٍ محمدی که خشک شده لای کتاب

با اینا زمستونو سر میکنم      با اینا خستگیمو در میکنم

بوی باغچه بوی حوض         عطر خوب نذری

شب جمعه پی فانوس         توی کوچه گم شدن

توی جوی لاجرودی          هوس یه آبتنی

با اینا زندگیمو  سر میکنم     با اینا خستگیمو در می کنم

با اینا زمستونو سر میکنم     با اینا خستگیمو در می کنم

(نقل از کتاب جاودانه های 2 با گردآوری مسعود ذاکر)

از اینجا هم میتونید آهنگ رو گوش کنید که مجددا در یک کنسرت اجرا شده است

http://www.persiangig.com/pages/download...farhad.mp3

(۱۳۸۹/۴/۲۴ عصر ۰۷:۰۵)سروان رنو نوشته شده: [ -> ]

 من صدای قمر رو زیاد نشنیدم اما فکر می کنم تا حدودی تون صداش شبیه سوسن باشه. درسته ؟

این شاید بیشتر تجربه حسی باشه.به هر حال قمر،قمره،سوسن هم سوسنه.(عجب جمله ی نغزی).من یه چندتا آهنگ از قمر دارم.ولی متاسفانه دسترسی به اینترنت پرسرعت ندارم.وگرنه آپلودشون می کردم.ولی یه وبلاگ هست،آهنگ های قمرو داره:

http://ghamarelmolok.blogfa.com/

یکی از انواع شعر، مربع است که جزو انواع فانتزی شعر محسوب می شود و در قدیم شاعران وقتی به هم می رسیدند ، برای روکم کنی! و نشان دادن مهارتشان در شعر و شاعری ، از این جور شعرا می سرودند.

نمونه شعر مربع: 

 

به جانت  نگارا     که داری   وفا 

نگارا   وفا کن   به دل   بی جفا

که داری به دل  دوستی مرمرا 

وفا   بی جفا    مرمرا   خوشترا 

 

همانطور که می بینید این دو بیت ،از نظر افقی و عمودی یکسان خوانده می شود.  ضمنا بنده تابحال مورد مشابهی برای این نوع شعر پیدا نکرده ام. 

 

از عليّ آموز اخلاص‌ عمل‌     شير حقّ را دان‌ منزّه‌ از دغل‌

 در غزا بر پهلواني‌ دست‌ يافت‌     زود شمشيري‌ بر آورد و شتافت‌

 او خدو انداخت‌ بر روي‌ عليّ     افتخار هر نبيّ و هر وليّ

 او خدو انداخت‌ بر روئي‌ كه‌ ماه‌     سجده‌ آرد پيش‌ او در سجده‌ گاه‌

 در زمان‌ انداخت‌ شمشير آن‌ علي    ‌ كرد او اندر غزايش‌ كاهلي‌

 گشت‌ حيران‌ آن‌ مبارز زين‌ عمل    ‌ از نمودن‌ عفو و رحم‌ بي‌ محل‌

 گفت‌ بر من‌ تيغ‌ تيز افراشتي    ‌ از چه‌ افكندي‌ مرا بگذاشتي‌

 آن‌ چه‌ ديدي‌ بهتر از پيكار من‌     تا شدي‌ تو سست‌ در اشكار من‌

 آن‌چه‌ ديدي‌ كه چنين‌خشمت‌ نشست    ‌ تا چنين‌ برقي‌ نمود و باز جست‌

 آن‌ چه‌ ديدي‌ كه‌ مرا ز آن‌ عكس‌ ديد     در دل‌ و جان‌ شعله‌اي‌ آمد پديد

 آن‌ چه‌ ديدي‌ بهتر از كون‌ و مكان‌     كه‌ به‌ از جان‌ بود و بخشيديم‌ جان‌

 در شجاعت‌ شير ربّانيستي‌     در مروّت‌ خود كه‌ داند كيستي‌

 در مروّت‌ ابر موسائي‌ به‌ تيه‌     كامد از وي‌ خوان‌ و نان‌ بي‌ شبيه‌

...

 اي‌ علي‌ كه‌ جمله‌ عقل‌ و ديده‌اي‌     شمّه‌اي‌ واگو از آن‌ چه‌ ديده‌اي‌

 تيغ‌ حلمت‌ جان‌ ما را چاك‌ كرد     آب‌ علمت‌ خاك‌ ما را پاك‌ كرد

 بازگو دانم‌ كه‌ اين‌ اسرار هوست    ‌ زانكه‌ بي‌شمشير كشتن‌ كار اوست‌

 صانع‌ بي‌ آلت‌ و بي‌ جارحه‌     واهب‌ اين‌ هديه‌ها بي‌ رابحه‌

 صد هزاران‌ مي‌چشاند روح‌ را   كه‌ خبر نبود دل‌ مجروح‌ را

 صد هزاران‌ روح‌ بخشد هوش‌ را     كه‌ خبر نبود دو چشم‌ و گوش‌ را

....

