تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: اشعار و متون ادبی زیبا
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36

با درود به بچه های کافه کلاسیک

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانی، از روانپزشک پرسیدم که: شما چطور می فهمید که یک بیمار روانی به بستری شدن در

بیمارستان نیاز داره یا نه؟

روانپزشک گفت:ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخوری، یک فنجان  ویک سطل جلوی  بیمار میگذاریم و از او

میخواهیم که وان را خالی کند.

من گفتم: آهان! فهمیدم . آدم عادی باید سطل ر ابردارد چون بزرگتر است.

روانپزشک گفت: نه! آدم عادی درپوش زیر آب وان را بر می دارد . خب حالا شما میخواهید تخت تان کنار پنجره باشد؟!

چه فكر ميكني؟
كه بادبان شكسته زورق به گل نشسته ايست زندگي؟
در اين خراب ريخته
كه رنگ عافيت از او گريخته
به بن بست رسيده راه بسته ايست زندگي؟
چه سهمناك بود سيل حادثه
كه همچو اژدها دهان گشود
زمين و آسمان زهم گسيخت
ستاره خوشه خوشه ريخت
و آفتاب در كبود دره هاي آب غرق شد
هوا بد است
تو با كدام باد ميروي؟
چه ابر تيره اي گرفته سينه تو را
كه با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نميشود
تو از هزاره هاي دور آمدي
در اين درازناي خونفشان
به هر قدم نشان نقش پاي توست
در اين درشتناك ديولاخ
زهر طرف تنين گام هاي استوار توست
بلند و پست اين دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفاي توست
چه تازيانه ها كه از تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها كه از تو گشت سربلند
زهي شكوه قامت بلند عشق
كه استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه كن
هنوز آن بلند دور
آن سپيده، آن شكوفه زار انفجار نور
كهرباي آرزوست
سپيده اي كه جان آدمي هماره در هواي اوست
به بوي يك نفس از آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار بيفتي از نشيب راه و باز
رو نهي بدان فراز
چه فكر ميكني؟
جهان چو آبگينه شكسته ايست
كه سرو هم درو شكسته مي نمايدت؟
چنان نشسته كوه در كمين دره هاي اين غروب تنگ
كه راه بسته مي نمايدت؟
زمان بيكرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پاي او دمي ست اين درنگ درد و رنج
به سان رود
كه در نشيب دره سر به سنگ مي زند رونده باش
اميد هيچ معجزي زمرده نيست
زنده باش

شاعر: ابتهاج

با درود به بچه های کافه کلاسیک


پیری گفت : اگر میخوای جوان بمانی دردهای دلت رو فقط
به كسی بگو كه دوسش داری و دوستت داره.

خندیدم و گفتم پس چرا تو جوان نماندی؟
پیرلبخندی زد و گفت: دوستش داشتم ولی
دوستم نداشت!




شعری زیبا از جامی تقدیم دوستداران ادبیات پارسی



اینقدر مست ام که از چشم ام شراب آید برون

از دل پر حسرت ام دود کباب آید برون


یار من در نیمه شب ار بی نقاب آید برون

زاهد صد ساله از مسجد خراب آید برون


صبحدم چون رخ نمودی, شد نماز من قضا

سجده کی باشد روا چون آفتاب آید برون؟


 

قطره‌ی درد دل جامی به دریا اوفتد

سینه سوزان، دل کباب، ماهی ز آب آید برون







I own the sun




blue butterflies




هیچ خوابی آنقدر عمیق نیست که من،


صدای ات را در آن نشنوم.


حالا دوباره شب های سفید متعلق به من اند.


بی‌خوابی،


بی‌خوابی شجاعانه‌ای تا سپیده دم. . .



ساموئل بکت

گزیده ی یکی از زیباترین غزل های سنایی غزنوی به انتخاب دکتر شفیعی کدکنی تقدیم به دوستان.شعری که هرچند در ظاهر در قالب نرم وعاشقانه ی غزل سروده شده اما مردانگی در ابیات آن آشکار است.(شیوه ای که یک قرن پس از او توسط مولوی به کمال رسید ،نوعی غزلیات عاشقانه-حماسی )

ای یار مقامر دل پیش آ ودمی کم زن/زخمی که زنی بر ما مردانه ومحکم زن

در چارسوی عنصر صدقافله ی غم هست/یک نعره ز چالاکی بر قافله ی غم زن

تختی که نهی دل را بر کوهه ی دریا نه/داری که زنی جان را بر گنبد اعظم زن

در بوته ی قلاشان چون پاک شدی زرشو/وندر صف مهجوران چون صبح شدی دم زن

در مجلس مستوران وندر صف مهجوران/هم جام چو رستم کش هم تیغ چو رستم زن

یاران موافق را شربت ده وپرپر ده/پیران منافق را ضربت زن ومحکم زن

گر باده دهی مارا بر تارک کیوان ده/ور رای زنی با ما در قعر جهنم زن

شعری ناب از گابریل گارسیا لورکا:


گناه


چه دلپذیر است
این که گناهان مان پیدا نیستند

 
وگرنه مجبور بودیم
هر روز خودمان را پاک بشوییم
شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم

 
و باز دلپذیر و نیکوست این که دروغ های مان
شکل مان را دگرگون نمی سازند

 
چون در این صورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم
خدای مهربان ! تو را به خاطر این همه مهرت سپاس

