تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: اشعار و متون ادبی زیبا
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36

با سلام خدمت سروران عزیز:heart:

شعر "عشق ما" از شاعر "ستاره چگینیان":lovve:

عشق ما ٬

در آغوش واژه ها

جاری نیست

عشق ما٬

زلزله ی

تمدنٍ تنهایی ست

سخــن از

پهلوانٍ احساسی ست

که زانو زده بر پایٍ

خمار آلودْ

چشم تو

وبه اتکاءکمند موهایم

شب همه شب

به هم نشینی مهتاب می رود

***‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ***

مقدسْ تن تو

تنها بتِ مرموز معبد است

قلب تپنده ی این غریب را

زیر پیراهن آسمانیت

مأوا بده

بگذار تکان خلوتت

مرا زممنوعیت رخوت رها کند

چه شعف شناوری

وقتی اطلسی وار

با نازو نیاز

صبح وشــام

تورا در خودم تکرار کرده ام

لینک دانلود

با پوزش از دوستان کافه نشین

مطلبی رو که می خونید نه شعره ، نه متن ادبیه و نه زیباست ؛ اما به خوبی و زیبایی خودتون ببخشید و تحمل کنید:

داستان دلبران


ترک (بر وزن کلک) فاصله ها بر پل پیوند میان من و تو

مرگ تلخ آرزوی رفته بر باد شب خاطره هاست

یاد یاری که سبب بود میان من و عشق

گل سرخ پرپر پرحسرت باغچه هاست

ماه بیدار شب افروز که شبهای غزل بود میان من و یار

شاخه ی خشک فروزنده به یمن قدم صاعقه هاست

شب پرواز گل گریه میان من و ماه

شب غمگین غزل خوانی بیتاب پر چلچله هاست

قصه شمع و پر سوخته رازیست میان من و دل

داستان دلبران از زبان شهرزاد شهر بی عاطفه هاست

زمستان 85 - راتسو ریــزو

با سلام خدمت شما سروران عزیزmmmm:

بازی عـــــوض شــده
این دوستانی که دم از جنگ می زنند                    از تیرهای نخورده چرا لنگ می زنند
همسفره های خلوت آن روزهای ببین                    این روزها چه ساده به هم انگ می زنند
هرفصل از وحشت رسوا شدن هنوز                      ما را به رنگ جماعتشان رنگ می زنند
یوسف بدنامی خود اعتراف کن                           کز هر طرف به پیرهنت چنگ می زنند
بازی عوض شده و همان هم قطارها                     از داخل قطار به ما سنگ می زنند
بیهوده دل نبندید به این تخت روی آب                     روزی تمام اسکله ها زنگ می زنند

شاعر

(بهــزاد بمــانی)

لینک دانلود این شعر با اجرای عصار

از زنده یاد استاداحمد شاملو:

اشک رازی است
لبخند رازی است
عشق رازی است

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که بینی
یا چیزی چنان که بدانی...

من درد مشترکم
مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده،
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست.

در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بودند.

دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیر یافته! با تو سخن می گویم
بسان ابر که با طوفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من
ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.


شنیدن شعر باصدای استاد
http://www.mediafire.com/?fm416un0lht03ez

با سلام خدمت دوستان کافه:heart:

بیا برویم روبرویِ بادِ شمال
                          آنسوی پَرچینِ گریه ها ، سرپناهی خیس از مژه های ماه را بلدم که بیراههء دریا نیست
                          دگر از اینهمه " سلامِ " ضرب شده بر آداب لاجَرَم ، خسته ام ، بیا برویم...
                          آنسوی هرچه حرف و حدیثِ امروز است ، همیشه سکوتی برای آرامش و فراموشیِ ما ، باقیست
                          میتوانیم بدون تکلمِ خاطره ای حتی ، کامل شویم
                          میتوانیم دمی در برابر جهان ، به یک واژهء ساده قناعت کنیم
                          من حدس میزنم از آوازِ آن همه سال و ماه ، هنوز بیت ساده ای از غربتِ گریه را به یاد آورم
                          من خودم هستم
                          بیخود این آینه را روبروی خاطره مگیر
                          هیچ اتفاق خاصّی رخ نداده ست

