تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: اشعار و متون ادبی زیبا
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36

           شجاع

حیف،

  می دانم که دیگر،

بر نمی داری از ان خواب گران، سر،

تا ببینی

     خورده سال سالخورد خویش را

کاین زمان ،چندان شجاعت یافته ست،  تا بگوید:

راست می گفتی پدر.        (فریدون مشیری)

مندلسون (آهنگساز ) عاشق دختری بسیار زیبا بود ... اما دختر به دلیل زشتی صورت و قوزی که پشت این مرد بود از او نفرت داشت... در نهایت روزی ، وی در خلوتی ناخواسته وقتی رودروی دختر ایستاد و چشمان دختر پائین بود تا صورت زشت او را نبیند به آن خانم گفت : من قبل از اینکه به دنیا بیایم در آسمانها بودم، دختری زشت و گوژپشت را نشانم دادند که  می گریست... طاقت نیاوردم ، به آفریدگار گفتم زشتی او را و گوژ او را به من ده تا شاهد اشکهایش نباشم و این شد که من آنم... میگویند آن دختر زیبا تحت تاثیر همین سخن با او ازدواج کرد و تا آخر عمر شیفته او بود تا از دنیا رفتند.

نتیجه اخلاقی این حکایت: مردها با چشم خود گول میخورند و زنها با گوش

تــــو ...

کاش تاریک شود

تیره وتار

و نبیند خورشید

چشم زیبای تو را

و تو مهتاب شوی

روشنی ظلمت شب

 

کاش مرداب شود

پر شود از نی زار

همه ی خاک زمین

و تو دریا شوی

و به موجی ببری من و دل را

تا آغاز جهان

 

کاش مرگم برسد

دستم از لمس تو کوتاه

تنم تشنه ی گور

و تو عیسی شوی

بدمی در تن من نور حیات

 

کاش زمستان برسد

سرد شود

تن خورشید بمیرد

و تو آتش شوی

گرم کنی جان و تنم را

در هم آغوشی گلبرگ و نسیم

 

کاش آدم شوم

خسته از نور بهشت

و تو حوا شوی

ببری من را تا روی زمین

در دل بستر سرد ابلیس

تیره

تاریک

نمور

و تو مهتاب شوی ...

                                      راتسو ریِــزو -  پاییز ۱۳۸۶

(۱۳۸۹/۱۲/۱۲ عصر ۱۲:۲۱)منصور نوشته شده: [ -> ]مندلسون (آهنگساز ) عاشق دختری بسیار زیبا بود ...

با تشکر از منصور گرامی...

گاه در عالم هنر نوابغی پا به عرصۀ گیتی می نهند که از هر ملیتی زبان به تحسینشان می گشایند. یکی از این چهره ها، فیلیکس مندلسون (با نام کامل Jacob Ludwig Felix Mendelssohn) است. در عالم موسیقی کلاسیک، اگر بخواهیم دو کودک نابغه را مثال بزنیم بی شک یکی موتزارت است و دیگری مندلسون.

مندلسون در سوم فوریه 1809 در هامبورگ آلمان متولد شد. پدرش بانکدار بود و پدربزرگش یک فیلسوف یهودی. به هرشکل، این خانواده با تغییر کیش از یهودیت به مسیحیت، در 1812 به برلین کوچ کردند.

از 6 سالگی نزد مادرش تعلیم پیانو می دید و پس از تعویض استاد، از 1817 بود که آموزش آهنگسازی را آغاز نمود. نخستین اجرای عظیم صحنه ای وی زمانی رخ داد که 9 سال بیشتر نداشت. در این زمان بود که گوته اندیشمند و شاعر نامدار آلمان مندلسون را دید و برایش آینده ای زیبا را پیش بینی نمود... گوته از مندلسون نوجوان خواسته بود در زمان کسالتش برایش پیانو بنوازد و اورا تسکین دهد... " بیا و روح مرا بنواز با نواختنت..."

