تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: دو راهی دیروز و فردا... مسعود کیمیایی
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2

طرح راه اندازی این تالار از نوشته های اخیر تالار دوبلۀ فیلمهای ایرانی در ذهنم شکل گرفت... یکی از دوستان خواستار عکسهایی از فیلم "خط قرمز" مسعود کیمیایی بودند... فیلمسازی صاحب سبک... بهتر دیدم با اجازۀ  شما دوستان تالاری مستقل به نام ایشان راه اندازی شود شاید مجالی بیشتر دست دهد تا درمورد ایشان به گفتگو بنشینیم...

مسعود کیمیایی از آن دسته "انسانهای" خاصی است که فکری منحصر به خودش را در ذهن و باری شاید مسئولیتی را بر دوش دارد... شاید باقیمانده جوانان تهران قدیم یا نه جوانانی رفیق دوست و مرد و لوطی صفت به معنای واقعی کلمه نه صرفا قداره بندی و سبیل از بناگوش دررفته و زورگویی و مفت خوری...

رفاقت گمشدۀ اوست و مرام و انسانیت را به زبان خودش به پرده می آورد... حال، یکی بر سبکش خرده می گیرد و یکی بر زبانش... یکی از عدم انطباق زمان فیلمهایش با دوره و زمانه فعلی می نالد و دیگری غیرواقعی بودنش را به سخره می گیرد.... قانون در فیلمهای او قانون فرد است نه جمع.... حکم را دل می دهد بعد مغز.... و برخورد مخاطب، یا عاشقش می شوی یا فراری می شوی از دنیایش... مردان تنها، دل آزرده، چهره ای عبوس و روحی آسیب پذیر قهرمانان همیشگی اویند.... تورا با خود به خلوتی می کشند که آزارت می دهد پا به پایشان گاه زجر می کشی و درخود فرو می ریزی، تحقیر می شوی، فریادت به پشیزی نمی ارزد و باز دوست داری مردانه سرت را بالا بگیری..... دوست داری همچنان سایۀ سرت سایه باشد و بر سری بزرگوارانه بیفتد، دوست داری هنوز مرد باشی و یکی را در زیر بال و پرت بگیری، دوست داری هنوز به نامت قسم بخورند دوست داری به حرمتت زنگ زورخانه ای به صدا دربیاید و با نامت آهی بلند کشیده شود که فلانی عجب ابرمردی بود و ...

دنیایش را دوست دارم هرچند زن هستم اما زنان کیمیایی هم چندان بی عرضه و بی دست و پا جلوه نمی کنند شاید مظلوم ترینشان دخترک بینوای قیصر بود که باید می مرد تا فرمان و قیصری شکل گیرند.... زن همیشه جایگاه والای معشوق بودنش را در دنیای کیمیایی حفظ می کند... موجودی عزیز همچون رویاهایی که دوایی می نگارد... اصولا این نسل رویابینهای بزرگی هستند.... یادش بخیر.... یاد آن مقاله های جنجالی بر سر قیصر و بعد دفاع جانانۀ دوایی.....

مرحوم هوشنگ طاهری منتقد فیلم نوشته بود: "قیصر بدون شک ارتجاعی ترین فیلمی است که تاکنون در تاریخ سینمای ایران ساخته شده، کیمیایی...درست در حساسترین لحظه ای که سینمای مبتذل بومی ما در آخرین مراحل حیات خود دست و پا می زند و می رود که به یکباره در ابتذال روزافزون خود خفه شود، به یاری اش می شتابد و با انتخاب موضوعی اشک انگیز و پرداختی احساساتی، بار دیگر حیاتی نو به این کالبد فاسد می دهد. حیاتی که بقایش ازنظر تاریخی شاید به اندازۀ استقامت حباب هوای روی آب باشد...کاش کیمیایی با دید و بینش وسیعتری (که قطعا باید در اپرای اسکالای میلان، میدان ترافالگار لندن و کافه های پیاده روی پاریس کسب می کرد!) دست به کار سینما میزد تا لااقل امروز می دانست که دیگر دوران قهرمان پروری چه در سینما و چه در ادبیات سپری شده است."

 و پرویز دوایی به دفاع از قیصر برخاسته و خطاب به طاهری نوشته بود: "... من شما را ملامت نمی کنم آقای مهندس عزیزم. درک عواملی که بر تیپ و طبقۀ کیمیایی می گذرد، برای نوع شما خیلی مشکل است... درک این احوالات برای کسی که ته دلش هرگز خالی نبوده است، که حقوق ماهی پنج هزار تومان به بالا مثل کوه پشت سرش دائم ایستاده بوده، برای کسی که دردهای بیافرایی، ویتنامی، را با لقمه های کباب قزل آلا قورت می دهد و جهان بینی هنری خود را از پشت گیلاس لیکور طلایی رنگ حاصل کرده است... من به امثال شما حق می دهم! از ورای نغمه های پرشکوه فوک "باخ" صدای نالۀ قیصر به گوش امثال شما هرگز نخواهد رسید...!" (مجله فیلم شماره 240)

یادم نیست دوایی گفته بود یا شخص دیگر که جوانی که تجربۀ ماءالشعیر دارد، اصولا از جهان کیمیایی چیز  زیادی درک نخواهد کرد...! اینهم مربوط به تجربۀ نسل جوان امروز وتفاوت غریبش با نسل دیروز است....دیروزهایی که آبجوخوری جزء ارکان لاینفک زندگی جوانان بود، دعواهای میخانه و زد و خورد کافه و کاباره ای و دنیای عجیب بالا شهری ها و پایین شهری ها که البته هنوزهم هست و هنوز هم کیمیایی فیلم می سازد و هنوز هم مخاطبش هم مردان موی سپیدکرده اند و هم جوانان پرنشاط امروز...

دنیای خاصی که نمی توان کم عمقی را به آن نسبت داد، دنیای کیمیایی گاه آدم را به یاد کتابهای صمدبهرنگی می اندازد و گاه تنهایی هایی از نوع هدایت... اینکه مطالعات او بیشتر به چه شکل بوده است، اینکه جایگاه موسیقی متن شگفت انگیز فیلمهایش که عجیب به جا و درست ساخته و برفیلم می نشینند کجاست و اینکه چرا او با این آهنگسازان یا خوانندگان کار می کرده و می کند و... ؛ همه می توانند موضوع صحبت باشند برای رد یا قبول وی.... به شخصه دنیای عجیبش را دوست دارم... از قویترین دیالوگ نویسهای ایران می شمارمش و دوست ندارم از کنارش ساده بگذرم که متعلق به نسل ما نیست... نه... کیمیایی هنوز هم فیلم می سازد هنوز هم مشتاقانش صف می کشند تا ردپاها و امضاهای عجیبش که گویی لجبازانه هنوز آنها را وصلۀ فیلمهایش می کند در فیلم بیابند و با آن زندگی کنند... اگر رضاموتوری رفت، سلطان آمد.... اگر داش آکل و مردانگی اش از خاطره ها پاک شدند نوری سرب را تقدیم دوستدارانش کرد و اگر منفرد زاده دیگر برای فیلمهایش آهنگ نمی سازد تا بود با بیات کار کرد و همچنان جزء لاینفک فیلمهایش زخم بود، چاقو بود، مردانگی بود و رفاقت......

به سلامتی سه تن!

 بامهر... بانو

*عنوان تالار برگرفته از مقاله ای از حمیدرضا صدر می باشد.

ا ز چند تا از دوستان استفتا گرفتم برای یک تاپیک بنام  استاد مسعود کیمیایی

همه موافق بودن . کی از دوستان گفت " اگه جواد طوسی توی کافه عضو بود تا حالا چند تا تاپیک بنام ایشون باز کرده بود. خیلی خوشحال شدم که این محفل بنام بانو آغاز می شود

مسعود کیمیایی – مرد دو چهره

 

در مورد کیمیایی چه می شود گفت؟ کسی که تکلیف ما با او معلوم نیست. تا می آییم از او انتقاد کنیم به یاد قیصر و گوزنها یش می افتیم. در واقع فیلمهای مسعود کیمیایی را میتوان به دو دسته تقسیم کرد:

1- قیصر و گوزنها    2- بقیه فیلمهایش !!

آیا نباید از خود بپرسیم که بر سر کارگردانی که با دومین فیلمش تحولی بس عظیم در سینمای ایران بوجود آورد چه آمده است؟ کسی که هفتمین فیلمش (گوزنها) به نظر من (با عرض معذرت از هامون بازان ایران) بهترین فیلم تاریخ سینمای ایران است.

کیمیایی هیچوقت نتوانست موفقیت این دو فیلمش را تکرار کند و سایر فیلمهایش (حتی رضاموتوری و داش آکل) تنها اعوجاجی تقلیدی از این دو فیلم بودند.

اما ارزش و درخشش این دو فیلم در تمام اعصار سینمای ایران ، به اندازه ایست که کلاهمان را به افتخار این کارگردان بزرگ ایرانی از سر برداریم و جلویش خبردار بایستیم. او با همین دو فیلم به رفیع ترین جایگاه در سینمای ایران و در کنار سایر کارگردان های بزرگ ایران (مثل مهرجویی،بیضایی،حاتمی و بنی اعتماد) دست یافته است. حتی اگر سایر فیلمهایش را بی ارزش به حساب آوریم. شاید هم او با این دو فیلم توقعات ما را آنقدر بالا برده است که انتظار داریم همۀ فیلم هایش همانند این دو فیلم باشند.

شاید هم تقصیر کیمیایی  نیست. زمانه عوض شده ، سینمای داستان گو دیگر بیننده ای ندارد و به قول قیصر : دیگه تو این زمونه کی حوصلۀ داستان گوش کردن رو داره!

گوزنها را بیش از ده بار دیده ام و در هر بار دیدن برای من تازگی داشت. پرداختن به این فیلم نیازمند زمان و حوصله است که در حال حاضر هیچکدام را ندارم. اما حتما در آینده به این فیلم ارزشمند خواهم پرداخت.

 

و اما  قیصر. کیمیایی با این فیلم جریان سینمای ایران را عوض کرد و فصلی نو را برای فیلم های ایرانی رقم زد. موج فیلمهای تقلبدی از قیصر که توسط کارگردانهای ریز و درشت به عرصه وارد شدند ، نشاندهندۀ جایگاه سترگ این فیلم است.

 

در پست بعدی مقالۀ زیبایی نوشتۀ منتقد دیروز و کارگردان امروز سینمای ایران – سیروس الوند – را برایتان می گذارم که در همان سال ساخت فیلم و در زمان اکران در مجله فیلم و هنر نوشت. شیفتگی الوند به قیصر و کیمیایی در تک تک جملاتش مشهود است. ( لازم به ذکر است که به دلیل طولانی بودن مقاله فقط قسمتی از آن را که به خود فیلم می پردازد در اینجا می نویسم.)

 

قیصر – 1348

نويسنده و کارگردان: مسعود کيميايی

مدير فيلمبرداری: مازيار پرتو

تدوين: مازيار پرتو

موسيقی: اسفنديار منفردزاده

عکاس: امير نادری

عنوان بندی: عباس کيارستمی

تهیه کننده: عباس شباویز

افکت، سنکرون و میکس: روبیک منصوری

دستیار کارگردان: معززی

دستیار فیلمبردار: حسن پژهان

مدیر تدارکات: جلال

چاپ و لابراتوار: بهرام مومنی

سياه و سفيد 

105  دقيقه 

محصول آریانا فیلم

 

بازيگران:

بهروز وثوقی . . . . . . . . . . . قیصر . . . . . . . . . . . . . . .  منوچهر اسماعيلی

ناصر ملک مطیعی . . . . . . . . فرمان . . . . . . . . . . . . .  ايرج ناظريان

جمشید مشایخی . . . . . . . . . خان دائی . . . . . . . . . . منوچهر اسماعيلی

پوری بنایی . . . . . . . . . . . . . اعظم . . . . . . . . . . . . . .  ژاله كاظمی

ایران دفتری . . . . . . . . . . . . مادر . . . . . . . . . . . . . . .  فهيمه راستكار

بهمن مفید . . . . . . . . . . . . . . لات داخل قهوه خانه . .  بهمن مفيد

جلال پیشواییان . . . . . . . . . . . منصور آق منگل . . . . .  جلال پيشواييان

شهرزاد . . . . . . . . . . . . . . . سهیلا فردوس . . . . . . . .  ژاله كاظمی

سرکوب

حسن شاهین

تجدد

غزاله

ژیان

دهقان

مریم

تحلیل و بررسی فیلم قیصر      سیروس الوند                                                            

... بعد از سکانس نامه خوانی و ورود فرمان و وقوف به گناه اولیه، ما یک مقدار پیاده روی فرمان را داریم زیر بازارچه و بعد سکانس مرگ او یکی دیگر از ضربه های فیلم.

هنگام راه رفتن او زیر بازارچه ، کم کم نقش فیلمبرداری نیز خود را نشان می دهد. فیلمبرداری روی دست مازیار پرتو در این قسمتها ، درخور اعتنای فراوان است. فرمان وارد محل اختفای برادران منگل می شود. فریاد اعتراضش برمی خیزد، مردانه قیام می کند ، با دستهای خالی مردانه مبارزه می کند و مردانه می میرد. فریاد دلخراش او که قیصر را می خواند ، یکبار دیگر در گوش ما طنین انداز می شود که قیصر کیست؟

 

کیست این موجودی که از ابتدای فیلم ، هر وقت که نامش بر زبان آورده شد ، موجی از هراس و التهاب بر تن ها فتاده است و کیست این موجودی که فرمان با همه شجاعت و مردانگی اش از او طلب یاری می کند. قیصر شجاع تر و بزرگ تر از فرمان نیست، ولی در این مسئله از او برتری دارد. فرمان مردانه مبارزه می کند و می میرد ؛ قیصر نامردانه می جنگد و انتقام می گیرد. فرق قیصر و فرمان در اینست که فرمان نمی داند دورۀ مردانگی و جوانمردی سپری شده است ولی قیصر بر این مورد وقوف دارد. فرمان توبه کرده است ولی قیصر این کار را نمی کند. او خیلی خوب می داند که خون را با خون باید شست . جسد فرمان را روی سرتون حمام می خوابانند و چاقوی باز را هم در دستش می گذارند و به یکباره دوربین به بالا می جهد در نمای بسیار باز و لانگ شات ، ما فرمان را می بینیم که خوابیده و برادران منگل که فرار می کنند. ما با این جهش دوربین از فرمان فاصله می گیریم. فرمان رفته و حالا نوبت آمدن قیصر است.

 

حالا مقدمه چینی و زمینه سازی و آشنایی با آدمها انجام گرفته و همه چیز آماده و مترصد ورود قیصر است. بیرحمانه به فاطی تجاوز کرده اند و او خود را ازبین برده است و بیرحمانه فرمان را کشته اند. وقتی که همۀ این وقایع انجام می گردد ، ما شاهد ورود ترن جنوب به ایستگاه راه آهن هستیم و قیصر را می بینیم که از خواب بیدار شده است. از یک خواب بیخبری . گوئی او اصلاً در این دنیا نبوده است. گوئی او در دنیای بی خبری سیر می کرده که این چنین ناجوانمردانه خواهر و برادرش را از پا انداخته اند. محیط کاملاً عوض شده است. همه چیز رنگ دیگری به خود گرفته است. در فضای گرم و صمیمانه خانواده ، قیصر دیگر تک و تنهاست و چه زیباست ورود او به ایستگاه خالی از مردم و خالی از هیاهو.از همان لحظۀ ورودش تنهایی او القاء می گردد.

 

همانطور که گفته شد تهران دیگر برای قیصر ، آن تهران سابق نیست. همه چیز دگرگون شده است.این را قیصر نمیداند. ولی این تغییر و تحول و این دگرگونی را آن راننده تاکسی که قیصر را به خانه میاورد اشاره می دهد. 