 باز گو اي‌ باز عرش‌ خوش‌ شكار      تا چه‌ ديدي‌ اين‌ زمان‌ از كردگار

 چشم‌ تو ادراك‌ غيب‌ آموخته‌     چشمهاي‌ حاضران‌ بر دوخته‌

 آن‌ يكي‌ ماهي‌ همي‌ بيند عيان    ‌ و آن‌ يكي‌ تاريك‌ مي‌بيند جهان‌

 و آن‌ يكي‌ سه‌ ماه‌ مي‌بيند بهم‌ اين‌   سه‌   كس‌   بنشسته‌   يك‌ موضع‌   نَعَم‌

 چشم‌ هر سه‌ باز و چشم‌ هر سه‌ تيز     در تو آميزان‌  و از من‌ در گريز

 سحر عين‌ است‌ اين عجب‌ لطف‌ خفي‌ است‌     بر تو نقش‌ گرگ‌ و بر من‌ يوسفي‌ است‌

 عالم‌ ار هجده‌ هزار است‌ و فزون‌     هر نظر را نيست‌ اين‌ هجده‌ زبون‌

....

 راز بگشا اي‌ عليّ مرتضي‌     اي‌ پس‌ از سوءُ القَضا حُسْنُ القَضا

 يا تو واگو آنچه‌ عقلت‌ يافته‌ است    ‌ يا بگويم‌ آنچه‌ بر من‌ تافته‌ است‌

 از تو بر من‌ تافت‌ چون‌ داري‌ نهان    ‌ مي‌فشاني‌ نور چون‌ مه‌ بي‌زبان‌

 ليك‌ اگر در گفت‌ آيد قرص‌ ماه‌     شبروان‌ را زودتر آرد به‌ راه‌

 از غلط‌ ايمن‌ شوند و از ذهول‌     بانگ‌ مه‌ غالب‌ شود بر بانگ‌ غول‌

 ماه‌ بي‌گفتن‌ چو باشد رهنما     چون‌ بگويد شد ضيا اندر ضيا

 چون‌ تو بابي‌ آن‌ مدينة‌ علم‌ را     چون‌ شعاعي‌ آفتاب‌ حلم‌ را

 باز باش‌ اي‌ باب‌ بر جوياي‌ باب    ‌ تا رسند از تو قُشور اندر لُباب‌

 باز باش‌ اي‌ باب‌ رحمت‌     تا ابد بارگاه‌ ما لَهُ كُفْوًا أحَدْ

به کورش چه خواهیم گفت

اگر سر برآرد زخاک

اگر باز پرسد ز ما

چه شد دین زرتشت پاک

چه شد ملک ایران زمین

کجایند مردان این سرزمین

به کورش چه خواهیم گفت

اگر دید وپرسید از حال ما

چه کردید برّنده شمشیر خوشدستتان

کجایند میران سرمستتان

چه آمد سر خوی ایران پرستی

چه کردید با کیش یزدان پرستی

به شمشیر حق،نیست دستی

که بر تخت شاهی نشسته است

چرا پشت شیران شکسته است

در ایران زمین شاه ظالم کجاست

هواخواه آزادگی

پس چرا بیصداست

چرا خامش و غم پرستید؛های

کمر را به همت نبستید؛های

چرا اینچنین زار و گریان شدید

سر سفره خویش میهمان شدید

چه شد عرق میهن پرستیتان

چه شد غیرت و شور و مستیتان

سواران بیباک ما را چه شد

ستوران چالاک ما را چه شد

جرا ملک ، تاراج می شود

جوانمرد ، محتاج می شود

چرا حال ایران زمین ناخوشست

چرا دشمنش اینچنین سرکش است

چرا بوی آزادگی نیست؛وای

بگو دشمن میهنم کیست؛های

بگو کیست این ناپاک مرد

که بر تخت من اینچنین تکیه کرد

که تا غیرتم باز جوش آورد

زگورم صدای خروش آورد

1 

 کورش کبیر

 

