به نام خدا
و با سلام به دوستان کافه کلاسیک
.
.
با آرزوی بهروزی، تقدیم به همه دوستان
.
.
باغها را گرچه دیوار و در است
از هواشان، راه با یکدیگر است
شاخ از دیوار، سر بر میکشد
میل او تا باغ دیگر میکشد
باد میآرد پیام آن، بدین
وه از این پیک و پیام نازنین!
شاخهها را از جدایی گر غم است
ریشهها را دست در دست هم است ...
.
هوشنگ ابتهاج
.
.
kurt steiner
گفتار سعدی سهل ممتنع است امّا نه همیشه. گاهی چنان صنایع ادبی را پیاپی به کار می برد که خواننده کاملاً حیران می شود و گاهی با ساده ترین لغات و فارغ از هرگونه پیرایه ای، ابیاتی را سروده که اگر ندانیم از آن سعدی است به مخیله مان هم خطور نمی کند که او چنین ساده هم می سروده است.سالها پیش که دسترسی به فضای مجازی و جستجوی ساده در آن نبود، این بیت سعدی مرا دچار خود کرده بود
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم....چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
و به هر کس گمان می بردم که شاعر آن باشد الّا او.
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی.....عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم.....باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه.....ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان.....که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند.....تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان.....این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت.....همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا.....در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم.....چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن.....تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد.....که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده.....نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی
این هم تقدیم به جلّاد نازکدل کافه
این گل را برای تو چیدم .
پیش از آنکه آنرا بچینم در شکاف صخره ای ، روی دامنه پرشیب تپه ای که بالای رودخانه سرخم کرده و جز عقاب بلندپرواز را راهی بدان نیست ، آرام آرام می روئید.
سایه شامگاهی دامن کشان پیش می آمد و در آنجا که خورشید فرو میرفت ، شبِ تیره ، طاقی از ابرهای مواج ، چون طاق نصرتی ارغوانی که در میدان پیروزی بزرگی برپا کنند ، پدید آورده است.
بادبانهای قایقها اندک اندک محو میشدند و بامهای خانه ها چنانکه گوئی از نشان دادن خود بیم دارند ، دزدانه می درخشیدند.
دلدار من ، این گل را از دامنه تپه چیدم.رنگش قرمز نیست.عطر هم نمی افشاند. زیرا ریشه آن ، از صخره ی سخت ، جز تلخی نصیبی نبرده است.
هنگام چیدن آن به خویش گفتم : " گل بیچاره ! شاید سرنوشت تو این بود که همچون خزه ها و ابرها ، از بالای قله ، به درون به درون دره عمیق سرازیر شوی ، اما دیگر چنین نخواهد شد. چون من ترا به دلدار خود ارمغان خواهم کرد تا روی قلب او که ازین دره نیز عمیق تر است جان سپاری. تو را بدو میدهم تا روی پستانش که درون آن دنیائی در تب و تاب است بپژمری.
آسمان تو را از آن پدید آورد که روزی با دست نسیم پرپر شوی و همراه امواج رودخانه به اقیانوس بپیوندی . اما من ترا بجان دریا بدست عشق میدهم.
وقتیکه گل را چیدم باد امواج رود را می لرزانید و از روز بجز روشنائی پریده ، رنگی که اندک اندک محو میشد ، چیزی باقی نبود.
اوه ! نمیدانی دل من چقدر افسرده بود. زیرا در آن حین که به سرنوشت گل می اندیشیدم ، احساس میکردم که همراه نسیم شامگاهان ، گرداب تیره ای که در پیش پای من جای داشت روح مرا در خود فرو می برُد.
ویکتور هوگو
ترجمه: شجاع الدین شفا
یکی از واعظان سخنور تهران بیشتر اوقات در مواعظ خود ابیاتی از این قصیدۀ زیبای سعدی را می خواند که هفتصد سال پیش از صدای پای آب سهراب سروده شده است. دریغم آمد بیتی از آن را حذف کنم.
بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار.......خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار.......که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار
بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق.......نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار
آفرینش همه تنبیه خداوند دلست.......دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود.......هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و دریا و درختان همه در تسبیحاند.......نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار
خبرت هست که مرغان سحر میگویند.......آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار
هر که امروز نبیند اثر قدرت او......غالب آنست که فرداش نبیند دیدار
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش.......حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار
کی تواند که دهد میوهٔ الوان از چوب؟.......یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار
وقت آنست که داماد گل از حجلهٔ غیب.......به در آید که درختان همه کردند نثار
آدمیزاده اگر در طرب آید نه عجب.......سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار
باش تا غنچهٔ سیراب دهن باز کند.......بامدادان چو سر نافهٔ آهوی تتار
مژدگانی که گل از غنچه برون میآید.......صد هزار اقچه بریزند درختان بهار
باد گیسوی درختان چمن شانه کند.......بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار
ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر.......راست چون عارض گلبوی عرق کردهٔ یار
باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید.......در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟
خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز.......نقشهایی که درو خیره بماند ابصار
ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن.......همچنانست که بر تختهٔ دیبا دینار
این هنوز اول آزار جهانافروزست.......باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار
شاخها دختر دوشیزهٔ باغاند هنوز.......باش تا حامله گردند به الوان ثمار
عقل حیران شود از خوشهٔ زرین عنب.......فهم عاجز شود از حقهٔ یاقوت انار
بندهای رطب از نخل فرو آویزند.......نخلبندان قضا و قدر شیرین کار
تا نه تاریک بود سایهٔ انبوه درخت.......زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار
سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی.......هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار
شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف.......کوزهای چند نباتست معلق بر بار
هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است.......به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار
حشو انجیر چو حلواگر استاد که او.......حب خشخاش کند در عسل شهد به کار
آب در پای ترنج و به و بادام روان.......همچو در زیر درختان بهشتی انهار
گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین.......ای که باور نکنی فیالشجرالاخضر نار
پاک و بیعیب خدایی که به تقدیر عزیز.......ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار
پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور.......نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار
چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ.......انگبین از مگس نحل و در از دریا بار
نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن.......و اندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار
تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او.......همه گویند و یکی گفته نیاید ز هزار
آن که باشد که نبندد کمر طاعت او.......جای آنست که کافر بگشاید زنار
نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست.......شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار
این همه پرده که بر کردهٔ ما میپوشی......گر به تقصیر بگیری نگذاری دیار
ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟.......تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار
فعلهایی که ز ما دیدی و نپسندیدی.......به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار
سعدیا راست روان گوی سعادت بردند.......راستی کن که به منزل نرود کجرفتار
حبذا عمر گرانمایه که در لغو برفت.......یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار
درد پنهان به تو گویم که خداوند منی.......یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار
سال 1390 ،کیکاوس یاکیده دوبلور خوش آتیه دهه 70 ، آلبومی از دکلمه رباعیات حکیم عمرخیام را با صدای زیبایش عرضه کرد.
شنیدن این آلبوم با صدای یاکیده خالی از لطف نیست.
http://pop-muzic.ir/post/1756
گرسنگی
این گرسنگی است. جانوری
همه چنگال و همه چشم.
نمیتوان او را منصرف کرد یا فریفت.
با یک وعده غذا سیر نمیشود.
با ناهار یا شام
راضی نمیشود.
همیشه بهخون تهدید میکند.
چون شیر میغرد، همچون مار بوآ لِه میکند،
همچون انسان میاندیشد.
نمونهئی که میبینید
در هندوستان گرفته شده (در حومهٔ بمبئی)،
امّا در حالتی کم و بیش وحشی
در بسیاری جاهای دیگر نیز هست.
لطفاً عقبتر بایستید.
نیکلاس گویلن شاعر کوبایی
ضمن تشکر از منصور گرامی ، یکی دو نکته بود مرتبط با شعرهای شهریار که در پست شماره 573 آورده شده .
بیت :
شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس
درستش این است :
شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانم من از این جمع پریشان که مپرس
متاسفانه چند جا از جمله سایت معروف گنجور را که نگاه کردم دیدم همین اشتباه را مرتکب شده اند. به گمانم همه به دلیل کپی پیست از یک دیگر این اشتباه را تکرار کرده اند.
کلمه " چنانچم " بی معنی و وزن شعر را بهم ریخته است .آن هم با اضافه شدن یک هجای کوتاه وسط فاعلاتن
در بیت :
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود / برخاستی که بر سر (آب و) آتش نشانیم
(آب و ) از کجا آمده و شابد منصور گرامی با یاد یکی از غزلیات سعدی آن را وسط مصراع دوم نشانده . در صورتی که با این کار روانی شعر و وزن شعر بهم ریخته می شود.
حرف های دیگری هم هست که فعلن بماند.
