2 سال پیش فرصتی دست داد تا کتاب " خدایان تشنه اند " نوشته " آناتول فرانس " را مطالعه کنم. جهت اطلاع دوستانی که این کتاب را مطالعه نکرده اند، عرض می کنم که این رمان، داستان جوان آرمانگرایی را در دوران " انقلاب کبیر فرانسه " روایت می کند که به تدریج از کسوت یک شهروند معمولی به هیات یک عنصر رادیکال در میاید. عنوان کتاب نیز از نقل قولی که منسوب به " کاهنان قوم مایا " است، اقتباس شده است.
کاهنان مایایی جهت خشنودی خدایان مایا، انسان قربانی می کردند و دلیل آن را نیز تشنگی خدایان به خون انسان عنوان می کردند و آنقدر این عمل را انجام می دادند تا تشنگی خدایان رفع گردد!
در لابلای صفحات کتاب و در میانه داستان از قول یکی از شخصیت های فرعی کتاب عنوان شد که : اتفاقات عجیبی رخ داده است، حتی در جنگل های ... " دووال پا " دیده اند.
برایم جالب بود که " دووال پا " چیست و برای کسب اطلاعات بیشتر در مورد این موجود دست به دامن گوگل شدم، ولی انتظار اینکه این کلمه و این جستجو من را به یکی از خاطرات نا خوشایند از یکی از دیده هایم در دهه شصت برساند، نداشتم.
شاید این حس برای دوستان " کافه کلاسیک " آشنا باشد که در دوران کودکی و یا نوجوانی، فیلمی را تماشا کرده باشند و این فیلم در آن مقطع اثر روانی ناخوشایندی را حداقل برای مدتی روی آنها گذاشته است. ( این موضوع پتانسیل اختصاص یک تاپیک را دارد )
به خوبی به خاطر دارم یکی از زمانهایی که با دیدن یک برنامه تا مدتی حس بدی داشتم و به هیچ عنوان دوست نداشتم جای شخصیت اصلی ماجرا باشم، زمانی بود که یکی از قسمت های کارتون " سندباد " پخش شد. در این قسمت " سندباد " به پیرمردی بر می خورد که به دلیل ناتوانی، از او می خواهد که او را کول کند و به جایی برساند و وقتی سندباد او را بر پشت خود سوار می کند، پیرمرد دیگر پایین نمی آید! رفتار پیرمرد و اندام او و صدای دوبله شده او، مانند یک عنصر آسیب زننده که آسیب زیادی را در لحظه ایجاد نمی کند ولی در طولانی مدت تاثیر عمیقی می گذارد، در من اثر گذاشت.
" پیرمرد " این قسمت از سندباد دقیقا همان " دووال پا " ست که گفته می شود یک موجود افسانه ای و خیالیست. ( البته تفاسیری نیز دال بر اینکه " دووال پا " یک مفهوم فلسفی و انسان شناختی است مبتنی بر افراد سودجو و طفیلی مسلک در جوامع انسانی. البته شاید بانو " هانا اشمیت " با توجه به زمینه مطالعاتی بهتر بتوانند این امر را تایید یا رد کنند. )
جالب اینکه منابع تاریخی نه تنها " دووال پا " را موجودی افسانه ای نمی داند، بلکه بر واقعی بودن این موجود تاکید دارد.
در ویکی پدیا درباره این موجود می خوانیم :
دَوالپا یکی از موجودات خیالی در افسانهها و داستانهای ایرانی است که بالاتنه انسان دارد و پاهایش مانند تسمه دراز و پیچندهاند. دوالپا در زبان فارسی مصداق آدمهای سمجی است که به هر دلیل به حق یا ناحق به جایی با کسی میچسبند و آنجا را رها نمیکنند چنانکه هنگامی بچهای سماجت کند و به مادر اصرار ورزد مادر به او گوید: «چرا مثل دوالپا به من چسبیدهای.»
در افسانهها راه چاره رهایی از دست دوالپا مست کردن او دانسته شدهاست.
دوالپا در افسانههای ایرانی اینگونه توصیف شده: «موجود به ظاهر بدبخت و ذلیل و زبونی است که به راه مردمان نشیند و نوحه و گریه آنچنان سر دهد که دل سنگ به ناتوانی او رحم آورد. چون گذرندهای بر او بگذرد و از او سبب اندوه بپرسد گوید: بیمارم و کسی نیست مرا به خانهام که در این نزدیکی است برساند. و عابر چون گوید: بیا تو را کمک کنم. دوالپا بر گردهٔ عابر بنشیند و پاهایتسمهمانند چهلمتری خود را که زیر بدن پنهان کرده بود گشوده گرداگرد بدن عابر چنان بپیچد و استوار کند که عابر را تا پایان عمر از دست او خلاصی نباشد.»