اولین سمفونی اش را در 15 سالگی نوشت و آن شاهکاری که همه اورا اول به آن خاطر می شناسند یعنی اورتوری بر رویای نیمه شب تابستان( A Midsummer Night's Dream) ویلیام شکسپیر، را در 17 سالگی نگاشت. و بعد سفر در سرتاسر اروپا و نگارش سمفونی هایش که یکی پس از دیگری تنظیم شدند البته هرکدام با صرف زمان و دقت بالا که در مجموع و در کل حیات هنری اش سر جمع شدند 5 سمفونی. دو کنسرت پیانو و یک کنسرت ویولون مشهور نیز در کارنامه دارد. قطعه رویای نیمه شب تابستان در بر گیرنده بخشی با نام مارش عروسی (Wedding March) است که گویا هنوز در عروسیهای مجلل بخشی از اجرای زندۀ ارکستر حاضر در مجالس است. انتخاب این مارش توسط ویکتوریا ملکۀ جوان آلمان یادآوری شیرین بر ماندگاری کار وی بود. (دو مارش عروسی مشهور وجود دارد، یکی این اثر و دیگر مارش ریچارد واگنر- Wedding March)

مندلسون نیز مانند سایر هنرمندان، طبعی شکننده داشت... مرگ خواهرش چنان اورا تحت تاثیر قرار داد که پس از یک بیماری 7 ماهه، در 4 نوامبر 1847 در لایپزیک درگذشت.

از مهمترین آثار مندلسون می توان به سمفونی ایتالیایی، آوازهای بی کلمه، کریستوس و سمفونی پنجم اشاره نمود.

یکی از دوستان خواستار ایجاد تاپیکی مستقل برای موسیقی کلاسیک شده بودند، به دو دلیل عمده از این کار عذر می خواهم و خواهشمندم این بی قانونی هرازگاه بانو را در نگاشتن بی نظم این مطالب جسته و گریخته در تالارهای غیرمرتبط ببخشید... چه، نه دانش کافی و بی نقص در این زمینه دارم و نه شناختی از سلایق دوستان. کاش اگر عزیزی علاقمند در کافه حضور دارند، آستین همت بالا زده و برای راه اندازی این تالار اقدام نماید.

با سپاس و مهر... بانو

چه غم انگيز است وقتي که چشمه اي سرد و زلال در برابرت مي جوشد و مي خواند و مي نالد ،

تو تشنه ي آتش باشي و نه آب.

 و چشمه که خشکيد ، و چشمه که از آن آتش که تو تشنه ي آن بودي ،بخار شد و به هوا رفت

و آتش کوير را تافت و در خود گداخت و از زمين آتش روييد و از آسمان آتش باريد

تو تشنه ي آب گردي و نه آتش ...

 و بعد ، عمري گداختن از غم نبودن کسي که تا بود ، از غم نبودن تو مي گداخت ...

                                                                                 دکتر علی شریعتی

سروده زیبایی از عرفی شیرازی ...

چه شب است یا رب امشب که زپی سحر ندارد
 
                                          من و این همه دعاها که یکی اثر ندارد

همه زهر داده پیکان خورم و رطب شمارم
 
                                          چه کنم که نخل حرمان به ازین اثر ندارد

تو بکش بکش به خنجر بنگر به جان عاشق

                                           که به غیر عشقبازی گنه دگر ندارد

غلط آنکه گویند به دل ره است دل را
 
                                           دل من زغصه خون شد دل تو خبر ندارد

دم آخر است عرفی به رخش نظاره ای کن

                                           که امید بازگشتن کس ازین سفر ندارد

و اندر احوالات شاعر :

