تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: یادش به خیر...
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7

دوستان عزیزم سلام

با اجازه عزیزان بعد از مطلبی که از خاطرات مدرسه ذکر شد.در ادامه جهت تکمیل کار ،تصاویری در مورد بازی ها ، خوراکی ها و بعضی وسایل آن دوره تقدیم می گردد.البته مطلب بسیار ناقص است و فقط خواسته ام کمی یاد آن دوره زنده شود.

قسمت اول:سرگرمی ها و خوراکی ها

 یادش به خیر این وسیله جهنده! را اولین بار در دهه شصت در نمایشگاه بین المللی تهران دیدم و یادش به خیر چقدر هیجان انگیز بود .

 

 

 

سلام مجدد خدمت همه دوستان کافه.

در ادامه مطلب قبل، چند تصویر دیگر تقدیم می گردد.و پوزش از اینکه یکی از عکس ها تکرار شده است.

قسمت دوم: لوازم و...

یادش به خیر چند ماه گریه زاری کردیم تا بابا یکی از این ساعت فوتبالی ها رو برامون خرید. حیف چند سال پیش گمش کردم.

از وقتی یادمه همیشه رو یه  چارپایه لق و لوق از کتابخونه دراز وقلمی خاله بالا میرفتم تا کتاب بابا لنگ دراز رو که از بس ورق ورق زده بودم مثل جیگر زلیخا شده بود وخاله تو بالاترین طبقه کتابخونه از دسترسم دور نگه میداشت- یواشکی وردارم و هی بخونم و بخونم و بخونم. گاهی باهاش بخندم گاهی گریه کنم گاهی برم توعالم رویاها وفکر اینکه میشه یک روز منم دوسایه ستون مانندی رو ببینم که بعدا بیاد و بابا لنگ دراز من بشه؟

راستش خیلی خوب میتونستم با قهرمان کتاب با جروشا یاهمون جودی خودمونی همذات پنداری کنم . جالبش اینه که خود جین وبستر هم با شخصیت کتابش همذات پنداری میکرده جین از نوجوونی عاشق نوشتن بوده ویک دوست خوب به اسم پاتی داشته که عاشق داستانهای جین بوده یجورایی سوپروایزرش بوده.

جین تو کتاب بابالنگ دراز میشه جروشا و پاتی میشه سالی...جین که همیشه تو مدرسه ازتبعیض بین بچه پولدارا با شاگردای فقیر در عذاب بوده این فکر به سرش میزنه تا برای نمایش تبعیض توی کتابش جروشا بچه یتیمی باشه که از یتیمخونه جان گریر وارد مدرسه پولدارا میشه اونجا معلوم نیست کی چیه؟ جروشا برای خودش عمه و خاله و مادربزرگ خیالی و پولدار میسازه همه اش به اتکای دو ستون محکمی که روزی سایه شون رو روی دیوار یتیمخونه دیده و بهش گفتن این حامی خیر و نیکوکارتوئه، فرشته اقبالته همای سعادتته همه چیته...اما برای جروشا اون فقط مردی بود که سایه پاهاش به درازای دو ستون بود و شد:بابا لنگ درازش...

جرویس پندلتون یا همون بابا لنگ دراز خودمون در زندگی واقعی جین وبستر وجود نداشت هرچند همزمان با چاپ ادامه بابالنگ دراز، یعنی دشمن عزیز جین به عشقی رسید که برای جروشا به تصویر کشیده بود: گلن فورد مک نی -که البته من جایی نخوندم لنگاش دراز بودن یا نه ولی هرچی بودعاشق جین بود.

گلن نوشته های جین رو تحسین میکرد و روحیه حساسش رو درک می کرد. ولی این خوشبختی برخلاف عشق و ازدواج جروشا و جرویس یکسال بیشتر دووم نیاورد.جین بعد زایمان دخترش از دنیا رفت.واقعا حیف شد خدابیامرزدش. اما در رویای رنگین کمونی من جین از بالای ابرها داره به اون پایین پایینا به جروشا و دخترش و من نگاه میکنه اما صبر کنید .  .  . یکی بالاتر از همه ما داره ماها رو میپاد جین به عقب برمیگرده و سایه پاهای دراز اونو رو در و دیوار بهشت میبینه: بابالنگ دراز


یادش بخیر کارتون بابالنگ دراز که از تلوزیون شروع  شد به پخش شدن ،من دیگه چیزی از خدا نمیخواستم همه فکروذکرم بود این کارتون- و هنوز صدای زیباو شیطون جودی آبوت (که بعد که اومدم کافه کلاسیک فهمیدم دوبلورش خانم شکوفنده هست) تو گوشمه.

واقعا N به توان nبار یادش بخیر ! چقدر این کارتون قشنگ بود سر هر قسمتش خاله یک ظرف پرشیرین گندمک میکرد و میذاشت کنارم تا حسابی کیف کنم چه میدونم شایدم میخواست شیرینی طعم گندمک ها تلخی یتیم بودن رو ازیادم پاک کنه. من اما اصلا تو خودم نبودم من محو جودی موحنایی و جرویس موطلایی بودم و اون جولیای ازخود راضی هم وسط این همه شیرینی نمک فیلم بود!

بزرگتر که شدم دی وی دی فیلم بابا لنگ دراز رو با شرکت لسلی کارون و فردآستر دیدم راستش تو ذوقم خورد از جروشا ((لسلی کارون))خوشم اومد تو نقشش قشنگ میومد میشد دوسش داشت و از شیطنتهاش لذت برد. ولی فرد آستر در نقش جرویس خیلی نچسب بود به نظرم خیلی پیر بود اصلا به جودی نمیومد. اما خوب چی بگم شاید تنها رقاص دم دست اون دور و زمونه همین آقا بود نگولسکوی کارگردان هم چاره ای جز انتخابش نداشت...

