(۱۳۸۸/۱۰/۲۷ عصر ۰۱:۵۱)rahgozar_bineshan نوشته شده: [ -> ]
...آژانس شيشه اي:
من كه مي دونم اين وسط گوشت قربوني عباسه!
رهگذر بی نشان، از ماندگارترین فیلم با مضمون حاشیه دفاع مقدس، فقط این جمله....؟؟؟
این بی انصافیه... تمام دیالوگهای آژانس، ماندگاره.
حاج كاظم: حسين جون، باطلش كردي؟
مدير آژانس: چي رو باطل كردم؟
حاج كاظم: بليطاي ما رو باطل كردي رفت؟
مدير آژانس: آقا دست بردارين، برين بزارين به كارمون برسيم، عجب شب عيدي مشتريايي نصيب ما شده خدايا...
حاج كاظم: معرفت اون اجنبي كه ويزا داده از توي هم وطن بهتره
مدير آژانس: آقا؟ ديگه توهين بسه، بفرمائين بيرون خواهش ميكنم، بفرمائين خواهش ميكنم... ببينم؟ مگه براي اون هشت سال كشت و كشتار از من اجازه گرفتي؟ كه حالا حق و حقوقتو از من ميخواي؟ برو اين وظيفه رو از همون كسايي بخواه كه اونو بهت تكليف كردن، برو خواهش ميكنم، مگه اينجا بنگاه خيريه است؟ يك ساعته تحملت كردم...
.
.
.
حاج كاظم: ميدونم بد موقعي براي قصه شنيدنه، ولي من، ميخوام براتون يه قصه بگم، وقت زيادي ازتون نميگيرم، يكي بود يكي نبود، يه شهري بود خوش قد و بالا، آدمايي داشت محكم و قرص ، ایام ایام جشن بود. جشن غیرت، همه تو اوج شادی بودن که یهو یه غول به این شهر حمله کرد . اون غول غول گشنه ای بود که می خواست کلی ازین شهر و ببلعه ،همه نگران شدن حرف افتاد با این غول چیکار کنیم ما خمار جشنیم ، بهتره سخت نگیریم، اما پیر مراد جمع گفت: باید تازه نفسا برن به جنگ، قرعه بنام جوونا افتاد، جوونایی که دوره کرکریشون بود رفتن به جنگ غول، غول غول عجیبی بود یه پاشو می زدی دو تا پا اضافه می کرد دستاشو قطع ميكردي چند تا سر اضافه می شد ،خلاصه چه دردسر، بلاخره دست و پای آقا غوله رو قطع کردن و خسته و زخمی برگشتن به شهرشون که دیدن پیرشون سفر کرده، يكي از پير جووناي زخم چشيده جاشو گرفته، اما یه اتفاق افتاده بــــود!!! بعضیا این جوونا رو یه طوری نگاشون می کردن که انگار غریــبه می بینن ، شایدم حق داشتن ، آخه این جوونا مدتها دور ازین شهر با غول جنگیده بودن جنگیدن با غول آدابی داشت که اونا بهش خوو کرده بودن دست و پنجه نرم کردن با غول زلالشون کرده بود شده بودن عینهو اصحاب کهف ، دیگه پولشون قيمت نداشت … اونایی که تونستن خزیدن تو غار دلشون و اونایی که نتونستن مجبور به معامله شدن.
من شمارو نمیشناسم، اما اگه مثه ما فارسی حرف می زنین پس معنی این غیرت و می فهمین، این غیرت داره خشک می شه، شاهرگ این غیرت... کمک کنید نزاریم این اتفاق بیوفته …من براي صبرتون یه یا علی ميخوام، همین.
.
.
حاج كاظم: بابا... به پير به پيغمبر من آمده بودم تا مثل يه همشهري دو كلمه حرف بزنم همين، اين تنها سهميه كه بايد به تو بدن، اااااا
عباس: سهم؟ از اين بنده هاي خدا؟ كي از اينا سهم خواست حاجي؟ مو با خدا معامله كردم نه با اينا، ولشون كن برن، تو رو به امام رضا بزار برن
حاج كاظم: تو بارها به من گفتي حاجي ولي ميدوني كه من مكه نرفتم
عباس: بچه خيبري همه حاجين،
حاج كاظم: خب دلاور، هنوزم قبول داري بچه خيبرئيم؟
عباس: ها، ولي بچه خيبري ساكتن، داد نميزنن
حاج كاظم: منم قبول دارم، ولي الان جلوي نفستو گرفتن
عباس: بگيرن، بهتر
حاج كاظم: نه نميزارم، ديگه قرارمون اين نبود، تو جوونيتو سپر كردي
عباس: حاجي جان اي راهش نيست، به مرتضي علي اي راهش نيست، اي راه و كار پره ميدون مينه، اونجا داوطلب مي شدن كه برن، اينجا تو دري مجبورشان ميكني.
.
.
.
عباس: حاجي مو شرمنديوم، خدا مرگم ميداد اي روزا ر نميديوم، نه كه فكر كني موروم انگليس ها، نه، يا فكر موكني موروم سر زمينما؟
حاجي: نه
عباس: نه، مو... پيش نرگسم نموروم، مو مورم فقط بخاطر شما، مو كه سفري شدم، ايشاالله ايدفعه از قافله جا نمونم.
.
.
سلحشور: من كه جوونيمو رد كردم، شما زياد احساس پيري ميكنيد. ببخشيد شما از اونايي نيستيد كه بعد جنگ فكر كردن بقيه خوردن و بردن حالا اومديد حقتونو از مردم بگيريد؟
.
.
.
عباس: جنگ که شروع شد، سر زمین بودم با تراکتور، جنگ که تموم شد، برگشتم سر همون زمین، بی تراکتور. آقاجون مو هنوز دفترچه بیمه هم نگرفتم، حالا خیلی زوره، خیلی زوره این حرفا... شما سهمتان ر دادن. سهمتان همین زخم زبون هایی بود که زدین. حالا تا قلبتان وانستاده بیاین برین.
.
.
.