برگردان: محمدحسین بهرامیان

(با اندکی ویرایش)




پی نوشت: یاد فروغ افتادم و این حجم درخشان شعرش که گفت:

چه مهربان بودی ای یار,

ای یگانه ترین یار

چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی

**************************

به اندازه ی یک دنیا بغض و گلایه است توی سطر آخر شعرش


The Smile of the Heaven

برای دوست خوبم, بانو

که می دونم دلبسته رهی معیری و شعر اوست:


گریه ی بی اختیار


تو را خبر ز دل بی قرار باید و نیست
غم تو هست, ولی غمگسار باید و نیست

اسیر گریه ی بی اختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست

چو شام غم, دلم اندوهگین نباید و هست 
چو صبحدم, نفسم بی غبار باید و نیست

مرا ز باده ی نوشین نمی گشاید دل 
که می, به گرمی آغوش یار باید و نیست

درون آتش از آنم که آتشین گُلِ من
مرا چو پاره ی دل در کنار باید و نیست

به سرد مهری باد خزان نباید و هست
به فیض بخشیِ ابر بهار باید و نیست

چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق
ترا چو لاله, دلی داغدار باید و نیست

کجا به صحبت پاکان رسی ؟ که دیده ی تو
به سان شبنمِ گل, اشکبار باید و نیست

رهی به شام جدایی چه طاقتی است مرا ؟
که روز وصل, دل ام را قرار باید و نیست

تاریخ سرایش: تیرماه 1324


flowers and birds

دو شعر از بروژ آکرهای

ممکن است...


ممکن است چند روز دیگر
جیب های ام پر شود از برف

ممکن است چند روز دیگر
نامه های گرسنه برسند و
شرم, سیگاری برایم بگیراند

ممکن است ناگهان چای ام سرد شود
ممکن است زیر سیگاری در بالکن بگذارم تا پر شود از مه

سینه ام از دل
دل ام از صدا
صدای ام از گریه...

ممکن است...


mirror on the ground

چیزی نمانده

ماه
میان سکوت فرو می میرد
آسمان از ستاره تهی می شود


چیزی نمانده
تو از خواب برخیزی
پرده ی پنجره رنگ ببازد
کوچه پر شود از گام و صدا و سایه

چیزی نمانده
سرم را کف دستم بگذارم...

چه بنویسم؟

چیزی نمانده از تو جدا شوم و
دلم پوکه فشنگی گردد
شلیک شده ....


توضیح:

بروژ آکرهای, شاعر کرد عراقی متولد 1963 در شهر اربیل

با درود به همه بزرگان کافه

شب

دیریست که سکوت مرگ بار شب، قلب فریاد ها گشته و رنگ یک دست این سیاهی بی کران؛ شهامت درخشش را از ماه ربوده است.

مدت هاست که ستارگان در میان این ظلمات مخوف رنگ باخته اند و دیگر چشمک های چشمان بی نورشان،چراغی برای هیچ دل خالی از امیدی نمی شود.

دگر خط نگاه آسمان، زمین را دنبال نمی کند،زمان یاد نعره های زمین را در خاک زمینیان مدفون کرده است.

دگر یقین کرده ام که آسمان این روز های ما،به حال خاکیان نخواهد گریست و دشت شقایق ها هم تسلیم این آسمان خودخواه خواهد شد و جای خود را به کویر های تنها خواهد باخت ، درست همان گونه که سیل اشک های دیگران گور غنچه ی لبخند من گشت.

اکنون  از آن شب ها تنها خاطره ی چشم دوختن آب به چشمان پر صداقت ماه مانده است.

اکنون از ان روز ها تنها تابش خیره ی خورشید بر دل کویر ها مانده است.

اکنون خاکستر وجود زندگی با این دنیای خاکستری مانوس گشته است.

کاش  شب از نگاه آسمان رخت می بست وآسمان برای لحظه ای میگریست به حال خسته دلان زمینی،به حال این دشت شقایق و به حال گل لبخند هایی چون من.

ای غریبه ها!

مرا به آتش عشق سوزاندید و گفتید مسوز!!!!!!

و من سوختم و دم نزدم ،تنها حق من از این سوختن یک فریاد بود!!!! که آن را هم از من دریغ کردید.

در خیالم، اشک را همدم خود یافتم. من آب دیده را بر آتش عشقم پاشیدم تا شاید سکوت جایگزین فریاد این شعله ها باشد.

شعله تو ز چه فریاد می زنی؟ من در تو سوختم!!!!!

ای غریبه ها!!!!!

خسته از دنیا درپیچ و خم جهان پاییزی قلبم،به روی برگ های لهیده ای که روزی به من  نفس می دادند قدم برداشتم ، اما شما تنهایی را هم بر من حرام داشتید.

ای غریبه ها!!!!!

آموختم حرف دل از این پس با کس نگویم، روزی خواهد رسید که تمام دل تنگی هایم را به رخم خواهید کشید!!!!! روزی خواهد رسید که برای فریادی که در لحظات باقی زندگانیم  از درد تیغی که وجودم را خراشید نالیدم، بر من اّنگ نا سپاسی خواهید زد.

