تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: اشعار و متون ادبی زیبا
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36


دوباره می سازمت وطن !
اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم ،
اگر چه با استخوان خویش
دوباره می بویم از تو گل ،
به میل نسل جوان تو
دوباره می شویم از تو خون ،
به سیل اشک روان خویش
دوباره ، یک روز آشنا ،
سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ می زنم ،
ز آبی آسمان خویش
اگر چه صد ساله مرده ام ،
به گور خود خواهم ایستاد
که بردرم قلب اهرمن ،
ز نعره ی آنچنان خویش
کسی که « عظم رمیم » را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می بخشدم شکوه ،
به عرصه ی امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز ،
مجال تعلیم اگر بود ،
جوانی آغاز می کنم
کنار نوباوگان خویش
حدیث حب الوطن ز شوق
بدان روش ساز می کنم
که جان شود هر کلام دل ،
چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی ،
بجاست کز تاب شعله اش
گمان ندارم به کاهشی ،
ز گرمی دمان خویش
دوباره می بخشی ام توان ،
اگر چه شعرم به خون نشست
دوباره می سازمت به جان ،
اگر چه بیش از توان خویش

سیمین بهبهانی

 یه روزی آقـــای کـــلاغ،
یا به قول بعضیا جناب زاغ

رو دوچرخه پا می‌زد،
رد شدش از دم باغ

 

پای یک درخت رسید،
صدای خوبی شنید

نگاهی کرد به بالا،
صاحب صدا رو دید

یه قناری بود قشنگ،
بال و پر، پر آب و رنگ

وقتی جیک جیکو می‌کرد،
آب می‌کردش دل سنگ

 

قلب زاغ تکونی خورد،
قناری عقلشو برد

توی فکر قناری،
تا دو روز غذا نخورد

 

روز سوم کلاغه،
رفتش پیش قناری

گفتش عزیزم سلام،
اومدم خواستگاری!

 

نگاهی کرد قناری،
بالا و پایین، راست و چپ

پوزخندی زد به کلاغ،
گفتش که عجب! عجب

منقار من قلمی،
منقار تو بیست وجب

واسه چی زنت بشم؟
مغز من نکرده تب

کلاغه دلش شیکست،
ولی دید یه راهی هست

برای سفر به شهر،
بار و بندیلش رو بست

یه مدت از کلاغه،
 
هیچ کجا خبر نبود

وقتی برگشت به خونه،
از نوکش اثر نبود

داده بود عمل کنن،
منقار درازشو

فکر کرد این بار می‌خره،
 
قناریه نازشو
باز کلاغ دلش شیکست،
نگاه کرد به سر و دست

آره خب، سیاه بودش!
اینجوری بوده و هست
دوباره یه فکری کرد،
رنگ مو تهیه کرد
خودشو از سر تا پا،
رفت و کردش زرد زرد
رفتش و گفت: قناری!
اومدم خواستگاری
شدم عینهو خودت،
بگو که دوسم داری
اخمای قناریه،
دوباره رفتش تو هم!
 
کله‌مو نگاه بکن،
گیسوهام پر پیچ و خم
موهای روی سرت،
وای که هست خیلی کم
فردا روزی تاس می‌شی!
زندگی‌مون میشه غم
کلاغ رفتش به خونه
نگاه کرد به آیینه
نکنه خدا جونم!
سرنوشت من اینه؟!
ولی نا امید نشد،
رفت تو فکر کلاگیس
گذاشت اونو رو سرش،
تفی کرد با دو تا لیس
کلاه گیسه چسبیدش،
خیلی محکم و تمیز
روی کله‌ی کلاغ،
نمی‌خورد حتی یه لیز
 
نگاه که خوب می‌کنم،
می‌بینم گردنتو
یه جورایی درازه،
نمی‌شم من زن تو
کلاغه رفتشو من،
نمی‌دونم چی جوری
وقتی اومدش ولی،
گردنش بود اینجوری
 
خجالت نمی‌کشی؟
با اون گوشتای شیکم!؟
دوست دارم شوهر من،
باشه پیمناست دست کم!
دیگه از فردا کلاغ،
حسابی رفت تو رژیم
می‌کردش بدنسازی،
بارفیکس و دمبل و سیم
بعدش هم می‌رفت تو پارک،
می‌دویید راهای دور
آره این کلاغ ما،‌
خیلی خیلی بود صبور
 
واسه ریختن عرق،
می‌کردش طناب‌بازی
ولی از روند کار،
نبودش خیلی راضی
پا شدو رفتش به شهر،
دنبال دکتر خوب
دو هفته بستری شد،
که بشه یه تیکه چوب
قرصای جور و واجور،
رژیمای رنگارنگ
تمرینهای ورزشی،
لباسای کیپ تنگ
آخرش اومد رو فرم،
هیکل و وزن کلاغ
با هزار تا آرزو،
اومدش به سمت باغ
 
وقتی از دور میومد،
شنیدش صدای ساز
تنبک و تنبور و دف،
شادی و رقص و آواز
دل زاغه هری ریخت!
نکنه قناریه؟
شایدم عروسی
بازای شکاریه!
 
دیدش ای وای قناری،
پوشیده رخت عروس
یعنی دامادش کیه؟
طاووسه یا که خروس؟
هی کی هست لابد تو تیپ،
حرف اولو می‌زنه!
توی هیکل و صورت،
صد برابر منه
کلاغه رفتشو دید،
شوهر قناری رو
شوکه شد، نمی‌دونست،
چیز اصل کاری رو!
می‌دونین مشکل کار،
از همون اول چی بود؟
کلاغه دوچرخه داشت،‌
صاحب بی ام و نبود

زان پیش که غمهات شبیخون آرند   فرمای کــــه تا باده گلگون آرند

تو زر نه ای ای غافل نادان کـــه ترا    در خــاک نهند و بـاز بیرون آرند

گر باده بــــکوه بر دهی رقص کند    ناقص بـــــود آنکه باده را نقص کند

از باده مرا توبه چــــــه میفرمایی    روحیست که او تربیت شخص کند

می خور که ز دل قلت و کثرت ببرد     و اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد

پرهیز مکن زکیمیایی کــــــــه از او     یک جرعه خوری هزار علت ببرد

از می طرب و نشاط و مـــــــردی خیزد    وز طبع کنب خشکی و سردی خیزد

گر باده خوری تو سرخ رو خواهی شد    کــــــز خوردن سبزه روی زردی خیزد

این رباعیات متعلق است به فیلسوف ، ریاضی دان ، ستاره شناس و رباعی سرای ایرانی حکیم عمر خیام که امروز 28 اردیبهشت سالروز تولد او و روز بزرگداشت این بزرگمرد ایرانی است . اسم کامل خیام از آنجا که نام تمامی ادیبان این مرز و بوم دارای « دین » است ، غیاث‌الدین ابوالفتح عُمَر بن ابراهیم خَیام نیشابوری است و لقب او « حجةالحق » بوده است . شهرت جهانی او بیشتر بخاطر تدوین تقویم و علم ریاضیات بوده و شهرت او در داخل ایران نیز سرودن رباعی ( چهار تایی ) می باشد . آن طور که پیداست او از شاعر نامیدن خود بواسطه آنکه اکثر شاعران برای تملق شاهان و حاکمان زمان خود شعر میگفتند بیزار بوده است . درباره احوال و آثار خیام در فضای مجازی مطالب و نوشته ها بسیار است . به نظر من این همه « کلمات » و « آرایه های ادبی » که خیام درباره « می » و « معشوق » و « دنیا » و « آخرت » و « دین » از خود بجا گذاشته است از یک انسان دائم الخمر و شراب خوار بعید است . خیام  مسئله «گذشت زمان» را با زبانی جاودانه به نسل های پس از خود گوش زد کرد با زبانی که اگر غیر از این بود قطعا فراموش میشد . رباعی های خیام هم در ظاهر و هم در باطن دارای معانی گسترده ای هستند و این ویژگی با آرایه های ادبی همچون کنایه ، تلمیح  ، تضاد ، مراعات النظیر و ... آراسته شده و با کوتاه بودن رباعی برای هر ذهن چه نوجوان و چه بزرگسال زیبا و شنیدنی و تفکر برانگیز است . مثلا رباعی های بالا را در نظر بگیرید و با این رباعی ها مقایسه کنید

می گر چه حرامست ولی تا کــــــه خورد    آنگاه چه مقدار و دگر با که خورد

هر گاه که این سه شرط شد راست بگو    می را نخورد مردم دانا کـه خورد

گر باده خوری تو با خردمندان خور    یا با صنمی لاله رخ و خندان خــور

بسیار مخور ورد مکن فاش مساز    اندک خور گه گاه خور و پنهان خور

چه زیبا در مدح و نکوهش باده در اینجا رباعی سروده است .

معمار برجسته ایرانی هوشنگ سیحون آرامگاه و بنای یادبود خیام را طراحی کرده که ترکیبی زیبا از سنت و مدرنیته است. در کتیبه‌های لوزی‌شکل و کاشی‌کاری شده بنای یادبود خیام، بیست رباعی از خیام به خط تعلیق توسط مرتضی عبدالرسولی در ۱۳۳۹ ش نگاشته است. که تحت نظارت طراح و معمار بنا٬ مهندس سیحون انجام شده و نمونه‌ای منحصر به فرد از کاربرد خط تعلیق در کتیبه‌نگاری بناها به‌شمار می‌رود. خط تعلیق هر چند امروزه فراموش شده اما نخستین خط ایرانی است و در روزگار خیام در میان کاتبان کاربرد فراوانی داشت.

هوشنگ سیحون خود در باره این بنا می‌گویند: آرامگاه خیام در باغ امامزاده محروق نیشابور قرار داشت اولین کاری که باید انجام می‌دادم این بود که به گونه‌ای طراحی کنم که آرامگاه خیام و امامزاده محروق تداخل پیدا نکنند به همین منظور من برای باغ محوری عرضی تعریف کردم تا آرامگاه را که در گوشه شمال شرقی باغ قرار داشت از امامزاده جدا کنم. از طرفی دیگر در چهار مقاله عروضی گفتاری از خیام آمده مبنی‌بر اینکه ایشان گفته‌اند که: من آرزو دارم مزارم در جایی باشد که در بهاران برگ گل روی مزارم بریزد. بنابراین من مکانی در باغ را که اختلاف ارتفاع سه متری نسبت به درختان زردآلوی باغ داشت انتخاب کردم چون این مکان سه متر پائین‌تر قرار دارد فصل بهار شکوفه‌های زردآلو روی مزار می‌ریزد. خیام ریاضیدان، منجم و ادیب بود؛ سعی داشتم که این سه جنبه شخصیتی در مزارش تجلی پیدا کند من ده پایه برای آرامگاه در نظر گرفتم عدد ده اولین عدد دو رقمی است و پایه و اساس بسیاری از اعداد می‌باشد از هر پایه دو تیغه بر پایه مدل ریاضی خاصی به صورت مورب بالا می‌رود و با دیگر تیغه‌ها برخورد می‌کنند و از روبه‌رو بر روی پایه مقابلشان پائین می‌آید همه این تیغه‌های مورب در محور عمودی وسط برج همدیگر را قطع می‌کنند سطح پیچیده حاصله بر اثر یک فرمول ریاضی به وجود آمده که نشانه جنبه ریاضیان خیام است از طرف دیگر تقاطع تیغه‌ها در سقف آرامگاه یک ستاره به وجود می‌آورد که نشانه ستاره‌شناسی خیام محسوب می‌شود.

دوستان ما بخوبی واقف هستند که داستان بزرگ لیلی و مجنون توسط چند تن از بزرگان ادب ما (هرکدام با اندکی تفاوت) روایت گردیده است اما نسخه اصل مربوط به نظامی گنجوی است. کسانی چون عبدالرحمن جامی ،امیر خسرو دهلوی ، درویش اشرف مراغی ، هاتفی بروجردی ،مکتبی شیرازی ،مثالی کاشانی ، هلالی جغتائی ، قاسمی گنابادی ، عبدالله بخارائی ، موجی بدخشانی ، مهدی استرآبادی ،نویدی شیرازی ، صرفی کشمیری ، حزین لاهیجی ، محمد صادق اصفهانی ، صبای کاشانی و ...

