تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: یادش به خیر...
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7

(۱۳۹۴/۱۰/۶ عصر ۰۶:۰۹)جیمز باند نوشته شده: [ -> ]

سلام

یه یادش بخیر جدید یادم اومد...شاید جالب باشه... شاید

قدیم ندیما که سه تا امتحان ثلث داشتیم یادتونه که...

بهترین حالت این بود که امتحان ثلث دوم بیفته ساعت 8 صبح... چرا؟ چون نهایتا ساعت ده کارت تمام میشد... و مهمترین قسمت این بود که وقتی آخرین امتحان را میدادی... چند ساعت بیشتر از اونایی که ساعت 2 امتحان داشتن تعطیلات نوروزی داشتی!! چه کیفی میداد جلوی اونایی که ساعت 2 امتحان داشتن بازی کنی!!!!

دنیایی بود داشتیم!!

تصویر از اینترنت یافت شده

جیمز باند جان ما رو به دوران کودکی بردی:lovve: هرچند چیز زیادی از دوران ابتدایی به یاد ندارم به جز سر صف ایستادن و قرآن و دعا و سرود خوندن و پس گردنی خوردن. ولی بهترین خاطرات مدرسه ، همون تموم شدنش بود! بعد از ثلث دوم عید شروع میشد و بعد از ثلث سوم سه ماه تعطیلی تابستون. فقط ثلث اول مزخرف بود چون بعدش تعطیلی نداشتیم و دوباره باید به سر کلاس بر می گشتیم.

این هم کارنامه ی کلاس پنجم من . فقط موندم نمره انضباط رو چطور اونقدر دقیق محاسبه می کردند:

سلام

بازهم اینجا از ارسالات جنابان جیمز باند و اسکورپان سپاسگزارم. جناب اسکورپان لطفا سر فرصت اگر کارنامه پدر شریفتان را از ایشان گرفتید برای ما هم بگذارید تا مقایسه کنیم.

اما بررسی کمی و کیفی کارنامه پدری!:

اولا که پدرم در یک شهرستان کوچک در آذربایجان غربی تحصیلاتش رو تموم کرد.

این کارنامه در قطع A3 و دو رو هست. ظاهرابسیار مدرک ارزشمندی بوده چون تمبر داره و ممهوره (البته از اول دبستان همه کارنامه هاشون این شکلیه)، مقواش از جنس پوشه ای مرغوبه و مدرسه صادر کننده (شاهپور) تاریخ تاسیسش 1313 است. آدم یک جورایی به وطنش که از آن تاریخ یعنی 81 سال قبل چنین ارزشی به تحصیل داده میشد و مدرسه ای در یک شهر کوچک دایر بود، می باله و افتخار می کنه.

دوم برای حفظ آبروی پدر به جهت این نمرات درخشان برخی اطلاعات و مشخصات رو سانسور کردم.ببخشیدshrmmm!

سوم با وجود این ریز نمرات درخشان، پدر رتبه سوم کلاس بوده! این نشون میده تحصیل و نمره چقدر در اون زمان باارزش و واقعی بوده..

چهارم رضایتی است که از پدربزرگ مرحومم گرفتند و چون پدربزرگ سواد نداشته اثر انگشت هم برای تایید گذاشته! علاوه بر اهمیتی که مسئولان مدرسه برای توجه والدین به نمرات فرزندان قائل بودند، متن رضایته که احترام متقابل پدر به فرزند ( فرزند گرامی)رو نشون می ده و این بسیار دوست داشتنیه.:lovve:

دوستان اگر نکات آموزشی-اخلاقی اکتشافی دیگری متوجه می شوند لطفا بفرمایند.

احتمالا این جا من جای پدرم باید بگم : یادش بخیر...:blush:

این کارنامه ترم 1 و 2 سال اول دبیرستانمه. مربوط به 20 سال پیشه. کاغذاش پوسیده.

نمره ها رو پر رنگ کردم چون خیلی کمرنگ شده بود و بسختی دیده میشد.

اون موقع تازه نظام جدید در اومده بود. شاگرد اول شدم و تقدیرنامه و جایزه گرفتم.

اینم جایزه م بود، که هنوز نگه داشتم.

با سلام خدمت همه دوستان گرامی و تشکر بخاطر خلاقیت و نوآوری هاشون .

قدیمی ترین کارنامه ای که من دارم مربوط هست به کلاس پنجم دبستان . البته از نظر دوستان شاید زیاد قدیمی نباشه :cheshmak: اما برای من خیلی خیلی قدیمیه . امروز که پیداش کردم به یاد اون دوران افتادم . دبستان خیلی قدیمی بود که دو تا ساختمان آموزشی داشت یکی بعد از انقلاب ساخته شده بود و دیگری قبل از انقلاب . اسمش در طول انقلاب تغییر نکرده بود . شیفت صبح پسرانه و شیفت ظهر دخترانه البته هفته ای تغییر میکرد . حیاطش دور تا دور پر بود از 5 ردیف درخت کاج که سال 1347 کاشته شده بود و زمستان ها که برف می بارید منظره ای خیلی زیبا و بیاد ماندنی داشت .

سال 87 ساختمان تخریب شد ، مدرسه ای جدید و بی روح به جای ساختمان قدیمی و خاطره انگیز ساخته شد و اسمش هم به نام یکی از شهدا ی شهر تغییر پیدا کرد .

اسطوره ی کارتونی

عجب شروعی! عجب معرفی ای! چیزی را که از یک فیلم وسترن انتظار داری، در یک انیمیشن می بینی.

قهرمان، سایه وار وارد می شود.به تماشای مسابقه ی فوتبالی می ایستد که در یک طرف آن، دروازه بان مدعی شماره ی یکی بین گلرها قرار دارد.این دروازه بان چهارگل از تیم حریف دریافت می کند.تازه وارد با طعنه می گوید: دروازه بان شماره ی یک ، مسخره ی همه شده! تماشاگران نگاهش می کنند.دیگر چیزی نمی گوید.راهش را می کشد و در غروب خیابان می رود.دقیقا مثل یک کابوی تنها.هنوز شناخته نمی شود.

روزبعد، به تماشای بازی دیگری می رود.بازی ای که یکی از تیمهای مدعی قهرمانی با ستاره اش به زمین سفتی خورده اند.کاپیتان تیم خسته و مریض احوال است.تیم تا آخرین دقیقه ی بازی 1-1 مساوی کرده.در این دقیقه داور ضربه ی پنالتی به نفع تیم مقابل اعلام می کند.تیم مدعی در آستانه ی باخت و محروم شدن از بازی فینال قرار می گیرد.چون ابتدای بازی هم از نقطه ی پنالتی گل خورده.بازیکنان تیم رقیب خوشحال و مطمئن به پیروزی که ناگهان ...