به حرفهای او توجه کنیم:

- اینجا غریب هستین

- آره

- تهرون خیلی عوض شده ها

- آره

اما این تغییر و تحول باعث نمی شود که قیصر خود را و سنّت های آمیخته با وجودش را از یاد ببرد. با آنکه تهران عوض شده معهذا قیصر همان قیصر سابق است. برای همین است ، هنگامی که راننده می گوید:

- تا زیر بازارچه هم باهاس برم؟

قیصر خیلی خشک و مصمم پاسخ می دهد:

- آره ، تا زیر بازارچه

قیصر وارد می شود و به همه چیز وقوف حاصل می کند. حالا او مانده است و سه برادر آق منگل. او خان دائی نیست ؛ پس تحمل نمی کند. او فرمان هم نیست ؛ پس توبه هم نمی کند.او قیصر است. ناجوانمردی را با ناجوانمردی پاسخ می گوید. او خود به تنهایی اقدام به گرفتن انتقام خون خواهر و برادرش می کند. او سرنوشت این ماجرا را به دست واسطۀ قانون نمی سپارد. او می داند که اگر واسطۀ قانون برادران منگل را بیابد ، برای هریک چند سالی زندان می تراشد ، چون هرکدام شریک جرم دارند و قتل ها در حقیقت لوث شده است. او می داند که اگر خودش اقدام نکند چند سال دیگر باید زیر همان بازارچه به چشمان برادران آق منگل چشم بدوزد. آیا قیصر تحملش را دارد؟

اولین قتل در حمام ، گیراترین و مهیج ترین سکانس فیلم است. اصولا و به طور کلی ، سینمایی ترین و گیرا عکس ترین قتل در سینما ، قتل در حمام است. فیلم روح/روانی آلفرد هیچکاک را بیاد بیاوریم. قتل در حمام با میزانسن و دکوپاژ حساب شده و خوب ، می تواند یک فصل پرتحرک و زیبا بوجود آورد و این البته به آگاهی و فکر فیلمساز ارتباط دارد و کیمیایی را در این سکانس ، سخت آگاه و متفکر می بینیم.

در محوطۀ لباس کَنی است که دیگر بار عدد "3" نهیب می زند. یادتان باشد که برادران آق منگل نیز 3 نفر بودند. قیصر لباسهایش را در قفسۀ شمارۀ 3 قرار می دهد و وارد محوطۀ اصلی حمام می گردد. محوطۀ مرگبار و دم گرفته. باز کارگردان بوسیلۀ آن 3 نفری که دارند خود را با آب و صابون می شویند ، عدد 3 را به رخ ما می کشد. این عدد تاکنون در سکانس های "ضربه" و گره های فیلم خودنمایی کرده است. در اینجا کیمیایی با گرفتن موسیقی فیلم و دادن افکت سرسام آور حمام ، همچنان در گیرائی این سکانس موفق است. صدای افکت صابون ، آب ، لگن و سایر چیزها که بوسیلۀ دستگاه "اکو" در آن تشدید شده است.

 

صحنه با فرود آمدن دست یک دلاک بر پشت یک مرد کات می شود و دوربین بر بالای دوش می جهد و با "لنز18" با نگاهی عمودی ما را شاهد ستیز قیصر و کریم می نماید. در اینجا صدای سرسام آور آب نیز همچنان افۀ درخشانی به صحنه داده است. قیصر بیرحمانه کریم را می کشد. حالا او قاتل است. دیگر قیصر سابق نیست. دست او به خون آلوده شده. بعد از آنکه مرد را می کشد زیر دوش آب خود را تطهیر می کند و سپس طاهر و پاک آمادۀ خروج می گردد.

 

کارگر حمام برایش خشک می آورد و او را تا محوطۀ رختکن راهنمایی می کند. صاحب حمام به او می گوید:

- عافیت باشد قیصر خان

گوئی همه ناخودآگاه می خواهند در انجام هدفهای او ، او را یاری دهند.

در هر فصل فیلم ما حداقل شاهد یک نمای گویا و درخشان هستیم. وقتی که قیصر اولین قتل را انجام می دهد به خانه میاید و دستهایش را در حوض می شوید. دوربین پایین آمده ، خان دائی و مادر را در سطح آب نشان می دهد. شستشوی دستهای گناه آلود قیصر همراه با محو شدن تصویر مادر و خان دائی روی آب همراه است.

 

ورود قیصر به خانۀ اعظم – شیرینی خوردۀ قیصر- اولین تجلی عشق پاکِ بین آنها است. در اینجا ما شاهد یک فصل عشقی هستیم. ما عشق را حس می کنیم بدون اینکه در تولید این احساس از وسایلی که در فیلم ها مولّد و بوجود آورندۀ عشق و تحرک جنسی هستند استفاده شده باشد. تاریکی بین آندو ، روشن شدن کبریت و شعله ور شدن آن در فضای تاریک ، نمود روشنی است بر بارور شدن این احساس و این عشق و سپس گردش آتش چرخان در دستهای اعظم و حرکت سینه های او و رانهای پوشیدۀ او و نگاه تشنۀ قیصر از پشت شیشه ، همۀ اینها خیلی نرم و خیلی ظریف ، عشق پاک بین آندو را القاء می کند.

 

نگاه قیصر دهها معنی می دهد. او تا حد پرستش اعظم را دوست دارد . ولی او آلوده است ، گناهکار است و اعظم برعکس او پاک و مطهر. او علیرغم میل قلبی اش نمی تواند با او ازدواج کرده و با او همخوابه شود. ممکن است در لحظۀ رستگاریش با رقاصه ئی همخواب گردد ولی با اعظم نمی تواند. عشق آنها یک عشق پاک در مرحلۀ نطفه است. این نظام روزگار است که نمی گذارد این نطفه بارور گردد.

قتل دوم در سلاخ خانه است. سلاخ خانه نیز با چنگک ها و لاشه های آویخته شدۀ گاوها ، مثل حمام به خوبی نمایشگر یک محیط مرگبار است. نظیر چنین صحنه ای را نیز در فیلم مردی که زیاد میدانست(The Man Who Knew Too Much) اثر آلفرد هیچکاک داریم. کیمیایی در انتخاب محل ، تاثیر خود را از هیچکاک نشان می دهد. همچنانکه جان فرانکن هایمر نیز در دومی ها (Seconds) با انتخاب همین مکان ، این تاثیر را نشان داد. همه سرگرم بریدن ، قطعه قطعه کردن لاشه های آویخته شده هستند و در این میان ، قیصر پی طعمۀ خویش می گردد. در نمای کاملی رحیم را می بینیم و قیصر را که او را یافته و تعقیب می کند. در جلوی چشم ما ، زمینه تشکیل شده از چهار چنگک که یکی از آنها توسط دیگری ماسکه شده است. در واقع ما 3 چنگک تیز در مقابل داریم که بخوبی روشن و واضح است.

شروع قتل و تجلی مجدد عدد "3". این عدد دوباره در یک سکانس "ضربه" خود را نشان داده است. قیصر طعمۀ خویش را به چنگ می آورد و او را پشت اجساد گاوها دراز می کند. دوربین یک گاو را نشان می دهد که در دستهای یک مرد به دام می افتد و سپس مرگ و قطعه قطعه شدن رحیم اق منگل منعکس می شود روی مرگ و قطعه قطعه شدن آن گاو. اگر کیمیایی عیناً صحنۀ مرگ رحیم را نشان میداد مسلماً س.ا.ن.س.و.ر اجازۀ رویت آن صحنه را نمیداد ، اما او با پیش کشیدن آن گاو و قطعه قطعه شدنش ، تلویحاً به ما می فهماند که بر رحیم چه گذشته است.

 

سکانس "مشهد" البته در روال اصلی فیلم نیست ولی میتواند شاخ و برگ معقولانه و قابل قبولی باشد. اینجا هم پرواز آن کبوترها که 3 تا هستند بار دیگر عدد 3 در مقابل دیدگاهمان نقش می گیرد. حالا میتوانیم رابطۀ این عدد را با فیلم و آدمهای فیلم حس کنیم. موقعیت خانوادۀ قیصر چون به وسیلۀ 3 برادر آق منگل ، متزلزل و ازهم پاشیده شده است ، لاجرم روی این عدد تاکید شده و در بیشتر جاها با قیصر همراه است. یعنی او تا لحظه ایکه آخرین طعمۀ خود را بدست نیاورده ، این عدد روی دوشش سنگینی می کند. وقتی که آخرین ماموریت وجدانی اش پایان پذیرفت و کارش در این دنیا خاتمه یافت ، عدد 3 نیز از دوشهایش برداشته می شود. صحنۀ آخر را بیاد بیاوریم که قیصر ، منصور آق منگل را نیز می کشد و به طرف قطار فرار می کند و دوربین از پشتِ 3 نوار آهن که مثل 3 لولۀ کلفت هستند او را نشان می دهد و ما قیصر را می بینیم که از این نوارهای سه گانه دور می شود.

همه میدانند نمائی که از قیصر در داخل ضریح حرم نشان داده میشود در داخل استودیو فیلمبرداری شده است. اما حسن کار کیمیایی در این است که افکت سر و صدای زائرین حرم را برداشته و روی این تصویر که در داخل استودیو گرفته شده ، قرار داده است و ما می پنداریم که قیصر در داخل ضریح است. این یک ریزه کاری تحسین آمیز است. در اینجا قیصر همچنان به گناه بزرگ خود اعتراف می کند. گناه او عشق به اعظم است. دختری که در این دنیای پر از فساد و نامردی ، پاک و مطهر مانده است.

 

هنگام بازگشت قیصر از مشهد ، وقتی که ترن حامل آنها وارد تونل می شود صحنه به تاریکی می گراید و این تاریکی وصل می شود به تاریکی کوچه ایکه خانۀ قیصر در آن قرار دارد. در واقع تاریکی ربط بین این دو صحنه است. در خانۀ قیصر قفل است. نگاه تردیدآمیز و نگران او از قفل کنده می شود و بدن میخکوب او تکان می خورد. همه با آن تاریکی و این قفل و نگاه میتوانند مرگ مادر قیصر را پیش بینی کنند. مرگ مادر سومین حاصل شوم هجوم عوامل مخرب و نظام روزگار است.

حالا قیصر سخت تنها شده است. برای او فقط عشق اعظم مانده است و تازه او خود به خوبی می داند که سرنوشت این عشق چیست . قیصر در این دنیا هرچه تنهاتر می شود به اعظم نزدیک تر می گردد. عشق برای او تنها پناهگاهیست که باقی مانده است. همچنانکه برای قهرمان فیلم های هیچکاک نیز عشق یگانه پناهگاه موجود است. وقتی که خبر مرگ مادر در فضای سرد و غم انگیز خانه اعظم طنین می افکند ، ما نمای کاملی از هر چهار نفر را داریم. منتها در این تصویر ، قیصر و اعظم در آئینه دیده می شوند. این همبستگی در آئینه است که آنها را ازدیگران جدا و به یکدیگر نزدیک کرده است.

 

ادامه دارد . . .

گفتیم ، قهرمان فیلم قیصر نیز مثل قهرمان فیلم های هیچکاک بعد از آنکه تحت نفوذ عوامل مهاجم محیط قرار گرفت و بعد از آنکه موقعیت فردی اش به خاطر هجوم این عوامل دگرگون شد ، پناهگاهی جز عشق ندارد. بعد از صحنۀ وقوف به مرگ مادر و استفادۀ زیبای تصویر مشترک قیصر و اعظم در آئینه ، صحنۀ به گور سپردن مادر را داریم. در این صحنه بار دیگر عوامل مهاجم محیط خودنمایی می کنند. حالا نیروهای مهاجم "پلیس ها" هستند. قیصر تحت تعقیب و تهاجم این عده قرار گرفته است ، اما اینجا هم او به عشق پناه می برد.

اجتماعی است از مردها و زن ها که ناظر به خاک سپردن مادر هستند. از گوشه و کنار پلیس ها پدیدار می گردند. رفته رفته نزدیک تر می شوند تا جائیکه کاملا بر قیصر تسلط دارند. قیصر آنها را می بیند و هجوم عوامل مهاجم را حس می کند.

 

بعد از این وقوف ، ما تصویر کاملی از او را داریم که به آغوش اعظم پناه برده است. بعد از آنکه در آغوش یکدیگر (پناهگاه موجود) قرار ملاقات را در خیابان پهلوی گذاشتند ، قیصر خود را به حالت غش و ضعف می زند و با این "حیله" از چنگ پلیس (نیروی مهاجم) فرار می کند.

پس ترکیب کلی این سکانس در چهار عبارت تهاجم- پناه به عشق- حیله و گریز خلاصه می گردد. به خاطر بیاوریم صحنۀ معروف "باله" را در فیلم پرده پاره(Torn Curtain) هیچکاک. در این صحنه مایکل و سارا در کنار یکدیگر نشسته اند. رفته رفته عوامل مهاجم محیط (ماموران آلمان شرقی) پدیدار می گردند. مایکل متوجه ورود آنها می شود. رفته رفته که ماموران نزدیک می شوند ، مایکل و سارا نیز بهم نزدیک شده و تقریباً به آغوش هم پناه می برند. در این صحنه نیز ما شاهد گریز قهرمان فیلم از مقابل این نیروی مهاجم هستیم و در اینجا نیز این گریز با "حیله" برگزار می گردد. فریاد "آتش گرفت" همان حیله ایست که مایکل به کار می برد و از مقابل این هجوم می گریزد. این مورد را در تعقیب خطرناک{شمال از شمال غربی (North By Northwest)هیچکاک نیز داشتیم. در صحنه ایکه روژه تورنیل در سالن حراج اشیاء عتیقه ، تحت تهاجم عوامل مهاجم محیط قرار گرفت با حیله ای (بالا بردن قیمتها و برهم زدن نظم سال) از مهلکه می گریزد. قیصر نیز مثل مایکل و روژه تورنیل از مقابل نفوذ این نیروهای مهاجم می گریزد و چنانکه اشاره شد گریز او به آغوش اعظم ، عشق پاک و مطهر اوست و بهمین دلیل است که بعد از صحنۀ به گور سپردن مادر و گریز قیصر ، ما صحنۀ گردش دونفری قیصر و اعظم در خیابان را داریم.

عشق را با زیباترین تصاویر در صحنۀ گردش دونفری قیصر واعظم داریم. صحنه ایکه به ظاهر آرام و عادی است اما در طبیعت خویش زیبایی و ظرافت فوق العاده ای دارد.

اعظم و قیصر مثل دو موجود پاک و طاهر ، مثل دو معصوم در کنار یکدیگر قدم می زنند. پس زمینۀ تصاویر را شاخ و برگ درخت و گلها تشکیل می دهد.

 

آلفرد هیچکاک در مورد عشق حرف جالب و استادانه ئی دارد. او می گوید :

همیشه یک عشق پاک و مطهر در محیط باز و فضای آزادانه بوجود می آید و همچنین یک عشق ممنوع اگر در زیر یک سقف و اگر در یک محیط بسته و مسدود شکل گیرد بهتر است.

این مورد را در تمام فیلم های هیچکاک داریم و همیشه تولد عشق و ظهور این تفاهم را بین قهرمانان فیلم های او در محیط و فضای باز مشاهده می کنیم. برای مثال توجه کنید به تصویر زیبای ایجاد تفاهم بین مایکل و سارا روی آن تپه در کنار سبزه و گل و گیاه سبزرنگ در فیلم پرده پاره. در صحنۀ گردش دونفری قیصر نیز ، فیلمساز روی این عقیده عمل می کند و صحنه را طبیعتاً زیبا و نظرگیر از آب درمیاورد. ما در فضای باز و محیط آزادانه که گوشه و کنار آن را گل ها و گیاهان زیبای مختلف احاطه کرده است ، شاهد همدردی و تفاهم قیصر و اعظم هستیم. فیلمبرداری به طریق "تله" نیز به زیبایی آین صحنه می افزاید ؛ به خصوص تصاویری که گوشه و کنار آن محو و تار است و صورتهای قیصر و اعظم که در داخل کادر "فوکوس" و به گونه ای برجسته هستند.

 

هنوز سومین گره و سومین گیر کار قیصر باز نشده است و او هنوز به سومین عهد خود وفا نکرده است. منصور آق منگل هنوز زنده است. قیصر سرنخی از داداش عباس برای یافتن منصور بدست آورده است. این سرنخ ورود به کافه فردوس و یافتن رقاصه ای به نام سهیلا خوشگله است.

رقاصۀ کافه از وقتی وارد فضای فیلم و در واقع وارد زندگی قیصر می گردد که لحظه ای قبل ، اعظم از فضای فیلم و در اصل از زندگی قیصر خارج شده است. شاید برای قیصر وجود این رقاصه ، مکمل وجودِ اعظم است. او اعظم را دوست دارد ، به او عشق می ورزد ، اما با او همخوابه نمی گردد. اما با رقاصه چرا. بخصوص که در طبیعت و خون انسان چنین موردی را سراغ داریم. کامجوئی و بهره بردن از وجود یک زن و همخوابه شدن با او ، قبل از آغاز تکلیف ؛ تکلیفی که شاید مرگ بهمراه داشته باشد و یا رستگاری. و یا شاید مرگ و رستگاری را تواماً. و چنین هم هست. همخوابه شدن قیصر ، صرفاً برای ارضاء تمایل جنسی در روز قبل از آغاز تکلیف و رستگاری است. چنانکه در این گروه خشن (The Wild Bunch) نیز پایک و یارانش قبل از روز تکلیف و قبل از رستگاری پایان فیلم ، خود را از نظر تمایلات جنسی ارضاء می کنند.