در اینجا در سلسله الذهب جامی بخشی از روایت لیلی و مجنون رو ذکر میکنم

وقتی لیلی با پای خود به دیدار مجنون میرود ، طالب دیدار او نیست. چون لیلی به بالین مجنون می شتابد مجنون سایه ای بر سر خود می بیند.

مجنون می پرسد: کیستی؟

لیلی میگوید: من همانم که دلداده اوئی و بخاطر او آواره ی بیابان ها شده ای

مجنون در پاسخ می گوید: اکنون در حالتی هستم که جز عشق تو جائی برای هیچ کس حتی تو در دلم نیست. دوست دارم بعد ازین تنها باشم.

در کتاب هزار حکایت صوفیان (از آثار قرن ششم) این چنین آمده است:

پس از مرگ شوهر لیلی ، خویشان مجنون از او میخواهند با لیلی ازدواج کند اما می گوید :

من عشق لیلی را میخواهم نه خود لیلی را

در همان کتاب اینچنین آمده است:

مجنون را پس از مرگش به خواب می بینند. از او می پرسند خداوند با تو چه کرد؟

می گوید: مرا بخاطر صدق محبت به لیلی آمرزید و عشق ما را حجتی قرار داد برای آنان که ادعای عشق دارند. خداوند هر نفسی را که در عشق لیلی زدم به ذکر برداشت و هر قدمی که در وفای او برداشتم عبادت انگاشت

 

هر چه مینویسم برای اوست و بخاطر او.......... این جمله را احمد شاملو در وصف زنی گفته که قریب به سی و هشت سال عاشق اش بوده ، تا اخرین  ساعات حیات اش .....

آیدا سرکیسیان باید آدم نازنینی باشد ، چون احمد شاملو عاشق اش بوده و به گمانم همین یک دلیل کافی باشد ! دکلمه های معروف شاملو با آن صدای گرم اش بر اشعار خود یا مثلا لورکا را من هم مثل خیلی از علاقمندان او دوست داشته و دارم ، اما یکی دو سال پیش آلبوم : آفتاب های همیشه : به دستم رسید ، مجموعه ای از اشعار و ترجمه های او با دکلمه و صدای آیدا.

صدای آیدا شاملو در سن هفتاد و یک سالگی و ده سال پس از مرگ محبوب اش ، در حالی عاشقانه های او را که در وصف خودش سروده شده اند میخواند، واقعا شنیدنی است ، صدایی که میشود توامان حزن و اندوه و اشتیاق و عشق را هنگام شنیدن اش احساس کرد.

: آفتاب های همیشه : با همکاری و آهنگ و صدا سازی سعید سالاری منش و محمد رضا اصغری و دکلمه آیدا شاملو در سال 1389 توسط موسسه آوا خورشید منتشر شد.

دو ترانه از این آلبوم را همیشه میشنیدم و دوست داشتم ، هر چند بقیه هم شنیدنی و زیبا بودند. یکی :اشتیاق: بود ، که اگر اشتباه نکنم باید ترجمه قسمتی از یک شعر بلند از  آندره مارول باشد و دیگری : درنگ : که از مجموعه آیدا در آینه انتخاب شده است.

اشتیاق

...........

اگر زمان و مکان در اختیار ما بود
ده سال پیش از توفان نوح عاشقت می‌شدم
و تو می‌توانستی

تا قیامت برایم ناز کنی
یکصد سال به ستایش چشمانت می‌گذشت
و سی هزار سال صرف ستایش تن ات
و تازه در پایان عمر

به دلت راه می‌یافتم

..............................................................................

درنگ

..............

کيستي که من
اين گونه
به اعتماد
نام خود را
با تو مي گويم
کليد خانه ام را
در دستت مي گذارم
نان شادي هايم را
با تو قسمت مي کنم
به کنارت مي نشينم و
بر زانوي تو
اين چنين آرام 
به خواب مي روم؟

کیستی که من

اینگونه به جد

در دیار رویاهای خویش

با تو درنگ می کنم............

..............................................................................................

دانلود دکلمه ها

http://cinemarexdream.persiangig.com/aud...3/download

......................................................

http://cinemarexdream.persiangig.com/aud...3/download


یا سلام خدمت دوستان عزیز من خیلی وقته یه شعر پیداکردم که نمیدونم اثر کیه وحتی ابیات اون هم مرتب نیستن یعنی ممکنه بیت اول با بیت پنجم یا ششم جابه جا شده باشه چون هربیت این شعر در پاورقی یه مجله (هر صحفه یک بیت)سرگرمی به صورت بی نام چاپ شده بوداگه کسی اطلاعاتی داره لطفا راهنمایی کنه.روز خوش