ز ایـــران و از ترک و از تازیـــان

نژادی پدیـــد آید اندر میــــــان

نه دهـقـان ، نه تـرک و نه تـازی بود

ســخن ها بـــه کـــردار بازی بود

هـمـه گـنـج ها زیر دامـان نهـنـد

بکوشـند و کوشش به دشـمن دهـنـد

به گـیـتـی کـسـی را نـمانـــد وفــــــا

روان و زبـــانـهـا شــود پــر جــفـا

بــریــزنــد خــون از پــی خواســتـه

شـــــود روزگــــار بــد آراســتـــه

زیــان کســان از پـی سـود خـویـش

بجـویـنـد و دیــن انـدر آرنـد پـیـش

فردوسی

2 مرداد، درگذشت احمد شاملو. شاعر، محقق، روزنامه نگار... (1304-1379)

گمنام نیست پس بسنده می کنم به شعر شبانه از مجموعه ابراهیم در آتش و بعد یک ترانه...

مرا
تو
بي سببي
نيستي
به راستي
صلت كدام قصيده اي
اي غزل؟
ستاره باران ِ‌جواب كدام سلامي
به آفتاب
از دريچه ي تاريك؟
كلام از نگاه تو شكل مي بندد
خوشا نظر بازيا كه تو آغاز مي كني!
پس ِ پشت ِ‌مردمكانت
فرياد كدام زنداني ست
كه آزادي را
به لبان برآماسيده
گل سرخي پرتاب مي كند؟
ورنه
اين ستاره بازي
حاشا
چيزي بدهكار آفتاب نيست.
نگاه از صداي تو ايمن مي شود
چه مومنانه نام مرا آواز ميكني!
و دلت
كبوتر ِ آشتي ست،
درخون تپيده
به بام ِ‌تلخ.
با اين همه
چه بالا
چه بلند
پرواز مي کنی...

---------------------------------------------

ترانه " یه شب مهتاب" با آهنگ مرحوم اسفندیار منفرد زاده و صدای فرهاد مهراد...

یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب

 منو می بره ، کوچه به کوچه

باغ انگوری ، باغ آلوچه

دره به دره ، صحرا به صحرا

 اونجا که شبا ، پشتِ بیشه ها

یه پری میاد ، ترسون و لرزون

 پاشو می ذاره ، تو آبِ چشمه

 شونه می کنه ، موی پریشون

یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب

منو می بره ، تهِ اون دره

اونجا که شبا ، یکه و تنها

تک درخت بید ، شاد و پرامید

می کنه به ناز ، دستشو دراز

که یه ستاره ، بچکه مثِ

یه چیکه بارون ، به جای میوه ش

نوکِ یه شاخه ش ، بشه آویزون

یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب

منو می بره ، از توی زندون

مثِ شب پره ، با خودش بیرون

می بره اونجا ، که شب سیاه

تا دم سحر ، شهیدای شهر

با فانوسِ خون ، جار می کشن

تو خیابونا ، سر میدونا :

عمو یادگار ، مردِ کینه دار

مستی یا هشیار ؟ خوابی یا بیدار ؟

مستیم و هشیار ، شهیدای شهر

 خوابیم و بیدار ، شهیدای شهر

آخرش یه شب ، ماه میاد بیرون

از سر اون کوه ، بالای دره

روی این میدون ، رد میشه خندون

یه شب ماه میاد... یه شب ماه میاد...

دشت ها آلوده ست

در لجن زار ، گل لاله نخواهد رویید .

در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟

فکر نان باید کرد

و هوایی که در آن

نفسی تازه کنیم

گل ِ گندم خوب است

گل ِ خوبی زیباست

ای دریغا که همه مزرعه ی دلها را

علف هرزه ی کین پوشانده است

هیچ کس فکر نکرد

که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست

و همه مردم شهر

بانگ برداشته اند

که چرا سیمان نیست

و کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست

و زمانی شده است

که به غیر از انسان

هیچ چیز ارزان نیست

از : حمید مصدق

شاعریم و از پی الهام ها

می رویم و گوشه ای كز می كنیم



ما برای گفتن یك شعر طنز

هی عبور از خط قرمز می كنیم



مثل آن خواننده غیر مجاز

كی تقاضای مجوز می كنیم؟



لاجرم چون اكثر ایرانیان

همدگر را خوب سنتز می كنیم



ابتدا داروی مسهل می خوریم

بعد از آن خواهش ز قابض می كنیم



بهر اسكن بر سر كوه دنا

تبلیغ لاستیك بارز می كنیم



ما به ظاهر مؤمنیم و كار زشت

پشت پرده- مثل واعظ- می كنیم



اتفاقی، زیر چشمی یك نظر

بر جینیفر خان! لوپز می كنیم



در سیاست دكترین داریم ما

پول‌ها ما صرف این تز می كنیم



چای می نوشیم با شیخ عرب

دعوی هَل مِن مبارز می كنیم



گر خلیج فارس را نامد عرب

نفت در حلق معارض می كنیم!