ولی اینم بگم هنوز نفهمیدم اصلا برای چی داستان به این قشنگی رو موزیکال کردن این قصه خودش یعنی شعر یعنی خیال یعنی موسیقی-کافیه چشاتونو ببندید و دولنگ بابا لنگ دراز رو دوتا نت روی خطوط حامل کنار کلید سل خوش ترکیب تجسم کنین. انگار داره با کلیدسل می رقصه! کلید سل هم که G باشه یعنی همون جروشا خانم:lovve:

من،  شورلت کامارو، این روزگار و اون روزگار...

 

بنده بر عکس اکثر آقایان، زیاد علاقه ای به اتومبیل نداشته و ندارم و حداکثر شناختم از آن به رانندگی های اجباری جهت انجام امور خانواده بر می گردد و شناخت انواع اتومبیل (اگر به پشت خودرو جهت خواندن نام کارخانه ی سازنده آن دسترسی نباشد) برای من محدود می شود به پراید و پیکان و ماشین شاسی بلند و چقدر این ماشین قشنگه!!! (که شامل پراید و پیکان نمی شوند!)(سوای کمپانیهای گردن کلفتی که اسم آنها را هر بچه ی 5-6 ساله ای هم شنیده : فراری، لامبورگینی، بی ام و  و ...)

اما این وسط اتفاق جالبی هم افتاد : مرعوب شدن یک کودک سه و نیم ساله توسط یک خودروی معظم : شورلت کاماروی کبیر ...

سال پنجاه وهشت ، اولین تابستان بعد از انقلاب...

پدر از زمان جوانی عاشق ماشین بود و تا جایی که وسع خونواده اجازه می داد، از هیچ کوششی جهت تنوع بخشیدن به خودروهایش فروگذار نمی کرد : ژیان مهاری(که اولین ماشینش بود با سان روفِ!!! برزنتی اش)، پیکان جوانان ، پیکان دولوکس و بالاخره شورلت ایران (مدل 2500).حقیقتش تا این موقع، بنده به واسطه سنم، تفاوت بین این ماشینها را نه می فهمیدم و نه احساس می کردم.اما ناگهان بعد از پدیده ی شورلت ایران (که هنوز که هنوز هست، پدر آنرا بهترین اتومبیلش می داند) ، عالیجناب کامارو وارد زندگی ما شد:خدایا چه ابهتی!، چه قد کشیده ای، چه قوسهای قشنگی (به قول دوایی نازنین: هزار سال طول کشید که کاربرد آیرودینامیک انحناها رو یاد گرفتیم)،چه رنگی، چه لاستیکای غولی! چه صندلیای خوشکلی، کولرم که داره! وای ضبطم داره!!!

(اینا دیدگاه یه بچه ی سه سال و نیمه هست).بعدا فهمیدم که سیستم ضبط ماشین دقیقا مشابه ویدیوهای وی اچ اسی بود که نوار ویدیو رابصورت کشویی داخل دستگاه قرار می داد.تا آخرین نسل نوارهای کاست، همچین سیستم ضبط صوتی را  روی هیچ خودرویی ندیدم.

خلاصه منِ کامارو ندیده عاشق این ماشین شدم، هنوز که هنوزه بعضی رفت و آمدها با این خودرو در محله های بالاشهر اون زمان کرمان (که شامل خیابان استقلال و میدان آزادی کنونی میشه) را خاطرم هست.در عالم بچگی عشق می کردم با ماشینمون و احساس غرور عجیبی هم داشتم.چند تا خرید خیلی جالب و خاطره انگیز با این ماشین هنوز توی ذهنم هست : آلبوم شش تایی آموزش زبان انگلیسی که توسط ب.ی.ب.ی.س.ی با چه کیفیت و بسته بندی زیبایی روانه ی بازار شده بود. نسخه ی اصل انگلیسی با نام : کالینگ آل بیگینرز...، یه کاست به اسم شبکه صفر که اسم یه مجموعه ی پر طرفدار زمان شاهی بود و با اینکه انقلاب شده بود، هنوز این کاستها در بازار موجود بود.عکس پشت نوارهم تصویر حسن خیاط باشی بازیگر نقش مهندس بیلی بود که مدیر این شبکه بود.یه بارم به یه دراگ استور (داروخانه ی کنونی) مراجعه کردیم و از آن یه نوار و کتاب قصه ی کودکان مربوط به انتشارات بیتا (که اگر اشتباه نکنم بعضی کارهاشو هایدی گرامی در سایت به اشتراک گذاشته اند) خریداری کردیم به اسم پیتر و گرگ (که چند سال پیش دیدم کارتونش هم همون وقتا تولید شده...(دراگ استورها اون زمان وسایل کودک هم عرضه می کردند.))

با شروع جنگ و قطع روابط با امریکا، لوازم یدکی خودروهای آمریکایی کمیاب و بسیار گران شد و بابا علیرغم علاقه اش به اتومبیل، خاصه از نوع آمریکایی اش، مرحله به مرحله با این اتومبیلها وداع کرد : کامارو رو فروخت و بعد از آن بیوک و شورلت نوا خرید و فروش کرد و بعد از آن دوباره به پیکان نقل مکان کرد! و دیگر تا همین امروز، هیچ ماشینی مارا دلشیفته نکرد، مگر آن کاماروی خوشگل و عزیز که عکسش را هم در پستم قرار داده ام. ( که به تایید پدر، با ماشین ما مو نمیزند)

باورم نمیشد چیزی از آن دوران به خاطرم بیاید، اما اتفاق افتاد و بازهم یک یادش به خیر و یک حسرت دوباره از گذشته ی تمام شده و رفته...

