بچگی و تابستونا
قرار بود اواسط تابستان این پست رو ارسال کنم که به دلایلی با تاخیر مواجه شد
در گذشته بر خلاف حالا برای رسيدن تابستون لحظه شماری ميکردم، بچه که باشی از هر فرصتی استفاده ميکنی تا خودت سرگرم کنی و اصلا گرما و خستگی برات معنايی نداره
تابستون برای من به همون دوران کودکی و نوجوانی خلاصه ميشه که گه گاهی يادآوری خاطراتش واقعا لذت بخشه و در واقع يه حس نوستالژی برات زنده میکنه
فکر ميکنم بهترين خاطرات کودکيم تو همين ايام تابستان و بعد هم اواخر اسفند ماه ثبت شده باشه
مهمترين دلمشغوليم مثل اغلب بچه های اون دوره تماشای تلويزيون بود تا اونجا که صبح اول وقت منتظر شروع برنامه ها بودم
راهزن هوتزن پیلوتز، آرزوهای بزرگ، زمزمه گلاکن، افسانه سه بردار، سفرهای مارکوپلو، اورم و جیر جیر، بلفی و لی لی بیت
پت پستچی، واتو واتو و دهها سریال و کارتون به یادماندنی دیگه که در ایام خوش تابستان نوبت صبح پخش میشدن
البته موارد ذکر شده تنها چند نمونه از کارتونهای به یادماندنی هستش که در اون زمان پخش میشد
سینمایی برادران شیردل هم اولین بار در نوبت صبح پخش شد که ازش خاطرات زیادی داریم
سفری به سرزمین خیالی نانگیالا و دره گل سرخ
بعد از تماشای برنامه ها معمولا توی کوچه و محله با هم سن و سالهای خودمون بازی ميکرديم و خلاصه سرگرم ميشديم
البته زياد اهل کوچه رفتن نبودم و بيشتر مواقع توی خونه با نقاشی کردن، خوندن کتاب داستان
تماشای مجلات کمیک (داستان مصور) مجله توپولی نو، کيهان بچه ها، پازل وقت گذرونی ميکردم
در مورد مجلات کمیک خیلی بهشون علاقمند بودم (تصاویر رنگی و هنری زیبایی داشتن) و یه چند تایی داشتم که یادگار قبل از انقلاب بود که البته زبان اصلی بودن و دیدن تصاویرش برام لذت بخش بود
کمیک فارسی هم یه تعدادی داشتم که اونهام مربوط به قبل از انقلاب بود، ولی هیچ وقت پیش نیومد کمیک ابرقهرمانی انتشار زمان خودمون رو تهیه کنم یعنی به پستم نمیخورد
تا جایی اطلاع دارم داستان مصور قبل از انقلاب براحتی در دسترس بوده اما بعد از سال 57 بصورت و در موضوعات مشخص و محدود به چاپ میرسه و بعدها متوقف میشه
یه خاطره ناخوشایند هم در رابطه با همین مجلات دارم که هیچ وقت فراموش نمیکنم
شاید شنیدنش برای بچه های امروزی کمی عجیب باشه شاید هم نه، اما خوب این اتفاقات از واقعیات دهه های 60 و 70 بود
یبار دو سه تا از مجلات رو به مدرسه بردم تا به یکی از همکلاسیهام که قبلا براش تعریف کرده بودم نشون بدم
زنگ بعدی سر کلاس بودیم که ناظم مدرسه از راه رسید و اسم من رو صدا زد و گفت بیا دفتر کیفت هم همراهت بیار
توی دفتر کیفم رو باز کرد و همه کتابها رو بیرون آورد که مجلات هم بینشون بود، نمیدونم کی جاسوسی کرده بود و هیچ وقت هم نفهمیدم
مجلات رو یکی نگاه میکرد تا اینکه چشمش به کمیک واندر ومن (زن شگفت انگیز) افتاد و همینطور که صفحاتش رو ورق میزد بهم گفت اینا چیه میاری مدرسه
حرفی نزدم، اما طوری رفتار کرد که خودم هم داشت باورم میشد مرتکب یه خطای بزرگ شدم
با خودم میگفتم کاش همه چی به خیر بگذره و مهمتر اینکه نگران مجله ها بودم و مطمئن بودم دیگه دستم بهشون نمیرسه
ولی خوشبختانه به خیر گذشت و ناظم ازم قول گرفت دیگه عکس و مجله ناجور (به قول خودش) به مدرسه نیارم و اگه تکرار شد محرومیت چند روزه یا در نهایت اخراج