قهرمان وارد می شود : صبرکنین، دروازه بان باید تعویض شه. (در حال رد شدن از کنار کاپیتان) : کاپیتان برو جلو.توپو که گرفتم می فرستم برات.ضربه ی پنالتی را بهترین بازیکن تیم حریف می زند .به یکی از سخت ترین زوایای دروازه.اما قهرمان دست او را خوانده.به همان سمت شیرجه رفته و پنالتی را مهار میکند.کن واکاشی مازو به وعده اش عمل می کند و توپ را برای کاکه رو ارسال می کند.کاکه رو دروازه را باز می کند و تیم به فینال می رود.سوباسا قهرمان کارتون محو تماشاست...

به معرفی قهرمان عنایت داشتید؟ واکاشی مازو ( نه زوما.یکی از ایرادات فراوان ترجمه ی دوبله ای کارتون فوتبالیستها).اگر هنوز هنرنمایی های مازو را به خاطر نیاوردید، شروع بازی فینال تا زمان اولین گل تیم شاهین را مجددا درذهنتان مرور کنید.واکاشی تسخیر ناپذیر است.حتی بعد از آن گل تحمیلی زوری، تا آخرین دقیقه ی بازی، دروازه اش باز نمی شود.

اما انیمیشن ساز و فیلمنامه نویس چکار کنند؟ سوباسا قهرمان داستان است. امکان مغلوب شدن ندارد. راهش چیست؟ قربانی کردن سایر قهرمانها.مثل جون میزوگی، کاکه رو یوگا، حتی تارو و واکی بایاشی و ابر قهرمان اخیر که دل بسیاری از مخاطبان تلویزیونی را برده است.کاش سازندگان به همان دو گل بسنده می کردند. اما سوباسا چهارگل می زند.کارگردان معرفی قهرمان را مثل آب خوردن فدای قهرمان اصلی داستان می کند. و باز هم کاش به این هم راضی می شد.اما مازو در برابر واکی هم باید قافیه را ببازد.برای اینکه شاهین سه بار قهرمان شود، باید توهو و کاکه رو و واکاشی جلوی کیزوکی هم کم بیاورند و ابر قهرمان ما از او هم گل بخورد! نابود کردن قهرمان در این حد در جایی دیده بودید؟ (هنوز باید شوت چرخشی و ببری را هم تجربه کند!!!)

... با همه ی اینها، واکاشی مازوی تا قبل از وقت اضافی بازی فینال، محبوبترین شخصیت انیمیشن فوتبالیستها برای من ماند که ماند، هنوز بعد از چند بار تکرار کارتون، ما به عشق اون معرفی معرکه و آن صحنه های فوق العاده، فوتبالیستها را تماشا می کنیم و در خلوت خودمان با واکاشی مازوی نازنینش حال می کنیم.قهرمان فوتبالیستها برای من مازوست که یادش را تا به حال با خودش آورده نه کس دیگر...

با احترام : حمید هامون

یا حق...

برای BATMAN و هانیبال عشق فوتبال و دوستدار کن واکاشی مازو ...

دیدن این کارنامه ها خاطره ای تصویری را برایم زنده میکند. لحظات تحویل کارنامه ها توسط آقا معلم و استرس و هیجان خواندن نمره ها برای دیگران و ...

اما آن خاطره تصویری چیزی مانند این است:

[تصویر: 1452089012_4095_4f20669cfb.JPG]

آقا معلم یکی یکی اسم بچه ها را میخواند و کارنامه ها را تحویل میدهد و مجید دل توی دلش نیست تا اینکه:

[تصویر: 1452089141_4095_0b10ab6f5b.JPG]

 بیست!!!! ورزش بیست!!!!!!

چند لحظه بعد:

[تصویر: 1452089184_4095_8522510939.JPG]

ریاضی هفت! علوم تجربی 8.5! حرفه و فن....

داشتم تاپیک اتومبیلهای کلاسیک رو نگاه میکردم و یه سوژه به ذهنم رسید سرچ کردم تو نت و همراه عکسای مربوط به سوژه ام ، این تصویرهای خوشگل از شرلی تمپل دوست داشتنی رو یافتم:

بعدش یادم اومد منم کوچولو که بودم عشقم این بود که تو پارک یا پاساژها سوار اون ماشین اسباب بازیهایی بشم که توش سکه مینداختیم درجا تکون میخورد و آهنگ میزد. چه صفایی داشت مینشستی رو صندلی راننده اون فرمون الکی رو میچرخوندی و هی با آهنگ تکون تکون میخوردی انگار تویه دست انداز موزیکال هستی :) وقتی حرکت ماشین یواش میشد التماسهای من به بزرگترا برای انداختن یک سکه دیگه و ادامه ماجرای شیرین دست انداز موزیکال...

البته این ماشینا انواع گوناگون داشت بدترینش اونایی بودن که باید سوار یه جونور میشدیم -دانل داک یا اسب و الاغ یا ازهمه وحشتناکتر دلقکtajob، پشتش لیز بود هرآن ممکن بود با لرزشهاش سر بخوریم بیفتیم.

دردرجه دوم اتوموبیل و قطار و کشتی بودن که خوب آدم توش احساس امنیت بیشتری میکرد!

اما ازهمه باحالترش هلیکوپتر و هواپیما بودن که معمولا تو ارتفاع بالاتری هم نسبت به بقیه این دستگاههای تکان دهنده سکه ای (اسمشون همینه) نصب میشدن. آخ که وقتی توش مینشستی خلبانی بودی در اوج آسمونها...زیبا- جادار- مطمئن- موزیکال و خلاصه همه چی تموم.

یادش بخیر ما دلمون به چی خوش بود نسلهای بعد ما دیگه اصلا این «اسباب بازی های تکان دهنده سکه ای» رو تحویل نمیگرفتن وقتی زیرپای خودشون یک مینی اتوموبیل بود که نه تکون دهنده بود نه سکه ای...

اما الان دیگه کسی این مینی های شارژی یا بنزینی رو هم تحویل نمیگیره. بچه های این دور و زمونه حس روندن هرچی که بخوان از ماشین و قطار بگیر تا موشک و بشقاب پرنده، میتونن با نشستن رو یک صندلی یا حتی به سر گذاشتن یک کلاه سیمولاتور در چهار و پنج و شش و هفت بعد! تجربه کنند.

اما واقعا قد بچگی های من روی «اسباب بازی تکان دهنده سکه ای» اینا همون قد کیف می کنند؟! اون هیجانی که وقتی پشت دانل داک مینشستم از ترس افتادن مثل چسب بغلش میکردم یا اون غروری که تو هواپیما موقع خلبانی بهم دست میداد! لذت دیدن اینکه بزرگترا اسکناس درشت رو خورد کردن تا سکه ها یکی پس از دیگری بره تو دستگاه و دست انداز موزیکال حالا حالاها ادامه پیدا کنه...

جالبیش اینه عین همین حرفا رو خاله ام بهم میزنه وقتی گاهی با دیدن چرخ و فلکهای سر به فلک کشیده، از چرخ و فلکی کوچه گرد پیر و پرطرفدار میگه ... باشه خاله جان محض خاطر شما و همسن و سالاتون اونم یادش بخیر :)

(۱۳۹۴/۱۰/۲۸ صبح ۰۲:۱۷)جروشا نوشته شده: [ -> ]

بعدش یادم اومد منم کوچولو که بودم عشقم این بود که تو پارک یا پاساژها سوار اون ماشین اسباب بازیهایی بشم که توش سکه مینداختیم درجا تکون میخورد و آهنگ میزد.