قیصر برای یافتن سومین طعمۀ خویش به کافه فردوس پا می نهد. مسئله قتل پیش می آید و همچنان عدد 3 خودنمائی می کند. این بار قیصر برای یافتن منصور آق منگل از 3 نفر محل اختفای او را می جوید و به کمک این سه تن او را می یابد. یکی آن زن "بار" داخل کافه که سهیلا فردوس را نشان می دهد. دومی خود سهیلا که محل اختفای منصور را به او می گوید و سومی آن مردکی که روزنامه می خواند در ایستگاه قطارهای متروک که خود منصور را به او نشان می دهد.

در صحنۀ کافه ما با یک "فیوچر پوینت" Future Point (اشاره به آینده) ظریف روبرو می شویم. آن مردک بلیط فروش داخل کافه که با اصرار و ابرام به قیصر بلیط می فروشد و در حرفهایش نوید فردا را می دهد و اینکه فردا روز خوشبختی است. و بخصوص جملۀ او که می گوید می برین ها و لبخند توام با مکث قیصر و بعد خریدن بلیط. رستگاری قیصر در صحنۀ پایان در واقع با این صحنه و نوید مرد بلیط فروش اشاره می شود.

 

بعد از صحنۀ کافه ، ما رفتن قیصر به خانۀ رقاصه را داریم. نحوۀ ورود قیصر به خانۀ او با نوعی تردید و دودلی برگزار می شود. این را از جمله ای که در آستانۀ درِ خانه بیان میکند می فهمیم. جمله ای که او در اینجا می گوید شباهت زیادی دارد به جمله ای که از دهان او در لحظۀ ورود به خانۀ اعظم بیرون می آید. در هردو جا قیصر با احتیاط وارد می شود. در آستانۀ در خانۀ اعظم می گوید "داداشت خونه است؟" و در آستانۀ در خانۀ رقاصه می گوید "تنهایی؟ در و همسایه نداری؟" در همین صحنه قبل از ورود به داخل آپارتمان ، ما یک پلان سمبلیک داریم که ...... آندو را به نحو سمبلیک اشاره می دهد. وقتی که در آستانۀ در قرار می گیرند، زن کلید را داخل قفل می کند و با چرخاندن آن در داخل سوراخ قفل و تاکید دوربین روی این تصویر ، هردو لبخند معنی داری برلب می آورند و سپس وارد آپارتمان می شوند.

 

در اینجا و در خانۀ رقاصۀ کافه ، ما باز با یکی از خلقیات و ریشه های درونی احساسی قیصر روبرو می شویم. بازی کردن او روی تخت و خودمانی شدن او در این خانه را مقایسه کنید با حجب و حیایی که قیصر در خانۀ اعظم داشت و نشستن او در کنار در و شرمی که در چهره اش بود و اینکه پایش خواب رفته بود و او از جایش تکان نمیخورد. تضادی که بین این دو صحنه وجود دارد ، به خوبی القاگر احساس صمیمانه و معصومانه ایست که قیصر نسبت به اعظم دارد.

سرانجام قیصر در ایستگاه قطارهای متروک و مرده ، آخرین طعمۀ خویش یعنی منصور آق منگل را می جوید. این محل نیز مثل سلاخ خانه محیط مرگبار و شومی را القاء می کند. این تلقی با جنازۀ قطارهای مطرود و شکسته و خرابه ای که در گوشه و کنار بی حرکت ایستاده اند انجام می گیرد.

اینجا دیگر همه چیز دست به دست هم داده اند. فیلمبرداری در اوج است و موسیقی در آخرین حدّ تاثیرش. دوئل دونفری منصور و قیصر و مقاتله ای که بین آندو درمی گیرد ، به کمک میزانسن کیمیایی و دکوپاژ فوق العاده اش که به دوئل های فیلم های وسترن شبیه است انجام می گیرد. قیصر، منصور را به چنگ می آورد. ابتدا خودش مضروب می شود و بعد با بازگشتن منصور او را از پای در می آورد. یکبار دیگر پلیس (عوامل مهاجم محیط) پدیدار می گردند و باز قیصر از مقابل این هجوم می گریزد و بداخل یک قطار پناه می برد.

این قطار – آخرین پناهگاه قیصر- مثل خود او شکسته ، افتاده و خرد شده است . اندام نیمه جان قیصر نیز مثل وجود نیمه جان قطار از حرکت بازمی ایستد. رفتن او به داخل این قطار ، منحنی زیبای فیلم را ترسیم می کند. به خاطر بیاوریم ورود قیصر را در اوایل فیلم. قیصر با یک قطار وارد فیلم می شود و با یک قطار نیز خارج می گردد. در آغاز ، قطار حامل قیصر با سر و صدا و جوش و خروش و تحرک که عوامل تجلّی حیات و زندگی هستند وارد می شود و در پایان قطاری که او را در بر دارد ، ساکت ، بی سر و صدا و بدون تحرک مثل یک موجود خفته می ماند.پلیس همچنان به دنبال قیصر می گردد تا اینکه به محل اختفای او پی می برد. ما تصویری از صورت قیصر داریم و خندۀ او که هزاران معنی می دهد.

 

احساس رضایت و آسودگی . رضایت از اینکه سرانجام توانسته است گیرها و گره هایش را باز کند. او سرانجام توانسته سنّت دیرینۀ آدمهایی از نوع خود را حفظ کند. او حالا مثل یک مرد جنگیده و انتقامش را گرفته است. حالا دیگر آسوده است. آخرین تصویر فیلم (آنچه که ما قبل از س.ا.ن.س.و.ر دیدیم) صورت درشت قیصر است و خندۀ رضایت آمیز او و چهرۀ آسوده اش می باشد. این تصویر "عکس" می شود و پایان روی همین عکس نقش می گیرد.

فیلم قیصر حدیث تنهایی و غایت درد است. یک شعر تلخ را می ماند. حدیث نامردمی هاست. و تجلی وجود مردی است که در دنیای پر از نامردمیِ اطرافش مبارزه می کند و به آنچه که میخواهد دست می یابد. قیصر گذشته از اینها و بالاتر از اینها یک "سینما" است. این "سینما" را مدیون فعالیت و کوشش یک تیم هستیم. تیم قیصرساز.

(۱۳۸۹/۱۱/۵ عصر ۰۶:۳۶)اسکورپان شیردل نوشته شده: [ -> ]

مسعود کیمیایی – مرد دو چهره

 

در مورد کیمیایی چه می شود گفت؟ کسی که تکلیف ما با او معلوم نیست. تا می آییم از او انتقاد کنیم به یاد قیصر و گوزنها یش می افتیم. در واقع فیلمهای مسعود کیمیایی را میتوان به دو دسته تقسیم کرد:

1- قیصر و گوزنها    2- بقیه فیلمهایش !!

آیا نباید از خود بپرسیم که بر سر کارگردانی که با دومین فیلمش تحولی بس عظیم در سینمای ایران بوجود آورد چه آمده است؟ کسی که هفتمین فیلمش (گوزنها) به نظر من (با عرض معذرت از هامون بازان ایران) بهترین فیلم تاریخ سینمای ایران است.

کیمیایی هیچوقت نتوانست موفقیت این دو فیلمش را تکرار کند و سایر فیلمهایش (حتی رضاموتوری و داش آکل) تنها اعوجاجی تقلیدی از این دو فیلم بودند.

اما ارزش و درخشش این دو فیلم در تمام اعصار سینمای ایران ، به اندازه ایست که کلاهمان را به افتخار این کارگردان بزرگ ایرانی از سر برداریم و جلویش خبردار بایستیم. او با همین دو فیلم به رفیع ترین جایگاه در سینمای ایران و در کنار سایر کارگردان های بزرگ ایران (مثل مهرجویی،بیضایی،حاتمی و بنی اعتماد) دست یافته است. حتی اگر سایر فیلمهایش را بی ارزش به حساب آوریم. شاید هم او با این دو فیلم توقعات ما را آنقدر بالا برده است که انتظار داریم همۀ فیلم هایش همانند این دو فیلم باشند.

شاید هم تقصیر کیمیایی  نیست. زمانه عوض شده ، سینمای داستان گو دیگر بیننده ای ندارد و به قول قیصر : دیگه تو این زمونه کی حوصلۀ داستان گوش کردن رو داره!

خدمت دوست عزيز  اسكورپان شير دل

شما كارگرداني را سراغ داريد كه همه فيلمهايش شاهكار باشند؟ مطمئنا چنين كارگرداني وجود ندارد اقاي كيميايي هم همينطور قرار نبوده و نيست كه همه كارهايشان در حد قيصر و گوزنها باشد.

اگر قيصر شاهكار از آب درامد براي اين بود كه سر اغاز يك موج نو در سينماي ايران بود. بقيه فيلمهاي كيميايي در راستاي همين موج بودند با اين تفاوت كه كارگردان نگرشهاي فكري و فني متفاوت را در انها تست ميكند تا در سبك خاص خود به كمال برسد.به همين دليل كارهاي بعدي يك مقدار بالا و پايين ميشوند البته قبول دارم كه يكي دو تا از كارهاي اقاي كيميايي بعد از انقلاب در سطح بسيار پاييني هستند كه ان هم با توجه به شرايط سالهاي اول انقلاب و نظرتنگي هاي خاص ان دوران بسيار طبيعيست. و هنوز هم به همين علت فيلمهاي ايشان كيفيت فيلمهاي قبل انقلابشان را ندارد و اين به اقاي كيميايي مربوط نميشود نوع نگرش ايشان در ساختن فيلم و موضوعات و معضلات اجتماعي كه ايشان بر اساس انها فيلم ميسازد طوريست كه در شرايط فعلي ساختن فيلمي تمام عيار در مورد انها مقدور نيست.و اين محدوديت تمام كارگردانهاي خوبمان است.بنده تفاون انچناني در سطح كارهاي ارائه شده توسط ايشان نميبينم(جز يكي دو مورد).

اشاره فرموده بوديد كه سينماي ايشان سينماي داستان گويي  است. به عقيده بنده اينطور نيست.هر فيلم ايشان يك شاخص اجتماعي و بازگو كننده جو جامعه در زمان ساخت فيلم ميباشد. غير از داش اكل و غزل كه بر اساس داستانهايي از صادق هدايت و خورخه لوييس ساخته شده اند و خط قرمز كه ان را نديده ام بقيه فيلمهاي ايشان برگرفته شده از متن جامعه  و جو اجتماعي زمان ساخت فيلم ميباشند.علاوه بر اين كيميايي هيچگاه سعي در بازگويي يك ماجرا ندارد. فيلمهاي ايشان شخصيت محور هستند يعني كل فيلم حول شخصيتها و رفتارهاي خاص انان ميچرخد و شخصيتها هستند كه داستان را لحظه به لحظه ميسازند براي همين نميتوان فيلم را بر اساس يك كليشه از پيش تعيين شده داستاني پيش بيني كرد.

(۱۳۸۹/۱۱/۷ صبح ۰۸:۴۴)jack regan نوشته شده: [ -> ]

خدمت دوست عزيز  اسكورپان شير دل

شما كارگرداني را سراغ داريد كه همه فيلمهايش شاهكار باشند؟ مطمئنا چنين كارگرداني وجود ندارد اقاي كيميايي هم همينطور قرار نبوده و نيست كه همه كارهايشان در حد قيصر و گوزنها باشد.

اگر قيصر شاهكار از آب درامد براي اين بود كه سر اغاز يك موج نو در سينماي ايران بود. بقيه فيلمهاي كيميايي در راستاي همين موج بودند با اين تفاوت كه كارگردان نگرشهاي فكري و فني متفاوت را در انها تست ميكند تا در سبك خاص خود به كمال برسد.به همين دليل كارهاي بعدي يك مقدار بالا و پايين ميشوند البته قبول دارم كه يكي دو تا از كارهاي اقاي كيميايي بعد از انقلاب در سطح بسيار پاييني هستند كه ان هم با توجه به شرايط سالهاي اول انقلاب و نظرتنگي هاي خاص ان دوران بسيار طبيعيست. و هنوز هم به همين علت فيلمهاي ايشان كيفيت فيلمهاي قبل انقلابشان را ندارد و اين به اقاي كيميايي مربوط نميشود نوع نگرش ايشان در ساختن فيلم و موضوعات و معضلات اجتماعي كه ايشان بر اساس انها فيلم ميسازد طوريست كه در شرايط فعلي ساختن فيلمي تمام عيار در مورد انها مقدور نيست.و اين محدوديت تمام كارگردانهاي خوبمان است.بنده تفاون انچناني در سطح كارهاي ارائه شده توسط ايشان نميبينم(جز يكي دو مورد).

اشاره فرموده بوديد كه سينماي ايشان سينماي داستان گويي  است. به عقيده بنده اينطور نيست.هر فيلم ايشان يك شاخص اجتماعي و بازگو كننده جو جامعه در زمان ساخت فيلم ميباشد. غير از داش اكل و غزل كه بر اساس داستانهايي از صادق هدايت و خورخه لوييس ساخته شده اند و خط قرمز كه ان را نديده ام بقيه فيلمهاي ايشان برگرفته شده از متن جامعه  و جو اجتماعي زمان ساخت فيلم ميباشند.علاوه بر اين كيميايي هيچگاه سعي در بازگويي يك ماجرا ندارد. فيلمهاي ايشان شخصيت محور هستند يعني كل فيلم حول شخصيتها و رفتارهاي خاص انان ميچرخد و شخصيتها هستند كه داستان را لحظه به لحظه ميسازند براي همين نميتوان فيلم را بر اساس يك كليشه از پيش تعيين شده داستاني پيش بيني كرد.

دوست عزیز جک ریگان!

انتقاد از کیمیایی ، نفی ارزشهای او نیست. بلکه چون دوستش داریم به او خرده می گیریم. وجداناً شما از کدامیک از فیلم های اخیر او به اندازۀ قیصر و گوزنها لذت بردید؟ آیا از فیلم حکم او لذت بردید؟ از سربازان جمعه چطور؟ فریاد و اعتراض او به مذاقتان خوش آمد؟ از مرسدس چیزی دستگیرتان شد؟  کیمیایی فیلمسازی غریزی است که متاسفانه در سالهای اخیر ، غریزه اش او را به بیراهه هدایت کرده است. ربطی هم به شرایط روزگار ندارد. فرهادی ، شهر زیبا ، چهارشنبه سوری و به خاطر الی را در همین دوران ساخت.

دوست عزیز!

قصد ندارم بحث چالشی به راه بیاندازم زیرا که عقیدۀ همه دوستان برای من محترم است، اما فرمودید که سینمای کیمیایی داستان گو نیست. اگر داستان گو نیست پس چیست؟ تجربی است؟ معناگرا است؟ جشنواره ای است؟ سینمای واقع گرا و بدون قصه است؟ آیا نابازیگران را در فیلم های او راهی هست؟ آیا مولفه های سینمای داستان گو مثل فضا سازیهای داستانی و تعلیق و قرینه سازی در فیلم هایش وجود ندارد؟ آیا قهرمان و ضد قهرمان در فیلمهایش وجود ندارند؟

کدامیک از فیلم هایش به واقعیت جامعه نزدیکند و خاستگاه اجتماعی دارند؟ فرامرز قریبیان که با اسب در داخل شهر تهران می تازد!؟ آیا قهرمان فیلم های سلطان ، حکم ، غزل و یا مرسدس ما به ازاء بیرونی دارند؟ البته قبول دارم که مسائل اجتماعی هم در دل داستان فیلم هایش ترسیم می شوند ، اما قهرمان های او آنقدر از افراد جامعه ما دورند که نمیتوان با آنها همذات پنداری کرد. اگر قیصر در زمان خود موفق بود بدلیل این بود که فیلم زمانۀ خود بود و مردم میتوانستند با قهرمان های آن همدردی کنند . گوزنها هم همینطور. اما آیا می شود با قهرمان های امروز او هم همذات پنداری کرد؟

با سلام به دوستان

از دوست عزیز بانو سپاسگذارم به خاطر اینکه باعث شدن تا فرصتی بشه کمی درباره استاد بحث کنیم.

همین اول کار بگم که من کیمیایی باز حرفه ای هستم!!!

سعی میکنم در اولین یه سری مطالب خوب و کمتر خونده و دیده شده درباره استاد ارسال کنم.

ادامه دارد، شدیـــــــــد ...

مسعود کیمیایی به عنوان یک هنرمند مولف دغدغه های خاص خودش رو داره و دنیای خاص خودش رو می سازه ، دنیایی که چه در فیلم هاش، چه در فیلم نوشت ها (به قول خودش) و چه در رمان ها و شعرهاش قابل ردیابی و بررسیه ... ولی به عنوان شروع ، مقاله زیر نوشته کیومرث پوراحمد رو که به نظرم واقعا خوندنی بود براتون نوشتم، امیدوارم لذت ببرید:

یادمان نرود که ...