بی آنکه بدانید گر چه من خسته ام، اما هم چنان خرسندم با خاطره ی لبخند هایم!!!!! هم چنان خرسندم برای آنکه می دانم اشکی هست برای گریستن و آرام گرفتن!!!!! برای آنکه می دانم همیشه جاده ای از پاییز هست برای تنها شدن!!!!!!

ای غریبه ها!!!!

من یک انسانم، که از دیدن رخسار گل سرخ می خندم و هم گام با آسمان می گریم.

ای غریبه ها!!!!

من نیز یک غریبه ام.

تنها یادگار از تو

:heart:

بنگر به چشمان من که در پشت این پرده ی تار اشک،سایه ای از تو نشسته است!!!!!

سایه ی ابدی وجود تو بر خیالم تنها شوق ادامه ی من در این کویر بی کس است.

من خواستم از اسارت ها رها باشم و تو رهایم کردی ندانستم که عشق یعنی خود رهایی.

هراسانم که شب،  قلب من را برباید و تو در این تاریکی شب گم شوی. دستان  سوزان من عجیب در تمنای دستان سرد توست!!!!!

ای آشنای من که هرگز ندانستم چه زمان در کنج خالصانه ترین قسمت از وجودم دل به تو بستم، من تمام آرزو هایم را چه ساده با حضور سایه ای از تو میبازم .

من خسته ام از تنها دویدن در بیراهه ای که هیچ یادی از تو در آن نیست.

می ترسم ، این سیل اشک که به راه انداخته ام دودمانمان را بر باد دهد اما از من خورده مگیر، من امید دارم که شاید این اشک ها مرهمی باشد برای آن زخمی که با خنجرت از پشت بر من زدی و من هرگز ندانستم که تو کیستی .

آری تو رفتی و من بار ها و بار ها بر خنجر جا مانده ی تو بوسه زدم.  می نویسم تا بدانی که هنوز خنجر عشق تو بر وجود زخم خورده ی من هویداست!!!!!

می نویسم تا بدانی که که من هر گز تنها یادگار تو را از قلبم محو نخواهم کرد .

« یاد تو تا همیشه در خالصانه ترین گوشه ی قلبم آنجا  که خبری از تاریکی نیست می درخشد.»

برای هزارمین بار فریاد می زنم که :

مهتاب من ! نورت را بر تاریکی قلبم بپاش که من محتاج نور تو هستم.

در آغوش خاک

به نام او که آخرین امید هایم هم به اوست.

دگر قلمم از فریاد های قلبم نخواهد نوشت.  برای همیشه خاطره ی پرواز را در اقیانوس خیالم مدفون خواهم کردم .

دنیا امانم بده تا برای آخرین بار این قلم سرنوشت را به دست قلبم دهم تا برای آخرین لحظه بنویسد از فریاد های سکوتش.

بنویس ای دل بنویس که چه سخت بود در میان نفس ها بی نفس ماندن و چه دشوار تر بود سکوت در این دنیای فریاد ها!!!!!

بنویس ای قلم تا بدانند چه سخت است خود را در دنیای آدم ها مدفون کردن و خاکستر وجود را به باد سپردن.

من کاخ آرزو هایم را به روی حبابی ساختم و قلبم را به یک باد سپردم و عشقم را به یک سایه گفتم و فریادم را به روی سنگ نوشتم.

نه سنگ بر فریادم گریست و نه سایه آغوش گرم عشقم شد. تنها باد ،قلبم را به دست سرنوشت داد و اسیر خاک کرد وحباب ،آرزو هایم را  با خود به قعر  نابودی کشید.

اکنون  پرنده ی  امید من بی پر پرواز است وآفتاب گردان  عشق من بی آفتاب.

دگر حتی باران هم نا توان است کویر قلب مرا آباد سازد. دگر هیچ جوانه ای از این پس در این زمستان نخواهد رویید.

این بار ردپای خسته ی قدم هایم میان غربت برف گم نخواهد شد.

من از بی پناهی به این دیوار های یخی تکیه می زنم وآغوش سرد خاک، برای قلب یخ بسته ی من، سوزان ترین آغوش خواهد شد.

شور پرواز

شاید اگر پرنده می دانست که دل این حصار های آهنین قفس هرگز به یاد اشک هایش نمی گرید و دل بی رحمش با خاطره ی آواز خسته ی او به رحم نمی آید،هرگز نمی گریست و هرگز با عشق پرواز خود را به دل سنگی قفس نمی کوباند.

آسمان دگر بار دلتنگ پرنده هاست و سحرتداعی کننده ی نغمه ی پر شور گنجشک ها!

پرنده! ز چه میکوشی؟!!!

دنیای خاکستری ما دگر جایی برای پرواز نیست.

آزادی تو خود نیز معنای  تلخ اسارت میدهد.در آخر بال های تو اسیر گلوله ای خواهد شد و چشمان تودر قالب اشک، جان خواهد باخت.

تنهایی نیلوفر

باد به شوق رهایی وزید و ابر با خاطره ی زخم هایش دل آسمان را به ترنم عشق باران مه آلود کرد.

خورشید بی مهابا عاشق باران گشت و آسمان را برای همیشه واگذار ابر ها ساخت.

ای خورشید که آوازه ی عشقت به  زمین در گوش نیلوفر ها پژواک است، لبخند بزن به فریاد نیلوفر ها که روز هاشان اسیر دنیای مرداب ها گشته است.