پست جروشای عزیز من رو به یاد یکی از شیرین ترین خاطرات کودکی ام انداخت. چقدر اون ماشین های سکه ای دوست داشتنی بود. کنار پارکی که هفته ای چند بار میرفتم، فیل طلایی رنگی بود که من هر دفعه دو بار، یکی در راه رفت و یک بار هم در راه برگشت، سوارش می شدم. اونقدر بهش وابسته شده بودم که وقتی می دیدم دیگران هم سوارش میشن واقعا حسودیم می شد. یک شعر هم در وصفش! گفته بودم که با مصرع "فیل طلایی، چه باصفایی" شروع می شد و الان هر چی فکر می کنم ادامه اش رو یادم نمیاد. دوستی من با فیل طلایی گاهی اوقات من رو به یاد سریال "اسب سیاه" و رابطهٔ الک با اسبش "مشکی" می انداخت.

الک و مشکی در سریال اسب سیاه

اما اولین دفعه ای که دختر خالهٔ کوچولوم رو سوار یکی از همین ماشین های سکه ای کردم و بعد از نگاهِ بزرگترها احساس کردم خودم نمیتونم سوارش بشم، متوجه شدم دوران کودکی رو پشت سر گذاشتم و وارد مرحلهٔ جدیدی از زندگیم به نام نوجوانی شدم:blush:

فیل طلایی شبیه این بود اما با رنگ طلایی!

پ.ن: چند سال قبل وقتی از جلوی مغازه ای که کنار پارک بود و فیل طلایی جلوش نصب شده بود گذشتم، دلم حسابی گرفت. فیل طلایی رو از جلو مغازه برداشته و در گوشه ای رها کرده بودند...

به بهانه پخش مجدد مجموعه تلویزیونی یاداشتهای کودکی 1380

یادش بخیر خان بابا جون شب میومد رو پشت بوم 

نگاه به آسمون میکرد یه ستاره رو نشون میکرد

به یاد دو هنرمند بزرگ و با اخلاق سینما و تلویزیون حمیده خیرآبادی / احمد قدکچیان

سال تولید مجموعه رو که دیدم کمی متعجب شدم، حقیقتش فکر نمیکردم به این زودی سیزده چهارده سال بگذره 

حدسم این بود، اولین بار سال 87 تماشا کرده باشم، ولی خوب ثانیه ها و دقایق بدون اینکه متوجهشون باشیم به سرعت سپری میشن و توجهی به افکار ما ندارن

یادداشتهای کودکی یا خان بابا آخرین کار تلویزیونی زنده یاد احمد قدکچیان در آغاز دهه نهم زندگیش بود

همینطور آخرین کار به یادماندنی زنده یاد نادره خیرآبادی در تلویزیون و حضورش در یک سریال خوب به حساب میاد

سریال خان بابا توانست برای لحظاتی مخاطب رو با احساسات خودش همراه کنه

گاه لحظه های خوشی رو براش رقم میزد

گاهی هم مخاطب با نگرانیهاش همراه میشد

روحشان شاد، یادشان گرامی 

خونه تکونی شب عید !

خوشمون بیاد یا نه، خونه تکونی از اون دسته کارهاست که تمام اعضای خانواده از بزرگ تا کوچیک به نوعی درگیرش میشن

یه کار طاقت فرسا و البته پسندیده که معمولا خانم خونه بدون هیچ گله و شکایت و چشم داشتی به خوبی از عهدش بر میاد

خلاصش اینکه طبق یه سنت قدیمی همه خونه از بالا تا پایین باید تمیز، شسته و گرد گیری بشه تا همه چیز برق بیافته !

حتما با خودتون میگید فکر کردن بهش هم آدم رو کلافه میکنه، آره واقعا ! اما خوب همش که این نیست، این قضیه یه طرف خوب هم داره

درست حدس زدید، بعد از پشت سر گذاشتن روزها یا هفته ها کار مداوم بعدش که نگاهی بندازید به دور و اطراف خودتون تازه میفهمید که ارزشش رو داشته !

مـا خاطرات را می سازیم، خاطرات ما را ویران می کنند !

خونه تکونی همراش یه قشنگی هم داره ؟ اینکه، میتونه به نوعی خاطرات روزها و سالهای گذشته رو هم براتون مرور کنه

اون هم درست وقتی که در حال جا به جا کردن وسایل شخصیتون هستید، شاید بهترین اتفاق (حس نوستالژی) در حین خونه تکونی همین مورد باشه !

نگهداری اشیاء و لوازم شخصی که مربوط به گذشته هاست و ازشون خاطره خوشی داری، یه حسن بزرگی داره !

اینکه، در آینده با نگاه کردن و لمسش این احساس رو پیدا میکنی که انگار بخشی از گذشته دائم همراهت بوده و با خودت آوردیش به زمان حال

Tshirt jpg

این بلوز (تی شرت آستین دار) رو اسفند سال 72 دقیقا 22 سال قبل برای لباس عیدم گرفتیم، میشه دور و بر سالهایی که برنامه های طنز مهران مدیری حسابی گل کرده بود

اون جامدادی هم که بخشی از لوازم تحریر (نوشت افزار) دوران دبستان و راهنمایی بچه ها به حساب میاد شهریور سال 70 گرفتم

از خاطرات دوران مدرسه اون قسمتش (خرید لوازم تحریر) دوست داشتم

در پایان دو کلیپ تماشایی از مجموعه طنز سال خوش 1373 (به یاد نوروز آن سالها) 

نون بیار کباب ببر !

sale khosh mp4

یادم تو را فراموش !

Sale khosh mp4

Chaharshanbe Suri

دارت!  یه مسابقه ورزشی ساده و مفرح که دقت و مهارت بازیکن بالا میبره و براحتی و در هر مکانی قابل انجامه

اجراء دارت از چهار تکه تشکیل شده + تخته دارت که روی اون خونه ها و شماره های خاصی طراحی شدن

اما؟ قدیما  دارت یه کارایی دیگه هم داشت اون هم درست تو آخرین چهارشنبه سال !

جالبه! یه وسیله مفرح ورزشی که براحتی تبدیل میشه به یک وسیله انفجاری و البته ابتدایی و به نوعی خطرناک !