آن وقتها که کمتر از بیست سال داشتم از فیلم های ایرانی بدم می آمد، بدمان می آمد ،کسرشاء نمان می شد که برویم فیلمهای ایرانی ببینیم ... بد بود، چرت و پرت بود. سرهم بندی شده  ، زشت، ناهنجار، بد قواره و از همه بدتر بی شناسنامه بود. از ایرانی بودن فقط زبان فارسی را داشت . به همین خاطر به آن فیلمها می گفتند : فیلم فارسی و جوری شده بود که فیلم فارسی فحش بود، از صدتا فحش هم بدتر!

آن وقتها که کمتر از بیست سال داشتم ، جان فورد را دوست داشتم، دوست داشتیم و هوارد هاکس را و بیلی وایلدر را ... و همیشه حسرت می خوردیم که چرا یک فیلمساز ایرانی نیست که دوستش بداریم. که به او افتخار کنیم، که با شور و هیجان درباره اش حرف بزنیم. که برایش سینه چاک کنیم و هورا بکشیم، از ته دل ... و حسرت می خوردیم !

آن وقتها که کمتر از بیست سال داشتم ، سرباز بودم. توی پادگان شاه آباد غرب خدمت می کردم. جمعه ها که تعطیل بود می کوبیدیم، می رفتیم کرمانشاه که برویم سینما.

یک جمعه که آمدیم کرمانشاه ، دیدیم جلوی سینما ایران خیلی شلوغ است. یک فیلم ایرانی نشان میداد. سر در سینما و عکس های فیلم را که نگاه میکردیم جور دیگری بود. انگار فرق داشت . مردم هم که از سینما بیرون می آمدند چهره شان یک جور دیگر بود ... کارگردان فیلم اسمش مسعود کیمیایی بود، هیچ فیلمی از او ندیده بودیم. اما خیلی بیگانه نبود. می دانستیم قبلا یک فیلم ساخته بود که با فیلم فارسی بیگانه بود ... و ما رفتیم به تماشای قیصر در سینما ایران کرمانشاه ... از سینما که آمدم بیرون دیگر یادم نیست که کی و چطور چند کیلومتر راه تا پادگان پیاده رفتم ... هیچ چیز یادم نیست ، فقط همین یادم هست که مسعود کیمیایی ما را پرتاب کرد به جایی، به جاهایی که قبلا دیده بودیم و می شناختیم. پرتاب کرد بین آدم هایی که قبلا دیده بودیم و می شناختیم ... همه چیز و همه کس همان طور بود که بود. اما در عین حال به کلی یک جور دیگر بود ، دنیای دیگری بود ... چه طور بگویم ؟

و آن شب که بعد از ظهرش قیصر را دیده بودم ... و نه آن شب، که تا شب های زیاد قیصر رهایم نکرد. تا زمانی آپارات سینما ایران با قیصر می چرخید بارها از پادگان فرار کردم و به دیدار قیصر شتافتم ، قیصر صدایم می کرد! فرار می کردم با هر جان کندنی که بود، به هر خفتی که بود، می ارزید.

... آن روز که مامور آشپزخانه بودم و قاطی دل و روده و آشغال مرغ ها پشت کامیون پنهان شدم و فرار کردم. آن بار که یکی از چهار صفحه گرامافونم را، صفحه ای که بیشتر دوستش داشتم -( به زمانی که محبت شده همچو افسانه )- را به نگهبان باج دادم و رفتم. آن روز که کیسه گردو و بادام و کشمش سوغاتی مادرم ( همین بی بی ) را به نگهبان باج دادم و رفتم و آن روز ابری که سیم خاردار شلوارم را از بالا تا پایین جر داد و در تمام طول راه در آن سرمای استخوان سوز ، پالتوی گرمم را روی دستم انداختم که پارگی شلوارم پیدا نباشد ... و توی شهر که باید چهارچشمی مواظب دژبان ها می بودیم که گیر نیفتیم، آخر دژبان ها چه می دانستند که قیصر ما را طلبیده است.

... و بعد از این همه تازه برگشت به پادگان اول مکافاتهای دیگری بود: زندان به جرم فرار و غیبت ... اما توی زندان اصلا بد نمی گذشت ، در فراغت زندان فرصت بسیار بود که قیصر را بارها و بارها در خیال تماشا کنیم ...

حالا دیگر قیصر مثل برادر ، مثل پاره تن به ما نزدیک بود . قیصر پناه ما بود. قیصر گره کور همه بغضها و خفتهای سالیان ما را باز می کرد ، قیصر همه پچ پچ های در گلو مانده ما را نعره می کشید. قیصر انتقام همه ما را می گرفت. قیصر به ما اعتماد به نفس می داد ... قیصر (( قیصر )) ما بود !

یک سال بعد، در یک روستای پرت در جزیره قشم در خدمت سپاهیگری بودم. بودیم . ما بودیم و عکس های قیصر و موسیقی آن  و ... و سالهای سال ما بودیم و قیصر و نه تنها که همه سینمای ایران ، که قیصر نقطه عطف آن شد ...

و آن وقتها که بیست ساله بودم دیگر حسرت نمی خوردم، آن وقت دیگر مسعود کیمیایی و آینده سینمای ایران فورد و هاکس را پس زده بود، چیزی متولد شده بود که همه دل ما را به خود مشغول می کرد ... و ما از قیصر بسیار آموختیم. آموختیم که ما چیزهایی داریم که با ارزش و دلپذیر است و باید یادمان نرود که حداقل در فیلم هایمان حفظ شان کنیم ... پس یادمان نرود !

کیومرث پوراحمد

ادامه دارد ...

كارگردانهاي ايراني مورد علاقه بنده بترتيب مرحوم علي حاتمي-جناب مهرجويي و پس ازان استاد كيميايي هستند.اگر در مورد ايشان صحبت ميكنم باور كنيد هيچ تعصبي در دفاع از ايشان ندارم بلكه معتقدم ايشان پس از چهار دهه فيلمسازي هنوز شناخته نشده اند وپس زمينه فكري و به تبع ان سبك فيلمسازي ايشان هنوز ناشناخته است.

آنچه در زير ميايد تنها و تنها برداشت شخصي بنده از اين موضوعات است وهرگونه انتقاد مستند را نسبت به انها پذيرا ميباشم. 

عناصر بكار رفته در فيلمهاي كيميايي در اين چهار دهه عبارتند از اعتراض-جوانمردي -انتقام. 

 اما  كيميايي اين عناصر را در كدام فضا بكار ميگيرد.

 سبك خاص كيميايي در همين فضا شكل ميگيرد. و دنبال كردن همين فضا در فيلمهاي ايشان است كه باعث شده سالها پس از قيصر و گوزنها  سينماي كيميايي تماشاگرهاي خاص خود را داشته باشد.

انتقادهاي جناب اسكورپان در پست هاي قبلي از زاويه ديد ايشان به اثار كيميايي درست و بجاست ايشان دوست دارند باز هم از اقاي كيميايي شاهكار ببينند و اقاي كيميايي خيلي وقت است اين كار را انجام نداده اند.  ولي بحث بنده به فضاي فيلمهاي كيميايي باز ميگردد و اين چيزيست كه مرا بدنبال سينماي ايشان كشانده است. 

با نگاهي به متن سناريوهاي ايشان و يكي دومورد اقتباسهايي كه از نويسندگان معروفي چون هدايت و خورخه لوييس انجام داده  و همچنين با توجه به فضاي فرهنگي و فلسفي دهه هاي 40 و 50 دلبستگي و تاثير پذيري  ايشان از ادبيات موسوم به نيهليسم و اگزيستانسياليسم عاديست و عجيب به نظر نميرسد. نه اينكه بخواهم بگويم ايشان معتقد به پوچ گرايي و...هستند ولي در عرصه ادبيات داستاني كه خود نيز دستي در ان دارد علاقه ايشان در اين زمينه را نميتوان انكار كرد.علاقه اي كه ردپاي ان در سبك فيلمسازي ايشان بخوبي مشهود است. وجه هنري اگزيستانسها را در  مكتب سوررئاليسم ميتوان يافت  و شاخص ترين اثار اين مكتب در سينما فيلمهايي چون مهر هفتم(The Seventh Seal)  برگمن   وبرخي اثار ديويد لينچ نظير جاده مالهالند-مخمل آبي و بزرگراه گمشده ميباشد.

بحث ما در مورد كيميايي و ريشه هاي اگزيستانس ان به سوررئاليسم مربوط نيست .ما به وجه اجتماعي اين مكتب وشاخصهاي ان در فيلمشناسي كيميائي ميپردازيم.

دوستاني كه در فلسفه مطالعاتي دارند بخوبي ميدانند اولين خصلت اصالت وجوديها يا همان اگزيستانسها

 اعتراض پيشگي انهاست. نحوه بيان اعتراض هم در انها بيشتر از طريق موسيقي خاص يا ادبيات داستاني نظير داستانهاي سارتر و كامو ميباشد.ادبياتي كه بيشتر به بيان مفهوم پوچي زندگي ميپردازند.در كنار اين موارد در بعد اجتماعي به مسئول بودن انسان در قبال رفتارهايش نيز تاكيد دارند.از ديد انان هيچ اصل اخلاقي از پيش تعيين شده براي رفتارهاي انسان وجود ندارد بلكه هر فرد با رفتار لحظه اي خود كه بر اساس اگاهي  انساني شكل ميگيرد لحظات زندگي خود را ميسازد.خودكشي به عنوان يك انتخاب طبيعي و اگاهانه در بين انها بسيار متداول است.

در نظري كلي به ادبيات داستاني اگزيستانسياليستها ميتوان دريافت هيچ رفتاري از بشر غير طبيعي نيست .انسان به حكم انسان بودن خود حق انتخاب دارد و اعمال بشر غير قابل پيشداوري هستند و نبايد درباره انها قضاوت خوب يا بد كرد .اعمال انسان نتيجه مستقيم و طبيعي شرايطي است كه در ان قرار ميگيرد.

با اين مقدمه و نگاهي به فيلمهاي كيميايي بخوبي ميتوان رد اين طرز فكر را در انها جستجو كرد.

به عبارت بهتر براي درك بهتر فيلمهاي كيميايي بيشتر از انكه نياز به همذات پنداري با قهرمانهاي ان فيلمها داشته باشيم. نياز به همذات پنداري با كيميايي و خط فكري او داريم.

ادامه دارد...

 

عناصر دیگه ای هم می شه پیدا کرد . مثلا عشق به زادبوم ( تهران )

زبان . کیمیایی به شدت دغدغه زبان داره . به خصوص گویش اصیل تهرانی که تقریبا الان دیگه ور افتاده و از دید غالب مردم ,  به غلط ,  گویش لمپنی تلقی میشه . ( البته قسمتیش لمپنی هم هست . مثل هر گویش دیگه ای . )  

زوال ارزش های ناب .  یکجور نوستالژی و غم غربت و بیگانگی با محیط اجتماع . شخصیت فروتن رو در محاکمه در خیابان به یاد بیاریم  که چطور بی اعتنا از کنار مردم عبور می کرد ...  

 هري عزيز فاكتورهايي كه مطرح كردي در ادامه پست بحث خواهم كرد

تصور من این بود که اگزیستانسیالیست ها تقدیرگرا هستن و معتقدن که سرنوشت انسان درنهایت دست خودش نیست . 

هري جان به اگزيستانسياليستها فحش ... بدي ناراحت نميشن ولي اگه بهشون بگي تقدير گرا خونت گردن خودته:!z564b

خط فکری هر کارگردان وقتی داریم فیلمی از او می بینیم در قالب کاراکتر ها و فضای فیلم و موسیقی و... بروز پیدا می کنه . کاراکتر ,  یکی از مهمترین عناصر این مجموعه ست . نمیشه اونو تفکیک کنیم بذاریم کنار و با بقیه ش همذات پنداری کنیم . 

در مورد اين موضوع كه اصل موضوع هم همينجاست در ادامه پست صحبت ميكنم منظور من اين نبود كه نيازي به همذات پنداري با كاراكترها نيست ميخواستم بگويم بعضي كاراكترهاي كيميايي و رفتارهايشان كه بظاهر غير قابل هضم هستند با درك بك گراند فكري اقاي كيميايي قابل درك ميشوند.مثل اسب سواري اقاي قريبيان درخيابانهاي تهران 

 

 

درمورد قیصر نقد زیاد نوشته شده است و قریب به 99 درصد آنها با دیده تحسین به فیلم نگریسته اند و عموما آنرا ( با تقلید از نوشته ابراهیم گلستان ) موج نوی سینمای ایران و پايان سینمای عشق و عاشقیت و روياپردازانه و الله بختکی ایران میدانند و چه و چه (که از نظر من نه بشکلی کامل بلکه تا 30 درصد درست است). فیلم قیصر اگرچه یک فیلم ساختار شکن اما از نظر سینمائی بشدت ضعیف است گوئی نویسنده با تعجیلی که داشته حتی فرصت یکبار مرور مجدد و رفع ایرادات را هم بخود نداده است. آنچه فیلم قیصر را قیصر کرد بازی فوق العاده بازیگران و بویژه وثوقی و موسیقی منفرد زاده و فیلمبرداری پرتو و البته دوبله استثنائی منوچهر اسماعیلی و برخی عوامل خرد دیگر بود. قصد تجزیه و تحلیل قیصر را ندارم چون دوستان به اندازه کافی در مورد آن نوشته اند، اما به نکته ای که تاکنون کسی متوجه آن  نشده اشاره میکنم که بازهم نشان از تعجیل کارگردان در ساخت چنین فیلمی است: به صحنه وضو گرفتن خان دائی (مشایخی) در حیاط خانه دقت کنید... او حتی یادش میرود مسح بکشد!

هدفم از این پست در این تاپیک ارائه بهترین و عجیب ترین نقدی است که درخصوص قیصر نوشته شده است. ابراهیم گلستان در اولین روزهای اکران فیلم به تماشای آن میرود و در نقدی طولانی زبان به تحسین فیلم می گشاید... دکتر هوشنگ کاووسی (که از نظر من بزرگترین منتقد سینمائی تاریخ سینمای ایران بوده و هست و حتی یک سروگردن از پرویز دوائی که نقدهایش برمبنای شاخ و برگ دادن بی مورد و گام برداشتن در وادی ادبیات است تا سینما ، بالاتر می نماید ) با دیدن فیلم ، گلستان و قیصر را یکجا به باد استهزا میگیرد... پس از این نقد ، نجف دریابندری طی نقدی تندتر به کاووسی می تازد و با گلستان همراه میشود...

نقد فوق العاده کاووسی طولانی است و من بخشی کوتاه و در واقع چند پاراگراف از آنرا در اینجا ذکر میکنم تا دوستان با این نوشته تاریخی بیشتر آشنا شوند. نوشته ای که هنوز که هنوز است کیمیائی آنرا چون پتکی میداند که در همان سال اکران فیلم بر سرش فرود آمد. دو سه سال قبل در یک مجلس آشتی کنان ، عده ای دکتر کاووسی و کیمیائی را بهم رساندند تا کدورتها برطرف شود ... شد یا نشد نمیدانم اما کاووسی تاکنون به کسی باج نداده است (درست مانند ساریس و ایبرت) و کیمیائی با چاقوی ضامن دارش همیشه مترصد کاووسی!

از داج سیتی تا بازاچه نایب گربه

صبح آنروز که مقاله آقای ابراهیم گلستان در یک روزنامه درآمد بعد از ظهرش به تماشای فیلم قیصر رفتم و آنچه که برایم بعد از تماشا ماند تاسف بود و یاس. تاسف برای وقت از دست رفته و یاس از گلستان با آن دانش سینمائی و توانائی فیلمسازی

گلستان وقت مرا ضایع کرد خدا نمیدانم چکارش کند حالا من هم تلافی میکنم و این بحث را به نیاز توجه خاص او به فیلم قیصر می سازم که در شان نزول آن گلستان مقاله نوشت

وقتی قیصر را تماشا میکنم وصلت آنرا با فیلم فارسی عیان می بینم و در می یابم که این فیلم ثمره ی پیوند بیگانه بیا و غول بیابونی است که در قهوه خانه قنبر اتفاق  افتاده و وقتی این نکته ها در ذهنم شکل می گیرد میروم و دوباره مقاله گلستان را  میخوانم ...

می بینم که پرورش مایه سناریوی قیصر یکراست از توبره ی فاروست به آخور قیصر نویس و قیصر ساز می افتد و صدای تلپ از آن شنیده میشود...

خیلی چیزهای این جنگل چاقو که از خیلی چیزهای جنگل ششلول داج سیتی فاروست جاری میشود، از طریق راه آب فیلمفارسی ساز در زیر بازارچه ی نایب گربه سر در می آورد. تنها تفاوتی که پیدا میکند حیاط آجرفرش و پنجدری و چادرنماز و حمام و قهوه خانه است و گذر مهدی موش و صحن و حرم و گنبد است و فولکلور خاص است که سینمای اصیل را می سازد و از این قرار کارها تمام میشود و مشکلی بنام فیلمفارسی باقی می ماند و ایرانی تصمیم می گیرد که فیلم ایرانی بسازد و آنرا ادامه دهد...