                                             تنها شبی هفت ساله خوابیدم    
                                                                                                              

 و

                                                       بامدادان هزار ساله برخواستم

نیما یوشیج

با سلام خدمت شما سروران عزیز

[تصویر: 1321775550_865_ede6d26c8d.jpg]

مجموعه شعر معاصر ایران- چاپ اول:1390- ناشر:نشر ثالث

( بودن )

گر بدین سان زیست باید پست

من چه بی شرم ام اگر فانوس عمرم را به رسوای نیاویزم

بر بلند کاج خشک کوچه ی بن بست

گر بدین سان زیست باید پاک

من چه ناپاک ام اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه

یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک

احمد شاملو - 1332

( از مرگ... )

هرگز از مرگ نهر اسیده ام

اگر چه دستان اش از ابتذال شکننده تر بود

هراس من-باری-همه از مردن در سرزمینی ست

که مزد گور کن از بهای آزادی آدمی افزون باشد

جستن یافتن و آن گاه

به اختیار برگزیدن

واز خویشتن خویش

بارویی پی افکندن

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش تر باشد

حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم

احمد شاملو - دی1341

روحش شادcryyy!

با سلام خدمت شما سروران عزیز:lovve:

شاید شما هم از اون دسته آدمایی هستین که


احساساتشون رو با ترانه و آهنگای خاصی همراه میکنن.


شاید با یه آهنگ و یه شعر زیبا با تمام وحود گریه کنید..


نه گریه ی تلخ...!


یه گریه ی شیرین..


یه گریه ای که طولانی نیست..


اما پر از بغضه..


یه دنیاست برای خودش..


[تصویر: 1322031271_865_f2c84f5baf.jpg]


شعر ( باور )

حرفامو باور کن بدجور گرفتارم .. هم بغض بارونم هر لحظه میبارم


این بی قراری ها تقصیر چشماته .. ای که نمیبینی تو قلب من جاته..


حرفامو باور کن .. بیرنگ و بینورم .. از حس پروازم یک آسمون دورم..


این خستگیهامو ای کاش که میدیدی .. من بی تو پژمردم اما نفهمیدی


حرفامو باور کن .. حرفی بزن با من .. این حس دلگیرو با یک نگاه بشکن..


این فاصله عشقو ..  از یاد تو برده .. اسمم به دست تو انگاری خط خورده..


باور کنی یا نه درگیر تقدیرم .. یک روز از این روزا من بی تو میمیرم..


 پیام مقامی

لینک دانلود این شعر با اجرای پیام مقامی

با سلام خدمت شما سروران عزیز mmmm:

شعر از دوست خوبم ندا احمدی:heart:باتشکر

"ستاره "

قرن هاست غرق دروغم!
می درخشم و
میفریبم
آدمک ها را

غرق در توهم درخشانی من
می میرند؛
بی آنکه بدانند ،
من مردم!

این فاصله دور و قرن ها دروغ!
،کاش
میدانستید
ستاره کی مرد!

لینک دانلود

[تصویر: 1322370942_865_8abab28404.jpg]

:lovve:

با سلام خدمت شما سروران عزیزmmmm:

شعر "حس پنهان"  از دوست خوبم "جواد شیدا":heart: 


تو حس پنهانی
مانند یک شعر
درونم جاری
می نویسم تو را
خلاصه در چند جمله کوتاه
در نگاه اول
تو مغرور مثل یک مرد
و اما بعد...
تنها سکوتی در یک راز
که چشمانت حرف دل را میزند فریاد
هرچه که هست...
توحس پنهانی درونم
و گاهی در نگاهی عمیق تر
تو همان انعکاسی در آیینه
که رو به من لبخند میزند...


شعر "یک روز سرد" از دوست خوبم "ستاره چگینیان":heart:

[تصویر: 1322493469_865_2a45574c16.jpg]