دوستی یعنی مهربی چون وچرا                        دوستی یعنی کوشش بی ادعا

دوستی یعنی خواندن از چشمان او                   حرفهای دل بدون گفتگو

دوستی یعنی مهر بی اما اگر                            دوستی یعنی رفتن با پای سر

دوستی یعنی یک نگاه                                      دیدن افتادگان زیر پا    

دوستی یعنی دل تپیدن بهر اوست                     دوستی یعنی جان من قربان اوست

دوستی یعنی روح را آراستن                             بی شمار افتادن وبرخاستن

دوستی یعنی زشتی زیبا شده                          دوستی یعنی گنگی گویاشده

دوستی یعنی دربهاری برگ ریز وزرد وسخت      دوستی یعنی تاب آخرین برگ درخت

دوستی یعنی آهویی آرام و رام                         دوستی صیاد بدون تیر و دام  

دوستی یعنی گل به جای خار باش                    پل به جای این همه دیوار باش 

زن : بگو آ
مرد : آ
زن : مهربون تر، آ
مرد:  آ
زن : آهسته تر، آ
مرد : آ
زن : من یه آی لطیف تر می خوام، آ
مرد : آ
زن : با صدای بلند اما لطیف، آ
مرد : آ
زن : بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی دوستم داری
مرد : آ
زن : بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی هرگز فراموشم نمی کنی
مرد : آ
زن : بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی خوشگلم
مرد : آ
زن : بگو آ، یه جوری که انگار می خوای اعتراف کنی خیلی خری
مرد : آ
زن : بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بگی برام می میری
مرد : آ
زن : بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی بمون
مرد : آ
زن : بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی لباسات رو درآر
مرد : آ
زن : بگو آ، یه جوری که انگار می خوای ازم بپرسی چرا دیر اومدی
مرد : آ ؟
زن : بگو آ، مثل این که بخوای بهم بگی سلام
مرد : آ
زن : بگو آ، مثل این که بخوای بهم بگی خداحافظ
مرد : آ
زن : بگو آ، مثل این که ازم بخوای یه چیزی برات بیارم
مرد : آ
زن : بگو آ
مرد  :آ

( از نمایش "داستان خرسهای پاندا" اثر ماتئی ویسنیک )

دوستان " آ " را با توجه به قدرت هنری خود در اجرای نمایش با توجه به پرسشهائی که شده است  با لحنهای مختلف ادا کنید

دیشب، به یمنِ برنامۀ وزین و زیبای رادیو هفت، با غزلی آشنا شدم که در قالبی پاپ-اصیل اجرا شد....

شعر لحظاتی نفسم را برید، به سرعت جستجو کردم، یک شاعر جوان... کسی که هنوز به سی سال هم نرسیده است! علیرضا بدیع. متولد 64 نیشابور است و دانشجوی ارشد ادبیات. اینها را در وبلاگش نوشته بود. طبق وبلاگ، این غزل در سال 87 نوشته شده، یعنی فقط 23 سال داشته است. حس می کنم، شعر برای این سن و سال، بزرگ است. درشت نوشته....

امید که بپسندید.

تو ماهی و من، ماهیِ این برکه ی کاشی...

اندوهِ بزرگی ست، زمانی که نباشی!

 

آه از نفس پاک تو و صبح نشابور،

از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی...

 

پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار؛

فیروزه و یاقوت* به آفاق بپاشی!

 

ای باد سبک سار! مرا بگذر و بگذار!

هشدار! که آرامش ما را نخراشی...

 

هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم!

اندوه بزرگی ست چه باشی... چه نباشی...

*در ترانه "الماس" خوانده می شود.

**************

لینک ترانه با صدای حجت اشرف زاده

تا جایی که به یاد دارم هر زمان از مولوی بزرگ شعری می شنیدم به خاطر شوری که در شعر اوست ناخود آگاه زبانم به تحسین گشوده میشد. اشعار مولانا از ضرباهنگ خاصی برخوردار است که غزلیات شعرای دیگر فاقد آن است و همین ضرباهنگ است که انسان را به وجد می آورد.غزلهایش را بارها می خوانی و میشنوی و نه تنها خسته کننده و ملال آور نمیشود که هر بار لذتش دو چندان میشود.          

شعر زیبای برقص آ تقدیم به دوستان عزیز

آمد بهار جان‌ها ای شاخ تر به رقص آ

چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ

ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر

ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ

چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی

از پا و سر بریدی بی‌پا و سر به رقص آ

تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی

گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به رقص آ

از عشق تاجداران در چرخ او چو باران

آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ

ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته

رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ

در دست جام باده آمد بتم پیاده

گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ

پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد

یوسف ز چاه آمد ای بی‌هنر به رقص آ

تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد

هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ

کی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی

کای بی‌خبر فنا شو ای باخبر به رقص آ

طاووس ما درآید وان رنگ‌ها برآید

با مرغ جان سراید بی‌بال و پر به رقص آ

کور و کران عالم دید از مسیح مرهم

گفته مسیح مریم کای کور و کر به رقص آ

مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است

اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ

محسن چاوشی بیت هایی از این غزل را به زیبایی خوانده که در ادامه تقدیم می شود

دانلود آهنگ برقص آ

زندگی زیباست چشمی باز کن
گردشی در کوچه باغ راز کن

هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بدبینی خود را شکست

علت عاشق ز علتها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست

من میان جسمها جان دیده ام
درد را افکنده درمان دیده ام

دیده ام بر شاخه احساسها
می تپد دل در شمیم یاسها

زندگی موسیقی گنجشکهاست
زندگی باغ تماشای خداست

گر تو را نور یقین پیدا شود
می تواند زشت هم زیبا شود

حال من در شهر احساسم گم است
حال من عشق تمام مردم است

زندگی یعنی همین پروازها
صبحها، لبخندها، آوازها

ای خطوط چهره ات قرآن من
ای تو جان جان جان جان من

با تو اشعارم پر از تو می شود
مثنوی هایم همه نو می شود

حرفهایم مرده را جان می دهد
واژه هایم بوی باران می دهد

مولانا

**********************

[تصویر: 1411514412_3053_3ae461a225.jpg]

کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز

با همان موهای درهم و گردن های باريک و پاهای لاغر
به تبسم های معصوم دخترکی ميانديشند که يک شب او را
باد با خود برد

فروغ فرخزاد

************************

بود در محفل ما دلبرکی ناز به رقص

آن دلارای پریچهره به هر ساز به رقص

مرکز حسن و شعاع قمر از اول شب
تا سحر بود در آن دایره تکتاز به رقص

بود دلبر پی صید دل من ، ورنه نبود
آن همه چابک و چالاک ، از آغاز به رقص

************************

رقص آن نبود که هر زمان برخیزی 
بی درد چو گرد از میان برخیزی 
رقص آن باشد کز دو جهان برخیزی 

دل پاره کنی ور سر جان برخیزی


:heart:

                           

