تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: اشعار و متون ادبی زیبا
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36

 

کتیبه

فتاده تخته سنگ آن سوی تر، انگار کوهی بود.

و ما این سو نشسته، خسته انبوهی

زن و مرد و جوان و پیر

همه با یکدگر پیوسته لیک از پای

و با زنجیر

اگر می کشیدت سوی دلخواهی

به سویش می توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود

-تا زنجیر-

***

ندانستیم

ندایی بود در رؤیای خوف و خستگیهامان

و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم.

چنین می گفت:

" فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری

بر او رازی نوشته است، هر کس جفت...."

چنین می گفت چندین بار

صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی

می خفت.

و ما چیزی نمی گفتیم.

و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم .

پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی

گروهی شک و پرسش ایستاده بود.

و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی

و حتی در نگه مان نیز خاموشی

و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود.

***

شبی که لعنت از مهتاب می بارید

و پاهامان ورم می کرد و می خارید

یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین تر از ما بود, لعنت کرد گوشش را

و نالان گفت: «باید رفت.»

و ما با خستگی گفتیم: «لعنت بیش بادا!

گوشمان را چشممان را نیز باید رفت»

و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود

یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت , آنگه خواند:

ـ «کسی راز مرا داند

که از این رو به آن رویم بگرداند.»

و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم.

و شب شط جلیلی بود پر مهتاب

***

هلا یک...دو ....سه......دیگر بار

هلا، یک، دو، سه، دیگر بار

عرق ریزان، عزا، دشنام ـ گاهی گریه هم کردیم

هلا، یک، دو، سه، دیگر بارها بسیار

چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی

و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال

ز شوق، و شور مالامال

***

یکی از ما که زنجیرش سبک تر بود

به جهد ما درودی گفت و بالا رفت

خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند

(و ما بی تاب)

لبش را با زبان تر کرد (ما نیز آنچنان کردیم)

و ساکت ماند

نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند

دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد

نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم:

_«بخوان!»او همچنان خاموش

_ «برای ما بخوان!»خیره به ما ساکت نگا می کرد

پس از لختی

در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد ,

فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که می افتاد

نشاندیمش

به دست ما و دست خویش لعنت کرد.

ـ چه خواندی، هان؟»

مکید آب دهانش را و گفت آرام:

ـ «نوشته بود

همان،

کسی راز مرا داند،

که از این رو به آن رویم بگرداند.»

***

 نشستیم

و

به مهتاب و شب روشن نگه کردیم

و شب شط علیلی بود.

بعد از من

هر کسی که به تو می رسید

در موج موهایت غرق می شد

و من این طرف

بعد از تو

دستم به هیچ کاری نمی رفت

دل من دریا بود اما

تو آنقدرها ناگهان رفتی

که من ...

دست هایم را لای موهایت

جا گذاشتم!

برتولت برشت

من در دنياي ممنوع زندگي مي‌کنم

بوئيدن گونه دلبندم ، ممنوع

ناهار با فرزندان سر يک سفره ، ممنوع

همکلامي با مادر و برادر

بي‌نگهبان و ديواره سيمي ، ممنوع

بستن نامه‌اي که نوشته‌اي

يا نامه سربسته تحويل گرفتن ، ممنوع

خاموش کردن چراغ ، آنگاه که پلک‌هايت به هم مي‌آيند ، ممنوع

بازي تخته نرد ، ممنوع

اما چيزهاي ممنوعي هم هست

که مي‌تواني گوشه قلبت پنهان کني

عشق ، انديشيدن ، دريافتن . . .

 ناظم حکمت

قلب ، مهمانخانه نیست که آدم‌ ها بیایند

دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند!

قلب ، لانه‌ ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود

و در پاییز باد آن را با خودش ببرد!

قلب؟

راستش نمی دانم چیست،

اما این را می دانم که فقط جای آدم های خیلی خوب است!