آسمان می گرید از وهم طلوع و ستاره میخندد به آرزوی پیدا کردن یک دل سپرده!!!!!

تقدیر در عجب مانده است که این دل سپردگان در این غربت مرداب برای کدام آشنا جامه ی سرخ به تن کرده اند وبا عطر عشق می نوازند؟!!!!!

برای کدام غریبه ی خوش سخن نفیر عاشقی سر میدهند و در این مرداب تاریک روییده اند؟!!!!!!

به کدام امید خیره به آسمان تیره ی شب مانده اند و نگاه از باران نمی گیرند؟!!!!!!

بیاموز ای قلب سنگی جریان داشتن را از این نیلوفر آبی که چگونه تا آخرین شکوفه ی بهاری در میان مرداب غم بی بهانه می خندد!!!!!!!!!!!!!!!!!

وبدان که ستاره تنها در شب خوش می درخشد!!!!

قطره ها چه حقیرند

دلم پاییزیست و تمام احساس قلبم تنها بدل به اشکی نا توان می شود و از مجرای قلبم پا به دنیای آدم ها می گذارد.

دل وسیع آسمان مه گرفته است و تنها همدم  این آبی بیکران باریدن است!!

قطره با  هم سرشت باران شدن غرق دریای خروشان زمین می شود.

باد بر زمین سایه می کند و چون گلوله ای سپید رنگ از آسمان بوسه بر دل زمین می زند!

پهنه ی آفتاب بر زمین حاکم می شود وباران چون بخاری مجال نیافته برای باری به فرمان آفتاب پرواز می کند.

چه حقیر است باران!

با غرش آسمان،آسمانی بودن را از روح و روان خویش پاک می کند و با هجوم لشکری پوشیده از جامه ی سپید،خود را چو برف سرد می کند!

خورشید که بر فرق دیده ی آسمان منت می نهد،این پاکزاد به نسیان سرشتش بخار می شود و باز به آسمان می رود!!!!!!!!!!!!!!!!!!

هم آغوش

به نام او که قلمم به اذنش در حرکت است.

دگر تاب شنیدن فریاد های  قلبم را ندارم؛دگر تاب تازیانه های متوالی این روزگار بی رحم را ندارم.قلب من تنها در این آغوش سرد زمانه جای گرفته است و این آغوش یخ زده؛ هوا ی دل مرا نیز چو خود سنگ وار کرده است.

اما نمی دانم  چرا با وجود این همه سوز دل از این جهان بی کسی ها؛باز دل من هم آغوش می خواهد!!!!

همه نالان از این همه تاریکی جهان،به سوی تنهایی های خویش روانند و من در میان این همه تاریکی به دنبال نیمه ی دیگر خویشم!!! به دنبال یک فرشته ی نجات که گرمای دستش قلب مرا در میان زبانه های آتش خویش به رقص وا دارد و چشمانش دریچه ای باشد به سوی آسمان پاکی ها!به سوی صداقت تپش قلبش!

من در میان این همه غم هجران!من در میان این دنیای سنگی! در میان این کویر بی آب؛ تنها به دنبال یک جوانه ام! تنها به دنبال یک قطره آبم!!!

حتی اگر این قطره؛آبی باشد از درد هجران! اشکی باشد از زخم خیانت! من در این جهان آرزو ها بی هم آغوش یک بیگانه ام!!!! بیگانه ای ناشناخته که به دنبال یک غریبه ای آشناست در دنیا ی نا شناختگان.

زنگار آیینه

گفتند آینه در آینه خود حقیقت شو؛ نداستند که آینه هم، اکنون زنگار دارد!!

و من غافل از آن در میان زنگار ها گم گشتم.

بزرگترین اشتباه ؟ گفت : عاشق شدن       گفتم بزرگترین شکست ؟ گفت : شکست عشق

گفتم بزرگترین درد ؟ گفت : از چشم معشوق افتادن

          گفتم بزرگترین غصه ؟ گفت : یک روز چشم های معشوق رو ندیدن

                                  گفتم بزرگترین ماتم ؟ گفت : در عزای معشوق نشستن

     گفتم قشنگترین عشق ؟ گفت : شیرین و فرهاد

     گفتم زیباترین لحظه ؟ گفت : در کنار معشوق بودن

    گفتم بزرگترین رویا ؟ گفت : به معشوق رسیدن

         پرسیدم بزرگترین آرزوت ؟ اشک تو چشماش حلقه زد و با نگاهی سرد گفت : مرگ

تمام عشق

گفتمش آغازدرد عشق چیست؟گفت آغازش سراسر بندگیست

گفتمش آخر ان راهم بگو؟گفت آخرش همه شرمندگیست گفتمش درمان آن را هم

بگوگفت درمانی نداردبی دواست گفتمش یک اندکی تسکین ان گفت تسکینش همه

سوز فناست

عشق رازی است مقدس برای کسانی که عاشقند عشق برای همیشه بی کلام میماند

اما برای کسانی که عشق نمی ورزند عشق شوخی بیرحمانه ای بیش نیست

اشک

وقتی نیست نباید اشك بریزی
بایدبگذاری بغض ها روی هم جمع شوند... تا كوه شوند وسخت شوند
همین ها تو را میسازد سنگت میكند درست مثل خودش
یادت باشد حالا كه نیست
اشكهایت را ندهی كسی پاك كند میدانی؟
آخر هركسی لیاقت تو واشك هایت را ندارد

به کوه گفتم عشق چیست؟ لرزید

به ابر گفتم عشق چیست؟ بارید

به باد گفتم عشق چیست؟ وزید

به پروانه گفتم عشق چیست؟ نالید

به گل گفتم عشق چیست؟ پرپر شد

و به انسان گفتم عشق چیست؟

اشک از دیدگانش جاری شد و گفت دیوانگیست!!!