                            شب سردی ست و من افسرده

                                        راه دوری ست و پایی خسته

                                                 تیرگی هست و چراغی مرده

                                                                         میکنم تنها از جاده عبور

                                                                                   دور ماندند ز من آدمها

                                                                                          سایه ای از سر دیوار  گذشت

                                                                                                         غمی افزود مرا بر غمها

                                                         فکر تاریکی  و این ویرانی

                                                                   بی خبر آمد تا با دل من

                                                                           قصه ها ساز کند پنهانی

                                                                                    نیست رنگی که بگوید با من

                                                                                              اندکی صبر سحر نزدیک است

                                                                                                       هردم این بانگ بر آرم از دل

                                                                                                              وای این شب چقدر تاریک است

                                      خنده ای کو که به دل انگیزم

                                             قطره ای کو که به دریا ریزم

                                                    صخره ای کو که بدان آویزم

                                                                       مثل این است که شب نمناک است

                                                                                  دیگران را هم غم هست به دل

                                                                                            غم من لیک غمی غمناک است

 

                                 هردم این بانگ برآرم از دل

                                            وای این شب چقدر تاریک است

                                                        اندکی صبر سحر نزدیک است

                    

                                                                                                           سهراب سپهری

                                          تقدیم به دوستان عزیزم در کافه کلاسیک

                                                             هانا اشمیت

                                                                                         

                                       

بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم 

می‌رمد* و نمی‌رود ناقه به زیر محملم


بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی

بار دلست همچنان ور به هزار منزلم


ای که مهار می‌کشی صبر کن و سبک مرو

کز طرفی تو می‌کشی وز طرفی سلاسلم


بارکشیده جفا پرده دریده هوا

راه ز پیش و دل ز پس واقعه‌ایست مشکلم


معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود

گر چه به شخص غایبی در نظری مقابلم


آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو

تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم


ذکر تو از زبان من فکر تو از جنان من

چون برود که رفته‌ای در رگ و در مفاصلم


مشتغل توام چنان کز همه چیز غایبم

مفتکر توام چنان کز همه خلق غافلم


گر نظری کنی کند کشته صبر من ورق

ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم


سنت عشق سعدیا ترک نمی‌دهی بلی

کی ز دلم به دررود خوی سرشته در گلم



داروی درد شوق را با همه علم عاجزم 

چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم 

به یاد همه دوستانی که ترک انجمن کرده اند و بازنگشته اند

*در بیشتر تصحیح های موجود غزلیات سعدی می رمد به صورت می رود یا می روم نوشته شده اما با توجه به مفهوم بیت می رمد منطقی تر به نظر می رسد، مضافا این که رمد و رود در دستنوشته ها بخصوص دستنوشته های قدیمی بسیار شبیه به هم نوشته می شوند.

                       فریدون فرخ فرشته نبود 

                                  ز مشک ز عنبر سرشته نبود

                        به داد و دهش یافت آن نکویی

                                  تو داد و دهش کن فریدون تویی

                                                                                 فردوسی

از در درآمدی و من از خود به درشدم

گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم


گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست

صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم


چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب

مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم


گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم


دستم نداد قوت رفتن به پیش یار

چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم


تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم

از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم


من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت

کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم


بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان

مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم


او را خود التفات نبودش به صید من

من خویشتن اسیر کمند نظر شدم


گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

به مناسب رؤیت پدیدآورنده و فرد شمارۀ یک این انجمن پس از سه سال غیبت و به امید بازگشت دیگر غائبان

به نام خدا

و با سلام به دوستان کافه کلاسیک 

.

.

با آرزوی بهروزی، تقدیم به همه دوستان

.

.

اشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام                 خارم ولی به سایهٔ گل آرمیده‌ام

با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق              همچون بنفشه سر به گریبان کشیده‌ام

چون خاک در هوای تو از پا فتاده‌ام                  چون اشک در قفای تو با سر دویده‌ام

من جلوهٔ شباب ندیدم به عمر خویش             از دیگران حدیث جوانی شنیده‌ام

از جام عافیت می نابی نخورده‌ام                   وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده‌ام

موی سپید را فلکم رایگان نداد                       این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام

ای سرو پای بسته به آزادگی مناز                   آزاده من که از همه عالم بریده‌ام

گر می‌گریزم از نظر مردمان رهی                     عیبم مکن که آهوی مردم‌ ندیده‌ام

.

رهی معیری : متولد دهم اردیبهشت ۱۲۸۸ خورشیدی

.

 

.

 هفده سال بیشتر نداشت که اولین رباعی خود را سرود :

.

کاش امشبم آن شمع طرب می‌آمد وین روز مفارقت به شب می‌آمد
آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست ای کاش که جانِ ما به لب می‌آمد

بدون تردید او  یکی از چند چهره ممتاز غزل‌سرای معاصر است و درباره او گفته میشود همان سادگی و روانی و طراوت غزلهای سعدی را در بیشتر غزلهای او می‌توان دریافت . اشعار او در بیشتر روزنامه‌ها و مجلات ادبی منتشر میشد و مجموعه‌ای از آن با عنوان سایه در سال ۱۳۴۵ به چاپ رسید . در سال‌های آخر عمر در برنامه گلهای رنگارنگ رادیو، در انتخاب شعر با داوود پیرنیا همکاری داشت و پس از او نیز تا پایان زندگی آن برنامه را سرپرستی می‌کرد .

شعر معروف یاد ایامی که در کنسرت استاد شجریان تحت نام سایه از او یاد شده است از ایشان میباشد :

.

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم         در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه وار         پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود         عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس در گهی         چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود         در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بی عشقی زجانم برده طاقت ورنه من         داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم «رهی» باشد زتنهایی خموش         نغمه‌ها بودی مرا تا هم زبانی داشتم

.

ویکی پدیا

.

.

kurt steiner

به نام خدا

و با سلام به دوستان کافه کلاسیک 

.

.

با آرزوی بهروزی

.

.

                                                                                              ابر  از  دهقان  که  ژاله  میروید  از  او

                                                                                              دشت از مجنون که ناله میروید از او

.