 نادر ابراهیمی

پنبه آتش گرفته‌ای است‌

قلب من

کف مزن‌

شعله‌ورش مکن

باد را ببین‌

چگونه درختان را دور می‌زند

و سوی دلم می‌خزد

کف مزن‌

شعله‌ورش مکن

قلبم را

در آتش این جزیره تاریخ بگذار تا بسوزد

کف مزن‌

شعله‌ورش مکن‌

باد را ببین

چگونه مرا در دهان گرفته و بر آب می‌رود

 شمس لنگرودی

                                  بارانی ...

با همه بی سر و سامانی ام

باز به دنبال پریشانی ام

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست

در پی ویران شدنی آنی ام

آمده ام بلکه نگاهم کنی

عاشق آن لحظه توفانی ام

دلخوش گرمای کسی نیستم

آمده ام تا تو بسوزانی ام

آمده ام با عطش سالها

تا تو کمی عشق بنوشانی ام

ماهی برگشته ز دریا شدم

تا که بگیری و بمیرانی ام

خوب ترین حادثه می دانمت

خوب ترین حادثه می دانی ام؟

حرف بزن بغض مرا باز کن

دیر زمانی ست که بارانی ام

حرف بزن حرف بزن سالهاست

تشنه یک صحبت طولانی ام

استاد محمد علی بهمنی

این شعر حزن آلود را در حالی که گوش به یکی از قطعات زیبای سینما پارادیزو ساخته انیو موریکونه سپردم برای شما دوستان خوبم تایپ کردم .امید آن دارم که شما نیز هنگام خواندن این قطعه زیبا خود را به موسیقیی دلنشین مهمان کنید ...:heart:

                                                                                هانا rrrr: از اخترک ب 612

                                                                                      

عطار نیشابوری در ایام جوانی برای آموختن طب راهی هندوستان می شود و دل به دختری از پارسیان هند می بندد، پس از ازدواج با او به نیشابور باز می گردد و همسرش بیمار می شود و جان می دهد. عطار این بار در جستجوی عشق حقیقی به تصوّف روی می آورد و اشعار او بیشتر متعلّق به این دوره از زندگی اوست. شعر زیر نمونه ای از طبع پویای اوست که دو تن از هنرمندان این سرزمین، شهرام ناظری در مایۀ بیات زند در آلبوم گل صد برگ و علی رضا افتخاری، در مایۀ ابوعطا در آلبوم سرمستان آن را به نیکوترین وجهی اجرا کرده اند و از قضا در هر دو مورد، زنده یاد جلال ذوالفنون، استاد بی ریا و متواضع موسیقی، با سه تار خود همنواز آواز بوده است.

عزم آن دارم که امشب نیم مست / پای کوبان کوزهٔ دردی به دست

سر به بازار قلندر در نهم /پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم خودنمای /تا کی از پندار باشم خودپرست

پردهٔ پندار می‌باید درید /توبهٔ تزویر می‌باید شکست 

وقت آن آمد که دستی بر زنم /چند خواهم بودن آخر پای‌بست

ساقیا در ده شرابی دلگشای /هین که دل برخاست غم در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار /دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم /زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو عطار از جهت بیرون شویم / بی جهت در رقص آییم از الست

بعضی از شعرا تنها به یک یا چند بیت مشهورند و بعضی از افراد، شاعر نیستند امّا تنها چند بیت جاودانه سروده اند. یکی از این افراد لطفعلی خان زند شاهزادۀ برومند، خوش سیما امّا ناکام و نگون بخت ایران است که قربانی سبعیّت سفّاکی ددمنش به نام آغامحمّدخان قاجار شد که شرح ماوقع آن از حرمت قلم خارج است. لطفعلی خان در لحظات آخر زندگیش رباعی ای را فی البداهه سرود که خان بد طینت قاجار نیز نتوانست در برابر صلابت و زیبایی این رباعی بی تفاوت بماند و دستور ثبت آن را داد. و این است ابیات لطفعلی خان:

یا رب ستدی ملک ز منِ همچو منی/دادی به مخنّثی نه مردی نه زنی

از گردش روزگار معلومم گشت/پیش تو چه دف زنی، چه شمشیر زنی

(۱۳۹۳/۱۱/۲۴ عصر ۰۷:۱۴)پیرمرد نوشته شده: [ -> ]

بعضی از شعرا تنها به یک یا چند بیت مشهورند و بعضی از افراد، شاعر نیستند امّا تنها چند بیت جاودانه سروده اند.