تقدیم با احترام : حمید هامون

یا حق ...

پ.ن. : این پست با تمام کاستی هایش، تقدیم می گردد به تمام دوستان گذشته باز کافه خاصه دوستان ارجمندم دزیره ی گرامی (که بسیار از بازگشت ایشان به کافه خرسندم)، همچنین باعث و بانی این تاپیک عزیز، پیرمرد نازنین که امیدوارم هر چه سریعتر مجددا در کافه زیارتشان کنم...

این عکس ها که در آن من را در کنار خواهر کوچکترم می بینید در اصفهان گرفته شده و مربوط به سفر نوروزی سال 1365 است.

اسکورپان شیردل !

این لقبی بود که مادرم به خواهر کوچکم داده بود. چون خواهرم موهای صاف و لخت داشت و شبیه اسکورپان شیردل بود.

به علاوه خیلی نترس و شیردل هم بود; هیچکس جرات نداشت او را اذیت کند.

چون شدیداً شاکی میشد و سر و صدا راه می انداخت.

من هنوز هم خیلی با احتیاط با او صحبت می کنم ! 

خواهرم الان از نوستالژی خوشش نمی آید. او دوست ندارد خاطرات گذشته را مرور کند و ترجیح می دهد فقط به آینده فکر کند.

گاهی که از سر شوخی او را اسکورپان شیردل خطاب می کنم، چندان روی خوشی نشان نمی دهد. ولی من خیلی دوستش دارم. خواهر کوچکتر همیشه شیرین است.

-----------------------------

29 سال چه زود گذشت. زمان مثل برق و باد می گذرد. انگار همین دیروز بود.

آدامس زاگور

.

آدامس zagor محصول شرکت BiFA یک جور آدامس ترکیه ای بود که اواسط دهه 70 به بازار اومد.

توی آدامسها برچسب هایی بود که عکس هنرپیشه های معروف فیلم های اکشن مثل:

آرنولد، راکی، فرانکی، بروسلی و ... روی اونها چاپ شده بود. فیلم هایی که بیشترشون رو ندیده بودیم و خیلی دلمون میخواست ببینیم.

.

.

بعد از یه مدت کوتاهی تب زاگور بدجوری تو سر نوجوون ها افتاد.

توی دورانی که سرگرمی کم بود، زاگور جمع کردن شده بود یه سرگرمی برای بچه ها.

هرجا می نشستی صحبت از زاگور بود; آقا شماره 36 رو داری ؟ چقدر کمیابه ! گیر نمیاد اصلاً...

دبیرستانی بودم که شروع کردم به جمع کردن عکس این آدامس ها.

یک سری آلبوم های مخصوص بود که از فروشنده می گرفتیم و باید اون عکسها رو به ترتیب

از شماره 1 تا شماره 36 توی آلبوم می چسبوندیم. بعد وقتی آلبوم کامل میشد باید می فرستادیم به آدرس کارخونه

توی ترکیه تا مثلاً برامون جایزه بفرستن. یه شایعهء خیرخواهانه هم بین بچه ها پخش شده بود که هرکس

این آدامس ها رو کامل کرده و فرستاده، براش یه نامه اومده که توش نوشته :

گول خوردی و گول خوردی ، آدامس زاگور خوردی !

شماره 36 خیلی کمیاب بود، اما جالبه که اولین آدامس زاگوری که من خریدم دقیقاً عکس شماره 36 داخلش بود !

خیلی ها حاضر شدن با قیمت بالایی از من بخرنش ولی من نفروختم.

.

     

    

  

  

.

خیلی زود فروش آدامس زاگور به شکل وحشتناکی توی ایران بالا رفت. شاید به همین خاطر بود که

مدل قلابی اون هم در ایران تولید شد و به بازار اومد. یادمه قلابی هاش اونقدر همه جا پخش شده بود که دیگه اصلش پیدا نمیشد !

خلاصه از اون جریان برای ما این خاطره باقی مونده. خاطره ای که شاید هیچوقت فراموش نشه.

.

واقعا نمیشه اسمش رو گذاشت یادش بخیر...

ولی چند مورد از خاطرات ترسناک کودکی رو می خوام بگم...

====================================

دوران کودکی خیلی ترس از ارتفاع داشتم. بخصوص ردیف دوم پله های پشت بوم خونه مون خیلی ترسناک بود... فاصله شون زیاد بود، بینشون هم خالی بود، خیلی هم لق بود...

واقعا چیز وحشتناکی بود. :eee2

یعنی تا پله دوم، سومش که می رفتم زهر ترک می شدم، از بس که هی تالاق تولوق سمت چپ و راست پله ها بالا و پایین می رفت! در این حد لق بود!!

همچنین سرداب خونه که خیلی تاریک بود و لامپش هم خیلی خودمختار بود و هر وقت دلش می خواست روشن میشد هر وقت هم می خواست خاموش میشد... قسمت انتهایی سرداب هم، توی دیوار 2 تا حفره بود شبیه غار!! که البته هنوزم نمی دونم نقششون چیه؟! اصلا چرا همچین چیزایی رو اونجا ساختند. idont

=======================================

از ارتفاع بیاییم پایین، 2 تا فیلم هم بود که خیلی ازش می ترسیدم

اولیش اون فیلم عروسک های جنایتکار (چاکی) بود که واقعا وحشتناک بود. درست یادم نیست ولی خب یک صحنه یادمه که یک یارویی رفت توی ماشین نشست و یک صفحه پر از میخ پرتاب شد سمت صورتش!