از بداهه نگاری های دوران « گزاره »
هر جا که روم جز تو مرا یاد کسی نیست
صد خرمن آتش بدل و دادرسی نیــست
مرغی بدهانم سخنش یکسره از عشق
مرغی که بچشم تو بغیر از مگسی نیست
من خاکی خاک و تو به افلاک غـــروری
زبن خاک حقارت به توام دسترسی نیست
آزاده و آزاد و سرافراز نبـــاشــــم
آن لحظه که از عشق تومارا قفسی نیست
من غوطه ور خستۀ دریای نگاهت
دریاب من خسته که دیگر نفسی نیست
از بداهه نگاری های دوران « گزاره »
زمن نمانده دگر جز خیام خاکستر
کتاب سوختهای با کلام خاکستر
ولی هنوز به عمق دلم امیدی هست
که در نگاه نپاید نظام خاکستر
خوشا وزیدن باد معطر عشقی
که شعله ور کندم با قیام خاکستر
خوشا چو خنجر آتش مرا کشد بیرون
نسیم بوسۀ یار از نیام خاکستر
هزار بار بسوزد مرا و چون ققنوس
دوباره زاده شوم در کنام خاکستر
بیا که منتظرم با طلوع تابانت
شوی تو نقطۀ پایان شام خاکستر
کنی رها همه مرغان لحظههایم را
ز بند سرد بطالت ز دام خاکــستر
(۱۳۹۴/۴/۲۳ صبح ۱۱:۴۱)منصور نوشته شده: [ -> ]
4 غزل ناب از مرحوم شهریار
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
هر کس آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار کسی
آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد
هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی
سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من
هر که با قیمت جان بود خریدار کسی
سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نکوشید پی گرمی بازار کسی
من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود
بخت خوابیدهٔ کس دولت بیدار کسی
غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید
کس مبادا چو من زار گرفتار کسی
تا شدم خوار تو رشکم به عزیزان آید
بارالها که عزیزی نشود خوار کسی
آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی
لطف حق یار کسی باد که در دورهٔ ما
نشود یار کسی تا نشود بار کسی
گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل
شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی
شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم
به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی
----------------------------------------------
بی گمان دست در آغوش نگارش ببرند
هر که یک بوسه ستاند ز لب یار کسی!
اساتید کافه! این بیت معروف احیانا بیتی از همین غزل شهریار نیست؟ وزن و ردیف و قافیه که یکی است...
(۱۳۹۴/۵/۱۰ صبح ۰۹:۴۲)هانیبال نوشته شده: [ -> ]
(۱۳۹۴/۵/۱۰ صبح ۰۶:۴۸)rahgozar_bineshan نوشته شده: [ -> ]
بی گمان دست در آغوش نگارش ببرند
هر که یک بوسه ستاند ز لب یار کسی!
این بیت معروف احیانا بیتی از همین غزل شهریار نیست؟ وزن و ردیف و قافیه که یکی است...
به نظر می رسه که این یک تک بیتی است که شاعری گمنام با الهام از این غزل سروده است.
ما در دواوین شعرا سرودههای هموزن با ردیف و قافیه یکسان زیاد داریم.این شعر هم متعلق به هرکس که هست از نظر استحکام فاصله زیادی با شعر شهریار دارد .
گرید و سوزد و افروزد و نابود شود
هر که چون شمع بخندد به شب تار کسی
بی گمان دست به آغوش نگارش ببرند
هر که یک بوسه ستاند ز لب یار کسی
گر نخواهی که کسی رخنه کند در حرمت
سر نکش جان دلم برسر دیوار کسی
من به آمار زمین مشکوکم تو چطور؟
اگر این سطح پر از آدمهاست
پس چرا این همه دلها تنهاست؟
بیخودی می گویند هیچ کس تنها نیست
چه کسی تنهانیست ؟ همه از هم دورند
همه در جمع ولی تنهایند
من که در تردیدم تو چطور ؟
نکند هیچکسی اینجا نیست
گفته بود آن شاعر :
هر که خود تربیت خود نکند حیوان است
آدم آنست که او را پدر ومادر نیست
من به آمار ، به این جمع
و به این سطح که گویند پر از آدمهاست
مشکوکم
نکند هیچکسی اینجا نیست
من به آمار زمین مشکوکم
چه کسی گفته که این سطح پر از آدمهاست ؟
من که می گویم نیست
گر که هست دلش از کثرت غم فرسوده ست
یا که رنجور و غریب
خسته ومانده ودر مانده براه
پای در بند و اسیر
سرنگون مانده به چاه
خسته وچشم به راه
تا که یک آدم از آنچا برسد
همه آن جا هستند
هیچکس آن جا نیست
وای از تنها یی
همه آن جا هستند
هیج کس آنجا نیست
هیچکس با او نیست
هیچکس هیچکس
من به آمار زمین مشکوکم
من به آمار زمین مشکوکم
چه عجب چیزی گفت
چه شکر حرفی زد
گفت : من تنهایم
هیچکس اینجا نیست
گفت : اگر اشک به دادم نرسد می شکنم
اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم
بر لب کلبه ی محصور وجود
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم
اگر از هجر تو آهی نکشم
اندر این تنهایی
به خدا می شکنم به خدا می شکنم
من به آمار زمین شک دارم
چه کسی گفته که این سطح پر از آدمهاست ؟
به نام خدا
و با سلام به دوستان کافه کلاسیک
.
.
با آرزوی بهروزی، تقدیم به همه دوستان
.
.
بدان گز بود هوش اسفندیار
تو این چوب را خوار مایه مدار ...
