تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: اشعار و متون ادبی زیبا
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36



*من اگه خـــــــــــــــــــــدا بودم ...*
* یه بار دیگه تمـــــــــــــــوم بنده هام رو میشمردم *
* ببینم که یه وقت یکیشون تنــــــــــــــها نمونده باشه ...*
*!!!و هوای دو نفره ها رو انقدر به رخ تک نفره ها نمی کشیدم*

 

می دانی


                    *مگه اشك چقدر وزن داره...؟ *
         
  *که با جاري شدنش ، اينقدر سبک مي شيم...*



*می کوشم غــــم هایم را غـــرق کنم اما*
* بی شرف ها یاد گرفته اند شــنا کنند ...*


*وقتی کسی اندازه ات نیست *
* دست بـه اندازه ی خودت نزن...*

ﺧﻠﻖ ﺭﺍﺗﻘﻠﯿﺪﺷﺎﻥ ﺑﺮﺑﺎﺩ ﺩﺍﺩ / ﺍﯼ ﺩﻭ ﺻﺪ ﻟﻌﻨﺖ ﺑﺮﺍﯾﻦ ﺗﻘﻠﯿﺪ ﺑﺎﺩ

ﺩﻝ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺗﺮﺳﺎﻳﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ / ﺧﻮﺩ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﻮﺕ ﺗﻘﻠﻴﺪ ﻋﺎﻡ


 مولانا

[تصویر: 1380577166_3053_196635196b.jpg]

سعدی


از دشمنان شکایت به دوستان بریم
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟!



دولورس: توزن شجاعی هستی


پیرزن:وقتی آدم به چیزی نیازپیدا میکنه خود به خود قوی هم میشه.


                                                                                                         پرده سوم"یرما"

                                                                                                 فدریکو گارسیا لورکا


یرما:

من زن بی حیایی نیستم.خوب سرم میشه که بچه از زن و مرد بوجودمیاد...

 اما ای کاش میشد به تنهایی بچه دار بشم.


                                                                          نمایشنامه "یرما"

                                                 فدریکوگارسیا لورکا

                                                                                   


خوان:

      بیادوتایی اززندگی مون لذت ببریم توی آرامش بدون دردسرزندگی کنیم.بیا بغلم کن


یرما:

  همه چیزایی که میخوای همینه؟

خوان:

          خودتو میخوام.فقط خودتو

یرما:

     تومنو اینطورمیخوای-مثل کفتری که برای شامت میخوری

خوان:

     منو ببوس.

یرما:

    نه ابدا".هرگزاین کارو نمیکنم.


بعدازاینکه یرما بادستای خودش "خوان"(شوهرش)راخفه میکند....

یرما:

   پژمرده-پژمرده

حالا دیگه راحت شدم.تنها.تنهای تنها

حالا راحت میخوابم

دیگه دلم شورنمیزنه که خون تازه ای تووجودم میجوشه یانه که صاحب بچه میشم یا نه

حالا دیگه تنم برای همیشه پژمرده است

من پسرمو کشتم.بادستهای خودم پسرموکشتم.


                               پرده آخر نمایشنامه "یرما"

                                     فدریکو گارسیا لورکا

برای گرامی بتمن

((هرکه همت در آن بست ومهمات آخرت مهمل گذاشت همچو آن مرد است که از پیش اشتر مست بگریخت وبه ضرورت خویشتن در چاهی آویخت ودست در دو شاخ زد که بر بالای آن روییده بود و پای هاش برجایی قرارگرفت.در این میان بهتر بنگریست هر دو پای برسرچهارماربود که سر از سوراخ بیرون گذاشته بودند،نظر به قعر چاه افکند اژهایی سهمناک دید دهان گشاده وافتادن او را انتظار می کرد.به سر چاه التفات نمود موشان سیاه وسفید بیخ آن شاخ ها بی فتور می بریدند.و او در اثنای این محنت تدبیری می اندیشید و خلاص خود راطریقی می جست.پیش خود زنبور خانه ای وقدری شهد یافت،چیزی از آن به لب برد از نوعی در حلاوت آن مشغول گشت که از کار خود غافل ماند ونه اندیشید که پای او بر سر چهار مار است ونتوان دانست که کدام وقت در حرکت آیند وموشان در بریدن شاخ جد بلیغ می نمایند والبته فتوری در آن راه نمی یافت وچندان که شاخ بگسست در کام اژها افتاد))


یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد

                           دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست

                           خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد

کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی

                            حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست

                            تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

                             مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند

                              کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

                             عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت

                             كس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد

حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش

                            از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد

نزار قبانی ( شاعر سوری ) 1923-1998

همه به لبخندم حسودى مى كنند بشارت مى دهم شب را بدون اشك نمى خوابم .