بابائی را می کشند و جنازه اش را بالای بام حمام زیر فولکلور لنگهای آویزان می اندازند بعد نبوغ و ابتکار قاتل گل میکند و پیش خود می اندیشد که بهتر است چاقوئی در کنار جنازه بگذارد که همه تصور کنند جنازه در پایان حیات، خودکشی کرده است – اما یک ضربه از پشت سر به جنازه زده شده است که قاتل هم مثل قیصر ساز هیچ توجه به آن نمیکند - عجیب تر است که گویا نیرنگ قاتل موثر واقع میشود و اصلا کسی به سراغ جسد نمیرود. سهل است، پلیس به سراغ قاتل و پیش خاندان مقتول و کسبه ی محل هم برای بازجوئی قدم نمی گذارد و پرونده در کنار جسد بخاک سپرده میشود و مجددا آرامش برای مدتی برقرار می گردد... و اما چند کلمه از قیصرخان بشنو...

او که صدای برادر را حین ذبح شدن با قدرت تله پاتی می شنود با چمدانی پر از تحف و هدایای خوزستان بسوی خانواده می شتابد و آنجا از نگاه مبهوت و زل زده ی دائی جان و مادرجان می فهمد که ترتیب همشیره و اخوی را داده اند و چون میداند که کاری از پلیس ساخته نیست،چونکه اصلا پیدایش نیست و اداره و دفترکار پلیس تعطیل است و کلانتر محل مثل شریف داج سیتی فقط گاه گاه پیدایش میشود ناگزیر خود در صدد اجرای تعصب و غیرت برمی آید و خونش می جوشد و رگهای گردنش باد میکند و در جنگل مولا بدنبال نفس کش براه می افتد تا طبق ضروریات فولکلور برنامه اش را اجرا کند...

در گذر مهدی موش و بازارچه ی نایب گربه مثل جاهای مشابه یک حمام فولکلور وجود دارد که داداش آب منگل هم برای غسل جنابت گاهی به آنجا می رود.قیصر ردپای یکی از قاتلین را که بعد از قتل برادرش شبهای تاریک از ترس پلیس مخفی میشده و روزهای روشن به حمام می رفته پیدا میکند و به سراغش می شتابد. در سربینه ی حمام قیصر بعد از مقداری سلام و احوالپرسی و اجرای سنن و آئین فولکلوری وارد حمام میشود و در داخل حمام در هرگوشه اثاث و آلات فولکلور به چشم میخورد و خلاصه منگل خان قاتل بعد از شستشو زیر دوش میرود و قیصرخان هم بدنبالش راه می افتد. آنجاست که تیغ دلاکی ترتیب  کار او را - در صحنه ای که گلستان خیلی دوست دارد  – میدهد و بیرون می آید و در سربینه ی حمام بدون آنکه تشویشی داشته باشد از اینکه هر آن یکی زیر دوش برود و جسد را ببیند و فریاد بکشد بعد از چاق سلامتی با فراغت تمام لباس می پوشد و براه می افتد و میداند که به این زودی خبری نخواهد شد. چون قیصر سازاجازه نمیدهد کسی زیردوش برود و در واقع این قیصر ساز است که ورودی دوش را تیغه کرده است تا کسی با جسد روبرو نگردد.بعدها بازهم پلیس پیدایش نیست و معلوم است که قیصر دوست ندارد پلیس در کارهایش دخالت کند خود پلیس هم از خودش خوشش نمی آید و احترامش را دستش نگاه میدارد و در کارهای قیصریه اصلا دخالتی نمیکند تا به پیروی از نیات قیصرنویس و قیصرساز در اموری که اصلا به او مربوط نیست دخالت نکند.

فردا پس از مدتها وقت که جسد در این حمام متروک نواب پیدا میشود پلیس برای تماشا به محله باز می گردد و هنگامی که جسد منگل خان را خارج میکنند افسر پلیس برای خواندن فاتحه و فرستادن صلوات و دادن شعار در مقابل در حمام آفتابی میشود...

این آب منگل هم که پس از قتل فرمان خان قصاب (برادر قیصرخان) شبها در تاریکی از ترس پلیس پنهان میشود و روزهای روشن به سرکارش در قصابخانه میرود و همانجاست که طی صحنه هائی که آب به دهان ژرژ فرانژو و لوئی بونوئل در ساختن صحنه های قصابخانه بالا می آورد داداش منگل را مثل بزغاله ذبح میکند...

جالب است مرگ قیصرخان و منصورخان که گفتیم مدتهاست برای پلیس و سایرین نامرئی هستند و فقط برای هم مرئی میشوند در اوکی کورال آهن قراضه  همدیگر را پیدا میکنند. ابتدا قیصر زخم میخورد اما چون زخمش کاری نیست بعد از لحظاتی از جای می جهد و دنبال منصورخان میدود و او را میگیرد و ترتیبش را میدهد و بعد بحال مرگ می افتد و معلوم میشود مرگ او بر اثر زخم کاری منصورخان نیست بلکه در اثر ورجه وورجه و تقلای زیاد است...

پلیسها برای تمرین دوومیدانی دائما از زیرگذر به در حمام و از آنجا به اوکی کورال می روند و قیصر و منگل هم ساعاتی را برای اجرای برنامه انتخاب میکنند...

صحنه شاهکار دیگر که در زیر بازاچه قیصریه اتفاق می افتد کتک کاری فاطی خانم است با منصورخان آب منگل که زورش می چربد و کم می ماند جودو و کاراته بکار برد اما عاقبت وا میدهد و بعدها... معلوم میشود آنزمان که فاطی خانم کتک کاری و تقلا میکرده ، به اجرای برنامه با منصورخان آب روغن و چاشنی میریخته که زیر دندان منصورخان مزه کند. ولی به محض اینکه بعدها براحتی تسلیم شده منصورخان هم صرفنظر کرده و ترکش گفته و فاطی خانم هم از عشق بسیار خودش را کشته و طی رقعه با آب و تابی حواله مرد ناجوانمرد را به برادران جوانمردش داده و موضوع را تجاوز وانمود کرده است...

باری به هرجهت قیصرخان که قهرمان است پیرزنی را به مشهد می برد و برمیگردد... سهیلا آبگوشتی که رفیقه منصور آب منگل دون ژوان بازارچه نایب گربه است را یپدا میکند و اول انتقام تجاوز منصور را به خواهرش علی الحساب می گیرد و میگذارد سهیلا آبگوشتی به او تجاوز کند و بعد از اجرای برنامه فردا صبح زود بسراغ منصور آب منگل می رود تا بعد از اینکه به خدمت معشوقه رسید به خدمت عاشق برسد..

گلستان متاسف است که چرا در صحنه بسیار جالب قتل در حمام عکسها فاقد رنگ و بوی حمام و بخارات است؟ این گناه پرتو است که با توجه به عدم وجود بخار در حمام گذر نایب گربه ، چند هو از بیخ گلو روی ذره بین دوربینش نمیکند تا اتمسفر نمایان تر شود...

همچنین است وظیفه مردم که باید با تماشای قیصر پند گیرند و موعظه او را آویزه گوش خود سازند که گفت اگه نخوری میخورنت. همه باید اگر بدهکارند احترام طلبکار را داشته باشند و اگر مستاجرند حرمت صاحبخانه را نگاه دارند که برای یک نه و یک آره ، یک جاهل کلاه مخملی برسرشان خراب میشود...

به این مناسبت است که فیلمفارسی ناگهان مبدل میشود به سینمای اصیل ایرانی که عاقبت پس از سالها انتظار تولدی دیگر می یابد و فیلمفارسی ساز سرپا می ایستد و با صدای غرا می گوید : این است سینمای اصیل ما ، سینمائی که برای قپاندار دلمرده و میداندار افسرده و دالاندار پژمرده ساخته ایم...

فیلم با نمایی از جنگل (نمای معرف: نمای افتتاحیه سکانس که معرف مکان و در عین حال، نماینده حال و هوای صحنه است. به بیان دیگر، یک نمای عمومی که معمولا در شروع سکانس می‌آید و اطلاعات کلی در مورد زمان و وضعیت عمومی صحنه به بیننده می‌دهد. معمولا روند تقطیع یا برش از نمای معرف دور به نمای متوسط و سپس به نمای نزدیک می باشد) و صدای رعد و برق آغاز می شود و سپس شاهد قدم برداشتن چند نفر در جنگل هستیم.

صدای خردشدن علفها در زیر پای آنها پیشاپیش به بیننده می فهماند که این آرامش به ظاهر پایدار تا لحظاتی دیگر برهم زده خواهد شد.

چهار دوست را می بینیم که به شکار گوزن آمده اند. با پرشدن کادر تصویر توسط لوله تفنگ این حس تهدید کامل می شود و با شلیک اولین گلوله در فضای جنگل صدای آن با رعد و برق آسمان درهم می آمیزد. تدوین موازی بین آنها و گوزنها به خوبی حس صحنه را به بیننده القاء می کند.

چنانکه در طول فیلم می بینیم تا انتهای فیلم دائما با این دو صدا دست به گریبان هستیم. از یک طرف صدای رعد و برق در شبی بارانی و صدای شلیک گلوله در فضای شهر. در واقع سکانس ابتدایی پیش در آمدی بر تمامی سکانس های فیلم می باشد. خنده های آنها اغراق آمیز و گلوله های آنها از نوع انفجاری می باشد:

آنقدر که از تکه تکه شدن گوزنها لذت می برند از خود شکار لذت نمی برند. آیا واقعا به دنبال شکار هستند؟

دوست امانی: عروسیت میشه گوشت شکار اگه زودتر برسی

امانی: اصلا کار ما همینه، عین خودمون

موسیقی فیلم بسیار تاثیرگذار و تدوین سکانس ابتدایی بی نظیر است. ترکیبی کامل از صدا و تصویر. براستی موسیقی در بیان حس دراماتیک فیلم تاثیر به سزایی دارد.

هنگامیکه شکار پایان می پذیرد امانی دستهای خود را به نشانه پیروزی بالا می برد.

آیا براستی تکه تکه کردن گوزنهای بی دفاع با گلوله های انفجاری پیروزیست؟ گوزنها نماد مردم بیگناه هستند که با دست خالی در خیابان به گلوله بسته می شوند. آنها بدین وسیله نیازهای ارضا نشده خود را ارضا می کنند و بی توجه به جریاناتی که در اطراف آنها می گذرد به دنبال پیروزی های ظاهری می گردند. در بازگشت عده ای از جنگلبانان در حال گوش دادن به رادیو و تحولات اجتماعی اطراف خود هستند ولی امانی و دوستانش بدون به توجه آنها شکار خود را سوار بر ماشین کرده و راهی شهر می شوند. براستی آنها که هستند که به تحولات اجتماعی اطراف خود بی اعتنا هستند.

با ورود آنها به شهر شاهد تظاهرات مردمی و درگیری های خیابانی هستیم. ولی آنها بدون توجه به این مسائل در حال گپ و گفتگو هستند. و همچنان توجهی به سیر تحولات اجتماعی اطراف خود ندارند.

با دیدن این نما از خود می پرسیم آیا آنها تهدیدی برای مردم حساب می شوند:

پس از مشاهده تظاهرات گسترده خیابانی به اطاق عمل وارد می شویم صدای چند گلوله می آید و پزشکان در حال عمل جراحی هستند بلافاصله متوجه می شویم که بیمار گلوله خورده است و سپس پزشکی رو مشاهده می کنیم که در حال آوردن گلوله هست. اما او کیست؟ لاله، شخصی که قرار است همان شب با امانی ازدواج کند. در اولین برخورد با لاله متوجه می شویم که او با امانی تفاوت دارد. او به اطراف بی توجه نیست. حتی در روز عروسی اش مرخصی هم نگرفته است و در حال مداوای بیماران است.

لاله در حال مکالمه با همکار خود است و ناگهان متوجه صدای تظاهر کنندگان می شود، ناخودآگاه سر خود را بر می گرداند و به سمت صدا می رود:

آنها می گویند: می کشم می کشم هر که برادرم کشت. آنها در حال تشییع پیکر یکی از شهیدان انقلاب هستند.

هنگامیکه برادر لاله به دستور امانی کشته می شود و لاله به امانی شلیک می کند. بیش از پیش تاثیر این سکانس نمایان می شود. در واقع لاله ناخودآگاه به سمت سرنوشت خود کشیده می شود.

در نمای بعدی لاله با محل کار جمال تماس می گیرد. لاله همچنان حواسش به بیرون است. در بیرون چه می گذرد؟ چه خواهد شد؟ اما او در جای بسیار شلوغی کار می کند و صدا به صدا نمی رسد . طوری که لاله مجبور می شود فریاد بزند. انگار که کمک می خواهد. در انتهای فیلم زمانی که ماهیت امانی برای جمال مشخص می شود و با لاله تماس می گیرد و لاله که گلویش در مشت امانی هست و با ناله کمک می خواهد. تاثیر این نما مشخص می شود. اکثر نماهای فیلم در تقابل با هم هستند. به نوعی که می توان این فیلم را قرینه تصور کرد. هر نمایی در جای دیگری از فیلم پاسخی دارد. حس تعلیق فیلم از ابتدا تا انتها پابرجاست و نماهای ابتدایی نه تنها از حس فیلم نمی کاهند بلکه ما را هم در اضطراب و نگرانی بازیگران فیلم شریک می کنند.

با نمایی از منزل امانی و بارش باران وارد سکانس مهمانی می شویم. بارش باران و صدای رعد و برق همانطور که در ادامه خواهیم دید ایجاد تشویش می کند و بخوبی حس فیلم را به بیننده القا می کند. صدای سگ و تیراندازی در خیابان هم به این فضاسازی کمک می کنند.

در اولین نما شاهد انواع و اقسام حیوانات خشک شده بر روی دیوار خانه هستیم. تا انتهای فیلم بارها و بارها این قسمت از خانه را می بینیم. اینها نماد انسانهایی هستند که زیر دست امانی ها کشته شده اند. سایه آنها همواره بر سر شخصیت های فیلم سنگینی می کند دیالوگ زیبای لاله گویای این حقیقت است:

انگار همه این حیوونا زنده ان، این خونه پر شده از نفس هاشون.

سکانس مهمانی کلیدی ترین سکانس فیلم است. پر از طعنه و کنایه، ارجاعات بصری و ابهاماتی که در ادامه فیلم گره گشایی می شود. عکاس مهمانی که از دوستان لاله می باشد از یکی از خانم های مهمان بطور ناگهانی عکس می گیرد او بر آشفته می شود اما با اشاره دوست امانی آرام می گیرد. هنگامیکه که عکاس مهمانی از لاله، امانی و سیما عکس می گیرد به امانی می گوید: بیا یه عکس تکی ازت بگیرم برای مجله شکار و طبیعت،

و امانی در جواب می گوید: میذارمت اون وسط یه عکس فامیلی ازت...

سیما: راستی امانی، نریزن خونتو بگیرن

امانی: با ما کاری ندارن...

و در جایی دیگر:

سیما: خدا کنه با هم بمونین

لاله: چرا اینجوری با شک میگی؟!

هنگامیکه اولین بار زنگ تلفن در مهمانی به صدا در می آید، امانی در حال گفتگو با همان زنی است که از گرفتن عکس ناراحت شده بود، دوست امانی گوشی را به او می دهد و می گوید: مینو، این پرسش در ذهن ببیننده بوجود می آید که ارتباط امانی با آن زن چیست؟ مینو کیست؟

پس از اینکه امانی تلفن را قطع می کند اولین بار در مهمانی صدای رعد و برق شنیده می شود، نمایی از حیاط خانه می بینیم و صدای الله اکبر مردم به همراه صدای تیراندازی شنیده می شود.

بار دوم زنگ تلفن به صدا در می آید و این بار توجه لاله به امانی جلب می شود.

جمال: خیلی مواظبشی؟

لاله: نه بابا تو ام

جمال که جوان پاک و ساده ای است نمی داند که این نگاه ها از سر شک و تردید است نه نگاه عاشقانه.

مجددا صدای رعد و برق می آید و این بار امانی با مکث بیشتری روی خود را به سمت مهمانی بر می گرداند.