البته الان شاید اصلا ترسناک نباشه ولی اون زمان واقعا ترسناک بود!! :دی

خانم Kassandra توی خاطرات فیلم دیدن هم  به این نکته اشاره کردند! http://cafeclassic4.ir/thread-112-post-7...ml#pid7362

ولی فیلم دومی که ازش می ترسیدم شب بیست و نهم بود.

بخصوص اون قسمتش که مرجانه گلچین روبروی آینه داشت خیاطی می کرد یک دفعه دید پرده کنار رفت... افتاد زمین و کف از حلقش سر می کرد!!

=================

مورد بعدی خفاش شب بود!

البته اون زمان چیز زیادی ازش نمی فهمیدم. فقط یادمه دادگاه های محاکمه اش رو تلویزیون نشون میداد...

منم می دیدم همه می ترسن جوگیر میشدم می ترسیدم!!

وگرنه خیلی سر در نمیاوردم از ماجرا!

چند وقت پیش که راجع بهش می خوندم فهمیدم که اون سلمونی سر کوچه خوابگاه دوران دانشجویی ما برادرشه!!

یک بانک هم روبروش بود که گویا پول هاش رو توی اون بانک نگه می داشته!!

خلاصه تو همچین محیطی ما درس خوندیم! :ccco

==============================

آخرین موردی که یادم میاد یک ماجرایی بود که همه یواشکی می گفتند که ما نفهمیم. البته بالاخره یکی به من هم گفت ولی بم سپرد که به هیچ کس نگم. منم واقعا به هیچ کس نگفتم. :blush:

اون هم اینکه یک دختر و پسری همدیگه رو خیلی می خواستند... خانواده دختره گویا با قرآن استخاره می کنند و بد میاد...

ولی دختره عصبانی میشه و قرآن رو پاره می کنه و می ریزه توی دستشویی و ادامه ماجرا...

و فردا صبح دختره تبدیل به عقرب میشه. از نیم تنه...

خداییش چقدر داستان وحشتناکی بود برای ما.

یادمه یک عکسی هم بود که پسر عموم یک لحظه بم نشون داد، ولی چیز خاصی ازش یادم نیست.

الان هم هرچی سرچ کردم یک عکس بیشتر پیدا نکردم که اونی نیست که بچگی دیدم. داستانش هم فرق داره یک کم...

(۱۳۹۴/۹/۱۵ عصر ۰۴:۰۸)هانیبال نوشته شده: [ -> ]

:ccco

آخرین موردی که یادم میاد یک ماجرایی بود که همه یواشکی می گفتند که ما نفهمیم. البته بالاخره یکی به من هم گفت ولی بم سپرد که به هیچ کس نگم. منم واقعا به هیچ کس نگفتم.

اون هم اینکه یک دختر و پسری همدیگه رو خیلی می خواستند... خانواده دختره گویا با قرآن استخاره می کنند و بد میاد...

سلام دوست خوبم..

از این دست اخبار کذب و شایعه ساز توی مرددم خیلی رواج پیدا کرده و متاسفانه برای اکثریت هم باور پذیر شده...

چند وقتی هست سایت "گمانه" درباره چنین مطالبی به خوبی و صحت کامل توضیحاتی ارائه می کنه...

درباره این عکس هم فکر کنم توضیحاتی داده باشن..

این عکس مربوط به مجسمه ای در نمایشگاهی در استرالیا هست..

ولی سری به لینک زیر بزنید و صحفات رو مرور کنید بهتر و دقیق تر پاسخ داده شده..

http://www.gomaneh.com/page/20/

(۱۳۹۴/۹/۱۵ عصر ۰۴:۰۸)هانیبال نوشته شده: [ -> ]

مورد بعدی خفاش شب بود!

البته اون زمان چیز زیادی ازش نمی فهمیدم. فقط یادمه دادگاه های محاکمه اش رو تلویزیون نشون میداد...

آره. این مورد خفاش شب خیلی جالب بود. تا مدت ها زن ها جرات نمی کردن از خونه برن بیرون !

کلا اون قدیم ها عمق و بُرد شایعه ها بیشتر بود. حتی برخی شایعات چون تکذیب نمی شد دیگه به عنوان واقعیت پذیرفته می شد و هنوز هم در ذهن برخی از این آدم های قدیمی هستش . مثل الان نبود که با این همه شبکه خبری اینترنتی و ماهواره ای , زود گند کار درمیاد و شایعه لو می ره.

اون زمان تکنولوژی مفید copy & paste نبود که دقیقا عین خبر را بفرستند .  اخبار دهان به دهان و سینه به سینه رد و بدل می شد و به همین دلیل خودبخود مشمول قانون متعالی ریاضی یک کلاغ چهل کلاغ می گردید. چه بسا مارمولکی در دیگ آش نذری می افتاد تا عصر تبدیل به اژدهای هفت سر می شد که دو تا آشپز را هم خورده است !

و اما بعد ...

دوره ما دوره جنگ بود. اصلا این علاقه به جنگ  از آن زمان در ما نهادینه شده  nnnn:

یادم است  دبستان بودیم و شایعه ای پخش شده بود که یک سگ , در جبهه خون آدمیزاد خورده , هار شده و حرکت کرده به سمت استان فارس ! خلاصه اینکه تا یک ماه همه زن و بچه ها شب  زود می رفتن خونه هاشون و هر روز نقل محافل زنانه این بود که سگ رسیده به اهواز یا رسیده به نزدیکی های شیراز و ... . همه هم حسابی ترسیده بودن ....!! بعضی مردها حتی تفنگ سرپر پدربزرگ هاشون رو از انبار بیرون آورده بودن و تمیز می کردن.. !!

