تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: اشعار و متون ادبی زیبا
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36

از كودك فــال فروشي پرسيدم :   چـه ميـكني ؟

 - گفت : از حماقت انســانها تكـه ناني در مي آورم ؛

               من محتاج امروزم ، و آنـها فردايشــان را از من ميخواهنــد !



پيام كوتاه !!!

ما از عروسک کمتریم!
آنها مرده بودند و زندگی می کردند،
ما زندگی می کنیم و مرده ایم...


ندبه - بهرام بیضایی


-   مرد زنداني ميخنديد ؛ 

                      شايد به زنداني بودنِ خويش ... شايــد به آزادي ما ________ 

              …                    راستــي زنــدان كـدام سـوي ميـــله هاست

||||||؟?||||||

؟?

~¥~ چه گوارا ~¥~


محتسب مستی به ره دید و گریبان اش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است, افسار نیست


گفت مستی زآن سبب افتان و خیزان می روی
گفت جرم راه رفتن نیست, ره هموار نیست


گفت می باید تو را تا خانه قاضی برم
گفت رو صبح آی, قاضی نیمه شب بیدار نیست


گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت والی از کجا در خانه خمار نیست؟


گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست


گفت دیناری بده پنهان و خود را وا رهان
گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست


گفت از بهر غرامت جامه­ ات بیرون کنم
گفت پوسیدست, جز نقشی ز پود و تار نیست


گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت در سر عقل باید, بی کلاهی عار نیست


گفت می بسیار خوردی, زان چنین بیخود شدی
گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست


گفت باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست
 
 

 زنده یاد پروین اعتصامی




سه چيز را با احتيـاط بردار :

قدم

قلـم

قسم

سه چيز را آلـوده مـكُن :

قلب

زبـان

چشـم

امـا سه چيز را هيچگـاه و هيچوقت فراموش نكن :

خدا

مرگ

دوست

~¥~

••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••


     -       "پــرده ى پنـدار"        -

عزم آن دارم كه امشب نيم مست

    پاي كوبان كوزه ي دردي به دست

سر به بــازار قلنـدر در نهم

    پس به يك ساعت ببازم هرچه هست

تا كـي از تزوير باشم خودنماي

    تا كي از پندار باشم خودپرست ؟

پــرده ي پندار مي بايد دريد

    توبــه ي زهـــاد مي بـايد شكست

وقت آن آمــد كه دستي بر زنــم

    چند خواهٓم بودن آخر پـــاي بست

ساقيـا در ده شرابـي دلگشاي

    هين كه دل برخاست غم در سرنشست

تو بگردان دور ، تا ما مَردوار

    دور گردون زيــر پـاي آريــم ، پست

مشتري را خـرقـه از سر بركشيم

    زهره را تا حشـــر گردانيـم مست

پس چو عطـــار  از جهت بيـــرون شويم

    بي جهت در رقص آييــم از الست


*****************************/•••••~¥~•••••\*******************************

دو نقل قول از ويليام شكسپير در مورد دنيــا كه با سينما و نمايش مرتبط است :

دنيا مانند يك تماشـاخانه است؛ هركس نقش خود را بازي ميكند و سپـس مخفي ميشود.

___

      دنيا يكسـره صحنه ى بازي است و همـه بازيگـران آن بـه نوبت مي آينــد و مي روند ،

و نقش خود را به ديگري مي سپــارند. "


                                                                      همیشه با تو                                 به ایرانمͺایران جاودانه ام

معنای زنده بودن منͺ با تو بودن است

نزدیکͺ دور

سیرͺ گرسنه

رهاͺ اسیر

دلتنگͺ شاد

آن لحظه ای که بی تو سر آید مرا مباد!

مفهوم مرگ من

در راه سرفرازی توͺ در کنار تو

مفهوم زندگی است.

معنای عشق نیز

در سرنوشت من

با توͺ همیشه با توͺ برای توͺ زیستن.

                                                                                    (زنده یاد فریدون مشیری)

با احترام : حمید هامون

یا حق ...


این مثنوی در ستایش کبوتر سفیدی است که در سرزمین ناریا قصد پرگشودن داشت

و در نکوهش کلاغ های است که او را خوردند.

لینک حاوی دکلمه این شعر به زبان خود شاعر:(لطفا جهت دیدن لینک دو مثبت را حذف کنید)

http://t+a+rabestan.com/files/music/sayeh/marsieh.mp3

نی قصه ی آن شمع چگل بتوان گفت______نی حال دل سوخته دل بتوان گفت


غم در دل تنگ من از آن است که نیست______یک دوست که با او غم دل بتوان گفت!


(رباعیات حافظ)


.