روزی از این روزها

روزهای سرد

روزهایی پُر از تازیانه ی وحشت

توأم ز یاد مرگ٬

دیگر نخواهم بود

و من دیگر ٬

در وسعت هیچ عشقی گم نخواهم شد

و این همه عاشق نخواهم بود

این چنین که سرشارم از مِهر٬

و آتشی خونین

که می جهد وُ می شکافد درونم را



***


دیگر نخواهم بود تا برای ظهر عاشورا بگریم باز

تا ببرم دستم را به سوی نخل های سبز

و قلبم را که همیشه می سپارم بدست آن آقای سبز٬

دیگران خواهند سپرد به دست ِخاک


***


روزی از این روزها ساده وُ معمولی

که پُر است از هیاهوی شاد وُ بچگانه

در یک سپیده دم

مرا در آغوش شنها می گذارند شاید

وشاید بسترم جنگل باشد یارود

هر کجا باشم

روزی است درست مثل امروز

که مادران پچ پچ می کنند در گوش دخترکهاشان

دخترکانِ معصوم

و آهوان در دشت

می خرامند آرام ٬

و عاشقان در بستر می گریند

و مرغان تسبیح می گویند

و مادرم اگر باشد

رخت های صبوریش را با دست می شوید

دستانی که پُر از لطف است

و هر صبح

بویی از آن به مشام می رسد

مثل گل سوسن

لینک دانلود


http://www.up98.org/upload/server1/01/z/1jk34hnimdqp3zq5uup.jpg

از حلب تا کاشغر
میدان ظلمت بود
آن روزی
که تو خون واژه را با نور آغشتی
تو سخن را سحر کردی
در سحر دوشیزگی دادی.

آه!

عاشق را همیشه بغض این غم هاست
که به قربانگاه فردای شقایق می برد.
ای سبز!

تو

در ظلامی آنچنان ظالم
واژه ها را از پلیدی های تکرار تهی
با نور می شستی
«نور زیتونی» که نه شرقی ست نه غربی *

لیکن ای عاشق!

بی گمان
گنجای آوازی چنان را
در جهان
بیهوده می جستی.

«محمدرضا شفیعی كدكنی»

* : تلمیح به آیه 35 سوره مبارکه نور

با سلام خدمت شما سروران عزیز:heart:

آرشیو الیشا

[تصویر: 1323069920_865_17aec7a499.jpg]

:: قدیمی ترین تابلو از واقعه عاشورا در سال 61 هجری ::

[تصویر: 1323070445_865_c1a7c8b027.jpg]

محــرم تــو

ما را نسیم پرچم تو زنده می کند

زخمی است دل که مرهم تو زنده می کند

خشکیده بود چند صباحی قنات اشک

این چشمه را ولی غم تو زنده می کند

آه ای قتیل اشک، نفس های مرده را

شور تو، روضه و دم تو زنده می کند

ای خونبهای عشق، چه خوش گفت پیر ما:

اسلام را محرم تو زنده می کند

ما با غذای نذریتان رشد کرده ایم

جان را عطای حاتم تو زنده می کند

آقا جسارت است، ولی داغ شیعه را

انگشتر تو، خاتم تو زنده می کند

بالای تل هم آتش این قوم خفته را

آن خواهر مکرم تو زنده می کند

این کشته فتاده به هامون حسین اوست

خود را به اسم اعظم تو زنده می کند

فردای محشر و غم و طوفان وتشنگی

ما را امید زمزم تو زنده می کند

شاعر:عباس احمدی

[تصویر: 1323070471_865_3020ec7160.jpg]

فرا رسیدن تاسوعا و عاشورای حسینی را حضور تمامی دوستان اهل دل
و ارجمند در گروه کافه کلاسیک، تسلیت و تعزیت عرض نموده و امیدواریم
عزاداری یكایك شما عزیزان مورد قبول حضرت حق قرار گیرد.

[تصویر: 1323070357_865_82f2ca0e47.jpg]

التماس دعا

سالها پیش از این، زیر یک سنگ،در گوشه ای از زمین

من فقط یک کمی خاک بودم ، همین

یک کمی خاک که دعایش

دیدن اخرین پله اسمان بود.

ارزویش همیشه        پر زدن تا ته کهکشان بود.

خاک هر شب دعا کرد

از ته دل خدا را صدا کرد

                        یک شب اخر دعایش اثر کرد

                        یک فرشته تمام زمین را خبر کرد

و خدا تکه ای خاک برداشت

  اسمان را در ان کاشت

خاک را توی دستان خود ورز داد

روح خود را به او قرض داد

خاک،توی دست خدا نور شد       پر گرفت از زمین دور شد

راستی

من همان خاک خوشبخت          من همان نور هستم

پس چرا گاهی اوقات

این همه از خدا دور هستم؟!.....