[تصویر: 1382745603_3053_ab68d8991e.jpg]

تو را زنانه می خواهم

زیرا تمدن زنانه است

شعر زنانه است

ساقه گندم زنانه است

شیشه عطر

حتی پاریس زنانه است و بیروت با تمام زخم هایش زنانه است

تو را سوگند به آنان که می خواهند شعر بسرایند

زن باش

تو را سوگند به آنان که می خواهند خدا را بشناسند

زن باش .

در قسمتی از نمایش هملت ، شاه از هملت می پرسد که پولونیوس، وزیرِ دربار، را پس از کشتن کجا خاک کرده است. پاسخ هملت بسیار زیباست.


********************************
 شاه: خب، هملت، پولونیوس کجاست؟

هملت: سرشام.

شاه: سرشام! کجا؟

هملت: نه در جایی که سرگرمِ خوردن باشد، بلکه آنجا که می خورندش. انجمنی از کرم های سیاست مدار به جانش افتاده اند. در زمینه ی خورد و خوراک یگانه سرور و سالار شما کرم است...

شاه: افسوس! افسوس!

هملت: هرکس می تواند با کرمی که شاهی را خورده است ماهی بگیرد، و باز از آن ماهی که کرم را خورده است خود بخورد.

شاه: منظورت از این سخن چیست؟

هملت: هیچ، جز آنکه به شما نشان دهم چگونه ممکن است گذار شاهی از روده های گدایی بیافتد.

 ویلیام شکسپیر/ هملت/ ترجمه: م.ا.به‌آذین- تهران: انتشارات دات، 1383. 156صفحه. 

 

اگر دری میان ما بود

می کوفتم, در هم می کوفتم

اگر میان ما دیواری بود

بالا می رفتم, پایین می آمدم

 

فرو می ریختم اگر

کوه بود

دریا بود

پا می گذاشتم بر نقشه ی جهان

و نقشه ای دیگر می کشیدم

اما میان ما هیچ نیست

هیچ

و تنها با هیچ, هیچ کاری نمی شود کرد

 

شهاب مقربین

Beauty


باید
خودم را
بگذارم کنارِ خودم
و پیاده‌رو را
تا آخرین سنگفرش

شانه به شانه راه برویم...
غروبی آرام
برای یک تنهایی دونفره .



سید محمد مرکبیان


[تصویر: 1384825772_3053_981b8ff8af.jpg]

[تصویر: 1385436931_3053_de56c6464e.JPG]

یک شعر از احمدرضا احمدی

« چراغ‌های سالن سینما »

نمی‌دانستیم

باید

با چه کسی

ازدواج کنیم

که خوشبخت شویم

در فیلم‌های

هالیوودی

دیده بودیم

سه چهار دقیقه

قبل از اینکه

چراغ‌های سالن سینما

روشن شود

مرد و زن

به هم می‌رسیدند

چراغهای سالن

که روشن می‌شد

نه زنی بود

نه مردی بود

زن و مرد

محو شده بودند

ما هراس

داشتیم

اگر عروسی کنیم

و چراغ‌های خیابانها

روشن شوند

نه ما باشیم

نه عروسان

... مجرد ماندیم.

از مجموعه‌ی « دفترهای واپسین دفتر هفتم به رنگ آبی نیلی »

ـــــــــــــــــــــ

ترجمهء کوردی همان شعر توسط یکی از دوستانم .