شاید دلتون بخواد بدونید این ابتکار جالب اولین بار توسط چه کسی عملی شد، من هم بدم نمیاد پاسخش رو بدونم اما بعید به نظر میرسه این سوال جوابی داشته باشه

روش ساخت این وسیله انفجاری خیلی آسونه، در ابتدا کافیه قسمت لوله فلزی رو سر و ته کنید و بعد قسمت نوک تیز رو چند ثانیه ای روی آتیش داغ کنید

بعدش سریع فرو کنید به داخل استوانه پلاستیکی تا سر جاس ثابت شه، در مرحله بعد تکه ای کش رو میبندید به یک عدد پیچ (سایزش مناسب با دهانه لوله فلزی باشه)

سر دیگه کش رو هم میبندید به استوانه یا همون بدنه دارت، تمام! (به همین آسونی)

تصویرش را ببینید

برای تهیه ماده انفجاری یا مهمات باید سر چند عدد کبریت (گوگرد) رو خالی کنید به داخل دهانه فلزی و دست آخر هم پیچ رو به آرومی داخل لوله قرار میگیره

حالا وقته آزمایشه! با احتیاط دارت رو مستقیم به سمت بالا پرت میکنید و منتظر انفجار میمونید، دیگه از اینجا به بعد به شانستون مربوط میشه

اگه همه مراحل به درستی انجام داده باشید طبیعتا باید نتیجه بده و صدای انفجار دلنشینی! به گوشتون برسه

دهه 60 بارها از این وسیله انفجاری درست میکردیم و دارتم همیشه قرمز رنگ بود

خیلی وقتا سر لوله رو کاملا با گوگرد پر میکردم (اندازه استاندارد یک سوم بود) و طبیعتا باید صدای مهیب تری تولید میشد

همینطور هم بود ! حالا یه وقتا قدرت انفجارش به قدری بالا  بود که لوله فلزی ترک میخورد یا میشکست و متلاشی میشد !

یه روش دیگه این بود که لوله فلزی دارت رو (به اضافه کش و پیچ) رو نصبش میکردی رو یه تخته چوبی تا محکم سر جاش قرار بگیره

بعد از ریختن گوگرد داخل دهانه لوله و گذاشتن پیچ روی اون، تخته چوبی رو خیلی سریع و محکم میکوبیدی به زمین

یا دیوار تا صدای انفجار ایجاد شه که البته روش خطرناکی بود و جالب هم به نظر نمیرسید ضمن اینکه فاقد جذابتی بود که دارت با خودش داشت 

از دارت که بگذریم، فشفشه بازی هم خیلی طرفدار داشت، از همین فشفشه هایی که برای جشن تولدها استفاده میشه

اما هیچوقت یه دونه فشفشه راضیم نمیکرد برای همین 10 یا 20 عدد رو به هم میبستم

بعدش همرو با هم روشن میکردم و به آخراش که میرسید پرتش میکردیم به سمت آسمون

گاهی پیش میومد که به درختی جایی گیر کنه و همین باعث نگرانی میشد ولی خوشبختانه اتفاق خاصی نمیافتاد !

یکی دیگه از تفریحات چهارشنبه سوری ترقه های دست ساز (اکلیل سرنج) بود و قرار دادن شیشه آمپول داخل آتیش بود

(اون وقتا خبراش به گوشمون میخورد که عده ای پیک نیک رو هم داخل آتیش قرار میدن !!!)

خوشبختانه علاقه ای به اینها نداشتم و خیلی سمتشون نمیرفتم، بیشتر تو دست بچه های محل دیده بودم

بعد از اتمام دوران کودکی طبیعتا دیگه سراغ وسایل محترقه نرفتم حتی کمتر خطرترینش، چون برام جذابیتی نداشت و یه دوره ای داشت که به آخر رسید

آخرین موردی که به عنوان حسن ختام مراسم شب چهار شنبه البته توسط بزرگترها و جوانهای محل انجام میشد

گردوندن اسپنددون یا رقص با آتش بود، به اینصورت که چند تکه ذغال رو داخل اسپند دون میرختن  

بعد از اینکه ذغالها  حسابی سرخ میشدن اکسید سرب یا آلومینیوم بهش اضافه میشد و در پایان به حالتهای مختلف میچرخوندنش

اگه همین امشب گذرتون به خیابونها و پارکها بیافته احتمالا با این موارد روبرو بشید، الیته غیر از مورد اول (دارت) که دیگه فکر نمیکنم الان کسی سراغی ازش بگیره !

بنابراین میشه بگیم یادش بخیر

واقعا چه اتفاقی تلخ تر ازین که در روزهای پایانی سال و با نزدیک شدن به ایام نوروز روزگار خودت و اطرافیان رو سیاه و کام همه رو تلخ کنی ؟!

آخریش همین 19 یا 20 اسفند 94 اتفاق افتاد که متاسفانه حادثه تلخی رقم خورد ! (انفجار بمب دست ساز در اسلامشهر)

به نظرتون عجیب نیست که چهارشنبه هر سال باید شاهد حوادث اینچنینی باشیم ؟! 

تنها دلیل قانع کننده میتونه این باشه که بعضیا زندگی خودشون و دیگران رو به شوخی گرفتن !

از مباحث ناراحت کننده بگذریم_________________

امیدوارم امشب چهارشنبه سوری به یادماندنی براتون باشه

یادتون نره از رو آتیش هم بپرید !

نمایی از جشن سنتی چهار شنبه آخر سال

مراسم چهار شنبه سوری در کاخ نیاوران قبل از انقلاب

الان که بازار عیدی دادن و عیدی گرفتن گرمه یاد قدیما افتادم، سکه های براق و قلک های گلی و جیلینگ جیلینگ صدای خوش افتادن سکه ها توی شکم برآمده قلک. چه لذتی داشت هم انداختن پول از لای شکاف قلک به داخل اون و هم شنیدن اون صدای جیلینگ سقوط سکه در کف کوزه :)

به یادموندنی ترین قلکی که داشتم یه قلک خوکی سرامیکی صورتی رنگ بود چیزی شبیه این  :

من قلکم رو خیلی دوسش داشتم و حتی وقتی پر پول شده بود دلم نمیومد بشکنمش! واس همین هروقت «پول لازم» بودم سرو تهش میکردم و اونقد تکونش میدادم تا سکه ها از لای اون شکاف بیرون بزنند و من با لذت به میزان لازم استخراج کنم :) البته برعکس من داداشم حتی وقتی قلکش تا نصفه پر هم نشده بود حتی اگه به اون پول نیازم نداشت با لذت هرچه تمامتر میشکوندش! :(

حالا جالبیش اینه که وقتی رفتم تو گوگل عکس یه قلک خوکی پیدا کنم دیدم اصلا قلک به انگلیسی میشه piggy bank بعدش فکر کردم چرا برای خارجیا اسم قلک شده «بانک خوکی»؟! و باز تو گوگل سرچ کردم و خلاصه اش اینه که:

تاریخچه استفاده از قلک یا به اصطلاح خارجیا بانک خوکی برای پس انداز پول به حدود ششصد سال قبل برمیگرده، یعنی زمانی که حتی بانک ها هم ازشون خبری نبود و  اونموقع مردم پولهاشون رو در خونه ذخیره میکردن، البته زیر تشک یا توی بالشتشون مخفی نمیکردن بلکه هر عضوی از خانواده هر سکه ای رو که روزانه کاسبی میکرد مینداخت داخل یک کوزه از جنس خاک رس که معمولا هم جاش تو آشپزخونه بود. در قرون وسطی استفاده از فلزات در وسایل خونه مقرون بصرفه نبود چون فلزات کمیاب و گرون قیمت بودن، بهمین خاطر کوزه ها و ظروف آشپزخونه از گل رس زرد رنگ و ارزون قیمتی موسوم به pygg ساخته میشدن.