در صحنه ای از فیلم امانی و لاله با هم خلوت می کنند. در این صحنه کارگردان با نشان دادن این دو حیوان (یکی شکارچی و دیگری شکار) در کنار این دو پیشاپیش به سرانجام این رابطه اشاره می کند:

دیالوگ های امانی و لاله: http://www.mediafire.com/?7xcjy585ciix0ia

بار سوم زنگ تلفن به صدا در می آید، (تيلت: عبارت است از چرخش عمودی بدنه دوربين بر محور ثابت، اين چرخش دوربين به بالا و پايين به بيننده توانايی می بخشد تا بين موضوعات و مناطقی که از يکديگر فاصله دارند پيوندی بصری برقرار کند):

امانی شروع به نوشتن آدرسی می کند و درست در همین زمان برق قطع می شود. کارکرد قطع برق در این فیلم بسیار گسترده هست. در واقع با قطع شدن برق و روشن کردن شمع به فضای بازجویی از زندانیان سیاسی نزدیک می شویم. پیش درآمدی است بر این شب شوم. با نوشتن آدرس توسط امانی برق قطع می شود و درست زمانی که لاله شاخه گل را به مستخدمه می دهد برق می آید. گویی دوران امانی ها به سر رسیده و دوران روییدن لاله آغاز گشته است.

گل لاله در ادبیات فارسی مظهر شهید است. گویند که چون سیاوش قهرمان مظلوم و باستانی ایران زمین کشته شد از قطرات خون او لاله دمید. لاله گلی زیبا و لطیف و دلنواز است. شکل آن چونان قلب آدمیان که مایه حیات آنان است می­باشد. برگهای گل لاله بسیار شبیه قطره های خون است و گر چه خود خونین رنگ و سرخ می باشد، ته گل برگهای آن سیاه و داغدیده است، گویی که داغی بر دل دارد.

جمال یک انقلابی و از دوستان صمیمی برادر لاله است. در مهمانی لباس آبی رنگی بر تن دارد. در واقع کارگردان با انتخاب رنگ آبی که بهترین کنتراست را در برابر رنگ قرمز دارد به خطوط فکری او در که در تقابل با خطوط فکری امانی می باشد اشاره می کند، اولین تقابل را در صحنه ورود جمال و پدرش به مهمانی می بینیم:

هنگامیکه جمال بارانی خود را به تن می کند یکی از خانم هایی که در مهمانی حضور دارد و لباسی آبی رنگ بر تن دارد. از بین جمال و امانی عبور می کند. تا بیش از پیش بر این موضوع تاکید شود:

به یکی دیگر از صحنه هایی که بر این موضوع تاکید می شود توجه کنید:

و سکانس کتابخانه:

و سکانس پایانی:

دیالوگ های لاله، جمال و امانی: http://www.mediafire.com/?2a69tjky2jiylwm 

امانی با شنیدن حرفهای جمال و تلفن های مشکوک کم کم از حالت عادی خارج می شود. زخم معده اش عود می کند و از لاله می خواهد تا داروهای او را بیاورد. لاله برای اولین بار وارد اتاق می شود و در کشوی میز یک عدد کلت، چاقو و پنجه بوکس پیدا می کند. این بار شک او بیشتر می شود.

نورپردازی در این فیلم در بالاترین سطح خود قرار دارد:

فریماه فرجامی و سعید راد در این فیلم بهترین انتخاب بوده اند. هر دو چشمانی درشت، روشن و نافذ دارند. چشمانی که انگار همیشه نگرانند:

در بسیاری از لحظات فیلم که دیالوگی وجود ندارد موسیقی زیبای فیلم فضای صحنه را از آن خود می کند، به گوشه ای از موسیقی زیبای این فیلم ساخته مجید انتظامی و اجرای بی نظیر ارکستر سمفونیک تهران گوش دهید:

http://www.mediafire.com/?zbb0ir3971bzrc9

امانی به لاله می گوید باید برای کاری به شرکت برود، و به سرعت از خانه خارج می شود. غافل از آنکه دفترچه یادداشت خود را جا گذاشته است:

اما دیگر دیر شده است و لاله دفترچه او را دیده است. لاله که از تنها ماندن در شب عروسی بسیار ناراحت است از بوسیدن شدن توسط امانی امتناع می کند. از جمال می خواهد که به آدرس مورد نظر برود. و خودش با شماره مینو تماس می گیرد اما نتیجه ای نمی گیرد.

امانی وارد اداره امنیت شده و حقیقت ماجرا آشکار می شود. مینو نام رمزیست که لاله به اشتباه تصور کرده نام شخصیست.

دیالوگ های سعید راد و سعید پیردوست: http://www.mediafire.com/?7pl9hgzfvci988d

خط قرمز نمادیست که از ابتدا تا انتهای فیلم وجود دارد، و سرانجام گریبان امانی را می گیرد، خط قرمز علاوه بر آنکه نام فیلم و خط اصلی داستان را مشخص می کند با کارکردی زیبایی شناسانه وارد ذهن بیننده می شود:

حرکت امانی و لاله در مهمانی از پشت شعله های شمع به ظاهر حالتی رمانتیک و تغزلی به عشق آنها داده است و فضایی شاعرانه خلق کرده است:

اما در پس این نورها، نوری دیگر نهفته است. صحنه اعتراف گیری از برادر لاله یک از تاثیرگذارترین صحنه های فیلم است. نورهایی که در بالای سر او قرار دارند فضایی مانند آن شمع ها در مهمانی ایجاد کرده اند. اما این بار خبری از محبت نیست، در سکانس مهمانی بارها و بارها بر این نورها تاکید می شود:

و یا صحنه اعتراف گیری امانی از لاله:

دیالوگهای امانی و برادر لاله: http://www.mediafire.com/?w8h292qoz7bcoch

افسر زن لیوان آبی را برای برادر لاله می آورد، درست به مانند حیوانی که قبل از ذبح به آن آب می دهند او نیز با لحظه لحظه نزدیک شدن لیوان آب به آرامش ابدی نزدیک می شود:

در عوض امانی که به سوختن اسناد اداره امنیت می نگرد خشمگین و خشمگین تر می شود:

آب در اینجا نماد آرامش و آتش نماد خشم است. نور قرمزی که به صورت امانی می تابد کاملا بازتاب خشم بی اندازه اوست.

تدوین موازی بین صحنه اعتراف گیری و سوختن اسناد اداره امنیت و صحنه آرایی آن از نکات بسیار بارز و قابل توجه فیلم است:

برادر لاله: اصول ما عقیده ماست، اصول ما اسم خیابون نیست

امانی: تو هنوز آزاد نشدی، تو هنوز اینجایی

برادر لاله: بحث سر آزادی من نیست، تو عقب آزادی خودت می گردی

قطرات آبی که از دهان برادر لاله می چکد بازگو کننده آخرین ثانیه ها و لحظات زندگی اوست:

امانی در نهایت خشم دستور اعدام برادر لاله را صادر می کند، به این دو نما و اهمیت نورپردازی در سینما توجه کنید:

چهره امانی در تاریکی و سیاهی فرو می رود، با استفاده از تکنیک های نورپردازی چهره بازیگر تحریف می شود و حالتی ترسناک و شیطانی به خود می گیرد.

در عوض برادر لاله که در آستانه مرگ می باشد در نور و روشنایی قرار گرفته است و با مرگ خود نویدبخش آزادیست.

امانی به خانه بر می گردد، این بار کارگردان از نمای سربالا (نمایی که از زیر سطح مستقیم دید چشم و در حالی که انگار دوربین از پایین به سوژه می نگرد ،فیلم برداری شود. چنین نماهایی بر خلاف نمای سرپایین موجب می شوند که موضوع (شخصیت، شیء و سوژه) مسلط، عظیم و حتی تهدید کننده به نظر برسد. در این نماها معمولا سعی می کنند که پس زمینه را حذف کنند و یا به حداقل ممکن تقلیل دهند و شخصیت مورد نظر را بر زمینه آسمان یا سقف نشان دهند. همچنین حرکت شخصیت هایی که از این زاویه از آنها فیلم برداری می شود، شتابدار به نظر می آید و بیننده خود را در مواجه با یک خطر حس می کند. در این نما بازیگر و سوژه اصلی بر دوربین تسلط دارد و به نظر پر هیبت تر از قبل  می رسد برای ایجاد حس ترس و رعب استفاده کرده اند) استفاده کرده است. علاوه بر این سر گوزن خشک شده و بالهای عقابی که بر دیوار آویزان شده اند کاملا حس صحنه را تشدید می کنند:

باز هم بین امانی و لاله مشاجره در می گیرد. اما امانی او را متقاعد می کند که زن یا زنان دیگری در کار نیستند و از او معذرت خواهی می کند:

امانی وارد اتاق کارش می شود. لاله پیش از او به آنجا رفته است و در حال مرتب کردن آنجاست. امانی دیگر مطمئن هست که لاله آنجا را هم گشته است. لاله به امانی می گوید به محل کار او زنگ زده است. امانی از کوره در می رود و مشاجره سختی با لاله می کند (در پس زمینه بطور پیوسته صدای گلوله می آید، رعد و برق، باران)، امانی سیلی محکمی به گوش لاله می زند. زخم معده اش دوباره عود می کند. مستاصل تر از گذشته با محل کارش تماس می گیرد:

http://www.mediafire.com/?bbgdev32o3q9xqq

اکنون امانی با واقعیت بیشتر آشنا می شود. موقعیت خود را متزلزل می بیند. از یکسو با بی تفاوتی مقامات بالا مواجه است و از سوی دیگر در حال از دست دادن عشقش است.

لاله که دیگر تاب تحمل این وضع را ندارد. سعی می کند از خانه برود. اما در قفل است و ناچار می شود از امانی تقاضا کند تا کلید را به او بدهد.

امانی که حاضر به از دست دادن عشقش نیست، به او می گوید:

تمام زندگی من خرج این شده که بیای، حالا به همین سادگی... بری

پس از مشاجره با لاله از او می خواهد تا با هم صحبت کنند، این بار لاله را با کت آبی رنگ می بینیم، زیرا خط فکری او دیگر از امانی جدا شده است، خط فکری او خط فکری جمال است، خط فکری برادرش و در واقع خط فکری مردمی که در خیابان ها هستند، اکنون لاله و امانی در بالاترین شکل در مقابل یکدیگر قرار گرفته اند:

امانی: من 16 ساله که خواستم که اگه زن داشته باشم، که اگه عاشق باشم تو باشی، ذهن منو تمام این سالها عشق تو گرفته، مثل ابر، گاهی باریده گاهی آفتاب کرده، من هیچ وقت فرصت عاشق شدن تو زندگیم پیدا نکردم

اما لاله که تناسبی بین عشق امانی و کارهای او نمی بیند می گوید:

من دارم بازجویی میشم، هر چیزی که تو زندگی تو نفس بکشه باید بازجویی باشه

حق با لاله است، امانی مرزی برای حرفه و عشقش قائل نیست، در واقع قادر به برقرار کردن توازن بین این دو نیست. او اینطور بار آمده است.

لاله: بیا ول کن امانی

امانی: من برای این تربیت شدم که وادار به توبه کنم، نه اینکه خودم توبه کنم

جمال با منزل امانی تماس می گیرد تا اطلاعاتی که از امانی بدست آورده است را به لاله بگوید، امانی قبل از آنکه لاله به تلفن جواب بدهد گوشی را بر می دارد و تمام حرفهای او را می شنود، اما به دلیل سر و صدای زیاد خیابان نمی تواند او را شناسایی کند.

امانی: اگه به نظام فکری من توهین کنی می کشمت

امانی از لاله می خواهد تا نام او را بگوید اما لاله امتناع می کند:

لاله: اوناییکه شکنجه کردی دست خالی نرفتن، هر کدومشون تو دلت یه زخم گذاشتن

کیمیایی ترس لاله را از طریق نمای نقطه نظر (نمایی ذهنی که صحنه ای را عینا از دید و نقطه نظر یک شخصیت نشان می دهد، بر چشم انداز او تاکید می کند و ما را به جای او می گذارد. در فیلم ها معمولا چنین نمایی با نماهای عینی، که نمایشگر همان شخصیت در صحنه ای است تلفیق می شود. این نوع نماها به ویژه در فیلم های پلیسی ترسناک حس تعلیق فیلم را افزایش می دهد، چون به این ترتیب تماشاگر هم به نوعی جزئی از شخصیت می شود) به بیننده القاء می کند:

امانی، لاله را زیر مشت و لگد خود می گیرد و در کیسه ای پلاستیکی محبوس می کند (صحنه تقلا کردن لاله در داخل پلاستیک فوق العاده تاثیرگذار است).

اولین بار که شاهد مکالمه امانی و لاله در اتاق هستیم پرچم آمریکا در پس زمینه خودنمایی می کند:

پیش از آن بوکس سیگار وینستون:

کتاب خط سوم (درباره شخصیت، سخنان و اندیشه شمس تبریزی) در کتابخانه اتاق:

دوربین آپارات و پرده نمایش نیز در اتاق وجود دارد:

امانی از لاله می پرسد: فیلم دیدی؟

نوستالژیک ترین صحنه فیلم کلید می خورد، بر خلاف همیشه که دیگران بر صندلی می نشستند تا اعتراف کنند این بار خود امانی بر صندلی می نشیند، آپارات را روشن می کند، خاطرات خود را یکی یکی مرور می کند و به تمام پرسش های ما پاسخ می دهد:

مونولوگ های امانیhttp://www.mediafire.com/?1ouryr9uddxdljn

امانی که آنقدر از خود بی خود شده بود که لاله را فراموش کرده بود با تمام شدن فیلم، از جا می پرد لاله را از داخل کیسه در می آورد و او را بغل می کند. امانی هنوز هم عاشق لاله است:

او را زیر دوش می برد، و سعی می کند تا حال او را بهبود بخشد اما کم کم درگیری او با خودش آغاز می شود. خاطرات او بیشتر و بیشتر او را درگیر می کند، در حیاط فردی با سگ امانی درگیر می شود، امانی موقعیت کاری خود را در خطر می بیند و سعی دارد لاله را وادار کند تا نام شخص تلفن کننده را بگوید، لاله هفت تیر امانی را از جیب کتش بیرون می آورد و به سمت امانی نشانه می رود:

همزمان شخص ناشناس سگ او را از پا در می آورد.

لاله: نمی ذاری برم؟

امانی: نه، تو کدوم طرفی هستی؟ تو کی هستی؟ باید تسلیم امنیت بشی

لاله: تو به همه چیز مظنونی، زندگیت یعنی این، تو اومدی سراغ من، یادت رفته؟

امانی: من جا نمی زنم

این بار شکارچی طعمه شکار خود می شود، لاله دو گلوله به امانی شلیک می کند، اما امانی محکم و استوار در جای خود ایستاده است و هنوز از پا درنیامده است:

لاله هفت تیر را بر روی میز می گذارد و پا به فرار می گذارد، امانی زخم خورده و خونین، تلو تلو خوران به دنبال لاله می رود:

پیش از سکانس پایانی شاهد غلط خوردن امانی و فرو رفتن او در تاریکی هستیم:

در عوض تاریکی روبروی لاله تبدیل به روشنایی می شود:

اکنون لاله راهی برای گریز ندارد و فاصله ای تا مرگ ندارد پیش از آنکه امانی اقدامی بکند سایه ای در آن طرف پدیدار می شود:

و امانی را هدف گلوله قرار می دهد:

لاله پرده را کنار می زند و ناجی خود را می بیند:

در آن سو تنها حیوانات خشک شده بر دیوار مانده اند و اثری از امانی دیده نمی شود:

صورت جمال به جنگل دیزالو می شود و شاهد آرامش گوزنها ( و به تعبیری مردم) هستیم:

موسیقی تیتراژ پایانی: http://www.mediafire.com/?r8490q2yl5u6wsm

خط قرمز اقتباسی آزاد از فیلمنامه شب سمور نوشته بهرام بیضایی است. هر چند تغییرات زیادی در فیلمنامه داده شده است، اما حاصل کار از منسجم ترین آثار کیمیایی و از نظر من بهترین و کاملترین فیلم او محسوب می شود. علاوه بر بازی دو بازیگر اصلی فیلم، حرکات سنجیده دوربین، نورپردازی، موسیقی فوق العاده تاثیرگذار فیلم، فیلمنامه اقتباسی از یکی از بهترین فیلمنامه نویسان ایران، تدوین و در نهایت کارگردانی فوق العاده یکدست کیمیایی این فیلم را در مقامی بالاتر از فیلم های دیگر او قرار داده است. کیمیایی به دور از فشارهای سیاسی قبل و بعد از انقلاب فیلمی ساخته است که هم مخاطب خاص و هم مخاطب عام را تحت تاثیر خود قرار می دهد. در پایان یادی می کنم از استاد منوچهر اسماعیلی که علاوه بر مدیریت دوبلاژ این فیلم با گویندگی بی نظیر خود بر ارزش های این فیلم افزوده اند.