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟ 
دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌ 
ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

مردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود 
راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟

مثل من آواره شو از چاردیواری درآ! 
دردل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

خرد کن آیینه را درشعر من خود را ببین 
شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟

شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌ 
گریه کن پس شانه‌ی مردانه می‌خواهی چه کار؟

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق،
که نامی خوش‌تر از اینت ندانم.
وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری،
به غیر از زهر شیرینت نخوانم.

تو زهری، زهر گرم سینه‌سوزی،
تو شیرینی، که شور هستی از توست.
شراب جام خورشیدی، که جان را
نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست.

بسی گفتند: – «دل ازعشق برگیر!
که: نیرنگ است و افسون است و جادوست!»
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است، اما … نوشداروست!

چه غم دارم که این زهر تب‌آلود،
تنم را درجدایی می‌گدازد
از آن شادم که در هنگامه‌ی درد،
غمی شیرین دلم را می‌نوازد.

اگر مرگم به نامردی نگیرد:
مرا مهر تو در دل جاودانی‌ست.
وگر عمرم به ناکامی سرآید؛
تو را دارم که مرگم زندگانی‌ست.

برای آزادمردی که عاشقانه بندگی کرد و شهادت اش, کلام روشن عشق را به سرخط خون بر تارک روزگار نوشت:


حکیم نظامی گنجوی در کتاب لیلی و مجنون می فرماید: آنگاه که کار عاشقی مجنون به نهایت رسید و پدر در کار او سخت درمانده شد, تصمیم گرفت فرزند را در موسم حج به زیارت کعبه برد و شفای دل بیمارش را از خداوندگار خواستار شود. پس آنگاه که به سایه سار خانه  ی خدا رسیدند, پدر فرزند را پند داد: ای پسر دست در حلقه خانه کعبه زن, ساعتی با خدای خلوت نما و از او آزادی از بلای عشق را طلب کن. مگر از حلقه ی غم رهایی یابی و مرا و خویش را از دام اندوه برهانی.


 

روز پنجم آفرینش, اثر استاد محمود فرشچیان

Birds

پس آنگاه:

مجنون چو حدیث عشق بشنید


اول بگریست, پس بخندید

از جای چو مار حلقه برجست


در حلقه ی زلف کعبه زد دست

می‌گفت گرفته حلقه در بر


کامروز منم چو حلقه بر در

در حلقه عشق جان فروشم


بی‌حلقه ی او مباد گوشم

گویند ز عشق کن جدائی


کاینست طریق آشنایی

من قوت, ز عشق می‌پذیرم


گر میرد عشق, من بمیرم

پرورده ی عشق شد سرشتم


جز عشق مباد سرنوشتم

آن دل که بود ز عشق خالی


سیلاب غمش براد حالی

یارب به خدایی خداییت


و آنگه به کمال پادشاییت

کز عشق به غایتی رسانم


کو ماند اگر چه من نمانم

از چشمه ی عشق ده مرا نور


و این سرمه مکن ز چشم من دور

گرچه ز شراب عشق مستم


عاشق‌تر ازین کنم که هستم

گویند که خو ز عشق واکن


لیلی‌طلبی ز دل رها کن

یارب تو مرا به روی لیلی


هر لحظه بده زیاده میلی

از عمر من آنچه هست بر جای


بستان و به عمر لیلی افزای

گرچه شده‌ام چو موی اش از غم


یک موی نخواهم از سرش کم

از حلقه ی او به گوشمالی


گوش ادبم مباد خالی

بی‌باده ی او مباد جامم


بی‌سکه ی او مباد نامم

جانم فدی جمال بادش


گر خون خوردم, حلال بادش

گرچه ز غم اش چو شمع سوزم


هم بی غم او مباد روزم

عشقی که چنین به جای خود باد


چندان که بود, یکی به صد باد

می‌داشت پدر به سوی او گوش


کاین قصه شنید, گشت خاموش

دانست که دل اسیر دارد


دردی نه دوا پذیر دارد

 

سلام خدمت دوستان فعال در اين تاپيك ؛

     از آنجايي كه تا به اينجا كسي از شاعري شناخته شده ، شاعري كه اشعارش در اوج سادگي بسيار دلنشين هستند ؛ يادي نكرده ، بر خود واجب ديدم كه اين محفل را با تعدادي از اشعار ايشان گرمتر كنم .

بابا طاهر همداني ( عريان )

    اطلاع دقيقي از تاريخ تولد و وفات ايشان در دست نيست و يا بنده بيخبرم ! احتمالاً در قرن سوم تا چهارم ه.ق طاهر همداني فرزند فريدون بوده و دايه و خواهر و معشوق وي همنام بوده و جملگي فاطمه نام داشتند . ايشان همچنين صاحب فرزندي بنام فريدون بودند.