در طول 300-200 سال بعد زبان انگلیسی دستخوش تحولاتی میشه و  تلفظ حرف y در کلمه  pygg از صدای u به i تغییر میکنه و با کلمه pig بمعنی خوک همصدا میشه و اروپاییها کم کم قلکهای کوزه ای رو یادشون میره و میان از قرن نوزده شروع به ساخت قلکهایی عموما بشکل خوک میکنند و اینجوری piggy bank ها بوجود میان که هم مورد علاقه بچه ها و بزرگترها واقع میشن و هم چون زود پر و شکسته میشن تولیدشون مقرون بصرفه تر و پر سودتره :)

من فکر میکنم همه شما عزیزان با این قلک های کوزه ای خاطره دارید شکل نوستالژیک زیبایی دیدم که اونو حسن ختام پست قلکی ام تقدیم میکنم : قلک دلتون پر سکه های زرین مهر و عشق و شادی...:lovve:


امروز 12 اردیبهشت ماه مصادف بود با بزرگداشت روز معلم در ایران

قدیما، البته خیلی قبل که نه، مثلا دهه 60 / 70 روز معلم برای بچه های دبستانی و راهنمایی زمان خاص و ویژه ای بود

از یک هفته یا چند روز قبل به این فکر بودن که یه هدیه مناسب برای این روز تهیه و به آموزگارشون تقدیم کنن

شب قبل برای نوبت صبح و فردای اون روز برای نوبت بعد از ظهر حس و حال خیلی خوب و جالبی داشت

بچه ها که راهی مدرسه میشدن میتونستی تو دستاشون شاخه گل یا دسته گل و هدیه های مختلفی رو ببینی

به مدرسه که میرسیدی تو حیاطش صحبت از همین اتفاق بود بعضیاهم هدیه های خودشون رو به همدیگه نشون میدادن

زنگ که میخورد از بین شاگردا معمولا کسی که دست خط بهتری داشت روی تخته پیام تبریک مینوشت

یه سری از بچه هام که خوش ذوق بودن داخل تخم مرغ طبیعی یا پلاستیکی رو از کاغذهای رنگی پر میکردن تا به محض ورود معلم غافلگیرش کنن !

معلم هم که ریخت و لباسش حسابی بهم ریخته بود به احترام این حرفی نمیزد و سعی میکرد هر چه زودتر سر و وضعش رو مرتب کنه

خلاصه چند دقیقه ای بعد از ورود خانم یا آقای معلم بچه ها هدیه های خودشون رو یکی یکی تقدیم میکردن

خیلی از معلمها عادت داشتن هدیه هارو همونجا باز کنن تا با اینکار بیشتر تو شادی بچه ها سهیم باشن، البته اینکار برای خودشون هم جالب بود

خوب به هر حال همه دوست دارن بدونن داخل کادوهاشون چی میتونه باشه !

هدیه ها معمولا تنوع زیادی داشتن از کتاب، خودکار و خودنویس تا وسایلی مثل قاب عکس، مجسمه و گلدان تزئینی

خیلی وقتام تعداد هدایا به قدری زیاد بود که معلمین برای حملشون از دیگران کمک میگرفتن یا اگه خودروی شخصی نداشتن سواری کرایه میکردن

البته ارزش معنوی هدیه ست که برای معلم ارزشمنده نه جنبه مادی اون، حتی یه شاخه گل و یه تبریک گفتن ساده هم میتونه بهترین هدیه برای یه آموزگار باشه (نقل قولی از معلمین محترم)

کلا روز معلم به همین باز کردن کادوها، شوخی و مواردی مثل این میگذشت و ازین جهت برای بچه روز خیلی خوبی بود

گاهی اوقات این هدیه دادنها تا یک هفته هم ادامه داشت و فرصت خوبی بود برای اونهایی که نتونسته بودن هدیه مناسبی انتخاب کنن

بعدها کم کم این هدیه دادنها کم رنگ شد تا اینکه مدیران مدرسه تصمیم گرفتن تا هر ساله تو این روز به همه معلمها یه چیزه واحد هدیه بدن

یادمه یه سالی تو دوران راهنمایی به معلمها پتو هدیه کردن که این قضیه برای یکی ازدبیران ما اصلا خوشایند نبود و ازین قضیه ناراحت شد !

دبیر ریاضی آقای پوست شور بود، (بعضیا به شوخی میگفتن خیارشور) چند تا از بچه هام که متوجه این قضیه شدن تصمیم گرفتن باهاش شوخی کنن !

یه شکلات رو بسته بندی کردن و بعد هم اون رو داخل چندین کادو پیچیدن و به عنوان هدیه روز معلم دادن به دبیر ریاضی

بیچاره با چه ذوقی کادو رو از بچه ها گرفت و شروع کرد به باز کردنش، دومین کادو رو که باز کرد متوجه قضیه شد

بعدش خیلی سریع کادو رو باز کرد و ؟! حالا یه عده پیش خودشون اینطور حساب میکردن که حتما ازین شوخی خوشحال میشه

(البته من هیچوقت تو این برنامه ها نبودم و همیشه تنها نظاره گر ماجرا بودم)

ولی خوب نه تنها خوشحال نشد که هیچ، عصبانی هم شد البته سعی کرد به روی خودش نیاره ولی اگه خوب یادم باشه شکات رو پرت کرد !

بهترین خاطراتی که از آموزگاران دارم مربوط میشه به معلم ابتدایی خانم معروفی، دوران راهنمایی دبیر ریاضی آقای پوست شور و معلم تربیتی آقای امراللهی و آقای تقوی مدیر سال آخر دبیرستان

هر جا که هستن براشون آرزوی سلامتی دارم و امیدوارم در همه حال شاد باشن و موفق، یاد و خاطراتشون هم بخیر


راستی ! ياد معلم پير، دلسوز و مهربان مدرسه والت آقای پربونی با صداپيشگی زنده ياد پرويز نارنجيها هم بخير

با اون برخورد سنگین و رفتار خشکی که داشت داستانهای تلخ و عبرت آموز رو چه زیبا و دلنشین برای شاگرداش بازگو ميکرد !

همچنین روز معلم را به کاپیتان اسکای، فلرتیشیا، دون دیه گو، شارینگهام عزیز و سایر معلمین محترم انجمن تبریک میگوییم.

خاطراتم رو با عروسی شروع می کنم...

عروسی اصولا توی 2 تا خونه کنار هم برگزار می شد. یکیش می شد مردونه، یکیش زنونه.

همه هم روی فرش می نشستند. البته چند تا صندلی هم بود که مخصوص بزرگان بود!

.

چیزی که از عروسی هیچ وقت یادم نمیره، نون و پنیر و سبزیشه.

نصف نون سنگک، یک کوچولو پنیر و یک دسته بزرگ سبزی که همیشه یک دونه تربچه هم توش داشت و واقعا خوشمزه بود!

شام عروسی هم یک چیزی داشت که یادم نمیره. نوشابه هایی که جعبه جعبه می آوردند. جعبه های قرمز رنگی که با سفید روش نوشته بود ساسان!

