ای کاش من هم بمیرم ...
می پرسید چرا؟ چون آن من هم بزرگترین و بهترین بازیگر عرصه خود می شوم. تمام قابلیت ها و توانایی های نهفته ام ناگهان پیدا می شوند. مهربان ترین مادر، بهترین همسر، فداکارترین همکار، منضبط، مقتدر، بی ریا و دوست داشتنی (روحم از ان بالا انگشت به دهان می گیرد و می گوید : ای بابا، چی بودم و نمی دانستم!)
به کارهایم نگاه دوباره می شود، فیلم هایم خوراک یک هفته از تلویزیون می شود و نمایشنامه های رادیویی ام بارها پخش می شود. در عرصه های مختلف فعالیت های "درخشان" مرا با بوق و کرنا به گوش و چشم شنونده ها و خواننده های بیچاره می رسانند. از کارهای قدیم و جدیدم صحبت می کنند که همه عالی و مافوق تصور بوده اند. از استغداد عالی من در درام و کمدی حرف می زنند، از جایزه هایم حرف می زنند و از جایزه هایی که حقم بود و نگرفتم. از فعالیت در جشنواره ها صحبت می کنند و این که عادل ترین قاضی در داوری ها بودم. سخنرانی هایم در جشنواره ها به صورت کلمات قصار تکرار می شود. از عشق و علاقه بی نظیر و تجلیل فراوان مردم حرف می زنند و خلاصه هر انچه لایقش بودم و نبودم حرف می زنند و چه تاسف ها خواهند خورد که هنرمند بزرگی مانند من از میانشان پر کشید و به آسمان رفت!
- ثریا تبدیل به ستاره ای دور از دسترس می شود که دیگر در میان ما نیست (این جمله را گوینده رادیو با بغض در گلو می گوید...)
آه که من چقدر مهم بودم و نمی دانستم. اه که من چه اعجوبه ای در دنیای هنر بودم و نمی دانستم. آه که من چه آدم خوب و عالی و فرهیخته ای بودم و نمی دانستم. پس ای کاش من هم بمیرم.
جسدم از خانه سینما، شاید هم از رادیو میدان ارگ سابق به جلوی تالار وحدت خواهد رفت (بستگی دارد کدام یک زودتر خودشان را جلو بیندازند، رادیو یا تلویزیون) و البته معلوم نیست جسد را چه کسی کشف خواهد کرد، چون دوستان قدیم که کلی برایشان فداکاری کرده ای با دوستان جدید خوشند. بچه و فامیل هم اگر داشته باشی در بند کار خویشند.آدم هایی می آیند و همدیگر را می بینند و خود را نشان می دهند، به این عنوان که هر هنرمندی بمیرد ما به خاطر "احترام به هنر" در تشییع جنازه اش شرکت خواهیم کرد. آدم هایی که سالهاست نمیدانند من (من به معنای همه هنرمندان) در چه شرایطی زندگی می کنم. آدم هایی که از مشکلات و صدمات و اجحاف هایی که به من هنرمند شده حرفی نمی زنند، آدم هایی که نیم خواهند بدانند اگر ناتوان می شدم زندگی ام می چرخید یا به گدایی می افتادم.
عکاس ها و فیلمبردارها "عکس های زیبایی" از آدم هایی که دستشان را با ژست هنرمندانه ای به چشمانشان می کشند ثبت می کنند. آدم هایی که نمی دانند من در این چهل و اندی سال چه کرده ام. چه بزرگ می شوم من و چه بالنده. و برای چند روزی چه معروف و محبوب و دوست داشتنی!
چون دیگر نیستم که خاری در چشم کسی باشم.
چون دیگر نیستم تا جای کسی را تنگ کنم.
چون دیگر نیستم تا حسادتی را برانگیزم.
چون دیگر نیستم تا ندانند با من چه کنند.
صحبت از کسی که دنیا را ترک گفته آسان است چرا که او نمی تواند جواب بی مهری ها را بدهد. پس بهتر است حال که زبان درازش کوتاه شده، از محسنات او بگوییم (داشته باشد یا نداشته باشد، فرقی نمی کند) رئوف و مهربان، نازنین، هنرمند، مردمی، والا ، بالا.
پس آرزو می کنم ای کاش من هم بمیرم و آن وقت به قول شاعر نازنین، عمران :
امروز روز خوبی برای من است چون،
دنیا را دنیاتر،
زیبا را زیباتر،
و گل را گل تر می بینم.
این متن ، را ثریا قاسمی ، به یاد مرحوم حسین پناهی در سال 1383 نوشته است. حسین پناهی که در طول عمرش هیچگاه به شهرت کنونی اش نرسید.
همین چند وقت بود که علی کسمایی، در گذشت و همین که چشم بر این دنیا بست همه تمجیدها و لیست فیلم هایی که او دوبله کرد در رسانه ها پخش شد. نمی دانم چه رسمی است که این تمجید ها پس از مرگ آغاز می شود...