                                          (عرفان نظر اهاری)

 

http://www.up98.org/upload/server1/01/z/85b4rvvc8yilqktv731.jpg

به عزای عاجلت ای بی نجابت باغ

بعد از آنکه رفته باشی جاودان بر باد

هر چه هر جا ابر خشم از اشک نفرت باد آبستن

همچو چشم حسرت خاموش بار من.

ای درختان عقیم  

ریشه تان در خاک های هرزگی مستور

یک جوانه ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند

ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود

یادگار خشکسالی های گرد آلود

هیچ بارانی شما را شست نتواند.

************

بندهای پایانی شعر زیبای پیوندها و باغ اثر مهدی اخوان ثالث

سال قبل عزیزی شعر محتشم کاشانی را در چنین ایامی در این فاروم قرار داد و من به شخصه ترجیح میدهم امسال دومین شعر بزرگ عاشورا (از نظر خودم و بعد از شعر محتشم) یعنی شعر خط خون اثر علی موسوی گرمارودی را در منظر دوستان قرار دهم. این شعر که در دهه 60 معمولا در هر عاشورائی از زبان خود استاد گرمارودی از تلویزیون پخش میشد سالهاست در بستری از زمان خاک میخورد و. این شعر بدون شک یکی از نابترین و بی بدیل ترین اشعاری است که حسین(ع) را آنگونه که بود و آنگونه که میخواست معرفی میکند. اشعار امروزین ما معمولا بجای عزت دادن به حسین موجب ذلت حسینند چون دائما از فلاکت و بیچارگی او و خاندانش در روز کربلا از تشنگی از گرسنگی از درماندگی  او میگویند آنگونه مداحان و نوحه سرایان بیسواد دائما در منبرها فریاد میکنند. حسین نمرد که ما برای اصغرش گریه کنیم. حسین نرفت که ما فقط به تشنه بودنش اشک بریزیم.(و واعظ ما بر منبر به اشتباه  بگوید : گریه کن مسلمان ، گریه ثوابست!! ) هدف حسین در تمامی شعرها و مدیحه سرائیها و روضه های امروزین ما گم شده است و هرکس صرفا دنبال قطره اشکی است که به زور از شنونده بازستاند که پولی را که میگیرد حلال کند وگرنه حسین این نیست که ما دائما فریاد برآریم باوفا اصغر من ای عزیز اکبر من. حسین یعنی این شعر

توصیه من به دوستان اینست که با صدای بلند این شعر رابخوانند تا بدانیم حسین که بود و چرا رفت

درختان را دوست می دارم
که به احترام تو قیام کرده اند
و آب را
که مهر مادر توست

خون تو شرف را سرخگون کرده است:
شفق ، آینه دار نجابتت
و فلق محرابی
که تو در آن نماز صبح شهادت گزارده ای.

در فکر آن گودالم
که خون تو را مکیده است
هیچ گودالی را چنان رفیع ندیده بودم
در حضیض هم می توان عزیز بود
از گودال بپرس!

***

شمشیری که بر گلوی تو آمد
هر چیز و همه چیز را
به دو پاره کرد:
هر چه در سوی تو حسینی شد
و دیگر سو یزیدی.

اینک ماییم و سنگ ها
ماییم و آبها
درختان، کوهساران، جویباران، بیشه زاران
که برخی یزیدی
وگرنه حسینی اند
خونی که از گلوی تو تراوید
همه چیز و هرچیز را در کائنات به دوپاره کرد!
در رنگ!

اینک هر چیز یا سرخ است
یا حسینی نیست!

***

آه ای مرگ تو معیار!
مرگت چنان زندگی را به سخره گرفت
و آن را بی قدر کرد
که مردنی چنان،
غبطه بزرگ زندگانی شد!

خونت
با خونبهای حقیقت
در یک طراز ایستاد
و عزمت ضامن دوام جهان شد
- که جهان با دروغ می پاشد -
و خون تو امضای "راستی" است.