کلا نمی دونم چرا اکثر چیزای پلاستیکی قرمز بود! از اون کاسه پلاستیکی بزرگی که توش آب دوغ خیار می خوردیم گرفته، تا پارچ های آب. یک سری لیوان هم بود که راه راه عمودی قرمز و سفید بود ولی هیچ عکسی ازش پیدا نکردم. فکر کنم لیوان ها تبلیغاتی کوکاکولا بود!

مرحله بعد از آوردن نوشابه ها قسمت مورد علاقه من بود. یک نفر می نشست با یخ شکن، یکی یکی در نوشابه ها رو سوراخ می کرد و نفر دوم هم نی توی سوراخ ها می کرد!

نی ها هم از این نی های تاشو نبود... اونا خیلی لوکس و کمیاب بود! یک سری نی بود که تقریبا هم اندازه خود شیشه نوشابه بود و واقعا کار سختی بود خوردن ته شیشه باهاش!

علت اینکه در  شیشه رو باز نمی کردند، به نظرم این بود که وقتی شیشه می افته زیاد نریزه! یک مزیت دیگه هم (که البته خیلی چندش آوره) این بود که بعدا حیوانات موذی وارد شیشه های نوشابه نمی شدند!

.

.

حتی یادمه اون زمان یک شایعه مزخرفی بود مبنی بر اینکه توی بعضی از نوشابه های سیاه از همین موجودات وجود داره و برای همین نوشابه های زرد خیلی پر طرفدارتر بود.

سون آپ هم که کلا خیلی نادر بود. فقط اونایی که می رفتند مکه می آوردند. عجب سوغاتی خوبی هم بود خداییش. یک ساک پر از قوطی نوشابه.

تازه علاوه بر اینکه نوشابه ها رو می خوردیم، یک حرکت فوق العاده ای که می زدیم این بود که هر روز می رفتیم توی سرداب و یک قوطی رو توی فریزر میذاشتیم تا فردا تبدیل به آلاسکا بشه! بخصوص همون نوشابه های زرد که خیلی آلاسکای خوشمزه ای میشد...

بعدش هم با یک مشقت خاصی قوطی فلزی رو پاره می کردیم و نوشابه یخ زده رو به دندون می کشیدیم! به خاطر نحوه یخ زدنش هم وسطاش خیلی خوشمزه تر و غلیظ تر از کناره هاش میشد. همیشه هم سر اون تیکه های وسطش دعوا بود!

.

.

خیلی وقتا هم در مقابل نفس مون شکست می خوردیم و می رفتیم قبل از اینکه به طور کامل یخ بزنه، همونجوری شل و ول می خوردیم! که البته لذت خاص خودش رو داشت. لذتی که کمی آغشته با احساس گناه ناشی از پیروی از نفس بود!

وقتی هم محموله نوشابه ها تموم میشد تا چند وقت شربت آبلیمو درست می کردیم و میذاشتیم یخ بزنه و آلاسکای آبلیمو می خوردیم...

یکی دیگه از خوراکی فوق العاده هم شیرکاکائوی بعد از قرائت قرآن ماه رمضون بود. آخر شب اضافه های شیرکاکائو رو توی پارچ های استیل یا قوری های زرد رنگ هیئت می کردند و توی یخچال میذاشتند.

ما هم فرداش هی می رفتیم سر یخچال و از لب پارچ شیرکاکائو می خوردیم... چقدر هم که خوش طعم بود و می چسبید. اصلا اون ترکیب رنگ شیرکاکائو با چربی های سفیدرنگ روی شیر واقعا وسوسه انگیز بود.

.

.

از خوراکی ها بریم سراغ کاغذ بازی ها!

اولین چیزی که یادم میاد تلویزیون هاییه که با قوطی کبریت درست می کردیم. یک جورایی از دوربین های اسباب بازی ای که از مکه میاوردند الهام گرفته شده بود...

یک رول کاغذ رو بر می داشتیم و روش نقاشی می کشیدیم. بعد دو تا سرش رو به دو تا کبریت می چسبوندیم و توی جعبه کبریت کار می ذاشتیم. یک سوراخ هم به شکم جعبه کبریت می کردیم و با چرخوندن کبریت ها تصاویر متحرکمون رو می دیدیم!

یا یک مورد دیگه این بود که با جعبه خمیر دندون اتوبوس درست می کردیم. دقیقا یادم نیست چه جوری ولی قشنگ پنجره و مسافر و اینا براش درست می کردیم!

یک حرکت خیلی جالب این بود که آخر سال، کاغذ سفیدهای آخر دفترامون رو می کندیم و باهاش دفترچه یادداشت درست می کردیم. سعی می کردیم یک جلد قشنگ هم براش درست کنیم...

عکس امام رو هم از اول کتاب ها قیچی می کردیم و می چسبوندیم صفحه اول دفترچه که دفترچه مون با عکس امام شروع بشه. :)

جلدهای دفترمون رو هم خودمون فانتزی می کردیم! همون دفترهای تعاونی رو که به تعداد می خریدیم، روش را با کاغذ سفید یا کاغذ رنگی جلد می کردیم و روی اونا عکس می چسبوندیم بعدش هم با نایلون جلد می کردیم.

بعضی وقتا هم خودمون نقاشی می کشیدیم... البته من زیاد خوش سلیقه نبودم و دفترهایی که با روزنامه جلد می شدند رو بیشتر دوست داشتم! این است تفاوت سلیقه من و خواهرم:

.

.

حتی خواهر که حوصله بیشتری داشت؛ اول سال، پای صفحات دفترش نقاشی های کتاب قصه ها رو چاپ می کرد...

الان که فکر می کنم می بینم چه همتی داشته انصافا...

.

.

موقع جلد کردن دفتر کتاب ها هم یک چسب مستحبی کنج های نایلون می چسبوندیم که چون سر و ته چسب روی نایلون بود، در مواقع مورد نیاز می شد اونا رو خیلی تمیز کند و ازشون استفاده کرد!

من عاشق اون تیکه کاغذهای اول نوار چسب ها بودم. هر وقت نوار چسب می خریدیم اون کاغذش رو جدا می کردم و به دفترم می چسبوندم. تا اینکه چسب های جلد کتاب اومد و دیگه چون خیلی زیاد از این ها داشت دیگه دلم رو زد...

.

.

یک سری برچسب حروف تایپ شده هم بود که باید اونا رو میذاشتیم روی کاغذ و پشتش رو محکم می کشیدیم تا روی کاغذ بچسبه. خیلی کیف میداد اسم مون رو اونجوری رو دفترمون بنویسیم... ولی خب اصولا می دادیم خواهرم که دست خطش خوب بود و اون گوشه دفترها اسم همه رو می نوشت...

.

.

اون برچسب ها هم هر وقت می خریدیم، همیشه یک سری حرف به درد نخورش مثل ژ و ط و ث و اینا می موند که الکی به این طرف و اون طرف می زدیم!! :دی

یادمه یک بار یکیش که الکی چسبونده بودیم رو می خواستیم پاک کنیم... با دم خودکار بیک به جونش افتاده بودیم ولی نمی رفت! آخرش یک تیکه نوار چسب روش چسبوندیم و کندیم و خیلی راحت کنده شد!