عرفی شیرازی، جمال‏الدین محمد

( ملیت: ایرانی قرن:10)
(999 -963 ق)، شاعر، متخلص به عرفى. در شیراز به دنیا آمد و در زادگاهش به تحصیل علم و دانش پرداخته، و به قدر توان در موسیقى و خط نسخ مهارت بدست آورد. از جوانى به سرودن شعر تمایل داشت، دیرى نپایید كه در شیراز شهرت یافت و به محافل ادبى آن شهر، چون محفل ادبى كه در دكان طراحى میرمحمود طرحى شیرازى برگزار مى‏شد، راه پیدا كرد و در آنجا با شاعرانى چون غیرتى شیرازى، عارف لاهیجى، قیدى شیرازى، تقیاى شوشترى و تقى‏الدین اوحدى بلیانى آشنایى یافت. در اوان جوانى از راه دریا به هندوستان مهاجرت كرد و با فیضى دكنى برخورد كرد و مصاحبت وى را اختیار نمود و سپس توسط وى با حكیم مسیح‏الدین ابوالفتح گیلانى آشنا شد و در قصیده‏اى مدح او را گفت. ابوالفتح گیلانى نیز او را به عبدالرحیم خانخانان، سهپسالار ادب‏پرور جلال‏الدین اكبرشاه، معرفى كرد و از آنجا در سلك مداحان ویژه‏ى اكبرشاه در لاهور درآمد. عرفى همچنان در لاهور به سر برد تا درگذشت. پس از چندى پیكرش را به نجف منتقل كردند. شهرت او در قصیده‏سازى است و آن به چند سبب است: نخست به علت توانایى در تتبع شیوه‏ى استادان پیش از خود، دو دیگر براى آوردن سخن روان به همراه نازك‏خیالى‏ها و همچنین براى گنجاندن اندیشه‏هاى علمى و نكته‏هایى كه از آن مى‏توان استخراج كرد. عرفى در قالب‏هاى دیگر شعر نیز طبع‏آزمایى كرده، اما مهارت او در قصیده، دیگر سروده‏هاى وى را تحت‏الشعاع قرار داده است. «كلیات» اشعار عرفى مشتمل بر چهارده هزار بیت شامل قصیده و رباعى و مثنوى و قطعه است. جمال‏الدین دو مثنوى به نامهاى «مجمع الابكار» و «فرهاد و شیرین» و رساله‏اى به نثر درباره‏ى تصوف به نام «نفیسه» نیز نگاشته است. عرفى در سرودن قصاید و غزلیات و قطعات وترجیع و تركیب مهارت داشت. مخصوصا غزلهاى او از حیث اشتمال بر تأثرات قلبى شاعر و غمزدگى و نومیدى و همچنین مضامین جدید قابل توجه است، و او یكى از بهترین شاعران سبك هندى است.

به راه آمدنت ای بهار سرد ملول

چه روزها که نشستم

چه ماه ها که گذشت

تمام سال ، سراسر ــ تمام سال دراز

برای آمدنت انتظار می بردم

و این کشنده شیرین ــ امید ، امید عبث

به هر بهار که بی عاقبت بهاری بود

مرا نوید بهاران دیگری می داد ...

به راه آمدنت در بهار شورانگیز

چه روزها که نشستم

چه سال ها که گذشت

و انتظار مرا پاسخی بهار نداشت ...

از آن بهار که رفتی تو ای سفر کرده

از آن بهار شکوفان سبز و رویایی

که باغ زیر قدمهایمان نفس می زد

که سبزه پای تو را با نیاز می بوسید

در آن بهاران شکوفان

از آن بهار طلایی

و آن همه رویا

دریغ ، باغ و بهاری ندیده ام دیگر ...

                                                             (( قدرت شریفی ))

بی تو خاکسترم 

بی تو ای دوست !

بی تو تنها و خاموش

مهری افسرده را بسترم ...


بی تو در آسمان ؛ اخترانند

دیدگان شررخیز دیوان .

بی تو نیلوفران آذرانند .

بی تو خاکسترم

بی تو ای دوست ...


بی تو این چشمه سار شب آرام

چشم گرینده آهوانست

بی تو این دشت سرشار

دوزخی جاودانست ...


بی تو مهتاب تنهای دشتم

بی تو خورشید سرد غروبم .

بی تو بی نام و بی سرگذشتم .

بی تو خاکسترم

بی تو ای دوست ...


بی تو این خانه تاریک و تنهاست

بی تو ای دوست

خفته بر لب سخن هاست ...

بی تو خاکسترم

بی تو

ای دوست ...

