به همه ی دوستانی که رفته اند و جایشان برای همیشه خالی است!
کافه را خاموش می بینم
کافه را غرق سکوت تلخ تنهایی
سالن خاموش و سرد کافه بس تنهاست
چراغ نیم سوز کافه در سوز و گداز مرگ
کسی پشت پیانو نیست
نشسته در دلم کابوس تنهایی
و جانم تشنه ی شور هم آوایی
.
صدای مرگ می آید
و درب آسمان بسته است
پرنده در هوای پر زدن خسته است
عقاب تیز پر را بند کینه، بال و پر بسته است.
.
خمارین چشم عاشق سوز دلبر بر هم افتاده
میان عاشقان بس ماتم افتاده
.
پراکندند یاران خوش الحانم
من اینک سخت تنهایم
کجا شد ساغر و ساقی
و آن نازک خیالی های یاران دل آویزم
و آن نقش و نگار پرده های رازخوانی شان،
میان کوچه های سینما و نور و موسیقی
و در صف های طولانی
و با چشمان مشتاق تماشا
تماشای تصاویری که صدها قصه ی ناگفته می گویند
و در گوش تو
مثل باد در گوش فضا
پچ پچ کنان
بس راز می گویند
.
تو را آرام نور یک چراغِ قوه سو می داد
و تو آرام بر یک تکیه گاه آشنا، خود تکیه می دادی
و چشمان تو در تاریکی سالن، فضا را جستجو می کرد
به هر سویی چو مرغی تشنه رو می کرد
و آنگاه،
بر آن پرده ی تاریک و روشن می گرفت آرام
.
چو آن سنگین و رنگین پرده ی مخمل ز روی سن رها می شد
غم از دل ها جدا می شد
و نور از پشت سر چون چشمه ی خورشید می جوشید
و احساس از درون چشمه سر می زد
و می تابید بر دیوار صیقل خورده ی سیمین،
که در خاطر هزاران خاطره از نور و موسیقی و آوای دل انگیز هنرمندان دیرین داشت
و ما آرام در رویای هر تصویر مثل سایه می رفتیم
و اشک و خنده و افسوس پر می کرد سالن را
و ما لبریز از احساسِ جاری گشتن در نور،
می رفتیم
.
مرا با سینما رویای بسیار است
رویایی تماشایی
خیالی سخت رویایی
.
و تنها کافه ی شاد کلاسیک شما مانده است
همانجایی که روی هر بساطش سفره گسترده ست
و در هر سفره ای بس نوشداروی غم غربت
پر از اندوه و وصل و شادی و هجرت
پر از آن خاطرات شاد و شیرین و تماشایی
.
بیا و باز با ما و هم آوایان تماشا شو
بیا و غرق رویا شو
برای ما شدن، ای دوست
بازآ و مهیا شو