***

تو را باید در راستی دید
و در گیاه
هنگامی که می روید
در آب
وقتی می نوشاند
در سنگ
چون ایستادگی است
در شمشیر
آن زمان که می شکافد
و در شیر
که می خروشد

در شفق که گلگون است
در فلق که خنده خون است
در خواستن
برخاستن

تو را باید در شقایق دید
در گل بویید
تو راباید از خورشید خواست
در سحر جست
از شب شکوفاند
با بذر پاشاند
با باد پاشید
در خوشه ها چید

تو را باید تنها در خدا دید
هر کس هر گاه، دست خویش
از گریبان حقیقت بیرون آورد
خون تو از سرانگشتانش تراواست

ابدیت آینه ای ست :
پیش روی قامت رسای تو در عزم
آفتاب لایق نیست
وگرنه می گفتم
جرقه نگاه توست

***

تو تنهاتر از شجاعت
در گوشه روشن وجدان تاریخ
ایستاده ای
به پاسداری از حقیقت
و صداقت
شیرین ترین لبخند
بر لبان اراده توست

چندان تناوری و بلند
که به هنگام تماشا
کلاه از سر کودک عقل می افتد

بر تالابی از خون خویش
در گذرگه تاریخ ایستاده ای
با جامی از فرهنگ
و بشریت رهگذار را می آشامانی
- هر کس را که تشنه شهادت است -

***

نام تو خواب را بر هم می زند
آب را توفان میکند
کلامت قانون است
خرد در مصاف عزم تو جنون
تنها واژه تو خون است ، خون
ای خداگون!

مرگ در پنجه تو
زبون تر از مگسی ست
که کودکان به شیطنت در مشت می گیرند

و یزید بهانه ای
دستمال کثیفی
که خلط ستم را در آن تف کردی
و در زباله تاریخ افکندی

یزید کلمه نبود
دروغ بود
زالویی درشت
که اکسیژن هوا را می مکید

مخنثی که تهمت مردی بود
بوزینه ای با گناهی درشت:
"سرقت نام انسان"

و سلام بر تو
که مظلوم ترینی
نه از آن جهت که عطشانت شهید کردند
بل از این رو که دشمنت این است

***

مرگ سرخت
تنها نه نام یزید را شکست
و کلمه ستم را بی سیرت کرد
که فوج کلام را نیز در هم می شکند

هیچ کلام بشری نیست
که در مصاف تو نشکند
ای شیرشکن!

خون تو بر کلمه فزون است
خون تو در بستری از آن سوی کلام
فراسوی تاریخ
بیرون از راستای زمان
می گذرد
خون تو در متن خدا جاری است

***

یا ذبیح الله
تو اسماعیل برگزیده خدایی
و رویای به حقیقت پیوسته ابراهیم
کربلا میقات توست
محرم میعاد عشق
و تو نخستین کسی
که ایام حج را
به چهل روز کشاندی
- و اتممناها بعشر -

آه
در حسرت فهم این نکته خواهم سوخت
که حج نیمه تمام را
در استلام حجر وانهادی
و در کربلا
با بوسه بر خنجر تمام کردی

مرگ تو
مبدا تاریخ عشق
آغاز رنگ سرخ
معیار زندگی است

 ***
 
خط تو با خون تو آغاز می شود
از آن زمان که تو ایستادی
دین راه افتاد

و چون فرو افتادی
حق برخاست

و تو شکستی و " راستی " درست شد
و از روانه ی خون تو
بنیاد ستم سست شد

در پاییز مرگ تو
بهاری جاودانه زایید
گیاه رویید
درخت بالید


و هیچ شاخه ای نیست
که شکوفه سرخ ندارد
و اگر ندارد
شاخه نیست
هیزمی است ناروا بر درخت مانده

***

تو راز مرگ را گشودی
کدام گره، با ناخن عزم تو وا نشد؟
شرف به دنبال تو لابه کنان می دود

تو فراتر از حمیتی
نمازی، نیتی
یگانه ای، وحدتی

آه ای سبز!
ای سبز سرخ!

ای شریفتر از پاکی
نجیب تر از هر خاکی
ای شیرین سخت
ای سخت شیرین!

تو دهان تاریخ را آب انداخته ای
ای بازوی حدید
شاهین میزان
مفهوم کتاب، معنای قرآن!