.
.
.
.
.
.
بدو گفت زال ای پسر گوش دار
.
|
|
سخن چون به یاد آوری هوش دار
|
همه کارهای جهان را در است |
|
مگر مرگ کانرا دری دیگر است |
یکی چاره دانم من این را گزین
|
|
که سیمرغ را یار خوانم برین
|
گر او باشدم زین سخن رهنمای |
|
بماند به ما کشور و بوم و جای ...
|
.
.
.
بدو گفت مرغ ای گو پیلتن
.
|
|
تو ای نامبردار هر انجمن
.
|
چرا رزم جستی ز اسفندیار |
|
که او هست رویینتن و نامدار |
بدو گفت رستم گر او را ز بند |
|
نبودی دل من نگشتی نژند |
مرا کشتن آسانتر آید ز ننگ |
|
وگر بازمانم به جایی ز جنگ |
چنین داد پاسخ کز اسفندیار |
|
اگر سر بجا آوری نیست عار |
که اندر زمانه چُنویی نخاست |
|
بدو دارد ایران همی پشت راست |
بپرهیزی از وی نباشد شگفت |
|
مرا از خود اندازه باید گرفت |
.
.
اگر با من اکنون تو پیمان کنی
.
|
|
سر از جنگ جستن پشیمان کنی
|
نجویی فزونی ز اسفندیار
|
|
گه کوشش و جستن کارزار |
ور ایندوک او را بیامد زمان
|
|
نیاندیشی از پوزش بی گمان
|
پس آنگه یکی چاره سازم ترا
|
|
به خورشید سر برفرازم ترا
|
.
چنین گفت سیمرغ کز راه مهر
.
|
|
بگویم کنون با تو راز سپهر
.
|
که هرکس که او خون اسفندیار |
|
بریزد ورا بشکرد روزگار |
همان نیز تا زنده باشد ز رنج |
|
رهایی نیابد نماندش گنج |
بدین گیتیش شوربختی بود |
|
وگر بگذرد رنج و سختی بود |
.
شگفتی نمایم هم امشب ترا |
|
ببندم ز گفتار بد لب ترا |
برو رخش رخشنده را برنشین |
|
یکی خنجر آبگون برگزین ...
|
..
دو گفت شاخی گزین راستتر |
|
سرش برترین و تنش کاستتر |
بدان گز بود هوش اسفندیار |
|
تو این چوب را خوار مایه مدار ...
|
.
تو خواهش کن و لابه و راستی
.
|
|
مکوب ایچ گونه در کاستی
.
|
مگر بازگردد به شیرین سخن |
|
بیاد آیدش روزگار کهن |
که تو چند گه بودی اندر جهان |
|
به رنج و به سختی ز بهر مهان |
چو پوزش کنی چند نپذیردت |
|
همی از فرومایگان گیردت |
به زه کن کمان را و این چوب گز |
|
بدین گونه پرورده در آب رز ...
|
زمانه برد راست آن را به چشم |
|
بدانگه که باشد دلت پر ز خشم |
.
.
بخشهایی کوتاه از داستان جاودانه رستم و اسفندیار . ویکی نبشته
.
.
بخاطر دارم اواسط دهه شصت در برنامه کودکان شبکه دو سیما که اوایل شب پخش میشد؛ دکتر زبان و ادبیات فارسی که متاسفانه نامش درست بخاطرم نمانده، با سادگی، شیرینی و تسلط تمام آنرا برای نوجوانان نقل میکردند و چقدر این داستانها در شبهای سرد پاییزی جذاب و دلنشین بود .
.
.
kurt steiner
چندی پیش در اینجا از افرادی گفتم که شاعر نیستند و تنها چند بیت شعر بسیار مشهور دارند، البته شعرایی چون مجذوب علیشاه نیز هستند که تنها چند بیت شعر از آنها در اذهان حک شده است. مثنوی زیبای آتش در نیستان که بیشتر تداعی گر غزل است گویا جوابیه ای به نی نامۀ مولانا در دیباچۀ مثنوی نیز هست. در بیت پنجم نیم دارای ایهام تناسب است.
یک شب آتش در نیستانی فتاد.....سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد.....هر نیی شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت که این آشوب چیست؟.....مر تو را ز این سوختن مطلوب چیست؟
گفت آتش بی سبب نفروختم .....دعوی بی معنیت را سوختم
زآن که می گفتی نیم با صد نمود.....همچنان در بند خود بودی که بود
با چنین دعوی چرا ای کم عیار.....برگ خود می ساختی هر نوبهار
مرد را دردی اگر باشد خوش است.....درد بی دردی علاجش آتش است
این مثنوی را به استثنای بیت ششم با صدای شهرام ناظری به همراه گروه سه تار نوازان به سرپرستی زنده یاد جلال ذوالفنون در مایۀ ابوعطا بشنوید.