                                                                                              خُلد  از  صوفی  و  حورعین  از  زاهد

                                                                                              ما و دِلکی که ناله میروید از او


ابوسعید ابوالخیر - عارف و شاعر قرن چهارم و پنجم

روزی با جمعی صوفیان به در آسیابی رسیدند . اسب بازداشت و ساعتی توقف کرد . پس گفت : می‌دانید که این آسیاب چه می‌گوید؟ می‌گوید که تصوف این است که من دارم . درشت می‌ستانم و نرم باز می‌دهم و گردِ خود طواف می‌کنم . سفر در خود می‌کنم تا آنچه نباید از خود دور کنم  - اسرارالتوحید -

.

من بی تو دمی قرار نتوانم کرد        احسان تو را شمار نتوانم کرد
گر بر سر من زبان شود هر مویی     یک شکر تو از هزار نتوانم کرد

.

 .
به وی گفتند: ای شیخ!  فلان مرد بر روی آب راه می رود بی آنکه غرق شود!
شیخ گفت: کار ساده ای است چرا که وزغ نیز چنین می کند!
باز گفتند: کسی را سراغ داریم که در هوا پرواز می کند!
شیخ گفت: این نیز کار ساده ای است چرا که مگس و پشه هم، چنین کنند!
یکی دیگر از مریدان صدا کرد که ای شیخ و ای مراد! من کسی را می شناسم که در یک چشم بر هم زدن از شهری به شهری می رود!
شیخ تبسمی کرد و گفت: این کار از کارهای دیگر آسانتر است چرا که شیطان نیز در یک چشم بر هم زدن از مشرق به مغرب می رود .  چنین اموری را هیچ ارزشی نیست .
آنگاه بپاخاست و به طوری که همگان بشنوند گفت:
مرد آن بود که در میان همنوعان بنشیند و برخیزد و بخوابد و بخورد، در میان بازار داد و ستد کند, با مردم معاشرت نماید و یک لحظه هم دل از یاد خدا غافل نسازد!


اسرارالتوحید
- حکایت آخر برگرفته از وبلاگ نجوی دل، رباعی دوم و حکایت اول برگرفته از ویکیپدیا . همچنین رباعی اول یغیر از ابوسعید ابوالخیر
منسوب به بابا افضل کاشانی میباشد  -

.

.

kurt steiner

<!--[if gte mso 9]>

دشت از مجنون که ناله میروید از او

ابر از دهقان که ژاله میروید از او

ما و دلکی که ناله میروید از او

خلد از صوفی و حورعین از زاهد

<!--[if gte mso 9]> Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA

دیشب تو را در خواب دیدم

دستانم را گرفته بودی و بر فراز مرغزارهای ابی  وسبز در پرواز بودیم.

لبخندت ب شیرینی امید و نور چشمانت چون خورشید وجودت درخشان بود.

آه رویای من با من بمان که دیگر تنها نیستم.

دیگر شبی نیست  که در نور ماه تورا نبینم.

دیگر روزی نیست  که در سودایت نباشم.

گویی خلسه ای جاودان مرا در برگرفته که از خواب مرگ شیرین تر است.

تنهایی مرا ترک گفته و این معجزه توست.

چون نور در  ظلماتی، گرم و دلپذیر و من دیگر اشک نمیریزم.

چون تو با منی و با تو میمانم تا ابد و حتی مرگ هم نمیتواند جدایمان سازد.

اری  عشق هرگز نمی میرد.

هرگز

هرگز

(۱۳۹۳/۴/۴ صبح ۱۱:۳۳)دهقان فداکار نوشته شده: [ -> ]

یا سلام خدمت دوستان عزیز من خیلی وقته یه شعر پیداکردم که نمیدونم اثر کیه وحتی ابیات اون هم مرتب نیستن یعنی ممکنه بیت اول با بیت پنجم یا ششم جابه جا شده باشه چون هربیت این شعر در پاورقی یه مجله (هر صحفه یک بیت)سرگرمی به صورت بی نام چاپ شده بوداگه کسی اطلاعاتی داره لطفا راهنمایی کنه.روز خوش


دوستی یعنی مهربی چون وچرا                        دوستی یعنی کوشش بی ادعا

دوستی یعنی خواندن از چشمان او                   حرفهای دل بدون گفتگو

دوستی یعنی مهر بی اما اگر                            دوستی یعنی رفتن با پای سر

دوستی یعنی یک نگاه                                      دیدن افتادگان زیر پا    

دوستی یعنی دل تپیدن بهر اوست                     دوستی یعنی جان من قربان اوست

دوستی یعنی روح را آراستن                             بی شمار افتادن وبرخاستن

دوستی یعنی زشتی زیبا شده                          دوستی یعنی گنگی گویاشده

دوستی یعنی دربهاری برگ ریز وزرد وسخت      دوستی یعنی تاب آخرین برگ درخت

دوستی یعنی آهویی آرام و رام                         دوستی صیاد بدون تیر و دام  

دوستی یعنی گل به جای خار باش                    پل به جای این همه دیوار باش 

دوست عزیز

این اشعار متعلق به شادروان دکتر مجتبی کاشانی با تخلص «سالک» می باشد که البته قدری دستکاری شده است. در ادامه این شعر زیبا تقدیم می گردد به همه اعضای خونگرم کافه کلاسیک:

اي‌ كه‌ مي‌پرسي‌ نشان‌ عشق‌ چيست‌            عشق‌ چيزي‌ جز ظهور مهر نيست‌
عشق‌ يعني‌ مهر بي‌اما، اگر                           عشق‌ يعني‌ رفتن‌ با پاي‌ سر
عشق‌ يعني‌ دل‌ تپيدن‌ بهر دوست‌                   عشق‌ يعني‌ جان‌ من‌ قربان‌ اوست‌
عشق‌ يعني‌ مستي‌ از چشمان‌ او                   بي‌لب‌ و بي‌جرعه، بي‌مي، بي‌سبو
عشق‌ يعني‌ عاشق‌ بي‌زحمتي‌                      عشق‌ يعني‌ بوسه‌ بي‌شهوتي‌
عشق‌ يار مهربان‌ زندگي‌                               بادبان‌ و نردبان‌ زندگي‌
عشق‌ يعني‌ دشت‌ گلكاري‌ شده‌                    در كويري‌ چشمه‌اي‌ جاري‌ شده‌
يك‌ شقايق‌ در ميان‌ دشت‌ خار                        باور امكان‌ با يك‌ گل‌ بهار
در خزاني‌ بر گريز و زرد و سخت‌                      عشق، تاب‌ آخرين‌ برگ‌ درخت‌