(۱۳۸۹/۱۱/۱۶ صبح ۰۸:۳۳)منصور نوشته شده: [ -> ]

از داج سیتی تا بازاچه نایب گربه

صبح آنروز که مقاله آقای ابراهیم گلستان در یک روزنامه درآمد بعد از ظهرش به تماشای فیلم قیصر رفتم و آنچه که برایم بعد از تماشا ماند تاسف بود و یاس. تاسف برای وقت از دست رفته و یاس از گلستان با آن دانش سینمائی و توانائی فیلمسازی

 

راستش اول که این بخش به نام مسعود کیمیایی راه افتاد نزدیک بود از هول حلیم بیفتم توی دیگ. گفتم به سبک و سیاق جواد طوسی شروع کنم به ستایش از کیمیایی و برای هر فیلمش عاشقانه ای بنویسم که بعدا پشیمان شدم ، تا امروز هم سعی کردم جلو جوگیر شدن رو بگیرم تا بحث منطقی ادامه پیدا کنه ... اما در مورد نقد آقای کاووسی کمی حرف دارم :

هوشنگ کاووسی انسان بسیار با دانشی است. بسیار فیلم دیده، بسیار خوانده و نوشته است. اصلا این آدم خودش یک تاریخ سینماست. خدمات او به سینمای ایران و ارتقای این سینما بر هیچ کس پوشیده نیست. کاووسی بوده، هست و انشاا... تا همیشه در حافظه سینما و سینما دوستان باقی خواهد ماند.

در ضمن کاووسی انسان خاصی هم هست، عقاید خاص خودش را هم دارد، چیزی شبیه به ابراهیم گلستان، به قول کیمیایی: (( واگن خودش را سوار است! )) اما مگر همین جناب  کاووسی  اشتباه نمیکند یا نقدی که کاووسی بنویسد فصل الخطاب  منتقدین است؟

آیا این مطلبی که در مذمت قیصر نگاشته نقد است؟ اگر نقدهای دوایی بر مبنای شاخ و برگ دادن نوشته می شوند این یکی بر مبنای توهین به فیلم و فیلم ساز و سایر منتقدان و مسخره کردن شکل گرفته است.

اصلا اگر این نوشته آن قدر پتک کوبنده ای بود، که همان اول راه بر سر کیمیایی و قیصرش فرود می آمد ، یا باید کیمیایی را سر خورده میکرد که نکرد و یا باید قیصر را ( لااقل برای سالهای آینده ) نزد خواص کم رنگ یا بی رنگ می کرد که باز هم ...

حال در تاریخ سینمای ایران کدام یک مانده اند ؟کدام یک اثر گذار بوده اند؟ آیا هنوز از نقد کاووسی اثری بر جای مانده است؟ کدام یک پیروز شده اند؟ اصلا مگر مسابقه ای در کار بوده است!

کدام یک در گذر زمان از امتحان ماندگاری سربلند بیرون آمدند؟ چه کسی اعم از خواص و عوام از نقد کاووسی یاد می کند و به واسطه همان نقد از دیدن قیصر سر باز میزند؟

قیصر فراتر همه آن نقد های مثبت و منفی ایستاد، گذر زمان را تحمل کرد و در همین گذر زمان بود که خود را ثابت کرد. به قول معروف : تاریخ تنها مزرعه ای است که هیچ دانه سالمی در آن گم نمی شود.

از این قبیل نقدها را منتقدان بسیاری در تاریخ سینما نوشته اند و فیلمی را بسیار کوبیده اند، که از قضای روزگار یکی از همین نقد ها ، مطلبی بوده بر فیلمی از همین جناب آقای کاووسی، گرچه ربطی به کیمیایی ندارد اما نشان میدهد که نوشتن نقدهایی این چنین کار زیاد دشواری نیست، ضمن اینکه خواندش خالی از لطف نیست.

در 22 آبان ماه سال 1348 فیلمی به نام خانه کنار دریا به نویسندگی و کارگردانی دکتر هوشنگ کاووسی و با بازی کامیاب کسروی و نسرین صفایی در  سینماهای پلازا، حافظ، الوند و قصر طلایی به نمایش در می آید که ظاهرا از آغاز اولین مراحل ایده تا نمایش 6 سال به طول می انجامد، فیلم موفقیتی چه از سوی مردم عادی و چه از طرف منتقدان به دست نمی آورد. ستاره سینما در شماره آذر ماه سال 48 فیلم را میکوبد و می نویسد:

"" به زمستان سال 1347 می رسیم. آقای امیر هوشنگ کاووسی به ساختن نوزاد تازه اقدام می کند. البته در تمام این مدت آقای نصیب نصیبی نماینده جوان سینمای دیگر اسکریپت گرل این نوزاد بوده اند و می دانم که نوزادان دختران پرستار را بیشتر دوست دارند، پس تولد خانه کنار دریا سال 42 و سال وفات 48.

42 را از 48 کم کنیم نوزاد در هنگام وفات فقط 6 سال سن داشته است. برای کودک و برای آقای امیر هوشنگ کاووسی 6 سال چیز کمی است و برای دنیا کم نیست. ببینید دنیا در این 6سال چه مسایلی را به خود دیده است:

آنتونیونی 3 فیلم ساخته است.

رضا صفایی 10 فیلم ساخته است.

فلینی 3 فیلم ساخته است.

آقای کلیف رابرتسون اسکار گرفت.

آقای فردین 6 اسکار باخت.

خانم فریبا خاتمی گواهینامه رانندگی گرفت.

ملل آفریقا به استقلال رسیدند.

چلوکبابی رقابی تعطیل شد.

جنگ ویتنام آغاز شد.

کندی کشته شد.

آقای نادر نادرپور شاعر با آقای دکتر رضا براهنی منتقد و شاعر در یک کله پزی آشتی کردند.

انسان در ماه پیاده شد.

آقای عبدالعلی دستغیب منتقد، شاعر و مترجم از شیراز به تهران منتقل شد.

جنگ ویتنام ادامه پیدا کرد.

شاعران عزیز میهنی با ترک اعتیاد جملگی مسئول شدند.

دوگل سقوط کرد.

حسینیه ارشاد افتتاح شد.

بکت نوبل گرفت.

آقای ابراهیم صهبا حداقل روزی سه بار، صبح، ظهر، عصر به حالت فی البداهه گری رسیدند.

آقای امیر هوشنگ کاووسی ملاحظه فرمودند که دنیا در این مدت که ایشان مشغول ساخت خانه کنا دریا بوده اند چه مصائب و مسائلی را به خود دیده است. در مدت 6سال کمترین کاری که می شود کرد یک دوره مهندسی و یک دوره دکترا میتوان دید.

در فیلم خانه کنار دریا آقایی بازی می کردند که شباهت عجیبی به آقای امیر هوشنگ کاووسی منتقد سابق سینما داشتند. ما در سالهای گذشته عکسهای زیادی از آقای کاووسی در کنار ستارگان و کارگردانان بزرگ سینما دیده بودیم و نمی توان به ما ایراد گرفت که چرا آقایی را که در فیلم بازی میکرد را عوضی به جای ایشان گرفته ایم. باید بدانیم که آقای امیر هوشنگ کاووسی دومین کسی بوده اند که بعد از آقای جمشید شیبانی خواننده ترانه دختر گل فروش در کنار هنرپیشگان و کارگردانان با حالتی مظلوم عکس گرفته اند. سومین نفر در این حرفه تازه آقای مهدی رقابی مدیر چلوکبابی رقابی هستند.

.......

آقای دکتر کاووسی به یاد دارند که چگونه در نقدهای گذشته خود فیلم های فارسی را که از فیلم خانه کنار دریا بهتر بود تخطئه می کردند ، ما در انتظار نقد آقای دکتر هوشنگ کاووسی درباره فیلم خانه کنار دریا ساخته دکتر هوشنگ کاووسی هستیم و امیدواریم نقد ایشان تکلیف سینمای فارسی و فیلم خانه کنار دریا را روشن کند. ""

(۱۳۸۹/۱۱/۱۹ عصر ۰۵:۱۳)راتسو ریــزو نوشته شده: [ -> ]

قیصر فراتر همه آن نقد های مثبت و منفی ایستاد، گذر زمان را تحمل کرد و در همین گذر زمان بود که خود را ثابت کرد. به قول معروف : تاریخ تنها مزرعه ای است که هیچ دانه سالمی در آن گم نمی شود. 

از این قبیل نقدها را منتقدان بسیاری در تاریخ سینما نوشته اند ...

میدانید چرا سینمای ما سینمایی جهانی نیست؟ (سینمای جهانی نه به معنی سینمای جشنواره ای که از لگد کردن گِل ، تندیس حیوان طلائی در کن و ونیز به آن بدهند، سینمای جهانی بمعنای سینمائی تجاری که اصلی ترین عوایدش پول در سطح بین المللی باشد و ارتباط با سطح عامه مردم جهان و نه خواص سینما رو و فقر و فلاکت پسند)... چون... دیدگاه ما محدود به اطراف ماست. میدانید چرا 2 کارگردان سترگ ما (علی حاتمی و مسعود کیمیائی) که فیلمهایشان را می ستائیم و حاضریم برای تک مضرابهای هر فیلمشان غش و ضعف کنیم حتی یک بیننده بین المللی هم ندارند؟ چون زبان بین المللی ندارند. چون زبانشان را جز ایرانی جماعت نمی فهمد... شاید مقصر اصلی اینها و امثال اینها نباشند، مقصر کل جامعه ایرانی است که حتی مثل جماعت چشم بادامی ژاپن و چین (و اخیرا کره) نتوانست فرهنگش را بگوش جهان برساند... وقتی کاووسی از یک فیلم تمجید میکند در سطح جهانی به آن می نگرد نه در سطح کشوری بنام ایران... زمان اکران تایتانیک با آن جو عجیب و غریب استقبال از این فیلم که حتی در استرالیا و ژاپن چند نفر از غش و ضعف فیلم سکته کرده بودند و من و تو بدنبال نسخه وی اچ اس سیاه و سفید پرده ای آن بودیم کاووسی در نقدی بلندبالا تایتانیک را فیلمی ضعیف خواند و نوشت کسانی که فیلم را الان ببینند تا 50 سال بعد هم زحمت دوباره دیدن فیلم بشکل کامل را بخود نحواهند داد ، شب بیاد ماندنی را بسیار فراتر از آن نوشت و تمام این اتفاقات را مقطعی دانست... امروز می بینیم که به واقع چنین است و هیچکدام از ما وقت خود را برای 3 ساعت نشستن و دوباره دیدن تایتانیک بخود نمیدهیم... شاید قیصر را من و شما بیش از 40 بار دیده باشیم اما... برای دل خود دیده ایم. دل ما این فیلم را می پسندد... چون شخصیتهای مشابه فیلم را اطراف خود به عینه دیده ایم و می بینیم. از چادر بسر تا چاقوکش از قهوه خانه تا قصابی... میگوئیم قیصر تحول ایجاد کرد... براستی کدام تحول؟اینکه فیلمهای آبگوشتی مبتنی بر عشق و عاشقی به یکباره تبدیل به انتقام و مردانگی شود؟ که فیلمهای برتر از قیصری مثل طوقی (با همان سبک و سیاق) خلق شود؟ به نظر منتقدین ساده انگار ما اینها تحول است مضافا جایزه گرفتنی که بعد از قیصر از جشنواره های خارجی رواج یافت. از نظر اینها جایزه گرفتن برای فیلم گاو ارزش تلقی میشود. جایزه گرفتن برای فیلمهای کیارستمی و مجیدی و بادکنک سفید و اهدای کفش از طرف جامعه جهانی برای کودکان برهنه پای ما! ارزش است... کدام تحول؟ کارگردانان جشنواره ای ما هنوز این را نفهمیده اند که اگر توانستی در اوج رنگ و لعاب، اثر هنری خلق کنی هنر کرده ای(مثل پدرخوانده)  وگرنه اکثریت میتوانند با پشتوانه فقر ، هنر کنند. زبان بین المللی در هزاران راه ارتباطی شکل میگیرد و ما فقط فقرش را کشف کرده ایم و دائم میخمان را به همان سوراخ میکوبیم و نتیجه آنکه نه تنها تحولی خاص در سینمای 80 ساله ما هرگز شکل نگرفته بلکه عزت مردم ایران و تمدن مردم ایران را از نظر جهانیان در فقر و فاقه و کشوری برهوت به جامعه جهانی نمایانده ایم... اینها تحول است؟ ... قیصر و امثال قیصر برای دیدن و تخمه شکستن و کیف کردن از "من بودم حاجی نصرت علی فرصت..." (مخصوصا اگر کرسی هم کنار تلویزیون باشد) بی نظیر است ... اگر آنرا به یک فرانسوی یا مغول نشان دهید مطئن باشید کرسی شما را تحمل خواهد کرد... اما در پایان فیلم خواهید دید که زیر همان کرسی خوابش برده است.

(۱۳۸۹/۱۱/۲۰ صبح ۰۸:۴۷)منصور نوشته شده: [ -> ]

میدانید چرا سینمای ما سینمایی جهانی نیست؟

سئوال بسیار خوبی است اما حیف که سالهاست است در حد سئوال باقی مانده و ظاهرا بی جواب مانده یا اینکه آن کسانی جوابی دارند زیاد مایل به جواب دادن نیستند. اصلا یک سئوال کلی تر. چرا فرهنگ ما  فرهنگی جهانی نیست؟

مگر ما مدعی یک فرهنگ چندین هزار ساله نیستیم؟ مگر ما بسیاری از اتفاقات فرهنگی سالیان دور و نزدیک جهان را مدیون و مرهون زحمات ایرانیان در گذشته نمی دانیم؟

چگونه کشوری مثل آمریکا با قدمتی چند صد ساله برای خود فرهنگ ساخت و آن را به تمام جهان صادر کرد؟ چگونه حتی سران طالبان هم مشتاق دیدن تایتانیک بودند ( بنده هم شدیدا در مورد این فیلم با شما و جناب کاووسی هم عقیده ام). مگر ژانر وسترن جزیی از فرهنگ آمریکایی نبود؟ چگونه ژانر وسترن و وسترنرها تمامی مرزهای جهان زیرپا گذاشتند که حتی در دورافتاده ترین کشورها جان وین ، گری کوپر و ... ( که ما هم عاشقانه سالها با آنها زندگی کرده ایم ) ناشناخته نیستند تا جایی که ژانری که مخصوص آمریکایی ها بود در ایتالیا و اسپانیا هم ادامه حیات پیدا کرد. چگونه آن را به دنیا شناساندند. اصلا قصد مقایسه فیلم های کیمیایی با فیلم های وسترن بزرگ تاریخ سینما یا دیگر فیلم ها را ندارم چون بی ربط می نماید، اما شاید اشکال در جای دیگری است. کیمیایی به کنار، تقریبا هیچ کدام از فیلم سازان ما که داعیه جهانی شدن داشتند و یا دارند در این زمینه موفق نبودند.

در ضمن سینمای ما در میان بقیه کشورهایی که سینمای فعالی دارند فقیرترین سینما در زمینه ژانر است، حالا به هر دلیلی اعم از سیاسی، جغرافیایی و اقلیمی و یا فرهنگی. ما ژانرهای مخصوص خودمان را داریم و همچنان بر آنها پافشاری می کنیم که با این وضعیت جهانی شدن دور از انتظار می نماید.

(۱۳۸۹/۱۱/۲۰ عصر ۰۴:۵۲)راتسو ریــزو نوشته شده: [ -> ]

سئوال بسیار خوبی است اما حیف که سالهاست است در حد سئوال باقی مانده و ظاهرا بی جواب مانده یا اینکه آن کسانی جوابی دارند زیاد مایل به جواب دادن نیستند.

علت زیاد است اما اصلی ترین علت نه بودجه ، نه تبلیغات و نه چیزی دیگر است علت اصلی آنست که مردم ایران ملتی پرحرفند... حرف ... حرف .. حرف... تمام فیلمهای سینمای ما مبتنی بر صحبت کردن و دیالوگ است. سینما یعنی زبان تصویر و نه زبان زبان. ما عادت کرده ایم نیاتمان و عملکردمان را با حرف به دیگران بفهمانیم... اگر یک فیلم ایرانی را از رادیو پخش کنید 80 تا 99 تمام جزئیات آنرا متوجه خواهید شد! کجای این سینماست. شخصی میخواهد در یک فیلم به نانوائی برود... به صغیر و کبیر میگوید "میخوام بروم نونوائی... ملت... ای بیننده های فیلم اگر بار اول نشنیدید دوباره میگم من دارم میروم نونوائی ها... یه موقع داستان از دستتون در نره..."...آنقدر نبوغ نداریم که با نشان دادن مغازه نانوائی هدف خود را در فیلم نشان دهیم و الی ماشا الله. زبان سینمای ما زبان دهان است... حرف حرف حرف... آمریکائی برای آنکه نشان دهد آینده جهان از آن اوست فیلمی مثل آرماگدون میسازد و نبوغ آمرکائی را برای نجات زمین در انحراف شهاب سنگ نشان میدهد چنان نشان میدهد درجائی که مردم دنیا اعم از ژاپنی و عرب و مغول و دیگران با نگاه هائی عجزآلود به آسمان می نگرند او سوار فضا پیما شده روی شهاب سنگ فرود می آید و آنرا منفجر یا منحرف میکند... اما ایرانی جماعت بجای تفکر درخصوص چنین ایده هائی با صدای بلند ندا در میدهد : " و نرید ان نمن علی الذین استضعفو فی الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین (آینده جهان از آن ماست حالا گیرم شما جامه بر تن درید = حرف)"... و یا وقتی نظام ماسونهای یهودی وقتی در 2012 نشان میدهند جائی که دین و کلیسا هم از نجات زمین عاجزند این آنهایند که آخرین بازمانده های بشری را از آسیب می رهانندو  ما : حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا.