دَوال در فارسی به معنی تسمه است.
در کتاب سندباد بحری توصیفی اینگونه از دوالپا دیده میشود: «دوالپا پیرمردی است که دم جاده نشسته گریه میکند و هر رهگذری که میرسد به او التماس کرده میگوید مرا کول بگیر از روی نهر آب رد کن. هر کس او را کول بکند یکمرتبه سه ذرع پا مانند مار از شکمش درآمده دور آن کس میپیچد و با دستهایش محکم او را گرفته فرمان میدهد: کار بکن بده به من. برای اینکه از شر او آسوده بشوند باید او را مست کرد.»
کتاب عجائب المخلوقات و غرائب المخلوقات محمدبن محمود طوسی (قرن ششم هجری) ضمن نقل حکایتی نام دوالپا را به کار میبرد و آن را گونهای نسناس مینامد. البته در لغتنامه دهخدا،داستان وامق و عذرا را منبع دیگری هم نقل میکند. از آنجا به کتابهایی همچون سلیم جواهری و وغوغ ساهاب صادق هدایت راه یافتهاست.
" علی بلوکباشی " در کتاب " دوالک بازی و تحقیقی در مورد واژه دووال " چاپ شده توسط انتشارات " اداره فرهنگ عامه " اسفند 1348، درباره این موجود روایت می کند:
دُوالپا dovalpa يا دوالپا davaipa كه در زبان عامة تهران ُدوآلپا dualpa خوانده ميشود موجودي است افسانهاي و خيالي كه پاهايي دراز و باريك و نرم و پيچنده همچون دوال چرمين و بالاتنه و چهرهاي انسانگونه دارد. اين آفريدة خيالي در جنگل و بيابان و در كنار رودخانه ( در افسانهها بيشتر در جزيره ) زندگي ميكند و با زانو بر زمين ميخزد و پاها را ميكشد و راه ميرود و با دست كار ميكند. چنانچه با آدميزادهاي روبهرو شود خود را چلاق و شل و افليج مينمايد و درخواست ياري و كمك ميكند. به اين حيله آدميزاده را ميفريبد و بر پشت و كولش سوار ميشود تا او را از رودخانه بگذراند يا از جنگل و بيابان به خانهاش برساند. هنگامي كه آدميزاده را فريفت و بر كولش جهيد و نشست پاهايش را چند دور بر گرد كمر و شكم او ميپيچد و تا گاه مرگ بر او ميچسبد و با كمك او به هر كجا كه بخواهد ميرود و هر چيز كه بخواهد فرمان ميدهد تا او فراهم كند و در دهانش بگذارد و تا خود نخورد و ننوشد نخواهد گذاشت مركوبش بخورد و بنوشد. چنانچه آدميزاده برخلاف ميل و علاقة او رفتاري كند كمر او را با پا و گردنش را با دست چنان ميفشارد تا خفه شود و بميرد. زكرياي قزويني دربارة اين موجود افسانهاي در توصيف جزيرة سگساران مينويسد:
جاحظ دوالپا را چنين توضيح داده است: « موجودي افسانهاي است ميانه جاندار و رستني » مردم شوشتر اين موجود خيالي را « دوالك پا » مينامند و افسانهاي شبيه آنچه كه گذشت دربارهاش نقل ميكنند.
در فرهنگنامة ناظمالاطبا دوالپا به مرداني بياباني اطلاق شده كه در هندوستان زندگي ميكنند و پاهاي باريك و نرم همچون تسمة چرمين دارند و خود را شل وانمود ميكنند و مسافرين را مجبور ميكنند تا ايشان را به پشت خود سوار و حمل كنند و سرانجام اسباب هلاكت آن بيچارگان ميشوند. همچنين دوالپا را مردم باريك ساق و شل ، و غول و مهيب و هر شكل هولناك و هر خيال وهمناكي دانسته است.