همین طور بعضی از اشعار هستند که بسیار مشهورند ولی شاعر آنها به قطعیت معلوم نیست. مانند:

به دو زلف یار دادم دل بی قرار خود را         چه کنم سیاه کردم همه روزگار خود را

یا

گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو        شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو

پی نوشت: شاعر بیت اول به درستی مشخص نیست. در جایی شاعر آن را محمد علی سلمانی خواندم. حال محمد علی سلمانی که بوده؟ الله اعلم.

بیت دوم هم منسوب به زرین تاج قزوینی برغانی (طاهره قره العین) می باشد ولی محققان زیادی این شعر را از شاعری دیگر می دانند

شعر معروف "دست"
به شخصه هرگاه به انتهای این شعر میرسم چشمهایم خیس میشود
 
 
از دل و دیده،گرامی تر هم آیا هست؟
دست
آری، ز دل و دیده گرامی تر : دست
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان
بی گمان دست گران قدرتر است
هرچه حاصل كنی از دنیا ، دستاوردست
هرچه اسباب جهان باشد ، در روی زمین
دست دارد همه را زیر نگین
سلطنت را كه شنیدست چنین؟
شرف دست همین بس كه نوشتن با اوست
خوش ترین مایه ی دلبستگی من با اوست
در فروبسته ترین دشواری ، در گرانبارترین نومیدی
بارها بر سر خود بانگ زدم  : هیچت ار نیست مخور خون جگر
دست كه هست
بیستون را یاد آور ، دستهایت را بسپار به كار
كوه را چون پرِ كاه از سر راهت بردار
وه چه نیروی شگفت انگیزیست
دست هایی كه به هم پیوسته ست
به یقین ، هركه به هر جای در آید از پای
دست هایش بسته ست
دست در دست كسی
یعنی: پیوند دو جان
دست در دست كسی
یعنی: پیمان دو عشق
دست در دست كسی داری اگر
دانی ، دست
چه سخن ها كه بیان می كند از دوست به دوست
لحظه ای چند كه از دست طبیب
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد
نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست
پرچم شادی و شوق است كه افراشته ای
لشكر غم خورد از پرچم دست تو شكست
دست، گنجینه ی مهر و هنر است:
خواه بر پرده ی ساز
 خواه در گردن دوست
خواه بر چهره ی نقش
خواه بر دنده ی چرخ
خواه بر دسته ی داس
خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی
آنچه آتش به دلم می زند ، اینك، هردم سرنوشت بشرست
داده با تلخی غمهای دگر دست به هم
بار این درد و دریغ است كه ما
تیرهامان به هدف نیك رسیدست ، ولی
دست هامان، نرسیدست به هم!
 
فریدون مشیری

در یکی از روزهای زمستانی سال 1356 مصادف با یکی از مراسمهای مذهبی در مسجد محلمون کودکی همسن و سال خودم پشت میکروفن بلندگو رفت و این شعر زیبا را به زیبایی تمام و بصورت دکلمه خواند. آنروز زیاد مفهوم ابیات آنرا نمی دانستم. آنقدر شیفته نحوه اجرای آن گشتم تا تصمیم گرفتم من هم مانند او این شعر را دکلمه کنم.

از سال 1356 تا سال 1359 بمدت سه سال این شعر را بارها و بارها در اعیاد مذهبی در مساجد و حتی مدرسه و در اردوهای پرورشی، تربیتی که در اوایل انقلاب به وفور برای دانش آموزان برگزار می گردید اجرا نمودم و بابت آن جوایز زیادی را دریافت نمودم. آخرین بار نیز آنرا در تابستان سال 59 در سالن آمفی تاتر تابستانی اردوگاه رامسر اجرا نمودم. شعر دارای مفاهیم عمیقی ست و امروز پس از 35 سال بصورت اتفاقی آنرا در فضای مجازی یافتم و به دوستان تقدیم می کنم:

دلم را دار خواهم زد

در این معبد!‌

در این تنها تجلی گاه نیک و بد! 
در این غوغای آتشناک صدها عابد و موبد!
در این صحرای بی اندازه و بی حد!
به روی پشته ای از استخوان ها جار خواهم زد!
دلم را دار خواهم زد! دلم را دار خواهم زد!
 