نگاهت سلسله تفاسیر،
گامهایت وزنه خاک
و پشتوانه افلاک

کجای خدا در تو جاری ست
کز لبانت آیه می تراود؟

عجبا!
حیرانی مرا با تو پایانی نیست
چگونه با انگشتانه ای از کلمات
اقیانوسی را می توان پیمانه کرد؟

***

بگذار بگریم
خون تو در اشک ما تداوم یافت
و اشک ما صیقل گرفت
شمشیر شد
و در چشمخانه ستم نشست

تو قرآن سرخی
"خون آیه" های دلاوریت را
بر پوست کشیده صحرا نوشتی
و نوشتارها
مزرعه ای شد
با خوشه های سرخ
و جهان یک مزرعه شد
با خوشه ، خوشه ، خون
و هر ساقه:
دستی و داسی و شمشیری
و ریشه ستم را وجین کرد
و اینک
و هماره
مزرعه سرخ است

***
یا ثارالله
آن باغ مینوی که تو در صحرای تفته کاشتی
با میوه های سرخ
با نهرهای جاری خوناب
با بوته های سرخ شهادت
و آن سروهای سبز دلاور،
باغی ست که باید با چشم عشق دید

اکبر را
صنوبر
بوفضایل را
و نخلهای سرخ کامل را

***

حر، شخص نیست
فضیلتی ست،
از توشه بار کاروان مهر جدامانده
آن سوی رود پیوستن
و کلام و نگاه تو
پلی ست
که آدمی را به خویش بازمی گرداند

و توشه را به کاروان

و اما دامنت:
جمجمه های عاریه را
در حسرت پناه یافتن
مشتعل می کند
از غبطه سر گلگون حر
که بر دامن توست


ای قتیل!
بعد از تو
"خوبی" سرخ است
و گریه سوگ
خنجر
و غمت توشه ی سفر
به ناکجاآباد

و رد خونت
راهی
که راست به خانه ی خدا می رود...

تو از قبیله خونی
و ما از تبار جنون
خون تو در شن فرو شد
و از سنگ جوشید

ای باغ بینش
ستم ، دشمنی زیباتر از تو ندارد
و مظلوم، یاوری آشناتر از تو

تو کلاس فشرده تاریخی
کربلای تو
مصاف نیست
منظومه بزرگ هستی است
طواف است

***

پایان سخن
پایان من است
تو انتها نداری...

http://www.up98.org/upload/server1/01/z/xe6y89m5li5j65b42mj.jpg

ای حسین ، ای شهید بزرگ، آمده ام با تو راز و نیاز کنم. دل پر درد خود را به سوی تو بگشایم. از انقلابیون دروغین گریخته ام. از تجار ماده پرست که به اسلحه انقلاب مسلح شده اند بیزارم. از کسانی که با خون شهیدان تجارت می کنند متنفرم. از این ماکیاولی صفتانی که به هیچ ارزش انسانی پایبند نیستند و همه چیز مردم را، حیات و هستی و شرف خلق را و حتی نام مقدس انقلاب را ، فدای مصالح شخصی و اغراض پست مادی خود می کنند گریزانم ...

ای حسین ، دلم گرفته و روحم پژمرده؛ در میان طوفان حوادث که همچون پر کاه ما را به این طرف و آن طرف می کشاند، مایوس و دردمند، فقط بر حسب وظیفه به مبارزه ادامه می دهم و گاهگاهی آنقدر زیر فشار روحی کوفته می شوم که برای فرار از درد و غم دست به دامان شهادت می زنم تا از میان این گرداب وحشتناکی که همه را و انقلاب را فرا گرفته است لااقل گلیم انسانی خود را بیرون بکشم و این عالم دون و این مدعیان دروغین را ترک کنم و با دامنی پاک و کفنی خونین به لقاء پروردگار نائل آیم ... 

ای حسین ، روزگار درازی بود که هر انقلابی را مقدس می شمردم و نام آن را با یاد تو توام می کردم و در قلب خود جای می دادم و به عشق تو آن را دوست می داشتم و به قداست تو آن را مقدس می شمردم و در راه کمک به آن از هیچ چیزی حتی بذل حیات و هستی خود دریغ نمی کردم ... اما تجربه، درس بزرگ و تلخی به من داد که اسلحه و کشتار و انقلاب و حتی شهادت به خودی خود نباید مورد احترام و تقدیس قرار گیر. مقاومت فلسطینی برای ما به صورت بت درآمده بود و بی چون و چرا آن را می پذیرفتیم و می پرستیدیم و راهش را، کارش را و توجیهاتش را قبول می کردیم. اما دریافتیم که بیش از هر چیز، انسانیت و ارزش های انسانی و خدایی ارزش دارد و هیچ چیز نمی تواند جای آن را بگیرد. باید انسان را شناخت، باید هدف را بر اساس سلسله ارزش ها معین نمود و معیار سنجش را فقط و فقط بر مبنای انسانیت و ارزش های خدایی قرار داد. 