پاچه خواری می كنیم از كاسترو

چند ماچ از هوگو چاوز می كنیم



با پوتین عهد اخوت بسته ایم

باج دادن هست جایز، می كنیم



مشكلات مملكت خالی سرِ

این قلم بر دست مغرض می كنیم



هر كسی گوید به زشتی هجو ما

در نشیمنگاهش پونز می كنیم!



بعد از انشای چنین شعری قبیح

معذرتخواهی ز حافظ می كنیم

دوستان عزیز اشعاری از آنا آخماتووا  (آنّا آندرییوا گارینکو) شاعر روسی انتخاب کردم .همانطور که مستحضر هستید   ادبیات روسیه از  پربارترین و  زیباترین ادبیات  در سراسر جهان محسوب می شود.

خاطره ها سه دوره دارند:

اوایل چنان نزدیکند که می گوییم

 

 

 

انگار همین دیروز بود.

 

 

 

جان در پناهشان می آرامد

 

 

 

و جسم در سایه شان سر پناهی می یابد.

 

 

 

خندهای است که فرو ننشسته و اشکی که همچنان جاری ست

 

 

 

لکه جوهری روی میز که هنوز هست

 

 

 

و بوسه خداحافظی که گرمی اش در دل احساس می شود...

 

 

 

اما چنین حسی دیری نمی پاید...

 

 

 

*

 

 

 

زمانی میرسد که درآن سر پناهدیگر نیست

 

 

 

در جایی پرت به جایش خانه ای تنهاست

 

 

 

با زمستانی سردسرد و تابستانی سوزان

 

 

 

خانه ای سراسر خاک گرفته و لانه عنکبوت ها گشته

 

 

 

جایی که نامه های عاشقانه آتشین خاکستر می شوند

 

 

 

و عکس ها رنگ می بازند

 

 

 

آدم ها طوری آن جا می روند که به گورستانی

 

 

 

باز که می گردند دست ها را با صابون می شویند

 

 

 

اشكها روانشان را پاك كمي كنند و سخت آه مي كشند...

 

پارسال یکی از همین روزهای تابستونی بود که مثل بقیه ی روزهای اون تابستون دل گرفته بودم .تو روزایی که خبر روتین، تایید کشته شدن آدما بود،هجرتشون به اون دنیا، یه خبر هجرت که نه به اون دنیا. به دنیای غربت،دل گرفته ترم کرد.

خبر اومد استاد شفیعی کدکنی برای تدریس به دانشگاه پرینستون امریکا رفتند وهمه چیز حکایت از یک هجرت همیشگی داشت،از نوع هجرت خیلی هایی  که هرکدوم به گوشه از دنیا رفتند و دور از وطن آرمیدند. آنها که نمی خواستند «در وطن خویش غریب» باشند، رو به غریبی در غربت آوردند.

ما هم چون همیشه فقط نظاره کردیم وعبور نسیم وار مرد کوچه باغ های نیشابور رو از این کویر پرگون به امید رساندن سلام ها به شکوفه ها و باران دیدیم و باور نکردیم.این دوری نه ماه طول کشید واین اواخر بود که خبر اومد استاد بعد از یک سال تدریس برگشتند به کشور واین بار باور کردیم،چرا که ایمان داشتیم به این شعر شاملو که «شاعران خود شاخه ای ز جنگل خلقند».

صحبت از محمدرضا شفیعی کدکنی است که جاش در این جستار حسابی خالیست.متولد 1318 در کدکن نیشابور.دکترای زبان وادبیات پارسی از دانشگاه تهران،شاعر،محقق،نویسنده واستاد دانشگاه.از مجموعه شعر های شفیعی «در کوچه باغ های نیشابور» شهرت بیشتری دارد.

در این جا چند شعر از ایشون رو قرار میدم:

در آینه دوباره نمایان شد

با ابر گیسوانش در باد

با آن سرود سرخ اناالحق

ورد زبان اوست

تو در نماز عشق چه خواندی؟

که سال هاست

بالای دار رفتی و این شحنه های پیر

 از مرده ات هنوز پرهیز می کنند

نام تو را به رمز

رندان سینه چاک نیشابور

در لحظه های مستی

مستی وراستی!