                                   محمود مشرف آزاد تهرانی ( م. آزاد) 

اجرایی از شعر خاطره انگیز (( کوچه ))  توسط  خواننده ای به نام آرش رو در انجمنی تقدیم دوستان کرده بودم ، فکر کردم شاید شنیدن این اجرا برای دوستان کافه هم خالی از لطف نباشه ...

تقدیم با احترام :

https://www.4shared.com/account/audio/wO...arzin.html

با تشکر از دوست عزیزمون اسکورپان شیردل بابت معرفی مشخصات خواننده آهنگ و آلبوم مورد نظر ...

یا جق ...

بر لوح جان نوشته ام از گفته پدر 

                                              روز ازل که تربت او باد عنبرین

کای طفل اگر به صحبت بیچاره ای رسی

                                             شوخی مکن به چشم حقارت بر او مبین

بر شیر از آن شدند بزرگان دین سوار

                                              کاهسته تر از مور گذشتند بر زمین

گر در جهان دلی ز تو خرم نمی شود 

                                            باری چنان مکن که شود خاطری غمین ...    


                                                              عماد فقیه 

امروز دوستی با ایمیل متن زیر را با عنوان (( به همین آسانی )) مرحمت کرده بود و  مرا که هنوز از تاثیر باران زیبای دیروز سرخوش بودم را به دل نشست ... خواستم با دیگر دوستان در حس خوب بارها خواندنش شراکت کنم :

عشقبازی به همین آسانی است
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کارهموارۀ باران با دشت
برف با قلۀ کوه
رود با ریشۀ بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه‌ای با آهو
برکه‌ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبیعت با ما

عشقبازی به همین آسانی است…

شاعری با کلماتی شیرین
دستِ آرام و نوازش‌بخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
و چراغ شب یلدای کسی با شمعی
و دلآرام و تسلا و مسیحای کسی یا جمعی

عشقبازی به همین آسانی است…
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حرّاج کنی
رنج‌ها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آن‌ها بزنی
مشتری‌هایت را با خود ببری تا لبخند
عشقبازی به همین آسانی است…

هر که با پیش سلامی در اول صبح
هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری
هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی
نمک خنده بر چهره در لحظۀ کار
عرضۀ سالم کالای ارزان به همه
لقمۀ نان گوارایی از راه حلال
و خداحافظی شادی در آخر روز
و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا
و رکوعی و سجودی با نیت شکر




مرحوم (( محمد حسین صفای اصفهانی ))متولد 1269  و متوفی به سال 1322 هجری قمری چهره ای ممتاز و شناخته شده در تاریخ ادبیات ایران بوده و غزل های وی که  دارای  سبکی خاص و تا زمان خودش بی سابقه بوده موجب شده که عموم اهل فن بر این باور باشند که او با این سبک بیان قیود سنگین نظم فارسی را سنگینتر و کار را بر گوینده شعر دشوارتر نموده اما با توانایی و زبردستی از عهده ریزه کاری های فن خود برآمده است .

گویند قصایدی که در نعت و ستایش ائمه اطهار می سروده را در مسجد گوهرشاد و در مقابل گنبد مطهر ثامن الحجج  (( حضرت رضا(ع) )) با کمال خضوع و خشوع می خوانده و به منزل باز می گشته است .

همه ما با این سروده زیبای جناب (( صفای اصفهانی )) با صدای زیبای جناب آقای شجریان آشنا هستیم:

دل بردی از من به يغما، ای ترک غارتگر من

ديدی چه آوردی ای دوست، از دست دل بر سر من 

عشق تو در دل نهان شد، دل زار و تن، ناتوان شد 

رفتی چو تير و کمان شد، از بار غم پيکر من 

می‌سوزم از اشتياقت، در آتشم از فراقت 

کانون من، سينه من، سودای من، آذر من 

من مست صهبای باقی، زان ساتکين رواقی 

فکر تو در بزم ساقی، ذکر تو رامشگر من  

دل در تف عشق افروخت، گردون لباس سيه دوخت 

از آتش آه من سوخت، در آسمان اختر من  

گبر و مسلمان خجل شد، دل فتنه آب و گل شد 

صد رخنه در ملک دل شد، ز انديشه کافر من  

شکرانه کز عشق مستم، ميخواره و می‌پرستم

آموخت درس الستم، استاد دانشور من  

در عشق، سلطان بختم، در باغ دولت، درختم

خاکستر فقر تختم، خاک فنا افسر من  

اول دلم را صفا داد، آيينه‌ام را جلا داد 

آخر به باد فنا داد، عشق تو خاکستر من 

تا چند در های و هويی، ای کوس منصوری دل 

ترسم که ريزد بر خاک، خون تو در محضر من  

بار غم عشق او را گردون نيارد تحمل 

چون می‌تواند کشيدن اين پيکر لاغر من 

دلم دم ز سر صفا زد، کوس تو بر بام ما زد

سلطان دولت لوا زد، از فقر در کشور من  

اما مرحوم رهی معیری نیز سروده ای دلنشین با همین فرم دارد که با نام (( کوی رضا)) مشهور است و به نظر این حقیر سروده بسیار زیبائیست :

تا دامن از من کشیدی ای سر و سیمین تن من

هر شب ز خونابه دل پر گل بود دامن من

جانا رخم زرد خواهی جانم پر از درد خواهی

دانم چه ها کرد خواهی ای شعله با خرمن من

بنشین چو گل درکنارم تا بشکفد گل ز خارم

ای روی تو لاله زارم وی موی تو سوسن من

تا در دلم جا گرفتی ، در سینه مأوا گرفتی

بوی گل و سوسن آید از چاک پیراهن من

ای جان و دل مسکن تو خون گریم از رفتن تو

دست من و دامن تو اشک غم و دامن من

من کیستم بی نوایی با درد و غم آشنایی

هر لحظه گردد بلایی چون سایه پیر امن من

قسمت اگر زهر اگر مل بالین اگر خار اگر گل

غمگین نباشم که باشد کوی رضا مسکن من

گر باد صرصر غباری انگیزد از هر کناری

گرد کدورت نگیرد آیینه روشن من

تا عشق و رندی است کیشم یکسان بود نوش و نیشم

من دشمن جان خویشم گر او بود دشمن من

ملک جهان تنگنایی با عرصه همت ما

خلد برین خار زاری با ساحت گلشن من

پیرایه خاک و آبم روشنگر آفتابم

گنجم ولی در خرابم ویرانه من تن من

ای گریه دل را صفا ده رنگی به رخسار ما ده

خاکم به باد فنا ده ای سیل بنیان کن من

وی مرغ شب همرهی کن زاری به حال رهی کن

تا بردلم رحمت آرد صیاد صید افکن من

................................................................

در پناه حق ...

(۱۳۹۰/۱/۱۴ صبح ۰۸:۱۵)دن ویتو کورلئونه نوشته شده: [ -> ]

                                   محمود مشرف آزاد تهرانی ( م. آزاد) 


گل من، پرنده ای باش و به باغِ باد بگذر

مه من، شکوفه ای باش و به دشتِ آب بنشین


 

گلِ باغِ آشنایی، گلِ من، کجا شکفتی

که نه سرو می شناسد

نه چمن سراغ دارد؟


 

نه کبوتری که پیغامِ تو آورد به بامی

نه به دست باد مستی گل آتشین جامی

نه بنفشه ای

                 نه جویی.

نه نسیمِ گفت و گویی

نه کبوترانِ پیغام

نه باغ های روشن!


 

گل من، میان گلهای کدام دشت خفتی

به کدام راه خواندی

به کدام راه رفتی؟

 

گل من،

تو راز ما را به کدام دیو گفتی؟

که بریده ریشه ی مهر، شکسته شیشه ی دل؟


 

منم این گیاه تنها،

                        به گلی امید بسته

همه شاخه ها شکسته

به امید ها نشستیم و به یاد ها شکفتیم

و در آن سیاه منزل،

                         به هزار وعده ماندیم

                         و به یک فریب خفتیم

گل من، پرنده ای باش و به باغِ باد بگذر

مه من، شکوفه ای باش و به دشتِ آب بنشین


 

گلِ باغِ آشنایی، گلِ من، کجا شکفتی

که نه سرو می شناسد

نه چمن سراغ دارد؟


 

نه کبوتری که پیغامِ تو آورد به بامی

نه به دست باد مستی گل آتشین جامی

نه بنفشه ای

                 نه جویی.