درون من دلی از خشم بی اندازه میباشد! 
درون من دلی از زخم های تازه می باشد
درون من دلی از کفر ... از یک کفر تاریک است.
دلی از آتش و خون و شرنگ و شورش و سوداست.
دلی از زشتی و شوریدگی و هرزه پوئی هاست.
 

دلم مانند یک صحراست
به رویش جوی خونی خشک و باریک است
دلم از جنس یک گرگ است!  یک گرگ پژوهنده !...
درنده ... سخت پوینده ...  که میسازد برایت بمب آتش زا 
که میگیرد به دستش شاخه ای از گل ... گل مریم!
و می کوبد بفرقت زندگانی را !
به لبهایش بود لبخند ... لبخند ژکوندی وار
ولی چشمش بود از کینه آکنده 
 

دلم از جنس شیطان است .
بلی شیطان! همان که اولین خصم قدیم نسل انسان است
که دنیا از وجودش تلخ می گرید!
که ایمان از وجودش سخت گریان است .
دلم را عاقبت با تیغ یا شمشیر خواهم زد!
دلم را تیر خواهم زد!‌  دلم را سیر خواهم زد!
 

دلم را غرق در خون می کنم یک روز یا یک شب.
جهاد اکبرم این است.
نبرد نفس میدانید ، اول جنگ آئین است
نبرد پر شکوه تیرگی با تابش دین است 
 

ببین ! چشم حقیقت تلخ می گرید..!
ببین ! پای شرافت ، سخت می لرزد...!
ببین از آتش جهل بشر، قرآن چه می سوزد!!!
ببین! بر روی انسان زخم زشتی هاست !
ببین ! امروز هم در بین انسانها علی تنهاست!
ببین فرق علی واران دنیا، باز خونین است!
 

اگر از من تو می پرسی  تمام کارها زیر سر این خصم بدکین است!
تمام سرکشی ها ، ظلم ها ،‌ جنگ و شقاوت ها
پلیدی ها ، سیاهی ها ، جنا یت ها ، خیانت ها 
شرارتها ، رذالت ها ، تمام حق کشی ها ٬ فتنه ورزی ها ٬ تباهیها
تمامش کار این شیطان دیرین است!
همین شیطان نفس تو همین نفسی که تعلیمت دهد:
ای جانور برخیز ! بقا در جنگ میباشد 
محبت واژه ای چون کیمیا مجعول 
قیامت یاوه ای دیرین
حقیقت در شکم - یا زیر آن ٬ دیگر نه چیزی بیش
سلامت٬ باده پیمائی 
سعادت شهوت افروزی است...!
 

همین نفسی که فرمان میدهد آتش بزن ! ویرانه کن! بَر کن! 
همین نفسی که میگوید ترا ... آدم بکش ...
همین نفسی که میخواهد بسوزد سر بسر عالم 
همین نفسی که فرمان میدهد بر زشتی و طغیان 
همین نفسی که از بُن میکند گلهای ایمان را 
همین نفسی که اندازد ز پا هر لحظه یک انسان
همین دل!  این دل سوزان!
بلی ... اینگونه میروید ز عمق آدمی حرمان 
 

دلم را عاقبت با خشم ... با یک خشم خواهم زد ! دلم را زخم خواهم زد 
عروسی می کنم آن روز با زیباترین ایمان و می کارم درون باغ روحم ٬ بوته قرآن
کنار نعش دل با هر رگ خود تار خواهم زد: دلم را دار خواهم زد! دلم را دار خواهم زد 