:eee2

آدامسهای به یادماندنی

 خروس  خرسی   موزی   توت فرنگی  --- هر کدوم بسته بندی و طعم خاص خودشون رو داشتند و دارند

شاید همین حالا وسوسه خریدن و جویدنش از ذهن آدم بگذره!

بهترین روش برای یادآوری خاطرات گذشته تجربه دوباره اونهاست حالا اگه دلت هوای آدامسی مثل خروس (گویا به خاطره ها پیوسته) رو کرده باشه چکار میکنی؟!

تبلیغ آدامس خروس نشان (حضور تیم ملی فوتبال در جام جهانی (1978)

اگه قبلا تجربه جویدنش (حالا هر آدامسی) رو داشته باشی شاید همین حالا با شنیدن اسمش دوباره مزش رو احساس کنی یا بسته بندی، شکل و شمایلش رو بخاطر بیاری

اما خوب لذت جویدن دوبارش چیز دیگه ایه، هر چند که کلا آدامس جویدن رو دوست ندارم

حدس میزنم 10 سالی میشه آدامس نجوییدم، از همون بچگی ام عادت به قورت دادن آدامس داشتم

_______________________________________________

دهه 60 یا اوایل 70 بود که آدامسهای بزرگ و مستطیل شکلی (تقریبا 10 در 5 سانت) به بازار اومد که بسته بندی زیبایی داشت 

روی پوشش نایلونی اون تصاویر زیبایی دیده میشد از دختر بچه هایی به سبک انیمیشنهای ژاپنی (موهای بلند / چشمای درشت)

از این مورد تصویر داخل بسته (در ادامه توضیح میدم) تا چند وقت پیش موجود بود که متاسفانه نتونستم پیداش کنم

 ولی شکل ظاهری بسته بندی و عکسها خیلی شبیه به تصاویر شخصیتهای انیمیشن SAILOR MOON بود، شایدم همینا باشه

بعد از خریدن دلت نمیخواست بازش کنی اما خوب تقریبا غیر ممکن بود! چون غیر از آدامسی که داخل بسته قرار داشت باید با یه غافلگیری (سورپرایز) هم روبرو میشدی

یه سرگرمی جذاب! البته بیشتر برای دختر خانمها جالب بود اما من هم دوست داشتم (بچه ها، چه دختر، چه پسر از هر چیز قشنگی خوششون میاد)

شما باید لباسهایی که شامل بلوز، شلوار، کفش، کلاه میشد رو تن شخصیت میکردید 

 به اینصورت بود که روی تکه ای مقوا طرح کاملی از کاراکتر چاپ شده بود + برچسب شیشه ای که شامل لباسهای (مواردی که قبلا ذکر شد) مورد نظر بود

به عنوان مثال شما باید بلوز رو روی همون قسمت از بدن کاراکتر میچسبوندی و بعد محکم با انگشت یا خودکار چند بار میکشیدی تا روی کار ثابت شه (مثل روش کار با کاربن)

این نوع آدامسها بیشتر تو قنادیها و در یه دوره محدود فروخته میشد که بعدها جمع شدن (ممکنه الانم باشه، اطلاعی ندارم)

اما آدامس بعدی که میخوام در مورد صحبت کنم خیلی معروف شد و اسمش برای خیلیی از دوستان آشناست

Love is

آدامس عشق

خلاصه ای از تاریخچه شخصیتها (دختر و پسر)

تصاویر داخل این آدامسها در واقع بخشی از یادداشتهایی است که به صورت نوشته های عاشقانه بین کیم کازالی (Kim casali) و نامزدش روبرتو (Roberto) آغاز شد و بعد از ازدواجشان هم ادامه پیدا کرد

به خاطر کمرویی، کیم کاریکاتور هایی را که از خودشان میکشید به همراه متن های کوتاهی که زیر آنها مینوشت و داخل بالش یا جیب روبرتو قرار میداد

روبرتو هم تمامی آنها را نگه میداشت، کاریکاتورهای کیم برای اولین بار در سال 1970 در لوس آنجلس تایمز منتشر شد و به سرعت قلب میلیون ها نفر را در سراسر جهان تسخیر کرد ادامه

_______________________________________________

به نظر من علت محبوبت این نوع آدامس، ظاهر کودکانه و دوست داشتنی شخصیتها و داستان های  عاشقانه اونها بود که در قالب تصاویری زیبا، رنگی و معنادار به چاپ میرسید

طبیعتا نمیتونستم نسبت به این تصاویر رنگی و زیبا بی تفاوت باشم، برای همین خیلی زود از طرفداران آدامس لاویز شدم مثل خیلیها

عکسها وسوسه کننده بود و از روی کنجکاوی ام که شده دلت میخواست بدونی تو آدامس بعدی قراره شاهد چه اتفاقی بین شخصیتهای لاویز باشی

گاهی اوقات هم تصاویر تکراری به پستت میخورد که اتفاق جالبی نبود اما خوب میتونستی با دوستات یا خواهر و برادر عوضش کنی

دوره راهنمایی بودم که شخصیتهای آدامس لاویز، سرگرمی های معروفی مثل مار و پله، راز جنگل و یه سری از بازیهای کامپیوتری اون زمان الهام بخش من بود برای ساخت یه سرگرمی

برای ساختش به وسایل ابتدایی مثل مقوا، مداد رنگی و چسب نیاز داشتم

ابتدا دو عدد مقوا در اندازه 30/22 رو انتخاب و طرحی (مسیرها، موانع و دیگر جزئیات) که مد نظرم بود روی کار پیاده کردم

بعد از رنگ آمیزی، کار نهایی روی مقوایی در اندازه 60/45 قرار گرفت و ثابت شد در اندازه بزرگ