مجله هارو پیش خودش نگه داشت و بعد از زنگ آخر موقع رفتن به خونه بهم برگردوند و طبیعتا خیلی خوشحال شدم
اما خیلی وقتا با قیچی عکس مجلات مختلف رو در میاوردم و بعد میچسبوندم روی مقوا، اینکار خیلی دوست داشتم
از بین پازلها یکی بود که تصویر پینوکیو (نسخه اصلی با صدای نادره سالارپور) با اردک کوچولو به همراه باقی دوستاش که بیشتر از بقیه بهش علاقمند بودم
يه کتاب نسبتا بزرگی هم داشتم که صفحاتش سياه و سفيد بود و روی جلدش تصوير يه دلقک بود که به اکثر کشورهای دنيا سفر ميکنه و بايد با سليقه خودت رنگ آمیزيش ميکردی
از بس تعداد صفحاتش زياد بود که اگه هر روزم ميشستی پاش تموم نميشد و آخر سر خودت خسته ميشدی و دست ميکشيدی
غير از اينها خيلی کارای ديگه بود که تعطيلات تابستونی رو باهاش سپری ميکردم که اگه بخوای تک تک ازشون یاد کنی باید کلی مطلب در موردشون بنویسی
خونه ای که قبلا ساکنش بوديم به اينصورت بود که وقتی ميرفتی روی پشت بوم ميتونستی خيلي راحت روی بوم چند همسايه اونطرف تر هم بری و واسه خودت بچرخی
اغلب روی پشت بوم بودم خصوصا اواخر بعد از ظهر که آفتاب غروب ميکرد و گرمای خورشيد آزارت نمیداد
بارها از پشت بوم خونمون تا بوم آخرين خونه ای که به خيابون منتهی ميشد رو ميرفتم و دوباره برميگشتم، برام جالب بود
اون زمان مثل خيليها علاقه خاصی به بادبادک بازی داشتم، هر سال با کاغذ، سريش، چوب حصير بادبادک ميساختيم و روی پشت بوم هوا ميکردم البته خيلی وقتا ساعتها منتظر ميشدم
تا يه نسيم و بادی از راه برسه و بادبادک رو هوا کنه، بادبادک هوا کردن واقعا لذت بخش بود تصاویر ساخت بادبادک
گاهی اوقات انقدر بالا ميرفت که اصلا به چشم نميومد باد که ميخوابيد يا شدت میگرفت وقت پايين آوردنش بود برای همين تند و تند نخ رو دور چوب ميبستی تا کم کم دوباره توی دید باشه
يه وقتا هم بدشانسی مياوردی يا کله ميکرد يا نخش پاره ميشد که ديگه بايد باهاش خداحافظی ميکردی
کلا ساخت بادبادک با کاغذ خیلی آسون نبود، بايد چند بار ميساختی تا مهارت کافی پيدا ميکردی که البته اون وقتا برادر بزرگتر برام ميساخت
بعدها خودم به تنهایی خواستم بادبادک درست کنم اما دو سه بار کلا همه زحمات به باد رفت، اولش همه چی خوب بود اما نوبت ميرسيد به چسبوندن کمونه کل کار خراب ميشد
تفریحات ديگه بازی با وسایلی مثل آتاری، ماشين کنترلی بود و فرفره جادويی که چند تايی خراب کردم از اونها که يه کوک روی فرفره قرار ميگرفت، همين کوک را از بس ميچرخوندم فنرش در ميرفت
فرفره که ميچرخيد يه لامپی ام داشت که روشن ميشد و یه صدایی هم ازش بگوش میرسید، بهش یه دونه باطری قلمی ميخورد که بعدها پيشرفت کرد و از نوع باطريهای ساعتی و موزیکال شد
بازي با اين فرفره ها برای بچه ها خصوصا شبا لذت بيشتری داشت چون نورش توی تاريکی شب قشنگ منعکس میشد
با چراغ قوه هم ميونه خوبی داشتم و توی تاریکی کارایی زیادی داشت ، همينطور قايق نقتی که اين هم خيلی خراب ميکردم
طرز کارش به اينصورت بود که زير قايق لوله هايی تعبيه شده بود که بايد اونهارو پر از آب ميکردی و يه مخزنی هم داشت که بايد کمي نفت داخل ميرختی و بعد قرار ميدادی توی حوض يا تشت آب
وقتی فتيله رو روشن ميکردی آب داخل لوله گرم ميشد و به صورت گردشی جريان پيدا ميکرد و بعد قايق شروع به حرکت ميکرد و صداي لق لق هم ميداد که شاید شبيه صدای قايق موتوری بود