عشق‌ يعني‌ روح‌ را آراستن‌                            بي‌شمار افتادن‌ و برخاستن‌
عشق‌ يعني‌ زشتي‌ زيبا شده‌                        عشق‌ يعني‌ گنگي‌ گويا شده‌
عشق‌ يعني‌ ترش‌ را شيرين‌ كني‌                    عشق‌ يعني‌ نيش‌ را نوشين‌ كني‌
عشق‌ يعني‌ اينكه‌ انگوري‌ كني‌                       عشق‌ يعني‌ اينكه‌ زنبوري‌ كني‌
عشق‌ يعني‌ مهرباني‌ درعمل‌                         خلق‌ كيفيت‌ به‌ كندوي‌ عسل‌
عشق، رنج‌ مهرباني‌ داشتن‌                          زخم‌ درك‌ آسماني‌ داشتن‌
عشق‌ يعني‌ گل‌ بجاي‌ خارباش‌                       پل‌ بجاي‌ اين‌ همه‌ ديوار باش‌
عشق‌ يعني‌ يك‌ نگاه‌ آشنا                             ديدن‌ افتادگان‌ زيرپا
زيرلب‌ با خود ترنم‌ داشتن‌                              برلب‌ غمگين‌ تبسم‌ كاشتن‌

عشق، آزادي، رهايي، ايمني‌                         عشق، زيبايي، زلالي، روشني‌
عشق‌ يعني‌ تنگ‌ بي‌ماهي‌ شده‌                    عشق‌ يعني‌ ماهي‌ راهي‌ شده‌
عشق‌ يعني‌ مرغهاي‌ خوش‌ نفس‌                   بردن‌ آنها به‌ بيرون‌ از قفس‌
عشق‌ يعني‌ برگ‌ روي‌ ساقه‌ها                       عشق‌ يعني‌ گل‌ به‌ روي‌ شاخه‌ها
عشق‌ يعني‌ جنگل‌ دور از تبر                          دوري‌ سرسبزي‌ از خوف‌ و خطر
آسمان‌ آبي‌ دور از غبار                                  چشمك‌ يك‌ اختر دنباله‌دار
عشق‌ يعني‌ از بديها اجتناب‌                           بردن‌ پروانه‌ از لاي‌ كتاب‌
عشق‌ زندان‌ بدون‌ شهروند                             عشق‌ زندانبان‌ بدون‌ شهربند
در ميان‌ اين‌ همه‌ غوغا و شر                          عشق‌ يعني‌ كاهش‌ رنج‌ بشر

اي‌ توانا ناتوان‌ عشق‌ باش‌                             پهلوانا، پهلوان‌ عشق‌ باش‌
پورياي‌ عشق‌ باش‌ اي‌ پهلوان‌                         تكيه‌ كمتر كن‌ به‌ زور پهلوان‌
عشق‌ يعني‌ تشنه‌اي‌ خود نيز اگر                    واگذاري‌ آب‌ را بر تشنه‌تر
عشق‌ يعني‌ ساقي‌ كوثر شدن‌                       بي‌پر و بي‌پيكر و بي‌سرشدن‌
نيمه‌ شب‌ سرمست‌ از جام‌ سروش‌                 در به‌ در انبان‌ خرما روي‌ دوش‌
عشق‌ يعني‌ خدمت‌ بي‌منتي‌                         عشق‌ يعني‌ طاعت‌ بي‌جنتي‌
گاه‌ بر بي‌احترامي‌ احترام‌                              بخشش‌ و مردي‌ به‌ جاي‌ انتقام‌
عشق‌ را ديدي‌ خودت‌ را خاك‌ كن‌                    سينه‌ات‌ را در حضورش‌ چاك‌ كن‌
عشق‌ آمد خويش‌ را گم‌ كن‌ عزيز                    قوتت‌ را قوت‌ مردم‌ كن‌ عزيز

عشق‌ يعني‌ مشكلي‌ آسان‌ كني‌                   دردي‌ از درمانده‌اي‌ درمان‌ كني‌
عشق‌ يعني‌ خويشتن‌ را گم‌ كني‌                   عشق‌ يعني‌ خويش‌ را گندم‌ كني‌
عشق‌ يعني‌ خويشتن‌ را نان‌ كني‌                   مهرباني‌ را چنين‌ ارزان‌ كني‌
عشق‌ يعني‌ نان‌ ده‌ و از دين‌ مپرس‌                 در مقام‌ بخشش‌ از آئين‌ مپرس‌
هركسي‌ او را خدايش‌ جان‌ دهد                     آدمي‌ بايد كه‌ او را نان‌ دهد
در تنور عاشقي‌ سردي‌ مكن‌                         در مقام‌ عشق‌ نامردي‌ مكن‌
لاف‌ مردي‌ مي‌زني‌ مردانه‌ باش‌                      در مسير عاشقي‌ افسانه‌ باش‌
دين‌ نداري‌ مردي‌ آزاده‌ شو                            هرچه‌ بالا مي‌روي‌ افتاده‌ شو
در پناه‌ دين‌ دكانداري‌ مكن‌                             چون‌ به‌ خلوت‌ مي‌روي‌ كاري‌ مكن‌
جام‌ انگوري‌ و سرمستي‌ بنوش‌                      جامه‌ تقوي‌ به‌ تردستي‌ مپوش‌