گاه تزریق امیدوانگیزه میتواند جماعتی خاموش ودلمرده رااحیانماید. چنانکه عکس آن نیزمفروض است مثالی نقض که مبین این مدعاست هماناتک بیت ماندگاری از مخلص هندوستانی استکه سروده: درمجلس خود راه مده همچومنی را - افسرده دل افسرده کند انجمنی را - من ستایشگرشعروادبیات کهن ایران زمینم ولی گاهی دراشعار شعرای معاصرنیزسرکی میکشم.  بهتراست دراین روزواپسین هفته ازرخوت خمودگی واندوه جان وروان خسته را اندکی رهاسازیم بنابراین ازدفتراشعارمعاصر-شعرزیبا،کوتاه وساده زیرکه امیدبخش ومهرانگیزاست تقدیم به خوانندگان این بخش مینمایم:

با هر چه عشق

نام تو را می‌توان نوشت

با هر چه رود

راه تو را می‌توان سرود

بیم از حصار نیست

که هر قفل کهنه را

با دست‌های روشن تو می‌توان گشود

«محمدرضا عبدالملکیان»

اگر چو ماه، به وقت سحر برون رفتی

   

 به شب كه تيره شود آسمان، دوباره بيا

شبی به خلوت من از پی نظاره بیا
 به چشمهای درخشان تر از ستاره بیا
اگر چو ماه به وقت سحر برون رفتی
به شب که تیره شود آسمان دوباره بیا

دو گوش خویش به پروین و زهره آذین کن
به خلوت شب من با دو گوشواره بیا
به پیش جمع کلامی مخواه از لب من
به چشم من نظری کن به یک اشاره بیا
اگر که گریه ی ما را ندیده یی هرگز
شبی به خلوت من از پی نظاره بیا

مهدی سهیلی / دوباره بیا

هر شعری با خط خوش زیباتر است

[تصویر: 1425319691_6112_4c7a3c96a7.jpg]

[تصویر: 1425381743_6112_04d2243a2a.jpg]

غزل زیبای زیر را از سعدی با صدای صدیق تعریف و در تصنیفی به نام فریاد از آلبوم فراق بشنوید:

فریاد من از فراق یارست
و افغان من از غم نگارست
بی روی چو ماه آن نگارین
رخساره من به خون نگارست
خون جگرم ز فرقت تو
از دیده روانه در کنارست
درد دل من ز حد گذشتست
جانم ز فراق بی‌قرارست
کس را ز غم من آگهی نیست
آوخ که جهان نه پایدارست
از دست زمانه در عذابم
زان جان* و دلم همی فگارست
سعدی چه کنی شکایت از دوست
چون شادی و غم نه برقرارست

*شاید اگر سعدی شیرین سخن به جای جان از نام ژان استفاده می کرد، با حال من مناسبت بیشتری داشت.

[تصویر: 1426877595_6112_7b5bdaee57.jpg]

به نام خدا

و با سلام به دوستان کافه کلاسیک 

.

.

با آرزوی بهروزی، تقدیم به همه دوستان

.

بیاد شاعر خوب کشورمان که اردیبهشت ماه، یادآور زادروز اوست  ...

.

وقتی تو نیستی

نه هست های ما چونان که بایدند، نه باید ها

مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض می خورم ...

.

.

حرف‌های ما هنوز ناتمام

تا نگاه می‌کنی 
وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی!

پیش از آن‌که با خبر شوی
لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌ شود

آی
ای دریغ و حسرت همیشگی


ناگهان چقدر زود دیر می‌شود!

.

.

kurt steiner

     سلام و درود خدمت دوستان بزرگوار قدیمی و عرض ادب و خوشامدگویی به همه عزیزانی که تابحال فرصت اشنایی باهاشون رو نداشته ام و در این مدت که غیبت ناخواسته گریبانم رو گرفته بود ، به محفل گرم و دوستانه کافه تشریف آوردن .
     شاید بعد از مدتها که اینجا ارسالی تقدیم حضور نکرده ام ، عرف و ادب حکم کند که با شعر یا متنی دلگرم کننده و امیدبخش فعالیت ناچیزم را از سر بگیرم ؛ اما متاسفانه با شعری بلند و سیاه ، البته قوی و با ارزش آمده ام .