مثل اینکه قایق نفتی از وسایل بازی خیلی محبوبی بوده که قدمت اون به دهه 30 هم میرسه قایق نفتی
اما چرا خراب ميشد؟ موتور اين قايقها از جنس فلزی شبيه به مس بود که قابل انعطاب و بسيار ظريف و نازک بود
خيلی وقتا قبل از اينکه داخل لوله ها آب بريزم و مخزن (موتور خونه) پر شه، فتيله رو روشن ميکردم که همين باعث ميشد مخزن آب سوراخ شه، در نتيجه از کار ميافتاد
نازک بودن جنس اين مخزن ها به اين دليل بود که آب داخل اون سريع گرم شه و البته باعث ايجاد همون صدای لق لق ميشد
تيله های رنگی کوچيک و بزرگ هم خيلی خواهان داشت، اهله تيله باز نبودم اما داشتنش برام خیلی جالب بود
بارها از روی کنجکاو تيله هارو ميزاشتم روي اجاق و وقتی داغ ميشد روش آب سرد ميريختم تا بتونم داخلش و اون پرهای رنگی رو بهتر ببینم
تيله ها تنوع زيادی داشتند هم از نظر کيفيت، هم طرح و رنگ بندی مثل يه پر، دو پر، سه پر و چهار پر، مدلهای جديدم داشت که مات بودن و بهش ميگفتن تيله چينی
خودم شيشه ای سه پر که از ترکیب سه رنگ نارنجی، زرد، آبی تشکيل شده بود رو خيلی دوست داشتم
اما از بين بازيها و سرگرمیها به موردی که خيلی علاقمند بودم تصاويری بود که وقتی به سمت جلو و عقب ميبرديش متحرک ميشدن (قبلا اشاره کردم)
اهل اردو رفتن و کلاس شنا، کاراته و ابنها نبودم اما پارک رفتن رو خيلی دوست داشتم و شبهای تابستون اغلب شهربازی ميرفتيم
تابستون برای خانومهای خونه هم حس و حال خاصی داشت، اصلا يه سری کارها مثل خشک کردن سبزيجات، درست کردن لواشک مختص همين فصل بود
اواخر شهريور ماه پخت رب گوجه فرنگی هم خيلی مرسوم بود، مثل حالا نبود که حتما بايد رب رو بصورت کنسرو شده تهيه ميکردن
البته خيليها هنوز تو اين فصل سبزی خشک ميکنن و لواشک ميسازن و رب ميپزن
تو خانواده ما هم از زمانی که يادم مياد تا حالا اينکارها این کارها انجام شده که البته با يک سری تغييرات همراه بوده
به عنوان مثال اون قديما يه ديگ بزرگ رب گوجه پخته ميشد که یادمه تا نيم متر اطراف محل پخت هم لکه های رب بود که روی زمين پاشيده ميشد
بعد از آماده شدن رب که ساعتها زمان ميبرد خانم خونه اونها رو داخل خمره های سفالی سبز رنگ ميريخت و آخر سر ميزاشت يه گوشه تو آشپزخونه
کلا پخت رب يه مراسم مهم به حساب ميومد و کمتر کسی تو محل بود که اينکارو انجام نده، شهريور و مهر ماه تو محلمون بوی رب بود که همه کوچه رو پر ميکرد
خوب الان ديگه اون حس و حال قديم نيست ولي با اين حال هنوز تو خونه ما پخت رب مرسومه با اين تفاوت که اون ديگ بزرگ و خمره سفالی تبديل شدن به قابلمه و ظرفهای شيشه ای
از اونجايی که رب های صنعتی هم از کيفيت مطلوب و تنوع زيادی برخوردارن (بازم رب خونگی یه چیزه دیگه ست) برا همین شاید کمتر کسی حوصله پخت رب اون هم باندازه خيلی زياد رو داشته باشه
ولی خوشبختانه سنت پخت رب در روستاها همچنان حفظ شده تصاویری از پخت رب سنتی
اما خشک کردن سبزيجات مثل نعنا و شويد و اينها تو خونه ما مثل هر سال سر جاشه و تغيير خاصی نکرده، لواشک هم يه وقتا اگه کسی هوس کنه درست ميکنيم اما به ندرت
خاطرم هست تا دهه 80 مادبزرگ هر سال از ميوه های باغشون تو شهرستان کلی لواشک تهيه ميکرد و برامون ميفرستاد
گاهی وقتا به این فکر میکنم که چرا قبلا تابستون برام لذت داشت؟ چون قدیم بود یا اینکه بچه بودیم؟!
دلیلش هر چی که بود، یادش بخیر_______________