شايد خالي از لطف نباشد كه نام ايشان را بررسي كنيم و القابشان را بشناسيم و بدانيم كه دليل  نسبت دادن چنين لقبهايي چه بوده است !

     بابا طاهر * بابا ؛ در آغاز نام او قرار دارد و در آن دوران براي بيان احترام به بزرگان استفاده ميشد .

در لغت نامه دهخدا "بابا" اينگونه معني شده است : "بابا را بر پيران كامل اطلاق ميكنند كه به منزلهء پدر باشند ، چنانكه بابا افضل كاشي و بابا طاهر همداني و امثال ايشان " 

       عريان * اين لقب بيشتر دو تعبير دارد :

١- فارغ و عريان از تعلّقات دنيوي ... ٢- افسانه ي روايت شده كه اين لقب از آن ريشه گرفته است " گويند كه بابا طاهر در كوههاي زاگرس در ميان برفها لخت و عور مينشست و عبادت ميكرد ، و به شعاع چندين متر برفها آب ميشدند "

*

 اشعار مورد علاقه خودم را در خدمتتان قرار ميدهم :

تن محنت كشي ديرم ، خدايا !

دل حسرت كشي ديرم ، خدايا !

  زشوق مسكن و داد غريبي

به سينه آتشي ديرم ، خدايا !

••••••

دلي ديرم خريدار محبّت

كز او گرم است بازارمحبّت

لباسي بافتم بر قامت دل

زپود محنت و تار محبّت

••••••

محبّت آتشي در جانم افروخت

كه تا دامان محشر بايدم سوخت

عَجَب پيراهني بهرم بُريدي !

كه خياط اجل ميبايدش دوخت

•••••••

سياهي دو چشمانت مرا كُشت

درازي دو زلفانت مرا كُشت

به قتلم حاجت تير و كمان نيست

خَمِ ابرو و مژگانت مرا كُشت

•••••••

عزيزا كاسهء چشمم سرايت

ميان هر دو چشمم جاي پايت

از آن ترسم كه غافل پا نهي باز

نشيند خار مژگانم به پايت

•••••••

من آن رندم كه گيرم از شهان باج

بپوشم جوشن و بر سر نهم تاج

فرو نايد سرِ مردان به نامرد

اگر دارم كَشَند مانند حلاج 




پنج راه برای کشتن یک مرد


روش‌های پر دردسر زیادی هست برای کشتن یک مرد

می‌توانی او را وادار کنی صلیبی چوبی را

تا بالای تپه به دوش بکشد تا به آن میخ‌اش کنی

برای اینکه کار خوب از آب درآید

نیاز به جمعیتی صندل پوش داری و

بانگ خروس،

خرقه‌ای برای دریده شدن

تکه‌ای اسفنج، اندکی سرکه و مردی که میخ‌ها را بکوبد.

یا می‌توانی از آهنی بلند

نیزه‌ای بسازی و حمله‌ور شوی

به شیوه‌ی سنتی

بکوشی تا زره آهنین‌اش را بشکافی

اما برای این کار هم

نیاز به چند اسب سفید داری

درختانی از انگلیس، مردانی با تیر و کمان و دست کم

دو پرچم، یک شاهزاده و قلعه‌ای

تا ضیافتی برایت ترتیب دهند

اگر بخواهی همچون یک اصیل‌زاده رفتارکنی

و باد هم همراهی‌ات کند

می‌توانی آتش بنزین را بر سرش بریزی

در آن صورت نیاز داری به لجنزاری طولانی با باتلاقی در آن

تازه اگر پوتین‌های سیاه، جعبه‌های مهمات، بازهم لجن و جای دندان موش و

هزاران ترانه و تعدادی کلاهِ گردِ فلزی را به حساب نیاوری

در عصر هواپیما، می‌توانی فرسنگ‌ها بر فراز سر قربانی‌ات پرواز کنی

و ترتیب کار او را تنها با فشار یک دکمه‌ی کوچک بدهی

تمام آن‌چه می‌خواهی یک اقیانوس است تا میان‌تان فاصله بیندازد

دو دولت، دانشمندان وطنی، چندین کارخانه، یک دیوانه و

سرزمینی که تا سال‌ها کسی نیازی به آن نداشته باشد.

پیش‌تر هم گفتم این راه‌ها برای کشتن یک مرد پر مشقت‌اند

راه ساده‌تر، سرراست‌تر، بسیار بی‌دردسرتر این است که:

بدانی مردی جایی در میانه‌ی قرن بیستم زندگی می‌کند و

او را به حال خود رها کنی.

از : ادوین بروک

تا ظن نبري كه مشكلي نيست مرا

در هر نفسي درد دلي نيست مرا

مشكلتر ازين چيست ؟ كه ايّام شباب

ضايع شد و هيچ منزلي نيست مرا

•••••••••••••••••••••••••••••••

رباعي بالا يكي از اندك رباعيات شيخ فخرالدين عراقي ميباشد . شاعري از ديار همدان ؛ كه در سنين نوجواني در كاروان ادب و عرفان وارد شد . او در طول زندگي خود سفرهاي زيادي داشته است ؛ در ١٧ سالگي به هندوستان رفت . آنجا مريد مولانا بهاالدين شد و طريق عرفان را در محضر وي پيمود . مولانا بهالدين قبل از مرگ خرقه بر تن شيخ كرد و او را جانشين خود ساخت . 