     با توجه به اینکه در این جستار از جناب رضا براهنیکمتر خوانده ایم ( فقط یک ارسال از دن ویتو بزرگ ) ، دوست دارم که شما را به خواندن شعری که من بسیار به آن علاقه دارم ، دعوت کنم .

*

*

      می سوزیم

*

ما در پناه بال که امروز می پریم؟

بالای آبشار که را می بینیم؟

این کیست این که دست تکان می دهد     از پل؟

رنگین کمان کیست که از اصطکاک فواره های آب از آفتاب وَ از زخمهای ما خَم می شود؟

آهوبره از پرتگاه که افتادةست؟

و سیبهای سرخ به آن خوبی    از شاخه ریختند!   چرا؟

این کرمها به بستر گلها چه می کنند؟

امروز روز کیست؟

ما در پناه بال که امروز می پریم؟

*

این راهها این راهها

این راهها اگر همه سنجیده در برابر ما گسترده اند از آنِ کیستند؟ بگویید!

ما راههای که را راه می رویم؟

*

آری   گاهی       احساس می کنیم رسیدیم

اما وقتی که سرد شد عرقِ راههای داغ

در دوردست    وَ در ذهن   انگار صحنه را برای رویت بینندگاندنامرئی می چرخانند

می بینیم بسیار تند آمده ایم

انگار رد شده ایم از جایی که باید رسیدنمان را اعلام کرده باشند

آری، همیشه آن سوی مقصد پیاده شدیم

_ آن سوی قله ها و در اعماق پرتگاه

آن سوی گل آن سوی زن آن سوی عطر موی زنانه   آن سوی جوان _

از قله هل از قله ها از قله ها چگونه گذشتیم؟

زنگ عبور قافله ها از قله را انگار بعد از سقوط قافله ها می نواختند

و صحنه را برای رویت بینندگان نامرئی می چرخاندند

*

_ بسیار خوب    حالا     باید چکار کرد؟ _

وقتی که ما اصرار می کنیم می گویند : "بسیار خوب" نگویید

برگردید   به مبدا تقاطعِ مبداها

وَ

از مقطعی که در آن صدها هزار دایره مدهوش می شوند راه بیفتید!

شاید این بار ، بارِ آخرتان باشد _

_ آخر چگونه؟   ما رد شدیم از قله ها!   وزنگ را شما زده بودید! _

_ نه!    برگردید!   شاید رسیدنِ آخر را    از خویش بی خبر از راه بی خبر برسید! _

می گوییم : "بسیار خوب" نمی گوییم    زیرا که صحنه دگرگون شد

اما بگویید    امروز روز کیست؟   در برج کیستیم؟   و در پناه بال که امروز می پریم؟

*

ای قله! ما خوابهای تو را می بینیم    آیا تو نیز ما را یا خوابهای ما را می بینی؟

*

پیش از فراگرفتن نت روی سازها تصنیف می زدیم    وَ مهمانها کف می زدند    با هلهله

پیش از فراگرفتنِ نت   تشویق می شدیم   پیش از فراگرفتنِ نت اول

و می دویدیم   پیش از فراگرفتن نتِ پاها

راز شکستِ ما در این شگردِ ماست

گفتند :_ مردم به جای باده ناب، آب می خورند و مَست می شوند

اما شما؟    آخر چکاره اید؟ _

_ ما هیچ کاره ایم   بسیار خوب   ولی حرف می زنیم _

گفتند :_ "بسیار خوب" نگویید _

نمی گوییم   آسیمه سر همه جا می دویم    و خستگی نمی دانیم

*

ای قله!    ما خوابهای تو را می بینیم   آیا تو نیز ما را یا خوابهای ما را می بینی؟

*

و عطر بوی زنانه نابود می شود

آهوبره از پرتگاه می افتد پایین

خورشیدها چگونه چشم تو را کور کرده اند    آهوبره؟

و کهکشان منظر تو خالی است    آهوبره!

*

تا اینکه فکر کردیم پایانِ این دویدنِ ما باید در مبدا پریدنِ ما باشد

وقتی که خواستیم از روی خاک برخیزیم

دیدیم این دویدنِ ما در جا دویدنِ ما بودةست

*

گفتیم :_ بسیار خوب   در جا دویدنِ ما هم کاریست

گفتند :_ ساکت!    گفتیم :_ ما به شما چیزی نگفته ایم!