دو روايت از افسانة گرفتاري آدميزاده به دست دوالپايان در دو دورة مختلف تاريخي و دور از هم ، يكي در كتاب « قصة حمزه » و ديگري در كتاب « سليم جواهري » نقل شدهاست. واقعة هر دو داستان تقريباً شباهت به يكديگر دارد و در جزيرهاي اتفاق ميافتد و قهرمانان هر دو كتاب مدتي به اسارت دوالپايان ميافتند. سرانجام نيز قهرمانان با خوراندن آب انگور به دوالپايان و مست كردن و كشتن آنها از چنگشان رهايي مييابند و آزاد ميشوند. مهم اين است كه گويا در روزگاران گذشته نقل افسانة دوالپايان همراه با حوادث و ماجراهاي گونهگون داستانهاي عامه ، بر جذابيت و تحرُّك آنها ميافزوده و بر خوانندگان و شنوندگانشان تأثيري شگرف و عميق ميگذاشته است از اينرو ميبينيم كه پارهاي از داستانپردازان به مناسبتي از افسانه دوالپايان در داستانهاي خود چاشني ميزدهاند. در زير دو روايت منقول از افسانه دوالپايان را در « حمزهنامه » و « سليم جواهري » خواهيم آورد:
الف- روايت قصة حمزهنامه:
« بعد چند روز در جزيره رسيدند ، عمر معدي كرب گفت : يا اميرالمؤمنين حمزه (رض) ، بگو تا لشكرها فرود آيد ، در اين جزيره برويم و تماشا كنيم. امير و عمر معدي كرب و عمر امَّيه با چند پهلوانان فرود آمدند و جُنگهاي ديگر در عقب. امير با پهلوانان بالاي جزيره رفت ، ديد باغي سايهوار و درختان ميوهدار و حوضهاي چون گلاب سپيدتر از شير و خوشبوتر از عبير بود. آبها بخوردند و گشت ميكردند. ناگاه در درختي رسيد ، ديد كه يك پيري بالاي درخت شِسته است. پرسيد : اي مرد پير تو در اين خرابه چه ميكني؟ پير بر جست و در گردن امير سوار شد ، پايهاي خود را چون دوال در گردن امير حمزه پيچيد.
اميرالمؤمنين حمزه (رض) و گردان عرب عاجز شدند. عمر امَّيه گفت: اي امير ، اين بلا ما را از عمر معدي رسيده است. امير گفت: حكم خداي تعالي بر اين رفته بود ، عمر معدي چه كند! عمر اميَّه گفت : انصاف از عمر معدي بستان. پس عمر اميَّه دوالپاي خود را گفت كه: اي پيل ، آن يار تو كه … دارد ازو بگو برابر من بدواند بر دوالپا. عمر معدي رفت. آنچه او را عمر اميَّه آموخته بود بگفت. آن دوالپا گفت نيكو باشد. پس هر دو بدوانيدند. عمر اميَّه چون باد ميدويد و عمر معدي عقب ميماند. دوالپا عمر معدي را تازيانهها ميزد و ميگفت: اي فربه ، برابر لاغر دويدن نميتواني ! امير حمزه بر آن حالت ميخنديد و عمر اميَّه در آن. – [ در اصل ناخواست ] ديد كه انگورها چكيده است و آبها خود ميجوشد. دوالپاي خود را گفت اگر مرا شِستن دهي قدري از اين ميوه بخورم تا مرا قوت حاصل شود و بسيار بدوم. دوالپاي گفت اين آب خوردني است. عمر گفت: زهي افسوس ، اگر اين آب بخوري پايهاي تو همچو پاي من باشند. دوالپا گفت اول تو بخور ، بعد مرا بده. عمر امَّيه شِست چند خو(؟) بخورد ، بعدِ آن دوالپاي را. زماني دوالپاي مست شد. عمر اميَّه آهسته دوالپا را از گردن خود دور كرد و بگرفت و بگردانيد دوالپا را چنان به زمين زد كه هيچ استخواني او درست نماند. پس بر امير آمد و خنجر بكشيد تا دوالپاي امير را بكشد ، پهلوان گفت : اول ياران را خلاص كن ، آنگاه بر من بيا.