     انسان کلبه ی کوچک خوشبختی خویش را , در کنار توده ای از برف و دهانه ی آتشفشان جهان , بر پا کرده است ...

فریدریش نیچه


متني از كتاب " يك عاشقانه آرام " اثر نادر ابراهيمي

مگذار که عشق ، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود !
مگذار که حتی آب دادنِ گلهای باغچه ، به عادتِ آب دادنِ گلهای باغچه بدل شود !
عشق ، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست ، پیوسته نو کردنِ خواستنی ست که خود پیوسته ، خواهانِ نو شدن است و دیگرگون شدن. 
تازگی ، ذاتِ عشق است و طراوت ، بافتِ عشق . چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند ؟
عشق، تن به فراموشی نمی سپارد ، مگر یک بار برای همیشه .
جامِ بلور ، تنها یک بار می شکند . میتوان شکسته اش را ، تکه هایش را ، نگه داشت . اما شکسته های جام ،آن تکه های تیزِ برَنده ، دیگر جام نیست .
احتیاط باید کرد . همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز . 
بهانه ها جای حسِ عاشقانه را خوب می گیرند.

بمناسبت 46 سال خاموشی زنده یاد فروغ الزمان فرخزاد

فروغ به روایت فروغ

فروغ به روایت سهراب سپهری

فروغ به روایت احمد شاملو

روحش شاد و یادش گرامی

 فروغ به روایت بهزاد

و هیچ کس نمی دانست

که نام آن کبوتر غمگین

کز قلب ها گریخته, ایمان است.

Forough

  به یاد پریشادخت شعر پارسی


دلم برای باغچه می سوزد


کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باور کند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حسّ باغچه انگار
چیزی مجرّدست که در انزوای باغچه پوسیده ست.

حیاط خانه ی ما تنهاست
حیاط خانه ی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه می کشد
و حوض خانه ی ما خالی ست
ستاره های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک می افتند
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها
شب ها صدای سرفه می آید
حیاط خانه ی ما تنهاست

پدر می گوید :
” از من گذشته ست
من بار خود را بردم
و کار خود را کردم “
و در اتاقش ,از صبح تا غروب,
یا شاهنامه می خواند
یا ناسخ التواریخ
پدر به مادر می گوید :
” لعنت به هر چه ماهی و هر چه مرغ
وقتی که من بمیرم دیگر
چه فرق می کند که باغچه باشد
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافی ست. “

مادر تمام زندگیش
سجاده ایست گسترده
در آستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی می گردد
و فکر می کند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است .
مادر تمام روز دعا می خواند
مادر گناهکار طبیعی ست
و فوت می کند به تمام گل ها
و فوت می کند به تمام ماهی ها
و فوت می کند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد

برادرم به باغچه می گوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علف ها می خندد
و از جنازه ی ماهی ها
که زیر پوست بیمار آب
به ذره های فاسد تبدیل می شوند
شماره بر می دارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه می داند .
او مست می کند
و مشت می زند به در و دیوار
و سعی می کند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مایوس است
او نا امیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار می برد
و نا امیدیش
آنقدر کوچک است که هر شب
در ازدحام می کده گم می شود .

و خواهرم که دوست گل ها بود
و حرف های ساده ی قلبش را
وقتی که مادر او را می زد
به جمع مهربان و ساکت آنها می برد
و گاه گاه خانواده ی ماهی ها را
به آفتاب و شیرینی مهمان می کرد ….
او خانه اش در آن سوی شهر است
او در میان خانه ی مصنوعیش
با ماهیان قرمز مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی
آواز های مصنوعی می خواند
و بچه های طبیعی می سازد
او
هر وقت که به دیدن ما می آید
و گوشه های دامنش از فقر باغه آلوده می شود
حمام ادکلن می گیرد
او
هر وقت که به دیدن ما می آید
آبستن است

حیاط خانه ی ما تنهاست
حیاط خانه ی ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن می آید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خاک باغچه شان به جای گل
خمپاره و مسلسل می کارند
همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان
سرپوش می گذارند
 و حوض های کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبار های مخفی باروتند
و بچه های کوچه ی ما کیف های مدرسه شان را
از بمب های کوچک
پر کرده اند .
حیاط خانه ی ما گیج است

من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم
و فکر می کنم که باغچه را می شود به بیمارستان برد

من فکر می کنم ….
من فکر می کنم ….
من فکر می کنم ….
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود.