گفتند :_ می گذرد از خیال شما چیزهای عجیبی مثلِ ... _"بسیار خوب" نگفتیم _

گفتند :_ ساکت!

آنگاه دیدیم رقص غریبی را می رقصیم

آنگونه که پیش از فراگرفتن نت روی سازها تصنیف می زدیم

و مهمانها کف می زدند وَ می رقصیدند

بر روی ریگ داغ می رقصیدیم    پیش از شروع پریدن می رقصیدیم

چون اسبهای زُبده و تعلیم دیده و درگیر    می رقصیدیم    و مهمانها می خندیدند

خون روی ریگ داغ فرو می ریخت

سر بی کلاه    شلوارها همه شُل    دامن به دست    بر گرده بار فریضه

و آفتاب که از عمق، تابه های بیابان را می تاباند

بر روی تابه های بیابان می رقصیدیم

فریاد می زدیم که ما کارهای عالی و عالی تری در پیش داریم

وقت مکالمه با باغها، گلها و رودها و دریا را    وقت تامل بر عمر و ماه و زمان را نداشته ایم

بازآفرینی دریای یادهای جهان را    اتلافِ وقتِ شما می دانیم

گفتند :_ حرفهای شما مفهوم نیست!    آیا شما زبان ما را می فهمید؟ _

ما حرفهایمان را تکرار کردیم

از هر دو سو دچار سوتفاهم بودیم

گفتیم :_ ما با هم مکالمه داریم _

گفتند :_ مورچه ها هم با هم مکالمه دارند یا داشتند _

گفتیم :_ با عرض معذرت این حرفهای شما مفهوم است _

گفتند :_ حرفهای شما    حتی مفهوم بودنِ این حرفهای شما    نا مفهوم است _

گفتیم :_ بسیار خوب    حرفی نمی زنیم _

گفتند :_ این نیز یکسره نامفهوم است     "بسیار خوب" نیز نگویید _

*

این تابه های بیابان این تابه های بیابان این رقص

*

تا اینکه باد وزید آسمان فریاد زد :_ پایان کجاست؟ _

آنگاه بال بلندی آمد    آویختیو به آن بال    برخاستیم

هرگز سوال نکردیم :    ما در پناه بال که این بار مب پریم

رفتیم

و یک جهان خط خطی از زیر پایمان فریاد می زد و در پشت سر نابود می شد

با سرعتی که جهان می رفت انگار می رفت تا برود تا ابد برود

وقتی که باز گمان کردیم آنجا رسیده ایم دیدیم رد شده ایم از جایی که باید رسیدنمان را اعلام کرده باشند

*

در ارتفاع پشت سری روی قله ها بالای آبشار     دستی سفید باز تکان می خورد

و زنگ می زدند

پل بسته بود و، دست تکان می خورد     و زنگ می زدند

آهوبره از قله داشت پرتاب می شد     و زنگ می زدند

رنگین کمانی از پشت سر گسترده می شد     و زنگ می زدند

پاهای سوخته را روی ریگ داغ نهادیم

گفتیم :_ دیگر شما نگویید    ما خود می گوییم هرگز "بسیار خوب" نمی گوییم

و برمی گردیم      به مبدا تقاطع مبداها

تا باز راه بیفتیم از مقطعی که در آن صدها هزار دایره مدهوش می شوند

حالا   ما نیز جای باده ناب آب می خوریم وَ مست می شویم

این کرمها به بستر گلها چه می کنند؟

این تابه های بیابان این تابه هاب بیابان این رقص

*

*

با عرض معذرت این نکته گفتنی ست:

روزی از آسمان روشن پیش از غروب زنی زیبا را انداختند پایین

انگار در ابتدای سقوطشاز قله در خواب بود

دیدیم     در بین آسمان و زمین بیدار شد    وَ سعی کرد باز بخوابد

اما بیداریِ سقوط مجالش نداد

افتاد    بر پشت بام قصر کبوتر

صدها پرنده او را بر بالهای خویش نشاندند، بردند

و عطر موی زنانه در باد می وزید در پرتگاه وَ با بال می وزید

آنگاه از وسط میدان از زیر سنگها پسری رویید

بی سن و ساده و زیبا    با صورتی سپید    و چشمهای مِشگی

ما را که دید، گفت :_ این جا چه می کنید؟

گفتیم :_ آیینِ رقص بر روی تابه های بیابان تمام شد

حالا فقط می سوزیم

آمد      وَ ایستاد و تماشامان کرد

گفتیم :_ چیزی بگو!