ای حسین ،  دردمندم، دلشکسته ام و احساس می کنم که جز تو و راه تو دارویی دیگر تسکین بخش قلب سوزانم نیست ... 

ای حسین ، من برای زنده ماندن تلاش نمی کنم، از مرگ نمی هراسم، به شهادت دل بسته ام و از همه چیز دست شسته ام، ولی نمی توانم بپذیرم که ارزش های الهی و حتی قداست انقلاب، بازیچه سیاستمداران و تجار ماده پرست شده است.

از دل نوشته های شهید مصطفی چمران - 1976



و جنگ

مردان جنگ

مردان فکر

مردان روزنامه و تاریخ

تجویز مرگ و ماتم و قحطی

از «هابز» این افاده به جا مانده است

انسان، گرگ است، گرگ انسان است.

در چاه آب مردم بومی  

«سِر»های با تمدن و فرهنگ

«سیانور» ریختند

به فرمان علم، کاری است مثل کارهای دیگر عالم

انسان نه گرگ انسان تنها بلکه گرگ حیوان است

گرگ آب و گیاه است گرگ عشق و ایمان است.

وحشی گری، آدم خوری  

اخلاق با آن کتابهای قطورش

و «اومانیسم» «اگوست کنت»

تبلیغ مذهب انسانی!

*****

فرازی از شعر بلند و زیبای «شمشیر معشوقه ی قلم»

http://up5.iranblog.com/images/8tuksl9lbrvr31im7b8e.jpg

http://www.ketabnews.com/ketabnewscontent/media/image/2008/01/3123_orig.jpg

مخدوم مهربان؛ از آن زمان که شیشه مودت با سنگ تفرقه و دوری شکسته و نه از آن جانب بَریدی و نه از این جانب سلامی و درودی! شکر خدای را که مایه ی حلالی از معاش داری و هم انتعاشی در وصال؛ نه چون ما دل فکار و در چمن سراب گرفتار؛ شکر خدای را که شما را طرب داد و ما را تعب! شما را شوخ چشمی در بر و ما را دو چشم انتظار بر در؛ و میدانی که فرق است میان آنکه یارش در بر و دو چشم انتظارش بر در ؛ اشکم شراب! جگرم کباب! اگر شما را هوس چنین بزمی و به یاد تماشای بیدلان عزمی است؛ بی تکلفانه به کلبه مان گذری و به چشم یاری به شهیدان کویت نظری؛ ماییم و نوای بینوایی!  بسم اله اگر حریف مایی.
 


منشئات قائم مقام

باسلام خدمت شما سروران عزیزmmmm:

[تصویر: 1324274087_865_865b859769.jpg]

مجموعه سروده ها:فروغ فرخ زاد-نوبت چاپ:مهر1383-نشرشادان

شعر "عروسک کوکی "

بیش از اینها آه آری
بیش از اینها می توان خاموش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل
یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک میگوید
می توان
بر جای باقی ماند
 در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر
می توان فریاد زد
 با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه
دوست می دارم
می توان در بازوان چیره ی یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره ی چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان دربستر یک مست ‚ یک
دیوانه ‚ یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف
 می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد
می توان
در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم ترا در پیله قهرش
دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون
آب در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی مانده یک روز
نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند
می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت
 می
توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
 با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
آه من بسیار خوشبختم

شاعر "فروغ فرخزاد"ashk

روحش شاد و یادش گرامی

فروغ فرخ زاد

به یاد آن یگانه یار...