شيخ پس از هندوستان به سوي مكه و مدينه روان شد و مناسك حج را بجاي آورد . پس از آن روي بسوي قونيه نهاد و چند صباحي را در محفل مولانا جلاالدين رومي به سر كرد . سپس به شام رفته و تا آخرين روزهاي عمر همانجا اقامت گزيد و سرانجام در همان ديار به سال ٦٨٨ ه.ق جان به جان آفرين سپرد .

•~~¥~~•

•~¥~•

عشق شوري در نهاد ما نهاد..................

...................جان ما را در كف غوغا نهاد

گفتگويي در زبان ما فكند......................

.....................جستجويي در نهاد ما نهاد

داستان دلبران آغــــاز كرد.....................

......................آرزويي در دل شيــــدا نهاد

قصه خوبان به نوعي باز گفت...................

....................آتشــي در پير و در بُرنا نهاد

از خُمستان جرعه اي بر خاك ريخت............

......................جنبشـــي در آدم و حوّا نهاد

عقل مجنــون در كف ليلــي سپرد................

......................جـــان وامق بر لب عَذرا نهاد

بهـــر آشــــوب دل سودايـــيان....................

.....................خال فتنـــه بر رخ زيبـــــا نهاد

فتنه اي انگيخت ، شوري درفكند.................

.....................در سراي شهر ما چون پا نهاد

جاي خالي يافت از غوغا و شور..................

.................شور وغوغا كردو رخت آنجا نهاد

نــام و ننگ ما همه بر بـــاد داد....................

................... نـــــام ما ديــوانهء رســـوا نهاد

______

چون عراقي در اين ره، خام يافت

جـــان او بر آتــش ســــــودا نـهاد

ةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةةة

دین عشق

Sky in My Hands


قلب من پذیرای همه ی صورت هاست:

قلب من چراگاهی است برای غزالان وحشی

و صومعه ای است برای راهبان ترسا

و معبدی است برای بت پرستان

و کعبه ای است برای حاجیان

قلب من, الواح مقدس تورات است

و کتاب آسمانی قرآن

دین من, عشق است

و ناقه ی عشق, مرا به هرکجا خواهد سوق دهد

این است ایمان و مذهب من



ترجمان الاسرار, محی الدین عربی

برگردان: استاد دکتر حسین الهی قمشه ای

يكي از قطعات سعدي. . .

هزار بوســه زند بت پرست بر سنگـــي،،،،،،،،

،،،،،،،،،كه ضر و نفع محالست ازو نشان دادن

تو بت زسنگ نه اي بل زسنگ سخت تري،،،،،،

،،،،،،،،،،كه بر دهــان تو بوسي نميتــوان دادن



يكي از غزليات سعدي ... 

 روي بپوش اي قمـــر خانگي •••••••• تا نكشد عقـــل به ديوانگي

بلعجبي هاي خيــالت ببست •••••••• چشم خردمندي و فرزانگي

با تو ببــاشم به كدام آبروي •••••••• يـا بگريزم به چه مردانگــــي

با تو برآميخـــتنم آرزوست •••••• وزهمه كس وحشت وبيگانگي

پرده برانداز شبــي شمع وار •••••••• تا همه سوزيم به پروانگي

يا ببرد خانه سعدي خيال •••••••• يا ببرد دوســـت به همخانگي


يكي از رباعيات سعدي . . .

آن ســست وفا كه يــار دل سخت من است ٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠

٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠ شمـــع دگران و آتـــــش رخت منســـت

اي با همه كس به صلح و با ما به خلاف ٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠

 ٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠ جــرم از تــو نباشد گنه از بخت منست

کوتاه و پر معنا (کیکاووس یاکیده)



باران که میبارد


تمام کوچه های شهر


پر از فریاد من است


که می گویم:


من تنها نیستم


تنها منتظرم!


تنها_____


بي تو مهتاب شبــي باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشــــم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم

     شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

*

در نهانــخانه ي جانم گل ياد تو درخشيـــد

باغ صد خــاطره خنديد

     عطر صد خاطره پيچيد

*

يادم آمد كه شبي باهم از آن كوچه گذشـــتيم

پرگشوديم و در آن خلوت دل خواسته گشـــتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشســـتيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سيــاهت

من همــــه محو تماشاي نگاهت

  آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمــان رام

خوشه ي ماه فرو ريختـــه در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتـــاب

شب وصحـــرا و گل و سنگ

    همه دل داده به آواز شباهنــــگ

*

يادم آيـد ، تو به من گفتي : 

" ازين عشــــــق حذر كن 

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب ، آيينــه ي عشــق گذران است

تو كه امروز نگــاهت به نگاهي نگران است

باش فـــردا ، كه دلت با دگــران است

تا فرامـــوش كني ، چندي از اين شـــهر سفر كن "

*

با تو گفتــم : 

                   حذر از عــشــــــق ؟

               حذر از عشــق !؟

  ندانــم

        سفر از پيـــش تو ؟

                                   هرگز نتــوانم

*

روز اول كه دل من به تمنّـــاي تو پر زد

چون كبـــوتر ، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدي ، من نه رميـــدم ، نه گسـســـتم

   باز گفتم كه : تو صيّــادي و من آهـــوي دشتم

تا به دام تو در افتــم ، همــه جا گشتم و گشــتـــــــم

حذر از عشق ندانم

      سفر از پيش تـــو هرگز نتوانـــم ، نتوانم ...