در ابتدا    چیزی نگفت    فقط لبخند زد

وقتی که داشتیم مایوس می شدیم گفت، _بسیار خوب_

ما گفتیم : دیگر "بسیار خوب" نمی گوییم     دستور داده اند نگوییم_

برگشت

می گریست

و رفت

می دانیم در زیر خاک پنهان شده است

*

*

حالا فقط می سوزیم

آماده می شویم      می سوزیم

"بسیار خوب" گفتنِ پسر بی سن      لحنی غریب داشت

با لحن دیگران متفاوت بود      با لحن ما هم

یک پرسش جدید پیدا شده ست :

_ کی، با بالهای شخصی خود پرواز می کنید؟ _

نمی دانیم

شاید کسی که پاسخ این را می دانست در زیر خاک پنهان شده ست

می سوزیم

آماده می شویم

می سوزیم

                                                                                                72/3/10 - تهران

*

_______________________________

پ.ن : از کتاب "خطاب به پروانه ها " - نشر مرکز - چاپ پنجم 1391

در بندر آبی چشمانت
باران رنگ‌های آهنگین می‌وزد٬
خورشید و بادبانهای خیره کننده
سفر خود را در بی نهایت تصویر می‌کنند.

در بندر آبی چشمانت
پنجره‌ای گشوده به دریا٬
و پرنده‌هایی در دوردست
به جستجوی سرزمینهای به ‌دنیا نیامده.

در بندر آبی چشمانت
برف در تابستان می‌آید
کشتی‌هایی با بار فیروزه
که دریا را درخود غرقه می‌سازند
بی آنکه خود غرق شوند.
در بندر آبی چشمانت
بر صخره‌های پراکنده می‌دوم چون کودکی
عطر دریا را به درون می‌کشم
و خسته بازمی‌گردم چون پرنده‌ای.

در بندر آبی چشمانت
سنگ‌ها آواز شبانه می‌خوانند
در کتاب بسته‌ی چشمانت
چه کسی هزار شعر پنهان کرده است؟

ای‌کاش٬ ای‌کاش دریانوردی بودم
ای‌کاش قایقی داشتم
تا هرشامگاه در بندرآبی چشمانت
بادبان برافرازم.

نِزار قبانی
ترجمه‌ی احمد پوری

سال ها پیش در مجلسی بودیم  و عزیزانی که هر کدام اینک این سوی و آنسوی جهان ویلان و سرگردان . زنده یاد نصرت رحمانی این شعر محمد زهری را خواند ، در کمال زیبایی ، آن چنان که گویی تمام کلمات شعر در ذهن من حکاکی شدند . هنوز فراموشم نشده ، هنوز زنده ، هنوز صدای نصرت است که در گوشم زنگ می زند :

نامرد



سراغی نیست
ز مرد ِ مرد

به ایوان پلید خانه ی بی زاد و رود ما ، چراغی نیست
اجاق نسل ما کور است و درد ما همه این درد
***
تپش در کوه و جوشش در بیابان است
عصیر خون گرمی در کمرگاه بهاران است

ولی از جنبشی خالیست رگ هامان
عطش های شگرف شهوت اجداد

- بنای آفرینش های جاویدان -
فروکش کرده در ما ، سالهای سال

نه بذری ، بذر
نه خاکی ، خاک

عقیم از زادنیم و عاجز از بنیاد
سترون پاک
***
سراغی نیست
زمرد ِ مرد
همه نامرد ِ نامردیم و درد ما همه این درد

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36
آدرس های مرجع