                              قلب مادر

                            داد مــعـشــوقــه بــه عــاشــق پــیــغــام     کــه کــنــد مــادر تــو بــا مــن جـنگ

                            هـــر کـــجــــــا بــیــنــدم از دور کــــــــنــد    چـــهــره پــر چـیـن و جـبین پـر آژنگ

                            بــــا نــــگــــاه غــــضـــب آلــود زنــــــــــــد     بــر دل نـــــازک مــن تــیــر خــدنــگ

                            از در خـــــانــــــه مـــــرا طـــــــرد کــــنـــد     هــمــچـو سـنگ از دهـن قلماسنگ

                            مــادر ســنـــگ دلــــت تــا زنـده ســـــــت     شـهـد در کـام مـن و تـسـت شرنگ

                            نـــشـــــوم یــــک دل و یــــک رنـــــگ تـــرا     تــا نــــســازی دل او از خــون رنـــگ

                            گـــر تــو خــــواهـــی بـه وصــالــم بـرسی     بـاید ایـن ساعـت بـی خـوف و درنگ

                            روی و ســـیــــنــه تــــنــــگــــــش بـــدری     دل بــرون آری از آن ســـیــنــه تـنگ

                            گــــــرم و خــــونـــیـــن بــه مــنـش بازآری     تـا بــــرد ز آیــنــه قـــلــــبـــم زنــــگ

                            عــــاشــــق بـــی خـــرد نـــــا هـــنــجـــــار    نـه بل آن فاسـق بی عصمت و ننگ

                            حــــــرمــــت مـــــادری از یــــــــاد بــــبــــرد    خـــیـــره از بــــاده و دیـــوانـه ز بـنگ

                            رفـــت و مـــــادر را افــــکــند به خــــــــــاک    ســیــنــه بـدریـد و دل آورد به چنـگ

                            قـــصــد ســـر مــنــزل مــعــشـوق نــــــمود    دل مــــــــادر بـه کـفــش چون نارنگ

                            از قـــــضــــا خــــورد دم در بــه زمــــــــیــــن    و انـــدکـــی ســـوده شـد او را آرنگ

                            وان دل گــــرم کـــه جــان داشــت هـنـــــوز    اوفــتــاد از کــــف آن بــی فـــرهــنگ

                             از زمـــیـــن بــاز چـــو بــرخـاست نــــمــــود    پـــی بـــرداشــتـــن آن آهــــنــــــــگ

                            دیـــد کـــز آن دل آغـــشــتــه بــه خـــــــــون    آیــد آهــســتــه بـــرون ایـــن آهـــنگ

                            آه دســــــت پـــــــســــــرم یــــافــت خـراش   آخ پـــای پــســرم خــورد بــه ســنــگ

                                                                                                                          ایرج میرزا

با سلام خدمت دوستان کافه:heart:

گفتگو با خدا …

این مطلب اولین بار در سال ۲۰۰۱ توسط زنی به نام ( ریتا ) در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت، این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت ۴ روز بیش از پانصد هزار نفر به( سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما )سر زدند این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد

[تصویر: 1324464202_865_372b090b8b.jpg]

Interview with god
گفتگو با خدا

I dreamed I had an Interview with god
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم 

So you would like to Interview me? “God asked”
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟

If you have the time “I said”
گفتم : اگر وقت داشته باشید 

God smiled
خدا لبخند زد

My time is eternity
وقت من ابدی است 

What questions do you have in mind for me?
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟

What surprises you most about humankind?
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟

Go answered …
خدا پاسخ داد …

That they get bored with childhood
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند 

They rush to grow up and then long to be children again
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند  

That they lose their health to make money
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند

And then lose their money to restore their health
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند 

By thinking anxiously about the future That
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند 

They forget the present
زمان حال فراموش شان می شود 

Such that they live in neither the present nor the future
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال 

That they live as if they will never die
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد 

And die as if they had never lived
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند 

God’s hand took mine and we were silent for a while
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم 

And then I asked …
بعد پرسیدم …

As the creator of people what are some of life’s lessons you want them to learn?
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟

God replied with a smile
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد 

To learn they cannot make anyone love them
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد 

What they can do is let themselves be loved
اما می توان محبوب دیگران شد 

learn that it is not good to compare themselves to others
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند 

To learn that a rich person is not one who has the most
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد 

But is one who needs the least
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد

To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love
یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم 

And it takes many years to heal them
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد 

To learn to forgive by practicing forgiveness
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن  

To learn that there are persons who love them dearly
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند  

But simply do not know how to express or show their feelings
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند 

To learn that two people can look at the same thing and see it differently
یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند 

To learn that it is not always enough that they are forgiven by others
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند  

They must forgive themselves
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند 

And to learn that I am here
و یاد بگیرن که من اینجا هستم 

Always
همیشه

ashk

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36
آدرس های مرجع