پس عمر امَّيه جمله ياران را خلاص رهانيد ، همه دوالپايان را از گردن ايشان دور كرد ، همه را بكشت و امير نيز دوالپاي خود را بكشت. عمر اميّه گفت : اي جهانگير تا اين زمان چرا نكشتي؟ امير گفت : بسيار خواستم نميتوانستم .چون از كشتن دوالپايان فارغ شدند ، در حوض درآمدند ، خود را پاك كردند. چند روز در آن جزيره ميخوردند و شادمانيها كردند. بعد از آن باز در جُنگها سوار شدند و سوي سرانديب راندند »
ب – روايت قصة سليم جواهري:
« به جزيرهاي رسيده ديدم كه خانهها از گل و چوب ساختهاند ، پر از انار و سيب و انگور است. گفتم در اين جزيره مبادا بلايي بر سرم بيايد از دور نگاه كردم شخصي به صفت خواجهسرايان با محاسن سفيد به صورت آدميان در زير درختي نشسته است. من شكر كردم كه الحمدالله در ميان آدميان رسيدم و جانب او رفتم و سلام كردم. جواب را باز داد و گفت : اي جوان ، از ميوه خوردن سير شدي؟ گفتم بلي. گفت : پاهاي من درد ميكند ، پيرم به صحرا آمدم مرا دوشگير و به خانه بر تا نان و گوشت به تو دهم و ميدانم از بس كه ميوه خوردهاي دلت ضعف دارد. من عمود را بر زمين گذاشتم و پشت به جانب او كردم آن بدبخت چون مرغ سبكروح بر پشت من سوار شد و پاهاي چون دوالي بر پشت و كمر من پيچيد و مرا راه انداخت. من هر چند حيله كردم كه او را از پشت خود به زير اندازم نتوانستم و هرگاه ميخواستم بنشينم دوال را چنان فشار ميداد كه نزديك بود كمرم بشكند و گوش مرا به دندان ميجاويد. ناچار از ترس تن به قضا دادم به درون خانه رفتم غير از ميوه خشك چيز ديگر نديدم. گفت: از اين ميوهها بخور به من هم بده تا بخورم و من قدري خوردم . گويا زهر قاتل بود. به او هم ميدادم. آن ظالم بر من سوار بود و مرا به هر جانب ميدوانيد و جوالدوزي داشت هر وقت ميخواستم بنشينم ، بر پشت گردنم ميزد ، نميگذاشت بنشينم و اگر دير به او چيز ميدادم ، گوش مرا ميجاويد. با خود گفتم بسيار بد شد ميان ميمونها عروسي داشتم و قدر آنها را ندانستم. حال به اين روز مبتلا شدم . به هر حال شكر ميكردم تا خدا مرا از چنگ آن ملعون نجات دهد. اگرميخوابيدم او نيز ميخوابيد و اگر حديث ميگفتم او هم ميگفت و پاهاي مرا نجس ميكرد و اگر ميايستادم آزارم ميكرد و جانم بر لب آمد و اگر كاري كه ميكردم كه خوشش نميآمد پا را بر خصيهام بند ميكرد ،
چنان ميفشرد كه نزديك بود به هلاكت برسم. ناچار با او ميساختم تا آن روز كه روزي در ميان درختان ميگرديدم كدويي به نظرم آمد او را برداشتم و تخم او را بيرون آوردم ، قدري انگور چيدم و شيرهاش را كشيدم و كدو را پر از آب انگور كردم ، در آفتاب گذاشتم. دوالپا پرسيد كه اين را چه خواهي كرد. گفتم ميگذارم ترش شود ، بعد از آن ميخورم تا قوتَّم زياد شود و نشاط به هم رسانم . گفت : به من هم بده! گفتم اول خود ميخورم ، بعد به تو ميدهم. چون آب انگور در كدو رسيده شد با خود گفتم اول اندكي خودم ميخورم و به او بسيار ميدهم تا بيهوش شود ، از پشتم بيفتد. شايد كه از چنگ او خلاص شوم. آن وقت سه چهارنفر دوالپا آمدند كه به دست كار ميكردند و به زانو راه ميرفتند و پاهاشان را بر زمين ميكشيدند. چون به من رسيدند سالار خود را تحيت ميدادند كه خوب بارگيري به هم رسانيدي ، من تا شام گرديدم چون شب شد قدري از آن آب انگور نزديك دهان خود بردم ، قدري هم به او دادم. بخورد و گفت : كيفم رسيده. و دست بر پشتم ميزد و نشاط ميكرد و خصيه مرا ميفشرد كه باز بده تا بخورم نشاط من از آن است. آنهاي ديگر نيز التماس ميكردند كه به ما هم بده. به ايشان دادم تا تمام از هوش رفتند.
من او را به خانة خودش بردم و قدري ديگر هم به او دادم تا پاهايش سست شد و از پشتم افتاد. عمود را برداشتم و بر كله او زدم و روانه گشتم. ميدويدم و بر عقب نگاه ميكردم. از قضا چند نفر از دوالپايان را ديدم چون مرا ديدند دعوت به نان و گوشتم ميكردند. گفتم نان و گوشت ارزاني شما باشد »
در کارتون " سندباد " نیز به خاطر دارم که همین اتفاق افتاد و " سندباد " با خوراندن " آب انگور با نام تجاری ساندیس ! " به " پیرمرد " موفق شد از چنگ او خلاص شود.
درباره اینکه " دووال پا " واقعا وجود داشته است یا خیر نمی توان براحتی قضاوت کرد چه اینکه بسیاری از افسانه ها ریشه در واقعیت دارند. ولی اگر دوستان دیگر اطلاعات بیشتری در این زمینه دارند، خوشحال می شوم آنرا با من تقسیم کنند.