یک حرکت دیگه که مطمئنم خیلی ها انجامش دادند بر می گرده به جو جام جهانی 98

اینکه تیکه روزنامه ها رو قیچی کنیم و توی یک دفتر بچسبونیم. هنوز اون دفتر رو دارم... این هم صفحه اولش:

.

.

یک حرکت دیگه ساختن عروسک بود! البته من که زیاد مهارتی نداشتم، خواهران بیشتر درست می کردند.

من فقط یک عروسک با الهام از عروسک باران توی ای.کیو سان ساخته بودم و اسمش رو هم گذاشته بودم روح الله!

توی عروسک ها رو هم اصولا با کرک قالی پر می کردیم. البته کرک قالی خیلی فشرده و سنگین بود و عروسک رو خیلی زمخت می کرد.

برای عروسک هایی که سوگلی بودند (مثل همین روح الله من) می رفتیم صحرا و گل پنبه می کندیم و می آوردیم خونه دونه هاش رو جدا می کردیم و عروسک ها رو باهاش پر می کردیم.

.

.

من هم وقتی کوچیک بودم (و حتی بعدا که بزرگتر شدم، به شوخی) روح الله رو توی ساک هر کسی که می رفت مکه می انداختم تا بره حاجی بشه!! :دی

روح الله می رفت...

حاجی میشد...

بر می گشت...

با قوطی نوشابه هم بر می گشت...

نوشابه هایی که تبدیل به آلاسکا می شدند...

.

.

دیشب در برنامه چشم شب روشن , آقای احمد عربانی  کاریکاتوریست مجله گل آقا و یکی از آخرین بازمانده های تیم تحریریه آن هفته نامه وزین مهمان محمد صالح علاء (همان مجری ناز دو قدم مانده به صبح ) بود.

یاد این مجله به خیر .ashk

زمانی که منتشر می شد بیشترین مخاطب و تیراژ را داشت و با قیمت بسیار مناسب آن هم به صورت رنگی به دست مردم می رسید. همه ما وقتی به دکه های روزنامه فروشی سر می زدیم اولین چیزی که دنبالش بودیم این هفته نامه با طرح های روی جلد جالبش بود. خواندن مطالب طنازانه آن خستگی یک هفته درس را از تن ما بیرون می کرد. در آن دوران خفقان و در نبود وسایل ارتباط جمعی واقعا یک پدیده بود.  فکر نمی کنم دیگر هیچگاه هیچ نشریه ای به آن موفقیت و تیراژ دست پیدا کند.

درود و عرض ادب

طی رایزنی با یکی از مدیران ارشد کافه قرار شد موضوعی را با اهالی کافه در میان بگذارم.

دوستانی که عکسهای قدیمی آدامس  دارند  و قصد اهدا یا فروش عکسها را دارند لطفا از طریق پیام خصوصی به بنده اطلاع بدند.

عکسها به الویت اول و دوم تقسیم شده و عکسهایی که کیفیت بالایی دارند مدنظر هست.

لیست عکسهای قدیمی آدامس::!z564b:!z564b

   عکسهای الویت اول  : سین سین  فوتبالی و حیوانات ، اولکر فینال ، زیرنویس فارسی ، کاپ استار ، نرگس ، مربعی فوتبالی ، رافونه  ،  wm90 ، قشنگه ، کولا یا نوشابه ایی ،  طرح اسکناس یا دلاری ، نینجا ، بوبی ، توربو.

عکسهای الویت دوم : مدلهای مختلف پرستو ( بیشتر از 10 مدل  دارد)، مدلهای مختلف آیدین ( بیشتر از 4 مدل ) ،  عکسهای سری دوم آیدین معروف به 88 تایها ،  فوتبالیستها ( که آنهم حداقل 3 مدل داره ) مدلهای مختلف لاویز که بیشتر از 20 مدل در سراسر دنیا وجود داره ، زاگور ، اکشن پولین ، لیبستر ، ، ، تایتانیک و مدلهای دیگر برچسبی.

در کل عکسهای دهه 60 و اوایل دهه 70 فوتبالی و غیرفوتبالی.

 یکی از سرگرمیهای افراد متولد دهه 50 و 60 شمسی در ایران خرید و جمع آوری این آدامسها بود.


برای یادآوری بیشتر تعدادی عکس در اینجا قرار میگیره ، لطفا عکسها توسط مدیران پاک نشوند ، تاجای ممکن حجم عکس کم شده است.

افراد دهه 50 و اوایل دهه 60 به خوبی اینها را به یاد دارند کولا یا نوشابه ای

سین سین

 اولکر فینال

بوبی

رافونه

نرگس نایلونی

عکسهای زیرنویس فارسی

پس لطفا اگر شخصی این مدل عکسها را داره از طریق پیام خصوصی به من اطلاع بده.

چله تابستان

جشن چله تموز در تقویم کهن ایرانی گرم ترین ماه سال است

«چله بزرگ» یکی از جشن‌های ایرانیان بوده که متاسفانه امروزه فراموش شده‌ است، اما در جنوب خراسان طولانی ترین روز سال را هنوز هم جشن میگیرند

اما نه با آن اهمیتی که برای شب چله زمستان یا یلدا قائل هستند، چهل یا چله تموز حدودا از اول تیر ماه شروع می‌شده و تا دهم مرداد ماه ادامه می‌یافته

معمولا شروع این چهل روز با طولانی ترین روز سال شروع می‌شود ادامه

خودم با اینکه از تابستون بخاطر گرماش خوشم نمیاد اما ترجیح میدم این چله رو جشن بگیریم تا چله زمستون (یلدا)

شاید به این خاطر که سالهاست توجه ویژه ای به شب یلدا میشه ولی حتی برای یکبار چله تابستان رو جشن (شب نشینی) نمیگیریم !

به نظر شما خوردن یک هندوانه شیرین و آب دار تو سرمای زمستون لذت بخشه یا تو گرمای تابستون ؟!

 امسال هم مثل همیشه تابستان داغی پیش رو داریم، پس بهتره خوراکیهای مخصوص این فصل رو فراموش نکنیم

ظاهرا هفته قبل و این هفته زمان برگزاری کنکور بود .

شتر کنکور , شتری است که حتما بر در خانه همه دوستان نشسته و برای بیشتر ماها حکم غول مرحله آخر بازی های سگا و ... را داشت . گرچه امروز دیگر آن ابهت سابق را اصلا ندارد.

اما غرض از مزاحمت و این یادآوری شخصی بود به نام آقای کنکور که حتما همه او را می شناسند. چهره ای که همیشه شب قبل از کنکور در تلویزیون می آمد و توصیه های آخر را به داوطلبان می کرد و همه را به آرامش دعوت می کرد اما برعکس دیدن او همواره رعب و وحشت عجیبی به دل می انداخت و در نظر ما فرد سوم ممکلت بود !

یک مطلب زیبا در یکی از سایت ها دیدم که لینک آن در زیر می آید. بخوانید. زیباست.

