برادر جان در بگ، خونین مزاج، سیبیل داگلاسی شبه مگسی(هیتلری)، ادیب و هنربر، رنوی عزیز
در دو سوی نیروهای متخاصم (نازی ها و متفقین) دوستانی دارم که دامنهای رنگینی را گسترانیده اند
شرط مروت نیست به دامنی چنگ زده و از دامنی صرفنظر کنم که جهان راندن در دامن ها خوشتر است.
سطح لباس ما با نوعی تکنولژی جدید فراتر از نانو با زوایای تار و پودی عمودی، افقی، مارپیچ، بیضی، موجی، با تینر 10000 (غیر قابل اشتعال، آنتی چسب و چسپ) پوشیده شده است که امکان چسباندن برچسب جاسوس دوجانبه، مهره، mi6/5.... میسر نیست
و اما اصل ماجرا
چندی پیش در کافه فلور (Café de Flore) واقع در بلوار سن ژرمن در فرانسه نشسته بودم . چشم در چشم دوستی که خون رزان در بیاض چشمانش جاری بود.
پس ازخوردن کاپوچینو آهی از نهاد برآورد و پرده از عشقی آتشین برداشت. و در حالی که اشک از دیدگانش چون لولو بر گونه هایش میلغزید با لبانی لرزان فرمود: دچار شده ام. روز و شب به او می اندیشم، و گمان ندارم افتاب طلعتم طلوع کند
و در پایان نامی را بر زبان راند که در حیرت فرو رفتم. گفتم چگونه دچار چنین اژدهای خونخواری شدی
فرمود: زهره هجری چشیده ام که مپرس. تو این دنیای دیوونه هر اتفاقی ممکنه پیش بیاد.
انچنان این جملات را صریح ادا کرد که گمانم رفت سی و اندی سال در محله سنگلج زندگی کرده است
گفتم چرا تیلیفون نمیزنی تا گوش در گوش سخن بگویی؟
به افق خیره شد و گفت: بهتر آن است که سر دلبران گفته آید در حدیث دیگران
در دم شاخسار ادبیم از ساقه گسست. و آه از نهادم برخواست.
شرح ماوقع آن است که می دانید. دست در جیب خاطر فرو بردم و به یاد روزگار شباب و خاطرات بیشمار بر آن شدم که بکوشم و آن ادمکش غدار سبیل خونین را در دامی گرفتار کنم تا التیام خاطر این بانوی گرانقدر فراهم شود.
برای وفای به عهد و آنچه در ضمیر داشتم دست بر جانب چانه آن ماه منیر بردم و گفتم امکان دیدار میسر خواهد شد
پس از شنیدن این جمله آفتاب دولتش تابیدن گرفت و لبخندی شگفت بر لبانش نقش بست. و گلهای بیشماری بر تن پوشش روئید. چشمانش چون سریندیپیتی و صدایش چون هاج زنبور عسل گردید
خلاصه کلام گفتم تصور میکنی با کدام فیلم این نازی بی احساس ایما و اشاراتت را درخواهد یافت
که فرمود: کازابلانکا
صدایی از پشت کافه با لهجه انگلیسی شبه خراسانی شنیده شد که گفت: صحیح
هر دو به سمت صدا برگشتیم مردی میانسال با لباس خلبانی در حالی که فنجان چایش را هورت میکشید و از لابلای شاخسار پلکهایش ما را میپایید خودش را به کوچه ژوزف چپ زد
تصور میکنم کاپیتان اسکای بود
روز هشتم دی ماه در کمال فراست و زیرکی فیلم کازابلانکا در لابلای فیلمهای بیشماری قرار گرفت تا میزان فراورده های خونی در هیجان برادر ذوب شده در پیشوا اندازه گیری شود.
در کمال شگفتی در زیر میکروسکوپ در لابلای گلبولها و پلاکتها این کلمات را بصورت پراکنده یافتم
I/ n/ g/ r/ i /d
پس از گذشت کسری از ثانیه برادر ارزشی طی پیامی لبخند حریصانه اش را در لابلای کلمات مخفی کرده علاقمندی خود را برای تشکیل کاروان و راهیان با پیشانی بند "این گاری د لم هواتو کردست" اعلام فرمود. (رجوع شود به سند شماره دو)
کار را تمام شده تلقی کردم و امکان تحقق نقشه را میسر یافتم
اما چیزی نگذشت که ظلمت ادراک سروان بر روشنی احساسش غلبه کرد
و بجای درک ساده برنامه و رووجوع بر ضمیر دل به انواع تقویم منسوخ شده پناه برد و ساعاتی را در بین آثار باستانی له شده و بجای مانده از گذشته گذراند و همانند پیشوای ساده دلش که در جستجوی ارتباط با فرازمینها بود او نیز در سیاهچاله توهمش که مملو از اجازه خروج است سقوط کرد.
و چنین شد که دوست هجران زده تا پاسی از شب در سینما تک قلهک چشم بر در دوخت و نهایتا امکان دیدار آن خائن فرانسوی نازی صفت را نیافت و با چشمانی اشکبار تهران را به مقصد سوئد ترک کرد.
در هر حال این کوششی فرا بلانکایی بود در جهت تکرار مووودت و دوستی
و اما ژان والژان ابا الکوزت
طی اخرین تماس تیلیفونی که با پیشوا داشتم، با توضیح اظهارات شما مبنی بر میزان خسارت
پیشوا نعره ای زده و دستش را بلند کرد و بیست و سه بار بر میزش کوفت و گفت به شما شماره کارت عابر بانک مرا ندادند؟ گفتم خیر
ایشان فرمودند: (پیشوا): شخلوک ایلیما.
به این معنی که این سرسپردگان غیر نازی خصوصا فرانسوی هیچ وقت در قلب من جایی ندارند
ژان عزیز پس از پایان یافتن تحریم بانکی حتما در اولین فرصت مبلغ مورد نظر پیشوا به حسابشان حواله خواهد شد.