زنده یاد فروغ فرخزاد


به شیخ شهر، فقیری ز جوع برد پناه  بدین امیدکه از جود، خواهدش نان داد  هزار مسئله پرسیدش از مسائل و گفت:  اگر جواب ندادی نبایدت نان داد!  نداشت حال جدال آن فقیر و شیخ غیور   ببرد آبش و نانش نداد تا جان داد  عجب‌که باهمه دانایی این نمی‌دانست که حق به بنده نه روزی بشرط ایمان داد  من و ملازمت آستان پیر مغان   که جام می به کف کافر و مسلمان داد.     ادیب پیشاوری
به شیخ شهر، فقیری ز جوع برد پناه
بدین امیدکه از جود، خواهدش نان داد

هزار مسئله پرسیدش از مسائل و گفت:
اگر جواب ندادی نبایدت نان داد!

نداشت حال جدال آن فقیر و شیخ غیور
ببرد آبش و نانش نداد تا جان داد

عجب‌که باهمه دانایی این نمی‌دانست
که حق به بنده نه روزی بشرط ایمان داد

من و ملازمت آستان پیر مغان
که جام می به کف کافر و مسلمان داد.


ادیب پیشاوری

روز مبادا

وقتی تو نیستی

نه هست های ما چونانکه بایدند نه بایدها...

مثل همیشه آخر حرفم

و حرف آخرم را با بغض می خورم

عمری است

لبخندهای لاغر خود را ذخیره می کنم:

باشد برای روز مبادا ...

اما

در صفحه ی تقویم روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هر چه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا

روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما چه کسی می داند

شاید امروز نیز روز مبادا باشد!

وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند نه بایدها...

هر روز بی تو روز مباداست!

********************

شعری از زنده یاد دکتر قیصر امین پور

Claude Monet

نیلوفران آبی, اثری از کلود مونه

همه رنج من ازبلغاریان است/که مادامم همی باید کشیدن

همی آرند ترکان را زبلغار/زبهر پرده ی مردم دریدن

گنه بلغاریان را نیز هم نیست/بگویم گر تو بتوانی شنیدن

لب ودندان این ترکان چون ماه/بدین خوبی چه باید آفریدن؟

که از بهرلب ودندان ایشان/به دندان لب همی بایدگزیدن

خدایا این بلا وفتنه از تو ست/ولیکن کس نمی یارد چخیدن

سنایی غزنوی

نغمه ی روسپی 

بده آن قوطی سرخاب مرا
رنگ به بی رنگی ی خويش
روغن ، تا تازه كنم
پژمرده ز دلتنگی خويش
بده آن عطر كه مشکين سازم
گيسوان را و بريزم بر دوش
بده آن جامه ی تنگم كه مسان
تنگ گيرندمرا در آغوش
بده آن تور كه عريانی را
در خمش جلوه دو چندان بخشم
هوس انگيزی و آشوبگری
بر سر و سینه و پستان بخشم
بده آن جام كه سرمست شوم
خنی خود خنده زنم
چهره ی ناشاد غمين
هره يي شاد و فريبنده زنم
وای از آن همنفسی ديشب من ه روانكاه و توانفرسا بود
ليک پرسيد چو از من ،‌ گفتم
نديدم كه چنين زيبا بود
وان دگر همسر چندين شب پيش
او همان بود كه بيمارم كرد
آنچه پرداخت ، اگر صد می شد
درد ، زان بيشتر آزارم كرد
پر كس بی كسم و زين ياران
غمگساری و هواخواهی نيست
لاف دلجويي بسيار زنند
جز لحظه ی كوتاهی نيست
نه مرا همسر و هم بالينی
كه كشد ست وفا بر سر من
نه مرا كودكی و دلبندی
كه برد زنگ غم از خاطر من
آه ، این کيست كه در می كوبد ؟
همسر امشب من می آيد
کاين زمان شادی او می بايد
لب من ای لب نيرنگ فروش
بر غمم پرده يي از راز بكش
تا مرا چند درم بيش دهند
خنده كن ، بوسه بزن ، ناز بكش



سيمين بهبهانی

 

--------------------------

خواب و خيال

نازنين آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمكده بالا زد و رفت
كنج تنهائي ما را به خيالی خوش كرد
خواب خورشيد به چشم شب يلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما ديد و دريغش آمد
آتش شوق درين جان شکيبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه كارش می خورد
كه چو برق آمد و در خشك و تر ما زد و رفت
رفت و از گريه ی توفانی ام انديشه نكرد
چه دلی داشت خدایا كه به دريا زد و رفت
بود ايا كه ز ديوانه ی خود ياد كند
آن كه زنجير به پای دل شيدا زد و رفت
سايه آن چشم سيه با تو چه می گفت كه دوش
عقل فرياد برآورد و به صحرا زد و رفت

هوشنگ ابتهاج  (ه.الف.سايه)

 

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36
آدرس های مرجع