بنگر به "آقای کنکور " و گذر عمر ببین

دوستان هم اگر خاطره ای در این باره دارند ما را بهره مند سازند . :rolleyes:

سرود ملی دهه 60

دیشب همینطور اتفاقی یاد سرود ملی دهه 60 افتادم و بهش گوش کردم، سرودی که هر روز صبح قبل از شروع برنامه های کانال 1 و 2 از تلویزیون پخش میشد

درست یادم نیست آخرین بار کی شنیده بودم، ولی به هر صورت بعد از این همه سال برام حس عجیبی داشت که با جملات قابل توصیف نیست

خوب خاطرم هست، در ایام کودکی صبحها که از خواب بیدار میشدم آغاز کارهای روزانه ام روشن کردن تلویزیون بود

اولین تصویری هم که دیده میشد برفک بود، بعدش اون سوتهای عمودی رنگی و در نهایت سرود ملی با آرم ویژه صدا و سیما

جالبه اینهایی که  الان به عنوان خاطره ازشون یاد کردم اون وقتا خیلی کلافه کننده بودن و دلت میخواست سریع ازشون رد بشی

خوشبختانه! اون برفک و سوت بعد از گذشت چند دهه هنوز به کار خودشون ادامه میدن و فکر نمیکنم تاریخ انقضا داشته باشن!

ولی سالهاست دیگه از اون سرود ملی قدیمی خبری نیست و اوایل دهه 70 جای خودش رو به یک سروده جدید داد

به عنوان یک شنونده معتقدم اولین سرود ملی بعد از انقلاب (پاینده بادا ایران) از هر لحظ ارجحیت داره به نسخه جدید

چه از لحاظ شعر و چه موسیقی در رده بالاتری نسبت به سروده جدید (مهر خاوران) قرار میگیره

پاینده بادا ایران در واقع تلفیقی بود از دو دوره قبل و بعد از انقلاب، به این علت که

در کنار اشعار انقلابی، سبکی از موسیقی نواخته میشه که یادآور دوران قبل از انقلابه

به هیچ عنوان قصدم حمایت از دوره خاصی نیست، اما به هر حال اون دوران هم بخشی از تاریخه و نمیشه محوش کرد

کلا بحث من در اینجا قبل و بعد انقلاب نیست، بلکه صحبت در مورد فرهنگ و موسیقیه که نمیشه براش زمان تعیین کرد

اصلا اینها که گفته شد مهم نیستن، بشخصه نظرم این هستش که اجرای اول یه انرژی مثبت و حس اتحاد رو به شنونده منتقل میکنه

بالعکس اجرای دوم خیلی بی روح و با ریتم یکتواختی همراهه که به عقیده من خالی از شور و حال ملیه

شاید بهتر باشه بگیم شبیه مارش عزاست تا سرود ملی مرردم یه کشور (نظر کاملا شخصی)

یک نکته دیگه اینکه در اجرای اول به وضوح میشه هم صدای آقایان رو شنید و هم خانمها

در حالیکه در اجرای دوم صدای ذکور از ابتدا تا انتها غالب شده و یکی از دلایل یکنواختی کار میتونه همین مورد باشه 

در نهایت فکر میکنم طولانی بودن زمان اجرا در پاینده بادا ایران در اصل یک بهانه بوده تا سرود ملی کلا از نو اجرا بشه

فیلمی از اجرای زنده سرود یاد شده

دانلود فایل صوتی با کیفیت اورجینال

این پست در طی روزهای آینده به تالار دیگری منتقل میشود

The Last of Mohicans

دیشب فیلم آخرین موهیکان (آخرین بازمانده موهیکانها) رو تماشا کردم، بار اول به زبان اصلی و بار دوم با دوبله فارسی

دوبله فیلم متوسطه و در بخشهایی بسیار بد تا جایی که باعث میشه نتونید جلوی خندتون بگیرید (احساس من این بود)

______________________________________

در حین دیدن این فیلم خاطرات رقصنده با گرگها (اثر مشابه) هم برام زنده شد چه دوبله زیبا و به یادماندنی داشت این فیلم ماندگار

از خسرو خسروشاهی، زهره شکوفنده، حسین عرفانی تا گویندگان نقشهای فرعی همگی خوب بودن

حتما خاطر خیلیهاست که اولین بار بعد از ظهر یک روز جمعه (دهه 70) از تلویزیون پخش شد

سکانس که رقصنده با گرگ توسط دوستان سفیدپوستش زندانی و شکنجه میشه و مدتی بعد سرخ پوستها آزادش میکنن رو خیلی دوست داشتم

______________________________________

از گویندگان نقشهای اصلی (مریم شیرزاد، مظفری، باشکندی ---) که بگذریم نقشهای فرعی در نهایت بی سلیقگی انتخاب شدن

یکی از بدترین دوبله هایی که تا به حال بهش برخوردم در همین فیلم موهیکان بود که مربوط میشه به کاراکتر رئیس قبیله هورونها (ساچم اعظم)

واضحه که گوینده این شخصیت در کارش ناموفقه و به هیچ عنوان از عهده این نقش کوتاه اما مهم و تاثیرگذار برنیامده

سوای بحث تیپ گویی در قسمتهایی از فیلم مشاهده میشه که صدای گوینده به هیچ عنوان با چهره کاراکتر فیلم هماهنگ نیست

بالعکس در نسخه زبان اصلی مخاطب به خوبی با صدای اصلی این شخصیت ارتباط برقرار میکنه و با کاراکتر بی نقصی طرفیم

یکی از ایرادات و کاستیهای مهم در دوبله های اخیر بی توجهی به نقشهای فرعی است که البته در دهه های گذشته کمتر شاهد این اتفاق بودیم

سکانس یاد شده به زبان اصلی و دوبله

 

دیالوگی از فیلم

افراد قبیله پدرم معتقدن در زمان تولد آفتاب و برادرش ماه، مادر اونها مرد

پس خورشید به زمین نور بخشید تا سرچشمه همه نوع حیات باشه

ستاره هارو از سینه زمین بیرون کشید و اونهارو به آسمان شب پاشیدتا یادآور روح زمین باشن

پس روح کامرونها (قبیله) اونجاست و شایدم خانواده من (جان و الکساندرا کامرون)

یکی از نقاط ضعف فیلم موهیکان (به نظر من) توجه بیش از حد کارگردان به خلق صحنه های عاشقانه و احساسی بود

همین امر مانع از رساندن پیام واقعی فیلم به مخاطب میشه، به هر حال در یک اثر اینچنینی باید بیشتر به حوادث و رویدادهای تاریخی اشاره داشت

البته این رو نمیشه به عنوان یک ایراد بزرگ در نظر نگرفت چرا که در اغلب فیلمهای تاریخی شاهد چنین رویه ای هستیم

دلیل مهمش هم، شاید جذابیت بخشیدن به صحنه های فیلم، سرگرم کردن تماشاگران و برانگیختن عواطف و احساسات اونها باشه

نسخه های دیگر

 The Last of Mohicans 1936

The Last of Mohicans 1920 

موسیقی متن فیلم

نکاتی جالب درباره فیلم

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7
آدرس های مرجع