آهسته زیر لب تکرار می کنند

وقتی تو روی چوبه ی دارت

خموش ومات بودی

ما انبوه کرکسان تماشا

با شحنه های مامور

مامورهای معذور

هم سان وهم سکوت ماندیم

خاکستر تو را

باد سحرگهان

هرجا که برد

مردی ز خاک رویید

در کوچه باغ های نیشابور

مستان نیمه شب

به ترنم

آواز های سرخ تو را باز ترجیع وار زمزمه کردند

نامت هنوز ورد زبان هاست.

***********************************

هیچ می دانی چرا چون موج

در گریز از خویشن پیوسته می کاهم؟

زانکه بر این پرده ی تاریک

این خاموش نزدیک

آنچه می خواهم نمی بینم

وآنچه می بینم نمی خواهم.

***************************

موج موج خزر از سوگ سیه پوشانند

بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموشانند

بنگر آن جامه کبودان افق،صبح دمان

روح باغ اند کزین گونه سیه پوشانند

چه بهاری است خدا را که در این دشت ملال

لاله ها آینه ی خون سیاووشانند

آن فرو ریخته گل های پریشان در باد

کز می جام شهادت همه مدهوشانند

نامشان زمزمه ی نیمه شب مستان باد

تا نگویند که از یاد فراموشانند

گرچه زین زهر سمومی که گذشت از سر باغ

سرخ گل های بهاری همه بی هوشانند

باز در مقدم خونین تو ای روح بهار

بیشه در بیشه درختان همه آغوشانند.

*******************************

این شعر پایینی رو هم این اواخر منتشر کردند:

طفلی به نام شادی،

دیریست گمشده ست

با چشم های روشن براق

با گیسویی بلند به بالای آرزو

هرکس از او نشانی دارد

ما را کند خبر

این هم نشان ما

یک سو خلیج فارس

سوی دگر خزر.

بهار بود که در بوستان عشق و امید

شکوفه های گل آرزوی من بشکفت

چو رقص سایه نرگس به نغمه های نسیم

نگاه تو سخن از شعله نهان می گفت

بهار بود که پیمان جاودان بستیم

بهار بود که لبهای ما بهم پیوست

بهار بود که آهنگ خنده های امید

به روی ناله غم راه زندگانی بست

بهار بود که با عطر سنبل وحشی

شراره های تمنا به اشک تو آمیخت

نسیم،رنگ غم از گونه چمن می شست

شراب هستی من بر لبان تو می ریخت

بهار بود که در دامن شقایقها

به اشک دیده نوشتی:همیشه مال منی

به چشم من ، نگه بیقرار تو می گفت

گلی،بهار منی،عشق بی زوال منی

بهار بود،گل من چو مرغی ازسر شاخ

ترانه های وفا از لب من و تو شنید

"هنوز اول عشق است" خواند و زار گریست

میان گریه ز شادی چو شمع می خندید

بهار هست و تو هستی و یاد مهر تو هست

ولی به چهر وفا،رنگ زندگانی نیست

از آن بهار هوسباز عشق و مستی ما

بجز خزان جدایی دگر نشانی نیست 

                                                             لعبت والا

http://zamaaneh.com/parsipur/2007/09/post_72.html

 

  کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

مصرع ناقص من کاش که کامل می شد

شعر در وصف تو از سوی تو نازل می شد

شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست

واژه در دست من آنگونه که می خواهم نیست

من که حیران تو حیران توام می دانم

نه فقط من که در این دایره سرگردانم

همه ی عالم و آدم به تو می اندیشد

شک ندارم که خدا هم به تو می اندیشد

کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است

راز ایجاز خدا نقطه ی بسم الله است

کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست

«پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست»

کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید

خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر درید

کعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت

قلم خواجه ی شیراز کم آورد، نوشت:

«ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه

مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه»

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست

کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید

«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید 

    می رسد دست شکوه تو به سقف ملکوت

ای که فتح ملکوت است برای تو هبوط

نه فقط دست زمین از تو تو را می خواهد

سالیانی ست که معراج خدا می خواهد-

زیر پای تو بهزانوی ادب بنشیند

لحظه ای جای یتیمان عرب بنشیند

دم به دم عمر تو تلمیح خدا بود علی

رقص شمشیر تو تفریح خدا بود علی

وای اگر تیغ دو دم را به کمر می بستی

وای اگر پارچه ی زرد به سر می بستی

در هوا تیغ دو دم  نعره ی هو هو می زد

نعره ی حیدریه «أینَ تَفرو» می زد

بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار

پا در این دایره بگذار عدم را بردار

بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی

یازده مرتبه در آینه تکرار شدی

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست

کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید

«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید.

  

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36
آدرس های مرجع