در مراحل بعدی شخصتها رو کشیدم (پشت و رو) و بعد با قیچی دورشون خالی کردم و از قسمت پشت با همون مقوا بهش پایه زدم

تا بصورت عمودی سر پا بایسته (در واقع مهره های بازی بودن) + تعدادی درخت و صخره که باعث زیباتر شدن و بعد بخشیدن به کار میشد (در حال حاضر موجود نیستن)

بازی بصورت 2 یا 3 نفره بود با مهره های (آدمک) که در اختیار بازیکن قرار میگرفت

1/ در نقش شخصیت اصلی (پسر آدامس لاویز)

2/ در نقش پسر سرخ پوست

3/ در نقش پسری روستایی

برای نتیجه و عملکرد بهتر در بازی تعدادی کارت آبی (هر عدد یک امتیاز) یک عدد قرمز ( 3 امتیاز) و یک عدد کارت جایزه هم طراحی کردم

کارتها بعد از بر زدن بین بازیکنها تقسیم میشد و با توجه به شانسی که داشتی امتیاز بیشتری بهت میرسید

برای شروع، ادامه و به آخر رسوندن بازی وجود یک عدد تاس هم لازم و ضروری بود

داستان بازی

موجود شرور و اهمریمنی به سرزمین شاهزاده حمله و کیم (معشوقه روبرتو ) رو میدزده و در مخفیگاهش (سرداب) زندانی میکنه

روبرتو که حالا دلش شکسته و خیلی ام عصبانیه به قصر ملکه میره و ازش اجازه میگیره تا برای نجات کیم راهی سفری پر خطر شه

شاهزاده با پیشنهاد روبرتو موافقت میکنه اما بهش هشدار میده که راه درازی در پیش داری و با موانع و خطرات زیادی روبرو میشی و امکان داره به سرنوشت نامزدت (کیم) دچار شی

موانع و خطرات پیش رو

بازیکن در طول مسیر با 9 غول (روح، جمجمه، اسکلت آدم خوار، سرداب، موجود چهار دست، جادوگر بدجنس، هیولای برفی، اژده ها، موجود اهریمنی)

 + 5 اتفاق غیر منتظره (طغیان رودخانه، پل شکسته، آتش سوزی جنگل، باتلاق، پل مرگ) + 4 تله (مرداب سیاه) مواجه میشه که باید به سلامتی از بین اونها عبور کنه

دو عدد بطری آب (نسوز کننده) هم به چشم میخوره که این یعنی شانس دوباره ای برای بازیکنها

اگه احیانا مهره بازیکن روی موانع و خطرات قرار گرفت با وجود سوختن میتونه به راهش ادامه بده (هر بطری تنها برای عبور از یک مانع)

قوانین بازی

1/ بازیکنی که کارت جایزه نصیبش شد مهره اصلی (روبرتو) برای اونه

2/ قبل از شروع بازی هر نفر تاس میندازه و در نهایت بازیکنی که اولین بار شش آورد آغاز کنندست

3/ اگه مهره بازیکن روی غولها قرار گرفت باید به اولین خونه بعد از غول قبلی برگرده

4/ با قرار گرفتن مهره روی حوادث غیر منتظره بازیکن دوباره برمیگرده به اولین خونه از مانع قبلی ضمن اینکه یک عدد کارت آبی رنگ هم از دست میده

5/ قرار گرفتم مهره روی تله ها میتونه به راهش ادامه بده اما باید یک کارت آبی رنگ پس بده

6/ بازیکنی که خیلی بد شانس باشه و مهرش روی خونه ای قرار گرفت که جادوگر اونجاست (بعدش یکراست منتهی میشه به رودخانه مرگ) باید بازی رو از اول شروع کنه!

7/ مهره بازیکن تا زمانی که روی خونه غول آخر قرار نگیره نمیتونه بازی رو ادامه بده (باید تو نوبتش انقدر تاس بندازه تا عدد مورد نیاز بیاد)

این اتفاق خودش شانس بزرگیه برای بازیکن قبلی تا بتونه خودش رو به نفر بعدی برسونه

8/ اگه احیانا کارتهای بازیکن تموم شده بود باید تو هر نوبت انقدر تاس باندازه تا 6 بیاره که بتونه به بازیش ادامه بده (این مورد به ندرت پیش میاد)

یه سری قوانین دیگه هم داشت که به کل فراموش کردم چی بودن، مواردی ام که ذکر شد خیلی فکر کردم خاطرم بیاد

از کارتها چیزی باقی نمونده، از مهره هام (آدمکها) همون یه مورد بود، عکسای لاویز و آدامسای دیگه هم داشتم که نتونستم پیداشون کنم (هر موقع در دسترس بود ختما قرار میدم)

تصاویر زیبایی از لاویز

این هم به مناسبت نزدیک شدن به ایام کریسمس

در پایان تبلیغی جالب و قدیمی از آدامس معروف ریگلی

تاریخچه آدامس های W RIGLEY

درباره یک برند خوشمزه آدامس های معروف ریگلی

کشیدن نقاشی با آدامس

مصرف بالای آدامس در ایران

سی و چند سال پیش در چنین روزهایی...

سلام

در جمعی بودیم و از گذشته صحبت میکردیم و نسل جوان گاه بی تفاوت و گاه هاج و واج گوش میدادند به خاطرات دوران دور. ولی شاید زیاد هم دور نیست...

شاید این بخش مربوط به همین خاطرات باشد...

در آن جمع گفتم...

شماها یادتون نمیاد اما پنجشنبه ها شب کانال یک یه فیلم سینمایی میذاشت...