عشق‌ يعني‌ ظاهر باطن‌نما                           باطني‌ آكنده‌ از نور خدا
عشق‌ يعني‌ عارف‌ بي‌خرقه‌اي‌                       عشق‌ يعني‌ بنده‌ بي‌فرقه‌اي‌
عشق‌ يعني‌ آن‌ چنان‌ در نيستي‌                    تا كه‌ معشوقت‌ نداند كيستي‌
عشق‌ باباطاهر عريان‌ شده‌                          در دوبيتي‌هاي‌ خود پنهان‌ شده‌
عشق يعني‌ آن دوبيتي‌هاي‌ او                     مختصر، ساده، ولي‌ پرهاي‌ و هو
عشق‌ يعني‌ جسم‌ روحاني‌ شده‌                  قلب‌ خورشيدي‌ نوراني‌ شده‌
عشق‌ يعني‌ ذهن‌ زيباآفرين‌                          آسماني‌ كردن‌ روي‌ زمين‌
هركه‌ با عشق‌ آشنا شد مست‌ شد              وارد يك‌ راه‌ بي‌ بن‌بست‌ شد
هركجا عشق‌ آيد و ساكن‌ شود                    هرچه‌ ناممكن‌ بود ممكن‌ شود
در جهان‌ هر كار خوب‌ و ماندني‌ است‌             ردپاي‌ عشق‌ در او ديدني‌ست‌
«سالك» آري‌ عشق‌ رمزي‌ در دل‌ست‌            شرح‌ و وصف‌ عشق‌ كاري‌ مشكل‌ست‌
عشق‌ يعني‌ شور هستي‌ دركلام‌                  عشق‌ يعني‌ شعر، مستي‌ والسلام‌

‌ ‌مجتبي‌ كاشاني‌ - «سالك»

من درد تو را زدست آسان ندهم
دل برنکنم زدوست تا جان ندهم

از دوست به یادگار دردی دارم
که آن درد به صد هزار درمان ندهم

 ***

اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست زعالم کم باد


دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم ، که هزار آفرین بر غم باد

توصیه می کنم این اشعار را با صدای گرم شهرام ناظری در آلبوم یادگار دوست بشنوید، که خود از آن خاطره بسیار دارم.

http://sound.tebyan.net/newindex.aspx?pi...oryID=5737

احمدک

معلم چو آمد به ناگه کلاس،       چو شهری فروخفته خاموش شد
سخنهای ناگفته ی کودکان،       به لب نارسیده، فراموش شد
**********
معلم زکار مداوم مدام،              غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و درعنفوان شباب،      جوانی از او رخت بر بسته بود
**********
سکوت کلاس غم آلود را،           صدای درشت معلم شکست
ز جا احمدک جست و بند دلش،  بدین بی خبر بانک ناگه گسست
**********
بیا احمدک درس دیروز را،           بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت
ولی احمدک درس ناخوانده بود،  به جز آنچه دیروز آنجا شنفت
**********
عرق چون شتابان سرشک یتیم،خطوط خجالت به رویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش،       به روی تن لاغرش لرزه داشت
**********
زبانش به لکنت بیفتاد و گفت      « بنی آدم اعضای یکدیگر اند»
وجودش به یکباره فریاد کرد         « که در آفرینش ز یک گوهرند»
**********
در اقلیم ما رنج بر مردمان،          زبان دلش گفت بی اختیار
« چوعضوی به دردآوردروزگار        دگرعضوها را نماند قرار»
**********
توکز،کز،توکز،وای یادش نبود،       جهان پیش چشمش سیه پوش شد
سرش رابه سنگینی ازروی شرم،به پائین بیفکند و خاموش شد
**********
زاعماق مغزش بجز درد ورنج ،     نمی کرد پیدا کلام دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش،       نمی داد جز آن پیام دگر
**********
ز چشم معلم شراری جهید،      نماینده ی آتش خشم او
درونش پرازنفرت وکینه گشت،    غضب می درخشید درچشم او
**********
چرا احمد کودن بی شعور          (معلم بگفتا به لحن گران )
نخواند ی چنین درس آسان،بگو  مگر چیست فرق تو با دیگران
*********
عرق ازجبین،احمدک،پاک کرد،   خدایا چه می گوید آموزگار؟
نمی بیند آیا که دراین میان        بود، فرق مابین دار وندار
**********
چه گوید ؟ بگوید حقایق بلند،     به شهری که از چشم خود بیم داشت
بگوید كه فرق است ما بین او      و آن کس که بی حد زر و سیم داشت
**********
به آهستگی احمد بی نوا،         چنین زیر لب گفت با قلب چاک
که آنها به دامان مادر خوشند      و من بی وجودش نهم سر به خاک
**********
به آنهاجزازروی مهروخوشی،       نگفته کسی تاکنون یک سخن
ندارندکاری بجزخوردوخواب،         به مال پدر تکیه دارند و من
**********
من ازروی اجبارواز ترس مرگ،      کشیدم از آن درس بگذشته دست
کنم باپدرپینه دوزی وکار،            ببین دست پر پینه ام شاهد است
**********
سخنهای او رامعلم برید،            هنوز او سخنهای بسیار داشت
دلی از ستمکاری ظالمان،         نژند و ستم دیده و زار داشت
**********
معلم بکوبید پا بر زمین              -كه این پیک قلب پر از کینه است -
به من چه که مادرزکف داده ای؟  به من چه که دستت پر از پینه است؟
**********
یكی پیش ناظم رود باشتاب،     به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او،           زچوبی که بهر کتک آورد
**********
دل احمد آزرده و ریش گشت،    چو او این سخن از معلم شنفت
زچشمان اوکورسوئی جهید،      به یاد آمدش شعر سعدی و گفت
**********
ببین، یادم آمد دمی صبر کن      تامل ، خدا را ، تامل ، دمی
«توکزمحنت دیگران بی غمی     نشاید که نامت نهند آدمی»

علی اصغر اصفهانی (سلیم)

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36
آدرس های مرجع
  • تالار کافه کلاسیک: https://cafeclassic5.ir/index.php
  • :