نه نسیمِ گفت و گویی

نه کبوترانِ پیغام

نه باغ های روشن!


 

گل من، میان گلهای کدام دشت خفتی

به کدام راه خواندی

به کدام راه رفتی؟

 

گل من،

تو راز ما را به کدام دیو گفتی؟

که بریده ریشه ی مهر، شکسته شیشه ی دل؟


 

منم این گیاه تنها،

                        به گلی امید بسته

همه شاخه ها شکسته

به امید ها نشستیم و به یاد ها شکفتیم

و در آن سیاه منزل،

                         به هزار وعده ماندیم

                         و به یک فریب خفتیم

سروده زیبای زیر را که متاسفانه شاعرش معلوم نیست امروز دوستی برایم فرستاده بود ...

چند بار خوانده ام آن را پشت سر هم ...

براستی ادم را به فکر می برد . حیفم آمد با دوستان در حس خوب خواندنش شراکت نکنم ....

((

كوك كن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
كوك كن ساعتِ خویش !
كه مـؤذّن، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
كوك كن ساعتِ خویش !
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
كه سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند
كوك كن ساعتِ خویش !
كه سحرگاه كسی
بقچه در زیر بغل،
راهیِ حمّامی نیست
كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش !
رفتگر مُرده و این كوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
كوك كن ساعتِ خویش !
ماكیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
كوك كن ساعتِ خویش !
كه در این شهر، دگر مستی نیست
كه تو وقتِ سحر، آنگاه كه از میكده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر
و در این شهر سحرخیزی نیست ...

))

هایکویی زیبا از سرزمین آفتاب تابان :

(( تو می پنداری

که شبی تنها خفتن و به زاری گریستن

تا چه  اندازه دیرگذر خواهد بود ...))

                                               موتوتوشی

من همیشه مشاهده کرده ام که ادعاهای مردم درست به نسبت عکس لیاقت انهاست.

                           (ژوزف لوئی لاگرانژ ریاضیدان ایتالیایی-فرانسوی)

یه روز بهم گفت: می‌خوام باهات دوست باشم؛ آخه می‌دونی؟!… من اینجا خیلی تنهام
بهش لبخند زدم و گفتم : آره می‌دونم! فکر خوبیه!من هم خیلی تنهام
یه روز دیگه بهم گفت: می‌خوام تا ابد باهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟!… من اینجا خیلی تنهام
بهش لبخند زدم و گقتم: آره می‌دونم! فکر خوبیه! من هم خیلی تنهام
یه روز دیگه گفت: می ‌خوام برم یه جای دور، جایی که هیچ مزاحمی نباشه
بعد که همه چیز روبراه شد تو هم بیا… آخه می‌دونی؟ …من اینجا خیلی تنهام
بهش لبخند زدم و گفتم : آره می‌دونم فکر خوبیه! من هم خیلی تنهام
یه روز تو نامه‌ش نوشت:من اینجا یه دوست پیدا کردم !اخه میدونی؟!…من اینجا خیلی تنهام
براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم:آره می‌دونم فکر خوبیه! من هم خیلی تنهام
روز بعد نوشت: من این دوستمو خیلی دوسش دارم …آخه می‌دونی؟!… من اینجا خیلی تنهام
براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم : آره می‌دونم فکر خوبیه!من هم خیلی تنهام
یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت: من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی کنم! آخه می‌دونی؟!… من اینجا خیلی تنهام
براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم:آره می‌دونم! فکر خوبیه! من هم خیلی تنهام
حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم
ولی چیزی که نمی دونه اینه که
من هنوزم ……..خیلی تنهام

(۱۳۹۰/۴/۱۳ عصر ۰۱:۳۵)دزیره نوشته شده: [ -> ]

من همیشه مشاهده کرده ام که ادعاهای مردم درست به نسبت عکس لیاقت انهاست.