در طول پخش برنامه ها که از ساعت 5 شروع میشد یا یه ربع زودتر... حواسمون به این بود که ببینیم برنامه های فردا (جمعه) از چه ساعتی شروع میشه...

بعد روی یک مقوای کرمی با ماژیک و البته با خط خوش مینوشتند: برنامه های فردا از ساعت 14 آغاز میشود.

رقم ساعت برای ما یک کد بود!

اگر ساعت 15 شروع میشد... یعنی برنامه جمعه چنگی به دل نمیزنه!

14:30 هم تقریبا همین وضع بود...

اگر مینوشت 13:30 یا 13 به به!!... دلمونو صابون میزدیم برای کارتون جذاب یا فیلم جذاب...

نوروز هم وقتی از ساعت 10 یا 11 شروع میشد عشق میکردیم...

تکرار مکرار هم نداشت... فیلم را باید حفظ میکردی...

یادش بخیر... یادتون هست؟

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۲:۵۰)جیمز باند نوشته شده: [ -> ]

یادش بخیر... یادتون هست؟

بله یادمونه. پنج شنبه شب ها فیلم سینمایی میداد. غروب های جمعه هم یه فیلم سینمایی نشون میداد که معمولاً چنگی به دل نمی زد. خاطره انگیزترین فیلمی که در یکی از اون پنج شنبه شب ها دیدم فیلم هفت سامورایی بود. یادش بخیر نصف شبی چقدر هیجان زده شدم از دیدن اون فیلم. یه تلویزیون 14 اینچ سیاه سفید پارس داشتیم از اون زردها. یک زمانی هم پنج شنبه شبها برنامه سینمای کمدی پخش میشد که آقای جمشید گرگین مجریش بود. هر هفته راجع به زندگی نامه یه کمدین معروف صحبت می کرد و یک فیلم کامل ازش نشون میداد. باستر کیتون... چارلی چاپلین... جری لوییز... سه کله پوک...

جمعه ها جنگ هفته هم نشون میداد با اجرای آقای مهدی بهنام که یه خرده خپل بود. نمی دونم الان کجاست ولی برنامه جنگ هفته رو خیلی دوست داشتم. تورج نصر بود و منوچهر آذری و جاویدنیا و ...

منوچهر آذری همیشه سوت بلبلی میزد.

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۰۱:۰۷)آلبرت کمپیون نوشته شده: [ -> ]

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۲:۵۰)جیمز باند نوشته شده: [ -> ]

یادش بخیر... یادتون هست؟

جمعه ها جنگ هفته هم نشون میداد با اجرای آقای مهدی بهنام که یه خرده خپل بود. نمی دونم الان کجاست ولی برنامه جنگ هفته رو خیلی دوست داشتم.

آقای مهدی بهنام رو اگر در فیس بوک سرچ کنید پروفایلشون رو میبینید

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۰:۳۷)سناتور نوشته شده: [ -> ]

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۰۱:۰۷)آلبرت کمپیون نوشته شده: [ -> ]

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۲:۵۰)جیمز باند نوشته شده: [ -> ]

یادش بخیر... یادتون هست؟

جمعه ها جنگ هفته هم نشون میداد با اجرای آقای مهدی بهنام که یه خرده خپل بود. نمی دونم الان کجاست ولی برنامه جنگ هفته رو خیلی دوست داشتم.

آقای مهدی بهنام رو اگر در فیس بوک سرچ کنید پروفایلشون رو میبینید

خیلی ممنون، من سرچ کردم اما پیداش نکردم. میشه آدرس پروفایلشون رو برام پی ام کنید ؟

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۲:۵۰)جیمز باند نوشته شده: [ -> ]

شماها یادتون نمیاد اما پنجشنبه ها شب کانال یک یه فیلم سینمایی میذاشت...

اگر یادتون باشه عصر جمعه ها هم گل سرسبد فیلم های تلویزیون پخش می شد. بیشترشان هم فیلم های عمیق و غمگین بودند که عصر جمعه را دلگیرتر می کرد.narahat

من مدتی است به دنبال اون کلیپ قبل از آغاز فیلم هستم. یک تیزر جالب بود که البته آهنگ اش در اینترنت هست اما هنوز نتونستم کلیپ تصویری اش رو پیدا کنم. آخر کلیپ , یک مرد در کنار ساحل دریا به صورت اسلوموشن می دوید. اگر کسی ردی از این آنونس پیدا کرد لطفا حبر بدهد.:heart:

شاید اگر دوستان آهنگ اش رو بشنوند بهتر به خاطر آورند:

آهنگ قبل فیلم سینمایی

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۱:۴۵)سروان رنو نوشته شده: [ -> ]

من مدتی است به دنبال اون کلیپ قبل از آغاز فیلم هستم. یک تیزر جالب بود که البته آهنگ اش در اینترنت هست اما هنوز نتونستم کلیپ تصویری اش رو پیدا کنم. آخر کلیپ , یک مرد در کنار ساحل دریا به صورت اسلوموشن می دوید. اگر کسی ردی از این آنونس پیدا کرد لطفا حبر بدهد.:heart:

شاید اگر دوستان آهنگ اش رو بشنوند بهتر به خاطر آورند:

آهنگ قبل فیلم سینمایی

این کلیپ برای اولین بار در عید نوروز یکی از سالهای دور دهه هفتاد پخش شد. اون سال برای اولین بار تلویزیون چند فیلم هیجان انگیز و زیبا (برای اون دوران البته!) پخش کرد که این کلیپ در حقیقت از قطعات همون فیلمها تشکیل شده بود. یکی از فیلمها رو که یادمه یک فیلم ژاپنی در مورد مسابقات اتوموبیل رانی بود که با نام "فرمول دو" پخش شد که در مورد راننده ای به نام ساساکی بود و بخش هایی از این فیلم هم در اون کلیپ قرار داشت. تکه هایی از فیلم دونده امیر نادری هم در این کلیپ قرار داشت.متاسفانه بقیه فیلمها رو به یاد ندارم.