معلمی در دوره دبیرستان داشتیم که در اینخصوص مثال جالبی میزد: اگر یک مزرعه در ایران دچار آفت هجوم گنجشک شود مزرعه دار ما دست به آسمان بلند میکند که : انا لله و انا الیه راجعون اما با همین شرایط اگر در غرب مزرعه ای دچار آفت شود مزرعه دار بیکار ننشسته با گرفتن وامهای بانکی ابتدا یک کارخانه کنسرو گنجشک در کنار همان مزرعه میزند و با شکار گنجشکها هم مزرعه را از آفت می رهاند و هم کنسرو گوشت گنجشک به جامعه عرضه میکند.

ما ملت پرحرفی هستیم خیلی پرحرف تر از فرانسویها... برای همین است که استادان بزرگ دوبله فیلم در جهان ایرانی هستند ! در زمینه زبان تا دلتات بخواهد کوهای قاف را فتح کرده ایم. کافی است به ادبیات ایران نکاهی بیندازید تا ببینید در جهان هیچ کشوری به اندازه ما ادبیات منظوم ندارد. پیشتازان شعر در جهانیم و و و ... اما در تصویر سازی و ایما و اشاره : صفر . و سینما یعنی دنیای تصویر... و ما ... عاجز در برقراری ارتباط با سایر ملل با زبان سینما.

(۱۳۸۹/۱۱/۲۱ عصر ۰۱:۴۲)منصور نوشته شده: [ -> ]

ما ملت پرحرفی هستیم خیلی پرحرف تر از فرانسویها... برای همین است که استادان بزرگ دوبله فیلم در جهان ایرانی هستند !

من هم کاملا با شما موافقم، اصولا ما مردمی هستیم که می خواهیم هرکاری را با حرف زدن پیش ببریم. شعار می دهیم، در مقابل هر بی احترامی محکوم می کنیم همه را حتی کشورهای دیگر را، غیبت می کنیم، چاخان می کنیم تا جایی کلی از وقتمان بابت همین تعارف های غیرواقعی از بین می رود، جوک می گوییم، اصلا برای هم جوک می می فرستیم. گمان نمی کنم در جای دیگری به اندازه ایران، مردم از اس ام اس برای جوک نوشتن و جوک خواندن استفاده کنند. بلــه ما اهل نوشتن و خواندن هستیم. بزرگترین کمدین های تاریخ سینما در دوران سینمای صامت به وجود آمدند، این یعنی شوخی تصویری ولی ما هنوز به دنبال برنامه های طنزی هستیم که عده ای بیایند و برای ما حرف های الکی بزنند و ما بخندیم. برسون می گوید: سینما یعنی تصویر، اگر می خواستم شخصیت های فیلم هایم زیاد حرف بزنند دیگر چه نیازی به فیلم ساختن بود، مقاله یا گزارش می نوشتم و منظورم را میرساندم. برای من کلام اساس فیلم به حساب نمی آید .

 اما از بحث اصلی خیلی دور شدیم

صحبت در مورد کیمیایی بود

از قیصر زیاد گفته شد، مطلب جالبی درباره فیلم خاک وجود دارد که امیدوارم لذت ببرید.

مسعود کیمیایی در سال 52 برای ساخت ششمین فیلم خود داستانی از محمود دولت آبادی به نام آوسنه بابا سبحان را انتخاب می کند. فیلم ساخته شده و پس نمایش آن دو گروه به وجود می آیند. گروه اول دولت آبادی و هم فکرانش که به تغییراتی که در اقتباس از داستان به وجود آمده شدیدا معترضند و گروه دوم منتقدانی که فیلم را پسندیده اند و تغییر در هر اثر ادبی را لازمه ی مدیوم تصویر می دانند.

میهن بهرامی در فصلنامه فیلم، جهانبخش نورایی در فیلم و هنر و جمشید ارجمند در رودکی نقدهای مفصلی در دفاع از فیلم می نویسند ، دولت آبادی هم که همچنان معترض است جزوه ای به نام ضمیمه فیلم خاک منتشر می کند که در آن گر چه از فیلم تعریف می کند اما در مقاله بسیار طولانی ناراحتی اش از کیمیایی را بابت تغییر در داستانش ابراز میکند.

در شروع نوشته دولت آبادی مطلبی می آورد که فکر می کنم جالب باشد، دولت آبادی با اینکه از کیمیایی بسیار دلخور است اما فیلم را هم به کلی انکار نمی کند:

"" من در عمر خود سه بار مرگ برادر را حس کرده ام. یک بار آنگاه برادرم مرد و مادرم بر خاک او مویه کرد، یک بار هنگامیکه مرگ صالح را می نوشتم و مسیب از کنار او گذشت، به طویله رفت و کنار خرموشه ایستاد و یک بار هنگامیکه مرگ مسیب را دیدم و صالح از کنار او گذشت و کنار دیوار بر زمین نشست. نگاهش در این دم رنگ خاک یافته بود.

پیش از این باور نمی کردم که بتوان تصور داستان پردازی را اینچنین به شگفتی تصویر و بازسازی کرد و این بار دیدم. کیمیایی چنین کرده بود ، به همت خود و یاری بازیگرانش. شیون من را هم این افسون هنری برانگیخت... ""

 

و اما:

در آخرین شماره ماهنامه فیلم ویژه جشنواره فجر مجموعه مطالبی به مناسبت بزرگداشت کیمیایی به قلم پرویز دوایی، جمشید ارجمند، جهانبخش نورایی، حمید نعمت الله، کیومرث پوراحمد، پولاد کیمیایی و چندین نفر دیگر به چاپ رسیده، به هیچ وجه از دست ندهید.

برای راتسوریزوی نازنین و به یاد روزهایی که ویتوی عزیزمان با موضوع یک سکانس از یک کارگردان یاد و خاطرات خوشی از سینمای رییس را برایمان زنده کرد ...

و برای تمام علاقه مندان به ((اصل عشق)) ...

                                                                           اصل عشق

((راز)) اصل ((عشق)) است.اول راز می آید ͺ همه چیز را متوقف می کندͺ بعد عشق می آید.راز چه موقع می اید معلوم نیست.

هفت سالم بود که این راز آمد.ده ساله بودم که عاشقم کرد.این رازͺ هنوز برایم فاش نشدهͺ برای همین است که عاشق مانده ام.

برادرم –حسن آقا- پنج سال از من بزرگ تر است.دوچرخه سواری یادم داد.سنتور خرید و تار.منͺ هفت سالم بود که سنتور و تار یاد گرفتم.بعدها رانندگی و هفت سالم بود که مدرسه رفتم.

حسن آقا هالترش را فروخت و برای من یک جفت کفش بنددار خرید.از دوچرخه شروع شد.کرایه کتابͺ شبی یک ریال بود و دوچرخه ساعتی پنج ریال.دوچرخه را دو تا یک ربعͺ من یاد گرفتم.پشت زین را می گرفت و می گفت : ((پا بزن)).وقتی زین را ول می کردͺ من تنها می شدم: ((پا نزنی وامیسی...وایسی می خوری زمین...همش باید پا بزنیͺ این تو گوشت بمونه...دور رو نیگا کن...پا بزن))

جمعه بود. هفت سالم بود که یک روز جمعهͺ راز آمد.جمعه عصرͺ برادرͺ کفش بند دار را به پایم کردͺ لباس تمیز تنم کرد و من را برد تا راز.

یک خیابان شلوغ بود.اسم خیابان لاله زار بود.مردم لباس های خوب داشتند.مغازه ها روز هم برق مصرف می کردند.یک مغازه بزرگ بود که گوشت گرد و سردی را که خام بود لای نانی که من تا آن موقع ندیده بودم و شکل ((دمبل)) ͺ می گذاشت و گوجه فرنگی هم می گذاشت و یک چیزی مثل ((ماست)) بود اما ((سفید)) نبود و زرد بود و فلفل نبود و تند بود روی آن می ریخت.اسم مغازه ((اختیاری)) بود و این هم که نه شام بود و نه ناهارͺ اسمش ((ساندویچ )) بود.

بعدͺ یک راهروی بلند بود. دور تا دور ویترین بود و توی ویترین ها عکس های بزرگ بود.یک گنجه بود که یک سوراخ داشت. از آن سوراخ پول می دادند و یک بلیت می گرفتند.برادر من هم یک بلیت خرید.

دست های یک زن بود که النگو داشت.پول را می گرفت و بلیت می داد. قد من نمی رسید که زن را ببینم.فقط دست هایش را می دیدم که ناخن هایش رنگی بود و تندتند حرکت می کرد. بعضی از مردها قدشان را کوتاه می کردند تا زن را ببینند.بعدͺ یک راهروی بلند بودͺ بعضی ها بلیت را به مرد دیگری می دادند و مرد پاره می کرد. در راهرو می دویدند تا به در دیگری برسند.

یک دیوار سفید بزرگ بود و صندلی های زیاد که به طرف دیوار چیده بودند.طاق نداشتͺ یک چادر بزرگ بودͺ عین تکیه به وسط چادرͺ یک تیر بزرگ زده بودند که چادر سرپا باشد.چراغ ها خاموش شد و همه جا تاریک.فکر کردم که باید سینه بزنیم : اما این آدما که سینه زن نیستنͺ سینه زنی که بلیت نمی خواد.

برادرم دید که من ترسیده ام. گفت : ((اینجا سینما مایاک است)).صدای یک سرود آمد که از بلندگوها پخش می شد.همین سرود تو رادیو فیلیپس خودمان هم بود.

همه از جا بلند شدند و من هم بلند شدم.همه که نشستندͺ ساکت شد. دیوار سفید رو به رو ماند و من.همه چیز یادم رفت.

چراغ ها که خاموش شدͺ برادر زین را ول کرد...آدم های به چه بزرگی روی دیوار راه می رفتندͺ حرف می زدندͺ ماشین سواری می کردندͺ مشت می زدندͺ تو خیابان های قشنگ پر از آدم دنبال هم می کردند...اما همه چیز با آهنگ بودͺ نه از آهنگ های رادیوͺ کسی آواز نمی خواند.

یک نور زیاد از سوراخ ته چادر می افتاد روی دیوار سفید. از توی آن سوراخ همͺ فقط دو تا دست دیده می شدͺ مثل گنجه ی بلیت. اما این دست هاͺ مودار و چرب و سیاه و روغنی بودند. دست های یک مرد بودند : ((اما اونایی که این آهنگارو می زنن کجان؟)) خیلی عقب شان گشتم اما دیده نمی شدند.خیلی خوب بود : آخرشم مرده که کلاه داشت و قدبلند بود و آدم دوستش داشت و با همه خارجی حرف می زد و همه جواب شو خارجی می دادنͺ برگشت خونه.خیلی کارا کرده بود.بزن بزن و ماشین سواری و طیاره سواری و موتورسواری کرده بود و تو رودخونه افتاده بود.تفنگ و هفت تیرم داشت...

اینجا کجا بود؟این آدم هاͺ این خیابان هاͺ این آهنگ ها که تندو آهسته می شد مال کجا بود؟ مال هر کجا بود خیلی خوب بود.من نمی فهمیدم که چه می گویند. اما همه چیز را بی حرف می شد فهمید. داستانش از عکس ها معلوم بود.وقتی تمام شد و چراغ ها روشن شدͺ مثل خیال بودͺ من یادم رفته بود که عصر بود یا ظهر بود یا شب؟ چرا این جوری بود؟ چرا همه چیز یک جور دیگه بود؟

راز آمده بود.

با راز خیال می آید.

راز همان دریچه کوچک که دست های زن النگو داشت و بلیت می داد شروع شد.

راز دست های زنͺ دست های سیاه و روغنی مرد در دریچه هاͺ راز آدم های بزرگͺ زن ها و مردها که روی دیوار سفید حرکت می کردندͺ عشق شد.

من حیران بودمͺ شب ها و روزها حیران بودم.دیگر هیچ چیز جای این راز... که عشق شدͺ نیامد.با این راز و خیال و عشق چه کنم؟

-((پا بزن بچه ... پا بزن... پا بزن...))

××××××

نقل از شناختنامه مسعود کیمیایی.-پدید آورنده : مهدی مظفری ساوجی- بخش دهم : نوشته های پراکنده ی کیمیایی

-پی نوشت : این نوشته ی رییس بسیار به نوشته های استاد دوایی نازنین می ماند (و البته اندکی به نظرم خام تر)و شبیه به خاطرات نسل در حال خروج از جوانی ما.اما تمام انگیزه ی من از تایپ و ارائه ی این نوشتهͺ همان دو سطر آخر است و به خصوص عبارت ((پا بزن بچه...پا بزن...))...

با ولع در حال خواندن شناختنامه هستم و نوشته های پخته تر از این هم در آن یافته ام. عمری باشد تقدیم خواهم کرد.ضمنا آقای مظفری ساوجی گاف بزرگی هم داده است : معرفی و نقد فیلم بلوچ را از قلم انداخته.با این همه کتاب ارزش مطالعه را دارد.سپاس از عزیزانی که باعث رسیدن این اثر به بنده شدند...

با احترام : حمید هامون

یا حق...

مستند قيصر 40 سال بعد ، 43 سال بعد وارد شبكه خانگي شد!

اين مستند خاطره انگيز ، نوستالوژي بازان را به دوراني شيرين مي برد. كارگردان در خلال گفتگو با عوامل فيلم در برشي موازي سكانسهايي از قيصر را به نمايش مي گذارد . يكي از زيباترين فصلهاي فيلم جايي است كه اعظم (پوري بنايي ) در حال رفتن به امام زاده است و دوربين مازيار پرتو با نماهايي از پائين و روبه بالا اورا نشان مي دهد و دقيقا مسعود نجفي كارگردان اين مستند از همان زاويه رفتن كيميايي را 40 سال بعد بطرف امامزاده يحيي نشان مي دهد كه تماشاگر تصور مي كند اعظم و او در حال رسيدن به يك نقطه هستند.

قيصر 40 سال بعد از اين خلاقيتها بسيار دارد. سرزدن مسعودكيميايي به بازارچه نواب ( محله كودكي و لوكيشن قيصر)و آنجا كه يكي از جوانان محله قديمي اش سوال مي كند آقا شما معروفي ؟ شما كي هستي ؟ بسيار خاطره انگيز است . منوچهر اسماعيلي از دوبله قيصر مي گويد و بياد مي آورد كه قرار بوده مرحوم محمود نوربخش بجاي جمشيد شايخي در نقش خان دايي صحبت كند كه جمشيد مشايخي در هنگام دوبله در استوديو حاضر شده و ممانعت مي كند . اسماعيلي با تحكم مي گويد بايد نوربخش صحبت كند . اما مشايخي مي گويد با اينكه نوربخش استاد او درتئاتر بوده و احترامش را دارد اما بايد خودت بجايم صحبت كني كه در همين هنگام محمود نوربخش - كه فردي بذله گو و خوشرو بوده - از پشت ميكروفن بلند شده و مي گويد حالا كه ايشان مي خواهد مشكلي نيست.

 ديدن عباس شباويز تهيه كننده فقيد قيصرو شنيدن حرفهايش خالي از لطف نيست . قبلا در تاپيك بيادهنرمندان سينماي ايران از نقش بي بديل او در سينماي ايران گفته ام .

جلال پيشوائيان و پوري بنايي هم از خاطراتشان گفته اند.

بهمن مفيد 40 سال بعد همان مونولوگ مشهورش در قيصر را دوباره اجراء كرده كه بسيار زيبا و خاطره انگيز است . خصوصا اينكه بعلت نوع گويشش هيچ دوبلوري قادر به دوبله اين نقش نبوده و اسماعيلي هم بنا داشته در صورتي كه خود بهمن مفيد هم نتواند آن را دوبله كند به كيميايي پيشنهاد دهد اين سكانس را قيچي كند . اما بهمن مفيد با هنرمندي كامل اين نقش را دوبله كرد و بقول خودش اولين مونولوگ پاپ دنيا را گفته است !

دوستان ديدن اين مستند زيبا را فراموش نكنند...

صفحات: 1 2
آدرس های مرجع