اشكي از شاخــه فرو ريخت 

مرغِ شب ، ناله ي تلخي زد و بگريخت !

      اشك در چشم تو لرزيـــد

   ماه بر عشــق تو خنديــد

يادم آيــد كه دگــر از تو جوابي نشنيـــدم

پاي در دامن اندوه كشيـــدم

نگسـســــتم ، نرميــــدم

رفت در ظلمت غـــم ، آن شب و شبهــــاي دگر هم

نگرفتـــي دگر از عـــــــاشق آزرده خبر هم

نكنــي ديگـر از آن كــــوچه گذر هم ؛

        بي تـــو اما ، به چه حـالي من از آن  كوچـــــه گذشتم ...

؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛-------------؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛

جواب هما ميرافشار به فريدون مشـيري :


بي تو طوفان زده ي دشت جنـــونم

صيد افتـــاده به خونم

توچه سان ميــگذري ، غافــل از اندوه درونم

بي من از كوچه گذر كردي و رفتـــــي

بي من از شـــــهر سفر كردي و رفتي

قطره اي اشك درخشيد به چشمـــــــان سياهم

تا خم كوچـــــه به دنبال تو لغزيد نگاهم

________تو نديدي ؛

نِگهت هيچ نياُفتاد به راهـــــي كه گذشتي

چون درِ خانه ببستم ،

دگر از پـاي نشســـــتم

                   گويــيا زلـزله آمد

            گوييــا خانه فرو ريـــخت به سر من

بي تو من در همه شـــــَهر غريــــبم

  بي تـــو كس نشنود از اين دل بـشكستــه صدايـــــي

بر نخيــــــزد دگر از مُرغك پر بســته نوايـي

       تــو همه بود و نبـودي

    تــو همه شعــــــر و سرودي

چه گريــزي ز برِ من ؛

                         كه ز كــويت نگريــزم

گر بميـــرم ز غم دل ، با تو هرگز نستيـــزم

من و يك لحظه جُــــــــدايي 

                             نتوانـــم

نتوانم

بــي تـو من زنده نمـــــانم …

_______________________________________________!


دمی با جماعت رندان


ما فتنه بر توایم, تو فتنه بر آینه

ما را نگاه در تو, تو را اندر آینه

تا آینه جمال تو دید و تو حُسن خویش

تو عاشق خودی, ز تو عاشق تر آینه

************

در من نگری, همه تن ام دل گردد

در تو نگرم, همه دلم دیده شود

************

این طُرفه نگر که خود ندارم یک دل

وآنگه به هزار دل تو را دارم دوست

************

چندان ناز است ز عشق تو بر سر من

کاندر غلطم که عاشقی تو بر من

یا خیمه زند وصال تو بر سر من

یا در سر این غلط شود این سر من

************

خاک آدم هنوز نابیخته بود

عشق آمده بود و در دل آویخته بود

این باده چو شیرخواره بودم, خوردم

نِی نِی, می و شیر با هم آمیخته بود

************

همسنگ زمین و آسمان غم خوردم

نه سیر شدم نه یار دیگر کردم

آهو به مثل رام شود با مردم

تو می نشوی, هزار حیلت کردم

************

عشق ات که دوای جان هر دل ریش است

ز اندازه ی هر هوس پرستی بیش است

عشقی است که از ازل مرا در سر بود

کاری است که تا ابد مرا در پیش است

************



Sufism


اشعار بالا رو از کتاب مرصاد العباد نوشته شیخ نجم الدین رازی انتخاب کردم. به دوستانی که به مباحث عرفان و تصوف علاقه مند هستند, شدیدا توصیه می کنم این کتاب رو مطالعه بفرمایند. بخصوص فصل چهارم یعنی "در بدایت خلقت قالب انسان" که عجیب آدم رو شوریده و شیدا می کنه.


یه بخش کوچک از این فصل که خیلی به دل خودم نشست این قسمته:


اول ملامتی ای که در جهان بود, آدم بود و اگر حقیقت می خواهی اول ملامتی, حضرت جلت بود. زیرا که اعتراض اول بر حضرت جلت کردند: "اتجعل فیها من یفسد فیها" (اشاره به اعتراض فرشتگان به حق تعالی وقتی از تصمیم ذات الهی بر آفرینش انسان آگاه شدند). عجب اشارتی است این که بنای ع.ش.ق.ب.ا.ز.ی بر ملامت نهادند.


عشق آن خوش تر که با ملامت باش

آن زهد بود که با سلامت باشد


جان آدم به زبان حال با حضرت کبریایی می گفت: ما بار امانت به رسن ملامت در سفت کشیده ایم و سلامت فروخته ایم و ملامت خریده ایم. از چنین نسبت ها باک نداریم, هرچه گویند, غم نیست.


بل تا بدرند پوستین ام همه پاک

از بهر تو ای یار عیار چالاک

در عشق یگانه باش, از خلق چه باک

معشوقه تو را, و بر سر عالم خاک


صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36
آدرس های مرجع