سلام دوباره

عجب اشتباهی کردم...

نیمه شب وسط خواب متوجه اشتباه عجیبم شدم...

من نوشته بودم 10 12 سال پیش!!!! درحالیکه این ماجراها مثلا سال 61 62 63 رخ میداد... یعنی سی و چند سال پیش!!!

نمیدونم بر سر سیستم زمانی من چی پیش اومده بود!!!

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۰۱:۰۷)آلبرت کمپیون نوشته شده: [ -> ]

جمعه ها جنگ هفته هم نشون میداد با اجرای آقای مهدی بهنام که یه خرده خپل بود. نمی دونم الان کجاست ولی برنامه جنگ هفته رو خیلی دوست داشتم. تورج نصر بود و منوچهر آذری و جاویدنیا و ...

همسر آقای بهنام خانم شیرین گلکار بود که در برخی از آیتمهای جنگ هفته با او همبازی بود .شیرین گلکار از سال 59 تا67در 7 فیلم سینمایی سرباز اسلام / مردی که زیاد می دانست/طائل / حادثه/طغیان/بهار در پاییز و طپش بازی کرد .

من هم به سهم خودم فرا رسيدن سال نو ميلادی و ميلاد حضرت مسيح رو تبریک میگم

دوستان احتمالا به خاطر دارند که در ایام گذشته، هر ساله به مناسبت آغاز روزهای سال نو میلادی تلویزیون (بخش کودک و نوجوان) تا مدتها کارتون زیبای سرود کریسمس 1983 رو پخش میکرد 

چند سالی میشه عادت کردم هر سال و در این ایام برای تجدید خاطرات هم که شده این انیمیشن زیبارو تماشا کنم

آن هم با دوبله زیبا و ماندگار آقای جواد پزشکیان

توصیه میکنم در این شبها اگر فرصت کردید حتما به تماشای دوباره این انیمشین زیبا بنشینید

Mickeys Christmas Carol 1983

پوسترهای این انیمیشن به قدری جذاب و دوست داشتنی اند که گفتم بد نباشه تعدادی از اونها رو در این پست قرار بدم

  poster / poster / poster / poster / poster / poster / poster / poster

از اونجایی که بالاخره اسکروچ خسیس در پایان ماجرا دست از لجبازی برداشت و سخاوتمند شد

امیدوارم ثروتش همچنان نامتناهی باشه (یه آرزوی کریسمی برای اسکروچ) 

____________________________________________

امکان نداره کریسمس باشه و یادی نکنم از نسخه های اولیه (1990 / 1992) تنها در خانه با بازی های ماندگار مک کالکین، کاترین اوهارا، دنیل استرن، جو پشی

با دوبله زیبا و به یادماندنی خانم رزیتا یار احمدی

درسته که این دو اثر سینمایی (کمدی / خانوادگی) بارها ار تلویزیون و شبکه های مختلف جهانی پخش شدن اما تماشای دوباره این اونها هنوز برام جذابه و تازگی داره

ضمن اینکه تماشای چنین آثاری اون هم در ایام کریسمس میتونه تداعی کننده یک سنت خاص برای این روزها باشه

در انتها یک عکس یادگاری از کاترین اوهارا / کریسمس 2004

_____________________________________________

Christmas Tree animated

سلام

یه یادش بخیر جدید یادم اومد...شاید جالب باشه... شاید

قدیم ندیما که سه تا امتحان ثلث داشتیم یادتونه که...

بهترین حالت این بود که امتحان ثلث دوم بیفته ساعت 8 صبح... چرا؟ چون نهایتا ساعت ده کارت تمام میشد... و مهمترین قسمت این بود که وقتی آخرین امتحان را میدادی... چند ساعت بیشتر از اونایی که ساعت 2 امتحان داشتن تعطیلات نوروزی داشتی!! چه کیفی میداد جلوی اونایی که ساعت 2 امتحان داشتن بازی کنی!!!!

دنیایی بود داشتیم!!

تصویر از اینترنت یافت شده


(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۱:۴۵)سروان رنو نوشته شده: [ -> ]

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۲:۵۰)جیمز باند نوشته شده: [ -> ]

شماها یادتون نمیاد اما پنجشنبه ها شب کانال یک یه فیلم سینمایی میذاشت...

اگر یادتون باشه عصر جمعه ها هم گل سرسبد فیلم های تلویزیون پخش می شد. بیشترشان هم فیلم های عمیق و غمگین بودند که عصر جمعه را دلگیرتر می کرد.narahat

من مدتی است به دنبال اون کلیپ قبل از آغاز فیلم هستم. یک تیزر جالب بود که البته آهنگ اش در اینترنت هست اما هنوز نتونستم کلیپ تصویری اش رو پیدا کنم. آخر کلیپ , یک مرد در کنار ساحل دریا به صورت اسلوموشن می دوید. اگر کسی ردی از این آنونس پیدا کرد لطفا حبر بدهد.:heart:

شاید اگر دوستان آهنگ اش رو بشنوند بهتر به خاطر آورند:

آهنگ قبل فیلم سینمایی

با درود به سروان رنوی عزیز

آهنگ را همین حالا دانلود کردم. این آهنگ از آهنگساز پل موریه است. که خیلی آهنگهای بی کلام داره. و حتما حتما شنیدید.

Paul Mauriat

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7
آدرس های مرجع