                           (ژوزف لوئی لاگرانژ ریاضیدان ایتالیایی-فرانسوی)

- از دیدگاه یک ریاضیدان : من همیشه مشاهده کرده ام که ادعاهای مردم درست به نسبت عکس لیاقت اونهاست (براساس برهان خلف ریاضیات)

- از دیدگاه یک مورخ : من همیشه مشاهده کردم که ادعاهای مردم عاقبت خوشی نداشته است (براساس نص صریح تاریخ)

- از دیدگاه یک فیلسوف : من همیشه مشاهده کرده ام که ادعاهای مردم در حقیقت ادعا نیست ، تبلور ذهنی آنهاست که بر زبان یا کاغذ منتقل میشود تا درصورت داشتن نیروی کافی بر ذهن یا اعمال طرف مقابل تاثیرگذار باشد (براساس عقاید فلسفه دکارت)

- از دیدگاه یک پزشک : من همیشه مشاهده کرده ام که ادعاهای مردم درصورت نداشتن بازخور منجر به فرایند ترشح اسید معده و بعضا زخم معده خواهد شد. معده و مغز ارتباط تنگاتنگی باهم دارند و هرگونه اضطراب ، اندوه و هیجان مستقیما در ترشحات بزاق معده و ایجاد زخمهای اثنی عشر و معده دخالت دارند (براساس کشفیات سده اخیر جامعه پزشکی)

- از دیدگاه یک شاعر : این مدعیان در طلبش بی خبرانند / کان را که خبر شد خبری باز نیامد

- از دیدگاه یک روحانی : من همیشه مشاهده کرده ام که ادعائی که به دور از واقع باشد مدعی را رسوا خواهد کرد

- از دیدگاه یک عاشق : مهم نیست ادعا درست باشد یا غلط و یا حقیقت داشته باشد یا نداشته باشد مهم جلب رضایت معشوق است. اگر آن جلب شد ، دیگر خود ادعا و صحت و سقمش اهمیت چندانی ندارد

- از دیدگاه یک منتقد سینمائی : من همیشه مشاهده کرده ام که ادعاهای یک کارگردان در دفاع از فیلمش معمولا طوریست که خود منجر به آشکار شدن خیلی از نواقص مخفی فیلم می گردد.

- از دیدگاه یک دوبلور حرفه ای ایران : من همیشه مشاهده کرده ام که ادعای بهترین بودن فلانی و بهمانی از زبان خودشان تماما خواب و رویاست ، چون جائی که من هستم و نفس می کشم دیگران در رده های بعد  قرار می گیرند.

زنده یاد حسین پناهی

از آجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛ خورده شدند
آنها که لال مانده اند؛ می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال؛ سکوت دندان شکن است !

من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
و آب از آب تکان نمی خورد!

بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر، مهر مادر، جانشین ندارد
شیر مادر نخورده، مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله، بتمرگ!

با اجازه محیط زیست
دریا، دریا دکل می‌کاریم
ماهی‌ها به جهنم!
کندوها پر از قیر شده‌اند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفته‌اند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی!
داریوش به پارس می‌نازید
ما به پارس جنوبی!

رخش، گاری کشی می کند
رستم، کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب، ته جوب به خود پیچید
گردآفرید، از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه، سریال جنگی می سازد

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک میکنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت...

وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!
صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!

روحش شاد و یادش گرامی بادcryyy! 

(۱۳۹۰/۵/۲۵ عصر ۰۵:۳۲)الیشا نوشته شده: [ -> ]

 زنده یاد حسین پناهی

یک بار قبلا هم گفتم . این اشعار متعلق به مرحوم پناهی نیستند بلکه متعلق به آقای اکبر اکسیر هستند. برای اینکه این اشتباه -حداقل در این کافه- دیگر تکرار نشود فایل پی دی افی از زندگینامه و منتخب اشعار اکبر اکسیر تهیه کرده ام که تقدیم دوستان میکنم.

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36
آدرس های مرجع