چراکانی هۆڵی سینه‌ما

ئه‌حمه‌دڕه‌زائه‌حمه‌دی

و : حسێن جه‌وانشیر

نه‌مانده‌زانی

ده‌بێ

کێ بخوازین

هه‌تاکوبه‌خته‌وه‌ربین

له‌ فیلمه‌

هالیوودیه‌کان

دیبوومان

سێ چووارخوله‌ک

پێش ئه‌وه‌ی

چراکانی هۆڵی سینه‌ما

دابگیرسێنن

پیاووژن

به‌یه‌ک ده‌گه‌یشتن

چراکان

که‌ داده‌گیرسان

نه‌ ژنێ بوو

نه‌ پیاوێ بوو

ژن وپیاو

وه‌نداببوون

ئێمه‌

ده‌ترساین

ئه‌گه‌ر

زه‌ماوه‌ندکه‌ین و

چرای شه‌قامه‌کان

دابگیرسێن

نه‌ ئێمه‌ مابین و

نه‌ بووکه‌کان

ته‌نیا ماینه‌وه‌ .

***

یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا،  آب ، زمین
مهربان باشم،  با مردم شهر
و فراموش کنم،  هر چه گذشت
خانه ی دل،  بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم

یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی  خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست

یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی

یاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت......ـ

فریدون مشیری

امروز طبق معمول این چند وقت که حالم اصلا خوب نبست به یه متن قشنگ تو یکی از این سایتا برخوردم خوشم اومد گفتم اینجا هم بزارم دوستان استفاده کنن

دل آدم ...چه گرم می شود گاهی ساده... به یک دلخوشی کوچک...

به یک احوالپرسی ساده...
به یک دلداری کوتاه ...
به یک "تکان سر"...یعنی...تو را می فهمم...

... به یک گوش دادن خالی ...بدون داوری!
به یک همراهی شدن کوچک ...
به حتی یک همراهی کردن ممتد آرام ...
به یک پرسش :"روزگارت چگونه است ؟"

به یک دعوت کوچک به صرف یک فنجان چای !
... به یک وقت گذاشتن برای تو...
به شنیدن یک "من کنارت هستم "...
به یک هدیه ی بی مناسبت ...
به یک" دوستت دارم "بی دلیل ...

به یک غافلگیری:به یک خوشحال کردن کوچک ...
به یک نگاه ...
به یک شاخه گل...
دل آدم گاهی ...چه شاد است ...
به یک فهمیده شدن ...درست !

به لبخند!
به یک سلام !
به یک تعریف به یک تایید به یک تبریک ...!!!

و ما چه بی رحمانه این دلخوشی های کوچک و ساده را از هم هم دریغ میکنیم و تمام محبت و دوست داشتن مان را گذاشته ایم کنار تا به یک باره همه آنها را پس از مرگ نثار هم کنیم

شعر كوچه

اثري ماندگار از قریدون مشیری

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن كوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.

در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:

یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید، تو به من گفتی:
از این عشق حذر كن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر كن،
آب، آیینة عشق گذران است،
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!

با تو گفتم:‌ حذر از عشق!؟ ندانم!
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!

روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد،
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم،

باز گفتم كه : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!

اشكی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت

اشك در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!

یادم آید كه : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه كشیدم.
نگسستم، نرمیدم.

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه كنی دیگر از آن كوچه گذر هم

بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!

شعر كــوچـــه

كــوچـــه

سروده "هما میرافشار"

(پاسخی به اثر فریدون مشیری)

بی تو طوفان زده دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه‌سان می‌گذری غافل از اندوه درونم؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره‌ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی ...
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم،
دگر از پا نشستم
گوئیا زلزله آمد،
گوئیا خانه فروریخت سر من

بی تو من در همه شهر غریبم
بی تو، کس نشنود از این دل بشکسته صدائی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی

تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من
که ز کوی‌ات نگریزم
گر بمیرم ز غم دل
به تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدایی؟!
نتوانم، نتوانم
بی تو من زنده نمانم

( به شێك له شێعری ناڵه ی جودایی / ماموستا هێمن )

ساقیــــــا كوشتمی خه م و مه ینه ت

ده وه ره له و شه ڕابه مه ستــــــم كه

نامه وێ جــــــام و ساغه ر و پیـــــــاڵه

به شی خۆم بۆ له لوێچی ده ستم كه

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ترجمهء شعر " نالهء جدایی " اثر استاد هیمن .

ساقیا کشت غــــــــم و محنتت

د بیا به این شــــراب مستم کن

نخواهم جام و ساغـــــــر و پیاله

سهم خود در این کف دستم کن

( انصافآ ترجمه به شعر لطمه میزنه )

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36
آدرس های مرجع